جهان در پناه يازده اسم اعظم
(شرح كتاب الاسرى الى مقام الاسرى)

عارف شيخ اكبر محى الدين ابن عربى
شرح و توضيح : على باقرى (ح .ن )

- ۲ -


انسان به ويژه انسان كامل ، كه داراى سه ركن است بايد داراى اركان مساوى و متعادل باشد، تا كمال يابد. اگر به هر يك از اركان توجه كمتر يا بيشتر شود، سبب ضعف در كل و عدم دسترسى به كمال مطلق مى شود. برخى از عرفا كه توجه زيادى به جسم نداشته ، يا حتى گاهى در تضعيف آن مى كوشيدند، موجبات عدم تعادل را در خود فراهم مى شناختند. زيرا تصور مى كردند كه زهد و رياضت ، به معنى آن است كه نه تنها به نيازهاى جسم توجه نشود. بلكه ضرورى است تمام تمايلات و نيازهاى جسمى سركوب شده و ناديده گرفته شود. در حالى كه منظور از زهد آن است كه راحتى بيش از حد به بدن داده نشود، پرخورى نشود، يا استراحت زياد و خواب فراوان سبب تنبلى جسم نگردد، اين مفهوم با شكنجه دادن بدن و سركوب غرايز و اميال متفاوت است . براى رسيدن به كمال ، نيازهاى عمومى جسم بايد در حد متعادل و مشروع مرتفع گردد. تا بتواند، به حركت عادى و مورد نياز خود ادامه داده قدرت تعقل ، تفكر، محاسبه و برنامه ريزى هم داشته باشد. در اين صورت امكان سير و سلوك واقعى و دست يابى به كمال وجود دارد. اين روش اجازه خواهد داد كه آدمى اشرف مخلوقات شده و به تعبير محى الدين يگانه قسمت ناپذير شود، به طورى كه مثل و مانندى در عالم خلقت نداشته باشد. خداوند منان بعد از خلق انسان ، از روح خود در او دميده و وى را به قدرت و نعمت عقل مفتخر مى گرداند. پس از ملكه كردن اسماء و صفات و تطهير جسم و روح و نفس ، آدمى شبيه به بلورى مى شود كه حتى مى توان آن را به آئينه اى تشبيه كرد، كه تصويرى از خداوند را در خود نشان مى دهد. كاربرد آيينه در اينجا نوعى تشبيه است ، تا شفافيت و اهميت موضوع درك شود. وقتى انسان در آيينه مى نگرد. تصوير او در آيينه مى افتد، انسان تصوير را مى بيند، هر چند آن تصوير خود آن فرد نيست كه در آيينه منعكس شده ، اما غير از او هم نيست ، انسان كامل خود خدا نيست ، اما در واقع جلوه اى از او را دارد. درست همانگونه كه آدمى تصوير خود را در آيينه مى بيند، در اين حال مى توان گفت كه آن تصوير در آيينه همان انسان است ، و هم مى توان گفت كه خود او نيست . وجود انسان هم كاملا همين حالت را دارد. انسان روح خود را از خدا گرفته ، اما نمى توان گفت ، اين هم اوست ، و نمى توان گفت كه او هم نيست ، در هر حال اگر آدمى بتواند صورت مثل ، يا سه ضلع مثلث را متعادل و متساوى كند، به خدا نزديك تر مى شود. و اراده و خواست حضرت حق را در خود تحقق مى بخشد. در چنين حالتى ، نوعى ظرافت معنايى وجود دارد. انسان مقرب خدا و تابع اراده و قدرت او، به خود نيز مسلط مى شود، و در واقع مالك خويش مى گردد. از اين رو خداوند، او را مالك و كليددار يا خليفه خود قرار مى دهد. كه بزرگوارترين آن حضرت ختمى مرتبت ، محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم است . خداوند ايشان را برگزيد تا راهنماى ديگر مردمان باشد.
