امام شناسى ، جلد یازدهم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۱۱ -


شيخ طوسى از حسين بن سعيد، از بعض الاصحاب مرفوعا از امير المؤمنين عليه السلام درباره مردى روايت كرده است كه: او سوگند ياد كرده بود كه فيل را وزن كند، و بداند سنگينى او چقدر است؟ !

آن مرد را به حضور آن حضرت آوردند.حضرت گفتند: و لم تحلفون بما لا - تطيقون؟ !

«چرا قسم مى‏خوريد به كارى كه طاقت آنرا نداريد، و از عهده آن نمى‏توانيد بيرون آئيد؟ !»

گفت: يا امير المؤمنين، اينك من مبتلا به اين قسم شده‏ام! و كار از كار گذشته، چاره‏اى بينديش!

امير المؤمنين عليه السلام دستور دادند: يك كشتى بزرگ(68) كه آمده بود، و در آن بار نى بسيار بود، اولا محلى را كه تا آنجا كشتى در آب فرو رفته است، و به واسطه رنگ آب از مقدار ديگر كشتى مشخص شده است، علامت‏بزنند، و سپس مقدار زيادى از نى را كه تقريبا به وزن فيل است، از آن خارج كنند، و پس از آن فيل را در كشتى ببرند، و با كم و زياد نمودن نى‏ها، كشتى را در همان سطح اوليه‏اى كه در آب بود، و با علامت رنگ آن موضع آنرا معين كرده بودند، درآورند.و سپس امر كرد تا آن مقدار نى كه از كشتى بيرون آورده‏اند، وزن‏كنند، و چون وزن كردند، فرمود: اينست وزن فيل.(69)

كلينى از على بن ابراهيم، از پدرش، از بعض الاصحاب، و شيخ طوسى از على بن مهزيار، از ابراهيم بن عبد الله، و شيخ صدوق همگى از ابان بن عثمان، از كسى كه به او خبر داد، از حضرت باقر، و يا از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده‏اند كه: مردى را به نزد عمر بن خطاب آوردند، كه برادر كس ديگرى را كشته بود، عمر قاتل را تسليم برادر مقتول كرد، تا او را قصاص كند و بكشد.

برادر مقتول، قاتل را ضربه‏اى زد، به طوريكه دانست: او كشته شده است.جسد مضروب را به منزلش حمل كردند، و ديدند هنوز نمرده است، و رمقى در جان خود از او باقى است.او را معالجه كردند تا صحت‏يافت.

چون از منزل خارج شد، برادر مقتول او را گرفت، و گفت: تو قاتل برادر من هستى! و اين حق براى من است كه ترا بكشم! شخص مضروب به وى گفت: تو مرا يكبار كشته‏اى!

برادر مقتول، مضروب را نزد عمر برد، و عمر امر كرد تا او را بكشد.مضروب از نزد عمر بيرون آمد، و مى‏گفت: قسم به خدا كه تو يكبار مرا كشته‏اى! و از نزد امير المؤمنين عليه السلام گذشتند، و مرد مضروب شرح واقعه را براى حضرت بازگو كرد.حضرت به برادر مقتول كه آماده كشتن بود، فرمود: در اينكار عجله و شتاب مكن، تا من به سوى تو بازآيم! و حضرت نزد عمر آمد، و گفت: حكم اينطور نيست كه تو نموده‏اى!

عمر گفت: ما هو يا ابا الحسن؟ ! «اى ابو الحسن، حكم چطور است؟ !»

حضرت فرمود: يقتص هذا من اخى المقتول الاول ما صنع به، ثم يقتله باخيه.

«اين شخص مضروب كه به سرحد قتل رسيده است، اولا بايد جنايت و جراحتى را كه برادر مقتول بر سرش آورده است، قصاص كند، و عين آنرا به برادر مقتول وارد سازد.ثانيا برادر مقتول، او را به جرم كشتن برادرش قصاص كند!» برادر مقتول دانست كه اگر بخواهد قصاص كند، قبلا بايد خودش ضربه آن چنانى بخورد، و سپس قصاص كند، فلهذا او را عفو كرد، و هر دو دست از يكديگر كشيدند.(70)

ابن شهرآشوب از احمد بن عامر بن سليمان طائى، از حضرت امام رضا عليه السلام، اين واقعه را بدينطور نقل كرده است كه: مردى اقرار و اعتراف كرد كه پسر يك مرد انصارى را كشته است.عمر آن مرد قاتل را به پدر مقتول سپرد تا وى را بكشد.پدر مقتول با شمشير دو ضربت‏به او زد، و يقين پيدا كرد كه او مرده است.

چون او را به منزلش بردند، رمقى از جان در بدن داشت، آن جراحت پس از شش ماه خوب شد.پدر مقتول او را ديد، و به نزد عمر كشاند، و عمر او را بدو سپرد تا قصاص كند.آن مرد به امير المؤمنين عليه السلام استغاثه نمود.حضرت به عمر گفتند: اين چه حكمى است كه تو درباره اين مرد نموده‏اى؟ !

عمر گفت: النفس بالنفس «يك جان، در برابر يك جان‏» .حضرت فرمود: الم تقتله مرة «مگر آيا او را يك بار نكشته‏اى؟ !» عمر گفت: او را كشته است، وليكن دوباره خوب شده است و زنده مانده‏است!

حضرت فرمود: فيقتل مرتين؟ «آيا اين مرد قاتل، بايد دوبار كشته شود؟ !»

عمر مبهوت شد و گفت: فاقض ما انت قاض «اينك تو به هر طور مى‏خواهى بين آنها قضاوت كن.»

حضرت از نزد عمر بيرون آمدند، و به پدر مقتول گفتند: مگر تو او را يكبار نكشته‏اى؟ ! گفت: آرى! وليكن تو مى‏گويى: خون پسر من هدر رود؟ ! حضرت فرمود: نه! و ليكن حكم آنست كه تو خودت را به او تسليم كنى، تا آنچه به او وارد ساخته‏اى، او از تو قصاص كند، و پس از آن، او را در ازاى خون پسرت بكشى! آن مرد گفت: هو و الله الموت و لا بد منه «اينكه تو مى‏گوئى سوگند به خدا مرگ است، و هيچ گزيرى از آن نيست.» حضرت فرمود: لا بد ان ياخذ بحقه «هيچ چاره‏اى هم نيست از آنكه اين مرد مضروب مى‏خواهد حق خود را بگيرد، و بايد تو را قصاص نمايد!»

پدر مقتول گفت: من از خون پسرم گذشتم، او هم از قصاصى كه بايد بر من وارد كند بگذرد.

امير المؤمنين عليه السلام نامه‏اى نوشتند، و بين آن دو، اقرار به برائت از همديگر و عدم تعدى و تجاوز را به امضاى هر دو نفر رساندند.و عمر دست‏خود را به سوى آسمان بلند كرد و گفت:

الحمد لله انتم اهل بيت الرحمة، يا ابا الحسن! ثم قال: لولا على لهلك عمر.(71)

«حمد و سپاس مختص به خداست.شما اهل بيت رحمت هستيد! اى ابو الحسن! و پس از آن گفت: اگر على نبود، هر آينه عمر هلاك شده بود.»

و همچنين ابن شهر آشوب، از «تفسير روض الجنان‏» كه تصنيف ابو الفتوح رازى است، نقل كرده است كه: در زمان عمر بن خطاب چهل نفر زن به نزد او رفتند، و از مقدار شهوت بنى آدم سؤال كردند.عمر گفت: براى مرد يك مقدار از شهوت است و براى زن نه برابر او.آنها گفتند: پس به چه علت‏براى مردان جائز است زن دائمى بگيرند، و زن موقتى (متعه) بگيرند، و نيز جائز است كنيزانى داشته باشند، در حالى كه شهوت آنها يك نهم است، وليكن جايز نيست از براى زنان بيش از يك شوهر بگيرند، با آنكه شهوت ايشان نه دهم است؟ عمر از جواب فرو ماند، و چيزى نتوانست‏بگويد.و از امير المؤمنين عليه السلام درخواست كرد، تا پاسخ آنان را بدهد.

امير المؤمنين عليه السلام به هر يك از آن چهل نفر امر فرمود، تا بروند، و شيشه‏اى را آب نموده، بياورند.چون آوردند، آنها را امر كرد، تا آن آبها را در تغارى ريختند.و پس از آن به آنها فرمود: اينك هر يك از شما آبى را كه خودش آورده است‏بايد مشخص كند و نشان دهد! گفتند: آبها در هم آميخته شده، و آبهاى ما ديگر قابل تميز و تعيين نيست! حضرت در اين حال اشاره فرمود، به اينكه درصورتى كه زن از يك شوهر بيش داشته باشد، ديگر تميزى و تشخيصى در بين اولاد مردان نمى‏بود، و نسب بشريت ضايع مى‏شد، و ميراث از بين مى‏رفت.

