فاطمه زهرا در پرتو خورشيد محمدى ، جلد ۱

عبدالفتاح عبدالمقصود
مترجم: سيد حميد طبيبيان

- ۸ -


پيام بزرگ

از آن پس روزها از رازها پرده برداشت...

آن دختر خردسال و نورانى، پنج ساله يا كمى بيشتر از آن بود كه آن پيام بزرگ را شناخت...

آن پيام، يك واژه بود... و اژه اى از سوى خدا... و اژه اى كه بر پدرش در غار فرود آمد...

«جبرئيل» آن را براى وى آورد...

آن واژه اين بود: «بخوان»...

«بخوان»...

«بخوان»...

(بخوان به نام پروردگارت كه آفريد. انسان را از خون بسته آفريد.

بخوان، پروردگارت كريمتر است. او نوشتن با قلم را ياد داد. به انسان آنچه را نمى دانست آموخت...) (علق، 1- 5).

بدان سان كه سنگى در آبى راكد افكنده شود، بركه ى زندگى با اين واژه به موج زدن افتاد...

آب آرام آن پس از تباهى روشن و پاكيزه شد...

پس از ماندگى و گنديدگى به جنب و جوش درآمد...

تكان خورد، گسترش يافت و روان شد...

به سان گرداب ها به گردش افتاد...

حلقه ها پديدار ساخت. حلقه اى در كنار حلقه اى. حلقه اى در پس حلقه اى... حلقه ها را به دنبال حلقه ها به گردش درآورد...

رگ بى جان هستى بار ديگر به تپش افتاد...

زيرا آن واژه، معرفت بود. شناخت بود... و معرفت، زندگانى است... و دعوت به زندگى، فرمانى است از سوى خدا...

از همان لحظه ها زهرا درك كرد كه هر آنچه پيرامون اوست، فردا چيزى ديگر خواهد شد...

گويى كه حركت هر اندامى... پرش هر نگاهى... طنين هر آوازى... نگاه هر چشمى... جنبش هر مژه اى... پر كشيدن هر خاطرى... تپش هر قلبى در نهان آن دختر خردسال زمزمه سر مى دهد كه: «اى آرامش بدرود!»...

اكنون هر نشانه و هر پديده ى شنيدنى و ديدنى زبانى گويا و رسا دارد...

حتى خاموشى خود نيز از دگرگونى سخن مى گويد...

حتى تاخت و تاز احساسات از تغيير اوضاع پيام مى دهد...

زيرا آن پدر محبوب همان پيامبر موعود است...

اوست كه مشعل هاى نور حق را برمى دارد تا تاريكى هاى نادانى را نابود سازد...

فاطمه امروز ديگر حدس نمى زند... گمان نمى كند...

آنچه را در پس پرده ى غيب ها نهفته است، از دور نمى نگرد...

با خيال بلندپرواز روانه نمى شود...

با احساس شتابنده رهسپار نمى شود...

بلكه او اينك آن امر روشن را به روشنى سپيده دم و بيرون از پرده ى راز پنهان، از روى يقين مى بيند...

اين امر در پگاه يكى از روزهاى رمضان رخ داد...

در آن هنگام پدرش از غار برگشته بود...

برخلاف عادت هميشگى در آن ساعت بسيار زود از آغاز روز، خلوت خود را رها ساخته بود...

برخلاف هميشه به چشم مى آمد...

با رنگى پريده، قلبى تپان، نگاهى نگران، گامى نااستوار و اندامى لرزان فرارسيده بود...

زيرا وحيى آسمانى در كوه، ناگهان بر وى آمده بود، وحيى كه هرگز به فكرش نمى رسيد اينگونه ناگهانى بيايد و اين چنين باشد...

از همين روى هستى او را مى لرزيد...

استواريش سست شده بود...

آرامشش آشفته شده بود...

انديشه اش ناآرام شده بود...

شعورش كه همواره از آسودگى و امنيت پا برجا بود، اكنون از ميان هر ذره اى كه در آن است، درز پيدا مى كند و به تباهى مى رود بدان سان كه آب از لابلاى انگشتان درز پيدا مى كند و روان مى شود...

