درس اول
در عصمت انبياء و ائمه عليهم السلام
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين و لعنةالله على اعدائهم اجمعين
من الآن الى قيام يوم الدين و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.
قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:
«كان الناس امة واحدة فبعث الله النبيين مبشرين و منذرين و انزل معهم
الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه و ما اختلف فيه الا الذين اوتوه من
بعد ما جائتهم البينات بغيا بينهم فهدى الله الذين آمنوا لما اختلفوا فيه من الحق
باذنه و الله يهدى من يشاء الى صراط مستقيم» (1)
اصل اختلاف شيعه و سنى
بين شيعه و سنى اختلاف فقط در مسئله ولايت است.
شيعه مىگويد امام بايد معصوم باشد و از جانب خدا منصوب گردد، سنيان
مىگويند عصمت از شرائط امام نيست و مردم مىتوانند براى خود امامى را اختيار كنند
و از او پيروى نمايند.
بقيه مسائلى كه مورد اختلاف بين اين دو گروه است همه تابع اين مساله
بوده و از فروعات اين اصل بشمار ميرود، و روى زمينه اختلافى كه در اين اصل به ميان
آمده است در آن فروعات نيز اختلافاتى قهرا پيدا شده است، بطوريكه اگر در اين اصل
اختلاف از ميان برخيزد و اين دو فرقه داراى مرام و مذهبى واحد گردند، بقيه فروع نيز
خودبخود به پيروى و به تبع اين اصل اختلافات خود را رها نموده و متحد خواهند شد. ما
به يارى خدا و استمداد از روح پاكان و اولياى خدا در اين روزها اصل اين مساله را
بررسى مىنمائيم و از روى كتاب خدا و نصوص صريحهاى كه از حضرت رسول صلى الله عليه
و آله وارد شده استشرائط امام را بيان ميكنيم بحوله و قوته و لا حول و لا قوة الا
بالله العلى العظيم و براى توضيح اين معنى قبل از استدلال به آيه فوق كه در مطلع
سخن ذكر شد شاهد و مثالى را از باب مقدمه ذكر ميكنيم.
امام بمنزله قلب در پيكر انسان است
در بدن انسان دستگاههاى مختلف و متنوعى وجود دارد كه هر يك در انجام
وظيفهاى مختص به خود مشغول فعاليت است.
چشم براى ديدن و گوش براى شنيدن و بينى براى تنفس و بوئيدن و زبان
براى چشيدن و دست و پا براى اخذ نمودن و راه رفتن است هر يك از اين اعضاء در انجام
وظيفه خود ساعى و كوشاست ولى نيروى خود را از نقطه نظر حيات مادى از قلب ميگيرد.
قلب خون را به تمام اعضاء و جوارح ميرساند و در هر لحظه بدانها حيات
نوينى ميدهد و خون تازه به وسيله ارسال قلب آنها را زنده و با نشاط نگاه ميدارد،
بطوريكه اگر در يك لحظه قلب متوقف گردد و از سركشى و سرپرستى خود باز ايستد اين
اعضاء زنده و شاداب به صورت مرده و كدر درآمده تمام خواص خود را از دست مىدهند.
چشم نمىبيند، گوش نمىشنود، دستحركت ندارد، پا نيز مرده و بىحس
مىگردد.
بنابراين فائده قلب همان عنوان سرپرستى و زعامت و ايصال حيات به اين
اعضاء تحتحيطه اوست، كسى نمىتواند بگويد ما به قلب نياز نداريم زيرا از قلب كارى
ساخته نيست، نه مىبيند و نه مىشنود و نه سخن مىگويد و نه مىنويسد و نه و نه. .
.
ما چشم داريم و با چشم مىبينيم، و گوش داريم و با گوش مىشنويم، و
زبان داريم و با او مىگوئيم، و دست داريم و با او مىنويسيم.
