از زبان پيامبر صلى الله عليه و آله:
حديث حديقه كه گذشت و ديگر منابع اين حديث: (ابن ابى الحديد، ج 4، ص 107؛ كنز
العمال، ج 15، ص 156 و ج 28، صص 54 و 75 و 78؛ سيرتنا و سنتنا، ص 26؛ احقاق الحق، ج
6، ص 181؛ تاريخ بغداد، ج 12، ص 398؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 118؛ ميزان الاعتدال، ج
2، ص 331؛ كفايه الطالب، ص 72؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 323؛ مناقب خوارزمى، ص
37؛ مستدرك حاكم، ج 3، ص 139؛ تهذيب الكمال، ج 23، ص 240؛ و...) كنزالعمال، ج 13،
صص 88 و 89 و 83 و ج 16، ص 254؛ ابن ابى الحديد، ج 4، ص 108؛ تاريخ المدينه، ج 2، ص
640؛ صحيح بخارى، ج 5، ص 242؛ الصواعق المحرقه، ص 228؛ بحارالانوار، ج 8 (ط قديم)،
ص 26 و ج 28، ص 71.
از زبان على عليه السلام:
شرح ابن ابى الحديد، ج 2، ص 119 و ج 4، صص 104 و 108 و 109 و ج 6، ص 96 و ج 8، ص
18 و ج 9، صص 28 و 29 و 52 و 54 و 57 و 132 و ج 12، صص 79 و 80 و 84 و 266 و ج 14،
ص 299 و ج 15، ص 151 و ج 20، صص 298 و 299؛ جمل، ص 91؛ بحارالانوار؛ ج 8 (ط قديم)،
صص 152 و 154 و 155 و 161 و 621 و 672 و 683 و 697 و 730 و ج 29، صص 483 و 485 و
497 و 509 و 549 و 557 و 558 و 578 و 579 و 582 و 605 و 607 و 610 و 612 و 615 و
621 و 622 و 629 و 631 و 632 و 633 و ج 30، ص 8 و ج 28، صص 71 و 210؛ نهج البلاغه ى
(عبده)، خطبه ى 33 و 217 و 160 و...
از زبان زهرا عليهاالسلام
خطبه هاى زهرا عليهاالسلام در مسجد مدينه و در جمع زنان مهاجر و انصار؛ سخن زهرا
عليهاالسلام به ام سلمه، بحارالانوار، ج 43، ص 156؛ العوالم، ص 204 و...
از زبان اهل بيت عليهم السلام
بحارالانوار، ج 8 (ط قديم)، ص 151 به نقل از عيون و علل الشرايع (عن ابى الحسن
عليه السلام قال: سالته عن اميرالمومنين كيف مال الناس عنه الى غيره و قد عرفوا
فضله و سابقته و مكانه من رسول الله صلى الله عليه و آله فقال: انما مالوا عنه الى
غيره و قد عرفوا فضله لانه قد كان قتل من آبائهم و اجدادهم و اخوانهم و اعمامهم و
اخوالهم و اقربائهم المحادين لله و لرسوله عددا كثيرا و كان حقدهم عليه لذلك فى
قلوبهم الحديث).
براى بررسى بيشتر مراجعه شود به منابع ذيل:
بحارالانوار، ج 8 (ط قديم)، صص 238 و 676 و 703 و ج 10، ص 138 و ج 28، ص 85؛ ابن
ابى الحديد، ج 4 ص 104: بحارالانوار، ج 29، ص 482 (به نقل از مناقب)؛ ينابيع
الموده، ص 479؛ كشف الغمه، ج 2 ص 107 (سئل زين العابدين عليه السلام و ابن عباس: لم
ابغضت قريش عليا عليه السلام قال: لانه اورد اولهم و قلد آخرهم العار).
از زبان كينه توزان:
قال عثمان لعلى عليه السلام «ما اصنع ان كانت قريش لا تحبكم قريش و قد قتلتم
منهم يوم بدر سبعين» ابن ابى الحديد، ج 19، ص 129.
قال ابن عمر لعلى عليه السلام: «كيف يحبك قريش و قد قتلت فى بدر و احد من
ساداتهم سبعين سيدا تشرب انوقهم الماء قبل شفاههم». بحارالانوار، ج 8 (ط قديم)، ص
151 (به نقل از مناقب).
- قال عبدالله بن زبير: «انى لاكتم بغضكم اهل هذا البيت منذ اربعين سنه». ابن
ابى الحديد، ج 4، ص 62؛ مروج الذهب، ج 3، ص 80.
- «كان معاويه على اس الدهر مبغضا شديد الانحراف عنه»... ابن ابى الحديد، ج 1، ص
238.
- قال ابوسفيان: «مثل محمد فى بنى هاشم مثل ريحانه فى وسط النتن». دلائل النبوه،
ج 1، صص 131 و 133؛ بحارالانوار، ج 36، صص 278 و 294 (و فيه ان القائل هو عمر)؛
ذخائر العقبى، ص 14.
براى تحقيق بيشتر به منابع ذيل مراجعه شود:
شرح ابن ابى الحديد، ج 1، ص 89 و ج 2، ص 58 و ج 3، ص 190 و ج 6، صص 35 و 326 و ج
9، ص 23 و ج 12، ص 9 و 21 و 22 و 46 و 51 و 52 و 80 و 82 و ج 20، ص 155؛
بحارالانوار، ج 40 ص 125 و ج 8 (ط قديم)، صص 209 و 266 و 366 و 603؛ يعقوبى، ج 2، ص
148؛ الغدير، ج 6، ص 344؛ مروج الذهب، ج 3، صص 12 و 13؛ دلائل النبوه، ج 1 صص 131 و
133؛ النهايه، ماده (كبا) و نيز لسان العرب؛ صحيح بخارى، ج 5، ص 242؛ صحيح مسلم، ج
3، ص 236.
از زبان ديگران:
عن ابى زيد النحوى الانصارى قالت سالت الخليل بن احمد العروضى فقلت له: لم هجر
الناس عليا عليه السلام و قرباه من رسول الله صلى الله عليه و آله قرباه و موضعه من
المسلمين موضعه و عناه فى الاسلام عناه فقال: بهر والله نوره انوارهم و غلبهم على
صفو كل منهل و الناس الى اشكالهم اميل اما سمعت قول الاول يقول:
كل شكل لشكله الف- اما ترى الفيل يالف الفيلا
بحارالانوار، ج 8 (ط قديم) ص 151 (ج 29، ص 479) عن العل و الامالى و المناقب و
نيز به منابع مراجعه شود:
شرح ابن ابى الحديد، ج 2، صص 8 و 74 و 103 و 104 و ج 7، صص 39 و 40 و ج 9، صص 52
و 192 و ج 12، صص 79 و 80؛ كنز العمال، ج 13، صص 88 و 89؛ الطبرانى، ج 16 ص 254؛
بحارالانوار، ج 8 (ط قديم)، صص 26 و 676 و 703 و ج 28، صص 71 و 93 و 94 و 102 و 149
و 151؛ معالم المدرستين، ج 3، صص 231- 233؛ الغارت، ج 2، صص 513- و 569؛ جمل، ص
218؛ مسند احمد، ج 6، ص 113؛ طبرى ج 3، ص 289 و...
