رزيه يوم الخميس
س11. «رزية يوم الخميس» را به طور خلاصه بيان فرماييد.
ج. اين داستان مهمتر از آن است كه در چند سطر خلاصه شود. آن كساني را كه پس از رحلت پيامبر، زمامدار رسمي مسلمين شدند
را همينجا بايد شناخت و چگونگي درك آنها را از مفهوم نبوت و رسالت مشخص ساخت.
اين جا نقطه مهم تاريخ و اسلام شناسي است كه ما بشناسيم
اين كساني كه پس از پيغمبر روي كار آمدند و بيت المال مسلمين و اداره
امور و سياست به دستشان افتاد به پيغمبر چگونه ايمان داشتند و برداشت آنها از
تعاليم آن حضرت چطور بوده. بايد وضع اينها روشن شود كه با چه سمت و مقامي
خودسرانه اينگونه دستور اكيد و مهم پيغمبر را ردّ ميكردند و يا يك جاي ديگر
حكم متعه حج و نساء را قبول نمينمودند. ايمان اين افراد را با ايمان علي، ابوذر
و مقداد، سلمان و عمار و امثال اين صحابه پاك اعتقاد و مؤمن بسنجيم.
قرآن را حَكَم قرار دهيم و به آيات قرآن رجوع كنيم و بينديشيم
كه چگونه است كه اگر ما بدانيم در عصر رسالت كسي حكم زكوة يا روزه يا
حج يا حرمت نكاح با محرمات يا حرمت شرب خمر را مثلاً نميپذيرفت كافر شمرده ميشد
و مسلمان پاك اعتقاد نبود امّا اينها با اينكه احكام خدا را قبول نميكردند
و با اينكه مانند اين امر رسول خدا را ردّ مينمودند، مورد اعتراض نميشوند.
آيا اين چند نفر در امور ديني و احكام شرع شركتي با
پيغمبر داشتند يا ميتوانستند احكام خدا را تغيير بدهند؟
بزرگترين خيانتها در تاريخ اسلام و ضربتي كاري كه بر وحدت اسلامي و هدايت اسلام خورد همين بود كه
نگذارند پيغمبر با سند كتبي آنچه را امت پس از آن هرگز گمراه نگردند، بنويسد.
ابن عباس آن قدر اين مصيبت را بزرگ ميشمرد كه ميگفت:« الرزية كل الرزية ما حال بين رسول الله و بين ان يكتب لهم ذلك الكتاب»
(102)
و براي اين مصيبت عظمي بشدت ميگريست و جا هم داشت. اين كلام،
كلام پيغمبر هم نباشد كلام يك فرد عادي هم كه باشد كجايش هذيان و ياوه گويي است؟
چه قدر اين مصيبت جانكاه است و چه قدر براي مسلمانان اين موقف سوء عمر خسارت و زيان داشت و چه قدر دوستان
واقعي و مؤمنان حقيقي و خويشاوندان پيغمبر مثل ابن عباس را اين واقعه رنج داد.
در حالي كه اگر يك مرد عادي در چنين حالي بخواهد وصيتي كند همه استقبال مينمايند و با روي گشاده و مهر
و ملاطفت جواب ميدهند اما پيغمبر خدا كه رحمة للعالمين بود (وامصيبتاه) با
چنين خشونت عمري در اين لحظه مواجه شد و (انّ نبي الله ليهجر) شنيد.
اصولاً چه مقامي صلاحيت دارد كه امر اكيد پيغمبر را آنهم در
موضوعي كه مستقيماً مربوط و در صلاحيت مقام رسالت است يعني تضمين
هدايت مردم ردّ كند؟ و آيا چنين عملي با اسلام و ايمان به رسالت
و دستور صريح قرآن "مَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانتَهُوا"
(103)
چگونه سازگار است؟
آيا غير از اين بود آن كساني كه با فرمان پيامبرصلياللهعليهو آله مخالف كردند
ميدانستند رسول خدا ميخواهد برنامه اداره امور
و رهبري امت خودش را كه مكرر شفاهاً معرفي كرده بود كتباً هم تعيين كند؟
آن حضرتصلياللهعليهو آله ميخواست سندي تهيه كند كه اين افراد غير صالح از حكومت كنار بروند،
و آن يگانه مرد مؤمن و شايستهاي كه وجودش از ايمان بخدا و احكام خدا پر بود
يعني عليعليهالسلام بدون آنكه با نقشههاي گروههاي جاه طلب روبرو شود زمامدار
مسلمانان گردد يا دستكم ميخواست حجت را بر آنها تمام كند
و آنچه را با زبان كراراً فرموده بود در اين موقع كتباً هم اعلام فرمايد.
به هر حال ما در اين موضوع بيشتر از اين سخن نميگوييم و خواننده عزيز را به تأمل در پيرامون اين واقعه
مهم تاريخ و مطالعه كتابهاي: طبقات ابن سعد، ص242 تا 244، ج2 و صحيح بخاري، ج1، كتاب
العلم، ص21 و 22، ج2، ص111 باب جوائز الوفد و باب مرض النبيصلياللهعليهو آله ج3، ص58 و باب
كراهية الخلاف، ص167، ج4 و صحيح مسلم در كتاب وصية، و مسند احمد حديث ابن عباس
و شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ص20، ج2، ط مصر و تاريخ طبري، ج3، ص193 و النص
و الاجتهاد ص80 و 90 و الفصول المهمة، ص90-95، توصيه ميكنم.
