تنه شاداب است و شاخه ها بارور
آيا اين بدعت است كه محمد قوم خود، قريش را به يكتاپرستى دعوت كند؟...
آيا اين در ميان پيامبران بدعت است كه محمد بگويد: من فرستاده ى خدا هستم؟...
بلكه بدعت اين است كه مردم قريش- به جز يك نفر- او را نپذيرفتند و سخنش را انكار
كردند...
او را از خود دور راندند...
او را دروغزون خواندند- اگر چه پيش از فرود آمدن رسالت آسمانى بر وى- نزد آنان
به دروغگويى متهم نبود و او را امين مى ناميدند...
مردم قريش از روى نادانى و بدخواهى و كينه توزى دور او را گرفتند...
با او پيكار كردند...
آنان در آن هنگام با همه ى مشركان و گردنكشان در هر زمان و مكان هم تراز و همسان
بودند...
آنان همانند توده هاى پيش از خود بودند كه در برابر ايمان ايستادگى كردند و گردن
افرازى نمودند...
آنان همانند شرك ورزانى بودند كه در سده هاى گذشته مى زيستند...
آنان همانند قوم نوح بودند كه قرآن فرمود:
(آن گروه از قوم نوح گفتند: به راستى كه ما تو را در گمراهى آشكارى مى بينيم.
نوح گفت: اى قوم! من گمراه نيستم، ليكن فرستاده اى هستم از سوى پروردگار
جهانيان.
پيام هاى پروردگارم را به شما مى رسانم، و شما را پند مى دهم، و من از خدا مى
دانم آنچه را كه شما نمى دانيد. آيا در شگفت شديد از اينكه ذكرى از پروردگارتان بر
مردى از خودتان آمد تا شما را بيم دهد و شما پرهيز كنيد شايد آمرزيده و بخشوده
شويد.
اما آن قوم او را دروغگو خواندند...) (اعراف، آيه هاى 60- 64). و اى بر آنان!
آيا سال ها پيش از آمدن محمد از بعثت او آگاهى نيافته بودند؟...
آيا هرگز از يكتايى آفريدگار زمين و آسمان ها سخنى نشنيده بودند؟...
آيا پيش از آمدن محمد، خبرهايى در اين باره از سوى مردانشان پيرامون آنان پخش
نشده بود. مردانى كه چرك و پليدى بت پرستى را از دل هاى خود- به ماننده ى گرد و خاك
از جامه- افشاندند و چهره هاى خود را به سوى خدا گردانيدند؟...
بلكه در ميان آنان كسانى بودند كه در دل و انديشه ى خود درستكارى محمد را باور
داشتند و بى چون و چرا به آن اقرار مى كردند، ليكن چون محمد پيام پروردگار را براى
آنان آورد از باور و انديشه ى خود به يكبارگى برگشتند...
فاطمه از آن قوم در شگفت بود كه چگونه اقرار مى كردند آنگاه ديرى نمى پاييد كه
اقرار و باور خود را با انكار و ناباورى درمى آميختند...
در شگفت بود كه چگونه بر پدرش كه خدا براى پيامبرى برگزيده بود، كينه مى
ورزيدند...
در شگفت بود كه چگونه مى گويند: (چرا اين قرآن بر مردى بزرگ از آن دو روستا (مكه
و طائف) فروفرستاده نشد. آيا آنان رحمت پروردگارت را تقسيم مى كنند؟...) (زخرف، آيه
هاى 31- 32).
به راستى كه حسد آنان را از ديدن راه راست كور كرد...
اخنس پسر شريق- دور از چشم و گوش هر شنونده و بيننده اى- به دوست خود ابوجهل روى
كرد و پرسيد:
«اى ابوالحكم... غير از من كسى اينجا نيست تا سخنت را بشنود... مرا از محمد
آگاهى ده، آيا راست مى گويد يا دروغ؟...» ابوجهل گفت:
«به خدا سوگند محمد راستگوست، هرگز دروغ نگفته است. وليكن...» آنگاه از راز دل
خود پرده برداشت...