بغض عايشه نسبت به على عليه السلام:
بخارى، ج 1، صص 170 و 176 و ج 3، ص 207؛ مسند احمد، ج 6، ص 113؛ السبعه من
السلف، ص 168؛ شرح ابن ابى الحديد، ج 9، ص 192؛ معالم المدرستين، ج 3، صص 231 و 232
(به نقل از الطبقات، ج 2، ص 232)؛ بحارالانوار، ج 28، صص 149- 151؛ معالم
المدرستين، ج 3، ص 233 (به نقل از مقاتل الطالبيين، ص 43: (لما ان جاءت عائشه قتل
الامام على عليه السلام سجدت).
به علت همين كينه ها بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله حب و بغض على عليه
السلام را معيار ايمان و نفاق قرار داده است:
صحيح بخارى، ج 5، ص 22؛ صحيح مسلم، ج 1، ص 86؛ (ح 78 و 131) و ج 4، ص 178 (ح
2404)؛ ترمذى، ج 5، ص 632 (ح 3712)، و ص 635 (ح 3719) و 643 (ح 3737) و ج 13، ص 168
و ج 14 ص 177؛ نسائى، ج 8، صص 115 و 117؛ كتاب الايمان، (باب علامه المنافق)؛ ابن
ماجه، ج 1، ص 42؛ مستدرك حاكم؛ ج 2 ص 129؛ المصنف، ج 12، صص 56 و 77؛ مسند احمد، ج
1، صص 84 و 95 و 128 و ج 6، ص 292؛ مجمع الزوائد، ج 9، صص 132، و 133؛ كنز العمال،
ج 11، صص 598 و 599 و 612 و ج 12، صص 200 و 219 و ج 13، صص 89 و 90 و ج 15، صص 96 و
105 و 157؛حليه الاولياء، ج 1، ص 98 و ج 4، ص 95 و ج 6 ص 295 و ج 7، ص 195؛
الاستيعاب، ج 3، ص 37؛ الجامع الصغير، ج 2، ص 554؛ جامع الاصول، ج 8، ص 656 (ح 6499
و 6500)؛ مشكاه المصابيح، ج 3، ص 242 (ح 6079) و ص 245 (ج 6091)؛ الفردوس، ج 5، ص
316 (ح 8304) و ج 3، ص 542 (ح 5689)؛ اسمى المناقب فى تهذيب اسنى المطالب، صص 50-
61 (با حواشى شيخ محمودى)؛ شرح ابن ابى الحديد، ج 1، صص 10 و 273 و ج 4، صص 83 و
110؛ بحارالانوار، ج 29، صص 441- 645 و ج 39، صص 251 و 256 و 262 و 265 و 267 و 294
و 296 و 301 و 303؛ الغدير، ج 3، صص 182- 186 و ج 4، صص 322 و 323 و ج 10، ص 278 و
ج 13، ص 183؛ مجله ى تراثنا، شماره ى 12، صص 92 و 93 (پاورقى و تحقيق عبدالعزيز
طباطبائى) و بسيارى منابع ديگر. ابن ابى الحديد مى گويد: «فى الخبر الصحيح المتفق
عليه انه لا يحبه الا مومن و لا يبغضه الا منافق» و علامه امينى پس از اخراج اين
حديث به الفاظ گوناگون و با اساتيد متعدد مى گويد: «لو كان هناك حديث متواتر يقطع
بصدوره عن صدر الرساله فهو هذا الحديث او انه من اظهر مصاديقه».]
نوپا بودن اسلام
امام على عليه السلام يكى ديگر از ويژگى هاى اين دوران را نوپا بودن اسلام مى
داند و مى گويد: «والناس حديثو عهد بالاسلام». [شرح ابن ابى الحديد، ج 1، ص 308:
«... ان الله لما قبض نبيه صلى الله عليه و آله استاثرت علينا قريش بالامر و دفعتنا
عن حق نحن احق به من الناس كافه فرايت ان الصبر على ذلك افضل من تفريق كلمه
المسلمين و سفك دمائهم و الناس حديثو عهد بالاسلام و الدين يمخض مخض الوطب، يفسده
ادنى وهن و يعكسه اقل خلف فولى الامر قوم لم يالوا فى امرهم اجتهادا...».] حقيقت
اين است كه اسلام هنوز در قلوب بسيارى از مردم راه نيافته بود و پس از فتح مكه،
تمامى فرصت طلبان و محافظه كاران در دين داخل شدند و از دين مدخلى ساختند (يدخلون
فى دين الله). به جاى اين كه دين در آن ها داخل شود، آنان از دين مدخلى ساختند. آيه
نمى گويد: «يدينون دين الحق»، [توبه، 29.] كه مى گويد: «يدخلون»؛ دين در آن ها نفوذ
نكرده بلكه آنان از دين مدخلى ساختند.
«عمرو بن سلمه الجرمى»مى گويد: هنگامى كه خبر فتح مكه به ما رسيد، همه ى قبايل
به اسلام روى آوردند. [الطبقات، ج 7، ص 79 و ج 1، ص 366.]
بعضى از قبايل نيز چون هجوم ديگران را به مدينه براى تسليم شدن ديدند ، براى اين
كه از قافله عقب نمانند اسلام آوردند. [الطبقات، ج 1، ص 338.]
هجوم همگانى قبايل به سوى مدينه در سال نهم و دهم هجرى براى پذيرش اسلام، موجب
شد قبايل اگر چه علاقه اى به تسليم شدن نداشتند، اما چاره اى نيز جز آن نداشتند و
حتى برخى براى كسب فضيلت بيشتر از يكديگر سبقت مى گرفتند. شناخت اندك شان از قرآن و
اسلام و شخصيت رسول صلى الله عليه و آله، زمينه اى بود براى انحراف. انحرافى كه اگر
زمينه هاى لازم را پيدا مى كرد، مى توانست به خوبى وضع موجود را وارونه كند، به
همين سبب بسيارى از آنان كه ادعاى پيامبرى كردند، هوادارانى يافتند؛ مانند: «اسود
عنسى» در يمن، «مسيلمه» در يمامه، «سجاح» در بنى تميم، «طليحه» در بنى اسد. و سجاح
زنى است كه در قبيله بنى تميم ادعاى نبوت كرد سپاه كثيرى نيز فراهم كرد. در جنگ
يمامه، مسلمانان نزديك بود كه از مسيلمه- كه سجاح را نيز به عقده خود درآورده و
همدست خويش نموده بود- شكست بخورند. حتى گروهى از مسلمانان فرار كردند و سرانجام با
بيش از هزار شهيد توانستند بر آنان غالب شوند. و فود يا هيات هاى نمايندگى پس از
فتح مكه راهى مدينه شدند [سيره ى ابن هشام، ج 4، ص 205.] و پس از اسلام آوردن، به
نمايندگى از قبيله ى خود، اسلام آنان را نيز اعلام مى كردند. پيامبر صلى الله عليه
و آله از ميان خودشان يا افراد ديگرى از اصحاب خود، كسى را به عنوان سرپرست آنان
تعيين و ايشان را به منطقه ى خودشان اعزام مى كرد. بيشتر آنانى كه به نام مسلمان در
سال دهم در جزيره العرب زندگى مى كردند، پس از فتح مكه مسلمان شده بودند و اين در
حالى بود كه اكثر قريب به اتفاق آنها در باديه ها زندگى مى كردند و بسيارى از آنان
حتى يك بار نيز پيامبر صلى الله عليه و آله را نديده بودند. گاهى در مواردى اين
هيات ها، درخواستهاى جاهلى، نظير باقى گذاردن بت ها تا مدتى يا اجازه ى شرب خمر يا
ترك نماز و... را مطرح مى كردند.
