مرحوم كمپاني فناء ذاتي ممكنات در ذات حق را در اواخر عمر مي پذيرد
در اين مباحث بنا بر مسلك و شهود عرفاي الهي مرحوم آقا سيّد احمد در
صدد اثبات اندكاك حقيقي و فناء ذاتي اسماء جزئيّه در اسم كلّي و
بالتّبع در ذات حضرت حقّ است، و مرحوم آقا شيخ محمّد حسين با اينكه از
اعاظم حكماء و فلاسفه اسلامي بشمار ميرفت از ادراك كلام و منويّات و
اشارات مرحوم آقا سيّد احمد ناتوان مينمود و در آخر نتوانست به حاقّ
مطلب و مغزاي كلام آقا سيّد احمد پيببرد و مباحثات بدون نتيجه پايان
پذيرفت. امّا در اواخر عمر چنانچه از بعضي اشعار ايشان در كتاب «تحفة
الحكيم» هويدا است به حقّانيّت اين مكتب اعتراف، و به قبول مسأله وحدت
حقيقيّه بين دو ذات در صورت رفع دوئيّت و انّيّت ملتزم گشته است. ايشان
در صفحه 40 از اين كتاب در كيفيّت معني اتّحاد و هوهويّه و حقيقت تحقّق
اين معني ميفرمايند:
صيرورَةُ الذّاتَين ذاتًا واحِدة
| |
خُلْفٌ مُحالٌ و العُقولُ شاهدة
|
و لَيس الاتّصـالُ بالمفـارِق
| |
مِن المُحـالِ بَل بِمعنًي لآئقِ
|
كذلكَ الفنـآءُ فـي المَبدأ لا
| |
يُعنَي به المُحالُ عِندَ العُقلآء
|
إذِ المحـالُ وحـدةُ الاثنيـنِ |
|
لا رَفْـعُ إنّيَّتـهِ فـي البَيـنِ
[71]
|
«1ـ تبدّل دو ذات و شخصيّت مستقلّ به ذات و شخصيّت واحد خلاف و محال
است و ادلّه عقليّه بر اين نكته قائم ميباشند.
2ـ اتصال و اندكاك يك ذات و هويّت عينيّه خارجيّه به مجرّدات و مفارقات
عقليّه و نوريّه محال نميباشد در صورتي كه كيفيّت اتصال با يك معناي
مناسب توضيح داده شود (يعني اتصال به معناي محو شخصيّت يكي از آن دو و
فناء در شخصيّت ديگر، همچو اتصال نمك در آب و اتحاد نمك و شكر با مايع
آن، نه اتصال به معناي تقرّب و وصول مكاني و كمّي كه در آن دو شخصيّت
هويّت و ماهيّت خود را ولو مختصراً حفظ كرده باشند كه در اين صورت وحدت
حاصل نخواهد شد).
3ـ همچنين فناء ذوات اشياء ممكنات و مخلوقات در ذات حضرت حقّ به همين
كيفيّت تفسير و تعريف ميشود و به آن معناي صحيح مذكور ايرادي نزد
عقلاء پيدا نميكند.
4ـ زيرا آنچه كه محال و ممتنع است اينست كه دو چيز با حفظ دوئيّت و
دارا بودن دو شخصيّت بخواهند وحدت عينيّه حقيقيّه و خارجيّه پيدا
نمايند. امّا اگر مسأله شيئيّت و حدود مشخّصه ماهوي آنها از بين برود
در اين صورت فقط وجود موجوديّت آنها باقي ميماند، و وجود كه منافاتي
با صرف الوجود و بسيط الحقيقه و بالصّرافه نخواهد داشت (و مسأله فناء
ذاتي موجودات در ذات حضرت حقّ بدين كيفيّت حلّ خواهد شد).»
و انصافاً حقّ مطلب همين است كه ايشان در اين اشعار بيان داشتهاند.
مثالي ساده از مرحوم حداد در سريان حقيقت و نور وجود در عالم اسماء و صفات
روزي مرحوم حدّاد به اتّفاق مرحوم والد قدّس الله سّرهما براي زيارت
حرم مطهّر عسكريّين عليهما السّلام به سامرّاء مشرّف شده بودند. پس از
انجام زيارت و نماز و دعاء مرحوم آقاي حدّاد رو ميكنند به مرحوم آقا و
ميفرمايند: آقا اين چه مسأله غير قابل فهمي است كه دامن همه را گرفته
و مردم ميخواهند او را از خلق خود جدا كنند و هر كدام را محدود به
حدود و قيود نمايند، و او را منحصر در حريم خود نگه دارند و اجازه
ندهند كه حضور خود را و وجود خود را بر همه خلائق و موجودات گسترش دهد
و همه را به وجود عِلّي و اشرافي خود در ذات خويش غرق و مستهلك
گرداند؟! شما اين مهر را كه ما بر روي آن سجده ميكنيم نگاه كنيد! اگر
به اين حدّ و رسمش بنگريم او را از خدا جدا كرديم و به او عنوان مهر
بودن دادهايم و اين خصوصيّات را به عنوان جنبههاي مميّزه و مشخّصه او
قرار دادهايم؛ و اگر اين عنوان را از او سلب كنيم و حدود را از او
برداريم و به اصل الوجود او نظر اندازيم، و اينكه از كجا نشأت گرفته و
به چه وسيله پا به عرصه وجود گذارده و اصلش چيست و خلاصه نظر و وجهه از
جنبه خلقي آن به جنبه امري و اضافي او به مبداً منعطف شود معلوم ميشود
كه جز او نيست، زيرا او قيد ندارد و ما هم اين قيد را از اين مهر
برداشتيم. پس اين مهر بدون قيد و بدون حدّ گرديد، و اين همان معناي
سريان حقيقت و نور وجود است در همه عوالم اسماء و صفات جزئيّه.
