بايد دانست كه: مصحف فاطمه عليها السلام غير از لَوْح فاطمه عليه السلام مىباشد.
لوح فاطمه به املاء رسول الله و خطّ اميرالمؤمنين ـ عليهما الصّلوة و السّلامـ
نبود بلكه لوحى بود زمرّدين كه از آسمان فرود آمده بود و در آن اسامى و مشخّصات
أئمّه طاهرين عليهم السلام مكتوب بوده است.
شرح و تفصيل آن را در «فرائد السّمْطَين» بدين گونه ذكر كرده است:
[در حديث لَوْحى كه خداوند در آن نوشت ـ يا بعضى از كِرام كاتبين خود را امر نمود
تا در آن بنويسند ـ أسْماء أوْصِياى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم را سپس
آن را به پيغمبر هديه نمود، و پيغمبر آن را به اُمّ الأوْصِيَاء ـ صلوات الله
عليهاـ هديه كرد .]
432ـ خبر دادند به من مشايخ گرامى: سيّد امام جمالالدّين رَضِىّ الإسلام احمد بن
طاووس حسنى، و سيّد امام نسّابه جلال الدّين عبدالحميد بن فخّار بن مَعْد بن
فَخّار موسوى؛ و علاّمه زمان نجمالدّين ابوالقاسم جعفر بن حسن بن يحيى بن سعيد
كه همه از اهل حِلّه مىباشند رحمهم الله به واسطه كتابت، از سيّد امام
شمسالدّين شيخ الشّرَف فَخّار بن مَعْد بن فخّار موسوى، از شاذان بن جبرئيل
قمّى، از جعفر بن محمد دوريستى، از پدرش، از ابو جعفر محمّد بن علىّ بن الحسين
بن موسى بن بابويه قمّى
(112)
رضى الله عنهم كه گفت: حديث كرد پدرم
و محمّد بن الحسن رضى الله عنهما كه گفتند: حديث كرد براى ما سعد بن عبدالله، و
عبدالله بن جعفر حِمْيَرى جميعاً از أبو الخير
(113)
صالح بن أبى
حَمّاد، و حسن بن طَريف جميعاً از بَكْر بن صَالِح؛
و حديث كرد براى ما پدرم و محمّد بن موسى بن متوكّل، و محمد بن على ماجِيلَوَيْه،
و احمد بن على [ابن ماجيلويه و احمد بن على] بن ابراهيم، و حسن بن ابراهيم بن
ناتانة
(114)
، و احمد بن زياد هَمْدَانى رضى الله عنهم؛
گفتند: حديث كرد براى ما علىّ بن ابراهيم، از پدرش ابراهيم بن هاشم، از بكربن صالح
از عبدالرّحمن بن سالم، از أبوبصير از حضرت ابو عبدالله عليه السلام كه گفت:
پدرم به جابر بن عبدالله انصارى گفت: من به تو حاجتى دارم، هر وقت برايت سهل و
آسان است من تنها با تو باشم و از آن حاجت بپرسم؟!
جابر گفت: هر وقت شما ميل داريد! پدرم با وى خلوت نمود و به او گفت:
يَا جَابِرُ أخْبِرْنِى عَنِ اللّوْحِ الّذِى رَأيْتَهُ فِى يَدَىْ اُمّى
فَاطِمَةَ بِنْتِ رَسُولِ اللهِ صلى الله عليه وآله وسلم وَ مَا أخْبَرَتْكَ
بِهِ أنّ فِى ذَلِكَ اللّوْحِ مَكْتُوباً!
«اى جابر خبر بده به من از لوحى كه آن را در دستهاى مادرم فاطمه بنت رسول خدا صلى
الله عليه وآله ديدى، و از آنچه وى به تو خبر داده است كه در آن لوح مكتوب بوده
است!»
جابر گفت: خدا را گواه مىگيرم كه من وارد شدم بر مادرت فاطمه در حيات رسول خدا
صلى الله عليه وآله تا او را بر ولادت حسين تهنيت گويم؛ ديدم در دستش لوحى
سبزفام بود و پنداشتم كه زمرّد مىباشد، و ديدم در آن نوشتهاى بود سپيد شبيه
نور خورشيد.
عرض كردم: پدرم و مادرم فدايت گردد اى دختر رسول الله! اين لوح چيست؟!
فرمود: اين لوحى است كه خداوند ـ جلّ جلاله ـ آن را به رسولش صلى الله عليه وآله
هديه كرده است؛ در آن اسم پدرم و اسم شوهرم و اسم دو پسرانم و اسامى اوصياء از
پسرانم مىباشد . آن را پدرم به من عطا نموده است تا مرا بدان بشارت دهد.
(115)
جابر عرض كرد: مادرت فاطمه آن را به من داد، من آن را خواندم، و از روى آن براى
خودم نسخه برداشتم.
پدرم فرمود: فَهَلْ لَكَ يَا جَابِرُ أنْ تَعْرِضَهُ عَلَىّ؟!
«آيا براى تو مقدور است اى جابر كه آن را به من عرضه بدارى؟!»
جابر عرض كرد: آرى. پس پدرم با جابر رفتند تا به منزل جابر رسيدند، و جابر براى
پدرم بيرون آورد صحيفهاى را از رَقّ (پوست نازكى كه براى نوشتن آماده
مىساختند).
پس [پدرم به جابر] فرمود: يَا جَابِرُ! انْظُرْ إلَى كِتَابِكَ لأقْرَأَ عَلَيْكَ!
فَنَظَرَ جَابِرٌ فِى نُسْخَتِهِ فَقَرَأهُ أبِى فَمَا خَالَفَ حَرْفٌ حَرْفاً.
(116)
فَقَالَ: قَالَ جَابِرٌ: فَأشْهَدُ بِاللهِ أنّى رَأيْتُهُ
هَكَذَا فِى اللّوْحِ مَكْتُوباً :
«اى جابر! به نوشتهات نگاه كن تا من براى تو بخوانم! جابر در نسخهاش نگاه كرد و
پدرم از نزد خود مىخواند؛ يك حرف پدرم با يك حرف لوح مخالف نبود. حضرت صادق فرمود:
جابر گفت: من به خدا سوگند ياد مىكنم كه اين طور ديدم كه در لوح نوشته شده بود»:
بِسْمِ اللهِ الرّحْمَنِ الرّحِيمِ. هَذَا كِتَابٌ مِنَ اللَهِ الْعَزِيزِ
[الْحَكِيمِ]
لِمُحَمّدٍ نُورِهِ وَ سَفِيرِهِ وَ حِجابِهِ وَ دَلِيلِهِ، نَزَلَ بِهِ الرّوحُ
الأمِينُ مِنْ عِنْدِ رَبّ الْعَالَمِينَ.
عَظّمْ يَا مُحَمّدُ أسْمَائى، وَاشْكُرْ نَعْمَائى، وَ لاَ تَحْجَدْ آلاَئِى،
فَإنّى أنَا اللهُ لاَ إلَهَ إلاّ أنَا، قَاصِمُ الْجَبّارِينَ، وَ مُذِلّ
الظّالِمِينَ [وَ مُبِيرُ الْمُتَكَبّرِينَ] وَ دَيّانُ الدّينِ.