گذشته از اين ها، مساله ى ترس يكى از دلائل عمده ى قبايل براى تسليم شدن بود،
[الطبقات، ج 1، ص 343؛ شرح ابن ابى الحديد، ج 13، ص 300.] چون با سقوط قريش در سال
هشتم هجرى و پس از آن، سقوط طائف، حاكميت شرك در جزيره به پايان رسيد و قبايل مختلف
دريافتند كه توان مقابله با اسلام را ندارند. آنان بر اساس تصورات جاهلى خود كه
معمولا براى دفاع از خويش با قبيله اى برزگتر هم پيمان مى شدند (حلف) تا هم خود را
از گزند او حفظ كنند و هم يك پشتوانه و حامى قوى براى خود تدارك ببينند، معمولا
وقتى نزد پيامبر صلى الله عليه و آله مى آمدند، از او مى خواستند تا نوشته اى
بنويسد تا آن چه از زمين ها و مراتع و آب ها در دست آنان هست از نظر پيامبر صلى
الله عليه و آله به مالكيت كامل شان درآيد. [اصول مالكيت در اسلام، احمدى ميانجى، ج
2، ص 7.] و اقعه ى تبوك نيز كه در سال نهم هجرى اتفاق افتاد، نشان داد كه بسيارى از
آنان كه به اسم مسلمان هستند، ايمان واقعى ندارند؛ زيرا هر كدام سعى داشتند به
بهانه اى از زير بار جنگ شانه خالى كنند و پيامبر صلى الله عليه و آله را در جمع
آورى نيرو با مشكل مواجه سازند. [توبه، 14.]
ابن هشام در سيره ى خود مى نويسد: وقتى خبر فوت رسول خدا صلى الله عليه و آله به
مكه رسيد، بيشتر اهل مكه تصميم گرفتند از اسلام بازگشته و مرتد شوند، تا آن جا كه
والى مكه از ترس فرار كرد و سهيل بن عمرو بر در كعبه ايستاد و با فرياد همه را گرد
خود جمع آورد، آن گاه مردم را برحذر داشت و آنان را به ياد سخنان رسول صلى الله
عليه و آله در همان جا انداخت كه فرموده بود: «در صورت مسلمان بودن به گنج هاى كسرى
و قيصر دست مى يابيد و... » و بدين وسيله ايشان را از ارتداد بازداشت. [السيره
النبويه، ابن هشام، ج 4، ص 316؛ كامل، ابن اثير، ج 2، ص 324.]
باند نفاق
و آخرين ويژگى، وجود باندى پرقدرت و منافق است؛ نفاقى كه از همان دوران مكى
[نفاق به شهادت قرآن (سوره هاى ماعون، مدثر، هود (آيه ى 5) و عنكبوت (آيه ى 10 و
11) كه سوره هاى مكى هستند) و اخبار (بحارالانوار، ج 30، ص 145، باب 20)، از همان
دوران مكى شكل گرفته است. نيز ر. ك: الصحيح من سيره النبى الاعظم صلى الله عليه و
آله، ج 2، ص 301؛ الميزان، ج 19، ص 287.] شكل گرفت. برخى از همان ابتدا به طمع قدرت
آمدند، چون از اهل كتاب شنيده بودند كه اين پيامبر كارش بالا مى گيرد و بر تمامى
جزيره مسلط مى شود. از امام زمان عليه السلام در روايتى، علت اسلام خلفا اين گونه
تحليل شده كه آن دو به طمع كسب قدرت اسلام آوردند، چون با يهود مجالست داشتند و از
ايشان راجع به اخبار آينده كه در تورات و ساير كتب آمده مى پرسيدند... و بيعتشان با
پيامبر صلى الله عليه و آله به اين سبب بود كه هر كدام به امارت شهرى دست بيابند.
[و روى عن امامنا القائم عليه السلام فى حديث سعد بن عبدالله فى عله اسلام بعض
المغتصبين للخلافه: «بل اسلما طمعا، لانهما كان يجلسان اليهود و يستخبرانهم كانوا
يجدون فى التوراه و سائر الكتب المتقدمه الناطقه بالملاحم...و بايعاه طمعا فى ان
ينال كل منهما من جهته ولايه بلد.» (الاحتجاج طبرسى، ج 2، ص 532؛ بحارالانوار، ج
52، ص 86).]
زيد بن على عليه السلام هم مى گويد: «به خدا قسم! اگر اين جماعت مى توانستند
حكومت را بدون اسلام به چنگ آورند، بدون شك اين كار را مى كردند و از نبوت رسول صلى
الله عليه و آله برمى گشتند». [عن زيد بن على بن الحسين عليه السلام: «والله لو
تمكن القوم ان طلبوا الملك بغير التعلق باسم رسالته كانوا قد عدلوا عن نبوته». (بيت
الاحزان، ص 57.]
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه مى گويد: كسى از على عليه السلام سوال كرد:
اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله پسر بالغ و رشيدى داشت آيا پس از فوت رسول صلى
الله عليه و آله عرب ها تسليم امر وى مى شدند و مى گذاشتند او به خلافت برسد؟ على
عليه السلام فرمود: هرگز! بلكه اگر كارى غير از آن چه من انجام دادم مى كرد، او را
مى كشتند. تا آن جا كه مى فرمايد: اگر قريش اسم رسول صلى الله عليه و آله را وسيله
اى براى رياست دنيوى و نردبانى براى رسيدن به قدرت نمى دانستند، پس از فوتش حتى يك
روز هم خدا را عبادت نمى كردند.
[قال له- على عليه السلام- قائل: يا اميرالمومنين ارايت لو كان رسول الله صلى
الله عليه و آله ترك ولدا ذكرا قد بلغ الحلم و آنس منه الرشد، اكانت العرب تسلم
اليه امرها؟ «لا، بل كانت تقتله ان لم يفعل ما فعلت... و لو لا ان قريشا جعلت اسمه
ذريعه الى الرئاسه و سلما الى العز و الامره، لما عبدت الله بعد موته يوما واحدا».
(شرح ابن ابى الحديد، ج 20، ص 298.] و باز هم از على عليه السلام نقل است: «باند
نفاق هم پيمان شدند و طومارى در خانه ى كعبه امضا كردند مبنى بر اين كه اگر خداوند،
محمد صلى الله عليه و آله را به قتل برساند!! يا بميرد، خلافت را از ما اهل بيت
بگيرند» و على عليه السلام آنان را نام مى برد و آن گاه مى گويد: «اين را رسول صلى
الله عليه و آله به من خبر داده است» و سلمان و ابوذر و مقداد را هم به شهادت مى
گيرد.
