ديه سه زن بازيگر قارصه و قامصه و واقصه
شيخ مفيد در «ارشاد» ذكر كرده است كه براى قضاوت و حكومتبه نزد
امير المؤمنين عليه السلام مراجعه كردند درباره زنى كه از روى بازى و لعب، زن
ديگرى را بر دوش خود سوار كرده بود، در اينحال زن ديگرى آمد، و اين زن سوار
كننده را وشگون گرفت. بدين سبب آن زن از جاى خود ناگهان جهيد، و آن زن سوار شده
به روى زمين افتاد و خرد شد و بمرد.
حضرت امير المؤمنين عليه السلام حكم كرد كه اين سه نفر هر كدام در
خون او شريكاند.زن وشگون گيرنده بايد ثلث ديه او را بدهد، و زن جستنكننده
بايد ثلث ديه را بدهد، و ثلثسوم كه راجع به زن سوارشونده است كه هلاك شده است،
چون اين سوارى از روى بازى بوده، پس ساقط است، زيرا خودش در هلاك خودش اقدام
كرده است (و در نتيجه زن وشگونگيرنده، و زن سواركننده مجموعا دو ثلث از ديه را
به وراث آن زن سوار شده كه مرده است، مىپردازند.)
چون اين خبر به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رسيد، امضاء
كرد، و گواهى داد كه حكم درستى است.(68)
زن وشگونگيرنده را قارصه گويند، و زن جستنكننده را قامصه، و زن
خرد شده و شكسته را واقصه نامند.(69)
اين روايت را ابن شهرآشوب از ابو عبيد در «غريب الحديث» و از ابن
مهدى در «نزهة الابصار» از اصبغ بن نباته روايت كرده است.(70)
و ابن اثير جزرى در «نهايه» اين حديث را از امير المؤمنين عليه
السلام در ماده قرص روايت كرده است، و گفته است كه: انه قضى فى القارصة و
القامصة و الواقصة اثلاثا، و سپس داستان را بدين كيفيت آورده است كه: سه نفر زن
بودند كه بازى مىكردند، بدينطور كه همه به روى هم سوار شده بودند.آن زن زيرين،
به زن وسطى وشگونى گرفت، و آن وسطى بدين جهت از جا پريد، و در نتيجه آن زن
زبرين به رو درافتاد و گردنش شكست.حضرت دو ثلث ديه را بر زن زيرين و وسطى قرار
دادند، و ثلث ديه زن زبرين را ساقط كردند، چون او در جنايت وارده بر خودش كمك
نموده است.
و سپس گفته است: اين حديث را زمخشرى مرفوعا آورده است، و ليكن از
كلام على عليه السلام است.(71)
و مراد او روايت زمخشرى در «فائق» است كه آنرا مرسلا از رسول خدا
صلى الله عليه و آله و سلم آورده است.
مضمون اين روايت را ابن بابويه، و شيخ، از محمد بن احمد بن يحيى،
از ابى عبد الله، از محمد بن عبد الله بن مهران، از عمرو بن عثمان، از ابو
جميله از سعد اسكاف از اصبغ بن نباته روايت كردهاند كه: امير المؤمنين عليه
السلام حكم كردند درباره زنى كه بر خود زنى را سوار كرده بود، و زن ديگرى با
چوب و امثال آن، به اين زن فشارى آورد، به طوريكه به هيجان آمد، و آن سواره
بيفتاد و بمرد.حضرت ديه او را به دو نيم كردند، نيمى از زن فشاردهنده با چوب و
يا چيز ديگر، و نيمى از زن مركوب كه به هيجان آمده بود. (72)
و معلوم است كه حكم در اين روايتخلاف حكم سابق است كه ديه را
تثليث فرمود، وليكن اين روايت ضعيف است زيرا ابو جميله كه همان مفضل بن صالح
است، در طريق روايت است، و نجاشى حكم به ضعف او نموده است، و ابن غضائرى تصريح
كرده است كه او جعل حديث مىنموده است.
و عليهذا روايت مفيد با وجود ارسالش مقدم است گر چه مصدر آن از
عامه مىباشد.
قضاوت درباره گاوى كه حمارى را كشته بود
شيخ مفيد گويد: در اخبار و آثار آمده است كه دو نفر مرد نزد رسول
خدا صلى الله عليه و آله منازعهاى كردند در گاوى كه خرى را كشته بود.
يكى از آنان گفت: يا رسول الله! گاو اين مرد، حمار مرا كشته است!
رسول خدا فرمود: برويد نزد ابو بكر، و از او درباره اين مسئله بپرسيد! آندو نفر
پيش ابو بكر آمده، و داستان خود را شرح دادند.
ابو بكر گفت: چگونه شما رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را
رها كردهايد، و نزد من آمدهايد؟ !
گفتند: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ما را امر نموده است.
ابو بكر گفت: بهيمهاى بهيمهاى را كشته است، بر عهده صاحب گاو
غرامتى نيست.آن دو به نزد رسول الله برگشتند، و وى را از حكم ابو بكر مطلع
كردند.حضرت فرمود: برويد نزد عمر بن خطاب! و قصه خود را براى او بازگو كنيد! و
بگوئيد: تا در اين امر در بين شما حكومت كند.ايشان پيش عمر رفتند، و داستان
مرافعه خود را به او شرح كردند.
عمر گفت: چرا شما رسول الله را ترك گفته، و به حضور من آمدهايد؟
! گفتند: رسول الله ما را امر كرده است كه به نزد تو آئيم! عمر گفت: چگونه رسول
الله شما را امر نكرد كه نزد ابو بكر برويد؟ ! گفتند: رسول الله ما را امر نمود
كه پيش ابو بكر برويم، و ما نزد او رفتهايم! عمر گفت: ابو بكر در اين قضيه بين
شما چطور حكم كرده است؟ !
گفتند: چنين و چنان حكم كرده است.عمر گفت: من رايى ندارم مگر رايى
كه ابو بكر دارد.
ايشان به حضور رسول الله مراجعت كردند، و گفتند: داستان از اين
قرار است.
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: به سوى على بن ابيطالب
برويد، تا در ميان شما قضاوت كند! ايشان به حضور او رفتند، و شرح قصه خود را بر
على دادند.امير المؤمنين عليه السلام گفت:
ان كانت البقرة دخلت على الحمار فى مامنه فعلى ربها قيمة الحمار
لصاحبه، و ان كان الحمار دخل على البقرة فى مامنها فقتلته فلا غرم على صاحبها.
«اگر گاو از جاى خود حركت كرده، و در طويله و آسايشگاه و محل امان
و استراحتگاه خر رفته، و او را كشته است، بنابراين بر عهده صاحب گاو است كه:
قيمتخر را به صاحب خر بدهد.و اگر خر از جاى خود حركت كرده، و در آسايشگاه و
مامن و استراحتگاه گاو رفته و گاو او را كشته است در اين صورت غرامتى بر عهده
صاحب گاو نيست.»
ايشان به نزد رسول الله بازآمدند و او را به كيفيت قضاوت على بن
ابيطالب مطلع ساختند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفت:
لقد قضى على بن ابيطالب بينكما بقضاء الله تعالى!
«حقا و تحقيقا على بن ابيطالب در ميان شما به حكم خداوند تعالى
قضاوت نموده است» ، و سپس گفت:
الحمد لله الذى جعل فينا اهل البيت من يقضى على سنن داود فى
القضاء.(73)
«سپاس و حمد مختص خداوند است، آن كه در ميان ما اهل بيت كسى را
قرار داده است كه بر روشهاى داود در قضاوت، حكم مىكند.»
