اوصاف و خصال على
روزى معاويه، از مردى بنام ضراربن ضمره كنانى خواست، تا از خصوصيات على براى او
باز گويد، ضرار از اينكار عذر خواست اما معاويه همچنان اصرار مى ورزيد. وى گفت
اكنون كه چاره ندارم، پس بدان:
به خدا سوگند، كه على مردى سهمگين و سخت نيرومند و انسانى نامتناهى بود، سخن به
قاطعيت مى گفت و داورى بداد مى كرد. دانش از جوانبش همچون چشمه ساران مى جوشيد و
نور حكمت از اطرافش پرتو مى كشيد. از دنيا و مظاهر آن سخت گريزان بود و با شب و
تنهايى آن انس فراوان داشت.
چشمه هاى اشكش خشگى نمى گرفت و پيوسته در انديشه و تفكر بود و دستهاى خود را از
حيرت، مى گرداند و بازمى گرداند و با نفس خود نجوا گونه سخن ها داشت. جامه هر چه
خشن تر مى پوشيد و غذا هر چه ناگوارتر مى خورد. اندر ميان ما، همچون يكى از ما بود،
در خانه اش پيوسته برويمان باز بود، هر چه مى خواستيم از او مى پرسيدم، خواهشهامان
را مى پذيرفت و دعوتمان را اجابت مى كرد. اگر از موضوعى سئوال مى كرديم، به حقيقت
آن آگاهمان مى ساخت. با آنكه به او نزديك بوديم، هيبتش جرات گفتارمان را مى ربود.
چون لب به تبسم مى گشود، داندان هايش چون دو رشته ى گوهر مى درخشيدند.
دين داران را گرامى مى داشت و با بيچارگان و مسكينان، بزرگوارانه آمد و شدها مى
كرد، نيرومندان هرگز طمع نمى كردند كه با قدرت خود، او را به باطلى گيرند و
ناتوانان از عدل او هيچ گاه مايوس و نوميد نبودند. گواهى مى دهم: گاه و بيگاه، او
را ديده بودم كه چون تاريكى شب پرده بر جهان مى كشيد و اختران آسمان، رخساره نهان
مى كردند، خائفانه محاسن و چهره در ميان دو دست پنهان مى كرد و از ترس خدا همچون
مارگزيده اى، به خود مى پيچيد و به تلخى مى گريست، تو گويى كه هنوز آهنگ اندوهگينش
در پرده هاى گوشم طنين دارد كه با ناله اى محزون بانك برمى داشت: «پروردگارا،
پروردگارا،» و تضرعى جانسوز به درگاه حق داشت. گاه مى گفتى: «اى دنيا، دام فريب بر
ديگرى نه، بسر راه بر من گرفته اى؟ و خويشتن از بهر فريب من آراسته اى؟ مى كوشى تا
دل از من ببرى؟ هيهات، هيهات، ممكن نيست، من ترا بى شك سه طلاقه كرده و چنان از تو
جدا شده ام كه ديگر رجوع به تو مرا ممكن نيست. چه مهلتى كوتاه و پرمخاطره كه تو را
است! خوشيهايت چه ناچيز و حقير است! آه، آه، از توشه ى اندك و راه دور و پر
هراس...! و معاويه همچنان مى گريست.
ابن عبدالبر در كتاب استيعاب آورده است كه: چون مالى نزد على مى آوردند، همه ى
آن را در ميان مردم قسمت مى كرد و چيزى از آن را در بيت المال باقى نمى گذارد، مگر
آنكه در آن روز به تقسيم آن فرصت نمى يافت. بارها ديده شد كه مى گفت:
اى دنيا، ديگرى را فريب ده. وى از اموال اختصاصى خود نيز، چيزى ذخيره نمى كرد و
آنها را هم ميان مسلمانان پخش مى نمود و دوست و خويشاوند را، بهره ى اختصاصى نمى
داد، و جز مردم ديندار و پرهيزگار را بفرماندارى و حكمرانى برنمى گزيد. اگر از
خيانت يكى از عمال خود آگاهى مى يافت، به او مى نوشت: «شما را موعظه و اندرزى از
سوى پروردگارتان فرارسيده است، پس بايد كه در مقياس و سنجش، به عدل و داد دست بريد،
مبادا كه از حقوق مردم كم گذاريد و مبادا كه در روزى زمين فساد و تباهى كنيد، اگر
به خدا ايمان داريد، پس بدانيد آنچه نزد خداست، شما را سودمندتر خواهد بود و مرا
قدرت آن نيست كه شما را در برابر نتايج بد اعمالتان، حفظ كنم. اينك، اين نامه ى من
كه به تو رسد، آنچه از اموال مسلمانان كه نزد تو است، نهايت حراست كن، تا كسى را
گسيل دارم كه از تو تحويل گيرد.» پس از آن، ديده به آسمان مى دوخت و مى گفت:
«خداوندا، تو خود آگاهى كه من ايشان را سمت فرمانروايى ندادم، تا بر بندگان تو ستم
كنند و حق تو را فروگذارند.» شريفى رضى در مقدمه كتاب نهج البلاغه در شان على چنين
مى نويسد:
زندگانى على مشحون از شگفتيهايى است كه در حيات هيچ كس جز او ديده نشده
است،هنگامى كه آدمى به سخنان او در باب زهد و موعظت گوش مى سپارد، اگر گوينده ى آن
را نشناسد كه چگونه مردى است، تصور خواهد كرد كه اين سخنان از دل و جان كسى برخاسته
كه جز زهدش در جهان كارى نبوده و جز عبادت به چيزى نپرداخته، در خرابه اى سكنى
گرفته و يا بر دامن كوهى از جهانيان مهجورى گزيده است، نه صدايى شنيده و نه يارى
دمسازش گشته، از تنهايى، به آواز نفس هاى خود گوش سپرده و از بى كسى، خود مونس
خويشتن گرديده است، اما هرگز، كه گوينده ى اين سخنان و پندآموز اين مواعظ، مردى است
كه با شمشير آخته، هم چون تيرى در درياى آتش خيز جنگ و خود فرومى رفت و از دم تيغش
سرها چون گوى بر خاك مى غلطيد و از نوك ناوك دلدوزش جان مى گرفت و خود مى افشاند.
با نيرومندان، پنجه درمى افكند و با تهمتنان كارزار مى نمود و پيل افكنان روزگار را
به خاك هلاك و خوارى مى كشيد و با اين همه، از همه ى زاهدان و پرهيزگاران، قدم زهد
و پرهيز فراتر نهاده و از تمام مردان حق، بساط قرن نزديكتر چيده بود. اين، يكى ديگر
از خصائص شگفت انگيز و انحصارى على است كه اين چنين، جمع ميان اضداد نموده و دل و
جان به چنان محاسن و فضايل آراسته و پيراسته كرده است. چه بسيار اتفاق افتاده كه
چون با ديگر برادران، سخن از على و اوصافش به ميان آمده، شگفتى از ايشان نمودار
گرديده است. آرى چه سزاوار است به اين مطالب چشم عبرت گشودن و در چنين مسائل انديشه
برگماشتن و حقيقت والا را در ميان آنها جستجو و كاوش نمودن.» مولف كتاب حليه، در
ذيل ترجمه نام على بن ابى طالب، مى نويسد: او سيد و سرور قوم و دوستدار حق و محبوب
پروردگار بود، شهر علم و دانش را دروازه بود و خطاب حق را نخستين مخاطب، هر اشارتى
را به ذكاوتى درمى يافت، رايت ره يافتگان بود و نور فرمانبرداران درگاه بارى و ولى
و فرمانرواى پرهيزگاران و پيشواى دادگران، پيش از همه، به دعوت اسلام پاسخ اجابت
داد، فرمان و قضاوتى استوارتر از ديگران داشت، از هر كس شكيباتر بود و بدانش از همه
افزونتر.
على بن ابى طالب كرم اللَّه وجهه، پرهيزگاران را، امام و پيشوا و عارفان را، زيب
و زيور بود، از حقايق توحيد پرده برمى گرفت و روندگان طريق معرفت را رهنمايى راه
آشنا بود، دلى سخت فرزانه داشت و زبانش از پرسش حقيقت ها كاهلى نمى كرد، گوشى پند
نيوش و دلى پاى بند پيمان داشت، سرچشمه ى هر فتنه و بلا را بكوفت و ناكثين را از
ميان برداشت و قاسطين را ريشه كن نمود و مارقين را رسوا و بى آبرو ساخت. از آنم بيم
است كه سخن درباره ى على، رشته بدرازى كشد، گرچه كتابى مستقل از مجموعه كتب اهل بيت
را با خواست خداوند، به آن حضرت اختصاص خواهم داد، ليكن خواستم تا خواننده ى گرامى
بداند كه آن مرد مردان كه پيامبر خدا شوى زهرايش كرد، كه بود؟ او كه پرورده ى دامان
رسول بود و هم او كه در شب هجرت، در بستر پيامبر به خفت و جان بر خطر نهاد، تا جان
او از خطر وارهد و هم او كه مامور شد، تا اماناتى كه نزد آن حضرت بود، بصاحبانشان
باز گرداند و ديون او را ادا كند.
على، تنها مردى است كه شرف و افتخار برادرى پيامبر را بيافته و به سمت پرچمداريش
نائل گرديد، در راه حق، شجاعتى سهمگين و نيرويى شگفت انگيز داشت، فصاحتى
انكارناپذير و دانشى بى همانندش بود و به احكام و وظائف دينى و مقررات فتوى و
داورى، بينش و معرفتى بكمال داشت. او را حافظه اى نسيان ناپذيرا بود و خزائن ذهنيش
از معالم و دانشها آكنده بود، به دنيا و مظاهر آن، باديده ى بيزارى مى نگريست و در
دلش ترس خدا خانه داشت. دادگرى و قناعت، سخاوت و كرامت و حسن اخلاق، در او، يكجا
گرد آمده بود. روئى گشاده و انديشه اى اصيل و تدبيرى استوار داشت، در آنچه كه به
خداوند، جل جلاله ارتباط مى يافت، سختگير و شديد العمل بود و بالاخره تا بدان پايه
از فضيلت و رجحان بود كه پيامبر او را بر تمام مومنان سمت ولايت داد و صاحب اختيارش
فرمود و نسبت او را به خويشتن، هم چون نسبت هرون به موسى اعلام كرد، با اين تفاوت
كه نبوت و رسالت را در شخص خود پايان يافته مى دانست. على در آيات تطيهر [ يريد
اللَّه ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تهطيراً. ] و مباهله [ فقل تعالوا اندع
ابناءنا و ابناءكم و نساءكم و انفسنا ثم نبتهل فنجعل لعنه اللَّه على الكاذبين
(سوره آل عمران- آيه 60. ]، از اهل بيت پيامبر معرفى شده و بالاخره او محبوب ترين
كس نزد رسول خدا بود.
سلاله و ذريه پاك پيامبر اكرم
اراده پروردگار سبحان بر آن تعلق گرفته بود كه ذريه طاهر و سلاله مطهر نبوى ،
تنها از طريق فاطمه به جهان آيند و اين زمين پاكيزه و منبت طيب، آن درخت برومند شرف
و مجد را در خود بروياند.
سلاله پيامبر صلى اللَّه عليه و سلم، همان ذريه و اولاد فاطمه اند و رفتار خاص
پيامبر نسبت به اولاد زهرا، به ويژه، حسن و حسين عليهماالسلام، بهترين گواه بر اين
دعوى است. زيرا كه حضرتش را با ايشان، آن گونه محبت و عاطفتى بود كه از هيچ پدرى
نسبت به فرزند خويش كمتر نبود.
