امام شناسى ، جلد سیزدهم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۱۰ -


ششم: از «بصائر الدّرجات» از محمد بن عيسى، از ابن أبى عُمَير، از ابن اُذَيْنَة، از على بن سعيد روايت است كه گفت: شنيدم حضرت صادق عليه السلام مى‏فرمود:

أمّا قَوْلُهُ فِى الْجَفْرِ، إنّمَا هُوَ جِلْدُ ثَوْرٍ مَدْبُوغٍ كَالْجِرَابِ، فِيهِ كُتُبٌ وَ عَلْمُ مَا يَحْتَاجُ إلَيْهِ النّاسُ إلَى يَوْمِ الْقِيَمَةِ مِنْ حَلاَلٍ أوْ حَرَامٍ، إمْلاَءُ رَسُولِ اللهِ صلى الله عليه وآله و خَطّ عَلِىّ عليه السلام . (33)

«امّا گفتار او درباره جَفْر، جَفْر پوست گاوى است دبّاغى شده مانند ظرف پوستى، كه در آن كتابهائى نوشته شده است و علم آن چيزهائى است كه مردم بدانها تا روز رستاخيز از حلال و حرام نياز دارند. آن نوشته املاء رسول الله صلى الله عليه وآله و خط على عليه السلام مى‏باشد.»

و امّا شش حديث برگزيده كه دلالت دارند بر آنكه علم جفر علمى است به حوادث و وقايع و امور مغيبه:

أوّل از «بصائر الدّرجات» از احمد بن محمد، از حسين بن سعيد، از احمد بن عُمَر، از ابو بصير روايت مى‏كند كه گفت: من بر حضرت امام جعفر صادق عليه السلام وارد شدم و گفتم: فدايت گردم من از مسأله‏اى سؤال مى‏كنم كه مى‏خواهم كسى نباشد تا كلام مرا بشنود!

ابو بصير گفت: حضرت پرده‏اى را كه ميان من و ميان اطاق ديگرى حائل بود كنار زدند و نظرى بدان اطاق نمودند و پس از آن فرمودند: اى أبا محمد از هر چه مى‏خواهى بپرس!

گفتم: فدايت شوم! شيعيان با همدگر در مقام گفتگو مى‏گويند: رسول خدا صلى الله عليه وآله به على عليه السلام باب علمى را تعليم فرموده كه از آن هزار باب مفتوح مى‏گردد.

حضرت فرمود: اى أبا محمد! قسم به خدا كه رسول خدا صلى الله عليه وآله هزار باب از علم را به على تعليم نموده كه از هر باب آن هزار باب گشوده مى‏گردد.

ابو بصير مى‏گويد: من گفتم: هَذَا وَاللهِ الْعِلْمُ. «سوگند به خدا كه فقط علم اين است.» حضرت ساعتى با انگشت خود بر روى زمين خطوطى در حال تأمّل و تفكّر كشيده و سپس گفتند: إنّهُ لَعِلْمٌ وَ مَا هُوَ بِذَاكَ. «آن تحقيقاً علم است وليكن آن علم واقعى و حقيقى نيست.»

و پس از آن فرمودند: نزد ما جامعه است؛ و ايشان چه مى‏دانند كه جامعه چيست؟!

گفتم: فدايت شوم! جامعه كدام است؟! فرمود: صحيفه‏اى كه طولش هفتاد ذراع به ذراع رسول خدا صلى الله عليه وآله و با املاء او از لبان مباركش و خطّ على عليه السلام با دست راستش مى‏باشد، و در آن هر حلالى و هر حرامى و تمام چيزهائى كه مردم بدان محتاجند حتى أرش خدش وجود دارد.

در اين حال با دست خود به من زدند و گفتند: اى أبا محمّد آيا به من اجازه مى‏دهى؟!

گفتم: فدايت شوم! وجود من براى شماست، هر كار مى‏خواهيد بكنيد! حضرت با دست خود مرا فشار دادند و گفتند: حتّى ديه و غرامت اين فشار ـ گويى حضرت به حال خشم درآمده بودند .

گفتم: فدايت گردم! قسم به خدا كه علم حقيقى فقط اين است!

فرمود: إنّهُ لَعِلْمٌ وَ لَيْسَ بِذَاكَ. «اين علم است ولى آن علم حقيقى و اصلى نيست .»

سپس ساعتى ساكت شدند، و پس از آن گفتند: إنّ عِنْدَنَا الْجَفْرَ، وَ مَا يُدْرِيهِمْ مَا الْجَفْرُ؟! مَسْكُ شَاةٍ أوْ جِلْدُ بَعِيرٍ؟!

«حقّاً در نزد ما علم جفر است، و آنان چه مى‏دانند كه جفر كدام است؟! پوست گوسپندى است يا پوست شتر؟!»

ابو بصير مى‏گويد: من گفتم: فدايت شوم جفر چيست؟!

فرمود: وِعَاءٌ أحْمَرُ وَأدِيمٌ أحْمَرُ فِيهِ عِلْمُ النّبِيّينَ وَالْوَصِيّينَ.

«ظرفى است سرخ رنگ و پوست دبّاغى شده‏اى سرخ رنگ كه در آن علم پيغمبران و اوصياى پيغمبران است.»

گفتم: هَذَا وَاللهِ هُوَ الْعِلْمُ! «اين است قسم به خدا آن علم حقيقى.»

فرمود: إنّهُ لَعِلْمٌ وَ مَا هُوَ بِذَاكَ. «آن علم است وليكن آن علم حقيقى و واقعى نيست.»

و پس از آن حضرت ساعتى سكوت نمود و سپس فرمود: وَ إنّ عِنْدَنَا لَمُصْحَفَ فَاطِمَةَ، وَ مَا يُدْرِيهِمْ مَا مُصْحَفُ فَاطِمَةُ؟ قَالَ: فِيهِ مِثْلُ قُرْآنِكُمْ هَذَا ثَلاَثَ مَرّاتٍ. وَ اللهِ مَا فِيهِ مِنْ قُرْآنِكُمْ حَرْفٌ وَاحِدٌ. إنّمَا هُوَ شَىْ‏ءٌ أمْلاهُ اللهُ عَلَيْهَا وَ أوْحَى إلَيْهَا.

«و حقّاً در نزد ما مصحف فاطمه مى‏باشد، و چه مى‏دانند: مصحف فاطمه چيست؟! حضرت فرمود : در آن به قدر سه برابر بزرگى و مقدار قرآن شما حجم و مطلب است، و قسم به خدا از اين قرآن حرف واحدى هم در آن نيست، بلكه آن چيزى است كه خداوند بر فاطمه إملاء نموده و الهام فرستاده است.»

گفتم: هَذَا وَاللهِ هُوَ الْعِلْمُ! «قسم به خدا علم اين است.»

فرمود: إنّهُ لَعِلْمٌ وَ لَيْسَ بِذَاكَ. «آن علم است وليكن آن علم حقيقى نيست.»

ابو بصير مى‏گويد: پس از اين حضرت ساعتى ساكت شد، و پس از آن فرمود: إنّ عِنْدَنَا لَعِلْمَ مَا كَانَ وَ مَا هُوَ كَائنٌ إلَى أنْ تَقُومَ السّاعَةُ.

«حقّاً در نزد ما علم كائنات گذشته، و علم كاينات حال و آينده تا روز قيام ساعت است.»

گفتم: فدايت گردم قسم به خدا علم اين است!

فرمود: إنّهُ لَعِلْمٌ وَ مَا هُوَ بِذَاكَ. «اين علم است ولى آن علم اصيل و حقيقى نيست .»

گفتم: فدايت شوم! پس آن علم حقيقى كدام است؟!

قَالَ: مَا يَحْدُثُ بِاللّيْلِ وَ النّهَارِ، الأمْرُ بَعْدَ الأمْرِ، وَ الشّىْ‏ءُ بَعْدَ الشّىْ‏ءِ إلَى يَوْمِ الْقِيَمَةِ. (34)

«فرمود: علم به آنچه در شب و روز حادث مى‏شود، أمرى پس از امر ديگرى، و چيزى پس از چيز ديگرى تا روز قيامت.»

در اينجا مجلسى با بيان خود بدين گونه بعضى از مواضع مُبْهَم در اين حديث را مبيّن مى‏دارد :

بيانٌ: شايد بر كنار زدن پرده براى مصلحت بوده است، يا براى آنكه آن حالت از احوالى بوده است كه در آن براى آنها علم به بعضى از اشياء حاضر نبوده است. (35) و نَكْت به معنى به زمين زدن چوبى است كه در آن اثر كند. و كلام حضرت در استيذان از او دلالت دارد بر آنكه: إبْرَاءِ مَا لَمْ يَجِبْ فايده دارد. وَ كَأنّهُ مُغْضِبٌ يعنى حضرت فشار شديدى به وى دادند گويا فشار كسى كه در حال غضب است. و چه مى‏دانند جفر چيست؟ ! يعنى نمى‏دانند: جَفر كوچك است به قدر پوست گوسپند يا بزرگ است بر خلاف عادت به قدر پوست شتر؟ و گويا اشاره باشد به آنكه بزرگ مى‏باشد. و گفتار أبوبصير: إنّ هَذَا هُوَ الْعِلْمُ يعنى علم كامل و تمام علم. و كلام حضرت كه در مصحف فاطمه از قرآن شما حرف واحدى وجود ندارد، يعنى در مصحف فاطمه علم به وقايع گذشته و آينده است. و اگر تو ايراد نمائى كه در قرآن نيز بعضى از اخبار موجود است جواب آن است كه: شايد در مصحف فاطمه از آنچه در قرآن ذكر شده است موجود نبوده است.

