چشمه در بستر

مسعود پورسیدآقایی

- ۱ -


مطلع

زهرا عليهاالسلام، كوثر خداست. ليلةالقدر خداست. جلوه ى جمال خداست و تفسير جلال خدا.

زهرا عليهاالسلام، ادامه ى رسول صلى الله عليه و آله است و همتاى على عليه السلام.

زهرا عليهاالسلام، حصن حصين ولايت است و آموزگار متين شهادت.

زهرا عليهاالسلام، تلاوت بيدارى است. سايبان شوق است. تولد بالغ تاريخ است و بهار سرشار دل هاى آشنا.

زهرا عليهاالسلام، معرف نهايت كمال زن است و اوج عروج يك انسان.

چشمه ى غدير در باغ دستان پر توان او به بلوغى رسيد، و غديريان از دامان عصمت او به رويشى رسيدند.

ما درباره ى زهرا عليهاالسلام بيشتر به توصيف پرداخته ايم و نه تبيين. و آن چه نياز نسل معاصر ماست، تبيين است، نه توصيف. تطبيق است، نه توجيه.

پيچيدگى برخورد و عمق نگاه زهرا عليهاالسلام همچون دشت نيست كه نشسته تا آخرش را ببينى و كرانه هايش را در آغوش نگاهت بنشانى. دريايى است بى كرانه، كوهى است به بلنداى تاريخ. و همين است كه هر چه به قله اش نزديك تر شوى، چشم انداز بيشترى مى بينى، در حالى كه بيش از يك سويش را نديده اى.

پيچش گام هاى زهرا عليهاالسلام چنان منشورى است كه ابعادش به عدد زاويه ى ديدها و حوادث روزهاست.

من مى خواهم از اين بى كران بلند بى نهايت، سطرى بنويسم. آيا توانى هست؟

من مى خواهم به عشق نوشيدن قطره اى از جام ولايش و برگرفتن نَمى از يَم صفايش، جلوه اى كه جلوات و شمه اى از ملكاتش را بنگارم. آيا رخصتى هست؟

چگونه مى توان سوزش شمع، خيزش موج، غرش رعد، ريزش ابر، صبورى سرو و ايستادگى نخل را نوشت؟

به راستى مگر مى شود آن را كه آسمان و خورشيد و ماه، وسعت و نور و زيبايى را، اقاقى ها عطر را، كبوتران پرواز را و چشمه ها طهارت را از او، به عاريت گرفته اند، به تحليل نشست؟

به راستى مگر مى شود آن را كه با خط خود، غزل آفتاب را بر پوست هر ستاره مى نوشت، تحليل كرد؟

همو كه طنين فريادش، همپاى ضربت خندق است.

مگر مى شود آن را كه در جغرافياى خانه ى گلى اش، تاريخ رنج ها و رنج هاى تاريخ جا گرفته به تحليل نشست؟

همو كه دشمن در وسعت سينه ى سبزش، براى شمارشِ دسته دسته ى دردهايش، عمرى به درازاى زمان مى خواهد.

چگونه مى شود آن را كه خورشيد در تابوت او غروب كرد و ملايك به عشق ديدار او، به سجده درافتادند و با اشك هاشان راهش را تا به خدا علامت گذاردند، تحليل كرد؟

كسى كه فرشته ها هم اقرار دارند كه هنوز تمامى او بر آنان نيز نامكشوف مانده.

چگونه مى شود آن را كه در درنگ كوتاهش، به كوتاهى فرود شتابان فواره تا خاك، تمامى بار امانت خود را گذارد و رفت، به تحليل نشست؟

كسى كه پايانى به قشنگى گُل داشت.

چگونه مى شود آن را كه بر كف، عصاى موسى و بر لب، دم مسيحا و بر دوش، رداى محمد صلى الله عليه و آله دارد، تحليل كرد؟

كسى كه كوثر و ليلةالقدر خدا و سبزترين پاسخ به روح تشنه ى انسان ها در تمامى عصرها و نسل هاست.

مگر آن كه «منّا» شد و از در، درآمد و آن گاه از دور تحليلش كرد و از سايه اش اندازه اش گرفت و از نشانه ها و علامت ها تخمينش زد، كه دورهاى نزديك و بزرگ هاى فشرده را اين گونه مى توان فهميد.

من از ديرباز مشتاق قلم زدن در اين وادى بودم، اما، هر بار اشك ها راه را مى بست و سيلاب ها، مشق ها را مى شست و نفَس ها را به شماره مى انداخت. تا اين بار كه در روز تولد زهرا عليهاالسلام، بر سر راه اين همه- با خون دل- سدى كشيدم و به عشق تولد دوباره ى خودم، قلم به سراغم آمد.

متن تصوير صحنه

آسمان گرفت خورشيد غروب كرد و رسول بزرگ صلى الله عليه و آله از دنيا رفت و غمى جانكاه بر سينه تمامى كسانى كه به عمق حادثه و وسعت فاجعه پى برده بودند، خيمه زد!

هر چه وسعت وجودى تو بيشتر، و معرفتت به عجز بشر و عظمت وحى و رسول صلى الله عليه و آله افزون تر، اين غم جانكاه تر. و زهرا عليهاالسلام در اوج بود و عظمت حادثه و عمق فاجعه محرميت تمامى انسان ها را در اين سوگ به نظاره نشست.

خورشيد غروب كرد.

همه در حيرت، ياران اندك، نظام قبيلگى، كينه ها سرشار، اسلام نوپا، گله ى گرگ ها اين است اوضاع. [آنچه در (متن) شماره گذارى شده در (شرح) ذيل همان شماره توضيحش آمده است، به عبارتى روشن تر شماره هاى بالا صفحه در قسمت (شرح توضيح همين شماره هايى است كه در (متن) آمده است.]

زوزه ى گرگ ها بلند شد گرگ هايى گرسنه براى تقسيم غنيمتى كه ثمره ى تمامى نسل ها بود و از آن همه ى انسان ها تا هميشه ى تاريخ حمله بردند. به عنوان آخرين حربه- پس از

رسواى در ترور ناكام رسول صلى الله عليه و آله در تبوك- منكر فوت رسول صلى الله عليه و آله شدند و اين كه او زنده است و بازمى گردد. تا وصى او را خلع سلاح كنند، كه زنده جانشين نمى خواهد.

چرا كه رسول بزرگ صلى الله عليه و آله آن قدر بر خط وصايت تاكيد كرده بود، كه گرگ ها گمان ربودنش را هم نمى بردند، تا شنيدند در سقيفه جماعتى براى تعيين خليفه گرد آمده اند ، پس مى توان ربود!!

با علامتى (انك ميت و انهم ميتون) نقشه را تغيير دادند ، مثلثى شوم، خود را به معركه رساند و از درگيرى و حسادت بين «اوس» و «خزرج» سود برد، و علم اختلاف بين آن ها را برافراشت و ادعاهاى مرده را زنده كرد. و با شيطنت، آن چه را كه در آن هيچ سهمى نداشت، به يكديگر حوالت نمودند.

آسمان تپيد و رعدى غريد و ناگهان آتشى بر خرمن ها افتاد، پيرى مياندارى آتش مى كرد، پيرى ديگر گوى سبقت را ربود.