حضرت زهرا رضى اللَّه عنها را، پسران و دخترانى شايسته، چون حسن و حسين و محسن و
زينب و ام كلثوم نصيب گرديد و آنچه در اين ميانه بيشتر مايه ى سعادت و نيكبختى اين
كودكان مى شد، همان عواطفى بود كه از سوى پدر بزرگ گرامى خود، احساس مى كردند. رسول
خدا آنچنان به فرزندان دختر خود مهربان بود كه حتى هيچ يك از امور سهم رسالت و
مواقف سهمگين دعوت الهى، او را از اينكار مانع نمى شد.
آن چه كه رسول خدا در نوازش اين كودكان و يا در تبريك ولادتش فرموده، در تاريخ
محفوظ و در سينه ها جاى گرفته است.
چون خبر نخستين وضع حمل فاطمه صديقه انتشار يافت، امواج سرور و شادمانى درياى
قلب مبارك پيامبر را فراگرفت، شتابان به خانه ى دختر خود يعنى خانه ى امام على آمد
و از اسماء [ اسماء نام همسر ابوبكر است و محمد بن ابى بكر از همين بانو است. وى پس
از وفات حضرت زهرا همسر اميرالمومنين على گرديد. مترجم. ] خواست كه: «پسرم را نزد
من آور» اسماء برفت و كودك را كه در پارچه اى زرد رنگ پيچيده بودند، به دست آن حضرت
داد.
رسول خدا فرمود: مگر نگفته بودم كه نوزاد را در پارچه ى زرد مى پيچيد. پس از آن،
در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت و اين، نخستين آوايى بود كه در گوش اين
كودك طنين مى انداخت، آواى جدش رسول خدا. سپس به امام على اميرالمومنين فرمود: اين
نوزاد فرخنده را چه نام كرده اى؟ امام گفت: يا رسول اللَّه هرگز در اينكار پيش از
شما اقدام نخواهم نمود. و بدين ترتيب پيامبر نام حسن بر او نهاد. و به هنگام ولادت
حسين نيز، از على پرسيد: پسرم را چه نام نهاده اى؟ عرض كرد:در نظر داشتم كه نام حرب
بر او نهم، ليكن هرگز به اينكار پيشدستى نخواهم كرد. پيامبر فرمود: نام او را حسين
بگذار.
در تولد محسن نيز حال به همين منوال بود، جز آنكه وى در كوچكى درگذشت. [ نظام
دانشمند بزرگ اهل سنت گويد: روز بيعت ابوبكر، عمر آنقدر بشكم فاطمه بزد، تا آنكه
جنين خود، محسن را بينداخت «ملل و نحل شهرستانى، مسئله 11، از اقوال نظام». ابن
ابوالحديد نيز اين سخن را از استاد بزرگ خود، ابوجعفر نقيب نقل مى كند «شرح نهج
البلاغه جلد 3 ص 52» و نيز ابن شهر آشوب از كتاب معارف ابن قنيبه نقل مى كند: محسن
فرزند زهرا، در اثر فشار قنفذ عدوى تلف شد «مناقب جزء 5 ص 113» و نيز فقيه الحرمين
مفتى العراقين صدر الحفاظ محدث شام، محمد بن يوسف گنجى شافعى از ابن قتيبه نقل كرده
است: پس از وفات رسول خدا، فاطمه محسن را سقط كرد. اگر بگوييم چيزى كه سبب شد كه
چند روز پس از وفات رسول خدا، محسن سقط شود، همان نيز سبب شد كه عده اى از مورخين
اهل سنت، سقط محسن را در نقلهاى خود سقط كنند و اين ظلم جانسوز را ناديده بگيرند،
گزافه نگفته ايم. «نقل از پاورقى كتاب بانوى كربلا» مترجم. ] پيامبر خدا فرزندان
فاطمه را نوازشها مى كرد و بدست خود، آنها را پا به پا مى برد، ديده شد كه يكى از
همين كودكان با پاهاى كوچك خود، از اندام رسول خدا بالا مى رفت تا به سينه ى آن
حضرت مى رسيد و پيامبر او را مى رقصانيد و نوازش مى كرد و به زبان شوخى و كودكى،
كوتاهى و كوچكى او را، با تعبيرات مهرآميز زير توصيف مى فرمود: حزقه، حزقه يعنى:
كوچولو. كوچولو.
اتفاق مى افتاد كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و سلم، در حال سجده بود و يكى از
اين كودكان بر شانه اش بالا مى رفت و براى آنكه به چه را از كارش مانع نگردد، سجود
خود را طولانى نموده و نماز را آهسته تر مى خواند. در يكى از همين مواقع بود كه عمر
بن الخطاب به آن كودك رو كرده و گفت: شتر، اينك شتر تو است! و نيز منقولست كه آن
حضرت را ديدند كه بر دست و پاى خود راه مى رفت و حسنين بر پشتش سوارى مى گرفتند و
مى فرمود: به به، شما چه سواركاران خوبى هستيد و شترتان هم عجب شتر خوبى است!
گاه مى شد كه آن حضرت از منبر فرود آمده و حسن يا حسين را كه از لغزشى به زمين
خورده بود، در آغوش مى گرفت و مى گفت: «خداوند راست گفته كه «انما اموالكم و
اولادكم فتنه» اموال و اولاد شما فتنه شمايند. از اين سخنان مستفاد مى شود كه رسول
خدا اين كودكان را فرزندان خود به حساب مى آورده است. و نيز آورده اند كه وقتى شنيد
يكى از بچه ها گريه مى كند، فاطمه را صدا كرد و فرمود: چرا اين بچه گريه مى كند؟
مگر نمى دانى كه من از گريه ى او ناراحت مى شوم؟ و نيز بسيار ديده شد كه پيامبر خدا
شب را نزد ايشان مى گذارنيد و با آنكه پدر و مادرشان حضور داشتند، خود حوائج ايشان
را تعهد مى فرمود، يكى از همين شبها بود كه حسن اظهار تشنگى كرد و پيامبر صلى
اللَّه عليه و سلم، برخاست و از مشك آب در كاسه اى بريخت، همين كه مى خواست به حسن
بنوشاند، حسين فرارسيد و ظرف آب را بگرفت، پيامبر آب را از او، باز گرفت و به حسن
داد، فاطمه پرسيد پدرجان گويا حسن را بيشتر دوست مى دارى؟ فرمود: آخر، حسن ابتداء
آب خواسته بود.