و اگر أيضاً ايراد كنى و بگوئى: از برخى از روايات ظاهر است كه: مصحف فاطمه عليها السلام نيز مشتمل بر احكام بوده است! پاسخ آن است كه: شايد در آن احكامى غير از قرآن بوده است .

و اگر همچنين ايراد نمائى و بگوئى: در بسيارى از روايات وارد است كه: قرآن مشتمل است بر جميع احكام و بر جميع اخبار گذشته و آينده! پاسخ آن است كه: شايد مراد حضرت چيزهايى باشد كه ما از قرآن مى‏فهميم نه آنچه ايشان مى‏فهمند. و لذا حضرت فرمود: قُرْآنِكُمْ يعنى قرآن شما! علاوه بر اين محتمل است: مراد حضرت لفظ و عبارت قرآن بوده باشد.

از اينها گذشته ظاهر از اكثر روايات آن است كه: مصحف فاطمه عليها السلام فقط مشتمل بر اخبار بوده است. پس احتمال دارد كه مراد حضرت عدم اشتمال آن بر احكام قرآن باشد.

و أيضاً كلام حضرت: علم گذشته و آينده؛ يعنى غير از آن جهتى كه در مصحف فاطمه عليها السلام أيضاً موجود است. (36)

شاهد ما در اين روايت آن است كه: حضرت جامعه را در مقابل جَفْر قرار داده‏اند؛ و جامعه را مشتمل بر هر حلال و حرامى تا روز بازپسين حتّى أرش خدش قرار داده‏اند؛ و جفر را در علم وصيّين و نبيّين مشخّص نموده‏اند؛ و علم آنها در برابر احكام همان علوم غَيْبيّه و الهامات قلبيّه مى‏باشد.

دوم: از «بصائر الدرجات» از ابن يزيد، از حسن بن على، از عبدالله بن سنان، از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام روايت نموده است كه: ذُكِرَ لَهُ وَقِيعَةُ وُلْدِالْحَسَنِ وَ ذَكَرْنا الْجَفْرَ.

فَقَالَ: وَاللهِ إنّ عِنْدَنَا لَجِلْدَىْ مَاعِزٍ وَضَأنٍ: إمْلاَءَ رَسُولِ اللهِ صلى الله عليه وآله و خَطّ عَلِىّ عليه السلام. وَ انّ عِنْدَنَا لَصَحِيفَةً طُولُهَا سَبْعُونَ ذِرَاعاً أمْلاَهَا رَسُولُ اللهِ صلى الله عليه وآله وَ خَطّهَا عَلِىّ عليه السلام بِيَدِهِ، وَ إنّ فِيهَا لَجَمِيعَ مَايُحْتَاجُ إلَيْهِ حَتّى أرْشَ الْخَدْشِ .

«و چون به آن حضرت مذمّت و غيبتى را كه پسران حسن از او كرده بودند، تذكّر داده شد و ما از جفر ياد كرديم؛ فرمود: در نزد ما دو پوست بز و ميش است كه املاء رسول خدا صلى الله عليه وآله و خطّ على عليه السلام مى‏باشد. و در نزد ما صحيفه‏اى است كه درازايش هفتاد ذراع است، آن را رسول خدا صلى الله عليه وآله املاء نمود و على عليه السلام آن را با دست خود نوشت. و در آن جميع مايحتاج مردم وجود دارد حتّى أرْش خَدْش.»

سپس مجلسى گفته است: بيانٌ: وقيعه به معنى مذمّت و غيبت كردن مى‏باشد. يعنى اولاد حسن، ائمّه عليهم السلام را مذمّت مى‏نموده‏اند در اينكه ايشان مدّعى علم جفر هستند، و تكذيبشان مى‏نمودند. و محتمل است مراد از وقيعه، صدمه در جنگ بوده باشد. (37)

سوم: از «بصائر الدّرجات» از سِنْدى بن محمد، از أبان از عثمان، از على بن الحسين، از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام روايت مى‏كند كه راوى گفت:

إنّ عَبْدَ اللهِ بْنَ الْحَسَنِ يَزْعَمُ أنّهُ لَيْسَ عِنْدَهُ مِنَ الْعِلْمِ إلاّ مَا عِنْدَ النّاسِ.

فَقَالَ: صَدَقَ وَاللهِ عَبْدُ اللهِ بنُ الْحَسَنِ مَا عِنْدَهُ مِنَ الْعِلْمِ إلاّ مَا عِنْدَ النّاسِ؛ وَ لَكِنّ عِنْدَنَا وَاللهِ الْجَامِعَةَ فِيهَا الْحَلاَلُ وَالْحَرَامُ . وَ عِنْدَنَا الْجَفْرُ؛ أيَدْرِى عَبْدُاللهِ بْنُ الْحَسَنِ مَا الْجَفْرَُ؟ مَسْكُ بَعِيرٍ أمْ مَسْكُ شَاةٍ؟

وَ عِنْدَنَا مُصْحَفُ فَاطِمَةَ، أمَا وَاللهِ مَا فِيهِ حَرْفٌ مِنَ الْقُرْآنِ وَلَكِنّهُ إمْلاَءُ رَسُولِ الله و خَطّ عَلِىّ‏عليهما السلام. كَيْفَ يَصْنَعُ عَبْدُاللهِ إذَا جَاءَ النّاسُ مِنْ كُلّ اُفُقٍ يَسْألُونَهُ؟ (38)

«عبدالله بن حسن چنين مى‏داند كه: علمى ندارد مگر همان علمى را كه مردم دارند.

پس حضرت فرمود: عبدالله بن حسن ـ سوگند به خدا كه ـ راست مى‏گويد، علمى را ندارد مگر علمى را كه مردم دارند. وليكن در نزد ما ـ سوگند به خدا كه ـ جامعه مى‏باشد؛ در آن حلال و حرام است. و در نزد ما جَفْر است. آيا عبدالله بن حسن مى‏داند جفر چيست؟! پوست شتر است يا پوست گوسفند؟!

و در نزد ما مُصْحَف فاطمه مى‏باشد. آگاه باشيد! قسم به خدا در آن يك حرف از قرآن نيست، وليكن آن عبارت است از املاء رسول خدا و خطّ على عليهما السلام . عبدالله بن حَسَن پاسخ مردم را چه مى‏گويد وقتى مردم از هر ناحيه‏اى بيايند و از او درباره مسائل خود سؤال كنند؟!»

چهارم: از «بصائر الدّرجات» از احمد بن محمد، از حسن بن على، از عبدالله بن سنان، از حضرت صادق عليه السلام كه: ذَكَرُوا وُلْدَ الْحَسَنِ فَذَكَرُوا الْجَفْرَ فَقَالَ : وَاللهِ إنّ عِنْدِى لَجِلْدَىْ مَاعِزٍ وَضَأنٍ إمْلاَءُ رَسُولِ اللهِ صلى الله عليه وآله وَ خَطّهُ عَلِىّ عليه السلام بِيَدِهِ.

وَ إنّ عِنْدِى لَجِلْداً سَبْعِينَ ذِرَاعاً إمْلاَءُ رَسُولِ اللهِ صلى الله عليه وآله وَ خَطّهُ عَلِىّ عليه السلام بِيَدِهِ، وَ إنّ فِيهِ لَجَمِيعَ مَايَحْتَاجُ إلَيْهِ النّاسُ حَتّى أرْشَ الْخَدْشِ. (39)

«عبدالله بن سنان مى‏گويد: چون نامى از پسران حسن بردند و نامى از جفر به ميان آوردند، حضرت فرمود: قسم به خدا در نزد من دو پوست بز و ميش مى‏باشد كه إملاء رسول اكرم صلى الله عليه وآله مى‏باشد كه آن را على عليه السلام با دست خود نوشته است.

و حقّاً در نزد من پوستى است كه هفتاد ذراع طول دارد، املاء رسول خدا صلى الله عليه وآله مى‏باشد كه آن را على عليه السلام با دست خود نوشته است. و در آن جميع آن چيزهائى است كه مردم بدان نيازمندند حتّى أرش خَدش.»

پنجم: از «بصائر الدرجات» از على بن الحسين، از حسن بن حسين سحالى، از مخوّل بن ابراهيم، از أبومريم روايت مى‏كند كه گفت: حضرت أبو جعفر امام باقر عليه السلام به من گفتند: عِنْدَنَا الْجَامِعَةُ وَ هِىَ سَبْعُونَ ذِرَاعاً، فِيهَا كُلّ شَىْ‏ءٍ حَتّى أرْشُ الْخَدْشِ، إمْلآءُ رَسُولِ الله صلى الله عليه وآله وَ خَطّ عَلِىّ عليه السلام. وَ عِنْدَنَا الْجَفْرُ وَ هُوَ أدِيمٌ عُكَاظِىّ قَدْ كُتِبَ فِيهِ حَتّى مُلِئَتْ أكَارِعُهُ، فِيهِ مَا كَانَ وَ مَا هُوَ كَائنٌ إلَى يَوْمِ الْقِيَمَةِ.

«نزد ما جامعه مى‏باشد كه هفتاد ذراع است، در آن همه چيز هست حتّى أرش خدش (ديه و غرامت خراش وارد بر پوست بدن)، آن به املاء رسول خدا صلى الله عليه وآله و خط على عليه السلام است. و در نزد ما جَفر مى‏باشد، و آن عبارت است از پوست عُكاظى كه در آن به طورى نوشته شده است كه حتى بر ساقهاى آنهم نوشته شده و پر گرديده است. در آن وقايع مَا كَانَ و وقايع ماهو كائِن تا روز قيامت ثبت گرديده است.»