اين روايت را كلينى و شيخ از احمد بن محمد بن خالد، از ابى
الخزرج، از مصعب بن سلام تميمى از حضرت صادق عليه السلام، از حضرت باقر عليه
السلام روايت كردهاند، و در پايان روايت وارد است كه رسول خدا دستخود را به
سوى آسمان بلند كرد و گفت:
الحمد لله الذى جعل منى من يقضى بقضاء النبيين.(74)
«حمد و سپاس مختص خداوند است، آن كه قرارداد از من كسى را كه به
قضاوت پيغمبران حكم مىكند.»
و با سند ديگر همين روايت را با مختصر اختلافى فقط در عبارت، با
سند متصل خود از سعد بن طريف اسكاف، از حضرت باقر عليه السلام روايت كردهاند.(75)
و ابن شهر آشوب از مصعب بن سلام، از حضرت صادق عليه السلام با
عبارت مفيد ذكر كرده است.(76)
و سيد محسن عاملى علاوه بر نقل از مفيد، از كتاب «عجائب الاحكام»
هاشم بن ابراهيم از نوفلى، از سكونى مرفوعا از رسول خدا صلى الله عليه و آله با
عبارت كلينى و شيخ در حديث اول ذكر كرده است.(77)
و نيز ابن حجر هيتمى و محمد بن طلحه شافعى با حذف نام ابو بكر و
عمر، و قرار دادن بعض الصحابه را به جاى آن، ذكر كردهاند، بدين عبارت كه:
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مسجد نشسته بود، و در
حضورش جمعى از صحابه بودند.دو مرد به حضورش آمدند و يكى از آنان گفت: يا رسول
الله! من حمارى داشتم، و اين مرد گاوى! و گاو او خر مرا كشته است! بعضى از
اصحاب گفتند: لا ضمان على البهائم «بر عهده انسان درباره حيوانات بدون زبان و
بهائم، ضمان و تعهدى كه موجب قيمتبشود نيست.»
رسول خدا به امير المؤمنين صلوات الله عليهما گفتند: ميان اين دو
تن قضاوت كن!
امير المؤمنين عليه السلام از آنها پرسيد: آيا اين گاو و خر، هر
دو رها بودهاند؟ گفتند: نه!
حضرت پرسيد: آيا هر دو بسته بودند؟ گفتند: نه!
حضرت پرسيد: آيا گاو بسته بوده است، و حمار آزاد بوده است؟ گفتند:
نه!
حضرت پرسيد: آيا حمار بسته بوده است و گاو آزاد بوده، و صاحبش با
آن بوده است؟ گفتند: آرى!
حضرت گفت: بر عهده صاحب گاو است كه قيمتحمار را بپردازد.و در
حضور پيغمبر على بن ابيطالب حكم به لزوم ضمان براى صاحب خر، نسبتبه صاحب گاو
نمود، و رسول خدا اين حكم را تقرير فرمود و امضاء كرد.(78)
محمد بن طلحه پس از بيان اين روايت گفته است: در اين قضيه به خصوص
دلالت واضحى استبراى نظركنندگان، و حجت راجحى استبراى اعتبارگيران، كه على بن
ابيطالب در نزد رسول خدا مكين و امين بوده است، زيرا كه رسول خدا در حضور خودش،
در حاليكه اعيان از اصحاب حضور داشتند، از او طلب قضاوت كرد.و پس از آن حكم على
را تقرير و تثبيت نمود، و قضاوت او را نافذ كرد.و اين دليل روشن و قابل اعتمادى
استبر آنچه كه ما از مقامات على ذكر كرديم، و در استوارى و رصانت و متانت او
در تمكن در علم، آيات روشن و آشكارى است، براى جويندگان راه حقيقت، و
جستجوكنندگان از معدنفضيلت.
و بر روى همين اصل كلى، فقهاء رضوان الله عليهم در باب ضمان
حيوانات، فتاواى خود را بنا نهادهاند، خواه حيوانى به انسان جنايتى وارد كند،
و خواه به عكس، و خواه حيوانى به حيوانى.
كلينى و شيخ از على بن ابراهيم با يك سند از حضرت صادق عليه
السلام روايت كردهاند كه: امير المؤمنين عليه السلام درباره مردى كه بدون اذن
صاحبخانه داخل منزل او شد، و سگ صاحبخانه او را گزيد و مجروح كرد، بدينطور
قضاوت كردند كه: ضمانى بر صاحبان خانه نيست، و اگر با اجازه آنها داخل بشود،
ايشان ضامن هستند.(79)
و نظير همين روايت را با سند ديگر از خود حضرت صادق عليه السلام
روايت كردهاند.(80)
به اقرار آوردن زنى كه منكر پسر خود بود
كلينى و شيخ از كلينى با سند متصل خود، از عاصم بن حمزه سلولى
روايت كردهاند كه گفت: از جوانى در مدينه شنيدم كه مىگفت: يا احكم الحاكمين!
اى بهترين و استوارترين حكمكنندگان! تو در ميان من و مادرم حاكم باش!
عمر بن خطاب گفت: اى جوان! چرا مادرت را نفرين مىكنى؟ !
جوان گفت: اى امير مؤمنان! اين مادر من، مرا نه ماه در شكم خود
حمل نموده، و دو سال مرا شير داده است، و اينك كه نشو و نما كردهام، و خوبى را
از بدى تميز مىدهم، و دست راستم را از چپم مىشناسم، مرا از خود رانده است، و
مادرى خود را از من انكار نموده است، و مىپندارد كه اصلا مرا نمىشناسد!
عمر گفت: مادرت كجاست؟ ! گفت: در سقيفه بنى فلان!
عمر گفت: مادر اين نوجوان را به نزد من بياوريد!
مادر او را با چهار برادر مادر، و با چهل قسامه (شاهد) آوردند كه
همگى گواهى مىدادند كه: اين زن، اين پسربچه را نمىشناسد، و اين نوجوان، جوانى
است مدعى و ظالم و متعدى و متجاوز، و خواسته است كه آبروى اين زن را در بين
عشيره و طائفهاش ببرد، و اين زن، از قريش است و اصولا تا به حال ازدواج نكرده
است، و به مهر خداى خود باقى است، (يعنى دخترى استباكره) .
عمر گفت: اى جوان در پاسخ اينها چه مىگوئى؟ ! پسر گفت: اى امير
مؤمنان! اين زن به خدا قسم مادرم است، نه ماه مرا در شكمش برداشته، و دو سال
شير داده، و اينك كه نشو و ارتقا يافتم، و بين خوبى و بدى را تشخيص مىدهم، و
دست راستم را از دست چپم مىشناسم، مرا طرد نموده، و مادرى خود را از من منكر
شده است، و مىپندارد كه: مرا نمىشناسد! عمر گفت: اى زن! اين جوان چه مىگويد؟
زن گفت: اى امير مؤمنان! سوگند به آن خدايى كه در حجاب نور خود را پنهان كرده
است، تا چشمى او را نبيند، و سوگند به حق محمد و اولادى را كه محمد آورده است،
من اين پسر را نمىشناسم، و نمىدانم از كدام طائفه است، و او جوانى است كه
پدرش را نمىداند كيست؟ اينك برپا خاسته، تا مرا در ميان اقوامم مفتضح و رسوا
كند! و من زنى مىباشم از قريش كه تا به حال ازدواج نكردهام، و من هم بر مهر و
نشان پروردگارم باقى هستم!
عمر به زن گفت: آيا بر اين دعواى خود شاهدى هم دارى؟ ! گفت: آرى!
اين جماعت!
در اين حال چهل قسامة (شاهد) پيش آمدند، و نزد عمر شهادت دادند
كه: اين زن از قريش است، و ازدواج نكرده است، و باكره بوده و داراى نشان خدائى
است!