كردند و نكردند و ندانند كه چه كردند؟

همه در حيرت، ياران اندك، نظام قبيلگى، كينه سرشار، اسلام نوپا، گله ى گرگ ها همراه حامى شمشير و جماعت مرعوب و ترور مخالفان تنها يكى بود، آن هم زهرا عليهاالسلام بود تنها يك راه بود، راه على عليه السلام بود؛ كه جز در لاك تقيه فرورفتن راهى نبود؛ كه با گرگ ها و با دستى خالى و بى همراه جز پيچيدگى تقيه، گريزى نيست.

على عليه السلام سكوت كرد، اما سكون هرگز؛ كه آن عهد نبى بود و اين، دور از شان ولى.

آن جا كه ياورى هست، بايد رفت و آن جا كه نيست بايد ياورى ساخت ورنه دم زدن از ولايت، رسالت را هم نابود مى كند گرگ هاى گرسنه ترى هم، در دو طرف جزيره در كمين بودند. پس بايد با استخوانى در گلو و خارى نه در پا كه در چشم در اين ميدان گوى زد و يار گرفت. و از دل دشمنان ديروز، ياران فردا را بيرون كشيد، كه كشيد. و در متن بحران ها و حادثه ها چلچراغى برافروخت، كه افروخت. و او، اويى كه نبايد امروز- به گمان منافقان- حتى نشانى هم از او باقى بماند، نامش بر تارك هميشه ى تاريخى مى درخشد (والله متم نوره).

دشمن مى پنداشت:

با گرفتن امكانات اقتصادى؛ و به تاراج بردن القاب؛ و تحقير شخصيت؛ و بركنارى و تبعيد و كشتن ياران؛ و محصور كردن صحابه در مدينه؛ و منع كردن موالى از ورود به مدينه؛ و سوزاندن احاديث رسول صلى الله عليه و آله و نشر احاديث دروغ؛ و ايجاد بدعت ها تبعيض ها؛ و تراشيدن رقيب با تشكيل شورا؛ و پرورش باندهايى پر قدرت (معاويه ها و عايشه ها)؛ و...

مى توان اين قله ى بلند و وارث فرهنگ وحى را از نظرها دور داشت و مى توان فوران سبز چشمه ى غدير را از اذهان زدود و چه واهى! .

.. و او، او كه به راه هاى آسمان آگاه تر بود به زمين و نخل پرداخت تا راه گم كند و دشمن را در سطح نگه دارد.

دشمن خوابيد اما چشم على بيدار بود.

همه در حيرت ياران اندك، نظام قبيلگى، كينه ها سرشار اسلام نوپا، گله ى گرگ ها همراه حامى شمشير و جماعت مرعوب و ترور مخالفان تنها يكى بود، آن هم زهرا عليهاالسلام بود.

تنها يك راه بود راه على عليه السلام بود.

زهرا و زمان شناسى

بالاترين ظلم ها غصب وصايت عليهاالسلام است و مهم ترين اقدام احقاق اين حق كه هدايت بى همرهى عترت محال است، محال.

زهرا عليهاالسلام اين اسوه ى هميشه بيدار و هشيار، گرچه با آن همه تاكيدها و سفارش هاى رسول صلى الله عليه و آله وجودش نشانه ى راه است و با على عليه السلام بودنش علامت همه چيز اما به همين قناعت نمى كند، كه اقدام ها مى كند و گام ها برمى دارد.

گام هاى زهرا (اثنتا عشره عينا)

اسرا (دعوت هاى شبانه)

«چه زود روز پرشكوه غدير و خاطره ى بيعت تان را از ياد برديد؟!».

شب ها با على عليه السلام و حسنين عليهماالسلام بر در خانه هاى مهاجران و انصار مى رفت و آن ها را به ياد بيعت شان در عقبه و غدير و درياى فضايل على عليه السلام از واقعه ى تبوك و مباهله گرفته تا احاديت ثقلين و سد ابوب و... مى انداخت تا شايد چلچراغى برافروزد.

هيچ درى بر پاشنه نچرخيد كه از شمشير على عليه السلام كينه ها داشتند و از بدر و احد خاطره ها

هنوز هم تاريخ در انتظار لبيك مى سوزد.

حصن (دفاع)

«آيا به راستى بيت وحى را به آتش كشى و مرا با على و فرزندانم بسوزانى؟»

زهرا عليهاالسلام را، زخمى به كنارى افكندند و على عليه السلام را به مسجد كشاندند با شمشيرهاى آخته، درب خانه در آتش كينه ها مى سوخت.

زهرا عليهاالسلام با بالى شكسته، خود را به مسجد رساند و با تهديد نفرين، على عليه السلام- امامش- را رهانيد و دست در دست، آرام به خانه اش برد.

هيچ كس به پا نخاست، هيچ كس آبى نريخت آه، آه چه غربتى!!

فدك (افشاگرى)

«آيا در كتاب خداست كه تو از پدرت ارث ببرى اما من به ارث نبرم؟ چه سخن ناروايى!»

به بهانه ى غصب فدك در مسجد به افشاگرى پرداخت. خصم مى پنداشت كه او بر زمين از دست رفته مى نالد و تو نگو تنها اشارتى به زمين است و تمامى از آسمان ولايت ، تحريك و حمايت ، افشا و شماتت.

نزديك بود كه كار تمام شود ، آه در حسرت غيرتى!

سكوت

«ديگر هرگز با شما دو تن سخن نخواهم گفت.»

گاهى رساترين فريادها را از دهان سكوت بايد شنيد همه مى پرسيدند:

كز چه روى خورشيد در چنبره ى كسوف فرورفت؟!

انذار (هشدار)

شمشير آخته هرج كامل استبدارى هماره ، ذلتى فراگير جمعى پراكنده فتنه اى كور بشارتتان باد! اگر... اگر اين آب رفته به جوى بازنگردد و صدف خزف ننشيند.»

اين ها انذارهاى بلند منذرى بيدار و فوران سبز كوثرى زخمى، در بسترى دردآلود بر زنانى مقهور بود.

اذان

«بلال! بار دگر اذان بگ و اين طنين بيدار چشمه ى آفتاب بود.

شايد كه با احياى خاطرات دوران رسول صلى الله عليه و آله، سوالى در اذهان اين جماعت مفلوك شكل گيرد كه:

گلدسته از جلوت بلال چرا تهى ماند؟

سرشك

«شب و روز اشك خواهم ريخت تا به ملاقات خدايم رسم و شكايت بر او برم.»

آن جا كه فريادها كارساز نيست، شايد اشك ها از دل سنگ ها، چشمه اى جارى كند و در اذهان فسرده ى اين توده ى مرعوب، سوالى را به تصوير كشد.

كز چه روى خورشيد را خونابه مى بارد؟

سايبان

«چند روزى بيش مهمان شما نخواهم بود.»

كشتى شكسته ى ما در سابيان بقيع در كناره ى قافله ها پهلو گرفت. بگذار فرياد

مظلوميت ولى غريب، به آفاق پر كشد.

شايد همتى بيدار، ساحت رفعت او را پاسخ گويد.

آيا اميد لبيكى هست؟

اى تولد بالغ تاريخ!

اى بلوغ بيدارى!

اقرار

«همه شاهد باشيد اين دو تن مرا آزردند، هرگز از آنان نخواهم گذشت.»

با خود مى پنداشتند كه مى توان قبل از افول زهره، سند مظلوميت را ربود. اين اوج تزوير بود.