در اينجا مجلسى فرموده است: بيانٌ: در قاموس آورده است كه: عُكاظ بر وزن غُرَاب: سوق و بازارى است در صحرا ميان نخله و طائف؛ و أديم عُكاظى بدانجا منسوب است. و نيز آورده است كه كُرَاع بر وزن غُرَاب گاوها و گوسپندانى را گويند كه ساقهاى پايشان باريك مى‏باشد . و جمع آن أكْرُع و أكَارِع آيد. (40)

ششم: از «بصائر الدّرجات» از محمد بن الحسين، از احمد بن محمد، از علىّ بن حَكَم، از أبان بن عثمان از علىّ بن ابى‏حمزه، از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام روايت كرده است كه: چون به آن حضرت گفته شد كه: عبدالله بن حسن چنين مى‏داند كه: علمى را كه دارد همان علمى است كه مردم دارند، حضرت فرمود: راست مى‏گويد عبدالله بن حسن، سوگند به خدا علمى ندارد مگر علمى را كه مردم دارند، وليكن در نزد ما ـ سوگند به خداوندـ جامعه مى‏باشد كه در آن حلال و حرام است، و در نزد ما جَفْر مى‏باشد. آيا عبدالله مى‏داند كه جفر چيست؟ ! آيا پوست شتر است يا پوست گوسفند؟!

و نزد ما مصحف فاطمه مى‏باشد؛ سوگند به خدا آگاه باشيد كه: در آن مصحف يك حرف از قرآن وجود ندارد وليكن آن املاى رسول الله صلى الله عليه وآله و خطّ على عليه السلام است .

كَيْفَ يَصْنَعُ عَبْدُاللهِ إذَا جَاءَهُ النّاسُ مِنْ كُلّ فَنّ يَسْألُونَهُ؟! أمَا تَرْضَوْنُ أنْ تَكُونُوا يَوْمَ الْقِيَمَةِ آخِذِينَ بِحُجْزَتِنَا، وَ نَحْنُ آخِذُونَ بِحُجْزَةِ نَبِيّنَا، وَ نَبِيّنَا آخِذٌ بِحُجْزَةِ رَبّهِ؟! (41)

«چگونه عبدالله بن حسن پاسخ مردم را مى‏دهد در وقتى كه به سوى او بيايند از هر فنّى و پرسشهائى بنمايند؟! آيا راضى نيستيد كه در روز قيامت به دامان ما چنگ زنيد در حالى كه ما چنگ زده‏ايم به دامان پيغمبرمان، و پيغمبر ما چنگ زده است به دامان پروردگارش؟!»

بارى در اين روايات مى‏بينيم: علم جَفْر را در مقابل جامعه قرار داده‏اند، و از قرينه تقابل ميان جامعه و جفر ـ در صورتى كه جامعه به طور حتم مشحون از احكام و حلال و حرام حتى أرش خدش مى‏باشدـ به دست مى‏آيد كه علم جفر همان بيان حوادث كاينات از ماكان و ماهو كائن الى يوم القيمة، و وقايع و امارت جابران و جائران، و قضاياى غصب خلافت به دست خلفاى سه گانه و بنى‏اميّه و بنى‏عبّاس و هكذا از نظاير اين امور بوده است.

و چون اين علم را به طور كلى يعنى اصول و اساس آن را بر روى پوستى نوشته‏اند، و جفر به معنى پوست گوسفند است، فلهذا علم مكتوب درون آن به نام جَفْر نامگذارى شده است.

اصول و قواعد جَفْر، اصول و قواعد صحيح و متقنى بوده است كه از آن مى‏توانستند استكشاف امور غيبيّه و حل مسائل مشكله را بنمايند و از اوضاع و حوادث خبر دهند، ولى چون اطلاع بر اسرار و مغيبات نياز به نفوس طاهره دارد لهذا اختصاص به ائمه عليهم السلام داشته است؛ و آنان به بعضى از خواص خود كه داراى مقام طهارت باطنى شده بودند و فقط آن را در اطلاع بر امور حسنه و خيريّه استعمال مى‏كردند تعليم مى‏نمودند، و از تعليم به نااهل يعنى آنان كه داراى طهارت نفس نشده بودند اجتناب مى‏نمودند، و به شدت از استعمال آن منع و تحذير مى‏فرمودند. علم جفر واقعى نزد مولانا اميرالمؤمنين عليه السلام بود، و پس از آنحضرت نزد امامان شيعه عليهم السلام. و امروزه نيز علم جَفْر يافت مى‏شود، ولى چون ناقص است استكشاف حتمى از آن به دست نمى‏آيد. و شايد صحيح آن نزد بعضى از نفوس مطهّره باشد كه از اطلاع عموم دور مى‏باشند. حقير قبل از تشرف به نجف اشرف نزد يكى از دانشمندان ورزيده و متبحّر در علوم غريبه از احضار ارواح و علم رَمْل و جفر در طهران (42) مدت قريب يك ماه به تعلم علم رَمْل پرداختم. او به من بسيار علاقمند بود و مى‏خواست پس از پايان رَمْل علم جَفْر را نيز بياموزد و اصرارى هم بر اين داشت. مى‏گفت: من اولاد ذكور ندارم و مى‏ترسم بميرم و همه اين علوم من ضايع گردد.

حقير ديدم فرا گرفتن علم رَمْل به طور كامل دو سال وقت لازم دارد، تا چه برسد به جَفْر كه مهمتر و مشكلتر است. و قصد من اين علوم نيست. اين علوم مرا از مقصد اصلى كه عرفان الهى است باز مى‏دارد. ما اگر صد سال هم عمر كنيم و همه را در راه عرفان و شناخت معبود مصرف كنيم، تازه كم آورده‏ايم، چگونه كه عمر خود را در راه تحصيل به مغيبات به هدر بدهيم . فلهذا آن درس را ترك گفتم، و علّت ديگر آنكه در وقت فرا گرفتن اين علم، ديدم در خود احساس تاريكى مى‏كنم و سنگينى قلب آزار مى‏دهد.

اين جانب دنبال كيميا هم نرفتم و يكى از أعاظم روزى خواست به حقير كيميا بدهد قبول ننمودم؛ چرا كه ديدم براى حقير جز اتلاف عمر و سرگرمى به امور ماديّه و دنيويّه ماحصلى در بر ندارد.

سيّد بن طاووس در «كشف المحجّة» از جمله وصاياى او نسبت به دو فرزندش على و محمّد اين است كه: من شما را وصيّت مى‏نمايم كه دنبال تحصيل علم كيميا نرويد! دنبال تحصيل علم معرفت و خداشناسى برويد كه آن كيمياى حقيقى مى‏باشد. جدّ شما اميرالمؤمنين عليه السلام داراى علم كيميا بود، ولى ابداً ديده نشد كه بدان عمل نمايد. او دنبال كيمياى واقعى رفت و به عرفان خدا رسيد. شما هم فرزندان او هستيد، بايد از او پيروى نمائيد!»

بارى در بسيارى از احاديث وارد است كه: أئمّه عليهم السلام از جَفْر استكشاف مغيبات مى‏نموده‏اند. مثلاً حضرت رضا عليه السلام در ظَهر ورقه عهدنامه مأمون نوشتند: جامعه و جفر دلالت دارند بر ضدّ اين امر.

و حضرت صادق عليه السلام كراراً مى‏فرمودند قيام بنى الحسن در برابر دولت بنى‏عبّاس بجائى نمى‏رسد. خونهاى بيجا ريخته مى‏شود و نتيجه‏اى عائد نمى‏گردد.

عبدالله مَحْض، فرزند حسن مُثَنّى، فرزند حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام مدّعى بود كه: محمّد فرزندش مهدى قائم آل محمّد است. و او را كه صاحب نفس زكيّه گويند، با برادرش ابراهيم غَمْر به مردم معرفى مى‏كرد، و از مردم براى قيام آنها بيعت مى‏گرفت. و حتى حضرت صادق عليه السلام را هم دعوت به بيعت با محمّد نمودند. جريان مسأله بسيار مفصّل و در كتب تواريخ مسطور مى‏باشد.

محمد و ابراهيم دو جوان رشيد و با شجاعت و با سخاوت و باتقوى بودند؛ پدرشان عبدالله نيز از أعاظم و رؤساى بنى‏هاشم و علويّين به شمار مى‏رفت. ولى علمشان به قدر علم امام نبود ولياقت مقام امامت را نداشتند، و زير بار ولايت و تسليم در برابر حضرت صادق عليه السلام نرفتند، و آن حضرت را به علوم غريبه و مغيبات مى‏شناختند؛ ولى اعتراف بدان چون موجب كساد بازار و ادّعاى مهدويّتشان بود از ابراز آن خوددارى مى‏نمودند. چون رسول خدا فرموده بود: نام مهدى آل محمّد، محمّد است، و در زمان طغيان سلاطين جائر قيام مى‏كند؛ عبدالله مى‏گفت: از اين زمان كه بنى‏عبّاس روى كار آمده‏اند و منصور دوانيقى فتّاك متهوّر جائر، حقّ آل محمّد را غصْب نموده است، زمانى بدتر نيست و فرزند من هم نامش محمّد است و مردى رشيد و شجاع و قابليّت قيام و لياقت امارت و حكومت بر مسلمين را دارد، فلهذا او مهدى است و بايد مردم تسليم امر او بشوند.

آنچه حضرت صادق عليه السلام از روى علوم خود، از جمله علم جَفْر خود، بدانها خواستند بفهمانند كه: قائم آل محمّد، اين مرد نيست؛ قيام او بدون نتيجه است، بلكه چون قيام بدون موقع و سر رسيد است، دچار هزاران خطا و اشتباه مى‏شود، قبول نمى‏كردند. حتى حضرت صادق وقت كشته شدن محمّد را به دست پسر عمّ منصور كه با لشكرى جرّار از شام آمده بود، در كنار مدينه نشان دادند، و كيفيّت قتل او را و برادرش ابراهيم را كه پس از وى گرفتار آمد نشان دادند، و آنان را از قيام بيجا تحذير فرمودند، ولى سودى نداشت؛ تازه از اينكه حضرت هم به جمعيّت ايشان نمى‏پيوندند متأثّر بودند و كلمات ناهنجار و ناروا سر مى‏دادند . آنان مى‏گفتند: شرائط امامت در ما هست، و بايد قيام نمود و تأخير جائز نيست.

