مـا مـن قلب الا و له اذنان : على
احداهما ملك مرشد، و على الاخرى شيطان مفتن ، هذا يامره و
هـذا يـزجـره : الشـيـطـان يـامـره بـالمـعـاصـى ، و
المـلك يـزجـره عـنـهـا؛ و هـو قـول الله عـزوجـل : عـن
اليـمـيـن و عـن الشـمـال قـعـيـد مـا يـلفـظ مـن قـول الا
لديـه رقـيـب عـتـيـد(270)
هـر قـلبـى دو گوش دارد: بر سر يكى از آن دو فرشته
اى راهنماست ، و بر سر ديگرى شيطانى فتنه انگيز است ؛ اين
فرمانش دهد و آن بازش دارد. شيطان به گناهان فرمانش دهد، و
فرشته از آنها بازش دارد و اين همان است كه خداوند - عزوجل
- مى فرمايد: در طرف راست و چپ (به مراقب او) بنشسه اند،
هر سخنى بر زبان آورد همان دم رقيب و عتيد بر آن آماده
اند.
عـلامـه طـبـاطـبـائى (قـده ) مـى فـرمـايـد: از جـمـله
و هـو قول الله .. استفاده
مى شود كه مقصود خداوند از نشستن آن دو فرشته در طرف راست
و چـپ ، نـشـسـتـن در طرف راست و چپ دل و جان آدمى - كه
همان سعادت و سقاوت او است - مى بـاشـد؛ داراى دو گـوش
بـودن آن ، به لحاظ شنوايى و فرمان برداريش از دعوت كننده
به نيكى و دعوت كنند به بدى مى باشد(271)
.
حاملان عرش :
دسته ديگرى از فرشتگان كه كارشان يكى از كارهايشان
تسبيح خداوند و استغفار براى مومنان است ،
حاملان عرش خدا هستند:
الذيـن يـحـمـلون العرش و من حوله
يسبحون بحمد ربهم و يومنون به يستغفرون للذين امـنـوا...(272)
آنـان كه عرش را حمل مى كنند و كسانى كه در اطراف
آن هستند براى سـپـاس خـدا، او را تـسـبـيـح مـى گـويند و
به او ايان دارند و براى مومنان طلب بخشش و مغفرت مى
نمايند....
امـا ايـن كـه عـرش چيست ؟
اقوال مختلفى مطرح شده ، لكن آن چه مسلم بوده و مورد اتفاق
است ، به معناى نخت سلطانتى جسمانى نيست .
عـرش در زبـاس فـارسـى مـرادف اسـت بـا خـژتـخـت سلطنتى و
در قرآن كريم بيست و دو مرتبه لفظ
عرش آمده است ، اما در هيجده آيه از عرش خداوندى با
اوصاف : عظيم ، كـريـم ، و مـجـيـد سـخن ميان آمده است
(273) و با وجود كثرت اشاره به عرش ، قرآن
كريم از توضيح مفهوم اين واقعيت ساكت است .
عـلامـه مـحـمـد بـاقـر مجلسى (ره ) در اوايل جلد پنجاه و
هشتم بجار الانوار در مورد عرش و كرسى مى فرمايد:
بـدان كـه تـخـت شـاهى در اين
تمجهان مظهر قدرت پادشاهان است ، ولى خداى سبحان مـنـزه از
مـكـان اسـت ، نه تختى دارد و نه كرسى كه بر آن بنشيند و
اين دو عنوان كه بر برخى از آفريده هاى او به حسب مناسبت
اطلاق شده اند به چند معناست :
1: دو جـسـم بـرزگ فـراز هـفت آسمان . آن دو جسم به
اين دو نام خوانده شدند، چون احام و تـقـديـران خـدا از
آنـهـا تـراود و فرشته هاى كروبيان و مقرب و ارواح
پيامبران و اوصيا گـرد آنـهـايـند و هر كه را خدا خواهد به
خود نزديك سازد بدان ها بالابش برد، چنان كه فـرمان ها
احكام شاهان و آثار سلطنت وعظمت آنان از تخت و كرسى آنهاست
و مقربان آستان و خاصان آنها را به گرد آنها چرخند و نيز
چون آن دو بزرگ ترين آفريد جهاند و انوار عـجيب آثار غريبه
مخصوص به خود دارند، دلالتشان بر وجود خدا و علم و قدرت و
حكمتش بـيـش از اجـسـام ديـگـر اسـت و از ايـن رو،
مـخـصـوص بدين نام شدند و حاملان آنها در دنيا گـروهـى
فـرشـته اند و در آخرت يا فرشته هايند يا انبياى اولوا
العزم و او صياى بر گـزيـده ، چـنـان كـه دانـسـتـى و بسا
مقصود ازحمل در آخرت اين باشد كه در قيامت ، عرش بديشان بر
پاست و اينان حكام و نزديكان به آنند.
2- عـلمـو دانـش . چـنـان كه در بسيارى از اخبار بدان
تفسير شدند، چون منشا ظهور خدا بر خلقش ، دانش و شناسايى
است و آن وسيله تجلى خدا بر عباد است و گويى هرش و كرسى
باشند و حامل آن پيامبر و ائمه (عليه السلام ) هستند كه
خزان علم او در آسمان و زمينش مى باشند، به خصوص آن چه
مربوط به شناخت اوست .
3- حـقيقتى محيط به همه آفريده هاى او. چنان كه صدوق
فرموده و از برخى اخبار استفاده مـى شـود؛ زيـرا هـر چه در
زمين و فراز آنهاست آيات وجود خدا و نشانه هاى قدرت اويند
و آثـار وجـود و فـيـض حـكـمـت آن حـضـرت . پـس هـمـه
آفـريـده هـا، عـرش عـظـمـت و جـلال او هـسـتـنـد و وسيله
تجلى صفات كمالش بر عارفات . و اين معنايى است كه معصوم به
خاطرم رسيد: و ارتفع وفق كل منظر؛ و
او بالاتر از هر ديدگاهى است .
4- هـر يـك ازاوصـاف كـمـال و جـلالش عـرش اوسـت ،
زيـرا قـرار گـاه عـظـمـت تـو جلال او هستند و وسيله ظهورش
بر بنده هايش به اندازه استعدادشان ، و او را عرش دانش و
عرش قدرت ، رحمانيت ، رحيميت ، وحدانيت و عرش تنزه است ،
چنان كه در روايات آمده است .
5- دل پـيامبر و او صيا و مومنان كامل . چنينى دل هايى
قرار گاه محبت تو معرفت خدايند، چنان كه در روايت آمده :
قلب المومن عرش الرحمن و نيز
در حديث قدسى است :
لم يسعنى سمائى و لا ارضى ، و وسعنى
قلب عبدى المومن
در هر صورت اطلاق عر و كرسى بر برخى معانى به واسطه تصريح
در خبر يا قرئن ديـگـر مـنـافـات نـدارد بـا وجـوب
اعـتـراف بـه مـعـنـاى اول كـه از ظـاهر اگثر آيات و
روايات ظاهر مى گردد، چنان كه در سطور گذشته بهاين معنا
اشاره شد كه اين دو لفظ تحمل جميع معانى ظاهرى و باطنى را
دارند(274)
بـعـضـى عرش را در آيه ثم استوى
عليالعرش
(275) بر فلك
نهم حـمـل كرده اند، كه نمى توتند درست باشد؛ زيرا
علمى كه پايه اش بر فرضيه است ، مـتـزلزل و لرزان اسـت و
نـمـى تـوان آيـات قـرآن را بـر آن تحمل نمود،؛ گفت : آيه
فوق همان مطلبى را كه علم گفته است تبيين مى نمايد!
البته قضايا و مسائل مطرى كهبه بديهيختم مى شود، حساب
ديگرى دارد؛ چون بر اساس اصول عقلى جزمى است كه انسان طبق
همان اصول خطوط كلى دين را تشخيص مى دهد. پسس عـقـل مستدل
- همانطورى كه معلوم است - چراغ براى تشخيص راه است . ولى
فرضيه علمى را نـمـى تـوان قـطـعـى و مـسـلم در نـظـر
روشـن اسـت ؛ زيـرا بـا تـحـولى كـه در مـسـائل هـيـئت و
نـجـوم پـيـش آمـد، نـمـى تـوان آيـه را بـر آن حمل كرد،
پس معلوم شد- حق ، احدودى با قدما بوده است .
در عـقـايـد شـيـخ صـدوق اسـت :
اعـتـقـاد مـا دربـاره عـرش ايـت كـه عـرش كـل مـجـمـوع
مـخـلوقـات اسـت ، و در وجـه ديـگـر عـلم اسـت . از امـام
صـادق (عـليـه السلام ) سـوال شد از معناى كلام اله
: الرحمن على العرش استوى
(276) ؛ خداوند رحمان بر عرش قرار گرفت .
