(1) -
«آيه دويست و شصت و نهم از سوره بقره: دومين سوره از قرآن
كريم» .
(2) -
«تفسير الميزان» ، ج 2، ص 418.
(3) -
«غاية المرام» ، قسمت دوم، ص 528 به ترتيب حديثشماره 3 و 1،
از طريق عامه.و حديث دوم را از طريق ديگر از عامه در ص 529 شماره 14 از خوارزمى
روايت مىكند.
(4) -
همان.
(5) -
همان كتاب، حديثشماره 2.
(6) -
«آيه 26، از سوره 38: ص» .
(7) -
«غاية المرام» ، قسمت دوم، ص 529، حديثشماره 15، از عامه.و
در دنبال اين حديثسيد هاشم بحرانى گويد: ابن بطريق در «مستدرك» گفته است: اين
حديث را احمد بن حنبل از سه طريق، و مسلم در «صحيح» خود از يك طريق روايت كرده
است.
(8) -
«غاية المرام» ، ص 530 حديثشماره اول، از عامه.و «تاريخ
دمشق» ، ج 2 از مجلد امير المؤمنين (ع) ص 39، حديث 1072 و 1073.
(9) -
«غاية المرام» ، ص 531 و ص 532، حديثشماره دوازدهم از عامه.
(10) -
«غاية المرام» ، ص 533 حديثشماره بيستم از عامه و مضمون اين
حديث را ابن عساكر در «تاريخ دمشق» مجلد امير المؤمنين جزء دوم ص 51 در حديث
1086 آورده است.
(11) -
«شواهد التنزيل» ، ج 1، ص 79 و ص 80 حديث 117 و «اللآلى
المصنوعة» ، ج 1، ص 355.
(12) -
«اللآلى المصنوعة» ، ج 1، ص 356.
(13) -
«تاريخ دمشق» ، مجلد ترجمة الامام على بن ابيطالب امير
المؤمنين (ع)، ج 3، ص 23 و ص 24 حديثشماره 1043 و 1044 و 1045 و 1046.
(14) -
و ممكن است مراد از لوحين، دو جلد طرفين قرآن باشد چون در
قديم، قرآن را در روى كاغذهاى ضخيم و بزرگ به صورت ورق ورق مىنوشتند، آنگاه دو
عدد قطعه سنگ و يا دو قطعه تخته چوب به شكل لوح در اين طرف و آن طرف آن
مىگذاردند، و اين دو لوح حافظ محتواى خود در درون بود.و شاهد بر اين معنى،
روايتى است كه ابو نعيم در «حلية الاولياء» ج 1 ص 67 ذكر مىكند كه: امير
المؤمنين (ع) بعد از رحلت رسول خدا (ص) گفتند: اقسمت - او حلفت - ان لا اضع
ردائى عن ظهرى حتى اجمع ما بين اللوحين، فما وضعت ردائى عن ظهرى حتى جمعت
القران) -
«من سوگند ياد كردم كه: رداى خود را از پشتم برندارم تا زمانيكه آنچه
در ميان دو لوح است، جمع كنم.بنابراين من ردايم را از پشتم نيفكندم تا وقتى كه
قرآن را جمع كردم.»
(15) -
«تاريخ دمشق» ، مجلد ترجمة الامام على بن ابيطالب امير
المؤمنين (ع)، ج 3، ص 23 و ص 24 حديثشماره 1043 و 1044 و 1045 و 1046.
(16) -
همان.
(17) -
«تاريخ دمشق» ، مجلد امير المؤمنين عليه السلام جزء سوم، ص
45 و ص 46 حديثشماره 1074 تا 1077.
(18) -
همان.
(19) -
همان.
(20) -
ارز يارز با كسره راء در مضارع اى انقبض و ثبت، و ارزت الحية:
لاذت بجحرها و رجعت اليه.ابن اثير در «نهايه» ، ج 1، ص 24 گويد: در حديث آمده
است: ان الاسلام ليارز الى المدينة كما تارز الحية الى جحرها.يعنى «اسلام از هر
گوشه و كنار مجتمع مىشود و در مدينه متمكن مىگردد، همانطور كه مار خود را جمع
مىكند و به سوراخ خود مىخزد.»
(21) -
«نهج البلاغة» ، خطبه 152، از طبع مصر و تعليقه عبده، ص 278
تا ص 280.
(22) -
محدث قمى در «الكنى و الالقاب» طبع صيدا، ج 1، ص 185 در
ترجمه او گويد: عز الدين عبد الحميد بن محمد بن محمد بن حسين بن ابى الحديد
مدائنى فاضل اديب مورخ حكيم شاعر، شارح «نهج البلاغة» ، و صاحب «قصائد سبع»
مشهوره، معتزلى مذهب بوده است، همانطور كه خودش در يكى از قصائدش در مدح امير
المؤمنين (ع) گويد:
و رايت دين الاعتزال و اننى اهوى لاجلك كل من يتشيع
تولدش در اول ذو الحجة سنه 586 در مدائن و وفاتش در بغداد سنه 655
بوده است، و آية الله علامه حلى به واسطه پدرش از او روايت مىكند.
و در «ريحانة الادب» ، ج 7، ص 333 تا ص 335 او را شافعى مذهب و
در اصول معتزلى مىداند، و از مواليان اهل بيت عصمت و طهارت شمرده است، و شرح
«نهج البلاغه» او از نفيسترين شروح است و چون اين شرح خاتمه يافت آنرا توسط
برادرش: موفق الدين احمد براى كتابخانه وزير روشن ضمير ابن العلقمى هديه
فرستاد، و از طرف آن وزير علم دوست و ديانت تخمير به صله و انعام يك اسب، و يك
خلعت فاخر و صد هزار دينار (طلاى مسكوك هجده نخودى) مفتخر گرديد.
(23) -
آيه 189، از سوره 2: بقره.
(24) -
«شرح نهج البلاغه» ، طبع دار احياء الكتب العربية با تحقيق
محمد ابو الفضل ابراهيم، ج 9، ص 164 تا ص 166.
(25) -
«حلية الاولياء» ، ج 1، ص 71 و اسد الغابة، ج 4، ص 23 با
تتمهاى آورده است.