حضرت مى‏دانستند كه: قيام در آن موقع چون چيدن ميوه نارس از درخت مى‏باشد. آنها به روى آوردن مردم، و كمك و بيعت ظاهرى دلخوش بودند؛ ولى حضرت از باطن امر همچون مرد انديشمند و عالم به غيب و در مصدر امر و ملكوت واقع، بدين امور مى‏نگريستند؛ و نصيحت حضرت به جائى نرسيد و مصائب بنى حسن در زندان منصور و كشته شدن آنان در زندان بغداد، و به قتل رسيدن محمّد و ابراهيم صدها برابر بر مصائب حضرت صادق عليه السلام بيفزود، و اشكهاى پى‏درپى از روى رحمت بر اين قوم بدون امام و بدون ولى و خودسر مى‏ريخت، و فايده‏اى هم نداشت.

ايشان حضرت را داراى علوم برترى از خود مى‏ديدند؛ ولى زير بار اين علم نمى‏رفتند، و جاهلانه دست به كار مى‏زدند. در اين روايات اخير ديديم كه سخن از اولاد حسن يعنى عبدالله بن حسن بن حسن بن علىّ بن ابيطالب عليه السلام زياد به ميان آمد و حضرت مى‏فرمودند: ما داراى علم جَفْر مى‏باشيم و نيز علوم بالاتر از آن كه ابداً اولاد حسن مُثَنّى از آن خبر ندارند.

از استشهاد حضرت به داشتن جامعه كه علم احكام است تا روز قيامت، و از داشتن جَفْر كه علم به وقايع و حوادث و مغيبات است خوب ظاهر مى‏شود كه: جَفْر مخصوص علم به حوادث آينده و استكشاف امور غيبيّه مى‏باشد كه بنى حسن از آن عارى بودند. و لهذا مى‏بينيم كه: راويان بالأخص در مقام بيان جفر از حضرت مى‏پرسند: آيا اولاد حسن از اين جفر شما مطّلعند يا نه؟!

بنابراين از مجموع مطالب وارده به دست آمد كه: جفر علمى است جداگانه، مربوط به علوم مسائل حلال و حرام نيست، و در برابر و مقابل جامعه قرار دارد، و نمى‏توان آن دو را در هم ادغام نمود؛ و به واسطه آنكه امروزه اصول صحيحه آن در دسترس عامّه نيست نمى‏توان اصل صحيح آن را از اميرالمؤمنين عليه السلام هم انكار كرد، و براى او كتابى را كه از پوست بوده، و داراى خصوصيّت استكشاف مغيبات بوده منكر گرديد، و بر اين مطلب كه شيعه و عامّه بدان معترفند كه اهل بيت داراى علوم غيبيّه بوده‏اند كه از نفوس مطهره آنها تراوش مى‏نمود، خطّ بطلان كشيد.

عالم جليل آية الله سيّد محسن أمين حُسَينى عاملى در كتاب «أعْيانُ الشّيعة» فصل مشبعى درباره جفر اميرالمؤمنين عليه السلام ايراد نموده است. او مى‏گويد:

از مؤلّفات اميرالمؤمنين عليه السلام جفر است. و در «مجمع البحرين» گويد: در حديث آمده است: أمْلَى رَسُولُ اللهِ صلى الله عليه وآله عَلَى أميرِالْمُؤمِنينَ عليه السلام الجَفْرَ وَالْجَامِعَةَ. «رسول خدا صلى الله عليه وآله بر اميرالمؤمنين عليه السلام جفر و جامعه را املاء نمودند.»

و در حديث، آن دو تفسير شده‏اند به إهَابِ مَاعِز و إهَابِ كَبْش (پوست و يا پوست دبّاغى نشده بز و ميش)، در آن دو جميع علوم موجود بود حتّى أرش يك خَدْشه و يك تازيانه و نصف تازيانه.

و از محقّق شريف در «شرح مواقف» نقل شده است كه: جفر و جامعه دو كتاب على عليه السلام هستند كه در آنها بر طريقه علم حروف، حوادث تا انقراض عالم ذكر گرديده است. و امامان معروف از اولاد على آن دو را مى‏دانستند و بدانها حكم مى‏نمودند ـ تا آخر كلام مجمع .

و در «قاموس» گويد: جفر به بچه گوسپندى گويند كه بزرگ شود و شروع به علف خوردن كند و چهار ماهه گرددـ تا آخر كلام قاموس.

و در «صحاح اللّغة» گويد: جفر از اولاد بز وقتى است كه چهار ماهه شود، و دو پهلويش برآيد، و از شير مادرش بازگرفته شود، و مؤنّث آن جَفْرَة مى‏باشد ـ تا آخر كلام صحاح.

بنابراين جَفر در حديث، بنابر حذف مضاف است يعنى جِلْد الجَفْر (پوست جفر). و شايد آن مانند عَلَم براى پوست مخصوصى باشد كه از گاو و يا از گوسفند درست كنند و بر اثر كثرت استعمال به پوست فقط اطلاق گردد.

و در اخبار وارده در جفر مقدارى اختلاف است و ما در اينجا اشاره به آن و جمع ميان آنها مى‏نمائيم.

در اينجا مرحوم امين تمام اخبار وارده در باب را از «بصائرالدّرجات» نقل مى‏كند و در پايان آن مى‏گويد: مستفاد از مجموع آن است كه: بعضى از جفر پوستى بوده است كه در آن عِلْم نوشته شده بود، و بعضى ظرف براى سلاح يا براى نوشتن و سلاح بوده است. و سپس مى‏گويد :

در «كَشْفُ الظّنُون» آمده است كه: طائفه‏اى مدّعى هستند كه: امام على بن ابيطالب حروف تهجّى بيست و هشتگانه را بر طريق بسط اعظم بر روى پوست جفرى قرار داد تا از آن به طرق مخصوصه و شرائط معيّنه و الفاظ مخصوصه‏اى، آنچه را كه در لوح قضاء و قدر ثبت است استخراج نمايد. و اين علمى است كه اهل‏البيت آن را از همديگر به ارث برده‏اند، و كسانى كه به اهل بيت انتساب دارند نيز به ارث برده‏اند، و نيز از ايشان أخذ كرده‏اند مشايخ كاملين .

و روش و دأب آنان چنان بوده است كه: آن را به تمام معنى الكلمه از غير كتمان مى‏كرده‏اند و گفته شده است: بر حقيقت آن كتابْ تفهّم و تفقّه نمى‏تواند بكند مگر مهدى عليه السلام كه خروج او در آخرالزمان مورد انتظار است.

و اين معنى در كتب انبياء سالفه عليهم السلام وارد است همچنانكه از عيسى بن مريم ـعليه الصّلوة والسّلامـ نقل شده است كه فرمود: نَحْنُ مَعَاشِرَ الأنْبِيَاءِ نَأتِيكُمْ بِالتّنْزيلِ، وَ أمّا التّاوِيلُ فَسَيَأتِيكُمْ بِهِ الْبَارْقِليطُ الّذِى سَيَأتِيكُمْ بَعْدِى!

«ما جماعت پيامبران براى شما تنزيل را مى‏آوريم، و امّا تأويل را بعداً بارقليط (محمّد) خواهد آورد كه پس از من به سوى شما خواهد آمد!»

و نقل شده است كه: خليفه مأمون چون عهد خلافت را پس از خود به علىّ بن موسى الرضا عليه السلام تفويض كرد و نامه پيمان و عهدنامه را نوشت، امام علىّ بن موسى الرضا در پايان آن نامه نوشتند: نَعَمْ إلاّ أنّ الْجَفْرَ وَ الْجَامِعَةَ يَدُلاّنِ عَلَى أنّ هَذَا الأمْرَ لاَيَتِمّ.

«آرى، وليكن جفر و جامعه دلالت دارند بر آنكه: اين امر به آخر نمى‏رسد.»

و همان طور شد كه حضرت گفت. براى آنكه مأمون چون فتنه و انقلاب بنى‏هاشم را دريافت، او را مسموم كرد. اين طور در «مفتاح السّعادة» آمده است.

ابن طَلْحَه مى‏گويد: جَفر و جامعه دو كتاب جليل هستند كه يكى از آنها را علىّ ابن ابيطالب در حالى كه بر فراز منبر در كوفه مشغول خطبه خواندن بود ذكر نمود؛ و ديگرى را رسول خدا صلى الله عليه وآله به طور سرّى به وى تعليم نمود و امر كرد او را تا آن را تدوين كند . على هم آن را به طور حروف متفرّقه بر طريق سِفْرِ آدم در جفرى و پوستى نوشت. يعنى در رَقّى كه از پوست شتر مى‏ساختند. و روى اين زمينه در ميان مردم شهرت يافت، چون جريان و حوادث اوّلين و آخرين در آن يافت شد ـ تا آخر آنچه در «كشف الظّنون» ذكر كرده است، و ما به همين مقدارى كه مى‏خواستيم دراينجا آورديم.

و سپس در «كشف الظنون» گفته است: و از جمله كتب مصنّفه در آن (يعنى در علم جفر) كتاب «الْجَفْر الجَامِع و النّور اللاّمِع» تأليف شيخ كمال‏الدّين ابو سالم محمّد بن طلحه نصيبى شافعى متوفّى در سنه 652 مى‏باشد كه مجلّد كوچكى است؛ و در آن ذكر نموده است كه پيشوايان و امامان از اولاد جعفر جفر را مى‏دانستند، پس من در اينجا از اسرارشان در علم جفر اختيار و انتخاب مى‏كنم ـتا آخر كلام «كشف الظّنون».

و ابن خَلْدون در مقدّمه‏اش در فصل ابتداى دُوَل و اُمَم گويد: و گاهى در حوادث دول به خصوص به كتاب جفر استناد مى‏دهند و چنين مى‏دانند كه: از طريق آثار و نجوم علم تمامى اينها در جفر موجود است. بيش از اين تعريفى از جفر ندارند؛ و اصل آن و مستند آن را نيز نمى‏دانند.

ابن خلدون مى‏گويد: بدان: اصل اين علم از آنجاست كه: هارونُ بْنُ سعيد عِجْلى كه رئيس و مؤسّس زيديّه است داراى كتابى بوده است كه آن را از جعفر الصادق روايت مى‏نموده است، و در آن علم حوادث و وقايع آتيه بر اهل بيت عموماً، و علم بر بعضى اشخاص از ايشان خصوصاً، آن حوادثى كه براى جعفر و نظاير او از رجالات اهل بيت بر طريق كرامت و كشفى كه براى امثال آنان از اولياء واقع مى‏شود، موجود بوده است.

و آن علم در نزد جعفر در پوست گوساله‏اى نوشته شده بود كه از روى آن هارون عِجْلى آن را نوشته و روايت نموده است و نامش را جفر گذارده است به اسم پوستى كه از روى آن نوشته است. چون جفر در لغت به معنى صغير است و لهذا اين اسم براى ايشان عَلَم براى آن كتاب شد.

و در اين كتاب جفر تفسير قرآن و معانى باطنيّه آن از معانى غريبه بود كه از جعفر الصّادق روايت شده بود. و اين كتاب نه سلسله سند رواتش متّصل است، و نه خودش شناخته گرديده است؛ بلكه فقط از آن امور نادره و شاذّه‏اى به ظهور رسيده است كه دليل متقنى بر صحّتش نيست . و اگر سند آن به جعفر الصّادق صحيحاً مى‏رسيد، بسيار مستند خوبى بود، چه خود او و چه رجال قوم او، چرا كه ايشان اهل كرامات مى‏باشند. و به طور قطع و يقين خبر صحيح از وى رسيده است كه: او بعضى از أقرباى خويشتن را از ورود در وقايع و حوادثى كه براى آنان واقع مى‏گشت بر حذر مى‏داشت؛ و عيناً آنچه را كه تحذير نموده بود براى آنان واقع شد؛ همچنانكه يحيى بن زيد: پسر عمويش را از مصرع و مقتلش خبر داد، و او مخالفت كرد و خروج كرد و در جورجان (گرگان) كشته شد به طورى كه اين قضيّه مشهور و معروف است.

و در زمانى كه كرامت براى غير ايشان واقع شود، در اين صورت گمان تو درباره آنان چه خواهد بود از جهت استوارى علم و دين و آثارشان از نبوّت، و عنايتى از طرف خداوند به اصل كريم وگرامى آنها كه آن عنايت براى فروع طيّبه و شاخه‏هاى پاك آن بهترين گواه است؟!

و در ميان اهل بيت بسيارى از اين گونه كلام نقل شده است كه به احدى بخصوص نسبت داده نشده است و در اخبار دولت عُبَيْدِييّن بسيارى از نظاير اين شواهد موجود است.

اينك بنگر به آنچه ابن رَقِيق حكايت مى‏كند از ملاقات عبدالله شيعى با عبيدالله مهدى و دختر محمّد حبيب (43) و آنچه آن دو نفر با او گفتگو نمودند، و چگونه او را به سوى حَوْشَب كه از ناحيه ايشان در يَمَن دعوت مى‏نمود فرستادند تا او را امر كرد تا از يمن خارج گردد وبه سوى مغرب رهسپار شود، و در آنجا دعوت را انتشار دهد با علمى كه به وى تلقين نمود كه دعوت او حتماً در آنجا به نتيجه خواهد رسيد، و تمام خواهد شد.

و بنگر به آنكه: عبيدالله چون مهديّه را بعد از قدرت و عظمت دولتشان در آفريقا بنا كرد، گفت: بَنَيْتُهَا لِيَعْتَصِمَ بِهَا الْفَوَاطِمُ سَاعَةً مِنْ نَهَارٍ. «من اين شهر مهديّه را بنا نمودم تا فواطم (44) ساعتى از روز را در آنجا پناه برند.» و محل و موقف صاحب الحمار أبويزيد (مخلد بن كيراد) را كه به مهديّه مى‏آيد، به آنان نشان داد؛ و پيوسته از روى آوردن صاحب الحمار بدانجا و از موقفش در راهها سؤال مى‏كرد تا اينكه براى وى خبر آمد كه: به مكانى كه جدّش عبيدالله خبر داده است رسيده است. در اين حال يقين به ظفر و پيروزى پيدا كرد و از شهر خارج شد و صاحب الحمار را هزيمت داد و او را دنبال كرد تا در ناحيه زاب به او دست يافت و پيروزمندانه او را كشت.

و امثال اين اخبار در ميان ايشان بسيار است ـ تا آخر آنچه ابن خلدون ذكر نموده است.

ابن خلدون كمى قبل از اين بحث در اوائل اين فصل بعد از آنچه از امر حوادث آتيه ذكر كرده است، چنين گفته است و عين عبارت او اين است:

وَ وَقَعَ لِجَعْفَرٍ وَ أمْثَالِهِ مِنْ أهْلِ الْبَيْتِ كَثِيرٌ مِنْ ذَلِكَ مُسْتَنَدُهُمْ فِيهِ ـ وَ اللهُ أعْلَمُ ـ الْكَشْفُ بِمَا كَانُوا عَلَيْهِ مِنَ الْوَلاَيَةِ. وَ إذَا كَانَ مِثْلُهُ لاَيُنْكَرُ مِنْ غَيْرِهِمْ مِنَ الأوْلِيَاءِ فِى ذَوِيهِمْ وَ أعْقَابِهِمْ ـ وَ قَدْ قَالَ صلى الله عليه وآله وسلم: إنّ فِيكُمْ مُحَدّثِينَـ، فَهُمْ أوْلَى النّاسِ بِهَذِهِ الرّتَبِ الشّرِيفَةِ وَ الْكَرَامَاتِ الْمَوْهُوبَةِ.

«و از براى جعفر صادق و امثال او از اهل بيت بسيارى از اين إخبارات اتفاق افتاده است؛ و مستندشان ـ و الله اعلمـ فقط مكاشفه‏اى است كه بر اساس ولايتى كه بر آن استوار مى‏باشند بوده است. و در هنگامى كه امثال اين مكاشفات صحيحه از غير ايشان از اولياء خدا، چه از أرحام و أقرباى آنان، و چه از اولاد و ذرارى و أعقابشان به وقوع پيوندد ـ و در حالى كه تحقيقاً رسول خدا صلى الله عليه وآله فرموده است: در ميان شما كسانى مى‏باشند كه سخن فرشتگان را مى‏شنوند ـ بنابراين ايشان (كه جعفر و امامان باشند) سزاوارترند به اين رتبه‏هاى شريفه و كرامات موهوبه»ـ تا آخر كلام ابن خلدون.

مصطفى صادق رافِعى مصرى در كتاب خود به نام «بلاغةُ القُرْآن» مى‏گويد: تاريخ جهان به ياد ندارد كتابى را مانند قرآن كريم كه بر آن شروح و تفاسيرى نوشته شده باشد به اندازه و مقدارى كه براى قرآن نوشته شده است تا به جائى كه روافض قرآن را طبق فساد پندارشان و سخافت گفتارشان و بر زشتى دعوايشان در آنچه مدّعى مى‏باشند كه: به علم باطن قرآن از راه علم جفر رسيده‏اند، تفسير نموده‏اند.

و غير ايشان، از جَفر اشاراتى را از غيب به إعمال راههائى از حساب استنباط نموده‏اند؛ مثل اين چيزى كه به حسن بن على نسبت مى‏دهند كه رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم در رؤيائى ملوك بنى اميّه را ديده بودند، و اين موجب رنجش و آزار خاطر پيامبر شد. پس خداوند فرو فرستاد آيه‏اى را كه غصّه و همّ و غمّش را زدود؛ و آن اين آيه بود:

لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ ألْفِ شَهْرٍ. «شب قدر بهتر از هزار ماه است.»

و مراد از هزار ماه مدّت دولت بنى اميّه مى‏باشد؛ به علّت آنكه روزهاى خالص حكومتشان هشتاد و سه سال و چهار ماه شد كه تحقيقاً مساوى با هزار ماه مى‏باشد. (45)

و رافعى در حاشيه كتاب بر لفظ جفر گويد: ابن قُتَيْبه گويد: جفر عبارت است از پوست جفرى (بزى يا ميشى يا گوساله‏اى) كه ادّعا نموده‏اند كه: امام در آن هر چه را كه نيازمند به علم آن بوده‏اند و وقايع و حوادث آينده را تا روز قيامت در آن نوشته است.

پس از آن از ابن‏قتيبه نقل كرده است از تفسير ايشان مثالهائى را كه فقط عبارت است از دروغهاى ساخته و پرداخته و اكاذيب مختلقه كه ما به ذكر آنها در اينجا تطويل سخن نمى‏دهيم .