فناء ذوات ممكنات در ذات حقّ قهري است، وليكن ادراك آن نياز به كشف و شهود دارد
از مطالب گذشته بدست آمد كه مسأله فناء ذوات ممكنات در ذات حضرت حقّ و
محو انيّت و ماهويّت آنها در وجود قاهر و غالب پروردگار يك مسأله طبيعي
و تكويني است و هيچ ارتباطي به ادراك و يا عدم ادراك ما ندارد؛
كانَ اللهُ و لَمْ يَكُن مَعه شَيءٌ وَ الآنَ كَما كانَ.
[72]
«خداي بود و با او هيچ موجودي نبود، و الآن نيز همانند قضيّه گذشته
اوست.»
و امّا مسأله مهمّ كيفيّت شناخت و ادراك اين مسأله كما هيهي و بطور
واقع و حقيقت الامر ميباشد، و اين مطلب حاصل نخواهد شد مگر بنحو شهود
و كشف حجاب از جمال حضرت حقّ با تجلّي خود او و به عنايت خود پروردگار،
كه بواسطه اين تجلّي يكسره نقاب كثرت از چهره جان برافكنده ميشود و
هستي مجازي سالك با برق غيرت و آتش جذبات قاهره و جلاليّه او بطور كامل
مضمحل و نابود ميشود.
روي بنما و وجـود خودم از ياد ببر
| |
خرمـن سوختگانرا همـه گو بـاد ببر
|
ما چو داديم دل و ديده بطـوفان بلا
| |
گـو بيا سيل غـم و خانه ز بنيـاد ببر
|
سينه گو شعلـه آتشكده فارس بكُش
| |
ديـده گو آب رخ دجـلـه بـغـداد ببر
|
دولت پير مغان باد كه باقي سهلست
| |
ديگري گو بـرو و نام من از ياد ببر
|
زلف چون عنبر خامش كه ببويد هيهات
| |
اي دل خام طمع اين سخن از ياد ببر
|
سعي نابرده در اين راه بجائي نرسي
| |
مـزد اگـر ميـطلبي طاعت استـاد ببر
|
روز مـرگم نفسي وعـده ديـدار بده
| |
وانـگهم تا به لحـد فـارغ و آزاد ببر
|
دوش ميگفت بمژگان درازت بكشم
| |
يا رب از خاطرش انـديشـه بيداد ببر
|
حافظ انديشه كن از نازكي خاطر يار
| |
برو از درگهش اين نالـه و فرياد ببر
[73]
|
فرق بين عارف و غير عارف در مسأله فناء اشياء در ذات پروردگار در مقام
اثبات است
بنابراين هيچ فرقي بين عارف و غير عارف از نقطه نظر جنبه
ثبوت فناء اشياء در ذات پروردگار وجود ندارد. و به لحاظ حيثيّت
تكوينيّه كلّ عالم وجود ماسوي الله، هستياي در مقابل هستي حضرت حقّ ندارند، و
ابداً ذرّهاي از استقلال و انّيّت بر وجود آنان نمينشيند و همگي فقر
محض و نياز محض و اتّكاء محض ميباشند؛ و تنها حقيقت و ذاتي كه وجود را
دربست و بطور اطلاق از آنِ خود نموده است ذات حضرت حقّ است و بس! ولي
كلام در مقام اثبات و انكشاف اين مطلب است براي انسان. مردم عادي اعم
از جاهل و عالم، فقيه و يا فيلسوف از آنجا كه در وجود خود مسأله
استقلال و انّيّت و هويّت مستقلّه را احساس ميكنند، گرچه به لفظ و
عبارت مفصح و مبيّن جهت اولي و حيثيّت ثبوتيّه نيز باشند، ولي اينها
همه تخيّلات و تصوّرات است و هيچ راهي بسوي انكشاف حقيقي و باطني كه
حقيقت و لبّ مطلب را با تمام وجود همچون احساس وجود خود و آثار و ملكات
خود احساس كنند ندارند. اينان صرفاً به بعضي تصوّرات بدون تحقّق ملكه
يقين و شهود مستمرّ بسنده ميكنند و خود را با اين الفاظ سرگرم و مجلس
را رونق ميبخشند و عوام كالانعام نيز به تصوّر اينكه اين فرد به مرتبه
شهود و عيناليقين رسيده است واله و شيداي او ميشوند، غافل از اينكه
بين او و اين مرتبه فاصله از زمين تا كهكشان است! و امّا عارف واقعي
اين مسأله را اثباتاً و انكشافاً و شهوداً و احساساً و لمساً و مسّاً
با تمام ذرّات وجود خود تجربه ميكند و درمييابد.
