(1) -
«آيه نهم، از سوره زمر: سى و نهمين سوره از قرآن كريم» .
(2) -
اين مفاد آيه قبل از اين آيه، يعنى آيه هشتم از اين سوره است:
(و اذا مس الانسان ضر دعا ربه منيبا اليه ثم اذا خوله نعمة منه نسى
ما كان يدعوا اليه من قبل و جعل لله اندادا ليضل عن سبيله قل تمتع بكفرك قليلا
انك من اصحاب النار.
(3) -
«غاية المرام» ، ص 415، باب 161، حديث اول، از عامه.
(4) -
«غاية المرام» ، ص 415 و ص 416، باب 162، حديث اول از خاصه.
(5) -
ظاهرا بايد و يرجوا رحمة ربه قبل از ذكر نزول آن درباره امير
المؤمنين عليه السلام و بعد از جمله:
(و يحذر الآخرة
(آورده شود.و ليكن چون در نسخه «غاية المرام» و نيز در خود تفسير
على بن ابراهيم ص 575 به طريق مذكور آورده شده بود، ما هم نيز بدون تصرف
آورديم.
(6) -
«غاية المرام» ، ص 416 حديث دوازدهم از خاصه.
(7) -
«غاية المرام» ، ص 416، حديث 2، 3، 4، 5، 6، 7، 8، 10 و 11 از
خاصه.
(8) -
«شواهد التنزيل» ج 2، ص 116، حديث 805.
(9) -
«مجمع البيان» ، طبع صيدا، ج 4، ص 491.
(10) -
«الميزان» ، ج 17، ص 260.
(11) -
«شواهد التنزيل» ج 2، ص 117، حديث 806.
(12) -
در نسخه مطبوعه از «مناقب» عباس آمده است، و ظاهرا اشتباه
است، و ابو بكر بن عياش است.
ترجمه احوال او را در «تنقيح المقال» ، ج 3، باب الكنى، ص 5 و ص
6 آورده است.حياتش در عصر حضرت صادق (ع) -
بوده و از آن حضرت روايت كرده است، و
بنا به استفاده سيد صدر الدين در حواشى «منتهى المقال» از روايتى كه از او در
«تهذيب» در باب ارث وارد شده است، مىتوان اثبات تشيع او را نمود.
(13) -
«آيه 31، از سوره 80: عبس» :
و فاكهة و ابا متاعا لكم و لانعامكم
اب عبارت است از خوراك چهارپايان همانطور كه از خود آيه پيداست كه
متاعا لكم را براى فاكهه و لانعامكم را براى اب، حال آورده است.
(14) -
كلاله به اقوام مادرى ميت گويند همچون برادر و خواهر از طرف
مادر و گاهى نيز به اقوام پدرى گفته مىشود.
(15) -
در تعليقه آورده است كه: ظاهرا بايد سبيع باشد بر وزن امير،
كه او از عمر درباره معناى الذاريات پرسيد.و جماعتى به نام سبيع ناميده شدهاند
كه ابن حجر در تقريب ذكر كرده است، و محتمل است كه سبيع بن خالد يشكرى باشد، و
اما عبارتى را كه در «بحار الانوار» نقل كرده است لفظ آن با صاد استبه جاى
سين، صبيع و من نيافتم كسى را كه اسمش اينطور باشد.
(16) -
مسائلى است كه مشروح آنها در همين درس ذكر خواهد شد، انشاء
الله تعالى.
(17) -
همان.
(18) -
همان.
(19) -
همان.
(20) -
اين حديث را حموئى در كتاب «فرآئد السمطين» ، ج 1، ص 94
حديثشماره 63 آورده است و خوارزمى در «مناقب» خود در فصل 10 در ص 49 و در
«مقتل» خود در فصل 4، ج 1، ص 43 روايت نموده است، و ابو نعيم اصفهانى در «حلية
الاوليآء» ، ج 1، ص 65 آورده است.
(21) -
«آيه 269، از سوره 2: بقره.»
(22) -
مشروح اين روايت را شيخ طوسى، در «تهذيب الاحكام» ، ج 6، ص
220 و ص 221 و كلينى در «كافى» ، ج 7، ص 408 و ص 409 آورده است كه: حسين بن
سعيد از فضالة بن ايوب از داود بن فرقد روايت كرده است: مردى براى من حديث كرد
از سعيد بن ابى الخضيب بجلى كه او گفت: من با ابن - ابى ليلى هر يك در يك جانب
از كجاوه نشسته و رفيق سفر بوديم تا به مدينه وارد شديم، اتفاقا در وقتى كه ما
در مسجد رسول الله (ص) -
بوديم جعفر بن محمد (ع) -
داخل مسجد شد.من به رفيقم ابن
ابى ليلى گفتم: برمىخيزى تا به نزد او برويم؟ ! گفت: ما با او چكار داريم؟
گفتم: از او از مسائلى بپرسيم و با او گفتگو و مذاكره نمائيم.او گفت: برخيز تا
برويم! ما هر دو به نزد جعفر آمديم و او از احوال من و از احوال عيالات و اهل
من پرسيد.و پس از آن گفت: اين مردى كه با تست چه كسى است؟ من گفتم: ابن ابى
ليلى قاضى مسلمين! حضرت گفت: تو ابن ابى ليلى قاضى مسلمين هستى؟ ! گفت: آرى!
حضرت گفت: مال اين مرد را مىگيرى و به آن مرد مىدهى، و حكم قتل صادر مىكنى،
و بين مرد با زنش حكم به طلاق مىكنى، و در اين امور از هيچكس نمىترسى؟ گفت:
آرى.آنگاه سؤالهاى حضرت و جوابهاى او را بيان مىكند، بدين عبارت كه: حضرت
گفتند: به چه چيز قضاوت مىكنى؟ گفت: به آنچه به من از رسول خدا (ص) -
و از على
(ع) -
و از ابو بكر و عمر رسيده است.حضرت گفتند: آيا به تو رسيده است كه رسول خدا
(ص) -
فرمود: ان عليا (ع) -
اقضاكم؟
(«على (ع) -
در ميان شما بهترين كسى است كه قضاوتش مطابق واقع است؟
!» گفت: آرى! حضرت گفتند: پس چگونه بر خلاف قضاوت على حكم مىكنى در حاليكه اين
روايت از رسول الله (ص) -
به تو رسيده است؟ فما تقول اذا جىء بارض من فضة و
سموات من فضة ثم اخذ رسول الله (ص) -
بيدك فاوقفك بين يدى
ربك و قال: يا رب ان هذا قضى بغير ما قضيت «در قيامت كه زمين به
صورت نقره و آسمانها به صورت نقره درخشندگى دارند، اگر رسول خدا دست ترا بگيرد،
و در پيشگاه پروردگارت وقوف دهد و پس از آن بگويد: اى پروردگار من: اين مرد به
غير از طريقى كه من قضاوت مىكردم، قضاوت نموده است، جواب خدا را چه خواهى گفت؟
!» سعيد بن ابى الخضيب مىگويد: فاصفر وجه ابن ابى ليلى حتى عاد مثل الزعفران
«رنگ چهره ابن ابى ليلى همچون زردى رنگ زعفران زرد شد» آنگاه ابن ابى ليلى به
من گفت: التمس لنفسك زميلا و الله لا اكلمك من راسى كلمة ابد) -
«تو براى خودت
رفيق سفر ديگرى را طلب كن! و سوگند به خدا كه من ديگر تا ابد يك كلمه با تو سخن
نخواهم گفت.»
(23) -
مجل اسم مفعول از باب اجله اجلالا استبه معناى بزرگ داشته
شده، منزه از عيب، و در اين صورت مضاعف است و ممكن است ناقص يائى باشد از باب
جلى الامر يعنى ظاهر كرد آن را و جلى الفرس يعنى گوى سبقت را ربود.و در اين
صورت در اصل مجلى بوده است كه اسم فاعل از باب تفعيل باشد و در شعر مجليا بوده
كه به واسطه ضرورت شعر مجلا گفته شده است.يعنى على در تمام كتب آسمانى يكهتاز
و پيشتاز ميدان علم و معرفت است.و اين احتمال از جهت معنى اقرب است چون اين
ابيات درصدد بيان مقامات علمى امير المؤمنين (ع) -
است.
(24) -
«مناقب» ابن شهرآشوب، طبع سنگى، ج 1، ص 259 تا ص 261.
(25) -
مرحوم امين گويد: در حاشيه اصل كتاب «عجائب احكام» على بن
ابراهيم اين طور ضبط شده است كه: اصبغ از گفتار عرب است كه مىگويند: فرس اصبغ
و مؤنث آن صبغاء يعنى آن اسبى كه در دو كنار اطراف گوشهاى او سپيدى است.و اصبغ
رئيس لشگر اولين كتيبه از مقدمه لشگر آنحضرت بوده است.
(26) -
«عجائب احكام امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام» سيد
محسن جبل عاملى، طبع بيروت، مفاد و محصل از ص 31 تا ص 35.
(27) -
اول از «آيه 35، از سوره 10: يونس» :
افمن يهدى الى الحق احق ان يتبع امن لا يهدى الا ان يهدى فما لكم
كيف تحكمون
و ما در پيرامون اين آيه در ج 1، از «امامشناسى» ، در درس
دوازدهم از ص 217 تا ص 221 بحث نمودهايم.دوم از «آيه 9، از سوره 39: زمر» :
قل هل يستوى الذين يعلمون و الذين لا يعلمون انما يتذكر اولوا
الالباب
و ما در صدر همين درس فعلى: درس 157 از ص 138 تا ص 140 تفسير آنرا
اجمالا بيان كردهايم.سوم از «آيه 247، از سوره 2: بقره» :
و قال نبيهم ان الله قد بعث لكم طالوت ملكا قالوا انى يكون له
الملك علينا و نحن احق بالملك منه و لم يؤت سعة من المال قال ان الله اصطفاه
عليكم و زاده بسطة فى العلم و الجسم و الله يؤتى ملكه من يشاء و الله واسع
عليم، و ما در ج 11 «امام شناسى» كه همين مجلد است، در درس 151 و 152 از ص 16
تا ص 17 به بحث آن پرداختهايم.و چهارم از «آيات 30 تا 33، از سوره 2، بقره» :
و اذ قال ربك للملئكة انى جاعل فى الارض خليفة قالوا اتجعل فيها
من يفسد فيها و يسفك الدماء و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك قال انى اعلم ما لا
تعلمون.و علم ادم الاسماء كلها ثم عرضهم على الملئكة فقال انبئونى باسماء هؤلاء
كنتم صادقين.قالوا سبحانك لا علم لنا الا ما علمتنا انك انت العليم الحكيم.قال
يا ادم انبئهم باسمائهم فلما انباهم باسماءهم قال الم اقل لكم انى اعلم غيب
السموات و الارض و اعلم ما تبدون و ما كنتم تكتمون
«و بياد بياور آن زمانى را كه پروردگار تو به ملائكه گفت: من در
زمين خليفه قرار مىدهم! ملائكه گفتند: آيا تو در روى زمين كسانى را قرار
مىدهى كه فساد كنند، و خونها بريزند، در حاليكه ما ترا به حمد خودت تسبيح
مىگوئيم! و تو را تنزيه و تقديس مىنمائيم؟ خداوند به آنها گفت: من چيزى را
مىدانم كه شما نمىدانيد.و خداوند به آدم جميع اسماء را تعليم كرد و پس از آن
حقايق آن اسماء را به فرشتگان عرضه نمود و گفت: اگر شما در ادعاى خود صادق
هستيد، اسماء اينها را به من خبر دهيد! ملائكه گفتند: پاك و منزهى اى خداوند!
ما علمى نداريم مگر آنچه را كه تو به ما تعليم نمودهاى، و حقا و تحقيقا تو
دانا و حكيم مىباشى! خداوند به آدم خطاب كرد كه: اى آدم تو ملائكه را از اسماء
اينها خبر كن، و چون آدم فرشتگان را از اسماء اينها خبر كرد، خداوند به آنها
گفت: مگر من به شما نگفتم كه من پنهانى و غيب آسمانها و زمين را مىدانم، و
مىدانم آنچه را كه شما ظاهر مىكنيد و آنچه را كه شما پنهان مىداشتيد» .
در اينجا مىبينيم حضرت حق جل جلاله ملائكه را آگاه كرد كه آدم در
روى زمين از آنها به خلافتخود سزاوارتر است، زيرا كه آدم اعلم منهم بالاسماء و
افضلهم على علم الانباء «آدم در علم اسماء از ملائكه اعلم است و در علم انباء و
خبر دادن از حقايق افضل است.» و اين است مناط خلافت در روى زمين كه ملائكه
نداشتند («ارشاد» ص 106 و ص 107) -
.
(28) -
اين روايت را نيز ابن كثير در «البداية و النهاية» ج 5 ص
107، از احمد بن حنبل و ابن ماجه و ابو داود روايت كرده است.و محب الدين طبرى
در «الرياض النضرة» ، ج 3، ص 213 از احمد تخريج كرده است.و ابن حجر هيتمى در
«الصواعق المحرقة» ص 73 آورده و گفته است: حاكم آنرا تخريج كرده و صحيح شمرده
است.و اصل اين حديث در «مستدرك» حاكم ج 3 ص 135 با امضاى صحت آن موجود است، و
در «غاية المرام» ، قسمت دوم ص 529 پنج روايت از عامه تحتشماره 7 تا 11 از
احمد بن حنبل و يك روايت حتشماره 13 از خوارزمى در اين موضوع آورده است.و سبط
ابن جوزى در «تذكره» از احمد بن حنبل در فضائل تخريج كرده است و سپس گويد:
احمد در «مسند» هم تخريج كرده است و ابن اسحق و غير او در «مغازى» آوردهاند و
در «مغازى» وارد است كه رسول خدا به او گفت: اذا جلس بين يديك خصمان فلا تقض
بينهما حتى تسمع من الآخر مثل ما سمعت منه فانك اذا فعلت ذلك تبين لك القضاء.
(29) -
طريق قرعه و كيفيت آن بدينطور است كه: نام هر يك از آن دو نفر
را به قطعهاى از چوب و يا چيز ديگرى مىنويسند و آن را در دو عدد پارچه
مىبندند، و به كودكى مىگويند تا يكى از آنها را بردارد، كودك هر كدام را كه
برداشت، پسر نوزاد به او داده مىشود.و در «تهذيب» شيخ، ج 6، ص 239 در مورد
تشخيص طفلى كه معلوم نيست دختر استيا پسر از حضرت صادق (ع) -
وارد است كه: روى
قطعه چوبى بنويسند: عبد الله، و روى قطعه ديگرى امة الله آنوقت امام و يا قرعه
زننده بگويد: اللهم انت الله لا اله الا انت عالم الغيب و الشهادة انت تحكم بين
عبادك فيما كانوا فيه يختلفون، امر اين مولود را معين بنم.
(30) -
«ارشاد مفيد» ، ص 107 و ص 108.
(31) -
همان.
(32) -
«مناقب» ، طبع سنگى، ج 1، ص 489، و «ذخائر العقبى» ، ص 85
از حميد بن عبد الله بن يزيد آورده است كه احمد در «مناقب» تخريج كرده است، و
نيز در «الرياض النضرة» ، ج 3 ص 216 از «مناقب» احمد تخريج نموده است.
(33) -
اين روايت را ابن كثير نيز در «البداية و النهاية» ج 5، ص
107 و ص 108 از احمد بن حنبل و نسائى و داود با چندين سند آورده است و محب
الدين طبرى در «ذخائر العقبى» ص 85 از احمد در «مناقب» تخريج كرده است و در
«الرياض النضرة» ، ج 3، ص 216 نيز آورده است و حاكم در «مستدرك» ج 3، ص 136 و
137 آورده است.
(34) -
اقتباس از «آيه 29، از سوره 39: زمر» است.
(35) -
«مناقب» ، ج 1، ص 487 و اين روايت را محب الدين طبرى در
«ذخائر العقبى» ص 85 ذكر كرده است.
و كلينى در «كافى» ، ج 2 از طبع سنگى ص 55 قضيه قرعه را از على
بن ابراهيم از پدرش از ابن ابى عمير از حماد از حلبى و محمد بن مسلم از حضرت
صادق (ع) -
آورده است كه: اذا وقع الحر و العبد و المشترك بامراة فى طهر واحد
فادعوا الولد اقرع بينهم فكان الولد للذى يخرج سهمه.
و قضيه آميزش سه نفر را در يمن با كنيزى در طهر واحد با قضاوت
امير المؤمنين (ع) -
به همان طريقى كه در متن ذكر كرديم در ج 2، از طبع سنگى ص 55
از على بن ابراهيم از پدرش از ابن ابى نجران از عاصم بن حميد از ابى بصير از
حضرت ابى جعفر (ع) -
روايت كرده است و در پايان روايت آورده است كه: رسول خدا (ص) -
گفتند: انه ليس من قوم تنازعوا ثم فوضوا امرهم الى الله عز و جل الا خرج سهم
المحق) -
«هيچ گروهى نيستند كه در امرى منازعه كنند و پس از آن امر خود را به خدا
بسپارند مگر آنكه در قرعه نام شخص ذى حق از قرعه بيرون مىآيد.» و شيخ در ج 3،
«استبصار» ، ص 369 از كلينى همين روايت را، و در «تهذيب» ، ج 3، ص 238 نيز
روايت مىكند، و صدوق در «من لا يحضره الفقيه» ج 3، ص 54 نيز از عاصم بن حميد
با همين سند روايت مىكند و در «كنز العمال» طبع دوم، حيدر آباد، ج 6، ص 106
آورده است و در «غاية المرام» ، ص 528 حديث 4 از عامه از احمد بن حنبل آورده
است و در ص 530 سه حديث از خاصه شماره 4 تا 6 از شيخ و كلينى آورده است.
(36) -
شيخ صدوق: محمد بن على بن بابويه در كتاب «المقنع» گويد: اگر
دو مرد كنيزى را بخرند، و هر دو با او آميزش كنند، و آن كنيز بچهاى بزايد،
بايد پدر بچه را با قرعه معين نمود.قرعه به نام هر كه افتاد، بچه به او ملحق
مىشود! و آن شخص بايد نصف ديه كنيز را به رفيقش بپردازد، و بايد بر هر كدام از
آنها نصف حد شرعى اجراء گردد.و اگر سه نفر در طهر واحد با كنيزى كه مستقلا به
ملك خود درآوردهاند، نه مشتركا آميزش نمايند، بدين كيفيت كه: اولى او را بخرد،
و با او مواقعه كند، و پس از آن دومى او را بخرد و با او مواقعه كند، و سپس
سومى او را بخرد و با او مواقعه كند، در اين صورت اگر كنيز بچهاى بزايد، گفتار
حق و صواب در مسئله آنست كه: آن بچه بايد سپرده شود به آن سومى كه كنيز فعلا در
ملك اوست، به جهت گفتار رسول الله (ص) -
: الولد للفراش و للعاهر الحجر «بچه از
آن كسى است كه زن او را در نكاح صحيح مىزايد، و براى شخص زناكار هيچ چيزى نيست
و دستش خالى مىماند و يا بهره او سنگسارى است كه او را مىكنند.» و پدر من
(على بن بابويه) -
در نامهاى كه به من نوشته است: اينطور گفته است كه: اين از
مسائلى است كه نظر و راى فقيه در آن راه ندارد و جز تسليم و تعبد راهى
نيست.انتهى
(«المقنع» باب القضاء و الاحكام كه در ضمن مجموعهاى به عنوان
«الجوامع الفقهية» به طبع سنگى رسيده است) -
.اقول: در مسئله اول كه دو مرد
مشتركا كنيزى را خريدهاند، و معلوم است كه آميزش با او براى هر يك حرام است،
مرحوم صدوق فتوى داده است كه چون در ملك خودشان بوده است پس از قرعه و الحاق
بچه به يكى از آنها آن پدر بايد نصف قيمت كنيز را به ديگرى بپردازد، نه نصف
قيمت طفل را.يعنى به واسطه مواقعه و بچه آوردن، آن نصف ديگر كنيز قهرا عليه و
اجبارا به او منتقل مىشود، و بايد از عهده قيمت نصف كه در آن تعدى و تجاوز
كرده استبرآيد، و اما در مسئله دوم كه سه مرد به طور استقلال، نه به طور
اشتراك در كنيزى كه به طور تناوب ملك آنها شده است - در زمان پاكى واحد زنان -
آميزش كردهاند، در اينجا حكم به قرعه نكرده، بلكه از روى گفتار رسول الله (ص) -
بچه را ملحق به آن مرد سوم كه فعلا كنيز در ملكيت اوست، نموده است.و اين الحاق
محل اشكال است، زيرا بنابر حكم شرعى كه كنيزى را كه مشترى مىخرد تا مدت
گذشتيك طهر نبايد با او نزديكى كند، در صورتى كه نزديكى مشترى دوم و سوم با آن
كنيز از روى عمد و علم به مسئله بوده است، در اين فرض عاهر و زناكار آن دو نفر
بودهاند و بايد بچه را به مالك اول كه مواقعه او صحيح و شرعى بوده است الحاق
كرد، و اگر از روى جهل به حكم و مسئله بوده است، مواقعه آنها وطى به شبهه بوده
است و قاعده الولد للفراش جارى نيست و حتما بايد در اين صورت با قرعه بچه را
ملحق ساخت، زيرا استصحاب عدم انعقاد نطفه در مواقعه اولى و دومى، اثبات انعقاد
نطفه سومى را نمىكند، و هر يك از سه استصحاب با يكديگر معارض و ساقط هستند.
(37) -
«ارشاد» ، طبع سنگى، ص 113.
(38) -
«مناقب» ، طبع سنگى، ج 1، ص 497 و ص 498 و اين روايت را
مجلسى در ج نهم «بحار» از طبع كمپانى ص 483 از «مناقب» و «ارشاد» آورده است.
(39) -
«آيه 36، از سوره 75: القيامة» .
(40) -
«آيه 17، از سوره 78: نبا» .
(41) -
«التشريف بالمنن فى التعريف بالفتن» مشهور به ملاحم و فتن،
طبع نجف، ص 154 و ص 155 و در «الغدير» ، ج 6، ص 172 و ص 173 از «كنز العمال» ج
3 ص 179 و از «مصباح الظلام» جردانى ج 2 ص 56 از ابن عباس نقل كرده است و در
پايان آن دارد كه عمر بسيار تعجب كرد، و سپس گفت: ابا حسن؟ لا ابقانى الله لشدة
لست لها و لا فى بلد لست فيه! «اى ابو الحسن خداوند مرا زنده نگذارد در
مشكلهاى كه پديد آيد، و تو حلال و گرهگشاى آن نباشى! و خداوند مرا در شهرى
سكنى ندهد كه تو در آن اقامت ننمائى! »
(42) -
«آيه 11، از سوره 4: نسآء» .
(43) -
«مناقب» ، طبع سنگى، ج 1، ص 498 و «بحار الانوار» ، طبع
كمپانى، ج 9، ص 479.و نظير اين قضيه را شيخ در «تهذيب» ، ج 6، ص 315 و صدوق در
«من لا يحضر» ، ج 3، ص 11 از عاصم بن حميد از محمد بن قيس از ابو جعفر (ع) -
در
زمان خلافت ظاهريه خود امير المؤمنين (ع) -
روايت كردهاند كه: در زمان آن حضرت
مردى دو زن داشت و هر دو در يك شب زائيدند.يكى پسر و ديگرى دختر.زنى كه دختر
زائيده بود برخاست و عمدا بچه خود را در گهواره ديگرى گذارد و آن پسر را براى
خود برداشت و كار به نزاع كشيد و حضرت با توزين شير آنها مادرهاى دو طفل را
مشخص كردند.
(44) -
در عبارت كلينى اينطور آمده است كه: فقالوا: لقد وردت عليه
قضية ما ورد عليه مثلها، لا يخرج منها فلهذا ما بدينگونه ترجمه كرديم، ولى در
عبارت شيخ اينطور آمده است كه: فقال: لقد وردت علينا قضية ما ورد علينا مثلها
لاتخرج منها بعينى حضرت فرمود: «قضيهاى براى ما پديدار شده است كه نظير آن پيش
نيامده بود.سوگند به خدا كه از مشكله آن بيرون خواهم آمد.»
(45) -
«فروع كافى» ، كتاب «القضاء و الاحكام» ، از طبع سنگى، ج 2،
ص 363 و از طبع حروفى، ج 7، ص 425، و «تهذيب الاحكام» ، طبع نجف، ج 6، ص 307 و
ص 308 و مختصر اين داستان را ابن شهر آشوب در «مناقب» ، ج 1، طبع سنگى ص 508
به مضمون مشابهى آورده است.
(46) -
«ارشاد مفيد» ، طبع سنگى ص 122، و «الرياض النضرة» ، مطبعة
لبندة، ج 3 ص 214، و در «ذخائر العقبى» ، ص 84 از قلعى تخريج كرده است و ابن
حجر هيتمى در «الصواعق المحرقة» ص 77 گويد: مدائنى از «مجمع» از على آنرا
تخريج كرده است.
(47) -
«فروع كافى» ، كتاب القضاء و الاحكام، از طبع حروفى، ج 7، ص
427 و ص 428.و ابن شهرآشوب در «مناقب» ، طبع سنگى، ج 1، ص 274 آورده است.
(48) -
«تهذيب» ، باب الزيادات فى القضايا و الاحكام، طبع نجف، ج 6،
ص 290 و ص 291 و ايضا در «تهذيب» ، ج 8 ص 319 در كتاب نذور آورده است.
(49) -
«استيعاب» ، ترجمه على بن ابى طالب الهاشمى القرشى (امير
المؤمنين (ع))، ج 3، ص 1105 و ص 1106.
(50) -
«استيعاب» ج 3، ص 1102.
(51) -
زبية با ضمه زآء معجمه حفرهاى است كه براى شكار كردن شير حفر
مىكنند، و آنرا زبية نامند، براى آنكه اين گودال را در محل مرتفعى همچون تپه
مىكنند، و اسم محل مرتفع زبية است.و اين حفره را كه زبية گويند، از باب تسميه
حال به اسم محل است.و اصل زبيه، زابية است كه آب تا آنجا بالا نمىرود، و در
مثل آمده است كه: بلغ السيل الزباء يعنى «سيل به بالاى تپه رسيد» .
(52) -
«عجائب احكام امير المؤمنين على بن ابيطالب (ع)» ، تاليف امين
عاملى، ص 37 تا ص 39 و در «كنز العمال» ، طبع حيدرآباد، ج 15، ص 103 و ص 104
از ابو داود طيالسى و ابو شيبة و احمد حنبل و ابن منيع و ابن جرير و بيهقى
روايت كرده است.
(53) -
در قتل و كشتار و جنايات كه از روى خطا سر مىزند و عمدى در
كار نبوده است، در شرع مقدس اسلام ديه بر عهده اقوام و خويشان پدرى شخص
جنايتكار است، نه بر عهده خودش! و آن خويشاوندان را عصبه گويند، و عاقله نيز
مىنامند.و در مثل است كه ديه بر عهده عاقله است، يعنى در جنايات خطائى بايد
اقوام و خويشاوندان پدرى كه ذكور باشند از عهده غرامت و ديه نايتخطائى برآيند.
(54) -
«تذكرة خواص الامة» ، ص 27، از «مسند» احمد حنبل.
(55) -
«الرياض النضرة» ، طبع مطبعه لبندة، ج 3، ص 215.و «ذخائر
العقبى» ، ص 84 در هر دو كتاب از احمد بن حنبل.
(56) -
كلينى در «كافى» ، طبع مطبعه حيدرى، ج 7، كتاب ديات، ص 286 و
شيخ در «تهذيب» طبع نجف، ج 10، ص 239، و در «غاية المرام» ، ص 530 حديث 8 از
خاصه از شيخ آورده است.
(57) -
«جواهر الكلام» ، طبع سنگى حاج موسى ملفق، ج 6، صفحه شمارى
ندارد.كتاب ديات.
(58) -
«شرح لمعه» ، ج 2، ص 356 از طبع محمد كاظم، كتاب ديات.
(59) -
«البداية و النهاية» ، ج 5، ص 108 و در «كنز العمال» طبع
دوم حيدرآباد، ج 15، ص 105 و ص 106 در باب فضائل على (ع) -
آورده است و در «غاية
المرام» ، قسمت دوم، ص 528 و ص 529 اين دو حديث را از احمد بن حنبل، تحتشماره
5 و 6 از عامه روايت كرده است.
(60) -
«مناقب» ، طبع سنگى، ج 1، ص 487.و ظاهرا «حنش بن معتمر» صحيح
است.
(61) -
«ارشاد» ، طبع سنگى، ص 108.
(62) -
«كافى» ، ج 7، ص 286، و «من لا يحضره الفقيه» ، ج 4، ص 86 و
«تهذيب» ج 10، ص 239 و با همين عبارت، مجلسى در بحار الانوار» ، طبع كمپانى، ج
9، ص 482 ذكر كرده است.
(63) -
«مناقب» ، طبع سنگى، ج 1، اول در ص 487 و دوم در ص 506.
(64) -
مشترك به روايى گويند كه آن نام هم بر شخص ثقه و هم بر شخص
غير ثقه در روايات آمده است.فلهذا اگر در سلسله روايتى نام راوى برده شد، و آن
نام مشترك بود، ما نمىتوانيم آن روايت را موثق بدانيم وليكن علماء رجال براى
تعيين و تمييز مشتركات، علائم و خواصى را معين نمودهاند كه با آنها مىتوان
مشتركات را تميز داد و ثقه بودن و غير ثقه بودن را معلوم كرد.از جمله خصوصيات
تعيين زمان آن راوى و تعيين شيخ اوست كه از او روايت مىكند و تعيين شاگرد اوست
كه آن شاگرد از او روايت مىكند) -
از جمله مشتركات محمد بن قيس است، كه در
روايات بر پنج نفر مشتركا اطلاق شده است، بعضى از آنها عادل و ثقه و بعضى
ضعيفاند، وليكن اين محمد بن قيسى كه در روايت ما آمده است مراد محمد بن قيس
بجلى است كه شيخ (ره) -
او را از اصحاب حضرت صادق (ع) -
شمرده است، و گفته است كه:
كوفى است، و عاصم بن حميد از او روايت مىكند و در سنه يكصد و پنجاه و يك رحلت
كرده است و كتاب «قضاياى امير المؤمنين (ع)» از اوست كه شيخ با سند متصل خود از
عاصم بن حميد از محمد بن قيس از حضرت ابى جعفر امام محمد باقر (ع) -
از او روايت
مىكند.و علاوه داراى اصلى از اصول اربعماة مىباشد، و بزرگان اعلام و اصحاب
رجال، همگى وى را توثيق كردهاند.
(65) -
«عجائب الاحكام» ، عاملى، ص 39.
(66) -
«جواهر الكلام» ، ج 6، كتاب ديات، از طبع سنگى.
(67) -
«جواهر الكلام» ، ج 6، كتاب ديات، از طبع سنگى.
(68) -
«ارشاد» ، طبع سنگى، ص 107 و مجلسى در «بحار الانوار» ، طبع
كمپانى، ج 9، ص 482 نقل كرده است.
(69) -
قرص يقرص قرصا با انگشت گوشت كسى را گرفتن و پيچانيدن است، به
طوريكه دردش بيايد، و در فارسى وشگون و نشگون گويند.و در «لغتنامه دهخدا»
گويد: نشگون گرفتن رنج رساندن به كسى با فشردن قسمتى از گوشت تن او ميان ابهام
و سبابه.و قمص يقمص قمصا عبارت است از جهيدن و پريدن.و وقص يقص وقصا عبارت است
از شكسته شدن و خرد شدن گردن.
(70) -
«مناقب» ، طبع سنگى، ج 1، ص 487 و ص 488.
(71) -
«النهاية فى غريب الحديث و الاثر» ، ج 4، ص 40.
(72) -
«من لا يحضره الفقيه» ، ج 4، ص 125، شماره 1 از باب نوادر
الديات.و «تهذيب» ، ج 10، ص 241 شماره 960 از باب الاشتراك فى الجنايات.
(73) -
«ارشاد» ، طبع سنگى، ص 109
(74) -
«كافى» - فروع، ج 7، ص 352، حديثشماره 6، و «تهذيب» ، ج
10، ص 229، حديثشماره 34
(75) -
«كافى» - فروع، ج 7، ص 352، حديثشماره 7، و «تهذيب» ، ج
10، ص 229، حديثشماره 35، و اين دو حديث را در «غاية المرام» ، ص 529 و ص 530
شماره 1 و 2 از خاصه از شيخ آورده است.
(76) -
«مناقب» ، طبع سنگى، ج 1، ص 488.
(77) -
«عجائب احكام امير المؤمنين (ع)» ، ص 42 تا ص 44.
(78) -
«الصواعق المحرقة» ، ص 73 و «مطالب السئول» ، ص 30.
(79) -
«فروع كافى» ، ج 7، ص 353، حديث 14 از باب ضمان ما يصيب
الدواب و ما لا ضمان فيه من ذلك و «تهذيب» ، ج 10، ص 228، حديثشماره 30.
(80) -
همين دو مصدر اولى ص 351 حديثشماره 5 و دومى ص 228
حديثشماره 32.و همچنين كلينى و شيخ با سند متصل خود روايت كردهاند از على بن
ابراهيم، از محمد بن عيسى، از يونس، از عبيد الله حلبى از مردى از حضرت باقر
(ع) -
كه گفت: رسول خدا امير المؤمنين صلوات الله عليهما را به يمن اعزام
فرمود.در آنجا اسبى كه متعلق به مردى بود از اهل يمن، افسارش را گسيخت و از بند
خود را رهانيده و مىدويده تا به مردى برخورد كرد و وى را با پاى خود كوفت و او
را كشت.اولياى مقتول به نزد اين مرد كه صاحب اسب بود آمدند، و او را گرفتند و
به حضور على (ع) -
آوردند.صاحب اسب در نزد على (ع) -
اقامه شهود و بينه نمود كه اسب
او در منزل بسته بوده، و از خانه فرار كرده و از بند رها شده، و آن مرد را لگد
زده است.على (ع) -
براى آن مقتول، ديه و پول خونى را حكم نكرد، و آن خون را باطل
و هدر انگاشت.اولياى مقتول از يمن به حضور رسول خدا (ص) -
آمدند: و گفتند: يا
رسول الله! على بر ما ستم كرده است و خون صاحب ما را باطل نموده است.رسول خدا
(ص) -
فرمود: ان عليا (ع) -
ليس بظلام، و لم يخلق للظلم.ان الولاية لعلى عليه
السلام من بعدى، و الحكم حكمه و القول قوله و لا يرد ولايته و قوله و حكمه الا
كافر و لا يرضى ولايته و قوله و حكمه الا مؤمن.
«حقا و تحقيقا كه على (ع) -
ظالم نيست و براى ظلم و ستم آفريده نشده
است.پس از من ولايتبراى على (ع) -
است.حكم، حكم اوست و قول، قول اوست.ولايت او
را و قول او را و حكم او را رد نمىكند مگر كافر.و به ولايت او و قول او و حكم
او رضا نمىشود مگر مؤمن.» چون اهل يمن اين سخن را از رسول - الله (ص) -
درباره
على (ع) -
شنيدند، گفتند: يا رسول الله! ما به قول على و حكم على راضى شديم! رسول
خدا (ص) -
فرمود: هو توبتكم مما قلتم «اين رضايت توبه شماست از آنچه درباره على
گفتهايد!» («فروع كافى» ، ج 7، ص 352 و ص 353، حديثشماره 8: و «تهذيب» ، ج
10، ص 228 و ص 229، حديثشماره 33) -
.
(81) -
«فروع كافى» ، طبع حروفى مطبعه حيدرى، ج 7، ص 423 و ص 424، و
«تهذيب» ، طبع نجف، ج 6، ص 304 تا ص 306.
(82) -
«مناقب» ، طبع سنگى، ج 1، ص 493 و ص 494 و ابيات ابن حماد از
اين قرار است:
قال الامام فولينى ولاك لكي اقرر الحكم قالت انت تملكنى
فقال لها: دومى لقد زوجته بك قم فادخل بزوجك يا هذا و لا تشن
فحين شد عليها كفه هتفت اتستحل ترى بابنى تزوجنى
انى من اشرف قومى نسبة و ابو هذا الغلام مهين فى العشير دنى
فكنت زوجته سرا فاولدنى هذا و مات و امرى فيه لم يبن
فظلت اكتمه اهلى و لو علموا لكان كل امرء منهم يعيرنى
(83) -
«بحار الانوار» ، طبع كمپانى، ج 9، ص 487 و ص 488 در باب
قضاياه و ما هدى قومه اليه مما اشكل عليه من مصالحهم.
(84) -
«عجائب احكام امير المؤمنين على بن ابيطالب (ع)» از ص 57 تا ص
61.
(85) -
«الغدير» ، ج 6، ص 104 و ص 105 در ضمن نوادر الاثر فى علم
عمر، شماره 11 و در اين روايت است كه: آن زن داستان خود را بدينگونه بيان كرد
كه: پدر اين پسر كه شوهر من بوده است، از سياهان زنگبار بوده كه برادران من مرا
به ازدواج او درآوردند، و من از او حامله شدم و بعدا شوهرم به جنگ رفت، و
برادران من مرا با اين پسر به قبيله بنى فلان كوچ دادند، و اين پسر در ميان آن
قبيله بزرگ شد.و اينك به امر آنها من اين پسر را از فرزندى خود نفى كردم.
(86) -
در «مرآت العقول» در شرح اين جمله حضرت كه گفتهاند: هذه
الوديعة عندى «اين امانت در نزد من است» گفته است: شايد مراد آن باشد كه علم
به آن نزد من است، يا اينكه چنين فرض كنيد كه: اين امانت نزد من است و جايز
نيستبر من كه آنرا برگردانم مگر با حضور هر دو نفر شما، و اينكه آن حضرت نوريه
كرده باشد به جهت مصلحت، و دلالت دارد بر جواز توريه در امثال اين مصلحتها.
(87) -
«فروع كافى» ، ج 7، ص 428 و ص 429، و «تهذيب» ، ج 6، ص 290
و در سند روايت گويد: حسين بن محمد، از معلى بن محمد، از احمد بن على كاتب الخ
و «استبصار» از طبع نجف 1378، آخوندى، ج 3، ص 10 و ص 11، و «من لا يحضر» از طبع
طهران، مكتبه صدوق، ج 3، ص 19.
(88) -
«مناقب» ، طبع سنگى، ج 1، ص 500.
(89) -
«ذخائر العقبى» ، ص 79 و ص 80، و «الرياض النضرة» ، طبع
مكتبه لبندة، ج 3، ص 210 و ص 211، و «تذكرة خواص الامة» ، ص 87 و ص 88 و در
خاتمه اين حديثسبط ابن جوزى گويد: و در مورد همين داستان صاحب بن عباد گويد:
هل مثل قولك اذ قالوا مجاهرة لولا على هلكنا فى فتاوينا
در ضمن قصيده طويلى كه صدر آن اين است:
حب النبى و اهل البيت معتمدى اذ الخطوب اسائت رايها فينا
و «مناقب» خوارزمى، از طبع سنگى ص 60 و از طبع حروفى نجف ص 54 و
در روايتخوارزمى آمده است كه: چون براى حل اين مشگل نزد على آمدند: هو فى حائط
له و هو يسيل الماء و هو مؤتزر بكساء «او در باغش به آبيارى درختان مشغول بود
در حالى كه يك ردا به كمرش بسته بود.»
(90) -
«الغدير» ، ج 6، ص 126 و ص 127، حديثشماره 28.
(91) -
«ارشاد» ، طبع سنگى، ص 112.
(92) -
«مناقب» ، طبع سنگى، ج 1، ص 497.
(93) -
جزئى از «آيه 15، از سوره 46: احقاف» : يعنى مدت حامله شدن و
از شير گرفتن طفل مجموعا سىماه است (و چون دو سال كه مدت شير دادن است از آن
كسر گردد، شش ماه مىماند، پس زن مىتواند در راس شش ماه بزايد.) -
(94) -
«استيعاب» ، ج 3، ص 1102 و ص 1103 و صدر اين حديث را در
«تاريخ دمشق» مجلد امير المؤمنين، ج 2، ص 39 حديث 1072 آورده است.
(95) -
«مناقب» طبع سنگى ص 48 و طبع حروفى نجف ص 38 و «ايضاح» ابن
شاذان ص 194.و در «كشف الغمة» اين حديث را از خوارزمى روايت كرده است و در
دنبال آن گويد: و اين حديث را احمد در مسند خود در روايت على (ع) -
آورده است كه:
رفع القلم عن ثلاثة: عن النائم حتى يستيقظ، و عن الطفل حتى يحتلم، و عن المجنون
حتى يبرا.راوى گفت: عمر دست از رجم مجنونه برداشت و او را رها كرد.و على (ع) -
اين حديث را براى عمر گفت در وقتى كه عمر اراده رجم مجنونه را نموده بود، و اين
حديث را على (ع) -
از پيغمبر (ص) -
روايت كرد) -
(«كشف الغمة» ، باب فى مناقبه، ص
33)، و نيز در «غاية المرام» قسمت دوم ص 531 حديث 6 از عامه اين روايت را از
موفق بن احمد خوارزمى آورده است، و نيز در «غاية المرام» ص 530 حديث 2، از
عامه، روايتى را كه از احمد بن حنبل از «كشف الغمة» آورديم، روايت كرده است.و
سيد بن طاوس در «طرائف» ص 473 از احمد حنبل در «مسند» خود از قتاده، از حسن
بصرى، بدين عبارت آورده است كه: چون عمر اراده كرد مجنونهاى را رجم كند، على
(ع) -
به او گفت: مالك ذلك! اما سمعت رسول الله (ص) -
يقول: رفع القلم عن ثلاثة
نفر: عن النائم حتى يستيقظ، و عن المجنون حتى يبرا.و يعقل، و عن الطفل حتى
يحتلم (احمد بن حنبل فى مسنده، ج 1 رجم المجنون، و بخارى فى صحيحه ج 8 ص 21) -
.
(96) -
«الرياض النضرة» طبع مكتبه لبنده، ج 3، ص 209، و «ذخائر
العقبى» ص 11.
(97) -
«المستدرك على الصحيحين» ، ج 2، ص 59.
(98) -
«السنن الكبرى» ، ج 8، ص 264 و ص 265.
(99) -
در كتاب «محاربين» ، باب لا يرجم المجنون و المجنونة.
(100) -
«الغدير» ، ج 6، ص 101 تا ص 103 باب نوادر الاثر فى علم عمر،
شماره 7.
(101) -
«فتح البارى» ، ج 12، ص 101.
(102) -
«عمدة القارى» ، ج 11 ص 151.
(103) -
«سنن ابو داود» ، با چند طريق، ج 2، ص 227.
(104) -
«السنن الكبرى» ، ج 8، ص 265.
(105) -
«المستدرك» ، ج 2، ص 59.
(106) -
فقهاء ما رضوان الله عليهم در كتاب «اقرار» آوردهاند كه: از
شرائط صحت و نفوذ اقرار، عدم اكراه بر مقر است نسبتبه مقر عليه.بنابراين هر كس
را بزنند و شكنجه كنند و يا او را بترسانند و اكراه بر اقرار كنند، علاوه بر
آنكه اين امور قبل از ثبوت جرم، حرمتشرعى دارد، نيز موجب تنفيذ اقرار
نمىشود.شهيد ثانى در «مسالك» گفته است: و لا يصح اقرار المكره اعم ممن ضرب
حتى يلجا الى الاقرار او هدد عليه بايقاع مكروه به لا يليق بمثله تحتمله عادة
من ضرب او شتم و اخذ مال و نحو ذلك - انتهى.
(107) -
«مناقب خوارزمى» ، طبع سنگى، ص 48، و طبع حروفى نجف ص 39 و
«غاية المرام» قسمت دوم ص 531 حديث 7 از عامه، از خوارزمى.
(108) -
«كشف الغمة» ، ص 33.
(109) -
اين آيه مباركه در پنج جا در قرآن كريم وارد است: «آيه 164
از سوره 6: انعام» ، و «آيه 15 از سوره 17: اسراء» ، و «آيه 18، از سوره 35:
فاطر» ، و «آيه 7، از سوره 39: زمر» ، و «آيه 38 از سوره 53: و النجم» .
(110) -
«مناقب» ، طبع سنگى، ص 494، ج 1، و اين داستان را فضل بن
شاذان، در «ايضاح» ص 192 با تعليقه ارموى آورده است.
(111) -
«ذخائر العقبى» ص 80 و ص 81، و «الرياض النضرة» ، طبع
مكتبه لبندة، ج 3، ص 208 و ص 209.و در روايت زيد بن على در اين دو كتاب بدين
عبارت است: انه من قيد او حبس او تهدد فلا اقرار له و بنابراين، اين عبارت از
تتمه كلام رسول است، نه از انشاء امير المؤمنين (ع) -
به عمر، متفرعا بر قول رسول
خدا: لا حد على معترف بعد البلاء.
(112) -
«مطالب السئول» ، ص 13 و اين كتاب از نفايس كتب است.نويسنده
آن شافعى است و از اعيان علماء و معاريف رجال است و معاصر با سيد بن طاوس و على
بن عيسى اربلى بوده است چنانچه اربلى در «كشف الغمة» ص 17 گويد: مطالب السئول
فى مناقب آل الرسول تصنيف الشيخ العالم كمال الدين محمد بن طلحة، و كان شيخا
مشهورا، و فاضلا مذكورا اظنه مات (ره) -
سنة اربع و خمسين و ستمائة.و حاله فى
ترفعه و زهده و تركه وزارة الشام و انقطاعه و رفضه الدنيا حال معلومة، قرب
العهد بها، و فى انقطاعه عمل هذا الكتاب و كتاب الدائرة و كان شافعى المذهب من
اعيانهم و رؤسائهم.
(113) -
«الغدير» ، ج 6، ص 110 و ص 111.
(114) -
«ارشاد» ، طبع سنگى، ص 112 و ص 113.
(115) -
تمام «آيه 15 از سوره 46: احقاف» :
و وصينا الانسان بوالديه احسانا حملته امه كرها و وضعته كرها و
حمله و فصاله ثلثون شهرا حتى اذا بلغ اشده و بلغ اربعين سنة قال رب اوزعنى ان
اشكر نعمتك التى انعمت على و على والدى و ان اعمل صالحا ترضيه و اصلح لى فى
ذريتى انى تبت اليك و انى من المسلمين) -
«و ما به انسان درباره پدرش و مادرش
وصيت و سفارش نموديم كه به آنها احسان نمايد.مادرش او را با رنج و شقتحمل نمود
و با رنج و مشقت زائيد.و زمان حمل و شير دادن او مجموعا سى ماه به طول
انجاميد.تا زمانيكه به مرحله كمال و رشد خود رسيد و چهل ساله گشت گفت: اى
پروردگار من به من الهام كن اينكه شكر نعمتى كه بر من انعام كردى و بر پدر و
مادر من انعام كردى به جاى آرم و ديگر اينكه عمل صالحى كه موجب رضايت توست
انجام دهم، و ذريه و نسل مرا نيز پاكيزه و صالح بگردان! من به سوى تو انابه و
رجوع كردم و من تحقيقا از مسلمين مىباشم.»
(116) -
تمام «آيه 233 از سوره 2: بقره» :
و الوالدات يرضعن اولادهن حولين كاملين لمن اراد ان يتم الرضاعة و
على المولود له رزقهن و كسوتهن بالمعروف لا تكلف نفس الا وسعها لا تضار والدة
بولدها و لا مولود له بولده و على الوارث مثل ذلك فان ارادا فصالا عن تراض
منهما و تشاور فلا جناح عليهما و ان اردتم ان تسترضعوا اولادكم فلا جناح عليكم
اذا سلمتم ما اتيتم بالمعروف و اتقوا الله ان الله بما تعملون بصير.
«و مادران بايد اولاد خودشان را دو سال تمام شير دهند براى آنكس
كه بخواهد شير تمام و كامل دهد و بر عهده پدر است كه خوراك و لباس مادران را به
طور نيكو و پسنديده بدهد.هيچ كسى مورد تكليف الهى قرار نمىگيرد مگر به اندازه
گشايش و سعه او، هيچ مادرى نبايد در مورد بچهاى كه زائيده است مورد ضرر واقع
شود و هيچ پدرى نيز نبايد از ناحيه بچهاش مورد ضرر قرار گيرد) -
(و در صورتيكه
پدر بميرد) -
بر عهده وارث اوست كه خوراك و پوشاك مادر بچه شيرخوار او را در
دوران رضاع و شير دادن به نكوئى بدهد.و اگر احيانا پدر و مادر خواستند در بين
اين دو سال بچه را از شير بگيرند (به جهتى از جهات مثل مرض مادر و يا سفر، و يا
پيدا شدن دايه و شيرده بهتر و يا احيانا طلاق و غير ذلك) -
در صورتيكه از شير
گرفتن طفل از روى رضايت هر دو نفر و از روى مشورت آنها باشد، باكى ندارد.و اگر
شما مردان نيز بخواهيد براى اولاد خودتان دايهاى بگيريد تا طفلتان را شير دهد،
اين نيز براى شما جايز است در صورتى كه آنچه را كه از مزد و حقوق براى دايه
معين كردهاند به طرز خوب و پسنديده به او بسپاريد، و از خداوند بپرهيزيد، به
درستيكه حقا خداوند به آنچه انجام مىدهيد، بيناست.»
(117) -
«ارشاد» طبع سنگى، ص 113 و ص 114، و «ايضاح» فضل بن شاذان
با تعليقه ارموى ص 190 و ص 191 و در آنجا اينطور وارد است كه: و از روايات كه
شما آنها را ذكر مىكنيد، و مخالف و موافق آنها را انكار ندارند، آن است كه:
چنين روايت است الخ.و مجلسى (ره) -
در ج نهم «بحار الانوار» طبع كمپانى ص 483 از
«بشارة المصطفى» طبرى از يونس بن حسن بعينها روايت كرده است
(118) -
«مناقب» ، طبع سنگى، ص 496.
(119) -
«تفسير غرائب القرآن و رغائب الفرقان» ، تاليف نظام الدين
حسن بن محمد قمى نيشابورى، متوفى در سنه 728 طبع مطبعة الحلبى بمصر، ج 26، ص
10.
(120) -
«تفسير مفاتيح الغيب» ، طبع اول، ج 7، ص 504 تاليف ابو عبد
الله محمد بن عمر بن الحسين طبرى الاصل و رازى المولد اشعرى شافعى متوفى در سنه
606 در شهر هرات.
(121) -
«السنن الكبرى» ، ج 7، ص 442.
(122) -
«تفسير الدر المنثور» ، ج 6، ص 40.
(123) -
«الميزان فى تفسير القرآن» ، ج 18 ص 224.
(124) -
«مناقب خوارزمى» ، از طبع سنگى، ص 57، و از طبع حروفى نجف،
ص 49 و ص 50، و در «غاية المرام» ، از خوارزمى از زمخشرى آورده است، ص 531،
حديث 8 از عامه.
(125) -
«ذخائر العقبى» ، ص 82، آنگاه گويد: اين حديث را قلعى و ابن
سمان تخريج كردهاند، و از سعيد بن مسيب با تخريج احمد و ابو عمر وارد است كه:
كان عمر يتعوذ من معضلة ليس لها ابو حسن، و «كتاب الرياض النضرة» طبع مكتبه
لبندة، ج 3، ص 205، و گويد: اين حديث را عقيلى و ابن سمان از ابو حزم از ابو
الاسود تخريج كردهاند.
(126) -
«تذكرة خواص الامة» ص 87.
(127) -
«استيعاب» ، ج 3، ص 1103.
(128) -
«كنز العمال» ، طبع دوم حيدرآباد، ج 6، ص 106، حديثشماره
785، از عبد الرزاق در «جامع» خود.
(129) -
«الطرائف فى معرفة مذهب الطوائف» ، طبع مطبعه خيام، 1400
هجرى، ص 472.و اينطور گويد: و من طرائف ما شهدوا به على خليفتهم عمر ايضا من
اقدامه على قتل النفوس و تغيير شريعة نبيهم و تبديله لاحكامه.ما ذكره الحميدى
فى كتاب الجمع بين الصحيحين فى فصل منفرد فى آخر الكتاب المذكور، قال: ان عمر
امر برجم امراة ولدت لستة اشهر و تا آخر روايت را ذكر كرده است.
(130) -
«كنز العمال» ، طبع دوم حيدرآباد، ج 6، ص 106 حديثشماره
784، از عبد الرزاق و عبد بن حميد و ابن منذر.
(131) -
«الدر المنثور» ج 6 ص 40 در تفسير آيه:
و وصينا الانسان بوالديه احسانا
(132) -
«موطا مالك» با تصحيح و تعليقه محمد فؤاد عبد الباقى، ج 2،
ص 825، حديث 11 از كتاب «حدود ما جاء فى الرجم» .
(133) -
«السنن الكبرى» ، ج 7، ص 442 و 443.
(134) -
«تفسير القرآن الكريم» ، طبع دار الفكر، ج 6، ص 281 تفسير
آيه و وصينا الانسان و پس از اتمام روايت، راوى روايت را كه معمر بن عبد الله
جهنى ضبط كرده است گويد: چون پدر اين طفل، بچه را ديد، گفت: اين پسر من است،
سوگند به خدا و شكى در آن ندارم.معمر گويد: خداوند اين مرد مجرم را مبتلا كرد
به مرض آكله (خوره و جذام) -
كه در صورتش پديد آمد، و پيوسته او را مىخورد تا
آنكه بمرد.
معمر گويد: اين بچه آنقدر به پدرش شبيه بود كه وقتى شما بخواهيد
يك كلاغ را با كلاغ ديگر و يا يك تخم مرغ را با يك تخم مرغ ديگر قياس كنيد،
نمىتوانيد بگوئيد: آنها به همديگر شباهتشان از شباهت اين طفل به پدرش بيشتر
است.
(135) -
«عمدة القارى» ، ج 9، ص 642.
(136) -
«الميزان» ، ج 18، ص 224.
(137) -
«عجائب الاحكام» ، ص 52 گويد: و نظير اين قضيه براى عثمان و
ابن عباس وارد است و ابن عباس از على (ع) -
گرفته است.
(138) -
«الغدير» ، ج 6، ص 94.
(139) -
و همچنين ابن شهر آشوب در «مناقب» ، طبع سنگى، ج 1، ص 500 و
ص 501 از «كشاف» و ثعلبى و «اربعين» خطيب، و «موطا» مالك با اسانيد خودشان از
بعجه جهنى روايت كرده است، و در ذيل آن آورده است كه: چون امير مؤمنان (ع) -
عثمان را محكوم كردند، عثمان گفت: زن را برگردانيد! و سپس گفت: ما عند عثمان
بعد ان بعث اليه) -
«بعد از آنكه عثمان فرستاد تا او را برگردانند، ديگر
مسئوليتى براى او نيست چه آنرا سنگسار كرده باشند و يا نكرده باشند.»
و نيز در «غاية المرام» ص 531 قسمت دوم، حديث چهارم از عامه، از
«صحيح مسلم» ، در تفسير سوره زخرف روايت كرده است.
(140) -
«مناقب» ، از طبع سنگى، ص 29 و ص 30، و از طبع حروفى نجف ص
16.
(141) -
«مناقب خوارزمى» ، از طبع سنگى، ص 34، و از طبع حروفى نجف ص
22.
(142) -
«ارشاد» ، طبع سنگى ص 110.
(143) -
«مناقب» ، طبع سنگى، ج 1، ص 490 و ص 491.
(144) -
«تفسير كشاف» ، طبع اول، مطبعه شرقيه، ج 2، ص 525.
(145) -
«تفسير ابن كثير» ، طبع دار الفكر، ج 7، ص 216 و ص 217.
(146) -
«تفسير خازن» ، طبع مطبعه مصطفى محمد در مصر، ج 7، ص 176.
(147) -
«تفسير ابو السعود» ، طبع مكتبه رياض در رياض، ج 5، ص 482.
(148) -
«تفسير الدر المنثور» ، ج 6، ص 317.
(149) -
ما براى تماميت مطلب سه آيه قبل از اين آياتى كه در متن ذكر
شده است، و يك آيه بعد از آنرا نيز ترجمه نموديم يعنى آيه
فلينظر الانسان الى طعامه انا صببنا الماء صبا ثم شققنا الارض شقا
كه عبارتند از «آيه 24 تا آيه 26 از سوره 80: عبس» و آيه
متاعا لكم و لانعامكم
كه عبارت است از «آيه 32 از اين سوره.»
(150) -
«مستدرك» حاكم، ج 2، ص 514، تفسير سوره عبس و تولى.
(151) -
«الدر المنثور» ، ج 6، ص 317.
(152) -
اين روايت را تا اينجا طبرى و طبرانى در «مسند» شاميين از
طريق ابن وهب از يونس و عمرو بن حارث روايت كردهاند، و نيز حاكم و بيهقى در
«شعب الايمان» در فصل نوزدهم از طريق صالح بن كيسان، و نيز ابن مردويه از
روايتشعيب و همگى آنها از زهرى روايت كردهاند كه: كسى به او گفت: من از عمر
چنين شنيدم، و آن وقت قضيه را بيان كرد، و نيز اين روايت طريق ديگرى از
روايتحميد از انس دارد كه حاكم آنرا تخريج نموده است.
(153) -
و ابن ابى الحديد در «شرح نهج البلاغة» ، آورده است كه:
روزى عمر به مسجد رفت و در بر او پيراهنى بود كه بر پشت آن چهار وصله بود، و
قرآن را خواند تا رسيد به اين آيه: و فاكهة و ابا در اين حال گفت: اين تكلف است
و ما عليك يا بن الخطاب ان لا تدرى ما الاب؟ ! «اى پسر خطاب! در ندانستن معناى
اب، چيزى بر عهده تو نيست!»
(154) -
«الدر المنثور» ، ج 6، ص 317.
(155) -
«الميزان فى تفسير القرآن» ، ج 20، ص 319.
(156) -
و در مثال پارسى گويند: خر ما از كرگى دم نداشت.در «امثال و
حكم» دهخدا آمده است كه معناى آن اين است: از بيم زيانى بزرگتر از دعوى خسارت
پيشين گذشتم) -
(ج 2، ص 734) -
.
(157) -
«فتح البارى فى شرح صحيح البخارى» ، ج 13، ص 230.
(158) -
«الدر المنثور» ، ج 6، ص 317.
(159) -
همان.
(160) -
همان.
(161) -
همان.
(162) -
همان.
(163) -
همان.
(164) -
همان.
(165) -
در «تفسير ابن كثير» ، طبع دار الفكر، ج 7، ص 216 رواياتى را
به همين مضمون و مفاد از ابن ادريس از عاصم بن كليب از پدرش از ابن عباس و با
سه طريق ديگر از ابن جرير، و از ابو كريب و ابو السائب و از عوفى و مجاهد و حسن
و قتاده و ابن زيد و غير واحد، از ابن عباس روايت مىكند.
(166) -
«الدر المنثور» ، ج 6، ص 316.
(167) -
«تفسير كشاف» ، طبع اول، ج 2، ص 525، و «تفسير فخر» ، ج 8،
ص 477.اب و ام، ماضى مضاعف، و اصل آن ابب و امم بوده است.و اب و ام هر دو با
فتحه همزه و تشديد باء و ميم به معناى علف روئيده شده در چراگاه است، و جذم با
كسره جيم و سكون ذال به معناى اصل است.
(168) -
مامقانى در «تنقيح المقال» ج 2 ص 28 گويد: قس با ضمه قاف و
تشديد سين مهمله است.
(169) -
«النهاية فى غريب الحديث و الاثر» ، ج 1، ص 13.
(170) -
«صحيح بخارى» ، طبع مطبعه اميريه، بولاق، ج 9، ص 95.كتاب
«الاعتصام» باب ما يكره من كثرة السؤال و تكلف ما لا يعنيه) -
و اين حديث را از
سليمان بن حرب، از حماد بن زيد، از ثابت، از انس روايت مىكند.
(171) -
«تفسير كشاف» ، طبع اول، ج 2، ص 525.
(172) -
«آيه 176، از سوره 4: نساء» .
(173) -
«آيه 12، از سوره 4: نساء» .
(174) -
«كنز العمال» ، كتاب الفرائض، طبع حيدرآباد، سنه 1346، ج
11، ص 75 و ص 76، حديث 323، از سعيد بن منصور در «سنن» خود، و از عبد الرزاق
در «جامع» ، و از ابن ابى شيبة، و از دارمى، و از ابن جرير، و از ابن منذر، و
از بيهقى در «سنن» خود روايت كرده است.
و بيهقى در «سنن» خود صدر اين روايت را كه راجع به ابو بكر است
در ج 6، ص 223، و ذيل آنرا كه راجع به عمر است در ص 224 از شعبى روايت نموده
است، و صدر آنرا نيز دارمى در «سنن» خود، ج 3، ص 365 آورده است.
(175) -
«كنز العمال» ، ج 11، ص 73 و ص 74، حديث 320، از ابن
راهويه، و از ابن مردويه، روايت كرده است، و گفته است كه: اين حديث صحيح است.
و تفسير «الدر المنثور» ، ج 2، ص 249، و فضل بن شاذان در «ايضاح»
ص 325 ذكر كرده است.
(176) -
نام آيه كلاله، آيه صيف است، چون در حجة الوداع كه موسم
تابستان بود نازل شده است، و آن «آيه 176، از سوره 4: نساء است» :
يستفتونك قل الله يفتيكم فى الكلالة ان امرؤ هلك ليس له ولد و له
اخت فلها نصف ما ترك و هو يرثها ان لم يكن لها ولد فان كانتا اثنتين فلهما
الثلثان مما ترك و ان كانوا اخوة رجالا و نسائا فللذكر مثل حظ الانثيين يبين
الله لكم ان تضلوا و الله بكل شىء عليم
(177) -
«صحيح مسلم» ، طبع دار احياء التراث العربى، و تعليقه محمد
فؤاد عبد الباقى، ج 3، كتاب «الفرائض» ، ص 1236، ديثشماره 9، و «سنن ابن
ماجه» همين طبع با همين تعليقه، ج 2، ص 910 باب الكلالة حديثشماره 2726 و
بيهقى در «سنن» ج 6 ص 224 و در ذيلش اضافه دارد كه عمر گفت: و هو ما خلا الاب
كذا احتسب و «مسند» احمد حنبل، ج 1، ص 48 و «تفسير قرطبى» ، طبع دار الكاتب
العربى سنه 1387، ج 6، ص 29 و «تفسير طبرى» ، طبع مصطفى البابى، سنه 1373 ج 6،
ص 43.
(178) -
تفسير «الدر المنثور» ، ج 2، ص 251، و تفسير طبرى، ج 6، ص
44.
(179) -
«المستدرك» ، ج 2، ص 303 و «الدر المنثور» ، ج 2، ص 249 و
«تفسير ابن كثير» ، طبع دار الفكر، ج 2، ص 464 و «تفسير قرطبى» ج 6، ص 29.
(180) -
«المستدرك» ، ج 2، ص 303 و «تفسير ابن كثير» ، ج 2، ص 466 و
«تفسير طبرى» ج 6 ص 42 و نيز در همين صفحه با سند خود از ابن سيرين آورده است
كه چون اين آيه نازل شد، كان النبى فى مسير له و الى جنبه حذيفة بن اليمان
فبلغها النبى (ص) -
حذيفة، و بلغها حذيفة عمر بن الخطاب و هو يسير خلفه.فلما
استخلف عمر سال عنها حذيفة، و رجا ان يكون عنده تفسيرها فقال حذيفه: و الله انك
لعاجز ان ظننت ان امارتك تحملنى ان احدثك فيها بما لم احدثك يومئذ! فقال عمر:
لم ارد هذا، رحمك الله!
«پيغمبر در راه سفرى بودند و در كنار آن حضرت حذيفة بن يمان بوده
است.رسول خدا اين آيه را به حذيفه تبليغ كردند و حذيفه هم به عمر بن خطاب كه در
پشتسرش طى طريق مىنمود، تبليغ كرد.و چون عمر به خلافت رسيد، معناى آنرا از
حذيفه پرسيد، و اميد داشت كه تفسير اين آيه را كه حذيفه مىداند به او
بگويد.حذيفه به او گفت: سوگند به خدا كه تو عاجزى و ناتوانى از اينكه بتوانى
مفاد اين آيه را بفهمى! من اينطور مىبينم كه اين حكومت و رياست تو به من تحميل
مىكند، و مرا وامىدارد كه: براى تو از خود چيزهائى اضافه كنم و به تو بگويم
كه در آنروز به تو نگفتهام.عمر گفت: خدايت رحمت كند، من چنين قصدى را نداشتم.»
(181) -
«ارشاد» ، طبع سنگى، ص 111.
(182) -
«شرح نهج البلاغه» ، ابن ابى الحديد، چهار جلدى، از طبع
افست، بيروت، دار المعرفة، دار الكاتب العربى، دار احياء التراث العربى، ج 1، ص
124.
(183) -
«مناقب» ، طبع سنگى، ج 1، ص 389.
(184) -
«آيه 20 و 21، از سوره 4: نساء.» .
(185) -
ديه مرد مسلمان عبارت است از هزار دينار طلا، و يا ده هزار
درهم نقره، و يا صد نفر شتر، و يا دويست عدد گاو، و يا هزار عدد گوسفند.
(186) -
«ايضاح» فضل بن شاذان با تعليقه سيد جلال الدين ارموى حسينى
محدث، ص 194 و ص 195 فضل بن شاذان ازدى نيشابورى از اعاظم اصحاب و مشايخ طائفه
حقه محقه شيعه اثنا عشريه بوده است از طايفه ازد و سكونت او در نيشابور بوده و
در سنه 260 وفات كرده است.جلالت و عظمتشان اين مرد به حدى است كه حضرت امام
ابو محمد حسن عسكرى (ع) -
مىفرمايد: اغبط اهل خراسان بمكان الفضل بن شاذان و
كونه بين اظهرهم «من بر اهالى خراسان غبطه مىخورم كه فضل بن شاذان در آنجا
است.» كتاب «ايضاح» او، از نفيسترين كتب و ذخائر علميه شيعه مىباشد.
(187) -
«تفسير الميزان» ، ج 4 ص 277 و «تفسير الدر المنثور» ، ج 2،
ص 133.
(188) -
همان.
(189) -
در «الغدير» ، ج 6 ص 96 به بنت ذى الفضة يعنى يزيد بن حصين
حارثى ضبط كرده است، وليكن علامه شيخ محمد تقى شوشترى در كتاب «قضاء امير
المؤمنين على بن ابيطالب (ع)» ص 295، به بنت ذى الغصة ثبت نموده، و اضافه كرده
است كه چون ذى الغصة رئيس بنى حارس در مدت يكصد سال بوده است، و اسم او حصين بن
يزيد است، نه يزيد بن حصين.
(190) -
سيد بن طاوس در «طرائف» ص 471 از حميدى در كتاب جمع بين
صحيحين روايت كرده است كه: ان عمر بن الخطاب امر على المنبر ان لا يزاد فى مهور
النساء على قدر ذكره، فذكرته امراة من جانب المسجد بقول الله تعالى: و ان اردتم
- الآية، فقال: كل الناس افقه من عمر حتى النساء.
و زمخشرى در «كشاف» بدين لفظ آورده است كه: عمر براى خطبه ايستاد
و گفت: ايها الناس لا - تغلوا بصداق النساء، فلو كانت مكرمة فى الدنيا او تقوى
عند الله لكان اولاكم بها رسول الله (ص) -
ما اصدق امراة اكثر من اثنى عشر
اوقية.فقامت اليه امراة فقالت له: يا امير المؤمنين! لم تمنعنا حقا جعله الله
لنا؟ و الله يقول:
و اتيتم احداهن قنطارا
فقال: عمر: كل احد اعلم من عمر ثم قال لاصحابه: تسمعوننى اقول مثل
هذا القول فلا - تنكرونه على حتى ترد على امراة ليست من اعلم النساء.
(191) -
«الغدير» ، ج 6، باب نوادر الاثر فى علم عمر، ص 95 تا ص 99،
شماره 5.
(192) -
اين بحثبه واسطه ثبوت اين قضيه بين شيعه و عامه از قديم
الايام تا امروز ادامه دارد، و در كتب حديث و كلام و بالاخص در بحث امامت ذكر
شده است.مرحوم علامه مجلسى، در ج هشتم «بحار الانوار» طبع كمپانى ص 294 آنرا
طعن ششم از مطاعن عمر شمرده است، و در اين بحثخوض كرده است و اقوال بسيارى از
علماء عامه را همچون فخر رازى و ابن ابى الحديد آورده است.و همچنين بحث تام و
تمام آن در كتاب «تشييد المطاعن» ، ص 700 تا ص 814 آمده است.
(193) -
قدامه با ضمه قاف و فتحه ميم بر وزن ثمامه است و مظعون بر
وزن مفعول است كه از اصحاب معروف رسول الله بوده است.
(194) -
در «اسد الغابة» ، ج 4، ص 198 گويد: قدامة بن مظعون بن حبيب
بن وهب بن حذافة بن جمح القرشى الجمحى او را ابو عمرو و يا ابو عمر گويند.وى
برادر عثمان بن مظعون است و دآئى حفصة و عبد الله فرزندان عمر بن خطاب.و زوجه
او صفيه دختر خطاب بود.قدامة بن مظعون از سبقت گيرندگان در اسلام استبا دو
برادرش: عثمان و عبد الله فرزندان مظعون به حبشه مهاجرت كرده است و در غزوه بدر
و احد و ساير مشاهد با رسول خدا (ص) -
حضور داشته است.و اين مطالب را عروه و ابن
شهاب و موسى و ابن اسحق ذكر كردهاند.
(195) -
«آيه 93، از سوره 5: مائده» .
(196) -
«ايضاح» ، ص 195 و ص 196.
(197) -
«ارشاد» طبع سنگى، ص 111 و ص 112 و «مناقب» ، طبع سنگى ج 1،
ص 497.
(198) -
«بحار الانوار» ، طبع كمپانى، ج 9، ص 483.