سپس اشاره نموده است به آنچه در «كشف الظّنون» و «مقدّمه» ابن خلدون آمده است، و به دنبال آن گفته است: تمام اين مطالب نزد ما ساختگى و باطل و موضوع مى‏باشد. و گفتار درباره جفر اسلوبى است از أساليب قصص و مبالغه و داستانسرائى‏ها، و من گمان ندارم كه: عِلْم ماكَانَ و ما يكون چيزى باشد كه گنجايش آن را يا گنجايش رمز آن را در پوست گاوى بتوان جا داد ـ تا آخر كلامش.

مرحوم امين فرموده است: أقُولُ: ظاهر أخبار آن است كه: جفر كتابى است كه در آن علوم نبويّه از حلال و حرام و احكام و اصول احتياجات مردم در احكام دينشان و آنچه ايشان را به صلاح در آورد از امر دنيايشان، و إخبار از بعضى حوادث، موجود بوده است و ممكن است در آن تفسير بعضى از متشابهات قرآن مجيد آورده شده باشد.

و اما به شمار آوردن جفر را به عنوان علمى از علوم كه استنباط بشود از آن حوادث غيبيّه همان طور كه از «كشف الظّنون» و غيره از آنچه گذشت به دست آمد؛ و همان طور كه در اذهان بعضى از مردم ارتكاز دارد پس ما بر چيزى كه آن را تأييد كند دست نيافتيم.

و عَلَى أىّ تقدير وجود كتابى مُسَمّى به جفر منسوب به اميرالمؤمنين على عليه السلام در ميان شيعه و سنّى جاى گفتار نمى‏باشد و طرفين در برابر آن سر تسليم فرود آورده‏اند همچنانكه از آنچه ذكر كرديم معلوم شد.

بنابراين، گفتار رافعى كه مى‏گويد: حتّى قرآن را بعضى از روافض به جفر تفسير نموده‏اند، تا آخر آنچه را كه از كوزه‏اش تراوش كرده است ـ آن كوزه‏اى كه ممكن نيست از آن بتراود مگر چيزى كه در خود آن است ـ، اين نسبت رافعى به شيعه از سَخافت رأى و زشتى ادّعائى است كه در مدّعاى خود نموده است. زيرا:

اوّلاً شيعه قرآن را با جفر تفسير ننموده است بلكه همان طور كه علماء مسلمين تفسير كرده‏اند به همان گونه تفسير كرده است. و ادّعاى علم باطن قرآن را به آنچه به ايشان از علم جفر رسيده است ننموده‏اند بلكه احدى از آنان ادّعا نكرده است كه: آن جفر به وى رسيده است و يا آنكه كتاب جفر را ديده است.

آرى ايشان روايت كرده‏اند كه: جفر نزد ائمّه اهل بيت عليهم السلام وجود داشته است.

رافعى يك نفر شيعه را بياورد و معرفى نمايد كه او مى‏گويد: جفر نزد اوست، و يا يك نفر از آنان را بياورد كه قرآن را با جفر تفسير كرده باشد، اگر از راستگويان است؟!

و اين تفاسير شيعه است كه بر قرآن كريم نوشته‏اند معروف و مشهور و اكثر آنها مطبوع مى‏باشد مانند «تفسير قمّى» و «مجمع البيان» و «جوامع الجامع» و «تفسير ابوالفتوح رازى» و «برهان» سيّد هاشم بحرانى و «تبيان» شيخ طوسى، و «تفسير عيّاشى» و غيرها.

آيا در قدرت و توان رافعى هست كه در يكى از آنها بيابد كه: شيعه قرآن را با جفر تفسير نموده است؟!

و اما گفتارش كه: غير ايشان از جفر استنباط غيبيّه و اشارات نهانيّه نموده‏اند ـ تا آخر كلامش. اين هم مانند گفتار پيشينش حقيقت ندارد.

و حديثى كه با عبارت توهين آميزش اشاره بدان نموده است كه «اين چيزى را كه به حَسَن بن عَلى نسبت مى‏دهند» حديثى است كه موثّقين از پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم روايت مى‏كنند كه آيه شريفه نازل شده است درباره مدّت ملك بنى اميّه، و استنباط از جفر نمى‏باشد و اصلاً راه و طريق محاسبه جفرى در آن به عمل نيامده است. (46)

آرى اين است كه رافعى را آزار داده است و بر او گران آمده است كه: آيه در ملك و سلطنت رؤسا و پيشوايان بنى‏اميّه أبرار و أتقياى وى كه اهل اعمال مشهوره در اسلام هستند، نازل شده باشد؛ فلهذا شروع كرده است با تعبير به عبارات استخفاف آميز و توهين‏انگيز به اين كلامش كه: هَذَا الّذِى يَنْسِبُونَهُ... (47)

و اما آنچه را كه از ابن قُتَيْبه نقل نموده است، و از او در آن تقليد كرده استـ همچنانكه دأب و رويّه و شأن ايشان در اكثر دروغبافيها و پرداختگيهاى پندارى است كه از جانب خود اختلاق مى‏كنند، و در كتبشان به امانت مى‏نهند، و لاحقين آنان از سابقينشان تقليد كرده، بدون تحقيق و تمحيص از يكديگر اخذ مى‏كنند ـ نادرست است. او مى‏گويد: شيعيان ادعا مى‏كنند كه: امام براى آنها كتابى نوشته است كه تمام نيازمنديهاى ايشان در آن موجود است ـ تا آخر كلامش. اين كلام، صحيح نيست، زيرا احدى از آنان مدّعى چنين دعوائى نگرديده است، بلكه رواياتى را مستند از امامانشان روايت مى‏كنند و گذشت كه در بعضى از آنها وجود چنان كتاب نزد اميرالمؤمنين و ائمّه طاهرين از اولادشان ـ عليه و عليهم السلامـ بوده است كه متضمّن چنين مطالبى است. بنابراين آنها را روايت مى‏نمايند و نقل مى‏كنند همان طور كه براى آنها روايت شده است. آن روايات را علماى اهل سنّت نقل كرده‏اند و تأييد نموده‏اند همچنانكه از «كشف الظّنون» و ابن خلدون شنيدى!

اما شِنْشِنَه أخْزَمِيّه در هر جا كه چيزى از كرامت اهل بيت عليهم السلام وارد شود ابا مى‏كند كه آن را بپذيرد، يا در برابر آن سكوت اختيار نمايد، يا بدون تكذيب و استبعاد و قَدْح آن را بگيرد. فلهذا اين دغدغه، رافعى را وادار نموده است كه بگويد: در نزد ما تمام اين مطالب ساختگى و باطل و موضوع مى‏باشد؛ و آنچه علماء نقل كرده‏اند و ابن خلدون آن را تأييد كرده است ـ همان طور كه دانستىـ قابل دفع و اشكال نيست.

آرى رافعى گمان نمى‏كند كه: علم ماكان و مايكون بتواند خودش يا رمزش در پوست گاوى جا بگيرد. گويا وى جميع حوادث را در عالم كَوْن و جهان ايجاد حتّى مثل دميدنِ در خاكستر را خواسته است از آن اراده نمايد، و به مهمّات امور اكتفا نورزد. رافعى چنين گمانى ندارد به علت آنكه از اهل بيت كه مفاتيح باب مدينه علم هستند نقل شده است.

(امّا بنگريد:) بدون فاصله پس از اين كلامى كه از وى نقل شد، در حاشيه همان كتاب مذكور مطلبى را دارد كه محصّلش اين است:

ملك نورالدّين محمود بن زَنْگى قبل از فتح بيت‏المقدس به فاصله بيست و چند سال منبرى ساخت و صاحب «روضتين» ذكر كرده است كه: اين كرامت مى‏باشد.

و او بنا بر آنچه ابوالحَكَم بن برجان اُنْدُلسى در تفسيرش ذكر نموده است مطّلع شده است كه: او از فتح اندلس در سنه فلان خبر داده است و عمر نورالدين در آن هنگام يازده سال بوده است و مطلب همين طور واقع گشت كه او خبر داده بود؛ و اين از عجائبى است كه براى اين امّت مرحومه اتفاق افتاده است.

تمام اين قضايا و حوادث را رافعى معتقد است و بدان جزم و يقين دارد اما گمان ندارد كه : پيغمبرصلى الله عليه وآله وسلم ممكن است بر پسر عمّش و باب مدينه علمش علم ماكان و مايكون را در جلد ثورى املاء نموده باشد. وَهْ چه نيكو أبوالعَلاء مَعَرّى سروده است :

لَقَدْ عَجِبُوا لأهْلِ الْبَيْتِ لَمّا

أرَوْهُمْ عِلْمَهُمْ فِى مَسْكِ جَفْرِ

وَ مِرْآةُ الْمُنَجّم وَهْىَ صُغْرَى

أرَتْهُ كُلّ عَامِرَةٍ وَ قَفْرِ

1ـ «تحقيقاً هر آينه به شگفت آمده‏اند درباره اهل بيت در وقتى كه اهل بيت به ايشان علمشان را در پوست جفرى نشان دادند.

2ـ در حالى كه آئينه منجّم (اُصْطُرلاب او) گر چه كوچك است وليكن به وى نشان مى‏دهد هر ناحيه از جهان را كه معمور و آباد است، و يا قفر و خشك و بى‏آب و علف است.»

تمام مطالبى را كه ما از اوّل صفحه 259 تا اينجا ذكر كرديم، مطالب مرحوم آيةالله سيّد محسن أمين عاملى بود كه در «أعيان الشّيعة» ج اوّل از ص 338 تا ص 350 از طبع دوم سنه 1363 هجرى قمرى مطبعه دمشق ابن زيدون، ذكر فرموده است. و اين طبع در زمان حيات ايشان و اشراف و مباشرت خود آن عالم جليل بوده است.

