و در عقيد بگوئيم: مراد از پيمان، عهدهائى بوده است كه بين رسول خدا
و بعضى از قبائل براى صلح و آرامش، و يا براى نصرت آنحضرت منعقد شده است، و امير
المؤمنين عليه السلام در اين پيمانها بعد از رسول خدا به منزله پيغمبر خدا هستند
كه براى تنظيم سلطنت اسلاميه، و حكومت الهيه، و رفع هرج و مرج، قيام و اقدام
نمايند.و در اينصورت نيز با معناى ولايتبه معناى امامت و رياست عامه الهيه منافات
ندارد، و مطلوب در هر حال حاصل است.
و محب و ناصر نيز در هر صورت و بر هر تقدير نمىتواند مراد از
حديثشريف باشد، زيرا كه منظور از من كنت محبه او ناصره فعلى ناصره او محبه اگر
اخبار از وجوب محبت و نصرت مؤمنان بر على بن ابيطالب، و يا انشاء اين معنى است، و
معنايش اين مىشود كه: هر كس من دوستدار او هستم، و يارىكننده او هستم، على
دوستدار و يار اوست، و يا بر على واجب است كه دوستدار و يار او باشد، در اينصورت
لزومى نداشت كه اين اخبار از محبت و نصرت على و يا انشاء وجوب آنها را در حضور
جمعيتبگويد، و به مستمعان ابلاغ كند، بلكه لازم بود رسول خدا به خود امير المؤمنين
عليه السلام اخبار دهد، و يا انشاء وجوب كند.
مگر اينكه مراد از خطبه و استماع تودههاى مردم، جلب عواطف و
تشديدمحبت آنها به على عليه السلام گردد كه چون بدانند امير المؤمنين در رتبه و
درجه پيغمبر اكرم، دوستدار و يار آنهاست، بنابراين بر آنها لازم است از او متابعت
كنند، امر او را گردن نهند و هيچگاه در مقام خلاف و رد گفتار او برنيايند.
و چون رسول خدا صلى الله عليه و آله گفتار خود را با جمله من كنت
مولاه آغاز كردند معلوم مىشود كه بنابراين تقدير، از محبت و نصرت اراده نفرموده
است مگر همان - گونه محبت و نصرتى را كه خود نسبتبه افراد مؤمنين داشته است.فلهذا
على عليه السلام همچنين محبتى به مردم دارد، و چنين نصرتى از آنها مىنمايد.
و در اينصورت اين نوع از محبت و نصرت همانند محبت و نصرت رسول خدا
اختصاص به زعيم دين و دنيا و مالك امور، و دافع از كيان و ناموس آنها و نگهدار بيضه
اسلام خواهد داشت، و اين معنى همان معناى اولويتبه آنها از نفوسشان است كه اگر
نباشد، گرگان درنده، و وحوش درهم شكننده، و ايادى اعادى كفر و نفاق، جامعه اسلام را
درهم مىشكنند، و دستهاى عناد از هر سو دراز مىشود، غارتهاى بنياد بركننده اموال
مسلمين را مباح، و نفوسشان را در معرض هلاك، و ناموس و حرم خدا را هتك مىنمايند.و
ديگر غرض از دعوت و بسط نظام دين از بين مىرود.و البته كسى كه در محبت و نصرت تا
اين سر حد بايد بوده باشد او خليفه خداوند بر روى زمين و خليفه رسول خدا خواهد
بود.و اينست معناى ولايت كبراى الهيه.
و اگر مراد از حديث، اخبار از وجوب محبت و نصرت على بن ابيطالب
استبر جماعت مؤمنان و يا انشاء اين معنى است، و معنايش اين مىشود كه: هر كس كه من
دوستدار و يار او هستم او دوستدار و يار على بن ابيطالب است، و يا بر او واجب است
كه دوستدار و يار على باشد، در اينصورت اين معنى امر تازهاى نبود كه محتاج به خطبه
و تشكيل اجتماع مردم بدين نحو بوده باشد، زيرا معلوم است كه چون امير المؤمنين از
مؤمنان است، طبق آيات قرآن كريم، مردم او را دوست دارند، و يا بايد دوست داشته
باشند.
از اين گذشته اگر مراد از حديث انشاء و يا اخبار از محبت مسلمانان و
يا نصرت آنها نسبتبه امير المؤمنين عليه السلام بود، بايد بفرمايد: من كان مولاى
فهو مولى على يعنى هر كس محب و يا ناصر من استبايد او محب و ناصر على باشد، در
صورتى كه معناى مولى محب و ناصر است نه محبوب و منصور.و بنابراين نمىتوان معنائى
براى اين حديث قائل شد.و شايد به ملاحظه همين هتسبط ابن جوزى در «تذكره» خود ص 19
گفته است كه: در اين حديث نمىتوانيم لفظ مولى را بر معناى ناصر حمل كنيم.
و نيز از اين گذشته وجوب محبت و نصرت مسلمين، اختصاص به امير
المؤمنين ندارد، بلكه بر مسلمين لازم است كه همه مؤمنين را دوست داشته باشند و آنها
را يارى كنند.بنابراين وجه اختصاص امير المؤمنين عليه السلام بدين جهت چيست؟ و اگر
از محبت و نصرت، يكدرجه و مرتبه مخصوص از آن اراده شود كه از محبتهاى معمولى كه
رعايا و امت نسبتبهم دارند بيشتر است، مانند وجوب پيروى و اطاعت، و امتثال اوامر و
تسليم در برابر فرامين، در اينصورت مرجع اين محبت و نصرت، همان حجيت و امامت است،
بخصوص كه نبى اكرم همانند آنرا در حديثبراى خود بيان كرده و فرمودند: من كنت مولاه
فعلى مولاه، و تفكيك بين اين دو مزيت، در كلام واحدى كه داراى سياق واحدى است معنى
ندارد.
بارى از اين معانى بيست و هفتگانه كه براى مولى بيان شد تا بحال در
بيست و دو معناى آن بحث كرديم، و معلوم شد كه هيچيك از آنها نمىتوانند مراد و
منظور از لفظ مولى در حديث ولايتباشند، باقى ماند پنج معناى ديگر:
1- ولى 2- اولى بالشىء (سزاوارتر به چيزى) 3- سيد (آقائى كه مالك
بنده و يا آزادكننده بنده نباشد، و بدين لحاظ به او مولى نگويند، بلكه به جهت نفس
سيادت و آقائى به او مولى گويند) 4- متصرف فى الامر (متصرف در چيزى) 5- متولى فى
الامر (متولى و صاحب اختيار در چيزى) .
اما معناى سيد نيز بايد همان معناى اولى از نقطهنظر سيادت دينيه
عامه بر امت اسلام باشد، زيرا كه معنى ندارد رسول اكرم صلى الله عليه و آله با آنكه
سيادت خودش الهى بود به پسر عم خود سيادتى بدهد كه در آن ظلم و ستم باشد.