و در روايت‏يحيى بن عقيل وارد است كه در اينجا عمر گفت: لا ابقانى الله بعدك يا على(72)!

«خداوند مرا پس از تو زنده نگذارد اى على!»

و نيز ابن شهرآشوب روايت كرده است كه: زنى به حضور عمر آمد، و به خواندن اين سه بيت اكتفا كرد:

ما ترى اصلحك الله و اثرى لك اهلا1

فى فتاة ذات بعل اصبحت تطلب بعلا2

بعد اذن من ابيها اترى ذلك حلا3

1- «خداوند تو را به رشد و صلاح برساند، و اهل و خانواده تو را فراوان كند! آيا راى و نظر تو چيست؟

2- درباره زن جوانى كه شوهر دارد، و ليكن حالش اينطور شده است كه طلب شوهر مى‏كند.

3- بعد از آنكه از پدر خود در اين موضوع اجازه گرفته است؟ آيا تو شوهر گرفتن او را حلال مى‏دانى؟ !»

تمام شنوندگان، اين گفتار را زشت‏شمردند و گرفتن شوهر را امر قبيح و منكرى شمردند.

امير المؤمنين عليه السلام به او گفتند: برو و شوهرت را اينجا حاضر كن، زن رفت و او را حاضر كرد.حضرت به او امر كردند: زنت را طلاق بده! آن مرد زن را فورا طلاق گفت، و هيچ حجت و دليلى هم براى خود اقامه ننمود.حضرت به حاضران فرمود: اين مرد عنين(73) است، و آن مرد در همان‏جا اقرار كرد كه عنين است.و پس از اين طلاق، قبل از اينكه عده او منقضى شود، مرد ديگرى او را به نكاح خود درآورد.(74)

و ابو بكر خوارزمى گويد: اذا عجز الرجال عن الامتاع (الايقاع نسخه بدل) فتطليق الرجال الى النساء.(75)

«چون مردان از تمتع دادن زنان عاجز باشند، طلاق دادن و رها كردن مردان به دست زنان است.»

و نيز ابن شهر آشوب گويد: درباره زن محصنه‏اى(76) كه كودكى صغير با او زنا كرده بود، عمر دستور داد كه زن را رجم (سنگسار) كنند.امير المؤمنين عليه السلام گفت: انما يجب الحد لان الذى فجر بها ليس بمدرك.(77)

«نبايد اين زن را رجم و سنگسار كرد، بلكه بايد بر او حد جارى ساخت، و بايد صد تازيانه بخورد، به جهت آنكه كسى كه با او زنا كرده است، بالغ نبوده است.»

و نيز آورده است كه: عمر درباره مرد يمنى كه محصن بود، وليكن در مدينه عمل زنا و فجور انجام داده بود، امر كرد تا او را رجم كنند.امير المؤمنين عليه السلام فرمود: لا يجب عليه الرجم لانه غائب عن اهله، و اهله فى بلد اخر، انما يجب عليه الحد.

«او را نبايد رجم نمود، به سبب آنكه از اهلش و زنش دور است، زن او در شهر دگرى است، اين است و جز اين نيست كه فقط بايد بر او حد جارى كرد.» عمر گفت: لا ابقانى الله لمعضلة لم يكن لها ابو الحسن.(78)

«خداوند مرا زنده نگذارد، در مشكله‏اى كه براى من پيشامد كند، و براى حل و گشودن آن ابو الحسن نباشد.»

و نيز ابن شهرآشوب از عمرو بن شعيب، و اعمش، و ابو الضحى، و قاضى، و ابو يوسف، از مسروق روايت نموده است كه: زنى را كه در عده‏اش با او نكاح كرده بودند، به نزد او آوردند، عمر حكم كرد تا بين آن زن و شوهرى كه كرده است، جدائى حاصل شود، و نيز مهريه‏اى را كه مرد به زن داده بود، مصادره كرده، و در بيت المال قرار داد و گفت: من مهريه‏اى را كه نكاح آن رد شده است، تجويز نمى‏كنم، و حكم كرد كه اين مرد و زن با هم حرام مؤبد هستند، و ديگر تا آخر عمر نبايد با يكديگر ازدواج نمايند.اين حكم عمر چون به امير المؤمنين عليه السلام رسيد، گفت: ان كانوا جهلوا السنة لها المهر بما استحل من فرجها و يفرق بينهما فاذا انقضت عدتها فهو خاطب من الخطاب.(79)

فخطب عمر الناس، فقال: ردوا الجهالات الى السنة و رجع عمر الى قول على.(80)

«اگر اين مرد و زن، سنت رسول خدا را نمى‏دانستند كه: نبايد در عده نكاح نمايند، مهريه‏اى را كه مرد براى زن مقرر داشته است، به او مى‏رسد، در مقابل تمتعى كه از او برده و حليتى كه از او براى اين مرد حاصل شده است.وليكن چون نكاح در عده باطل است، بايد بين آن دو نفر جدائى انداخت، تا عده سپرى شود.حال كه زن از عده خود بيرون آمد، اين مرد همانند مردان ديگر مى‏تواند از او خواستگارى كند.

پس از اين واقعه عمر به خطبه خود مردم را مخاطب ساخت، و گفت: هر جائى كه حكمش را نمى‏دانيد، و از روى جهل انجام داده‏ايد، آنرا به سنت‏برگردانيد، و معامله عمل صحيح با او بنمائيد، و خودش نيز به راى و فتواى على عليه السلام بازگشت نمود.»

و از همين قبيل است آنچه را كه جاحظ از نظام در كتاب «فتياى‏» خود آورده است كه: عمرو بن داود از حضرت صادق عليه السلام ذكر كرده است كه: براى حضرت فاطمه عليهما السلام كنيزى بود كه به او فضة مى‏گفتند، بعد از شهادت حضرت فاطمه، آن كنيز به على عليه السلام ارث رسيد، و آن حضرت او را به ازدواج ابو ثعلبه حبشى درآوردند.

ابو ثعلبه اين كنيز را استيلاد نموده، يعنى از او پسرى آورد.و پس از متولد شدن اين پسر ابو ثعلبه از دنيا رفت، و سپس او را ابو مليك غطفانى به نكاح خود درآورد، و پس از اين نكاح، پسرش كه از ابو ثعلبه بود، نيز از دنيا رفت، و فضه‏ديگر نگذاشت ابو مليك غطفانى با او آميزش كند و هم بستر گردد.

ابو مليك شكايت‏خود را به نزد عمر برد، زيرا اين واقعه در دوران او بود.عمر گفت: اى فضه چرا ابو مليك از تو شكايت دارد؟ فضه گفت: تو با وجود آنكه چيزى بر تو پنهان است، در اين موضوع قضاوت مى‏كنى؟ !

عمر گفت: من هيچگونه رخصت و اجازه‏اى در امتناع تو نمى‏يابم!

فضه گفت: اى ابو حفص، فكرت به جاهاى غير صحيح رفته، و خيالات مختلف تو را ربوده است! پسر من كه از غير ابو مليك بود، مرد.من خواستم تا خودم را با گذشتن يك حيض استبراء كنم، تا وقتى كه حائض شدم، بدانم: پسرم مرده است، و برادرى هم در شكم من ندارد.و اما اگر من حامله باشم، اين فرزندى كه در شكم من است، برادر اوست.

عمر گفت: شعرة من ال ابى طالب، افقه من عدى.(81)

«يك مو از آل ابيطالب فقيه‏تر و داناتر است، در امر دين، از تمام طائفه عدى‏» كه طائفه اوست.

و همچنين ابن شهرآشوب از عمرو بن داود از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه: عقبة بن ابى عقبه چون وفات كرد، در جنازه او على عليه السلام و جماعتى از اصحاب آن حضرت حضور پيدا كردند، و در ميان آنها عمر نيز بود، على عليه السلام به مردى كه در بين تشييع كنندگان آمده بود گفت: چون عقبه فوت كرد، زن تو بر تو حرام شد، مواظب باش كه با او نزديكى نكنى!

عمر گفت: كل قضاياك يا ابا الحسن عجيب، و هذه من اعجبها! يموت الانسان فتحرم على اخر امراته «تمام قضاياى تو اى ابو الحسن عجيب است، واين قضيه از عجيب‏ترين آنهاست! آخر چطور مى‏شود مردى بميرد، و در اثر اين مردن، زنى بر مردى ديگر حرام شود؟ !

