حقيقت گمشده

شيخ معتصم سيد احمد
مترجم : محمد رضا مهرى

- ۱۸ -


(امـن هو قانت آناء الليل ساجدا وقائما يحذر الاخرة ويرجوا رحمة ربه قل هل يستوى الذين يعلمون والذين لا يعلمون انما يتذكر اولواالالباب ) (618) : ويا آن كس كه در ساعات شب در حال سجود وقـيام به اطاعت مشغول بوده , ازعذاب آخرت بيمناك وبه رحمت پروردگارش اميدوار است , بگو آيا آنها كه مى دانند با آنهائى كه نمى دانند مساوى هستند ؟

, تنها خردمندان متذكر مى شوند.

(كـتـاب انـزلناه اليك مبارك ليدبروا آياته وليتذكر اولوا الالباب ) (619) :كتاب مباركى كه بر تو نازل كرديم تا در آيات آن تدبركنند,وخردمندان متذكر شوند.

(ولـقد آتينا موسى الهدى واورثنا بنى اسرائيل الكتاب هدى وذكرى لاولى الالباب ) (620) : ما به مـوسـى هـدايـت داده , بـنـى اسـرائيـل را وارث كـتاب قرار داديم , كتابى كه هدايت وتذكر براى خردمندان است .

وهـمـچنين خداوند فرموده است : (وذكر فان الذكرى تنفع المؤمنين ) (621) : يادآورى كن , كه يادآورى مؤمنان را سودمند است .

اى هـشـام ! خـداونـد مـتـعـال در كـتـاب خـود مـى فـرمـايد: (ان في ذلك لذكرى لمن كان له قلب ) (622) : در اينها يادآورى است براى كسى كه قلب دارد ومنظور از قلب عقل است .

ومى فرمايد: (ولقد آتينا لقمان الحكمه ) (623) : وما به لقمان حكمت داديم .

كه حكمت به معنى دانائى وعقل است .

اى هـشـام ! لقمان به فرزندش گفت : در برابر حق فروتن باش , تاعاقل ترين مردم باشى , انسان با هـوش بـه سـوى صـاحـب حـق مـى رود .

فـرزندم ! دنيا درياى ژرفى است كه مردم زيادى در آن غـرق شـده اند, پس بايد كشتى تو در اين دريا پرهيز وتقواى الهى باشد,ابزار كشتى ايمان , باد بانش توكل , ناخداى آن عقل , راهنمايش علم وسكان كشتى صبر باشد.

اى هشام ! هر چيزى دليلى دارد, دليل عقل فكر كردن ودليل فكركردن سكوت است , وهر چيزى مـركـبـى دارد, ومـركـب عـقـل تـواضـع اسـت , ودر جـهالت تو همين بس كه آن چه را خدا نهى كرده است مرتكب شوى .

اى هـشـام ! خـداوند انبيا وفرستادگان خود را به سوى بندگانش نفرستاد مگر براى آنكه درباره خـدا تـعـقـل كنند, پس هر كه بهتراجابت كند, شناخت بهترى دارد, وآنكه داناتر به امر خدا باشد عقل بهترى دارد, وآنكه عقلش كاملتر است مقام بالاترى در دنياوآخرت پيدا خواهد كرد.

اى هـشـام ! خـداونـد دو حـجـت بـر مردم دارد, حجتى ظاهرى وحجتى درونى .

حجت ظاهرى , فرستادگان خدا شامل : پيامبران وائمه (ع )مى باشند, اما حجت درونى عقل مى باشد.

اى هشام ! عاقل كسى است كه حلال او را از شكر باز نمى دارد,وحرام صبر او را نمى ربايد (624) .

اى هـشـام ! هـر كـس سـه چـيـز را بـر سـه چيز چيره سازد, گويا درنابودى عقل خويش كمك كرده است : كـسـى كـه نـور تفكر را با آرزوهاى طولانى تاريك نمايد, وكسى كه زيبائى هاى حكمت خود را با سـخـنـان بـيـهـوده خـويـش از مـيـان بـبردوكسى كه نور عبرت آموزى خود را با شهوت هاى خويش خاموش سازد, گويا او به هواى نفس خود كمك كرده تا عقلش رااز بين ببرد, وهر كه عقل خود را نابود ساخت دين ودنياى خويش را تباه كرده است .

اى هـشـام ! چگونه عمل تو نزد خدا ارزش پيدا كند در حالى كه توقلب خود را از امر پروردگارت مشغول نموده واز هواى نفس خودبراى پيروزى بر عقلت اطاعت كرده اى .

اى هـشـام , صـبـر بـر تنهايى علامت قدرت عقل است , پس هر كه درباره خدا تعقل كند اهل دنيا ودوسـتداران آنها را ترك گفته , وبه آنچه نزد خدا است دل ببندد, خدا مونس او در وحشت , يار او درتنهايى , بى نيازى او در فقر بوده وبدون داشتن اهل وعشيره او راعزير مى گرداند.

اى هـشـام ! حق براى اطاعت خداوند بر قرار شده است , وهيچ راه نجاتى جز در طاعت خدا نيست , وطـاعـت در عـلـم بـوده , عـلـم دريـادگيرى , ويادگيرى در عقل است , وعلم آن است كه نزد عالم ربانى است وشناخت علم تنها با عقل ميسر است .

اى هـشام ! عمل اندك از عالم , هم مقبول بوده وهم چند برابرمى شود, وعمل فراوان از اهل هوى وجهل مردود است .

اى هشام ! عاقل به كمترين متاع دنيا راضى است اگر با حكمت باشد, ولى به حكمت اندك راضى نشود اگر چه دنيا را داشته باشد,واز اين رو است كه تجارت آنها سودآور گرديده است .

اى هـشـام ! عـقلا كارهاى بيهوده دنيا را ترك كرده چه رسد به گناهان ,وترك دنيا فضيلت است ولى ترك گناه واجب مى باشد.