(26) -
در «الكنى و الالقاب» ، ج 1، ص 159 آورده است، ابو نعيم
اصفهانى مصغرا حافظ احمد بن عبد الله بن احمد بن اسحق بن موسى بن مهران اصفهانى
از اعلام محدثين و روات و اكابر حفاظ و ثقات است.از افاضل علماء اخذ علم نموده
و افاضل علماء نيز از او اخذ كردهاند، كتاب «حلية الاولياء» از مصنفات اوست و
همانطور كه ابن خلكان گفته است: از بهترين كتابها به شمار مىآيد، و آن كتابى
است كه در ميان اصحاب ما معروف است، و اخبار مناقب را از او نقل مىكنند.و نيز
از اوست كتاب «الاربعين» از احاديثى كه درباره حضرت مهدى جمع كرده است و از
مولى نظام الدين قرشى شاگرد شيخ بهائى نقل شده است كه او شرح حال ابو نعيم را
در كتاب رجال خود به نام «نظام الاقوال» ذكر كرده است و نيز گفته است كه من در
اصفهان ديدم كه بر ديوارى نوشته بود: قال (ص) : مكتوب على ساق العرش لا اله الا
الله وحده لا شريك له، محمد بن عبد الله عبدى و رسولى، ايدته بعلى بن
ابيطالب.رواه الشيخ الحافظ المؤمن الثقة العدل ابو نعيم احمد بن...الخ.
و در «ريحانة الادب» ، ج 7، ص 285 گويد: نه تنها او را حافظ
اصفهانى بلكه در كلمات بعضى از اجله به حافظ دنيا موصوف كرده و از اجداد مجلسى
است.فقه و تصوف را با حديث توام ساخت.به زعم «روضات» و «كشف الغمة» و ابن
شهرآشوب و بعضى ديگر، بلكه مشهور هم هست كه عامى مذهب و از اهل سنت و
جماعتبوده است، ليكن به فرموده شيخ بهائى و مير محمد حسين خاتون آبادى و بعضى
ديگر از اجله، شيعى مذهب بلكه به فرموده مجلسى از خلصين شيعه بوده، و تشيع او
را به واسطه پدران خود ابا عن جد از خودش نقل كرده، بلى از شدت تقيه كه در زمان
او بوده تشيع خود را از مخالفين مذهب كتمان مىنموده است (و اهل البيت ادرى بما
فى البيت) - انتهى ملخصا.ابو نعيم در ترجمه حال امير المؤمنين (ع) بدين عبارت
مطلب را شروع مىكند: على بن ابيطالب و سيد القوم، محب المشهود، و محبوب
المعبود، باب مدينة العلم و العلوم، و راس المخاطبات، و مستنبط الاشارات، راية
المهتدين، و نور المطيعين، و ولى المتقين، و امام العادلين، اقدمهم اجابة و
ايمانا، و اقومهم قضية و ايقانا، و اعظمهم حلما و اوفرهم علما على بن ابيطالب
كرم الله وجهه، قدوة المتقين و زينة العارفين، المنبى عن حقائق التوحيد، المشير
الى لوامع علم التفريد، صاحب القلب العقول، و اللسان السئول، و الاذن الواعى، و
العهد الوافى، فقاء عيون الفتن، و وقى من فنون المحن، فدفع الناكثين، و وضع
القاسطين، و دمغ المارقين، الاخيشن فى دين الله، الممسوس فى ذات الله.اقول:
حافظ ذهبى در «تذكرة الحفاظ» گويد: كتاب «حلية الاولياء» را در زمان خود مصنف
به نيشابور بردند، و در آنجا به قيمت چهار صد دينار به فروش رفت، و حافظ سلفى
گويد: مثل كتاب «حلية الاولياء» نوشته نشده است.تولد ابو نعيم در اوايل غيبت
كبرى 334 و يا 336 در اصفهان و وفاتش در سنه 401 و يا 402 و يا 415 و يا 444
بوده و در قبرستان آبپخشان مدفون شده است.
(27) -
بنو وليعه، قبيلهاى است از كنده.
(28) -
«حلية الاولياء» ، ج 1، ص 67 و در «مطالب السئول» ، ص 21 از
«حلية الاولياء» ، روايت كرده است، به همين عبارت مگر در اين عبارت كه بدين
صورت آورده است: انه سيخصه من البلاء شىء لم يخص به احدا من اصحابى.
(29) -
چون انس بن مالك كه خادم رسول الله بود، از انصار بود، و طبعا
مىخواست آن مرد واردى كه چنين صفات عالى را دارد، از طائفه انصار باشد.
(30) -
«حلية الاولياء» ، ج 1، ص 63 و ص 64 و «فرآئد السمطين» ، و
«مطالب السئول» ص 21، و «غاية المرام» ، ص 16 و با سند ديگرى در ص 18.و نيز
در «تفسير عياشى» ، ج 2، ص 262 و در «تفسير برهان» ، ج 2، ص 274 و «بحار
الانوار» ، طبع كمپانى، ج 9، ص 290 روايت كرده است.
(31) -
«حلية الاولياء» ، ج 1، ص 63.
(32) -
كاب در اصل كاوب بوده است، اسم فاعل از كاب يكوب كوبا كه عين
الفعل آن براى اختصار حذف شده.و اقرب آنستكه كاب اسم فاعل از ماده كبو باشد.
(33) -
«حلية الاولياء» ، ج 1، ص 65 و ص 66.
(34) -
مراد عمر است كه مىگويد: ما نگذاشتيم كه على خليفه شود، به
جهت آنكه اهل شوخى است، و ديگر آنكه فرزندان عبد المطلب را دوست دارد.و ما
درباره اين نسبت و اين ايراد، كرارا در اين كتاب، بالاخص در ج 8، در درس 110 تا
115 بحث نمودهايم) -
فضل بن شاذان، در كتاب «الايضاح» از ص 162 تا ص 166 روايتى
را از زياد بكائى از صالح بن كيسان از ابن عباس روايت مىكند كه او گفت: من با
عمر در مدينه گردش مىكرديم، و دست او بر كمر و پهلوى من بود كه ناگهان نالهاى
كشيد كه نزديك بود جان از قالب او بيرون رود.من گفتم: سبحان الله! سوگند به خدا
كه اين ناله را از تو بيرون نياورد مگر غصه شديد! گفت، آرى و الله غصه شديد!
گفتم: آن غصه چيست؟ ! گفت: امر ولايت و حكومت مردم، نمىدانم آن را در چه كسى
بگذارم.آنگاه نگاهى به من كرد، و گفت: چنين مىدانم كه مىخواهى بگوئى: على
صاحب اين امر است! گفتم: آرى سوگند به خدا، راى من اين است.گفتبه چه دليل؟
گفتم: لقرابته من رسول الله، و صهره، و سابقته، و علمه، و بلائه فى الاسلام
فقال: انه لكما تقول و لكنه رجل فيه دعابة - الحديث.