فقال: نعم! ان هذا عبد كان لعقبة، تزوج امراة حرة، و هى اليوم ترث بعض ميراث عقبة.فقد صار بعض زوجها رقا لها.و بضع المراة حرام على عبدها حتى تعتقه و تزوجها.

«امير المؤمنين عليه السلام گفتند: آرى اينچنين است! اين مرد بنده و غلام عقبه بوده است، و با زن حره و آزادى تزويج نموده است.و آن زن حره امروز به واسطه موت عقبه، مقدارى از ماليه او را ارث مى‏برد (چون از وراث اوست) بنابراين مقدارى از شوهرش به رقيت و بندگى او درمى‏آيد.و نكاح و تمتع زن بر غلام و بنده خودش حرام است، تا اينكه آن غلام را آزاد كند، و سپس با وى تزويج نمايد.»

عمر گفت:

لمثل هذا نسالك عما اختلفنا فيه.(82)

«به جهت رفع شبهه و بيرون شدن از ندانستن احكام در مثل اين قضيه، ما در امورى كه در آن اختلاف داريم، به تو رجوع مى‏كنيم، و از تو مى‏پرسيم!»

و نيز از اصبغ بن نباته روايت كرده است كه: پنج نفر كه زنا كرده بودند، عمر امر كرد تا آنها را سنگسار (رجم) كنند.امير المؤمنين عليه السلام حكم او را تخطئه كردند.يكى را به جلو طلبيدند، و او را گردن زدند.و دويمى را جلو طلبيدند، و رجم كردند، و سومى را طلبيدند، و حد (تازيانه) زدند، و چهارمى را طلبيدند، و نصف مقدار حد يعنى پنجاه تازيانه زدند، و پنجمى را طلبيدند، و تعزير كردند (چند شلاق) .

عمر گفت: اين چگونه مى‏شود؟

حضرت فرمودند: اما آن اولى، كافر ذمى بود كه با زن مسلمان زنا كرده بود، و به واسطه زنا از ذمه اسلام خارج شد.و اما آن دومى مردى بود كه محصن بود، و بايد وى را رجم كرد.و اما آن سومى مردى غير محصن بود، و بايد او را حد زد.و اما آن چهارمى، بنده و غلامى بود كه زنا كرده بود.و بر غلام بايد نصف مقدار حدجارى نمود، و اما آن پنجمى ديوانه بود و عقل نداشت، فلهذا با چند تازيانه‏اى او را ادب كرديم و ترسانيديم!

عمر گفت: لا عشت فى امة لست فيها يا ابا الحسن! (83)

«من زنده نمانم در امتى كه تو در آن نبوده باشى، اى ابو الحسن!»

و نيز ابن شهر آشوب از دو كتاب ابو القاسم كوفى و قاضى نعمان از عمر بن حماد، با اسناد خود، از عبادة بن صامت روايت كرده است كه: جماعتى از شام به قصد حج‏بيت الله الحرام به سمت مكه رهسپار شدند، و در راه بعد از آنكه احرام بسته بودند، به آشيانه شتر مرغى رسيدند كه در آن پنج عدد تخم بود.

آنها اين پنج تخم شترمرغ را كباب كردند، و خوردند، و سپس با خود گفتند: بدون شك ما خطا كرديم، زيرا در حال احرام، صيد نموديم.پس از خاتمه اعمال چون به مدينه آمدند، قصه را براى عمر بيان كردند.

عمر گفت: ببينيد: جماعتى از اصحاب رسول خدا را، و از ايشان اين مسئله را بپرسيد! تا آنچه مى‏دانند حكمش را براى شما بيان كنند، آنها از جماعتى پرسيدند، و جواب‏هاى مختلف شنيدند.

عمر گفت: چون اصحاب رسول خدا اختلاف كرده‏اند، در اينجا مردى است كه ما ماموريم در صورت اختلاف به وى مراجعه كنيم، تا او در مورد اختلاف حكم نمايد.عمر فرستاد در پى زنى به نام عطيه و از او يك خر ماده‏اى به عاريت گرفت، و سوار آن شد، و آن حجاج را با خود آورد تا به نزد على عليه السلام رسيدند، و على عليه السلام در ينبع بود.على عليه السلام به نزد عمر آمد و گفت: چرا نفرستادى به سوى ما تا ما به نزد تو بيائيم؟

عمر گفت: الحكم يؤتى فى بيته «براى حكم بايد به نزد حاكم روند، نه آنكه حاكم به سوى مراجعين رود.»

حجاج بيت الله الحرام، جريان واقعه و صيد تخم‏هاى شتر مرغ را براى او بازگوكردند.

امير المؤمنين عليه السلام به عمر گفتند: چون پنج تخم صيد كرده‏اند، ايشان را امر كن تا شتر نرى را در پنج‏شتر ماده جوان رها كنند، و پس از جفت‏گيرى آن مقدارى كه بچه مى‏زايند، بچه‏ها را به عنوان هدى و قربانى به مكه بفرستند! عمر گفت: يا ابا الحسن ان الناقة قد تجهض، فقال على: و كذلك البيضة قد تمرق.

«اى ابو الحسن ناقه گاهى در وقت‏حامله شدن، جنين خود را سقط مى‏كند و بچه مى‏اندازد!

امير المؤمنين فرمودند: تخم هم گاهى فاسد مى‏شود و جوجه نمى‏دهد.»

عمر گفت: لمثل هذا امرنا ان نسالك.(84)

«براى امثال اين وقايع، ما امر شده‏ايم كه از تو سؤال كنيم!»

و اين داستان را محب الدين طبرى در دو كتاب خود: «ذخائر العقبى‏» و «الرياض النضرة‏» بدين صورت آورده است كه: محمد بن زبير گفت: من در مسجد دمشق وارد شدم.در آنجا پيرمردى فرتوت را ديدم كه از كبر سن دو استخوان ترقوه او پيچيده بودند.من به او گفتم: اى شيخ! تو چه كسى را از اصحاب رسول خدا ديده‏اى!؟

گفت: عمر را! گفتم: با او هم جنگ نموده‏اى؟ ! گفت: جنگ يرموك!

گفتم: براى من بيان كن چيزى را كه از او شنيده‏اى؟ ! گفت: من با بعضى از جوانان براى حج‏بيرون شديم، و به تعدادى از تخم شترمرغان رسيديم، و آنها را مصرف كرديم در حالى كه محرم بوديم.چون از اداى مناسك حج فارغ گشتيم، اين مطلب را براى امير المؤمنين عمر بيان نموديم.او پشت كرد، گفت: دنبال من بيائيد، تا به حجره‏هاى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رسيد. در حجره‏اى را زد، زنى از داخل حجره جواب داد.

عمر گفت: ابو الحسن اينجاست؟ ! زن گفت: نه! او در مقتاة رفته است.

عمر پشت كرد و گفت: به دنبال من بيائيد، تا رسيد به او، در حاليكه اوخاك‏ها را با دست‏خود تسويه مى‏كرد، و صاف و مرتب مى‏نمود.او گفت: مرحبا يا امير المؤمنين! عمر گفت: اين جماعت در حال احرام تخم شتر مرغان را مصرف كرده‏اند.ابو الحسن گفت: چرا پى من نفرستادى؟ ! عمر گفت: من سزاوارترم كه به نزد توآيم! على عليه السلام فرمود:

يضربون الفحل قلائص(85) ابكارا بعدد البيض فما نتج منها اهدوه.

«شتر نر را در شتران ماده جوان بكر، به تعداد تخم‏ها روان سازند، آن تعدادى كه نتيجه دهد و بچه شتر زائيده گردد، آنها را به مكه براى قربانى بفرستند.»

عمر گفت: فان الابل تخدج! (86) قال على: و البيض يمرض «شتر بعضى از اوقات بچه خود را ناتمام و ناقص سقط مى‏كند.على عليه السلام گفت: تخم هم بعضى از اوقات متغير و فاسد مى‏گردد.»

عمر گفت: اللهم لا تنزل بى شديدة الا و ابو الحسن الى جنبى! (87)

در سنت آمده است كه هر شخص محرمى يك نعامه (شتر مرغ) صيد كند، بايد يك بدنه (شتر) در مكه قربانى كند.اين كفاره آن است.و طبعا بايد كسى كه تخم شتر مرغ را صيد مى‏كند براى كفاره آن يك بچه شتر بفرستد.فلهذا عمر انتظار داشت كه امير المؤمنين عليه السلام بگويند: كفاره پنج‏شتر مرغ، فرستادن پنج كره شتر است‏به مكه.