اين سخن بىجا و غلط است چون چشم بدون قلب و گوش بدون قلب و زبان بدون
قلب مرده و صفر است، آن بينائى كه در چشم، و شنوائى كه در گوش استبه علت نيروى قلب
است. چشم در هر آن مواجه با هزاران آفت و فساد خارجىاست و همچنين گوش و ساير
اعضاء، چون مرتبا قلب از مراقبتخود دريغ ننموده و دائما خون به عنوان غذا و دوا و
دافع دشمنان خارجى و عوامل موجب فساد و ميكربهاى مهلكه مىفرستد.
لذا چشم و گوش در تحت ولايتسلطان قلب زنده و پايندهاند قلب دستگاه
معدل و تنظيم كننده قوا و حيات بخشنده اعضاى انسان است.
و اما از نقطه نظر معنى، مغز و دستگاه مفكره منظم كننده اين قوا و
اعضاء مىباشد،
چشم فقط مىبيند يعنى در اثر انعكاس نور، صورتى از شيئى مرئى در
حديبيه و عدسى چشم منعكس مىگردد، اما اين صورت چيست و با او چكار بايد كرد، اين
وظيفه چشم نيست، اين كار مغز است كه اين صورت را گرفته و روى او حساب مىكند و از
اين صورت بهرهبردارى مىنمايد.
و لذا كسانيكه مستشدهاند يا بىهوش و يا ديوانه گشتهاند در چشم
آنان نقصانى به وجود نيامده است چشم كاملا سالم و در منعكس نمودن شعاع و پديدار
نمودن صورت مرئى بسيار صحيح و بجا كار مىكند ولى چون دستگاه مغز و مفكره از كار
خود دست كشيده و به وظيفه خود عمل نمىكند. سلسله اعصاب اين صورت را كه به مغز
تحويل مىدهند مغز نمىتواند آن را بشناسد و آن را در محل خود اعمال كند
لذا ديده مىشود كه شخص مستخواهر و مادر خود را به جاى عيال خود
مىگيرد و در صدد تعدى به آنان برمىآيد، در معبر عام لخت و عريان حركت مىكند و
نمىتواند تشخيص دهد كه صورت معبرى را كه سابقا در قواى ذهنيه خود محفوظ داشته
استبا اين صورت معبر فعلى تطبيق كند و سپس حكم به عدم جواز حركت در حالت عريان
بودن در معبر نمايد.
شخص مست، هرزه مىگويد، عربده مىكشد، در نزد بزرگان كارهاى سخيف و
ناروا مىكند، از خوردن كثافات و خبائث دريغ ندارد و از جنايات خوددارى نمىكند، با
آن كه قواى سامعه و ذائقه و لامسه او كار خود را انجام مىدهد، لكن چون دستگاه
كنترل و تنظيم مغز خراب شده است لذا نه تنها نمىتواند از اين چشم بينا و گوش شنوا
و دست توانا بهرهبردارى كند بلكه به عكس آنان را در راه هلاكت و فساد مصرف نموده و
به وسيله آنان تيشه به اصل شاخ و بن هستى خود مىزند. بنابراين وجود دستگاه مغز نيز
براى استخدام اين اعضاء و جوارح و به كار بستن هر يك از آنان در موقع لزوم و تطبيق
صور حاصله با صور محفوظه سابقه و احكام صحيحه مترتبه بر آنست، بطوريكه در شخص مجنون
كه قواى عاقله خود را از دست داده است هيچ نتيجه صحيحى از ديدار و گفتار و كردار او
مترتب نمىشود.
از انسان بگذريم در حيوانات نيز قلب و مغز وجود دارد و بدون آن هيچ
حيوانى حتى حيوانات تك سلولى نمىتوانند به وظيفه خود ادامه دهند و براى ادامه حيات
و زندگى خود در تلاش باشند.
در جمادات نيز آنچه آنها را در تحتخاصيت و كيفيت واحد قرار مىدهد، و
راسم وحدت آنان است همان روح و نفس واحدى است كه در آنان سارى و جارى بوده و بهمين
علت داراى خاصيت واحد بوده و اثرات واحدى از آنان مشهود است.
اتفاقا در فن تكنيك و ماشينسازى از اينموضوع استفاده نموده و با
ايجاد دستگاههاى تنظيم كننده و معدله توانستهاند حركت چرخها و موتورها را تنظيم
كنند.