(35) -
«آيه 35، از سوره 10: يونس.» و ما در ج 1 از «امام شناسى»
درس دوازدهم بحث كافى در مفاد اين آيه نمودهايم و به اثبات رسانيدهايم كه طبق
مفاد آن بايد امام معصوم از گناه باشد، و هدايت او از جانب خداوند بدون
دخالتبشر بوده باشد.
(36) -
«شرح نهج البلاغة» ، طبع دار احياء الكتب العربيه، با تحقيق
محمد ابو الفضل ابراهيم، ج 9، از ص 166 تا ص 175.بعضى ابن ابى الحديد را شيعه
مىدانند و بعضى از عامه مىشمرند، چون معتزله از عامه هستند، و ابن ابى الحديد
تصريح دارد كه او معتزلى است.در «عينيه» كه از جمله قصائد سبع علويه سروده
است، اين بيتها را ذكر كرده است:
و رايت دين الاعتزال و اننى اهوى لاجلك كل من يتشيع
و لقد علمتبانه لا بد من مهديكم و ليومه اتوقع
محمد ابو الفضل ابراهيم در مقدمه «شرح نهج البلاغة» ، ج 1، ص 15
گويد: ثم جنح الى الاعتدال، و اصبح كما يقول صاحب نسمة السحر فى ذكر من تشيع و
شعر: معتزليا جاحظيا فى اكثر شرحه للنهج - بعد انكان شيعيا غاليا - انتهى.و
بعضى يكى از شواهد عامى بودن او را عبارت او در ديباچه «شرح نهج» شمردهاند كه
گويد: الحمد لله الذى تفرد بالكمال...و قدم المفضول على الافضل لمصلحة اقتضاها
التكليف.اقول: اين عبارت دليل بر عامى بودن او نمىشود، زيرا مراد از تقديم،
تقديم تكوينى و خارجى است، نه تقديم تشريعى و واقع الامرى، و شاهد بر گفتار ما،
بلكه دليل قطعى بر بطلان دليل آنها، همين عباراتى است كه در اينجا ما از او نقل
نموديم، كه صراحت دارد بر آنكه: تقديم غير او بر او تقديم مفضول بر فاضل است و
اين تقديم زشت است و منكر است، پس تقديم خلفاى غاصب كه مفضولند منكر است، و
خداوند از اين منكر به آيه
افمن يهدى الى الحق
نهى فرموده است، و اين عبارات اخير او و استشهاد به اين آيه، عين
منطق شيعه است، زيرا از آن نه تنها استفاده تولى مىشود، بلكه استفاده تبرى هم
مىشود، و همين است ملاك تشيع.
(37) -
در «غاية المرام» ، ص 494 تا ص 497 تمام اين بيست و چهار
روايت و ذيل آنرا از گفتار ابن ابى الحديد نقل كرده است.
(38) -
«مناقب» ابن شهرآشوب، طبع سنگى، ج 1، ص 503.
(39) -
«ناسخ التواريخ» ، تاليف ميرزا محمد تقى سپهر: «لسان الملك»
، جلد حضرت امير المؤمنين على بن ابيطالب (ع) از طبع حروفى، اسلاميه 1383 هجرى،
جزء پنجم، ص 63 و ص 64.
(40) -
«شرح خلاصة الحساب» ، ص 93.
(41) -
«كشكول» بهائى، طبع سنگى، ص 316، قسمت چپ.و در توضيح اين
مطلب فرموده است: حاصل از ضرب عدد 7 در عدد 360 مىشود 2520 و اين است مخرج
قابل قسمتبر نصف آن: 1260 و بر ثلث آن: 840، و بر ربع آن: 630، و بر خمس آن:
504، و بر سدس آن: 420، و بر سبع آن: 360، و بر ثمن آن: 310، و بر تسع آن: 280،
و بر عشر آن: 252، و اين است مخرج كسور تسعه.
(42) -
«خلاصة الحساب» ، طبع سنگى وزيرى، اول ورقه هفتم، و در ذيل
آن دارد كه: و سئل امير المؤمنين عليه الصلوة و السلام عن ذلك، فقال: اضرب ايام
اسبوعك فى سنتك! و اين مطلب را در شرح «خلاصة الحساب» ، حاج فرهاد ميرزا، ص 92
و ص 93 ذكر كرده است و گفته است: مراد از شهر، شهر كامل است كه سىروز است، نه
زياد كه شهور رومى است و نه كم كه بيست و نه روز باشد.
(43) -
«مروج الذهب» ، طبع مطبعه سعادت 1367 هجريه، ج 2، ص 380.
(44) -
«مناقب» ، طبع سنگى، ج 1، ص 419 و در «بحار الانوار» ، طبع
كمپانى، ج 9، ص 583، از «مناقب» از «محاضرات راغب» اصفهانى نقل نموده است.
(45) -
«مناقب» ، طبع سنگى، ج 1، ص 268 و ص 269.