ولى حضرت اين حكم را ننمودند، و حكم كردند كه كره شترهائى كه بعد از جفتگيرى پنج‏شتر ماده به دست آيد، لازم است‏به عنوان هدى و قربانى به مكه فرستاده شود.و عمر در اينجا به تعجب آمده گفت: پنج تخم صيد كرده‏اند، وليكن كره شترهائى كه متولد مى‏شوند، ممكن است، بدين تعداد نباشند، بعضى از شتران سقط جنين كنند، و بنابراين مقدار كفاره از مقدار تخم‏هاى صيدشده كمترمى‏شود.امير المؤمنين عليه السلام در جواب فرمودند: پنج تخم شتر مرغ هم كه معلوم نيست همگى جوجه درآورند، زيرا تخم هم در بعضى از احيان فاسد مى‏شود و متغير مى‏گردد! پس اين احتمال در ازاى آن احتمال.

بر اساس اين دقت در محاسبه عجيب بود كه عمر گفت: خدايا مطلب مشگل و ناهموارى را، هيچگاه بر من وارد مكن، مگر در آن وقتيكه ابو الحسن در كنار من باشد! (و آنرا بدينگونه همانند حل نمودن مسئله تخم شتر مرغان، حل كند!)

و ايضا ابن شهرآشوب گويد: جماعتى كه از ايشان است، اسمعيل بن صالح از حسن روايت كرده‏اند كه: به عمر گفته شد: زنى است كه بعضى از مردان نزد وى رفت و آمد و گفتگو دارند، عمر در پى او فرستاد.چون فرستادگان عمر به نزد او آمدند، ترسيد و با ايشان بيرون آمد، و جنين خود را سقط كرد، و بچه زنده‏اش بر روى زمين افتاد، بچه گريه‏اى كرد، و بلادرنگ مرد.اين جريان را به عمر گزارش دادند.عمر از صحابه سؤال كرد كه: تكليف من درباره اين بچه سقط شده چيست؟ ! تمام ياران و اصحاب او گفتند: تو در اين مورد قصد تاديب داشتى، و جز خير را درباره زن اراده ننموده‏اى! و بر عهده تو در اين واقعه چيزى نيست!

عمر رو كرد به امير المؤمنين عليه السلام و گفت: ترا به خدا قسم مى‏دهم اى ابو الحسن، آنچه را نظريه تست در اين‏باره بگوئى!

امير المؤمنين عليه السلام گفتند: اين قوم اگر نظر مبالغه نداشته، و از راه صدق و نصيحت‏با تو وارد شده‏اند، تو را گول زده و به خلاف واقع كشانده‏اند، و اگر نظريه و راى خود را بيان داشته‏اند، كوتاه آمده و تقصير كرده‏اند.ديه اين جنين بر عهده عاقله تست! چون قتل اين طفل از روى خطا تحقق پذيرفته است! و اين قتل متعلق به تو و از ناحيه تست!

عمر گفت: و الله نصحتنى! «سوگند به خدا كه برايم خيرخواهى نمودى!» سوگند به خدا كه از اينجا بيرون نمى‏روى مگر آنكه ديه جنين را بر پسران عدى اجرا كنى، تا آنها آنرا ادا كنند.و امير المؤمنين عليه السلام ديه جنين را بر بنى عدى (اقوام عمر) قسمت كردند.و غزالى در «احياء العلوم‏» اشاره به اين وقعه نموده است، آنجا كه گويد: وجوب غرامت‏بر عهده امام است در آن صورت، همچنانكه از ساقط كردن زنى جنين خود را از ترس عمر نقل شده است.(88)

و ابن ابى الحديد در «شرح نهج البلاغه‏» گويد: چون عمر فوت كرد، و ابن عباس راى خود را درباره عول در ميراث ظاهر كرد، و قبلا ظاهر نكرده بود، به او گفتند: چرا اين مطلب را در وقتى كه عمر زنده بود، ظاهر ننمودى؟ !

ابن عباس در پاسخ گفت: هبته و كان امرءا مهيبا.و استدعى عمر امراة ليسالها عن امر و كانت‏حاملا فلشدة هيبته القت ما فى بطنها فاجهضت‏به جنينا ميتا.فاستفتى عمر اكابر الصحابة فى ذلك، فقالوا، لا شى‏ء عليك! انما انت مؤدب.فقال على عليه السلام: ان كانوا راقبوك فقد غشوك، و ان كان هذا جهد رايهم فقد اخطاوا.عليك غرة يعنى عتق رقبة.فرجع عمر و الصحابة الى قوله.(89)

«من از عمر ترسيدم.او مردى ترسناك و وحشت‏زا بود.(90)

عمر زنى را طلب‏كرد تا از او درباره امرى بپرسد، و آن زن حامله بود.از شدت هيبت عمر آنچه را كه در شكم داشت‏بينداخت، و طفل جنين خود را به صورت بچه مرده‏اى ساقط كرد.عمر راجع به اين امر از بزرگان صحابه استفتاء كرد.گفتند: بر عهده تو چيزى نيست! زيرا تو به جهت ادب كردن اينكار را كردى! على عليه السلام فرمود: اگر اين قوم به لحاظ رعايت‏حال تو اين سخن را رانده‏اند تحقيقا تو را گول زده‏اند، و اگر غايت فكر و منتهاى ادراك آنها به اين حكم رسيده است، اشتباه كرده، و به خطا رفته‏اند.بر عهده تست كه يك بنده آزاد كنى! عمر و صحابه به گفتار على بازگشت نمودند.»

ابن شهرآشوب ايضا گويد: در كتاب «غريب الحديث‏» از ابو عبيد وارد است كه: ابو صبره گفت دو مرد به نزد عمر آمدند، و گفتند: نظر تو در عده طلاق كنيزچقدر است؟ ! عمر برخاست، و آمد در حلقه‏اى از مردم كه در ميان آنها مرد اصلع (كسى كه سرش مو ندارد) بود، و از آن اصلع پرسيد.او با اشاره گفت: دوتا.عمر هم رو كرد به آن دو نفر، و گفت: بايد دو حيض عده نگهدارند.يكى از آن دو نفر به عمر گفت: ما به حضور تو آمده‏ايم، و تو امير مؤمنان هستى، و از طلاق كنيز از تو پرسش نموديم، آنگاه تو آمدى به نزد مردى و از او پرسيدى! سوگند به خدا كه او هم با تو سخنى نگفت و با اشاره با دست‏خود، به تو مطلب را فهماند!

عمر گفت: ويلك اتدرى من هذا؟ ! هذا على بن ابيطالب! سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقول: لو ان السموات و الارض وضعت فى كفة و وضع ايمان على فى كفة لرجح ايمان على.

«اى واى بر تو! آيا مى‏دانى اين چه كسى است؟ ! اين على بن ابيطالب است؟ من از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى‏گفت: اگر آسمانها و زمين در كفه‏اى قرار گيرد، و ايمان على در كفه ديگر قرار گيرد، هر آينه ايمان على ترجيح دارد.» و اين حديث را مصقلة بن عبد الله نيز روايت نموده است.

عبدى شاعر اهل بيت گويد:

انا روينا فى الحديث‏خبرا يعرفه ساير من كان روى‏1

ان ابن خطاب اتاه رجل فقال: كم عدة تطليق الاما2

فقال: يا حيدر كم تطليقة للامة اذكره فاومى المرتضى‏3

باصبعيه فثنى الوجه الى سائله قال: اثنتان و انثنى‏4

قال له: تعرف هذا؟ قال: لا قال له: هذا على ذو العلا5(91)

1- «ما در قسمت‏حديث، خبرى برايمان روايت‏شده كه تمام راويان حديث از آن خبر دارند.

2- و آن خبر اين است كه: مردى به نزد پسر خطاب آمد و گفت: مقدار عده‏اى را كه بايد كنيزان در طلاق نگهدارند چقدر است؟ !

3- پسر خطاب گفت: اى حيدر! مقدار عده طلاق كنيز چقدر است؟ بيان كن! اما مرتضى فقط اشاره كرد.

4- با دو انگشت‏خود (يعنى دوتا) .پسر خطاب، صورت خود را به سائل برگردانده و گفت: دوتا.و آنگاه برگشت،

5- و به آن مرد گفت: آيا تو مى‏شناسى اين مرد را؟ ! گفت: نه! گفت: اين است على صاحب مقام رفيع و پايه بلند.»