ساعت را كه كوك مىكنيم در اول فشار فنر قوى است و مىخواهد چرخ
دندهها را بسرعتحركت دهد و چون فنر باز مىشود و فشارش ضعيف مىگردد مىخواهد
چرخها را بكندى حركت دهد، در ساعت دستگاهى بنام پاندول مىگذارند كه حركت را تنظيم
نموده و چه فشار فنر قوى و چه ضعيف باشد در هر حال ساعتبه يك منوال حركت نموده و
وقت را بطور صحيح تنظيم مىكند.
در ماشينهاى بخار كه كارخانههاى بزرگ را بكار مىاندازد اگر دستگاه
معدل نباشد تمام ماشينها خرد و خراب خواهند شد، چون ديگ بخار در هنگام جوشش، بخار
زياد توليد نموده و اگر اين بخار مستقيما به پشت پيستونها وارد شود چرخ طيار شتاب
گرفته و با سرعتسرسامآورى ماشين را خرد خواهد نمود، و نيز در وقتيكه در ديگ بخار
حرارت كمتر مىشود ممكنستسرعت كم شود.
لذا هميشه در دستگاهى بخار اضافى را براى مواقع كمبود ذخيره مىكنند و
دستگاهى بنام معدل ورگولاتوربين لولههاى متصل به ديگ و بين پيستونها قرار مىدهند
تا هميشه بخار را به مقدار معين نه كم و نه زياد به پشت پيستونها رهبرى كند، اين
دستگاه در وقتى كه بخار بسيار است زيادى آن را خودبخود در دستگاه ذخيره مىفرستد و
از وارد شدن آن به موتورها جلوگيرى مىنمايد و در وقتى كه بخار كماست از دستگاه
ذخيره، بخار ذخيره شده را مىگيرد و با بخار فعلى تواما به موتورها مىفرستد و لذا
خودبخود هميشه موتورها آرام و منظم حركت نموده در يك سرعتخاص مورد نياز به حركت در
مىآيند.
در جامعه بشرى براى تبديل قوا و تنظيم امور و رفع اختلافات بين مردم و
جلوگيرى از تعديات به حقوق فرد و اجتماع و رهبرى نمودن تمام افراد را به مقصد كمال
و منظور از آفرينش و كاميابى از جميع قوا و سرمايههاى خدادادى احتياج به معدل صحيح
منظم است و الا جامعه از هم گسيخته مىشود و از سرمايه حيات بهرهبردارى نخواهد
نمود.
لزوم امام معصوم در بين جامعه
منظم عالم انسانيت و اجتماع امام است كه حتما بايد داراى قوائى متين و
فكرى صائب و انديشهاى توانا ناظر بر اعمال و كردار امتبوده، بين آنها نظم و تعادل
را برقرار كند.
آيا اگر اين امام نيز خود جايز الخطا و مبتلى به معصيت و گناه و در
فكر و انديشه مانند ساير افراد جامعه دچار هزاران خطا و اشتباه گردد و يا نيز مانند
آنان بوالهوس و شهوتران باشد، مىتواند با اينحال در بين افراد صلح دهد، اختلافات
آنان را رفع كند حق هر ذى حقى را به او برساند و جلوى تعديات را بگيرد و تمام افراد
را قوه حيات و نيروى زندگى بخشد، به هر كس به اندازه استعداد و نياز او از معارف و
حقائق تعليم كند، موارد خطا و اشتباه آنان را هر يك به نوبه خود در سلوك راه خدا و
رسيدن به مقصد كمال بيان كند؟حاشا و كلا!
بنابراين رهبر جامعه و زعيم و امام مردم بايد معصوم و عارى از گناه و
هر گونه لغزش و خطا بوده با فكرى عميق و پهناور و سينهاى منشرح به نور الهى و قلبى
منور به تاييدات غيبيه ناظر بر احوال و رفتار و حتى بر خاطرات قلبيه هر يك از افراد
امتبوده باشد.
بعضى از عامه عصمت را در پيغمبران قبول دارند و بعضى از آنها مرتبه
ضعيفى از عصمت را درباره آنان قائلند و بعضى بطور كلى عصمت را درباره آنان انكار
كرده و بهيچوجه آنان را مصون از خطا و معصيت نمىدانند، ولى شيعه بطور عموم عصمت را
به تمام معنى در انبياء شرط مىداند و نيز درباره ائمه معصومين صلوات الله و سلامه
عليهم اجمعين قائل به عصمت است.
عصمت انبياء در سه مرحله
ما براى اثبات اينموضوع، عصمت را درباره انبياء از قرآن شريف اثبات
نموده و سپس درباره ائمه عليهم السلام به بحث مىپردازيم.
اما درباره پيمبران مىگوئيم كه عصمت مورد كلام در سه موضوع است.
اول در موضوع تلقى وحى يعنى قلب پيغمبر بايد طورى باشد كه در حال نزول
وحى خطا نكند و وحى را همانطور كه وارد استبه خود بگيرد، و در تلقى كم و زياد
ننمايد، و قلب پيغمبر، وحى را در خود به صورت ديگر غير از حقيقت واقعيه خود جلوه
ندهد.
دوم در موضوع تبليغ و رساندن وحى است، يعنى پيغمبر همانطور كه وحى را
گرفته است همانطور بايد برساند، در اداء و رساندن نبايد دچار خطا و اشتباه گردد،
نبايد وحى را فراموش كند يا در اداء آن كم و زياد نموده غير از صورت واقعى خود آن
را به امتخود تبليغ نمايد.
موضوع سوم در موضوع معصيت و گناه است، يعنى هر چه مخالف با مقام
عبوديت و منافى احترام و موجب هتك مقام مولى است نبايد از او سرزند، چه راجع به
گفتار باشد يا راجع به افعال، و بطور كلى اين سه مرحله را مىتوان به يك جمله
اختصار نمود و آن وجود امريست از جانب خدا در انسان معصوم كه او را از خطا و گناه
مصون دارد.
و اما خطا در غير اين سه موضوع، مثل خطا در امور خارجيه نظير
اشتباهاتيكه انسان در حواس خود مىكند يا در ادراكات امور اعتباريه و مانند خطا در
امور تكوينيه از نفع و ضرر و صلاح و فساد از محل نزاع و مورد گفتگوى شيعه و سنى
خارج است.
اما در آن سه مرحله از عصمت آياتى از قرآن دلالتبر آن دارد مثل قوله
تعالى:
«كان الناس امة واحدة فبعث الله النبيين مبشرين و منذرين و انزل معهم
الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه و ما اختلف فيه الا الذين اوتوه من
بعد ما جائتهم البينات بغيا بينهم فهدى الله الذين آمنوا لما اختلفوا فيه من الحق
باذنه و الله يهدى من يشاء الى صراط مستقيم» (2)
اين آيه مىرساند كه منظور از ارسال پيمبران و انزال وحى و كتاب
همانست كه مردم را به حق دعوت كنند، و در جميع موارد اختلاف چه در قول و چه در فعل
و چه در اعتقاد، راه صواب و حق را به آنها راهنمائى كنند.
اينست هدف خلقت و آفرينش از بعثت انبياء، چون خداوند در اين مقصود
اشتباه نمىكند و به غلط نيز نمىافتد به مفاد آيه:
«لا يضل ربى و لا ينسى» (3)
و نيز در اين منظور و مقصود به هدف خود مىرسد و رادع و مانعى براى او
نيستبه مفاد آيه شريفه:
«ان الله بالغ امره قد جعل الله لكل شيى قدرا» (4)
و به مفاد آيه كريمه:
«و الله غالب على امره» (5)
بنابراين لازمستبراى حفظ وحى در انزال آن و تبليغ و اداء آن، پيمبران
را از هر گونه خطا و غلطى مصون نگاه دارد، زيرا بالفرض طبق مفاد اين آيات اگر قلب
پيغمبرى در تلقى يا در تبليغ وحى دچار اشتباه گردد منظور از رسالت او به عمل نيامده
استبعلت اينكه منظور از رسالت دعوت به حق استبه مفاد:
«و انزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه»
و بنابراين در صورت اشتباه يا آنكه خدا در انتخاب رسول و طريقه انزال
وحى بر قلب او دچار غلط و دستخوش نسيان واقع شده، و يا آنكه منظورش دعوت به حق بوده
لكن در اجراء وحى در قلب پيغمبر به نحوى كه هيچ دستخوش تغيير و تبديل واقع نشود به
خطا افتاده، و اينها به مقتضاى «لا يضل ربى و لا ينسى»صحيح نيستيا آنكه با آنكه
منظورش دعوت به حق بوده و در اجراء اين امر نيز اشتباه و غلط نمىنموده است، لكن
موانع خارجيه جلوى امر خدا را مىگرفته و نمىگذارده به مرحله تحقق برسد. اين نيز
به مقتضاى مفاد«ان الله بالغ امره»يا آيه«و الله غالب على امره»محال است.
روى اين مقدمات حتما خدا پيمبران را محفوظ از خطا و غلط در كيفيتتلقى
وحى و تبليغ آن نگه مىدارد، و قلب آنان را بطورى صافى و پاك مىنمايد كه در اثر
انزال وحى هيچ ارتعاش و موجى كه موجب دگرگونى كيفيت و واقعيت وحى باشد در قلب آنان
وجود نداشته باشد، و هيچگونه اضطراب و تاريكى كه نيز باعث تاويل و تفسير ادراكات
واقعيه بر خلاف واقعيت و حقيقت آن باشد در آنها پديد نيايد.
و اين معنى حقيقت عصمت است در دو مرحله تلقى وحى و تبليغ آن.
و اما در مرحله سوم كه مصونيت و عصمت آنان از گناه باشد، ممكنستبا
بيان مقدمه ديگرى نيز دلالت آيه فوق را تمام دانست، و آن اينكه اگر پيغمبرى معصيت
كند و مرتكب گناه گردد با اين فعل خود جواز و اباحه اين عمل را نشان داده است، چون
عاقل به كارى دست نمىزند مگر آنكه او را نيكو و پسنديده داند، پس اگر از او
معصيتسرزند در حاليكه قولا امر به خلاف آن مىكند اين موجب تناقض تهافتخواهد بود،
و با فعل و قول خود تبليغ متناقضين نموده است، با قول و گفتار خود مردم را از آن
بازداشته، ولى با فعل آن اباحه آن را اثبات و امت را در فعل آن مرخص داشته است.
و معلومست كه تبليغ متناقضين تبليغ حق نخواهد بود چون هر يك از آن دو
مبطل ديگرى خواهند بود، و خدائى كه پيمبران را به منظور تبليغ حق ارسال نمود است،
آنان را به دعوت به متناقضين نمىگمارد، بلكه آنان را از عمل غير حق هر گونه معصيتى
مصون مىدارد زيرا كه عصمت پيمبران در تبليغ رسالت و اداء وحى (آن طور كه بايد)
بدون عصمت در مقام معصيت تمام نخواهد بود.
روى اين بيان به خوبى واضح شد كه آيه فوق دلالتبر عصمت انبياء درس
مرحله تلقى و تبليغ وحى و در مقام گناه و معصيت دارد.
امام نيز كه حافظ شريعت و تبيين حكم و پاسدار قانون بر امت است، نيز
حائز مقام قلب و ادراك پيمبر است و از اين نقطه نظر با پيغمبر فرقى ندارد، جز آنكه
پيغمبر آورنده شريعت و كتاب، و امام حافظ و مبلغ آن است و همان ادلهاى كه براى
اثبات عصمت در انبياء مورد استفاده قرار مىگيرد بعينها درباره امام نيز وارد
مىشود.
در كتاب كافى (6) در كتاب الحجة مرحوم كلينى از على بن
ابراهيم از پدرشاز حسن بن ابراهيم از يونس بن يعقوب روايت مىكند كه: در نزد حضرت
امام جعفر صادق عليه السلام جماعتى از اصحاب بودند كه از آنجمله حمران بن اعين و
محمد بن نعمان و هشام بن سالم و طيار و جماعتى كه در ميان آنان جوانى برومند بنام
هشام بن حكم (7) بود.
حضرت به هشام بن حكم فرمودنداى هشام!آيا خبر مىدهى به ما از آن
مناظره و مكالمهاى كه بين تو و بين عمرو بن عبيد واقع شد؟
هشام گفت: يابن رسول الله مقام و منزلت تو بالاتر از آنست كه من در
مقابل شما لب بگشايم، و مناظره خود را باز گويم، من از شما حيا مىكنم و در پيشگاه
شما زبان من قادر به حركت و سخن گفتن نيست.
حضرت فرمودند: زمانيكه شما را به كارى امر نموديم بايد بجا آوريد!
مناظره هشام بن حكم با عمرو بن عبيد
هشام در اين حال لب به سخن گشود و گفت داستان عمرو بن عبيد و جلوس او
در مسجد بصره و گفتگوى او با مردم به من گوشزد شد، و بر من بسيار ناگوار آمد، براى
ملاقات و مناظره با او حركت نموده و به بصره وارد شدم.
روز جمعه بود به مسجد بصره درآمدم ديدم كه حلقه وسيعى از جماعت مردم
مجتمعند و در ميان آنان عمرو بن عبيد مشغول سخن گفتن است، مردم سئوال مىكنند و او
جواب مىگويد.
عمرو بن عبيد يك شمله سياهى از پشم بر كمر خود بسته و شمله ديگرى را
رداى خود نموده و سخت مشغول گفتگوست.
من از مردم تقاضا نمودم كه راهى براى من باز كنند، تا خود را بدو
رسانم، مردم راه دادند، من از ميان انبوه جمعيت عبور نموده در آخر آنان نزديك عمرو
بن عبيد دو زانو به زمين نشستم، سپس گفتم:اى مرد دانشمند!من مردى هستم غريب، مرا
رخصت مىدهى سئوالى بنمايم؟گفتبلى
گفتم آيا چشم دارى؟
گفتاى فرزند اين چه سئوالى است؟تو مىبينى من چشم دارم ديگر چگونه از
آن سئوال مىكنى؟
گفتم مسئله من همين بود كه سئوال كردم آيا پاسخ مىدهى؟
گفت:اى فرزند سئوال كن و اگر چه اين سئوال تو احمقانه است!
گفتم جواب مرا بگو
گفتسئوال كن
گفتم آيا چشم دارى؟
گفتبلى
گفتم با چشمت چه مىكنى؟
گفتبا آن رنگها و اشخاص را مىبينم
گفتم آيا بينى دارى؟
گفتبلى
گفتم: با بينىات چه مىكنى؟
گفت: بوها را استشمام ميكنم. گفتم آيا دهان دارى؟
گفت: بلى
گفتم: با دهانت چه مىكنى؟
گفت: طعم و مزه غذاها را مىچشم
گفتم: آيا گوش دارى؟
گفت: بلى
گفتم: با گوشات چه ميكنى؟
گفت: صداها را گوشم مىشنوم
گفتم: آيا قوه ادراك و مغز مفكر دارى؟
گفت: بلى
گفتم: با آن چه مىكنى؟
گفت: با آن هر چه را كه از راه حواس بر من وارد شود تميز مىدهم
گفتم: آيا اين حواس و اعضاء بىنياز از مغز و قواى دراكه نيستند؟گفت:
نه
گفتم: چگونه نيازمند به مغز و قواى مفكره هستند، در حاليكه همه آنها
صحيح و سالمند، عيب و نقصى در آنها نيست؟
گفت:اى فرزند اين جوارح و حواس چون در واقعيت چيزى را كه ببينند يا بو
كنند يا بچشند يا بشنوند شك بنمايند آنها را به مغز و قواى دراكه معرفى مىكنند، و
مغز است كه صحيح را تشخيص مىدهد و بر آن تكيه مىكند و مشكوك را باطل نموده مطرود
مىنمايد!
هشام مىگويد: به او گفتم بنابراين خداوند قلب و مغز را براى رفع
اشتباه حواس آفريده است؟
گفت آرى
گفتم: براى انسان مغز لازم است و گرنه جوارح در اشتباه مىمانند؟
گفت: آرى
گفتم:اى ابا مروان (8)
خداوند تبارك و تعالى جوارح و حواس انسان را مهمل نگذارده تا آنكه
براى آنان امامى قرار داده كه آنچه را كه حواس به صحت تحويل دهند تصديق كند و مواضع
خطا را از صواب فرق گذارد، و بر واردات صحيح اعتماد و بر غير صحيح مهر بطلان زند،
چگونه اين خلق را در حيرت و ضلال باقى گذارده، تمامى افراد انسان را در شك و اختلاف
نگاهداشته و براى آنان امامى كه رافع شبهه و شك آنان باشد و آنان را از حيرت و
سرگردانى خارج كند معين نفرموده است؟
و براى مثل توئى در بدن تو براى حواس و جوارح تو امامى معين فرمايد تا
حيرت و شك را از حواس تو بردارد؟
هشام مىگويد: عمر بن عبيد ساكتشد و چيزى نگفت، سپس رو به من نموده
گفت:
تو هشام بن حكم هستى؟
گفتم: نه
گفت: آيا از همنشينان او هستى؟
گفتم: نهگفت: پس از كجا آمدهاى و از كجا هستى؟
گفتم: من از اهل كوفه هستم گفتبنابراين يقينا خودت هشام هستى
سپس برخاست و مرا در آغوش خود گرفت و خود از جاى خود كنار رفته مرا بر
سر جاى خود نشانيد، و ديگر هيچ سخن نگفته در مقابل من سكوت اختيار نمود، تا من از
آن مجلس برخاستم.
هشام مىگويد: حضرت صادق عليه السلام از بيان اين طريق مناظره من
بسيار خشنود شده و خنديدند و گفتند:اى هشام!چه كسى به تو تفهيم نموده اينطور مناظره
نمائى؟
عرض كردم: اينطريق را از وجود مبارك شما ياد گرفته، و بر حسب موارد و
مصاديق مختلف خود پياده مىنمايم
حضرت فرمودند: سوگند به خداى كه اين قسم از مناظره در صحف حضرت
ابراهيم و موسى نوشته شده است (9)
چون امام حكم مغز و قلب عالم است لذا سرور و حزن او در جوارح و اعضاء
او كه يكايك مخلوقاتست اثر مىكند.
سيوطى در خصائص الكبرى گويد: و اخرج الحاكم و البيهقى و ابو نعيم عن
الزهرى قال: لما كان صباح يوم قتل على بن ابيطالب، لم يرفع حجر فى بيت المقدس الا
وجد تحته دم.
و اخرج ابو نعيم من طريق الزهرى عن سعيد بن المسيب قال: صبيحة يوم قتل
على بن ابيطالب، لم ترفع حصاه من الارض الا و تحتها دم عبيط. (10)
صبحگاه روزيكه اميرالمؤمنين عليه السلام كشته شدند هر ريگى را كه از
هر نقطه زمين برمىداشتند در زير آن خون تازه بود.
شيخ صدوق رضوان الله عليه روايت مىكند در كتاب علل الشرايع و امالى
باسند واحد خود از جبله مكيه، كه او گفت: از ميثم تمار شنيدم كه مىگفت: سوگند بخدا
كه اين امت، فرزند پيغمبر خود را در روز دهم محرم مىكشند و دشمنان خدا آنروز را
روز بركت قرار مىدهند، و اين امريست كه از علم خدا گذشته و از قضاى محتوم بوده و
بر اساس عهديكه اميرالمؤمنين عليه السلام با من نموده است، من از آن آگاهى
يافتهام.
اميرالمؤمنين بمن خبر داد كه تمام موجودات بر فرزند پيغمبر گريه
مىكنند حتى درندگان در بيابانها و ماهيان درياها و مرغان بر فراز آسمان.
و گريه مىكنند بر او خورشيد، و ماه، و ستارگان، و آسمان، و زمين، و
مؤمنان از انس و جن، و تمام فرشتگان آسمانها، و رضوان: خازن بهشت، و مالك: پاسبان
دوزخ، و فرشتگان پاسبانان، و نگاهدارندگان عرش، و آسمان.
و در آن هنگام، خون و خاكستر ببارد.
سپس ميثم گفت: واجب است لعنتخدا بر قاتلان حسين عليه السلام، همانطور
كه بر مشركينى كه با خدا خداى دگرى را شريك قرار مىدهند، واجب شده است و همانطور
كه واجب استبر يهود و نصارى و مجوس.
جبله مىگويد: گفتم:اى ميثم!چگونه مردم روز قتل حسين را روز بركت قرار
مىدهند؟
در آن هنگام ميثم گريست و گفت: طبق حديثى مجعول كه خود آنها وضع
نمودهاند، گمان مىكنند كه عاشورا روزيست كه در آن خداوند توبه آدم را قبول نمود
در صورتيكه خداوند توبه آدم را در شهر ذى الحجه قبول نمود.
و گمان مىكنند كه در آن خداوند توبه داود را قبول نمود، در صورتيكه
توبه داود در شهر ذى الحجه پذيرفته شد.
و گمان مىكنند كه در آن خداوند يونس را از شكم ماهى خلاصى داد، در
صورتيكه خداوند او را در ذى القعده از شكم ماهى بيرون آورد.
و گمان مىكنند كه در آن روز كشتى نوح به ساحل نجات نشست، در حاليكه
آن كشتى در روز هجدهم از ذى الحجه به ساحل نشست.
و گمان مىكنند كه در آن روز خداوند آب دريا را براى نجات بنى اسرائيل
شكافت، در صورتيكه اينواقعه در شهر ربيع الاول بوقوع پيوست.
سپس ميثم گفت:اى جبلة!بدان كه براى حسين بن على: سيد الشهداء واصحابش
در روز قيامتبر ساير شهداء فضيلتى است.
اى جبلة!زمانيكه ديدى خورشيد مانند خون تازه سرخ شد، بدانكه آقاى تو و
مولاى تو حسين را كشتند.
جبلة مىگويد: روزى از منزل خارج شدم، چون نظر بر ديوارها افكندم،
ديدم مانند ملحفههاى رنگين شده به عصفر (گياهى ستسرخ رنگ) برنگ خون درآمده است.
پس ناگهان صيحه زدم و گريستم و گفتم: بخدا سوگند كه آقاى ما حسين بن
على را كشتند (11)
پىنوشتها:
1 - سوره بقره: 2 - آيه 213.
2 - سوره بقره: 2 - آيه 213
3 - سوره طه: 20 - آيه 52
4 - سوره طلاق: 65 - آيه 3
5 - سوره يوسف: 12 - آيه 21
6 - جلد اول اصول كافى ص 169
7 - هشام بن حكم تولدش در كوفه نشو و نمايش در واسط و تجارتش در بغداد
بود از حضرت صادق و حضرت كاظم و حضرت رضا صلوات الله عليهم درباره او مدح و منقبت
گفته شده است و راوى حديث و داراى اصلى از اصول اربعماة شيعه بوده و از اجلاى
محدثين و مهره متكلمين و مناظرين بوده و در سن جوانى در فن مناظره مهارت به سزائى
داشته است. (رجال ميرزا محمد على اردبيلى) اين روايت را نيز در بحارالانوار ج 7 ص 3
از «اكمال الدين» و «علل الشرايع» و «امالى» صدوق نقل مىكند.
8 - ابامروان كنيه عمرو بن عبيد است
9 - اين روايت را صدوق نيز در امالى ص 351 از سعد بن عبدالله از
ابراهيم بن هاشم از اسمعيل بن مراد از يونس بن عبدالرحمن از يونس بن يعقوب نقل
مىكند و مىگويد در نزد حضرت جماعتى از اصحاب بودند كه در ميان آنها حمران بن اعين
و مؤمن الطاق و هشام بن سالم و الطيار بودند و جماعتى ديگر از اصحاب بودند كه در
ميان آنها هشام بن الحكم بود و سپس عين حديث را تا به آخر نقل مىكند.
10 - «خصائص الكبرى» ج 2 ص 124 بنا به نقل «شيعه در اسلام» سبط قسمت
دوم ص 124
11 - «امالى» صدوق ص 77 و «علل الشرايع» ص 228 و در «بحار الانوار»
ج 10 ص 224 اين داستان را از صدوق نقل مىكند