و همچنين معناى متصرف در امر بايد تصرف الهى معنوى باشد كه همان
مساوق با سيادت الهيه و ولايتسبحانيه است.تصرف در امر را بسيارى معناى
ولايتشمردهاند، همچنانكه فخر رازى در تفسير خود از قفال در تفسير آيه مباركه:
و اعتصموا بالله هو مولاكم (45) آورده است كه قفال گفته
است: هو مولاكم يعنى سيدكم و المتصرف فيكم يعنى خداوند آقاى شما و متصرف در امور
شماست.و نيز سعيد چلبى مفتى روم، و شهاب الدين احمد خفاجى هر دو آنها در تعليقه خود
بر تفسير «بيضاوى» آوردهاند، و در «صواعق» از معانى حقيقيه مولى شمرده است، و
كمال الدين جهرمى نيز در «ترجمه صواعق» آورده است، و محمد بن عبد الرسول برزنجى در
«نواقض» ، و شيخ عبد الحق در «لمعات» خود ذكر كردهاند.
و بنابراين مراد از اين مولى متصرفى است كه خداوند سبحانه او را
برانگيخته است كه متبوع واقع گردد و عالم بشريت را به مدارج و معارج انسانيت و
رستگارى رهبرى كند، پس او اولى و سزاوارتر است از غير خود در تصرف در جامعه
انسانى.و او بايد يا پيغمبر مبعوثى باشد، يا امام واجب الاطاعة كه از ناحيه آن
پيامبر منصوص باشد به امر حضرت خداوندى.
و همچنين معناى متولى امر و صاحب اختيار در امور بايد اينطور باشد تا
بتواند از طرف خدا به حق اختيارات مردم را در دست گيرد و آنها را به كمال، هدايت
كند.
ابو العباس مبرد متولى امر را از معانى مولى شمرده است، آنجا كه
خداوند فرمايد:
بان الله مولى الذين آمنوا (46) يعنى: خداوند متولى امور
مردمى است كه ايمان آوردهاند.آنگاه گفته است كه ولى و مولى يك معنى دارند.و ابو
الحسن واحدى در تفسير «وسيط» خود، و قرطبى در تفسير خود در آيه شريفه:
بل الله مولاكم (47) آوردهاند كه مراد از مولى متولى
امور است.و ابن اثير در «نهايه» ، و زبيدى در «تاج العروس» و ابن منظور در «لسان
العرب» همين معنى را براى مولى ذكر كردهاند، و گفتهاند: از اين قبيل است معناى
حديث وارد از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه: ايما امراة نكحتبغير اذن مولاها
فنكاحها باطل «هر زنى كه بدون اذن متولى در امور خود نكاح كند، آن نكاح باطل است»
.و در روايتىآمده است: بغير اذن وليها يعنى متولى امر خود.
و بيضاوى در سه جاى از تفسير خود: در قوله تعالى:
ما كتب لنا هو مولانا (48) «آنچه خداوند براى ما نوشت،
اوست متولى امور ما» ، و در قوله تعالى:
و اعتصموا بالله هو مولاكم (49) «اعتماد و استمساك به
خدا كنيد كه اوست متولى امور شما» ، و در قوله تعالى:
و الله مولاكم (50) «و خداوند متولى امور شماست» ،
آورده است كه مراد از مولى در اين آيات متولى امر است.
و ابو السعود عمادى در تفسير خود در آيه شريفه:
و الله مولاكم (51) «و خداوند مولاى شماست» ، و در آيه
شريفه:
هى مولاكم (52) «آتش مولاى شماست» ذكر نموده است كه
مراد از مولى، متولى امر است.و راغب اصفهانى در «مفردات» خود نيز همينطور ذكر كرده
است.
و از احمد بن حسن زاهد درواجكى در تفسير خود نقل است كه: المولى فى
اللغة من يتولى مصالحك فهو مولاك يلى القيام بامورك و ينصرك على اعدائك «مولى در
لغتبه كسى گويند كه متولى مصالح توست، اوست مولاى تو كه به امور تو قيام مىكند! و
تو را بر عليه دشمنانتيارى مىنمايد» ! و به همين مناسبتبه پسر عمو و معتق
(آزادكننده بنده) مولى گويند.و پس از اين مولى اسم واقع شد براى كسى كه بر چيزى
ثبات و دوام داشته باشد، و از آن جدائى و مفارقت نكند.
و زمخشرى در «كشاف» ، و ابو العباس احمد بن يوسف شيبانى در «تلخيص
كشاف» ، و نسفى در تفسير خود، در قوله تعالى:
انت مولانا (53) «تو هستى مولاى ما» ، و نيشابورى در
«غرائب القرآن» در گفتار خداوند:
انت مولانا (54) ، و در گفتار ديگر خداوند:
فاعلموا ان الله مولاكم (55) «پس بدانيد كه خداوند
مولاىشماست» و در گفتار ديگر خداوند:
هى مولاكم (56) «آتش است مولاى شما» در همه اين موارد
گفتهاند: مراد از مولى متولى امر است.
و بر همين نهجسيوطى در «تفسير جلالين» در آيه شريفه:
انت مولانا (57) «تو هستى مولاى ما» ، و در آيه شريفه:
فاعلموا ان الله مولاكم (58) و در آيه شريفه:
قل لن يصيبنا الا ما كتب الله لنا هو مولانا (59) .
«بگو (اى پيغمبر) به ما هيچ گزندى از جانب كفار نمىرسد مگر آنچه
خداوند براى ما مقدر نموده است.اوست مولاى ما» ، - يعنى متولى امرنا - مشى كرده و
مولى را به معناى متولى و صاحب اختيار و مدبر امور گرفته است.
اين بحثى بود كه در اطراف معانى عديده مولى شد، و دانسته شد كه: در
حديثشريف ولايت غير از معناى رياست كليه و امامت الهيه و صاحب اختيارى امت اسلام
همانند پيامبر اعظم نمىتواند معنائى داشته باشد.
علاوه بر اين، آنچه ما به صدد آن مىباشيم آنست كه: بعد از خوض در
بطون لغت عرب و مجاميع ادب و جوامع عربيت آنچه به دست مىآيد، آنست كه: حقيقت معناى
مولى، اولى به شىء يعنى سزاوارتر به چيز است، و معنائى غير از اين ندارد، و همه
معانى به اين معنى بازگشت مىكنند.و اين معناى اولويت در همه معانى ملحوظ بوده، و
در هر يك به نوع عنايتخاصى استعمال شده است.
و عليهذا مولى فقط يك معنى دارد و بس، و آن سزاوارتر و اولى است.و
اين اولويتبه حسب استعمال در هر موردى تفاوت مىكند.و قبل از ما اين نظريه را ابن
بطريق كه از اعلام طائفه شيعه در قرن ششم است در كتاب «عمده» خود بيان كرده، و كم
و بيش اين معنى از بسيارى از علماء اهل سنت در وقتى كه معناى مولى را نمودهاند
استفاده مىشود.
و يكى از ادله آنكه معناى اول و متبادر به ذهن از لفظ مولى، اولى
بشىء استخبرى است كه مسلم در «صحيح» خود از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت
كردهاست كه آنحضرت فرمودند: لا يقل العبد لسيده مولاى: «بنده به آقاى خودش نگويد:
مولاى من» ! و در حديث ابى معاويه اين جمله را اضافه دارد كه: فان مولاكم الله «به
علت اينكه مولاى شما خداست» .و اين خبر را بسيارى از ائمه حديث در تاليفات خود
آوردهاند(60) .
شيخ ابو الفتوح رازى گويد: در حديث من كنت مولاه فعلى مولاه از معانى
وارده در كلمه مولى هيچ احتمال نكند، جز اولى يا سيد مطاع چنانكه اخطل گويد عبد
الملك مروان را.و اخطل ترسا بود، ممكن نيست كه بر او حواله توان كردن كه او را غرضى
بوده استيا ميلى به اين مذهب و اين جماعت.و ممدوح وى آنست كه در عداوت اهل البيت
علم بود، مىگويد:
فما وجدت فيها قريش لاهلها اعف و اوفى من ابيك و امجدا 1
و اورى بزنديه و لو كان غيره غداة اختلاف الناس اكدى و اصلدا 2
فاصبحت مولاها من الناس كلهم و احرى قريش ان يجاب و يحمدا 3
1- «طائفه قريش براى خلافت كسى را كه اهليتبراى آن را داشته باشد
غير از پدرت (مروان حكم) عفيفتر و كثير الوفاتر كه بهتر حق را از موردش بستاند و
به اهلش برساند، و عزيزتر و رفيعتر نيافتند.
2- او با هر دو آتش گيرانهاى كه در دست داشت آتش را از اعماق بيرون
آورد، و اگر هر آينه غير از او كسى ديگر خليفه مىشد دوران اختلاف مردم به
محروميتهاى بيشتر و آوازههاى بدون محتوى منجر مىشد.
3- و اينك تو (عبد الملك بن مروان) در حالى هستى كه مولا و سيد و
پيشواى خلافتى براى جميع مردمان! و سزاوارترين فرد از افراد قريش مىباشى كه به
نداى تو لبيك مىگويند، و تو را مورد تمجيد و تحسين و تحميد قرار مىدهند» !
و على اى حال به لفظ مولى، سيد و اولى خواست(61) .
و از جمله ابياتى كه صراحت در امامت و امارت امير المؤمنين عليه
السلام دارد، و ازلفظ مولى استفاده مىشود ابيات عمرو بن عاصى است كه چون معاويه به
او نامه مىنويسد و بر عليه امير المؤمنين و حمايت از خودش او را از محل اقامهاش
در فلسطين به سوى خود در شام دعوت مىكند، او در جواب، قصيدهاى مفصل در مقام و
منزلت و امارت و امامت امير المؤمنين عليه السلام مىگويد، و آنرا براى معاويه
مىفرستد، و مىخواهد بفهماند كه تو مرا براى يارى خودت با چنين شخصيتى مواجه
مىكنى! و نتيجه و بهره من از اين دعوت بايد چيز بزرگ و با ارزشى باشد نه چيز كوچك
و كماهميت.و از جمله ابيات اين قصيده كه شاهد بر مقام ماست اين ابيات است:
و كم قد سمعنا من المصطفى وصايا مخصصة فى على 1
و فى يوم خم رقى منبرا و بلغ و الصحب لم ترحل 2
فامنحه امرة المؤمنين من الله مستخلف المنحل 3
و فى كفه كفه معلنا ينادى بامر العزيز العلى 4
و قال: فمن كنت مولى له على له اليوم نعم الولى 5(62)
1- «و چه بسيار سفارشها و وصيتهائى را كه درباره على بن ابيطالب كه
اختصاص به او داشت ما از مصطفى شنيديم.
2- و در روز غدير خم پيامبر بر منبر بالا رفت و تبليغ على را نمود در
حالى كه اصحاب آنحضرت كوچ نكرده بودند.
3- و مقام امارت و رياست مؤمنان را به او عطا نمود، از طرف خداوندى
كه قراردهنده جانشين است، و آن خداوند اين مقام امارت را به امير المؤمنين عليه
السلام عطا كرد.
4- و دست على در دست رسول خدا بود، كه به طور اعلان و آشكارا به امر
خداوند عزيز و بلندمرتبه ندا مىكرد:
5- و چنين گفت كه: هر كس من مولاى او هستم در امروز على بن
ابيطالببراى او ولى خوب و شايستهاى است» .
و شاعر معروف عرب و عربيت ابو تمام: اديب قرن دوم و سوم در اين موضوع
چنين گويد:
و يوم الغدير استوضح الحق اهله بضحيآء لا فيها حجاب و لا ستر 1
اقام رسول الله يدعوهم بها ليقربهم عرف و يناهم نكر 2
يمد بضبعيه و يعلم انه ولى و مولاكم فهل لكم خبر 3
يروح و يغدو بالبيان لمعشر يروح بهم غمر و يغدو بهم غمر 4
فكان لهم جهر باثبات حقه و كان لهم فى بزهم حقه جهر 5(63)
1- «و در روز غدير حق مىخواستبراى اهلش واضح شود در روز روشن آفتاب
برآمده كه در آن هيچ حجاب و پردهاى نبود.
2- رسول خدا على را بر پا داشت، و مردم را در آن روشنائى فراخواند،
تا اينكه شايستگى و پسنديدگى به آنها نزديك شود، و زشتى و بدى از آنها دور گردد.
3- دو بازوى على را به بالا مىكشيد، و مردم را اعلام مىنمود كه
اوست ولى خدا و مولاى شما! پس آيا شما چنين علم و اطلاع حاصل از مشاهده را داريد؟ !
4- پيامبر با بيان و وضوح، شب و صبحگاه به جماعتى رفت و آمد داشت كه
شبانگاه آنها در ظلمتشديد فرو مىرفتند، و صبحگاه نيز در ظلمتشديد فرو مىرفتند.
5- و آن جماعت چنان بودند كه براى اثبات حق على و اعتراف به آن، سخن
خود را بلند و آشكارا كردند، همچنانكه براى گرفتن و ستردن حق على نيز سخن بلند كرده
و آشكارا نمودند» .
و عبدى كوفى از شعراء اهل بيت و معاصر حضرت صادق عليه السلام در ضمن
قصيدهاى طولانى چنين گويد:
و كان عنها لهم فى خم مزدجر لما رقى احمد الهادى على قتب 1
و قال و الناس من دان اليه و من ثاو لديه و من مصغ و مرتقب 2
: قم يا على فانى قد امرت بان ابلغ الناس و التبليغ اجدربى 3
انى نصبت عليا هاديا علما بعدى و ان عليا خير منتصب 4
فبايعوك و كل باسط يده اليك من فوق قلب عنك منقلب 5
عافوك لا مانع طولا و لا حصر قولا و لا لهجبالغش و الريب 6
و كنت قطب رحى الاسلام دونهم و لا تدور رحى الا على قطب 7
و لا تماثلهم فى الفضل مرتبة و لا تشابههم فى البيت و النسب 8(64)
1- «و چون حضرت احمد كه هادى امت است در خم بر روى كوهانهاى شتر
بالا رفت، افرادى از آن جماعتبودند كه پيوسته مىخواستند خلافت را از على منع و
طرد كنند و به دور افكنند.
2- و در حالى كه بعضى از آن جماعتبه پيامبر نزديك بودند، و بعضى در
كنار آنحضرت سكنى گزيده بودند، و بعضى گوش فرا مىدادند، و بعضى انتظار وقوع
حادثهاى را داشتند، پيغمبر صلى الله عليه و آله گفت:
3- بپاخيز اى على! زيرا كه من مامور شدهام به اينكه تبليغ كنم و به
مردم برسانم، و تبليغ براى من سزاوارتر است.
4- من على را به عنوان هدايت و علم رهبرى بعد از خودم نصب كردم و
بدرستى كه على بن ابيطالب بهترين فرد پسنديده و انتخاب شده و گزيده شده براى منصب
امامت است.
5- پس آن جماعتبا تو (اى على) بيعت كردند و هر يك از آنها دستخود
را براى بيعتبه سوى تو دراز كرد، و ليكن اين بيعت از فراز دل و قلب بود نه از درون
آن، و خواسته آنان از تو منقلب و به سوى غير تو منعطف و متوجه بود.
6- ايشان تو را از هر بدى و علت و ناپاكى مبرا و منزه مىدانستند، نه
ازجهتسعه و قدرت تو منعى بود، و نه از جهت گفتار و سخن تو كوتاهى و ضعفى بود، و نه
از جهت تحريض و اصرار به غش و خيانت و شك و تهمت متهم بودى!
7- تو اى على قطب آسياى اسلام و محور گردش آن بودى نه ايشان، و
هيچگاه چرخ آسيا بدون قطب نمىگردد.
8- نه در فضيلت و شرف هم رتبه ايشان بودى! و نه در اصالتخاندان و
نسب شبيه آنان بودى» !
بارى اينها همه شواهدى است كه معناى مولى، امام و پيشوا و حاكم بر
مقدرات مردم و صاحب اختيار امور دنيوى و اخروى آنان از جانب حضرت حق تعالى است.يعنى
آن كه به مقام فناء فى الله رسيده و بين او و حضرت حق در سير مراتب تقرب، هيچ بعد و
فاصلهاى نمانده است، تمام حجابها و فاصلههاى ظلمانى و نورانى برداشته شده است، و
اينستحقيقت ولايت كه همان مقام عبوديتحقه حقيقيه و آخرين درجه سير از كمالات بشر
است.
و غير از امير المؤمنين عليه السلام و شعراى هم عصر رسول خدا و هم
عصر با ائمه طاهرين - سلام الله عليهم اجمعين - كه تا به حال ياد كرديم بسيارى از
بزرگان فضل و فضيلت و بلاغت و ادب و عربيت هستند كه يا در زمان ائمه عليه السلام
بوده و يا بعد از ايشان آمدهاند و درباره غدير و ولايت و فضايل و محاسن و مناقب
امير المؤمنين عليه السلام - كه متخذ از معناى مولى و مستفاد و مستنبط از احاديثى
است كه در آنها كلمه ولايت و يا مولى بكار رفته - اشعارى سرودهاند كه در بين اهل
عربيت، كلام و شعر ايشان مورد اتفاق و اجماع است، همانند دعبل خزاعى، و امير ابو
فراس، و حسين بن حجاج، و حمانى كوفى، و شريف علم الهدى سيد مرتضى، و شريف سيد رضى،
و ابن رومى، و صنوبرى، و مفجع، و صاحب بن عباد، و ناشى صغير، و ابن علوية، و ابن
حماد، و ابن طباطبا، و ابن عودى نيلى و جوهرى، و زاهى، و تنوخى، و صولى نيلى، و
ابوالعلا سروى، و مهيار، (65) و فنجكردى، و ابو الفرج رازى. و ما از
بعضى از همين بزرگان نيز اخيرا ياد كرديم، وبرخى از ابيات رشيق و عالى المضمون آنان
را به عنوان شاهد آورديم.آيا كسى مىتواند در معانى كلمات اين اعلام كه بعضى از
آنها را اصل و اصول عربيت دانستهاند شك نمايد؟
بحث دقيق در معناى مولى و اولى
بايد دانست كه بسيارى از مفسران عامه در تفسير آيه وارده در سوره
حديد:
فاليوم لا يؤخذ منكم فدية و لا من الذين كفروا ماواكم النار هى
مولاكم و بئس المصير (66) ، «پس در امروز از شما عوض و فدا (كه بدهيد و
برهيد از آتش دوزخ) قبول نمىشود و نه از كسانى كه كافر شدهاند، ماواى شما آتش
است، آن آتش مولاى شماست و بد بازگشتى است» گفتهاند: معناى مولى در اينجا اولى
است، يعنى آتش به شما سزاوارتر است، و اولويت دارد.از جمله اين افراد كلبى و زجاج و
فرآء و ابو عبيده است.(67) ابو عبيده: معمر بن مثنى بصرى متوفى در سنه
210 است كه بنا به قول بسيارى از اعلام عربيت همانند سيد مرتضى علم الهدى، و اخفش
اوسط: سعيد بن مسعدة، و ابن قتيبه، و ثعلب: احمد بن يحيى، و ابو بكر انبارى، و شهاب
الدين احمد خفاجى، ابو عبيده در اين معنى استشهاد به بيت لبيد بن ربيعه كرده است، و
همگى در بيت لبيد اتفاق دارند كه مراد از مولى، اولى مىباشد.و ما اخيرا شعر لبيد
را از «تفسير ابو الفتوح» آورديم.و اينك از خود «ديوان لبيد» با چند بيت قبل از
آنرا مىآوريم تا مطلب خوب روشن شود:
و تضىء فى وجه الظلام منيرة كجمانة البحرى سل نظامها 1
حتى اذا انحسر الظلام و اسفرت بكرت تزل عن الثرى ازلامها 2
علهت تردد فى نهآء صعائد(68)
سبعا تؤآما كاملا ايامها 3
حتى اذا يئست و اسحق حالق لم يبله ارضاعها و فطامها 4
و توجست رز الانيس فراعها عن ظهر غيب و الانيس سقامها 5
فغدت كلا الفرجين تحسب انه مولى المخافة خلفها و امامها 6(69)
اين قصيده مجموعا هشتاد و هشتبيت است، و در اين چند بيتى كه ما در
اينجا ذكر كرديم، وصف يك گاو وحشى زيبائى را در غايتحسن و لطافت مىكند كه بچه او
را شكار كردهاند و او در فراق گوسالهاش از ترس آدميان متحير و سرگردان، روزها و
شبها به دنبال بچهاش در بيابانها مىگردد، و آنقدر ترس و وحشت او را گرفته است
كه جهتخاصى براى دهشت و ترس او نيست، بلكه جلو و عقب او هر كدام به تنهائى مولاى
مخافت استيعنى اولويتبه ترس دارند.
1- آن گاو سپيد رنگ، در اول شب همانند لؤلؤ دريائى كه در يك رشته
كشيده و بند كرده شده، و اينك رشته پاره شده و دانههاى لؤلؤ متفرق و مشتتبه روى
زمين ريختهاند، در نقاط مختلف دشت، درخشان است، از اين طرف به آن طرف مىرود، و در
هر نقطه نور مىدهد و درخشش دارد.
2- و همينطور است تا وقتى كه تاريكى برطرف مىشود و خود را در سفيدى
صبح طالع مىنگرد، در اول روز مىآيد در حالى كه پاهاى خود را از خاكهاى مرطوب
برداشته و در جستجوى بچه است.
3- از فقدان بچه خود پيوسته جزع و فزع مىكند، و در آبهاى بالا آمده
مكان صعائد هفتشبانه روز كامل تردد مىكند و گردش دارد كه شايد طفل خود را پيدا
كند.
4- و آنقدر مىگردد تا مايوس مىشود، و پستانهاى پر از شير او
كمشير مىگردد، و اين كم شيرى به واسطه سپرى شدن دوران شير دادن، از رضاع و از شير
باز گرفتن نيست (بلكه به علت اندوه از بچه است) .
5- در اين حال صداى خفيف انسانى را احساس مىكند بدون مشاهده انسانى،
بلكه از وراء حجاب و مانع، و به وحشت و ترس مىافتد زيرا كه انسان مايه دهشت اوست،
انسان است كه او را مىگيرد و صيد مىكند.
6- و چنان مىترسد، كه نمىداند و تشخيص نمىدهد كه كدام يك از دو
شكاف و فاصله ميان دستها و پاهاى او سزاوارتر و اولى به ترس است، جانب جلو و يا
جانب عقب (يعنى وحشت او به اندازهاى است كه جهتخطر و آمدن انسان را نمىفهمد،
بلكه خود را از جميع جوانب در خطر مىبيند)» .
در شرح معلقات در تفسير اين بيت آورده است كه: ثعلب گويد: مولى
دراين بيتبه معناى اولى به شىء است مانند گفتار خداوند: النار هى مولاكم يعنى
هى الاولى بكم.و بنابراين معنى چنين مىشود كه: صبح كرد آن گاو، در حالى كه
مىپنداشت هر يك از دو فاصله ميان دو دست و ميان دو پاى او سزاوارتر است از
ترسيدن از آن، تا ترسيدن از ديگرى.
و يا آنكه فرج (شكاف بين دو دوست و بين دو پا) محل و موضع مخافت
است، و معنى چنين مىشود كه: آن گاو مىپنداشت هر يك از دو فاصله ميان دو دست و
ميان دو پاى او موضع و محل ترس است(70) .
لبيد از شعراى زمان جاهليتبود، و بهترين قصيده او در جاهليتيكى
همين معلقه است و ديگرى قصيده لاميه او كه در آن اين بيت است:
الا كل شىء ما خلا الله باطل و كل نعيم لا محالة زائل
«آگاه باشيد كه هر چيزى غير از خداوند باطل است، و هر نعمتى به
ناچار زوالپذير است» .
و چون اين بيت را براى رسول خدا خواندند فرمود: اصدق شعر قالته
العرب «اين بيت راستينترين شعرى است كه عرب سروده است» .
لبيد زمان اسلام را نيز ادراك كرد و اسلام آورد، و تا زمان عثمان
حيات داشت، و از معمرين و كهنسالان بود.كسانى كه شرح حال او را نوشتهاند، عمر
او را از يكصد و ده سال كمتر نگفتهاند و تا يكصد و پنجاه و هفتسال نيز گفته
شده است.
و ديگر از كسانى كه تصريح كردهاند معناى مولى در آيه هى مولاكم ،
اولى و سزاوارتر است، بخارى و ابو جعفر طبرى(71) ، و ابو الحسن
واحدى در «وسيط» ، و ابو الفرج ابن جوزى(72) ، و محمد بن طلحه
شافعى(73) ، و سبط ابن جوزى(74) ، و تفتازانىدر «شرح
مقاصد» نقل از ابو عبيدة(75) ، و ابن صباغ مالكى(76) ،
و سيوطى(77) ، و غيرهم مىباشند.
شيخ مفيد در رسالهاى كه در معناى مولى تصنيف نموده است، و سيد
مرتضى علم الهدى در كتاب «شافى» ، مولى را به معناى اولى گرفته و به همين نهج
استدلال بر امامت امير المؤمنين - عليه افضل صلوات المصلين - نمودهاند.
قوشجى در «شرح تجريد الاعتقاد» در شرح قول خواجه نصير الدين: و
لحديث الغدير المتواتر در تقرير استدلال شيعه گفته است: يكى از معانى مولى،
اولى در تصرف استخداوند مىفرمايد:
ماويكم النار هى مولاكم يعنى اولى بكم.اين معنى را ابو عبيده ذكر
كرده است، و رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است: ايما امراة نكحتبغير
اذن مولاها يعنى بغير اذن الاولى بها و المالك لتدبير امرها.و نظير اين در شعر
بسيار است.
و بالجمله استعمال مولى به معناى متولى و مالك امر و اولى در تصرف
در كلام عرب شايع است، و از امامان لغت منقول است.و مراد آنست كه مولى اسم
استبراى اين معنى، نه صفت استبه مثابه اولى تا اعتراض نشود كه: مولى از صيغه
اسم تفضيل نيست و به معناى تفضيل استعمال نمىشود.
و البته در حديث غدير بايد همين معنى مراد باشد تا با صدر حديث
آنحضرت: الست اولى بكم من انفسكم «آيا من اولى و سزاوارتر به شما از شما به خود
شما نيستم؟ !» مطابقه كند.
قوشجى چون مذهب عامه را دارد، سپس در مقام دفع از استدلال به حديث
غدير برآمده است، و ليكن از جهات ديگر نه از جهت معناى مولى كه يكى از آنها
اولى به شىء است(78) .
زمخشرى نيز در تفسير آيه هى مولاكم گويد: گفته شده است كه معناى
آن اولى بكم است، و گفتار لبيد را در شعر شاهد آورده است و به دنبال آن گويد:
وحقيقة مولاكم محراكم و مقمنكم اى مكانكم الذى يقال فيه هو اولى بكم كما قيل:
هو مئنة الكرم اى مكان لقول القائل: انه الكريم(79) . «و حقيقت
مولاكم يعنى خليق و جدير به شماستيعنى محل شماست، آن محلى كه سزاوار است
درباره آن گفته شود: آن اولى و اليق به شماست.همچنانكه گفته مىشود: او محل و
مكان كرم استبجاى آنكه گفته شود: او كريم است» .
بيضاوى نيز در تفسير خود عين همين عبارت زمخشرى و استشهاد به بيت
لبيد را ذكر كرده است، و روشن است كه: بيضاوى از زمخشرى اقتباس كرده است، زيرا
وفات زمخشرى در سنه 538 و وفات بيضاوى در سنه 791 بوده است.و هر دو نفر آنها
احتمال اين را كه مراد از مولى در آيه شريفه ناصر بوده باشد دادهاند، ولى در
اينجا هريك مثالى جداگانه مىزنند: زمخشرى گويد: و جايز است كه مراد هى ناصركم
بوده باشد، يعنى لا ناصر لكم غيرها، و مراد نفى ناصر استبطور حتم.مثل آنكه
مىگويند: اصيب فلان بكذا فاستنصر الجزع. «فلان كس به فلان مصيبت مبتلا شد، و
از جزع و فزع يارى طلبيد» ، يعنى يار و معينى غير از جزع نداشت.و از همين قبيل
است گفتار خداوند تعالى:
و ان يستغيثوا يغاثوا بمآء كالمهل (80) «جهنميان اگر
استغاثه كنند و فريادرس خواهند، به فرياد آنها با آبى كه همانند فلز گداخته
است، خواهند رسيد» (81) .
و بيضاوى گويد: يا اينكه معناى مولى ناصر باشد بر طريق گفتار عرب
كه گويد: تحية بينهم ضرب وجيع يعنى «تحيت و تهنيتى كه در بين آنها صورت گرفت
كتك زدن دردناكى بود» (82) .
و خازن در تفسير آيه هى مولاكم گويد: يعنى وليكم.و گفته شده است:
هى اولى بكم، آتش به شما سزاوارتر استبه جهت گناهانى كه در دنياى بجاى
آوردهايد.و معنى اين مىشود كه: آتش همان چيزى است كه ولايتبر شما دارد، چون
امور شما را تملك كرده است، و شما خودتان را به آتش تسليم نمودهايد، پس آتش
اولى و سزاوارتر استبه شما از هر چيزى! و گفته شده است كه معناى آيه اينست: لا
مولى لكم و لا ناصر، چون هر كس كه آتش مولاى او باشد، پس مولائى ندارد
(83) .
فخر رازى با اعتراف به آنكه يكى از معانى مولى، اولى است، او نهجى
ديگر را پيموده است و گفته است كه: بر اين نهج، استدلال شريف مرتضى به آيه بر
ولايت امير المؤمنين عليه السلام تمام نمىشود.و ما عين ترجمه عبارات او را در
اينجا ذكر مىكنيم و سپس در اين باره به بحث مىپردازيم:
او گفته است: در آيه شريفه:
(ماواكم النار هى مولاكم و بئس المصير) در لفظ مولى در اينجا چند
قول است: يكى قول ابن عباس مولاكم يعنى مصيركم.و تحقيق اين معنى آنست كه مولى
موضع و محل ولى است.و ولى به معناى قرب است.و بنابراين معنى اينطور مىشود كه:
آتش موضع و محل شماست، آن محلى كه شما به آن نزديك مىشويد و به آن مىرسيد.
دوم: قول كلبى است، او گويد: معنايش اينست كه: اولى بكم آتش اولى
و سزاوارتر به شماست.و اين نيز قول زجاج و فرآء و ابو عبيده مىباشد.و بدان كه
اين معنى معنائى است كه ذكر كردهاند، و تفسير لفظ مولى نيست، زيرا اگر لفظ
مولى و لفظ اولى در لغت داراى يك معنى باشد، بايد استعمال هر يك از آنها در جاى
ديگرى صحيح باشد.و بنابراين بايد صحيح باشد كه بگوئيم: هذا مولى من فلان،
همچنانكه مىگوئيم: هذا اولى من فلان.و همچنين بايد صحيح باشد كه بگوئيم: هذا
اولى فلان، همچنانكه مىگوئيم: هذا مولى فلان.و چون اين گفتار باطل است، فلهذا
بايد گفت: معنائى كه براى مولى ذكر كردهاند (اولى) معنى و مقصود از رساندن
مراد است نه تفسير لفظ مولى.
و ما بر اين نكته تنبيه كرديم، چون شريف مرتضى براى امامت على
عليه السلام به گفتار رسول خدا: من كنت مولاه فعلى مولاه تمسك كرده است و گفته
است: يكى از معانى مولى، اولى است.و براى اثبات مدعاى خود به گفتار ائمه لغت در
تفسير آيه هى مولاكم استدلال نموده است، كه آنان گفتهاند: معناى مولى، اولى
است.و چون ثابتشد كه لفظ مولى مىتواند متحمل معناى اولى باشد، واجب است كه در
حديث من كنت مولاه حمل بر آن كنيم.زيرا بعضى از معانى ديگر يا ثبوت آن درباره
على واضح است همچون ابن عم و ناصر، و يا انتفائش واضح است همچون معتق و معتق، و
در صورت اول اراده آن موجب بيهودگى و لغويت است، و در صورت دوم موجب كذب و خلاف
واقع.انتهى كلام سيد مرتضى.
سپس گويد: و چون ما با دليل اثبات كرديم كه گفتار اين جماعت از
اهل لغت در اينجا، معنى و مرادى است كه ذكر شده است، نه تفسير و معناى حقيقى
آن، در اينصورت استدلال به آيه هى مولاكم براى اثبات مذهب سيد مرتضى ساقط
مىشود.
و در آيه وجه ديگرى نيز متصور مىشود، و آن اينست كه بگوييم:
معناى هى مولاكم، لا ناصر لكم است.چون كسى كه آتش مولاى او باشد بنابراين مولى
ندارد، همچنانكه گفته مىشود، ناصره الخذلان و معينه البكاء (ناصر او عدم
موفقيت است، و يار و معين او گريه است) يعنى ناصر و معينى ندارد.
و آنچه موجب تاييد و تقويت اين وجه است، گفتار خداست كه
مىفرمايد:
و ان الكافرين لا مولى لهم (84) . «و بدرستيكه كافران
مولى ندارند» .و نيز گفتار خداست كه مىفرمايد:
يغاثوا بمآء كالمهل (85) و(86) . «به
فرياد دوزخيان با آبى كه همانند فلز گداخته است، رسيده مىشود» .
علامه امينى - رحمة الله عليه - بعد از بيان و نقل بيشتر از
قسمتهائى را كه ما از فخر رازى نقل كرديم، گفتارى را از او از كتاب «نهاية
العقول» نقل مىكند، كه او گويد: تصرف واضع لغت در الفاظ و كلمات فقط در
مفردات است نه در جمل تركيبيه، مثلا لفظ انسان را براى معناى منظورى وضع كرد،
ولفظ حيوان را براى معناى منظور ديگرى.و ما چون نسبتحيوان را به انسان داديم و
گفتيم: الانسان حيوان اين نسبت مربوط به وضع نيستبلكه عقلى است.و بنابراين اگر
لفظ مولى، و لفظ اولى داراى يك معنى باشند بدون زياده و نقصان، ما بايد در
تركيبهاى كلام بتوانيم هر يك را به جاى ديگرى بگذاريم.چون دانستيم كه نسبت
مربوط به وضع نيست، بلكه فقط كلمات مفرده راجع به وضع است.و چون نمىتوانيم لفظ
مولى را به جاى اولى بگذاريم و نه بالعكس، فلهذا بايد بگوئيم مولى و اولى دو
معناى جداگانه دارند.(87) .
و نيز گويد: رازى در سخن ديگرش پا را از اين مرحله فراتر نهاده و
سخن خود را حق پنداشته، و در كتاب «نهاية العقول» خود گفته است كه: احدى از
علماء علم نحو و لغت، آمدن صيغه مفعل را كه براى زمان، و يا مكان، و يا براى
حدث مصدرى است، به معناى افعل كه صيغهاى است كه افاده تفضيل و برترى مىكند
ذكر نكردهاند.
و بر اين گفتارش، قاضى عضد ايجى در «مواقف» ، و شاه صاحب هندى در
«تحفه اثنا عشرية» ، و كابلى در «صواقع» ، و عبد الحق دهلوى در «لمعات» ، و
قاضى سنآء الله پانىپتى در «سيف مسلول» ، از او پيروى كردهاند.و بعضى در
انكار چنان مبالغه كردهاند كه استعمال نشدن صيغه مفعل را به جاى افعل مستند به
انكار اهل عربيت نمودهاند.
اساس اين شبهه از رازى است كه خود در كتابهاى خود بيان كرده و به
ديگرى نسبت نداده است، و اين پيروان از او كور كورانه تقليد كرده و به هر جا و
به هر قدر كه مىتوانستند در ضعف دلالتحديث طبق مرام و منظور اماميه،
كوشيدهاند.
و بر همين اصل شاه ولى الله صاحب هندى در «تحفه اثنا عشرية» گفته
است كه: دلالتحديث غدير بر امامت وقتى تمام است كه مولى به معناى ولى آيد با
آنكه صيغه مفعل به معناى صيغه فعيل نيامده است.
و بنابراين مىخواهد نصوصى را كه اهل لغت درآمدن مولى به معناى
ولىنمودهاند، انكار كند با آنكه مىدانيم مولى به معناى ولى امر، درباره ولى
زن، و ولى يتيم، و ولى بنده، و ولاية سلطان، و ولى عهد، و نظاير اينها در لغت و
محاورات استعمال فراوان دارد.
علامه امينى با اصرارى هر چه تمامتر در مقام دفع شبهات رازى
برآمده، و درصدد است كه معناى حقيقى و اصلى كلمه مولى را به اولى به شىء
برگرداند.او مىگويد: بسيار جاى شگفت است از رازى كه براى او پنهان مانده است
كه در حالات مختلفه مشتقات، از جهت لزوم و تعديه، به حسب صيغههاى متفاوت آنها،
متحد بودن معنى يا ترادف بين الفاظ، در جوهريات و حقايق معانى واقع مىشود نه
در عوارض حادث از انحاء تركيب و صرف الفاظ و صيغههاى مختلف آنها.پس اختلاف
حاصل در بين كلمه مولى و كلمه اولى به اينكه دومى بايد مصاحب با باء استعمال
شود و بگوئيم: اولى به، و اولى بدون باء و بگوئيم: مولى، راجع به صيغه افعل است
از اين ماده، همچنانكه مصاحبتبا من از مقتضيات همان صيغه است و مىگوئيم: اولى
به من فلان.و بنابراين مفاد و معناى فلان اولى بفلان با فلان مولى فلان واحد
است.زيرا در هر دو حال مراد اولويت او از غير اوست.
همچنانكه صيغه افعل اضافه به تثنيه و جمع، و يا ضمير آنها بدون
ادات مىشود و مىگوئيم: زيد افضل الرجلين و افضلهما، و افضل القوم و افضلهم.و
اما اگر بعد از آن مفرد باشد نمىتوانيم اضافه كنيم، نمىتوانيم بگوئيم: زيد
افضل عمرو، و بايد با ادات بياوريم و بگوئيم: افضل من عمرو.
و هيچ عاقلى شك ندارد كه: معنى و مفاد، در جميع اين صيغههاى
مختلف، واحد است، و همچنين در بقيه صيغههاى افعل همانند اعلم و اشجع و احسن و
اسمح و اجمل و نظائرها.
و براى تاييد كلام خود از گفتار تفتازانى در «شرح مقاصد» ، و
قوشجى در «شرح تجريد» دليل آورده است كه آنها آمدن مولى را در حديثبه معناى
اولى انكار نكردهاند، و همچنين مير سيد شريف جرجانى در «شرح مقاصد» گفتار آن
دو را قبول كرده، و زياده بر آنها مناقشه قاضى عضد را به اينكه مفعل را به
معناى افعل كسى ذكر نكرده است، رد كرده است، با اين پاسخ كه: مولى به
معناىمتولى و مالك امر و اولى به تصرف، در كلام عرب شايع، و از امامان لغت
منقول است.
و ابن حجر در «صواعق» ص 24 با سرسختى او در رد استدلال به حديث
غدير، آمدن مولى را به معناى اولى به شىء قبول دارد، و ليكن مناقشه او در
اينست كه آيا اولويت در جميع امور است و يا در بعضى از جهات؟ آنگاه احتمال اخير
را اختيار كرده است.و نسبت فهم اين معنى را از حديث، به شيخين: ابوبكر و عمر
داده است، كه به امير المؤمنين عليه السلام گفتند: امسيت مولى كل مؤمن و مؤمنة.
و شيخ عبد الحق در «لمعات» خود اين معنى را از ابن حجر حكايت
كرده است.و شيخ شهاب الدين احمد بن عبد القادر شافعى در «ذخيرة المال» ، از
ابن حجر پيروى كرده و گفته است: التولى: الولاية و آن صديق و ناصر و اولى به
پيروى و نزديكى است، مانند گفتار خداوند تعالى:
ان اولى الناس بابراهيم للذين اتبعوه (88) ،
(سزاوارترين مردم به ابراهيم، آن كسانى هستند كه از او متابعت مىكنند) .و اين
همان معنائى است كه عمر از حديث فهميد، چون حديث را شنيد گفت: هنيئا يابن ابى
طالب! امسيت ولى كل مؤمن و مؤمنة.انتهى كلام ابن حجر.
و شريف سيد مرتضى از ابو العباس مبرد نقل كرده است كه: اصل يا
ولى، الذى هو اولى و احق بوده است و همچنين است مولى.
و ابو نصر فارابى جوهرى در «صحاح اللغه» در ماده ولى در شرح بيت
لبيد گويد: مراد لبيد اين بوده است كه: اولى موضع يكون فيه الخوف.و ابو زكريا
خطيب تبريزى، در شرح «ديوان حماسه» ج 1 ص 22 در قول جعفر بن علبة الحارثى:
الهفى بقرى سحبل(89) حين احلبت علينا الولايا و العدو
المباسل
«اى حسرت اسفانگيز من! اى كاش بودى و مىديدى كه در سرزمين قرى
كه در بيابان واسعى است، چگونه زنان نزديك به من - و يا ضعفاء و عشاير و قبايل
- با دشمنان قهار و متجاوز دستبه دست هم داده، و يكديگر را در شوريدن به حريم
ما يارى كردند» ، از جمله معانى هشتگانه مولى را ولى و اولى به شىء شمرده
است.و از عمر بن عبد الرحمن فارسى قزوينى در «كشف الكشاف» در بيت لبيد گويد:
مولى المخافة يعنى اولى و احرى بان يكون فيه الخوف.و سبط ابن جوزى در «تذكره»
ص 19 اولى را يكى از معانى ده گانهاى شمرده است كه به علمآء عربيت استناد داده
شده است.و همانند سبط ابن جوزى، ابن طلحه شافعى است كه در كتاب «مطالب السؤول»
ص 16 اولى را در طليعه معانى وارده در كتاب خود آورده است، و از او شبلنجى در
كتاب «نور الابصار» ص 78 پيروى كرده و اين معنى را نسبتبه علمآء داده است، و
دو شارح معلقات سبع: عبد الرحيم بن عبد الكريم، و رشيد نبى در بيت لبيد
گفتهاند كه: مرا از ولى المخافة: الاولى بالمخافة است(90) .
بارى، مرحوم امينى پافشارى مىكند در اينكه اصل معناى لغوى مولى،
اولى است، و حتى در بقيه معانى بيست و ششگانه مولى يكايك بحث مىكند و آنها را
به اولى برمىگرداند.و فخر رازى و پيروانش نيز پافشارى دارند در اينكه معناى
اصلى مولى، اولى نيست و صيغه مفعل به جاى افعل تفضيل نيامده است، و بنابراين از
حديث من كنت مولاه فعلى مولاه همچنانكه سيد مرتضى در «شافى» استدلال بر امامت
كرده است، نمىتوان استفاده نمود.
به نظر حقير اين هر دو دانشمند در تضارب و تخاصمى كه با هم دارند
دچار اشتباه شدهاند.اما فخر رازى، به جهت آنكه با فرض آنكه معناى حقيقى مولى،
اولى نباشد، و ليكن به اعتراف او در محل و موضع اولى استعمال مىشود.و همين قدر
براى استدلال اماميه كافى است.و از استدلال سيد مرتضى نيز بيشتر از اين به دست
نمىآيد.او مىگويد: يكى از معانى مولى، اولى است، و چون بقيه معانى يا بين
الثبوت و يا بين الكذب است پس بايد معناى مراد و مقصود از اين حديث اولى باشد.و
اين استدلال صحيح است.
و اما علامه امينى، به جهت آنكه ما دليلى نداريم كه معناى موضوع
له و حقيقى مولى، اولى است، بلكه دليل بر خلاف آن داريم. فلهذا براى اثبات
عقيده اماميه نيازى هم به اين تطويل و خط مشى نيست.ما از راه ساده و آسان از
حديث غدير اثبات ولايت و امامت مىكنيم، و از استشهادات فخر رازى به عدم آمدن
بعضى از صيغ به جاى ديگرى نيز در فراغ خواهيم بود.و براى روشن شدن اين موضوع به
دو مقدمه نياز داريم:
مقدمه اول: اختلاف الفاظ و صيغههاى مختلف، براى افاده معانى
متفاوت است، وگرنه وضع كلمات مختلفه و صيغههاى متفاوته غلط و عبثبود، و بر
همين اصل بسيارى برآنند كه اصولا الفاظ مترادفه در لغت نيامده است، و آنچه به
نظر مترادف مىرسد، و يا اهل لغت در كتب خود به عنوان معناى مترادف ضبط
كردهاند، در حقيقت مترادف نيستند و براى يك معناى مشترك در جميع جهات وضع
نشدهاند، بلكه در هر يك از آن معانى خصوصيتى است كه به لحاظ آن خصوصيت، لفظ را
براى آن وضع كردهاند، گرچه هر دو لفظ و يا چند لفظ در انطباق با معانى مشتركه
بين آنها اشتراك داشته باشند.مثلا انسان و بشر كه مترادف به نظر مىآيند، براى
حقيقت معناى انسان وضع شدهاند، و ليكن بشر به ملاحظه اينكه انسان داراى بشره و
پوست است، در مقابل ملك و جن كه بشره ندارند، و انسان به ملاحظه اينكه موجودى
است داراى انس و يا داراى فراموشى، اگر از انس و يا نسى (نسيان) مشتق شده
باشد.و به همين جهت در قرآن كريم انبياء به مردم مىگويند: ما بشرى مانند شما
هستيم، يعنى داراى پوست و بشره هستيم.
قالت لهم رسلهم ان نحن الا بشر مثلكم (91) . «رسولان
به آن قومى كه بعد از نوح آمده بودند، گفتند: ما نيستيم مگر بشرى همانند شما» !
قل انما انا بشر مثلكم يوحى الى انما الهكم اله واحد (92) .بگو (اى پيغمبر) اينست و غير از اين نيست كه من بشرى هستم همانند شما كه
به من وحى مىشود كه خداوند شما خداوند يگانه است» .
چون در اين محاورات، كافران رسالت رسول را از كسى كه انسان باشد و
داراى پوست و بشره باشد يعنى طبيعى و مادى باشد، انكار داشتند.و يا حضرت مريم
به فرشته آسمانى مىگويد: چگونه براى من پسرى خواهد بود در حالى كه بشرى خود را
با بدن من مس نكرده است، و من زن فاجرهاى نيستم!
قالت انى يكون لى غلام و لم يمسسنى بشر و لم اك بغيا (93) .زيرا كه لازمه پسر آوردن و حامله شدن تماس با انسانى است كه داراى پوست
و بشره باشد، نه نفس ملكوتى انسان.
و بنابراين گفتار، صيغه مفعل براى حدث و يا براى زمان و يا براى
مكان وضع شده است، و صيغه افعل براى افاده برترى و مزيت.و اين دو معناى مختلفى
است گرچه در اصل معناى مشترك كه از آن اشتقاق يافتهاند مشترك باشند.
فعليهذا فخر گفته است كه: خليل و همقطاران او معناى اولى را در
كتب خود ذكر نكردهاند(94) .و مير سيد شريف در «شرح مواقف» گفته
است: هيچيك از ائمه لغت صيغه مفعل را به معناى افعل ذكر نكردهاند.و گفتار
خداوند تعالى:
و ماواكم النار هى مولاكم يعنى مقركم و ما اليه ما لكم و عاقبتكم
.و به همين جهت در ذيل آن فرموده است:
و بئس المصير (95) يعنى بد بازگشتى است.
و بنابر آنچه گفته شده، استفاده مىشود كه: اراده معناى اولى از
لفظ مولى كه در بسيارى از تفاسير آمده است، بنابر رسانيدن معنى با الفاظى است
كه در بسيارى از جهات با معناى حقيقى آن لفظ مناسبت دارد گرچه معناى حقيقى آن
نباشد.و اين روش در بسيارى از كتب لغت نيز ديده مىشود، كه معانى حقيقيهرا
تنها بيان نمىكنند بلكه آنها را و موارد استعمال الفاظ را مجموعا ذكر مىكنند.