اين حديث را سيد على همدانى در كتاب «مودة القربى‏» ذكر كرده است. (92)

و خوارزمى در «مناقب‏» آورده است.(93)

و علامه امينى در «الغدير» بتمامه و كماله از حافظ دار قطنى و از ابن عساكر، از شيخ گنجى، در «كفاية الطالب‏» ص 29 روايت كرده است و گنجى گفته است: اين حديث‏حسن و ثابت است، و خطيب الحرمين خوارزمى در «مناقب‏» ص 78 و سيد على همدانى در «مودة القربى‏» از طريق زمخشرى روايت كرده‏اند.(94)

بايد دانست كه: روايتى را كه ما از ابن شهرآشوب آورديم، در آن عبارت و الله ما كلمك بود «يعنى آن مرد به پسر خطاب گفت: اين مرد جواب تو را با سخن نداد، و به اشاره با دو انگشت اكتفا نمود» ، وليكن در نسخه خوارزمى عبارت و الله ما اكلمك آمده است «يعنى سوگند به خدا من با تو هيچ سخن نمى‏گويم، زيرا كه تو مى‏گوئى: من امير مؤمنانم، آنگاه مسئله خود را از ديگرى مى‏پرسى، و او هم فقط با اشاره پاسخت را مى‏دهد.»

امام حافظ گنجى شافعى با سلسله سند متصل خود روايت مى‏كند، از سعيد بن مسيب، از حذيفه يمانى، كه او با عمر بن خطاب برخورد كرد، و عمر گفت: حالت چطور است؟ گفت چگونه مى‏خواهى بوده باشم! اصبحت و الله‏اكره الحق، و احب الفتنة، و اشهد بما لم اره، و احفظ غير المخلوق، و اصلى على غير وضوء، و لى فى الارض ما ليس لله فى السماء.

حال من اينطور است كه: «صبح كرده‏ام در حالتى كه حق را مكروه و ناپسند دارم، و فتنه را دوست دارم، و شهادت مى‏دهم به چيزى كه او را نديده‏ام، و حفظ كرده‏ام چيزى را كه مخلوق نيست، و نماز مى‏خوانم بدون وضوء، و براى من در زمين آن چيزى است كه براى خدا در آسمان نيست.»

عمر به غضب در آمد، و چون كار فورى و عجله‏اى داشت، فورا از نزد او رفت، و به جهت اين گفتارى را كه از حذيفه شنيده بود، قصد داشت او را آزار كند.در راه كه مى‏رفت‏به على بن ابيطالب برخورد كرد، و حضرت غضب را در چهره‏اش مشاهده نمود، و به او گفت: اى عمر سبب غضبت چيست؟ !

عمر گفت: حذيفة بن اليمان را ملاقات كرده‏ام، و از او پرسيده‏ام حالت چطور است؟ ! او گفت: حالم اينطور است كه صبح كرده در حالى كه حق را مكروه و ناپسند دارم! حضرت گفتند: راست گفته است: يكره الموت و هو حق.او مرگ را مكروه و ناپسند دارد با آنكه حق است.عمر گفت: او گفت: فتنه را دوست دارم! حضرت گفتند: راست گفته است: يحب المال و الولد، و قد قال الله تعالى:

انما اموالكم و اولادكم فتنة.(95)

«او مال و فرزند را دوست دارد، و خداوند گويد: اين است و جز اين نيست كه اموال شما و اولاد شما فتنه‏اند.»

عمر گفت: يا على! او مى‏گويد: و اشهد بما لم اره «من شهادت مى‏دهم به چيزى كه او را نديده‏ام.»

حضرت گفتند: راست مى‏گويد، او شهادت مى‏دهد به وحدانيت‏خدا، و مرگ، و قيامت، و بهشت و آتش، و صراط و حذيفه هيچيك از آنها را نديده است.عمر گفت: يا على او مى‏گويد: من حفظ كرده‏ام غير مخلوق را.حضرت گفتند: راست گفته است، او كتاب خداى تعالى را حفظ كرده است و آن‏غير مخلوق است.(96)

عمر گفت: او مى‏گويد: من بدون وضوء نماز خوانده‏ام! حضرت گفتند: راست گفته است، او بر پسر عموى من: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم صلوات فرستاده است‏بدون وضوء، و صلوات بر او جايز است.

عمر گفت: يا ابا الحسن! حذيفه چيزى گفته است كه از همه اينها بزرگتر است.حضرت گفتند: آن كدام است؟ عمر گفت: او مى‏گويد: در زمين چيزى را دارم كه خدا در آسمان ندارد.حضرت گفتند: راست مى‏گويد، او زن دارد و خداوند از داشتن زن و فرزند برتر است.

عمر گفت: كاد يهلك ابن الخطاب، لولا على بن ابيطالب.(97)

«اگر على بن ابيطالب نبود، نزديك بود كه پسر خطاب هلاك بشود.»

و نظير اين روايت را نه از حذيفه، بلكه از مردى كه نزد عمر آمد، و چنين و چنان گفت، و امير المؤمنين عليه السلام، رفع اشكال در كلام او را نمودند، ابن صباغ مالكى آورده است، و در خاتمه آن وارد است كه عمر گفت: اعوذ بالله من معضلة لا على لها.(98)

«من پناه مى‏برم به خدا در مشگله‏اى كه پيش آيد، و على براى حل آن نباشد.»

و از سعيد بن مسيب آورده است كه: كان عمر يقول: اللهم لا تبقنى لمعضلة ليس فيها ابو الحسن، و قال مرة: لولا على لهلك عمر.(99)

«عمر حالش اين‏طور بود كه مى‏گفت: خداوندا مرا باقى مگذار، در مشگله‏اى كه پيش آيد، و ابو الحسن در آن مشگله نباشد، و يك‏بار گفت: اگر على نبود، عمر هلاك شده بود.»

ابن ابى الحديد گويد: زنى به نزد عمر بن خطاب آمد، و گفت: اى امير - مؤمنان! شوهر من روزها را روزه مى‏دارد، و شبها را به عبادت و نماز قيام دارد، و من با وجود آنكه مى‏بينم او به طاعت‏خدا مشغول است، ناپسند دارم كه از او شكايت كنم! عمر گفت: شوهر تو شوهر خوبى است.زن باز مطلب خود را با همان عبارت تكرار مى‏كرد، و عمر نيز همان جواب را به او تكرار مى‏نمود.

كعب بن سور گفت: اى امير مؤمنان! اين زن از شوهر خود، و دورى كردن او از فراش وى، و عدم خلطه و آميزش شكوه دارد! عمر اينك دريافت و متفطن شد كه زن چه مى‏خواهد بگويد، و به كعب بن سور گفت: اينك من حكم بين اين زن و شوهرش را به تو واگذار كردم.كعب به زن گفت: برو شوهرت را بياور!

زن رفت و شوهرش را آورد.كعب به شوهر گفت: اين زوجه تو از تو شكايت دارد! شوهر گفت: در چه چيزى شكايت دارد، در طعام و غذا، و يا در آشاميدنى؟ ! كعب گفت: نه! زن گفت:

ايها القاضى الحكيم رشده الهى خليلى عن فراشى مسجده

زهده فى مضجعى تعبده نهاره و ليله ما يرقده

فلست فى امر النساء احمده

«اى قاضى كه رشاد و راه‏يافتگى و استقامت او از روى علم و حكمت و سداد است، مسجد و عبادتگاه خليل و دوست من، او را از فراش و رختخواب من، منصرف كرده است.تعبد او در روزها و شب‏هاى او، او را بى‏رغبت كرده است كه در خوابگاه من وارد شود.

بنابراين من در امور زنانگى شاكر از او نيستم.»

شوهرش گفت:

زهدنى فى فرشها و فى الحجل انى امرء اذهلنى ما قد نزل

فى سورة النمل و فى السبع الطول و فى كتاب الله تخويف جلل

«بودن من مردى كه آيات نازله الهيه او را از غير ياد خدا به فراموشى و نسيان كشانده است، مرا از داخل شدن در فراش او و در اطاق‏هاى زينت كرده و آئين بسته نوعروسان، بى‏رغبت كرده است! در خواندن و تدبر كردن در سوره نمل، ودر سوره‏هاى هفت‏گانه طوال(100)، و در كتاب خدا، آيات دهشت‏انگيز بسيار است.»