إنّى أنَا اللهُ لاَ إلَهَ إلاّ أنَا، فَمَنْ رَجَا غَيْرَ فَضْلِى [أ]وْخَافَ
غَيْرَ عَدْلِى عَذّبْتُهُ عَذَاباً لاَاُعَذّبُهُ أحَداً مِنَ الْعَالَمِينَ.
فَإيّاىَ فَاعْبُدْ، وَ عَلَىّ فَتَوَكّلْ، إنّى لَمْأبْعَثْ نَبِيّاً
فَأكْمَلْتُ أيّامَهُ وَانْقَضَتْ مُدّتُهُ إلاّ جَعَلْتُ لَهُ وَصِيّا!
وَ إنّى فَضّلْتُكَ عَلَى الأنْبِيَاءِ، وَ فَضّلْتُ وَصِيّكَ عَلَى الأوْصِياءِ،
وَ أكْرَمْتُكَ بِشِبْلَيْكَ بَعْدَهُ وَ سِبْطَيْكَ حَسَنٍ وَ حُسَينٍ!
فَجَعَلْتُ حَسَناً مَعْدِنَ عِلْمِى بَعْدَ انْقِضَاء مُدّةِ أبِيهِ.
وَ جَعَلْتُ حُسَيْناً خَازِنَ وَحْيِى وَ أكْرَمْتُهُ بِالشّهَادَةِ، وَ خَتَمْتُ
لَهُ بِالسّعَادَةِ، فَهُوَ أفْضَلُ مَنِ اسْتُشْهِدَ، وَ أرْفعُ الشّهَادَةِ
دَرَجَةً.
جَعَلتُ كَلِمَتِىَ التّامّةَ مَعَهُ وَ الْحُجّةَ الْبَالِغَةَ عِنْدَهُ.
بِعِتْرَتِهِ اُثِيبُ وَ اُعَاقِبُ.
أوّلُهُمْ [عَلِىّ] سَيّدُ الْعَابِدِينَ وَ زَيْنُ أوْلِياءِ الْمَاضِينَ (كذا).
وَابْنُهُ شَبِيهُ
(117)
جَدّهِ الْمَحْمُودِ مُحَمّدٌ الْبَاقِرُ لِعِلْمِى وَ
الْمَعْدِنُ لِحُكْمِى.
(118)
سَيَهْلِكُ الْمُرْتَابُونَ فِى جَعْفَرٍ؛ الرّادّ عَلَيْهِ كَالرّادّ عَلَىّ،
حَقّ الْقَوْلُ مِنّى لَاُكْرِمَنّ مَثْوَى جَعْفَرٍ، وَ لاُسِرّنّهُ فِى
أشْيَاعِهِ وَ أنْصَارِهِ وَ أوْلِيَائِهِ.
وَانْتَجَبْتُ بَعْدَهُ مُوسَى، وَ لاُتِيحَنّ [ظ] بَعْدَهُ فِتْنَةً عَمْياءَ
حِنْدِسَ
(119)
، لأنّ خَيْطَ فَرْضِى لاَيَنْقَطِعُ، وَ حُجّتِى
لاَتَخْفَى، وَ أنّ أوْلِيَائى لاَيَشْقّونَ .
ألاَ وَ مَنْ جَحَدَ وَاحِداً مِنْهُمْ [فَقَدْ] حَجَدَ نِعْمَتِى، وَ مَنْ غَيّرَ
آيَةً مِنْ كِتَابِى فَقَدِ افْتَرَى عَلَىّ.
وَ وَيْلٌ لِلْمُفْتَرِينَ الْجَاحِدِينَ عِنْدَ انْقِضَاءِ مُدّةِ عَبْدِى مُوسَى
وَ حَبِيبِى وَ خِيَرَتِى.
إنّ الْمُكَذّبَ بِالثّامِنِ مُكَذّبٌ بِجَمِيعِ أوْلِيائى.
(120)
وَ عَلِىّ وَلِيّى وَ نَاصِرى، وَ مَنْ أضَعُ عَلَى [ عَاتِقِهِ] أعْبَاءَ
النّبُوّةِ، وَ أمْنَحُهُ بِالاِضْطِلاَعِ [بِهَا]
(121)
، يَقْتُلُهُ عِفْرِيتٌ مُسْتَكْبِرٌ، يُدْفَنُ بِالْمَدِينَةِ
الّتِى بَنَاهَا الْعَبْدُ الصّالِحُ [ذُوالْقَرْنَيْنِ] إلَى جَنْبِ شَرّ
خَلْقِى.
حَقّ الْقَوْلُ مِنّى لاُقِرّنّ عَيْنَهُ بِمُحَمّدٍ ابْنِهِ وَ خَلِيفَتِهِ مِنْ
بَعْدِهِ، فَهُوَ وَارِثُ عِلْمِى وَ مَعْدِنُ حُكْمِى
(122)
وَ
مَوْضِعُ سِرّى وَ حُجّتِى عَلَى خَلْقِى.
فَجَعَلْتُ الْجَنّةَ مَأوَاهُ، وَ شَفّعْتُهُ فِى سَبْعِينَ مِنْ أهْلِ بَيْتِهِ
كُلّهُمْ قَدِاسْتَوْجَبُوا النّارَ.
(123)
وَ أخْتِمُ بِالسّعَادَةِ لاِبْنِهِ عَلِىّ وَلِيّى وَ نَاصِرِى وَ الشّاهِدِ فِى
خَلْقِى وَ أمِينِى عَلَى وَحْيِى.
وَ اُخْرِجُ مِنْهُ الدّاعِىَ إلَى سَبِيلى، وَالْخَازِنَ لِعِلْمِى الحَسَنَ.
ثُمّ اُكْمِلُ ذَلِكَ بِابْنِهِ رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ، عَلَيْهِ كَمَالُ مُوسَى
وَ بَهَاءُ عِيسَى وَ صَبْرُ أيّوبَ.
وَ سَيَذِلّ أوْلِيائى فِى زَمَانِهِ، وَ يَتَهَادَوْنَ رُؤوسَهُمْ كَمَا
يَتَهَادَوْنَ رُؤوسَ التّرْكِ وَالدّيْلَمِ
(124)
، فَيُقْتَلُونَ وَ يُحْرَقُونَ وَ يَكُونُونَ خَائفِينَ
مَرْعُوبِينَ وَجِلِينَ، تُصْبَغُ الأرْضُ بِدِمَائِهِمْ [وَ يَنْشَأ]
الْوَيْلُ وَالرّنِينُ فِى نِسَائِهِمْ.
(125)
اُولَئِكَ أوْلِيَائِى حَقّاً، بِهِمْ اَدْفَعُ كُلّ فِتْنَةٍ عَمْيَاءَ حِنْدِسَ
(كذا)، وَ بِهِمْ اُكْشِفُ الزّلاَزِلَ، وَ أرْفَعُ الآصارَ وَ الأغْلاَلَ.