اما زهرا عليهاالسلام بيدار، روى بر ديوار، تا بگيرند اقرار.

در شهر هو افتاد...

وصيت

«نماز و تشييعم بر تبار قابيل حرام.»

همه جا همهمه شد!

اين هم تيرى ديگر از چله ى بيدارى!

آيه

«قبر من پنهان؛ نشانش بى نشانى است.»

اگر قبرت را نشانى نيست جه باك

هر سنگ نبشته اى حكايت تو را دارد.

تسليت

«خداحافظ على جان! خدايا به سوى تو و در جوار كوى تو.»

مرد خيبر، مرد احزاب، تا شنيد، از پاى افتاد.

آبى بياوريد...

در كنارش مى گفت:

«اى كوثر خدا، اى دختر رسول، اى انس مهربان، اين دل رميده ى ما را ديگر چه كسى انيس و مونس باشد؟»

آبى بياوريد... .

.. يكبار ديگر آسمان گرفت و خنجر تبار قابيل، خورشيدى ديگر را كه در ابتداى طلوع خود بود، بر سجاده ى خون از پاى انداخت.

رسول صلى الله عليه و آله از تنهايى درآمد، و على عليه السلام، غربت خود را به سوگ نشست و حراميان سرمست، كه على عليه السلام تنها شد ، چون بى همتا شد.

مى توان از ابعاد مختلف اين منشور خدايى و اسوه ى الهى سخن گفت:

علم، ايمان و عبادتش؛

زهد، ورع و اخلاصش؛

عصمت، آيات، و سور نازله در شانش؛

برخورد با پدر، مادر، همسر و فزرندانش؛

انفاق ها، ايثارها و كراماتش؛

انصاف، پوشيدگى و عشق به شهادتش؛ را ستگويى، خشيت، سازندگى و تربيتش؛

شفاعت، رضا، ادب و مصحفش؛

شكوه ها، خطبه ها، مواعظ و احاديثش؛

شعرها، دعاها و مجاهدت هايش؛ و فاء، ولاء و توسل به ساحت قدسش؛ .

.. و... و... و يا از همه ى اين ها گذشته از هشيارى و بيدارى و زمان شناسى اش. و من تنها از همين زمان شناسى او- همان مدافعات او از مقام ولايت و ولى الله زمانه ى خود- گفتم و شمه اى از دقت و پيچيدگى برخوردهاى او را در راه احقاق اين حق عظيم- همان اصيل ترين و مهم ترين نياز امروز و هر روزمان- آوردم تا صدق سخن صادق عليه السلام روشن شود كه:

(عرفان فاطمه عليهاالسلام ادراك شب قدر است و شناخت فاطمه نجات از يك عمر- هزار ماه- سردرگمى.» [عن ابى عبدالله عليه السلام انه قال: «انا انزلناه فى ليله القدر- الليله فاطمه و القدر الله- فمن عرف فاطمه حق معرفتها فقد ادرك ليله القدر» (بحارالانوار، ج 43، ص 65) امام صادق عليه السلام مى فرمايد: تاويل ليله در (انا انزلناه فى ليله القدر) فاطمه است و تاويل قدر، الله تبارك و تعالى است. پس هر آنكه فاطمه را به حقيقت شناسايى و آن گونه كه سزاوار است، بشناسد شب قدر را درك نموده است.] و همين كمال زهرا عليهاالسلام ست كه او را محور قرار داده. [«فقال عز و جل هم اهل بيت و النبوه و معدن الرساله و ابوها و بعلها و بنوها»؛ كه پدر و شوهر و فرزندان در حول اين محورند. (حديث شريف كساء).] و همين بلوغ بيدارى اوست كه از او اسوه ساخته. [عن مولانا المهدى عليه السلام: «و فى ابنه رسول الله صلى الله عليه و آله لى اسوه حسنه» (الغيبه، شيخ طوسى، ص 286؛ الاحتجاج، ج 2، ص 537؛ بحارالانوار، ج 53، ص 180)؛ امام زمان عليه السلام مى فرمايد دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله براى من الگويى نيكو است و رسول خدا صلى الله عليه و آله هم مى فرمايد: «فاقتدوا (فاهتدوا) بالزهره». (معانى الاخبار، ص 114؛ فرائد السمطين، ج 2، ص 16).]

برادر! اين ها تنها اشارتى بود به كارنامه ى دو ماهه ى زهرا عليهاالسلام.

اكنون تو نيك بنگر در كجاى راهى و در كدامين كلاس. كه تا رسيدن به او، جز توسل به او راهى نيست.

بايد مستانه و دامن كشان هويى كشيد.

يا زهرا! عليهاالسلام.

شرح

اوضاع مدينه

و ضعيت داخلى مدينه پس از فوت رسول بزرگ اسلام صلى الله عليه و آله را مى توان در شش ويژگى خلاصه كرد:

حيرت و نگرانى

حيرت به سبب بحران هاى فردى و اجتماعى برخاسته از عظمت مصيبت فقدان رسول صلى الله عليه و آله و شدت تاثر و اندوه از دست دادن آن پيام آور بزرگ و رهبر آگاه و توانا و نگرانى به سبب ترس از آينده و اين كه سرانجام چه پيش خواهد آمد و چه اتفاقى خواهد افتاد، [اين دو حالت حقيقتى است كه ما خود در هنگام رحلت امام راحل- قدس الله نفسه الزكيه- تجربه كرديم و شاهد بوديم كه چگونه از شدت اندوه و مصيبت، حتى بزرگانى بر سر و روى خود مى زدند و نگران و متحير بودند؛ اما، به بركت خون شهيدان و دعاى آن پير راحل چيزى نگذشت كه پس از روح الله روح الامين سكان دار شد و تمامى نقشه هاى دشمنان اسلام نقش بر آب گرديد.] و آن چه بر اين نگرانى مى افزود، علاوه بر وجود و ابرقدرت مترصد در دو سوى جزيره و سر برداشتن پيامبران دروغين، اختلاف و درگيرى منافقين از صحابه با اهل بيت رسول صلى الله عليه و آله و اميرالمومنين عليه السلام بود تا آن كه همگان شنيدند كه به

هنگام فوت رسول صلى الله عليه و آله و در كنار بستر او، عده اى در مقابل آخرين درخواست وى ايستادند و از آوردن قلم و كاغذ سر باز زدند و فرياد «دعوا الرجل فانه ليهجر، حسبنا كتاب الله» [تذكره الخواص، ص 36 (به نقل از نهج الحق، ص 274، پاورقى)؛ بحارالانوار، ج 22، 474 و 498؛ الطبقات، ج 2، ص 242 و 243، شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 2، ص 55؛ صحيح بخارى، ج 2، ص 126 و 220؛ صحيح مسلم، ج 5، ص 75؛ مسند احمد، ج 1، ص 293 و ج 3، ص 364؛ المراجعات، ص 266؛ النص و الاجتهاد، ص 155؛ تاريخ ابن عساكر، ج 6، ص 451؛ السبعه من السلف، ص 149؛ انساب الاشراف، ج 1، ص 563؛ تاريخ ابوالفداء، ج 6، ص 151؛ كنز العمال، ج 3، ص 41؛ نهج الحق، ص 273؛ السيره الحلبيه ج 3، ص 381 و بسيار منابع ديگر.] سر دادند. و بهترين گواه بر عظمت اين مصيبت، شدن تاثر و اندوه توده ى مردم [ان على بن ابى طالب و... دخلوا على رسول الله صلى الله عليه و آله فى مرضه الذى قبض فيه فقالوا: يا رسول الله هذه الانصار فى المسجد تبكى رجالها و نساءها عليك. فقال ما يبكيهم؟ قالوا: يخافون ان تموت. فقال... (بحارالانوار، ج 22، ص 474)

-... ثم حمل فوضع على منبره فلم يجلس بعد ذلك على المنبر، واجتمع له جميع اهل المدينه من المهاجرين و الانصار حتى برزت العواتق من خدورهن، فبين باك و صائح و صارخ و مسترجع و النبى يخطب ساعه و يسكت ساعه و... (بحارالانوار، ج 22، ص 486).