كعب گفت:

ان لها حقا عليك يا رجل تصيبها من اربع لمن عقل

فاعطها ذاك ودع عنك العلل

«براى كسى كه داراى فكر و انديشه است، از براى اين زن هم خداوند حقى قرار داده است اى مرد، كه اين زن، از هر چهار شب، بايد يك شب به حق خودش برسد.بنابراين اين حق را به او بده، و عذر و اعتذار را رها كن!»

كعب بن سور به عمر گفت: اى امير مؤمنان! ان الله احل له من النساء مثنى و ثلاث و رباع فله ثلاثة ايام و لياليهن يعبد فيها ربه، و لها يوم و ليلة.

«خداوند براى او ازدواج با زنان را حلال فرموده، تا چهار تا، دوتا دوتا، و سه‏تا سه‏تا، و چهارتا چهارتا.بنابراين سه روز و سه شب حق اوست كه در آنها پروردگارش را عبادت كند، و يك روز و يك شب حق اين زن است.

عمر گفت: و الله ما اعلم من اى امريك اعجب؟ ! امن فهمك امرهما، ام من حكمك بينهما؟ اذهب فقد وليتك قضاء البصرة.(101)

«سوگند به خدا نمى‏دانم كداميك از دو امر تو شگفت‏آورتر است؟ آيا از اينكه مشگله آنان را فهميدى، و يا از اينكه اين گونه حكم بين آنها نمودى؟ ! برو، و من قضاوت استان بصره را به تو واگذار كردم!» در اينجا خليفه كم انصافى نموده است، زيرا حقش آن بود كه: خلافت‏خود را بدو واگذار كند.

از «اربعين‏» خطيب روايت است كه: در نزد عمر، شهود شهادت دادند كه: زنى را در بعضى از مجتمع آب‏هاى عرب يافته‏اند، كه مردى كه شوهر او نبوده است، با او آميزش و تماس داشته است.عمر امر كرد تا او را رجم (سنگسار) كنند.زن گفت: اللهم انت تعلم انى برية «خداوندا تو مى‏دانى كه من بى‏گناهم!»

عمر به غضب آمد و گفت: و تجرحى الشهود ايضا «علاوه بر زنائى كه نموده‏اى، شهود را نيز به كذب و دروغ نسبت مى‏دهى؟ !» و امر كرد تا امير المؤمنين عليه السلام از وى كيفيت‏حال را بپرسند.

زن گفت: براى اهل من شترى بود.من از منزل با شتر اهل خودم بيرون شدم.در شتر من شير نبود، وليكن من با خود آب آشاميدنى را برداشتم.و يك نفر مرد كه در مقصد با من شريك بود، او هم با من از منزل خارج شد، و پستان‏هاى شترش شير داشت. آبى را كه با خود آورده بودم تمام شد.از آن مرد همسفر آب طلبيدم، از دادن به من دريغ كرد مگر در صورتيكه من خودم را در اختيار او گذارم.و من امتناع نمودم، تا به جائيكه از شدت عطش و تشنگى نزديك بود قالب تهى كنم.در آن هنگام خود را در اختيار او گذاردم، و او به من آب داد.

امير المؤمنين عليه السلام گفت:

الله اكبر فمن اضطر فى مخمصة غير متجانف لاثم فلا اثم عليه. (102)

«الله اكبر، پس كسى كه در مخمصه و گرسنگى افتد، و خود را به گناه نكشاند و گرايش به گناه پيدا نكند، او گناهكار نيست.» و ابن اصفهانى در اين باب سروده است:

لا يهتدون لما اهتدى الهادى له مما به الحكمان يشتبهان‏1

فى رجم جارية زنت مضطرة خوف الممات بعلة العطشان‏2

اذ قال: ردوها فردت بعد ما كادت تحل عساكر الموتان‏3

و برجم اخرى والدا عن ستة فاتى بقصتها من القران‏4

اذ اقبلت جرى اليها اختها حذرا على حد الفؤاد حصان‏5(103)

1- «در آن امورى كه حكمش معلوم و مشخص نبود، و بين دو حكم اشتباه بود، بر آن حكمى كه شخص هادى يعنى امير المؤمنين صلوات الله عليه معين و مشخص مى‏نمودند، ابدا ايشان را راهى براى وصول به آن نبود.

2- راجع به سنگسار نمودن زنى را كه به علت عطش و تشنگى از ترس مرگ، از روى اضطرار زنا كرده بود.

3- در آن وقتى كه آن حضرت گفت: او را برگردانيد، و سنگسار نكنيد، و وى را برگردانيدند، بعد از آنكه نزديك بود سپاهيان مرگ در آستانه جان او فرود آيند، و او را طعمه هلاك و دمار سازند.

4- و به سنگسار نمودن زن ديگرى كه در شش ماهگى زائيد، و امير المؤمنين عليه السلام از قرآن داستان برائت و بى‏گناهى او را آورد و بيان كرد،

5- در آن وقتى كه خواهرش به سوى اين زن مى‏آمد، و ترسان بود از آنكه بر خواهرش كه پاكدل و عفيف است‏حد جارى شود.»

ابن قتيبه در «عيون‏» خود از مدائنى روايت كرده است كه: در زمان خلافت عمر بن خطاب در حال نماز، از يكى از مامومين حدثى صادر شد، كه موجب بطلان نماز او شد.و عمر صداى حدث را شنيد، چون عمر از نماز فارغ شد، امر كرد تا صاحب ضرطه (آنكه حدث از او بوده است) برخيزد، و وضو بگيرد، و نماز بخواند، هيچكس برنخاست.

جرير بن عبد الله گفت: اى امير مؤمنان! شما بر خودت و بر ما همگى امر كن تا وضو بگيريم، و پس از آن نماز را اعاده كنيم، دراين صورت اين نماز براى ما نافله محسوب مى‏شود، و براى صاحب ما و رفيق ما كه حدث از او بوده است، قضاى نماز حساب مى‏گردد. عمر گفت: خدا ترا رحمت كند! تو در جاهليت‏شريف بودى و در اسلام فقيه.(104)

ابن ابى الحديد گويد: محمد بن سيرين روايت كرده است كه: عمر در اواخر دوران خلافت‏خود، نسيان عارض او شده بود، به طوريكه عدد ركعت‏هاى نماز را نسيان مى‏كرد، و مردى را در حال نماز در جلوى خود مى‏گماشت، تا عدد ركعات را بدينگونه به وى تلقين كند كه: او اشاره كند، برخيز! و يا ركوع كن! و عمر طبق تلقين او عمل مى‏كرد.

سيوطى در «الدر المنثور» از خرائطى در كتاب «مكارم الاخلاق‏» از ثور كندى تخريج كرده است كه: عمر بن خطاب شب‏ها در مدينه براى تفتيش و حراست گردش مى‏كرد.در اين ميان صداى مردى را از خانه‏اى شنيد كه آواز مى‏خواند و تغنى مى‏نمود.از ديوار خانه بالا رفت، و داخل شد، ديد در نزد آن مرد زنى نشسته است، و در برابر آنها ظرف شراب است.به او گفت: يا عدو الله اظننت ان الله يسترك و انت على معصيته؟ !

اى دشمن خدا! تو مى‏پندارى ترا خداوند پنهان مى‏دارد، در اينحال كه به عصيان و گناه او اشتغال دارى؟ !

آن مرد گفت: يا امير المؤمنين لا تعجل على ان اكون عصيت الله واحدة فقد عصيت الله فى ثلاث: قال الله: و لا تجسسوا(105)و قد تجسست! و قال الله: و اتوا البيوت من ابوابها(106)و قد تسورت على! و دخلت على بغير اذن.و قال الله: لا تدخلوا بيوتا غير بيوتكم حتى تستانسوا و تسلموا على اهلها! (107)و(108)

«اى امير مؤمنان! بر من شتاب مكن! اگر من معصيت‏خدا را در يك چيز به جاى آورده‏ام، تو در سه چيز معصيت‏خدا را نموده‏اى! خدا مى‏گويد: تجسس نكنيد، تو تجسس كرده‏اى! و خدا مى‏گويد: در خانه‏ها از درهايشان بيائيد! تو از ديوار خود را بالا كشيده‏اى، و بر من وارد شده‏اى! و نيز بدون اجازه من، بر من داخل شده‏اى، در حاليكه خداوند مى‏گويد: در خانه‏هائى كه غير خانه‏هاى خود شماست، داخل نشويد مگر آنكه با اهل آنها انس بگيريد(109)، و سلام كنيد!»

و ابن ابى الحديد در پايان اين روايت آورده است كه: آنمرد گفت: و ما سلمت(110)«تو در خانه ما داخل شده‏اى و سلام هم نكرده‏اى!»