ولى در طبع چهارم كه در سنه 1380 و مطبعه انصاف بيروت و به تصدّى فرزند ايشان: سيّد حسن امين پس از رحلت ايشان صورت گرفت، فقط در يك صفحه و اندى يعنى از آخر ص 244 تا اوائل ص 246 را از جلد اوّل ذكر كرده است؛ و به قدرى دست تحريف در آن قوى بوده است كه در بدو امر تصوّر نمى‏شود آن مطلب باشد.

اوّلاً آقاى سيّد حسن در بدو مطلب در ص 338 عبارت محقّق شريف را در «شرح مواقف» كه مى‏گويد : «إنّ الْجَفْرَ وَالْجَامِعَةَ كِتَابَانِ لِعَلىّ عليه السلام قَدْذُكِرَ فِيهِمَا عَلَى طَريقَةِ عِلْمِ الْحُرُوفِ الْحَوَادِثُ إلَى انْقِضَاءِ الْعَالَمِ وَ كَانَ الأئمّةُ الْمَعْرُوفُونَ مِنْ أوْلاَدِهِ يَعْرِفُونَهُمَا وَ يَحْكُمُونَ بِهِمَاـ اه» كه ما ترجمه‏اش را در ص 259 ذكركرديم به كلّى ساقط كرده است؛ با آنكه كلام محقّق شريف در اينجا بسيار مهمّ و از جهت استناد داراى ارزشى كامل است.

ثانياً تمام روايات وارده را كه از «بصائر الدّرجات» استشهاد بر مطلب نموده‏اند و از ابتداى ص 339 تا ص 343 را استيعاب مى‏كند بجز ص 340 را كه مى‏فرمايد: «و منها مايدّل على انّه جلد ثَوْر ـ تا آخر» اسقاط و حذف نموده است.

ثالثاً عبارت او را در اواخر ص 343 كه «بعضها على أنّه جلد شاةٍ أوجلد بعير» را تا قريب نيم صفحه حذف نموده است.

رابعاً عبارت «كشف الظّنون» و عبارت «مقدمه» ابن خلدون را كه سه صفحه تمام از كتاب را استيعاب كرده است و همه‏اش تصديق به علوم غيبيّه و مكاشفات الهيّه براى أئمّه طاهرين ـ سلام الله عليهم اجمعينـ است و براى استناد شيعه و ردّ كلام عامّه و اهل سنّت، دليل قوى و استوار بشمار مى‏رود، همه را به طور كلى اسقاط كرده است.

خامساً عبارت مصطفى صادق رافعى مصرى را كه در كتاب «بلاغةالقرآن» به شيعه جسارت‏ها نموده و تفاسير آنان را از روى جفر قلمداد، و از حضرت سبط نبىّ اكرم امام حسن مجتبى عليه السلام با عبارت استخفاف و توهين‏انگيز ياد نموده است، و مرحوم پدر آية الله سيّد محسن امين پس از ذكر آن به دفع پرداخته‏اند و در سه صفحه كامل و تمام، وى را مفتضح و رسوا كرده‏اند و مختلقات و بافندگيها و ساختگى‏هاى او را همان طور كه اخيراً ديديم، بر ملا ساخته‏اند و حقّاً دفاع از ساحت ولايت و حريم تشيّع نموده‏اند، همگى را حذف كرده است.

و به طور خلاصه مطالب مرحوم پدر را كه دوازده صفحه تمام را شامل شده است، فقط در يك صفحه و چند سطر مُثْله نموده است.

و براى اين عمل جز خيانت به حق و حقيقت، و دستبرد و تحريف در عبارت پدر، و تنقيص تشيّع و جانبدارى از فرقه مخالف، چه محملى مى‏توان تصوّر نمود؟!

ايشان نه تنها در اين مورد، بلكه در تمام مباحث مرحوم سيّد محسن در تمام مجلدات «اعيان الشّيعة» اين تزوير را به كار برده‏اند، و مطالب نفيس را كه سنگر تشيّع را حفظ مى‏كند، و دفاع از حملات مخالفين است حذف نموده‏اند؛ و حتّى در بعضى از عبارات تبديل و تغيير به عمل آورده‏اند كه جز تحريف و تصحيف صريح محملى ندارد.

از همه اينها عجيب‏تر، و فجيع‏تر، و فظيع‏تر، تجرّى بر اسقاط امام زمان عليه السلام است، كه به طور صريح و واضح بحث امام زمان را از «اعيان الشّيعه» مرحوم سيّد محسن به كلّى حذف كرده‏اند و امامان شيعه را يازده تن شمرده‏اند و باب امامت را در كلام پدر، به حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام ختم كرده‏اند.

مرحوم مؤلّف «اعيان الشيعة»: سيّد محسن امين جلد چهارم از آن را به دو قسمت نموده‏اند :

قسمت اول در سيره حضرت امام حسن، و امام حسين، و حضرت امام زين العابدين و حضرت باقر العلوم وحضرت صادق عليهم السلام. قسمت دوم در سيره حضرت امام موسى كاظم و باقى أئمّه طاهرين سلام الله عليهم أجمعين تا حضرت صاحب الزّمان عليه السلام مى‏باشد.

قسمت دوم از صفحه اول تا صفحه 325 در سيره حضرت موسى بن جعفر تا حضرت عسكرى‏عليهم السلام مى‏باشد و از صفحه‏326 را تا آخركتاب كه صفحه‏540 از طبع اوّل سنه 1356 مطبعه ابن زيدون دمشق مى‏باشد استيعاب نموده است. و اين كتاب با اين خصوصيّات در زمان حيات مرحوم مؤلّف امين طبع و منتشر گرديده است.

اما پس از فوت ايشان پسر ايشان: سيّد حسن امين كه به طبع مجدّد كتب پرداخته است، بحث از امام زمان را به كلّى اسقاط نموده و به سيره امام حسن عسكرى عليه السلام كتاب را خاتمه داده است.

و چون در قسمت دوم از جلد چهارم مى‏بايد دويست و پانزده (215) صفحه ساقط شود، و كتاب كم حجم و نازك به نظر مى‏رسيد، ايشان مقدارى از قسمت اوّل جلد چهارم را در قسمت دوم آورده‏اند تا مقدار اسقاط شده چشمگير نباشد.

و بنابراين در طبع سوم كه بعد از رحلت مصنّف كتاب انجام داده‏اند، قسمت اوّل از جلد چهارم را اختصاص به سيره امام حسن و امام حسين و امام زين العابدين داده‏اند و قسمت دوم را از حضرت باقر تا حضرت امام حسن عسكرى عليهما السلام ذكر كرده‏اند.

و لهذا مى‏بينيم: در طبع سوم كه در سنه 1380 در مطبعه انصاف بيروت صورت گرفته است در الجزء الرّابع ـ القسم الثّانى در ص 194 كتاب در احوالات حضرت عسكرى خاتمه يافته است و در ص 194 داستان سرقت مشهد عسكريّين عليهما السلام كه پايان كتاب است آورده شده است .

اين خيانتى بزرگ و گناهى نابخشودنى است كه كسى دست در كتاب عالم جليلى ببرد، و به نام او و به املاء او كتاب او را طبع كند، آنگاه چون خودش امام زمان را قبول ندارد آن را نسبت به پدر عالم شيعه زحمت كشيده رنج برده از دنيا رفته غير قادر بر تكلّم بدهد، و از لسان او و قلم او امامت را به حضرت عسكرى ختم كند و آن عالم را در دنيا به يازده امامى معرّفى كند.

مى‏دانيد: مسأله چقدر ذى اهميّت است؟! به عقيده حقير جرم و جنايتى از آن بالاتر نيست .

آخر اى عزيز من! تو امام زمان را قبول ندارى، نداشته باش! مباركت باشد! چشمت كور است، كور باشد. كسى به تو و امثال تو از فرنگى مآبها اصرار ندارد كه بفهمند و بدانند؛ وليكن چرا اين را به عالمى جليل و مرجعى بزرگوار، و مؤلّفى به نام مؤلّف شيعه، و رنجديده‏اى در عمر متجاوز از هشتاد سال در كتابخانه‏ها و با تأليفات و عبادتها و زيارتها و... نسبت مى‏دهى؟!

چرا از لسان وى و قلم وى امام زمان را حذف مى‏كنى؟! و خط بطلان بر آن مى‏كشى؟! شما خودت در كنفرانسها و برخوردهاى با فُكُلى مآبان همقطار بيروتى و دانشگاهى خود هر چه مى‏خواهى انكار كن! و به نام خودت كتاب و دائرةالمعارف بنويس و در آنجا نامى از آن حضرت نياور ! كسى به تو كار ندارد، ايراد نمى‏گيرد؛ چرا كه آنقدر نظاير اين بى‏حرمتى‏ها ديده شده است كه از جواب و پاسخ و محاجّه، انسان به واسطه عزّت وجود، و شرافت عمر و وقت خود شرم مى‏كند آن را دنبال نمايد.

امّا به سيّد محسن امين صاحب «أعيان الشّيعة» آن مجتهد بيدار و والا، انسان چنين نسبتى بدهد و دست تحريف و سرقت در كلام او ببرد و يك قسمت 225 صفحه‏اى از كتاب را كه راجع به آن قائم آل محمّد است حذف كند و اين دائرة المعارف اصيل را از زبان چنين عالمى از اعتبار بيندازد و او را يازده امامى به دنيا و جهان معرّفى كند، گناهى است نابخشودنى . والله خيانتى است عظيم.

طبعاً اطّلاع بر اين امور منحصر به حقير و آنهم پس از ساليان دراز و فحص و تتبّع و مقابله ميان طبعهاى خود صاحب «أعيان» و طبعهاى فرزندشان نبوده است. كتاب«أعيان الشيعة» كتابى است جهانى و جزو اصول مدارك شيعه به شمار مى‏آيد، لابد افراد بسيارى از اين جرم و جنايت مطّلع شده‏اند و به مجدّد طبع كتاب فشارهائى آورده‏اند، تا او خود را مجبور مى‏بيند تا به طبع بحث و سيره امام زمان عليه السلام مجدّداً اقدام كند؛ امّا اوّلاً چون جزء دوّم از جلد چهارم را به حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام ختم نموده بود اينجا اضطراراً و اجباراً اين بحث را جزء سوم از جلد چهارم قرار مى‏دهد و به نام القسم الثالث من الجزء الرّابع بدون تاريخ در مطبعه دارالتعارف للمطبوعات بيروت به طبع مى‏رساند؛ و معذلك باز در اين كتاب نيز در مطالب، حذف و تغيير و تبديلى به عمل آمده است و با تطبيق با كتاب اصل اين حقيقت مشهود مى‏گردد. اين كتاب در 155 صفحه طبع شده و به امضاى المؤلّف در تعليقه آخر خاتمه مى‏يابد.

جنايت بديع و نوين

گويا سيّد حسن امين عُقده دلش از انكار امام زمان با طبع اضطرارى سيره آنحضرت خالى نمى‏شود؛ لهذا دست به تدوين دائرة المعارفى مستقلّ به نام خود ـنه به نام پدر ـ مى‏زند. طبع اوّل اين دائرةالمعارف كه هشت مجلّد آن نزد حقير موجود است به نام «دائرة المعارف الإسلاميّة الشّيعيّة» مى‏باشد. طبع دوم مجلّد اول آن در بيروت سنه 1393 و مجلّد هشتم آن أيضاً در بيروت در سنه 1394 به طبع رسيده و انتشار يافته است.

ايشان تمام جلد دوم (48) را اختصاص به سيره أئمّه عليهم السلام داده و در بَدْوِ آن چنين مى‏نويسند: هذا هو الجُزء الثّانى من دائرة المعارف الإسلاميّة الشّيعيّة يتضمّن بقيّة سِيَر الأئمّةِ ثُمّ نبتدِى البحوثَ مُرَتّبةً على حُرُوفِ المُعْجَم.

آنگاه شروع مى‏كنند به سيره حضرت فاطمه زهراء عليها السلام، و سپس حضرت امام حسن مجتبى و همچنين يكايك از امامان تا حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام، و در صفحات آن كه هر يك داراى سه ستون مى‏باشد در صفحه 94 أئمّه عليهم السلام را به حضرت عسكرى ختم مى‏كنند و يك كلمه نامى از امام زمان نمى‏آورند. و پس از بحثى از سيّد محمد باقر صدر در تحت عنوان دَوْرُ الأئِمّةِ فى الحياة الإسلاميّة كه به صفحه 97 خاتمه پيدا مى‏كند، از صفحه 98 شروع به بحث مطالب طبق حروف معجم كرده و اوّلين حرف معجم كتاب را «آب حيات» قرار مى‏دهند، و سپس به بحث در مطالب به ترتيب حروف معجم مى‏پردازند.

بارى ايشان در اينجا كه به نام دائرةالمعارف شيعه مى‏باشد، و اين كتاب معرّفى مذهب شيعه است و منظور از شيعه شيعه اثناعشرى است نه اَحَد عشرى، نامى از حضرت بقيّةالله نمى‏برند، و كتاب را درباره بحث و معرّفى امامان تشيّع به حضرت عسكرى ختم مى‏نمايند.

آيا اين صحيح است كه: انسان دائرةالمعارفى به نام عقيده طائفه‏اى بنويسد، و در معتقدات آنها از نزد خود تصرّفى كند؛ آنگاه آن را به آن طائفه نسبت دهد؟!

روى سخن ما بلكه سخن هر مرد عادى و عامى با ايشان بر اين است كه: عقيده شما امام زمان نيست نباشد؛ چرا آن را به شيعه نسبت مى‏دهى؟! و به عنوان معرّفى أئمّه شيعه به حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام پايان مى‏دهى؟!

ما نمى‏گوئيم: شما شيعه دوازده امامى باش! ما نمى‏گوئيم شما حتّى مسلمان باش! فرض مى‏كنيم : شما يك نفر مرد يهودى يا نصرانى كه ابداً عقيده به رسالت ندارند، تا چه رسد به ولايت و خاتميّت حضرت بقيّة الله ـ عجّل ‏الله ‏تعالى ‏فرجه‏ا لمبارك ـ. وقتى يك نفر يهودى و يا نصرانى از عقيده‏اى در باره قومى مى‏نويسد، نمى‏تواند عقائد خود را در آن داخل كند و عقيده آن گروه را ممزوجى از عقيده خود و عقيده آنان به شمار آرد و تحويل دهد. ملل مختلفه جهان در آداب تفتيش عقائد و رسوم هر قوم، اين قاعده صحيح را بايد مراعات كنند.

مستشرقين و خاورشناسانى كه در بحث و تحرير و تقرير و تدوين عقائد شرقى‏ها از نزد خود چيزى اضافه و يا كم نموده‏اند و يا تغييرى در بيان آن داده‏اند، از درجه اعتبار ساقط و مردم آنان را بدون هويّت و شخصيّت در جهان علم مى‏شناسند. و تازه مستشرق ديگر بعداً مى‏آيد و گفتار او را ابطال مى‏كند و مواضع تحريف را نشان مى‏دهد. امّا افراد خاورشناس اصيل ـكه بسيار كم‏اندـ هيچگاه از تفحّص خود دست برنمى‏دارند و تا در استقراء و فَحْص خود به يقين نرسند چيزى را به قومى نسبت نمى‏دهند، و خود را كاملاً بى‏طرف نموده، از آراء و افكار و أهواء خود در آن نمى‏افزايند، و معتقدات خويشتن را با آن نمى‏آميزند؛ تا چه رسد به شخصى كه اگر شخصيت و آبروئى پيدا كرده باشد، در اثر شخصيّت و آبروى پدر بزرگوار اوست كه اگر بندبندش را جدا كنند نمى‏تواند منكر حضرت صاحب الزّمان بشود. آنگاه اين فرزند در اين دائرةالمعارف شيعه، اصل و عمده و ستون آن را بشكند، و آنان را أبتر و دُم بريده و بدون ولىّ و سرپرست و صاحب اختيار برخلاف نصوص صريحه رسول خدا و امامان يكى پس از ديگرى، و مشاهده و ديدار ارباب صاحب يقين، بداند و اين عقيده را بدين گروه منتسب سازد. اين منطق در منطق صاحب بصيرتان، منطق متعفّن و گنديده به بوى تجدّد و غربزدگى و فراموش كردن اصالت خانوادگى و دستخوش آراء فرومايه و پست كوته‏نظران گرديدن است.

سيّد حسن امين همچنين گويا درباره حذف بقيّه الله الاعظم از دائرة المعارف خود نيز خود را مواجه حملاتى ديده است كه در طبع مجدّد آن كه در سه جلد قطور است كه مجموعاً دوازده جلد است و جلد اول آن شامل بر چهار مجلّد از طبع نخستين مى‏گردد، در طبع سوّم سنه 1401 هجرى قمرى دارالتعارف بيروت، در مجلّد اول در جزء دوم كه عين آن مطالب طبع پيشين را تا حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام ذكر كرده است و در ص 62 خاتمه داده است؛ به دنبال آن در صفحه بعد فقط 7 سطر كوتاه بدين الفاظ امام زمان را معرفى كرده و مى‏خواهد خود را از تهاجم افكار برهاند.

عين عبارت وى در صفحه 63 اين است:

مُحَمّد بن الحَسَن الْمَهْدِىّ عليه السلام

«ولد سنة 255 بسامرّاء فى ايّام المعتمد، ولم يخلّف أبوه ولداً غيره و كانت سنّه عند وفاة أبيه خمس سنين، و كان سفراؤه فى الغيبة الصّغرى عثمان بن سعيد، ثمّ ابنه محمّد بن عثمان، ثُمّ الحسين بن روح، ثمّ علىّ بن محمد السّمُرىّ ، و كان مولده و انقطاع السّفارة أربع و سبعون سنة.»

ملاحظه مى‏شود كه: در اين عبارت هم لقب صاحب الأمر يا صاحب الزّمان يا بقيّة الله و امثالها را ذكر نكرده است، واشاره‏اى به حيات و طول عمر و قضاياى واقعه و غيرها ننموده است؛ با آنكه در سه مجلّد ضخيم و قطور اين دائرة المعارف كه دوازده جلد از طبع پيشين را شامل است هزاران مطلب گوناگون صفحات را پر كرده است.

بارى مقصود ما در اينجا از ذكر اين مطلب آن بود كه: دوستان و أحبّه و أعزّه از طلاّب بدانند كه: طبعهاى «اعيان الشيعة» كه به دست ايشان صورت گرفته است، همگى محرّف و از درجه اعتبار ساقط است. و در مطالعات و مراجعات به طبعهاى نخستين آن كه در زمان حيات خود مرحوم آيةالله بوده، مراجعه نمايند و آن را مصدر براى أبحاث علميّه خود قرار دهند .

از سيّد حسن امين كه تصوير خود را در صدر كتاب با زُلْف فرنگى و ريش تراشيده، و زُنّار و كراوات نصارى زينت بخش كتاب نموده است، بيش از اين نبايد توقّع داشت، و در مطالب منقوله ايشان بايد فحص و جستجو كرد و با مطالب صاحب أعيان تطبيق كرد، وگرنه همگى از درجه اعتبار ساقط مى‏باشد.

يَا أيّهَا الّذِينَ آمَنُوا إنْ جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَأٍ فَتَبَيّنُوا أنْ‏تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهَالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلَى مَا فَعَلْتُمْ نَادِمِينَ. (49)