پس مسأله فرق بين عارف و غير عارف در مقام اثبات است نه ثبوت، زيرا
عارف پس از وصول به مرتبه فناء و بقاء حكايت از ماوقع و نفس الأمر و
حقائق توحيديّه دارد، و حقيقت توحيد كه با وصول عارف به مرتبه ذات و
عدم وصول آن تغيير و تبديل پيدا نميكند. آنچه كه تغيير مييابد كيفيّت
حصول علم و ادراك اوست كه بواسطه تحوّل بنيادين و تغيّر ساختاري در
وجود و نفس او حقائق روي خود را به او نشان ميدهد و ديگران در حجاب و
ظلمت باقي ميمانند.
و لذا تمام گفتار و اعمال و نيّات او مبدّل به اعمال و گفتار و اراده
الهي ميشود. انفاق او با انفاق سايرين متفاوت است، حجّ او با حجّ
بقيّه فرق ميكند، نماز او با نماز محجوبين اختلاف ماهوي دارد؛ و
همينطور حقيقت نور توحيد و نورانيّت فيض الهي جميع شراشر وجود او را
فراگرفته است. ولذا او ديگر كار انجام نميدهد، خدا انجام ميدهد؛ زيرا
دوئيّت برداشته شده است. او نماز نميخواند، خداست كه نماز ميخواند و
حجّ ميرود و انفاق ميكند و جهاد ميكند و تبليغ ميكند و حكم ميكند
و قضاوت ميكند و حكومت ميكند.
فرق بين حكومت اميرالمؤمنين عليه السّلام و غير او به نحوة شناخت حق بر ميگردد
اينجاست كه فرق بين حكومت عليّ عليه السّلام و غير او روشن ميشود.
يعني مسأله بطور كلّي از تصوّر و مدركات جزئيّه ما خارج ميشود. نه
اينكه بخواهيم مقايسه كنيم سپس عليّ را بر غير او ترجيح دهيم؛ اينكه
مهم نيست. خوب معلوم است كه عليّ حتّي ظاهراً بر غير خودش ترجيح دارد و
در همه امور مقدّم است. هر كس بيايد و از نزديك شاهد اعمال و گفتار او
باشد، در همان لحظه نخست او را بر غير او، بلكه بر جمله خلائق ترجيح
ميدهد؛ حال از هر گروه و ملّت و از هر دين و دَيدني كه ميخواهد باشد.
مسأله اينست كه: عليّ انيّت خود را از دست داده است و وجودش وجود حقّ
شده است. او همچو بشر عادي صحبت ميكند، ولي صحبت او ديگر صحبت يك بشر
نيست؛ كار ميكند، ولي كار او كار يك فرد عادي نيست؛ جنگ ميكند، ولي
نه مانند جنگ و جهاد ما. او در جنگ به چيزي غير از آنچه ما فكر ميكنيم
ميانديشد و مقصدي سواي مقاصد ما در سر دارد. او در عين جنگ با كفّار
به همان ديد به كفّار نگاه ميكند كه به دوستان خاصّ و اخصّ از مواليان
خود مينگرد. در عليّ ديگر حبّ و بغض شخصي وجود ندارد تا بر اساس آن
حادثهاي را بيافريند و ملّتها را فداي هوي و هوس نفساني و شيطاني خود
كند، گرچه رنگ و ظهور آن رنگ و ظهور الهي داشته باشد.
عليّ از دائره مقياسها و انديشههاي بشر خارج شده است تا ما بخواهيم او
را با ديگران مقايسه كنيم. اصلاً اين مقايسه بطلان محض است و پوچي محض
و خيال محض. عليّ دو ندارد و هميشه فرد است؛ تا روز قيامت فرد است. و
اين فرديّت از عوارض خارجي او نيست، بلكه لازمه ذاتي او است.
مانند فرديّت حضرت حقّ. خداي متعال فرد است به فردانيّت احدي، نه به
فردانيّت واحدي؛ زيرا شريك و مانند در جنسيّت ندارد، بلكه حقيقت او نوع
ندارد و تشخّص او عين ماهيّت اوست و وجود او عين انيّت اوست. و لهذا
نميتوان گفت: كار خدا بهتر از كار بشر است، و اراده خدا متقنتر از
اراده و خواست بشر است؛ زيرا مقايسه بين دو شيء حتماً بايد در جهات
مشترك بين آن دو شيء صورت پذيرد، نه در جهات امتياز و افتراق.
اگر گفتيم شربت بهتر از آب است، اين بدين لحاظ است كه در شربت همان جهت
اشتراك و اتّفاق كه ميعان و آب بودن است وجود دارد به اضافه يك امر
ديگر كه شيريني باشد، و يا اينكه فلان عالم اعلم و ارجح از فلان عالم
ديگر است بدين جهت است كه آن جهت مقايسه و حيثيّت تشابه كه علم است در
هر دو موجود ميباشد ولي در يكي بيشتر از ديگري است؛ امّا اينكه بگوئيم
آب بهتر از سنگ و چوب است اين مقايسه اصلاً باطل است، زيرا هيچ وجه
اشتراكي بين اينها وجود ندارد مگر در بعضي موارد اعتباري استعمال. و يا
اينكه اگر بگوئيم فلان فقيه مجتهد بر طفل شيرخوار و كودك سه ساله
ترجيح دارد اين مقايسه از اساس باطل است؛ چه ارتباطي بين مدركات و
مشاعر يك طفل دو سه ساله و يك حكيم و فيلسوف الهي و فقيه صمداني و
ربّاني!
بنابراين همچنان كه مقايسه بين ذات پروردگار در جهات رجحان با ذوات
ديگر از اساس باطل و پوچ و عبث است، مقايسه بين عليّ با ساير افراد از
هر طبقه و هر صنف و هر مرتبه از اساس باطل و عبث است. زيرا ذات عليّ
متحوّل به ذات الله شده است؛ نه اينكه علي خدا شده است ـ العياذ
بالله ـ بلكه خدا در اين ذات ظهور و تجلّي نموده و او را از بقيّه
ممتاز و متمايز ساخته است. او ديگر حيثيّت و جنبه نفسيّت بشري ندارد تا
با ديگران مقايسه شود. پس نماز عليّ ديگر نماز يك بشر نيست، و نكاح او
نكاح يك بشر عادي نيست، و معاملات او بر اساس معاملات و داد و ستدهاي
متعارف و معيارهاي عادي نيست؛ انفاق او با انفاق ما متفاوت است، و
همينطور تمام كردار و گفتار و پندار او از حيطه اعمال بشري خارج شده
است.
سؤال از مرحوم علاّمه دربارة كلام رسول خدا: ضربة عليٍّ يومَ الخنَدق ...
بياد
دارم در زمانهاي گذشته هنگام طفوليّت در آن اوقاتيكه مرحوم والد قدّس
الله نفسه در منزل طهران بمناسبت اعياد و وفيات صبحها مجلس ذكر آل
محمّد صلوات الله و سلامه عليهم دائر كرده بودند، در روز سيزده رجب پس
از انقضاي مجلس يكي از آقايان از ايشان راجع به اين فرمايش رسول اكرم
در روز جنگ خندق كه فرمود: ضَربةُ
عَليٍّ يَومَ الخَندق أفضلُ مِن عِبادة الثَّقلَين
[74]
سؤال نمود و گفت: آيا علّت اين كلام همان است كه
همه ميگويند كه: چون در آن وقت تمام كفر در مقابل تمام اسلام قرار
گرفته بود و هيچ كسي از اصحاب رسول خدا در آن روز حاضر به مقابله با
عمرو بن عبدود، آن سردار عجيب و غريب و قهرمان بلا معارض لشكر كفر نشده
بود، و اگر عليّ اميرالمؤمنين عليه السّلام او را در آن روز از پا
درنميآوردند ديگر اثري از اسلام باقي نميگذارد و بطور كلّي مسأله
اسلام از صحنه زمين محو و نابود ميشد، يا اينكه معناي ديگري دارد؟
ايشان ضمن تأييد و تصديق اين مطلب فرمودند:
البتّه مسأله بالاتر و عميقتر و دقيقتر از اين برداشت و اين نظريّه
است. گرچه اين مسأله نيز درست است و حقيقت اينست كه در آن روز هيچ كس
جرأت نكرد با اين مرد وارد معركه شود؛ مردي كه به تنهائي با هزار نفر
يك تنه مقابله ميكرد و همه را تار و مار مينمود، و مشركين مكّه او را
براي جنگ سرنوشت با اسلام در نظر گرفته بودند.
ولي صحبت در اين است كه اميرالمؤمنين عليه السّلام در آن لحظه در حالي
بود كه ديگر او عليّ نبود و بشر نبود و يك انسان نبود. او در هالهاي
از جذبات الهي قرار گرفته بود كه فكرش و ارادهاش و عملش و اختيارش
فاني در عمل و اختيار و اراده حقّ بود. پس گرچه بظاهر شمشير ميزد ولي
او بود كه شمشير ميزد، و گرچه رجز ميخواند ولي او بود كه به نطق و
سخن درآمده بود و از زبان بشري خود را به ديگران مينماياند. پس نه
تنها ضربت عليّ در روز خندق از عبادت جنّ و انس برتر است، بلكه خواب او
نيز از عبادت جنّ و انس برتر است، حركت او از عبادت جنّ و انس بالاتر
است، نفس كشيدن او از عبادت جنّ و انس بالاتر است، خنده او از عبادت
آنها و...
منتهي چون رسول خدا نميتواند اينها را براي
مردم بيان كند، ميآيد و اين حقيقت را بصورتي كه مورد قبول همه باشد
نقل ميكند و همه اعتراف ميكنند كه: بله مطلب همينطور است! اگر علي
اين كار را نميكرد اثري از اسلام باقي نميماند.
خدايش رحمت كناد مولانا جلال الدّين محمّد بلخي رومي را كه چه خوب و
عالي در شرح و بيان اين واقعه داد سخن داده است. گرچه او نيز به اندازه
سعه و ظرفيّت خود توانسته است پرده از اسرار اين اعجوبه خلقت و آئينه
تمام نماي جمال و جلال الهي بردارد؛ آري:
آب دريا را اگر نتوان كشيد
| |
هم بقدر تشنگي بايد چشيد
|
جذبات الهي أميرالمؤمنين عليه السّلام در حين جنگ، در كلام مولانا
مولانا ميفرمايد:
از علـي آمــوز اخـلاص عمـل
| |
شيـر حـق را دان منـزّه از دغـل
|
در غزا بر پهلـواني دسـت يافـت
| |
زود شمشيـري برآورد و شتـافت
|
او خـدو انداخـت بر روي علـي
| |
افتخـار هـر نبــيّ و هـر ولــي
|
او خـدو انداخـت بر روئي كه ماه
| |
سجـده آرد پيش او در سجـدهگاه
|
در زمان انداخـت شمشير آن علي
| |
كـرد او انـدر غزايـش كاهــلي
|
گشت حيران آن مبارز زين عمل
| |
وز نمـودن عفو و رحمت بيمحل
|
گفت بر مـن تيـغ تيـز افراشـتي
| |
از چـه افكنـدي مـرا بگـذاشـتي
|
آن چه ديـدي بهتر از پيكـار من
| |
تا شدسـتي سست در اشكار مـن
|
آن چه ديدي كه چنين خشمت نشست
| |
تا چنان برقي نمـود و باز جسـت
|
آن چه ديدي كه مرا زآن عكس ديد
| |
در دل و جان شعلـه آمـد پديد
|
آن چه ديدي برتر از كون و مكان
| |
كه به از جان بود و بخشيديم جان
|
در شجـاعـت شيــر ربّانيســتي
| |
در مروّت خـود كه دانـد كيسـتي
|
اي علي كه جمـله عقـل و ديدهاي
| |
شمّـهاي واگـو از آنچـه ديدهاي
|
تيـغ حلمـت جان ما را چـاك كرد
| |
آب علمـت خـاك ما را پـاك كرد
|
بازگو دانم كه اين اسـرار هوست
| |
زآنك بي شمشير كشتن كار اوست
|
صانـع بي آلـت و بي جارحـه
| |
واهـب ايـن هـديهـاي رابـحه
|
صـد هزاران روح بخشـد هوش را
| |
كه خبـر نبود دو چشم و گوش را
|
بازگـو اي باز عرش خوش شكار
| |
تا چـه ديدي اينزمـان از كردگـار
|
چشـم تو ادراك غيـب آموختـه
| |
چشمهـاي حاضـران بـردوختــه
|
راز بگشــا اي عليّ مـرتضـي
| |
اي پس از سوء القضا حسن القضا
|
چـون تو بابـي آن مدينـه علم را
| |
چـون شعاعـي آفتـاب حلــم را
|
باز باش اي باب بـر جويـاي باب
| |
تا رسنـد از تـو قشور انـدر لباب
|
باز باش اي باب رحمـت تا ابـد
| |
بـارگـاه مـا لَـهُ كُفْـواً أحــد
|
گفت من تيـغ از پي حـق ميزنم
| |
بنـده حقّـم نـه مـأمـور تنــم
|
شيـر حقّـم نيستـم شيـر هـوي
| |
فعـل من بر ديـن من باشـد گوا
|
ما رَميـتَ إذ رميتـم در حِـراب
| |
من چـو تيغـم وآن زننـده آفتاب
|
رخت خـود را مـن ز ره برداشتـم
| |
غيـر حـق را مـن عـدم انگاشتـم
|
سايـهام مـن كدخـدايـم آفتـاب
| |
حاجبـم مـن نيستـم او را حجـاب
|
مـن چـو تيغـم پرگهرهـاي وصال
| |
زنـده گردانـم نه كشتـه در قتـال
|
خـون نپـوشد گوهـر تيـغ مـرا
| |
بـاد از جـا كـي بـرد ميـغ مـرا
|
بـاد خشـم و بـاد شهـوت بـاد آز
| |
بـرد او را كـه نبـود اهـل نمـاز
|
كوهـم و هستـيّ مـن بنيـاد اوست
| |
ور شوم چون كاه بادم باد اوست
|
جز بـه بـاد او نجنبـد ميـل مـن
| |
نيست جـز عشق أحد سرخيل من
|
غرق نورم گرچه سقفم شد خراب
| |
روضه گشتم گرچه هستم بوتراب
|
تـا أحَـبّ للّه آيـد نـام مـن
| |
تـا كـه أبغض للّـه آيـد كـام مـن
|
تـا كـه أعطا للّـه آيـد جـود مـن
| |
تـا كـه أمسِك للّـه آيـد بـود مـن
|
بُخل مـن للّـه عطا للّـه و بـس
| |
جملـه للّـهام نيـم مـن آنِ كـس
|
وآنچـه للّـه ميكنـم تقليـد نيست
| |
نيست تخييل و گمان جز ديد نيست
|
ز اجتـهـاد و از تحـرّي رستـهام
| |
آستيـن بـر دامـن حـق بستـهام
|
گـر همي پـرّم همي بينـم مطـار
| |
ور همي گـردم همي بينـم مـدار
|
ور كشـم بـاري بدانـم تـا كجـا
| |
ماهـم و خورشيـد پيشـم پيشـوا
|
بيش ازين با خلق گفتن روي نيست
| |
بحر را گنجـاي اندر جـوي نيست
|
پست ميگويـم به انـدازه عقـول
| |
عيـب نبـود اين بـود كار رسول
[75]
|
تعبير از «علي زمان» و «حسين زمان» و نسبت دادن آنها به غير غلط
ميباشد
بنابراين اينكه ما ميشنويم در بعضي از زمانها اسم عليّ را به عنوان
عام به ساير افراد نسبت ميدهند و با عبارت: عليّ زمان و يا حسين زمان
و امثال ذلك بكار ميبرند همه اينها خطا و اشتباه است. عليّ يك فرد بود
و ديگر كسي مانند او نخواهد آمد، و حسين يك فرد بود و كسي مانند او
نيست. اگر كسي مانند عليّ و حسين باشد فقط و فقط فرزند معصوم او و حجّت
خدا بر عالم وجود حضرت حجّة بن الحسن العسكري ارواحنا لتراب مقدمه
الفداء ميباشد و بس. زيرا او با پدرانش در اين نقطه مميّزه و شاخصه
توحيدي اشتراك، و بلكه اتّحاد و معيّت دارد و بس!
و اينكه ميشنويم بعضي از خطباء و يا نويسندگان در سخنرانيها و كتابهاي
خود تعابيري اين چنين دارند، مثلاً: انسان بايد يزيدهاي زمان خود را
بشناسد و حسينهاي زمان را نيز بشناسد؛ تمام اينها غلط در غلط است.
البتّه ممكن است در يك زمان يزيدهاي بسياري وجود داشته باشد، امّا اين
دليل نميشود كه حسين هم متعدّد باشد. حسين زمان فقط يكي است و آن امام
معصوم همان زمان است، نه فرد ديگر.
و يا اينكه ميگويند: عاشوراهاي متعدّدي به تعداد حوادث مشابه عاشوراي
حقيقي و اصلي موجود است غلط است. عاشورا فقط يكي بود و تكرار نشد و
نخواهد شد. زيرا در قضيّه عاشورا مسأله آن روز فقط مسأله كشته شدن و
مقابله حقّ با ظلم نبود. در قضيّه عاشورا آنچه از همه مهمتر و حسّاستر
و نقش آفرينتر بود مسأله مديريّت سيّد الشّهداء عليه السّلام بود.
مديريّتي كه توسّط يك امام معصوم عليه السّلام تحقّق ميپذيرد، نه
توسّط يك فرد عادي. و سيّد الشّهداء عليه السّلام قبل از اينكه واقعه
عاشورا را پديد آورد يك امام بود، يك امام معصوم. و همين امام ده سال
با حكومت معاويةبن أبي سفيان لعنةالله عليه به مدارا رفتار نمود؛ و به
جهت احترام به عهدنامه منعقد بين برادرش حضرت امام حسن مجتبي
عليه السّلام و معاويه مبني بر جواز حكومت معاويه مخالفتي با حكومت
معاويه ننمود.
و اينكه بعضي ميگويند: خصوصيّت روحي و نفسي
سيّد الشّهداء عليه السّلام اقتضاي جنگ با حكومت ظلم و جور
را مينمود، و اقتضاي روح و نفس و شاكله حضرت مجتبي عليه السّلام صلح و
همزيستي مسالمت آميز را با حكّام جور داشت، سخني عاري از حقيقت و مرتبه
تحقيق است.
اگر سيّد الشّهداء عليه السّلام بجاي برادر بزرگترش امام مجتبي بود با
همان شرائط و مقتضيات عصر، قطعاً با معاويه صلح مينمود؛ و اگر امام
مجتبي عليه السّلام بجاي برادرش سيّد الشّهداء بود قطعاً با يزيد به
نبرد برميخاست. زيرا هر دو امام بودند و هر دو معصوم و هر دو نازل
كننده و مجري مشيّت الهي، منتهي او در زمان خود به نحوي و ديگري در
زمان خود به نحوي ديگر.
نهضت عاشورا قضيّه اي متفرّد بوده و تكرار شدني نيست
بنابراين قضيّه عاشورا قضيّهاي بود كه پردازنده و رقم زننده آن يك
امام معصوم بود، نه يك فرد ولو هر كه ميخواهد باشد. دقيقتر اينكه:
حوادثي كه در روز عاشورا بوقوع پيوست و جرياناتي كه در آن روز و روزهاي
پس از آن يكي پس از ديگري رخ داد، تماماً توسّط امام معصوم هدايت و
رهبري ميشد. و اگر مديريّت آن روز را هر فرد ديگري سواي حضرت سيّد
الشّهدا عليه السّلام برعهده ميگرفت (ولو آن شخص حضرت أبوالفضل
العبّاس عليه السّلام و يا حضرت عليّ اكبر عليه السّلام ميبود) ديگر
عاشورا عاشورا نميشد، و مسأله بصورت ديگري درميآمد.
تأمّل و تدقيق در ظرائف و اشارات واقعه آن روز اين مسأله را نزد ارباب
خرد و بصيرت كاملاً روشن و مبرهن ميسازد كه اداره وقايع آن روز بايد
توسّط فردي صورت گرفته باشد كه حقيقت و ذات او عين تجلّي اعظم حضرت حقّ
بوده باشد، و وجودش از همه شوائب و آثار عالم كثرت خارج گرديده باشد، و
هيچ خواست و ارادهاي جز اراده حقّ از او متمشّي نشود؛ و اين فرد حتماً
بايد يك امام معصوم باشد. لذا ميبينيم كه در لسان ائمّه عليهم السّلام
از اين قضيّه به عنوان يك قضيّه متفرّده و تك ياد نمودهاند.
در خبري از حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام وارد است كه هنگام عبور از
سرزمين كربلا فرموده بودند:
هُنا مُناخُ رِكابٍ و مُصارعُ عُشّاقِ شُهدآءَ
لا يَسبِقهُم مَن كانَ قبلَهم و لا يَلحقُهم مَن بعدَهم.
[76]
«اينجا محلّ فرود سواران و قتلگاه عاشقاني است وارسته كه نه قبلاً
مانند اينان آمدهاند و نه بعداً خواهند آمد.»