بايد ملاحظه شود كه: خليفه ثانى تا چقدر از قرآن و آيات آن بى‏نصيب بوده است، كه بدون علم و اطلاع صاحب‏خانه، شب از ديوار بالا رود، و او را سرزنش كند كه از خدا نهراسيده‏اى كه اشتغال به گناه دارى، و اينك گناه تو در نزد شخصيتى مانند من كه عمرم و امير مؤمنانم فاش شود؟ ! آنگاه آن مرد شرابخوار كه به روايت ثعلبى ابو محجن ثقفى بوده است، در حال مستى با استشهاد صحيح و درست از سه آيه قرآن او را شرمنده و مفتضح نمايد، و او را وادار به عقب‏نشينى كند.

ثعلبى گويد: آن مردى كه عمر در وسط شب بر او وارد شد، ابو محجن ثقفى است.و او به عمر گفت: اين عمل بر تو جايز و حلال نيست! زيرا خدا ترا از تجسس نهى كرده است! عمر به او گفت: چه كسى مى‏گويد: اين عمل من تجسس است؟ و پس از استعلام، زيد بن ثابت و عبد الله بن ارقم گفتند: اى امير مؤمنان ابو محجن راست مى‏گويد، اين عمل تو تجسس است.در اين حال عمر او را رها كرده و از منزلش بيرون آمد.(111)

و در اينجا يكى از علماى ما گويد: شگفت و عجيب است كه: ابو محجن ثقفى آن مرد سكير خمار دائم الخمر پيوسته باده‏نوش‏معروف اين مطلب را فهميد و عمر نفهميد! و بعد از متوجه نمودن ابو محجن نيز نفهميد، تا ديگران (زيد و عبد الله) به او فهماندند، و او متنبه شد.

ابو محجن ثقفى مردى است كه پيوسته به خمر و شراب و مجالس تغنى اشتغال داشته است، و اين ابيات از اوست:

اذا مت فادفنى الى جنب كرمة تروى عظامى بعد موتى عروقها1

و لا تدفننى فى الفلاة فاننى اخاف اذا ما مت ان لا اذوقها2 (112)

1- «چون بميرم، مرا البته، البته در كنار درخت انگور دفن كن، تا استخوان‏هاى من پس از مرگ من، از ريشه‏هاى آن سيراب شود.

2- و مرا البته در بيابان خشك دفن مكن، زيرا من هراسانم از آنكه پس از مردنم، از آب ريشه درخت انگور نخورم.»

از اين روايت استفاده مى‏شود كه عمر هم از آيه تجسس، و هم از موضوع و مفهوم تجسس كه امر عرفى بوده است، بى‏اطلاع بوده است، تا بايد مصداق مفهوم آنرا از دو نفر از صحابه بپرسد، و آنان مصداق آنرا طبق ادراك ابو محجن به وى بازگو نمايند.

اين روايات و احاديث مسلمه تاريخ را كه از حد احصاء بيرون است، قياس كنيد با علم سرشار، و منبع درخشش نور، يعنى امام مظلوم كه دستش را از همه‏جا كوتاه كردند، و بايد بيست و پنج‏سال برود، در نخلستان‏هاى مدينه بيل بزند، و قنات جارى كند!

يك قسمت از داورى‏هاى شگفت‏انگيز حضرت، استفاده از آيات قرآن است كه بسيارى از آنرا در همين كتاب شريف خوانديم.و اينك ما براى خاتمه اين بحث، به يك روايت مبارك اكتفا مى‏كنيم، و ملاحظه بفرمائيد، چگونه حضرت با استفاده از آيات قرآن كريم حكمى را بيان كرده‏اند:

عياشى در «تفسير» خود، از عبد الله بن قداح، از حضرت صادق عليه السلام، از پدرش عليه السلام روايت مى‏كند كه: مردى به حضور امير المؤمنين عليه السلام آمد، و گفت: شكم من درد مى‏كند، فرمود: آيا زن دارى؟ ! گفت: آرى! حضرت فرمود: از اوبخواه تا مقدارى از مال خود را از طيب نفس و رضايت كامل به تو ببخشد! و با آن مقدارى عسل بخر! و سپس از آب باران آسمان بر روى آن بريز و پس از آن بياشام!

زيرا من مى‏شنوم كه خدا در كتاب خود مى‏گويد:

و نزلنا من السماء ماء مباركا(113)

«ما از آسمان آب با بركت و رحمت را فرو فرستاديم‏» و نيز مى‏گويد:

يخرج من بطونها شراب مختلف الوانه فيه شفاء للناس.(114)

«زنبور عسل از شكم او، يك نوع آشاميدنى (عسل) بيرون مى‏آيد، كه رنگ‏هاى آن مختلف است، و در خوردن آن براى مردم شفا قرار داده شده است.»

و نيز مى‏گويد:

فان طبن لكم عن شى‏ء فكلوه هنيئا مريئا.(115)

«اگر زنان از مهريه خود، از روى رضاى خاطر و طيب نفس چيزى را ببخشند، شما با گوارائى و خوشى بخوريد!»

آنگاه امير المؤمنين عليه السلام به آنمرد گفتند: اگر اين معجون حاصل شده بدين كيفيت را بياشامى انشاء الله تعالى شفا پيدا مى‏كنى! حضرت باقر عليه السلام، راوى روايت گفتند: آنمرد اين دستور را انجام داد و شفا پيدا نمود. (116)

و در خاتمه روايت «مجمع البيان‏» بدين عبارت آورده شده است كه امير المؤمنين عليه السلام به آن مرد مى‏فرمودند:

فاذا اجتمعت البركة و الشفاء و الهنى‏ء المرى‏ء شفيت ان شاء الله تعالى(117).

«چون بركت و شفا و گوارائى با هم جمع شوند، ان شاء الله شفا پيدا مى‏كنى!»

اما به شهادت تاريخ صحيح، نه تنها خلفاى ديگر، خود مرجع قرائات نبوده‏اند، بلكه در قرائات به غير خود، به امثال ابن مسعود، و زيد بن ثابت، و ابى بن كعب مراجعه مى‏نمودند.و عمر علاوه بر آنكه خود تابع قرائات بود، بلكه در بعضى مواقع قرائت را اشتباه مى‏خواند و تصور مى‏كرد: قرائت رسول الله اينطور بوده است، البته در موارديكه قرائت‏خود را موجب فخريه و مباهاتى براى خود، و ايجاد مقام و منزلتى براى خصوص قريش و مهاجرين در مقابل انصار مى‏يافت، همچنانكه در آيه: 100، از سوره 9: توبه:

السابقون الاولون من المهاجرين و الانصار و الذين اتبعوهم باحسان رضى الله عنهم و رضوا عنه و اعد لهم جنات تجرى من تحتها الانهار خالدين فيها ابدا ذلك الفوز العظيم،

اينطور بوده است.

«و آن كسانى كه در اولين وهله در اسلام و ايمان سبقت گرفته‏اند، چه از مهاجرين، و چه از انصار، و آن كسانى كه پيروى كردند از ايشان به احسان، خداوند از آنها راضى است، و آنها از خداوند راضى هستند، و آماده و مهيا نموده است‏براى آنان باغ‏هائى را كه از زير درختان سبز سر به هم آورده آنها نهرهائى جريان دارد، در آن باغ‏ها به طور خلود و جاودانه زندگى مى‏كنند، و اينست كاميابى و پيروزى عظيم.»

البته همانطور كه روشن است در اين آيه، الاولون صفت است‏براى السابقون ومن بيانيه است و الانصار با كسره عطف است‏بر مهاجرين، و بر سرش واو عاطفه است.و من بيان السابقون الاولون را مى‏كند، كه هم از مهاجرين و هم از انصار هستند و الذين اتبعوهم باحسان عطف است‏بر السابقون الاولون، و جمله رضى الله عنهم و رضوا عنه خبر است‏براى السابقون الاولون از مهاجرين و انصار، و همچنين خبر است‏براى معطوف آن كه الذين اتبعوهم باحسان بوده است، زيرا معطوف و معطوف عليه داراى حكم واحد مى‏باشند.و بنابراين السابقون الاولون چه از مهاجرين و چه از انصار و كسانيكه با احسان از آنها تبعيت نموده‏اند، همه داراى يك حكم و مشمول عنايت‏خاصه حضرت الهى هستند.