آن حضرت فرمود: قرار گرفت در هر چيزى پس هيچ چيز نزديك تر
به او نيست از چيز ديگرى ...
امـا عـرشـى كـه بـه مـعـنـاى علم
است ، حالمان آن چهار كس از اولين هستند و چهار كس از
آخـرين ، اما چهار نفر اولين آنها عبارتند از: نوح ،
ابراهيم ، موسى و عيسى (عليه السلام ) و اما چهار نفر
آهرين آنها محمد، على ، حسن و حسين (عليه السلام ) مى
باشند(277)
.
از روايـات مـتـعـدتـدى اسـتـفـاده مـى شـود كـه
عـرش مـقـام عـلمـى اسـت و فـرشـتـگـان حـامـل اين علمند.
از امام صادق (ع ) روايت شده كه از آن حضرت پرسيدند: چرا
بيت المعمور چـهـار گـوش اسـت ؟ فـرمود: چون برابر عرش
چهار گوش است ، گفته شده : چرا عرش چـهـار گوش است ،
گفته شد: چرا عرش چهار گوش شده ؟ فرمود: چون مسلمانى بر
چهار كـلمـه سـازمـان يـافـتـه :
سـبـحـان الله ، و الحـمـدلله ، و الا اله الا الله ، و
الله اكبر(278)
.
ايـن كلمات بيانگر مطالب ذيل است : تنزيه حق تعالى از هر
نقص و عيبى ، اختصاص دادن حمد براى خداوند؛ چرا كه تمام
حمدها براى خداست ، و چون احدى در جهان هستى واجب نيست و
خـالق و رب و شـايسته معبود بود نيم باشد، پس جر او خدايى
نيست ، و از آن جايى كه هـيـچ كـس نـمـى تواند توصيف ذات
مقدس او نمايد، و برتر از آن است كه به فكر احدى بـيـايـد،
پـس خـداونـد بـزرگ تر از اين است كه وصف شو، نه اين كه
بزرگ تر از هر چيزى است : اكبر من
كل شى ء.
بـنـابـراين اين چهار پايه عرش اين چهار كلمه است يعنى اين
چهار علم است ، تمام علوم يا بـه تـنـزيـه حق باز مى گردد
يا به توحيد و يا به تكبير او، همه معارف به اين چهار
مـعـرفـت باز مى گردد و اين چهار معرفت نيز اركان چهار
گانه عرش خدا مى باشند. پس عـرش ، همان علم است كه وقتى
تنزل مى نمايد بيت المعور مى شود، وقتى به جهان طبيعت مـى
آيـد، كـعـبـه مـى شـود. ونـيز حديثى در كتاب شريف كافى از
امام رضا (ع ) وارد شده بيانگر مقام علمى عرش است
(279) .
طـبـق نـظـر اگـثـر مفسرين ، فرشتگان حاملان عرش الهى مى
باشند، و ضمن اين كه قرآن كـريـم عـده اى از فرشتگان را
حاملان عرش مى داند، انسان ها را هم نيز به فرشته شدن با
تحصيل خوى فرشتگان ترغيب مى كند، چنان كه مى فرمايد:
فرشتگانى كه عرش الهـى را حـمـل مـى
كـنـنـد و آنـان كـه پـيرامون عرش حضرت حقند و به تسبيح و
ستيش خدا مـشـغـولنـد، هـم خـود بـه خـدا ايـمـان دارنـد و
هـم بـراى اهل ايمان از خدا طلب آمرزشمى كنند كه :
پروردگارا! علم و رحمت بى منتهايت همه چيزى را فـرا گـرفته
به لطف و كرمت ، گناهان آنان كه توبه كرده و راه خشنودى تو
را پيموده اند، ببخش و آنان را از عذاب دوزخ مصون بدار(280)
.
ايـن كـه فرمود: عدده اى حاملان عرش
الهى ان معلوم مى شود كه عرش از اوصاف فـعـلى خـداى
تـعـالى اسـت ، تنه مقام ذات و اوصاف ذاتى تعالى . در يك
جا مى فرمايد: يـسـتـغـفـرون امـن فـى الارض
(281) ؛ فـرشـتـگـان بـراى اهل زمين آمرزش
مى طلبند و در جاى ديگر آمده : و
ستغفرون للذين آمنوا(282)
؛ و آنان بـراى مـومـنـان طـلب آمـرزش مـى كـنند.
جمع ميان اين دو آيه ، اين است كه آنها غير از مـومـنـان
را بـه دليـل ايـن كـه بـى نـور و تاريك هستند، نيم بينند
و مومنان را كه روشن و نـورانـى انـد، مـشاهده نموده و بر
ايشان در خواست مغفرت مى كنند، لذا
لمن فى الارض همان الذين
آمنوا مى باشند.
فرشتگان حجب :
امام زنى العابدين (عليه السلام ) در دعاى سوم
صحيفه سحاديه عرضه مى دارد:
و الروح الذى هـو عـلى مـلائكـه
الحـجـب ؛ (پروردگارا!درود فرست بر) آن روح كه
گماشته بر فرشتگان حجب است .
در ايـن جـا امـام (ع ) روح
را يـك فـرشـتـه مـوكـل بر فرشتگان حجب معرفى مى فرمايد. و
حجب جمع حجاب به معناى ستر و
پرده است ؛ و گفته شده : عجز، حجاب بين انسان و مرادش است
؛ و معصيت ، حجاب بين بنده و پـروردگـارش . امـا مـراد از
حـجـب در ايـن جـا، انوار
مافوق آسمان ها است كه از تعلق گرفتن علوم انسانها به
ماوراى خود جلوگيرى مى كنند.
زيربن وهب گويد: از امير مومنان درباره حجب سوال شد، حضرت
فرمود: حجب نخست هفت حـجـاب اسـت و
ضـخـامـت هـر يـك پـانـصـد سـال راه و بـيـن هـر كـدام
نـيـز پـانـصـد سـال راه مـى بـاشـد. حـجـب دوم هـفـتـاد
حـجـاب اسـت كـه مـيـان هـر دو آنـهـا پـانـصـد سـال راه
مـى بـاشـد. و حـجـب دوم هـفـتـاد حـجـاب اسـت كـه مـيـان
هـر دو آنـهـا پـانـصـد سال راه است ، دربانان هر حجاب
هفتاد هزار فرشته اند ، كه نيروى هر يك برابر نيروى ثقلين
است ! آن گاه سراپرده هاى جلالند، كه هفتاد سراپرده اند و
در هر سراپرده ، هفتاد فـرشـتـه اسـت و مـيـان هـر دو
سـراپـرده ، پـانـصـد سـال راه است . سپس سراپرده عزت است
، سپس سراپرده كبريا، سپس سراپرده عظمت ، و پـس از آن قدس
، و بعد از آن جبروت ، و آن گاه فخر، و سپس نور سپيد، وسپس
وحدانيت - كـه هفتاد هزار سال راه است - سپس حجاب اعلا است
و چون حضرت ساكت شد، عمر گفت : با ابالحسن ، زنده نباشم
روزى كه تو را نبينم !(283)
امـام صـادق (عـليـه السـلام ) بـه واسـطـه پـدران از
امـيـر مـومـنـان عـلى (عـليـه السلام ) نـقـل مـى
فـرمـايـد كـه فـرمـود: هداى تعالى
نور محمد را آفريد پيش از آن بيافريند آسـمـان هـا و
زمـيـن و عـرش و كـرسـى و لوح و قـلم و بـهـشـت و دوزخ را،
و پـيـش از آن كه بـيافريند آدم و تژنوح و ابراهيم و
اسماعيل و اسحاق و بعقوب و موسى و عيسى و داود و سليمان
را، و تمام كسانى كه خداوند در اين آيه از آنان نام مى
برد:و وهبنا له اسحاق و يـعـقـوب
..و هـديـنـا هـم الى صـراط مـسـتقيم
(284) و پيش از آن كه همه پيامبران
را بيافريند به چهار صد و بيست و چها هزار سال پيش . و
خداى تعالى با او دوازده حجاب آفريد: 1. حجاب قدرت ؛ 2.
حجاب عظمت ؛ 3. حجاب منت ؛ 4. حجاب رحمت ؛ 5. حجاب سعادت ؛
6. حجاب كرامت ؛ 7. حجاب منزلت ؛ 8. حجاب هدايت ؛ 9.حجاب
نبوت ؛ 10. حجاب رفعت ؛ 11. حجاب مهيبت ؛ 12. حجاب شفاعت .