(46) -
سيد محسن عاملى در كتاب «عجائب الاحكام» امير المؤمنين (ع) ص
82 و ص 83 بعد از بيان اين مسئله منبريه، و اينكه اين مسئله بنابر قول عامه و
عول است و شيعه آنرا قبول ندارد، و مبنا و مذهب امير المؤمنين (ع) نيز بر بطلان
عول بوده است، مىگويد: سيد مرتضى در كتاب «انتصار» مىگويد: و اما ادعاى
مخالفين ما بر اينكه: امير المؤمنين (ع) قائل به عول در فرائض بوده است، و همين
گفتار او را بر فراز منبر كه صار ثمنها تسعا را شاهد مىآورند، قطعا باطل است،
زيرا كه ما ضد و خلاف اين نظريه و گفتار را از او در روايات داريم و وسائط ما
در اين روايات به او ستارگان درخشانى هستند از عترت او همچون زين العابدين و
الباقر و الصادق و الكاظم (ع) و اين ائمه هدى به مذهب و نظريه پدرشان عارفترند
از كسانيكه خلاف اين را از او نقل كردهاند.و ابن عباس كه در ابطال عول در
فرائض مشهور و معروف است اين نظريه ابطال را نگرفته است مگر از آنحضرت.و
تكيهگاه عامه بر اينكه امير المؤمنين (ع) قائل به عول بودند، روايتى است كه از
شعبى و حسن و عمارة و نخعى نقل مىكنند.اما شعبى در سنه 36 متولد شد و نخعى در
سنه 37 متولد شد و امير المؤمنين (ع) در سنه 40 به شهادت رسيدند، در اينصورت
روايات ايشان از آن حضرت چگونه صحيح است؟ و حسن بن عماره را اصحاب حديث ضعيف
شمردهاند، و چون توليت و تصدى امور مظالم را به او واگذار كردند، سليمان بن
مهران اعمش گفت: ظالم ولى المظالم «ظالمى اداره امور مظالم را به دست گرفته
است.» و اگر فرضا جميع اين راويان از قدح و عيب سلامتبمانند، باز هم
نمىتوانند در برابر سادات و پيشوايان دين كه از امير المؤمنين (ع)، ابطال عول
را روايت كردهاند، مقاومت نمايند.و اما روايت صار ثمنها تسعا سفيان آنرا از
رجلى (مردى) روايت مىكند، و رجل مجهول است، و بر مجهول ترتيب اثر داده
نمىشود، و آنچه را كه اهل امير المؤمنين از او روايت كردهاند، اولى و ثابتتر
است، و در ميان اصحاب ما كسانى هستند كه اين خبر را بر فرض صحت آن تاويل
كردهاند، كه مراد اين است كه در نزد شما ثمن او تسع مىشود، يا اينكه اراده
استفهام كرده و حرف استفهام را انداخته است، همچنانكه در جاهاى بسيارى انداخته
است.
(47) -
گفتار ابن ابى الحديد را مرحوم عاملى در «عجائب الاحكام» ص
83 ذكر كرده است.
(48) -
«مطالب السئول» ، ص 29.
(49) -
«مطالب السئول» ص 29 و ابن شهرآشوب در «مناقب» ، طبع سنگى،
ج 1، ص 269 داستان مسئله ديناريه را ذكر كرده است ولى گويا در اين نسخه سقط و
حذف وجود دارد، چون بعد از آنكه مىگويد: و منه المسئلة الدينارية مىگويد: و
صورتها: ديگر چيزى در اين نسخه نيست.
(50) -
«وسائل الشيعة» ، طبع بهادرى، ج 2، ص 650، و طبع حروفى
اسلاميه، ج 13، ص 284، آخر كتاب اجاره از محمد بن يعقوب كلينى، از عدة من
اصحابنا، از سهل بن زياد، از معاوية بن حكيم، از ابو شعيب محاملى رفاعى روايت
كرده است و در پايان گويد: و شيخ طوسى با اسناد خود از سهل بن زياد، و در
«نهايه» از ابو شعيب محاملى روايت كرده است.
(51) -
مراد از حديث اربعماة، چهار صد دستورى است كه در يك مجلس،
امير المؤمنين به اصحاب خود دادهاند.و اين حديث را شيخ صدوق در كتاب «خصال»
در ابواب الماة و ما فوقه آورده است، و اين فقره از كلام آن حضرت را كه ما در
اينجا آورديم در ص 613 از طبع مطبعه حيدرى است.و در «وسائل الشيعة» ، اين حديث
را از «خصال» در حديث اربعماة با اين عبارت آورده است كه: قال: لا - يبولن
احدكم فى سطح الهواء، و لا يبولن فى ماء جار فان فعل ذلك فاصابه شىء فلا يلومن
الا نفسها، فان للماء اهلا، و اذا بال احدكم فلا يطمحن ببوله و لا يستقبل ببوله
الريح) -
(از طبع امير بهادر، ج 1، ص 47 و از طبع حروفى اسلامية، ج 1، ص 249) .در
اين نسخه نهى از بول كردن در آب جارى شده است، و نهى شده است از آنكه: انسان
بولش را به بالا كند و يا در مقابل باد نمايد.و در «مستدرك» ج 1، ص 38 رواياتى
را ذكر كرده است كه از بول كردن در آب، چه جارى و چه راكد نهى شده است.و از
جمله آنكه از «غوالى اللئالى» از فخر المحققين از رسول خدا آورده است كه: لا
يبولن احدكم فى الماء الدائم «نبايد يكنفر از شما در آبى كه دوام دارد مانند
چاه و چشمه و جارى بول كند» و نيز از «غوالى اللئالى» از فخر المحققين آمده
است كه: در حديث ديگرى است كه: امير المؤمنين (ع) گفتهاند: و الماء له سكان
فلا - تؤذوهم ببول و لا غائط «براى آب ساكنانى است، آنها را به بول و غائط آزار
مدهيد.» و نيز از فخر آمده است كه: و روى ان البول فى الماء الجارى يورث السلس
و فى الراكد يورث الحصر «بول كردن در آب جارى موجب ريختن ادرار بدون اختيار
مىشود، و بول كردن در آب راكد موجب بند آمدن ادرار مىشود.» و در «تهذيب» ،
شيخ طوسى طبع نجف، ج 1، ص 34 در باب الاحداث خبر 91 با سند متصل خود روايت
مىكند از فضيل از حضرت صادق (ع) كه امير المؤمنين (ع) گفتهاند: انه نهى ان
يبول الرجل فى الماء الجارى الا من ضرورة، و قال: ان للماء اهل.
(52) -
در دعاى بيست و هفتم از «صحيفه كامله سجاديه» ، آن حضرت بر
اهل ثغور و مامورين مرزهاى كشور اسلام دعا مىكند و سپس كفار را نفرين
مىنمايد.
(53) -
«فروع كافى» ، طبع حروفى حيدرى، ج 7، ص 323، و «تهذيب» ، ج
10، ص 268.
(54) -
«وسائل الشيعة» ، طبع امير بهادر، ج 3، ص 504 و طبع حروفى
اسلاميه، ج 19، ص 279.و در ذيل اين روايت، شيخ حر عاملى گويد: اين روايت را نيز
صدوق با اسناد خود به قضاياى امير المؤمنين (ع) آورده استبه عين همين الفاظ،
بجز آنكه گفته است: حضرت گفتند: ثلاث ديات النفس «سه ديه كامل كه ديه نفس انسان
استبايد بدهد» و اما عبارت حضرت در نسخه «كافى» و «تهذيب» (ثلاث ديات) بود
يعنى سه ديه، و اين مجمل است و معلوم نيست كه مقدار ديه چقدر است؟
(55) -
«مستدرك الوسائل» ، ج 3، ص 284.
(56) -
«فروع كافى» ، ج 7، ص 323 حديث 6، و «تهذيب» ، ج 10، ص 266،
حديث 1047، و «وسائل الشيعه» ، طبع امير بهادر، ج 3، ص 504 و طبع حروفى
اسلاميه، ج 19، ص 283، حديث 2، و «مستدرك الوسائل» از ظريف بن ناصح در كتاب
ديات، ج 3، ص 285، و ابن شهرآشوب، در «مناقب» ، ج 1، ص 509 مختصرا آورده است.
(57) -
«مستدرك الوسائل» ، ج 3، ص 284.
(58) -
ذراع عبارتست از فاصله بين سرانگشتان دست تا آرنج و تقريبا
نيم متر است.
(59) -
«مستدرك الوسائل» ، ج 3، ص 284.
(60) -
«تهذيب» ، طبع نجف، ج 10، ص 263، حديث 1039، و در «وسائل
الشيعة» ، طبع امير بهادر، ج 3، ص 503، و طبع حروفى اسلاميه، ج 19، ص 274 حديث
4 اين روايت را آورده است.
(61) -
«التشريف بالمنن فى التعريف بالفتن» كه به «ملاحم و فتن»
ابن طاوس معروف است، طبع نجف، ص 153 و ص 154.
(62) -
«فروع كافى» ، طبع مطبعه حيدرى، ج 7، ص 319، حديث اول.
(63) -
«مرات العقول» ، طبع سنگى، ج 4، ص 203.
(64) -
«مناقب» ، ج 1، ص 509.
(65) -
«ارشاد» ، طبع سنگى، ص 124.
(66) -
اخبار ائمه طاهرين (ع) طبق آيه قرآن: الطلاق مرتان و اتفاق و
اجماع شيعه بر آنست كه: زنى به شوهر خود حرام نمىشود مگر آنكه او را سه طلاق،
جداجدا دهند، و بعد از هر يك از دو طلاق اول، مرد به نكاح جديد، و يا به رجوع
در عده زن را دوباره به زوجيتبكشد.ولى عامه طبق فتواى عمر كه گفت: براى آسانى
كار، سه طلاق را با هم دهيد، ايشان در يك مجلس و با يك صيغه، زنهاى خود را سه
طلاقه مىكنند، به طورى كه بدون محلل امكان رجوع بر ايشان نيست، و اين گونه
طلاق در نزد شيعه يك طلاق محسوب مىشود.و از طرفى سوگند به طلاق و عتاق در نزد
شيعه، باطل است، يعنى اگر كسى سوگند ياد كند كه: اگر چنين شود، زن من مطلقه
باشد، و يا غلام من آزاد شود، اين سوگند از اصل باطل است.و امير المؤمنين (ع)
در اينجا كه با اينطريق وزن قيد را معين كردهاند - با آنكه اصل سوگند از دو
جهتباطل بوده است - براى آن بوده كه خواستهاند آنها را از حكم كسى كه سوگند
را به طلاق، معتبر مىشمارد، خلاص كنند.
(67) -
«بحار الانوار» ، طبع كمپانى، ج 9، ص 465.و شيخ در «تهذيب» ،
طبع نجف، ج 8، ص 318 و ص 319 آورده است.و نيز شيخ صدوق در «من لا يحضر» ج 3، ص
9، از طبع نجف آورده است.
(68) -
قرقور، بر وزن عصفور: كشتى بزرگ، و يا كشتى دراز.
(69) -
«تهذيب» ، ج 8، ص 318، حديث 1184، در باب نذور، و مجلسى در
«بحار الانوار» ، طبع كمپانى، ج 9، ص 465، از «تهذيب» شيخ روايت كرده است.
(70) -
«فروع كافى» ، طبع مطبعه حيدرى، ج 7، ص 361 و «تهذيب» ، ج
10، ص 278، حديث 1086، و «من لا يحضره الفقيه» ، طبع نجف، ج 4، ص 128.
(71) -
«مناقب» ، طبع سنگى، ج 1، ص 497.
(72) -
«مناقب» ، ج 1، ص 492.
(73) -
عنين به مردى گويند كه: به مرض عنن مبتلاست و آن مرضى است كه
در موقع مواقعه و آميزش با زن، آلت رجوليت او از كار مىافتد و در شرع مقدس
اسلام در اين صورت فسخ نكاح را به دست زن قرار دادهاند.و با شرائط و احكامى كه
در فقه مقرر است، زن نكاح را فسخ مىكند و شوهر ديگر در صورت ميل خود مىنمايد.
(74) -
زنى كه شوهر كرده است و شوهر با او آميزش نكرده است، چنانچه
مرد او را طلاق دهد، عده ندارد، و فورا مىتواند شوهر ديگرى بنمايد.
(75) -
«مناقب» ، طبع سنگى، ج 1، ص 492.
(76) -
اگر مردى محصن باشد، و يا زنى محصنة باشد، و زنا كند، بايد او
را حاكم شرع بعد از ثبوت به رؤيت چهار شاهد مرد عادل رجم كند، و معناى احصان
اين است كه: مرد زن داشته باشد و دسترسى هم به او داشته باشد، و يا زن شوهر
داشته باشد و دسترسى به او داشته باشد.و اما اگر احصان نبوده باشد، بدين معنى
كه مرد و يا زن همسر نداشته باشند و يا دسترسى به او را نداشته باشند، در اين
صورت زناى محصنه نيست، و بايد زناكننده را بعد از ثبوت به رؤيت چهار مرد عادل
حد زنند، و مقدار حد در زنا به نص آيه قرآن يكصد تازيانه است.
(77) -
«مناقب» ، ج 1، ص 492 و ص 493.
