فاطمه ى زهراء در كلام اهل سنت
جلد ۲

سيد مهدى هاشمى حسينى

- ۷ -


ابن ابى الحديد در دنبال اين روايت مى گويد: زبير شمشير به دست بيرون آمد و مردى از انصار و زياد لبيد او را گرفتند، ابوبكر بالاى منبر بود و صدا كرد كه شمشير زبير را بر سنگ بكوبند، و همين كار را هم كردند، و ابو عمرو بن حماس مى گويد: آن سنگى كه شمشير زبير را بر آن زدند من ديدم!

ابن ابى الحديد از قول ابوبكر جوهرى در روايت ديگرى مى گويد: «ان سعد بن ابى وقاص، كان معهم فى بيت فاطمه- سلام الله عليها-، والمقداد بن الاسود ايضا، و انهم اجتمعوا على ان يباعوا عليا- عليه السلام-، فاتاهم عمر ليحرق عليهم البيت! فخرج اليه الزبير بالسيف، و خرجت فاطمه- سلام الله عليها- تبكى و تصيح، فنهنت من الناس» [ شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 56 و قريب به همين مضمون را ابن قتيبه در الامامه والسياسه گفته است.] : سعدبن وقاص با بنى هاشم در خانه ى فاطمه- سلام الله عليها- بود، مقداد هم در خانه ى وى بود، آنها جمع شده بودند تا با على- عليه السلام- بيعت كنند، بعد عمر آمد به خانه ى فاطمه- سلام الله عليها- تا خانه را بر سر آنها بسوزاند، سپس زبير با شمشير به طرف عمر بيرون آمد، فاطمه- سلام الله عليها- در حالى كه ناله مى كرد و مى گريست بيرون آمد و از ورود مهاجمين مانع شد.

بعد ابن ابى الحديد از قول ابوبكر جوهرى مى گويد: گويا بانوى دو عالم فرموده باشد: ما گناه و خطايى انجام نداده ايم، ما جمع شده ايم تا اينكه قرآن را در يك مجموعه واحد جمع كنيم...

باز هم ابوبكرى جوهرى به نقل از ابو زيد عمر بن شبه، از ابوبكر باهلى، از اسماعيل بن مجالد، از شعبى مى گويد: «سال ابوبكر فقال: اين الزبير؟ فقيل: عند على- عليه السلام-. وقد تقلد سيفه، فقال: ثم يا عمر، قم يا خالدين الوليد، انطلقا حتى تاتيانى بهما، فانطلقا، فدخل عمر و قام خالد على باب البيت من خارج، فقال عمر للزبير: ما هذا السيف؟ فقال: نبايع عليا، فاخترطه عمر فضرب به حجرا فكسره، ثم اخد بيد الزبير فاقامه، ثم دفعه، وقال: يا خالد دونكه فامسكه، ثم قال لعلى: قم فبايع لابى بكر، فتلكا و احتبس، فاخذ بيده، و قال: قم فابى ان يقوم، فحمله و دفعه كما دفع الزبير، فاخرجه، و رات فاطمه- سلام الله عليها- ما صنع بهما، فقامت على باب الحجره، و قالت: يا ابوبكر، ما اسرع ما اغرتم على اهل بيت رسول الله! والله لا اكلم عمر حتى القى الله، قال فمشى اليها ابوبكر بعد ذلك و شفع لعمر، و طلب اليها فرضيت عنه» [ شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 57 و تاريخ طبرى، ج 2 ص 443 و 444 خلاصه اين مطلب را بيان كرده است.] ابوبكر سؤال كرد و گفت: زبير كجاست؟ گفته شد، نزد على- عليه السلام- مى باشد و شمشيرش را صيقل مى دهد. ابوبكر گفت: اى عمر و اى خالد بن وليد برويد على- عليه السلام- و زبير را نزد من بياوريد، سپس آن دو رفتند، عمر داخل خانه شد و خالد بيرون ايستاد، عمر وقتى كه داخل شد به زبير گفت: اين شمشير براى چيست؟ زبير در جواب گفت: با على- عليه السلام- بيعت مى كنم، بعد عمر شمشير زبير را به عنف گرفت و به سنگ كوبيد و آن را شكست و سپس دست زبير را گرفت و او را بلند كرد و به طرف درب كشيد و صدا كرد: خالد! نزديك شو و زبير را نگهدار، بعد از اينكه زبير را بيرون كرد، به طرف على- عليه السلام- آمد و گفت: بلند شو برويم با ابوبكر بيعت كن! وى امتناع فرموده و قبول نكرده، بعد عمر دست او را گرفت و گفت: بلند شو! وى از بلند شدن امتناع كرد، اينجا عمر على- عليه السلام- را هل داد و همان طورى كه زبير را به طرف در كشيد، على- عليه السلام- را هم به سمت در كشيد و از خانه بيرون كرد! در اين هنگام فاطمه- سلام الله عليها- آن رفتار نابخردانه اى را كه عمر نسبت به على- عليه السلام- و زبير انجام داد ملاحظه فرمود و بر در اطاق ايستاد، و فرمود: چه زود دستورات پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را فراموش كرديد و بر اهل بيت رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- ظلم روا داشتيد، قسم به خدا تا خدا را ملاقات نكردم از عمر راضى نخواهم شد و با او صحبت نخواهم كرد!!، شعبى گفته است بعد از اين حادثه ابوبكر به طرف فاطمه- سلام الله عليها- رفت. از وى براى عمر شفاعت خواهى نمود و طلب رضايت كرد و فاطمه- سلام الله عليها- از وى راضى شد!

ابوبكر جوهرى و ابن ابى الحديد موضوع رضايت فاطمه- سلام الله عليها- از عمر را مطرح كرده و گفته اند كه گويا بعد از شفاعت ابوبكر از عمر فاطمه- سلام الله عليها- از او راضى شده باشد، اما اين حرف اصلا صحت ندارد، و بلكه طبق گفته خود اهل سنت بانوى دو عالم تا زمان زندگى مظلومانه اى كه داشت نه تنها از عمر، بلكه از هر دوى آن دو نفر راضى نبود كه اين موضوع در فصل «خشم ابدى» خواهد آمد.