-... و صاح المسلمون يضعون التراب على رووسهم. (بحارالانوار، ج 22، ص 529)

-... و الناس على الباب و فى المسجد ينتحبون و يبكون. (بحارالانوار، ج 22، ص 542)

- لما قبض رسول الله صلى الله عليه و آله بات آل محمد باطول ليله حتى ظنوا ان لاسماء تظلهم و لا ارض تقلهم لان رسول الله و تر الاقربين و الابعدين فى الله. (بحارالانوار، ج 22، ص 537)

- اجتمعت نسوه بنى هاشم وجعلن يذكرن النبى صلى الله عليه و آله فقالت فاطمه اتركن التعداد و عليكن بالدعا. ( بحارالانوار، ج 22، ص 522)

- ان رسول الله صلى الله عليه و آله قال لفاطمه اذا انامت فلا تخمشى على وجها و لا ترخى على شعرا و لا تنادى بالويل و لا تقيمى على نائحه. (بحارالانوار، ج 22، ص 496)

- فارتفعت الاصوات بالزجره والبكاء. (بحارالانوار، ج 22، ص 511)

- فرايت الناس من اهل بيتى بين جازع لا يملك جزعه و لا يضبط نفسه و لا يقوى على حمل فادح ما نزل به، قد اذهب الجزع صبره و اذهل عقله و حال بينه و بين الفهم و الافهام و القول و الاستماع و سائر الناس من غير بنى عبدالمطلب بين معزى يامر و بين مساعد باك لبكائهم لجزعهم. (بحارالانوار، ج 22، ص 512)

- لما قبض رسول الله صلى الله عليه و آله ارتجت مكه. (انساب الاشراف، ج 1 ص 589)

- قال ابوذئيب الهذلى: «قدمت المدينه و لها ضجيج بالبكاء كضجيج الحاج اذا اهلوا بالاحرام فقلت به؟ فقالوا قبض رسول الله». (اسد الغابه، ج 5، ص 189؛ الاستيعاب، ج 2، ص 646) (هذلى مى گويد: وارد مدينه شدم، صداى ضجه و گريه تمامى فضاى مدينه را گرفته بود آن چنان كه صداى حاجيان هنگام احرام بستن براى حج، فضا را پر مى كند گفتم: چه خبر است؟ گفتند: رسول الله (صلى الله عليه و آله) درگذشته است).]

مرثيه هاى جان سوز على عليه السلام و زهرا عليهاالسلام [بحارالانوار، ج 22، صص 522 و 523 و 547 و 548.] و ديگر شاعران [الطبقات، ج 2، صص 319- 333.] است.

درك عظمت اين مصيبت در گرو درك عظمت رسول صلى الله عليه و آله است و بر عظمت رسول صلى الله عليه و آله همين بس كه خدا او را در نوشيدن (بلى) از جام (الست)، اول قرار داد [قال ابوعبدالله عليه السلام: «اول من سبق الرسل الى «بلى» رسول الله صلى الله عليه و آله و ذلك انه كان اقرب الخلق الى الله تبارك و تعالى». (بحارالانوار، ج 15، ص 15).] و به عنوان «حبيب الله» مفتخرش ساخت و به همراه ملايكه اش مدام بر او درود مى فرستد [(ان الله و ملائكته يصلون على النبى). (احزاب، 56).] و مشتاق ديدار اوست. [.

.. فقال جبرئيل: يا احمد ان الله تبارك و تعالى قد اشتاق الى لقائك. (بحارالانوار، ج 22، ص 505)؛ يا محمد ان ربك اليك مشتاق. (بحارالانوار، ج 15، ص 532).]

آن جا كه مرگ عالمى، شكافى در اسلام به وجود مى آورد كه هيچ چيز حتى وجود عالمى ديگر هم نمى تواند آن را جبران كند، [اذا مات العالم انثلم فى الاسلام ثلمه لا تسد الى يوم القيامه. (خصال صدوق، ص 504)؛ اذا مات المومن الفقيه ثلم قى الاسلام ثلمه لا يسدها شى ء. (اصول كافى، ج 1، ص 38).] فقدان رسول بزرگ صلى الله عليه و آله را چه مى تواند جبران كند؟ آن جا كه زهرا عليهاالسلام، حجم مصيبت و عظمت حادثه را اين گونه ترسيم مى كند «مصيبتى است بزرگ و اندوهى است سترگ. شكافى كه هر دم فراخ تر و گسستگى اش دامنه دارتر و وسعتش فزون تر گردد. در نبودش زمين تاريك و در مصيبتش خورشيد و ماه بى فروغ و ستاره ها پراكنده شد. هنگام مرگش اميدها منقطع، و كوه ها منهدم، حريم ها ضايع و حرمت ها زايل شد. به خدا سوگند! مرگ او فاجعه اى بس بزرگ و مصيبتش بس دهشتناك بود. رخدادى كه بسانش همتايى و در دنيا برايش جبرانى نيست». [فخطب جليل، استوسع وهنه، واستنهر فتقه، وانفتق رتقه، و اظلمت الارض لغيبته و كسفت الشمس والقمر، وانتثرث النجوم لمصيبته... فتلك والله النازله الكبرى والمصيبه العظمى، لامثلها نازله و لا بائقه عاجله. (فرازى از خطبه ى حضرت زهرا عليهاالسلام در مسجد مدينه در دفاع از اميرالمومنين عليه السلام و حق غصب شده اش. ر. ك: خطبه ى حضرت زهرا عليهاالسلام، در مسجد مدينه در همين كتاب فراز 12).]

پس در سوگ و تسليت رسول بزرگ صلى الله عليه و آله چه مى توان گفت و به راستى، چه مى توان گفت؟ جز همان كه زهرا عليهاالسلام گفت و على عليه السلام گفت و رسول صلى الله عليه و آله گفت و خدا گفت.