سر فراگوش دوستش آورد و با آوازى آهسته يا او از در سخن درآمد، گويى مى خواهد بر
عورت حسد نفرت انگيزش پرده پوشاند تا كسى از زشتى آن آگاهى نيابد ... وى در گفتار
خود چنين آورد:
«... ما و خاندان عبدمناف بر سر رياست نزاع داشتيم: آنان مهمانى ها دادند ما هم
داديم، در جنگ حمله ها و دلاورى ها كردند ما هم كرديم. بخشش ها دادند ما هم داديم
تا آنجا كه بر سر سواركارى با ما به هم چشمى افتادند، ما در برابر آنان به تيزروى
اسبان مسابقه بوديم، دست آخر گفتند: ما پيامبرى داريم كه از آسمان به او وحى مى
رسد... و ما خاموش مانديم.
اى اخنس كى ما به چنين افتخارى مى توانيم دست يابيم؟... به خدا سوگند به محمد
ايمان نمى آوريم و هرگز او را باور نخواهيم كرد!...» پيشوايان كفر از سروران قريش
همه همانند ابوجهل بودند...
برخى از آنان در يكى از بازارهاى موسمى گرد آمدند. وليد پسر مغيره نيز در ميان
آنان بود. وليد نزد آنان انديشمند و بلند پايگاه بود. پاره اى از آيات فروآمده بر
پيامبر را شنيده بود. وليد به آن گروه گفت:
«اى مردم قريش... هنگام برپا شدن بازار موسمى پيش آمده است... به زودى دسته ها و
گروه هاى عرب فرامى رسند، و آنان از كار محمد چيزهايى شنيده اند... بر شماست كه
درباره ى او هم رأى شويد و در گفته ى خود اختلاف سخن نداشته باشيد تا برخى از ما
برخ ديگر را تكذيب نكنند...» گفتند:
«اى وليد پيشنهادى بده تا همه ى ما درباره ى وى همان را بگوييم...» و ليد با
آنان به گفتگو برخاست و گفت:
«شما پيشنهاد خود را بگوييد تا من گوش بدهم...
گفتند:
«مى گوييم: كاهن است...» «به خدا سوگند محمد كاهن نيست... ما كاهنان را ديده
ايم، كى محمد همانند كاهنان زمزمه مى كند و سخن به سجع مى راند...» «مى گوييم: جن
زده است...» «به خدا سوگند محمد جن زده نيست... ما جن زدگان را ديده ايم و مى
شناسيم، كى محمد همانند جن زدگان به نفس نفس و خفگى و پريشان حالى مى افتد...»
«شاعر است...» «به خدا سوگند محمد شاعر نيست... ما شعر را به تماميش مى شناسيم، رجز
و هزجش را، كوتاه و بلندش را، كى سخن محمد هماند شعر است...» «ساحر است...» «به خدا
سوگند محمد ساحر نيست... ما ساحران و سحرشان را ديده ايم، كى محمد همانند آنان مى
دمد و به رشته گره مى زند...» آنان كه در كار خود سرگردان مانده بودند پرسيدند:
«اى وليد تو چه مى گويى؟...» و ليد لخت كوتاهى سراسيمه ماند، به انديشه فرورفت،
پيشنهادهاى گوناگون را از هر جهت بررسى كرد و گفت:
«به خدا سوگند گفتار محمد شيرين است و دلكش. به سان درختى است با تنه اى پر آب و
شاداب و شاخه هايى پر ميوه و بارور... هرچه از اين پيشنهادها درباره ى وى بدهيد
بطلان و تباهى آن براى همگان شناخته شده است. پيشنهاد من اين است كه بگوييد: او
ساحر است سخنى سحرآميز آورده كه ميان مرد با پدر، مرد با پسر، مرد با برادر، مرد با
همسر و مرد با خاندانش جدايى مى افكند...» اين مهتران را چه شده كه به دروغ بهتان
مى زنند و خود مى دانند كه دروغ مى گويند؟... و آن گروه ها را چه شده كه با چشم و
گوش و زبان بسته از آنان پيروى و فرمانبردارى مى كنند بى آنكه انديشه و بينشى از
خود داشته باشند. ستوران را مانند كه به دنبال هم روان مى شوند و با غريزه اى
جانورى، رمه وار به سوى پرتگاه نيستى پيش مى تازند؟...