(126)
اُولَئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوَاتٌ مِنْ رَبّهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَ اُولَئكَ هُمُ
الْمُهْتَدُونَ .
«به اسم الله كه داراى صفت رحمانيّت و رحيميّت است. اين كتابى است از نزد خداوند
عزيز و حكيم،
براى محمّد نور او، و سفير او، و حجاب او، و دليل او. اين كتاب را روح الأمين از
نزد پروردگار عالميان فرود آورده است.
عظيم بشمار اى محمّد أسماء مرا، و سپاس بگزار نعمتهاى مرا، و انكار مكن آلاء مرا!
به علّت آنكه حقّاً و حقيقةً منم الله. هيچ معبودى نيست مگر من. شكننده و خرد
كننده جبّارانم و به ذلّت و سرافكنده درآورنده ظالمان [و نابود سازنده
متكبّران] و شديداً به حساب رسنده و حكم نماينده و جزا و پاداش دهنده روز
بازپسين.
حقّاً و حقيقةً منم الله. هيچ معبودى نيست مگر من. كسى كه اميد و چشمداشت به غير
فضل من داشته باشد [يا] و از غير عدل من بهراسد چنان او را عذاب كنم كه احدى از
عالميان را آن گونه عذاب نكرده باشم.
پس فقط مرا عبادت كن! و فقط بر من توكّل نما! من حقّاً و حقيقةً پيامبرى را
برنينگيختم كه ايّام وى را به كمال و تمام رسانيده باشم و وى مدّتش سپرى گردد،
مگر آنكه براى او وَصِيّى قرار دادم.
و حقّاً و حقيقةً من تو را بر تمامى پيغمبران برترى بخشيدم، و وصىّ تو را بر تمامى
أوصياء فضيلت دادم.
و بعد از او تو را به دو بچّه شيرت و دو نواده دخترىات: حسن و حسين گرامى داشتم.
پس حسن را پس از انقضاى دوران پدرش معدن علم خودم قرار دادم.
و حسين را خزانهدار وحى خودم نمودم، و با شهادت مُعزّز و مُكرّم كردم، و سعادت را
پايان امر او ساختم. پس او برترين مردى است كه به درجه شهادت نائل گرديده است،
و در مرتبه و مقام داراى رفيعترين درجه شهيدان مىباشد.
من كلمه تامّه خودم را با وى قرار دادم، و حجّت بالغهام را نزد او نهادم. با عترت
اوست كه من پاداش مىدهم، و ثواب و عذاب را مشخّص مىگردانم.
اوّل آنها [على] سيّد و آقاى عبادت كنندگان، و زينت أولياى گذشته است.
و پسرش شبيه جدّ محمودش مىباشد محمّد، شكافنده علم من و معدن حكم من مىباشد.
البتّه بزودى آنان كه در جعفر شك نمايند به هلاكت مىرسند. ردّ كننده او ردّ كننده
من است. اين گفتارى است كه از من محقّق است. هر آينه البتّه من جايگاه وى را
گرامى مىدارم و او را در ميان پيروانش و يارانش و أوليائش خشنود و خرسند
مىكنم.
و پس از او موسى را برگزيدم، و البته مهيّا و ساخته و آماده مىكنم (ظ) پس از او
فتنه كور و كوركننده و امتحان ظلمانى و تاريك را همچون شب تار؛ چرا كه ريسمان
امر و فرض من پاره نمىگردد، و حجّت من پنهان نمىشود، و أولياى من ناكام و
بدبخت نمىگردند.
آگاه باشيد! هر كس كه يكى از ايشان را انكار نمايد [تحقيقاً] نعمت مرا انكار كرده
است، و هر كس كه آيهاى از كتاب مرا تغيير دهد تحقيقاً بر من افترا بسته است.
و واى بر افترابندان و منكران پس از سپرى شدن دوران بندهام موسى كه حبيب من است و
انتخاب شده و اختيار شده من.
آن كس كه هشتمين آنها را تكذيب كند تمامى اولياى مرا تكذيب كرده است.
و على ولىّ من است، و يار و ياور من است، وآن كس است كه من بر [گرده و شانه] او
بارها و مشكلات نبوّت را مىگذارم، و قدرت و قوّت كشش آن را به او عنايت
مىنمايم. وى را عِفْرِيت
(127)
(شيطان خبيث حيلهگر و سياستمدار
زرنگ) مستكبر مىكُشد، و مدفون مىگردد در شهرى كه آن را بنده صالح من
[ذوالقرنين] بنا كرده است، و دفن او در كنار بدترين خلق من است .
كلام استوار از من بروز كرد كه: من تر و تازه و شاداب مىكنم چشم وى را به محمّد
پسرش و خليفه او پس از دوران حياتش. بنابراين آن پسر وارث علم من و معدن حكم من
است، و محلّ سِرّ من و حجّت من بر بندگان من مىباشد.
پس من بهشت را مأواى او كردم، و شفاعت وى را درباره هفتاد تن از اهل بيتش پذيرفتم
آنان كه همگى مستحقّ آتش بودهاند.
و پايان دادم به خير و سعادت براى پسرش على: ولىّ من، و يار و معين من، و گواه و
شاهد و حاضر بر خلق من، و امين من بر وحى من.
و بيرون آوردم از او دعوت كننده به سوى راهم را، و گنجينهدار براى علمم: حسن را.
و سپس كامل كردم امر او را به واسطه پسرش كه رحمت است براى جهانيان. بر اوست كمال
موسى، و بهاء عيسى، و صبر أيّوب.
و حتماً اولياى من در زمان او به ذلّت و پستى كشيده خواهند شد، و سرهايشان را به
عنوان هديه و تحفه مىبرند همچنانكه سرهاى ترك و ديلم را هديه مىبرند.
پس كشته مىگردند، و آتش زده مىشوند، و پيوسته به حالت ترس و رعب و دهشت زيست
مىكنند . زمين از خونشان رنگين مىگردد [و بر پا مىشود] وَيل و فرياد و ناله
دلخراش در ميان زنهايشان.
به حقيقت ايشانند اولياى من، به بركت ايشان است كه من برمىگردانم هر فتنه و بلاى
كور و تاريك و ظلمانى چون شب ديجور را، و به بركت ايشان است كه زلزلهها را از
بين مىبرم، و مشكلات و زنجيرهاى غم انگيز را مرتفع مىكنم.
بر ايشان باد پيوسته صلواتى و رحمتى از جانب پروردگارشان، و ايشانند البتّه
راهيافتگان .»
عبدالرّحمن بن سالم مىگويد: ابو بصير گفت: اگر در تمام مدّت روزگارت نشنيدى مگر
اين حديث را، هر آينه براى تو كافى مىباشد. بنابراين آن را محفوظ بدار مگر از
اهلش.
(128)
مجلسى رضى الله عنه اين حديث را از «إكمال الدين و إتمام النّعمة» و «عيون اخبار
الرّضا» كه هر دو كتاب از شيخ صدوق مىباشند روايت نموده است.
و سپس از «احتجاج» طبرسى
(129)
مثل اين روايت را، و از «اختصاص» شيخ
مفيد با سند ديگر
(130)
و از «غَيْبت» شيخ طوسى نيز با سند ديگر
(131)
و از «غيبت» نُعْمانى أيضاً با سند ديگر
(132)
روايت
نموده است و پس از آن در حلّ بعضى از مشكلات آن بيان مفصّلى دارد.
(133)
مجلسى أيضاً در «بحار الأنوار» از «اكمال الدّين» و «عيون» از طالقانى، از حسن بن
اسمعيل، از سعيد بن محمّد قَطّان، از رويانى، از عبدالعظيم حسنى، از علىّ بن
حسن بن زيد بن حسن بن علىّ بن ابيطالب روايت مىكند كه او گفت: براى من روايت
كرد عبدالله بن محمّد بن جعفر بن محمّد، از پدرش از جدّش عليهما السلام كه:
محمّد بن على باقرالعلوم جمع كرد جميع پسرانش را و در ايشان بود عمويشان زيد بن
على عليه السلام پس بيرون آورد براى آنان مكتوبى را به خطّ على عليه السلام و
املاء رسول خدا صلى الله عليه وآله كه در آن نوشته بود: هَذَا كتابٌ من الله
العزيز العليم. ـ و حديث لوح را ذكر مىكند تا مىرسد به آنجا كه ـ و اُولئك هم
المهتدون. و پس از آن در آخرش عبدالعظيم مىگويد: العَجَبُ كُلّ العجب لمحمّد
بن جعفر و خروجه وقد سمع أباه يقول هذا و يَحكيه؛ ثمّ قال: هذا سِرّ الله و
دينه و دين ملئكته، فصُنه إلاّ عن أهله و أوليائه.
(134)
«عجب تمام عجب براى محمّد بن جعفر است كه در حالى كه از پدرش
شنيده بود اين را و براى غير نقل مىكرد، خودش خروج كرد. و سپس عبدالعظيم
مىگويد: اين سرّ خداست و دين او و دين ملائكه اوست، آن را پنهان بدار مگر از
اهلش و أوليائش.»
و همچنين اين حديث شريف را كلينى
(135)
و شيخ طبرسى
(136)
روايت نمودهاند.
ابراهيم بن محمّد بن مؤيّد حَمّوئى روايتى را به دنبال روايت اوّل كه از وى آورديم
ذكر مىكند و مىگويد: [و با سندى كه گذشت ابن بابويه مىگويد] و حديث كرد براى
ما علىّ بن الحسين [شاذَوَيْه] مؤدّب، و احمد بن هارون فامِى رضى الله عنهما
كه گفتند: حديث كرد براى ما محمّد بن عبدالله بن جعفر حِمْيَرى، از پدرش، از
جعفر بن محمّد بن مالك فزارى كوفى، از مالك سلولى، از دُرُسْت، از عبدالحميد،
از عبدالله بن قاسم، از عبدالله بن جبله، از أبو السّفَاتج، از جابر جُعْفى، از
ابوجعفر محمّد بن علىّ الباقر عليه السلام، از جابر بن عبدالله انصارى كه گفت:
من وارد شدم بر [مولايم] فاطمه بنت رَسُولِ اللهِ صلّى اللهُ عَلَيْهِ (وآله) وَ
سَلّم وَ قُدّامَهَا لَوْحٌ يَكَادُ ضَوْؤُهُ يَغْشَى الأبْصَارَ،
فِيهِ اثْنَا عَشَرَ اسْماً: ثَلاَثَةٌ فِى ظَاهِرِهِ، وَ ثَلاَثَةٌ فِى
بَاطِنِهِ، وَ ثَلاَثَةُ أسْمَاءٍ فِى آخِرِهِ، وَ ثَلاَثَةُ أسْمَاءٍ فِى
طَرَفِهِ. فَعَدّدْتُهَا فَإذا هِى اثْنَاعَشَرَ.
فَقُلْتُ: أسْمَاءُ مَنْ هَذَا؟!
قَالَتْ: هَذِهِ أسْمَاءُ الأوْصِيَاءِ: أوّلُهُمُ ابْنُ عَمّى وَأحَدَ عَشَرَ
وُلْدِى، آخِرُهُمُ الْقَائمُ!
قَالَ جَابِرٌ: فَرَأيْتُ فِيهَا مُحَمّداً مُحَمّداً مُحَمّداً فِى ثَلاَثَةِ
مَوَاضِعَ، وَ عَلِيّاً [وَ] عَلِيّا [وَ] عَلِيّا [وَ] عَلِيّا فِى أرْبَعَةِ
مَوَاضِعَ.
(137)
«و در مقابل او لوحى بود كه از شدّت درخشش نزديك بود شعاعش چشمها را بپوشاند.
در آن دوازده اسم بود: سه تا در روبرويش، و سه تا در داخلش، و سه تا در آخرش، و سه
تا در جانبش. چون آنها را شمردم ديدم دوازده تا مىشود.
پس گفتم: اسامى چه كسانى مىباشند اينها؟!
فاطمه گفت: اينها اسامى أوصياى پيغمبرند: اوّل آنها پسر عمويم، و يازده نفر
فرزندانم كه آخرين آنها قائم مىباشد.
جابر گفت: در اين حال من ديدم محمّد محمّد محمّد را در سه موضع، و على [و] على [و
] على [و] على را در چهار موضع.»
مجلسى اين روايت را با همين سند از كتاب «إكمال الدّين» و «عيون أخبار الرّضا»
روايت مىكند.
(138)
حَمّوئى أيضاً از شيخ صدوق بدين گونه روايت مىكند كه [و همچنين گفت]: و حديث كرد
براى ما احمد بن محمّد بن يحيى عطّار رحمه الله كه گفت: حديث كرد براى ما پدرم،
از محمّد بن الحسين بن ابى الخَطّاب، از حسن بن محبوب، از أبُوالْجَارُود، از
حضرت امام ابو جعفر عليه السلام از جابر بن عبدالله انصارى كه گفت:
من وارد شدم بر فاطمه عليها السلام، وَ بَيْنَ يَدَيْهَا لَوْحٌ فِيهِ أسْمَاءُ
الأوْصِيَاءِ : فَعَدّدْتُ اثْنَىْ عَشَرَ آخِرُهُمُ الْقَائمُ. ثَلاَثَةٌ
مِنْهُمْ مُحَمّدٌ، وَ أرْبَعَةٌ مِنْهُمْ عَلِىّ صلوات الله عليهم.
(139)
مجلسى أيضاً اين روايت را از «إكمال الدّين» و «عيون» با همين سند روايت كرده است.
(140)
و أيضاً از «خصال» صدوق با سند ديگر
(141)
و از «إكمال الدّين» با دو سند
(142)
و از «عيون»
با سند ديگر،
(143)
و از «غبيت» شيخ طوسى
(144)
با سند
ديگر عين مَتْنِ اين روايت را آورده است.
بايد دانست كه: حَمّوئى به دنبال اين سه روايت، روايت چهارمى را كه به شماره 435
واقع مىشود از همين شيخ صدوق روايت مىكند كه مضمون آن مفصّل و جالب است، و
اسامى و كُنيههاى امامان را با نام مادرشان از جابر، در لوح فاطمه عليها
السلام روايت نموده است،
(145)
ولى چون ما آن را در ج 13 «امام
شناسى» از دوره علوم و معارف اسلام در درس 191 تا 195، ص 302 و ص 303 آورده
بوديم، در اينجا به جهت عدم تكرار خوددارى شد.
و مجلسى در «بحارالانوار» با عين سند حَمّوئى كه از صدوق مىباشد روايت نموده است.
(146)
و همچنين بايد دانست: اخبار وارده راجع به نامههاى آسمانى سر به مهر درباره ولايت
اميرالمؤمنين و امامت أئمّه اثناعشر كه به نام و نشانى هر يك جدا توسط جبرائيل
مىآمده است، غير از اخبار راجع به لوح مىباشند؛ گر چه مجلسى رضى الله عنه همه
آنها را به واسطه اشتراك در مفاد و مضمون در باب واحدى ذكر كرده است؛ و ما براى
مزيد بصيرت در اينجا به ذكر چند روايت از روايات خواتيم (مهرها) تبرّك
مىجوئيم:
مجلسى رحمه الله از «اكمال الدّين» و «امالى» شيخ صدوق روايت مىكند از
ابنالوليد، از ابن ابان، از حسين بن سعيد، از محمّد بن الحسين كنانى، از جدّش،
از حضرت ابوعبدالله صادق عليه السلام كه:
قَالَ: إنّ اللهَ عَزّوَجَلّ أنْزَلَ عَلَى نَبِيّهِ كِتَاباً قَبْلَ أنْ
يَأتِيَهُ الْمَوْتُ، فَقَالَ: يَا مُحَمّدُ! هَذَا الْكِتَابُ وَصِيّتُكَ إلَى
النّجِيبِ مِنْ أهْلِ بَيْتِكَ!
فَقَالَ: وَ مَنِ النّجِيبُ مِنْ أهْلِى يَا جَبْرَئيلُ؟!
فَقَالَ: عَلِىّ بْنُ أبِيطَالِبٍ عليه السلام ! وَ كَانَ عَلَى الْكِتَابِ
خَوَاتِيمُ
(147)
مِنْ ذَهَبٍ. فَدَفَعَهُ النّبِىّ صلى الله عليه وآله إلَى
عَلىّ عليه السلام وَ أمَرَهُ أنْ يَفُكّ خَاتَماً مِنْهَا وَ يَعْمَلَ بِمَا
فِيهِ.
فَفَكّ عليه السلام خَاتَمَاً وَ عَمِلَ بِمَا فِيهِ. ثُمّ دَفَعَهُ إلَى ابْنِهِ
الْحَسَنِ عليه السلام، فَفَكّ خَاتَماً وَ عَمِلَ بِمَا فِيهِ.
ثُمّ دَفَعَهُ إلَى الْحُسَيْنِ عليه السلام، فَفَكّ خَاتَماً فَوَجَدَ فِيهِ: أنْ
اخْرُجْ بِقَوْمٍ إلَى الشّهَادَةِ، فَلاَ شَهَادَةَ لَهُمْ إلاّ مَعَكَ،
وَاشْرِ نَفْسَكَ لِلّهِ عَزّ وَ جَلّ؛ فَفَعَلَ.
ثُمّ دَفَعَهُ إلَى عَلِىّ بْنِ الْحُسَيْنِ عليه السلام، فَفَكّ خَاتَماً
فَوَجَدَ فِيهِ: اصْمُتْ وَالْزَمْ مَنْزِلَكَ، وَاعْبُدْ رَبّكَ حَتّى
يَأتِيَكَ الْيَقِينُ؛ فَفَعَلَ.
ثُمّ دَفَعَهُ إلَى مُحَمّدِ بْنِ عَلِىّ عليه السلام، فَفَكّ خَاتَماً فَوَجَدَ
فِيهِ : حَدّثِ النّاسَ وَ أفْتِهِمْ وَ لاَ تَخَافَنّ إلاّ اللهَ، فَإنّهُ لاَ
سَبِيلَ لأحَدٍ عَلَيْكَ!
ثُمّ دَفَعَهُ إلَىّ فَفَكَكْتُ خَاتَماً فَوَجَدْتُ فِيهِ: حَدّثِ النّاسَ وَ
أفْتِهِمْ وَانْشُرْ عُلُومَ أهْلِ بَيْتِكِ، وَ صَدّقْ آبَاءَكَ الصّالِحِينَ،
وَ لاَ تَخَافَنّ أحَداً إلّا اللهَ، وَ أنْتَ فِى حِرْزٍ وَ أمَانٍ؛
فَفَعَلْتُ.
ثُمّ أدْفَعُهُ إلَى مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ، وَ كَذَلِكَ يَدْفَعُهُ مُوسَى إلَى
الّذِى مِنْ بَعْدِهِ، ثُمّ كَذَلِكَ أبَداً إلَى قِيَامِ الْمَهْدِىّ عليه
السّلام .
(148)
«فرمود: حقّاً و حقيقةً خداوند عزّوجلّ پيش از آنكه پيامبرش بميرد نامهاى به سوى
او نازل نمود و گفت: اى محمّد، اين نامه عبارت است از وصيّتى به سوى نجيب ازاهل بيت
تو !
گفت: نجيب از اهل بيت من كيست اى جبرائيل؟!
گفت: علىّ بن ابيطالب عليه السلام است و بر آن نامه مُهْرهائى زده شده بود از طلا.
پيامبر صلى الله عليه وآله آن نامه را به على عليه السلام ردّ فرمود، وى را امر
نمود كه تا آن را بگشايد، و مهرى را از آن بر گيرد، و به آنچه در آن از
دستورالعمل نوشته است عمل نمايد.
اميرالمؤمنين عليه السلام مهرى از سر نامه برگرفت، و بدان عمل كرد، و سپس آن را به
پسرش حسن عليه السلام ردّ كرد. حسن مُهرى را از نامه برگرفت، و بدانچه در آن
بود عمل نمود، و سپس آن را به حسين عليه السلام ردّ نمود.
حسين مهرى را از نامه گشود، و در آن يافت كه چنين نوشته است: گروهى را براى شهادت
برانگيز ! چرا كه شهادتى براى ايشان نمىباشد مگر در معيّت تو! و جانت را به
خداى عزّوجلّ بفروش ! و حسين بدان عمل كرد.
و سپس آن را به علىّ بن الحسين عليه السلام ردّ كرد، و او مهرى را از آن برگرفت و
در آن يافت كه نوشته است: سكوت را پيشه كن، و ملازم خانهات باش، و خداى را
عبادت كن تا يقين (مرگ) به سوى تو آيد؛ و او بدان عمل نمود.