زمان ايمان أميرالمؤمنين عليعليهالسلام
س12- بنابر ايمان آوردن علي عليهالسلام در حديث يوم الانذار، آيا در فاصله بعثت تا نزول آيه و انذر عشيرتك الاقربين در اين يكسال علي عليهالسلام ايمان نياورده است؟ آيا تأخير در ايمان علي عليهالسلام كه در بعضي از نقلها آمده، قابل قبول است؟
ج. درباره اسلام أميرالمؤمنين علي عليهالسلام در كتابهاي اهل سنت احاديث معتبري رسيده مانند رواياتي كه دلالت دارند بر اين كه علي پيش از همه مردم هفت سال با پيغمبر نماز ميخواند.
(104)
چنين احتمالي با تمام تواريخ و وضع ارتباط خاص علي با پيغمبر منافات دارد و عبارات تواريخ مثل اين جمله سيره ابن هشام «لم يزل علي مع رسول الله صلياللهعليهوآله حتي بعثه الله تبارك و تعالي نبياً فاتبعه علي و آمن به و صدقه»
(105)
دلالت دارد بر اينكه فاصلهاي بين بعثت و پيروي و ايمان و تصديق علي نبود.
همه اين احتمال را ردّ ميكنند ولي براي اينكه مبادا سبب شبههاي شود تذكر داده شده اين حقيقتي است كه براي يك نفر آشنا به كتب تاريخ و احاديث مثل آفتاب روشن است.
(106)
راجع به چگونگي و شرح جريان ايمان عليعليهالسلام در اينجا بي انصافي شده و به آن نمونه ايمان به خدا و پيغمبر صلياللهعليهوآله
اهانت و بي ادبي شده است. آري دشمنان ديدند انكار اصل تقدم و پيشي ايمان عليعليهالسلام بر ايمان تمام صحابه يك بيانصافي آشكار و غير قابل پذيرش است لذا
در حواشي آن تصرف كردند و اين خبر را جعل كردند كه وقتي پيغمبر او را دعوت كرد گفت:« بمن مهلت دهيد تا در آن بينديشم و با پدرم ابوطالب مشورت كنم!»
و بنا به يك نقل غير معتبر ديگر فقط فرمود من پيش از آنكه با پدرم مشورت كنم كاري انجام نميدهم، سپس ميگويد بامدادان عليعليهالسلام آمد و اسلام آورد.
سوابق عليعليهالسلام و روحيات او مهلت خواستن و مشورت كردن در چنين موضوع روشن و حقيقت لامع و واضحي را
تكذيب ميكند. ايمان مردي كه به شهادت تاريخ و اعمال بزرگ و عظيمش و به گواهي پيغمبر صلياللهعليهوآله بر ايمان تمام صحابه فزوني داشت، قابل ترديد نيست.
بلي هيكل و امثال هيكل كه ميبينند كودك هشت يا نه يا ده ساله در حق شناسي و بصيرت و درك و پذيرفتن دعوت به پرستش خداي يگانه و ترك عبادت بتها بر پيرمردها پيشي گرفته و دلش براي قبول اين دعوت آنگونه باز بود -كه پيرمردها پس از سالها لجاجت با پيغمبر و استماع آيات خدا به آن رتبه نرسيدند- چه كنند جز اين كه اينجا به اين داستان باور نكردني و عقل ناپسند متوسل شده و در مورد اسلام ابوبكر هم يك خبر جعلي ديگر بسازند كسي كه سيره مينويسد و ميخواهد امثال منصور و ديگران را خرسند سازد غير از اينكه خبري جعل كند و بگويد(در آنچه بمن رسيده) است چه كند؟
آيا اين بس نيست كه علي عليهالسلام خودش ميفرمايد:« و لقد علم المستحفظون من اصحاب محمد صلياللهعليهوآله انّي لم ارد علي الله و لا علي رسوله ساعة قط»
(107)
يعني كساني كه از تاريخ اسلام و سيره پيغمبر از اصحاب او آگاه هستند ميدانند كه من ساعتي هرگز بر خدا و رسول رد نكردم. اين كلام محكم و صد در صد صحيح هم آن داستان جعلي مهلت خواستن را صريحاً رد ميكند و هم- به مفهوم- اين خبر را كه ابوبكر بيكمترين درنگ دعوت را پذيرفته باشد، ردّ مينمايد.
درست دقت كنيد آيا غير از اين است كه تمام اصحاب كه يكايك ايمان آوردند مدتي را با وجود اينكه دعوت پيغمبر را شنيده بودند در كفر باقي مانده و دعوت اسلام را ردّ كردند؟
در خطبه قاصعه ميفرمايد« و قد علمتم موضعي من رسول الله صلياللهعليهوآله بالقرابة القريبة، و المنزلة الخصيصة وضعني في حجره، و أنا ولد فيضمني الي صدره، و يكنفني في فراشه، و يمسني جسده و يشمني عرفه، و كان يمضغ الشيء ثم يلقمنيه، و ما وجد لي كذبة في قول، و لا خطلة في فعل، و لقد قرن الله به صلياللهعليهوآله من لدن ان كان فطيماً اعظم ملك من ملائكته يسلك به طريق المكارم و محاسن اخلاق العالم ليله و نهاره، و لقد كنت اتبعه اتباع الفصيل اثر امّه يرفع لي في كل يوم من اخلاقه علما و يأمرني بالاقتداء به، و لقد كان يجاور في كل سنة بحراء فاراه، و لايراه غيري، و لم يجمع بيت واحد يومئذ في الاسلام غير رسول الله صلياللهعليهوآله و خديجه و انا ثالثهما اري نور الوحي و الرسالة و أشم ريح النبوة و لقد سمعت رنة الشيطان حين نزل الوحي عليه».