حسد راز همه ى رازهاست...
از دورترين سرزمين هاى شمال در شام، و از فراسوى آن در امپراطورى روم تا
دورترين سرزمين هاى جنوب در يمن- يمنى كه سيف پسر ذى يزن از دست حبشيان بازپس
ستد- خبر پيامبرى محمد در انجمن ها و گردهم آيى ها و همايش هاى شب نشينى، شايع
شد...
در اين گستره ى پراكنده كه جاى جاى دور و نزديك آن در روند سال ها
فرودگاه وحى و منزلگاه پيامبران بوده، بازرگانان در كاروان ها، پيكان و سفيران
در گذرگاه ها كوچندگان و مسافران در مسيرهاى خود روان شدند و خبر آن پيامبر
موعود و رسالتى را كه در انتظارش بودند در همه ى كرانه ها و ذهن ها پراكنده
ساختند...
قريش نيز از اين خبرها ناآگاه نبود...
آنها را آسان نمى گرفت و به دست فراموشى نمى سپرد...
بلكه آنها را از روى باور و يقين مى شناخت...
زيرا آنها را از كتابهاى پيشينيان دريافت كرده بود... و از پيش گويى هاى
كاهنان... و از خبرهاى دانشمندان يهود...
از بشارت هاى ترسايان...
از نص تورات و متن انجيل با اينكه روزگار گذشته و اكنون، و صورت حال و
واقعيت امر، و جريان كارها همه و همه ضرورت دگرگونى را واجب مى ساخت...
اما هم مردم جهان و هم مردم قريش همچنان در برهه ى انتظار به سر مى بردند...
مردم جهان و مردم قريش هيچ گاه تا به اين اندازه به دينى نيازمند نبودند كه
كار بشر را سامان بخشد و او را از خوارى و سركشى رهايى دهد...
پس كى پيامبر موعود خواهد آمد؟...
هركس در كارى كه آمادگى داشت به تكاپو افتاد...
كاهنان همه ى پيش گويى و آينده نگرى خود را به سان ابزارى كاوشگر به كار
گرفتند و در جستجوى نشانه هايى از فرداى ناشناخته افتادند تا شايد آن نشانه ها
آنان را به اين دين و پيامبرش كه براى جهانيان برگزيده شده، راهنمايى كنند...
رمالان و فالگيران، گذشته را زير و رو مى كردند و به ستارگان مى نگريستند...
حكيمان به كاوش و پژوهش افتادند...
احساس حرص و آزورزى هاى نفسانى به نيرويى سيل آسا درآمد.
عزلت نشينان و ستايشگران را به بررسى كتابها، پژوهش در آثار پيشينيان، كاوش
در نشانه هاى جهان هستى، و روشن سازى بينش و خاطر خويش وادار ساخت تا شايد با
احساسى قاطع و روانى روشن به شناخت معبود حقيقى راه جويند و بدانند چگونه بايد
عبادت كنند كه شايسته ى او باشد...
آيا اين خبرها و رفتار يكسره از چشم سرنشينان حرم خدا پنهان ماند...
حرمى كه نخستين خانه اى بود كه براى مردم بنا شد و پايه هاى آن را نياى
بزرگشان ابراهيم و پدرشان اسماعيل برپا كردند؟...
خير هرگز پنهان نماند... و نمى توانست پنهان بماند...