اى هـشام ! عاقل به دنيا واهل آن نگاه كرده دانست كه دنيا جز بازحمت به دست نيايد, وبه آخرت نـگـاه كـرده دانـسـت آخـرت نـيـز جـزبا زحمت بدست نيايد, ولذا با زحمت پايدارترين آن دو را انتخاب كرد.

اى هـشـام ! عـقلا به دنيا زهد ورزيده وبه آخرت علاقمند شدند زيراآنها دانستند كه دنيا خواهان اسـت وخـواسـتـه شـده , آخـرت نـيزخواهان است وخواسته شده , هر كه آخرت را بخواهد دنيا او راخـواسـتـه تا او رزق خود را از دنيا بگيرد, وهر كه دنيا را بخواهدآخرت او را خواسته ومرگ او فرا رسد, هم دنيايش را فاسد نموده وهم آخرتش را.

اى هـشـام ! هـر كـه بى نيازى را بدون دارائى , آرامش قلب را به دور ازحسد, وسلامت در دين را خـواهـد, بايد خواسته خود را خاضعانه از خداى متعال طلب كند, از خدا بخواهد تا عقلش را كامل نـمـايـد,زيـرا هر كه عاقل شد به آن اندازه كه كفايتش كند قانع مى شود, وهركه قانع شد به آنچه كـفـايـت كـنـد او را بى نياز گردد, وهر كه به مقداركفايت خود قانع نشد هيچ گاه به بى نيازى نخواهد رسيد.

اى هـشام ! خداوند درباره يك قوم نيكوكار حكايت مى كند كه آنهاوقتى دانستند كه دلها مى لغزد وبه كورى وپستى بر مى گردد چنين گفتند: (ربـنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا وهب لنا من لدنك رحمه ) (625) :پروردگارا, دلهاى ما را پس از آنكه هدايتمان كردى ملغزان , واز نزدخود به ما رحمت ببخش .

در واقع آنكه درباره خدا تعقل نكند خدا ترس نخواهد بود, وهر كه درباره خدا تعقل نكرد نمى تواند بـر شناختى دل ببندد كه دربصيرت ثابت قدم بوده وحقيقت آن را در قلب خود بيابد, وهيچ كس چنين نگردد مگر آنكه سخنش تصديق كننده عملش ونهانش موافق با ظاهرش باشد .

زيرا خداوند تبارك وتعالى بر نهان مخفى عقل دلالت نمى كند مگر با ظاهر گويايى از آن .

اى هـشـام ! امـيرالمؤمنين (ع ) مى گفت : خداوند را با چيزى بهتر ازعقل عبادت نكرده اند, وعقل كـسـى كـامـل نـشـود تـا آنـكـه چندخاصيت مختلف در او باشد: كفر وشرك از او سر نزند, اميد خـيروصلاح از او باشد, آن چه از دارائى اش زائد بر مؤونه است ببخشد,سخن بيهوده از او سر نزند, سـهـم او از دنـيـا به اندازه نياز باشد, درطول عمرش از فراگيرى علم سير نشود, براى او با خدا بودن توام با ذلت محبوب تر است از عزت بدون خدا, تواضع نزد او محبوب تر از معروف شدن است انـدك نـيـكـوكـارى ديـگـران را زيـادونـيكوكارى فراوان خود را كم مى شمارد, همه مردم را از خودش بهتر وخود را از همه پايين تر مى بيند, واين است اساس نيكيها.

اى هشام ! عاقل دروغ نمى گويد هر چند هواى نفس او چنين خواهد.

اى هـشـام ! هـر كـه مروت ندارد دين ندارد, وهر كه عقل ندارد مروت ندارد, با ارزش ترين مردم كـسـى اسـت كـه دنـيـا را بـراى خـودارزشـمـنـد نبيند, ودر واقع بهاى بدنهاى شما چيزى جز بهشت نيست , پس آنها را به چيز ديگرى نفروشيد.

اى هشام ! اميرالمؤمنين (ع ) مى گفت : علامت عاقل اين است كه سه خاصيت در او باشد: اگر از او سؤال شود جواب دهد, اگر ديگران از سـخـن گـفـتـن ناتوان باشند او به سخن آيد, وهميشه نظرى مى دهد كه صلاح اهل خود در آن است ,واگر كسى هيچ يك از اين سه خاصيت را نداشته باشد احمق است .

امـيرالمؤمنين (ع ) مى گويد: كسى در صدر مجلس نمى نشيند مگرآنكه اين سه خاصيت يا يكى از آنها در او باشد, پس هر كس هيچ يك از آنها در او نبوده ودر صدر مجلس بنشيند احمق است .

حـسـن بن على (ع ) گفته است : اگر حاجتى داشتيد, آن را از اهلش بخواهيد, گفتند: اى فرزند رسول خدا, اهل آن چه كسانى هستند ؟

گـفـت : آنـها كه خداوند در كتاب خود اينگونه ياد كرده است : (انمايتذكر اولوا الالباب ) (626) : تنها خردمندان متذكر مى شوند.

سپس گفت : اولوا الالباب همان دارندگان عقل اند.

عـلـى بـن الـحـسـين (ع ) نيز مى گويد: همنشينى افراد صالح انسان را به نيكوكارى وا مى دارد, فـراگـيـرى آداب عـلـمـا عـقـل را زياد مى كند,اطاعت از اولياى امر عادل كمال عزت است , به كـارگـيـرى ثـروت تـمـام مروت است , راهنمائى مشورت كننده اداى حق نعمت است (627) , وخـوددارى از اذيت وآزار ديگران كمال عقل بوده وراحتى وآرامش بدن , در حال وآينده را بدنبال خواهد داشت .

اى هـشـام ! عـاقـل با كسى كه بيم آن مى رود كه او را تكذيب كندسخن نمى گويد, واز كسى كه مى ترسد او را رد كند چيزى نمى خواهد, وبراى انجام كارى كه توانائى اش را ندارد آماده نمى شود, وبه كسى كه اميد او را ناديده گيرد اميدوار نمى شود, واگربيم آن داشته باشد كه كارى به دليل ناتوانى از انجام آن از دست بدهد در اينصورت بر آن كار اقدام نمى كند (628) .

وصـدهـا روايت ديگر كه نشاندهنده اهميت عقل وجايگاه آن درمكتب اهل بيت (ع ) مى باشد .

عقل هـمـان نـور الهى است كه انسان به واسطه آن حقايق اشياء را بدست مى آورد, ولذا عقل يك عطيه الـهـى اسـت نـه اينكه امرى ذاتى در انسان باشد كه از قوت به فعل منتقل شود, آنگونه كه فلاسفه گـويـنـد, آنـها عقل را به عنوان نيرويى درانسان تعريف كرده اند كه انسان به واسطه آن مى تواند تـئورى هـا رااز امـور ضـرورى بدست آورد مانند محال بودن اجتماع نقيضين , وياحادث بودن هر مـتـغـيـر .

هـرگاه انسان بتواند تئورى ها را از اين ضروريات بدست آورد, در واقع به مرحله عقل رسيده است , وعقل مرتبه اى از مراتب نفس است , يعنى هرگاه نفس به كمال برسد,عقل مى شود.

وقـتـى نـتـيجه گيرى ها را ولو با بيست واسطه به ضروريات متصل كرديم آنگاه آنها را معقولات نـامـيم .

ولى آنها عقل را با معقول وعلم را با معلوم مخلوط كردند, خود را سرگرم معلوم ومعقول نـمـوده وازنـورى كـه سـر منشا فراگيرى وتعقل اشياء است غافل گشتند, واين همان گمراهى واقعى است , زيرا ما با وجدان خود آن نورى كه توسط آن حقائق اشياء را مى توان شناخت , مى بينيم كه خارج ازذات ما وذات معلومات است , آن يك مرحمت الهى است كه توسط آن خود را تعليم داده وحـقـايق اشياء را بدست مى آوريم , والاكجا است اين عقل در ايام كودكى , وهمه مى دانند كه اگر ذاتى بود,ديگر قابل جدا شدن نبود.

خداوند مى فرمايد: (واللّه اخرجكم من بطون امهاتكم لا تعلمون شيئا) (629) : وخداوند شما را از شـكـم مـادرانـتـان خـارج كرد درحاليكه چيزى نمى دانستيد .

اين آيه دقيقا ما رامتوجه واقعيت عقل وعلم مى سازد, وبه ما مى فهماند كه عقل وعلم دو نور روشنگرى است كه هيچ يك از ما وقتى كـه از مادر متولد شديم آنها را نداشته ولى اكنون داراى عقل وعلم شده ايم پس بايد اعتراف كنيم كه اين دو را خدا به ما داده , زيرا اگر از ما بود بايد از كودكى آن رامى داشتيم .

پيامبر(ص ) اين حقيقت را اينگونه بيان وتاكيد مى كند: هرگاه بچه به حد مردان يا زنان برسد, آن پرده كنار رفته ودر دل اين انسان نورى وارد مى شود كه مى تواند واجب را از مستحب وخوب را از بد تميزدهد .

در حقيقت , موقعيت عقل نسبت به قلب مانند چراغ نسبت به خانه است .

بـنـابـرايـن عقل نورى است الهى ومعصوم از خطا, همچنان كه وحى نورى الهى ومعصوم از خطا اسـت , پس اختلافى ميان آنها نيست ,بلكه آنها دو نور از يك چراغ اند, خداوند نور اول را در انسان ونوردوم را در قرآن وحديث قرار داده وهر دوى آنها يكديگر را تكميل وتصديق مى كنند.

رابـطـه مـيـان عـقـل ووحى , رابطه برانگيختن است , همانگونه كه اميرالمؤمنين (ع ) در توصيف مـامـوريـت انـبيا مى گويد: تا اعماق عقلها رابرانگيزند پس بنابر اصل عقلانى بودن قرآن كه بر محور ذكر قائم است هيچ جدائى ميان عقل ووحى وجود ندارد .

عقل سليم آن است كه با وحى الهى پـرورش مـى يـابـد, رشـد مى كند, تاييد مى شودوبه هدف مى رسد, وبنابراين عقلى كه راهنمايش بصيرت وحى باشد مى تواند معيار درستى براى كشف معارف دينى باشد.

واين حقيقت مهم موجب اختلاف مسلمين وپيدايش مذاهب ميان آنها شد.

اهـل حديث به دليل جمود فكرى , بر ظاهر متون تكيه كردند,معتزله به دنبال تاويل رفته واشاعره سعى كردند ميان تاويل وعمل به ظاهر متون جمع كنند, اما فلاسفه راهى خلاف راه خدا براى خود انـتـخـاب نـمـوده , ادعـا كردند كه با نيروى انسانى مى توان به حقايق رسيد .

ولى هيچ يك از اين گروه ها به واقعيت نرسيدند.

حـال چـون سـخـن درباره حنابله است , بايد گفت كه انكار عقل وترك عمل به آن , دليلى ندارد, كـسـى كـه كـتـب حـنبليان را مطالعه كند آن عقايد ضد ونقيض ومخالف عقل وفطرت انسان را مـى بـيند, آنها به رواياتى ايمان دارند كه تشبيه وتجسيم خداوند سبحان را مطرح مى كند, ولذا به نظر مى رسد كه عقايد آنها چندان تفاوتى با عقايديهود, نصارى ومجوس ندارد, وميان آنها مذاهب تجسيم , تشبيه ,رؤيت خدا, جبر وديگر عقايد اهل كتاب پيدا شد.