(108)
آيا چنين شخصيتي در قبول دعوت اسلام ترديد ميكند و مهلت ميخواهد؟
ما از اين خطبه چنين استفاده ميكنيم كه در نخستين باري كه وحي بر پيغمبر نازل شده علي در حراء در خدمتش بود، و از او جدا نميشد، و هيچ گاه در قبول رسالت او درنگ نخواهد كرد.
از اين جمله: «انك تسمع ما أسمع و تري ما أري إلا أنك لست بنبي و لكنك وزير و أنك علي خير»
(109)
كه در هنگام آغاز نزول وحي پيغمبر به علي فرمود، ميفهميم كه او آنچه را كه پيغمبر شنيده، شنيده و آنچه را كه او ديد، ديده غير از اينكه علي پيغمبر نبود و مخاطب بخطاب وحي نبود، ولي شاهد و حاضر بود.
آيا نبي گرامي اسلام صلياللهعليهوآله درب خانه ابوبكر را باز گذاشتند؟
س13. آيا اين سخن صحيح است كه نبي گرامي اسلام در حديث سد ابواب، باب ابي بكر را استثنا كردند؟ و اينگونه فرموده باشند:« اين درهائي را كه به مسجد باز ميشوند بنگريد جز در خانه ابوبكر همه را ببنديد».
ج. پس از آنكه به امر پيغمبر و بر حسب وحي خدا به اتفاق مسلمانان همه درهايي كه در مسجد بود جز در خانه علي بسته شد
(110)
و رفت و آمد علي و اهل بيتش از مسجد بود و با اينكه به احدي حتي مثل جناب حمزه عموي پيغمبر هم اجازه داده نشد چگونه ابوبكر در خانه خود را نبسته بود؟
بعد از اينكه روايت مجمع الزوائد (ج9، ص115) و كنز العمّال ج6، ص408 و السيرة الحلبية ج3، ص374، پيغمبرصليالله عليه و آله فرستاد نزد ابوبكر و عمر و امر كرد در خانههاشان را ببندند و آنها هم بستند اين درها چگونه در مسجد باز مانده بود كه بفرمايد: اين درهايي را كه به مسجد باز ميشود بنگريد جز در خانه ابوبكر همه را ببنديد؟
آخر سخن ناروا و بياساس و جعل هم حدّي دارد اين ايوب بن بشير مجهول كيست كه سيره از او اين حديث را روايت كرده است؟ محمد بن حميد و سلمة بن فضيل را هم كه در سند طبري واقع نيستند در ضمن سخن از حديث ثنتين معرفي كرديم آيا اين سندها قابل اعتماد است؟ آيا اين نقلها دليل اين نيست كه سيره تحت نظر سياست و براي مقاصد سياسي خاصي نوشته شده است؟
بيشتر مطالبي كه راجع به گزارش بيماري پيغمبر و تفصيلات آن خصوص قسمتهايي از آن كه با مسائل سياست و حكومت و اثبات شرعي بودن حكومت ابي بكر و انكار يا ترك فضايل علي و اهل بيت است و يا متضمن مدحي از منحرفين از اهل بيت است از عايشه است اينگونه نقلهاي عايشه كه در آن اثبات فضيلتي براي خودش يا براي پدرش و هم مسلكانش يا ردّ فضيلتي از عليعليهالسلام است به هيچ وجه اعتبار ندارد
(111)
و نبايد بر آن اعتماد كرد.
عايشه و محدث نماهاي درباري در آن زمان و در آن جوّ سياسي اين احاديث را ميگفتند و سياست هم مردم را به اخذ حديث از مثل او تشويق ميكرد و بطور ارسال مسلم ميگرفت و پخش ميكرد و روايات صحيحه ديگران كه ضد آن بود سانسور و قاچاق و ممنوع بود.
معلوم است اين روش تا چه حدّ سبب اشتباه ميشود خصوص كه جوّ و محيط سياسي قرنها به همان حال باقي بماند. وقتي خود اهل سنت نقل كنند كه عايشه از بردن نام علي عليهالسلام در ضمن بعض احاديث خودداري ميكرد و نام او را كتمان مينمود آن هم در يك جريان عادي، سائر مطالب مهم حالش معلوم است از اين جهت ما اطمينان داريم كه تاريخ در اين نقلها متهم است.
مسأله نماز ابيبكر و تبسم پيغمبر گزارش حال احتضار و رحلت پيغمبر و امثال اين مسائل در آن قسمتش كه سياستهاي وقت و حكومتهاي بني اميه و بني عباس را- كه كتابها بر ايشان و براي پول و جايزهشان نوشته ميشد- تاييد ميكند همه از اين قماش است.
اين نقلها بود كه نوشته ميشد و منتشر ميگرديد و آن دسته روايات كه اين حكومتها را غاصب معرفي ميكرد نوشته نميشد چون كمترين خطرش محروميت از حقوق اجتماعي بود. بايد مرجع، ابوهريره و عايشه و امثال آنها باشند و سيره ابن هشام در جريان رحلت پيغمبر اين سياست را رعايت كرده است.
س14. احتراماً به كرات در منابر شنيده شده است امام و پيغمبر مرده و زنده ندارد و همچنين مرده(ميت) ميشنود. با توجه به آيه 21 سوره فاطر و 51 سوره روم در اين خصوص چگونه اظهار نظر ميفرمايند خواهشمند است نسبت به فتواي شيخ طوسي و آيات مورد نظر ارائه طريق بفرمائيد.
در كتاب غيبة شيخ طوسي «فاما من خالف في موت أميرالمؤمنين و ذكر انه حي باق فهو مكابر لانّ العلم بموته و قتله اظهر و اشهر من قتل كل احد و موت كل انسان و الشك في ذلك يؤدي الي الشك في موت النبي و جميع اصحابه، ثم ما ظهر من وصيته و اخبار النبيصليالله عليه و آله اياه انك تقتل و تخضب لحيتك من رأسك يفسد ذلك ايضا. و ذلك اشهر من اين يحتاج الي ان يروي فيه الاخبار».
(112)
ج. موتي كه به اعتبار آن و تقرير قرآن مجيد"إِنَّكَ مَيِّتٌ وَانهم مَّيِّتُونَ"
(113)
و ميت بر تمام انبياء و ائمهعليهمالسلام و شهداء اطلاق ميشود و موضوع بسياري از احكام شرعيه است، همان موتي است كه تمام جانداران آن را بحكم "كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ"
(114)
ميچشند و آنان كه منكر موت اميرالمؤمنين عليهالسلام بودهاند اين موت را انكار مينمودند و آثار و احكام شرعيه موت را نسبت به آن حضرت قائل نبودهاند. مثلاً اموال آن حضرت را منتقل به ورثهاش نميدانستند، يا ازدواج زوجات آن حضرت را بعد از عدة وفات با مردان ديگر جائز نميدانستند، چون معتقد بودند كه موتي واقع نشده كه اين احكام بر آن مرتب شود.
كلام مثل شيخ طوسي رحمةاللهعليه در جواب كساني است كه اين موت را انكار مينمودند اين موت موت بدن عنصري است و آن كه ميت است همين بدن است و صاحب آن را اگر ميت ميگويند باعتبار همين موت بدن ميت ميگويند كه حيات حيواني و نباتي ندارد و بدن است كه نه چيزي ميشنود و نه ميتوان به آن چيزي شنوانيد (من في القبور) و آن كه در گور است همين بدن است.
اما حياتي كه گفته ميشود پيغمبر و امام مرده و زنده ندارد حياتي است كه در مورد شهداء بر حسب تصريح قرآن مجيد ثابت است و براي ديگران نيز ثابت است "أَحْيَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ"
(115)
و اين آيات بر آن دلالت دارند "حَتَّى إِذَا جَاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قَالَ رَبِّ ارْجِعُونِ لَعَلِّي أَعْمَلُ صَالِحًا فِيمَا تَرَكْتُ كَلَّا إِنَّهَا كَلِمَةٌ هُوَ قَائِلُهَا وَمِن وَرَائِهِم بَرْزَخٌ إِلَى يَوْمِ يُبْعَثُونَ"
(116)
.
و درباره آل فرعون ميفرمايد: "النَّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْهَا غُدُوًّا وَعَشِيًّا وَيَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ أَدْخِلُوا آلَ فِرْعَوْنَ أَشَدَّ الْعَذَابِ"
(117)
كه صريح است در حيات اشخاص بعد از موت بدن آنها. اين حيات است كه در مورد پيغمبر و
امام گفته ميشود زنده و مرده ندارند، يعني حيات حقيقي آنها بعد از مرگ و در عالم
برزخ باقي است و حيات و موت بدن در آن تأثير ندارد.
بنابراين هيچ اشكالي ندارد كه مثل انبياء و ائمهعليهم السلام - كه اين حيات را
در مرتبه كامله آن دارا هستند- سخنان و سلام ديگران را كه به آنها ميشود، بشنوند.
وقتي پيغمبر اكرمصليالله عليه و آله با مقتولين مشركين- چنانكه در تواريخ
معتبر است- سخن فرموده باشد و آنها را مخاطب قرار داده و بفرمايند كه آنها
ميشنوند، انبياء و ائمهعليهمالسلام و شهدا بطريق اولي ميشنوند.
اگر سلام مردم را پيغمبرصليالله عليه و آله نميشنيد، مسلمانها در نماز خود
مأمور به سلام بر آن حضرت نميشدند كه او را مخاطب قرار داده و بگويند (السلام عليك
ايها النبي و رحمة الله و بركاته) حتي صلوات بر آن حضرت و آل آن حضرت كه همه مأمور
بر آن هستند و از خدا ميخواهند بر آن حضرت و آل او صلوات بفرستد براي حيات آن
بزرگواران است. معناي درخواست صلوات اين است كه همين حال و در زمان دعا خدا بر او و
آلش صلوات بفرستد و همان لحظه دعا مستجاب ميشود و خداوند بر آنها صلوات ميفرستد،
همه دعاها براي اموات بالفعل است.
شواهد و روايات و حكايات در اين مورد بقدري زياد است كه انسان تعجب ميكند كه
چگونه فرقه وهابيه و بعض نادانان متمايل به آنها در شبهه افتاده و شك در حيات
پيغمبرصليالله عليه و آله ميكند. و چقدر تفاوت است بين اين گروه و آن افراد از
موثقين كه مدعي شنيدن جواب سلام خود شدهاند.
اين حكايت عجيب را كه در كتاب (وفاء الوفاء باخبار دار المصطفي) صليالله عليه و
آله نقل كرده است تذكراً نقل مينمايم (سمهودي) عالم و مؤرخ و مدرس و مفتي مدينه
منوره- در جلد چهارم كتاب وفاء الوفاء) ص1359 اينگونه روايت كرده است:
«و قال يحيي: حدثنا هرون بن عبدالملك ابن الماجشون ان خالد بن الوليد بن الحارث
بن الحكم بن العاص و هو ابن مطيره قام علي منبر رسول اللهصليالله عليه و آله يوم
جمعة، فقال: لقد استعمل رسول اللهصليالله عليه و آله علي بن ابيطالب رضي الله
تعالي عنه عليهالسلام و هو يعلم انه خائن، و لكن شفعت له ابنته فاطمةعليهاالسلام
رضي الله تعالي عنها و داود بن قيس في الروضة، فقام: فقال: اس، اي يسكته، قال: فمزق
الناس قمياً كان عليه شقائق حتي و تروه و أجلسوه حذراً عليه منه، و قال: رايت كفاً
خرجت من القبر - قبر رسول الله صلي الله تعالي عليه و آله و سلم- و هو يقول: (كذبت
يا عدو الله كذبت يا كافر) مراراً»
در خاتمه لازم بتذكر است كه در اين موضوع و رفع اين شبهه علماء بزرگ شيعه و سني
در ضمن تأليفات خود جوابهاي كافي وشافي دادهاند.
آيا ايمان حضرت عليعليهالسلام در كودكي، دليل افضليت ايشان است؟
س15. بنابر آنچه حضرتعالي در كتاب «لمحات» نوشتهايد، آيا باز هم ميتوان گفت: ايمان علي عليهالسلام در سن كودكي و قبل از بلوغ دليل بر افضليت او بر ديگران ميشود؟
ج. آنچه در آنجا نوشتهايم مقصود اين است كه نبوت حضرت عيسي و يحيي علي نبينا و آله و عليهما السلام و امامت مثل حضرت جواد عليهالسلام در صغر سنّ دليل بر افضليت آن دو پيغمبر معظّم از رسول اعظم حضرت خاتم الانبياء صلياللهعليهوآله و افضليت آن امام بزرگوار از جدّش حضرت أميرالمؤمنين عليهالسلام نيست براي اينكه اين ظهور و فعليت در انها دليل فقدان صلاحيت در سايرين نيست و مربوط است به حكمتها و مصالحي كه هر ظهوري را در فرصتهاي خاصّي اقتضا مينمايد.
مثلاً شخص حضرت رسول اكرم صلياللهعليهوآله يا سائر انبياء مانند حضرات ابراهيم و موسي و عيسي عليهم السلام در سن صباوت فاقد صلاحيتي كه يحيي و عيسي بحسب ذات و خصائص و صفات نفساني واجد بودند، نبودند امّا مصالح خارجي يا موانع و آماده نبودن شرايط و استعداد محيط براي بعثت آنها سبب تاخير اعلام رسالت آن بزرگواران شده است.
حضرت امام حسن و حضرت امام حسين عليهما السلام بنصّ پيغمبر صلياللهعليهوآله در همان زمان صغر سن سيد بودند و شرايط سيادت و آقائي و امامت را دارا بودند اما در عصر حضرت ختمي مرتبت صلياللهعليهوآله سيادت فعليه و زعامت با آن حضرت بود و در عصر حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام با آن بزرگوار و در عصر حضرت مجتبي عليهالسلام اين سيادت كه مفهوم كاملش صلاحيت امامت و ولايت بود در خارج و ظاهر و مقام رتق و فتق امور و قيام به وظايف زعامت و رهبري با آن حضرت بود ولي سيادت امام حسين عليهالسلام و امامت آن حضرت نيز ثابت بود.
اين مقولهها از مقوله افضليت حضرت أميرالمؤمنين عليهالسلام بواسطه اسبقيت از همه در ايمان و از سن قبل از بلوغ نيست تا بتوان كساني را كه سالها در كفر و شرك و بتپرستي زندگي كرده بودند با آن حضرت قياس كرد.
مفهوم ايمان اميرالمؤمنين عليهالسلام در سن پيش از بلوغ طهارت و پاكي آن حضرت از كفر و تنزه او از شرك به خداي يگانه است بديهي است چنين كسي از آنكه سابقه كفر و شرك داشته است افضل است.
تاخير بعثت يا تأخير فعليت امامت كه به حسب مناسبات و مصالحي كه خداوند عالم به آن است و بعضي از آن هم معلوم است نقصان فضيلت از ديگري بشمار نميرود. اما تاخير ايمان و بقاء بر كفر و سابقه سوء بتپرستي و زنده بگور كردن دختران-چنانكه از عمر نقل شده است كه شش نفر دختر خود را زنده بگور كرد- اين جهالتها و گمراهيها همه عيب و نقص و ظلم است و مانع از نيل به عهد خدا و مقام رفيع امامت و ولايت من جانب الله است.
قضيه فدك از لحاظ موازين قضايي چگونه بود؟
س16. در باب فدك اگر مخالفين ايراد كنند كه« از لحاظ موازين قضاء مدعاي حضرت صديقه طاهره عليها السلام ثابت نشد با عنايت به اينكه اميرالمؤمنين عليهالسلام در قضيه ادعاي اميرالمؤمنين عليهالسلام بر زره نيز بلحاظ فقد دليل در محكمه قاضي كه خودشان گمارده بودند ملاحظه شأن اميرالمؤمنين عليهالسلام و عصمت ايشان را نكرد» چه پاسخي ميتوان داد؟
ج. در باب غصب فدك از حضرت زهرا عليها السلام آنچه از ابيبكر و همدستانش صادر شد با موازين قضائي مخالفت صريح داشت و معلوم بود كه روش آنها يك روش عادي و سالم و دور از غرض نبود.
مسئله يك مسئله سياسي خالص و بر اساس اغراض شخص ابوبكر و گروه او جريان پيدا كرد. گروهي كه بر خلاف حكم خدا و ابلاغات پيغمبر صلياللهعليهوآله خصوصاً در احاديث متواتر و مكرر ثقلين و ابلاغ بسيار رسمي و علني غدير ميخواستند مسير خلافت و امامت امّت را از مسيري كه به وحي الهي معلوم شده بود تغيير دهند و در مسير اهواء جاه طلبانه خود قرار دهند.