(78) -
«مناقب» ، ج 1، ص 493 و روايت دوم را بسيارى از علماء عامه
روايت كردهاند، از جمله خوارزمى در «مناقب» طبع سنگى، ص 57 و طبع حروفى نجف،
ص 50 و در خاتمه روايتبدين عبارت است كه: و ردوا قول عمر الى على (ع) «يعنى
گفتار عمر را به گفتار على (ع) برگردانيد» .و از جمله سبط ابن جوزى در «تذكرة
الخواص» ص 87 و از جمله محب الدين طبرى در كتاب «الرياض النضرة» طبع مكتبه
لبندة، ج 3، ص 208 و در كتاب «ذخائر العقبى» ص 81 و در ذيل آن گويد: اين حديث
را ابن سمان در «الموافقة» تخريج كرده است، و از جمله بيهقى است در «السنن
الكبرى» ج 7، ص 441 و ص 442 كه سه روايت در رجوع عمر به راى امير المؤمنين (ع)
آورده است و در يك روايت آن تصريح دارد كه عمر با آنكه از زن و مرد پرسيد كه
شما به اين مسئله عالم بوديد، و يا جاهل؟ ! و آنها هر دو نفرشان گفتند: ما جاهل
بوديم و مسئله را نمىدانستيم.معذلك آن دو را تازيانه زد.و در تمام روايات
وارده در «سنن بيهقى» است كه، عمر مهريه را مصادره نمود و به بيت المال
فرستاد.بيهقى يك روايت از امير المؤمنين (ع) ذكر مىكند كه شعبى گفت: على (ع)
بين آن دو جدائى افكند و صداق را در مقابل همبستر شدن با او براى زن قرار داد.و
شافعى گويد: ما در اين مسئله به قول على (ع) استناد داريم و شيخ گويد: عمر بن
خطاب از قول خود برگشت و مهريه را براى زن مقرر نمود، و حكم كرد كه بعد از عده
مىتوانند با هم اجتماع كنند.
(79) -
در مذهب شيعه اگر كسى در عده ازدواج كند، اگر بدون علم به
حرمت و بدون دخول باشد، حرمت ابدى نمىآورد و آن دو نفر بعد از انقضاى عده
مىتوانند با هم تزويج كنند، و اما اگر يا علم به حرمت داشته باشد، و يا اگر
جهل دارد، دخول كرده باشد موجب حرمت ابدى مىشود و اين دو نفر بعد از منقضى شدن
عده هم نمىتوانند با هم عقد نكاح ببندند، و ما كه اين روايات را در اينجا
آورديم نه از جهت آنست كه به مضمون و محتواى آن قائليم، زيرا از جهتسند در نزد
ما معتبر نيستند.بلكه همانطور كه جد ما علامه مجلسى رضوان الله عليه در «بحار»
ج 9، ص 478 گفته است: انما ذكر ذلك مع مخالفته لمذاهب الشيعة فى كونه خاطبا من
الخطاب: لبيان اعترافهم بكونه (ع) اعلم منهم - انتهى.اين روايت را ذكر كرديم با
وجود آنكه با مذاهب شيعه در خصوص اين فقره آن كه بعد از انقضاى عده با وجود
دخول در عده مىتواند زن را خواستگارى كند، مخالفت دارد، براى آنكه بفهمانيم:
عامه خودشان اعتراف دارند كه: امير المؤمنين (ع) اعلم است از ايشان.
(80) -
«مناقب» ، ج 1، ص 493 و روايت دوم را بسيارى از علماء عامه
روايت كردهاند، از جمله خوارزمى در «مناقب» طبع سنگى، ص 57 و طبع حروفى نجف،
ص 50 و در خاتمه روايتبدين عبارت است كه: و ردوا قول عمر الى على (ع) «يعنى
گفتار عمر را به گفتار على (ع) برگردانيد» .و از جمله سبط ابن جوزى در «تذكرة
الخواص» ص 87 و از جمله محب الدين طبرى در كتاب «الرياض النضرة» طبع مكتبه
لبندة، ج 3، ص 208 و در كتاب «ذخائر العقبى» ص 81 و در ذيل آن گويد: اين حديث
را ابن سمان در «الموافقة» تخريج كرده است، و از جمله بيهقى است در «السنن
الكبرى» ج 7، ص 441 و ص 442 كه سه روايت در رجوع عمر به راى امير المؤمنين (ع)
آورده است و در يك روايت آن تصريح دارد كه عمر با آنكه از زن و مرد پرسيد كه
شما به اين مسئله عالم بوديد، و يا جاهل؟ ! و آنها هر دو نفرشان گفتند: ما جاهل
بوديم و مسئله را نمىدانستيم.معذلك آن دو را تازيانه زد.و در تمام روايات
وارده در «سنن بيهقى» است كه، عمر مهريه را مصادره نمود و به بيت المال
فرستاد.بيهقى يك روايت از امير المؤمنين (ع) ذكر مىكند كه شعبى گفت: على (ع)
بين آن دو جدائى افكند و صداق را در مقابل همبستر شدن با او براى زن قرار داد.و
شافعى گويد: ما در اين مسئله به قول على (ع) استناد داريم و شيخ گويد: عمر بن
خطاب از قول خود برگشت و مهريه را براى زن مقرر نمود، و حكم كرد كه بعد از عده
مىتوانند با هم اجتماع كنند.
(81) -
«مناقب» ، ج 1، ص 493.و مجلسى در «بحار الانوار» ، طبع
كمپانى، ج 9، ص 478، پس از نقل اين حديث در بيان پاسخ فضه، احتمالات ديگرى را
نيز داده است.و در «غاية المرام» ، ص 531 حديثيازدهم از عامه خوارزمى با سند
متصل خود روايت كرده است از ابن عباس كه او گفت: ما در تشييع جنازهاى بوديم كه
على بن ابيطالب (ع) به شوهر مادر جوانى گفتند: از زنت دورى كن! عمر گفت: چرا از
زنش دورى كند؟ از پاسخ اين سخنى كه گفتى، به درآى! حضرت فرمود: آرى، ما خواستيم
تا رحم آن زن را استبراء كرده باشيم، تا چيزى در آن نباشد، كه به سبب آن از
برادرش مستحق ارث شود، و ميراث براى او نباشد، عمر گفت: اعوذ بالله من معضلة لا
على له.
(82) -
«مناقب» ، طبع سنگى، ج 1، ص 492.
(83) -
«مناقب» ، ج 1، ص 493.و اين واقعه را در مفتتح كتاب «عجائب
احكام» امير المؤمنين (ع) از على بن ابراهيم، از پدرش، از محمد بن وليد، از
محمد بن فرات از اصبغ بن نباته آورده است، كتاب «عجائب الاحكام» ، عاملى، ص 55
و ص 56.
(84) -
«مناقب» ، ج 1، ص 496.
(85) -
قلوص: شتر ماده جوانى كه تازه بر او سوار مىشوند.جمع آن
قلائص است.
(86) -
خدجت الدابة و اخدجت: حيوان ماده، بچه خود را ناقص الخلقه و
يا قبل از تمامى ايام باردارى، انداخت و به آن حيوان خادج و مخدج گويند.و به
جنين سقط شده آن خديج و خدوج و مخدج گويند.