وبازگشت همه اينها به طرز برخورد نادرست با احاديث است , آنهادر مفهوم احاديث دقت ننموده واسـنـاد حـديـث را بـررسى نكرده اند,آنها بدون آنكه احاديث را با قرآن وعقل تطبيق دهند به آن ايمان مى آوردند.

آنـهـا در تـقـلـيـد عاميانه به جايى رسيدند كه به ظاهر اخبار وآثارى كه راويان حديث آنها را نقل كرده اند عمل مى كردند هر چند اين اخباربه معصوم نرسد يا, بدون سند, جعلى وساختگى باشد ويا آنـكـه شـاذ, غـيـر قـابـل قبول , عجيب وغريب يا از اسرائيليات باشد مانندروايت هاى كعب , وهب وغـيـره ... .

وهـر چـنـد اين روايات با روايت هايى قطعى كه جزء متون شرع , ادراكات حس ومسائل يـقـيـنى عقلى مى باشند تعارض داشته باشد, آنان هر كه را منكر اين روايات شودكافر دانسته وهر كه را با آنها مخالفت نمايد فاسق گويند.... (630) .

واگـر بـر خـورد بـا احـاديـث ايـنگونه باشد, مطمئنا عقايد اسلامى گرفتار هزاران حديث جعلى واسرائيلياتى خواهد شد كه توسطيهود وارد معتقدات مسلمين شده است .

امـا ايـنكه حنابله ادعا مى كنند كه خود پيرو كتاب وسنت بوده وديگران گمراه يا كافراند تنها يك ادعـاى بـى پـايـه وبـدون دلـيل است زيرا همه مسلمين اقرار به حجيت سنت وعمل به آن دارند, ولـى اختلاف در اين است كه حنابله به آنچه از رسول اللّه (ص ) روايت شده ايمان دارند, بدون آنكه بـه سـنـد آن اعـتماد داشته يا خود حديث را فهميده ونسبت به مفاهيم آن آگاهى داشته باشند, همانگونه كه زمخشرى مى گويد: وان قلت من اهل الحديث وحزبه يقولون تيس ليس يدرى ويفهم اگـر خـود را از اهـل حـديث قلمداد كنم , خواهند گفت كه او مانندبزى است كه نه مى داند ونه شعور دارد.

رسول اللّه (ص ) فرموده است : من كذب على متعمدا فليتبوا مقعده من النار: هر كه عليه من دروغ گويد, جايگاه او آتش است .

اين حديث به طور آشكار نشان مى دهد كه دشمنان دين به پيامبر وبه اسـلام نسبت هايى ناروا خواهند داد كه عقايد دين را منحرف مى سازد.بنابراين بايد مطالعه حديث تابع روش هاى علمى ومنطقى باشد,نه آنگونه كه حنبليان عمل كرده اند .

آنها به هر حديثى كه در متن كتابها وجود دارد ايمان دارند, خواه اين حديث معقول باشد يا غيرمعقول , موافق قرآن باشد يا مخالف آن .

ابن حنبل در رساله خود مى نويسد: حـديث را همانگونه كه به ما رسيده ونقل كرده اند روايت مى كنيم ,آن را باور كرده ومى دانيم كه واقعيت همان است كه به مارسيده است (631) .

مـى گـويـد: على بن عيسى به من خبر داد كه يك حنبلى چنين روايت كرده است : از ابو عبداللّه (احمد بن حنبل ) درباره احاديثى پرسيدم كه مى گويد خداوند متعال هر شب به آسمان دنيا نازل مى شود,[واينكه خدا ديده مى شود], [خدا پاى خود را بر زمين مى گذارد],وامثال اين احاديث , ابو عبداللّه گفت : به اين احاديث ايمان داشته وتصديق مى كنيم نه مى گوئيم چگونه ونه چه معنى دارد ؟

يعنى اينكه به احاديث شكل نمى دهيم وآنها را با تاويل منحرف نمى كنيم ونمى گوئيم كه معناى حديث چنين است , وهيچ حديثى را ردنمى كنيم (632) .

اين است روش آنها در برخورد با حديث , چيزى را رد نكرده وهمه را مى پذيرند .

وتوجيه هاى بى ربط آنان بسيار خنده آور است ,زيرا پذيرفتند اين احاديث درست به معنى پذيرفتن تجسيم وتشبيه است , حتى اينكه بعضى از آنها كه حشويه نام دارندمعتقداند كه خداى متعال داراى جسم است .

شـهـرستانى مى گويد: اما حشوى هايى كه قائل به تشبيه اند جايزدانسته اند كه با پروردگارشان مـصـافـحـه كـرده ودسـت بـه بـدن اوگـذارنـد, آنـها مى گويند كه مسلمانان مخلص اگر در رياضت وكوشش به حد اخلاص رسيدند مى توانند در دنيا وآخرت با خدامعانقه كنند (633) .

نمونه هايى از احاديث تجسيم :

بـه عنوان نمونه , تعدادى از روايات كتاب السنه كه روايت هاى عبداللّه از پدرش احمد بن حنبل بوده وكتاب التوحيد از ابن خزيمه را انتخاب ومطرح مى كنيم : 1 ـ عبداللّه بن احمد اين روايت را با سند نقل كرده مى گويد: رسول اللّه (ص ) فرمود: پروردگار ما از نـا امـيـدى بـعضى بندگان وتقرب بعضى ديگر مى خندد, گفتم : يا رسول اللّه , مگر پروردگار هـم مـى خـندد, گفت : آرى , گفتم : از خير پروردگار خندان بى نصيب نخواهيم ماند (634) .

وديگر رواياتى كه نشان مى دهد كه خداى متعال مى خندد.

2 ـ عبداللّه گفت : روايتى براى پدرم خواندم ... .