زيرا برخى از آنان از كار آن پيشگويان و كاوشگران و نيايشگران آگاهى يافته
بودند... و برخى از آنان سخنان گروهى عارف را كه از اسرار آگاه بودند و به گفته
ى خود ايمان داشتند شنيده بودند. گروه آگاهى كه بر سر توده هاى مردم مى
ايستادند و آنان را بيم مى دادند... گروهى كه مردم را آشكارا دعوت مى كردند تا
از تاريكى هاى شرك برگردند و در پرتوهاى تابناك حقيقت واحده و خداى واجب الوجود
پناه گيرند... و برخى از آنان نيز آن پيشگويان و آگاهان را درك كردند... و برخى
از آنان با گروهى از آنان ديدارهايى داشتند...
آرى آنان شنيدند و ديدند... و در اين گفتار جاى هيچ سخنى نيست... آنان
شامگاهان و بامدادان در هر مجلسى از آنچه شنيده و ديده بودند گاه با شگفتى و
گاه با بزرگى سخن مى راندند...
ليكن ديرى نپاييد كه ديده ها و شنيده هاى خود را از روى هواى نفس و سرسختى
سرشت ناديده گرفتند...
آنها را پشت گوش انداختند...
آنگاه بدبختى و نادانى به روش هميشگى خويش آنان را به سرگردانى و سراسيمگى
افكند تا بدانجا كه بر فراز قله هاى گمراهى فرونشستند...
بحيراى راهب
آن قوم را چه پيش آمده بود...
آنان را چه شده بود... چگونه به سست انديشى و تيره رايى افتاده بودند!...
آيا گزاره ى بحيراى راهب به آنان نرسيده بود؟ او همان بود كه چون كاروان
قريش به سركردگى ابوطالب در كنار ديرى نزديك بصراى شام جاى گرفت، از دير خود
بيرون آمد تا آن كاروانيان را شناسايى كند. چون چشمش بر محمد- كه آن روز پسر
بچه اى بيش نبود- افتاد آنچنان نگاه ژرفى بر او افكند كه همه ى كاروانيان را به
شگفتى و حيرت فروبرد و ذهن آنان را به خود متوجه ساخت...
اما آن راهب در شگفت نشد، بلكه بر باور خود استوار ماند...
زيرا او در عزلتگاه خود- آنگاه كه آن كاروانيان به سوى دير او پيش مى آمدند-
نشانه اى ديده بود كه مفهوم آن از چشم هيچ آگاهى پنهان نمى ماند...
او پاره ابرى در آسمان ديد كه از ميان آن كاروانيان تنها بر سر آن پسر
خردسال سايه مى افكند. گويى كه آن ابر تنها براى او برگماشته شده بود تا گزند
گرما را از او دور سازد...
بحيرا كه چشمان خود را با لبان پير قريش دوخته بود از وى پرسيد:
«اين پسر بچه چه نسبتى با تو دارد؟...» ابوطالب پاسخ داد:
«پسر منست...» را هب در پاسخ او گفت:
«او پسر تو نيست. و نمى تواند پسر تو باشد، زيرا او پدر ندارد...» پير قريش
گفت:
«برادرزاده ى من است. در شكم مادر بود كه پدرش درگذشت. مادرش نيز به تازگى
درگذشته است...» در اين هنگام شادمانى در چهره ى بحيرا آشكار شد و گفت:
«راست گفتى.» يحيرا درنگى كرد و اندكى به انديشه فرورفت. از آن پس سر خود را
به سوى ابوطالب خم كرد و با آوازى كه در طنين آن بيم و هراس احساس مى شد گفت:
«اين پسر را به سرزمين خود برگردان و از چشم جهودان به دور نگاه دار، زيرا
اگر او را ببينند و از آنچه تو درباره ى او مى دانى، آگاهى پيدا كنند به او
آسيب خواهند رسانيد...» آنگاه بحيرا سخنانى را كه فشرده گفته بود، به گستردگى
بر زبان راند و افزود:
«اى ابوطالب بدان كه من نصيحت را بر تو تمام كردم. اين پسر را با شتاب
برگردان. اين برادرزاده ى تو پايگاهى بزرگ خواهد يافت كه ما آن را در كتابهاى
خود مى يابيم و از پدرانمان نيز برايمان روايت شده است... به راستى كه او
فرستاده ى پروردگار جهانيان است...» آيا گزاره ى عمر و پسر عبسه ى سلمى به آنان
نرسيده بود؟ او همان بود كه از خدايان قوم خود در جاهليت روى گردانيد و به سوى
شام رهسپار شد تا براى خود دينى پيدا كند. دينى كه براى رسيدن به حق، از بت
پرستى شايسته تر باشد...