آيا آنچه را كه محمد شنيده و ديده راست است؟...

يا وهم هايى است گمراه كننده؟...

يا هذيانى است كه از دهان مردى تب دار بيرون مى آيد، اگر چه نشانى از تب يا شدت بيمارى در وى نيست...

يا بازى شيطان است؟...

به هر حال آرامش روانى از محمد رخت بربست بدان سان كه پريشانى و بى قرارى پيكرش را به بازى گرفت... و نگرانيش، فكر بى كران را بر او چيره ساخت...

محمد در شگفت زدگى ژرفى غرقه شده بود...

ليكن سينه ى خديجه، آن همسر دلسوز، همچون سينه ى مادرى مهربان او را با عشق و مهر و نوازش، پذيرا شد...

او را به ماننده ى كودكى از شير گرفته تكان داد تا آرام گيرد...

او را غرق مهر و محبّت خود ساخت...

دل محمد را در پرتو نرمخويى و مهرورزى هاى خود نرم و آسوده ساخت...

بى تابى او را با آرامش دور كرد...

در سراسيمگى و لرزش اندامش با آسودگى و آسايش نفوذ كرد...

آنگاه كه محمد از بى قرارى به خود آمد، و فكر و تنش آرام گرفت، خديجه با شادمانى و لبخند به او گفت:

«اى عموزاده!» مژده باد تو را... و استوار باش. سوگند به خدايى كه جان خديجه در دست اوست، من اميد مى دهم كه تو پيامبر اين امت باشى...

«به خدا سوگند كه پروردگار هرگز تو را رسوا نمى كند...

«به راستى كه تو پيوند خويشاوندى را نگاه مى دارى...

«سخن به راستى مى گويى...

«بار همه ى سختى ها را بر دوش مى كشى...

«بى كسان را به سوى خود فرامى خوانى...

«مهمان نوازى ها مى كنى...

«و براى پيش آمدهاى ناگوار در راه حق يارى مى رسانى...

خديجه به تنهايى مژده دهنده ى محمد نبود...

پسر عم خديجه، آن كاهن پاكدامن، ورقه پسر نوفل، روانى روشن داشت كه به او توان آينده نگرى و پيش بينى مى داد...

آنگاه كه خديجه نزد او رفت تا راز چيزى را كه همسرش آن شب در غار ديده و شنيده بود از او جويا شود، ورقه درنگى كوتاه كرد تا در دانش خود كاوش كند- زيرا او از اسرار كتابهاى آسمانى پيشينيان آگاهى داشت- آنگاه به نيايش و ستايش پرداخت كه:

«پاك باد كردگار جهان!...

«ستوده باد آفريدگار هستى!...» سپس پاسخ داد:

«سوگند به خدايى كه جان ورقه در دست اوست، اى خديجه اگر با من راست گفته باشى، همان وحى بزرگى كه بر موسى و عيسى آمد، اكنون بر محمد آمده است...» اين بار ورقه با تأكيد گفت:

«به راستى كه محمد پيامبر اين امت است اى خديجه به او بگو استوار باشد و پابرجا». و رقه سخن تأكيدآميز خود را چند بار بازگو كرد...

چون محمد شب را به روز آورد و به روش همه روزه براى طواف كعبه شتافت، با آن پارساى دانشمند برخورد كرد... و رقه با گام هايى آرام كه گويى با شرمندگى راه مى رود، به سوى محمد روى آورد...

به او نزديك شد و ژرف در او نگريست...

با آوازى نرم و آهسته به او گفت:

«اى برادرزاده... مرا از آنچه ديدى و شنيدى آگاه ساز...» محمد او را از آنچه در غار پيش آمده بود آگاه كرد...