اين منافقان پنج نفرند و به اصحاب صحيفه معروفند همان صحيفه ى ملعونه اى كه على
عليه السلام دوست داشت با آن خدا را ملاقات كند تا با همان بر منافقان احتجاج كند.
[كتاب سليم بن قيس، ج 2، صص 589- 591 و 730؛ بحارالانوار، ج 28، (متن و پاورقى) صص
85- 87، 105، 115، 117، 122 و 319- 321، و ج 10، صص 296- 297 (احتجاج هشام بن حكم
با اهل سنت در مورد صحيفه ى عمر و حقيقت آن)؛ كشف اليقين، ص 137، ارشاد القلوب
ديلمى؛ صص 135- 112. و نيز مراجعه شود به: روايات از طريق اماميه در تفسير آيه ى 79
از سوره ى زخرف (ام ابرموا امرا فانا مبرمون). راجع به عنوان صحيفه در كتب اهل سنت
(بدون ذكر محتواى آن) ر. ك: تاريخ اسلام ذهبى، ج 3 (خلفاء الراشدين)، ص 120؛ صفوه
الصفوه، ج 1، ص 292؛ مسند احمد حنبل، ج 1، ص 109.] امام صادق عليه السلام در مورد
آن فرمود: (اذا كتب الكتاب قتل الحسين)؛ «هنگامى كه آن نوشته (صحيفه ى ملعونه)
نوشته شد حسين عليه السلام به شهادت رسيد». [بحارالانوار، ج 8، (قديم) ص 28.] و
اينان با هفت نفر ديگر همانانى بودند كه در بازگشت از تبوك، نقشه ى قتل پيامبر صلى
الله عليه و آله را ريختند، اما صاعقه اى زد و رسوا شدند.
اين باند در حديبيه گرچه فرياد مى كردند، اما كارى از پيش نبردند و در واقعه ى
تبوك مى خواستند از زير جنگ شانه خالى كنند و در همان سال- سال نهم- و سال آخر
تعدادشان آن قدر زياد شد [اگر ترتيب نزول آيات قرآن را بررسى كنيم مى بينيم كه اكثر
آيات مربوط به منافقان در واپسين سال هاى احزاب، محمد صلى الله عليه و آله فتح،
مجادله، حديد، منافقين و حشر، بيان گر اين حقيقت است.] كه در واقعه ى تبوك، برخى از
آنان كه همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بودند، به ساختن مسجد ضرار پرداختند و
بسيارى نيز در مدينه ماندند. و پيامبر صلى الله عليه و آله براى اين كه مبادا اينان
در غياب او دست به توطئه اى بزنند، على عليه السلام را در مدينه باقى گذاشت. ولى مى
بينيم در روزهاى آخر حيات رسول صلى الله عليه و آله آن قدر قوى شدند كه در برابر
خواسته و اصرار رسول صلى الله عليه و آله براى آوردن قلم و دوات مى ايستند و در
برابر او فرياد برمى دارند: «دعوا الرجل فانه ليهجر، حسبنا كتاب الله». [پيشتر
منابع آن گذشت.]
و رسول صلى الله عليه و آله براى افشا كردن اين باند و نشان دادن بى كفايتى شان
هيچ كم نگذاشت و حتى در آخرين لحظه مى خواست مدينه را از نفاق خالى كند و آن همه
اصرار مى كرد كه: «انفذوا بعث اسامه لعن الله من تخلف عنه». [شرح ابن ابى الحديد، ج
6، ص 52. پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داد تا همه مهاجر و انصار تحت فرماندهى
«اسامه بن زيد» كه بيش از 17 يا 18 سال نداشت، عازم تبوك شوند. در اين سپاه تمام
مهاجر و انصار به ويژه كسانى كه جزو پيروان قوم بودند بايد شركت مى كردند. از جمله
كسانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله وجودشان را در سپاه اسامه لازم شمرد و بسيار
تاكيد مى كرد، ابوبكر و عمر بودند كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را با قيد
اسم معرفى كرد (الطبقات، ج 2، ص 190، و ج 4، ص 66؛ انساب الاشراف، ج 2، ص 384) اما
آنان از رفتن عمدا سر باز مى زدند تا آن جا كه پيامبر صلى الله عليه و آله با تن
بيمار به مسجد آمده و با پاسخ دادن به بهانه هايشان لعنت بر كسانى كرد كه از رفتن
تخلف كنند. (طبرى، ج 2، ص 429؛ شرح ابن ابى الحديد، ج 6، ص 52). اگر چه اينان با
اصرار پيامبر صلى الله عليه و آله از شهر خارج شدند، اما مدام در بين شهر و لشكرگاه
رفت و آمد مى كردند تا پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت كرد. از امام على عليه
السلام نقل شده كه فرستادن آنان به خارج از مدينه براى تثبيت امامت او بوده
(بحارالانوار، ج 38، ص 173)؛ زيرا على عليه السلام و اهل بيت از دستور رسول صلى
الله عليه و آله مستثنى بودند.] و حتى جوانى هفده ساله را بر ايشان امير كرد؛ اما
آنان نرفتند و ماندند و لعنت خدا را براى هميشه بر خود خريدند.
در برابر اين همه اقدامات رسول صلى الله عليه و آله، ديگر اين خود مردمند كه
بايد گامى بردارند و اقدامى كنند. (ليقوم الناس بالقسط)؛ به پا دارند نه اين كه به
پا داشته شوند «ليقام».
ترور ناكام
باند نفاق در مراجعت از تبوك تصميم گرفتند شتر پيامبر صلى الله عليه و آله را
هنگام عبور از گردنه اى، پى كنند تا بدين وسيله پيامبر صلى الله عليه و آله را كشته
و اين واقعه را تصادفى جلوه دهند [بحارالانوار، ج 28، صص 97 و 100 و 320 (پاورقى).]
و در همان جا سقيفه اى به پا كنند و از سپاه براى ابوبكر بيعت بگيرند و آنگاه وارد
مدينه شده على عليه السلام را كنار بزنند و بر اوضاع مسلط شوند، سپاه هم كه با آنها
بود. اما جبرييل به رسول صلى الله عليه و آله خبر داد و رسول صلى الله عليه و آله
با دلى مطمئن با «حذيفه» به طرف گردنه حركت كرد. آنگاه صاعقه اى زد و تمامى باند
نفاق چهره هاشان نمايان شد و در حالى كه رسول صلى الله عليه و آله آنان را صدا مى
كرد، پا به فرار نهادند، البته رسول صلى الله عليه و آله به حذيفه امر كرد آنان را
تعقيب كند. تعداد اينان كه به «اصحاب عقبه» معروف شدند، دوازده نفر است؛ پنج نفر
«اصحاب صحيفه»، پنج نفر «اصحاب شورى»، «عمروعاص» و «معاويه». [كتاب سليم بن قيس، ج
2، صص 589 و 730؛ بحارالانوار، ج 28، ص 100؛ المسترشد، ص 186 (به نقل از رواة اهل
سنت)؛ تفسير كشاف، ج 2، ص 390 (پاورقى به نقل از دلايل النبوة بيهقى و مغازى ابن
اسحاق)؛ المحلى، ج 11، صص 220 و 221 و نيز در صفحه 224 مى نويسد: «فانه قد روى
اخبارا فيها ان ابابكر و عمر و عثمان و طلحة و سعد بن ابى وقاص ارادوا قتل النبى و
القاءه من العقبة فى تبوك».] در نقلى ديگر تعدادشان چهارده [خصال صدوق، ص 499
(اصحاب العقبة اربعة عشر رجلا).] يا پانزده [كشاف، ج 2، ص 291، ذيل آيه ى 74 سوره ى
توبه (و هموا بما لم ينالوا). (و محشى در پاورقى روايت را از مسند احمد و طبرانى
نقل مى كند)؛ المحلى، ج 11، ص 221 (در ذيل روايت آمده كه سه نفر از آنان عذر آوردند
كه سخن رسول خدا را در مورد اين كه كسى نبايد به عقبه نزديك شود، نشنيدند و جزو آن
دوازده نفر نبودند و از تصميمات آنان كاملا بى اطلاع بودند).] نفر ذكر شده است.