البته مسير امامت و خلافت رسول خدا صلياللهعليهوآله را كسي نميتواند تغيير دهد چون به امر خدا معين شده بود و در مسير خود تا ظهور حضرت بقية الله و بقاء اسلام و عالم تكليف باقي خواهد ماند.
اين گروه ميخواستند جريان ظاهري را تغيير دهند و مقاصد خود را اجرا نمايند همان طور كه تصرف در ملك شرعي كسي از سوي غاصب به ملكيت شرعيه مالك خللي وارد نميكند و مال مغصوب در ملك مالك و مغصوب منه باقي است و غاصب مسئول و ضامن است تغيير مسير خلافت و امامت نيز اختصاص شرعي ولايت را از صاحبان آن در عالم واقع و نفس الامر سلب نخواهد كرد.
مسأله مورد دستبرد، همان زعامت و رياست ظاهري اين مقام واقعي و شرعي است كه اهل دنيا و جاهپرستان به آن چشم دوخته و منتهي الآمال و معشوق يگانه آنها است و اهل خدا و صاحبان حقيقي به آن به همان نظري نگاه ميكنند كه اميرالمؤمنين عليهالسلام در جواب ابن عباس فرمود.
(118)
به شهادت مصادر و مآخذ معتبر اين گروه رياست طلب- كه از زمان پيغمبر
صلياللهعليهوآله دست بكار توطئه و تخريب شدند- راه سياست اسلامي را طوري منحرف
كردند كه در آينده بدترين نظامها و خشنترين حكومتها و بيرحمترين و بيدينترين و
هرزهترين و عياشترين افراد بر جوامع مسلمانان حاكم شدند.
اين گروه كه در اواخر عمر رسول خدا صلياللهعليهوآله موضع خود را علني ميساخت و
در واقعه يوم الخميس آنگاه كه پيغمبر صلياللهعليهوآله قلم و كاغذ خواست تا
برايشان بنويسد آنچه را كه هرگز گمراه نگردند و در تكليف الحاق به جيش اسامه شمشير
مخالفت با خدا و پيغمبر را بر روي لباس بستند و در حاليكه بدن پاك حضرت رحمة
للعالمين صلياللهعليهوآله بر روي زمين بود در سقيفه بي ساعده اجتماع كردند و سنگ
آن بناي كج را بر زمين نهادند.
در ارتباط با آن جريان و توطئه سياسي كه با آن اقدامات سركوبگرانه و تهديد و تهويل
انجام دادند و عمر بن الخطاب با آن شدت و خشونت فوق العاده با شمشير برهنه در
كوچههاي مدينه مردم را به بيعت با ابوبكر وادار ميكرد.
از جمله تصميمهائي كه در آغاز كار و شايد پيش از هر اقدام گرفتند مصادره اموال
يگانه فرزند پيغمبر صلياللهعليهوآله سيده زنان اهل بهشت و سيده نساء عالميان
عليها السلام بود زيرا ميدانستند با ايثاري كه آن بانوي دنيا و آخرت دارد عوائد و
محصول اين اموال را در راه خدا به فقراي مسلمين و ارباب حوائج بذل و انفاق
مينمايد. داشتن چنين موضعي طبعاً يكي از موجبات بقاء نفوذ خاندان رسالت در قلوب
خواهد بود. از اين جهت تصميم گرفتند آن امكانات مالي و مادّي را از آنها بگيرند و
دست آنها را از اعانت و ياري به مردم كوتاه نمايند.
هيچ مصلحتي غير از مصلحت بر كرسي نشاندن حزب عمر و ابوبكر و ابوعبيده و ... غصب فدك
در بين نبود. وضع بطوري غير عادي و زير اختناق و فشار و اعمال نيرنگهاي گوناگون
جريان داشت كه كسي نتوانست بگويد يا اگر كسي گفت به سخنش اعتنا نكردند.
بفرض كه فدك ملك شخصي حضرت زهرا عليها السلام نباشد و پيغمبر صلياللهعليهوآله آن
را براي استفاده از عوايدش يا هر مصلحت ديگر باو واگذار كرده باشد چرا و چگونه
بمجرد رحلت آن حضرت ناگهان مصلحت تغيير كرده و بر عمل پيغمبر خدا
صلياللهعليهوآله كه بفرمان خدا انجام داده بود خط نقض و ابطال كشيده ميشود؟
آيا اگر فدك در اختيار عايشه يا حفصه بود ابوبكر و عمر با آنها اينگونه معامله
ميكردند؟ يا حتماً آن را تاييد مينمودند و اگر همه مسلمانان هم استرداد آن را
درخواست ميكردند به عذر اينكه عمل پيغمبر خدا غيرقابل نقض است به تقاضاي آنها
اعتنا نميكردند؟
حاصل اينكه مسأله مسأله ساده نبود مسأله رياست و حكومت بود و تصديق فاطمه زهرا
عليها السلام مفهومش اعلان بطلان همه آن نيرنگها و توطئهها و اسباب چينيهاي آن
عده معلوم الحال بود.
ما فعلاً وارد بحث در اين مطالب و اسرار اعمال و توطئههاي اين عدّه و جريان سقيفه
نميشويم و فقط موضوع را از نظر فقه القضا مورد نظر و ملاحظه قرار ميدهيم:
قدر مسلم اين است كه فدكي بوده است و پيغمبر خدا صلياللهعليهوآله بفرمان خدا آن
را به حضرت زهرا عليها السلام واگذار نموده است.