آن پارساى پرهيزگار- كه سوى چشمش در فضا سرگردان بود، به محمد گفت:

«به راستى كه تو پيامبر اين امت هستى... و آن وحى بزرگى كه بر موسى آمد، اينك بر تو آمده است. اما اين امت تو را دروغزن خواهند خواند و آزار خواهند داد و با تو پيكار خواهند كرد و بيرونت خواهند راند...» محمد از او پرسيد:

«آيا اينان مرا بيرون خواهند راند؟...» آن پير پارسا پاسخ داد:

«آرى. زيرا آنچه را كه تو آوردى اگر هر مردى ديگر نيز بياورد با او دشمنى خواهد شد. و اگر من آن روز را دريابم خدا را چنان يارى خواهم داد كه او خود مى داند و بس...» و رقه راست گفت:

ديرى نپاييد كه جبرئيل، آن دعوتگر آسمان، از فراسوى جهان ماده و حس نزد محمد بازگشت و براى او از خدا پيام آورد كه:

(اى گليم بر خود چيده. برخيز و بيم ده. و پروردگارت را به بزرگى ياد كن. و جامه ات را پاك كن. و از پليدى دورى كن. و بخشش مكن براى اين كه بيشتر بخواهى. و براى پروردگارت شكيبا باش) (مدثر، 1- 7).

به راستى كه اين سخن، ديگر فرمان بود و رسالت...

محمد با شنيدن اين فرمان تكبير گفت...

فرخنده فال شد و شادمانى كرد...

آرامش و امنيت يافت...

آسايش و آسودگى پيدا كرد...

آنگاه فرمانى را كه دريافته بود براى مردم آشكار ساخت...

بى درنگ غنچه هاى ايمان شكوفا شد...

نشانه هاى آن آيين نوين در خانه ى وى آشكار شد...

همه ى كسانى كه در آن خانه با او زندگى مى كردند، سخنش را باور كردند...

به زودى دعوت او را لبيك گفتند...

چهره هاى خود را به خدا برگردانيدند...

خديجه در اين راه نورانى پيشتاز آنان بود...

آنگاه دختر دوست داشتنى وى زهرا...

آنگاه پسر خوانده و همراز و دمسازش على...

آنگاه خدمتكارش زيد...

ليكن استقبال آنان از دين محمد با ترس آميخته بود. ترسى كه در رهگذر آنان به سوى فردايى ناشناخته پيشى مى جست...

اين كه محمد از ميان بندگان خدا برگزيده شده تا مردم را به راه حق فراخواند، بى شك براى او شكوهى است بزرگ...

بزرگداشتى است هرچه تمامتر... و اين كه محمد قد علم كرده اين دعوت را تا پايان مطلوب خود تحقق بخشد، بى شك بزرگترين بار است...

گران است، گران و گران...

زيرا رسالت الهى، امانت مقدسى است بر گردن او كه گزاردن آن واجب است... و گزاردن رسالت الهى كارى است دشوار و معجزه آسا، نه به سان كارهاى دشوار ديگر. كارى است كه تا مرزهاى ناممكن، دشوار مى نمايد و حتى بر گردن مردان آهنين اراده نيز گران مى آيد...

بلكه كمر كوه هاى بلند و ستيغ قله ها را نيز مى شكند...

آيا بر گردن محمد نيست كه با جهانى از گمراهى روبه رو شود؟...

با نيروى ايمان در برابر همه ى نيروهاى شك و شرك و تاريكى و نافرمانى ايستادگى كند؟...

با پند و اندرزهاى پسنديده، بيمارى هاى دشوار جان ها را- كه طى سده ها گناهكارى و گمراهى نيرو گرفته بود- بهبود بخشد، سرپوش نادانى را از روى دل هاى تاريك بركنار سازد، تاريكى را از پيش چشم هاى نابينا نابود كند و سنگينى را از گوش هاى گران بردارد؟...

كلمه، تنها جنگ افزار محمد بود...

او تنها با حربه ى سخن در ميدان دگرگون سازى ارزش ها و سنت ها در مى آمد تا نهادها را روشنى بخشد و درون ها را پاك سازد و خردها را از انديشه هاى پليد رهايى دهد، نه براى اينكه اندام ها را زيور كند، يا ظاهرها را جلا بخشد، يا زيبايى هاى بيرونى را با آب و رنگ، زينت كند...

گويى كه به زودى ناشنوايان را نيز وادار به شنيدن پيام خود مى كند...