انكار فوت رسول
عمر شمشير كشيده بود و مدام فرياد مى زد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله نمرده
و هر كس مدعى مردن او باشد او را با شمشير خواهم كشت. او زنده است و مانند موسى
برمى گردد. [الطبقات، ج 2، صص 266 و 267؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 442؛ شرح ابن ابى
الحديد، ج 1، ص 178 و ج 2، ص 40 و ج 12، ص 195؛ انساب الاشراف، ج 1، صص 565 و 566؛
اثبات الهداة، ج 2، ص 384 (به نقل از ابونعيم در حلية الاولياء).] او بدين وسيله مى
خواست منكر خلافت على عليه السلام شود، چون آنجا كه رسول خدا صلى الله عليه و آله
زنده است و بازمى گردد، ديگر على عليه السلام چه كاره است و وصى و جانشين براى چه؟
اگر چه عده اى معتقدند وى بدين وسيله مى خواست تا ابوبكر كه در آن هنگام خارج از
شهر بود، برسد، [با توجه به نقل هاى متفاوت و متعارضى كه در اين مورد هست، اين ادعا
كه ابوبكر در آن هنگام، خارج از مدينه بوده، مورد ترديد است. اگر چه ابن ابى الحديد
مى گويد كه همه تواريخ و سيره نويسان اين گونه نوشته اند (ج 2، ص 40) اما خود او
نيز در همان كتابش نقل هاى متعارضى دارد. (ر. ك: ج 6، ص 52). من بر اين اعتقادم كه
ابوبكر در مدينه بود و نه در سنح (نام محلى است خارج از مدينه) چون آنچه مسلم است
اين است كه ابوبكر و عمر از بيرون رفتن با سپاه اسامه امتناع كردند؛ زيرا مى
خواستند خلافت پيامبر را تصاحب كنند. مگر اين كه بگوييم براى تماس قبيله بدوى بنى
اسلم از شهر خارج شده بود؛ همان قبيله اى كه كار خلافت او را محكم كردند. (توضيح
بيشترش خواهد آمد).] ولى من معتقدم كه آنان تصميم خود را گرفته بودند و بر همين
اساس بود كه منكر فوت رسول صلى الله عليه و آله شدند؛ زيرا با آن همه سفارش ها و
تأكيدهاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كمان نمى كردند بتوان اين حق را ربود. و
طبيعى جريان اين گونه مى شد كه پس از جعل احاديثى، سقيفه را هم در خود مسجد مدينه
تشكيل مى دادند و آن گاه، ابوبكر به عنوان كسى كه امور را در دست مى گيرد تا خود
پيامبر صلى الله عليه و آله برگردد، خلافت را به عهده مى گرفت. اما خبر دادن دو نفر
از انصار و اين كه عده اى در سقيفه گرد آمده اند تا خليفه اى تعين كنند، باعث تغيير
نقشه شد.
زمينه چينى ها و اقدامات رسول براى جانشينى على
اگر چه اقدامات رسول صلى الله عليه و آله و جانشينى بعد از خود در نوشته اى ديگر
به تفصيل آورده شده است، ولى اشاره اش خالى از فايده نيست، كه گاهى نم بهتر از خشكى
است.
مسأله ى جانشينى على عليه السلام از نخستين روز دعوت علنى مطرح شد و رسول خدا
صلى الله عليه و آله در جاهاى گوناگون و به مناسبت هاى مختلف چه به صورت مستقيم و
چه به صورت بيان فضايل على عليه السلام، آن را مطرح مى كرد و تذكر مى داد. اين همه
احاديث، از «منزلت» گرفته تا «ثقلين» و «خلفاى اثنى عشر»، «سد الابواب الا بابه»،
«انا مدينة العلم»، «الحق مع على»، «انا عليا منى»، «تزويج على» و «كساء» و...
(نزديك به 30 حديث به نقل از اهل سنت) و هم چنين اين همه سوره و آيه، از آيه ى
(انما وليكم الله) گرفته تا آيات «تبليغ»، «تطهير»، «مودة»، «مباهلة»، «السابقون»
«من يشرى نفسه»، «نجوى» و... (نزديك به 90 آيه به نقل از اهل سنت) [ر. ك: نهج الحق،
علامه ى حلى، صص 172- 220. و به يك قول 300 آيه (تاريخ الخفاء، ص 172، به نقل از
ابن عساكر).]
و نيز اين همه تذكرهاى گوناگون از سگ هاى حوأب [پيامبر صلى الله عليه و آله به
عاشيه مى فرمود: اى عايشه! روزى بيايد كه سگان حوأب- نام منطقه اى در مسير بصره «ر.
ك: معجم البلدان، ج 2، ص 314»- بر تو پارس كنند و تو با على مى جنگى و در حق او ظلم
مى كنى. حديث «كلاب حوأب» از احاديث متواتره است و در بسيارى از مصادر آمده است ر.
ك: الغدير، ج 3، صص 188- 191 (بيش از سى مصدر از مصادر اين حديث از كتب اهل سنت
آورده شده است). الجمل، شيخ مفيد ص 234 كه محقق آن در پاورقى حدود 30 مصدر از مصادر
آن را برمى شمرد.] گرفته تا داستان على عليه السلام [مروج الذهب، ج 2، ص 371؛ شرح
ابن ابى الحديد، ج 2، ص 167؛ اثبات الهداة، ج 2 ص 374 (حديث 261).] و... همه و همه
در راستاى همين تذكرها و تأكيد بر اين حق مهم است، تا واقعه ى غدير كه هفتاد روز
قبل از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله به وقوع پيوست و جمعيتى عظيم در زير
آفتاب نيمروز با على عليه السلام بيعت كردند و دين به اكمال و اتمام رسيد و دين
مرضى و خداپسند، دين همراه مقام ولايت شد. در آخرين روزها نيز رسول صلى الله عليه و
آله در بستر بيمارى فرمود: قلم و داتى بياوريد تا چيزى بنويسم كه پس از من شما را
از گمراهى حفظ كند. آنانى كه مى دانستند پيامبر صلى الله عليه و آله چه مى خواهد
بنويسد، فرياد «دعوا الرجل فانه ليهجر، حسبنا كتاب الله» سر دادند.