عمر گفت: اين جوان را بگيريد، و به زندان ببريد! تا ما از احوال
اين گواهان تحقيق به عمل آوريم، اگر آنها عادل شناخته شدند، من به اين جوان حد
خواهم زد - حد كسى كه به زنى بهتان زنا مىزند، و وى را متهم به فسق و فجور
كرده است - جوان را گرفتند و به سوى زندان مىبردند، كه در بين راه امير
المؤمنين عليه السلام با آنها برخورد كرد.و جوان فرياد برآورد يا ابن عم رسول
الله صلى الله عليه و آله و سلم! من جوانى هستم مظلوم، و كلماتى را كه عمر به
او گفته بود، بازگو كرد، و پس از آن گفت: و اين عمر مرا امر به زندان كرده است!
على عليه السلام گفت: او را به سوى عمر برگردانيد! عمر گفت: من
امر كردم او را به زندان ببريد، و اينك شما او را به نزد من آوردهايد؟ !
گفتند: اى امير مؤمنان! على بن ابيطالب عليه السلام ما را امر كرده است تا وى
را به سوى تو بازگردانيم، و ما از تو شنيدهايم كه مىگفتى: فرمان على عليه
السلام را مخالفت نكنيد!
در همين گفت و شنود بودند كه على عليه السلام رسيد و گفت: مادر
اين نوجوان را حاضر كنيد!
على عليه السلام گفت: اى جوان! چه مىگوئى؟ جوان گفتارش را تكرار
نمود.على عليه السلام به عمر گفت: آيا به من اذن مىدهى تا در ميان آنها قضاوت
كنم؟ !
عمر گفت: سبحان الله چگونه اذن ندهم در حاليكه از رسول خدا صلى
الله عليه و آله و سلم شنيدهام كه مىگفت:
اعلمكم على بن ابيطالب
«عالمترين شما على بن ابيطالب است.»
حضرت به زن رو كرد و گفت: اى زن! آيا شهودى دارى؟ ! گفت: بلى، و
چهل شاهد او جلو آمدند، و همان گواهى اول خود را در اينجا نيز تكرار نمودند.
در اين حال على عليه السلام گفت: من در امروز در ميان شما دو نفر
حكمى مىكنم كه موجب خشنودى پروردگار باشد بر فراز عرش خود، و اين طريق از حكم
را حبيب من رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به من تعليم نموده است.
سپس به زن گفت: آيا در امور خودت صاحب اختيارى دارى؟ ! زن گفت:
آرى! اينان برادران من مىباشند.حضرت به برادرانش گفت: آيا امر من در خواهر
شما، و در خود شما، جارى و نافذ است؟ !
همه گفتند: آرى! اى پسرعموى رسول خدا! هر امرى كه تو درباره ما و
درباره خواهر ما بنمائى نافذ است!
در اين حال على عليه السلام گفت: من خدا را گواه مىگيرم، و تمام
مسلمانانى را كه در اين مجلس حضور دارند گواه مىگيرم كه: من اين زن را به
ازدواج و نكاح اين جوان به مهريه چهارصد درهم درآوردم، و مهريه او را نقدا از
مال خودم پرداختم.اى قنبر، درهمها را بياور!
قنبر (غلام حضرت) چهارصد درهم آورد.و حضرت آنها را در دست جوان
ريخت و گفت: اينها را در دامن زنت كه براى تو ازدواج كردهام بريز! برخيز و
برو! و به سوى ما نيا مگر آنكه آثار و علائم زفاف و عروسى در تو ظاهر باشد،
يعنى با غسل به نزد ما بيا!
جوان از جا برخاست، و درهمها را در دامان زن ريخت، و لباس روئين
زن را به سينه زن جمع كرده، و او را كشيد، و به او گفت: برخيز! زن فرياد زد:
النار النار يابن عم محمد اى پسرعموى محمد آتش است آتش است! تو مىخواهى پسرمن
با من نكاح كند؟ ! اين پسر سوگند به خدا پسر من است، برادران من مرا به ازدواج
شخص پست و بىنام و نشانى درآوردند، و من از او اين پسر را زائيدهام، و چون
نشو و نما نمود، و به رشد و بلوغ رسيد، مرا امر كردهاند كه او را از خود نفى
كنم و مطرود نمايم! اين پسر قسم به خدا پسر من است و دل من از تاسف بر اين بچه
بريان شده و جوش مىزند.
راوى روايت: عاصم بن حمزه مىگويد: در اين حال زن دست پسرش را
گرفت، و روانه شد، و عمر با صداى بلند فرياد برآورد: وا عمراه، لولا على لهلك
عمر.(81)
«اى واى بر عمر، اگر على نبود، تحقيقا عمر به هلاكت درافتاده
بود.»
و اين حديث را ابن شهرآشوب از «حدايق» ابو تراب خطيب، و «كافى»
و «تهذيب» ، نقل كرده است و در پايان آن شش بيت از ابن حماد را در اين مطلب
ذكر كرده است.(82)
و مجلسى در «بحار الانوار» از كتاب «روضة» ، و كتاب «فضايل» ابن
شاذان، از واقدى، از سلمان با اختلاف در متن آن، روايت كرده است.
(83)
و سيد محسن امين جبل عاملى در كتاب «احكام امير المؤمنين عليه
السلام» از كتاب «عجائب الاحكام» ، ابراهيم بن هاشم، از پدرش، از محمد بن ابى
عمير، از عمر بنيزيد، از ابو المعلى، از حضرت صادق عليه السلام با همان مضمون
و مفادى كه در روايت كلينى بود روايت كرده است، و پس از نقل روايت «مناقب» ابن
شهرآشوب گفته است: ابن قيم جوزى در كتاب «السياسة الشرعية» اين داستان را ذكر
كرده است.(84)
و علامه امينى نيز از ابن قيم جوزى در كتاب «الطرق الحكمية» ص 45
آورده است.(85)
قضاوت درباره دو نفر كه در نزد زنى امانتى گذاشته، و قصد خيانت
داشتند
كلينى و شيخ از حسين بن محمد، از احمد بن على كاتب، از ابراهيم بن
محمد ثقفى، از عبد الله بن ابى شيبة، از حريز، از عطآء بن سائب، از زاذان روايت
كردهاند و نيز صدوق از روايات ابراهيم بن محمد ثقفى آوردهاند كه: دو نفر مرد
پيش زنى امانتى گذاردند، و به او گفتند: اين را به هيچ كس مسپار تا ما هر دو به
نزد تو بيآئيم.و سپس رفتند و غيبت نمودند، بعد از مدتى يكى از آن دو نفر پيش زن
آمد و گفت: امانتى را كه به تو دادهايم به من بده، زيرا كه رفيق من مرده
است.زن از دادن امانت امتناع نمود، تا به جائيكه كار به اختلاف كشيد، و مشاجره
بسيار شد، و سپس امانت را به آن مرد رد كرد.
و سپس ديگرى آمد و گفت: امانتى را كه به تو دادهايم بياور! زن
گفت: رفيقت آمد و امانت را گرفت و گفت: تو مردهاى! منازعه و مرافعه را پيش عمر
بردند.
عمر به زن گفت: من چيزى را براى تو نمىبينم مگر آنكه ضامن اين
مرد هستى! زن گفت: على عليه السلام را ميان من و او قاضى كن! عمر گفتبه على بن
ابيطالب: تو در ميان ايشان حكم باش.