خداوند منان حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم را بر حجرالاسود و حرم اعظم حاكم كرد. حجرالاسود يك سنگ معمولى نيست ، و داراى اسرار و مقاماتى است كه تنها پيامبر اكرم و بزرگواران از اهل بيت عصمت و طهارت و اولياء الهى از آن آگاه مى باشند. آن سنگ داراى رموزات و الهامات بسيارى بوده ، كه همه توسط پيامبر اكرم كشف شده است . اين نكات توسط مردم عادى قابل درك و فهم و استفاده نبوده و نمى باشد. اين سنگ از زمان هاى دور در كعبه نصب شده و تا حال و اكنون و آينده هم در آنجا خواهد بود. اما تنها كسى كه توانسته به طور كامل از نقش و اهميت و خواص آن مطلع شود، حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم بوده است .
چاه زمزم هم يكى از اسرار و عجايب الهى در آن سرزمين مقدس است ، آب آن شفابخش و محل چاه آن داراى اثرات و بركات زيادى است ، كه تنها براى محرمان و اولياء الهى قابل كشف و شناخت بوده و هست . همين نكات در باب ركن يمانى و مقام ابراهيم هم وجود دارد. لذا اگر انسان خوب و شايسته اى توانست به اين مفاهيم برسد، و به آن آشنا شده و انس بگيرد، در واقع به نوعى خود را هم خواهد ديد، همچنين اگر انسان متوجه شد، فرد ديگرى چون خود اوست ، و اهل ايمان و عمل صالح است و در مقام بندگى است ، گويى خود را ديده و گويى كه پروردگار خود را ديده و شناخته است . بديهى است كه هر كسى به اين مقام نرسد، بلكه آنان كه قدم در راه پروردگار نهاده و استقامت مى ورزند، و سرانجام با عنايت خداوند، و در صراط حميد وارد مى شوند، و به اسرار دست مى يابند. آنان افرادى شايسته اند كه بايد آنان را چونان آيينه اى دانست . كه اسرار و انوار الهى را در خود دارد و منعكس مى كنند. بديهى است هركه را اسرار حق آموختند، از او پيمان گرفته اند، تا آنها را به دست نااهلان نيندازند.
مقصود من در اين نوشته گروه ..... در اينجا منظور كتاب از صوفيان . صوفى به معنى مرسوم و متعارف نيست ، زيرا كه صفات بعدى ذكر شده آنان را بسيار محدود و معدود مى نمايد. صوفى داراى معراج عقلى ، مقام روحانى ، دارنده اسرار الهى و مراتب والاى قدسى فقط مى تواند، همان وارثان بر حق دين محمدى و در هر عصر و دوره باشد، آنان از سوى خداوند و زير نظر حضرت صاحب (عجل الله تعالى فرجه الشريف ) ماءمور به تقويت دين خدا در روى زمين هستند، و همواره مخفى و دور از چشم مردم بوده ، اما در عين حال در بين آنان زندگى مى كنند. دوام و بقاى زمين و موجودات به وجود آنان وابسته است . آنان صاحب مقامات بزرگى هستند، به طورى كه حالت هاى قبض و بسط آنها در محيط و كل جهان مؤ ثر است . آنان پس از به دنيا آمدن با خودسازى ، اسماء و صفات الهى را در خود ملكه كرده ، داراى قدرت سير در عوالم مادى و معنوى مى باشند. علم آن ها از سوى خداوند بوده به اين جهت مى توانند از عقل خود نهايت استفاده را ببرند، در عين حال كه روح آنان روحانى و پاك است . لذا قادر به درك و فهم و حفظ اسرار الهى مى شوند. به اين جهت مقام آنها در بارگاه الهى بسيار والاست .
اين كتاب كه از طريق سير و مكاشفه جمع آورى و تدوين و شرح شده ، مى كوشد پرده از برخى اسرار و رموزات بردارد، و در اين باره مسائلى را طرح و بحث مى نمايد. هر چند كه به اجبار مى بايد از ذكر برخى از اسماء حالات و مقامات نيز، خوددارى كرده و آنها همچنان مرموز بماند، برخى از اشارات و موضوعات طرح شده در كتاب هم فقط توسط اهل آن درك و فهم شود. در مجموع از آنجا كه متن كتاب حاصل نوعى سير فردى و جمعى بوده است چنان كه در جايى اشاره شده كه ((سير مى كنم و سير داده مى شوم )) پس روش اصلى آن بهره بردارى از عقل نورانى است ، عقل نورانى و سير تنها از طريق وارثان و اولياء الهى امكان پذير بوده و در اختيار آنان است . انجام اين كارها، يا حتى درك مفاهيم و عناوين آن از طريق روش هاى علمى و تجربى و با استفاده از حواس پنجگانه بشرى امكان پذير نيست ، بلكه بايد از طريق جان به آن رسيد. جانى كه پاك است . سيرى كه عالم معنا و باطن را نشان مى دهد. و از طريق تجربه علمى و مشاهده ظاهرى ميسور نمى باشد. بلكه مشاهده آنان به چشم لاهوتى است . چشمى كه قادر است طبقات گوناگون آسمان معنا را ادراك و فهم كند و زبان و كلام و چشم ظاهرى از شرح و بيان آن عاجز است .
بخش اول : ابواب سير و سلوك
باب سفر قلب
متن كتاب :
سالك گفت : از سرزمين اندلس به قصد بيت المقدس بيرون آمدم ، تسليم را مركب و مجاهده را فرش و توكل را توشه ساختم . بر راه راست درآمدم و به جستجوى اهل وجود و تحقيق پرداختم بدين اميد كه در حدود اين گروه ظاهر و بارز شوم .
سالك گفت : بر رودى روان و سرچشمه يى فعال و معتدل ، جوانى ديدم كه با ذات روحانى و صفات ربانى مرا مى نگريست و به من توجه و اشاره داشت .
گفتم : اى عصام ! چه چيز در دل دارى ؟ گفت : وجودى بى پايان . گفتم : سوار از كجا پديدار مى شود؟ گفت : از سر پرده دار. گفتم : چه چيز تو را به بيرون آمدن واداشت ؟ گفت : آنچه تو را به درآمدن واداشت . گفتم :من جوينده ناپيدايم . گفت : من خواننده وجودم . گفتم : به كجا مى روى ؟ گفت : به جايى كه نمى خواهم ولى به دو مشرق و دو مغرب و جايگاه دو گام گسيل شده ام تا هركه را ديدم به خلع و كندن پاى موزه امر كنم .
گفتم : اين ها جان هاى معانى هستند و من تا اين زمان جز ظرف ها و تن ها چيزى نديده ام ، اميد است كه حقيقت قرآن و فاتحه الكتاب باشد. گفت : تو حجاب خورشيد خود هستى ، نخست حقيقت خود را بشناس ، سخن مرا كسى مى فهمد كه در جاى من قرار گيرد و جز من كسى او را در آن مقام نمى نشاند؛ چگونه مى خواهى حقيقت اسم هاى مرا بشناسى ، كه تو را تا آسمان من بالا مى برد؟
شرح باب سفر قلب
جناب محى الدين توضيح مى دهد. كه از سرزمين اندلس به قصد يافتن سالكان راه رفته و صاحب اسرار به سوى بيت المقدس مى آيد. در اين سفر وى به مقام تسليم رسيده و راضى به رضاى حق بوده ، و توكل مدام را پيشه كرده و با خود عهد كرده بود كه از هيچ تلاشى جهت رسيدن به خواسته فروگذار ننمايد، تا شايد بتواند، به اين طريق در سلك آن بزرگواران درآيد.
روزى در زمان اقامت خود در شام ، در حين ورود به مسجدى بود كه ناگهان ، با جوانى روبرو مى شود. با سيمائى نورانى ، و ذاتى روحانى كه صفات الهى را در خود ملكه كرده بود، با ديدن او در مى يابد، كه آن جوان چون رودى روان از دانش است كه به سرچشمه فعال انوار الهى متصل مى باشد. باب آشنايى با او را مى گشايد. و مدتى با هم در خلوت مى مانند. حاصل اين خلوت با آن جوان روحانى كه محمد نام داشته است . مجموعه اصلى اين كتاب را تشكيل مى دهد.
جناب محى الدين از جوان سئوال مى كند: كه هدف شما چيست و چه مقصدى داريد؟ جوان به توضيح وضع خاص و نحوه ارتباط خود با خداوند مى پردازد و چگونگى رسيدن به اين حال را شرح مى دهد.
محى الدين سئوال مى كند: انسان چگونه مى تواند خود را به خداوند نزديك تر سازد؟ و براى رسيدن به اين هدف از چه نقطه اى بايد آغاز كند؟ چه اعمال و كارهايى لازم است ، تا آن كه سالك بتواند در مقامى قرار گيرد، تا مستقيم با خداوند مرتبط شود؟ در اين راه چه مراحلى وجود دارد؟ موانع و حجاب هاى هر يك كدام است ؟ براى حذف هر حجاب چه بايد كرد؟ و اسرار هر حجاب چگونه آشكار مى شود؟ و از هر حجاب چگونه بايد به مرحله جديدى از ادراك خداوند و توحيد رسيد؟ به عبارت ديگر سالك چگونه بايد به پس هر پرده اى برسد؟ چگونه آن را بشناسد؟ چگونه آن را بردارد. و چگونه قادر به ديدن پشت پرده باشد؟ محى الدين اطمينان داشت كه اين كار امرى صعب و دشوار است ، اما آن را غير عملى و غير ممكن نمى دانست ، چرا كه جوان را مى بيند كه در اين راه موفق شده است . پس دانست كه او نيز بايد مساعى خود را به كار بندد تا به او برسد. در امور عادى نيز چنين است ، كما اينكه اگر كسى بخواهد سواركارى را بياموزد، تا وقتى به اين كار مسلط نشده سواركارى امرى صعب و دشوار مى نمايد. اما هنگامى كه با فنون و ريزه كارى هاى آن آشنا شد،به راحتى سوار شده و آن گاه به تندى در مسير دلخواه مى راند.
ايجاد رابطه ميان خالق و مخلوق هم چنين است . البته خالق براى ايجاد ارتباط با بنده ، مشكلى ندارد، خداوند با بندگان خود هميشه همراه است . از آنان جدا نيست ، اين بندگان او هستند كه بايد در زمين قادر به درك اين مفهوم گردند. پس آدمى بايد تلاش كرده ، رنج و زحمت را تحمل كرده ، و با رياضت مستمر به ترتيب پرده ها و حجاب ها را كنار بزند. آرام آرام طى طريق كرده ، به مقامات مختلف برسد. اين پرده ها و حجاب ها در هر مرحله به شكلى است . اما در مقدمه ضرورى است كه سالك اول خود را بشناسد، تا قيد و بندهاى نفس و جسم را يافته ، آنگاه در صدد حل مشكل بر آيد. به عبارت ديگر از محدوديت ها و تمناهاى جسم و نفس فارغ شود. پس از آن قادر است به جايى برسد، كه امكان حركت اوليه و پيشرفت در راه تكامل معنوى را داشته باشد. مجموعه اين حركت ها و پيشرفت ها نوعى حركت دورانى متحدالمركز است . چنان كه سالك مى كوشد، تا خلوتى فراهم كند و خود را بشناسد و تربيت نمايد. تا آن كه خود را به جايگاه جوان برساند. در اين حال جوان را مى بيند كه موظف شده پس از طى طريق دوباره به ميان مردم بازگردد، تا آنان را دستگيرى و راهنمايى كند. لذا سالك وقتى از او كمك مى خواهد تا به درك شناخت خدا نائل شود، جوان مى گويد كه من خواننده وجودم ، يعنى او مطيع اوامر الهى است و هر چه انجام مى دهد مطابق با خواست حق است . او از خود وجود مستقلى ندارد. نويسنده ، او نيست ، او تنها اراده حق را مى جويد. سالك از جوان مى پرسد: كه به كدام سو عازم است ؟ جوان مى گويد: در طول زندگى خود به سفرهاى زيادى رفته تا ضمن كسب معارف و تجربه ، خود را تربيت كند. اين سفرها، شامل سفرهاى مادى و معنوى بوده است . دو مشرق و دو مغرب كنايه از جهان مادى و معنوى است ، جوان اشاره مى كند، كه وى در طول سفرهاى خود مردم را به سوى حق دعوت كرده و از آنان خواسته كه ، حجاب هاى جسمانى و معنوى را كنار گذارند. تا بتوانند به هدف اساسى از خلقت بشر كه عبادت اوست برسند. سالك پاسخ داد، پاسخ شما نشان از سلطه معنوى دارد اما من در طول زندگى خود بيشتر با امور مادى و جسمى آشنا بوده و يك زندگى عادى داشته ام . ولى چون احساس كمبود و فقر مى كنم ، لذا در جستجوى معنا و حقيقت برآمده ام . بدان اميد كه به اسرار قرآن و صراط مستقيم برسم و از گمراهان نباشم .
جوان گفت : كه اصلى ترين حجاب سير و سلوك تو در خود توست . در آغاز بايد آن را برطرف كنى تا بتوانى به هدف برسى ، تو اگر قصد دارى خدا را بشناسى و هدايت شوى بايد از خود شروع كنى ، خدا را از طريق من نمى توانى درك كنى ، اگر كسى بخواهد مرا بشناسد، بايد در موقعيت من باشد، اما موقعيت من يك وضعيت خاص و منحصر به فرد است ، پس ‍ ضرورى است ، كه ابتدا با شناسايى نفس خود، شروع كنى . حجاب ها را كنار بزنى ، تا خورشيد تو هم امكان درخشش يابد و تو را روشن كند.
متن كتاب
برايم چنين سرود و مرا متحير ساخت :
من قرآن و سبع المثانى هستم
و جان جان هايم نه جان تن ها
دلم در دانسته ام مقيم است
و او را مى بينم و زبانم با شماست
با چشم خود به جسم من ننگر
و به معانى از ناز و نعمت بازگردد
در درياى ذات ذات شنا كن
تا شگفتى هاى پديد آمده را به عيان بينى
و اسرارى كه به جان معانى پوشيده است
براى تو روشن شود
هر كسى اشاره را دريافت ، بايد در حفظ آن بكوشد
وگرنه به زودى با نيزه كشته مى شود
همچون حلاج محبت كه خورشيد حقيقت
بر او نزديك شد و پديد آمد
و گفت : من آن حقم كه گذشت زمان
او را دگرگون نمى سازد
اى دوست ! آگاهم كن كه كجا مى روى ، تا راه را به تو بنمايم . از كجا مى آيى و آروزى كجا را دارى ؟
توضيح متن
جوان شعرى را قرائت كرد كه موجب اعجاب و حيرت سالك شد: من قرآن و سبع المثانى (2) هستم : يعنى آن چنان با قرآن ماءنوس شده ام كه انوار آن نه تنها در روح من مؤ ثر افتاده است . بلكه به شكل هاله اى دور مرا گرفته است . منظور از سبع المثانى سوره مباركه حمد است كه بيش از چهل خاصيت و اثر مهم دارد. به همين دليل خداوند منان آن را به مسلمانان عنايت كرده و به آنان دستور داده است كه در ابتداى نمازها آن را قرائت نمايند. از سوى ديگر آن كس كه قصد دارد، به اسرار باطنى و خواص سوره ها و آيات پى ببرد، بايد ابتدا اين سوره را در خود ملكه نمايد. تا به تدريج حضرت خداوند اسرار بيشترى را به ايشان عنايت نمايد. در اينجا منظور جوان آن بوده ، كه اگر به اين مقامات معنوى بزرگ رسيده است . همه از فيض و مدد قرآن بوده است . ارتباط او با قرآن به اندازه اى است كه ميان آنان جدايى نيست ، او معانى قرآن را كه بطن در بطن است ، در خود ملكه كرده و به آن ها آگاه است .
من جان جان ها..... هر چند من نيز چون همه انسان ها جان دارم ، اما جان من ، مانند همه مردم يك روح معمولى نيست ، بلكه در ارتباط كامل با حضرت خداوند است . اين نكته مهمى است .زيرا كه حضرات معصومين (عليهماالسلام ) و بزرگان و اولياى دينى كه مورد توجه عامه مردم هستند، و از آنها توجه و درخواست و التماس دعا دارند، در واقع به دليل ارتباط عميق آن ها با خداست كه مورد رجوع مردم هستند اگرچه خداوند بزرگ به همه انسان ها نزديك است . اما افراد عادى كه توجهى به امور دينى و الهى ندارند، و در مسايل دنيوى غرق مى شوند، استعداد و قواى خود را در جهت ارتباط با خداوند تضعيف مى كنند، به همين جهت تصور مى كنند، كه نمى توانند خواست خود را در نزد خداوند مطرح نمايند. لذا به بزرگان دين متوسل مى شوند. اما بايد توجه داشت ، كه اين كار نبايد تبديل به شرك شود، زيرا بر اساس آيات صريح قرآن كريم ، همه انسان ها بنده و محتاج به خداوند هستند. و هيچ شفاعتى پذيرفته نيست ، مگر آن كه خداوند بخواهد و اراده كند. آن بزرگواران هم كه صاحب مقام غير قابل تصورى در نزد خداوند مى باشند. همه ، بنده خداوند محسوب مى شوند. پس مؤ منان بايد در وهله نخست تقاضا و رازونياز خود را با خداوند انجام دهند. و اگر هم به آنان رجوع كردند، بايد از آن بزرگواران بخواهند كه در نزد خداوند خواست آنان را طرح كنند .شايد به خاطر مقام آنان ، اجابت گردد.
دلم در دانسته ام ..... يعنى علم و دانش من كاملا در چارچوب ايمان قلبى است . حتى وقتى كه در ميان مردم هستم ، با آنان سخن مى گويم . از او پرهيز مى كنم . و او را در نظر دارد. درست است كه مانند همه مردم داراى جسم و تن هستم ، اما به آنها توجه نكن ، به روح من بنگر و به معانى كه خداوند در وجود من نهاده و ارزانى داشته است ، متوجه شو. در من جز خداوند چيزى نيست . او ذات ذات است . آنچه كه در اين ذات تو را مجذوب و دچار شگفتى مى كند، از ناحيه حق تعالى است . اگر خدا را بشناسى ، مى توانى شگفتى و عظمت مخلوقاتش را درك كنى و پى به اسرارى ببرى كه در دل هر معنى وجود دارد. اگر به چنين توان دست يابى ، در واقع به ادراك خداوند نائل شده اى .
بايد توجه داشت ، پس از آن كه خداوند عنايت كرد، و چنين توفيقى براى سالكى دست داد. ضرورى است كه مدام محاسبه نفس كند و زوايا و رفتارهاى خلاف و خطاى خود را بشناسد و مدام در پى اصلاح آنها باشد. در غير اين صورت گرفتار دنيا خواهد شد. توجه به دنيا سبب مى شود، كه عقل و روح دچار آلودگى گردد. اثر آلودگى در روح مانند تير و نيزه اى است كه به قلب و جسم آدمى فرو رفته و سبب مرگ او خواهد شد.
اى سالك اگر مى خواهى مانند حلاج عاشق خداوند شوى ، ضرورى است ، حالات و صفات الهى را در خود تقويت نمايى ، و به جايى برسى كه حق را در عيان و ظاهر هم درك كنى . به اين ترتيب و از آن پس ، هيچ چيز حتى گذشت زمان و مكان هم نمى تواند آن حال را از بين ببرد .
جوان پس از قرائت شعر از سالك مى پرسد: حال به من بگو ديگر چه مى خواهى ؟ آيا مى دانى چرا و چگونه خلق شده اى ؟ و سرانجام به كجا خواهى رفت ؟ در اينجا منظور از سؤ ال ، رفتن به سفر عادى نيست ، بلكه سؤ ال فلسفى و عرفانى است . و در واقع از مبداء و معاد مى پرسند، زيرا انسان بايد با تفكر و تعمق بسيار مساءله مبداء و معاد را براى خود روشن و حل كند. به همين جهت آيات بسيارى در قرآن كريم در اين باره وجود دارد كه مدام به انسان تذكر مى دهد.
انواع حجاب نورانى و ظلمانى
متن كتاب
گفتم از خوارى و پژمردگى مى گريزم و مى خواهم به مدينه رسول بروم در طلب مقامى والا و گوگرد سرخم . گفت : اى جوينده مثل من ! سخن مرا نشنيده اى كه : اى طالب طريق اسرار! به پشت سرت باز گردد كه سر و مقصود در تو نهفته است . اى سر لطيف ! ميان تو و مطلوب تو، از لطيف و كثيف ، سه حجاب هست : يكى از آن ها تاجى از ياقوت سرخ دارد كه نزد اهل تحقيق حجاب نخستين است : و دوم تاجى از ياقوت زرد دارد كه تكيه اهل تفريق بر آن است ، سومى تاجى از ياقوت سياه دارد كه اهل برزخ در طريق بدان تكيه دارند.
ياقوت سرخ ، نشانه ذات و ياقوت سياه رمز صفات و ياقوت زرد، علامت افعال و حجاب و قطع انفعال است .
شرح متن
سالك پاسخ داد: من هم مى خواهم از آلودگى ها، وابستگى ها و فقر دنيوى برهم .تعلقات نفسانى و مادى را كنار نهاده و به جايگاهى برسم كه در آن پاكى و كمال مطلق حاكم است . قصد دارم به مقامى برسم كه رسيدن به آن مشكل است . اما براى من حكم مطلوبى كم ياب را دارد ولى مى دانم كه نتيجه آن انس با خدا خواهد بود. جوان پاسخ داد: مى دانم كه تو قصد دارى كه چون من شوى . پس بكوش و به خويشتن خويش توجه كن ، تا كاملا خود را بشناسى ، زيرا قبل از رفتن در راه هاى پر رمز و راز عرفان ، بايد تمام زندگى خود را مرور كرده ، به پشت سر خود بنگرى و خود را در همه ابعاد ارزيابى كنى پس نقاط ضعف و قوت خويش را بشناس ، و تاثير رفتارهاى قبلى خود را بر خواسته ها و عادات امروز درياب . و ريشه و بن انگيزه ها را در اعمال خويش بيرون آر و ادراك كن كه خوشايندها و ناخوشايندها در تو چگونه شكل مى گيرد، نه آنگونه كه بر زبان مى آيد، آن گونه كه در ضمير پنهان توست ، آنگاه درمى يابى كه محل نزاع و كشاكش تو با دستورات الهى كجاست ؟ و موانع اصلى كدام است ؟
در آنجا خواهى فهميد كه ميان تو و ادراك صحيح از حضرت حق سه مانع اصلى و بزرگ وجود دارد: كه شامل حجاب هاى ظلمانى و نورانى است :
حجاب اول چون تاجى از ياقوت سرخ است ، كه نفس آن را براى تو زينت مى دهد و حجابى بزرگ در توجيه اعمال به حساب مى آيد. ياقوت سرخ براى انسان عادى ، ارزش زيادى دارد. پس مى كوشد به هر طريق ممكن آن را به دست آورده ، از آن حفاظت نمايد. ياقوت سرخ نشانه اى از علايق دنيوى به هر شكل و صورت است . گرايش و عشق به دنيا اولين و بزرگترين حجاب هاست .
حجاب دوم ، به شكل تاجى از ياقوت زرد بر سر نفس است . منظور جوان از اشاره به اهل تفريق ، سالكانى هستند، كه به نوعى شناخت از دو دنيا دست يافته اند، و تفاوت هاى ميان آن دو را مى شناسند. اما هنوز بندهاى محكمى آنان را به دنيا اتصال داده است . هنوز كاملا از جهان كنده نشده اند، و اگر هم براى لحظاتى جدا مى شوند، بلافاصله باز مى گردند. برخى از صوفيان و دراويش چنين بوده و هستند. دانش آنان از آن سو، همراه با ايمان و يقين كامل نيست ، پس به لحاظ نظرى و ظاهر به آن سو گرايش دارند، گاهى هم متصل مى شوند، اما در مجموع به دنيا وابسته اند. اين حالت به ويژه براى بسيارى از سالكان امروزى هم وجود دارد، زيرا به دليل پيوند با قدرت ، يا روابط زياد، و رفت و آمدها، احتمال تعلقات ، و به ويژه ((ريا)) در معرض ‍ تهديد دائم و مهلك هستند. چنين امورى بندهاى مادى آنان را محكم مى كند. و خود حجاب است . برخى از آنان اساسا عرفان را براى شهرت و دنياى خود مى آموزند.
حجاب سوم ياقوت سياه است كه كمياب است ، و منظور افرادى هستند كه مقام دنيوى بالاترى دارند. اينان ، كاملا خود را از دنيا جدا كرده و در واقع هيچ تعلق خاطر يا وابستگى مادى ندارند. براى آنان دنيا و هر چه در او هست ، فاقد ارزش است . آنان در سايه زهد و رياضت و تلاش بسيار توانسته اند، غرايز نفسانى را شناخته ، هواها و اميال خود را تحت نظارت و راهبرى كامل خويش در آورند. به نظر آنان مردم چون مار و اژدها هستند، كه بايد از آنها گريخت ، پس گرايش به عالم برزخ يافته ، از مردم دور مى شوند، اما از آنجا كه به دليل داشتن جسم و نيازهاى آن ، به دنيا وابسته اند، پس تا زمان مرگ به حداقل امور قناعت كرده و جهان را تحمل مى كنند. اين عده هم گرفتار حجاب هستند، و بر خلاف ظاهر، حتى اگر صاحب قدرت و كرامتى باشند در دايره محجوبان قرار دارند.
پس مى توان سالكان را در برخورد با نعمت هاى دنيوى در چند شاخه ديد، گروه اول همان ياقوت زرد هستند، كه عرفان و معنا را، براى استفاده نهايى از امور مادى مى خواهند. آنان به دنيا علاقه دارند. اما به معنا هم توجه مى كنند.
گروه ديگر آنان هستند كه شاكرند و در امور خود تعادل پيشه كرده اند، آنان مى دانند كه خداوند بزرگ و رحمان جهان را براى استفاده انسان آفريده ولى دستور داده است ، كه اسراف نكنند، نه كاملا آن را رها كنند، نه كاملا به آن وابسته شوند، بلكه براى تامين نيازهاى مشروع از آن استفاده كرده و لذت ببرند. در عين حال شاكر هم باشند. پس عرفان واقعى در صدد نفى و رد نعمت هاى الهى نيست ، به همين جهت حتى در برخورد با مردم هم آنها را اژدهاى فاسد نمى بينند، بلكه مى دانند، خداوند به آن ها نعمت شناخت داده ، پس بايد به شكل متعادل به هدايت و راهنمايى مردم بپردازند. آنان را به سوى خدا دعوت كنند. و در صورتى كه متوجه شدند، آنان قابل اصلاح نيستند، آنگاه از آنان دورى كنند. چنين سالكى ، بهترين شيوه و روش را برگزيده است . در عين حال او مى داند، بايد مراقب خود نيز باشد. به ميزان مورد نياز براى خود وقت تعيين كرده ، به خودسازى ، محاسبه نفس ، عبادت و ذكر هم مى پردازد. چنين بنده اى شاكر است ، كه از توان و نيروى جسم و روح خود به درستى بهره بردارى مى نمايد.
افراط و تفريط در سير و سلوك هم مذموم است . پس جوان تذكر مى دهد كه بايد حجاب هاى ظلمانى و نورانى را پشت سر نهاد. با خدا انس گرفته ، از نعمت هاى او بدون وابستگى بهره برد، و مردم را نيز به سوى او دعوت كرد.
پس به طور خلاصه ياقوت سرخ نشانه اى از وابستگى به دنيا، زرد ايستادن مابين دنيا و آخرت و سياه علامت كنده شدن و بريدن از دنياست . در اينجا در جمله ياقوت سرخ و ((نشانه ذات )) منظور ذات و نفس انسان است . نفس انسان بايد بتواند صفات پروردگار را در خود ملكه نمايد. افعال و حجاب و قطع و انفصال مراحل مختلف سير است .
متن كتاب :
آن گاه به من گفت : رفيق تو در اين سفر كيست ؟ گفتم : رفيقى راست بين و خوش خبر.
گفت : او رفيقى والاست و تو را در جايگاهى والا نگاه مى دارد؟ گفتم : من اين اصول را نمى شناسم ولى در طلب وصول هستم . همت خود را پيشواى خود ساختم و كوه طور را در برابر خود ديدم ، شنيدم كه : ((كسى مرا نمى بيند مگر سخنم را بشنود)) به روى در افتادم و تنم پاره پاره شد و در وادى طور رها شدم ، پاى موزه ها از پايم در آمد و توشه ام باقى ماند وقتى از هستى مادى چشم پوشيدم ، به عين اليقين ماءنوس گشتم .