سپس اسناد را تاسعيد بن جبير نقل كرد, مبنى بر ايـنـكـه آنـهـا مى گويند: ارواح از يك ياقوت گرفته مى شوند, ولى نمى دانم كه گفت آن ياقوت سـرخ ‌است يا نه ؟

ومن مى گويم كه سعيد بن جبير گفته است : آنها از يك زمرد بوده ونوشته آن از طـلا اسـت .

كه خداى رحمن به دست خودآن را نوشته واهل آسمانها صداى حركت قلم را هنگام نوشتن مى شنوند (635) .

3 ـ گفت : پدرم روايت كرده است ... .

با سند از ابو عطا كه گفت :خداوند در حالى كه با كمر به يك سـنـگ بـزرگ تـكيه داده بود بادست خود تورات را براى موسى با مرواريد در الواح نوشت ,موسى صداى حركت قلم را مى شنيد, ميان او وخدا چيزى جزحجاب وجود نداشت (636) .

آيـا جز تجسيم وتشبيه آشكار از اين روايات فهميده مى شود ؟

هركس به اين احاديث ايمان داشته وادعـا كـنـد كـه پروردگار را در تخيل وتصور خود نمى آورد دروغ گفته است , آنها خدا را تصور وتوهم مى كنند.

روزى مـيـان برادرم ويكى از شيوخ وهابيت كه به طور طبيعى ادامه دهنده عقائد حنابله هستند بـحـثـى درباره صفات الهى در گرفت ,برادرم خدا را از اين صفات منزه دانسته وبا تمام روش ها سـعـى دراثـبـات فساد اين عقايد داشت , ولى فايده اى نداشت , در پايان برادرم اين سؤال را مطرح كرد: اگر به نحوى براى خداى سبحان اين صفات ثابت شود, ومعلوم گردد كه خدا صورت , دو دست , دو پـا, دو چـشـم ... .

وديـگـر صفاتى كه براى پروردگارشان قائل اند دارد, آيا انسان نمى تواند خدا راتـصور وتخيل كند ؟

بلكه حتما او را تخيل خواهد كرد زيرا نفس انسان بعد از توصيف , هميشه در تصور وتخيل است .

جواب آن وهابى نشان دهنده عقيده كامل او در تجسيم وتصوير است , اوگفت : مى توانى خدا را تخيل وتصور كنى ولى نبايد از او خبردهى ....!! بـرادرم گفت : چه فرق ميكند كه بتى را جلوى خود گذاشته وعبادتش كنى , يا آنكه بت را تخيل كرده وبه عبادت آن بپردازى ؟

گـفت : اين كلام رافضيان است , خدا روى آنها را سياه كند, به خداايمان مى آورند ولى او را به اين صفات متصف نمى كنند, پس آنهاخدايى را مى پرستند كه وجود ندارد.

بـرادرم گـفـت : خداى حق آن است كه عقلها بر او احاطه نداشته وديدگان به او نمى رسند, نه با كـجـا گـفـتـن جايى براى او درست شودونه با چگونه گفتن , براى او چگونگى مطرح شود, دربـاره او نه چرابايد گفت ونه چگونه , زيرا او است كه به كجا جا داده وبه چگونه چگونگى بـخـشـيـده است , پس آنچه را كه نمى توانى تصور كنى همان خدا است , وآنچه را كه تصور مى كنى مـخـلـوق اسـت , مـا از ائمـه اهل بيت (ع ) اينگونه سخنى يادگرفته ايم : كل ما تصورتموه في ادق مـعـانـيـه فـهـو مـخلوق مثلكم , مردود اليكم : آنچه را كه به دقيق ترين معانى خودتصور كرده ايد مـخـلـوقى است مانند خودتان , وبه سوى شما برمى گردد, پس كمال شناخت خدا در ناتوانى از شناخت او است .

او با خشم جواب داد: ما براى خدا آنچه را كه او براى خودش پذيرفته قبول مى كنيم وبس .

بـبـينيد چگونه براى خداى متعال انگشت ساخته اند, لعنت خدا برآنها باد, واز اين انگشتان خنصر (انـگـشت كوچك ) را مشخص كرده وبراى آن انگشت پناه بر خدا مفاصل قائل اند .

همانگونه كه ابن خزيمه در كتاب توحيد با اسنادش به انس بن مالك روايت كرده مى گويد: رسول اللّه (ص ) گفت : وقـتـى پـروردگـار موسى براى كوه متجلى شد, انگشت كوچك خود را بالا برده ويك مفصل آن راگـرفـت , آنگاه كوه از هم پاشيد, حميد به او گفت : آيا اين روايت رانقل مى كنى ؟

گفت : آن را انس از پيامبر(ص ) روايت كرده وحال تومى گويى آن را نقل نكنم ؟

(637) ابـن حـنـبل از پدرش مانند اين خبر را روايت كرده , با اسناد آن به انس , مى گويد كه پيامبر(ص ) فـرمـود: وقـتى خداى موسى براى كوه تجلى كرد اينگونه گفت ... .

وبا انگشت كوچك خود اشاره كرد وآن قضيه را نقل كرد (638) .

اى خواننده با خرد, تو از اين سخن چه نتيجه مى گيرى ؟

بـراى خـدا دسـتـى قـائل شـده وبراى دست انگشت , واز ميان انگشتان انگشت كوچك را گرفته وگـفتند كه انگشت كوچكش مفصل دارد... .

!!! همين جا متوقف شويد تا منظره را براى شما كامل كنيم .

بـراى خـداوند دو بازو وسينه قائل شدند, عبداللّه گويد پدرم گفت ....وپس از ذكر اسناد به نقل از عبداللّه بن عمر مى گويد: ملائكه از نوردو بازو وسينه خدا ساخته شدند (639) .

وبـا اسناد به ابوهريره روايت مى كند كه رسول اللّه (ص ) گفت : كلفتى پوست كافر سى و دو ذراع است از ذراعهاى خدا (به اندازه سى ودو برابر بازوى خدا) ودندان او نيز چنين است (640) .