امير المؤمنين عليه السلام گفت: اين امانت نزد من است(86)و رو به آن مرد نموده و گفت: شما دو نفر اين زن را امر كردهايد كه آن را
به يكى از شما بازنگرداند، مگر آنكه هر دو نفرتان باهم مجتمع باشيد! و عليهذا
برو و رفيقت را بياور! و حضرت زن را ضامن امانت نكردند،
و گفتند: اين دو نفر باهم همدستشده، و خواستند مال اين زن را
ببرند.(87)
و ابن شهرآشوب با همين عبارت از «تهذيب الاحكام» روايت كرده است.(88)
و محب الدين طبرى، و سبط ابن جوزى و اخطب خوارزم: موفق بن احمد
خوارزمى، از حنش بن معتمر روايت كردهاند كه آن دو مرد نزد زنى از قريش
امانتخود را نهادند، و امانت صد دينار بود، و يكسال گذشت تا يكى از آنها آمد،
و به همان طريق اختلاف و نزاع دينارها را گرفت، و سپس يك سال ديگر گذشت، و دومى
آمد و ادعاى دينارها را نمود.و روايت را همينطور ادامه مىدهند، تا در آخر آن
مىگويد: چون خبر اين واقعه به عمر رسيد گفت:
لا ابقانى الله بعد ابن ابيطالب(89)«خداوند مرا پس
از پسر ابو طالب زنده نگهندارد» !
و علامه امينى از همين مصادر اخير، و از كتاب «الاذكياء» ابن جوزى
ص 18، و «اخبار الظراف» ابن جوزى ص 19 حكايت كرده است. (90)و شاه
ولى الله حنفى در كتاب «ازالة الخفاء» آورده است.
برداشتن حد از زن زانيه مجنونهاى كه عمر امر به رجم او كرده بود
شيخ مفيد در «ارشاد» روايت كرده است كه: در روايت وارد شده است
كه: در عصر خلافت عمر، مردى با زن ديوانهاى عمل زنا و فجور كرد، و بينه و شهود
بر عليه اين زن بر اين عمل اقامه شد.
و عمر امر كرده بود براى اجراى حد، وى را تازيانه زنند.در حالى كه
او را براى جلد (تازيانه زدن) مىبردند، امير المؤمنين عليه السلام به او مرور
كرد، و گفت: چه شده است كه اين زن ديوانه را كه از آل فلان است، به عنف و شدت
مىكشند و مىبرند؟ ! به آن حضرت گفتند: مردى با او عمل فجور انجام داده و
گريخته است، و اينك بينه و شهود بر عليه او اقامه شده است، و عمر امر به
تازيانه او كرده است.
امير المؤمنين عليه السلام به آنها گفتند: او را به سوى عمر
برگردانيد، و به عمر بگوئيد: آيا نمىدانى كه اين زن، مجنونه از آل فلان است؟
و ان النبى صلى الله عليه و آله و سلم قد رفع القلم عن المجنون
حتى يفيق؟!
«و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، تكليف را از شخص ديوانه
برداشته است در تمام دوران ديوانگى تا زمانى كه به عقل بيايد.»
اين زن در اين عمل مغلوب عقل و نفس خود بوده (و بدون ادراك و تعقل
انجام داده است.) زن را به پيش عمر برگردانيدند، و گفتار امير المؤمنين عليه
السلام را به او گفتند.
عمر گفت: فرج الله عنه لقد كدت ان اهلك فى جلدها، فدرا عنها الحد.(91)
«خداوند هم و غم را از على بردارد، و در مشكلات او فرج نمايد، حقا
و تحقيقا نزديك بود كه من در اجراى حد تازيانه زدن بر اين زن هلاك شوم.و عمر حد
را از اين زن برداشت» .
و ابن شهرآشوب اين روايت را با همين عبارت از حسن و عطاء و قتاده،
و شعبه، و احمد بن حنبل روايت كرده است.(92)
و ابن عبد البر در «استيعاب» در ترجمه احوال امير المؤمنين عليه
السلام با سند متصل خود از سعيد بن مسيب روايت كرده است كه: كان عمر يتعوذ
بالله من معضلة ليس لها ابو حسن «عادت و روش عمر اينطور بود كه در هر معضله و
مشگلهاى كه پيش مىآمد و حضرت ابو الحسن عليه السلام براى رفع و حل آن نبود،
به خدا پناه مىبرد» .
و درباره زن ديوانهاى كه عمر امر به رجم او (سنگسار كردن او)
نموده بود، و همچنين درباره زنى كه ششماهه زائيده بود، و عمر اراده كرده بود،
او را نيز رجم و سنگسار كند، و على عليه السلام به او گفت: خداوند تعالى
مىگويد:
و حمله و فصاله ثلاثون شهرا.(93)
...الحديث.
و نيز على به او گفت:
ان الله رفع القلم عن المجنون...الحديث،
عمر گفت: لولا على لهلك عمر «اگر على نبود تحقيقا عمر هلاك شده
بود» و سپس ابن عبد البر گويد: نظير اين قضيه بين عثمان و ابن عباس اتفاق
افتاده است، و ابن عباس اين حكم را از على اخذ كرده است.و الله اعلم(94)و خوارزمى، از محمود بن عمر زمخشرى، با سند متصل خود، از حسن بصرى از عمر
بن خطاب اين روايت را ذكر مىكند و در آن وارد است كه على امير المؤمنين عليه
السلام به عمر گفت: او ما سمعت ما قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم!؟
قال: و ما قال؟ قال: قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: رفع القلم عن
ثلاثة: عن المجنون حتى يبرا و عن الغلام حتى يحتلم و عن النائم حتى يستيقظ.قال
فخلى عنها.(95)
«آيا نشنيدهاى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چه گفت؟ !
عمر گفت: چه گفت؟ !
حضرت گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفت: قلم تكليف و
مؤاخذه از سه طائفه برداشته شده است: از ديوانه تا زمانى كه بهبود يابد، و از
پسر تا زمانى كه محتلم گردد، و از خواب تا زمانى كه بيدار شود.راوى روايت گفت:
عمر زن را آزاد كرده، و دست از رجم او برداشت.»
و محب الدين طبرى از ابو ظبيان روايت كند كه او گفت: من شاهد اين
داستان بودم و حكايت قضيه را كما كان نموده، و عبارت رسول خدا صلى الله عليه و
آله و سلم را بدينگونه ذكر مىكند كه: رفع القلم عن ثلاثة: عن النائم حتى
يستيقظ و عن الصغير حتى يكبر و عن المبتلى حتى يعقل.(96)
و حاكم در «مستدرك» با سند متصل خود از ابو ظبيان، از ابن عباس
روايت كرده است، و عبارت رسول الله را اينطور آورده است: رفع القلم عن ثلاثة:
عن المجنون المغلوب على عقله، و عن النائم حتى يستيقظ و عن الصبى حتى يحتلم.(97)
و ابو بكر: احمد بن حسين بن على بيهقى با سه سند مختلف اين قضيه
را با عبارات متفاوته رسول الله صلى الله عليه و آله در تلفظ، نه در معنى،
روايت كرده است.(98)
و علامه امينى اين حديث را در پنجشكل و صورت از مصادر مختلفى
آورده است، و در پايان آن گويد:
لفت نظر (عطف توجه) بخارى اين حديث را در «صحيح» خود(99)روايت كرده است، الا اينكه چون در اين روايتبرخوردى به كرامت و بزرگوارى
خليفه داشت، صدر آنرا حذف كرده استبه جهت آنكه بزرگوارى خليفه محفوظ بماند، و
به نظرش نيامد كه امت را بر داستانى كه از جهل خليفه به سنتشايع، و يا نسيان
او پرده برمىدارد، در وقت قضاوت و حكم، مطلع گرداند و روايت را فقط بدين
عبارت، مختصر نموده است كه:
قال على لعمر: اما علمت ان القلم رفع عن المجنون حتى يفيق و عن
الصبى حتى يدرك و عن النائم حتى يستيقظ؟ ! (100)
و ليكن اقول: شراح بخارى، همچون ابن حجر عسقلانى در كتاب «فتح
البارى» (101)و محمود بن احمد عينى در كتاب «عمدة القارى»(102)كه هر دو در شرح «صحيح بخارى» ، هستند مفصلا از اين داستان پرده
برداشتهاند.و ابو داود در «صحيح» خود در باب المجنون الذى يسرق در كتاب
«حدود»(103)، و قاضىعبد الجبار در كتاب «مغنى» آنرا ذكر
كردهاند.
