امام شناسى ، جلد اول

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۲ -


درس اول

در عصمت انبياء و ائمه عليهم السلام

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلى الله على محمد و آله الطاهرين و لعنة‏الله على اعدائهم اجمعين من الآن الى قيام يوم الدين و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.

قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:

«كان الناس امة واحدة فبعث الله النبيين مبشرين و منذرين و انزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه و ما اختلف فيه الا الذين اوتوه من بعد ما جائتهم البينات بغيا بينهم فهدى الله الذين آمنوا لما اختلفوا فيه من الحق باذنه و الله يهدى من يشاء الى صراط مستقيم‏» (1)

اصل اختلاف شيعه و سنى

بين شيعه و سنى اختلاف فقط در مسئله ولايت است.

شيعه مى‏گويد امام بايد معصوم باشد و از جانب خدا منصوب گردد، سنيان مى‏گويند عصمت از شرائط امام نيست و مردم مى‏توانند براى خود امامى را اختيار كنند و از او پيروى نمايند.

بقيه مسائلى كه مورد اختلاف بين اين دو گروه است همه تابع اين مساله بوده و از فروعات اين اصل بشمار ميرود، و روى زمينه اختلافى كه در اين اصل به ميان آمده است در آن فروعات نيز اختلافاتى قهرا پيدا شده است، بطوريكه اگر در اين اصل اختلاف از ميان برخيزد و اين دو فرقه داراى مرام و مذهبى واحد گردند، بقيه فروع نيز خودبخود به پيروى و به تبع اين اصل اختلافات خود را رها نموده و متحد خواهند شد. ما به يارى خدا و استمداد از روح پاكان و اولياى خدا در اين روزها اصل اين مساله را بررسى مى‏نمائيم و از روى كتاب خدا و نصوص صريحه‏اى كه از حضرت رسول صلى الله عليه و آله وارد شده است‏شرائط امام را بيان ميكنيم بحوله و قوته و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و براى توضيح اين معنى قبل از استدلال به آيه فوق كه در مطلع سخن ذكر شد شاهد و مثالى را از باب مقدمه ذكر ميكنيم.

امام بمنزله قلب در پيكر انسان است

در بدن انسان دستگاه‏هاى مختلف و متنوعى وجود دارد كه هر يك در انجام وظيفه‏اى مختص به خود مشغول فعاليت است.

چشم براى ديدن و گوش براى شنيدن و بينى براى تنفس و بوئيدن و زبان براى چشيدن و دست و پا براى اخذ نمودن و راه رفتن است هر يك از اين اعضاء در انجام وظيفه خود ساعى و كوشاست ولى نيروى خود را از نقطه نظر حيات مادى از قلب ميگيرد.

قلب خون را به تمام اعضاء و جوارح ميرساند و در هر لحظه بدانها حيات نوينى ميدهد و خون تازه به وسيله ارسال قلب آنها را زنده و با نشاط نگاه ميدارد، بطوريكه اگر در يك لحظه قلب متوقف گردد و از سركشى و سرپرستى خود باز ايستد اين اعضاء زنده و شاداب به صورت مرده و كدر درآمده تمام خواص خود را از دست مى‏دهند.

چشم نمى‏بيند، گوش نمى‏شنود، دست‏حركت ندارد، پا نيز مرده و بى‏حس مى‏گردد.

بنابراين فائده قلب همان عنوان سرپرستى و زعامت و ايصال حيات به اين اعضاء تحت‏حيطه اوست، كسى نمى‏تواند بگويد ما به قلب نياز نداريم زيرا از قلب كارى ساخته نيست، نه مى‏بيند و نه مى‏شنود و نه سخن مى‏گويد و نه مى‏نويسد و نه و نه. . .

ما چشم داريم و با چشم مى‏بينيم، و گوش داريم و با گوش مى‏شنويم، و زبان داريم و با او مى‏گوئيم، و دست داريم و با او مى‏نويسيم.

