بسم الله الرحمن الرحيم
مقدمه اين چاپ
بعد الحمد والصلاة
نوشته هايى كه در كتاب حاضر به صورت مجموعه اى
در دو جلد منتشر مى گردد رساله هايى
است كه اينجانب به طور متفرق در مناسبت ها و فرصت هايى
پيرامون موضوع بسيار ارزنده و بنيادين "ولايت و امامت عامّه و خاصّه" خصوص امامت و
مهدويّت حضرت بقية الله مولانا حجة بن الحسن المهدى ارواح العالمين لتراب مقدمه
الفداء تأليف و تقديم داشته ام.
گردآورى آنها در اين مجموعه كه به كوشش فضلاء قسمت بررسى و تحقيق فارسى دفتر
انتشارات اسلامى، وابسته به جامعه مدرسين حوزه علميه قم باتحقيق و ترجمه آيات و
روايات و تعيين مصادر ومآخذ آنها انجام شده قابل تقدير و سزاوار است كه فرعى اكمل
از اصل خوانده شود.
گردآورى آن بحث هاى
متنوع و مرتبط به مسأله امامت كه بسا شناخت هر يك از آنها بدون شناخت ديگرى كامل
نشود كتاب را تا حدّى جامع نموده است و چون رساله ها
را به طور مجزّا باهمان نام ها وعنوان هاى
مخصوص مستقلا در اختيار مطالعه كنندگان مى گذارد
جلوه تعدد و تنوع موضوع، رغبت خواننده را به مطالعه آن بيشتر مى نمايد.
اميد است خدمات اعضاى قسمت بررسى و تحقيق دفتر انتشارات منظور نظر كيميا اثر حضرت ولى
عصر عجلّ الله تعالى فرجه الشريف قرار گرفته و اين نوشتارها و ساير تأليفات اين
بنده كمترين، به شرف خط قبول شيعيان و ملازمان درگاه و چاكران آستان ملايك پاسبان
آن قطب جهان و كهف امان و ولى دوران روحى له الفداء مفتخر گردد.
"اَللّهُمَّ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَسَهِّلْ مَخْرَجَهُ وَاجعَلْنا مِنْ اَنصارِهِ
واَعوانِهِ وَارْزُقْنَا الفَوْزَ بِلِقائِهِ."
به تاريخ ششم جمادى الثانيه 1406
لطف الله صافى
پيشگفتار
اگر
چه مسلمانان در تمام ازمنه و اعصار و امكنه و اقطار، همواره به اتّحاد، اتّفاق،
برادرى، وفاق و پرهيز از جدال و نفاق، احتياج داشته و دارند، در كمتر عصرى مانند
عصر حاضر، درمان دردهاى اجتماعى، سياسى، اقتصادى، وحل مشكلات مادّى و معنوى آنها،
به وحدت كلمه محتاج بوده است. چنانكه در هيچ عصرى، مانند عصر ما، از جهت وسايل
ارتباطى، تحقق وحدت كامل اسلامى واتّحاد مسلمانان، زمينه نداشته است.
وسايل
ارتباط جديد، خود به خود مسلمانان را به هم نزديك كرده و از حال هم باخبر ساخته، و
فاصله زمان و مكان را از ميان برداشته و مسائلى را كه مسلمانان در هر منطقه و كشورى
با آن درگيرى دارند، به عموم مسلمانان عرضه، و همه را به همكارى و هم صدايى دعوت مى كند.
امروز
اتّحاد اسلامى، مى تواند
يك ميليارد
مسلمانان منطقه ها
و قارّه هاى
مختلف را به هم پيوند داده و در خود بگنجاند، و در آن واحد، از همه براى همه و در
راه تحقق اهداف عالى و انسانى اسلام و دفاع از عدالت و آزادى، يارى و كمك بگيرد
وهمه را در عين حالى كه گرفتار حكومت هاى
مختلف و متنازع شده اند[2]،
در تحت حكومت و قيادت اسلام رهبرى نمايد، و حكومت اسلام را مافوق هر حكومت و رژيمى
قرار داده و پرچم "لا اِلهَ اِلاّ الله" و اعتصام به حبل الله
را در برابر چشم بصيرت هر مسلمان افراشته سازد، اتّحادى را كه در مشتركاتى مانند
قرآن و احكام آن، قبله، مساجد، مآذن، نماز، روزه، حج و شعائر اسلامى ديگر، پس از
چهارده قرن، نظايرش هنوز به قوَّت جلوه
گر است، گسترش دهد، و به يك اتّحاد نيرومند تمام
عيار فرهنگى، آموزشى، سياسى، مالى و اقتصادى اسلامى برساند.
مسلمانان امروز صداى يكديگر را مى شنوند
و مى توانند
به استغاثه يك نفر مسلمان و يك نفر همنوع، كه در دورترين نقاط جهان گرفتار فشار و
تبعيض نژادى
و طبقاتى، و سلب آزادى شده باشد، جواب دهند و دنياى اسلام را براى يارى و كمك او،
بسيج نمايند.
بديهى
است كه در تحقق و حصول اين هدف عالى، وجود يك مركز مطمئن و از خود ساخته و مورد
اعتماد كه مجهّز به تمام وسايل ارتباط با مسلمانان جهان باشد، بسيار لازم ومؤثّر
است[3].
امّا
اينكه اين كار چگونه بايد انجام شود، چه كسانى بايد شروع و اقدام نمايند، محلّ اين
مركز بايد كجا باشد و برنامه كار چگونه بايد تنظيم شود، مطالب مهمّى است كه اين
رساله جاى بررسى آنها نيست.
اجمالا بايد همه در اين مطلبى كه پيشنهاد مى كنم
و از مسائل بسيار حياتى عالم اسلام است، فكر كنند و طرح بدهند، و كوشش نمايند كه هر
چه زودتر ـ به نحوى
كه عقلا و دورانديشان و مخلصان شيعه و اهل سنّت آن را تصويب نمايند ـ جامه عمل
بپوشد و بحث در اين موضوع موجب اختلاف تازه يا تشديد آن نگردد:
"وَمَا النَّصْرُ اِلاّ مِنْ عِنْدِ اللهِ العَزيزِ الحَكيمِ".
اين
مسلمانان هستند كه با نيروى اتّحاد، هم اكنون با مسلمانان اريتره، فلسطين، فيليپين،
بلغارستان، يوگسلاوى، سومالى، برمه، چين[4]
و نقاط ديگر، هم دردى
كرده و در مجامع رسمى بين المللى
از يكديگر تأييد و پشتيبانى مى نمايد.
بحمدالله، هر روز زمينه براى مستحكم تر
شدن وحدت اسلامى، كه اساس و پايه وحدت آزاد و انسانى جهانى است، فراهم تر
مى شود،
و در مسلمانان، جنبش طرد برنامه ها
و نظامات غير اسلامى، و مطالبه برقرارى نظام اسلامى، روز به روز قوى تر
مى گردد.
صدها
ميليون مسلمان، در آفريقا و آسيا، استعمار را از سرزمين هاى
خود بيرون رانده اند،
و اين مصر است كه با بيرون كردن متجاوز از بيست هزار كارشناس و افراد روسى، خود را
از خطر سلطه كمونيسم نجات داده و بازگشت خود را به نظام و به حدود اسلامى، و مجازات
قطع يد سارق و رجم زانى محصن مى خواهد،
خلبانان و ميهمان داران هواپيماهاى آن كشور، از حمل ويسكى براى مسافرين، وپذيرايى
مسافرين با ويسكى خوددارى مى كنند
و ظرف هاى
ويسكى را از هواپيما بيرون مى ريزند[5].
و اين
ملّت پاكستان است كه حكومت غرب پرست
را ساقط مى كند
و تعطيلى يك شنبه
را لغو، و به جاى آن تعطيلى جمعه را رسمى مى نمايد
و اجراى كامل نظامات اسلامى را عنوان مى
نمايد. و حتّى اين ملّت تركيه و دانشجويان مسلمان
آن هستند كه پس از پنجاه سال اختناق رژيم تحميلى و ضدّ اسلامى و استعمارگر، به پا
خاسته و شعائر اسلام را احيا مى كنند،
و به سوى اسلام مى روند
و بازگرداندن مسجد اياصوفى را به اسلام، و اخراج رهبر اخلال گر
دولت ملّيّون مسيحى را از اسلامبول مطالبه مى نمايند.
و خلاصه تقريباً در همه جا، چه در كشورهاى به اصطلاح آزاد شده اسلامى، مثل پاكستان،
بنگلادش، مصر و اندونزى، و چه در كشورهاى آزاد نشده، جنبش اسلام خواهى
ومطالبه عمل به احكام اسلام و شعار "سرزمين هاى
اسلام، براى اسلام ومسلمانان"[6]
كم و بيش ديده مى شود.
بر
مسلمانان لازم است كه از فرصت استفاده كرده و به وحدت اسلامى تمسّك جويند تا رسالت
جهانى اسلام را به جهانيان برسانند، و ناتوانى و ضعفى را كه در اثر اختلافات و
بدگمانى ها
و جهل به حقايق دين، و خيانت ها
و تحريكات و تلقينات سوء، و اضلال استعمار، پيكر جامعه مسلمان را رنجور و نحيف
ساخته، با اتّحاد و اتّفاق و حسن ظنّ و حمل به صحّت، و گذشت و اصلاح ذات بين و
رعايت حقوق اخوّت، برطرف سازند. و مسائل و مباحث سياسى، اقتصادى، اجتماعى و اعتقادى
را فقط و فقط به منظور تحقيق و كاوش و ظاهر شدن انديشه هاى
اصيل اسلامى، و كمك به پيشرفت و ترقّى نسل معاصر، طرح، و در چهارچوب تعاليم جامع
اسلامى بررسى نمايند، و در اين باب جاه
طلبى و شهرت خواهى
و عناد و لجاج و خودرأيى را كنار بگذارند، و از مكتب هاى
ديگران و بيگانگان، و مزدوران استعمار، الهام نگيرند و از مطرح كردن مسائلى كه فعلا
طرح آن لزومى ندارد، و غفلت جامعه از بررسى آن، زيانى به جايى نمى زند،
و بسا كه موجب اختلاف و جدايى و جدال گردد، خوددارى نمايند، و بى سبب
دودستگى و تفرّق ايجاد نكنند. و به اسم تحقيق و روشن كردن
افكار، جامعه اى
را كه بايد به جبران عقب ماندگى هاى
خود بپردازد و در رشته هايى
از صنعت و علوم تجربى كه از ديگران عقب مانده، هر چه زودتر و سريع تر
پيش برود، از كار و تلاش باز ندارند.
تذكر ديگر
هشيارى و بيدارى ملّت اسلام، دشمنان را نگران ساخته و منافع استعمارگرانه آنها را
سخت در خطر انداخته است، باز هم افراد مزدورى را استخدام كرده اند
كه بر وحدت اسلامى و اتّحاد مسلمانان ضربه وارد كنند و مسلمانان را به خود مشغول، و
از مسير ترقّى و حركت و جهاد خارج نمايند و مسائلى را طرح كنند كه موجب گمراهى
افكار و حمله به عقايد و تاريخ و مقدّسات، و قلب و تحريف حقايق باشد، تا فكر و قلم
انديشمندان و علما و نويسندگان و گويندگان را متوجّه دفع شبهات و گمراهى ها
و جلوگيرى از انحراف افكار، و دفاع از حقايق و عقايد و تاريخ و معارف گرداند، و از
پرداختن به مسائل ديگر كه استعمار را به سوى جهنّم سقوط مى برد، باز دارد.
و
حتّى به اسم توحيد و اتّحاد اسلامى و دعوت به ترك شرك و نفى غلوّ ـ و اينگونه الفاظ
و مفاهيم، كه مورد قبول هر مسلمان است ـ هر چند روز آتش اختلافى را روشن مى نمايند،
و پس از آنكه در اثر بيدارى مردم، آن آتش خاموش و آن نغمه فراموش شد، آتش ديگرى
روشن، و نغمه تازه اى ساز مى كنند.
بر مسلمانان است اين صداها و فريادهاى تفرقه
انداز را از هر حلقومى كه بلند شود، خاموش سازند،
و كلام حكمت نظام اميرالمؤمنين عليه السّلام را در نظر گرفته تا
"اتباعُ كُلِّ ناعِق"
"از هر صدايى پيروى كردن"
نشوند. و مفاهيم و الفاظ و اصطلاحات و برنامه هاى
اسلام را از راه هايى
كه صحت آن تضمين و به گواهى رهبر اسلام رسيده، فراگيرند.
پيرامون مقام ولايت
از جمله چندى است كه عوامل مزدور و مغرض و مأمور، ـ كه به هويّت آنها اشاره شد ـ به
مقامات قدسيّه انبيا و اوصيا، متهتَّكانه و بى
ادبانه، جسارت كرده و شؤون و مراتب مسلّم و معلوم
آنها را انكار مى كنند و مى خواهند
از اين راه، جنگ داخلى بر پا كرده، تشكّل و هم بستگى
نيرومند مسلمانان را در برابر دشمنان اسلام و مزدوران إلحاد و استعمار ضعيف نمايند؛
يكى را بر مى انگيزند
تا فضايل و علوم لَدُنّى آنها را انكار كند، و ديگرى را مأمور حمله به حريم ولايت
آنها مى سازند
و شؤونى را كه خداوند متعال به آن بزرگواران عطا كرده است، حاشا مى نمايند.
حتى پاى جسارت را فراتر گذاشته، با نواصب و دشمنان اهل بيت رسالت همصدا شده، پيروى
از يزيد و معاويه و زياد و ابن زياد و حجّاج و
متوكّل را شعار خود ساخته، و آيين بنى اميّه
و أعداى آل محمّد را نوسازى مى نمايند.
پاره اى
هم با تأويلات و تفسيرهاى نادرستى در پيرامون مسايلى مانند عصمت، طهارت، شفاعت،
ولايت، وصايت و امامت، مى خواهند خود را روشن فكر
جلوه دهند، تا تنى چند از افراد خام و روشن فكرزده
را به دور خود جمع كرده، در مقاصد جاه طلبانه
خود از آنها استفاده نمايند.
راجع
به ولايت تكوينى و تشريعى نيز باب بحث و انكار را باز كرده، و خوشبختانه يا
متأسّفانه، بيشتر آنان كه در انكار آن مبالغه دارند، معنى صحيح آن را درك نكرده و
ندانسته، و متعصّبانه و از راه لجاج و عناد انكار مى
كنند. چنانكه از معترضان و مخالفان آنها نيز
بسيارى از ناحيه علم و آگاهى هم طراز آنها هستند.
از اين جهت بسا مى شود
كه سلب و ايجاب طرفين وارد بر دو موضوع شده و آنچه يك نفر اثبات، و از آن دفاع مى نمايد،
غير آن، چيزى است كه ديگرى انكار و ردّ كرده است، و مفهوم ولايت تكوينى و ولايت
تشريعى در نزد كسى كه آن را ردّ مى كند،
مفهومى است كه اثبات كننده ولايت تكوينى و تشريعى هم آن را ردّ مى
نمايند، و در نظر اثبات كننده نيز مفهومى است كه ردكننده هم آن را اثبات مى كند،
كه اگر طرفين بفهمند نفى و اثبات آنها در دو مورد است، و به هم ارتباط ندارد، مى فهمند
كه نزاع آنها لفظى بوده و ناآگاهى و ترك تحقيق باعث آن شده است.
پاسخ هايى كه پيرامون اين دو جمله داده شده است، آنچه به نظر
رسيده، به طور كافى روشن كننده اين مطلب نيست و محلّ بحث را تعيين نمى كنند
و موارد لفظى بودن اين بحث و موارد حقيقى بودن آن را آشكار نكرده اند.
البتّه پاره اى هستند كه عامِدانه و مغرضانه و مأمورانه، راه خلاف را مى پويند
و حتى ادعيه اى
مثل "جوشن كبير" كه تمامش ذكر خدا و اسماءالحسنى و توحيد است، و كتاب هايى
مثل "الغدير" را، خرافات مى گويند،
و ولايت تكوينى و تشريعى را به هر معنى، انكار مى كنند،
حتى از ابن تيميّهها و ابن قيّمها و ابن حطانها و نواصب ديگر هم، در دشمنى با اهل بيت عليهم السّلام
پيش افتاده اند، ولى بيشتر كسانى كه در ميدان اين مجادلات كشيده شده اند،
فريفته الفاظ گرديده اند
كه اگر بفهمند منكرانِ مأمور و مزدور چه قصدى داشته و چه حقايق مقدّس و ثابتى را
انكار مى كنند، از آنها بيزارى مى جويند.
قسمتى از اين كتاب به طور
اختصار، توضيحى است راجع به اين دو موضوع (ولايت تكوينى و ولايت تشريعى) كه در دو
بخش تنظيم شده؛ در بخش اوّل كه به منزله
مقدّمه است، بعضى از مطالب بسيار مهم و اصولى تذكّر داده شده كه در درك حقيقت اين
بحث و اطراف و جوانب آن مفيد بوده و دانستن آن، با قطع
نظر از اين بحث نيز كمال لزوم را دارد. و در بخش
دوّم ـ اِن شاء الله تعالى ـ توضيحات و تحقيقاتى پيرامون ولايت تكوينى و ولايت
تشريعى به عرض كاوشگران و جويندگان حقايق مى رسد.
اميد
است براى روشن شدن اذهان و حفظ وحدت كلمه مسلمين و جلوگيرى از تفرقه، مؤثّر باشد.
"اِنْ اَرَدْتُ اِلاّ الاِصْلاحَ مَا استَطَعْتُ وَما تَوفيِقى اِلاّ بِاللهِ،
عَلَيهِ تَوَكَّلتُ وَاِلَيهِ اُنيِبُ".
بخش اول: بررسى و تذكّر چند مطلب مهم
پيش
از و رود در اصل بحث، بررسى چند موضوع مهم لازم است. زيرا اين بررسى، هم در روشن
شدن حقيقت و اطراف و جوانب اين بحث مؤثّر است، و هم مستقلاً شامل چند رشته از مسائل
بزرگ و اساسى اعتقادى و فكرى است، كه در متن معارف توحيدى و اسلامى قرار دارد:
1. توحيد و پرهيز از شرك و غلوّ
در
ميان مسائل و اصولى كه دعوت اسلام بر آن قرار دارد، موضوع و پايه اى
مهم تر و اساسى تر
از "توحيد" نيست. چنانكه از "شرك" و بعد از آن هم
از "غلوّ"[7]،
عقيده اى خطرناك تر و فاسدتر و باطل تر نيست؛ آن را بايد اثبات كرد و هر چه روشن تر
و وسيع تر و خالص تر و پاك تر،
فراگرفت، و اين را بايد طرد كرد، و از صُورَ و مظاهر و نمايش هاى گوناگونى كه دارد،
فكراً و عملا پرهيز كرد و جلوگيرى نمود:
"... وَمَنْ يُشرِكْ بِاللهِ فَكَاَنَّما خَرَّ مِنَ السَّماءِ فَتَخْطَفُهُ
الطَّيْرُ أو تَهوى بِهِ الرّيحُ في مَكان سَحيق"
[8].
در مسئله ولايت تكوينى و تشريعى، و مقامات و فضايل انبيا و اوليا عليهم السّلام
بايد كمال توجّه را به اين دو موضوع داشت، تا توحيد با تمام شُعَب و اقسامى كه
دارد، صد در صد محفوظ باشد، و به حريم آن تجاوزى نشده و از خلوص آن، چيزى كم و كاست
نگردد، و مخلوق در مرتبه خالق، و ممكن در مرتبه واجب شناخته نشود، و شرك و غلوّى
پيش نيايد، و از افراط در عقيده به شؤون انبيا و اوليا، و نبوّت و ولايت، كه فكر و
عمل شخص را به شرك و غلوّ گرايش مى دهد، جلوگيرى شود.
چنانكه از سوى ديگر، از تفريط نيز بايد پرهيز كرد، و به نام گريز از شرك يا غلوّ،
نبايد فضايل و مقامات و مناصب و شؤونى را كه انبيا و ائمّه عليهم السّلام
دارند، انكار نمود، و به "ولايت" ـ كه خود نيز شعبه اى
از "توحيد" است ـ حمله كرد، و كمالات و مقامات انسان
هاى نمونه و برتر را ـ كه بايد از آنها كسب معارف
توحيدى كرد، و كشتى نجات بشريّت هستند ـ منكر شد.
بديهى است، مطلوب دقيق و حسّاس است، و در اين ميان شناخت صراط مستقيم، كمال لزوم را دارد،
و در بعضى از موارد و دقايق آن، فقط علماى متفطّن و متبحّر و زحمت كشيده در قرآن و
احاديث اهل بيت عليهم السّلام مى توانند
اظهار نظر نمايند، و راه ميانه و منزّه و پاك را از افراط و تفريط، مشخص سازند، و
به ديگران هم، نشان دهند كه متأسفانه هم افراط و هم تفريط، بسيارى را گمراه كرده
است، و بعضى مسائلى را غلو پنداشته اند،
كه نه فقط در حق أنبيا و ائمّه عليهم السّلام
اعتقاد به آنها غلو نيست، بلكه در حق ديگران هم جواز و امكان آن، مسلّم است. و از
سوى ديگر برخى هم به اندازه اى بى پروايى و بى احتياطى كرده اند،
كه گرفتار تعطيل و تشبيه، و شرك و حلول و اتحاد، و تاريكى ها و گمراهى هاى
گوناگون گرديده اند؛
"وَمَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُور أعاذَنَا اللهُ مِن
الشِّرِك وَالغُلُوِّ والإلحادِ والتَّشبيهِ والتَّعطيلِ، وَمِن التَّقصيرِ فى
مَعرِفَةِ أوليائهِ وَمَناصِبِهِمِ وَمَقاماتِهِم".
2. تفويض، شرك و باطل است
تفويضى كه باطل و خلاف توحيد است، دو معنى دارد؛ اوّل اينكه: بندگان در كارهاى خود
مستقل و فاعل بالأستقلال باشند، و قضا و قدر الهى در كار نباشد، افعال عباد از حيطه
اراده و نظام عامّ الهى در عالم خلقت خارج باشد. دوّم اينكه: امر خلق، رزق، اماته،
إحيا، شِفاى بيماران، برقرارى نظامات و تدبير كائنات، به حجج الهى عليهم السّلام
يا به غير ايشان، واگذار شده باشد، كه فاعل بالاستقلال در اين امور باشند، و خدا از
تدبير امور و افعال كناره گيرى كرده و عالم را به غير خود سپرده باشد[9].
واضح است كه تفويض به اين دو معنى خلاف براهين عقلى و ادلّه شرعى است.
و امّا از نظر عقلى:
از اين رو كه استقلال غير خدا در افعال و تدبير امور كائنات، هر چند به إقدارِ خدا
باشد، و حادث بوده ـ و ازلى نباشد، منافى با ذاتِ ممكن است كه بى استقلال
و عينِ وابستگى و تعلق و ارتباط به واجب الوجود است، خواه مجعول بالذّات، ماهيّات
باشند، يا حقايق وجوديّه و فرض وجودى غير از خدا كه به نحو استقلال و استبداد، منشأ
جعل و خلق و مبدأ وجود باشد مستلزم خُلف، و خروج آن از امكان به وجوب، و از ارتباط
به استبداد، و از تعلق به استقلال است. و اين، علاوه بر اينكه محال است، عين شرك
است.
و خلاصه، مستقل و فاعل بالاستقلال شناختنِ غير خدا ـ حتى در افعال شخصى ـ شرك است،
زيرا فاعل بالاستقلال و وجود مستقلِ مطلق، منحصر به خدا است، و فرض استقلال براى
غير خدا، اگر چه در حيثيتى از حيثيّات باشد، فرض محال و شرك است، هر چند آن استقلال
به جعل الهى باشد، خواه به جعل تأليفى و تركيبى باشد، و خواه به جعل بسيط. بديهى
است كه امور مستحيله، متعلق هيچگونه جعل، واقع نخواهد شد.
و امّا از نظر شرع:
پس كافى است در ردّ آن، آيه شريفه:
"وَقالَتِ اليَهُوُدُ يَدُ اللهِ مَغْلُولَةٌ، غُلَّتْ أيديهِم وَلُعِنُوا بما
قالوا، بَلْ يَداهُ مَبْسُوطَتانِ"
[10]
"يهود گفتند
دست خدا بسته است، به واسطه اين گفتار دروغ، دست آنان بسته شده به لعن خدا گرفتار
گرديدند، بلكه دو دست خدا گشاده است"
و نيز آيه كريمه:
"كُلُّ يَوْم هُوَ فى شَأن"
[11]
"هر كه در روى زمين است دست خوش فنا و نابودى است"
و آيات زيادى كه راجع به امر رزق، خلق كشف ضُرّ، وجوب توكّل به خدا و غير اينها. و
روايات بسيارى، مثل حديث معروف:
"لا جَبْرَ وَ لا تَفويضَ، لكْن أمرَ بَيْنَ أَمْرَيْنِ"
[12]
"نه جبر است و نه تفويض بلكه امرى است ميان اين دو امر"
و حديث مروى از حضرت رضا، عليه السلام:
"مَنْ زَعَمَ أَنَّ اللهَ عَزَّوَجَلَّ يَفْعَلُ أَفْعالَنا ثُمَّ يُعَذَّبُنا
عَلَيْها، فَقَدْ قالَ بِالْجَبرِ، وَ مَنْ زَعَمَ أَنَّ اللهَ فَوَّضَ أَمْرَ
الْخَلْقِ وَ الرِّزْقِ إلى حُجَجِهِ ـ عَلَيِم السَّلام ـ فَقَدْ قالَ
بِالتَّفْويضِ، وَالْقائِلُ بِالْجَبْرِ كافِرٌ، وَالْقائِلُ بِالتَّفْويضِ
مُشْرِكٌ".
[13]
3. قدرت غير مستقل و باذنِ الله
قادر بودن عبد، به طور
ارتباط و غير مستقل و بإذن الله، بر إماته و إحيا و شِفاى بيماران و خلق و رزق، نه
به عنوان اداره امور و خلق خلايق و ترتيب دادن نظام كلّى ارزاق و برقرار داشتن
سازمان كاينات، بلكه طبق حِكَم و مصالح عارضى و ثانوى، كه در داخل اين سازمان مناسب
مى شود، شرك نيست[14].
مع ذلك، اطلاق بعضى از أسما ـ كه اختصاص آن به خدا ثابت نيست ـ به كسى كه چنين قدرتى به او
إعطا شده، و همچنين استناد افعالى كه به طور حقيقت به خدا استناد داده مى شود،
به كسى كه در شرايط مذكور فعلى از او صادر مى گردد،
توقيفى و محتاج به دليل و إذن شرع است، و حدّاقل بايد گفت در مواردى جايز است كه
قراين يا قرينه ظاهرى از حال و مقال باشد، كه به هيچ وجه شائبه شرك واستقلال در بين
نيايد، لذا در قرآن مجيد، در يك مورد مى فرمايد:
"اَللهُ يَتَوَفَّى الأَنْفُسَ"
[15]
"خدا است كه ارواح خلق را مىگيرد"
و در جاى ديگر مى فرمايد:
"تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا"
[16]
"فرستادگان ما او را مىميرانند"
و
"اَلَّذينَ تَتَوَفّيهُمُ الْمَلاِئكَةُ"
[17]
"ملائكه جان آنان را مىگيرند".
بنابراين، اطلاق بعضى از اسماء الحسنى، مثل "الرزاق"، "المميت"، "المحيى"، "الفالق"
و "الخالق"، به غير خدا، به طور
اطلاق، خواه آن غير، ملائكه باشد يا غير ملائكه، جايز نيست، و جواز و عدم جواز آن
بر حسب موارد، و بر حسب أسماءالله، ملاحظه مى شود.
لذا و بر اساس همين جهت كه بيان شد، مى
بينيم به كسى كه زمين موات را إحيا مى كند،
"مُحيى" مى گويند،
و شائبه و توهم شرك در آن نيست، زيرا قرينه است كه معنايى كه از اسم "المحيى"، در
هنگام اطلاق آن بر خدا اراده مى شود،
از آن اراده نشده، بلكه مَجاز است. زيرا به لحاظ اينكه او اسباب و معدات زنده شدن
زمين را با روييدن نبات در آن، فراهم مى
سازد، به او مُحيى مى گويند.
چنانكه به زمين هم، به لحاظ آنكه در آن اشياى زنده روييده مى شود،
"محيات" مى گويند[18]،
امّا زنده ساختن زمين و روياندنِ نبات، فعل خدا است.
بارى،
غرض اين است كه در امثال اين موارد، قراين در كار است، و هيچ شائبه و توهم شركى در
بين نيست، و اگر به إحياكننده زمين مُحيى بگويند، وعمل إحيا را به او نسبت دهند، با
إحياى ارضى كه در آيات:
"إعْلَمُوا أنَّ اللهَ يُحْيى الأرْضَ بَعْدَ مَوْتِها"
[19]
"بدانيد كه
خداوند زمين را بعد از مردنش زنده مىگرداند"
و
"آيةٌ لَهُمُ الأرضُ الْمَيْتَةُ أحْييناها"
[20]
"ويك برهان
آن است كه ما زمين مرده را زنده مىكنيم"
اشتباه نمى شود.
و تفاوت مفهوم اين دو اطلاق را، هر كس اندك ذوق و معرفتى داشته باشد، به وضوح درك
مى كند.
نكته
ديگرى كه گاه مانع از جواز اطلاق بعضى از اسماءالحسنى، بر صاحب قدرت ارتباطى و إذنى
و غيرمستقل است، اين است كه برخى از اين أسما، عند الاطلاق، دلالت بر استمرار
تلبّسِ ذات، به آن دارد، مثل "الفّياض"، "المحيى"، "المميت" و "الرّزاق"، در حالتى
كه ظهور قدرت إذنى، چون بر حسب مصالح و حكمت هاى
خاصّه است، موارد آن بسيار نادر، بلكه در برابر ظهور قدرت استقلالى و ذاتى حق
"أَنْدَرُ مِنَ النّادِرِ"
است، و پيوسته و لايزال نيست. و اين مقدار، مجّوز صحت اطلاق اين أسماء به طور
مطلق نمى شود. به علاوه، از اطلاق اين اسماء بر خدا چيزى فهميده مى
شود، كه از اطلاق آن بر غير خدا فهميده نمى شود.
مثلاً اگر فرض كرديم اطلاق "الشافى" بر طبيب، دوا، دعا كننده، و كسى كه به اذن خدا
مى تواند بيماران را شفا دهد، مانند عيسى عليه السّلام
جايز باشد، از آن، معنايى كه هنگام اطلاق آن بر خداوند متعال اراده مى شود،
اراده نمى گردد.
خدا شافى مطلق و بالذّات، و شافى بالاستقلال است، و پزشك و دارو، و تشخيص پزشك و
اثر دارو و دعا و استجابت و اذن در شفا همه و همه اسبابى هستند كه "او" فراهم ساخته
است، و آنجا هم كه دوا اثر مى كند، و پزشك بيمارى را معالجه مى كند،
و دعا مستجاب مى شود، و عيسى كور مادرزاد را شفا مى دهد،
شافى او است، امّا تشخيص پزشك و تأثير دارو و دعا، و فعل عيسى، على نبيّنا وآله و
عليه السلام، هر يك، از اسبابِ عادى يا غيرِ عادى شِفا مى باشند؛
كه تشخيص پزشك به توفيق و هدايت خدا، و تأثير دارو به جعل خدا، و اثر دعا ـ كه سبب
غير طبيعى است ـ به استجابت آن از جانب خدا، و فعل عيسى هم ـ كه سبب غير عادى است ـ
به اذن خدا مى باشد.
بنابراين، اگر هم كسى اين اشيا را شافى خواند، مفهومش بامفهوم "الشافى" كه به
خداوند اطلاق مى شود،
از زمين تا آسمان، و از ممكن تا واجب، تفاوت داشته و با يكديگر اشتباه نمى شوند.
آن شفا، اثر عالم غيب و غيبِ اين عالم است، و اين شفا، اثر اسباب طبيعى يا عادى
است، كه اين اسباب نيز مثل خود شفا، آيه و نشانه و اثر عالم غيب است
"قُل كُلُّ مِن عِندِ اللهِ"
و درك تفاوت و مغايرت مفهوم "الشافى"، اگر بر غير خدا اطلاق شود، خصوصاً اگر اطلاق كننده،
موحّد و خداشناس باشد، بامفهوم آن وقتى بر خدا اطلاق مى شود،
مثل درك مفهوم "المحيى" است، كه گفتيم هر صاحب ذوق آن را درك مى نمايد.
4. اداره سازمان كائنات به إذن خدا
ممكن است مديريّت كلى سازمان كاينات را، به نحوى كه مستلزم شرك نباشد، به اينگونه عنوان
كرد: عقلا مانعى ندارد كه اداره سازمان كاينات را به اذن خدا، انسان كاملى مانند
نبّى و ولىّ وقت عهده دار
باشد، نه به نحو استقلال، كه اشكالات عقلى لازم بيايد و محاذير عقيده يهود كه مى گويند
"يَدُ اللهِ مَغْلُولَةٌ"
بيش
بيايد، بلكه به اين نحو كه فرد مذكور جزء جنود حق، و مظهر مرتبه:
"كُلَّ يَوم هُوَ فى شأن"
باشد،
و اداره امور كاينات توسّط او، ظهور مديريّتِ مستقل ازلى و غير منقطع دائمى الهى
باشد، چنانكه اين منصب به طور
جزيى براى ملائكه ثابت است، و هر كدام از آنان ـ بِاِذْنِ اللهِ تَعالى ـ در
پُستى انجام وظيفه و مأموريت مى كنند،
و آيات قرآن مجيد، مثل:
"فَاْلمُدَّبِراتِ أَمراً"
[21]
و
"فَالْمُقَسِّماتِ أمراً"
[22]
چو احاديث بر آن دلالت دارند، مانعى ندارد كه به طور
كلّى ـ امّا به همان نحو كه براى ملائكه ثابت است ـ براى فردى از افراد بشر، كه
اكمل خلايق باشد، ثابت باشد.
اين احتمال ـ اگر چه شرك نبوده و اعتقاد به آن كفر و خلاف ضرورت نيست، بسا كه بعضى از
اخبار ضعيف دليل آن شمرده شود ـ ثابت نيست، و دليل محكمى از قرآن كريم و احاديث
صحيح و معتبر، بر اينكه سازمان كاينات به طور
كلى به نبّى يا ولىّ واگذار شده، و نبىّ يا ولىّ، عامل مطلق مشيّت الله
و ارادة الله است، وجود ندارد هر چند ممكن است بعضى از اطلاقات را عده
اى دليل بگيرند، امّا آنچه به نظر حقير رسيده و
فعلا در نظر است، اين اطلاقات براى اثبات اين مطلب كافى نيست. علاوه بر آنكه ظواهر
آيات زيادى دلالت دارند كه بسيارى از افعال را خداوند متعال بلا واسطه انجام مى دهد:
"إنَّما أَمرُهُ اِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُون"
[23]
"فرمان نافذ
خدا چون اراده خلقت چيزى را كند به محض اينكه بگويد موجود باش بلا فاصله موجود مىشود".
و اگر
هم قابل حمل بر فعل به واسطه بدانيم، يا حمل بر مجرّد صدور فعل از او بنماييم ـ
خواه با واسطه باشد يا بدون واسطه ـ با توجّه به اينكه موارد بسيارى در قرآن و حديث
است كه با عدم قرينه اطلاق و استناد فعل به خدا داده شده است و ظاهر در فعل بدون
واسطه است، اين همه ظواهر را نمى توان
توجيه و بر خلاف ظاهر حمل كرد. در هر صورت اين ادعا دليل محكمى ندارد، و قولِ به آن
قول به غير علم است.
و اگر
گفته شود: به ملاحظه بعضى از احاديث، مثل:
"نَزّلوُنا عَن الرُّبُوبِيَّةِ و قُولُوا فى فَضْلِنا ماشِئتُم"
[24]
اين
مقام ومنصب براى آن بزرگواران ثابت است.
جواب
اين است كه:
اول،
اعتبار اين حديث محقّق نيست و ضعيف است
[25].
دوم،
اين حديث دلالت ندارد بر اينكه مناصب و افعالى را كه شك در تلبّس و صدور آن از آنها
داريم، بر ايشان ثابت كنيم و محقّق الوقوع بگيريم؛ مثلاً معجزه اى
را كه شك در صدور آن داريم، جهت وجود اين خبر، صادر بدانيم، يا هر بخشش و إعطا و هر
صدقه و هر فعل مستحب را به آنها نسبت دهيم، بلكه فقط در اين موارد، نفى امكان اين
منصب يا صدور معجزه كذايى از آنها جايز نيست، امّا مسئله اين است كه امكان، غير از
وقوع است.
سوم،
نفى اين منصب از نبىّ و امام، دليل بر عدم كمال نفس قدسى آنها، و عدم صلاحيّت و
شايستگى نفسانى آنها براى اين منصب نيست، زيرا ممكن است به رعايت مصالحى كه خدا
داناتر است، ياموانعى، اين منصب براى آنها نباشد، تا مردم غرق در توجّه به واسطه
نشده و از ذى الواسطه
غافل نگردند، و قبل از واسطه و باواسطه و بعد از واسطه و بدون واسطه، خدا را ديده و
به او توجّه كنند، و او را قاضى الحاجات و كافى المهمّات و مجيب الدعوات و أقربُ
مِن حَبْلِ الوريد، بدانند.
چهارم، چنانكه قبلاً گفتيم، توجيه و حملِ تمام ظواهر قرآن، كه دلالت بر اين دارند
كه صدور بسيارى از افعال از خداوند متعال، بدون واسطه است، عرفى نيست، و دلالت فى
الجمله آنها بر صدور افعالى از خدا بدون واسطه قابل انكار نيست. بنابر اين با اتّكا
به مداركى مانند:
"قُولُوا في فَضْلِنا ماشِئْتُم"
نمى توان
دست از اين ظاهر برداشت.