ديگر اقدام رسول، تأكيد بر پيوستن به سپاه اسامه بود و اين كه اين سپاه از مدينه
خارج شود، آن هم با اين تعبير كه «لعن الله من تخلف عنها» و تنها على عليه السلام
بايد در كنار رسول صلى الله عليه و آله بماند. آنان هم به بهانه ى اين كه ما نگران
رسول صلى الله عليه و آله هستيم و چگونه مى توانيم از مدينه خارج شويم و خبر رسول
صلى الله عليه و آله را از كاروانيان سر راه بگيريم، ماندند و لعنت خدا را بر خود
خريدند. علاوه بر همه اينها، رسول خدا صلى الله عليه و آله براى بعد از خود نيز
نشانه ها و علامت هايى باقى گذاشت. منافقان هر چند از نوشتن و كتابت او جلوگيرى
كنند، از نشانه ها و علامتهايش نمى توانند جلوگير باشند. اين علامتها، انسانهاى
گويا، فاطمه عليهاالسلام، ابوذر، عمار، و همراهى قرآن روشنگر است.
زهرا عليهاالسلام، براى دوره ى شيخين؛
ابوذر، براى زمان عثمان؛
عمار، در برابر معاويه؛ و همراهى قرآن تا امروز.
رسول بارها فرموده بود فاطمه عليهاالسلام پاره ى تن من است. هر كه او را به خشم
آورد، مرا و خدا را به خشم آورده است. و فاطمه عليهاالسلام بر شيخين خشمناك بود و
در هر نماز آنان را نفرين مى كرد. پنهانى قبرش، گواه اين خشم است. [ر. ك: «اقرار» و
«آيه» از همين كتاب.] و رسول گفته بود آسمان بر راست گوتر از ابوذر سايه نيانداخته
است. [بحارالانوار، ج 31، ص 271؛ الفتوح، ج 2، ص 157؛ الطبقات، ج 4، ص 228؛ شرح ابن
ابى الحديد، ج 3، ص 56.] و اين زبان و صادق و برنده، روياروى عثمان بود. [شرح ابن
ابى الحديد، ج 3 ص 56 و بحارالانوار، ج 22، ص 417 و ج 31، صص 174- 178 و صص 270-
279.] و رسول گفته بود كه عمار را، گروه ستمگر مى كشند. [سيوطى در خصايص بر تواتر
اين حديث تصريح كرده و علامه ى امينى در الغدير (ج 9، صص 21- 22) منابع آن را
يادآور شده. نيز ر. ك: بحارالانوار، ج 22، صص 326 و 334؛ تاريخ طبرى، ج 3 (جزء 6) ص
21؛ كامل ابن اثير، ج 3، ص 310؛ صحيح بخارى، ج 4، ص 25؛ حلية الاولياء، ج 4، صص 20
و 172؛ مصنف ابن ابى شيبة، ج 15، ص 302؛ الطبقات، ج 3، ص 252.] و عمار در كنار على
عليه السلام بود و شمشيرش بر سينه ى معاويه. [صفين، صص 332- 336؛ شرح ابن ابى
الحديد، ج 5، صص 252 و 253 و 256 و ج 8، صص 16- 27؛ تاريخ طبرى، ج 3، ص 21؛ كامل
ابن اثير، ج 3، ص 308.] (همين بود كه با شهادت عمار، سپاه شام متزلزل شد و معاويه
به دست و پا افتاد و حيله ها كرد). و رسول در جاجاى مختلف اعلام كرده بود كه
جانشينان من دوازده نفرند، [ر. ك: منتخب الاثر فى امام الثانى عشر عليه السلام،
صافى گلپايگانى، صص 43- 187.] و گفته بود من دو چيز را در ميان شما مى گذارم كه
چراغ راه و مانع گمراهى شما هستند. اين دو از هم جدا نخواهند شد تا اين كه در حوض
كوثر بر من وارد شوند. [ر. ك: «حديث ثقلين» از همين كتاب.] و امروز جز شيعه كسى با
اين گفته همراه نيست كه ديگران قرآن و عترت را از هم جدا كردند و بين قرآن و خليفه
و وصى رسول، فاصله انداختند در حالى كه رسول به همراهى آن ها شهادت داده بود. همان
گونه كه با زبان گويايش از يوم الانذار... و با دست بلندش در غدير... و با تقاضاى
قلم در واپسين لحضه هاى زندگى، و با فاطمه عليهاالسلام و ابوذر و عمار در دامن
تاريخ، اين رهبرى و ولايت و اين سرپرستى را گواهى داده و راه على را به نور بسته
بود.
به راستى كه رسول صلى الله عليه و آله هيچ كم نگذاشت و آن قدر بر اين حق تأكيد و
سفارش مى كرد كه بيشتر از آن متصور نبود و اين حق تا آن جا پيش رفت كه «مزد رسالت»،
بل «مكمل و متمم دين» قرار گرفت. و ديگر اين خود مردم اند كه بايد همتى كنند و گامى
بردارند. [غدير (با اندكى تغيير).]
چرا انصار در سقيفه گرد آمدند؟
اين كه چرا انصار با آن كه ياران فداكارى براى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
بودند، اين گونه با شتاب و دور از چشم مهاجران و قريش براى تعيين خليفه در سقيفه
گرد آمدند، سؤال خوبى است كه در تحليل آن مى توان به طور خلاصه به عواملى چند اشاره
كرد:
1. ترس از قدرت قريش و انتقام گرفتن آنان از انصار؛ زيرا كه قريش كه بيشترشان
جزو گروه مؤلفة القلوبند، در هر حال انصار را قاتلان خويشان خود مى دانستند و طبيعى
بود كه انصار از حاكميت آنان وحشت داشته باشند. چنان كه حباب بن منذر كه از بزرگان
انصار بود، در سقيفه گفت: ما ترس از آن داريم كسانى از شما بر سر كار آيند كه ما،
پدران و برادران شان را در جنگ كشته ايم؛ ترس از اين كه اين افراد از ما انتقام
بگيرند. [انساب الاشراف، ج 1، ص 582؛ الامامه و السياسة، ص 7.] هم او به انصار گفت:
اگر با اين افراد بيعت كرديد پس از چندى خواهيد ديد كه فرزندان شما در درب خانه هاى
اين افراد به گدايى سرگرم اند و حتى از دادن آب نيز به آنان دريغ مى كنند. [الامامة
و السياسة، ص 7؛ قاموس الرجال، ج 3، ص 67؛ بحارالانوار، ج 28، ص 354.] چنان چه
بعدها حسان بن ثابت به قريش در مورد فشارها و آزارهاى آنان به انصار گفت: گناه ما
اين است كه ما پدران و برادران شما را كشتيم. [شرح ابن ابى الحديد، ج 6، ص 38.]
2. آگاه بودن از قدرت و نفوذ باند نفاق و دسيسه ها و تحركات آنان در اواخر عمر
پيامبر صلى الله عليه و آله براى كنار گذاشتن على عليه السلام و به قدرت رسيدن خود،
[و لقد كان سعد لما رأى الناس يبايعون ابابكر نادى: ايها الناس انى والله ما اردتها
حتى رأيتكم تصرفونها عن على... (علم اليقين، ج 2، ص 713).] تا آنجا كه شاهد بودند
كه چگونه منافقان با دستورهاى پيامبر صلى الله عليه و آله براى پيوستن به سپاه
اسامه و يا آوردن قلم و كاغذ، مخالفت مى كنند.