يا ابتاه جنه الخلد يا ابتاه عند ذى العرش ماواه، يا ابتاه كان جبرائيل يغشاه، يا ابتاه لست بعد اليوم اراه. [شرح ابن ابى الحديد، ج 13، ص 43؛ بحارالانوار، ج 22، ص 527. در روايتى ديگر آمده است: «ان الله لما قبض رسول الله صلى الله عليه و آله دخل على فاطمه من وفاته من الحزن ما لا يعلمه الا الله عز و جل فارسل اليها ملكا يسلى غمها و يحدثها.» (بحارالانوار، ج 22، ص 545).] و لولا انك امرت بالصبر عن الجزع لانفدنا عيلك ماء الشوون و مكان الداء مماطلا و الكمد محالفا و قلا لك. [نهج البلاغه ى، صبحى صالح، خطبه ى 235 و فيض الاسلام، خطبه ى 226: (و اگر مرا به شكيبايى امر و از ناله و فغان نهى نكرده بودى، هر آينه در فراغ تو چشمه هاى اشك چشم را با گريه هاى بسيار خشك مى كردم و درد و غم پيوسته و حزن و اندوه و هميشه باقى بود و خشك شدن اشك چشم و هميشگى بودن حزن و اندوه در مصيبت تو كم است». و على عليه السلام در كلامى ديگر مى گويد. «فنزل بى من وفاه رسول الله مالم اكن اظن الجبال لو حملته عنوه كانت تنهض به... و حملت نفسى على الصبر عند وفاته بلزوم الصمت و الاشتغال بما امرنى به من تجهيزه و...» (بحارالانوار، ج 22، ص 512).]

من اصيب بمصيبه فيلذكر مصيبه بى فانها من اعظم المصائب. [بحارالانوار، ج 22، ص 522؛ الطبقات، ابن سعد، ج 2، ص 275؛ انساب الاشراف، ج 1، ص 578. «قال ابوعبدالله عليه السلام: اذا اصبت بمصيبه فاذكر مصابك برسول الله صلى الله عليه و آله فان الناس لم يصابوا بمثله و لن يصابوا بمثله ابدأ.» (بحارالانوار، ج 22، ص 545).]

السلام عليكم اهل البيت و رحمه الله و بركاته، ربكم عز و جل يقرئكم السلام و يقول لكم ان فى الله خلفا من كل مصيبه و عزاءا من كل هالك و دركا من كل فوت فتعزوا و بعزاء الله واعلموا ان اهل الارض يموتون و ان اهل السماء لا يبقون والسلام عيلكم و رحمه الله و بركاته. [بحارالانوار، ج 22، ص 543؛ الطبقات، ج 2، ص 275.] و نكته ى آخر اين كه هر دو- حيرت و نگرانى- هم چنان كه مى توانست با توجه به راهنمايى هاى و هشدارهاى مدام و اقدامات سياسى رسول صلى الله عليه و آله، زمينه ى پيوند با على عليه السلام و اهل بيت رسول صلى الله عليه و آله باشد، همچنين مى توانست زمينه ساز بهره بردارى كسانى نيز باشد كه اين شرايط و بحران هاى را براى رسيدن به مقاصد خويش، مطلوب مى دانستند و از سال ها پيش، حتى از نخستين روزهاى گرايش خود، مترصد چنين فرصتى بودند. اگر چه رسول بيدار و آگاه از پيش تر، هم به رسوا كردن خط نفاق و هم به اين دو زمينه پرداخته بود، و فقدان خود را بارها با آيات مختلف (افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم؛ انك ميت و انهم ميتون) گوشزد كرده بود و آن را امرى قطعى و طبيعى نشان داده بود و با تاكيد و سفارش مدام و نشان دادن كفايت و شايستگى هاى او هيچ جايى براى نگرانى باقى نگذاشته بود؛ اما، به هر حال اين خود مردم اند كه مى توانند روشن گرى ها و فرامين رسول صلى الله عليه و آله را بپذيرند و بهره مند شوند و يا پشت كنند و در محروميت بمانند كه: (من شاء اتخذ الى ربه سبيلا) و (ليقوم الناس بالقسط). [بايد مردم خود قيام به قسط كنند و به پا بايستند نه اين كه به پا داشته شوند، (تفاوت «ليقوم» با «ليقام»).]

كمبود ياران توانمند و مخلص

ياران پر توان و مخلص به شهادت رسيده اند و فرارى هاى احد و... ميان دارند.

رسول صلى الله عليه و آله هر چه به پايان عمرش نزديك مى شد، با دو مساله ى متضاد بيشتر مواجه مى شد: «كمبود ياران توان مند و مخلص» و «وسعت قلمرو». تنها در جنگ احد بيش از هفتاد تن از بهترين ياران او به شهادت رسيدند و خليفه ى اول و دوم و سوم تا آن سوى كوه هاى مدينه فرار كردند. [سيره ى ابن هشام ج 2، ص 109؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 66؛ الطبقات، ج 3، ص 155؛ كامل ابن اثير، ج 2، ص 158؛ السبعه من السف، ص 39؛ و بسيارى منابع ديگر.]

امام باقر عليه السلام در تحليلى از وقايع پس از فوت رسول صلى الله عليه و آله مى گويد: «به خدا قسم! اگر على عليه السلام به جاى عقيل و عباس، «جعفر» و «حمزه» را داشت، هرگز در خانه نمى نشست.» [الكافى، ج 8 (روضه)، ص 189. «كنا عند ابى جعفر عليه السلام فذكرنا ما احدث الناس بعد نبيهم صلى الله عليه و آله و استذلالهم اميرالمومنين عليه السلام... فقال ابوجعفر عليه السلام... اما والله لوان حمزه و جعفرا كانا بحضرتهما ما وصلا الى ما وصلا اليه و لو كانا شاهديهما لاتلفا نفسيهما».

ابن ابى الحديد نيز نقل مى كند. آن گاه كه على عليه السلام را براى بيعت به طرف مسجد مى بردند ناله كنان مى گفت. (واجعفراه! و لا جعفر الى اليوم، واحمزتاه! و لا حمزه لى اليوم). شرح ابن ابى الحديد، ج 11، ص 111. و نيز مى گفت: «لو كان بعد رسول الله صلى الله عليه و آله عمى حمزه و اخى جعفر لم ابايع كرها و لكننى منيت برجلين حديثى عهد بالاسلام (باسار) العباس و عقيل...» حق اليقين، ج 2، ص 717.]

امام على عليه السلام هم خود مى فرمود. «اگر چهل ياور داشتم در خانه نمى نشستم»؛ «لو وجدت اربعين ذوى عزم لناهضت القوم». [بحارالانوار، ج 28، صص 313 و 270 و ج 33، ص 151؛ شرح ابن ابى الحديد، ج 2، صص 22 و 47. در كتاب الصراط المستقيم، ص 12 اين گونه آمده است: «لو وجدت اربعين يوم بويع لاخى تيم لجاهدتهم».

ابوهيثم نقل مى كند. پس از آن كه امام را با آن وضع به مسجد كشاندند، امام در بازگشت در سر راه خود، سى عدد گوسفند مشاهده كرد و فرمود:

«والله لو ان رجالا ينحصون لله عز و جل و لرسوله بعدد هذه الشياه لاذلت ابن اكله الذبان عن ملكه». ] [الكافى، ج 8، (روضه)، ص 32.]

«به خدا سوگند! اگر به انداره ى اين گوسفندان، مردانى خيرخواه خدا و رسول صلى الله عليه و آله مى داشتم، ابوبكر را از حكومت خلع مى كردم). و در جاى ديگر نقل است كه پس از كودتاى سقيفه، على عليه السلام سر به آسمان بلند كرد و گفت: خدايا! تو خود مى دانى كه پيامبر به من فرمود اگر بيست ياور داشتى جهاد كن، و اين همان گفته ى تو در قرآن است. «اگر بيست نفر باشيد و صبر كنيد، بر دويست نفر غلبه مى كنيد.» بار خدايا! بيست نفر هم پيدا نشد و اين را سه مرتبه تكرار كرد. آن گاه به خانه بازگشت. [تفسير عياشى، ج 2، ص 66- 68؛ الاختصاص، شيخ مفيد، ص 184- 187. «... فرفع راسه الى السماء ثم قال: اللهم انك تعلم ان النبى الامى صلى الله عليه و آله قال لى: ان تموا عشرين فجاهدهم و هو قولك فى كتابك (ان يكن منكم عشرون صابرون يغلبوا ماتين) اللهم انهم لم يتموا عشرين- حتى قالها ثلاثا ثم انصرف».]