علاوه بر داشتن سينه وبازو, همچنين مى توان از اين حديث نتيجه گرفت كه دو بازوى خدا داراى اندازه مشخصى است , والانمى تواند واحد طول باشد.

آنها به اين هم اكتفا نكرده , بلكه براى خدا قائل به پا نيز هستند.

عـبـداللّه بـن احـمد بن حنبل با اسنادش از انس بن مالك روايت كرده مى گويد: رسول اللّه (ص ) گفت : در آتش انداخته مى شوند, آتش مى گويد: آيا باز هم كسى هست , اين كار ادامه دارد تا آنكه خداپايش يا قدمش را روى آتش گذاشته وآتش مى گويد: كافي است (641) .

ابـن خـزيـمـه از ابـوهريره نقل مى كند كه رسول اللّه (ص ) گفت : آتش جهنم پر نمى شود تا آنكه خـداونـد پـاى خـود را در آن گـذاشـتـه ,وآتـش مـى گويد: كافى است , كافى است آنگاه جهنم پرمى شود (642) .

حـال خـوانـنده عزيز ! بيا وببين كه آنها از اين حد نيز گذشته وبراى خدا قائل به نفس مى باشند, عـبـداللّه بـن احمد بن حنبل با اسنادش ازابى بن كعب مى گويد: به باد, ناسزا نگوئيد, زيرا باد از نفس خدااست (643) .

براى كامل شدن منظره چه باقى مانده است ؟

به خصوص آنكه براى خدا صورت نيز ساخته اند .

شايد كلام وصدا باقى مانده باشد ؟! ولى آن را نيز گفته وبه صداى آهن تشبيه كرده اند.

عبداللّه بن احمد با سندش مى گويد: هرگاه خداوند براى وحى سخن گويد, اهل آسمان صدايى مانند صداى آهن بر روى كوه صفامى شنوند (644) .

سـپـس قـائل بـه وزن وسـنـگينى براى خدا شده ولذا هر گاه خدا روى كرسى مى نشيند صداى چوبهاى كرسى شنيده مى شود, اگر خداوزن نداشت اين صداى چوب چه معنى دارد ؟

عـبـداللّه بن احمد بن حنبل به اسنادش از عمر مى گويد: هرگاه بركرسى نشست صدايى از آن شـنيده مى شود مانند صداى محمل تازه ساخته شده (645) , يعنى مانند صداى محمل بر پشت شتر هرگاه آدم سنگين وزنى سوار شود.

هـمـچـنـيـن با اسنادش به عبداللّه بن خليفه مى گويد: زنى نزدپيامبر(ص ) آمد وگفت : از خدا بـخـواه تـا مرا به بهشت ببرد, پيامبربراى خدا تعظيم كرد وگفت : كرسى خدا به پهناورى آسمان هـاوزمين است , هرگاه خدا روى آن مى نشيند به اندازه چهار انگشت جاى خالى باقى ميماند, واز كرسى صدايى بر مى آيد مانند صداى محمل هرگاه كسى بر آن سوار شود (646) .

ابن خزيمه اضافه كرده است : از سنگينى اش (647) .

بـدين صورت منظره تخيلى كامل شده واز خدا يك انسان مى سازدكه داراى تمام صفات انسان از نـظـر داشتن جسم , اعضا وتركيبات واز نظر محدودبودن .

اين ظاهر سخن آنها است هر چند آن را انكارمى كنند, ولى بالاتر از آن نيز مى گويند: در حديث آمده است كه خداوند آدم را به شكل خودش ساخت وطول او هفتاد ذراع بود.

آنها معتقد به امكان ديدن خدا ونگاه كردن به او هستند, همانگونه كه ابن خزيمه با اسنادش به ابن عـباس روايت مى كند كه پيامبر(ص ) گفت : پروردگارم را به زيباترين شكل ديدم , به من گفت : اى مـحـمـد, گفتم : لبيك وسعد يك , گفت : اهل ملكوت اعلى بر سر چه چيزى اختلاف دارند ؟

گـفـتـم : پروردگارا من نمى دانم ,خداوند دست خود را ميان دو شانه من گذاشت ومن سردى دست او را روى سينه ام احساس كردم , وآنگاه از آنچه بين مشرق ومغرب بود آگاه شدم (648) .

همچنين با اسنادش مى گويد... .

عبداللّه بن عمر بن خطاب به دنبال عبداللّه بن عباس فرستاد تا از او سـؤال شـود كـه : آيـا محمد(ص )پروردگار خود را ديده است ؟

عبداللّه بن عباس جواب مثبت داد,عبداللّه بن عمر فرستاده خود را باز گرداند كه : چگونه او راديده است ؟

ابـن عـبـاس ايـنـگـونه جواب داد: او را در باغ سر سبز ديد كه بر فرشى از طلا ويك كرسى از طلا نـشـسـتـه وچـهـار مـلائكـه او را حـمل مى كردند, يكى به صورت يك مرد, دومى به صورت يك گاونر,سومى به شكل كركس وچهارمى به شكل شير (649) .

ايـن عـقـايـد بمنزله مشت نمونه خروار است , ما به همين مقدار ازعقايد حنابله وهم فكرهاى آنان دربـاره صفات خداوند تبارك وتعالى اكتفا مى كنيم , واز ديگر عقايد آنان صرف نظر كرده زيراآنچه نقل شد براى مفتضح كردن آنان كافى است .

بعضى از حنبليان وقتى متوجه كار زشت خود شدند, سعى درتوجيه آن نموده وگفتند او اگر چه جسم دارد ولى بدون كيفيت است .