گويى كه به زودى دعوت خود را به گوش مردگان در گورها نيز مى رساند... و بى شك در اين راه دشوارى ها و رنج ها و هراس ها در پيش دارد...

عمر فاطمه به رنج ها نه به سال ها

عمر فاطمه به رنج ها سنجيده شده نه به سال ها...

مژگانش از اشك خشك نشد...

اندوه در درونش لانه كرد و جاى گرفت...

لرزش و تپش بر قلبش چيره شد...

هواى پيرامونش، اندوه شد...

نشانه هاى چهره اش، خشم و خاموشى بود...

زندگى در دهانش مزه اى تلخ داشت...

نگرانى، هواى او بود...

هراس، خوراك او بود...

ترس از رويدادى ناشناخته با نخستين پرتو بامدادى در دل او مى افتاد و با نخستين نشانه ى شامگاهى بار ديگر در دل او برمى گشت...

همواره تصوير خود را در هول و هراس فرداى آينده مى ديد بدان سان كه گويى در آينه مى نگرد...

ترس بر جان پدرش، محور احساس او بود... و دست آويز انديشه ى او... و فرياد حقيقت، و تصوير خيال او...

فاطمه براى پدر از قوم وى احساس امنيت نمى كرد...

از زخم زبان ها و دل آزارى هاى آنان در هراس بود...

از رفتارى كه آشكار مى كردند و دسيسه هايى كه پنهان مى ساختند، ترس داشت...

به خطر آنان در رفتارهاى آشكار و كارهاى پنهانشان پى مى برد...

آنان همگى با پدرش خويشاوندى نزديك داشتند و هم خون بودند. او و آنان شاخه هايى بودند رسته از يك ريشه، ريشه اى كه به ابراهيم مى رسيد. آنان همان كسانى بودند كه با افتخار، به گناه پيشى مى جستند و در زير گام هاى او خار مى افشاندند... را هى را كه در آن ايشان را به ايمان رهبرى مى كرد با تخته سنگهاى سر تيز و ناهموار و تيغ آسا مى بستند. نتيجه سنگهايى تافته و گداخته كه گويى از كوه عذاب بريده شده اند...

بر سر دعوتش آنچنان جنگى گسترده برپا كردند كه هيچ آوردگاهى از آتش آن بى بهره نماند و هيچ آواى آهسته اى خاموش نشد...

ترس فاطمه براى پدرش از آن نبود كه دشمنانش نيرومند بودند. اراده ى آهنين داشتند. گستاخ و بى باك بودند و حيلت ساز و زيرك...

خير...

زيرا اينگونه جنگ افزارهاى آنان كند و از كار افتاده بود...

آنان با اين معيارها و با هر معيار ديگرى توان رويارويى با محمد را در نبردگاه هاى عشق و ايمان نداشتند...

فاطمه پدر خود را از همه بيشتر مى شناخت... و محمد نيز خود را از همه بيشتر مى شناخت و مى دانست در چه جايى برابر آنان گام خود را بر زمين نهد و كى انگشت خود را در پيش روى آنان به تحقير بجنباند...

زيرا محمد از همه ى آنان پردلتر، نيرومندتر، در زمين زدن دشمن سختتر، در اراده آهنين تر، تيزهوشتر، زيركتر و در چاره جويى چيره دست تر بود...

ليكن ترس فاطمه براى پدر خود از آن بود كه دشمنانش تندخوى، بسيار سرسخت، تنگ نظر و در اوج سركشى و نافرمانى، خيره سر بودند...

ترس فاطمه براى پدر خود از ناسپاسى و كفر آنان بود كه مبادا راهش را براى هدايت مردم دشوار سازند...

ترس فاطمه براى پدر خود از سخت گيرى آنان بود كه مبادا در ناسازگارى و دشمنى با او زياده روى كنند...

فاطمه درك مى كرد كه آنان تا چه اندازه كلمه ى حق را ناديده مى گيرند و سخن راست را پشت گوش مى اندازند و با درك و آگاهى از آفرينش و سرشت پاك خود روى مى گردانند و به كج روى و خيره سرى و گمراهى روى مى آورند...

زير كج روى خوى و خيم آنان شده بود... و گمراهى، آغاز و پايان آنان... و خيره سرى و سرسختى، سرشت و نهاد آنان...

او مى دانست سرسختى هاى بزه انگيز، پافشاريى است بر تبهكارى...

آفت انديشيدن است...

نابود كردن دل ها و خردها است...

در آن سوى همه ى اينها ميراث بزرگى از نادانى و فوج بى كرانى از گمراهى كه ريشه در ژرفاى گذشته هاى دورشان دارد، آنان را در سراسيمگى خود ماندگار ساخته است، و در كشيدنشان به سوى ابرى از تاريك بينى كوتاهى نمى كند، تا آنجا كه معانى نزد آنان درهم آميخته، انديشه ها پراكنده و معيارهاى مقدر نابسامان مى شود...

روزها در پى روزها گذشت...

به ماننده ى لاك پشت به كندى روان شد...

با گام هايى سنگين و نزديك به هم پيش رفت. گام هايى كه گويى آنها را از درون شن زار روزگار بيرون مى كشد...

به شمار عدد، سه سال گذشته است...

اما با سنجش احساس، روزگارى دراز پر از نگرانى ها و گمان ها...

زيرا جو جان ها از بوى فردايى ناشناخته پر شده است...

انتظار، نگرانى گسترده و بى كرانى پيش آورده است...

پيش آمدها به دهان دره افتاده، دراز مى كشد و مى آرامد...

جنب و جوش به ركود مى گرايد... و در يك لحظه ى ناگهانى حال دگرگون مى شود...

ديو نافرمان «دعوت» از بند، رهايى مى يابد!...

هنوز سه سال از آغاز دوران نبوت سپرى نشده بود كه روح الامين بر محمد فرود آمد و پيام آورد تا محمد دين را آشكار سازد...

پيامبر دين را آشكار ساخت...

به دنبال آن خردها و سينه ها به لرزش افتاد...

انقلابى واژگون كننده رخ داد...

در آن شب ها و روزهاى گذشته كه سه سال از زندگى بشر را با خود سپرى ساخت، گروه اندك مؤمنان نيايش خود را از چشم مشركان پنهان مى كردند...

گاهى به تنهايى در پشت ديوار خانه هايشان عبادت مى كردند...

گاهى دسته جمعى در كاروانسرايى در دار ارقم...

گاهى پراكنده و گاهى گروهى، بيرون مكه در شكاف كوه ها...

همواره احتياط و تقيه مى كردند تا كسى آنان را نبيند يا نيايش آنان را در درگاه پروردگار نشنود...

اما خدا اينك به آنان فرمان داده بود كه خود را از نهانگاه هاى خود آشكار سازند...

مسلمانان دسته جمعى به راه افتادند و دين خود را آشكار كردند...

آشكار ساختن دعوت اين رويداد در پگاه روزى آغاز شد كه دوران پنهان كارى به پايان رسيد...

در چاشتگاه يكى از روزها...

در ساعتى كه روشنايى روز پرتوافشانى مى كرد...

در لحظه اى كه از درخشش جان ها و آزادى انديشه ها و برابرى آدم ها- با همه ى اختلاف طبقاتى و نژادى حاكم بر آنان- آگهى مى داد، محمد بر كوه صفا بالا رفت و مردم را ندا داد...

«اى بامداد فرخنده ى من!...» مردم مكه شگفت زده از اينجا و از آنجا به آن ندا گوش سپردند و منتظر ماندند...

آواز محمد بلند و خوش طنين بود و يكسره بيم دهنده...

بار ديگر بانگ برآورد:

«بركت به شما ارزانى شد!...» مردم راه افتادند و از يكديگر پرسيدند:

«اين كيست كه بانگ برآورد؟...» در اين هنگام محمد مى گويد:

«منم من، آن بيم دهنده ى آشكار...» سخنگوى آن مردم مى گويد:

«اين محمد است كه بر كوه صفا فرياد برمى آورد».

مردم گرد آمدند و انبوهى كردند تا آنجا كه بر محمد فشار آوردند...

آنگاه از او شنيدند كه گروه گروه و خانه خانه آنان را فرامى خواند و مى گفت:

«اگر به شما آگاهى دهم كه گروهى از دامنه ى اين كوه بيرون مى آيند تا بر شما غارت آورند، مرا تكذيب خواهيد كرد؟...» بى ترديد پاسخ دادند:

«نه... به خدا سوگند ياد نداريم كه دروغ گفته باشى».

محمد گفت:

«اى مردم قريش... خود را از آتش دوزخ رهايى دهيد، شما را با چيزى از خدا بى نياز نمى سازم. من براى شما در برابر عذاب سخت، بيم دهنده اى آشكارم...» ليكن آن واژه ى توحيدى كه محمد آنان را به آن فرامى خواند براى خود در ميان آنان گوشى شنوا و خردى روشن و قلبى آگاه نيافت...

تيره بختى بر آنان چيره شد، و دست به دامن گمراهى شدند...

با رحمتى كه از خداوند فرود آمده بود به مسخرگى برخورد كردند...

روان شدند و با هم مى گفتند:

«نوه ى عبدالمطلب مى پندارد با آسمان سخن مى گويد!...» حتى خويشاوندان نزديكش به دعوت او پاسخ ندادند...

محمد از آن پس دو بار آنان را گرد آورد و آنان هر دو بار او را تنها رها كردند...

پاره اى از سخنان وى با آنان اين بود:

«به راستى كه راهنما و پيشرو با مردم خود دروغ نمى گويد... سوگند به خدا كه من اگر با همه ى مردم دروغ گويم با شما دروغ نخواهم گفت، و اگر همه ى مردم را فريب دهم شما را فريب نخواهم داد... به خدايى كه جز او خدايى نيست من فرستاده ى خدا به سوى شما هستم خصوصا و به سوى همه ى مردم عموماً...» وى با تأكيد گفت:

«به خدا سوگند كه شما مى ميريد بدان سان كه مى خوابيد، و برانگيخته مى شويد بدانگونه كه از خواب برمى خيزيد، و براى كارهايى كه كرده ايد بازخواست مى شويد و براى نيك و بد كارهاى خود پاداش مى يابيد!...» سپس مژده داد و بيم داد كه:

«به راستى بهشت جاودانه است و دوزخ نيز...» آنگاه آنان را سوگند داد و براى آنان بهترين پاداش را آرزو كرد و گفت:

«اى خاندان عبدالمطلب... جوانى را نمى شناسم كه براى قوم خود چيزى ارزنده تر از آن بياورد كه من براى شما آورده ام... من براى شما كار اين جهان و آن جهان را آورده ام...» محمد از آنان پرسيد كدامشان براى گسترش پيام خدا او را يارى خواهد كرد...

اما آنان پاسخى ندادند...

از محمد يارى گردانيدند...

زبان هايشان- با اينكه همه از مردمان باهوش و راى بودند- از پاسخ دادن به آن دعوت هدايتگر گنگ شد، مگر پسرى نوجوان كه پروردگارش مى خواست او را در تيزهوشى و پاك دلى و روشن روانى نمونه و ضرب المثل گرداند...

على تنها كسى بود كه به پيامبر پاسخ داد و گفت:

«من اى پيامبر خدا...» على سه بار تأكيد كرد كه وى پذيرنده ى دعوت او و يار و پشتيبان وى خواهد بود... و محمد سه بار او را به سكوت فرمان داد تا زمينه را براى آن بزرگان تهى سازد...

ليكن آنان خاموشى و ترشرويى خود را ادامه دادند... خاموشى آنان سرزنش بود و ترشروييشان از روى دروغ شمارى سخن محمد...

آنگاه عمويش ابولهب از زبان حال آنان به سخن آمد، گويى كه سخنان ابليس را بازگو مى كند...

با همه ى خودستايى شرك آميزى كه در او بود، بر خود لرزيد و خشمگنانه بر روى برادرزاده اش فرياد برآورد كه:

«هيچ كس را نديدم كه براى برادران و قومش چيزى بياورد بدتر از آنچه تو براى آنان آوردى...» و خواست تا او را با سنگ بزند...

دستانش زيان ديد!...

بار ديگر- آنگاه كه كژدم شرك بر قلبش نيش مى زد- بر سر خاندان خود فرياد كشيد و آنان را عليه آن دعوت الهى و دعوتگر آسمانى گرد آورد و گفت:

«سوگند به خدا كه اين زشت است و شرم آور... از كار محمد جلوگيرى كنيد...» و ى همچنان در اشتباه و گزافه گويى خود زياده روى مى كرد...

اگر خواهرش صفيه دختر عبدالمطلب او را از آن كار زشت سرزنش نمى كرد، در بيدادگرى خود به اوج سرسختى مى رسيد...

صفيه او را به باد ناسزا گرفت و گفت:

«اى برادر، آيا خوار كردن برادرزاده برايت خوشايند خواهد بود؟...» آيا ابولهب هم پيمان شيطان بود؟...

به راستى كه او خود شيطان بود...

او هرچه بود، نمونه ى سياه دل كسانى بود كه دين خدا را نمى پذيرفتند...

او پيشتاز مكيان در بدگويى و بيدادگرى بود...

آيا ديگر كسى از آن قوم با محمد به نرمى و آرامى رفتار مى كند در حالى كه همه مى بينند عمويش چگونه بر وى سختگيرى مى كند و بيداد روا مى دارد؟ بلكه آن عموى گمراه براى مردم هر دو لنگه ى درِ بدكارى و ناسزاگويى را گشود و بر سر آنان فرياد كشيد كه: بياييد و بدين در درآييد!...

مردم به او گوش فرادادند...

سايه به سايه ى او روان شدند...

همانند دامنه هاى پيراهنش به او درآويختند...

دوش به دوش او با فشار به آن در ناخوشى زده وارد شدند... و آنگاه از آن گذشتند...

همسر ابولهب همه جا در فرستادن صف هاى كينه كه به سان مارها فش فش كنان پيش مى رفتند و بر گذر باد سوزان به خود مى پيچيدند، پيشتازترين آن كافران بود، زنى كه همواره افعى آسا به سوى فرستاده ى خدا براى جان گزايى مى خزيد...

اگر اندوه بر دل هاى همه نيش فرومى برد، اندوه فاطمه چه اندوه گرانى است كه احساس مى كند همواره قلبش را شكاف مى دهد، زيرا او گاه گاه مى بيند و مى شنود آن قوم چگونه به روش هاى گوناگون پدرش را آزار مى دهند و ناسزا مى گويند؟...

آنان از روى خودستايى و فخرفروشى در ستم كردن به وى پيشى مى جستند. با دست و زبان دشمنى مى ورزيدند و ناسزا مى گفتند...

بلكه در خشم و بيداد بدانجا رسيده بودند كه آسودگى خيال و آسايش زندگى و رهايى از بند غم و رنج خود را در كشتن وى مى ديدند...

با پيروى از هواى نفس و كج روى از راه راست، وفادارى و مردانگى را- كه ويژه ى عرب بود- زير پا نهادند...

خوى هاى ارزنده را ناديده گرفتند...

پيوند خويشاوندى را گسستند...

حقوق همسايگى را ناچيز شمردند...

فاطمه در شگفت بود كه آيا با پدرش پيكار مى كند چون او مى خواهد آنان را از گمراهى بيرون آورد؟...

مى خواهد تاريكى ها را پراكنده كند؟...

مى گويد: «پروردگار من خداست»؟...

آيا پروردگار يكتا براى پرستش شايسته تر از آن بت ها نيست كه خود آنها را همانند عروسكهاى كودكان، با دست خويش ساخته اند؟...

آيا براى قريش يار و دوستشان «حصين» بهترين نشانه نبود. «حصين» كه او را از همه بهتر يافتند و نزد محمد فرستادند تا او را از دعوتش بازدارد؟...

آنان حصين را زبان آورترين خود مى دانستند...

او خردمند بود و برخوردار از حجت و استدلال، و در پرستش بت ها استوار و پابرجا...

مردم او را سخت گرامى مى داشتند و بسيار ارج مى نهادند...

نزد وى آمدند و از جوان عبدالمطلب كه «با آسمان سخن مى گفت» گلايه و شكايت كردند...

به او گفتند:

«اى حصين... اين مرد خدايان ما را ناسزا مى گويد و از آنها به زشتى ياد مى كند. اگر تو نزد او روى و با او سخن گويى از گفتار خود دست مى كشد...» آن مرد بزرگ گفت:

«چنين خواهم كرد...» حصين همراه با آنان به راه افتاد تا بر محمد داخل شد و مردم بر در خانه به انتظار ايستادند...

چون چشم محمد بر حصين افتاد به مسلمانانى كه نزد او بودند گفت:

«براى اين پير بزرگوار جا باز كنيد...» حاضران در آن مجلس براى او جا باز كردند...

حصين به پيامبر خدا روى كرد و گفت:

«اين سخنان چيست كه از تو به گوش ما مى رسد... آيا تو به راستى خدايان ما را دشنام مى دهى؟...» پيامبر خدا هر سؤال او را با سؤالى به او برگردانيد...

گفتگو ميان آنان پا گرفت و به درازا انجاميد...

پيامبر به او گفت:

«اى حصين... چند خدا را مى پرستى؟...» حصين گفت:

«هفت خدا بر زمين و يك خدا در آسمان...» «اى حصين اگر زيانى به تو رسد كدام خدا را به يارى فرامى خوانى؟...» «آن خدايى را كه در آسمان است...» «اگر دراييت از دست رود چه؟...» «باز هم آن خدايى را كه در آسمان است...» «اى حصين او به تنهايى دعاى تو را استجابت مى كند و تو براى او شريك قائل مى شوى؟...» آن پير از پاسخ دادن درماند...

محمد او را به اسلام دعوت كرد و گفت:

«اى حصين... اسلام بياور تا از دوزخ جان به در برى...» حصين سر فروافكند و به انديشه رفت و سخت انديشيد...

آيا دعوت محمد جز براى برگشتن به آفرينش پاكى است كه خدا مردم را بر آن آفريده؟...

آيا جز براى آزادسازى خرد بشر از دام هاى شرك است؟...

آيا جز براى اين است كه انديشه را بالاتر از آن برد كه دستخوش آيين هاى ساختگى و بدعت آميز گردد؟ آيين هايى كه كج روى از راه حق، آن ها را پديدار ساخته، نادانى آنها را آراسته كرده، هواى نفس هاى زشت و تباهى هاى گزاف، تخم پليد آنها را در انديشه ها پراكنده است؟...

آيا آن جز يك كلمه ى حق است كه بر دل و زبان سبكبار مى آيد و با گفتن آن از راه يافتگان مى شود؟...

حصين پس از اندكى چشمانش را به سوى پيامبر بالا برد، احساس مى كرد سينه اش باز، دلش فروتن و هستيش يكسره در نور شناور شده است...

آنگاه شهادت را بر زبان راند كه:

«نيست خدايى مگر خداى يكتا، و محمد فرستاده ى خداست» ليكن حصين نزد قوم خود كه بر در ايستاده بودند بيرون نيامد تا او را انكار كنند و كارش را نپذيرند...

بلكه از سفارت و مأموريت خود به سمت و سوى ديگرى كه نمى دانستند برگشت...

بارى حصين ماجراى خود را براى آنان گفت، و آنان از وى رميدند....

از گوش دادن به سخن وى خوددارى كردند...

خودستايى كفر و ناسپاسى، و سرسختى كبر و خود بزرگ بينى، آنان را فروگرفت... خيره سرى بر آنان چيره آمد. مرده ريگ ناخوشى زده ى گذشته، آنان را به خودكامگى و خودرأيى افكند، تا بدانجا كه راه هاى انديشه را بر خود بستند...

با سرزنش و تحقير از پيرامون حصين پراكنده شدند...

آنان به يكديگر مى گفتند:

«حصين از آيين خود بيرون رفت!... حصين از آيين خود بيرون رفت!...» و اين در حالى بود كه خشمى طوفنده در چشمان و كينه اى ديوانه وار در دل هايشان موج مى زد و در چنته ى خود توشه اى از زيان و تهيدستى بيش نداشتند...