اين سخن بى‏جا و غلط است چون چشم بدون قلب و گوش بدون قلب و زبان بدون قلب مرده و صفر است، آن بينائى كه در چشم، و شنوائى كه در گوش است‏به علت نيروى قلب است. چشم در هر آن مواجه با هزاران آفت و فساد خارجى‏است و همچنين گوش و ساير اعضاء، چون مرتبا قلب از مراقبت‏خود دريغ ننموده و دائما خون به عنوان غذا و دوا و دافع دشمنان خارجى و عوامل موجب فساد و ميكرب‏هاى مهلكه مى‏فرستد.

لذا چشم و گوش در تحت ولايت‏سلطان قلب زنده و پاينده‏اند قلب دستگاه معدل و تنظيم كننده قوا و حيات بخشنده اعضاى انسان است.

و اما از نقطه نظر معنى، مغز و دستگاه مفكره منظم كننده اين قوا و اعضاء مى‏باشد،

چشم فقط مى‏بيند يعنى در اثر انعكاس نور، صورتى از شيئى مرئى در حديبيه و عدسى چشم منعكس مى‏گردد، اما اين صورت چيست و با او چكار بايد كرد، اين وظيفه چشم نيست، اين كار مغز است كه اين صورت را گرفته و روى او حساب مى‏كند و از اين صورت بهره‏بردارى مى‏نمايد.

و لذا كسانيكه مست‏شده‏اند يا بى‏هوش و يا ديوانه گشته‏اند در چشم آنان نقصانى به وجود نيامده است چشم كاملا سالم و در منعكس نمودن شعاع و پديدار نمودن صورت مرئى بسيار صحيح و بجا كار مى‏كند ولى چون دستگاه مغز و مفكره از كار خود دست كشيده و به وظيفه خود عمل نمى‏كند. سلسله اعصاب اين صورت را كه به مغز تحويل مى‏دهند مغز نمى‏تواند آن را بشناسد و آن را در محل خود اعمال كند

لذا ديده مى‏شود كه شخص مست‏خواهر و مادر خود را به جاى عيال خود مى‏گيرد و در صدد تعدى به آنان برمى‏آيد، در معبر عام لخت و عريان حركت مى‏كند و نمى‏تواند تشخيص دهد كه صورت معبرى را كه سابقا در قواى ذهنيه خود محفوظ داشته است‏با اين صورت معبر فعلى تطبيق كند و سپس حكم به عدم جواز حركت در حالت عريان بودن در معبر نمايد.

شخص مست، هرزه مى‏گويد، عربده مى‏كشد، در نزد بزرگان كارهاى سخيف و ناروا مى‏كند، از خوردن كثافات و خبائث دريغ ندارد و از جنايات خوددارى نمى‏كند، با آن كه قواى سامعه و ذائقه و لامسه او كار خود را انجام مى‏دهد، لكن چون دستگاه كنترل و تنظيم مغز خراب شده است لذا نه تنها نمى‏تواند از اين چشم بينا و گوش شنوا و دست توانا بهره‏بردارى كند بلكه به عكس آنان را در راه هلاكت و فساد مصرف نموده و به وسيله آنان تيشه به اصل شاخ و بن هستى خود مى‏زند. بنابراين وجود دستگاه مغز نيز براى استخدام اين اعضاء و جوارح و به كار بستن هر يك از آنان در موقع لزوم و تطبيق صور حاصله با صور محفوظه سابقه و احكام صحيحه مترتبه بر آنست، بطوريكه در شخص مجنون كه قواى عاقله خود را از دست داده است هيچ نتيجه صحيحى از ديدار و گفتار و كردار او مترتب نمى‏شود.

از انسان بگذريم در حيوانات نيز قلب و مغز وجود دارد و بدون آن هيچ حيوانى حتى حيوانات تك سلولى نمى‏توانند به وظيفه خود ادامه دهند و براى ادامه حيات و زندگى خود در تلاش باشند.

در جمادات نيز آنچه آنها را در تحت‏خاصيت و كيفيت واحد قرار مى‏دهد، و راسم وحدت آنان است همان روح و نفس واحدى است كه در آنان سارى و جارى بوده و بهمين علت داراى خاصيت واحد بوده و اثرات واحدى از آنان مشهود است.

اتفاقا در فن تكنيك و ماشين‏سازى از اينموضوع استفاده نموده و با ايجاد دستگاههاى تنظيم كننده و معدله توانسته‏اند حركت چرخها و موتورها را تنظيم كنند.

ساعت را كه كوك مى‏كنيم در اول فشار فنر قوى است و مى‏خواهد چرخ دنده‏ها را بسرعت‏حركت دهد و چون فنر باز مى‏شود و فشارش ضعيف مى‏گردد مى‏خواهد چرخها را بكندى حركت دهد، در ساعت دستگاهى بنام پاندول مى‏گذارند كه حركت را تنظيم نموده و چه فشار فنر قوى و چه ضعيف باشد در هر حال ساعت‏به يك منوال حركت نموده و وقت را بطور صحيح تنظيم مى‏كند.

در ماشين‏هاى بخار كه كارخانه‏هاى بزرگ را بكار مى‏اندازد اگر دستگاه معدل نباشد تمام ماشينها خرد و خراب خواهند شد، چون ديگ بخار در هنگام جوشش، بخار زياد توليد نموده و اگر اين بخار مستقيما به پشت پيستونها وارد شود چرخ طيار شتاب گرفته و با سرعت‏سرسام‏آورى ماشين را خرد خواهد نمود، و نيز در وقتيكه در ديگ بخار حرارت كمتر مى‏شود ممكنست‏سرعت كم شود.

لذا هميشه در دستگاهى بخار اضافى را براى مواقع كمبود ذخيره مى‏كنند و دستگاهى بنام معدل ورگولاتوربين لوله‏هاى متصل به ديگ و بين پيستونها قرار مى‏دهند تا هميشه بخار را به مقدار معين نه كم و نه زياد به پشت پيستونها رهبرى كند، اين دستگاه در وقتى كه بخار بسيار است زيادى آن را خودبخود در دستگاه ذخيره مى‏فرستد و از وارد شدن آن به موتورها جلوگيرى مى‏نمايد و در وقتى كه بخار كم‏است از دستگاه ذخيره، بخار ذخيره شده را مى‏گيرد و با بخار فعلى تواما به موتورها مى‏فرستد و لذا خودبخود هميشه موتورها آرام و منظم حركت نموده در يك سرعت‏خاص مورد نياز به حركت در مى‏آيند.

در جامعه بشرى براى تبديل قوا و تنظيم امور و رفع اختلافات بين مردم و جلوگيرى از تعديات به حقوق فرد و اجتماع و رهبرى نمودن تمام افراد را به مقصد كمال و منظور از آفرينش و كاميابى از جميع قوا و سرمايه‏هاى خدادادى احتياج به معدل صحيح منظم است و الا جامعه از هم گسيخته مى‏شود و از سرمايه حيات بهره‏بردارى نخواهد نمود.

لزوم امام معصوم در بين جامعه

منظم عالم انسانيت و اجتماع امام است كه حتما بايد داراى قوائى متين و فكرى صائب و انديشه‏اى توانا ناظر بر اعمال و كردار امت‏بوده، بين آنها نظم و تعادل را برقرار كند.

آيا اگر اين امام نيز خود جايز الخطا و مبتلى به معصيت و گناه و در فكر و انديشه مانند ساير افراد جامعه دچار هزاران خطا و اشتباه گردد و يا نيز مانند آنان بوالهوس و شهوت‏ران باشد، مى‏تواند با اينحال در بين افراد صلح دهد، اختلافات آنان را رفع كند حق هر ذى حقى را به او برساند و جلوى تعديات را بگيرد و تمام افراد را قوه حيات و نيروى زندگى بخشد، به هر كس به اندازه استعداد و نياز او از معارف و حقائق تعليم كند، موارد خطا و اشتباه آنان را هر يك به نوبه خود در سلوك راه خدا و رسيدن به مقصد كمال بيان كند؟حاشا و كلا!

بنابراين رهبر جامعه و زعيم و امام مردم بايد معصوم و عارى از گناه و هر گونه لغزش و خطا بوده با فكرى عميق و پهناور و سينه‏اى منشرح به نور الهى و قلبى منور به تاييدات غيبيه ناظر بر احوال و رفتار و حتى بر خاطرات قلبيه هر يك از افراد امت‏بوده باشد.