اشـعـرى نيز اين توجيه را معتبر شمرده ودر صفحه 18 كتاب خود به نام ابانه مى گويد: خداوند متعال صورت دارد ولى بدون كيفيت ,همانگونه كه خود فرموده است : (ويبقى وجه ربك ذو الجلال والاكرام ) (650) : وروى پروردگار تو باجلال وجمال باقى مى ماند ودو دسـت هم دارد ولى بدون كيفيت ,همانگونه كه مى گويد: (خلقت بيدى ): با دو دستم خلق كردم .

وچه زيبا گفته است شاعر درباره آنها: قد شبهوه بخلقه وتخوفواشنع الورى فتستروا بالبلكفه (651) او را شـبـيـه مـخلوقات دانستند وآنگاه از خشم مردم ترسيدند ولذاپشت پرده (بلاكيف ) خود را مخفى نمودند.

هر كه عقل سالمى داشته باشد به وضوح مى بيند كه اين توجيه هيچ تغييرى در صورت قضيه ايجاد نمى كند زيرا جاهل بودن به كيفيت فائده اى ندارد ومعنى صحيحى را در بر نمى گيرد, وبيشتر به ابهام ومعما شباهت دارد زيرا قائل بودن به اين الفاظ با معانى حقيقى آن دقيقا به معنى قائل بودن به كيفيت براى آنها است , زيرا الفاظ مبتنى بر خود كيفيت است , وجارى بودن اين صفات با معانى مـتعارف آنها درست عين تجسيم وتشبيه است , وتوجيه آن با جمله بلاكيف جز حرفى بر سر زبان نخواهد بود.

بـه يـاد دارم روزى بـا يـكـى از اساتيدمان در دانشگاه درباره مستوى شدن خداوند بر تخت بحث مـى كـردم , وقـتـى از دسـت مـن خـسـتـه شـدگفت : ما همان را مى گوئيم كه گذشتگانمان مى گفتند: استواء معلوم ,كيف مجهول وسؤال درباره آن بدعت مى باشد.

به او گفتم : تنها مساله را مبهم تر كردى , با زحمت فراوان آب را باآب معنى كردى .

در حالى كه عصبانى شده بود گفت : چگونه ؟

گفتم : اگر استواء معلوم است پس كيف نيز معلوم مى باشد.

واگر كيف مجهول است , پس استواءهم مجهول بوده واز آن جدانمى شود, فهميدن استواء درست عـيـن فهميدن كيفيت است .

وعقل هيچ فرقى ميان توصيف چيزى وكيفيت آن نمى گذارد, زيرا اين دويكى هستند.

مثلا اگر گفتى كه فلانى نشسته است , در اين صورت علم تو به نشستن او همان علمت به كيفيت او اسـت , وقـتى مى گوئى كه استوامعلوم است , پس همان علم به استوا, علم به كيفيت است , والا كلام تو تناقض خواهد داشت , بلكه عين تناقض است , چگونه تو عالم به استواء خواهى بود ودر همان حال از كيفيت بى اطلاع ؟! ... .

مـدتـى ساكت شد, هيچ جوابى نمى داد, سپس معذرت خواست كه عجله داشته واجازه گرفت ورفت .

پس با توجه به گرفتن معانى حقيقى الفاظ هر چه درباره عدم كيف گويند در واقع تناقض وياوه گويى است , همچنين قول آنها به اينكه خداوند داراى يك دست حقيقى بوده ولى مانند بقيه دسـتـهـا نيست , آخر اين قول ابتداى آن رانقض كرده وبه عكس , زيرا دست به معنى حقيقى خود همان كيفيت مشخص را دارد, ونفى كيفيت از آن به معنى حذف حقيقت آن است .

واگـر ايـن الـفاظ بى محتوى براى تنزيه خداوند عزوجل كافى باشدپس مى توان گفت : خداوند جـسـم دارد بـلا كيف , جسمى كه مشابه ديگر اجسام نيست , وخدا خون دارد بلا كيف , وهمچنين گوشت ومو .. .

دارد بلا كيف .

حتى اينكه يكى از مشبهين گفته است : من حيا كردم كه براى خداعورت وريش قائل شوم , مرا از اين دو معاف دانسته ومى توانيددرباره هر چيز ديگرى بپرسيد (652) .

البته مفهوم كلام ما اين نيست كه ما معتقد به تاويل در امثال اين آيات هستيم , ظاهر كتاب وسنت بـه بـهـانـه ايـنـكـه مـخـالـف عقل است را نمى توان تاويل كرد, بلكه اصلا در قرآن وسنت چيزى مخالف عقل نيست , وآنچه به ظاهر مخالف عقل مى باشد, در واقع ظاهرنيست , بلكه خيال مى كنند كه ظاهر است .

در امـثـال ايـن آيـات نيازى به تاويل نيست , زيرا لغت در دلالت معنوى خود به دو قسمت تقسيم مى شود: 1 ـ دلالت افرادى 2 ـ دلالت تركيبى .

حـال اگـر قرينه ونشانه اى وجود داشته باشد مى تواند معنى تركيبى رااز معنى افرادى جدا سازد, ولى اگر قرينه اى نبود كه آن را از معنى افرادى منصرف كند در اين صورت موافق آن خواهد بود, مـثـلا: اگربگوئيم : شير ولفظ را به طور مفرد مطرح كنيم چيزى به ذهن مى آيد كه همان حيوان درنـده اى اسـت كه در جنگل زندگى مى كند,همچنين اگر لفظ را در يك تركيب آوريم ولى به گـونه اى باشد كه قرينه اى در آن بدست نيايد, بازهم همان معنى را خواهد داشت , به عنوان مثال اگر بگوئى : شيرى را ديدم كه شكار خود را در جنگل مى خورد.

ولى اگر بگوئيم : شيرى را ديدم كه اتومبيل مى راند, اين معنى كاملاتغيير مى كند.

در اين حالت مقصود از شير يك مرد شجاع است .