امام خود در نهج البلاغه در تحليلى از اوضاع پس از مرگ پيامبر مى گويد: «پس در كار خود انديشيدم و ديدم كه به غير از اهل بيت خود ياورى ندارم و راضى نشدم كه آنان كشته شوند. و با تيغى در چشم و استخوانى در گلو صبر كردم». [«فنظرت، فاذا ليس لى معين الا اهل بيتى فضننت بهم عن الموت و اغضيت على القذى و شربت على الشجى و صبرت...» نهج البلاغه، خطبه ى 26.]

مى توان به نهايت غربت اهل بيت پى برد، آن جا كه درب خانه زهرا عليهاالسلام در آتش مى سوخت و هيچ مدافعى و على عليه السلام را با ريسمان به مسجد كشاندند و فرياد اعتراضى بلند نشد.

به زهرا عليهاالسلام در مسجد اهانت ها شد و هيچ كس به پا نخاست، تنها «ام سلمه» برآشفت و او هم تا يك سال سهميه اش از بيت المال قطع شد. [دلائل الامامه، ص 39.]

خود رسول صلى الله عليه و آله نيز پيشين تر به على عليه السلام فرموده بود: «به زودى از قريش به سبب قيام هايى كه عليه تو مى كنند و ظلم هايى كه نسبت به تو انجام مى دهند. فشار خواهى ديد. اگر يارانى پيدا كردى با آنان جهاد كن و اگر ياورى نداشتى، صبر كن و دست نگهدار». [كتاب سليم بن قيس (چاپ سه جلدى تحقيق محمد باقر انصارى)، ج 2 ص 568؛ بحارالانوار، ج 90، ص 51، (اوصانى رسول الله فقال: يا على ان وجدت فئه تقاتل بهم فاطلب حقك و الا فالزم بيتك، فانى قد اخذت لك العهد يوم غدير خم بانك خيليفى و وصيى و اولى الناس بالناس من بعدى. فمثلك كمثل بيت الله الحرام ياتونك الناس و لا تاتيهم)؛ علم اليقين، ج 2 ص 717 (و قد كان رسول الله عهد الى عهدا فقال: يابن ابى طالب ولاء امتى فان ولوك فى عافيه واجمعوا عيلك بالرضا فقم بامرهم، و ان اختلفوا عليك فدعهم و ما هم فيه فان الله سيجعل لك مخرجا. فنظرت فاذا ليس لى وافد و لا معى مساعد الا اهل بيتى فضننت بهم عن الهلاك و لو كان لى بعد رسول الله...).]

در روايت ديگر هم آمده است: «ارتد الناس بعد النبى صلى الله عليه و آله الا ثلاثه نفر:...، ثم ان الناس عرفوا ولحقوا بعد». [الاختصاص، شيخ مفيد، ص 4؛ قرب الاسناد ص 25؛ الكافى، ج 8، ص 296 و ج 2، ص 440؛ رجال كشى، ص 5؛ بحارالانوار، ج 28، صص 238، 239، 259 و 282 و ج 22، صص 352 و 440 و ج 34، ص 274 و ج 67، ص 156.]

نظام قبيلگى

نظام حاكم، قبيله اى بود و افراد، تابع محض رييس قبيله بودند و در هر راهى كه او قدم مى نهاد از او پيروى مى كردند. اين رييس قيبله بود كه الگوى مردم قبيله بود.

مى توان او را تطميع كرد و تمامى قبيله را با خود داشت، و در يك كلام نظام قبيله اى در اطاعت افراد قبيله از رييس خلاصه مى شد. و اين وضعيت به همان اندازه كه در پذيرش اسلام مردم تاثير داشت، مى توانست در جدايى آن ها نيز موثر باشد.

اين روسا بودند كه مسئول تصميم گيرى در امور مهم قبيله، مانند استقبال از سفيران قبايل، تصميم گيرى در مورد جنگ و صلح و بستن پيمان با قبايل ديگر بودند [العصر الجاهلى، ص 59.] و آنان بودند كه مسئوليت حمايت از افراد قبيله را به عهده داشتند و در اين ميان آن چه مهم بود قبيله بود، نه حق و باطل و يا ظالم و مظلوم. معروف است كه رسول صلى الله عليه و آله آن گاه كه به شعب رفت، عده اى از بنى هاشم مؤمن و كافر به او پيوستند. [بلوغ الارب فى معرفه احوال العرب، ج 1، ص 325؛ انساب الاشراف، ج 1، ص 235 (يكبار عباس براى خريد طعام از شعب خارج شد، ابوجهل قصد او را كرد اما خداوند او را نجات داد. - شايان ذكر است كه عباس در آن زمان هنوز مسلمان نبود و تنها به دليل حمايت خانوادگى از رسول صلى الله عليه و آله در شعب وارد شده بود)؛ نهج البلاغه، نامه ى 9 (حضرت امير در يكى از نامه هاى خود به معاويه مى نويسد: پس مردم ما- قريش- خواستند پيامبرمان را بكشند و ريشه ما را بركنند... مومن ما از اين كار خواهان مزد الهى بود و كافر ما از تبار خويش حمايت مى نمود)؛ و نيز ر. ك: سبل الهدى و الرشاد، ج 2، ص 504 (درگيرى ابوالبخترى با ابوجهل. نكته مهم اين كه در شعب ابى طالب، تنها بنى هاشم و بنى عبدالمطلب بودند و نه همه مسلمانان. چنان كه اسكافى معتزلى مى گويد؛ آن حال كه على عليه السلام با ديگر بنى هاشم در شعب بودند، ابوبكر با خانواده اش در آرامش و امنيت بود. ر. ك: المعيار و الموازنه، ص 88).]

هنوز افراد قبيله در پذيرش يا رد اسلام بيشتر به رييس يا روساى قبيله ى خود توجه داشتند و تا آنان در مورد مساله اى نظر نمى دادند و يا موضعى نمى گرفتند، افراد عادى قبيله ميلى از خود نشان نمى دادند. هنور هم در ميان بسيارى از قبايل، حميت و تعصبى، عامل اصلى وحدت قبيله بود و افراد با شنيدن فرياد استغاثه يكى از افراد قبيله به حمايت او مى شتافتند. [عقد الفريد، ج 1، ص 58.] و در اين ميان آن چه مهم نبود ظالم بودن و يا مظلوميت بود. علاوه بر اين ها در بين قبايل رقابت، شديدى وجود داشت و همين رقابت باعث اولين گام انحراف در سقيفه شد و موجب گرديد خشت بنا كج نهاده شود.