3. از رسول صلى الله عليه و آله شنيده بودند كه بعد از او به آنان صدماتى مى رسد
و بايد بردبار و شكيبا باشند [الطبقات، ج 2، ص 253؛ انساب الاشراف، ج 3، ص 53.
(تحقيق شيخ محمودى)] و اين هشدار رسول صلى الله عليه و آله و سلم (در صورت صحت خبر)
به جاى آن كه سبب هشيارى آنان گشته و موجب موضع گيرى صحيح و حمايتشان از على عليه
السلام بشود، باعث سوء استفاده ى سران آنان شد.
4. نبود امثال «سعد بن معاذ» در ميان آنان؛ همان بزرگ مردى كه اگر زنده بود چه
بسا هرگز سقيفه اى پا نمى گرفت.
5. سران و اشراف انصار خود نيز منافق بودند و همين ها توده انصار را هم به دنبال
خود مى كشاندند. حقيقت مطالب اين است كه نفاق مختص قريش و مهاجران نبوده بلكه در
ميان انصار هم رواج داشته است و سران انصار با على عليه السلام دشمن بودند. و
بسيارى از كسانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را در لشگر اسامه قرار داده
بود از رييس و مرئوس به نظر مى رسد كه منافق بوده و با على عليه السلام دشمنى داشته
اند و به همين سبب پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواسته آنان را روانه كند تا
مدينه براى على عليه السلام خالى بماند.
تعجب نكنيد كه بزرگان انصار منافق شده باشند. مگر همين ها نبودند كه در تقسيم
غنايم حنين به رسول صلى الله عليه و آله اعتراض كردند؟! [سيره ى ابن هشام، ج 4، صص
147- 148؛ المغازى، ج 3، صص 957- 958؛ الارشاد، ص 67.] آيا اعتراض به پيامبر صلى
الله عليه و آله با ايمان واقعى جمع مى شود؟ به گفته امام باقر عليه السلام، انصار
از همان روز، بى نور شدند. «فحط الله نور هم» [الكافى، ج 2، ص 411؛ بحارالانوار، ج
21، ص 177 و ج 93، ص 57.] همين انصار و رييس آنان «سعد» اگر چه در سقيفه شكست خوردن
اما باز هم با على بيعت نكردند. رسول صلى الله عليه و آله از قبل درباره ى على عليه
السلام گفته بود: دوست نمى دارد تو را مگر مؤمن، و دشمن نمى دارد تو را مگر منافق.
سعد مى توانست با كمك فاميل خود، على عليه السلام را به حق خود برساند، چون على
عليه السلام مى گفت: اگر چهل ياور داشتم در خانه نمى نشستم. ولى سعد در عين آنكه با
قريش دشمن بود، با على عليه السلام نيز دشمن بود و حاضر نبود كه او به خلافت برسد،
چون مى دانست كه با وجود على عليه السلام جايى براى امثال او نيست.
على عليه السلام مى فرمود: به جز اهل بيت براى من ياورى نبود و من نخواستم آنان
را به كشتن دهم. [نهج البلاغه، خطبه ى 26.] از اين كلام چنين برمى آيد كه مهاجر و
انصار همگى با على عليه السلام بد بودند و اگر جنگى مى شد، اهل بيت او كشته مى
شدند.
ابن ابى الحديد از كتاب سقيفه ى ابوبكر جوهرى نقل مى كند: پس از قضيه ى سقيفه
«سعد بن عباد» حكايتى را نقل نمود كه موجب خلافت على عليه السلام بود. پسر او «قيس»
گفت: تو از پيامبر اين سخن را درباره ى على شنيدى و با اين حال در صدد گرفتن خلافت
برآمدى و اصحاب تو مى گفتند از ما امير و از قريش اميرى باشد؟!
به خدا سوگند پس از اين تا زنده ام با تو سخن نخواهم گفت. [شرح ابن ابى الحديد،
ج 6، ص 44.]
اين عوامل باعث شد كه انصار بر مهاجران و قريش پيش دستى كرده و جلو بيافتند. اگر
انصار به جاى جمع شدن در سقيفه، همراه سپاه اسامه خارج شده بودند و يا به دفن و
تجهيز رسول صلى الله عليه و آله مى پرداختند، منافقان به اين زودى موفق به غصب
خلافت نمى شدند و باز، اگر پس از شكست در سقيفه، به دعوت هاى على عليه السلام و
استغاثه هاى زهرا عليهاالسلام گوش مى دادند و به حمايت على عليه السلام برمى
خاستند، نه خود نابود مى شدند و نه اهل بيت از خلافت كنار گذاشته مى شدند. آنان به
جاى بازگشت از اشتباه خويش، در مقام توجيه و در واقع براى قطع كردن رگ غيرت و
احساسات مردم مى گفتند: اگر على عليه السلام زودتر آمده بود، ما با او بيعت مى
كرديم؛ اما، اكنون ديگر بيعت خود را نمى شكنيم! [شرح ابن ابى الحديد، ج 6، ص 13.]
غافل از اين كه اين توجيهى بيش نبود، گويا از ياد برده بودند كه پيشتر در غدير با
على عليه السلام بيعت كرده بودند و پيش از آن هم در عقبه.
تغيير نقشه
به عنوان آخرين حربه قرار بر اين شد كه با انكار فوت رسول خدا صلى الله عليه و
آله مانع خلافت على عليه السلام شوند تا اين كه دو نفر از انصار مخفيانه از سقيفه
خارج شده و خود را به عمر و ابوبكر رسانده و آن دو را در جريان گذاشتند. [تا ريخ
الخميس، ص 167؛ شرح ابن ابى الحديد، ج 2، ص 38 به نقل از طبرى، ج 3، ص 218 (بر طبق
اين نقل، ابتدا عمر از جريان انصار با خبر شد و او بود كه ابوبكر را آگاه كرد.)؛
انساب الاشراف، ج 71 ص 581 (بر طبق اين نقل ابتدا ابوبكر با خبر شد).] ابوبكر كه
يكى از مغزهاى طراح اين باند بود متوجه شد كه مى توان خلافت را اين گونه هم ربود.
اين بود كه بلافاصله نقشه را تغيير داد و پس از ديدار از جنازه ى پيامبر صلى الله
عليه و آله از خانه خارج شد و عمر را ديد كه شمشير كشيده و فرياد مى زد: «به خدا
سوگند! پيامبر نمرده، او زنده است و برمى گردد و هر كس كه بگويد او مرده، با همين
شمشير او را خواهم كشت». وى را به آرامش دعوت كرد و آنگاه ادامه داد: اى كسى كه
سوگند ياد مى كنى، هر كس محمد صلى الله عليه و آله را مى پرستيد پس او مرده است و
هر كس خدا را مى پرستد پس او نمى ميرد.
خداوند فرموده: (انك ميت و انهم ميتون) و فرموده (افان مات او قتل انقلبتم على
اعقابكم). [الطبقات، ج 2، صص 266- 267؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 422.] و بدين وسيله او
را متوجه ساخت كه نقشه عوض شده و اين در حالى بود كه «عمرو بن زائده» همين آيات را
براى عمر خوانده بود، اما او قانع نشده بود. [الغدير، ج 7، ص 184؛ به نقل از منابع
اهل سنت. گويا عمر از ياد برده بود كه در جنگ احد در هنگام فرار، فرياد زده بود:
«ما ارى رسول الله الا قد قتل» (بحارالانوار، ج 28، صص 389 و 390- پاورقى- به نقل
از الطبقات و منتخب كنز العمال و سيره ابن هشام و تاريخ طبرى) البته بعدها در توجيه
اينكه چرا در هنگام فوت رسول آنگونه گفته بود مى گفت: من گمان مى كردم كه پيامبر پس
از همه اصحابش خواهد مرد!! «و لا يموت حتى يكون آخرنا» (همان و نيز الجمع بين
الصحيحين، به نقل از اثبات الهداة، ص 338) غافل از اين كه اگر اين گونه باشد پيامبر
هرگز نخواهد مرد؛ زيرا همواره اصحابى جديد خواهد يافت. به راستى كه دروغ گو رسوا
است.]
عمر تا اين آيات را از زبان ابوبكر شنيد خود را به غش زد، او را به بيرون جمعيت
بردند. مردم به عزادارى و على عليه السلام و اهل بيت نيز به دفن و تجهيز پيامبر صلى
الله عليه و آله مشغول گرديدند. مثلث ابوبكر، عمر و ابوعبيده، با شتاب خود را به
سقيفه رساندند و در راه قرارها را گذاشتند و اگر ابوعبيده، در زمان عمر به سبب
طاعون نمرده بود بدون شك خلافت به عثمان نمى رسيد، و همين گونه است «سالم مولى
حذيفه» اين دو نفر از اصحاب صحيفه بودند و عمر خود بارها از مرگ اين دو اظهار تأسف
مى كرد.
سخنرانى ابوبكر در سقيفه
اشاره است به سخنرانى ابوبكر در سقيفه در جمع انصار. او در قسمتى از خطبه ى خود
چنين گفت:
«اگر خزرج داوطلب اين مقام بشود، مسلم است كه اوس تن در نخواهد داد و همچنين اگر
اوس داوطلب شود، بديهى است كه خزرج تن در نخواهد داد. در نتيجه زد و خورد و كشتارى
در ميان دو قبيله روى خواهد داد كه هيچ گاه فراموش نشود و جراحت هاى علاج ناپذيرى
وارد خواهد آمد. و اگر كسى از ميان شما برخيزد و صدايى بلند كند، مثل اين است كه در
ميان چنگال شيرى گرفتار شده باشد كه مهاجر او را بجود و انصار او را مجروح كند».
[البيان والتبيين، ج 3، ص 181 (ان هذا الامر ان تطاولت اليه الخزرج لم تقصر عنه
الاوس و ان تطاولت اليه الاوس لم تقصر عنه الخزرج و قد كانت بين الحيين قتلى لا
تنسى و جراح لا تداوى، فان نعق منكم ناعق فقد جلس بين لحى اسد يضغمه المهاجرى و
يجرحه الانصارى)؛ تاريخ اسلام، دكتر حسن ابراهيم حسن، ج 1، ص 204 «حذر (ابوبكر)
الانصار ان وليته الاوس ان تنفس اليها الخزرج، و ان وليته الخزرج ان تنفس عليها
الاوس».]
اين سخنان به خوبى نشان مى دهد كه چگونه ابوبكر با مكر و شيطنت بين اوس و خزرج
اختلاف مى اندازد و چگونه دو دسته ى رقيب را به جان يكديگر انداخته و رگه هاى تعصب
جاهلى را زنده مى كند و آنچه را كه رسول صلى الله عليه و آله سال ها براى آن خون دل
خورده بود بر باد مى دهد و رگه هاى كهن تعصب جاهلى را از نو رنده مى كند. اين بود
كه «ابن دأب عيسى بن زيد» گفت: «فرماهم بالمسكته!»يعنى ابوبكر آخرين تيرى را كه در
تركش داشت عليه اين جمعيت به كار برد. [براى آگاهى بيشتر از جريان سقيفه و تحليل
خطبه ابوبكر به كتاب سقيفه از علامه ى مظفر مراجعه شود.]
حيله
ابوبكر بعد از سخنرانى خطاب به انصار گفت: «اى جماعت! من انتخاب يكى از اين دو
نفر- عمر و ابوعبيده- را به مصلحت شما مى دانم. با هر يك از اين دو كه مى خواهيد
بيعت كنيد». آن دو هم مطابق قرار آنچه ابوبكر به آنان حوالت داده بود، به خودش پاس
دادند و گفتند: «نه! به خدا قسم ما هيچ كدام با بودن تو، عهده دار اين امر نمى
شويم. تو يار غار پيامبرى. دستت را بيش آور تا با تو بيعت كنيم» و آن گاه به طرف
ابوبكر حركت كردند.
اوسى ها كه مى ديدند نزديك است سعد بن عبادة؛ رييس خزرج، خليفه شود و از اين امر
ناراحت و نگران بود، حال كه مى ديدند خلافت از دست آنان پريد، در دل مسرور شدند. از
اين رو براى آن كه اولين كسانى باشند كه با ابوبكر بيعت كنند تا در نتيجه به پست
هاى حساس ترى دست يابند، كوشيدند زودتر از عمر و ابوعبيده خود را به ابوبكر رسانده
و با او بيعت كنند. [شرح ابن ابى الحديد، ج 6، ص 10.]
خزرجى ها نيز براى آنكه عقب نمانند، شتاب كردند و البته حسادت «بشير بن
سعد»خزرجى به پسر عموى خود «سعد» و رقابت بين آن دو بر اين شتاب بى تأثير نبود [هم
چنان كه «حباب بن منذر» در همان سقيفه به «بشير» گفت: تو از روى حسادتى كه با «سعد»
داشتى با ابوبكر بيعت كردى. (الامامة و السياسة، ص 8؛ شرح ابن ابى الحديد، ج 6، ص
10).] و چون او، خود، نيز ادعاى رياست خزرج را داشت، در اين ميان تنها سعد بن
عباده، رييس خزرجى ميان دست و پا له شد [(بعد أن داسوا سعد بن عباده و وطئوا بطنه)
اثبات الوصية، ص 116؛ شرح ابن ابى الحديد، ج 6، ص 40.] و هر چه فرياد مى زد، كسى به
دادش نمى رسيد. اولين كسى كه از قبيله اوس با ابوبكر بيعت كرد، «اسيد بن حضير» بود.
را ى همين بود كه نيازهاى او را بر طرف ساختند و عمر حتى پس از مرگش، تمامى ديون او
را پرداخت كرد. [الفائق فى غريب الحديث، ج 1، ص 108.]
كودتاى سقيفه به همين سرعت شكل گرفت و به همين دليل عمر هميشه مى گفت: «امر
ابوبكر در سقيفه ناگهانى شكل گرفت و خدا ما را از شرش حفظ كرد!!».