بارى حديث رفع قلم را كه از رسول خدا امير المؤمنين عليهما صلوات
الله، در اين مورد بيان كردهاند، علمآء شيعه و عامه در كتب خود آورده، و آنرا
اصل استدلال بر عدم مؤاخذه و تكليف نسبتبه ديوانه و صغير و شخص به خواب رفته
قرار دادهاند، و مدرك فتواى آنها همين روايت است، البته به ضميمه احاديث ديگرى
كه در موارد شخصيه از ائمه اهل بيت عليهم السلام روايت كردهاند.
بيهقى پس از ذكر سه روايتى كه داستان رجم مجنونه را با حديث رفع
قلم ذكر كرده است، روايتى را مستقلا از ابو الحسن على بن محمد مقرى با اسناد
خود، از حسن، از امير المؤمنين عليه السلام روايت مىكند كه: شنيدم از رسول خدا
صلى الله عليه و آله و سلم كه مىگفت: رفع القلم عن ثلاثة: عن الصبى حتى يعقل،
و عن النائم حتى يستيقظ، و عن المجنون حتى يكشف عنه.(104)
و حاكم پس از نقل اين حديث از ابو عبد الله محمد بن احمد بن موسى
القاضى گويد: ابو عبد الله گفته است كه: در محجور بودن مجنون و مجنونه من
درميان علماء احدى را مخالف نيافتم.(105)
منع امير المؤمنين عليه السلام از رجم زن زانيه حامله كه عمر امر
به رجم او نموده بود
خوارزمى از محمود بن عمر زمخشرى، با اسناد متصل خود از زيد بن
على، از پدرش، از جدش، از على بن ابيطالب عليه السلام روايت كرده است كه: در
عصر حكومت عمر، زن حاملهاى را پيش عمر آوردند، و آن زن خودش اعتراف به زنا و
فجور كرد، و عمر امر كرد تا وى را رجم (سنگساران) كنند.
در اين حال على بن ابيطالب عليه السلام به آن زن برخورد كرد، و
گفت: گناه اين زن چيست؟ !
گفتند: عمر امر به رجم او نموده است.على عليه السلام آن زن را
برگردانيد، و بهعمر گفت: تو امر كردى كه او را سنگسار كنند؟ عمر گفت: آرى!
خودش در نزد من اعتراف به زنا و فجور كرد.
فقال: هذا سلطانك عليها! فما سلطانك على ما فى بطنها؟ ! ثم قال له
على عليه السلام: فلعلك انتهرتها او اخفتها؟ !
«حضرت فرمود: اين قدرت و سلطنت توستبر او، اما بگو ببينم قدرت و
سلطنت تو بر طفلى كه در شكم دارد چيست؟ و به دنبال آن فرمود: شايد تو با شدت و
تندى او را زجر كردى، و يا آنكه او را ترسانيدهاى تا اقرار و اعتراف كرده است؟
!»
عمر گفت: آرى! اينطور بوده است.
فقال على عليه السلام: او ما سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله
و سلم يقول: لا حد على معترف بعد البلاء.انه من قيدت او حبست او تهددت فلا
اقرار له.
«و سپس على عليه السلام گفت: آيا نشنيدهاى از رسول خدا صلى الله
عليه و آله و سلم كه مىگفت:
هر اعتراف و اقرارى كه پس از شكنجه بدنى و يا روحى تحقق پذيرد، از
درجه اعتبار ساقط است، و بر آن معترف، حد نمىتوان جارى كرد.تحقيقا هر كس را در
قيد و زنجير بيندازى، يا در زندان كنى، يا او را تهديد كنى، تا اقرار و اعتراف
به گناه كند، اقرار و اعتراف او اعتبار ندارد.»(106)
عمر پس از شنيدن اين گفتار زن را رها كرد و پس از آن گفت:
عجزت النساء ان تلدن مثل على بن ابيطالب، لولا على لهلك عمر.(107)
«زنان روزگار عاجزند از اينكه بتوانند همانند على بن ابيطالب را
بزايند.اگر على نبود، عمر در هلاكت افتاده بود.»
على بن عيسى اربلى در «كشف الغمة» اين خبر را از «مناقب»
خوارزمى روايت كرده است.(108)
ابن شهر آشوب چون اين مطلب را بيان مىكند، مىگويد كه: امير
المؤمنين عليه السلام به عمر گفتند: هب لك سبيل عليها فهل لك سبيل على ما فى
بطنها و الله تعالى يقول:
و لا تزر وازرة وزر اخرى(109)«چنين فرض كن كه تو را
اقتدار و تسلطى بر اين زن هست، ولى آيا اقتدار و تسلطى هم بر جنين و طفلى كه در
شكم اوست دارى؟ ! در حالى كه خداوند تعالى مىگويد: هيچ آدم گنهكار و باردارى،
بار گناه ديگرى را بر دوش نمىكشد» عمر گفت: پس با اين زن چه كنم؟ !
قال: احتط عليها حتى تلد، فاذا ولدت و وجدت لولدها من يكفله فاقم
الحد عليها! فلما ولدت ماتت، فقال عمر: لولا على لهلك عمر.
«امير المؤمنين عليه السلام گفتند: او را در مراقبت و
محافظتبدار، تا بزايد، و پس از آنكه زائيد، و كسى را يافتى كه بچه او را كفالت
كند، و از عهدهپرورش و شير و امور او برآيد، آنگاه حد را بر او اجرا كن!
اتفاقا چون اين زن زائيد، در هنگام وضع حمل، در سر زائيدن بمرد.و
عمر گفت: اگر على نبود عمر هلاك شده بود.»
و اصفهانى در اين داستان گويد:
و برجم اخرى مثقل فى بطنها طفل سوى الخلق او طفلان1
نودوا الا انتظروا فان كانت زنت فجنينها فى البطن ليس بزان2(110)
1- «و قدرت و غزارت علمى على نيز آشكار شد، در وقتى كه
عمرمىخواست زنى ديگر را، همچنين سنگسار كند، و اين زن در شكم خود به يك فرزند
و يا دو فرزند باردار بود، به بچه تام و تمام الخلقة.
2- نداى قارع و كوبنده على در گوش آنها طنين انداخت كه: آگاه
باشيد! صبر كنيد! انتظار بكشيد تا بچه را به زمين بگذارد! زيرا اگر اين زن
زناكار است، طفل جنين واقع در شكم او كه زنا نكرده است!»
آنچه از دو روايتى را كه از «مناقب خوارزمى» ، و از «مناقب ابن
شهر آشوب» در اينجا ذكر كرديم، استفاده مىشود، آن است كه: داستان سنگسار زن
حامله و منع امير المؤمنين عليه السلام در زمان عمر در دو بار اتفاق افتاده
است، زيرا در خبر اول مذكور است كه: اقرار و اعتراف زن بر اساس تهديد و تخويف و
زجر و آزار بوده است، و اين اقرار اثرى ندارد، فلهذا زن را رها كردند، و بعد از
وضع حمل نيز بنا نشد كه حد بر او جارى كنند، و در خبر دوم ذكرى از تهديد نبوده،
و اقرار زن حجت است.غاية الامر چون حامله بوده است، بنا شده است كه در اجراء آن
تاخير شود تا زن بار خود را به زمين گذارد.
و به اين نكته تصريح كرده است محب الدين طبرى در دو كتاب خود:
«ذخائر العقبى» و «الرياض النضرة» آنجا كه در هر دو كتاب اين دو روايت را از
زيد بن على بن الحسين، و عبد الله بن الحسن بن الحسن روايت كرده است.(111)
و اين داستان رجم زانيه را محمد بن طلحه شافعى ذكر كرده است و
گفته است كه: و قال عمر بمحضر من الصحابة لولا على لهلك عمر(112)
«عمر در حضورجمعى از صحابه گفت: اگر على نبود هلاك شده بودم.»