بسيارى از اين قبايل هيچ بهره اى از اسلام نداشتند [آيات (الاعراب اشد كفرا و نفاقا) (توبه، 97)، (من الاعراب من يتخذ ما ينفق مغرما و يتربص بكم الدوائر عليهم دائره السوء...) (توبه، 98)، (و ممن حولكم من الاعراب منافقون و من اهل المدينه) (توبه، 101) و بسيارى آيات ديگر، نشان گر روحيه ى قبايل است. و همان طور كه مى بينى انفاق هاى واجب مانند زكات را ضرر و غرامت و يك نوع باج مى دانند و مترصد حوادث سوء به زيان مسلمانان مدينه بودند. (بايد توجه داشت كه اعراب كه همان باديه نشينان و بدوى ها هستند، غير عرب مى باشند.)] به طورى كه اميرالمومنين نقل است كه روزى فرمود:«قبيله ى غنى و باهله- و چند قبيله ى ديگر كه نامشان را برد- نزد من فراخوانيد تا سهميه ى خود را بگيرند. سوگند به آن كه دانه شكافت و جانداران را آفريد! آنان هيچ بهره اى از اسلام ندارند و من در جايگاه خودم سر حوض كوثر و مقام محمود (مقام شفاعت) گواهى مى دهم كه اينان دشمنانى بودند در دنيا و آخرت، و چنان قبيله ى غنيث را كيفر دهم كه قبيله ى باهله بر خود بهراسد و وحشت كند. و اگر حكومتم پا بگيرد همانا قبايلى را به قبايل ديگر، و قبايل ديگر را به قبايل ديگرى بر هم زنم و خون شصت قبيله را هدر دهم كه هيچ بهره اى از اسلام ندارند». [امالى مفيد، ص 339 (مجلس چهلم)؛ الغارت، ج 1، صص 17- 22 (تحقيق محدث ارموى)؛ صفين، ص 130.]

گرچه رسول صلى الله عليه و آله در مدت محدود عمر خود توانست بسيارى از ارزش هاى جاهلى را از ميان بردارد و ملاكهاى و معيارهاى جديدى بياورد و نيز توانست دست مايه و زمينه هاى تحولى ديگر ارزش ها را هم فراهم كند، اما از بين رفتن تمامى ارزش هاى جاهلى و جايگزين شدن و رسوخ ارزش هاى الهى، آن هم در ميان تمامى قبايل و تمامى عالم، فرصتى دراز مى خواهد؛ فرصتى به درازاى تاريخ امامت شيعه، و همين است كه پس از رسول صلى الله عليه و آله، همواره بايد امامى باشد، كه امامت ادامه رسالت است و ضرورت آن، همان ضرورت رسالت و ملاك انتخاب آن نيز همان ملاك انتخاب رسول است و چاره اى جز عصمت و تنصيص رسول صلى الله عليه و آله نيست.

كينه از على

بدون ترديد شجاعت على عليه السلام و كشته هاى او در حمايت از پيامبر صلى الله عليه و آله اساسى ترين علت در كينه به دل گرفتن از آن حضرت مى باشد.

امام خود در نهج البلاغه مى گويد:

«انا وضعت فى الصغر بكلاكل العرب و كسرت نواجم قرون ربيعه و مضره». [نهج البلاغه، خطبه ى 193.]

«من در دوران جوانى بزرگان و شجاعان عرب را به خاك افكندم و پهلوانان قبيله ى ربيعه و مضر را در هم شكستم».

كينه داشتن از على عليه السلام آن هم از مردمى كه هنوز اسلام در دل هاى شان رسوخ نكرده، طبيعى است. در جنگ بدر هفتاد نفر از سپاه مشركان كشته شدند كه بيش از سى نفر از آنان را على عليه السلام كشته و در احزاب، پهلوان بزرگ عرب؛ عمرو بن عبدود را با شمشير ديگران در راه رسول ريخته شده باشد، انتقامش را تنها از على مى گرفتند چون عادت عرب ها بر اين بود كه اگر خونى از آنان ريخته مى شد، انتقامش را از قاتل مى گرفتند و اگر او مى مرد و يا توان انتقام از او را نداشتند، انتقامش را از نزديك ترين خويش او مى گفتند و كسى كه در داستان ها و جنگ هاى عرب مطالعه كند، آن چه گفتيم مى يابد. [شرح ابن ابى الحديد، ج 13، ص 301.]

اين على عليه السلام بود كه در ليله المبيت به جاى رسول صلى الله عليه و آله در بستر او خوابيد و با يك شجاعت بى نظير [تا آن جا كه خداوند به ملايكه خود مباهات نمود «يباهى الله بك الملائكه» و آيه ى 207 بقره: (و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات الله...) را در شأن او فرستاد (بحارالانوار، ج 19، صص 39 و 85 و 87 و تفاسير ذيل آيه ى مذكور).] و ايثار جان خود، دشمنان پيامبر و سران قريش را رسوا و مفتضح نمود. [بحارالانوار، ج 19، ص 78- 93؛ الصحيح من سيره النبى الاعظم صلى الله عليه و آله، ج 2، ص 238.]

زهرا عليهاالسلام نيز در جمع زنان مهاجر و انصار فرمود:

«و ما لذى نقموا من ابى الحسن؟ نقموا منه والله نكير سيفه و قله مبالاته بحتفه و شده و طاته و نكال وقعته و تنمره فى ذات الله». [بحارالانوار، ج 43، ص 159.]

«چه باعث شده كه با كينه توزى از على عليه السلام انتقام بگيرند؟ آرى، او را سرزنش كردند، چون شمشير على عليه السلام در راه خدا، خودى و بيگانه و شجاع و ترسو نمى شناخت و چون على عليه السلام در برابر مرگ بى اعتنا بود و ترسى نداشت.» و نيز هم او فرمود:

«و لكنها احقاد بدريه، و تراث احديه، كانت عليها قلوب النفاق مكتمنه لامكان الوشاه فلما استهدف الامر ارسلت علينا شابيب الاثار من مخيله الشقاق» [بحارالانوار، ج 43، ص 156.]

«اين برخورد شما با على عليه السلام به سبب كينه هاى بدر و انتقام جويى احد است. اين كينه ها در قلوب منافقان مخفى بود و جرات اظهار آن را نداشتند؛ اما، روزى كه حكومت را غصب كردند و ما را منزوى نمودند، تمام كينه ها و حسادت ها را بر ما فروريختند.» و باز خود على عليه السلام مى گويد:

«و لقد كنا مع رسول الله صلى الله عليه و آله؛ نقتل آبائنا و اخواننا و اعمامنا». [نهج البلاغه، خطبه ى 56.]

«از موقعى كه همواهى رسول صلى الله عليه و آله را پذيرفتيم هر كسى كه مخالف با او بود حتى اگر پدران و فرزندان و برادران و عموهايمان بودند از دم تيغ مى گذرانديم». و در نامه اى به معاويه نوشت:

«و قد دعوت الى الحرب... فانا ابوالحسن قاتل جدك و اخيك و خالك». [نهج البلاغه، خطبه ى 56.]

«اى معاويه! تو مرا به جنگ مى خوانى... منم ابوالحسن، قاتل جد و برادر و دايى تو».