(199) -
«بحار الانوار» ، طبع كمپانى، ج 8، ص 296.و نيز اين داستان
را ابن تيميه در «منهاج السنة» آورده است وليكن پاسخ دهنده را عبد الله بن
عباس ذكر كرده است.اقول، بر فرض صدق، عبد الله هم شاگرد امير مؤمنان است.و
همچنين شاه ولى الله دهلوى در كتاب «قرة العين» ، و ملا على متقى در كتاب «كنز
العرفان فى فقه القرآن» ذكر كرده است.و علامه كبير مير محمد قلى والد ماجد
علامه مير حامد حسين در كتاب «تشييد المطاعن» از كتاب «تنبيه الغافلين» ابو
الليث از عطار از سائب از عبد الرحمن سلمى روايت كرده است كه در زمان
حكومتيزيد بن ابى سفيان در شام سه نفر شرب خمر كردند و به اين آيه استدلال بر
حليت آن نمودند.يزيد بن ابى سفيان قضيه را براى عمر نوشت و عمر به او نوشت: قبل
از اينكه حادثهاى پيش بيايد آنها را به نزد من بفرست) -
چون آنها را به نزد عمر
آوردند اصحاب رسول خدا را جمع كرد و از آنها سؤال كرد، آنها اختلاف كردند، بعضى
گفتند: گردن آنها را بزن و حضرت امير المؤمنين (ع) -
در ميان آنها ساكت نشسته
بود، عمر گفت: اى ابو الحسن چرا ساكت هستى؟ شما چه مىگوئيد؟ حضرت فرمود: آنها
را توبه بده! اگر توبه كردند تازيانه بزن! و اگر توبه نكردند آنها را بكش! عمر
به فرموده آن حضرت عمل نمود.
(200) -
آيه 12 تا 14، از سوره 23: مؤمنون.
(201) -
«ارشاد مفيد» ، طبع سنگى، ص 124.
(202) -
«فروع كافى» ، طبع مطبعه حيدرى، ج 7، ص 349، حديثشماره 4.
(203) -
«فروع كافى» ، ج 7، ص 347، و ص 348 حديثشماره 1 و «تهذيب
الاحكام» ، طبع نجف، 1382 هجرى، ج 10، ص 270 و ص 271 حديثشماره 1065.
(204) -
حلى با فتحه حاء و سكون لام، و جمع آن حلى و حلى، و نيز حلية
با كسره حاء و سكون لام، و جمع آن حلى و حلى عبارت است از زيور آلاتى كه از طلا
و نقره و يا از سنگهاى گران قيمت همچون الماس و برليان و فيروزه و ياقوت و
غيرها مىسازند.
(205) -
«نهج البلاغة» ، ج 2، باب الحكم، حكمت 270، و از طبع محمد
عبده در مصر، ص 201، و «غاية المرام» ، ص 534 از ابن ابى الحديد، حديث 29.
(206) -
«مناقب» ، طبع سنگى، ج 1، ص 498.
(207) -
«صحيح بخارى» ، طبع بولاق مصر، ج 2، ص 149) -
«كتاب الحج» ،
و ج 9، ص 92 «كتاب الاعتصام» ، باب الاقتداء بسنن رسول الله (ص) -
.
(208) -
«شرح نهج البلاغة» ، با تحقيق محمد ابو الفضل ابراهيم، ج 19
ص 158 و ص 159 شماره 276.
(209) -
«الغدير» ، ج 6، ص 177 و ص 178، حديثشماره 60.
(210) -
اين مطلب در اواسط كتاب آمده است.
(211) -
بايد دانست كه چند نفر اسم تبع را دارند.يكى تبع اول است كه
او زيد بن عمرو، و لقبش ذو الاذعار است و ديگرى تبع تبان اسعد ابو كرب است و وى
را تبع اصغر گويند، و او همين كسى است كه ما شرح حال او را در اينجا آورديم، و
سومى تبع بن تبع تبان اسعد ابوكرب است و او پسر تبع دوم است.و چهارمى تبع بن
حسان بن تبع تبان بن ملكيكرب بن تبع اقرن است.
(212) -
«تاريخ الرسل و الملوك» للطبرى، با تحقيق محمد ابو الفضل
ابراهيم، طبع دار المعارف مصر، ج 2، ص 105 تا ص 107.
(213) -
«مناقب» ، طبع سنگى، ج 1، ص 482.
(214) -
گر ميسر نشود بوسه زنم پايش را هر كجا پاى نهد بوسه زنم جايش
را
بر زمينى كه نشان كف پاى تو بود سالها بوسهگه اهل نظر خواهد بود
(215) -
نيمه اول از «آيه 41، از سوره 8: انفال» :
و اعلموا انما غنمتم من شىء فان لله خمسه و للرسول و لذى القربى
و اليتامى و المساكين و ابن السبيل ان كنتم امنتم
«و بدانيد آنچه را كه شما بهره مىبريد و منفعت مىنمائيد از هر
چيز كه باشد، خمس آن براى خداست و براى رسول خدا و ذوى القرباى رسول خدا و ذوى
القرباى رسول خدا و يتيمان و مسكينان و در راه واماندگان اگر شما به خدا ايمان
آوردهايد.»
(216) -
«آيه 60 از سوره 9: توبه» :
انما الصدقات للفقراء و المساكين و العاملين عليها و المؤلفة
قلوبهم و فى الرقاب و الغارمين و فى سبيل الله و ابن السبيل فريضة من الله و
الله عليم حكيم
«مصرف صدقات، براى فقراء، و بيچارگان درمانده، و متصديان جمعآورى
و مصرف صدقات، و براى متمايل نمودن دشمنان و كافران به اسلام، و براى آزاد كردن
بندگان، و براى قرضداران، و آنچه در راه خدا باشد، و براى در راه واماندگان
است.اين حكم واجب است از جانب خدا، و خدا دانا و كارهايش از روى اتقان و
استحكام و مصالح عاليه است» .
(217) -
«الفيه بحر العلوم» كه در يك مجلد كوچك به قطع جيبى، با
«الفوائد النجفيه» آن مرحوم، و با «الفيه» سيد محسن كاظماوى، تجليد شده است.
(218) -
«كامل الزيارات» ، از ص 205 تا ص 207، و مجلسى رضوان الله
عليه در «بحار الانوار» ، در كتاب «مزار» ، از طبع كمپانى، ج 21، ص 146 و 147 و
از طبع حروفى ج 101 ص 82 از ابن قولويه روايت كرده است.و مرحوم شيخ عبد الحسين
امينى تبريزى، صاحب «الغدير» ، در تعليقه آن گفته است: ظاهرا كلمه مفضل در خطاب
حضرت، اشتباه است، يا از راويان و يا از ناسخان اين اشتباه رخ داده است، و صحيح
جابر است، همچنانكه در مزار كبير مشهدى با اسناد خود روايت كرده است، و در آن
مفضل نيست، و همچنين در روايت ابن طاوس در كتاب «مزار» او، از جابر آورده، و
مخاطب به خطاب اوست.
(219) -
«آيه 172، از سوره 7: اعراف» : و تتمه آن اين است:
شهدنا ان تقولوا يوم القيمة انا كنا عن هذا غافلين.
و در متن كتاب، ترجمه اين فقره نيز آورده شد.
(220) -
«مستدرك» ، ج 1، ص 457 و ص 458.اين جمله را نيز در «تاريخ
دمشق» جلد امير المؤمنين، جزء 2 ص 39 حديث 1070 آورده است و تمام اين حديث را
ابن عساكر در «تاريخ دمشق» مجلد امير المؤمنين (ع)، جزء دوم، ص 40 حديث 1073
آورده است و در پايان آن دارد كه عمر گفت: لا بقيت فى قوم لست فيهم ابا حسن! و
يا آنكه گفت: لا عشت فى قوم لست فيهم ابا حسن!
و ابن شهرآشوب در «مناقب» ، طبع سنگى، ج 2، ص 494 از «احياء
العلوم» غزالى اين روايت را به همين كيفيت نقل كرده است، و در پايان آن دارد
كه امير المؤمنين (ع) -
گفتند:
فهو يشهد للمؤمن بالوفاء و يشهد على الكافر بالجحود قيل فذلك قول
الناس عند الاستلام: اللهم! ايمانا بك، و تصديقا بكتابك، و وفاء بعهدك،
«بنابراين، حجر الاسود بر له مؤمن شهادت بر ايمان و اقرار و
اعتراف مىدهد، و بر عليه كافر شهادت به انكار مىدهد، و گفته شده است: از همين
جهت است كه مردم هنگام دست كشيدن به حجر الاسود مىگويند: بار پروردگارا ما
ايمان به تو داريم، و كتاب تو را تصديق مىكنيم، و به عهد تو وفا مىنمائيم.»
اين خبر را ابو سعيد خدرى روايت كرده است، و در روايتشعبه، از
قتاده، از انس اينطور وارد است كه: امير المؤمنين (ع) -
به عمر گفتند:
لا تقل ذلك! فان رسول الله (ص) -
ما فعل فعلا و لا سن سنة الا عن
امر الله، نزل على حكمه.
«اين سخن را مگو! زيرا رسول خدا (ص) -
كارى را انجام نمىدهد، و
سنتى را دائر نمىكند، مگر به واسطه امر خداوند، و آن حضرت طبق حكم خدا آن
دستور را صادر مىكند.»
(221) -
در هامش كتاب آورده است كه: نسخه البدور السافرة در كتابخانه
جناب مصنف اعلى الله مقامه موجود است، و سه تا نسخه ديگر آن هم ديده شده است.
(222) -
«تشييد المطاعن» ، ج 2، ص 556 تا ص 558 از طبع افست طبع
هند.
(223) -
«شرح نهج البلاغة» ، طبع افستبيروت، 4 جلدى، دار المعرفة
دار الكاتب العربى، دار احياء التراث العربى، ج 3، ص 122.
(224) -
«غاية المرام» ، قسمت دوم، ص 533، حديثبيست و سوم از طريق
عامه.
(225) -
«السنن الكبرى» ، ج 5، ص 75، كتاب الحج، باب تقبيل الحجر،
صدر روايت را آورده است.
(226) -
«الغدير» ، ج 6، ص 103، شماره 8.
(227) -
«صحيح بخارى» ، طبع بولاق، ج 2، ص 151، كتاب الحج، باب
تقبيل الحجر، و «صحيح مسلم» ، طبع دار احياء التراث العربى، بيروت، با تحقيق
محمد فؤاد عبد الباقى، ج 2، ص 925، باب 41 از كتاب حج، حديث 248 تا 251.
(228) -
جواب جمع جابية، و اجباء جمع جبا، حوضى است كه در آن آب را
براى شتران جمع مىكنند، از ماده جبا يجبو جبا به معناى جمع كردن آب در حوض، و
جمعآورى خراج است.
(229) -
«مناقب خوارزمى» ، طبع سنگى، ص 275 و ص 276 و از طبع مطبعه
حيدريه نجف، ص 287 و ص 288 منتخبى است از سى و هشتبيت كه مجموع قصيده است.
(230) -
«مناقب» خوارزمى، از طبع سنگى ص 80، و از طبع حيدريه نجف، ص
80) -