(87) -
«ذخائر العقبى» ، ص 82، و «الرياض النضرة» ، طبع مكتبه
لبندة، ج 3، ص 205 و ص 206.
(88) -
«مناقب» ، ج 1، ص 497.و اين واقعه را علامه امينى در
«الغدير» ، ج 6، ص 119، حديث 22 با دو صورت از مصادر عديدهاى همچون ابن جوزى
در «سيره عمر» ، و ابو عمر در «علم» ، و سيوطى در «جمع الجوامع» نقلا از عبد
الرزاق، و بيهقى و ابن ابى الحديد در «شرح» نقل كرده است.و شيخ مفيد در
«ارشاد» ص 113 روايت كرده است.
(89) -
«شرح نهج البلاغة» ، طبع بيروت، دار المعرفة، دار الكتاب
العربى، دار التراث العربى، ج 1، ص 58.
(90) -
كلينى در «كافى» ، ج 7، ص 80 و شيخ در «تهذيب» ج 9، ص 249،
و صدوق در «من لا يحضره الفقيه» ، ج 4، ص 188 از زهرى از عبيد الله بن عبد
الله بن عتبه روايت كردهاند كه او گفت: «من با ابن عباس نشست و برخاست داشتم،
سخن از مقدار فريضهها در مواريثبه ميان آمد.ابن عباس گفت: سبحان الله
العظيم.آيا شما اين طور تصور مىكنيد كه خداوندى كه از مقدار شنهاى ماسهاى
مكان عالجخبر دارد، و آنرا مىشمرد، آيا در مال، سهميه نصف و نصف و ثلث معين
مىكند؟ اين دو نصفه تمام مال را مىبرند، جاى ثلث كجا باشد؟ زفر بن اوس بصرى
گفت: اى ابن عباس! اولين كسى كه در فريضهها قائل به عول شد، و گفت فريضهها از
سهام ميراث بيشتر است، و بر آن سنگينى دارد كيست؟ ابن عباس گفت: عمر بن خطاب
چون در نزد او فريضهها با هم برخورد كردند، و بعضى با بعضى جمع نمىشدند.گفت:
قسم به خدا من نمىدانم كدام را خداوند مقدم داشته است، و كدام را مؤخر؟ و من
هيچ چيز را واسعتر نمىبينم از آنكه اين مال را در ميان شما به
نسبتسهميههايتان از فريضهها تقسيم كنم! و بنابراين آن مقدار از سهام
فريضهاى كه موجب عول مىشد، و فرائض را از سهام بيشتر مىنمود، بر تمام ذوى
الحقوق بالنسبة قسمت كرد و از فريضه همه آنها كاست.وليكن سوگند به خدا اگر مقدم
مىداشت آنچه را كه خدا مقدم داشته است، و مؤخر مىداشت آنچه را كه خدا مؤخر
داشته است، هيچگاه مقدار فريضه از سهام بيشتر نمىشد.زفر بن اوس گفت: كداميك را
خدا مقدم داشته است، و كداميك را مؤخر؟ ابن عباس گفت: هر فريضهاى كه خداوند
آنرا از فريضه ديگرى پائين نياورده است، مگر به فريضهاى، اين است آنچه را كه
خدا مقدم داشته است.و اما آنچه را كه خدا مؤخر داشته است، هر فريضهايست كه چون
از محلش و فرض نازل شود، مابقى آن به وارث مىرسد و فريضه ديگرى معين نشده است،
و آن است آنچه را كه خدا مؤخر داشته است.تا آنكه مىگويد: زفر بن اوس به ابن
عباس گفت: ما منعك ان تشير بهذا الراى على عمر، فقال: هبته! چه موجب شد كه تو
اين راى را به عمر اشاره ننمودى؟ ! گفت: من از او ترسيدم.زهرى: راوى روايت
گويد: سوگند به خدا اگر قبل از ابن عباس امام عدلى نيامده بود كه مبناى او بر
ورع بود، و بر همان اساس امر وراثت را بنيان گذارد، و بر همان اساس امر وراثت
جريان يافت، درباره علم ابن عباس، دو نفر با يكديگر اختلاف نداشتند.» و از طريق
عامه اين حديث را بتمامه و كماله تا پايان آن بيهقى در «سنن» ج 6، ص 253 آورده
است، و نيز حاكم در «مستدرك» ج 4، ص 340، و ملاعلى متقى در «كنز العمال» ج 6،
ص 7، و ابو بكر جصاص در «احكام القران» ، ج 2، ص 109 آوردهاند.
اقول: و عجيب اينجاست كه طرفداران عمر اين مهابت را از فضائل او
مىشمرند.ابن ابى الحديد مىگويد: و كان عمر بن خطاب صعبا عظيم الهيبة، شديد
السياسة، لا يحابى احدا و لا يراقب شريفا و لا مشروفا و كان اكابر الصحابة
يتحامونه، و يتفادون من لقائة تا آنكه گويد: و قيل لابن عباس لما اظهر قوله فى
العول بعد موت عمر و لم يكن قبل يظهره: هلا قلت هذا و عمر حى؟ قال: هبته و كان
امرءا مهيبا - انتهى.
(91) -
«مناقب» ، طبع سنگى، ج 1، ص 500.
(92) -
«مودة القربى» ، در ضمن كتاب «ينابيع المودة» ، طبع
اسلامبول سنه 1301، مطبعه اختر، ص 254، در ضمن مودت ششم.
(93) -
«مناقب» ، طبع سنگى، ص 78، و طبع حروفى نجف، ص 77 و ص 78.
(94) -
«الغدير» ، ج 2، ص 299 اين حديث را در ضمن ترجمه حال شاعر
غدير: عبدى كوفى ذكر كرده است.
(95) -
«آيه 15، از سوره 64: تغابن» :
انما اموالكم و اولادكم فتنة و الله عنده اجر عظيم.
(96) -
اين قسمت گفتار باطلى است كه بعدا طرفداران به عدم مخلوقيت
قرآن، براى انتصار عقيده و مذهب به حديثبستهاند.
(97) -
«كفاية الطالب فى مناقب على بن ابيطالب» ، طبع مطبعه حيدريه
نجف، سنه 1390 هجرى، ص 218 و ص 219.
(98) -
«الفصول المهمة» ، طبع مطبعه عدل، نجف، ص 17.
(99) -
همان.