تجلّي ذات حق بر امام معصوم و عارف كامل موجب تحوّل و تبدّل جوهري آنان ميگردد
سخن به درازا انجاميد. مقصود اينكه: همانطور كه امام عليه السّلام
شخصيّتي فرد و غيرقابل معيار و سنجش با ساير افراد است، وليّ خدا و
عارف كامل هم كه ذات او مندكّ در ذات و نفس امام عليه السّلام شده است
(كه اين محو و انمحاء در حقيقتِ ولايت معصوم كه عين ولآية الله و
حقيقةالله و ذات الله است تجلّي پيدا نموده است) به صفات و ملكات و
آثار و شوائب امام معصوم عليه السّلام متّصف و متشئّن و متحيّث خواهد
شد.
بناءً عليهذا نفس تجلّي ذات حقّ بر ذات امام معصوم عليه السّلام كه
مساوي با تبدّل و تحوّل وجود او به وجود حضرت حقّ است، به عين همان
تجلّي در نفس سالك واصل و عارف كامل موجب تحوّل و تبدّل جوهري و ماهوي
آن به حقيقت و حقيّت ذات پروردگار ميگردد؛ كه از اين رتبه تعبير به
فناء ذاتي و تجرّد تامّ و تمكّن ملكه توحيد در تمام مراتب آن ميكنند.
و در اين صورت است كه متابعت انسان از يك چنين فردي توجيه مييابد و
منطق در او راه پيدا ميكند. زيرا اطاعت بايد از خداي متعال باشد نه از
غير او، و مقتضاي جهت عبوديّت اطاعت از مولي است؛ و مولي اطاعت از غير
خود را برنميتابد،(إِنَّ اللَّهَ لَا يَغْفِرُ أَن يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ مَا دُونَ ذَلِكَ)
[77].
و از آنجا كه اطاعت از امام عليه السّلام بلحاظ تبدّل ذات و در نتيجه
تبدّل صفات و مدركات بر اساس مباني توحيد صورت ميپذيرد، پس اطاعت از
امام عليه السّلام همان اطاعت از الله است بعينه بدون يك ذرّه نقصان و
خلل. و بر همين منهج و مبني اطاعت از عارف كامل و سالك واصل با
خصوصيّتي كه ذكر شد اطاعت از خداي متعال خواهد بود بدون يك ذرّه كم و
يا زياد.
لزوم انسان كامل در دستگيري نفوس مستعدّه در كلام ملاّي رومي
و بر اين نكته استوار است كلام ملاّي رومي در آنجا كه لزوم وجود انسان
كامل را در دستگيري و تربيت نفوس مستعدّه مورد تأكيد قرار ميدهد، خواه
آن نفس كامل و روح مجرّد از سنخ امام معصوم عليه السّلام باشد و يا از
سنخ ساير افراد و ملل.
پس بهـر دوري وليّي قائـم اسـت
| |
تا قيـامت آزمـايـش دائـم اسـت
|
هـر كـرا خوي نكـو باشد برسـت
| |
هر كسي كو شيشه دل باشد شكست
|
پس امـام حيّ قائـم آن وليسـت
| |
خواه از نسل عمر خواه از عليست
|
مهدي و هادي وليست اي راه جو
| |
هـم نهـان و هـم نشسته پيـش رو
|
او چو نور است و خرد جبريل اوست
| |
آن وليِّ كـم ازو قنـديـل اوست
|
آنك زين قنديل كم مشكات ماست
| |
نــور را در مرتبــه ترتيبهـاسـت
|
زانكـه هفتصـد پرده دارد نور حق
| |
پردههـاي نـور دان چنديـن طبـق
|
از پـس هـر پرده قـومي را مقـام
| |
صف صفاند اين پردهاشان تا امام[78]
|
مقصود از كلام مولانا در اين اشعار اثبات وجود عارف كامل و مظهر تجلّي
اتمّ حضرت حقّ جهت تربيت نفوس و اجراء مشيّت و اراده حقّ در عالم كثرت
است، خواه آن وليّ كامل و عارف واصل نفس مقدّس حضرات معصومين عليهم
السّلام باشد، و خواه غير آنها از طبقات ديگر كه در تحت ولايت آن حضرات
به ارشاد و تربيت و دستگيري ميپردازند.
و اينكه بعضي تصّور كردهاند: منظور و مقصود ايشان اينست كه ملاك و
مناط در امامت و ولايت وجود نوعي آنها است كه در هر زماني بصورتي خاصّ
و مصداقي مشخّص ظهور مينمايد، و امام زمان عليه السّلام را در صورت
نوعي و شكل كلّي آن كه قابل تسرّي به صور مختلف است ميخواهد ترسيم
نمايد، غلط است.
ايشان در مقام اثبات ولايت خاصّه و امامت مصطلح بر مبناي مكتب اماميّه
براي هر فرد و هر مصداق نيست؛ امام زمان ارواحنا فداه در عالم وجود
جايگاه خاصّ خود را دارد. او سر سلسله و منشأ فيض حقّ است از عالم
اراده و مشيّت بر كلّ عالم امكان، چه عالم مادّه و چه مجرّدات بأنحاءِ
مَراتبِها و أشكالِ استعداداتِها و فِعليّاتِها، و اوست كه واسطه فيض
حقّ و عروه وثقاي الهي و حبل ممدود بين الله تعالي و بين خلق است؛ و
لهذا صاحب ولايت مطلقه و كلّيه الهيّه ميباشد، و در اين مسأله جاي
هيچگونه شكّ و ترديدي وجود ندارد.
بلكه ايشان در مقام اثبات نفس وليّ كامل است بصورت عام و كلّي، خواه او
نفس امام باشد و خواه در زمان او و خواه در غير از زمان امام
عليه السّلام، فرقي نميكند. و او بايد مرجع براي رسيدگي به امور
انسان قرار گيرد و انسان در امور خود بايد به اين فرد رجوع كند، زيرا
قول او حقّ و كلام او صدق و امضايش حجّت است.
گفت نوح اي سركشان من من نيم
| |
مـن ز جـان مـردم بجـانان ميـزيم
|
چـون بمـردم از حـواس بوالبـشر
| |
حق مـرا شد سمع و ادراك و بصر
|
چونكه من من نيستم اين دم ز هوست
| |
پيش اين دم هر كه دم زد كافر اوست
|
هست انـدر نقـش اين روباه شـير
| |
سـوي اين روبـه نشايـد شد دليـر
|
گر نبـودي نـوح شيـر سرمـدي
| |
پس جهـاني را چـرا برهـم زدي
|
صـد هزاران شيـر بـود او در تني
| |
او چـو آتش بـود و عالـم خرمني
|
جملـه ما و مـن به پيش او نهيـد
| |
ملك ملك اوست ملك او را دهيد
|
چـون فقيـر آئيـد انـدر راه راست
| |
شير و صيـد شير خود آن شماست
|
زانكه او پاكست و سبحان وصف اوست
| |
بينيازست او ز نغز و مغز و پوست
|
هر شكـار و هر كراماتي كه هست
| |
از بـراي بنـدگــان آن شهـست
|
آنكه او بينقش ساده سينه شـد
| |
نقشهـاي غيــب را آئينــه شـد
[79]
|
حقيقت علم و عرفان عارف به انقلاب شخصيّت و هويّت وجودي او برميگردد
از مطالب گذشته بخوبي روشن شد كه فرق بين عارف
كامل و عالم بالله با غير آن فقط در مقام اثبات و شهودِ مسأله است.
يعني عارف تمامي وجود و هستي عالم امكان را محو و فاني در وجود و هستي
ذات حضرت حق ميداند، و هيچ هستياي چه در مرتبه ذات و چه در ساير
مراتب از صفات و ملكات و عوارض ذات را به غير حقّ نسبت نميدهد؛ و اين
علم و ادراك ناشي از مرتبه شهود است نه صرف تفكّر و تعقّل. ولي غير
عارف براي غير حقّ حقيقت و وجودي مستقلّ و ذاتي ممتاز و جداي از ذات و
حقيقت حضرت ربّ العزّةمعتقد است؛ و گرچه با عبارات و الفاظ و كلمات
زيبا بخواهد همان ادراك و علم عارف را بازگو نمايد ولي اين فقط در مقام
حكايت و نقل است و در محدوده تفكّر و تعقّل كه بواسطه ضعف وجودي دائماً
دستخوش اضطرابات و تشويشات و تشكيكات خواهد شد و بطور ملكه براي او
قوام و قرار نخواهد داشت.
و دليل مطلب هم كاملاً واضح است؛ زيرا حقيقت علم و عرفان عارف به
انقلاب ذات و نفس و شخصيّت و هويّت وجودي او برميگردد، و انكشاف حقيقت
توحيد براي او صرفاً بر اساس تصوّرات و تصديقات نيست تا اينكه با مختصر
تغيير و تحوّلي در اوضاع روحي و نفسي و امور خارجي و اختلاف در توقّعات
و خواستها، آن تصوّرات و تصديقات بواسطه غلبه جنبه احساس و عواطف و حبّ
ذات دچار نوسان و اضطراب گردد، بلكه وجود او بالكليّه وجود توحيدي گشته
و حقّ را با چشم قلب و سرّ خود مشاهده ميكند و حقيقت حقّ را همچو
حقيقت ذات خود به علم حضوري كه قابل خطاء و لغزش و خلاف نيست ادراك
ميكند؛ آنوقت چگونه ممكن است اضطراب و تشويش و فراز و نشيب و اعوجاج
در عبارات و تضادّ در تعابير او وجود داشته باشد. درست مانند فردي كه
خورشيد را در روز با چشم خود ميبيند و گرماي پنجاه درجه او را با تمام
وجود احساس ميكند و عرق ريزان از اين سو به آن سو براي پيدا كردن سايه
و مسقّفي به تكاپو ميافتد، آنوقت فردي بگويد: آقا الآن شب است و هيچ
نوري وجود ندارد و دماي هوا مثلاً ده درجه است! او ميخندد و حرف او را
به سخريّه ميگيرد و همچون كلمات مجانين و عابثين تلقّي ميكند؛
ميگويد: من دارم از گرماي پنجاه درجه او عرق ميريزم و تو ميگويي دما
ده درجه است! من قادر نيستم چند لحظه به خورشيد نگاه كنم و تو ميگويي
شب است!
و عارفي كه به اين رتبه نائل شود براي ابد از هر خطا و اعوجاجي مصون
خواهد ماند، و ديگر امكان كشف خلاف براي او متصوّر نخواهد شد. و البتّه
اين مقام را با رياضت و مجاهده و مراقبه و عمل طبق دستورات شرع و ارشاد
فرد خبير بدست ميآورد.