سـپـس نـور محمد (ص ) را دوازده هزار سال در حجات
قدرت حبس كرد و او مى گفت : سبحان ربـى الاعـلى ؛ و در
حجاب عظمت يازده هزار سال و او مى گفت : سبحان عالم السر
(و اخفى )؛ و در حـجـاب مـنت ده هزار سال ، در حالى كه او
مى گفت : سبحان من هو قائم لا يلهو؛ و در حجاب كرامت هفت
هزار سال و او مى گفت : سبحان من هو غنى اليفتقر؛ و در
حجاب منزلت شش هـزار سـال و او مـى گـفـت : سـبـحـان ربـى
العـلى الكـريـم ؛ و در حـجـاب هدايت پنج هزار سـال و او
مـى گـفـت سـبـحـان دى العـرش العـظـيـم ؛ و در حـجـاب
نـبـوت چـهـار هـزار سـال و او مـى گـفـت
سـبـحـان رب العـزه عـمـا يـصـفـون
؛ و در حـجـاب رفـعـت سه هزار سـال و او مـى گـفـت :
سـبـحـان دى المـلك والمـلكـوت ؛ و در حـجـاب هـيـب دو
هـزار سـال و او مـى گـفـت : سـبـحـان ربـى العـظـيـم و
بـحـمـده ؛ سـپـس خـداونـد عـزوجـل بـر لوح ظـاهر فرمود كه
چهار هزار سال بر آن مى درخشيد، سپس آن را بر عرش ظـاهـر
فـرمـود و بـر پـايـه عـرش هـفـت هـزار سـال ثـابـت بـود
تـا آن كـه خـداى عزوجل آن را در صلب آدم (عليه السلام )
قرار داد سپس از صلب آدم به صلب نوح و بعد از آن از صـلبـى
ديـگـر تـا ايـن كـه خـداى تـعـالى از صـلب عـبدالله بن
المطلب خارجش نمود...(285)
و حضرت رسول اكرم (صلى الله عليه وآله ) مى فرمايد:
ان االه سـبـعين الف حجاب ، من نور
او ظلمه ، لو كشفت لا حترقت يبحات وجهه مادونه او ما
انـتـهـى اليـه بـصـره
(286) هـمـانـا بـراى خـداونـد
متعال هزار حجاب او تور يا ظلمت است كه اگر كنار رود انوار
دوى او، آن چه پس از آن است ، يا آنچه را ديدش به آن رسد،
مى سوازند.
يـعـنـى اگـر از و انـوار خدا كه محجوب از بنده هاست ،
چيزى پرده بردارى شو، چنان كه موسى از پوتو آن ، بيهوش
افتاد و كوه ها تكه تكه شدند. زيرا سوختن و سوزاندن در
ايـن جا هيزم نيست ، كه تبديل به خاكستر گزدد، بلكه عبارت
است از فانى ساختن ذات از جهت مشاهده . و نيز علماى اسلامى
در تاويل اين حديث سخن بسيارى گفته اند كه احمالش آن كـه ،
حـجـاب در حـق خـداى تـعـالى مـحال است و نمى شود آن را
فرض نمود مگر نسيت به بيننده ، چنان كه در حق خود فرمود:
ان الله لا يـخفى عليه شى ء فى
الارض و لا فى السماء(287)
چيزى در آسمان و زمين از خدا پوشيده و پنهان نيست .
و درباره پنهان و پوشيده بودن حضرت حق از خلق مى فرمايد:
فلا تغرتكم الحيوه الدنيا و لا
يغرنكم بالله الغرور(288)
پس زندگى پسنت دنيا شما را فريب ندهد و شيطان از
عقاب خدا خدا به عفو و كرمش مغرورتان نگرداند.
زنـدگى پست هر كسى همان وجود دنيوى او با لوازمش مى باشد و
فريبش به آن است كه آدمى را به خود مشغول سازد، لذا بايد
گفت كه وجود هر چيزى تنها حجاب ميان او و خداوند تعالى است
.
حـجـاب راه
تويى حافظ از ميان بر خيز |
|
|
خوشا كسى كه در
اين راه بى حجاب رود |
|
و نـيـز بـايـد تـوجـه داشـت - بـرخـى از موجودات براى
برخى ديگر حجابند، البته در صـورتـى كـه از مـراتـب دات آن
و داخـل در آن بـاشـنـد. بنابراين ، هر مرتبه اى از ظهور
وجود، نسبت به مراتب پايين تر، حجاب به شمار مى رودت و نيز
آن مرتبه براى خودش نـيز يك حجاب محسو مى شود. در نتيجه
حجاب ها همان تعينات وجود خواهند بود و از اين رو در هـر
چـيـزى بـه تـعـداد مـراتـبى كه پيش از او است ، حجاب وجود
دارد و در مورد با جچب روايـات نـمـتعدد و متفاوتى وارد
شده كه هر كى داراى اسرارى است و فهمش از عهده انسان خـارج
بـوده و جـز اوليـايى كه خداوند خواسته ، كسى نمى تواند
درك . از اين رو علامه مجلسى - قدس سره العزيز - بعد از
ذكر روايت حجب مى فرمايد: و تحقيق
اين است كه اخبار مذكور ظاهرى دارند و باطنى ، و هر دو
درست است .
ظـاهـرش ايـن اسـن كـه خـداى سـبـحـان چنان كه عرش و كرسى
را با بى نيازى به آن دو آفـريـده ، در مـيـان آنـهـا پرده
ها و حجاب ها و سرادقاتى آفريده ، كه از انوار غيبى خود
درون آنـهـا را انـبـاشـته كه از ديد فرشه ها و بعضى از
انبيا و به هنگام شنيدن ديگران مـظـهـر عـظـمـت و جلال و
هيبت و وسعت فيض و رحمتش باشند. و اختلاف شماره اى بسا كه
از نـظـر نوع و صنف و شخص آنها است و يا اين كه در برخى
تعبيرات با هم شماره شدند و يا بعضى از آنها را نام بردند.
و امـا بـاطـن آنـها اين كه حجاب هاى مانع از وصول بخ حق ،
بسيارند، برهى ناشى از از نـقـض نـيـرو و درك آدمـى اسـت
از نـظـر امـكـان و نـيـاز و حـدوث و آن چـه بـه دبنال
آنهاست از نقص و درماندگى ؛ و اينها حجب ظلمتند. برخى ناشى
از نورانيت و تجرد و تـقـدس و عـظـمـت و جـلال حـداسـت كـه
حـجـب نـورانـيـه انـد، و محال است اين هر دو حجاب برداشته
شوند، و اگر از ميان بروند جز ذات حق چيزى نماند. آرى
مـمـكـن اسـت تـا انـدازه اى ايـن حجب برداشته شوند و آدمى
به مقام كشف و شهود قلبى بـرسـد، بـه وسـيـله بـر كـنـارى
از صـفات شهوانى و اخلاق حيوانى و تخلق به اخلاق ربانى از
راه عبادت و رياضت و مجاهده و بررسى علوم حقه .
و در ايـن صورت انوار جلال الهى بر بنده مى تابد و تشخص
واراده و شهوت تو را مى سـوزانـد، و بـا ديـده يـقـيـن
كـمـال خـدا بـقـايـش را مـى نـگـرنـد و فـنـا و ذل خود را
در مى يابند، بى نيازى او و نياز خود را بنگرند، بلكه مجود
عريه اى خود را در برابر وجود او نيست شمارند و توانايى
ناچيز خود را در برابر قدرت كامله او هيچ . بـلكـه از
اراده و قـدرت و دانـش خـود كـنـار رونـد و اراده و قدرت و
علم حق در آنها به كار افـتـد، نـخـواهـند جز آن چه خدا
خواهد. و نيروى حق را در تصرف به كار برند، مرده زنده
كنند، خورشيد بر گردانند، ماه را بكشافند، چنان كه امير
مومنان (عليه السلام ) فرمود:
ما قلعت باب خيبر بقوه جسمانيه بل
بقوه ربانيه من در خيبر را به نيروى جسمانى نكندم ،
بلكه به نيروى ربانى از جاى در آوردم .
و ايـن مـعـنـاى فـنـاء فـى الله و بـقـاء بـالله اسـت كـه
قـابـل فـهم است و منافى با اصول دين نيست . و به عبارت
ديگر: حجاب هاى نورانى كه مـانـع از وصـول بنده به خدا و
درك مقام ممكن ازمعرفت او مى شوند، موانعى است كه از راه
عبادت دست مى دهد، از قبيل ريا و خودبينى و سنعه و مراء و
حجب ظلمنى كليه گناهان است ؛ و چـون ايـن حـجـاب هـا
بـرداشـتـه شـوند خدا در دل بنده تجليكند و ممحبت جز او از
تا به خودش برسد، مى سوزاند(289)
چنان كه پيش گفته شد، خداوند فرشتگانى را مامور بر حجاب
هاى خود فرموده است و از دعـاى امـام سـجـاد (عـليـه
السـلام ) كـه در اول بـحـث آمـده اسـتـفـاده مى شود كه
فرشتگان مـوكـل بـر حـجـب و سـاكـنـان در حـجـب رئيـسـى
دارنـد بـه نـام روح و محتمل
است كه روح اسم جنس باشد، به
اسن معنا كه فرشتگان هر حجابى وئيسى داشته باشند.
منظور از روح
القدس چيست ؟
بـه تـامـل در آيـان قـرآن كـريـم خـواهـيـم ديد كه
در بعضى موارد خداوند ار كلمه روح
الدقس استفاده فرمود از جمله :
و اتـيـنـا عيسى بن مرين البينات و
ايندنا و بروح القدس ...(290)
و به عيسى بـن مـريـم مـعجزات و حجت ها عطا نموديم
و او را به توسط روح القدس توانايى وقوت بخشيديم .
القـدس بـه دو صـورت قـرائت
شده است ؛ ابن كثير- كه يكى از قراء است - به سـكـون دال
القـدس خـوانـده ، و بـاقـى
قـاريـان سـبـعـه بـه ضـم دال
القـدس قـرئت نـمـوده اند. و اين كه مقصود از روح
القدس چيست ؟ بين مفسران اختلاف است :
1- مـراد از روح روح عـيـسـى
(ع ) اسـت و مـقـصود از قدس
حق تعالى است يعنى روحى كه از مقام قدوس
الملك القدوى به عيسى (ع )
افاضه شده است .
2- مـقـصـود از روح لقـدس جـبرئيل امين است ، و روح ، نامى
از نام هاى وى است . بنابراين مـعـنـايـى آهـى - كه مى
گويد: خداند عيسى را با روح القدس تاييد فرمود - اين است
كه خـداونـد جـبـرئيـل را يـار و مـددكـار عـيـسـى قـرار
داد. شـاهـدد اين مطلب آيه 102 از سوره نحل مى باشد كه
فرمود: قل نزله روح القدس من ربك
بالحق ؛ بگو: روح الدقس آن را به حقيقت برتو نازل كرده است
.
در قـامـوس كـنـاب مـقـدس چنين
ءخوانيم : روح القدس اقنوم سوم از اقانيم ثلاثه اليه
خـوانـده شـده اسـت و آن را روح گـويـنـد؛ زيرا كه مبدع و
مخترع حيات مى باد، و مقدس مى گـويـنـد بـه واسـطـه ايـن
كـه يـكى از كارهاى مخصوص او آن كه قلوب مومنين را تقديس
فرمايد، و به واسطه علاقه اى
كه به خدا و مسيح دارد او را روح الله و روح المسيح نيز مى
گويند.
تـفـسير ديگرى كه در اين كناب آمده است : اما روح الدقس كه
تسلى دهنده ما مى باشد همان است كه خموارهما را براى قبول
و درك راستى و ايمان و اطاعت ترغيب مى فرمايدت واوست كـه
اشـخـاصـى را كـه در گـنـاه و خـطـا مـرده اند زنده مى
گرداند و ايشان را پاك و منزه ساخته لايق تمجيده حضرت واجب
الوجود مى فرمايد(291)
.
روح القدس در تفسير اول كتاب مقدس ، يكى از خدايان سه گانه
و مطابق با تثليث است كه از هر نظر مردود مى باشد.
پـس بـه طـور كـلى مـى تـوان گـفـت : بـعـضـس مـعـتـقـدنـد
كـه روح القـدس جبرويل است و اما چرا جبرئيل را روح القدس
مى گويند؟ چون اطلاق روح بر او براى اين اسـن كـه
جـنـبـه روحـانـيـت و فـرشـتـگـان غـلبـه دارد و تـشريفا
اين اسم را خداوند براى جبرئيل انتخاب كرده است و اضافه
نمودن روح به القدس ، اشاره به پاكى و قداست اين روح است
تو بعضى گفته اند: روح القدس همان نيروى غيبى است كه عيسى
(ع ) را تاييد مى كرد و با همان قوه مرموز بود كه مردگان
را به فرمان حق تعالى زنده مى نمود.
از آن چـه گـذشـت مـى تـوان نـتـيـجـه گـرفـت كـه
روح القـدس هـمـان جـبـرئيـل
(عـليـه السلام ) است ، چنان كه آيه شريفه 97 سوره بقره به
اين مطلب اشاره دارد(292)
.
فرق فرشتگان
و روح :
مـراد از روح در قـرآن كـريـم :تـنـزل
المـلائكـه و الروح فـيـهـا بـاذن ربـهـم مـن كـل امـر(293)
و مـراد از روح القـدس و روح الامـيـن چـسيت ؟ و
آيا روح مذكور با روح انسان نسبتى دارد يا نه ؟ و وازن
فرشتگان با روح چيست ؟
عـلامـه طـبـاطـبـائى مـى گـويـد: مـراد از روح القـدس و
روح القـدس الامـيـن جبرئيل است چنان كه فرمايد:
قـل نـزله روح القدس من ربك بالحق
(294) بگو: روح القدس قرآن را بر تو
به حق از جانب پروردكارت فرو فرستاد.
نـزل بـه الروح الامـيـن عـلى
قـبـلك
(295) روح الامـيـن قرآن را بر قلب
تو فرو فرستاد.
و امـا روح ظـاهـرا خـلقـتـى اسـت بـسـيـار وسـيـع ، از
جـبـرئيـل و غـيـر جـبـرئيـل و خـلقـى اسـت از مـخـلوقـات
خـدا افضل از جبرئيل و ميكائيل . در سوره نبا وارد است كه
:
يـوم يـقـئم الروح و المـلائكـه
صـفـا لا يـتـكـلمـون الا مـن اذن له الرحـمـن و قـال
صـوابـا(296)
روز قـيـامـت روز اسـت كـه روح در مـحـضـر خـدا
قـيـام مـى كند و فرشتگان نيز به طور صف بسته قيام دارند و
كسى سخن نمى گويد مگر آن كه خداوند رحمان به او اذن داده
باشد و راست گويد.
چـون جـبـرئيـل مـسـلمـا از مـلائكـه اسـت ؛ و در ايـن
آيـه روح در مـقـابـل مـلائكـه قـرار گـرفـتـه اسـت ، پـس
روح غـيـر از مـلائكـه و جـبـرئيـل است و روح يك مرحله اى
است از مراحل وجودات عالى كه خلقتش از ملائكه اشرف و افضل
است ، و ملائكه هم از آنها در اموراتى كه انجام مى دهند،
استمداد مى طلبد.
دو آيـه در قـرآن كـريـم وارد اسـت كـه دلالت دارد بـر
ايـن كـه خداوند براى پيمابران و رسولان خود كه مردم را به
سوى حق دعوت مى كنند، روح را به آنها مى فرستد؛ و ملائكه
هم كه نزول مى كنند با روح پايين مى آيند. چنان كه مى
فرمايد:
يـنـزل المـلائكـه بـالروح عـلى مـن
يـشـاءمـن عـبـاده ان انـذروا انـه لا اله انـا فـاتـقـون
(297) خـدا فـرشـتگان را به روح فرو
مى فرستد بر هر يك از بندگان خود كه بخواهد، براى اين كه
انذار كنند كه هيچ معبودى جز خدانيست و بايد شما از خدا
بپرهيزند.
يـلقـى الروح من امره على من يشاء
من عباده لينذر يوم التلاق
(298) القا مى كند روح را از امـر
خـود بـر هـر يـك از بـنـدگـان خـود كـه بـخواهد برا آن كه
از روز تلاقى بترساند.
جبرئيل ؛ نزولاتش در اموراتى كه انجام مى دهد؛ تدبيرى كه
در عالم مى كند از او استمداد مـى نـمـايـد؛ كـانـه او
هـمـراه جـبـرئيـل اسـت ؛ و بـه تـعـبـيـر مـا مـثـل كـمك
به جبرئيل است و در آيه كلمه القاء
بسيار عجيب است . غرض اين كه كه روح يـك واقـعـيـتـى و يك
موجود اشرف افضلى است كه چون ملائكه براى انجام امور عالم
نازل مى شوند، او همراه ملائكه نازل مى شود، اآنهارا در
ماوريت خود كمك كند. پس اين همان هويت روح است .
بـنـابـرايـن جـبـرئيل ربطى به روح ندارد و از افراد و
انواع روح نيست و روح نيز فرد نـدارد و خـود نـوعـى اسـت
كـه مـنـحـصـر بـه شـخـص واحـد مـى بـاشـد و امـا جبرئيل
از ملائكه است ، و روح يك واقعيتى است جداى از فرشتگان .
از ايـن كـه ؛ اقرآن روح به
لفظ مفرد آورده شده است و ملائكه به صيغه جمع ، مـيـتـوان
اسـسـتـفـاده كـرد؟ روح مـقـام جـامـعـيـتـى اسـت ، و
قـربـش بـه پـروردگـار از جبرئيل بيشتر است
(299) .
ر تـفـسـيـر عـيـاشـى از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) در
پـاسـخ سـوال از روح آمـده اسـت .
روح مـخـلوقـى عـظـيـم اسـت كـه از جـبـرئيـل و مـيـكـائيل
برتر و با احدى از فرشتگان جز محمد (ص ) نبوده و اكنون با
ائمه (عـليـه السـلام ) اسـت ، و ايـشـان را تـسـديـد مـى
كـنـدو آن چـه آرزو گـردد، يـافـت نشود(300)
.
سعد اسكاف (كفاشى ) گويد: مردى خدمت امير المومنين (عليه
السلام ) آمد و درباه روح
پـرسـيـد كـه آيـا او هـمـان جـبـرئيـل اسـت ؟ امـيـر
المـومـنـيـن (ع ) فـرمـود: جبرئيل از ملائكه است و روح
غير جبرئيل است - و اين سخن را براى ا ان مرد نكرار فرمود
- عـرض كـرد: سـخـن بـزرگـى گـفـتـى !! هـيـچ كـس عـقـيـده
نـدارد كـه روح غـيـر از جـبـرئيـل اسـت حـضـرت فـرمـود:
تـو خـود گـم راهـى و از اهل گم راهى روايت مى كنى ، خداى
تعالى به پيامبرش مى فرمايد: فرمان خدا آمدنى است ، آن را
بـه شـتـابش تخواهيد، او منزه است و از آن چه مشركان با وى
انباز مى كنند برتر اسـت . مـلائكـه را هـمـراه روح فرو مى
فرستد(301)
پس روح غير از ملائكه - صلوات الله عليهم - مى باشد(302)
.
و نيز در مورد توصيف روح
امير المومنين (عليه السلام ) مى فرمايد:
از براى او (روح ) هـفـتـاد هـزار
زبـان لغـت كـه تـسـبـيـح خـداى تـعالى به آن لغات كند. و
خداوند مـتـعال بر هر تسبيحى فرشته ا را خلق مى كند كه با
ملائكه تا روز قيامت پرواز كند؛ و خـداونـد خـلقـى را
اعـظـم از او غـيـر از عـرش خـلق نـكـرد، و اگـر او
بـخـواهـد (بـه عـنوان مـثـال و تـقـريب ذهن به عظمت وجودى
و توانايى او) آسمان هفت گانه و هفت طبقه زمين را يك لقمه
كند، قدرت دارد(303)
.
صـدر المـتـالهـين در آخر كتاب
شواهد الربوبيه در مورد فرق روح و فرشت مى
نـويـسـد: نـبـوت نـيـز سـارى در كـليـه مـوجـودات اسـت ،
لكـن اسـم نـبـى و رسول له جز بر يكى ملائكه ، به خصوص
آنان كه جنبه رسالت از طر ف خدا ندارند،، اطـلاق نـمـى شود
و هر روحى از ارواح كه مقام و مرتبه رسالت از طرف خدا
ندارند، فقط روح اسـت ، لفـظ
مـلك بـر او طلاق نمى شود.
مگر به نحو مجاز؛ زيرا لفظ ملك
مشتق است از الوكه به
معناى رسالت .
امـا حـديـثى كه مرحوم طبرسى از امام صادق (عليه السلام )
روايت كرده كه فرمود: هو مـلك
اعـظـم مـن جـبـرئيل و ميكائيل
(304) به گفته ملاصدار تعبيرى است
مجازى نه حقيقى
(305) .
امـا ايـن كـه بـيـن روح انـسـان و آن روح چـه مـنـاسبتى
است ؟ و چرا به روح انسان روح مى گـويـنـد؟ و آيـا در آيـه
شـريـفـه :و يـسـئلونـك عـن الروح
قـل الروح م امـر ربـى
(306) از آن روح سوال شده يا از روح
انسان ؟
هـمـان طور كه ذكر شد روح داراى خلقتى است ، اعظم از
ملائكه و ربطى به انسان و روح انسان ندارد؛ و استعمال لفظ
روح بر آن حقيقت و بر نفس هاى
انسان از باب اشتراك لفظى
است نه اشتراك معنوى . و شايد معنوى . و شايد از ايـن
نـظـر بـاشـد كـه نفس ناطقه انسان در سير كمالى خود، در
اثر مجاهدان و عبادات به مقامى مى رسد با آن روح هم دست و
هم داستان مى شود.
در آيه شريفه مذكور از مطلق روح سوال مى كنند، نه از نفس
ناطقه انسان ، چون جواب مى رسـد كـه :
الروح مـن امـر ربى يعنى روح
از عالم امر است ، نه انند انسان كه از عـالم خـلق اسـت .
و در پـرسـتـش هاى آنها هيچ سخنى از روح انسان نيست ، و
على الظاهر از هـمـان نـروح كـه نـامـش ؛ قـرآن آمـده اسـت
پـرسـش مـى كـنـنـد؛ و عـجـيـب ايـن اسـت كـه در ذيـل مى
فرمايد: و ما اوتيتم من العلم الا
قليلا(307)
. يعنى خلقت روح و
فـهـمـيـدن حـقيقت آن را علوم بشرى خارج است و به آسمانى
به آن نمى توان دسترسى پيدا كرد(308)
.
بنابراين از آن چه گفته شد و از بيان امام خميتى (ره ) در
كتاب آداب الصلوه ، نتيجه مى شود كه روح بر فرشتگان سيطره
داشته و منزلتى والاتر از آنان دارد.
فرشتگاه دوزخ
و بهشت :
از آيـات و روايـات استفاده مى شود كه فرشتگان ؛
عالم برزخ هم هستند؛ ملائكه اى وجود دارند كه در حال
احتضار بر مومنان بشارت مى دهند و مى دانيم كه احتضار
هنگامى است كه چشم انسان به عالم برزخ باز مى شود. در
قيامت نيز فرشتگان وجود دارند؛ زيرا دسته اى از فرشتگان در
بهشت جاى كه به مومنان درود مى فرستند:
و قـال لهـم خزنتها سلام عليكم طبتم
(309) ؛ نگاهبانان بهشت به آنان يم گويندن
درود بر شما، خوش آمديد.
دسته اى ديگر به استقبال مومنان مى روند:
و تتلقاهم الملائكه هذا يومكم
(310) ؛ و فرشتان به استقبال آنان مى روند
(و به آنان مى گويند) امروز روز شماست .
دسـتـه اى نـيـز مسوولان دوزخند، و از چيزهاى عجيب كه
پذيرش آن علامت ايمان شناخته شده ايت و رد آن نشانه نفاق
است ، عدد مسوولان و موكلان دوزخ است كه 19 تن مى باشند:
عليها تسعه عشر(311)
؛ بر آن (دوزخ ) نوزده نفر (موكلند).
گـويـا ايـن مـطـلب ؛ كـتـب آسـمـانـى قـبـل از قـرآن
كـريـم نـيـز بـوده اسـت و اهل كتاب آن را مى دانستند؛
زيرا گروهى نزد پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله ) مى
آيند و عد آن را مى پرسند،
تـااطـظـلاعات پيامبر (صلى الله عليه وآله ) را مورد
ارزيابى قرار دهند. اين فرشتگان به نام :
ملائكه غلاظ شداد(312)
نيز ناميده شده اند.
البـتـه مـمـكـن اسـت كـه ايـن 19 تن ، از فرماندهان دوزخ
باشند و زير دس هر كى هزاران فـرشـتـه ديـگر وجود داشته
باشد و هم چنين از آيات مروبط به فرشتگان ، استنباط مى شود
فرشه اى نيز وجود دارد كه اختيار دار كل دوزخ بوده و نامش
مالك است :
و نـاوا يـا مالك ليقض علينا ربك
قال انكم ماكثون
(313) و بانگ برداشته : اى مالك
!(بگو:) پروردگارت كار ما را بك سره كند، گفت : شما
ماندگاريد!
هـم چـنين از روايات فهميده مى شود اختيار دار كل بهشت
فرشه اى اسن به نام رضوان
چنان كه امام سجاد (عليه السلام ) در داى سوم صحيفه سجاديه
مى فرمايد:
و مـالك و الخـزنـه ، و رضـوان و
سدنه الجنان و درود فرست بر مالك و زمانداران دوزخ
، و بر رضوان و كليد اردان بهشت .
مـلاصـدرا در وجـه تـسميه رضوان
و مالك مى گويد: خازن
بهشت از اين روى رضوان
ناميده مى شود، تا هنگامى كه انسان به ماقام معرفت و رضا
نرسد - كه صورت عالم را بر بهترين نظام و عالى ترين ترتيب
وآراستگى و نيكويى مشاهده نـمـايند - توانايى ورود به وضان
و قرب خداوندى را نخواهد داشت و به سراى كرامت و
ارجـمـنـدى حق ، نخواهد رسيد. چون كسى كه كارهايش بر حسب
اراده و خواست خودش باشد، نـاچـار اراده او اقتضاى هدف
هايى را مى كند كه با اراده حق تعالى مخالف است ، در نتيجه
از آن چـه شـهوتش اقتضا مى نمايد محجوب مى گردد.
ميان ايشان و آن آرزوها كه دارند
حـايـل افـكـنـنـد(314)
لذا در آتـش خـشـم و غـضب خدا مى افتد، و هوا هوس
او را به هاويه در افكننده و
از هرچه كه قلبش آرزو مى كرد نااميد و بى بهره اش داشته ،
و او را گـرفـتـار و در بـنـد كـنـد، چـنـان ؟ صـفـت
غـلامـان بندگان است ، و از ين رو خازن (فرشته موكل بر)
جهنم را مالك گويند(315)
.
ابو سعيد خدرى گويد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله )
فرمود: اگر از خدا براى مـن چـيـزى
مـى خـواسـتيد، از او وسيله را طلب كنيد، از حضرت درباره
وسيله پرسيديم كه چيست ؟ فرمود: آن درجه من در بهشت كه
دارانى هزار نردبان است و فاصله بين هر يك از آن نـردبـان
هـا بـه انـدازه دويـدن يـك مـاه اسبان تيز تك است ...و
درجه امر روز رستاخيز در مـقـابل درجه پيامبران قرار مى
دهند كه در ميان درجه پيامبران مانند ماه است بين ستارگاه
، پـس در آن روز هـيچ پيامبر و شهيد و صديقى باقى نيم ناند
جز آن كه مى گويد: خوشا بـه حـال كـسـى كـه ايـن درجـه ،
درجـه اوسـت ، نـاگـاه بـانـگـى از جـانـب خـداونـد -
عزوجل - آيد كه تمامى پيامبران و تمامى خلايق مى شنوند كه
: اين درجه محمد (صلى الله عـليـه وآله ) اسـت ، و مـن آن
روز جـامـه اى از نور بر خود مى پيچم مى ايستد و به دست او
پـرچـم مـن اسـت كـه لواى حـمـد مى باشد، و بر ا ان نوشته
شده است : لا اله الا الله ، المفلحون هم الفائرون ...
در آن حـال دو فرشته به سوى من آيند، يكى به نام رضوان كه
خازن بهشت است ، و ديگرى مالك كه خازن دوزخ است ، سپس
رضوان نزديك شده و مى گويد: اى احـمـد!درود بـر تـو، من در
جواب مى گويم : درود بر تو اى فرشته !تو كه هستى ؟ رويـت
چه زيبا و بويت چه نيكوست او مى گويد من رضوان خازن بهشتم
، و اين كليده هاى بـهـشـت است كه خدوند - عزوجل - آنها را
از پروردگارم پذيرفتم ، پسپاس او را سزاست كه مرا با اين
مقام برترى داد، و من نيز آنها را به برادرم على بن ابى
طالب مى سپارم . سـپس رضوان باز گشته و مالك نزديك مى گردد
و مى گويد: اى احمد!درود بر تو. من در جواب مى گويم : درود
بر تو اى فرشته !رويت چه زشت و ديدنت چه نازيباست . تو كـه
هـسـتى ؟ او مى گويد: من مالك ، خازن و موكل دوزخ هستم ، و
اين كليدهاى دوزخ است كه خـداونـد بـا عـزت آنـهـا را
بـراى تـو فرشتاده است و اى احمد!اين ها را بر گير، و من
مى گـويـم : ايـن را از پـروردگـارم پـذيـرفـتـم ، سـپـاس
او را سـزاسـت كه مرا با اين مقام بـرتـرى داد. و مـن نـيز
آنهارا به برادرم على بن ابى طالب مى سپارم ، سپس مالك باز
گـشـته و على بن ابى طالب مى آيد و در حالى كه كليدهاى
بهشت و دوزخ در دست اوست ، بـر گـلوگـاه دوزخ مـى ايـستد،
در اين حال شراره هاى آن پراگنده ، و بانگ دم بر آوردن
هـراس انـگـيـز آن بلند، و حرارت آن طاقت فرسا و شديد است
، و على (عليه السلام ) در حـالى كـه مـهـار آن را در دسـت
دارد دوزخ بـه او مى گويد: از من زود بگذر، چون نور تو
شراره هاى مرا خاموش مى كند، و على (عليه السلام ) به او
مى گويد: آماده باشد. اين را بـگـير و آن را رها كن . اين
را بگير كه دشمن من است و آن را رها كن كه دوستدار من است
، و اطاعت و فرمان بردارى دوزخ زعلى (عليه السلام ) بيشتر
از اطاعت بنده به صاحبش است ، و هـر گـاه كـه او بخواهد
دوزخ را به طرف راست ، و يا به طرف چپ مى گشاند، و دوزخ در
آن روز از تـمـانـى خلابق ، اطاعت و فرمان بردارى بيشتر به
او و آن چه بدان فرمان مى دهد، دارد(316)
در ايـن حديث شريف رازهاى بزرگ و تاويل هاى لطيفى است كه
كشف آنها تنها براى كسى ميسر كه در اصولى كه قبلا ذكر شد،
انديشه و تفكر نمايد.
فصل چهارم : وظايف فرشتگان
وظايف فرشتگان
فـرشتگان داراى وظايف بسيارى هستند كه هريك از آنها
يا گروهى از آنها به كارى موظف مى باشند، و مى توان گفت كه
: كارهاى ايشان به طور كلى به دودسته تقسيم مى شود: 1-
وظـايـفى كه در مورد شخص نيست . 2- وظايفى كه بعضى از
فرشتگان به اعتبارشان خويش ، در مواردى ويژه و در مورد
اشخاصى خاصى ، انجام مى دهند.
در قـسـم ول ، وظـايـف آنـهـابـسـيـار اسـت كـه بـه طـور
اجـمـال اشـاره مـى شـود: شهادت به وحدانيت خدا، شفاعت و
استغفار براى مومنان ، درود بر مـحـمـد و آل او (عـليه
السلام ) خدمت به اهل بيت و شيعيان آن ها، وساطت در دبير
امور عالم ، انـزال وحـى و قـضـا و قـدر الهـى ، بـشـارت
بـه مـومـنـان ، انـذار كـافـران ، نـوشـتـم اعـمـال
انـسـان ها، حفاظت از انسان ها، امداد مومنان ، لعن
بركفار؛ لذا دسته اى از ايشان حالام عرش الهى اند، عده اى
ماموران عذاب و عده اى ماموران رحمت الهى اند و....
قـسـم دوم ، از قـبـيـل : دخـالت فـرشـتـگـان در داسـتـن
حـضـرت زكـريـا، حمل تابوت بنى اسرائيل (تابوتى كه در جنگ
ها پيشاپيش خود حركت مى دادند كه در آن آيات خدا و كويا
عصاس حضرت موسى نيز وجود داشت )، فرشتگانى 7ه به عنوان
ميهمان بـر حـضـرت ابـراهـيـم (ع ) نـازل شـدنـد و سپس
مامورين هلاكت قوم لوط را انجام دادند. و فـرشـگـانـى كـه
بـر روزه داران ، با بر قبر سيد الشهدا (عليه السلام )
گمارده شده اند(317)
.
رسالت
فرشتگان :
از جـمـله وظـايـف لائكـه
نـزول امـر الهـى اسـت و ايـن كـه رسـولان خـداونـد
مـتـعـال مـى بـاشـنـد، چـنـان كـه در قـرآن كـريـم آمـده
اسـت : جاعل الملائكه رسلا(318)
؛ فرشتگان را، فرستادگان قرار داد و از آن جايى كـه
مـلائكـه جـمـع محلى به الف
و لام است و اين جمع مفيد عموم مى باشد، تمامى مـلائكـه
رسـولان الهى اند، نه چنان كه بعضى گفته اند:
من در اين آيه
الله يـصـطـفـى مـن المـلائه رسـلا(319)
؛ خـدا از فرشتگان رسولانى برمى گزيند. دلالت دارد
كه : بعضى از فرشتگان رسولند نه همگى آنها؛ زيرا
من در اين آيه براى بيان و
توضيح است نه براى جدا كردن برخى از برخى ديگر.
حـال جـاى ايـن سـوال ، بـاقـى اسـت كه : آيا رسالت آنها،
رسالت تشريعى است ؟ يعنى وظـيفه آنها همان پيام آوردن از
سوى خدا براى انبياست و يا رسالت تكوينى است ؟ يعنى به
عهده گرفتن ماوريت هاى مختلف در جهان آفرينش ، و يا رسالت
آنها هم تشريعى است و هم تكويتى ؟
بـا تـوجه به اين كه عنوان رسالت
در آيه براى تمامى فرشتگان اطلاق شده سـات ، چـنين
به نظر مى رسد كه رسالت در قرآن در معناى وسيع و گسترده اى
به كار رفـتـه اسـت ، كـه هـم رسـالت تـشـريـعـى مـلائكـه
را شـامـل مـى شـود و هـم رسـالت تـكـويـنـى ايـشـان را.
آيـات ذيـل فـقط اشاره به رسالت تكوينى آنهادارد:
رسولان ما (فرشتگان ) مكر و حيله
هاى شـمـا را مـى نـويـسـنـد(320)
. و نـيز: تا مزانى ؟ مرگ
يكى از شما فرا رسد رسولان ما جان او را مى گيرند(321)
.
و بـايـد تـوجـه داشـت كـه رسـالت فـرشـتـه فـقـط ايـن
نـيـسـت كـه نـازل شـود پـيـام مـداونـد را بـه انـسـان
بـرسـانـد، بـلكـه رسالتش آن است كه از بالا نازل شود و
انسان وارسته را با تعليم و تزكيه بالا ببرد:اليه
يصعد الكلم الطيب و العـمـل الصـالح يـرفـعـه
(322) فـرشـتـه نازل مى شود تا دست
صاحب دلان وارسته را بگيرد وه همراه خود بالا ببرد، هر چند
انسان كـامـل بـه مـقـامـات مـعنوى صعود مى كند، به مراحلى
مى رسد كه فرشته هم نمى تواند، برسد.
پـس فـرسـتگان رسولان و ماموران خداوند سبحان در امور
تكوينى و تشريعى خستند؛ چه ايـن كـه امـور جـهـان بر اساس
اسباب و عال است و تدبير امور عالم و هستى به اذن حق ،
به واسطه آنان صورت مى گيرد.
چرا فرشته
نمى تواند پيامبر باشد؟
گرچه همه فرشته هاى حق ، رسالت الهى دارند تاما نمى
توانند پيامبر باشند.
بر خلاف عده اى از مشركان كه اعتقاد داشتند، پيامبر باسد
فرشته باشد؛ زيرا آنها بر ايـن عقيده بودند كه اگر نبوت ،
حق باشد يا بايد خود فرشته پيامبر شود و يا شخص صـاحـب
مـال مـقـام . و اسـتدلال مى كردند يا بايد خود نبى فرشه
باشد و يا فرشته اى همراه نبى باشد تا او را تاييد كند:
و قـالوا لولا انـزل عـليـه مـلك
(323) ؛ گـفـتـنـد: (اگـر مـحـمـد رسول خدا
است ) چرا بر او فرشته اى نازل نمى شود (تا او ا همراهى
كند).
در جواب فرمود:
و لو انـزلنـا لقـضـى الامـر ثـم لا
يـنـظـرون
(324) و اگـر فـرشـتـه اى مـى
فرستادين كه كار به پايان مى رسديد و به آنها هيچ مهلتى
داده نمى شد.
پـس ايـن آيه فرشته بودن نبى را رد مى كند؛ زيرا اگر بنا
شود خداوند فرشته اى را مامور وحى كند .بايد به صورت بشر
در آيد، چه اين كه پيامبر از آن جايى كه پيام آور خدا برا
خلق است ولازم است از ميان ابشان باشد، تا مشكلاتشان را بر
طرف كند و پاسخ گوى سوالاتشان باشد:
و لو جـعـلنـاه مـلكـا لجعلناه و
جلا و للبسنا عليهم ما يلبسون
(325) و اگر آن پـيـامـبـر را از
مـيـان فـرشـتـگـان بـر مـى گـزيـديـم بـاز هم او را به
صورت مردى مى فرستاديم و اين خلط و اشتباه كه پديد آورده
اند بر جاى مى نهاديم .
او لا ثـابـت شـد كـه فـرشـتـگان را با چشم مادى نمى توان
ديد، بكله مشاهده آنهافقط با انـقـطـاع از عـالم مـاده و
مـسلح شده به چشم برزخى ، مسير است . و از طرف ديگر،
پيامبر بـاسـد ديـده شـود و در جـمـع مـردم و بـا مـردم
باشد تا از او پيروى كنند. لذا فرستادن فـرشته براى رسالت
بشر خلاف حكمت و عنايت است و فرشته فقط پيك خدا است نه اين
كه صاحب شريعت باشد و با انسان ها به طور مستقيم ارتباط بر
قرار كند. علاوه بر اين ، فـرشـتـگـان صـلاحيت مظهريت تام
حق را ندارند و قرب آنهابهحق ، براى كشف حقايق به نحو
تفصيل به اندازه انسان نمى باشد.
در روايـت اسـت كـه ابـو جـهـل بـه پـيامبر (صلى الله عليه
وآله ) گفت : اگر، وسفير خدا بودى حتما فرشته اى همراهت مى
فرستاد تا ادعاى تو را تصويق كند، ما هم اين فرشته را مـى
ديـديـم . رسـول خـدا (صـلى الله عـليـه وآله ) درجـواب
فـرمـود: اگر خدا بخواهد پـيـامبرى بفرستد كه فرشته باشد،
در اين صورت شما نمى توانيد او را ببينيد و بر فـرض ،
قـدرت ديـدن فرشته را پيدا كنيد، خواهيد گفت : آن ، فرشته
نيست بكله بشرى مـانـنـد مـاسـت ، چون در اين صورت ، لازم
است به صورت انسانى بر شما ظاهر شود تا بـتـوانـيـد بـا او
تـمـاس بگيريد و سخنش را بشنويد و مقصود او را بفهميد، و
در غير اين صـورت از كجا مى فهميد كه او راست مى گيد؟ بلكه
خداوند انسانى را به عنوان پيامبر انـتخاب مى كند و به او
معجراتى مى دهد، كه انسان هاى ديگرى كه مانند او هستند به
هيچ وجـه تـوانـايى انجام اين معجزات دا ندارند، و اين
گواهى عملى خداوند بر پيامير اوست . اگـر فـرشـتـه اى بـر
شما ظاهر مى شد و معجزاتى انجام مى داد، از آن جا كه
ماهيتش به شما تفاوت داشت نمى توانستيد باور كنيد كه اين
عجرات مستند به خدا، و خداوند با دادن اين معجزات رسالت او
ار عملا گواهى نموده است ...(326)
كـيـفـيـت
نـزول فـرشـتـگـان بـر ولى امـر و تمثل آنها:
هر يك از فرشتگان ، دو گونه وجود دارند: يكى وجود
نفسى ، كه ذاتى حقيقى دارند و آن مـجـرد بـودن از مـاده
جـسـمـانـى اسـت . و ديـگـرى وجـود اضـافـى اسـت ، كـه
تمثل فرشته براى روح قدسى انسان ، به حسب قابليت او مى
باشد. آن چه مربوط به حـقـيقت فرشته است ، در فصل اول گذشا
و اما آن چه در اين جا مورد بحث خواهد بود، وجود اضـافـى
مـلك اسـت كـه در ظـرف ذهـن و ادراك آدمـيـان تمثل مى شود.
عـلامـه كـبير آيه الله سيد محمد حسين طباطبائى - رضوان
الله تعالى عليه - در اين مورد كلامى لطيف دارند: ملائكه
موجوداتى هستند كه وجودشان منزه از ماده جسمانى است ، چون
ماده جـسـمـانـى در مـعـرض زوال و فـسـاد و تـغـيـيـر اسـت
و نـيـز كـمـال در مـاده تـدريـجـى اسـت ، يـعـنـى از
مـبـدا سـير حركت مى كند، تا به تدريجبه غيب كمال برسد.
چـه بـسـا در بـيـن راه مـوانـع و آفـاتـى نـيـز بـرخـورد
كـنـد و قـبـل از رسـيـدن به كمال خويش از بين برود، اما
ملائكه اين گونه نيستند.. هم چنين روشن مـى شـود وقتى در
روايات از صورت و شكل و هيات هاى جسمانى ملائكه سخن به
ميان آمده اسـت ، از بـاب تـمـثـل اسـت و خـواسـتـه انـد
بفرمايند: فلان فرشته طورى است كه اگر اوصـافـش با طرحى
نشان داده شود، به اين شكل در مى آيد. و به همين جهت انبيا
و امامانى كـه فـرشـتـگـان را ديـده انـد، و گـرنـه
مـلائكـه بـه صـورت و شكل در نمى آيند.