بعضى از عامه عصمت را در پيغمبران قبول دارند و بعضى از آنها مرتبه ضعيفى از عصمت را درباره آنان قائلند و بعضى بطور كلى عصمت را درباره آنان انكار كرده و بهيچوجه آنان را مصون از خطا و معصيت نمى‏دانند، ولى شيعه بطور عموم عصمت را به تمام معنى در انبياء شرط مى‏داند و نيز درباره ائمه معصومين صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين قائل به عصمت است.

عصمت انبياء در سه مرحله

ما براى اثبات اينموضوع، عصمت را درباره انبياء از قرآن شريف اثبات نموده و سپس درباره ائمه عليهم السلام به بحث مى‏پردازيم.

اما درباره پيمبران مى‏گوئيم كه عصمت مورد كلام در سه موضوع است.

اول در موضوع تلقى وحى يعنى قلب پيغمبر بايد طورى باشد كه در حال نزول وحى خطا نكند و وحى را همانطور كه وارد است‏به خود بگيرد، و در تلقى كم و زياد ننمايد، و قلب پيغمبر، وحى را در خود به صورت ديگر غير از حقيقت واقعيه خود جلوه ندهد.

دوم در موضوع تبليغ و رساندن وحى است، يعنى پيغمبر همانطور كه وحى را گرفته است همانطور بايد برساند، در اداء و رساندن نبايد دچار خطا و اشتباه گردد، نبايد وحى را فراموش كند يا در اداء آن كم و زياد نموده غير از صورت واقعى خود آن را به امت‏خود تبليغ نمايد.

موضوع سوم در موضوع معصيت و گناه است، يعنى هر چه مخالف با مقام عبوديت و منافى احترام و موجب هتك مقام مولى است نبايد از او سرزند، چه راجع به گفتار باشد يا راجع به افعال، و بطور كلى اين سه مرحله را مى‏توان به يك جمله اختصار نمود و آن وجود امريست از جانب خدا در انسان معصوم كه او را از خطا و گناه مصون دارد.

و اما خطا در غير اين سه موضوع، مثل خطا در امور خارجيه نظير اشتباهاتيكه انسان در حواس خود مى‏كند يا در ادراكات امور اعتباريه و مانند خطا در امور تكوينيه از نفع و ضرر و صلاح و فساد از محل نزاع و مورد گفتگوى شيعه و سنى خارج است.

اما در آن سه مرحله از عصمت آياتى از قرآن دلالت‏بر آن دارد مثل قوله تعالى:

«كان الناس امة واحدة فبعث الله النبيين مبشرين و منذرين و انزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه و ما اختلف فيه الا الذين اوتوه من بعد ما جائتهم البينات بغيا بينهم فهدى الله الذين آمنوا لما اختلفوا فيه من الحق باذنه و الله يهدى من يشاء الى صراط مستقيم‏» (2)

اين آيه مى‏رساند كه منظور از ارسال پيمبران و انزال وحى و كتاب همانست كه مردم را به حق دعوت كنند، و در جميع موارد اختلاف چه در قول و چه در فعل و چه در اعتقاد، راه صواب و حق را به آنها راهنمائى كنند.

اينست هدف خلقت و آفرينش از بعثت انبياء، چون خداوند در اين مقصود اشتباه نمى‏كند و به غلط نيز نمى‏افتد به مفاد آيه:

«لا يضل ربى و لا ينسى‏» (3)

و نيز در اين منظور و مقصود به هدف خود مى‏رسد و رادع و مانعى براى او نيست‏به مفاد آيه شريفه:

«ان الله بالغ امره قد جعل الله لكل شيى قدرا» (4)

و به مفاد آيه كريمه:

«و الله غالب على امره‏» (5)

بنابراين لازمست‏براى حفظ وحى در انزال آن و تبليغ و اداء آن، پيمبران را از هر گونه خطا و غلطى مصون نگاه دارد، زيرا بالفرض طبق مفاد اين آيات اگر قلب پيغمبرى در تلقى يا در تبليغ وحى دچار اشتباه گردد منظور از رسالت او به عمل نيامده است‏بعلت اينكه منظور از رسالت دعوت به حق است‏به مفاد:

«و انزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه‏»

و بنابراين در صورت اشتباه يا آنكه خدا در انتخاب رسول و طريقه انزال وحى بر قلب او دچار غلط و دستخوش نسيان واقع شده، و يا آنكه منظورش دعوت به حق بوده لكن در اجراء وحى در قلب پيغمبر به نحوى كه هيچ دستخوش تغيير و تبديل واقع نشود به خطا افتاده، و اينها به مقتضاى «لا يضل ربى و لا ينسى‏»صحيح نيست‏يا آنكه با آنكه منظورش دعوت به حق بوده و در اجراء اين امر نيز اشتباه و غلط نمى‏نموده است، لكن موانع خارجيه جلوى امر خدا را مى‏گرفته و نمى‏گذارده به مرحله تحقق برسد. اين نيز به مقتضاى مفاد«ان الله بالغ امره‏»يا آيه‏«و الله غالب على امره‏»محال است.

روى اين مقدمات حتما خدا پيمبران را محفوظ از خطا و غلط در كيفيت‏تلقى وحى و تبليغ آن نگه مى‏دارد، و قلب آنان را بطورى صافى و پاك مى‏نمايد كه در اثر انزال وحى هيچ ارتعاش و موجى كه موجب دگرگونى كيفيت و واقعيت وحى باشد در قلب آنان وجود نداشته باشد، و هيچگونه اضطراب و تاريكى كه نيز باعث تاويل و تفسير ادراكات واقعيه بر خلاف واقعيت و حقيقت آن باشد در آنها پديد نيايد.

و اين معنى حقيقت عصمت است در دو مرحله تلقى وحى و تبليغ آن.

و اما در مرحله سوم كه مصونيت و عصمت آنان از گناه باشد، ممكنست‏با بيان مقدمه ديگرى نيز دلالت آيه فوق را تمام دانست، و آن اينكه اگر پيغمبرى معصيت كند و مرتكب گناه گردد با اين فعل خود جواز و اباحه اين عمل را نشان داده است، چون عاقل به كارى دست نمى‏زند مگر آنكه او را نيكو و پسنديده داند، پس اگر از او معصيت‏سرزند در حاليكه قولا امر به خلاف آن مى‏كند اين موجب تناقض تهافت‏خواهد بود، و با فعل و قول خود تبليغ متناقضين نموده است، با قول و گفتار خود مردم را از آن بازداشته، ولى با فعل آن اباحه آن را اثبات و امت را در فعل آن مرخص داشته است.

و معلومست كه تبليغ متناقضين تبليغ حق نخواهد بود چون هر يك از آن دو مبطل ديگرى خواهند بود، و خدائى كه پيمبران را به منظور تبليغ حق ارسال نمود است، آنان را به دعوت به متناقضين نمى‏گمارد، بلكه آنان را از عمل غير حق هر گونه معصيتى مصون مى‏دارد زيرا كه عصمت پيمبران در تبليغ رسالت و اداء وحى (آن طور كه بايد) بدون عصمت در مقام معصيت تمام نخواهد بود.

روى اين بيان به خوبى واضح شد كه آيه فوق دلالت‏بر عصمت انبياء درس مرحله تلقى و تبليغ وحى و در مقام گناه و معصيت دارد.

امام نيز كه حافظ شريعت و تبيين حكم و پاسدار قانون بر امت است، نيز حائز مقام قلب و ادراك پيمبر است و از اين نقطه نظر با پيغمبر فرقى ندارد، جز آنكه پيغمبر آورنده شريعت و كتاب، و امام حافظ و مبلغ آن است و همان ادله‏اى كه براى اثبات عصمت در انبياء مورد استفاده قرار مى‏گيرد بعينها درباره امام نيز وارد مى‏شود.

در كتاب كافى (6) در كتاب الحجة مرحوم كلينى از على بن ابراهيم از پدرش‏از حسن بن ابراهيم از يونس بن يعقوب روايت مى‏كند كه: در نزد حضرت امام جعفر صادق عليه السلام جماعتى از اصحاب بودند كه از آنجمله حمران بن اعين و محمد بن نعمان و هشام بن سالم و طيار و جماعتى كه در ميان آنان جوانى برومند بنام هشام بن حكم (7) بود.

حضرت به هشام بن حكم فرمودنداى هشام!آيا خبر مى‏دهى به ما از آن مناظره و مكالمه‏اى كه بين تو و بين عمرو بن عبيد واقع شد؟

هشام گفت: يابن رسول الله مقام و منزلت تو بالاتر از آنست كه من در مقابل شما لب بگشايم، و مناظره خود را باز گويم، من از شما حيا مى‏كنم و در پيشگاه شما زبان من قادر به حركت و سخن گفتن نيست.

حضرت فرمودند: زمانيكه شما را به كارى امر نموديم بايد بجا آوريد!

مناظره هشام بن حكم با عمرو بن عبيد

هشام در اين حال لب به سخن گشود و گفت داستان عمرو بن عبيد و جلوس او در مسجد بصره و گفتگوى او با مردم به من گوشزد شد، و بر من بسيار ناگوار آمد، براى ملاقات و مناظره با او حركت نموده و به بصره وارد شدم.

روز جمعه بود به مسجد بصره درآمدم ديدم كه حلقه وسيعى از جماعت مردم مجتمعند و در ميان آنان عمرو بن عبيد مشغول سخن گفتن است، مردم سئوال مى‏كنند و او جواب مى‏گويد.

عمرو بن عبيد يك شمله سياهى از پشم بر كمر خود بسته و شمله ديگرى را رداى خود نموده و سخت مشغول گفتگوست.

من از مردم تقاضا نمودم كه راهى براى من باز كنند، تا خود را بدو رسانم، مردم راه دادند، من از ميان انبوه جمعيت عبور نموده در آخر آنان نزديك عمرو بن عبيد دو زانو به زمين نشستم، سپس گفتم:اى مرد دانشمند!من مردى هستم غريب، مرا رخصت مى‏دهى سئوالى بنمايم؟گفت‏بلى

گفتم آيا چشم دارى؟

گفت‏اى فرزند اين چه سئوالى است؟تو مى‏بينى من چشم دارم ديگر چگونه از آن سئوال مى‏كنى؟

گفتم مسئله من همين بود كه سئوال كردم آيا پاسخ مى‏دهى؟

گفت:اى فرزند سئوال كن و اگر چه اين سئوال تو احمقانه است!

گفتم جواب مرا بگو

گفت‏سئوال كن

گفتم آيا چشم دارى؟

گفت‏بلى

گفتم با چشمت چه مى‏كنى؟

گفت‏با آن رنگها و اشخاص را مى‏بينم

گفتم آيا بينى دارى؟

گفت‏بلى

گفتم: با بينى‏ات چه مى‏كنى؟

گفت: بوها را استشمام ميكنم. گفتم آيا دهان دارى؟

گفت: بلى

گفتم: با دهانت چه مى‏كنى؟

گفت: طعم و مزه غذاها را مى‏چشم

گفتم: آيا گوش دارى؟

گفت: بلى

گفتم: با گوش‏ات چه ميكنى؟

گفت: صداها را گوشم مى‏شنوم

گفتم: آيا قوه ادراك و مغز مفكر دارى؟

گفت: بلى

گفتم: با آن چه مى‏كنى؟

گفت: با آن هر چه را كه از راه حواس بر من وارد شود تميز مى‏دهم

گفتم: آيا اين حواس و اعضاء بى‏نياز از مغز و قواى دراكه نيستند؟گفت: نه

گفتم: چگونه نيازمند به مغز و قواى مفكره هستند، در حاليكه همه آنها صحيح و سالمند، عيب و نقصى در آنها نيست؟

گفت:اى فرزند اين جوارح و حواس چون در واقعيت چيزى را كه ببينند يا بو كنند يا بچشند يا بشنوند شك بنمايند آنها را به مغز و قواى دراكه معرفى مى‏كنند، و مغز است كه صحيح را تشخيص مى‏دهد و بر آن تكيه مى‏كند و مشكوك را باطل نموده مطرود مى‏نمايد!

هشام مى‏گويد: به او گفتم بنابراين خداوند قلب و مغز را براى رفع اشتباه حواس آفريده است؟

گفت آرى

گفتم: براى انسان مغز لازم است و گرنه جوارح در اشتباه مى‏مانند؟

گفت: آرى

گفتم:اى ابا مروان (8)

خداوند تبارك و تعالى جوارح و حواس انسان را مهمل نگذارده تا آنكه براى آنان امامى قرار داده كه آنچه را كه حواس به صحت تحويل دهند تصديق كند و مواضع خطا را از صواب فرق گذارد، و بر واردات صحيح اعتماد و بر غير صحيح مهر بطلان زند، چگونه اين خلق را در حيرت و ضلال باقى گذارده، تمامى افراد انسان را در شك و اختلاف نگاهداشته و براى آنان امامى كه رافع شبهه و شك آنان باشد و آنان را از حيرت و سرگردانى خارج كند معين نفرموده است؟

و براى مثل توئى در بدن تو براى حواس و جوارح تو امامى معين فرمايد تا حيرت و شك را از حواس تو بردارد؟

هشام مى‏گويد: عمر بن عبيد ساكت‏شد و چيزى نگفت، سپس رو به من نموده گفت:

تو هشام بن حكم هستى؟

گفتم: نه

گفت: آيا از همنشينان او هستى؟

گفتم: نه‏گفت: پس از كجا آمده‏اى و از كجا هستى؟

گفتم: من از اهل كوفه هستم گفت‏بنابراين يقينا خودت هشام هستى

سپس برخاست و مرا در آغوش خود گرفت و خود از جاى خود كنار رفته مرا بر سر جاى خود نشانيد، و ديگر هيچ سخن نگفته در مقابل من سكوت اختيار نمود، تا من از آن مجلس برخاستم.

هشام مى‏گويد: حضرت صادق عليه السلام از بيان اين طريق مناظره من بسيار خشنود شده و خنديدند و گفتند:اى هشام!چه كسى به تو تفهيم نموده اينطور مناظره نمائى؟

عرض كردم: اينطريق را از وجود مبارك شما ياد گرفته، و بر حسب موارد و مصاديق مختلف خود پياده مى‏نمايم

حضرت فرمودند: سوگند به خداى كه اين قسم از مناظره در صحف حضرت ابراهيم و موسى نوشته شده است (9)

چون امام حكم مغز و قلب عالم است لذا سرور و حزن او در جوارح و اعضاء او كه يكايك مخلوقاتست اثر مى‏كند.

سيوطى در خصائص الكبرى گويد: و اخرج الحاكم و البيهقى و ابو نعيم عن الزهرى قال: لما كان صباح يوم قتل على بن ابيطالب، لم يرفع حجر فى بيت المقدس الا وجد تحته دم.

و اخرج ابو نعيم من طريق الزهرى عن سعيد بن المسيب قال: صبيحة يوم قتل على بن ابيطالب، لم ترفع حصاه من الارض الا و تحتها دم عبيط. (10)

صبحگاه روزيكه اميرالمؤمنين عليه السلام كشته شدند هر ريگى را كه از هر نقطه زمين برمى‏داشتند در زير آن خون تازه بود.

شيخ صدوق رضوان الله عليه روايت مى‏كند در كتاب علل الشرايع و امالى باسند واحد خود از جبله مكيه، كه او گفت: از ميثم تمار شنيدم كه مى‏گفت: سوگند بخدا كه اين امت، فرزند پيغمبر خود را در روز دهم محرم مى‏كشند و دشمنان خدا آنروز را روز بركت قرار مى‏دهند، و اين امريست كه از علم خدا گذشته و از قضاى محتوم بوده و بر اساس عهديكه اميرالمؤمنين عليه السلام با من نموده است، من از آن آگاهى يافته‏ام.

اميرالمؤمنين بمن خبر داد كه تمام موجودات بر فرزند پيغمبر گريه مى‏كنند حتى درندگان در بيابانها و ماهيان درياها و مرغان بر فراز آسمان.

و گريه مى‏كنند بر او خورشيد، و ماه، و ستارگان، و آسمان، و زمين، و مؤمنان از انس و جن، و تمام فرشتگان آسمانها، و رضوان: خازن بهشت، و مالك: پاسبان دوزخ، و فرشتگان پاسبانان، و نگاهدارندگان عرش، و آسمان.

و در آن هنگام، خون و خاكستر ببارد.

سپس ميثم گفت: واجب است لعنت‏خدا بر قاتلان حسين عليه السلام، همانطور كه بر مشركينى كه با خدا خداى دگرى را شريك قرار مى‏دهند، واجب شده است و همانطور كه واجب است‏بر يهود و نصارى و مجوس.

جبله مى‏گويد: گفتم:اى ميثم!چگونه مردم روز قتل حسين را روز بركت قرار مى‏دهند؟

در آن هنگام ميثم گريست و گفت: طبق حديثى مجعول كه خود آنها وضع نموده‏اند، گمان مى‏كنند كه عاشورا روزيست كه در آن خداوند توبه آدم را قبول نمود در صورتيكه خداوند توبه آدم را در شهر ذى الحجه قبول نمود.

و گمان مى‏كنند كه در آن خداوند توبه داود را قبول نمود، در صورتيكه توبه داود در شهر ذى الحجه پذيرفته شد.

و گمان مى‏كنند كه در آن خداوند يونس را از شكم ماهى خلاصى داد، در صورتيكه خداوند او را در ذى القعده از شكم ماهى بيرون آورد.

و گمان مى‏كنند كه در آن روز كشتى نوح به ساحل نجات نشست، در حاليكه آن كشتى در روز هجدهم از ذى الحجه به ساحل نشست.

و گمان مى‏كنند كه در آن روز خداوند آب دريا را براى نجات بنى اسرائيل شكافت، در صورتيكه اينواقعه در شهر ربيع الاول بوقوع پيوست.

سپس ميثم گفت:اى جبلة!بدان كه براى حسين بن على: سيد الشهداء واصحابش در روز قيامت‏بر ساير شهداء فضيلتى است.

اى جبلة!زمانيكه ديدى خورشيد مانند خون تازه سرخ شد، بدانكه آقاى تو و مولاى تو حسين را كشتند.

جبلة مى‏گويد: روزى از منزل خارج شدم، چون نظر بر ديوارها افكندم، ديدم مانند ملحفه‏هاى رنگين شده به عصفر (گياهى ست‏سرخ رنگ) برنگ خون درآمده است.

پس ناگهان صيحه زدم و گريستم و گفتم: بخدا سوگند كه آقاى ما حسين بن على را كشتند (11)

پى‏نوشت‏ها:

1 - سوره بقره: 2 - آيه 213.

2 - سوره بقره: 2 - آيه 213

3 - سوره طه: 20 - آيه 52

4 - سوره طلاق: 65 - آيه 3

5 - سوره يوسف: 12 - آيه 21

6 - جلد اول اصول كافى ص 169

7 - هشام بن حكم تولدش در كوفه نشو و نمايش در واسط و تجارتش در بغداد بود از حضرت صادق و حضرت كاظم و حضرت رضا صلوات الله عليهم درباره او مدح و منقبت گفته شده است و راوى حديث و داراى اصلى از اصول اربعماة شيعه بوده و از اجلاى محدثين و مهره متكلمين و مناظرين بوده و در سن جوانى در فن مناظره مهارت به سزائى داشته است. (رجال ميرزا محمد على اردبيلى) اين روايت را نيز در بحارالانوار ج 7 ص 3 از «اكمال الدين‏» و «علل الشرايع‏» و «امالى‏» صدوق نقل مى‏كند.

8 - ابامروان كنيه عمرو بن عبيد است

9 - اين روايت را صدوق نيز در امالى ص 351 از سعد بن عبدالله از ابراهيم بن هاشم از اسمعيل بن مراد از يونس بن عبدالرحمن از يونس بن يعقوب نقل مى‏كند و مى‏گويد در نزد حضرت جماعتى از اصحاب بودند كه در ميان آنها حمران بن اعين و مؤمن الطاق و هشام بن سالم و الطيار بودند و جماعتى ديگر از اصحاب بودند كه در ميان آنها هشام بن الحكم بود و سپس عين حديث را تا به آخر نقل مى‏كند.

10 - «خصائص الكبرى‏» ج 2 ص 124 بنا به نقل «شيعه در اسلام‏» سبط قسمت دوم ص 124

11 - «امالى‏» صدوق ص 77 و «علل الشرايع‏» ص 228 و در «بحار الانوار» ج 10 ص 224 اين داستان را از صدوق نقل مى‏كند