امام شهرستانى در كتاب «ملل و نحل» خود از قول ابراهيم بن سيار بن هانى البصرى معروف بالنظام كه از بزرگان معتزله مى باشد و در سال (23) فوت كرده مى گويد: «وقد نص النبى- صلى الله عليه (و آله) و سلم- على على رضى الله عنه فى مواضع، و اظهره اظهارا لم يشتبه على الجماعه، الا ان عمر كتم ذلك. و هو الذى تولى بيعه ابوبكر يوم السقيفه و نسبه الى الشك يوم الحديبيه فى سواله لرسول- عليه السلام- حين قال: السنا على الحق؟ اليسوا على الباطل؟ قال نعم...» فقال: «ان عمر ضرب بطن فاطمه- سلام الله عليها- يوم البيعه حتى القت الجنين من بطنها، و كان يصبح: احرقوا (دار) ها بمن فيها و ما كان فى الدار غير: على و فاطمه و حسن والحسين» [ ملل و نحل، ج 1، ص 59.] : پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- در موارد زيادى بر امامت و ولايت على- عليه السلام- تصريح فرمود و به حدى آن موضوع را روشن و واضح بيان نمود كه هيچ گونه شبه و ابهام براى مردم باقى نمانده بود، مگر عمر كه آن را كتمان كرد، او كسى بود كه در روز سقيفه عهده دار بيعت با ابوبكر بود و براى او جمع كرد و جريان تصريح پيامبر - صلى الله عليه و آله و سلم- به ولايت على- عليه السلام- را شك و ترديد كرد، همان طورى كه در زمان رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- در صلح حديبيه شك كرد، و از رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- سوال كرد آيا ما بر حق و آنها بر باطل نيستند؟ پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- فرمود: بلى... تا اينكه نظام مى گويد: عمر براى اينكه از على- عليه السلام- براى ابوبكر بيعت بگيرد، در خانه ى وحى را آتش زد و بعد در نيم سوخته را به شكم فاطمه- سلام الله عليها- كوبيد، او بچه اى كه در شكم داشت سقط كرد، عمر فرياد مى كشيد! خانه را با هر كسى كه در آن است بسوزانيد، در حالى كه در خانه به جز على و فاطمه و حسن و حسين- عليهم السلام- كس ديگرى نبود.

بلاذرى با اسنادش به نقل از سليمان تيمى و از ابن عون مى گويد: «ان ابوبكر ارسل الى على يريد البيعه فلم يبايع فجاء عمر و معه فتيله، فلقته فاطمه على الباب فقالت فاطمه يابن الخطاب! اتراك محرقا على بابى قال: نعم، و ذلك اقوى فيما جاء به ابوك»: [ انساب الاشراف، ج 1، ص 586.] ابوبكر كسى را به سوى على- عليه السلام- فرستاد و از وى بيعت خواست، على- عليه السلام- بيعت نكرد. بعد عمر با گروهى به خانه ى على- عليه السلام- آمد و بر در خانه با فاطمه- سلام الله عليها- برخورد كرد، فاطمه- سلام الله عليها- فرمود: پسر خطاب آيا مى خواهى خانه مرا آتش بزنى؟ عمر در جواب گفت: بلى و اين آتش زدن بالاتر از آن چيزى است كه پدرت آورد!

سبحان الله! خانه ى على- عليه السلام- و فاطمه- سلام الله عليها- كه محل نزول وحى است و بالاتر از خانه ى انبيا مى باشد توسط عمر آتش زده مى شود و مى گويد: اين كار بالاتر از قرآن و دين اسلام است!!

مگر پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- از طرف خدا چه آورد كه اين آقا مى گويد اين كار من بالاتر از آن است كه او آورده است؟ آيا پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- جز قرآن و دين مبين اسلام العياذبالله چيز باطل ديگرى آورد كه كار عمر بهتر و بالاتر از آن مى باشد؟!

ابن ابى الحديد به نقل از عمر بن شيبه و ابو عبيده هم در كتاب اموال خود و ابوالقاسم سليمان بن احمد بن ايوب بن مطير نخعى كه يكى از علماى طراز اول اهل سنت مى باشد و در سال 306 فوت كرده و صاحب معاجم ثلاثه است، در معجم كبيرش تصريح كرده كه ابوبكر در مرض موت مى گفت: كاش من كشف بيت فاطمه- سلام الله عليها- نكرده بودم. [ معجم كبير، ج 7، ص 105.] و ابوالقاسم على بن الحسن بن هبه الله الدمشقى، معروف به ابن عساكر كه در سال 571 فوت كرده در كتاب تاريخ دمشق گفته است: «ابوبكر هنگام مرگ مى گفت: اى كاش من كشف بيت فاطمه- سلام الله عليها- نمى كردم». [تا ريخ دمشق، ج 5، ص 175.] و نيز جلال الدين سيوطى در جمع الجوامع و طرابلسى در كتاب فضائل الصحابه و ضياء مقدسى در كتاب مختاره جريان تهديد و يا سوزندان در خانه ى فاطمه- سلام الله عليها- را ذكر كردند.

ابن ابى الحديد از قول ابوبكر جوهرى و از ابو زيد و از محمد بن حاتم، از الحرامى، از حسين بن زيد، از جعفر بن محمد، و از پدرش و از ابن عباس مى گويد: روزى عمرم از كنار خانه على- عليه السلام- مى گذشت، در حالى كه ابن عباس در آخر خانه ى على- عليه السلام- نشسته بود، عمر سلام كرد. على- عليه السلام- و ابن عباس از او سؤال مى كنند: كجا مى روى؟ عمر در جواب مى گويد: مالى از من در ينبع است، مى خواهم به آنجا بروم، على- عليه السلام- فرمود: كسى نمى خواهى همراه تو بيايد، عمر در جواب گفت: بلى، على- عليه السلام- به ابن عباس فرمود با وى برو.

ابن عباس گفته است: «قال فشبك اصابعه فى اصابعى، و مضى حتى اذا خلفنا البقيع، قال: يابن عباس، اما والله، ان كان صاحبك هذا اولى الناس بالامر بعد وفاه رسول الله الا انا خفناه على اثنتين، قال ابن عباس، فجاء بمنطق لم اجد بدا معه من مسالته عنه، فقلت: يا اميرالمؤمنين، ما هما؟ قال: خشيناه على حدثه سنه و حبه بنى عبدالمطلب»: [ شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 57.] عمر انگشتانش را در انگشتان دست من گذاشت، و با هم دست به دست هم مى رفتيم تا اينكه بقيع را پشت سر گذاشتيم، عمر بن خطاب به من گفت: اى ابن عباس قسم به خدا همانا دوست و فاميل تو (على- عليه السلام-) بعد از وفات رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- اولى تر و سزاوارتر به امارت و ولايت بود، اما ما از دو چيز ترسيديم، بعد بن عباس مى گويد: گفتم حال حرف منطقى گفتيد كه هرگز در موقع سؤالها جوابى از آن بهترين نيافتم، و گفتم اى اميرالمؤمنين آن دو چيز كه سبب ترس شما شد چيست؟ عمر در جواب گفت: آن چيزى كه سبب ترس ما شد يكى جوانى على- عليه السلام- بود و ديگر اينكه وى از خاندان عبدالمطلب بود!

اگر اين روايت ابوبكر جوهى را به دقت بررسى كنيم، نكاتى از آن به دست مى آيد، يكى اينكه گويا عمر فراموش كرده است كه ولايت و امامت على- عليه السلام- انتخابى نبوده بلكه انتصابى بوده است و انتصاب از طرف رسول الله هم نبوده، بلكه از طرف ذات يگانه بوده است كه خداوند درباره ى على- عليه السلام- فرموده است كه اى رسول من اگر مسئله ى ولايت على- عليه السلام- را به مردم معرفى نكنى گويا در اين مدت 23 سال كارى نكرده اى و يا اينكه زحمات 23 سال را ناقص گذاشته اى. [ سوره مائده، آيه 67.] و اين حركت عمر، اعتراض بر كار خداوند مى باشد براى اينكه انتخاب مولى از طرف خداوند بود.