گاهى پيامبر خدا دو نواده ى خود را با والدينشان زير يك پوشش گرد مى آورد و مى
فرمود: من و شما در قيامت، يك جا مقام خواهيم داشت. و به همين روش، كودكان نيز جد
خود را، حتى بيش از پدر، عزيز مى داشتند. [ فاطمه الزهراء و الفاطميون، از عباس
محمود عقاد. ] ترمذى از اسامه بن زيد روايت كرده كه يكشب براى حاجتى به خدمت پيامبر
رفتم، به من فرمود: «اينان پسران من و پسران دختر من هستند، خداوندا من ايشان را
دوست مى دارم، تو نيز ايشان و دوستدارانشان را دوست بدار.» به جهات ياد شده بود كه
حسن و حسين را، ابن المصطفى خطاب مى كردند.
ايشان نيز به جد خود، افتخار و مباهات داشتند، و او را يا ابت، پدرجان مى گفتند
و پدر خود را يا اباالحسن و يا اباالحسن صدا مى كردند، اما پس از رحلت پيامبر، ديگر
پدر خود را، يا ابت خطاب نمودند.
اما زينب رضى اللَّه عنها، كه پيامبر صلى اللَّه عليه و سلم، به اين نامش
بخواند، تا يادآور، زينب، دختر درگذشته اش باشد. زينب دختر رسول خدا پس از آنكه
برحسب مقرارت اسلام، از شوهر مشركش جدا شد، چون مى خواست از مكه به مدينه و نزد پدر
خود رود، به سبب ضربه اى كه يكى از مشركان بر ناحيه شكمش وارد آورد، بالاخره جان
سپرد و كودكى را هم كه در شكم داشت سقط نمود.
بارى زينب، سومين گل گلزار زهرا بود كه چون ديده به جهان گشود، بنى هاشم و اصحاب
پيامبر خدا، گروه گروه، براى تهنيت و تبريك مولد او آمدند. او شكوفه اى بود كه در
خانه ى رسول خدا بشكفت و از گاهواره اش نسيم فرخندگى و عطر دلاويز نجابت مى وزيد و
از رخسار رخشانش نور آباء و اجداد بزرگوارش مى تابيد.
در بيت مجد و شرف و عزت و عظمت پرورش يافت و پيوسته هاله اى از مهر و عاطفت خاص
از سوى جد بزرگوار و ساير افراد خانواده، گردا گردش را احاطه كرده بود. از پس پرده
ى اعصار و قرون او را مى توان ديد كه به صورت دختركى زيبا، در دامان پرورش زهرا
نشسته و دروس اوليه زندگانى را از مادر مهربان خود فرامى گيرد. و چون از اين مرحله
قدم بيرون مى گذارد، شريف ترين آموزگارانى را كه جزيره العرب بياد مى آورد، در
برابر خود مى يابد. زينب آنچه كه شايسته بود، از جد گرامى خود، پرچمدار رسالت و
نبوت و از پدرش، شهسوار اسلام و فرمانروا و يكه تاز ميدان سخنورى و سخندانى و هم
چنين از اصحاب دانشمند پيامبر بياموخت.
تصور نمى رود كه هرگز دخترى را بتوان نام برد كه همانند زينب و به مقدار او، بر
آن همه دانش و بينش و تربيت كه او از آن بيت رفيع حاصل نمود، دست يافته باشد.
بسيار دوست مى داشتيم كه زينب را با آن همه شرائط مساعد، در آن خانه ، آسوده و
شادمان ببينيم، ليكن به عكس، او هنوز بدوران جوانى، پا ننهاده بود كه از آن خبر
دردناك در مورد سرنوشت و آينده ى خود آگاهى يافت.
گويند: روزى در حضور پدر سرگرم تلاوت آياتى از قرآن كريم بود، خواست تا تفسير
آنها را از او پرسش نمايد، پدر به تناسب و ضمن پاسخ به سوالات دختر خود و با اعتماد
به هوش و ذكاوت سرشار او، تصميم گرفت تا برشمه اى از سرنوشت سهمگينى كه در انتظارش
نشسته و به نقشى كه بايد در آن روزهاى پرخطر و بلاخيز تعهد و ايفا نمايد، آگاهش
سازد، ولى زينب در ميان تعجب بسيار پدر، با لحنى جدى و محكم گفت: «پدر جان، من همه
ى اينها را مى دانستم، مادرم مرا از تمام اين چيزها آگاه ساخته بود، تا براى آينده
اى آنچنان هراس انگيز، آماده ام سازد.» پدر كه ديگر سخنى براى گفتن نداشت، خاموش،
سربزير افكند و ديگر هيچ نگفت، اما دلش از شدت مهر و دلسوزى نسبت به دخترك خويش، در
سينه مى كوفت. [ از كتاب بطله كربلاء تاليف دكتر بنت الشاطى ء. ] فى الجمله، زينب
تازه به سن ازدواج و بلوغ رسيده بود، كه پدرش برادرزاده خود، عبداللَّه بن جعفر بن
ابى طالب را، از ميان نخستين خواستگاران، براى همسرى او برگزيد. عبداللَّه در آن
هنگام كه پدر و مادرش به حبشه مهاجرت كرده بودد، در همان جا متولد شد و نخستين
مولود مسلمانان مهاجر در حبشه بود، او مردى با شهامت و بزرگوار و سخى الطبع بود، تا
آنجا كه به از دست رفتن اموال و ثروت خود، انديشه نمى كرد و بر آن وقعى نمى نهاد و
از اينكه بخششى حتى به دشمنان خود كند، سخت شادمان مى شد.
پدرش، جعفر از نخستين گروندگان به اسلام بود و ابوهريره درباره ى او گويد: در
ميان مردانى كه موزه بر پاى كرده و بر پشت مركبها رانده و زمينها را به زير پاى خود
در نورديده اند، از زمان رسول خدا تا اين هنگام، هيچ كس والاتر و برتر از جعفر بن
ابى طالب نبوده است.
از اين ازدواج فرخنده، زينب داراى چهار پسر بنامهاى: على، محمد، عون و عباس و
دو دختر گرديد. پسران زينب در ركاب امام حسين، به كربلا رفتند، ولى پدرشان،
عبداللَّه به سبب ناتوانى و عجز از سفر، در مدينه باقى ماند و نتوانست در
كارزار كربلاء حضور يابد، اما پسرانش، همگى در راه خالوى گرانقدر خود و در آن
زمين بلاخيز، يكى پس از ديگرى شربت شهادت نوشيدند.
هر كس تاريخ زندگانى و
مبارزات عقيله [ زينب دختر اميرالمومنين سلام اللَّه عليهما را، به سبب خردمندى
فراوان، عقبله بنى هاشم لقب داده بودند . مترجم. ] بنى هاشم، زينب را به دقت
بررسى نمايد، با ما هم عقيده خواهد شد كه نهضتى كه حسين عليه السلام، عليه كفر
و ارتداد، بر پا ساخت، اگر زينب نمى بود و وظائف سنگين خود را پس از شهادت
برادر، انجام نمى داد و زمان امر را در مراحل اسارت خانواده ى پيامبر، در دست
نمى گرفت، اين چنين سامان نمى يافت و آن رستاخيز خونين، به چنين نتيجه مطلوب
نمى رسيد.
آرى خلود و جاودانگى نهضت حسينى، تنها در گرو همت عالى اين بانوى بزرگست كه
در واقع،: حلقه اتصال و پيوند آن فاجعه ى بلا، با قرون و نسلهاى آينده گرديده
است.
يزيد مى خواست امر را بر مردم مشتبه ساخته و وارونه جلوه دهد، او چنين
وانمود مى كرد كه لشكرى را كه به كارزار كربلا اعزام داشته، براى قلع وقمع
گروهى از خوارج عراق است و آن سرها كه به حضورش آورده اند، همه سرگردنگشان و
شكنندگان عصاى مسلمين است. ليكن در همين اوضاع و احوال بود كه زينب دهان خونين
به سخن بگشود و مردم كوفه و شام را از حقيقت حال آگاه ساخت و به آنان اعلام
نمود، كه اينك، خود و اين زنانى كه از كربلا تا شام، در اسارت آورده اند، جز
دختران، و خاندان رسول خدا نيستند و با اين كار، ننگ رسوائى اين جرم فجيع را بر
دامان پليد يزيد و يارانش ثابت و جاودانه كرد.
زينب ضمن سخنان بليغى كه در كوفه و شام و در مجلس يزيد ايراد نمود، پرده از
روى كار به يكسو زد و افكار خفته و بى خبر را، بيدارى و هوشيارى داد و حقيقت
امر را كه يزيد و يارانش بيهوده مى كوشيدند، تا از ديده و انديشه ى مسلمانان
پنهان داشته و بر آن جنايت هولناك پرده ى اشتباه افكنند، بر ملا و آشكارا ساخت.
آرى زينب، تنها كسى بود كه مسئوليت نگاهدارى عيال و اولاد حسين و ياران او را
به عهده گرفت، تا آنگاه كه ايشان را از اين سفر پرمخاطره به مدينه باز گردانيد.
آنك، مدينه، شهر پيامبر خدا از اين كاروان اندوه و غم، كه مردى جز على بن
الحسين سجاد همراه ندارد، به تلخى استبقال مى كند، آن هم خواست خداوند بود كه
سجاد از آن ورطه بلا، جان بدر برد، تا امامت استمرار گيرد و از پشت او امامان
ديگر، قدم در جهان گذارند.
اين شهر، يك روز هم، همين كاروان را تحت رياست و سرپرستى حسين عليه السلام،
و با شركت و همگامى بنى هاشم، بدرقه و وداع كرده بود، اما اكنون، اينان بازگشته
اند در حالى كه شهيدان خود را با تنهايى بى سر بر زمين گرم كربلا باقى گذاشته
بودند، شهيدانى كه با خون پاك خود، با شكوه ترين سطور شرف و عزت نفس و فداكارى
را در راه عقيده و دين، بر صفحات تاريخ رقم زده بودند. [ از كتاب الزهراء نوشته
ى فاضل حسينى. ] آورده اند كه اين ابيات را زينب بسيار زمزمه مى كرد:
و كم اللَّه من لطف خفى |
|
يدق خفاه عن فهم الزكى |
و كم يسراتى من بعد عسر |
|
و فرج كربه القلب الشجى |
و كم امر تنوء (تسوء) به صباحا |
|
فتاتيك المسره بالعشى |
اذا ضاقت بك الاحوال يوما |
|
فثق بالواحد الفرد العلى |
توسل بالنبى فكل خطب |
|
يهون اذا توسل بالنبى |
و لا تجزع اذا ماناب خطب |
|
فكم لله من لطف خفى |
[ اشعار بالا منسوب به اميرالمومنين عليه السلام و در صحيفه علويه سماهيجى
از آن ياد شده و علاوه، بيت زير را در پايان نقل كرده است. و صلى اللَّه ربى كل
حين- على الهادى النبى الابطحى. ] ترجمه: «خداوند را لطف پنهانى فراوان است كه
هوشياران از درك آن ناتوانند چه بسا كه پس از سختى، سستى فراز آمده و چه بسا كه
اندوه دلهاى شكسته از ميان رفته است.
چه بسا كه بامدادان، از امرى ناشادمانى، اما شبانگاهش، مسرت و شادى با خود
آورده است.
اگر مشكلات، روزى بر تو مجال تنگ سازد، به خداوند يكتاى فرازمند، توكل و
اعتماد نما.
به پيامبر خدا متوسل شو كه هر مشكل كه دفع آن، از او طلبى، آسانش خواهى
يافت.
نباشد كه از دست دادن چيزى، ترا به جزع و بى تابى كشاند، كه خداوند را لطف
پنهانى فراوان است». و بخواست خداوند، شرح زندگانى درخشان زينب را، در ضمن
سلسله كتبى كه درباره ى اهل بيت، در دست نگارش است، تفصيل خواهيم داد.
اما ام كلثوم، بعد از تولد زينب به دنيا آمد و به عمر بن الخطاب شوهر كرد و
از او پسرى به نام زيد بياورد. و بالاخره، آخرين پسر فاطمه زهرا و پنجمين فرزند
او، بنام محسن بود و جز مدت كوتاهى [ نظام دانشمند بزرگ اهل سنت گويد: روز بيعت
ابوبكر، عمر آنقدر بشكم فاطمه بزد، تا آنكه جنين خود، محسن را بينداخت «ملل و
نحل شهرستانى، مسئله 11، از اقوال نظام». ابن ابوالحديد نيز اين سخن را از
استاد بزرگ خود، ابوجعفر نقيب نقل مى كند «شرح نهج البلاغه جلد 3 ص 52» و نيز
ابن شهر آشوب از كتاب معارف ابن قنيبه نقل مى كند: محسن فرزند زهرا، در اثر
فشار قنفذ عدوى تلف شد «مناقب جزء 5 ص 113» و نيز فقيه الحرمين مفتى العراقين
صدر الحفاظ محدث شام، محمد بن يوسف گنجى شافعى از ابن قتيبه نقل كرده است: پس
از وفات رسول خدا، فاطمه محسن را سقط كرد. اگر بگوييم چيزى كه سبب شد كه چند
روز پس از وفات رسول خدا، محسن سقط شود، همان نيز سبب شد كه عده اى از مورخين
اهل سنت، سقط محسن را در نقلهاى خود سقط كنند و اين ظلم جانسوز را ناديده
بگيرند، گزافه نگفته ايم. «نقل از پاورقى كتاب بانوى كربلا » مترجم. ] زنده
نماند و در حقيقت، از آغاز حيات، به انجام آن، پرواز كرد.
اينان بودند، سلاله طاهره و اهل بيت حقيقى پيامبر خدا، صلى اللَّه عليه و
سلم
زهرا، سرور همه ى بانوان جهان
1- از على بن ابى طالب روايت شده كه: روزى پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و
سلم، به خانه ى ما آمد و دست ها در چهار چوب آستانه ى در نهاد و فرمود: «سلام
بر شما، اى اهل بيت رحمت و موضع رسالت و مهبط فرشتگان، دختركم، خداوند سبحان از
ميان ساكنان زمين، پدرت را برگزيد و او را به خلعت نبوت مفتخر ساخت، بار ديگر،
از ميان ايشان، على، همسر تو را انتخاب نمود و او را برادر و جانشين رسول خود
قرار داد، سه ديگر بار، تو و مادرت را اختيار كرد و شما را دو ابر بانوى گيتى و
دو سرور زنان جهان فرمود و در چهارمين بار، پسران تو را در نظر آورد و ايشان را
بر تمام جوانان بهشت سرور و سالار كرد. پس از آن، عرش پروردگار آرزو نمود كه
خداوندا، اينك پسران پيامبر و فرزندان وصى و جانشين او، مرا به زيور وجود ايشان
آراسته گردان، تا بروز رستاخيز، به منزله ى دولنگر عرش تو باشند، هم چنان كه بر
چهره، لبها آراستگى و زيب و زيورند.» 2- در كتاب حليه، از عايشه رضى اللَّه
عنها، منقولست كه در آن بيمارى كه به مرگ پيامبر خدا منجر گرديد، در حضور او
بوديم كه فاطمه از در درآمد و چنان مانند پدرش راه مى رفت، كه آدمى را به
اشتباه مى افكند، چون چشم پيامبر به او افتاد، خوش آمدش گفت و در سمت راست و يا
چپ خود جايش داد و آهسته در گوش او سخنى گفت كه فاطمه را به گريه درآورد، به او
گفتم: پيامبر در ميان همه ى بانوان ، با آنكه منهم حضور داشتم، تو را به
رازدارى خود افتخار داد، ديگر از چه مى گريى؟ بار ديگر، آن حضرت با فاطمه
نجوايى ديگر كرد، كه از آن، مسرور و خندان گرديد، از او پرسيدم: مطلب چه بود؟
گفت: من هرگز راز رسول خدا را با كسى در ميان نخواهم گذاشت. بارى پيامبر رحلت
نمود، پس از مدتى، باز از او در آن باره پرسش نمودم، گفت: از آن گريستم كه پدرم
گفت: جبرائيل عليه السلام، هر سال يك بار تمام قرآن را بر من عرضه مى كرد و
امسال دوبار چنين نمود و اين، نشانه ى نزديكى اجل من است، ولى خنده ام بدان سبب
بود كه فرمود: پرهيزگارى پيشه كن و بردبار و شكيبا باش، من پدرى شايسته براى تو
هستم، فاطمه جان، خشنود نيستى كه بانوى بانوان جهانى؟ 3- از ابوهريره رضى
اللَّه عنه، مروى است كه: پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و سلم،فرمود: فرشته اى
بود كه هنوز مرا ديدار نكرده بود، از خداوند رخصت خواست كه بديدار من آيد، او
مرا بشارت داد كه فاطمه سرور همه ى بانوان امت من است.
4- ابن عبدالبر روايت نموده كه پيامبر فاطمه را گفت: دختركم، از اينكه بانوى
بانوان جهان باشى، خشنود نمى گردى؟! فاطمه پرسيد: پدر جان، پس مريم چه؟فرمود:
او، بانوى بانوان روزگار خود بود.
5- در كتاب امالى، از امام صادق روايت شده كه پيامبر خدا در حق فاطمه
فرمود:او، بانوى بانوان جهان و سرور همه ى زنان عالم است. پرسيدند: آيا فاطمه
سرور بانوان روزگار خويش است؟ فرمود: اينكه مى گوييد در مورد مريم بنت عمران
است، اما دخترم، فاطمه، بانو و سرور همه ى زنان و بانوان در همه ى دوران هاست.
بسيارى از علماء و محققين مانند تقى سبكى و جلال سيوطى و بدرزركشى و تقى
مقريزى، افضليت فاطمه را بر تمام زنان جهان صريحا، يادآور شده اند، سبكى در
پاسخ اين سوال كه: برترين بانو در اسلام، چه كسى است؟ گويد: من معتقدم كه
فاطمه، دختر محمد، از همه ى زنان برتر و والاتر است. و ابن داوود نيز، در پاسخ
از همين سوال، گفته است: با استناد به فرموده ى پيامبر خدا كه فاطمه را پاره ى
تن خود خوانده است، ممكن نيست كسى از فاطمه افضل باشد، زيرا كه هيچ كس را نمى
توان با پاره ى تن رسول خدا قياس نمود. [ از كتاب الشرف الموبدء لآن محمد تاليف
سيد يوسف بن اسماعيل بنهانى. ] 6- عايشه رضى اللَّه عنها، گويد: رسول خدا در آن
بيمارى كه به رحلتش منتهى گرديد، فرمود: فاطمه جان، از اينكه بانوى بانوان جهان
و سرور زنان اين امت و بالاخره برترين بانو در ميان بانوان با ايمان باشى،
شادمان نيستى؟!
7- عمران بن حصين گويد: رسول خدا صلى اللَّه عليه و سلم، فرمود: فاطمه جان،
مسرور نيستى كه برترين بانوى جهانى؟ فاطمه پرسيد: پس مريم بنت عمران چه؟ فرمود:
دخترم، او بانوى برتو در ميان بانوان عصر خويش بود، تويى كه برترين بانوى همه ى
اعصار و قرونى.
8- عباس محمود عقاد مى نويسد:
در هر دين، نمونه اى از يك زن كامل و مقدس وجود دارد، كه پيروان و گروندگان
آن دين، او را به عنوان آيتى و نشانه اى از خداوند متعال، تقديس و تهذيب مى
نمايند، حال، اگر فى المثل، مريم عذرا، بانوى مقدس و مهذب در دين مسيح باشد، بى
شك، آن صورت قدسى و آن بانوى نمونه ى كمال و طهارت در اسلام، همانا فاطمه بتول
است.
احاديثى، كه فاطمه زهرا روايت كرده است
حضرت زهرا رضى اللَّه عنها، از پدر خود، احاديث فراوانى اخذ كرده بود كه
قسمتى از آنها، خود از زبان پيامبر شنيده و قسمتى ديگر را از نوشته هايى كه
بدستور آن حضرت براى او آماده كرده بودند، قرائت مى نموده است و در عين حال
كسانى، چون حسن و حسين و على بن ابى طالب و فاطمه، بنت الحسين و عايشه و ام
سلمه و انس بن مالك و سلمى ام رافع، رضى اللَّه عنهم، هر يك بنوبه ى خود،
احاديثى از او اخذ و روايت كرده اند.
علاوه از اينها، فاطمه زهرا بر بسيارى از علوم قرآن و مسائل و مطالب اديان و
شرايع پيشين، آگاهى و احاطه داشت و خواندن و نوشتن نيز مى دانست.
آرى خداوند او را از پستان علم و دانش پرورده بود و برحسب فرمان پدرش، رسول
خدا، مطالبى به صورت مكتوب، فراهم آورده بودند، تا فاطمه از آنها بهره گيرند و
در امور دينى و دنيوى خود، بصارت و آگاهى حاصل نمايد.
حضرت زهرا از آن خاندان است كه خداوند به پاداش تقوى و طهارت، بر علوم و
دانشها احاطه و آگاهيشان داده بود، و اينك برخى از آنچه كه فاطمه از پدر خود، و
رسول خدا صلى اللَّه عليه و سلم، روايت كرده است، ذيلا مى آوريم.
1- سليمان بن ابى سليمان از مادر خود روايت كرده كه نزد عايشه رفتم و از حكم
گوشت قربانى از او پرسش نمودم، گفت: پيامبر، ابتدا از خوردن آنها نهى مى فرمود،
ولى بعدها اجازه داد، زيرا كه وقتى على بن ابى طالب از سفرى بازگشته و فاطمه
براى او غذائى از گوشت قربانى فراهم نموده بود، على پرسيد: مگر رسول خدا از
خوردن چنين گوشتها، نهى نفرموده است؟ فاطمه گفت: چرا، ولى بعدها اجازه داد، على
نزد پيامبر آمد و از حكم مسئله پرسش كرد، پيامبر فرمود: مانعى ندارد كه از ذى
الحجه تا ذى الحجه از آنها مصرف نمايى.
2- فاطمه بنت الحسين اييز جده خود، فاطمه زهرا روايت كرده كه گفت: هر زمان
كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و سلم، به مسجد وارد مى شد، بر محمد صلوات و دورد
مى فرستاد و مى گفت: خداوندا، مرا بيامرز و درهاى رحمت خويش را بر روى من بگشا
و چون خارج مى گشت، مى گفت: خداوندا، مرا بيامرز و درهاى فضل خود را بر من
گشاده گردان.
3- و باز فاطمه بنت الحسين از حضرت زهرا روايتى ديگر به همين مضمون نقل
نموده است.
4- و نيز فاطمه از جده خود، حضرت زهرا نقل مى كند، كه چون پيامبر خدا به
مسجد مى رفت، مى گفت: بسم اللَّه و السلام على رسول اللَّه، خداوندا، مرا
بيامرز و ابواب رحمتت را بر و ى من بگشا.
5- على از فاطمه رضى اللَّه عنهما، نقل مى كند كه مى گفت: پدرم، رسول خدا
صلى اللَّه عليه و سلم، فرمود: اى عزيز پدر، هر مسكرى حرام است و هر مست كننده
اى خمر محسوب مى شود.
6- از فاطمه روايت شده كه:
«روزى نزد پيامبر صلى اللَّه عليه و سلم، رفتم و پس از سلام، گفتم: پدر جان،
در خانه ى على ديگر يك حبه گندم هم پيدا نمى شود و پنج روز است كه غذائى به لب
او نرسيده است، نه گوسفندى داريم و نه شترى، نه غذائى و نه آبى.
پيامبر خدا فرمود: دخترم، نزديك بيا و دست خود را زير پيراهن بر پشت من نه.
چنان كردم و ناگهان يافتم كه سنگى در ميان دو كتف او قرار داشت كه آن را به
سينه ى خود محكم بسته بود، من فرياد برآوردم، فرمود: دخترم، در خانه ى من هم،
يك ماه است كه آتشى براى پختن غذا افروخته نشده، فاطمه جان، مى دانى كه على را
چه مقام و منزلتى است؟ او، پسرى دوازده ساله بود كه امور مرا تكفل مى كرد و در
شانزده سالگى، در حمايت من شمشير مى زد و بيش از نوزده ساله نبود كه شجاعان و
گردنكشان را به خاك هلاك مى كشيد و هنوز بيست ساله بود كه غم و اندوه از دل من
مى برد و در از خيبر به بيست و چند سالگى برگرفت و پنجاه مرد حريف رزم او
نبودند.» از گفته هاى پدر، رخساره ى زهرا بدرخشيد و شادمان به خانه نزد على
آمد، گفتى كه خانه از نور چهره اش برتافته شد، على پرسيد: اى دختر رسول خدا، از
اينجا كه رفتى، اين چنين نبودى، چه شد كه با چهره اى چنين تابناك و شادمان
بازگشتى؟ گفت: پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و سلم، از فضائل تو، با من سخنها
گفت، تا آنجا كه از مسرت، سرپاى خود بند نبودم، تا نزد تو باز آمدم.
7- حسين رضى اللَّه عنه، از مادر خود، فاطمه روايت كرده كه گفت: پدرم، رسول
خدا فرمود: اى فاطمه، از بخل بپرهيز، چه آن، ننگى است كه بر دامن بزرگواران
ننشيند، از بخل دورى گزين كه آن، درختى است در آتش روييده و شاخه ها در اين
دنيا كشيده، هر كس به شاخى از آن دست يازد، او را تا بدرون آتش كشاند، بر تو
باد كه پيوسته با سخاوت باشى، كه آن نيز درختى است بهشتى كه شاخه ها بر دنيا
گسترده و هر كس كه بر شاخى از آن چنگ زند، او را تا بهشت رهنمونى خواهد كرد.
8- و نيز حسين از فاطمه رضى اللَّه عنها، نقل نموده كه از پدرم، رسول خدا
شنيدم كه فرمود: در روز جمعه، ساعتى است كه اگر مسلمان در آن وقت، چيزى از
خداوند طلب كند، حاجتش را روا خواهد فرمود پرسيدم آن كدام ساعت است؟ گفت: آن
زمان كه قرص خورشيد تا نيمه، در افق مغرب فروشود. و از اين جهت بود كه فاطمه،
غلام خود را فرمان داده بود، تا بر بام مراقب باشد و آن گله كه خورشيد تا نيمه
در افق فرورود، او را آگاه سازد تا دعا كند.
9- فاطمه صغرى، دختر حسين رضى اللَّه عنهما، از پدر خود، و او نيز از مادرش،
فاطمه زهرا روايت كرده است كه پيامبر به من فرمود: هفت نفر از فرزندان من در
كرانه ى فرات، مدفون خواهند گرديد كه گذشتگان به مقام والاى ايشان نرسيده و
آيندگان نيز، به آن منزلت عالى هرگز دست نخواهند يافت.
10- ابن عساكر از فاطمه، دختر رسول خدا صلى اللَّه عليه و سلم، نقل كرده كه
پدرم فرمود: در ميان امت من، آنان از همه فرومايه ترند، كه خويشتن در ناز و
نعمت مى پرورند، خواركهاى رنگارنگ خورده و جامه هاى جوراجور در برمى كنند و در
سخن گفتن، ديگران را سخريه و استهزاء مى نمايند.
11- و نيز فاطمه صغرى از پدر خود و او نيز ار مادرش، فاطمه زهرا رضى اللَّه
عنهم، روايت كرده كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و سلم، فرمود: هر پيامبرى از
خويشانى است كه به وى افتخار و مباهات مى كند ولى خويشان من، فرزندان فاطمه اند
كه مايه ى افتخارمنند.
12- در كتاب دلائل الامامه از فاطمه زهرا منقول است كه: به اتفاق حسن و
حسين، به خدمت پدرم، رسول خدا كه در بستر بيمارى مرگ آرميده بود، رفته و گفتم.
اى رسول خدا، اينك دو پسر من هستند، نمى خواهى كه از ميراث خود به ايشان بهره
اى دهى؟ فرمود: چرا، حسن، هيبت و آقايى و حسين، جرأت وجود، از من به ارث خواهند
برد.