كلام رسول خدا: لا تَسبُّوا عَليًّا! فإنَّه مَمسوسٌ في ذاتِ اللهِ
لا تَسبُّوا عَليًّا! فإنَّه مَمسوسٌ في ذاتِ اللَهِ.
[45]
«درباره علي سخن به زشتي نرانيد (و از او عيبجوئي نكنيد و او را مانند
خود، و آراء و اعمال او را همچو اعمال و آراء خود نپنداريد) زيرا علي
در ذات خدا فاني گشته است.» و بعبارتي ديگر علي خدا زده شده است؛ او
ديگر بشر نيست تا در معيارهاي حسن و قبح شما درآيد و با آراء ناقص و
باطل خود بتوانيد كارهاي او را محك بزنيد و بر او به صحّت و بطلان حكم
برانيد. زيرا فعل او فعل خدا است، و فعل خدا را چگونه ميتوان با عقول
ناقص خود تشخيص دهيد و بسنجيد! فعل خدا بر اساس مصلحت و مفسده نيست تا
بر اساس انطباق با آن صحيح يا سقيم شمرده شود؛ بلكه مصلحت از فعل او
نشأت ميگيرد و زائيده ميشود و تحقّق خارجي پيدا ميكند.
بياد دارم روزي يكي از رفقاي أقدم سلوكي مرحوم والد رضوان الله عليه
بنام مرحوم حاج غلامحسين سبزواري رحمة الله عليه كه از أقدم تلامذه
استاد و مربّي اخلاق، عارف بزرگ مرحوم آية الله العظمي حاج شيخ محمّد
جواد انصاري همداني قدّس الله نفسه بود، در حضور والد معظّم از شخصيّت
بارز و صفات برجسته مرحوم انصاري مطالبي نقل ميكرد. از جمله
ميفرمودند: يكي از خصوصيّاتي كه در مرحوم انصاري بطور وضوح به چشم
ميخورد و من در غير ايشان در طول مدّت عمرم نديدم اين بود كه: نظر
ايشان به هر موضوعي تعلّق ميگرفت گرچه مصلحت آن رأي ابتداءً براي
افراد نامشخص و مبهم مينمود ولي بالأخره پس از گذشت زمان معلوم ميشد
كه مصلحت و رجحان با همان نظر و رأي ايشان بوده است.
مرحوم والد رضوان الله عليه پس از مدّتي سكوت ضمن تأييد كلام مرحوم
سبزواري فرمودند: ولي مسأله و مطلب درباره حضرت آقاي حاج سيّد هاشم جور
ديگر است و با ايشان خيلي تفاوت دارد. مسأله در مورد حضرت حدّاد به اين
نحو است كه كلام ايشان خود مُنشئ مصلحت و موجب و موجِد آن است، نه
اينكه منطبق بر مصلحت و معيارهاي صحّت و سقم باشد. و اصلاً صلاح از فعل
و كلام ايشان متولّد ميشود و عينيّت مييابد، و اين با آنچه شما
درباره مرحوم انصاري ميفرمائيد خيلي تفاوت دارد.
تفاوت مراتب اولياء الهي در سعه وجودي آنان است
نكته بسيار دقيق و بسيار حائز اهميّت در مقايسه بين اين دو شخصيّت
بزرگوار و رجل الهي در اين است كه: انكشاف حقائق و حقيقت وقايع و حوادث
عالم وجود
در وجود مرحوم انصاري بر اساس احضار صور مثاليّه و انطباق آنها با نفس
الأمر و واقع و سپس اخراج اصلح و ارجح از بين اينها ميباشد، و به
تعبيري ديگر: إعمال قوّه عاقله و جولان آن در مظاهر اسماء و صفات و
تعيين فرد احسن نسبت به ساير موارد است؛ امّا در مورد حضرت حدّاد اصلاً
مقايسه و تحقيق و تفحّص و انطباقي وجود ندارد، بلكه يك حقيقت در نفس
متجلّي ميشود و همان حقيقت و تجلّي بر زبان جاري ميشود و يا به مقام
فعل و عمل درميآيد. در اينجا ديگر تفكّر و تعقّل نيست، و ضمّ قياسات و
قضايا و مقارنات و شرائط نيست، و رعايت فرد احسن و اصلح معني ندارد؛
مگر خداي تبارك و تعالي اين چنين ميكند، و مگر او در فعلش موارد
متصوره را در كنار هم قرار ميدهد و سپس فرد بهتر را انتخاب و اختيار
مينمايد؟ اختيار حضرت حقّ نفس اراده كُنْ و نزول آن بمرتبه
تعيّن و خارج است. مصلحت كجا، و تفكّر چه معني دارد، و رعايت مورد اصلح
در ذات او چه وجهي دارد؟
(إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيًْءاً أَن يَقُولَ
لَهُ كُن فَيَكُون*فَسُبْحَانَ الَّذِى بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كلُِّ
شىَْءٍ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُون)[46].
«اراده و مشيّت پروردگار بر اين است كه هرگاه اختيار فعلي را در خارج
بنمايد به نفس همان اراده، آن شيء در خارج محقّق خواهد شد. پس منزّه
است آن ذاتي كه حقيقت و باطن و علّت همه اشياء در عالم وجود به يد قدرت
لايزال او بستگي و تعلّق دارد و همه شما به او بازگشت خواهيد نمود.»
و لازمه اين مرتبه اندكاك كامل ذات سالك در ذات حضرت احديّت است كه در
لسان اهل معرفت به فناء ذاتي و تجرّد تامّ تعبير آورده ميشود. در
اينجا فعل عبد فعل الله و كلام او كلام الله و اراده او ارادة الله
خواهد شد. در اينجا ديگر بندهاي وجود ندارد تا كار صحيح انجام دهد؛ يك
حقيقت است و آن الله است. الله در مرتبه فعل، الله در مرتبه قول و
كلام، و الله در مرتبه عالم طبع، و الله در همه شؤون و تصّرفاتي كه
عارف در اين مرتبه انجام ميدهد.
ابن فارض عارف عظيم الشّأن و والاي مصري چه خوب موقعيّت و منزلت عباد
مخلَص پروردگار را در اين رتبه و مقام توضيح و تشريح ميكند. و اينكه
نفس انسان چگونه با مخالفت هوي و هوسها و سركشيها و خودكامگيها
آنچنان رام ميشود كه همچو آئينه كه زنگار از چهره او برداشته شده است
صاف و پاك عكس مقابل در او نقش ميبندد؛ نفس هم چون از خودي و خودمحوري
بگذرد آينه ظهور اسماء و صفات حضرت حقّ ميشود.
مقام و منزلت عباد مخلَص خدا در كلام ابن فارض
ابن فارض ميفرمايد:
و كـُلُّ مَقــامٍٍ عـَن سُلوكٍ قَطعتـه
| |
عُبـوديّــةً حَقّـقتُـها بـعُبـودةِ(1)
|
و صرتُ بها صَـبًّا فلمّا تـركتُ ما
| |
اُريـد أرادَتنـي لـها و أحبـَّتِ(2)
|
فَصـِرتُ حبيـبًا بَل مُحبًّا لنفْسه
| |
و ليسَ كقَـولٍ مَرَّ نفسي حبيبَتي(3)
|
خَرجـتُ بها عَنّي إليـها فلم أعـُـد
| |
إليّ و مِـثلي لا يَقـول بـرَجعـَةِ(4)
|
و أفردْتُ نَفْسي عَن خروجي تكرُّمًا
| |
فلَمْ أرضَها مِن بعد ذاكَ لِصُحبَتي(5)
|
و غَيَّبتُ عَن إفـرادِ نفْسي بـحيثُ ل
| |
يُزاحِمُني إبداءُ وَصفٍ بحـَضْرتي(6)
|
و هـا أنا اُبدي في اتّحادي مَبـدَئـي
| |
و اُنهي انتِهآئي في تواضُع رِفعَتي(7)
|
جَلَـتْ في تَجلّيـها الوجودَ لِنـاظِري
| |
ففـي كُـلِّ مَرئـيٍّ أراهـا برؤيـَةِ(8)
|
و أشهدتُ غَـيبي إذ بَدَت فوجـدتُني
| |
(هُنـالك إيّـاها بـِجَلْوةِ خَلـوتي(9)
|
وطاحَ وُجودي في شهودي و بِنتُ عَن
| |
وجودِ شُهودي ماحيًا غير َمُثبتِ(10)
|
و عانَقتُ ما شاهَدتُ في مَحْو ِشاهدي
| |
بِمَشهدِه للصَّحوِ مِن بعد سَكرَتي(11)
|
فَفي الصَّحوِ بَعد المَحوِ لَم أكُ غيـرَها
| |
و ذاتي بذاتي إذْ تَحلَّتْ تَجلَّتِ(12)
|
فـَوصْفي إذْ لم تدْعَ باثنَيـنِ وَصـفُها
| |
و هيئَتُها إذْ واحدٌ نَحـن هيئَتي(13)
|
فإن دُعِيَتْ كنتُ المُجيبَ و إن أكُـن
| |
مُنادًي أجابَتْ مَن دَعاني و لَبَّتِ(14)
|
و إنْ نَطقَتْ كُنتُ المُناجي كذاك إن
| |
قَصصْتُ حَديثًا إنّما هي قَصَّتِ(15)
|
فقَد رُفِعَتْ تآءُ المخاطَب بينَنا و في
| |
رَفعِهـا عَن فُرقَة ِالفـرقِ رِفْعَتي(16)[47]
|
«1ـ و هر مقامي از مقامات سير و سلوك را كه پيمودم به جهت عبوديّت و
بندگي حضرت حقّ، آن مقام را بواسطه عبوديّت و اطاعت به مرحله تثبيت و
ملكه درآوردم و آنرا در وجود خود محقّق و متعيّن نمودم.
2ـ پيش از اين در مراحل سير و سلوك من عاشق و شيفته معشوق و مشتاق وصل
او بودم، پس آنگاه كه از اين حالت درگذشتم و خواست خود را بكناري نهادم
و وجودي ديگر براي خود تصوّر ننمودم تا از آن خواست و اراده برخيزد،
معشوق مرا بسوي خود طلبيد و در اينجا او بود كه مرا اراده كرد و نرد
عشق با من باخت و مرا براي خود انتخاب و اختيار نمود.
3ـ پس من محبوب او گشتم، بلكه محبوب نفس و ذات خود گشتم (زيرا نفس من
در ذات من، ذات و نفس محبوب گشته است و ديگر دوئيّت و بينونيّتي در
ميان نيست تا يكي بر ديگري عشق بورزد، بلكه در اينجا يك ذات باقي
ميماند و آن ذات محبوب است، پس او عاشق بر خود است و خود را ميطلبد و
خود را اراده ميكند؛ بنابراين عشق من بر ذات خودم عشق محبوب بر ذات
خودش است بدون هيچ گونه اختلاف و تفاوت) و اين مرتبه با آنچه قبلاً
گفته شد كه بواسطه تجلّي حقّ بر بنده كه بواسطه آن وجود خود و هرچه در
عالم كون تحقّق دارد را عاشق و طالب وصل او ديدم فرق دارد (زيرا در آن
تجلّي چون هنوز از نفس و ذات آثاري باقي است در حيطه وجود ذات بدنبال
مطلوب و معشوق ميگشتم، امّا در اين تجلّي از آنجا كه ديگر ذاتي و نفسي
براي خود نميبينم طالب و مطلوب و عاشق و معشوق را يك ذات و يك عينيّت
و يك تحقّق مييابم و بس).
4ـ بواسطه تجلّي و عنايت حضرت محبوب از وجود خود خارج گشتم و لباس
خوديّت و استقلال را به يكباره دور انداختم و آنچنان بسوي او كشيده شدم
كه تمام ذرّات تعيّنم و وجودم را تعيّن و وجود او گرفت و ديگر هيچ اثري
از آن هويّت سابق و وجود قبل باقي نماند و همه در ذات و نفس محبوب محو
و فاني گرديد. و ديگر به آن تعيّن و تشخّص بازگشت ننمودم. و چگونه
بازگشت بنمايم درحاليكه مثل مني امكان بازگشت به آن مرتبه دنيّ و پست
كه زائيده خوديّت و استقلال در مقابل معشوق است را در خود نميبيند و
هرگز پا به آن ورطه و موقعيّت نخواهد گذاشت، هيهات!
5 ـ نفس خود را از مرتبه شوق و طلب خارج
ساختم و او را تنها بدون هيچ تعلّق و ميل و اراده و خواست (حتّي خواست
و اراده وصل و شوق ديدار محبوب) رها كردم. و اين بجهت كرامت و عزّتي
است كه خواستم بر نفس خود قرار دهم و او را از مرتبه تعيّن به مرحله لا
تعيّن و لا تشخّص، و از اراده و اشتياق بمرحله عدم اراده و عدم طلب
ارتقاء بخشم. و حتّي از اين مرحله نيز بگذشتم و خود اين حالت عدم اراده
و عدم طلب را نيز در خود مانع ديدم، و اصلاً صحبت و همنشيني با او را
نيز مخالف اندكاك و محو در ذات حضرت محبوب يافتم، پس نه تنها خواست و
اراده را از نفس سلب نمودم، خود نفس را نيز از حيّز وجود و ظهور و بروز
انداختم. ديگر نفسي برايم نماند تا خواست و طلب را از او بردارم.
6ـ و
آنچنان در اين موقعيّت محو و غايب شدم و ديگر اثري از وجود خود در عالم
كون مشاهده ننمودم و هرچه تفحّص كردم كه ذرّهاي از استقلال و تعيّن
درخود بيابم ممكن نگرديد، كه اگر هر وصف و يا نعتي بر ذات من افزوده
گردد به اندازه سر سوزني بر وجود من اضافه نخواهد شد؛ و باز من در همان
مرتبه غيبت و خفاء بطور اتمّ و اكمل قرار گرفتهام و خارج نخواهم شد.
[48]
7 ـ و اكنون آغاز اتّحاد خود را با خالق و مُنشِئ خويش شروع مينمايم و
مآل و انتهاء سرنوشت خود را كه در عين تواضع و فروتني در پيشگاه معشوق
و محبوبم بسيار عالي رتبه و بلند مرتبه است پيشبيني ميكنم.
8 ـ روشن و آشكار ساخت محبوب من وجود را در ديدگان من هنگامي كه تجلّي
كرد به عالم تنزّلات و صور ماهوي ممكنات. و چون ديدگان من غير محبوب
چيزي را مشاهده نمينمايد، پس به هر چيز نظر ميافكنم جمال محبوب را در
او مشاهده مينمايم.
9ـ و زماني كه معشوق خود را بر من ظاهر ساخت و
حقيقت ذات او بر من نمايان گشت، من نيز آن حقيقت غيبي و مختفي خود را
كه عين ذات معشوق است به مرتبه عيان و شهود درآوردم و ظاهر ساختم. در
اين هنگام خود را يافتم كه همان معشوق است كه اينچنين خود را
مينماياند و به جلوهگري ميپردازد. و اين حالت را بواسطه خلوت و
اعتزال از خلق به منصّه ظهور و بروز درآوردم.
10ـ و وجود ظاهري من در تجلّي شهود باطن از بين رفت و حتّي از وجود
علمي اين شهود نيز جدا و منفصل گشتم (زيرا تجلّي باطن به نحوي بود كه
ادراك اين حضور و وجود را نيز از من گرفت) و در اين حال جميع تقيّدات و
انّيّات خود را محو و نابود ساختم و در اين محوْ اثبات تعيّن ديگر
ننمودم (در تجلّي ظاهر و باطن محو هر دو تعيّن و تقيّد را نمودم و
اثبات يك تجلّي موجب محو و فناء تجلّي ديگر نگرديد و مقام جمعيّت براي
من در اين دو تجلّي با هم حاصل گرديد).
11ـ و آنچه را كه در حال محو ظاهر خود و تجلّي باطن خود بواسطه ظهور و
تجلّي محبوب مشاهده نمودم سخت در آغوش گرفتم. پس از مستي و حالت فناء
كه به مرتبه بقاء نائل آمدم ديدم معشوق با حقيقت ذات و شهود من يكي شده
است؛ پس من خود را كه همان معشوق است و معشوق را كه در من ظهور و شهود
پيدا نموده است در آغوش گرفتهام.
12ـ پس در حال بقاء بعد از فناء من وجودي جز وجود او نيستم و قبلاً هم
نبودم، وليك شهود اين معني پس از محو كه بواسطه تجلّي باطني محبوب صورت
پذيرفت محقّق گشت. و زماني كه معشوق تجلّي نمود، ذات من كه قبلاً در
محدوديّت تقييد و جزئيّت اسير و در حبس و حصر بود اينك از جزئيّت رسته
و به كلّيّت و جمعيّت پيوسته است و از محدوده حدود و مقيّدات خلاصي
يافته، پا به عرصه لا مكان و لا انتهاء نهاده است.
13ـ از آنجا كه بين من و بين معشوق دوئيّت و بينونيّت برداشته شده است
و ذات من عين ذات او گشته است، پس در اين عالم به هر وصفي كه من متّصف
گردم در واقع معشوق متّصف به آن وصف ميگردد؛ و متقابلاً هر حسن و كمال
و جمال و جلال و اوصافي كه منطبق بر هيئت و شاكله حضرت محبوب است، همان
وصف بر هيئت من نيز زيبنده خواهد بود. پس من در اين مرحله (بقاء پس از
فناء) آينه تمام نماي صفات و شؤونات محبوب و معشوق ميگردم.
14ـ پس اگر كسي او را بخواند من پاسخ خواهم داد، و هر كسي كه مرا صدا
بزند او اجابت خواهد كرد و لبّيك خواهد گفت!
15ـ و اگر محبوب سخن بگويد من با او به مناجات و مسامره پرداختهام، و
اگر خبر و داستاني را نقل كنم درست همانند آن است كه او آن خبر و حكايت
را نقل كرده است.
16ـ ديگر در اين مرتبه مسأله خطاب و مشافهه از ميان برخاسته، و تاءِ
مخاطب بكلّي زائل و محو گشته است و از محدوده حدود مردم و افرادي كه او
را در غيب و خفاء مينگرند ـ نه در جلوت و عيان ـ خارج گشتم و از
عالم پست اعتبارات به افق اعلاي محو و خلود در حريم ذات محبوب ارتقاء
يافتم.»
ابن فارض نيل به مرتبه وحدت حقيقي و عيني را برهاني ميكند
سپس كسيكه اين مرتبه و وصول به اين درجه را غريب ميشمارد و از دائره
امكان خارج ميسازد را مخاطب قرار داده، و مطالبي را به عنوان دليل و
شاهد بر مدّعاي خويش بيان ميكند:
فـإنْ لَم يُجـوِّز رؤيةَ اثنَـينِ واحـدًا
| |
حِجـاكَ و لم يُثـبِتْ لـبُعدِ تَثـبُّتِ(1)
|
سَأجْلـو إشـاراتٍ عليـكَ خَفـيّةً
| |
بهـا كعِـباراتٍ لَـدَيـْكَ جَلـيَّةِ(2)
|
و اُعرِبُ عنها مُغرِبًا حيثُ لاتَ حيـ
| |
ـنَ لبسٍ بِتـبْيانَيْ سَمـا عٍ و رُؤيةِ(3)
|
و اُثبـِتُ بالبـُرهانِ قَوليَ ضـاربًا
| |
مِثـالَ مُحِقٍّ و الحقيـقةُ عُمدَتي(4)
|
بمَتـبوعَةٍ يُنبـيكَ في الصَّـرعِ غيرُها
| |
علي فَمِـها في مَسِّها حيثُ جُـنَّتِ(5)
|
و مـِن لُـغةٍ تَبـدو بغَـيرِ لِسـانِها
| |
عليـهِ بَـراهيـنُ الأدلّةِ صَـحَّتِ(6)
|
فلَو واحِدًا أمسيتَ أصبـحتَ واجِدًا
| |
منازَلـةً ما قُلـتُه عَـن حَقيـقةِ(7)
|
ولَكن علَي الشِّركِ الخَـفيّ عَكفْتَ لَو
| |
عَرفتَ بنَفسٍ عَن هدَي الحقِّ ضَلّتِ(8)
|
كَذا كُنتُ حينًا قبـلَ أن يُكشَف الغِطا
| |
مِن اللَـبس ِلا أنفـكُّ عن ثَنـويَّةِ(9)
|
فلمّا جَلوتُ الغـَينَ عنّي اجْتَلَـيْتُني
| |
مُفيـقًا و مِنّي العَينُ بالعينِ قَـرَّتِ(10)
|
فَـلا تَكُ مَفتـونًا بِحُسنـكَ مُعْـجبًا
| |
بِنفسِك مَوقوفًا عَلي لَبسِ غِرّةِ(11)
|
و فارقْ ضَلالَ الفـَرقِ فَالجمعُ مُنتجٌ
| |
هُدَي فِـرقةٍ بالاتِّحـادِ تَحـدَّتِ(12)
|
و صَرِّحْ بِاطـلاقِ الجَمـالِ و لا تَقُل
| |
بتَـقييدِهِ مَـيلاً لِزُخـرُفِ زينةِ(13)
|
فكُلُّ مَلـيحٍ حُسنُـه مـِن جمـالِها
| |
مُعـارٌ لَه بل حُسنُ كلِّ مَلـيحةِ(14)
|
بها قَيسُ لُبـني هامَ بل كلّ عاشـقٍ
| |
كمَجنـونِ لَيـلي أو كُثَـيِّرِ عَـزَّةِ(15)
|
فكلُّ صَبـا مِنهـم إلي وَصفِ لَـبْسِها
| |
بِصورةِ حُسنٍ لاحَ في
حُسنِ صورةِ(16)
|
و مـا ذاكَ إلاّ أنْ بَـدَتْ بمَـظاهرٍ
| |
فظَـنّوا سِواها و هي فيها تَجلَّتِ(17)[49]
|
«1ـ پس اگر عقل تو نتوانست به حقيقت اين معني برسد كه چگونه دو ذات
بظاهر مختلف كه يكي در اعلي مرتبه از عظمت و عزّت و قدرت و تجرّد و
بساطت (كه همان مرحله لا حدّ و لا رسم است) و يكي در مقام امكان و حدّ
و قيد و مخلوقيّت ممكن است كه با هم وحدت حقيقي و عيني ـ نه صرفاً
تخيّلي و اعتباري ـ پيدا كنند و بطور كلّي دوئيّت و بينونيّت از ميان
برخيزد، و بواسطه عدم تأمّل در اطراف موضوع از وصول به اين معني عاجز
گشتي،
2ـ هم اينك اشاراتي را بر تو آشكار ميسازم كه از تو پنهان مانده بود و
همانند عبارات روشن و واضح در نزدت درخواهد آمد،
3ـ و پرده از روي اين مشكل بنحوي برميدارم و با استفاده از منقولات و
مشاهدات آنچنان توضيح خواهم داد كه جاي هيچگونه شكّ و شبهه را در تو
باقي نگذارد؛
4 ـ و ثابت ميكنم با دليل كلام خود را و مثال و شاهدي بر مدّعاي خود
اقامه خواهم كرد از روي حقيقت نه اعتبار و مجاز، درحاليكه پيروي از
حقيقت كيش و دَيدن من است.
5 ـ در نظر بياور دختري را كه بيماري صرع و جنّ زدگي بر او عارض گشته و
در همان حال عباراتي از دهان او خارج ميشود و اخباري از وي صادر
ميگردد درحاليكه خود هيچ اطّلاعي و سابقهاي از اين عبارات و اطّلاعات
نداشته است (در واقع همان نفس مسخِّر او كه جنّ يا هر چيز ديگري باشد
در نفس او حلول نموده و او را به نطق و تكلّم درآورده است؛ پس در
اينجا اين دو ذات به صورت يك واحد و يك عينيّت ظهور پيدا نموده است و
اتّحاد بين اين فرد جنّزده با نفس اجانين و شياطين حاصل گرديده است).
6ـ و همينطور لغاتي كه اين شخص بكار ميبرد شايد با لغت خود او مختلف
باشد، و ادلّه بر صحّت مدّعاي من قائم ميباشد.
7ـ پس اگر تو نيز از ذات خود و صفات و آثار نفس دست برداري و بينونيّت
را بين خود و محبوب كناري بگذاري و با ذات محبوب به وحدت و اتّحاد برسي
خواهي يافت كه آنچه من ميگويم از روي حقيقت و واقعيّت بوده است (و اين
ادراك، ادراك باطني و قلبي است كه از ناحيه نفس و قلب من بر تو نازل
شده است نه با ادراك لفظي و مفهومي و كلامي كه در فهم و فكر تو جاي
دارد).
8 ـ وليكن تو كه معتكف وادي شرك گشتهاي و بر توسن مجاز و اعتبارات و
دوئيّتها سوار شدهاي كجا ميتواني به سرّ مطلب من پي ببري؟ و تو بر
نفس و ذاتي تكيه و اعتماد كردهاي كه از طريق حقّ و حقيقت فاصله گرفته
است.
9ـ البتّه خود من نيز قبل از اينكه پرده از رخسار و حقيقت و جمال معشوق
برافتد به همين علّت و بيماري مبتلا بودم و خود را از او جدا ميديدم و
ثنويّت و دوئيّت را حقّ ميپنداشتم و به او معتقد بودم.
10ـ پس آنگاه كه غبار و زنگار حجاب دوئيّت بين خود و معشوق را بزدودم و
پرده را به كناري نهادم، ناگهان نفس خود را يافتم كه از مرض به در آمده
و به صحّت و سلامت متلبّس شده است، و دوئيّت را كنار گذاشته و به وحدت
با محبوب متّحد گشته است. و چشم من روشني و بصيرت خود را بواسطه چشم
محبوب و بصيرت او بازيافت، پس ديده محبوب بجاي ديده سابق من مستقرّ شد
و اكنون با چشم و ديد و بصيرت او مينگرم.
11ـ پس تو نيز گول احساس خود را مخور و مفتون به ظواهر فريبنده و دور
كننده از او نشو و به نفس خود و جلوههاي آن فريفته نشو كه در اين صورت
در وادي جهل و اغترار و مجاز محبوس و محصور خواهي گرديد.
12ـ و از گمراهي و تفرقه و جدائي كناره بگير كه
جمعيّت و معيّت تو با معشوق هرگونه تفرقه و جدائي را از بين ميبرد، و
گروهي را كه در صدد دست يافتن به اين نقطه در تلاش و مجاهدت ميباشند
به سرمنزل مقصود رهنمون خواهد شد، و آنها را از تفرقه و جدائي با محبوب
بيرون خواهد آورد.
13ـ و آشكارا اعلان كن كه جمال محبوب و معشوق حدّ و حصري ندارد و به
هيچ قيد و محدوديّتي مقيّد و محدود نخواهد شد، و همه جمالها و كمالها
در عالم كون از آنِ معشوق و محبوب ما است و هيچ فردي به اندازه سرسوزني
بهره استقلالي از جمال و كمال ندارد، و آنچه دارد افاضه از جانب محبوب
است؛ كه اگر به چنين حقيقتي معترف و مقرّ نشدي پا از جادّه صدق و حق
بكناري گذاشتي و به زينتهاي مجازي و ناپايدار و اعتباري دل خوش نمودي
و جمال حقيقي و كمال مطلق را از دست دادهاي.
14ـ پس حال كه چنين است و ما اينگونه حقيقت و لبّ مسأله را براي تو
توضيح داديم، بدان كه هر صاحب ملاحت و جمالي در عالم وجود يافت شود حسن
و ملاحتش را از محبوب حقيقي و جمال مطلق دريافت كرده باشد، چه مرد و چه
زن.
15ـ بواسطه تجلّي ذات محبوب و جمال او قيس مفتون و ديوانه جمال
لُبْني گرديد، بلكه هر عاشقي همچون مجنون كه شيفته
زيبايي و ملاحت ليلي شد و كُثيِّر كه واله و شيداي
عَزَّة گرديد.
16ـ پس هر كشش و عشقي كه از ناحيه عشّاق ظهور مينمايد و آنانرا به
جانب معشوقهاي خود ميكشاند در حقيقت آن عشق و كشش به سمت صفات و
تجلّيات محبوب حقيقي و معشوق حقيقي است كه بصورت حسن و جمال و زيبايي
در صورتي از صورتهاي ظاهري و عالم طبع منطبع و مصوّر ميگردد (و آن
عاشق تصوّر ميكند كه جمال معشوق به خود آن معشوق وابسته و متدلّي است،
درحاليكه خبر ندارد جمال معشوق او ظهور معشوق حقيقي در اين مرآت و آينه
است و در واقع او دارد به معشوق حقيقي عشق ميورزد نه به اين صورت و
آينه ظاهري كه معشوق ظاهري او ميباشد).
17ـ و تمام آنچه تا به حال براي تو توضيح و شرح دادم در اين حقيقت
منحصر است كه محبوب در مظاهر و صور عالم كون خود را ظاهر و نمودار
ميسازد، و اين مردم جاهل و بيخبرند كه تصوّر ميكنند اين صور و مظاهر
غير از اوست و با او اختلافي فاحش دارد، درحاليكه حقيقت آنها همان
تجلّي حضرت حقّ است.»
سعادتمند آنكه دامن خود را از هر دو جهان برچيد و دنيا را به اهل دنيا سپرد
راقم اين سطور گويد: و للَّهِ دَرُّه قائلاً و مُفصحاً و شارحاً! خدايش
غريق بحار رحمت خود بگرداند كه چه خوب و روشن از عهده شرح و توضيح و
ترسيم حقيقت وحدت و انجذاب سالك و محو و فناء و هو هويّت برآمده است،
بطوريكه بهتر از اين نميشود حقّّ اين مسأله را ادا نمود. خوشا به
سعادت و بهره او كه گوي سبقت را در مضمار سبق بربود و به اكسير حيات و
سرّ عالم خلقت و حقيقت تشريع و تربيت و تزكيه نائل آمد، و دامن خويش را
با رفض هوي و هوس و محو تمايلات و تمنّيات و افناء نفس با جميع شؤون و
آثارش از هر دو جهان برچيد، و جز فناء و انمحاء در ذات حقّ نصيبي
برنگزيد و غير او را به اغيار تفويض كرد و محبوب را براي خود برداشت.
بقول مرحوم والد رضوان الله عليه بارها ميفرمودند: «دنيا را به
اهل دنيا بسپاريد»؛ دنيا يعني همه تعلّقات در هر قالب و هر لباس
و هر شأن و هر موقعيّت. تا تعلّق به خود و تمايلات و خواستهاي شخصي
دارد دنيا است و از حقّ جدا؛ و وقتي صبغه الهي پيدا ميكند كه خواستي
براي شخص در جلوههاي متفاوت آن و فراز و نشيبها و اختلافات وجود
نداشته باشد. و هر كسي ميتواند خود را در اين معركه بيازمايد و بيش از
هر كس ديگر دريابد كه اعمال او برخاسته از خواست و ميل و اشتياق اوست
(گرچه صبغه و رنگ و بوي الهي دهد) يا اينكه صرفاً براساس تكليف است و
هيچ ميلي و خواستي در او نقش نداشته است.
روزي يكي از دوستان ميگفت: در مجلسي صحبت از دخالت نفس در امور معنوي و
روحاني و انگيزه دنيوي جهت تصدّي امور شرعي و الهي و انجام تكاليف در
قالب اداء تعهّد و مسؤوليّت اجتماعي به ميان آمد؛ فردي از اقرباء آن
شخص كه از روحانيّون و علماء طهران است اثبات اين مطلب را مينمود كه
اساس اعمال و كارهاي ما بر خلوص نيّت و صرفاً اداء تكليف است. آن فرد
به او گفت: آيا نمازي را كه بر پيكر پدرت در ميان انبوه تشييع كنندگان
در فلان مسجد خواندي با قصد قربت بود؟ آن شخص پس از لحظهاي تأمّل پاسخ
داد: خير، من در آن نماز قصد قربت نداشتم و دلم ميخواست در قبال اين
انبوه از مشيّعين، خواندن نماز ميّت به من كه فرزند بزرگ پدرم هستم
واگذار گردد، و وقتي اين پيشنهاد شد زود از آن استقبال كردم. حال اين
فقط يك نماز ميّت است، تو خود حديث مفصّل بخوان از اين مجمل، كه اين
دنيا چه بر سر ما ميآورد و چگونه همه استعدادها و قابليّتهاي ما را
صرف امور اعتباري و پوچ و مجازات نموده، عمر خود را هدر و سرمايه
خدادادي را هَباءً منثوراً مينمائيم ؛(قُلْ
هَلْ نُنَبِّئُكُم بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمَالاً*الَّذِينَ ضَلَّ
سَعْيهُُمْ فىِ الحَْيَوةِ الدُّنْيَا وَ هُمْ يحَْسَبُونَ أَنهَُّمْ
يحُْسِنُونَ صُنْعًا)[50].
«اي پيامبر! بگو به اين افراد: به شما خبر بدهم كدام فرد از شما
بدبختتر و بيچارهتر و دستخاليتر است؟ آن دسته و گروهي كه تلاش و
عمل آنها در دار دنيا پوچ و بيارزش و مقدار گشته و هيچ نتيجهاي بر آن
مترتّب نشده است، درحاليكه گمان ميبرند راه راست را پيموده و عمل نيك و
خداپسندانه بجاي آوردهاند.»
كلام اين عارف بزرگ در شرح اوصاف سالك واصل دقيقاً شرح فرمايش مولي
أميرالمؤمنين عليه السّلام است كه ميفرمايد:
عِبادٌ ناجاهُم في
فِكرهِمْ و كَلَّمهمْ في ذاتِ عُقولِهم.
[51]
حقيقت مناجات آنگاه حاصل ميشود كه از عبد هيچ شائبه مغايرت و
بينونيّتي در وجود او باقي نمانده باشد، و مفهوم ولايت بكنهه و لبّه و
عينيّته در وجود عبد متحقّق گشته باشد؛ و اين همان چيزي است كه اين
عارف جليل از چهره او نقاب برميدارد.
رسول خدا: لِي مَعَ الله حالاتٌ لا يسعُها ملك مقرّب و لا نبيٌّ مُرسَل
از رسول
خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم مرويست كه فرمود: لي
مَعَ اللَهِ حالاتٌ لا يَسَعُها مَلكٌ مُقرَّبٌ و لا نَبيٌّ مُرسَل.
[52]
«براي من در وقت حضور در مقام عزّ و جلال حضرت حقّ يك موقعيّتي است كه
هيچ ملكي از ملائكه مقرّب و نه پيامبري از مرسلين تحمّل آن مقام را
نميتواند بكند.»
پر واضح است كه تمام انبياء و مرسلين در مسأله وحي و ارتباط با حضرت
حقّ به يك منوال و يك درجه بودهاند، و اگر ما معني و حقيقت وحي را
عبارت از القاء يك معني از معاني عالم غيب (چه بصورت حكم تشريعي و يا
به صورت انكشاف يك واقعه خارجي) بدانيم ديگر اختلاف معني نخواهد داشت،
زيرا همه آنها در اين موضوع مشترك بوده و كلام وحياني آنان صدق و قرين
با عصمت است. و همچنانكه شريعت مقدّسه اسلام بر قلب شريف رسول الله
نازل شد و آن حضرت آنرا براي مردم بيان و توضيح داد، همينطور در شرايع
گذشته هيچكدام از انبياء كلامي را از جانب خود و با دخالت نفس و خواست
خود به مردم القاء نميكردند و همه آنان آنچه را بعنوان دستور و مبناي
موضوعات شرعيّه بيان مينمودند عين كلام حضرت حقّ و عين اراده و خواست
او بوده است، بدون يك كلمه كم و يا زياد. پس بايد در اينجا نكته ديگري
غير از مسأله وحي و نزول كتاب و شريعت و حكم از جانب پروردگار و ملائكه
وحي باشد كه چنين تعبيري از رسول خدا مشاهده ميشود.
و اگر ما مسأله وحي را قدري توسعه دهيم و صرفاً موقوف بر احكام ظاهري
شرعي و انكشاف حوادث و پديدههاي خارجي نكنيم، بلكه القاء معاني و
حقائق مستوره عالم وجود و كيفيّت كشف اسرار ظهور و بروز عالم اسماء و
صفات جماليّه و جلاليّه حضرت حقّ و تطوّرات عالم هستي در همه ابعاد
ظاهري و باطني آن و كشف شهودي ذات اقدس پروردگار در مرتبه سرّ و قلب
مؤمن را قائل شويم، آنوقت درمييابيم كه مسأله وحي بمعني اوّل چقدر از
اين مرتبه فاصله دارد! و بلكه بين زمين و آسمان اختلاف و بُعد در آن
مشاهده ميشود. در اينجا مرتبهاي است كه از حدود وجودي جبرائيل امين
برتر و خارج است، زيرا جبرائيل سعه ظرفيّت و ادراك او در مرحله اسماء
الهيّه به اسم عليم است، درحاليكه رسول خدا از اين مرتبه فراتر رفته و
با اندكاك در كنه ذات و حقيقت هوهويّه حقّ وحدت ذاتي پيدا نموده است،
چنانچه در بيان اين اشعار عالية المضامين
بدان اشارت رفت.
مقام لي مع اللهي رسول خدا در اشعار سعدي
سعدي در اين باره چنين گويد:
كليمي كه چرخ فلك طور اوست
| |
همـه نورهـا پرتـو نـور اوسـت
|
شفيــعٌ مُطـــاعٌ نبـــيٌّ كريـــم
| |
قسيــمٌ جسيــمٌ نسيــمٌ وسيــم
|
يتيـمي كه ناكـرده قرآن درسـت
| |
كتبـخانه چنـد ملّـت بشســت
|
چو عزمش برآهيخت شمشير بيم
| |
بمعـجز ميـان قمــر زد دو نيـم
|
چو صيـتش در افـواه دنيـا فتـاد
| |
تزلـزل در ايـوان كسـري فتـاد
|
به لا قامت لات بشكسـت خـرد
| |
به إعـزاز ديـن آب عُزّي ببـرد
|
نه از لات و عزّي بـرآورد گرد
| |
كه تـورات و انجيـل منسوخ كرد
|
شبي برنشست از فلك برگذشت
| |
بتمكين و جاه از ملك درگذشت
|
چنان گـرم در تيـه قربت برانـد
| |
كه بر سدره جبـريل ازو باز مانـد
|
بـدو گفت سـالار بيـت الحـرام
| |
كه اي حامـل وحـي برتر خـرام
|
چـو در دوستي مخلصـم يافتـي
| |
عنـانم ز صحبـت چـرا تافــتي
|
بگفتــا فراتــر مجالـم نمـاند
| |
بمانـدم كه نيـروي بالـم نمـاند
|
اگر يك سـر مـوي برتـر پـرم
| |
فــروغ تجلّـي بســوزد پـرم
|
نمانـد به عصيان كسي در گـرو
| |
كه دارد چنيـن سيّدي پيشـرو
|
چه نَعْـت پسنـديده گـويم تـرا
| |
عليك السّـلام اي نبـيّ الـوري[53]
|
تمام اين حالات و كمالات با خروج سالك از مرتبه نفس در جميع اطوار و
مراتب آن ميّسر ميگردد، چنانچه مولي أميرالمؤمنين عليه السّلام به اين
نكته اشاره فرمودند.
پس از ناشنوائي سمع و نابينائي چشم دل و عناد و استكبار نفس امّاره، اين رتبه
كه مقام مناجات پروردگار با سرّ عبد خود است حاصل ميشود؛ و الاّ در
مراحل قبل از اين ممكن است اين تكلّم و ارتباط حتّي با وجود نفس سركش و
از خود نگذشته در عوالم برزخ و مثال و حتّي ملكوت رخ دهد و سالك به
عنوان حال نه ملكه مشاهده حقائق و صور برزخيّه و مثاليّه را بنمايد،
درحاليكه هنوز در كشاكش و فراز و نشيبهاي نفس امّاره دستخوش تغيّرات و
تحوّلات است، و خطر از همينجا شروع ميشود. او ميپندارد كه آنچه
ميبيند و ميشنود و احساس ميكند آخر كار و مرحله فعليّت است و مطلوب
و مقصود در اين مرتبه و برهه حاصل شده است و ديگر كمالي بر اين مرتبه
مترتّب نميشود، درحاليكه نميداند چه بسا در اين مشاهدات و كرامات
دخالت و وسوسه نفس امّاره بنحوي پيچيده و مرموز بوده است كه اصلاً و
ابداً نتوانسته است تشخيص اين موضوع را بدهد. و به صرف انكشافي و يا رخ
نمودن يك مسأله غير عادي و يا شفاي مريضي و يا اخباري از ضمير فردي و
يا حادثهاي خارجي تصوّر ميكند مسأله تمام است و كمال به نهايت مطلوب
رسيده است، درحاليكه تمام اين بروزات و ظهورات و خوارق عادات و
انكشافات در مرتبه نفس تحقّق پيدا كرده است و با انگيزههاي پنهاني و
غيرقابل تشخيص و مشوّه و مموّه و مبهم نفس آميخته گشته است، وتا زدودن
زنگار از آينه دل و پاك نمودن گرد و غبار كثرت و تعلّقات از حرم يار كه
فرمود: القَلبُ حَرَمُ اللهِ فَلا تُدخِلْ في حَرمِ اللهِ غَيرَ اللهِ
[54]
فاصله بسيار است.
راقم سطور گويد: چقدر مناسب است در اينجا به برخي از تعابيري كه مرحوم
والد رضوان الله عليه از استاد سلوكي و عرفاني خود حضرت حدّاد قدّس
الله نفسه آوردهاند اشارهاي كنم و حقيقت كلام أميرالمؤمنين
عليه السّلام و مضامين اشعار عارف عظيم ابن فارض مصري رضوان الله عليه
را نسبت به ايشان در تعابير و كلماتي كه چه بسا در نامههاي ايشان به
بعضي از خواصّ دوستان و رفقاي سلوكي نگاشتهاند متذكّر گردم، تا مقام
ثبوت و مرتبه يك وليّ كامل و سالك واصل كه از دائره كثرت پا به عرصه
وحدت گذارده است روشن گردد، و طلوع نور توحيد در تمام زواياي وجود او
مجسّم شود و خصوصيّاتي كه بواسطه ظهور اين تجلّي اعظم كه تجلّي باطني
حضرت حقّ بر قلب و سرّ سالك است تا حدودي بيان شود.