ظاهر اين عمل اعطا و بخشش و واگذاري و تمليك است و هيچكس هم نه خود حضرت فاطمه
عليها السلام و نه مردم ديگر غير از اين احتمال نميدادند. اعطاء الهي بود و سلب
اين اعطا و بازگرداندن آن نياز بوحي داشت يعني ميخواهم بگويم شخص رسول خدا
صلياللهعليهوآله هم بدون وحي الهي و امر خدا به باز پس گرفتن آن مأذون در
استرداد آن نبود برنامهاي بود كه به وحي و حكم خدا انجام شده بود و تغيير آن براي
احدي مجاز نبود.
بنابراين واضح بود كه احدي بعد از پيغمبر صلياللهعليهوآله و قطع نزول وحي صلاحيت
استرداد فدك را از حضرت زهرا عليها السلام ندارد.
مع ذلك ما اين جريان استرداد فدك را در يك محيط پائينتر از مقام ارفع رسالت و قدس
مقام حضرت صديقه كبري عليها السلام بشرح ذيل بررسي ميكنيم:
الف- هر محاكمه و مرافعهاي را سه ركن اساسي تشكيل ميدهد:
اول- مدعي (خواهان)
دوم- مدعي عليه (خوانده شده)
سوم- قاضي و حاكم (دادرس)
همان طور كه مدعي و مدعي عليه بايد متعدد باشد مدعي و قاضي و هم چنين مدعي عليه و
قاضي بايد متعدد باشند و تعدد عنوان با وحدت مضمون كافي نيست مثلاً نميشود شخص به
عنوان ولايت بر صغير عليه خودش اقامه دعوي نمايد يا عليه ولي صغير از جانب خودش كه
همان ولي صغير است اقامه دعوا نمايد.
در اين جريان غصب فدك ابوبكر با اين كه خود مدعي بوده و به عنوان اينكه حكومت بر
مردم دارد ادعا داشته است چگونه خود را قاضي ميخواند و از حضرت صديقه عليها السلام
شاهد ميخواست تا بين خودش و آن حضرت حكومت كند؟
ب- علي القاعده و بطور متعارف بايد فصل مخاصمات و مرافعات در محكمهاي صورت بگيرد
كه متخاصمات و دو طرف دعوا صلاحيت آن را قبول داشته باشند و مدعي بايد در چنين
محكمهاي اقامه دعوا نمايد در حاليكه نه چنان محكمهاي وجود داشت و نه حضرت زهرا
عليها السلام كسي را غير از علي عليهالسلام صالح براي قضاء و داوري ميدانست.
ابوبكر هم كه معلوم بود- با اينكه پيغمبر صلياللهعليهوآله فرموده بود «اقضاكم علي»
(119)
- اين داوري
را به نزد علي عليهالسلام نميبرد و خودش هم تا آن زمان كسي را براي قضاء معين
نكرده بود و اگر هم معين كرده بود حضرت صديقه عليها السلام آن تعيين را شرعي
نميدانست و صلاحيت ناصب و منصوب را ردّ ميفرمود.
ج- اگر گفته شود: ابوبكر خود را زمامدار مسلمين ميدانست بخود حق ميداد كه هم
از سوي مسلمين اقامه دعوي نمايد و هم به عنوان ولي امر مسلمين به قضا و داوري
بنشيند.
جواب اين است كه بنابر مبنائي كه ابوبكر و همدستانش عرضه ميداشتند ميخواستند
مشروعيت حكومت را به عنوان اجماع امت يا اهل حلّ و عقد عنوان كنند در حاليكه تا
زمان غصب فدك اجماع امت باتفاق شيعه و سني محقق نشده بود زيرا به اجماع همه مورخين
تا فاطمه زهرا عليها السلام زنده بود جمعي از شخصيتهاي معروف از بني هاشم و غير
ايشان- كه همه از اهل حل و عقد و نظر بودند- با ابوبكر بيعت نكردند و تا آن حضرت
زنده بود نتوانستند با همه شدت و غلظتي كه داشتند از اين افراد سرشناس بيعت بگيرند.
از ديگران هم كه بيعت گرفته بودند بسياري به تهديد و ارعاب بود.
بنابراين به مبناي خود آنها حكومت رسميت شرعي و قانوني نيافته بود كه اين گونه
تصرفات و سائر مداخلاتش در امور، شرعي و قانوني باشد.
د- ما انكار نميكنيم كه اگر حكومت شرعي باشد حاكم ميتواند هم بين الناس در
مرافعاتشان حكومت كند و هم از طرف مسلمين اقامه دعوا نمايد امّا در قضيه واحده اين
منطقي نيست و در سيره پيغمبر اكرم صلياللهعليهوآله سابقه نداشت كه در قضيه واحده
حاكم هم مدعي باشد هم قاضي. علاوه بر آنكه با لزوم جزم مدعي در ادعاء و جواز حكم
قاضي به علم خود نيز منافات دارد.
هـ- و اشكال مهم ديگر اين است كه ابوبكر اگر خود مدعي و قاضي بود -چنانكه در اين
واقعه عمل كرد- اگر جزم داشت كه فدك ملك مسلمين است و حضرت صديقه كبري عليها السلام
- با مقام عصمت و طهارتش- العياذ بالله بناحق ادعاي ملكيت آن را مينمايد، چرا از
آن حضرت مطالبه بينه كرد و به علم خود عمل نكرد؟ و اگر جزم نداشت و احتمال ميداد
كه حق با آن حضرت باشد چگونه و چرا ادعا كرد و فدك را متصرف شد؟ در حاليكه مدعي
بايد در ادعاي خود بحقانيت خود جزم داشته باشد.