آرى ، فرق است بين تمثل و شكل گيرى ؛ تمثل فرشته به صورت
انسان بدين معنى است كه ملك در ظرف ادراك آن كسى كه وى را
مى بيند، به صورت انسان در آيد. در حالى كه بـيـرون از
ادراك او، واقـعـيـت و خارجيت ديگرى دارد و آن عبارت است
از: صورت ملكى . بر خـلاف شـكـل كـه اگـر فـرشـتـه بـه
صـورت انـسـان مـتـصـور و متشكل شود انسانى واقعى مى شود،
هم در ظرف ادراك بيننده و هم در خارج آن ظرف ، و چنين
فـرشته اى هم در ذهن انسان فرشته است و هم در خارح ، و اين
ممكن نيست . در تفسير سوره مـريـم گـفـتـيـم كـه خـداى
سـبـحـان مـعـنـايـى را كـه مـا بـراى تـمـثـل ذكر كرديم
تصديق دارد، و در داستان مسيح و مريم مى فرمايد:
فارسلنا اليها روحنا فتمثل بشرا
سويا كه تفسيرش در همان جا گذشت .
و امـا ايـن كـه بـر سـر زبـان هـا افـتـاده و مـى
گـويـند: ملك جسمى است لطيف ، كه به هر شـكـل در مـى آيـد،(327)
مـطـلبـى اسـت كـه هـيـچ دليـلى بـر صـدق آن نـيـسـت ، نه
از عقل و نه از نقل . دليل نقلى نيز نه از كتاب و نه از
سنت معتبر، و اين كه بعضى ادعا كرده اند كه مسلمين بر اين
مطلب اجماع دارند، چنين اجماعى در كار نيست .
و اگـر اجـمـاعـى هـم بـاشـد هـيـچ دليـلى بـر حـجـيـت
چـنـين اجماعى نداريم ؛ چون اجماع در مسائل اعتقادى مطرح
نيست .(328)
شـاهـد بـر مـطـلب فـوق آن اسـت كـه در روايـات آمـده اسـت
كـه جـبـرئيـل در بـسـيـارى از مـواقـه بـه صـورت
دحـيـه كـلبـى )
(329) مـتـمـثـل مـى شـد و خـدمـت رسـول
خـدا (صـلى الله عـليـه وآله ) مـى رسـيـد، چـنـان كـه
نـقـل شـده اسـت كـه امـام صـادق فـرمـود:
روزى ابـوذر- رحمه الله عليه - بر
حضرت رسـالت پنـاه گـذشـت و جـبـرئيـل بـه صورت دحيه كلبى
در خدمت آن حضرت به خلوت نشسته بود و سخن در ميان داشت ؛
ابور گماه كرد كه دحيه كلبى است وبا حضرت حـرف نـهانى
دارد، بگذشت . جبرئيل گفت : يامحمد! اينك ابوذر بر ما گذشت
و سلام نكرد، اگـر سلام مى كرد ما او را جواب سلام مى
گفتيم ؛ به درستى كه او را دعايى است كه در مـيـان اهـل
آسـمـان هـا مـعـروف اسـت ، چـون مـن عـروج نـمـايـيـم او
وى سـوال كـن . چـون جـبـرئيـل بـرفت ، ابوذر بيامد. حضرت
فرمود كه ؛ اى ابوذر! چرا بر ما سـلام نـكـردى ؟ ابـوذر
گفت : چنين يافتم كه دحيه كلبى نزد تو است و براى امرى او
را به خلوت طلبيده اى ، نخواستم كلام شما را قطع نمايم .
حـضـرت فـرمـود: جـبـرئيـل بـود و چـنـيـنى گفت . ابوذر
بسيار نادم و پشيمان شد حضرت فـرمـود: چـه دعـاسـت كـه
خـدا را بـه آن مـى خـوانـى كـه جـبـرئيـل خـبـر داد كـه
در آسـمـان هـا معروف است ؟ گفت : اين دعا را مى خوانم :اللهم
انى اسئلك الايمان بك ، و التصديق بنبيك ، و العافيه من
جميع البلاء، و الشكر على العافيه ، و الغنى عن شرار الناس
(330)
پـس وجـود نـفـسـى فـرشته - كه همان ذات حقيقى اوست
- از حقيقت خود خارج نمى شود و ذات حـقـيـقـى او تـبـديـل
بـه انسان نمى گردد. چون لازم مى آيد ذات يك شى ء به ذات
شى ء ديـگـر قـلب شود، بلكه اين حقيقت فقط در ظرف ادراك ،
به صورت دحيه كلبى تـمـثـل
يـافـتـه اسـت ، و در قـوه خـيـال آدمـى كـه خـود تـجـرد
بـرزخـى دارد، مـطـابـق بـا احـوال نـفـسـانـى انـسـان ،
مـتـمـثـل مـى شـود(331)
. پـس نزول و صعود فرشتگان ، نزول و صعود محسوس نيست ؛
زيرا در غير اين صورت لازم مى آيـد كـه خـداونـد مـتـعال -
جل قدسه هم اوهام المتوهمين - در جهتى باشد كه - طرف او
صعود كنند، در حالى كه خداوند از اين گونه صفات منزه است .
امـام خـمـيـنـى (ره ) در ايـن زمـيـنـه مـى فـرمـايد:
بدان كه روح اعظم ، كه خلقى اعظم از
مملائكه الله ، يعنى در مرتبه اول از ملائكه الله واقع است
و اشراف و اعظم از همه است ، و مـلائكـه الله مـجـرده
قـطـان عـالم جـبـروت از مـقـام خـود تـجـافـى نكنند، و از
براى آنها نـزول و صـعـود آن مـعـنـى كـه از بـراى اجـسـام
اسـت مستحيل است ؛ زيرا كه مجرد از لوازم اجسام مبر اسن و
منزه است .
پـس تـنـزل آنـهـا- چـه در مرتبه قل
يا صدر با حس مشترك ولى و چه در بقاع ارض و كـعـبـه و حـول
قـبـر رسـول خدا (صلى الله عليه وآله ) و چه در بين
المعمور باشد - به طـريـق مـلكـوتـى يـا مـلكـى اسـت ؛
چـنـان تـعـاليـدر بـاب تـنـزل روح الامـيـن بـر حـضـرت
مـريـم (عـليـه السـلام ) فـرمـايـد: فـتـمـثـل لهـا
بـشـرا سـويـا.(332)
چـنـان چـه بـراى اوليـا و كـمـل نـيـز تـمـثـل كـلكوتى و
تروح جبروتى ممكن است . پس ، ملائكه الله و قوه و قدرت
دخـول در مـلك و مـلكـوت اسـت بـه طـور تـمـثـل ؛ و كـمـل
اوليـا را قـدرت بـر دخول در ملكوت و جبروت است به طور
تروح و رجوع از ظاهر با باطن
(333) .
بـنـابـرايـن ، ظـهـور و تـمـثـل بـشـرى بـه صـورت
فـرشـتـه ،: يـه فـرشـتـه اى بـه مـثـال انـسـان ، امـكـان
دارد. و ايـن كـه جـبـرويـل بـه شـكـل و صـورتـى ، مـانند
صورت دحيه كلبى در اين عالم ظهور داشته است ، به اين معنا
نـيـست كه جبرئيل در قالب بدن دحيه شد و حلول كرده است ،
چنين نيست او به ماهيت انسانى يـا در قـالب و صـورت
انـسـان در آيـد. ابـن فـارض نـيـز در اشـعـار خـويـش بـه
تمثل جبرئيل به صورت دحيه اشاره كرده است :
1
-وها
دحيه وافى الامين نبينا
|
|
|
بصورته ، فى
بدء وحى النبوه ! |
|
2
-اجـبـرئيـل
قل لى : كان دحيه اذ بدا
|
|
|
لمهدى الهدى ،
فى هيئه بشريه ؟ |
|
3
-و
فى علمه عن حاضريه مزيه
|
|
|
بماهيه المرئى
من غير مريه |
|
4
-يرى
كلكا يوحى اليه و غيره
|
|
|
|
1- مـتـوجه باشد، كه در آغاز وحى نبوت ، جبرئيل امين به
صورت دحيه كلبى با پيغمبر (صلى الله عليه وآله ) ملاقات مى
كرد.
2- بـه مـن بـگـو: آيـه وقـتـى كـه جـبـرئيل براى پيامبر -
كه راهنماى راه هدايت است - به شـكـل بـشـرى جـلوه مـى
نـمـود، حـقـيـقـتـا دحـيـه بـود (يـا جبرئيل به صورت دحيه
تمثل كرده بود)؟!