و سپس آن را به محمّد بن على عليه السلام ردّ نمود، و وى مهرى را از آن باز كرد و
در آن يافت: براى مردم حديث و گفتگو كن، و رأى و فتواى خودت را بازگو نما، و از
هيچ كس غير از خدا مترس، زيرا كه احدى قدرت تسلّط و غلبه بر تو را ندارد!
و پس از آن پدرم آن را به من ردّ نمود، من مهرى را از سر آن برگشودم، و در آن
يافتم : با مردم به حديث بپرداز، و فتوى و رأيت را آشكارا كن، و علوم اهل
بَيْتَت را انتشار بده، و گفتار و رفتار و منهاج و عقيده پدران صالحت را به
منصّه راستى بنشان، و صدق و راستى و درستى ايشان را اعلام نما، و از هيچ كس غير
از خدا مَهَراس؛ و تو در امان و حفظ و مَصونيّت ما خواهى بود! و من بدان عمل
كردم.
و من اين نامه را به موسى بن جعفر مىدهم؛ و به همين منوال وى به كسى كه پس از
اوست مىدهد؛ و سپس همين طور أبداً تا قيام مهدى عليه السلام خواهد بود.»
و از «أمالى» شيخ، از صدوق، از ابن وليد مثل اين روايت را آورده است.
(149)
مجلسى همين مضمون را با أدْنى اختلافى در عبارت نيز با سندى از «عِلَل الشّرايع»
(150)
و با سندى دگر از «إكمال الدّين»
(151)
روايت
مىنمايد.
(152)
و با اختلاف بيشترى در عبارت واتّحاد مضمون از «غيبت» نعمانى روايت مىكند.
(153)
و أيضاً با دو سند ديگر مختصر، مضمون آن را از «غيبت» نعمانى روايت
مىنمايد.
(154)
بارى از آنچه ذكر شد، مبرهن شد كه: اوّلين مُدَوّن در اسلام وجود اقدس حضرت
اميرالمؤمنين علىّ بن ابيطالب عليه السلام بود كه با كتابتِ كتاب جَامِعَه و
جَفْر، و كتاب السّتّين در علوم قرآن، و كتاب ديات، و كتاب فرائض و مواريث، و
مصحف فاطمه، و مجموع رسالهها و نامههائى كه نوشته است از جمله نامه وى به
مالك اشتر هنگامى كه او را به عنوان حكومت به مصر فرستاد، بدون شكّ و ترديد
أوّلين مقام كاتب و مؤلّف و مُصَنّف و مُدَوّن را در اسلام حائز است.
از آنحضرت كه بگذريم، اوّلين مُدَوّن أبُو رافِع غلام رسول خدا صلى الله عليه وآله
مىباشد، كه از شيعيان خالص اميرالمؤمنين عليه السلام، چه در حال حيات رسول
الله و چه در زمان ممات وى بوده است. شرح حال او را آية الله سيّد حسن صدر بدين
عبارت بيان مىكند:
أبُو رافِع مَوْلَى الرّسول صلى الله عليه وآله
نخستين كسى كه تدوين حديث نمود
از شيعيان اميرالمؤمنين عليه السلام اوّلين كسى كه پس از او تدوين حديث كرد أبُو
رافِع غلام رسول خدا صلى الله عليه وآله بود.
نَجاشى در اوّل كتاب خود كه فهرست أسماء مصنّفين شيعيان است بدين عبارت تصريح
دارد:
طبقه اُولى أبورافع غلام رسول الله صلى الله عليه وآله است. اسم او أسْلَم بود، و
در ابتدا غلام عبّاس بن عبدالمطّلب رحمه الله بود، پس وى را به پيغمبر بخشيد. و
هنگامى كه او بشارت اسلام آوردن عبّاس را به پيامبر داد پيغمبر او را آزاد
نمودند.
ابورافع در زمان قديم در مكّه اسلام آورد و به مدينه مهاجرت نمود، و با پيغمبر در
جنگها و مشاهد حضور يافت، و پس از ارتحال پيغمبر ملازم اميرالمؤمنينعليه
السلام شد و از برگزيدگان شيعيان او بود، و در حروب و جنگهاى آنحضرت حضور داشت
و پاسدار بيت المال او در كوفه بود.
و دو پسرش: عبيد الله و على دو كاتب اميرالمؤمنين عليه السلام بودند.
تا آنكه مىگويد: و ابو رافع داراى كتاب سُنَن و احكام و قضايا مىباشد. سپس نجاشى
إسناد خود را به ابو رافع، باب باب: نماز، و روزه، و حجّ، و زكوة و قضايا ذكر
مىكند.
ابن حجر در كتاب «تقريب» خود مىگويد: ابو رافع قِبْطى غلام رسول خدا صلى الله
عليه وآله اسمش ابراهيم بود؛ و بعضى گفتهاند: أسْلَم يا ثابِت يا هُرْمُز بود.
وى بنا بر قول صحيح در خلافت على وفات كرد.
من مىگويم: اوّل خلافت على اميرالمؤمنين سنه سى و پنجم از هجرت بوده است،
بنابراين ضرورت ايجاب مىكند كه: قبل از وى در تأليف كسى دست نيازيده باشد.
(155)
و همچنين سيد حسن صدر مىگويد:
الصّحِيفَةُ الاُولَى
در نخستين كس كه جمع حديث نمود؛ و آن را در ابوابى مرتّب گردانيد
از صحابه شيعه، أبو رافع غلام رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم بود.
نجاشى در كتاب فهرست اسامى مصنّفين از شيعه مىگويد: و كتاب سنن و احكام و قضايا
متعلّق به ابو رافع غلام رسول خدا صلى الله عليه وآله مىباشد. سپس نجاشى إسناد
خود را به روايت كتاب باباً باباً ذكر مىكند.
در اينجا مرحوم صدر به عين آنچه از ايشان ذكر كرديم در اينجا مىآورد و پس از آن
مىگويد :
بنابراين با اتّفاق در كلام مىتوان گفت كه: در تدوين و ترتيب حديث و جمع آن در
بابهاى مختلف، قديمتر از وى كسى نبوده است، به علّت آنكه آنان را كه در
جمعآورى حديث ذكر كردهاند همگى در أثناء قرن دوّم مىباشند، همچنانكه در
«تَدْريب» سيوطى آمده است، و در آنجا از ابن حَجَر در «فتح البارى» حكايت نموده
است كه: اوّلين كسى كه حديث را مُدَوّن كرد به امر عمربن عبدالعزيز، ابن شِهَاب
زُهْرى بود.
بنابراين در ابتدا و سر صد سال از هجرت بوده است. چون خلافت عمر در سنه نود و هشت
و يا نود و نه بود، و او در سنه صد و يك وفات كرد. و ما در آنچه ابنحَجَر
إفاده كرده است اشكالى داريم كه آن را در اصل (كتاب تأسيس الشّيعة) ذكر
نمودهايم.
(156)
آية الله سيّد عبدالحسين شرف الدّين عامِلى أيضاً به همين نهج در كتاب «الفصول
المهمّة» ذكر كرده است. او مىگويد:
أبو رافع قِبْطِى غلام رسول الله صلى الله عليه وآله بود؛ نامش أسْلَم يا ابراهيم،
و بعضى گفتهاند: هُرْمُز و بعضى گفتهاند: ثابت، و بعضى غير از اينها را نيز
گفتهاند .
وى داراى اولاد و أحفادى بوده است كه همگى از سرسپردگان به اهل بيت و خواصّ ايشان
بودهاند .
امّا اولاد: يكى رافع، و ديگرى حسن، و سيّمى مُغيرَه، و چهارمى عُبَيْدالله
مىباشد (كه او درباره خصوص اصحابى كه در صِفّين با علىّ بن ابيطالب عليه
السلام حضور داشتند كتاب مستقلّى نگاشته است و صاحب كتاب «الإصابة» و غيره از
وى نقل مىكنند.)
و پنجمى آنها على است كه كتابى در فنون فقه بر مذهب اهل البيت نوشته است. كتاب او
اوّلين كتاب فقهى است كه بعد از صحيفه على عليه السلام در اسلام تدوين شده و به
عمل آمده است .
و امّا أحفاد و نوادگان وى عبارتند از: حسن و صالح و عبيدالله اولاد علىّ بن
ابىرافع، و فَضْل بن عبيدالله بن ابىرافع، و او داراى ذرّيّهاى است كه
جميعاً از صالحين بودهاند .
(157)
رافِع
حَسَن
أبُو رافِع مُغِيرَه
عُبَيْدالله مؤلّف كتاب حضور يافتگان در صِفّين
فَضْل على عليهالسلام مؤلّف كتاب سُنَن و احكام و قضايا حسن صالح عبيدالله
و صديقنا الأكرم مرحوم آية الله حاجّ سيّد محمّد على قاضى طباطبائى تبريزى قدس سره
در تعليقه خود بر كتاب «جنّة المأوى» در پايان معرّفى و تحسين از كتاب سُلَيْم
بن قَيس هِلالى بدين حقيقت اشاره نمودهاند. عين عبارت ايشان اين طور است:
كتابى است جليل و مُعْتَمَدٌ عَلَيْه كه آن را سليم بن قَيْس متوفّى در حدود سنه
(90) ه تصنيف كرده است. وى از مواليان اميرالمؤمنين عليه السلام و از اصحاب و
خواصّ او بوده است.
كتاب سليم از اصول مشهوره مورد اعتماد نزد خاصّه و عامّه بوده است. و امام كبير
نُعمانى رحمه الله در كتاب «غيبت» خود بدين عبارت درباره آن تصريح مىكند:
در ميان جميع شيعه از كسانى كه متحمّل علم بوده و آن را از أئمّه عليهم السلام
روايت مىكنند خلافى نيست در اينكه: كتاب سُلَيم بن قَيْس هِلالى اصلى است از
بزرگترين اصولى كه آن را اهل علم و حاملان حديث اهل البيت عليهم السلام روايت
نمودهاند، و از قديمىترين اصول شيعه مىباشد، به علت آنكه جميع محتوياتى كه
اين اصل در بردارد عبارت است از روايات رسول الله صلى الله عليه وآله و
اميرالمؤمنين عليه السلام و مقداد و سلمان فارسى و ابوذر و كسانى كه همطراز و
هم منهاج با آنان بودهاند، از افرادى كه رسول اكرم صلى الله عليه وآله و
اميرالمؤمنين عليه السلام را دريافتهاند و در محضرشان بودهاند و از آن دو نفر
شنيدهاند. و آن كتابى است كه از اصول شيعه مىباشد كه بدان رجوع مىكنند و بر
آن اتّكاء و اعتماد دارند. (اه)
و ابن نديم در «فهرست» مىگويد: آن اوّلين كتابى است كه براى شيعه ظاهر شده است؛ و
مراد و منظورش آن است كه: اوّلين كتابى است كه در آن امر شيعه ظاهر شده است،
همان طور كه در حديث مروى از امام صادق عليه السلام در توصيف آن آمده است كه:
كتاب سُلَيم أبْجَد شيعه است.
حضرت فرمود: مَنْ لَمْ يَكُنْ عِنْدَهُ مِنْ شِيعَتِنَا وَ مُحِبّينَا كِتَابُ
سُلَيْمِ بْنِ قَيْسٍ الهِلاَلِىّ فَلَيْسَ عِنْدَهُ مِنْ أمْرِنَا شَىْءٌ وَ
لاَيَعْلَمُ مِنْ أسْبَابِنَا شَيْئاً؛ وَ هُوَ أبْجَدُ الشّيعَةِ، وَ هُوَ
سِرّ مِنْ أسْرَارِ آلِ مُحَمّدٍ صلى الله عليه وآله.
«هر كس از شيعيان و محبّان ما نزدش كتاب سُلَيم بن قَيْس هلالى نباشد، در نزد وى از
امر ما چيزى وجود ندارد و از اسباب ما چيزى را نمىداند؛ و آن ابجد شيعه و سِرّى از
اسرار آل محمّد صلى الله عليه وآله مىباشد.»
و قاضى بَدْر الدّين سُبكى متوفّى در سنه (769 ه) در كتابش: «محاسن الْوَسائل فى
معرفة الأوَائل» گويد: اوّلين كتابى كه براى شيعه تصنيف شد، كتاب سُلَيم بن قيس
بوده است. (اه)
امّا قاريان عزيز مىدانند كه: كتاب سُنَن تصنيف أبو رافع در دهه چهارم
(158)
همان كه معاويه خانهاش را پس از مرگش خريد، عادةً بر تصنيف سُلَيم كه متوفّى
در سنه (90) مىباشد تقدّم دارد.
(159)
و عالم خبير: سيد محمّد صادق بحرالعلوم در مقدّمه كتاب سُلَيم بن قَيْس بدين حقيقت
تصريح نمودهاند، و عين عبارات ابن نديم را در «فهرست» و قاضى بدرالدّين سبكى
را نقل مىكنند، و سپس اشاره به تقدّم تصنيف ابو رافع مىنمايند.
(160)
مُحَمّد عَجّاج خطيب كه خود اصرارى تمام در تدوين حديث اهل سنّت دارد، بدين امر
خواهى نخواهى اعتراف نموده و مىگويد:
و نزد أبورافع غلام رسول اكرم صلى الله عليه وآله وسلم (كه ولادتش غير معلوم، و
وفاتش در سنه 35 هجرى مىباشد)
(161)
كتابى بوده است كه در آن
استفتاح صلوة بوده است؛ و آن را به أبوبكر بن عبدالرّحمن بن حارِث كه (ولادتش
غير معلوم، و وفاتش در سنه 94 هجرى بوده است و)
(162)
يكى از فقهاى
سَبْعه بوده است ردّ نموده است.
(163)
آية الله سيّد حسن صدر تحت عنوان: تَقَدّمُ الشّيعَةِ فِى تَأسِيسِ عُلُومِ
الْحَدِيث؛ و در ذيل آن در عنوان: أوّلُ مَنْ جَمَعَ الْحَدِيثَ النّبَوِىّ و
در تحت آن عبارت: صحيفه اُولَى فى أوّل مَنْ جَمَع الحديثَ النّبوِىّ فى
الإسْلام وَ دَوّنَهُ، را آورده و در آن أوّلين نفر أبورافع را ذكر كرده، و سپس
بحثى درباره تأخّر اهل سُنّت تا دو قرن از تدوين و گردآورى حديث بحثى مستدل
دارند؛ و حتّى سيوطى را كه مىگويد: تدوين حديث در رأس قرن دوم به امر عمر بن
عبدالعزيز به وجود آمده است شديداً ردّ مىنمايند.
ايشان مىفرمايد: أبورافع غلام رسول الله صلى الله عليه وآله اوّلين كس بوده است
كه حديث را تدوين كرده است. و بعد از شرحى از تأخّر سُنّت، دوباره برمىگردند
به أبورافع، و خصوصيّات تأليف وى را ذكر مىكنند كه ما آن را در همين دروس در ص
360 آورديم.
امّا آنچه را كه بر تأخّر أهل سنّت استدلال مىنمايند اين است كه مىگويند: و حافظ
جلال الدّين سيوطى در كتاب خود: «تَدْرِيب الرّاوى» به خطا رفته است، از آنجا
كه پنداشته است: تدوين حديث در رأس صده دوم از هجرت بوده است.
سيوطى مىگويد: و امّا ابتداى تدوين حديث در رأس صد سال در أيّام خلافت عمر بن
عبدالعزيز و به امر او واقع گشت؛ چرا كه در «صحيح» بخارى در أبواب علم آورده
است كه: عُمَر بن عبدالعزيز به أبوبكر بن حَزْم نوشت: نظر كن به احاديثى كه از
رسول خدا صلى الله عليه وآله مىباشد و آنها را بنويس؛ زيرا كه من مىترسم علم
مندرس شود با از ميان رفتن علماء !
و أبونُعيم در «تاريخ اصفهان» بدين عبارت ذكر نموده است كه: عمر بن عبدالعزيز به
سوى آفاق نوشت: نظر كنيد در حديث رسول الله و آن را جمع كنيد!
در «فَتْح البارى» گفته است: از اين امر استفاده مىشود ابتداى تدوين حديث نَبوى.
و پس از آن سيوطى افاده كرده است كه: اوّل كسى كه حديث را به امر عمر بن
عبدالعزيز تدوين نمود ابن شِهاب زُهْرى بوده است. (اين است آنچه سيوطى در
«تدريب الرّاوى» آورده است .)
سيّد حسن صَدْر مىفرمايد: من مىگويم: خلافت عمر بن عبدالعزيز تنها دو سال و پنج
ماه طول كشيد؛ به علّت آنكه ابتدايش دهم شهر صفر سنه نود و هشت، و يا نود و نه
بوده است، و مرگ او در سنه صد و يك، پنجم يا ششم رجب و يا بيستم رجب بوده است،
و زمان امر او به جمعآورى حديث تاريخ ندارد، و ناقِلى هم امتثال او را به
تدوين حديث نقل ننموده است كه در زمان او تحقّق پذيرفته باشد.
پس گفتار حافظ ابنحَجَر از باب حدس و اعتبار و تخمين مىباشد نه از نقل عمل به
فرمان او بالعِيان. و اگر براى امر او امتثالى بود و اهل علم جمعآورى حديث را
عياناً مشاهده مىنمودند، تصريح نمىكردند كه إفراد حديث رسول خدا صلى الله
عليه وآله و مستقلاّ تدوين نمودن آن در رأس صده سوم واقع شد، همچنانكه شيخ
الإسلام و غير او به آن اعتراف نمودهاند :
ابن حَجَر مىگويد: اوّلين كس كه حديث و آثار را جمع كرد در مكّه ابنجُرَيْح بود،
و ابن إسحق يا مالك در مدينه، و ربيع بن صبيح يا سَعيد بن أبى عُرُوبَة يا
حمّاد بن سَلَمة در بصره، و سُفيان ثَوْرى در كوفه، و أوزاعى در شام، و
هَيْثَمْ در واسط، و مَعْمَر در يمن، و جرير بن عبدالحميد در رى، و ابن مبارك
در خراسان. عراقى و ابنحجر مىگويند : و اين جماعت در عصر واحد بودهاند، و
نمىدانيم سبقت با كدام يك از آنها بوده است؟
ابن حَجَر مىگويد: تا اينكه بعضى از امامان حديث رأيشان بر آن قرار داده شد كه
احاديث پيغمبر صلى الله عليه وآله را بخصوصها تنها جمعآورى و تدوين كنند؛ و
اين در پايان قرن دوّم و رأس صده سوم متحقّق گشت؛ و جماعتى را از اين صاحب
رأيها مىشمارد. و طَيّبى مىگويد : اوّلين كس كه از سَلَف تدوين حديث كرد
ابْنجُرَيْح بود؛ و بعضى گفتهاند: مالِك، و بعضى گفتهاند: رَبيع بن صبيح. و
سپس تدوين انتشار يافت و فوائدش به ظهور پيوست. (تمام شد كلام ابن حَجَر.)
در اينجا مرحوم صدر براى تأييد سخن خود مىگويد: آيا نمىبينى او را كه كسى را قبل
از تدوين ابن جريح ذكر ننموده است؟!
و همچنين حافظ ذَهَبى در «تَذْكِرَةُ الْحُفّاظ» تصريح نموده است كه: اوّلين زمان
تصنيف و تدوين سُنَن و تأليف فروع پس از انقراض دولت بنىاميّه و تحوّل دولت به
بنىعبّاس بوده است. او گفته است: پس از آن، اين امر در زمان رشيد رو به فزونى
گذاشت و تصانيف زياده گشت و حفظ علماء در سينههايشان رو به نقصان نهاد.
چون كتب به صورت آماده و تدوين بود، مردم بدانها اتّكال نمودند. و امّا قبل از اين
زمان، علم صحابه و تابعين در سينه هايشان بود. سينه ها خزينه هاى نگهدارى
علومشان بود. (تمام شد كلام ذهبى.)
و نبايد به ذهبى غير او را قياس نمود در خُبْرَويّت به تواريخ در امثال اين امور.
او آنچه را كه سيوطى ذكر كرده ذكر ننموده است، بلكه تمام كسانى كه راجع به كتب
اوّلين از علماى سنّت چيزى نوشتهاند مطلب سيوطى را ذكر نكردهاند. مگر آنكه
بگوئيم: مُسْتَبْعد است به مثل قول عمر بن عبدالعزيز أخذ نكنند. و شايد پس از
وى به جمعآورى پرداختهاند .
بنابراين حكم به جمع حديث در رأس صده دوم كه پايان قرن اوّل مىباشد، گفتار راست
واستوار و ثابت شدهاى نيست. خداوند ما را از شتابزدگى در گفتار مصون بدارد.