استصحاب بقاء مالكيت اگر در اين جا جاري باشد فقط اين اثر را دارد كه ذي اليد مدعي
شناخته شود و از او بينه مطالبه گردد امّا اصل طرح دعوا و استماع آن عليه ذي اليد
بمجرد استصحاب مسموع نيست. مثلاً اگر خانه پدر زيد در يد عمرو باشد كه مدعي خريد آن
خانه از پدر زيد باشد و زيد بخواهد بمجرد اينكه اين خانه قبلاً ملك پدرم بوده است و
به استصحاب مالكيت سابقه بدون ادعاء جزمي غصبيت و عدواني بودن آن در يد عمرو ادعاء
نمايد، ادعاي او مسموع نميشود.
به اين ملاحظات معلوم ميشود كه موازين قضائي در غصب حق زهراي اطهر عليها السلام
رعايت نشده است و عقدهها و حسادتها و كينههاي جاهليت و جاهطلبيهاي منافقين- كه
در وجود چند نفر خصوص آن دو نفر تبرز و تمركز يافت- موجب اين ستمها به دختر مظلومه
حضرت امام المرسلين صلياللهعليهوآله شد.
پس از تمام اين نكات و ملاحظات آنچه نفاق اين توطئهگرها را اثبات مينمايد و ايمان
صادق آنها را به وحي و رسالت زير سؤال برده است اين است كه آيا اينها در صداقت و
طهارت حضرت زهرا عليها السلام بعد از آن همه تنصيصات و تصريحات پيغمبر
صلياللهعليهوآله و بعد از نزول آيه تطهير و آن اعلامهاي مكرر كه زهرا از اهل
بيت است و از اهل آيه تطهير است و سيده زنان عالميان و سيد زنان اهل بهشت است و و و
شك داشتند اگر شك داشتند؟ پس شك آنها با ادعاي ايمان به خدا و رسول چگونه قابل قبول
است؟ و اگر شك نداشتند پس اين معاملات و اين ظلمها را كه مرتكب شدند چگونه جواب
ميدهند؟
و پس از همه اينها آيا اين بود مزد رسالت پيغمبري كه آن همه رنج و اذيت و زحمت و
مرارت را در راه هدايت اين مردم متحمل شد كه پاره تن او را اينگونه برنجانند؟
آيا اگر فدك ملك مسلمين بود همان طور كه به امر خداوند متعال پيغمبر
صلياللهعليهوآله آن را به حضرت زهرا عليها السلام واگذر كرده بود ابوبكر هم آن
را واگذار ميكرد و به خدا و پيغمبر تأسي مينمود كسي از مسلمانان به او اعتراض
ميكرد؟
يقيناً هيچ مسلماني- مگر همان عدهاي كه بودن فدك را در اختيار زهرا عليها السلام
مخالف سياستهاي خود ميدانستند- راضي به استرداد فدك از آن حضرت نبود و سيعلم الذين
ظلموا اي منقلب ينقلبون.
و: قياس جريان غصب فدك و مطالبه بينه از حضرت زهرا عليها السلام با دعواي
اميرالمؤمنين عليهالسلام بر زره قياس مع الفارق بل مع الفوارق است زيرا:
اولاً: در آن دعوا از ذي اليد بينه خواسته نشده است تا خلاف قوانين قضائي عمل شده
باشد امّا در دعواي ابوبكر بر حضرت زهرا عليها السلام از آن حضرت كه ذي اليد بود
بينه خواسته شد.
ثانياً: چنانكه گفتيم از هر نظر محاكمه عادي و سالم و مستقيم نبود و يك برخورد به
تمام معني سياسي بود نه يك محاكمه واقعي و حقيقي
ثالثاً: شريح قاضي اگرچه در عصر اميرالمؤمنين عليهالسلام هم قاضي بود امّا او از
بقايا و عمّال همان رژيمي بود كه غصب فدك از حضرت سيدة النساء عليها السلام نمود و
اميرالمؤمنين عليهالسلام به ملاحظاتي به عزل او مبادرت نورزيد اما براي انفاذ
احكام او ترتيبي مقرر كرد كه حقوق مردم ضايع نشود.
علي هذا از مثل او نميتوان انتظار داشت كه با دعواي اميرالمؤمنين عليهالسلام
برخورد مناسب نموده و از دعواي آن حضرت علم به واقع پيدا كند و حكم كند. اگر حاكم
مالك اشتر يا عمار ياسر يا سائر اصحاب عارف به مقام حضرت بودند به علم خود حكم
ميدادند. ولي بعد از اينكه آن اساس و شالوده ريخته شد كه از حضرت زهرا عليها
السلام فدك را غصب نمودند و طهارت و صداقت و عصمت منصوصه و مسلّمه آن حضرت را رعايت
نكردند معلوم است جريان قضا بر همين منوال استقرار مييابد و از اميرالمؤمنين
عليهالسلام نيز در اين واقعه كه ذي اليد هم نبوده است بطريق اولي بينه ميطلبيدند.
مع ذلك احتمال ميرود سرّ اينكه حضرت (بر تقدير صحت سند اين حديث) به اين داوري
شريح اعتراضي نكرد اين بوده است كه يا خود حضرت به او دستور داده بود كه اينگونه
عمل نمايد تا سبب تاليف قلب آن شخص به اسلام و رغبت او به ايمان شود چنانكه شد و
ايمان آورد و يا اينكه چون ملاحظه فرمود اين برخورد قاضي سبب اقبال او به اسلام
ميگردد آن داوري را پذيرفت.
خلاصه اينكه اين دو واقعه را كه نخستين آن از هر لحاظ در نهايت اهميت و معلول يك
توطئه بزرگ سياسي بوده و دوم يك واقعه سادهاي است كه از آن هم بزرگواري
اميرالمؤمنين عليهالسلام مشهود است نبايد به هم قياس كرد و الحمدلله اولاً و آخراً
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.