نكته ى ديگر اينكه آنها خود را بالاتر مى دانستند و حداثت و كمى سن على- عليه السلام- را (العياذ بالله) خدا و رسولش توجه نفرموده و گروه سقيفه به آن توجه كردنده اند.

نكته سوم اينكه عمر گفته است: على- عليه السلام- از خاندان عبدالمطلب بوده است، اگر اين حرف عمر را بررسى كنيم گويا وى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را هم قبول نداشته براى اينكه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- هم از خاندان عبدالمطلب و پسر زاده عبدالمطلب بود.

نكته ى چهار اينكه عمر با اين حرف ثابت كرد كه گروه سقيفه قبل از جريان غدير و انتصاب ولايت و امامت، با هم عهد و پيمان داشتند كه نگذارند امامت و ولايت در دست خاندان عصمت و طهارت كه خدا تعيين فرموده است باقى بماند، چنانچه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- از آن پيمان و تعهد به على- عليه السلام- خبر داده بود.

نكته آخر اينكه به قول او على- عليه السلام- اولى تر به ولايت و امارت بود، اما ايشان از جوان بودن على- عليه السلام- ترسيدند.

آيا سزاوار بود على اى كه حقش غصب شده و در خانه نشسته است و براى حفظ وحدت فعاليتى بر ضد حكومت هم نمى كند، به خانه اش بريزند و با كتك و زور و با آن وضع دل خراش او را به پاى صندوق راى و بيعت آورند؟ كى كه ساكت و آرام در خانه ى خود نشسته با سر نيزه به پاى محاكمه و راى اجبارى بياورند!

باز هم ابوبكر جوهرى به نقل از ابو زيد، از هارون بن عمر و به اسناد خود از ابن عباس و او گفته است: مرحوم در شب جابيه [ الجابيه: قريه من اعمال دمشق جابيه يكى از روستاهاى اطراف دمشق مى باشد.] از اطراف عمر متفرق شدند، و هر كدام با دسته ى خود مى رفتند، من در آن شب در مسير راه به عمر برخوردم، با او صبحت مى كردم و از گذشته حرف مى زديم و عمر از على- عليه السلام- شكايت كرد كه با من مخالفت مى كند و با من نيامد، من گفتم آيا او تو را قانع نكرد و عذر نياورد؟ عمر گفت: بلى، گفتم: على- عليه السلام- عذر آورده و تو را قانع كرده است؟ عمر گفت: اى ابن عباس! همانا اول كسى كه شما را از امر امامت و ولايت منع كرد ابوبكر بود: «ان اول من ريثكم عن هذا الامر ابوبكر! ان قومكم كرهوا ان يجمعوا لكم الخلافه والنبوه، قلت لم ذاك يا اميرالمؤمنين؟ الم تنلهم خيرا و (خبرا)؟ قال: بلى، ولكنهم لو فعلوا لكنتم عليهم جحفا حجفا» [ شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 58، والبدايه والنهايه، ج 1، ص 145. جحفا را فخر و شرف معنى كرده است.] همانا قوم و طايفه شما خوش نداشتند كه خلافت و امامت با نبوت و رسالت در شما جمع شود (يعنى اينكه رسالت هم از شما باشد، و امامت هم از شما خاندان باشد) ابن عباس مى گويد: گفتم اى امير براى چه آن كار را كردند، آيا خبر غدير و كار خير به آنها نرسيده بود؟ (آيا تو و ايشان كار خير و نيكى را نمى خواستيد؟) عمر گفت: بلى به ما رسيده بود و مى خواستيم، ولى آنها اگر على- عليه السلام- را به ولايت و امارت قبول مى كردند هر آينه شما بر آنها فخر مى كرديد و آن باعث افتخار و شرف شما مى شد و لذا نخواستند كه خلافت هم براى شما باشد!

خواننده ى گرامى اگر در مباحثه ى ابن عباس و عمر دقت و تامل كنيد، حتما به اين نتيجه خواهيد رسيد كه صحابه ى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- به خاطر خلافت و مقام دنيا آن وضع دل خراش و مولمه را نسبت به بيت وحى به وجود آوردند كه آن به جاى خودش، اما بايد توجه كرد به اينكه عمر مى گويد: آنها نخواستند خلافت و نبوت در شما جمع شود!! مگر آنها نمى گويند كه خبر غدير خم و يا كار خير را شنيديم؟ و يا اينكه مگر خودشان در محضر پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- نبودند، و مگر در غدير صداى بخ بخ از همانها بلند نشد؟ پس چه شده است كه مى گويند گروه سقيفه نمى خواستند كه شما هم نبوت را داشته باشيد، هم امامت را، مگر بنى هاشم و عبدالمطلب با اختيار خودشان مى خواستند نبوت و امامت را در خود جمع كنند؟ و يا اينكه جمع و اجتماع بر اساس لياقتها و ارزشهاى معنوى و انتخاب خداوند بوده است. «والله يعلم حيث يجعل رسالته» [ خدا مى داند كه رسالتش را در كدام خاندان قرار دهد (سوره ى انعام، آيه 124).] و حتى فرستاده او پيامبر رحمت هم در آن انتخاب نقشى نداشته است.

باز ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ى خود از قول ابن عباس مى گويد: «قال عمر ايضا: يابن عباس ما اظن صاحبك الا مظلوما (اى على ابن ابيطالب) قلت: يا اميرالمؤمنين فاردد عليه ضلامته فقال (رض): ما اظن القوم منعهم من صاحبك الا انهم استصغروه فقلت: والله ما استصغره الله حين امره ان ياخذ سوره براءه من ابوبكر» [ شرح نهج البلاغه، ج 6، ص 45 و كنزالعمال، ج 6، ص 391 والسقيفه و فدك، ص 70.] عمر گفت: اى ابن عباس در مورد دوست تو (على بن ابى طالب) شك ندارم كه مورد ظلم قرار گرفته است! ابن عباس مى گويد: گفتم: اى اميرالمؤمنين بنابراين تو حق او را كه به ظلم گرفته شده است به او رد كن، عمر گفت: اينكه قوم و مردم دوست تو را از خلافت منع كردند چيزى نبود، مگر اينكه مردم او را كم سن و كوچك حساب كرند، ابن عباس مى گويد: گفتم: به خدا قسم خداوند هنگامى كه به او امر كرد كه سوره ى برائت را از ابوبكر بگيرد و براى كفار قريش بخواند كوچك نشمرده ست، پس چگونه است كه مردم او را كوچك شمرده و خلافت و امامت را از او گرفته و گفتند كه تو جوان هستى، آيا شناخت آنها بالاتر از شناخت خدا بوده است؟!

مسعودى در «اصباه الوصيه» مى گويد: وقتى كه رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- از دنيا رفت، عباس خدمت على- عليه السلام- آمد و گفت: دستت را بده تا با تو بيعت كنم، عده اى از مردم از جمله زبير و ابوسفيان هم براى بيعت آمدند، على- عليه السلام- اباء و امتناع فرمود، سپس مهاجرين و انصار در موضوع جانشين پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- اختلاف كردند، گفتند كه يك امير از شما و يك امير از ما، و عده اى از مهاجرين گفتند كه ما از رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- شنيديم كه خلافت و امارت از آن قريش مى باشد، آنگاه انصار تسليم شدند و عمر بن خطاب جلو افتاد، با ابوبكر بيعت كرد، دست بر دست وى گذاشت و بعد عده اى از مردم كه از مكه به مدينه (مهاجرين) آمده بودند آنها هم با ابوبكر بيعت كردند. تا اينجا مسعودى جريان سقيفه را بيان كرده و بعد مى گويد: «و اتصل الخبر باميرالمؤمنين- عليه السلام- بعد فراغه، من غسل رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- و تحنيطه و تكفينه و تجهيزه و دفنه بعد الصلوه عليه مع من حضر من بنى هاشم و قوم من صحابته مثل سلمان و ابى ذر والمقداد و عمار و حذيفه، ابى ابن كعب و جماعه نحو اربعين رجلا، فقام خطيبا فحمدالله و اثنى عليه، ثم قال: ان كانت الامامه فى قريش، فانا احق قريش بها، و ان لا تكن فى قريش فالانصار على دعوهم ثم اعتز هم و دخل بيته فاقام فيه، و من اتبعه من المسلمين و قال ان لى فى خمسه من النبيين اسوه، نوح «اذ قال انى مغلوب فانتصر» [ سوره قمر، آيه 10.] و ابراهيم اذ قال: «و اعتزلكم و ما تدعون من دون الله» [ سوره مريم، آيه 48.] و لوطا اذ قال: «لو ان لى بكم قوه او آوى الى ركن شديد» [ سوره هود، آيه 83.] و موسى اذ قال: «ففرت منكم لما خفتكم» [ سوره شعراء، آيه 21.] و هارون اذ قال: «ان القوم استضعفونى و كادو يقتلوننى» [ سوره اعراف، آيه 150. ] ثم الف- عليه السلام- القرآن و خرج الى الناس و قد جله فى اذار معه و هو ينط من تحته فقالهم هذا كتاب الله قد الفته كما امرنى و اوصانى رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- كما انزل فقال له بعضهم اتركه وامض، فقال لهم، ان رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- قال لكم، انى مخلف فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى لن يفترقا حتى يرد على الحوض فان قبلتموه فاقبلونى معه احكم بينكم بما فيه من احكام الله فقالوا لا حاجه لنا فيه و لا فيك فانصرف به معك لا تفارقه، و لا تفارقك فانصرف عنهم، فاقام اميرالمؤمنين- عليه السلام- و من معه من شيعته فى منزله بما عهد اليه ، رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- فوجهوا ال يمنزله فهجموا عليه و احرقوا بابه و استخرجو منه كرها، و ضغطوا سيده النساء بالباب حت اسقطت (محسنا) و اخذوه بالبيعه، فامتنع، و قال: لا افعل فقالوا: نقتلك، فقال: ان تقتلونى، فقال: ان تقتلونى، فانى عبدالله، و اخو رسوله، و بسطوا يده فقبضها و عسر عليهم فتحها، فمسحواها عليها، و هى مضمومه»: [ اصباه الوصيه، صفحات 123 و 124.] على- عليه السلام- بعد از غسل و حوط و تجهيز رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- و بعد از آن كه با عده اى از بنى هاشم و صحابه (سلمان، ابى ذر، عمار ياسر، حذيفه، و ابى ابن كعب) و جماعتى كه به چهل نفر مى رسيدند بر پيكر پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- نماز خواندند، از جريان سقيفه با خبر شده و از جايش بلند شده و خطبه خواند و بعد از حمد و ثناى پروردگار فرمود: اگر امامت از آن قريش است، پس من سزاوارترين فرد قريش بر امامت و خلافت مى باشم، و اگر امامت از آن قريش نمى باشد پس انصار بر ادعاى خودشان (امامت) محق هستند. بعد على- عليه السلام- از حاضرين جدا شده به منزل رفت و كسانى كه با وى بودند، در منزل فاطمه- سلام الله عليها- جمع شدند، سپس على- عليه السلام- فرمود: همانا براى من در پنج چيز از پيامبران الگو و سرمشق مى باشد. اول از نوح- عليه السلام- زمانى كه گفت: بارالها من سخت مغلوب شدم تو مرا يارى فرما، دوم از ابراهيم- عليه السلام- زمانى كه به قوم خود گفت: من از شما و بتهايى كه به جاى خداوند مى پرستيد دورى كرده و خداى واحد را مى خوانم، سوم از لوط- عليه السلام- وقتى كه گفت: اى كاش مرا بر منع شما اقتدارى بود، يا اينكه چون قدرت ندارم از شر شما به ركن محكمى پناه خواهم برد، چهارم از موسى- عليه السلام- زمانى كه گفت: آنگاه من از شما گريختم تا اينكه خداى من مرا علم و حكمت عطا فرمود، و مرا از پيامبران خود قرار داد، پنجم از هارون عليه السلام- زمانى كه گفت: اى فرزند مادرم بر من خشمگين مباش كه من با نهايت كوشش و فداكارى به هدايت قوم برخاستم، آنها مرا خوار و زبون داشتند، تا آنجا با قوم خصومت و ممانعت كردم كه نزديك بود مرا بكشند.

مسعودى مى گويد: سپس حضرت على- عليه السلام- قرآن را جمع كرد و از منزل خارج شد و به طرف مردم آمد، و ردايى بر تن كرده و خطاب به مردم فرمود: اين كتاب خداست و به همان نحو كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- به من وصيت و سفارش كرده بود جمع كرده ام و پيامبر مرا وصى خودش قرار داده است به همان طريق كه از طرف خداوند نازل شده است. در اين هنگام شخصى در جواب على- عليه السلام- گفت: آن را رها كن و برو!! على- عليه السلام- فرمود: همانا رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- به شما فرمود: من دو چيز گرانبها را در بين شما به امانت مى گذارم، كتاب خدا و عترت من و هرگز از هم جدا نمى شوند تا بر حوض كوثر بر من وارد شوند. اگر شما امانت پيامبر - صلى الله عليه و آله و سلم- (قرآن) را قبول داريد پس مرا هم با آن قبول كنيد تا در بين شما به آنچه كه در قرآن از احكام خدا آمده است حكم كنم. مخالفين جواب دادند ما نه به تو و نه به قرآنى كه جمع كرده اى نياز داريم!! و با قرآن برو، تو از او مفارقت نمى كنى و او هم تو را مفارقت نخواهد كرد. على- عليه السلام- از آنها روگرداند و در منزل با كسانى كه از پيروان راستين حضرت بودند، به آنچه كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- اسلام به وى سفارش كرده بود نشسته بودند كه ناگهان مخالفين به طرف منزل حضرت آمدند و بر او هجوم آوردند و درب منزل را آتش زدند، على- عليه السلام- را به زور از منزل خارج كردند، و در خانه را در حالى كه نيم سوخته شده بود به پهوى سيده النساء فاطمه زهرا- سلام الله عليها- زدند و فاطمه - سلام الله عليها- محسن را سقط كرد و شهيد شد، على- عليه السلام- را مجبور به بيعت كردند، و على- عليه السلام- از بيعت امتناع كرد و فرمود بيعت نمى كنم، آنها در جواب گفتند: اگر بيعت نكنى تو را مى كشيم، على در جواب فرمود: اگر مرا بكشيد بدانيد من بنده ى خدا و برادر رسول او هستم، دستهاى على- عليه السلام- را براى بيعت كشيدند، ولى وى دستهاى خود را جمع نموده بود، هر چه تلاش و كوشش كردند كه دستها و انگشتان على- عليه السلام- را باز كنند نتوانستند، بعد مجبور شدند دست ابوبكر را به سوى دست على- عليه السلام- كشيدند در حالى كه انگشتان على- عليه السلام- به هم جمع شده و بسته بود.

خواننده ى عزيز! اين بيانات صريح و روشن مسعودى را ملاحظه فرموديد كه به صراحت مى گويد كه به خانه على- عليه السلام- يورش و هجوم آوردند و درب خانه را آتش زدند و در نيم سوخته را به پهلوى گوهر تابناك پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- كوبيدند و فرزند او را هم كشتند.

آيا علما و بزرگان اهل سنت در اين رابطه چه مى گويند؟ و چه توجيهى دارند؟ آنها در برابر اين حقيقت واضح و روشن و بدون ابهام، چه عكس العملى دارند؟ آيا مى شود حقيقت به اين روشنى را ناديده انگاشت و قبول نكرد و توجيه نمود؟ ابن ابى الحديد در جاى ديگرى از شرح نهج البلاغه خود مى گويد: «و اما حديث الهجوم على بيت فاطمه- سلام الله عليها- فقد تقدم الكلام فيه والظاهر عندى صحته ما يرويه السيد المرتضى والشيعه»: [ شرح نهج البلاغه، ج 17، ص 168.] اما جريان و حادثه يورش و هجوم به منزل فاطمه- سلام الله عليها- حقيقت سخن درباره ى آن گذشت، ولى آنچه كه از ظاهر عبارات و كلمات و قرائن پيداست و در نزد من هم صحت دارد همان است كه سيد مرتضى و شيعه روايت كرده و بيان نموده اند.

محمد بن احمد بن جبير اندليسى كه معروف به ابن جبير مى باشد و در سال 614 وفات كرده، در كتاب «غرر» از زيد بن اسلم روايت كرده كه او گفت: من از جمله كسانى بودم كه هيزم مى كشيدم و با عمر به سوى خانه فاطمه- سلام الله عليها- رفتم، در وقتى كه على- عليه السلام- و اصحاب او از بيعت با ابوبكر امتناع نمودند، عمر به فاطمه- سلام الله عليها- گفت: كسانى كه در خانه ى تو هستند بيرون بفرست والا خانه را با هر كه در آن است مى سوزانم، فاطمه- سلام الله عليها- فرمود كه آيا على- عليه السلام- و فرزندان مرا هم مى سوزانى؟ عمر در جواب گفت: آرى والله، مگر آن كه از خانه بيرون بيايند و با ابوبكر بيعت كنند و با او مخالفت نكنند. [ غرر، ص 120.] مولف كتاب ازاله الخفاء در مقصد دوم از مقاصد كتاب، قصد عمر درباره ى احتراق و سوزندان در خانه فاطمه- سلام الله عليها- را بيان كرده و آن روايت را صحيح و ثابت شمرده، و در مقصد ششم همان كتاب روايت سوزاندن در خانه ى وحى را كه عمر به آن قسم خورده ذكر كرده است. [ ازاله الخفاء، گرفته شده از كفايه الموحدين، ج 2، ص 29.] و باز هم صاحب ازاله الخفاء سوزاندن در خانه ى فاطمه- سلام الله عليها- را در كتاب قره العين فى فضائل الشيخين خود روايت كرده است. ابوعبيده در كتاب اموال خود بنابر نقل السيد الاجل مير محمد قلى در جلد اول تشييد المطاعن نقل كرده كه ابوبكر مى گفت: «اى كاش كشف بيت فاطمه- سلام الله عليها- نكرده بودم».

ابو مظفر سبط ابن جوزى در كتاب «مرآت الزمان» خود قصه ى پشيمانى ابوبكر را در هنگام مرگ كه گفته بود: «يا ليتنى لم اكشف بيت فاطمه- سلام الله عليها- اى كاش بى حرمتى به خانه ى فاطمه- سلام الله عليها- نمى كردم» را بنابر نقل كتاب «تشييد المطاعن» مفصلا ذكر كرده است.

عسقلانى به نقل از عبدالرحمن بن عوف، و او هم از پدرش مى گويد: «دخلت على ابوبكر اعوده فاستوى جالسا... فقال انى لا آسى على شى ء الا على ثلاث، وددت انى لم افعلهن: وددت انى لم اكشف بيت فاطمه و تركته و ان اغلق على الحرب وددت انى يوم السقيفه كنت قذفت الامر فى عنق ابى عبيده او عمر فكان اميرا و كنت وزيرا» [ لسان الميزان، ج 3، ص 400 به نقل از عوالم، ج 11/ 2 بخش سيده النساءالعالمين و مسند فاطمه، از سيوطى از عبدالرحمن بن عوف در ج 4، ص 189 همين حديث را نقل كرده است.] : بر ابوبكر وارد شدم، تا او را عيادت كنم، او از جايش بلند شد در حالى كه تكيه داده بود، بعد از تعارفات و احوال پرسى گفت: من بر هيچ كارى نااميد و ناراحت نيستم مگر بر سر كار كه اى كاش انجام نمى دادم، دوست داشتم به عمر دستور هجوم و يورش به خانه فاطمه- سلام الله عليها- را نمى دادم و آن را ترك مى كردم، اگر چه جنگى هم عليه من شروع مى شد، دوست داشتم در روز سقيفه امر امامت و خلافت را به ابى عبيده و يا عمر واگذار مى كردم و خودم به عنوان وزير و معاون كار مى كردم.

آيا تعدى و تجاوز به خانه وحى و بى حرمتى به ساحت قدس فاطمه- سلام الله عليها- و زدن در نيم سوخته به پهلوى عصمت و رسالت و كشتن فرزند وى و سقط جنينش و آيا اينكه على- عليه السلام- را با زور و اجبار از خانه بيرون كردن با ندامت و پشيمانى برطرف مى شود؟ ابوبكر جوهرى در كتاب «السقيفه و فدك» با اسناد خود به نقل از شعبى مى گويد: «و رات فاطمه- سلام الله عليها- ما صنع عمر فصرخت، و ولولت و اجتمع معها نساء كثير من الهاشميات و غيرهن فخرجت الى باب حجرتها، و نادت: يا ابوبكر، ما اسرع ما اغرتم على اهل بيت رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- لا اكلم عمر حتى القى الله»: [ سقيفه و فدك، ص 73.] وقتى كه فاطمه- سلام الله عليها- ديد عمر خانه اش را آتش مى زند فرياد كشيد، و سر و صدا و ناله كرد، بسيارى از زنهاى هاشمى و غير هاشمى اطراف ايشان جمع شدند، و فاطمه- سلام الله عليها- دم درب آمده صدا كرد: اى ابوبكر زود غارت و تجاوز را بر اهل بيت رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- روا داشتيد، قسم به خدا با عمر صحبت نمى كنم تا اينكه خدا را ملاقات كنم.

غياث الدين بن همام الدين الحسينى معروف به خواند مير مى گويد: فرقه اى از اهل اسلام به خلافت ابوبكر رضا ندادند و گفتند كه ما با هيچ كس بيعت نمى كنيم مگر با على بن ابى طالب- عليه السلام- و اكثر بنى هاشم و سلمان فارسى و عمار ياسر و مقداد بن اسود و خزيمه بن ثابت (ذوالشهادتين) و ابوذر غفارى و ابو ايوب انصارى و جابر بن عبدالله و ابو سعيد خدرى و بريده بن حصيب اسلمى از جمله كسانى بودند كه بيعت نكردند. [تا ريخ حبيب السر، ج 1، ص 446.] خواند مير در آخر شعرى را از عباس درباره ى غصب خلافت ذكر مى كند، البته ترجمه فارسى اشعار را بيان مى كند، ولى روى چه مصلحت از احراق و سوزندان باب چيزى ذكر نمى كند معلوم نيست، اما در حالات زندگى فاطمه- سلام الله عليها- خيلى از مطالب را ذكر كرده است كه خود گوياى سوزاندن در خانه ى وحى مى باشد.

عمادالدين اسماعيل ابى الفداء كه در تاريخ 732 هجرى فوت كرده مى گويد: «لما قبض الله نبيه قال عمر بن الخطاب رضى الله عنه من قال ابن رسول الله- صلى الله عليه (و آله) و سلم- مات علوت راسه بسيفى هذا و انما ارتفع الى المساء فقرا ابوبكر- ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم- [ سوره آل عمران، آيه 144.] فرجع القوم الى قوله و بادروا سقيفه بنى ساعده فبايع عمر ابوبكر رضى الله عنهما، و انثال الناس عليه يبايعونه فى العشر الاوسط من ربيع الاول سنه احدى عشره خلا جماعه من بنى هاشم والزبير و عتبه بن ابى لهب، و خالد بن سعيد بن العاص والمقداد بن عمر و سلمان الفارسى و ابى ذر و عمار بن ياسر والبراء بن عازب و ابى بن كعب و مالوا مع على بن ابى طالب و قال فى ذلك عتبه بن ابى لهب:

ما كنت احسب ان الامر منصرف   عن هاشم ثم منهم عن ابى حسن
عن اول الناس ايمانا و سابقه   و اعلم الناس بالقرآن والسنن
و آخر الناس عهدا بالنبى و من   جبريل عون فى الغسل و الكفن
من فيه ما فيهم لا يمترون به   و ليس فى القوم ما فيه من الحسن

و قتى كه خداوند پيامبرش را قبض روح نموده و به ملكوت اعلى برد، عمر بن خطاب گفت: هر كس گويد كه رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- رحلت كرده است، با اين شمشيرم گردن او را مى زنم، پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- نمرده، بلكه به آسمان رفته است. ابوبكر آمد آيه ى 144 از سوره ى آل عمران را خواند كه مى فرمايد: «محمد نيست مگر پيامبر خدا كه پيش از او نيز پيامبرانى بودند و از اين جهان درگذشتند و اگر او نيز به مرگ و يا شهادت درگذشت آيا شما به دين جاهليت خود رجوع خواهيد كرد؟» مردم به سخنان ابوبكر گوش دادند و به تشكيل سقيفه ى بنى ساعده مبادرت كردند، سپس عمر با ابوبكر بيعت كرد و مردم هم به طرف ابوبكر آمدند و با او بيعت كردند. گروهى از مردم و نيز از بنى هاشم و زبير و عتبه و خالد بن سعيد بن عاص و مقداد بن عمر و سلمان و ابى ذر و عمار و براء بن عازب و ابى بن كعب، بيعت نكردند و در خانه ى على- عليه السلام- به عنوان تحصن و اعتراض جمع شدند و به همين جهت عتبه ابى لهب چند شعر گفته است: نمى دانم چرا امر خلافت و جانشينى از بنى هاشم برگشت و بعد از آن از ابى الحسن على- عليه السلام- مگر نه اينكه او اولين ايمان آورنده ى به اسلام از بين مردم و سابقين ايشان بود و نه اينكه او داناترين مردم به قرآن خدا و سنن پيامبر مى باشد؟ مگر نه اينكه او نزديك ترين شخص به پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- بود و او كسى بود كه جبريل در غسل و كفن پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- كمك كننده ى او بود، مگر جز على- عليه السلام- مجمع اوصاف و كمالات كيست؟ آنچه اوصاف و كمال كه در او جمع شده است در باقى مردم وجود ندارد.

سپس ابى الفداء مى گويد: «و كذلك تخلف عن بيعه ابوبكر ابوسفيان من بنى اميه ثم ان ابوبكر بعث عمر بن الخطاب الى على- عليه السلام- و من معه ليخرجهم من بيت فاطمه رضى الله عنها و قال ان ابو عليك فقاتلهم فاقبل عمر بشى ء من نار على ان يضرم الدار فلقيته فاطمه رضى الله عنها و قالت الى اين يابن الخطاب اجئت لتحرق دارنا قال نعم او تدخلو فميا دخل فيه الامه فخرج حتى ابوبكر فبايعه» بعد ابى الفداء مى گويد: و اسند الى ابن عبد ربه المغربى (و روى) الزهرى عن عايشه قالت لم يبايع على- عليه السلام- ابوبكر حتى ماتت (فاطمه) و ذلك بعد سته اشهر لموت ابيها- صلى الله عليه و آله و سلم-»: [ المختصر فى اخبار البشر ج 1، ص 159.] و همچنين ابوسفيان كه از بنى اميه بود با بيعت ابوبكر مخالفت كرد و بعد ابوبكر عمر بن خطاب را به طرف على و هر كه با او است فرستاد تا اينكه آنها را از خانه ى فاطمه- سلام الله عليها- خارج كند و با ابوبكر بيعت كنند، ابوبكر سفارش نمود كه اگر از آمدن امتناع كردند با آنها بجنگد، عمر آمد به درب خانه و صدا زد و تكه ى آتش را گرفت كه به خانه بزند كه با فاطمه- سلام الله عليها- ملاقات كرد و فاطمه- سلام الله عليها- فرمود: پسر خطاب چه مى كنى؟ آيا آمده اى كه خانه ما را آتش زنى! گفت: بلى!! يا بياييد با ابوبكر بيعت كنيد و يا اينكه خانه را با هر كه در آن است آتش مى زنم (اينجا به گفته ابى الفداء) على- عليه السلام- از خانه خارج شد و با ابوبكر بيعت كرد. و باز هم ابى الفداء روايتى را از عايشه نقل كرده است كه على- عليه السلام- تا مدت شش ماه كه فاطمه- سلام الله عليها- بعد از رحلت پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- زنده بود بيعت نكرد.

ابى الفداء از مورخين و محدثين معتبر اهل سنت و جماعت مى باشد كه متاسفانه باز هم همه ى حقايق را نگفته است!! و عبدالفتاح عبدالمقصود در كتاب امام على- عليه السلام- تحت عنوان يورش عمر به خانه زهرا- سلام الله عليها- مى گويد: «و اجتمعت جموعهم- آونه فى الخفاء و اخرى على ملا- يدعون الى ابن ابى طالب لانهم راوه اولى الناس بان يلى امور الناس، ثم تالبود حلو داره يهتفون باسمه و يدعونه ان يخرج اليهم ليردوا عليه ترثه المسلوب... فاذا بالمسلمين امام هذا الحدث مخالف او نصير. و اذا بالمدينه حزبان و اذا بالوحده المرجوه شقان اوشكا على انفصال، ثم لايعرف غيرالله ما سوف توول اليه بعد هذا الحال... فهلا كان على كابن عباده (سعد بن عباده) حريا فى نظر ابن الخطاب بالقتل حتى لاتكون فتنه و لايكون انقسام؟!!

عمر مى ديد همان انصارى كه نخست به سعد بن عباده روى آورده اند و ياريش كردند، بعد از اندك زمانى از او برگشته و تنهايش گذاشته اند، دوباره بپا خاسته به مردى گراييدند و دست يارى به طرف او گشوده اند كه در اول كار او را ناديده گرفته و تنها گذاشته بودند، آنان آشكارا و پنهان گروه، گروه دور هم جمع شدند. براى اينكه دريافته اند كه فرزند ابى طالب برترين فرد است كه بايد ولى مردم باشد، او را دعوت مى كنند و دور خانه اش را گرفته و به نامش فرياد مى زنند و او را مى خوانند كه از خانه بيرون آيد تا ميراث از دست رفته اش را به او باز گردانند... عمر نگاه مى كند كه مسلمانان در اين حوادث دو دسته شده و به دو حزب تقسيم شده اند. و آن مردمى كه متحد بودند و آن وحدت كلمه اى كه مورد انتظار بود به شكاف و فاصله تبديل شده كه عاقبت و آينده ى آن را جز خداى نمى داند، اكنون در نظر عمر، على- عليه السلام- چرا همانند ابن عباده سزاوار كشته شدن نباشد تا اختلاف از ميان برخيزد؟!.

سپس مى گويد: كان هذا ولى بعنف عمر الى جانب غيرته على وحده الاسلام و به تحدث الناس و لهجت الالسن كاشفه عن فلجات خواطر جرت فيها الظنون مجرى اليقين، فما كان لرجل ان يجزم او يعلم سريره ابن الخطاب و لكنهم جميعا ساروا وراء الخيال و لهم سند مما عرف عن الرجل دائما من عنف و من دفعات و لعل فيهم من سبق بذهنه الحوادث على متن الاستقراء فراى بعين الخيال، قبل راى العيون ثبات على امام وعيد عمر لو تقدم هذا منه يطلب رضاه و اقراره لابى بكر بحقه فى الخلافه و لعله تمادى قليلا فى تصور نتائج هذا الموقف و تخيل عقباه، فعاد بنتيجه لازمه لا معدى عنها، هى خروج عمر عن الجاده و اخذه هذا «المخالف» العنيد بالعنف والشده! و اين گونه برخورد كردن و فكر نمودن از نظر عمر سازگارتر بود از غيرت و دلسوزى او براى وحدت اسلام! مردم حدسها مى زدند و گفتگوها داشتند كه حاكى از خاطرات قلبى آنها بود و چيزها از ذهنها مى گذشت و فكرها اندك، اندك به صورت يقين درآمده بود، ولى همه ى اينها در فكر و خاطرات و در عالم خيال سير مى كرد و كسى نمى توانست درباره ى خوى و تصميم پسر خطاب به جزم سخن گويد، سند مردم همانند تند روى و بى رويگيهايى بود كه در پيش آمدها از او سراغ داشتند. شايد در اين ميان مردمى بودند كه حوادث آينده را از روى استقرا پيش بينى مى كردند و بيش از چشم سر با چشم باطن مى ديدند و مى ديدند اگر عمر قدم پيش گذارد و از راه تهديد از على- عليه السلام- بخواهد كه در برابر ابوبكر تسليم شود و به خلافت او تن دهد، او مقاومت مى كند، آن گاه نتيجه ى اين كار چه خواهد شد؟ ناچار عمر از جاده ى صلاح بيرون مى رود و با اين مخالف سرسخت با سختى و تندى رفتار خواهد كرد. و كذلك سبقت الشائعات خطوات بن الخطاب ذلك النهار و هو يسير فى جمع من صحبه و معاويه الى دار فاطمه و فى باله ان يحمل ابن عم رسول الله ان طوعا و ان كرها على اقرار ما اباه حتى الان و تحدث اناس بان السيف سيكون وحده متن الطاعه!... و تحدث آخرون بان السيف سوف يلقى السيف! ثم تحدث غير هولاء و هولاء بان «النار» هى الوسيله المثلى الى حفظ الوحده و الى «الرضا» و الاقرار!... و هل على السنه الناس عقال يمنعها ان تروى قصه حطب امر به ابن الخطاب فاحاط بدار فاطمه و فيها على و صحبه، ليكون عده الاقناع او عده الايقاع؟...

با اين پيش بينيها، در آن روز ميان مردم شايع شد كه عمر قدم پيش گذارده، با گروهى از ياران و همدستانش به سوى خانه ى فاطمه- سلام الله عليها- رهسپار گشته، انديشه ى آن را دارد كه عمو زاده ى رسول خدا را چه بخواهد يا نخواهد، بدانچه تا حال نپذيرفته، وادار كند. مردم حدسها مى زدند، دسته اى مى گفتند: تنها در برابر دم شمشير سر اطاعت خم مى شود!... گروهى پيش بينى مى گردند كه شمشير با شمشير روبه رو مى شود!... كسانى كه از اين و آن نبودند يگانه وسيله ى حفظ وحدت را «آتش» مى پنداشتند!... مگر دهان مردم بسته و بر زبانها بند است كه داستان «هيزم» را بازگو نكنند؟ چه با اين دستور پسر خطابه به دور خانه ى فاطمه- سلام الله عليها- را كه على- عليه السلام- و اصحابش در آن بودند محاصره كرده تا بدين وسيله آنان را قانع سازد يا بيمحابا بتازد!