اين بغض ها و كينه ها تا آن اندازه بود كه معاويه گروهى از صحابه و تابعين را گمارد تا اخبار زشتى را درباره ى على عليه السلام كه موجب طعن و برائت از وى مى شد روايت كنند [شرح ابن ابى الحديد، ج 4، صص 63 و 73.] و به كارگزاران خود بخش نامه كرد كه از ذمه ى من برى است كسى كه درباره ى ابوتراب فضيلتى نقل كند و از آن پس خطيبان در هر شهرى و بر سر هر منبرى، على عليه السلام را دشمنام مى دادند و از او و اهل بينش بى زارى مى جستند. [شرح ابن ابى الحديد، ج 11، صص 44- 46. وى (در ج 4، ص 73) از قول استادش ابوجعفر اسكافى نقل مى كند: «تحقيقا اين مطلب است كه بنى اميه از اظهار فضايل على عليه السلام ممانعت مى كردند و راوى آن را مجازات مى نمودند. كار به جايى رسيده بود كه اگر كسى از او حديثى نقل مى كردند كه هيچ ربطى هم به فضايل وى نداشت، بلكه مربوط به احكام دين بود (با اين حال) جرات نداشت نام او را ذكر كند پس (به كنايه) مى گفت: عن ابى زينب». و نيز در (ج 2، ص 6) مى نويسند: «معاويه هنگامى كه بسر بن ارطاه را به سوى يمن مى فرستاد (39 ه) به او نوشت: (واقتل شيعه على حيث كانوا) هر كجا شيعه ى على هستند آنان را بكش». و نيز ر. ك: تهذيب الكمال، ج 7، ص 124؛ تهذيب التهذيب (حاشيه) ج 3، ص 276.]

اين كه كينه ها تا آن جا كه هر گاه بنى اميه مى شنيدند بر مولودى نام على نهاده اند، او را مى كشتند. [«كانت بنواميه اذا سمعوا بموائذ اسمه على قتلوه فبلغ ذلك رباحا فقال هو على.» الوافى بالوفيات، ج 21، ص 104؛ تهذيب التهذيب، ج 7، ص 319. و نيز براى اطلاع بيشتر از كينه هاى بنى اميه نسبت به على عليه السلام مراجعه شود به: شرح ابن ابى الحديد، ج 4، صص 73 و 63 و ج 11 صص 44- 46.] و آن قدر ادامه داشت كه هر روز عاشورا در جواب حسين بن على عليه السلام كه پرسيد! به چه گناهى ما را مى كشند؟

گفتند: «نقاتلك بغضا منا لابيك»؛ «به خاطر كينه اى كه از پدرت به دل داريم». [ينابيع الموده، ص 346؛ معالى السبطين، ج 2، ص 12؛ موتمر علماء بغداد، صص 61 و 62 و اضافه مى كند؛ «و ما فعل باشياخنا يوم بدر و حنين».] و ديديم كه هم او با فرزند على عليه السلام چه كرد و چگونه بر خود مى باليد و مى گفت: «اى كاش! پدرانم زنده بودند و مى ديدند كه چگونه انتقام بدر و احد را گرفتم.» البته رسول آگاه و بيدار هم از پيش على را بر اين همه ستم آگاه ساخته و آماده اش نموده بود.

على عليه السلام مى گويد: «همراه رسول صلى الله عليه و آله از كوچه باغ هاى مدينه مى گذشتيم. به باغى رسيديم، عرض كردم: يا رسول الله چه باغ زيبايى! فرمود: چه زيباست! در بهشت زيباتر از اينها براى توست. تا به باغ ديگرى رسيديم، گفتم: يا رسول الله چه باغ زيبايى است! فرمود چه زيباست! و زيباتر از اين ها براى تو در بهشت است. تا چندين باغ امر همين گونه بود. وقتى راهمان خلوت شد، پيامبر مرا در آغوش گرفت و در حال گريه، ناله اى زد و فرمود: «پدرم به فداى تو باد اى شهيد تنها!».

عرض كردم: يا رسول الله چرا گريه مى كنيد؟ فرمود: از كينه هايى كه در دل گروهى از مردم است و بعد از من آن را ظاهر مى كنند؛ كينه هاى جنگ بدر و خون خواهى هاى جنگ احد.

پرسيدم: آيا دينم سلامت خواهد ماند؟ فرمود: دينت در سلامت خواهد بود». [«ابكى لضغائن من صدر قوم لن تبدوا لك الا من بعدى» بحارالانوار، ج 41، صص 4 و 5 ج 28، ص 66؛ كتاب سليم بن قيس، ج 2، ص 569؛ تهذيب الكمال، ج 23، ص 240؛ الايضاح، ص 134؛ المسترشد، در روايات زيادى وارد شده كه پيامبر، على عليه السلام را از ستم امت بر او پس از خودش با خبر كرده بود و او را آماده نموده بود. (لتغدرن بك الامه من بعدى) شرح ابن ابى الحديد، ج 6، ص 45؛ ارشاد مفيد، ص 136؛ بحارالانوار، ج 28، ص 65 و 66 و 69؛ اثبات الهداه، ج 2، ص 337 (به نقل از مناقب ابن مغازلى) و ص 362.]

اين كينه ها همراه با حسادت بود. حسادت به على عليه السلام به سبب محبوبيت او نزد رسول صلى الله عليه و آله [تا ريخ العرب و الاسلام، ص 89.] و فضايل بى حساب او، از سبقت در ايمان و اسلام گرفته تا همسرى زهرا عليهاالسلام تا فتح خيبر، قرائت سوره ى برائت، جريان مباهله و احاديث منزلت، خلافه، وصيت، ثقلين و خلفاى اثنى عشر و سد ابواب و... تا آيات «ولايت»، «تبليغ»، «تطهير»، «موده» و... تا سوره هاى «هل اتى»، «والعاديات» و... تا واقعه ى غدير (آن هم هفتاد روز قبل از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله) و جريان قلم و دوات.

بى دليل نبودن كه رسول صلى الله عليه و آله در سال آخر عمر خود براى دعوت مردم به اسلام على عليه السلام را دوباره به يمن فرستاد، [الطبقات، ج 2، ص 169؛ كامل ابن اثير، ج 2 ص 300؛ بحارالانوار، ج 21، صص 360- 363.] آن هم پس از خالد بن وليد، [صحيح بخارى (باب الجهاد، بعث على بن ابيطالب و خالد الى اليمن)، ج 5، ص 163؛ السيره النبويه، ابن كثير، ج 4، ص 302.] و آن هم براى ماه ها، تا اهل يمن كه از على عليه السلام كينه اى و حسادتى نداشتند او را آن گونه كه هست ببينند. همين است كه بهترين ياران على عليه السلام نيز از يمن بودند [مردم يمن به ويژه دو قبيله ى همدان و مذحج از همان زمان به آن حضرت علاقه مند شدند و بعدها در كوفه در شمار نزديكترين ياران آن امام درآمدند. در راس آنان مى توان از مالك اشتر (كه از قبيله ى مذحج بود) نام برد. امام على عليه السلام در مورد او مى گفت: «كان لى كما كنت لرسول الله.»، «مالك براى من، هم چون من براى پيامبر بود.» (شرح ابن ابى الحديد، ج 51، ص 98). و نيز ر. ك: نهج البلاغه ى، صبحى صالح، حكمت 443 و نامه ى 31 و 38؛ شرح ابن ابى الحديد، ج 6، ص 72.] و گروهى از آنان بودند كه بعدها به كوفه آمدند و پس از شهادت اميرالمومنين عليه السلام و خانه نشين شدن امام حسن عليه السلام به قم مهاجرت كردند. [در مورد كينه هاى قريش از على عليه السلام مى توان به منابع زير مراجعه كرد: