از ديدگاه نگارنده آنچه معيار و مناط برخوردار شدن آنان از اين لقب بوده پايبندى آنان به همان قانون جامع شناخت است ، قانونى كه بر هماهنگى دقيق ميان حكم عقل و دلالت نقل استوار است
و ايـن هـماهنگى نيز چيزى است كه قرآن بدان اشاره كرده ، مسلمانان را بدان راه نموده ، و هم بر
اسـاس آن مـسـلمانانى استوار عقيده پرورده است .
معيار و مناط ديگر پايبندى آنان به قواعد زبان
عـربـى است كه درتفسير متون دينى بر آنها تكيه مى شود.
برداشت رسول اللّه (ص ) از كتاب خدا و
اجـتـهـادهاى صحابه درتفسير و تاويل آيات قرآن بهترين نمونه عملى از اجراى اين قواعد و از آن
پايبندى پيش گفته است .
بنابراين ، آن مرزى كه اهل سنت و جماعت را از ديگر فرقه هاى مخالف جدا كرده ، وحدت اين فرقه
راتجلى بخشيده و آن را بر راه راستى داشته كه هيچ كژى و آشفتگى در آن نيست ، پرچم گرايش
فـرقـه اى نبوده كه آنان بر بالاى سر خود برافراشته و آنگاه به همين وسيله خود را از هر كه در زير
ايـن پـرچـم گـردنـيايد متمايز سازند و به ديگر سخن ، از «سلف بودن » يك مذهب و يك فرقه
بسازند و خود را «سلفيه »بخوانند، بلكه اساسا چنين چيزى هرگز به ذهن آنان نيز نگذشته بود،
چـه اگـر آنـان بـا چنين نشان و عنوانى وحدت مذهبى و اهل جماعت بودن خويش را ابراز كرده
بـودند بسيارى از ديگر فرقه هاى دور شده ازحق و فاصله گرفته از كتاب خدا و سنت رسول ، حق
داشـتـند خود را اهل جماعت و جزئى از همين گروه بدانند، چرا كه آنان نيز بسان گروه نخست
نـشـان سـلـف بـودن را بر خود داشتند خواه آن كه جزئى از اهل جماعت نيز باشند يا جزئى از اين
گـروه نـبـاشـند.
بلكه اساسا همه اين گروهها خود «سلف » بودند، نه اين كه مذهبى كه اختيار
كـرده اند «سلف » باشد.
به ديگر سخن آنان با همه گروهها و دسته هايى كه داشتند اصل وريشه
مـذهـب «سلف » بودند، بى آن كه در اين مساله ميان راه يافته و گمراه يا بين درستكار و بدكار
تفاوتى باشد.
امـا هر خردمندى مى داند اين پرچم و اين عنوان و همچنين مذهب ساختن از عنوان سلف ـ يعنى
همان چيزى كه امروز رايج است ـ در ابراز وحدت جامعه اسلامى ، يعنى همان كه بعدها اهل سنت
و جـمـاعـت نـام گـرفت ـ و در دور داشتن اين جماعت از دامهاى گمراهى گمراهان و سست
عـقـيـدگان هيچ نقش و سهمى نداشته و آنچه اين وحدت را تجلى بخشيده و دايره آن را ترسيم
كـرده و گمراهان را از آن بيرون رانده تنهاو تنها پايبندى آن مردمان به قانون جامعى بوده است
كه در درجه نخست در اصل شناخت و در مرحله بعد در فهم متون قرآن و سنت و در مرحله سوم
نيز در اصول اجتهاد و قواعد آن به كار مى آيد.
بـديـن سـان ، هـركـس به آن قانون پايبند باشد در دايره آن وحدتى است كه عنوان «اهل سنت و
جـمـاعت » رابر خود دارد، هر چند در آخرين قرن زندگى بشر بر كره خاكى بزيد، و در برابر، هر
كـس هم بدان قانون پايبند نباشد از دايره آن وحدت جامع بيرون است ، هر چند در نخستين سده
ظهور اسلام زيسته باشد.
از ايـن روى ثابت مى شود مذهب ساختن از عنوان سلف و پيروى از مذهبى به نام سلفيه كه امروز
در ذهـن و انـديـشه بسيارى كسان جاى آن معيار جامع را اشغال كرده نه در نزد سلف صالح اهل
سـنت در سه قرن خجسته نخستين شناخته شده بوده و نه گرد آمدن زير چنين پرچمى به ذهن
كسى از آنان مى رسيده است .
اين وضعيت به همان نحو كه گفتيم در قرنهاى بعد نيز ادامه يافت ، چه در هر عصرى هم كسانى
وجودداشتند كه در برداشتها و در كردارهاى اسلامى خود به همان قانون پيش گفته پايبند بودند
و در ايـن پـايـبـندى از پيشگامان و سابقان از اهل سنت و جماعت پيروى مى كردند، و هم كسانى
وجـود داشتند كه دربرداشت از اسلام و يا در رفتارهاى خود خواه به صورت جزئى و خواه به طور
كـامـل از آن قـانـون فـاصله گرفته بودند.
گروه نخست كه در همه عصرها توده امت اسلامى را
تـشـكيل مى داده در گذر همه قرنها عنوان «جماعت مسلمين » را بر خود داشته و ديگر فرقه ها
بسته به اندازه دورى از آن قانون مورد اتفاق از اين دايره بيرون بوده اند.
مـا در هـمه آن قرنهاى گذشته كسى را سراغ نداريم كه بر ساختن و پايبند شدن به مذهبى با نام
سـلفيه راجايگزين آن قانونى كه پيوسته مرز جدايى گمراهان و ره يافتگان بوده و هنوز نيز هست
ساخته باشد، به گونه اى كه وابستگى به اين مذهب ـ يعنى سلفيه ـ نشان جاى داشتن در دايره راه
يافتگان و درست پنداران و وابسته نبودن به اين مذهب معيار روى نهادن به گمراهى و كجروى و
بدعت آورى باشد.
ما بسيار جسته ايم ، بسيار نگريسته ايم و بسيار گوش سپرده ايم ، اما هرگز نشانى از چنين مذهبى
در آن دوره هـاى گـذشـتـه نـديـده و نشنيده ايم و كسى را هم نيافته ايم كه بگويد: مسلمانان در
دوره اى از دوره هاى گذشته به دو دسته تقسيم مى شده اند: دسته اى كه خود را سلفيه مى خواند
و شخصيتهاى مذهبى خود را به آرايى مشخص كه خود منادى آن است و نيز به روحيه اى ويژه كه
خـود رنگ آن را دارد محدود مى كند، ودسته اى ديگر كه از ديدگاه دسته نخست «بدعتگذار»،
«گمراه »، «خلفى » و همانند آن خوانده مى شود...
بلكه همه آنچه شنيده و شناخته ايم آن است
كـه راسـتى و درستى مسلمانان و بر حق بودن آنان و يا درمقابل كژى و دورى از حق به پيروى از
آن قـانـون جـامـع ـ يعنى همان چيزى كه در رفتار سلف صالح تجلى و تجسم يافته است ـ و يا به
انـحـراف از آن بـه گونه اى از گونه ها برمى گردد.
پيروى از سلف نيز چيزى نيست مگر همرنگ
شدن با همه مسلمانان ، و اين نيز ميسر نمى شود مگر با رهنمود گرفتن از شيوه رفتار وعلوم سلف
در فهم اين قانون و همچنين به دست آوردن ورزيدگى در اجراى آن به گونه اى درست .
در ايـن ميان چونان كه بر سلف صالح روا بود كه در زير چتر گسترده پيروى از آن قانون جامع با
همديگراختلاف ورزند براى ديگران نيز كه پس از آنان آمدند و از ايشان پيروى كردند ـ بى ترديد ـ
اين حق وجوددارد كه بسان آنان در زير همين چتر با يكديگر اختلاف كنند.
هـمچنين ، آن سان كه اختلاف سلف در جزئيات ، وحدت اسلامى آنان را درهم نمى شكست و آنان
را بـه دوپـاره «پايبند» و «گمراه » تقسيم نمى كرد، اختلاف پس آيندگان نيز در وحدت آنان
شكاف ايجاد نمى كند واز آنها دو پاره «سلفى » و «بدعتگذار» نمى سازد.
در چنين وضعيتى تاريخ چهارده قرن اسلام گذشت ، بى آن كه از هيچ كدام از عالمان و پيشوايان
ايـن چهارده قرن بشنويم كه معيار درست انديشى و بر راه راست بودن در وابسته بودن به مذهبى
كـه خود ر«سلفيه » مى خواند متجلى است ، و هر كه بدين مذهب وابسته نباشد و ويژگيهاى آن
را به خود نگيرد و به ضوابط آن گردن ننهد بدعتگذار و گمراه است .
بـنابراين جاى اين پرسش است كه از چه زمان مذهبى به چنين نامى خودنمايى كرد؟ مذهبى كه
امروزه آن را در برابر ديدگان خويش مى يابيم و مى بينيم كه خصومتها و نزاعهايى را در بسيارى از
نـقاط جهان اسلام برانگيخته و بلكه در بسيارى از سرزمينهاى اروپايى هم كه اروپاييان فراوانى به
فهم اسلام روى مى آورندو به مسلمان شدن اظهار تمايل مى كنند رقابتها و آشوبها و آشفتگيهايى
را برپا كرده است .
شـايـد بـتـوان گـفـت : نخستين بار ظهور شعار «سلفيه » در مصر بود، زمانى كه انگلستان اين
سرزمين را دراشغال داشت و در برابر آن حركت «اصلاح دينى » به رهبرى جمال الدين اسدآبادى
و محمد عبده شكل گرفته بود، چه ظهور اين حركت با بالا گرفتن شعار «سلفيه » و بازگشت
به سلف همراه شد.
عـلـت اين مساله هم به اوضاع مصر در آن دوران بازمى گردد: در آن زمان به رغم وجود الازهر و
عـلـماى آن و نيز حركت علمى فعالى كه در جاى جاى اين دانشگاه بزرگ و بلكه در سرتاسر مصر
جـريـان داشت ،مصر خاستگاه انواع فراوانى از بدعتها و خرافه هاى روزافزونى بود كه در گوشه و
كـنـار اين كشور و بلكه در زواياى خود الازهر با نام تصوف و در زير حمايت بسيارى از طريقه هاى
تـصـوف فزونى مى يافت ورشد مى كرد، طريقه هايى كه هيچ اصل و ريشه اى دينى نداشتند و تنها
مـى تـوانـسـتـنـد گاه عنوان شعبده وتردستى و گاه عنوان لهو و خودپسندى و اباحيت به خود
گيرند.
در داخل الازهر نيز فعاليتهاى زنده علمى به آداب و رسومى صورى و جامد و دروغين تبديل شد و
بـه صورت ستيزه جويى و لجبازى و صيغه ها و عبارتهايى كه از گذشتگان به ارث رسيده و ميراث
بـاسـتـان اسـت درآمد كه هيچ پيوندى با زندگى و هيچ رابطه اى با واقعيت مردم نداشت .
عالم و
دانشجوى الازهر نه فقط از جامعه بريده بود.
بلكه احساس نمى كرد كه رسالت اصلاح و تغيير هم بر
دوش اوست .
اين همه گذشته از آلودگيهايى است كه جاى جاى دانشگاه الازهر و صحن و رواق و
حـتـى كـوچـه هـاى پـيـرامـون آن را آكنده بود و اشمئزاز و دلزدگى و ناخوشايندى را در مردم
برمى انگيخت .
مـردم در بـرابـر ايـن واقعيت زشت و رسوا دو گروه شده بودند: گروهى بر اين عقيده شدند كه
مـى بـايـسـت به كاروان تمدن غرب پيوست و از باقيمانده قيدها و ضوابط و حتى از افكار اسلامى
رهايى جست ، وگروهى بر اين باور بودند كه مى بايست با بازگرداندن مردم به دامن اسلام ناب و
پـيراسته از همه خرافه ه،بدعتها و توهمات و نيز با رهايى بخشيدن اسلام از انزوايى كه بسيارى از
شـيـوخ الازهـر بـه آن تـحـميل كرده بودند و سرانجام با پيوند دادن اين دين به كاروان پر شتاب
زنـدگـى نـوين و جستن راههايى براى همزيستى ميان آن و تمدن تازه وارد، اوضاع مسلمانان را
اصلاح كرد.
شـيخ محمد عبده و سيد جمال الدين اسدآبادى افغانى پيشگامان گروه اخير به شمار مى رفتند و
با جديت و راستى پرچم اين اصلاح طلبى را بر دوش مى كشيدند.(76)
بـا تـوجـه به اين كه مى بايست حركت اصلاح طلبى داراى نشانى روشن در ميان محافل باشد كه
حـقيقت ومعناى اين حركت را بخوبى بيان كند و بتواند مردم را از اين طريق به خود جلب كند و
پيرامون خويش گرد آورد، سردمداران اين حركت نشانى براى خويش برگزيدند.
اين نشان چيزى
جز «سلفيه » نبود، بدان معنا كه مى بايست همه رسوباتى را كه پاكى و صفاى اسلام را به تيرگى
مبدل ساخته و همه بدعتها وخرافه ها و خزيدن در كنج عزلت و فاصله گرفتن از زندگى را دور
كـرد، بـدان گونه كه مسلمانان در فهميدن اسلام و در درآمدن به رنگ اين آيين به دوران سلف
صالح ـ رضوان اللّه عليهم ـ برگردند و از آنان پيروى كنند و همان شيوه ايشان را در پيش گيرند.
حقيقتى كه اينان در بازگشت به دوران و سيره سلف بر آن اصرار داشتند رهايى يافتن از بدعته،
اوهـام و خـرافـه هايى بود كه پس از عصر سلف انبوهى يافته و پس ازآن در نهاد بيشتر جامعه هاى
اسـلامـى و در كـشـورهـاى مـخـتـلف رسوب كرده و جايگزين شده است .
آنان بدين حقيقت فرا
مـى خواندند كه پس از اين مرحله مى بايست دين اسلام به عنوان دين كار و تلاش وزندگى مورد
توجه قرار گيرد، نه دستورالعملى براى خواب و بيدارى و دورى از درگيريهاى زندگى .
براى آن پيشگامان اين امكان وجود داشت كه اين مفاهيم بلند و درست را كه در هر عصرى بيانگر
حقيقت اسلام است با نام و نشان ديگرى جز واژه «سلفيه » يا «سلف » پيوند دهند.
آيا اساسا نامى
نزديكتر از نام «اسلام » و راست تر از اين واژه براى اشاره به آن حقيقت وجود داشت ؟ اسلام ناب و
پـيـراسته از همه شائبه هايى كه رخ نموده بود و افزوده هايى نادرست كه به جامه اين دين درآمده
بود.
بـا وجود اين براى سردمداران آن حركت چنين پسنديده بود كه با مقايسه اى فكرى ميان واقعيت
اسـلام ومـسـلمانان در عصر تابناك نخستين و واقعيت اين دين با مسلمانان در عصر تيره و سياه
حـاضر غيرت دينى مسلمانان را برانگيزند و ناخشنودى آنان را نسبت به وضعيتى كه مسلمانان در
دوران حـاضـر بـدان رسـيده بودند زنده سازند، و پس از آن پيوند اسلام با عصر سلف را به عنوان
مـعـيـار هـر سـعادت و پيشرفت ودرستى معرفى كنند.
بدين ترتيب براى ادامه آن حركت اصلاح
طـلـبانه نام «سلف » يا «سلفيه » برگزيده شد، به انگيزه همان مقايسه و با اين اميد كه انتخاب
ايـن نـام در دلـهـايـى كـه هنوز افتخارات گذشته اسلام رامى ستايند و به قهرمانيهاى نخستين
طليعه داران اسلام و نسل نخست مسلمانان افتخار مى كنند تاثيرى مثبت بر جاى نهد.
بـنـابراين در آن دوران و به دلايلى كه گفته شد، شعار و نام «سلفيه » زاده شد و براى نخستين
بـار سـران حـركـت اصـلاح طلبى و در راس آنان محمد عبده ، جمال الدين اسدآبادى ، رشيد رض،
عبدالرحمن كواكبى و امثال ايشان از اين نام و از اين شعار استفاده كردند.
البته اين شعار در آن زمان يك مذهب اسلامى نبود كه مناديانش وابسته به آن باشند و پرچم آن را
بـردوش كـشـنـد.
برخلاف آنچه امروز از سوى بسيارى از مردم ديده مى شود، بلكه اين شعار تنها
عـنـوان يك «دعوت » و آشنا كننده با يك شيوه و برنامه و، به طريق مفهوم مخالف ، بيانگر شدت
فـرو رفـتـن بـيشتر مردم در دامن بدعتها و خرافه ها و دورى آنان از اسلامى بود كه سلف صالح ـ
رضوان اللّه عليهم ـ بدان آراسته بودند.
در كـنـار ايـن مـساءله بايد دانست آن حركت اصلاح طلبانه به رغم اين كه شعار سلفيه را نشان و
عـنوان خودقرار داده بود، و در همان زمان كه در يك جنبه ، يعنى در آنچه به بدعته، شعبده ها و
خـرافـه هـا مـربـوطمـى شـود، تلاش كرد تا به سلف نزديك شود، از سويى ديگر نيز در بسيارى از
جنبه هاى ديگر از سلف و ازواقعيت موجود نزد آنان روى گرداند و از آن فاصله گرفت .(77)
حـركـت اصـلاح ديـنـى تاثير فراوانى در گستراندن و رواج دادن واژه «سلف » و «سلفيه » در
محافل فرهنگى و اجتماعى عمومى داشت ، در حالى كه پيش از آن اين واژه داراى مفهوم و معنايى
محدود بود و جز درمناسبتهاى علمى محدودى به كار نمى رفت .
تـا ايـنجا ديديم چگونه در اوايل اين قرن واژه «سلف » و «سلفيه » از حدود علمى مشخص خود
فـراتـررفـت ، و نـام بـرخى از مجله ها و عنوان برخى از چاپخانه ها و مؤسسه هاى نشر شد، همانند
مـؤسـسـه نـشـر وچـاپـخـانـه «سـلفيه » كه هر دو در مصر از شهرتى برخوردارند و مدتى آقاى
مـحـب الـديـن خـطـيب مديريت آنها را برعهده داشت .
بدين سان اين واژه در محافل گوناگون
درخـشـيـد و آواى نام آن در گوشها طنين افكند و با همان ستايشى همراه شد كه حركت اصلاح
دينى از سوى پرچمدارانش از آن برخوردار شده بود.
در همين زمان مذهب وهابى ، منسوب به بنيانگذاران شيخ محمد بن عبدالوهاب (1115ـ1206 ه .
ق .
/1703ـ1792م ) در نـجـد و در بـرخـى از اطـراف جزيرة العرب گسترش يافته بود، و اين خود
عوامل شناخته شده اى داشت كه اكنون مجال پرداختن به آنها نيست .
از سويى ميان مذهب وهابى
و دعـوت اصـلاح ديـنـى در مـصر وجه مشتركى وجود داشت و آن عبارت بود از پيكار با بدعتها و
خرافه ها و بويژه بدعتهاى صوفيان .
بدين سان ، از گذر همين پلى كه ميان آن مذهب و اين حركت
وجود داشت واژه «سلف » و«سلفى » ميان پيروان مذهب وهابى رواج يافت و دلهاى بسيارى از
آنـان را مـتـوجـه خـود سـاخـت .
و ايـن درحالى بود كه آنان از واژه «وهابيت » كه نشان مى داد
سـرچـشمه اين مذهب ـ با همه ويژگيها و مزاياى خود آتنها محمدبن عبدالوهاب است ناخشنود
بـودنـد، و هـمـيـن امـر نـيز آنها را بر آن داشت كه واژه «سلفيه » راجايگزين اين نام كنند.
آنان
بدين ترتيب به تبليغ اين لقب جديد به عنوان نامى براى مذهب قديم خودپرداختند تا از اين رهگذر
بـه مـردم بـگـويـنـد افـكـار و انديشه هاى اين مذهب ، به آنچه محمدبن عبدالوهاب دارد محدود
نـمـى شـود، بـلـكـه بـه سلف برمى گردد، و اينك پيروان اين مذهب ، در بنيانگذارى و پيروى از
اين مذهب ، امانتداران عقيده و افكار سلف و نيز شيوه آنان در فهم و اجراى اسلام هستند.
چـنين بود كه اين واژه از نامى كه به منظور تبليغ براى حركتى اصلاح طلبانه و دفاع از آن بر اين
حـركـت نـهـاده شـده بود به لقبى تبديل شد كه اين مذهب تازه آن را از آن خود كرد، مذهبى كه
پـيـروانش معتقدند ازميان همه مسلمانان تنها آنها برحقند و تنها آنهايند كه امين بر عقيده سلف
هستند و شيوه آنان در فهم واجراى اسلام را بيان مى كنند.
برگزيدن مذهبى به نام سلفيه بدعتى است كه پيش از اين نبوده است .
اينك مى گوييم : مشخص كردن امت نجات يافته در روز قيامت ، به فضل و توفيق خداوند، به اين كه مقصود از آن همان اهل سنت و جماعت يا همان چيزى است كه مى تواند از ميان همه گروهها
و فرقه ها به عنوان «توده انبوه امت » خوانده شود، اين خود مساله اى است كه به سنت پيامبر(ص )
و به بيان خود او ونيز به تعبيرى برمى گردد كه به اجماع پيشوايان مسلمانان و نيكان سلف صالح
در اين باره شده است .(78)
ازاين روى اگر امروز مسلمانى خود را به اين عنوان تعريف كند كه
فردى از «اهل سنت و جماعت » است هيچ وصف و عنوانى دينى براى خويش بدعت نگذارده است
كه نتوان در كتاب و سنت تاييدى بر آن به دست آورد، بلكه با اين تعريف خود را به جماعتى نسبت
داده كـه پـيـامـبر خدا(ص ) مسلمانان را به پيوستن به آن پس از دوران حيات خويش فرمان داده
است ، و محور اساسى آن نيز پيروى از كتاب خدا و پايبندى به رهنمود رسول خداست .
نمونه والاى
شـايـسته تقليد در اين پيروى و پايبندى همان چيزى است كه رسول خدا(ص ) و اصحاب و پيروان
آن حضرت ـ پس از او ـ داشتند.
اما اگر مسلمانى خود را چنين تعريف كند كه وابسته به مذهبى است كه امروز «سلفيه » ناميده
مى شوند،بى ترديد بدعتى گذاشته است ، زيرا اگر مقصود او از واژه «سلفيه » همان چيزى باشد
كه واژه «اهل سنت وجماعت » بر آن دلالت مى كند، براى جماعت مسلمانان نامى جز آنچه سلف
بـر آن اجـمـاع كـرده انـد گـذاشـتـه و بدين ترتيب بدعتى به ميان آروده است .
چنين نامگذارى
بدعت آميز بى دليلى را همين بس كه مى تواندآشفتى و درهم آميختگى و شكافى در ميان صفهاى
مـسـلـمـانان در پى آورد.
اگر هم مقصود از سلفيه چيزى برابر نهاده عنوان اهل سنت و جماعت
نـباشد ـ كه واقعيت نيز همين است ـ در اين صورت ترديدى نخواهد بود كه استفاده از اين واژه و
جـايگزين ساختن آن ـ به مفهوم باطل خود ـ با واژه «اهل سنت وجماعت » كه سلف صالح بر آن
اجـمـاع داشـته اند بدعت است ، چونان كه اين نيز بدعتى ديگر است كه اين واژه با مدلول و مفهوم
بدعت آميخته خود عنوانى قرار داده شود بر يك گروه اسلامى تازه كه خود را ازپيكر امت اسلامى
واحد، يعنى همان كه نام اهل سنت و جماعت را بر خويش نهاده و به مفهوم اين نام نيزپايبند است
جدا مى كند و به كنار مى كشد.
امـروزه از ديدگاه صاحبان اين بدعت ، سلفى كسى است كه به فهرستى از آراى اجتهادى معين ،
خـواه درزمينه عقيدتى و خواه در زمينه فقهى ، پايبند باشد و از آنها دفاع كند، و هر كه را از دايره
ايـن آرا بـيـرون بـاشـد نـابـخـرد و بدعت گذار بخواند.
ما پيش از اين درباره بسيارى از اين آراى
اجـتـهـادى سـخن به ميان آورديم و توضيح داديم كه سخن آخر درباره حكم كسى كه به اين آرا
پـايـبـند نشده و از اجتهادهايى ديگرپيروى كرده ، از آن همان قانون جامع شناخت و تفسير متون
ديـنـى اسـت كـه سـلـف بـدان پايبند بوده اند.
اگراين قانون به گونه اى است كه پيروى از آراى
گوناگون را اجازه مى دهد، همه ماجورند و پاداش مى برند واختلاف نظر درباره اين آرا هيچ كدام
از طرفها را از دايره امت يا جماعت اسلامى واحد بيرون نمى كند.
در بخش پيشين ديديم فهرست آراى اجتهاديى كه شخصيت يك «سلفى » را تشكيل مى دهد و از
ديـدگاه سلفيه ، مرز ميان راه يافتگان و گمراهان به شمار مى رود، خود تنها يكى از احتمالهاست
كه به حكم قانون جامع تفسير متون دينى ، در هر يك از متون مورد استناد براى آن آرا وجود دارد
و از آن سوى آراى مخالف هم احتمال ديگرى در برداشت از اين متون است [و بنابر آن قانون جامع
هر يك از دو طرف حق دارند برداشت خاص خود را داشته باشند].
بـنـابراين ، هر كس به رغم اين حقيقت كه آن قانون جامع اجتهادهاى گوناگون را مى پذيرد تنها
راى وديـدگـاهـى را كـه خود به آن رسيده است حق بشمرد و ديگر آرا را باطل و صاحبان آنها را
بدعت گذار وگمراه بخواند خود مصداق درست بدعت گذار، و كسى است كه امت اسلامى را به
تـفـرقـه مـى خواند، بى هيچ دليل و بى هيچ عذرى ميان آنان كينه و دشمنى مى افكند و از اجماع
مسلمانان شانه تهى مى كند، زيرا وى با طرح چونان ادعايى از قانون معيار در ميان همه اهل سنت
و جـمـاعت در همه اعمال و افكار اجتهادى روى برتافته و اين در حالى است كه آن قانون توانسته
اسـت دو گروه بزرگ از بزرگان سلف صالح را پس از آن كه ديرزمانى دو راه متفاوت را در پيش
گرفته و از هم دور شده بودند، يعنى «اهل حديث » و «اهل راى » را در زير چتر خود جاى دهد،
و بـدين سان اختلافهاى آن دو گروه ، در سايه پيروى از اين قانون صورت يك همكارى برادرانه و
شايسته در راه حق و در طريق شناخت آن به خود گيرد.
اينان از اين قانون و شيوه كه سلف بدان
پـايـبـنـد بـودنـد و اتـفاق نظر و اختلاف نظرشان نيز در دايره حاكميت آن جاى مى گرفت روى
بـرمـى تابند و تعصب و خودمحورى و عناد مذهبى خويش را جايگزين آن مى سازند و ازآن پس هر
كـه را بـه مـخـالـفـت بـا آنان برخيزد به بدعت و خروج از دين متهم مى كنند! اينك مى گوييم :
آيابدعت گذاشتن در دين خدا مصداقى روشنتر و آشكارتر از اين هم دارد؟
شـبـى در يـكـى از كـشـورهـاى عـربـى هـمـراه با گروهى از اهل علم و انديشمندان نماز عشا
مى گزارديم .
يكى ازما پس از نماز دست به دعا برداشت و ديگران نيز آمين گفتند: در اين هنگام
يكى از حاضران ـ كه سلفى مذهب بود ـ برخاست و از ديگران دور شد تا اين منكر را نبيند و در آن
بـا مـا شـريـك نـبـاشـد، بـه او گـفـتم : چه دليلى براى منع از اين كار وجوددارد؟ گفت : شيوه
پيامبر(ص ) آن نبود كه پس از نماز دعا كند، بلكه وى در اثناى نماز دعا مى كرد!
در ايـنـجا چيزى كه آن را بدعت مى يابيم و كارى را كه از اين مرد و از افرادى همانند او ناشايست
مـى بـينيم نه آن است كه بدين نظريه گرويده كه دعا در حال نماز مستحب است و نه پس از آن ،
زيـرا كـسـانـى ازپـيشوايان و بزرگان كه چنين نظرى برگزيده اند به حديث سعدبن ابى وقاص
اسـتـناد جسته و آن را تاويل كرده اند.
حديث سعد را بخارى و ترمذى ـ هر دو ـ روايت كرده اند كه
سعد چونان كه معلمى كودكان راخواندن و نوشتن مى آموزد اين كلمات را به فرزندان خود تعليم
مى داد و مى گفت : «ان رسول اللّه كان يتعوذبهن دبر الصلاة » [رسول خدا ـ بنا به تاويل آنان ـ در
حـال نماز به وسيله اين كلمات به خداوند پناه مى برد]، و آن كلمات چنين بودند: «پروردگارا از
بخل به تو پناه مى برم ، از ترس به تو پناه مى برم از اين كه به فرومايه ترين زندگى بازگردانده شوم
به تو پناه مى برم ، از فتنه دنيا به تو پناه مى برم ، و از عذاب قبر به توپناه مى برم ».
كسانى كه به اين
حديث استناد جسته اند واژه «دبرالصلاة » را به معناى اواخر نماز تفسير وتاويل كرده و گفته اند:
پيامبر در خاتمه نماز خود و پيش از سلام دادن اين دعاها را مى خواند.
اما در برابراين گروه ، توده
فـقـيهان بر اين نظر شده اند كه مقصود از «دبر الصلاة » پس از نماز است .
گروه اخير بر اين نظر
خـود بـه لـغت و همچنين به حديث ام سلمه استناد كرده اند.
اين حديث را احمد و ابن ماجه از ام
سـلـمـه نـقل كرده اند كه گفت : پيامبر(ص ) هنگامى كه نماز صبح مى گزارد چون سلام مى داد
مى گفت : «پروردگارااز تو دانشى سودمند، روزيى پاك و كردارى پذيرفته مى خواهم .
»
مـى گـويـم : آنچه در رفتار آن مرد، بدعت و ناروا بود نه اين است كه به يكى از اين دو راى كه در
دايـره امـت واحد اسلامى اظهار شده است بگرود، بلكه آنچه بيقين بدعت بود اين است كه يكى از
اين دو نظر رابرگزيند و سپس همين انتخاب را برهانى بر آن بداند كه خود برحق است و ديگران
بـايـد از آنچه او مى گويدپيروى كنند، و در برابر اين را هم كه ديگران نظر ديگرى را برگزيده اند
دليلى بشمرد بر اين كه آنها برباطلند و مى بايست از آنچه آنان اختيار كرده اند جدا شد، و سپس در
مـرحـلـه بعد برخيزد و از جماعتى كه به نماز ايستاده بودند دور شود تا بدين ترتيب عقيده و نظر
آنان را محكوم كند و آنان را بدين نكته و به اين ديدگاه خاص خود توجه دهد كه آنها ديگر عضوى
از آن گـروه يا امت اسلامى نجات يافته كه همه بايدبدان بگروند نيستند! اكنون مى پرسيم : كدام
يـك از عــالـمـان سـلـف چـنـين شيوه شگفت آورى را در پيش گرفته و با از هم دريدن وحدت
مسلمانان آراى اجتهادى آنان ر، آن هم به چنين شيوه زشتى ، نابخردانه خوانده است ؟
چـه بسيار هم ما و هم بسيارى از مسلمانان اهل سنت و جماعت به بدعت گذارى و خروج از دين
مـتـهم شده اند، تنها به اين دليل كه به همان ديدگاه توده علماى سلف گرويده اند، و آن اين كه
هيچ اشكالى نداردكسى آهنگ زيارت مرقد و مسجد پيامبر(ص ) كند! اين نظريه اى است كه توده
فـقـيـهـان اهـل سنت و درپيشاپيش همه ، فقيهان حنبلى بدان گرويده اند ـ از ديدگاه سلفيه ـ
بـاطـلـى اسـت كه مى بايست از آن دورى گزيد.
چرا؟ زيرا نظر گروهى به نام سلفيه برخلاف آن
است !
بنابراين هر چند كسانى ديگر در ميان مسلمانان با اين ديدگاه مخالفت ورزيده باشند و هر اندازه
دستاويزابن تيميه در اين مساله (79)
ضعيف و بلكه به حكم ميزان لغت و شرع واهى و بى اساس
بـدانـنـد، امـا همچنان تنها اين نظر نظر حق است و نظر مخالف نظرى باطل ، زيرا سلفيه تصميم
برگشت ناپذير خود را گرفته است و آن اين كه آهنگ زيارت رسول خدا(ص ) كردن بدعت است !
چنين است كه اختلاف در اين مساله ـ برخلاف آنچه پيشتر در چنين مواردى وجود داشته است ـ
بـه سـلاحى تبديل مى شود كه وحدت امت يگانه اسلامى را برهم مى زند و اين امت را به دو گروه
تـقـسـيم مى كند: «سلفيه » كه تنها گروهى است كه حق را شناخته و بدان پايبند شده است ، و
«بـدعت گذاران » كه ازحق خارج شده اند و در وادى گمراهى سرگردانند.
اينك مى توانيد در
عصر سلف تامل كنيد و بپرسيد:كدام يك از مردان آن روزگار چنين سلاحى در كف گرفت تا به
كـمـك آن انـسـجام مسلمانان را از هم بگسلد و يگانگى امت را به تفرقه بدل كند؟ مطمئنا در آن
روزگاران حتى يك تن نخواهيد يافت كه برچنين كارى اقدام كرده باشد.
روزى در يـك گـردهمايى به سخنرانى يكى از آنان گوش مى دادم كه در آن ويژگيهاى مذهب
سلفى راتعيين مى كرد و از برجسته ترين شخصيتهاى سلفى در تاريخ و افكار سلفيى كه به وسيله
آنـهـا از ديـگران جدا شده اند سخن مى گفت .
وى در ميان اين شخصيتها از احمدبن حنبل و ابن
تيميه ياد كرد و گفت : يكى از برجسته ترين نمادهاى سلفى بودن شخصيت نخست ، موضع وى در
مـسـالـه «خـلـق قـرآن » و تـحمل محنتى است كه در اين راه ديد.
سخنران همچنين گفت : از
بـرجـسته ترين نمادهاى سلفى بودن ابن تيميه ديدگاههاى فقهى ويژه اوست كه به وسيله آنها از
ديگران تمايز يافته ، و يكى از مهمترين اين ديدگاههاى فقهى اين فتواست كه اجراى سه طلاق به
يك لفظ، يك طلاق محسوب مى شود!
مـن در آنـچـه در پـاسـخ وى گـفـتـم ـ و وى نيز به من قول داد با توجه به آنها بر سخنان خود
حاشيه اى بزند آچنين اظهار داشتم : اگر اين نظريه كه واقع كردن سه طلاق به وسيله يك صيغه
يك طلاق محسوب مى شود از ويژگيهاى مذهب سلفى است ، بى ترديد بايد گفت احمدبن حنبل
سـلـفـى نبوده است ، زيرا بنا به فتواى او چنين طلاقى ، خود، سه طلاق است .
بلكه ديگر پيشوايان
مـذاهـب فـقـهى نيز سلفى نيستند، زيراآنها هم بر اين اجماع كرده اند كه اين طلاق سه طلاق به
شـمـار مـى رود [همچنين به او گفتم :] اگر موضعى كه امام احمدبن حنبل در مساله خلق قرآن
داشـت و بـراى وى آن مـحـنت را به بار آورد از ويژگيهاى مذهب سلفى است ، پس بى ترديد بايد
گـفـت امام شافعى ـ كه معاصر امام احمد است ـ سلفى نبوده است ، زيرا او دراين مساله موضعى
همانند موضع امام احمد نداشت .
همه مى دانيم اهل سنت و جماعت ، و پيشاپيش آنها ائمه مذاهب چهارگانه ، بر اين اتفاق دارند كه
كـلام خـداونـد نه مخلوق است و نه حادث .
اما آنچه در اين ميان آن محنت را تنها براى امام احمد
پـيش آورد ورع و پارسايى شديد او بود كه اجازه نمى داد وى لفظ و معنا را در اين مساله از يكديگر
جدا كند و به هر يك حكمى خاص بدهد، و بدين ترتيب تقسيمى را پديد آورد كه مى تواند در اذهان
عـامـه مـردم ابـهـامـهـا واشتباههايى را در پى آورد و آنان چيزى به او نسبت دهند يا از گفته او
بـرداشت كنند كه حق نيست ، وبدين سان او در روز قيامت بار گناه ايشان را بر دوش كشد.
اصولا
اصـحـاب رسـول خـدا (ص ) نـيز همانندتابعين و نسلهاى بعد در اندازه پارسايى و پرهيزگارى و
احـتـياطورزى با يكديگر تفاوت داشتند، اماهرگز اين تفاوت آنها را به دسته ه، گروهها و احزاب
مختلف تقسيم نمى كرد.
بـديـن تـرتـيـب بـراى خـوانندگان محترم روشن مى شود و هيچ ترديدى در ميان نمى ماند كه
«سـلـفـيـه » مـذهـبـى تازه و اختراع شده در دين است و بنيان آن گردآمده اى از پاره اى آراى
اجـتـهـادى در زمـيـنـه هـاى عقيدتى واحكام عملى است كه صاحبان اين مذهب آنها را براساس
خـواسـت و بـه اقـتـضـاى طبع و تمايلات خويش ازمجموعه بسيار گسترده و گوناگون آرايى
اجتهادى كه از سوى بسيارى از عالمان سلف و برگزيدگان اهل سنت و جماعت ابراز داشته شده
است ، گرد هم آورده اند و آنگاه چنين اعلام كرده اند كه آنچه آنان بر بنيان اين آراى گرد هم آمده
ـ كـه تـنـهـا براساس طبع و تمايل آنان شكل گرفته است ـ استوار ساخته اند تنهاچيزى است كه
مـى تـوانـد همه «گروه نجات يافته اسلامى » را كه در پرتو كتاب و سنت پيش مى روند درخود
جـاى دهـد، و هـر كـه از ايـن دايره بيرون رود و آراى اجتهادى ديگرى برگزيند بدعت گذار و
گمراه است .
اكـنون مى پرسيم : «آيا چنين ادعايى زورگويانه و بدعت آميز، كه نه قرآن آن را مجاز شمرده و نه
سـنـت آن را روا دانـسته است و نه در دوره اى از دوره هاى حيات سلف يا خلف سابقه و همانندى
دارد، يكى اززشت ترين و رسواترين مظاهر بدعت و برساختن در دين نيست ؟
بـه آيـيـنم سوگند اگر اين همه بدعت در دين نباشد براى بدعت چه معنايى مى ماند و در كدام
نمونه و كدام پديده مى توان برايش مصداقى يافت ؟
ايـن هـمـه صرف نظر از پيامدهاى زيانبارى است كه از پس اين بدعت ـ كه خاستگاهش تعصبهاى
نـاروا و بـه اصطلاحى كه ما مى گذاريم خودمحورى گروهى است ـ در كالبد امت اسلامى جاى
مـى گيرد و گسترش مى يابد، اين چيزى است كه در گفتار آينده به آن اشاره خواهيم كرد واين
بخش را كه آخرين بخش كتاب است ، با آن به پايان خواهيم برد.
پيامدهاى زيانبار اين بدعت براى امت اسلامى
اين پيامدهاى زيانبار بسيار و شناخته شده است و سخن گفتن از آنها نيز سرى دراز دارد و سينه را بـه دردمـى آورد، تا آنجا كه روزى در اين انديشه بودم كه اين پيامدها را در كتابى مستقل گرد
آوردم و نتايج وابعاد دينى ، اجتماعى و انسانى گوناگون آن را بيان كنم .
امـا ديـدم ايـن پـيامدها ـ به رغم همه انبوهى و حساسيت ـ از لوازم حتمى پيدايش و گسترش و
مـشـروع پـنداشتن اين مذهب است و بنابراين توجه دادن به بدى و حساسيت آنها اهميت چندانى
نـدارد، مـگر ازطريق آگاهى دادن نسبت به بدعتى كه در اين مذهب نهفته است ، چونان كه اين
مهم در بخشهاى پيشين اين كتاب مورد توجه قرار گرفت .
در چنين صورتى است كه توجه دادن
بـه آن پيامدها كارى سودمند، وبلكه تاكيدى خواهد بود بر مفهوم بدعتى كه در اين مذهب نهفته
اسـت و هـمـچـنـين خودمحورى اجتماعى كه در افراد پيرو اين مذهب و يا در شكل گروهى آن
خودنمايى مى كند.
اين از نخستينهاى پژوهشهاى روانشناسى است كه خودمحورى و خودخواهى ،
كـه اسلام آن را نكوهيده و مردم را از آن برحذر داشته ،تنها در قالب فردى نمود نمى كند، بلكه به
همان معنا و با همان حساسيت ـ و بلكه چه بسا شديدتر ـ درقالب دسته و گروه نيز، آن هنگام كه
بـنـيـاد آن از مجموعه اى از افكار و انديشه و جهت گيريهاى معينى فراهم شود، خودمى نمايد، و
چنين بنيادى زمينه اى آماده براى برخاستن و بروز كردن «خودخواهى وخودمحورى گروهى »
مى شود، چيزى كه مى تواند اوج سركشى را به نمايش گذارد، بيشترين حساسيت را داشته باشد و
بـالاتـريـن پـيـامـدهـاى مـنـفـى را در جـامـعـه اسـلامى از خود برجاى گذارد.
از ميان رفتن
چـنـيـن خودخواهيى محال است ،مگر در شعله اخلاص نسبت به دين خداوند، و پايبندى به شرع
مـقدس ، و دركنار آن ، واداشتن خود به اصول و عوامل تزكيه ، آن هم به صورتى پيگير و هميشگى ،
چونان كه خداوندفرمان داده و شيوه و چگونگى آن را نيز بيان داشته است .
بـا ايـن مقدمه اكنون كه مفهوم بدعت آميز اين عنوان و نيز اصل بدعتى كه در ساختن و پرداختن
يـك گـروه اسـلامى تازه آن هم با شيوه و با بنيادهاى ويژه خود، به صورتى روشن بيان شد و جز
بـراى آنـان كـه دربـندخودخواهى فردى يا گروهى اند در اين باره ترديدى نماند، توجه دادن به
پـيـامدهاى منفى چنين مذهبى براى جامعه اسلامى ، مى تواند سودمند باشد و آنچه را پيشتر بيان
شد تاييد و تقويت كند.
اينك به بيان اين پيامدها مى پردازم و تنها به دو مورد در اين باره بسنده مى كنم ، شايد همين دو ما
را اززياده گويى و برشمردن بى نياز سازد.
مـورد اول : بيمارى گسترده و گوناگونى كه در پى پيدايش اين فتنه و برخاستن اين بدعت در
كالبد امت اسلامى جاى گرفت ، چه اين فرقه از همان آغاز به پيكار با وحدت مسلمانان برخاست و
كـوشـيدهماهنگى اين امت را به پراكندگى از هم ، و همكارى آنان را به گريز از هم و ستيز با هم
تـبديل كند.
مردم همه مى دانند هيچ آبادى و هيچ شهر و روستايى نيست كه از تركش اين بل، و از
دشـمـنى و تفرقه وپراكندگيى كه به دنبال مى آورد مصون مانده باشد.
حتى هيچ گاه نمى توان
خبرى از خيزش و بيدارى عظيمى كه شرق و غرب را درنورديده و از گوشه و كنار اروپا و آمريكا و
آسيا مى رسد و دل را آرام مى كندو اميد به آينده اى روشن را برمى انگيزد، شنيد و ديد، مگر اين كه
در كـنارش خبرهايى از اين فتنه ناخوشايند كه به آن سرزمينها هم كشانده شده است و شنيدنش
دل را پر از اندوه مى كند و ظلمت نااميدى و بدبينى را فراروى انسان مى نهد نيز شنيده مى شود.
در سـال 1406 هـ .ق .
يكى از ميهمانانى بودم كه از سوى «انجمن جهان اسلام » براى شركت در
يك مراسم فرهنگى دعوت شده بودم و فرصت آن يافتم كه با بسيارى از ميهمانان ديگر انجمن كه
از آمـريكا و اروپا وآسيا و آفريقا آمده بودند آشنا شوم .
بيشتر اين كسان در شهرهاى خود سرپرستى
مراكز دعوت اسلامى رابرعهده داشتند و يا در چنين مراكزى كار مى كردند.
نكته شگفت آورى كه
دل هـر مـسـلمان مخلصى را ازاندوه مى آكند اين بود كه از هر كدام از آنها كه درباره سير دعوت
اسـلامى در شهر و سرزمين آنان مى پرسيدم پاسخى همانند مى شنيدم كه با تلخى و اندوه از سينه
آنـان بـرمـى خـاسـت ، و خـلاصه آن پاسخ اين بود: تنها مشكلى كه داريم اختلافها و درگيريهاى
فرساينده اى است كه گروه «سلفيه » در ميان ما به وجود مى آورند.
ايـن درگـيريها از چند سال پيش در مسجد واشنگتن تا آن اندازه بالا گرفت كه نيروهاى دولتى
آمريكاناگزير شد دخالت كند و براى چند ماه درهاى مسجد را ببندد.