على ان هذه الاحاديث جميعها و معها الخصاط المدبره او المرتجله كانت كمثل الزبد السرع الى ذهاب و معها دفعه ابن الخطاب!... اقبل الرجل محنقا مندلع الثوره، على دار على وقد ظاهره و معاونوه و من جاء بهم فاقتحموا او اوشكوا على اقتحام، فاذا وجه كوجه رسول الله يبدوا بالباب حائلا من حزن، على قسماته خطوط الام و فى عينيه لمعات دمع و فوق جبينه عبسه غضب فائر و حنق ثائر... و توقف عمر من خشيه و راحت دفعته شعاعا. و توقف خلفه امام الباب صحبه الذين جاء بهم، اذ راوا خيالهم صوره الرسول تطالعهم من خلال وجه حبيبته الزهراء غضوا الابصار من خزى او من استحياء، ثم ولت عنهم عزمات القلوب و هم يشهدون فاطمه تتحرك كالخيال وئيدا بخطوات المحزونه الثكلى، فتقرب من ناحيه قبر ابيها... و شخصت منهم الانظار و ارهفت الاسماع اليها و هى ترفع صوتها الرقيق الحزين النبرات تهتف بمحمد الثاوى بقربها، تناديه باكيه مريره الكباء: «يا ابت رسول الله!... يا ابت رسول الله!... فكانما زلزلت الارض تحت هذا الجمع الغاعى من رهبه النداء و راحت الزهراء و هى تستقبل المثوى الطاهر، تستنجد بهذا الفائب الحاضر: «يا ابت يا رسول الله!... ماذا لقينا بعدك من ابن الخطاب و ابن ابى قحافه؟!». فما تركت كلماتها الا قلوبا صدعها الحزن و عيونا جرت دمعا و رجالا ودوا لو استطاعوا ان يشقوا مواطى اقدامهم ليذهبو فى طوايا الثرى مغيبين...». [ الامام على- عليه السلام- ج، 1 ص 192.] همه ى اين داستانها كه با نقشه اى از پيش طرح شده يا ناگهانى پيش آمد، مانند كف روى آب ظاهر شد بعد از مدتى همراه جوش و خروش عمر از ميان رفت!... عمر خشمگين و خروشان به خانه على- عليه السلام- روى آورد و همدستانش دنبال او به راه افتادند و به خانه ى على- عليه السلام- هجوم آوردند، ناگهان چهره اى همانند چهره ى رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- در ميان آشكار شد چهره اى كه پرده ى اندوه آن را گرفته، آثار رنج و مصيبت بر آن آشكار است. در چشمهايش قطرات اشك و بر پيشانيش گرفتگى و غصب بود، عمر به جاى خود خشك شد و آن جوش و خروش از ميان رفت، همراهانش كه دنبالش بودند پشت سر وى در مقابل درب ايستادند، زيرا روى رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- را از خلال روى حبيبه اش زهرا- سلام الله عليها- ديدند، سرها از شرمندگى و حيا به زير آمد و چشمها پوشيده شد، ديگر تاب از دلها رفت. فاطمه- سلام الله عليها- حركت كرد و با قدمهاى لرزان، آهسته آهسته به سوى قبر پدر نزديك شد، چشمها و گوشهاى همه متوجه او گرديد، ناله اش بلند شد و باران اشك از ديده گانش مى ريخت و با سوز جگر پدرش را صدا مى زد: «بابا اى رسول خدا، اى بابا رسول خدا» گويا از تكان اين صدا زمين زير پاى آن گروه ستم پيشه به لرزه آمد... باز هم زهرا- سلام الله عليها- نزديك تر رفت و به آن تربت پاك روى آورد و استغاثه مى كرد: «بابا اى رسول خدا... پس از تو از دست پسر خطاب و پسر ابى قحافه چه بر سر ما آمد؟!» ديگر دلى نماند كه نلرزد و چشمى نماند كه اشك نريزد، آن مردم آرزو مى كردند كه زمين شكافته شود و آنها را در ميان پنهانشان سازد.» [ امام على- عليه السلام- ج 1، ص 227 و 228 ترجمه آيه الله سيد محمود طالقانى.] باز هم عبدالفتاح مى گويد: «... ثم من بنى هاشم الذين سلبوا حقهم فى تراث الرسول و ود حقد قومهم لو تخطفتهم المصارع و وطئتهم الاقدام و هم نثائر واشلاء!... من خلال كل هذه السنين السوالف تشق احداثه اطباق الزمن الى الخواطر، كالقبس فى الظلمه. كالسنه النار التى او شكت ان تندلع حول البيت تهم بحصده و تدميره. كالصرفه المدويه التى اطلقتها حينذاك فاطمه تجار فيها بشكواها الى رسول الله!...» بالاخره بنى هاشم كه حقشان را از ميراث پيامبر غصب كرده بودند و آرزو مى كردند كه در ميدانهاى جنگ كشته و در زير لگدها قطعه قطعه شده بودند، آن روز را فراموش كنند! از خلال تمام سالهاى گذشته، حوادث طبقات روزگار را مى شكافد و همچون نورى كه در تاريكى بدرخشد، در خاطرها نورافشانى مى كند، همچون شعله ى آتشى كه زبانه هاى آن نزديك بود پيرامون خانه را خورده و ويران سازد، سوزنده است و همانند فرياد طنين اندازى كه فاطمه- سلام الله عليها- در آن روز سر داد تا بدان وسيله شكايت به پيامبر خدا برد، طنين افكن بود!.

«و لم يكن محمد و هم يعدون هذه العدوه على دار زهرائه، قد عزب ذكره من الاذهان. قبره ندى بدمعهم... جسمه رطيب كانما لم تفارقه كل الحياه... شجه اضر يملا عليهم الفضاء كالشندى العاطر، يغيب الطيب و هو مائل لايغيب!... و مع ذلك فلم يكادوا يشيعونه الى الجدث، حتى استرقهم مس و ملكهم هوس فانطلقوا الى دار ابنته كمرده الشياطين!... معهم الشعل، فى ايديهم الحطب والحراب. ظلا لهم دمار و نار... الموجده على على والحسد لقدره والخشيه ان يفسد اعتزاله هذه البيعه التى ادلوا بها الى ابوبكر بغره من آل بيت الرسول، قد حركتهم جميعا على حرد نهايه المطاف فيه احتلاب صفى محمد تراث ابن عمه و اخراج الامر من يمينه فلاتجتمع الرساله والخلافه فى هذه من هاشم، التى نبت قريش كلها بشرفها و سوددها و عزها ابان حقبه الجاهليه و بعد مولد الاسلام... كروهوا لها ان تطولهم بالامره بعد سموها بالنبوه و ان يقوم ممها سيد بعد سيد. و ان يستاسروا باقدارهم و مزاياهم هذهر الجزيره الفسيحه التى تعج بالقبائل كانما عمقت عن انجاب امثالهم سائر البطون!... و على ضياء ثعله مما طوق الدار و لون الافق و اشاع فى الجوهره، لاح عمر و قد تغير وجهه بحنقه و تبلل بعرقه و تخلل الدخان لحيته و لمع حسامه فى يمينه كجذوه النار... انه احمس شديد فى دنيه احمس شديد فى عدله ولكنه اللحظه احمس شديد فى عنفه و اندفاعه و هو يمم الباب... انه ليشير الجمهور و يهج الفتنه و يهيى الحطب ليورث الحريق... و استاسد و تنمر. و تصايح و زار. ثم اندفع من خلال الجموع كالشرر، يدق البيت على ساكنيه.. ليس هذا بعمر!... ما هو يابن الخطاب!... الذى جرى بقدميه اعصار الذى انفجر بصدره بركان الذى استوى على لبه مارد! انه الان مخمور الامس، عاد سيرته الاولى كحاله من بضع سنين، حين اعماه شركه و اضله هواه و ختله عن الهدى غروره، فسل حسامه وانطلق على دروب مكه ينشد النبى و لسانه اذا ذاك يجرى بكفره و خمره: «لاقتلن محمدا بسيفى هذا» [ السيره النبويه، ج 1، ص 344 و تاريخ عمربن الخطاب، ص 10 والكامل فى التاريخ، ج 1، ص 602 و المباركفورى الحريق المختوم، ص 100 و مختصر سيره الرسول، ص 103.] هذا الصائبى الذى فرق امر قريش و عاب دينها و سفه احلامها و شتتت مجالسها و ضيع بهارجها...»!