(100) -
مراد از سورههاى طوال، هفتسوره بزرگ از اول قرآن بوده است
كه رسول خدا (ص) آنها را سوره طوال ناميد، و عبارتند از «بقره، آل عمران، نساء،
مائده، انعام، اعراف، يونس» .عثمان در وقت جمعآورى قرآن به واسطه آنكه سوره
انفال و توبه را به جهت آنكه بسم الله ندارد، هر دو را يك سوره طويل پنداشت، و
در كتاب «قرآن» آن دو را بر سوره يونس مقدم داشت، لهذا در نزد او اين دو سوره،
سوره طوال محسوب مىشدند.ولى چون به او اعتراض كردند كه: رسول خدا سوره يونس را
بعد از سوره اعراف قرار داده است، و آنرا جزء سور طوال شمرده است، جوابى نداشت
كه بگويد، و گفت: من از اين قرارداد رسول خدا مطلع نبودم) -
(«مهرتابان» :
يادنامه علامه طباطبائى رضوان الله عليه، بخش دوم، ص 89، و ص 90) .
(101) -
«شرح نهج البلاغه» ، از طبع دار احياء الكتب العربية، با
تحقيق محمد ابو الفضل ابراهيم، ج 12، ص 46 و ص 47 و طبع بيروت، دار المعرفة، ج
3، ص 105.
(102) -
«آخر آيه 3، از سوره 5: مائده» ، و عبارت آيه اينطور است:
فمن اضطر فى مخمصة غير متجانف لاثم فان الله غفور رحيم
و از اينجا به دست مىآيد كه جمله فلا اثم عليه را كه امير
المؤمنين (ع) آوردهاند از قرآن نيست، بلكه انشاء خود و براى تمام شدن مطلب
آنرا خبر براى مبتدا گرفتهاند.
(103) -
«مناقب» ، ابن شهر آشوب، ج 1، ص 499.و اين قضيه را محب
الدين طبرى در دو كتاب خود: «ذخائر العقبى» ، ص 81 و «الرياض النضرة» ، طبع
مكتبه لبندة، ج 3، ص 208 و ص 209 و بيهقى در «السنن الكبرى» ، ج 8، ص 236 ذكر
كردهاند.و نيز شيخ مفيد در «ارشاد» ، طبع سنگى ص 114 روايت كرده است، و در
پايان روايت است كه: چون عمر، گفتار حضرت را شنيد، زن را آزاد كرد.
(104) -
«قضاء» تسترى، ص 276.
(105) -
«آيه 12، از سوره 49: حجرات» .
(106) -
«آيه 189، از سوره 2: بقره» .
(107) -
«آيه 27، از سوره 24: نور» .
(108) -
«تفسير الدر المنثور» ، ج 6، ص 93 در ذيل تفسير آيه مباركه
12، از سوره 49: حجرات:
يا ايها الذين امنوا اجتنبوا كثيرا من الظن ان بعض الظن اثم و لا
تجسسوا و لا يغتب بعضكم بعضا ايحب احدكم ان ياكل لحم اخيه ميتا فكرهتموه و
اتقوا الله ان الله تواب رحيم.
(109) -
يعنى اذن بگيريد، زيرا در تفسير، تستانسوا به معناى تستاذنوا
آمده است.
(110) -
«شرح نهج البلاغة» ، از طبع افستبيروت، دار المعرفة، ج 1،
ص 61، و از طبع مصر، دار احياء الكتب العربية با تحقيق محمد ابو الفضل ابراهيم،
ج 1، ص 182.
(111) -
«تفسير مجمع البيان» ، طبع صيدا، ج 5، ص 135 و «تفسير ابو
الفتوح رازى» ، طبع مظفرى ج 5، ص 123 و ص 124 از ثعلبى.
(112) -
«قضاء» تسترى، ص 261.
(113) -
«آيه 9 تا 11، از سوره 50: ق» :
و نزلنا من السماء ماء مباركا فانبتنا به جنات و حب الحصيد.و
النخل باسقات لها طلع نضيد.رزقا للعباد و احيينا به بلدة ميتا كذلك الخروج
«و ما از آسمان آب با بركت را (باران را) پائين آورديم، و با آن
آب باغهاى ميوه و كشتهاى دروشدنى از حبوبات را رويانيديم، و درختهاى خرما كه
سر برافراشته، و داراى دانههاى ريز طلع است كه منظم و مرتب بر روى هم در غلاف
خود چيده شده است، نيز رويانيديم.اينها را روزى براى بندگان قرار داديم، و به
واسطه آن آب باران شهر و زمين مرده را زنده نموديم.و از اين قبيل ستخروج از
قبرها و زنده شدن مردگان.»
(114) -
«آيه 68 و 69، از سوره 16: نحل» :
و اوحى ربك الى النحل ان اتخذى من الجبال بيوتا و من الشجر و مما
يعرشون.ثم كلى من كل الثمرات فاسلكى سبل ربك ذللا يخرج من بطونها شراب مختلف
الوانه فيه شفاء للناس ان فى ذلك لاية لقوم يتفكرون
«و خداوند به زنبور عسل وحى فرستاد از كوهها و از درخت و در
سقفها براى خود خانه بساز! سپس از تمام ثمرات (گلهاى خوشبو و ميوههاى شيرين)
بخور! آنگاه راه پروردگارت را با خشوع و تذلل و اطاعتبپيما! از درون شكم اين
زنبور شربتى به رنگ متفاوت بيرون مىآيد كه در آن شفا براى مردم است.و حقا در
اين عمل آيه و نشانه توحيد حق استبراى گروهى كه تفكر مىكنند.»
(115) -
«آيه 4 از سوره 4: نساء» :
و اتوا النساء صدقاتهن نحلة فان طبن لكم عن شىء منه نفسا فكلوه
هنيئا مريئا «و حقوق زنها را كه عبارتست از مهريه تماما و كمالا به آنها بدهيد
و اگر آنها از روى طيب نفس و رضاى خاطر چيزى را از مهريه خود به شما دادند، با
گوارائى و حليتبخوريد!»
(116) -
«تفسير عياشى» ، ج 1، ص 218، و در «بحار الانوار» ، ج 14، ص
873، و «تفسير برهان» ، ج 1، ص 341، و «تفسير صافى» ، ج 1، ص 332، و در
«تفسير مجمع البيان» ، ج 2، ص 7 طبع صيدا، و در «وسائل الشيعة» ، ج 3، ابواب
مهور، باب 25، و ابواب الاطعمة المباحة، باب 49 روايت كرده است.
(117) -
«تفسير مجمع البيان» ، ج 2، ص 7.