و علامه امينى از چند كتاب اخير و از «اربعين» فخر رازى ص 466
صورت اول از روايت را آورده است، و صورت روايت دوم را نيز از كتاب «كفايه»
حافظ گنجى ص 105 ذكر كرده است.(113)
و محب طبرى در دو كتاب خود در روايت دوم ذكر كرده است كه عمر سه
بار مىگويد: كل احد افقه منى «تمام افراد از من فقيهتر و به مسائل دينى
داناترند.»
و شيخ مفيد در «ارشاد» روايت دوم را ذكر كرده است و در اين روايت
وارد است كه عمر گفت: لا عشت لمعضلة لا يكون لها ابو الحسن.
«من زنده نباشم در مشگلهاى كه پيش آيد، و براى حل آن ابو الحسن
نباشد.»
و در خاتمه روايت وارد است كه آثار غم و اندوه از چهره عمر برطرف
شد، و حكم درباره اين مورد را به امير المؤمنين عليه السلام سپرد.(114)
منع امير المؤمنين از رجم زنى كه ششماهه زائيده بود
شيخ مفيد در «ارشاد» ، از يونس بن حسن، روايت مىكند كه: زنى را
به پيش عمر آوردند كه در شش ماهه زائيده بود، و عمر اراده كرد كه او را سنگسار
كند.در اين حال امير المؤمنين عليه السلام به عمر گفت: ان خاصمتك بكتاب الله
خصمتك! ان الله تعالى يقول: و حمله و فصاله ثلثون شهرا.(115)
و يقول جل قائلا:
و الوالدات يرضعن اولادهن حولين كاملين لمن اراد ان يتم الرضاعة.(116)
فاذا تممت المراة الرضاعة سنتين و كان حمله و فصاله ثلثين شهرا،
كان الحمل منها ستة اشهر.
«اگر اين زن با تو به كتاب خدا در اين مورد منازعه و مباحثه كند،
حتما بر تو غالب خواهد شد.خداوند تعالى مىگويد: مدت زمان باردارى و حمل انسان
در شكم مادر، و مدت زمان از شير بازگرفتن او سىماه است، و نيز مىگويد: مادران
شير ده، بايد اولاد خود را دو سال تمام شير بدهند، از براى آن كس كه بخواهد شير
دادن را تمام و كامل نمايد.و بنابراين چون زن دوران شير دادن خود را در دو سال
مىگذراند، كه بيست و چهار ماه است، و از طرفى مجموع زمان دوران حمل و باردارى،
و زمان دوران شير دادن سى ماه است، حتما خصوص زمان حمل وباردارى، از مجموع اين
دو دوران، شش ماه مىشود.»
عمر چون اين سخن را از امير المؤمنين عليه السلام بشنيد، زن را
رها كرده، و اين حكم ثابتبماند، و صحابه و تابعين و كسانى كه از على عليه
السلام اين حكم را اخذ نمودهاند، تا همين امروزى كه ما در آن زيست مىكنيم،
بدين حكم عمل نمودهاند.(117)
و ابن شهرآشوب آورده است كه: هيثم در جيش از جمله لشگريان بود،
چون از سفر باز آمد شش ماه پس از آمدنش، زن او بچهاى آورد.هيثم اين بچه را از
آن زن منكر شمرد، و آن بچه را نزد عمر آورد، و داستان را براى او بازگو كرد.عمر
امر كرد تا زن را رجم كنند. قبل از اينكه رجم واقع شود على بن ابيطالب عليه
السلام خود را به زن رسانيده، و سپس به عمر گفت: قدرى عنان نفس خود را بازدار،
و آهسته رو، و آرام باش! اين زن راست مىگويد، خداوند تعالى مىگويد:
و حمله و فصاله ثلثون شهرا
و همچنين مىگويد:
و الوالدات يرضعن اولادهن حولين كاملين،
و بنابراين مجموع حمل و رضاع سى ماه است.
عمر گفت: لولا على لهلك عمر.و زن را آزاد كرد، و آن طفل را هم
ملحق به پدر نموده، حكم نسب برقرار كرد.
به دنبال اين مطلب ابن شهرآشوب گويد: شرح اين قضيه از اين قرار
است كه: در كمترين زمانى كه حامله شدن زن تحقق مىيابد، كه همان زمان انعقاد
نطفه است، چهل روز است، و كمترين زمانى كه بچه زنده از شكم مادر بيرون مىآيد،
شش ماه است.به جهت آنكه: نطفه در رحم چهل روز مىماند، پس از آن در مدت چهل روز
تبديل به علقه مىشود، و سپس در مدت چهل روز مضغه مىگردد، و پس از آن در چهل
روز صورت بندى مىشود، و در مدت بيست روز هم روح در او دميده مىگردد.و اين
مجموعه در شش ماه است.و چون دوران شير دادن نوزاد تا از شير باز گرفتن آن بيست
و چهار ماه است، بنابراين دوران حمل شش ماه است.(118)
و امروز نيز در طب به ثبوت رسيده است كه: بچه در شكم مادر در راس
شش ماه بچه تام و تمامى است كه قابل براى ادامه حيات است، غاية الامر آن سه ماه
ديگر براى رشد و پرورش در محيط مناسب و تغذيه بهتر معين شده است.
و بنابر آنچه در تواريخ وارد است: حضرت سيد الشهداء عليه السلام،
و حضرت يحيى بن زكريا على نبينا و آله و عليهما الصلوة و السلام در ششماهگى
متولد شدهاند، اين واقعيت، خارج از قواعد و قوانين طبيعى نبوده است.
نيشابورى در تفسير خود در ذيل آيه:
و الوالدات يرضعن اولادهن حولين كاملين
گويد: مدت حمل و باردارى شش ماه است، و از عمر روايت است كه زنى
ششماهه زائيد، و او را به عمر سپردند، و امر به رجم او نمود و به على (رضى
الله عنه) اين قضيه خبر داده شد، و على او را منع كرد، و به اين آيه احتجاج
نمود.
عمر گفتار او را تصديق كرد و گفت: لولا على لهلك عمر.
جالينوس مىگويد: من در تعيين مقدار حمل و باردارى زنان فحص تام و
تجسس كاملى داشتم، و ديدم زنى را كه در يكصد و هشتاد و چهار شب كه آبستن شده
بود زائيد.و ابو على سينا نيز چنين گمان دارد كه او خودش نيز مشاهده اين معنى
را نموده است.
و اهل تجربه براى اين مطلب قاعده كلى بيان كردهاند، و گفتهاند:
براى تكون و تحقق جنين، زمان معينى مقدر است.اگر اين زمان دو برابر شود، جنين
در شكم مادر حركت مىكند، و سپس چنانچه دو برابر مجموع اين دو زمان را بر آن
بيفزائيم جنين متولد مىشود.
و بنابراين، اگر خلقت و تكون جنين، در سى روز صورت گيرد، چنانچه
به همين مقدار بگذرد، يعنى از مدت آبستن شدن، شصت روز سپرى گردد، جنين حركت
مىكند، و اگر دو برابر مجموع اين مقدار اضافه شود، كه يكصد و بيستروز است، و
مجموع دوران باردارى يكصد و هشتاد روز شود جنين متولد مىگردد.
و اگر خلقت و تكون جنين در سى و پنج روز صورت گيرد، بچه در راس
هفتاد روز تكان مىخورد، و در راس دويست و ده روز منفصل مىشود، و به دنيا
مىآيد كه اين هفت ماه مىشود.
و اگر خلقت و تكون جنين در چهل روز صورت پذيرد، در راس هشتاد روز
بچه حركت مىكند، و در سر دويست و چهل روز كه هشت ماه است، متولد مىشود.ولى
چنين بچهاى كمتر ديده مىشود كه در دنيا زنده بماند مگر در شهرهاى معينى،
همچون مصر. و اين معنى بحثش در اين كتاب گذشت.
و اگر خلقت و تكون جنين در چهل و پنج روز صورت گيرد، طفل در راس
نود روز متحرك مىشود، و در سر دويست و هفتاد روز كه نه ماه است متولد مىشود،
و اين بسيار است، و اما اكثر مدت حمل در قرآن مجيد مقدارى براى آن مشخص نشده
است.(119)
فخر رازى در تفسير اين آيه، عين عبارتى كه ما از نيشابورى ذكر
كرديم ذكر كرده است، و البته او بر نيشابورى تقدم دارد، و نيشابورى از او اخذ
كرده است.(120)
و بيهقى در «سنن» خود در باب ما جاء فى اقل الحمل با دو سند متصل
خود از ابى الحرب بن ابى الاسود دئلى، و از حسن بصرى مرسلا داستان امر عمر را
به رجم زنيكه شش ماهه جنين خود را به زمين نهاده بود، و منع امير المؤمنين عليه
السلام را روايت نموده است.(121)
و سيوطى در «الدر المنثور» از عبد الرزاق، و عبد بن حميد، و ابن
منذر، از طريق قتادة از ابو الاسود دئلى اين حديث را روايت كرده است.(122)و علامه فقيد آية - الله طباطبائى رضوان الله عليه در «الميزان» ،
از سيوطى، در «الدر المنثور» ، و از شيخ مفيد در «ارشاد» ، نقل كردهاند.(123)
و ملا على متقى هندى(128)همين مضمون از روايت را در
كتب خود روايت نمودهاند.و در پايان حديثخوارزمى وارد است كه: اين زن نيز در
نوبت ديگر در سر شش ماهگى زائيد. سيد بن طاووس نيز از مصادر عامه، ردا على
مذهبهم آورده است.(129)
و ملا على متقى با سند ديگر از قتاده از ابو الحرب بن الاسود
دئلى، از پدرش، بدين صورت روايت كرده است كه:
براى حكم و اجراء حد، زنى را نزد عمر بردند كه شش ماهه زائيده
بود، و عمر تصميم گرفت او را رجم كند، خواهر اين زن به نزد على بن ابيطالب عليه
السلام آمد، و گفت: عمر خواهر مرا سنگسار مىكند، من تو را به خدا قسم مىدهم
كه اگر براى خواهر من عذرى را مىدانى براى من بيان كن! على بن ابيطالب گفت:
تحقيقا خواهر تو معذور است و براى او عذرى است!
خواهر صداى خود را به تكبير: الله اكبر بلند كرد كه: عمر و حاضران
نزد او شنيدند، و سپس به نزد عمر آمد و گفت: على مىپندارد كه براى خواهر من
عذرى است.عمر به سوى على فرستاد و پرسيد: عذر او چيست؟
على عليه السلام گفت: خداوند عز و جل مىگويد:
و الوالدات يرضعن اولادهن حولين كاملين
و همچنين مىگويد:
و حمله و فصاله ثلثون شهرا،
و بنابراين مدت حمل شش ماه است، و مدت شيرخوارگى بيست و
چهارماه.عمر آن زن را رها كرد.و اين زن نيز پس از اين، در شش ماهگى بچه آورد.(130)
نظير اين قضيه در زمان حكومت عثمان اتفاق افتاد، و عثمان حكم به
رجم زن بيگناه كرد، و وقتى كه اعلام و احتجاج امير المؤمنين عليه السلام با
عثمان واقع شد، زن بيچاره را سنگسار كرده بودند، و كار از كار گذشته بود.
سيوطى در «الدر المنثور» گويد: ابن منذر، و ابن ابى حاتم از بعجة
بن عبد الله جهنى تخريج كردهاند كه او گفت: مردى از طائفه ما (جهنىها) زنى را
نيز از طائفه ما گرفت.زن درست در سر شش ماه بچه كاملى زائيد.شوهر اين زن پيش
عثمان رفت، و داستان را شرح داد.عثمان امر كرد تا او را سنگباران كنند.
خبر اين قضيه را براى على (رضى الله عنه) آوردند.على به نزد عثمان
آمد، و گفت: چه مىكنى؟ !
عثمان گفت: اين زن در راس ششماهگى بچه تام و تمامى زائيده است،
مگر اين امر تصور دارد؟ !
على (رضى الله عنه) گفت: آيا نشنيدهاى كه: خداى تعالى مىگويد:
و حمله و فصاله ثلثون شهرا،
و نيز مىگويد: حولين كاملين، چقدر مىيابى تو كه از اين مقدار
بعد از كسر كردن دو سال باقى بماند، مگر شش ماه؟ !
عثمان گفت: سوگند به خدا كه من فهمم به اين مطلب نرسيده بود.اينك
برويد و زن را نزد من بازگردانيد! چون رفتند زن را برگردانند، ديدند كارش تمام
شده، وزير سنگها جان داده است.
وقتى كه اين زن را براى رجم مىبردند از جمله سخنانش به خواهر خود
اين بود: يا اخية لا تحزنى فو الله ما كشف فرجى احد قط غيره!
«اى مهربان خواهر من! غمگين مباش! سوگند به خدا هيچكس جز شوهرم با
من آميزش ننموده است (و خدا پرده را برمىدارد، و روشن مىسازد كه من مظلوم و
بىگناه بودهام) .»
راوى روايت: بعجة بن عبد الله جهنى گويد: اين بچه بزرگ شد، و رشد
و نما كرد، و اين مرد اعتراف به فرزندى او نمود، و از تمام مردم، اين بچه به
اين مرد شبيهتر بود.و به جرم و جنايتى كه اين مرد نموده بود، و به زن بىگناه
خود نسبت زنا داده بود، مىگويد: من ديدم او را بعد از اين كه يتساقط عضوا عضوا
على فراشه(131)«در بستر افتاده، و تمام اعضاء بدنش، يكى پس از
ديگرى فرو مىريخت.»
و بيهقى(133)و ابن كثير دمشقى(134)و
عينى(135)روايت كردهاند و علامه فقيد آية الله طباطبائى، از
سيوطى، در «الدر المنثور» حكايتنموده(136)، و سيد محسن جبل عاملى
در كتاب «عجائب الاحكام» آورده(137)، و علامه امينى در «الغدير»
از مصادر آن آورده است.(138)و(139)
بارى اين است طرز حكومتخلفاى جور، كه در ريختن خون مظلومان و
بىگناهان آستين بالا زده، و عذر خود را عدم علم به كتاب و سنت مىدانند، و
سوگند هم مىخورند كه نمىدانستيم.آخر كسى نبود به اين دايگان مهربانتر از
مادر بگويد: چه كسى شما را خليفة المسلمين، و امير المؤمنين، و خليفة رسول الله
خوانده؟ و در برابر كدام امتشما اين برچسب را به خود زدهايد؟ شما خليفه رسول
الله و امير مؤمنان را از مقامش ساقط مىكنيد، تا كه برود در باغهاى مدينه و
خارج مدينه آبيارى كند و شخم بزند، و شما با اعتراف به جهل و نادانى خود، نام
خليفه و امير بر خود بنهيد و جانشين و قائم مقام رسول الله بدانيد؟
آرى نتيجه به دست گرفتن افراد غير واجد مقام ولايت، درجه و مقام
حكومت و ولايت را همين است كه: نتايجش يكى پس از ديگرى ظاهر مىشود، و تا قيام
قائم به حق، ولى حضرت حق، مردم گمراه و سرگردان و مظلوم، و بدون كاميابى از
سرمايههاى الهى در دنيا بيايند و بروند.
به خدا سوگند در ديروز كه مشغول نوشتن داستان اين زن مظلوم بودم
كه در زير بمباران سنگهاى عثمان سنگسار شده بود، آنقدر گريه كردم و اشكها
سرازير كردم، كه از نوشتن واماندم، نه براى مظلوميت على، و نه براى مظلوميت
زهراء و محسن.بلكه براى مظلوميت اين زن، فقط و فقط همين زن، كه بر اساس دستور
اسلام و پيروى از پيامبر اكرم، ازدواج كرده، و بار حمل و سختيهاى دوران باردارى
را متحمل شده، و اينك كه بچهاى زائيده است، مزدش را آن دهند كه:
از نوزادش كه آرزو دارد پستان بر لبانش نهد، و از نظاره بر چهره
او، درد و رنجباردارى و زائيدن را فراموش كند، بدون جرم و گناه، از نوزاد جدا
كنند، و ببرند آنقدر به او سنگ بزنند كه جان دهد، به اتهام اينكه زنا كردهاى!
و اين بچه بچه زناست.اين زن در كانون وجدان و مركز اصيل تفكير و درايتخود چه
مىگويد؟ !
همان جمله سربستهاى را كه به خواهرش گفت «غير از شوهرم كسى با من
درنياويخته، و غير از خدا كسى از سر من آگاه نيست» ، اين طفل، طفل من است، به
دستور رسول خدا در شكم حمل كردهام، و دوران حمل را پشتسر گذارده، و اينك كه
بچه را به زمين نهادهام، و ابتداى دوران رضاع است، بايد مرا سنگسار كنند اين
مدعيان خلافت!
آرى يوسف را به جرم عصمت و پاكى به زندان كردند، او بىگناه بود،
عفيف بود.
بارى بين اين قضيه عثمان، و قضيه عمر كه امر به رجم نموده بود،
ولى خبر امير مؤمنان عليه السلام به او رسيده، و هنوز زن را سنگسار ننموده
بودند، تفاوتى نيست.
هر دو از يك منبع و سرچشمه آب مىخورند.
عثمان حكم به رجم كرد، و زن را به پيرو آن رجم كردند.عمر حكم به
رجم كرد و اتفاقا رجم نشده حكم على رسيد، و جلوگير شد. هر دو حكم، حكم به غلط و
ناشى از جهل بوده است، ولى اتفاقا حكم عثمان عمل شد، و حكم عمر نشد.از جهت صدور
حكم ظالمانه ابدا تفاوتى در ميان آنها نيست.ولى چون زن جهنيه را سنگسار كردند،
نام عثمان در تواريخ و كلام به بدى ياد شد، و اين رجم را از نقمات وارده بر او
شمردهاند، و اما عمر چون حكمش عمل نشده بود، و نداى لولا على لهلك عمر او بلند
شد، اين جمله را طرفداران او حمل بر راستى و صدق اونموده و مىگويند: در برابر
حق تسليم شد.
ولى همانطور كه يادآور شديم از جهت ملاك و روح قضيه، بين اين دو
مسئله تفاوتى نيست.عثمان هم پس از ملاقات و احتجاج امير المؤمنين عليه السلام
اعتراف كرد كه من نمىدانستم.و حكم هم از هر دو مصدر صادر شد.
وانگهى گفتار عمر كه در بيست و سه مورد گفته است: لولا على لهلك
عمر اگر هلاكت واقعى و اخروى و عذاب خداوندى است، پس چرا در برابر شاه ولايت
قيام كرده و سپر گرفته و حق مسلم او را عالما عامدا ربوده است؟ !
پس معلوم مىشود مراد او از اين عبارت، هلاكت ظاهرى، و ريخته شدن
آبرو، و تنزل از شان و مقام دنيوى بوده است كه نام او را هم در مجالس و محافل
به زشتى ياد كنند.اين هم كه قيمت ندارد، همانطور كه گفتار او كه من زنده نباشم،
وقتى على نيست، و يا در شهرى نباشم كه على در آنجا نباشد، غير از اين مفهوم،
مفهوم دگرى ندارد.او حتما براى برقرارى حكومتخود نيازمند به على است، ولى نه
آنكه خود را سرا و واقعا محتاج به على ببيند، بلكه به على چون نياز به مهرهاى
از مهرههاى خلافت كه بدون آن چرخ حكومتش نمىگردد، نيازمند است.
خوارزمى گويد: و با اين اسناد (يعنى با سلسله سندى كه در خبر قبل
از اين ذكر شده است) خبر داد به من ابو العلاء حافظ، از حسن بن احمد همدانى، از
طريق اجازه در روايت، بر روى منبر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، كه
خزيمة بن ثابت انصارى در جلوى منبر رسول خدا ايستاده، و اين ابيات را انشاد
كرد:
اذا نحن بايعنا عليا فحسبنا ابو حسن مما نخاف من الفتن1
وجدناه اولى الناس بالناس انه اطب قريش بالكتاب و بالسنن2
و ان قريشا ما تشق غباره اذا ما جرى يوما على الضمر البدن3
و فيه الذى فيهم من الخير كله و ما فيهم بعض الذى فيه من حسن(140)4
1- «اگر ما با على بيعت كنيم، ابو الحسن ما را از هر فتنهاى كه
از آنمىترسيم و بيمناكيم، كفايت مىكند، و او براى ما كافى است.
2- ما او را چنان يافتيم كه ولايتش از همه مردم به مردم بيشتر
است، زيرا كه او حاذقترين و ماهرترين طائفه قريش استبه كتاب خداوند، و به
سنتهاى رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم.
3- على يگانه مرد دلير و يكهتازى است كه قريش جنگاور آنگاه كه وى
بر شتران لاغراندام سوار شده و بتازد، قدرت آن را ندارد كه غبار او را بشكافد و
هماورد وى گردد.
4- و در على است تمام خيرات و خوبىهائى كه در همه آنهاست، و در
همه آنها بعضى از خيرات و خوبىهاى او يافت نمىشود» .
و نيز خوارزمى با سند متصل خود، از مهذب الائمة ابو المظفر، عبد
الملك بن على بن محمد همدانى با اتصال سند به عمرو بن ميمون، از ابن عباس روايت
مىكند كه بعضى از اهل كوفه در ايام صفين درباره امير المؤمنين عليه السلام اين
ابيات را انشاد كرد:
انت الامام الذى نرجو بطاعته يوم النشور من الرحمن غفرانا1
اوضحت من ديننا ما كان مشتبها جزاك ربك عنا فيه حسنانا2
نفسى الفداء لخير الناس كلهم بعد النبى على الخير مولانا3
اخى النبى و مولى المؤمنين معا و اول الناس تصديقا و ايمانا(141)4
1- «اى على: تو آن امام و پيشوا هستى كه ما در سايه اطاعت او در
روز قيامت از خداى رحمن اميد غفران داريم!
2- تو آنچه براى ما در امور دين ما مشتبه بود، واضح كردى،
پروردگارت از جانب ما جزايت را دو چندان نمايد!
3- جان من فداى كسى كه از همگى مردم بهتر است پس از پيغمبر، كه او
على است مولاى ما كه منبع خير و بركت است.
4- اوست هم برادر پيغمبر و هم صاحب اختيار مؤمنان، و اولين كسى كه
ايمان آورد و تصديق رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم را نمود.» بالجمله
جهالتخلفاى غاصب يكى و دوتا نيست، در مسائل شرعى و آيات قرآن و لغت و معارف
الهى آنقدر گيجبودهاند كه علماى علم كلام در احتجاجات خود در برابر مخالفين،
آنها را ضبط و ثبت كردهاند.