ولى عمر در قرائت اين آيه، بين الانصار و الذين اتبعوهم واو را ساقط مى‏كرده است، و ثانيا الانصار را هم مرفوع مى‏خوانده است.و بنابراين الاولون را خبر و يا صفت‏براى مهاجرين مى‏گرفته و من در من المهاجرين را براى ابتداى غايت، و الانصار را مبتداء و الذين اتبعوهم باحسان را خبر و يا صفت آن مى‏دانسته است.در اين صورت فقط سابقون اختصاص پيدا مى‏نمودند به خصوص مهاجرين دسته اول، و انصار از اين حكم جدا بودند، آنان كسانى بودند كه به واسطه تبعيت و پيروى از مهاجران رديف اول، خدا از آنها راضى بوده و عنايتى داشته است.و معلوم است كه در اينگونه تعبير السابقون تافته جدابافته و داراى مقامى رفيع‏اند كه دست هيچكس به دامانشان نمى‏رسد، و انصار دنباله‏رو و تابع ايشان هستند، و هيچگاه مقام آنها و مقام الذين اتبعوهم باحسان به درجه و مقام مهاجرين نمى‏رسد.

حاكم در «مستدرك‏» ج 3، ص 305 با سند متصل خود روايت مى‏كند از ابو سلمه و محمد بن ابراهيم تيمى كه آن دو نفر گفتند: عمر بن خطاب عبور كرد از جلوى مردى كه اين‏طور مى‏خواند:

و السابقون الاولون من المهاجرين و الانصار و الذين اتبعوهم باحسان رضى الله عنهم و رضوا عنه

- تا آخر آيه.عمر در نزد آن مرد ايستاد و گفت: دست از قرائت‏بردار! و چون او دست كشيد، عمر به او گفت: چه كسى اين آيه را به تو تعليم كرده است؟ ! گفت: ابى بن كعب به من ياد داده است.عمر گفت: ما را به نزد او ببريد! همه به نزد ابى بن كعب رفتند، وديدند او بر بالشى تكيه زده است و گيسوان خود را شانه مى‏زند.عمر بر او سلام كرد.و او جواب سلام را گفت، پس عمر گفت: يا ابا منذر! ابى گفت: لبيك.عمر گفت: اين مرد به من خبر داده است كه تو اين آيه را به او تعليم نموده‏اى! ابى گفت: راست مى‏گويد، تلقيتها من رسول الله.من آيه را بدينگونه از رسول خدا ياد گرفته‏ام و تلقى كرده‏ام.باز عمر گفت: تو از رسول خدا تلقى نموده‏اى؟ ! ابى سه بار گفت: انا تلقيتها من رسول الله، انا تلقيتها من رسول الله، انا تلقيتها من رسول الله، و در مرتبه سوم با حال غضب گفت: نعم، و الله لقد انزلها على جبريل، و انزلها جبريل على محمد، فلم يستامر فيها الخطاب و لا ابنه. «آرى سوگند به خدا كه اين آيه را بدينگونه خداوند بر جبرئيل نازل كرد، و جبرائيل بر محمد نازل كرد، و در نزول آن نه با خطاب مشورت كرد، و نه با پسر خطاب.» عمر از نزد ابى بن كعب بيرون شد، و دو دست‏خود را بلند كرده بود و مى‏گفت: الله اكبر الله اكبر.

و اين روايت را با همين عبارت در «تفسير الدر المنثور» ، ج 3، ص 269 و در «تفسير روح المعانى‏» ، ج 11، ص 8، سيوطى و آلوسى آورده‏اند.و زمخشرى در «تفسير كشاف‏» ، طبع اول، مطبعه شرقيه، ج 1، ص 408 در تفسير اين آيه آورده است كه: روايت‏شده است كه عمر شنيد: مردى با واو قرائت مى‏كند.و اتبعوهم.گفت: كدام كسى اين قرائت را به تو ياد داده است؟ ! گفت: ابى.عمر ابى را طلب كرد.ابى گفت: اقرانيه رسول الله صلى الله عليه (و آله) و سلم و انك لتبيع القرظ بالبقيع! «رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اين آيه را بدين كيفيت‏به من تعليم نمود در وقتى كه تو در بقيع به فروش قرظ مشغول بودى (برگ درخت‏سلم كه براى دباغى به كار مى‏برند، و سلم از طائفه درختان بزرگ و خاردار است) .

قال: صدقت و ان شئت قلت: شهدنا و غبتم، و نصرنا و خذلتم، و آوينا و طردتم! عمر گفت: «راست مى‏گوئى: و اگر هم بخواهى مى‏گوئى: در آن وقتى كه ما حاضر بوديم و در محضر رسول خدا بوديم، و شما غائب بوديد، و ما يارى كرديم و شما رسول خدا را تنها و بى‏ياور گذاشتيد، و ما جا و مكان و ماوى داديم (يعنى انصار مدينه) و شما رسول خدا را نديد و بيرون كرديد (يعنى قريش مكه) .و من ثم قال عمر: لقد كنت ارانا رفعنا رفعة لا يبلغها احد بعدنا. «و از همين جهت است (يعنى از تخيل و توهم اسقاط واو و رفع انصار است) كه عمر گفت: من قبلا چنين خودمان را مى‏ديدم كه به قدرى بلند مرتبه و رفيع المنزله شده‏ايم كه پس از ما هيچكس نمى‏تواند به مقام ما برسد» .

و نيز در ذيل اين آيه شريفه، سيوطى در «الدر المنثور» و قرطبى در «تفسير» ، ج 8، ص 238، و زمخشرى در «كشاف‏» ، ج 1، ص 408، و طبرى در «جامع البيان‏» ، ج 11، ص 8، و ابن كثير در «تفسير» ، ج 3، ص 444، و سيد محمد آلوسى، در «روح المعانى‏» ، ج 11، ص 8 و ص 9 روايت كرده‏اند كه: چون عمر دست آن مردى را كه قرآن مى‏خواند، گرفت گفت: من اقراك هذا؟ ! قال: ابى بن كعب! عمر به او گفت: از من جدا نشو تا من ترا به نزد ابى بن كعب ببرم! چون عمر به نزد او آمد گفت: تو به اين مرد اينطور آيه را تعليم نمودى؟ ! گفت: آرى! عمر گفت: لقد كنت اظن انا رفعنا رفعة لا يبلغها احد بعدنا» . «تحقيقا من اينطور مى‏دانستم كه به مرتبه‏اى صعود كرده‏ايم كه هيچ كس بعد از ما بدان مرتبه دسترسى ندارد.»

ابى گفت: دليل و تصديق صحت مفاد اين آيه يكى در اول سوره جمعه است:

و اخرين منهم لما يلحقوا بهم...

«و جماعتى ديگر نيز از ايشان هستند كه هنوز نيامده‏اند و به آنها ملحق نشده‏اند.» و دوم در سوره حشر:

و الذين جاؤا من بعدهم يقولون ربنا اغفر لنا و لاخواننا الذين سبقونا بالايمان.

«و آن كسانى كه بعد از مهاجران و بعد از انصار محل و مكان‏دهنده به مهاجران مى‏آيند، و مى‏گويند: بار پروردگارا ما را مورد غفران خود قرار بده، و برادرمان ما را نيز كه پيش از ما سبقت در ايمان گرفته‏اند، آنان را نيز مورد غفران و آمرزش خود گردان.»

و سوم در سوره انفال:

و الذين آمنوا من بعد و هاجروا و جاهدوا معكم فاولئك منكم.

«و آن كسانى كه بعدا ايمان آورده‏اند، و هجرت نموده‏اند، و مجاهده كرده‏اند، پس ايشان هم از زمره شما هستند.» .

و همچنين سيوطى و طبرى و ابن كثير و زمخشرى و قرطبى و آلوسى در همين تفاسير مذكوره در ذيل همين آيه، از ابو عبيد، و سعيد، و ابن جرير، و ابن منذر، وابن مردويه، از حبيب شهيد، از عمرو بن عامر انصارى روايت كرده‏اند كه: عمر بن خطاب اينطور خواند: و السابقون الاولون من المهاجرين و الانصار الذين اتبعوهم باحسان، و انصار را رفع داد، و در الذين واو را ملحق نكرد.زيد بن ثابت‏به او گفت: و الذين با واو است.عمر گفت: الذين بدون واو.زيد گفت: امير المؤمنين اعلم، يعنى عمر داناتر است.عمر گفت: ابى بن كعب را بياوريد! چون ابى حاضر شد عمر از او سؤال نمود از اين آيه، ابى گفت: و الذين با واو.عمر گفت: فنعم اذن نتابع ابيا.بسيار خوب، از اين به بعد ما هم از قرائت ابى پيروى مى‏كنيم و و الذين را با واو مى‏خوانيم.