عمرو قصه ى خود را چنين مى آورد:
«در تيماء به پير دانشمندى برخورد كردم كه پرهيزگارى و شكوه از چهره اش مى
باريد...
«به او گفتم:
«من مردى هستم از قومى كه سنگ را مى پرستند... مردى از آنان را مى بينى كه
خدايش را با خود ندارد. بيرون مى رود و چهار سنگ مى آورد. بهترين را برمى گزيند
و خداى خويش مى سازد... سه سنگ ديگر را براى ستردن پليديش به كار مى برد... چه
بسا در راهى كه مى رود سنگ بهترى مى يابد. اين سنگ بهتر را خداى خود مى سازد و
آن ديگرى را دور مى افكند... و اگر به منزلگاهى برسد كه سنگ ديگرى پسندش آيد آن
را براى پرستش برترى مى دهد، و بارها و بارها بدين سان خدايش را با هر سنگ
ديگرى كه چشمش بر آن بيفتد و برايش شگفت انگيزتر باشد عوض مى كند...» عمرو
همچنان مى رود و با آن پير فرزانه سخن مى گويد:
«من همه ى اين رفتار را بيهوده ديدم. مرا با سنگى كه سود و زيانى از آن
نباشد چه كار؟... اى پير مرا به چيزى كه براى من بهتر و براى پرستش شايسته تر
باشد راهنمايى نمى كنى؟...
پير گفت:
مردى از مكه خروج مى كند و از خدايان قومش روى برمى گرداند و به پرستش
معبودى ديگر دعوت مى كند... هرگاه او را ديدى از او پيروى كن زيرا او برترين
دين را خواهد آورد...» عمرو از همان جا برگشت...
گاه به گاه در مكه اخبار را بررسى و بازجويى مى كرد تا بالاخره فهميد مردى
از پرستش اين خدايان دورى جسته و دين خود را از آزار و ستم قومش پنهان داشته
است... به سوى او آهنگ كرد...
درباره ى او پرس و جو كرد تا از كارش آگاهى يابد...
گفت:
«او چگونه كسى است؟...» گفتند:
«پيامبرى است...» گفت:
«چه كسى به او پيام مى دهد؟...» «خدا...» «براى چه او را فرستاده است؟...»
«براى پرستش او كه يكتا و بى همتا است... براى پيش گيرى از خونريزى، و شكستن بت
ها، پيوند دادن خويشاوندان، و امنيت بخشيدن به راه ها...» عمرو همواره درباره ى
او مى پرسيد و پاسخ مى گرفت تا آگاهى هايش از وى بدانجا رسيد كه مى خواست.
آنگاه دلش آرام يافت و آسودگى آن را در بر گرفت... احساس كرد انسانى ديگر شده
است. غير از آن انسانى كه دودلى ها بر او چنگ مى افكند و گام هايش او را بر در
سراى سراسيمگى- آنگاه كه از حقيقت نشان مى گرفت- به لرزه درمى آورد...
گويى كه تازه از مادر متولد شده است...
پيش از آنكه زبانش به سخن درآيد، قلبش با دعوت به يكتاپرستى مى تپيد...
تشهد بر زبان راند و گفت:
«ايمان آوردم و راست گفتم...» آنگاه رفت تا به سخن پيامبر درباره ى اسلام
گوش فرادهد...
چون هستى او يكسره از نور ايمان روشنايى گرفت، گفت:
«اى فرستاده ى خدا... هر آنگونه كه خواهى فرمان ده تا فرمانبردارى كنم...»
محمد روا ندانست كه عمرو در آن زمان به او بپيوندد تا از مشركان رنج و آزار
بيند به همانگونه كه او و آن چند تن اندك بردبار كه به راه خدا درآمده بودند
رنج ها و آزارها مى ديدند. از اين روى به عمرو فرمود تا به شهر خويش و نزد
خانواده ى خود برگردد، و در ميان آنان بماند تا آنگاه كه خبر بيرون رفتن محمد
را از مكه بشنود. رخت سفر بربندد و آنجا كه محمد فرود مى آيد بدو پيوندد... و
عمرو آن چنان كرد كه فرموده بود...
عيص راهب
آيا گزاره ى عيص به آنان نرسيده بود؟... آن راهب كه در مر ظهران به سر مى
برد. آن راهبى كه پروردگارش به او از دانش و حكمت بهره اى داد كه به بسيارى از
همانندانش ارزانى نفرمود...
عيص بيشتر روزهاى سال را در گوشه ى صومعه اش مى گذرانيد...
هنگام آن رسيده بود كه صومعه را رها سازد. به سوى مكه روان شد. با مردم آن
سرزمين ديدار كرد و گفت:
«اى مردم مكه به زودى در ميان شما فرزندى به دنيا خواهد آمد كه عرب از او
فرمانبردارى مى كند و عجم در دست تصرف او درمى آيد، و اكنون هنگام آمدن اوست...
«هان كسى كه او دريابد و از او پيروى كند به خواسته ى خود دست مى يابد...
«و كسى كه به او برسد و از او سرپيچى كند به خواسته ى خود نمى رسد...» عيص
چند سالى بر آن سان پشت سر گذاشت تا مژده ى ميلاد پيامبر به او رسيد...
نسطوراى راهب
آيا گزاره ى نسطورا به آنان نرسيده بود؟ راهبى كه محمد در سفر تجارتى خود
براى خديجه، در كنار دير او، در زير سايه ى سدرى پناه گرفت تا لختى بيارامد؟...
نسطورا او را ديد...
به ميسره- غلام خديجه- روى كرد و از او پرسيد:
«اين كيست كه زير سايه ى سدر نشسته است؟...» ميسره گفت:
«اين محمد پسر عبداللَّه است...» نسطورا در او تيز نگريست...
آنگاه اندكى به انديشه فرورفت، گويى كه در كرانه هاى دانش خود طواف مى كرد.
دانشى كه تنها گروه كمى از عارفان و آگاهان بدان احاطه داشتند. چون از طواف
روحانى خود برگشت به آن غلام گفت:
«به خدا سوگند اين مرد پيامبر اين امت است...» آيا گزاره ى ابن هيبان به
آنان نرسيده بود؟... و ى يكى از يهوديان شام بود... داستان او را پيرى از بنى
قريظه در شهر يثرب چنين روايت كرده است...
«ابن هيبان سال ها پيش از اسلام نزد ما آمد... و در ميان ما منزل گزيد...
«سوگند به خدا هرگز مردى بهتر از او نديديم...
«آنگاه كه دچار بى بارانى شده بوديم نزد وى رفتيم تا دعا كند و از خدا
درخواست باران نمايد. به ما گفت:
«به خدا سوگند كه نيازتان برآورده نمى شود مگر آنگاه كه به هنگام نيايش صدقه
اى در پيش روى داشته باشيد...
«ما صدقه اى پيش كش كرديم: يك صاع خرما و دو مد جو...
«ابن هيبان ما را از شهر خشك و عطش زده ى خود بيرون برد و براى ما از خدا
طلب باران كرد...
«به خدا سوگند جاى خود را رها نساخت تا آنگاه كه ابر آمد و خدا ما را از
باران سيراب كرد...» را وى گويد:
«آنگاه كه مرگ ابن هيبان فرارسيد و او مى دانست كه رفتنش حتمى است در ميان
ما بانگ برآورد كه:
«اى گروه يهود... مى دانيد چه چيزى مرا از ميان مردم مرفه و نعمت پرورد به
سرزمين بينوايى و گرسنگى كشانيد؟...» «گفتيم: خود بهتر مى دانى...
«گفت: به اين سرزمين آمدم تا در انتظار پيدايش پيامبرى بنشينم كه روزگار
ظهورش نزديك شده و اين شهر هجرتگاه اوست. من اميدوار بودم مبعوث شود تا از او
پيروى كنم... اى گروه يهود مباد كه ديگران در گرويدن به وى بر شما پيشى
گيرند...» و چه بسيار كسانى در ميان آن قوم بودند كه سخن راوى را درباره ى ابن
هيبان تصديق كردند...
ليكن مردم قريش از همه ى آن خبرها و گزاره ها پهلو تهى كردند... و خبرهايى
را كه از زبان دانشمندان يهود و ترسايان و آگاهان و
دارندگان صفاى باطن، به آنان رسيده بود، هرچه تمامتر از خود دور كردند.
آگاهانى كه دانششان به كتابهاى پيشينيان و كاوششان در نشانه هاى گذشتگان و
جسارتشان از نهان روزگار، آنان را- از ميان احساسى تيز و ذوقى پاك- به بعثت آن
پيامبر راهنمايى كرده بود...
آن خبرها در آن روزگار پياپى براى آنان فرامى رسيد... و آنان براى روى دادن
پيش آمدى كه آن خبرها بدان اشاره مى كرد به نظاره ايستاده بودند...
زيرا اگر آنان آن خبرها را انكار مى كردند، انكارشان ناممكن بود... و اگر
آنها را مى دانستند اما ترجيح مى دادند پنهان كنند، پنهان كردنشان براى چه بود
و چه سودى داشت؟... و اگر شيطان آنان را از آن خبرها فراموشى مى داد،
فراموشيشان نيز زمانى كوتاه دوام داشت، زيرا روزگار دم به دم از اسرار آن خبرها
پرده برمى داشت و آنان هر لحظه در زندگى خود به ياد مى آوردند كه پيامبر موعود
خواهد آمد... و اگر آن خبرها را از سخنان سر در گم و ساختگى كاهنان مى
پنداشتند، باز باور آنان چگونه مى توانست درست باشد در حالى كه به پيش گويى
كاهنان ايمان راسخ داشتند. زيرا از راه كهانت و پيش گويى به حقايق و واقعياتى
راه مى يافتند كه از هرگونه گمان و ادعاى نادرست به دور بود؟...
گويند:
«پيش گويى در اصل خود، امرى است نفسانى كه در قوم عرب بيشتر و در اقوام غير
عرب كمتر است...
پيش گويى زاييده ى پاكى سرشت و نيروى روشنايى نفس است...
پيش گويى به ويژگى نفس، و سركوب كردن پليدى هاى آن از راه گوشه گيرى بسيار،
تنهايى هميشگى، جدايى از مردم و كم انسى با آنان بستگى دارد...
زيرا اگر نفس تنها بماند به انديشه فرومى رود... و اگر به انديشه فرورود
جدايى و دورى مى گزيند... و اگر دورى گزيند بينشى نورانى و تابناك پيدا مى
كند... و چه بسا به نيرويى برسد كه بر دريافت رازهاى پنهانى دست يابد و خبرهاى
نهانى را از پرده ى غيب بيرون آورد...
به هرگونه و با هر ديدى كه پيش گويى و كهانت بررسى شود، قوم عرب، پيش از
رسالت پيامبر گرامى، آن را به يقين باور داشتند.
چه بسيار ميراث گذشته ى عرب نام مردان و زنان كاهنى را در بر دارد كه آوازه
ى آنان در سده ها پراكنده شده است، زيرا رويدادهاى مهمى را پيش گويى كرده اند
كه گذشت روزگار راستى و درستى آنها را نمودار ساخته و يادآور نام و نشان آنان
است...