وروش عرب در فهم كلام به همين صورت است , مثلا وقتى شاعر مى گويد: اسد على وفي الحروب نعامة فتخاء تنفر من صغير الصافر در مـقـابـل من مانند شير بوده ولى در جنگها مانند شتر مرغ بى جربزه اى است كه از صداى يك سوت مى ترسد.

از ايـن سـخـن شاعر جز اين را نخواهيم فهميد كه يك مرد ترسوئى در برابر افراد ضعيف تظاهر به شجاعت كرده ولى هنگام روبروشدن با دشمن از ترس فرار مى كند.

هـمـيـن حـالـت نـيـز در آن آيـات قـرآنى وجود دارد, مثلا وقتى خداوندمى فرمايد: (يد اللّه فوق ايديهم ) (653) : دست خدا بالاى دست آنهااست معنى آن بدون تاويل دست قدرت است , مانند آنـكـه مـى گـويد:البلد في يد السلطان : شهر در دست سلطان است يعنى تحت تصرف واداره او اسـت , وايـن سخن همچنان صحيح خواهد بود حتى اگردو دست سلطان قطع باشند, بقيه آيات نـيز از همين قبيل اند,هميشه آن معناى تركيبى كه از سياق بقيه الفاظ در جمله بدست مى آيد را پذيرفته وهيچگاه به ازاء معناى حرفى فردى متوقف نمى شويم ودر اين ميان هيچ تاويل يا تحريفى نـيز مطرح نيست ,اين است عمل به ظاهر, البته ظاهرى كه از بقيه سياق جمله بدست مى آيد, ولى ايـن حـنابله مردم عوام را با ظواهر فردى الفاظ گمراه كرده وبه معناى اجمالى تركيبى آن توجه نمى كنند.

وبدين ترتيب ظاهر كتاب وسنت حجتى است كه پس از دقت درقرائن متصل ومنفصل نمى توان از آن صـرف نظر كرده وكسى حق تاويل آن را ندارد .

وهر كه به ظاهر فردى وحرفى الفاظ تكيه كند ازكلام عرب غافل وگمراه شده است .

وقـبـل از آنـكه با احمد بن حنبل وعقايدش وداع كنيم , مناسب است خواننده گرامى را بر گفتار واحـاديـث اهـل بـيـت درباره صفات خداوند مطلع سازيم , تا معلوم شود آن نورى كه از كلام آنها صادرمى شود از چراغ قرآن كريم تابيده , واينكه فاجعه عظيمى كه تفكراسلامى دچار آن شده است در واقع نتيجه طبيعى دورى ما از ائمه اهل بيت وكلام ايشان است , چه زيبا فرمود امام صادق (ع ): لـو عـرف الناس محاسن كلامنا لاتبعونا: اگر مردم سخنان زيباى ما را بدانند از ماپيروى خواهند كرد.

سـخـنـانـى كه نقل خواهيم كرد از كتاب توحيد تاليف شيخ صدوق است , كتاب بزرگى است كه شـامل جواهر سخن اهل بيت درباره توحيد است , من از خواننده عزيز تقاضا دارم در اين سخنان با ديـدبـاز وحقيقت بين تدبر نموده , سپس اينها را با كتاب السنه تاليف عبداللّه بن احمد بن حنبل وكـتـاب التوحيد تاليف ابن خزيمه يا هركتاب ديگر اهل سنت كه احاديث توحيد وصفات خداى سبحان راجمع كرده است مقايسه كند.

خطبه رسول اللّه (ص )

هـمـه سـتـايـش از آن خـدا است كه در اوليت خود منفرد بود واز ازل عظمت وخداوندى وكبريا وجبروت از آن او بود .

ساخت آن چه راساخت وآفريد آن چه را آفريد بى آن كه الگوئى از پيش براى هيچ كدام از آفريده اى او باشد.

پروردگار ما كه دقت ولطف پرورش او قديم وازلى است وبا علم وآگاهى استعدادها را شكافت وبا قدرت مستحكم خويش آفريدآن چه را آفريد وبا نور صبحگاهى تاريكى را زدود (با نور وجودعدم را شـكـافـت ) پس هيچ كس را ياراى تبديل آفرينش او وتغييرصنع او, وابطال حكم او, ورد فرمان او نـيـسـت .

خـواسـته او بى چون وچرا است وملك او زوال ناپذير وحكومت او ابدى .

او است كه ازلى وجاويدان است .

از شدت نور از خلق خود در افق بى نهايت ونفوذ ناپذيرى برتر وحاكميتى فراگير پـنهان است .

بر همه چيزمحيط وبه همه چيز نزديك است .

بر خلق خود تجلى كرده است بى آن كه ديـده شود در حالى كه او در برترين ديدگاه است .

پس خواست كه بندگانش تنها او را بپرستند با ايـن كـه نور او ورفعت بى پايان او حجاب خلق است پس پيامبران را فرستاد تا حجتى كامل بر خلق بـاشند والگوى عملى وشاهدان اعمال مردم باشندوفرستادگان خود را از ميان آنها برانگيخت كه آنـهـا را بـشارت دهندوبترسانند تا هر كس هلاك شود با دريافت دليل روشن باشد وهركس زنده شود نيز با دليل روشن باشد وتا بندگان از پروردگار خوددريابند آن چه را نمى دانستند پس او را به پروردگارى بشناسند پس از انكار وتنها او را بپرستند پس از عناد وخود خواهى (654) .

حديث امام رضا (ع )

فـتح بن يزيد جرجانى مى گويد: هنگامى كه از مكه به سوى خراسان باز مى گشتم , امام رضا(ع ) را ديـدم كـه بـه سـمت عراق مى رود .

دربين راه شنيدم كه مى گفت : هر كه از خدا پرهيزد از او پرهيز شود,وهر كه خدا را اطاعت كند, اطاعت مى شود.

پس سعى وتلاش كردم تا نزديك ايشان رسيدم , سلام كردم واوجواب سلامم را داد, سپس فرمود: