مقام و موطن هشتم در وقت اسم گذارى حضرت امام حسن و امام حسين
عليهما السلام است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نامهاى آنها و برادر
ديگرشان محسن سقط را به ترتيب به اسامى سه پسر هارون: شبر و شبير و مشبر
گذاردند(53).
در «غاية المرام» از ابن بابويه با سند متصل خود از ابو حمزه
ثمالى از زيد بن على بن الحسين، از پدرش: على بن الحسين وايتشده است كه چون
فاطمه عليها السلام حسن را زائيد، به على گفت: او را اسم بگذار!
على گفت: من در نام گذارى او بر رسول خدا سبقت نمىگيرم، و در نزد
رسول خدا آمد، و مطلب را معروض داشت.رسول خدا فرمود: من در نام گذارى او بر
خداوند عز و جل پروردگار من سبقت نمىگيرم.
خداوند عز و جل به جبرائيل وحى كرد كه براى محمد مولودى متولد شده
است! اينك هبوط كن، و به او سلام برسان! و تهنيت و مبارك باد بگو، و بگو:
ان عليا منك بمنزلة هارون من موسى فسمه باسم ابن هارون!
«نسبت على با تو نسبت هارون استبا موسى! پس او را به نام پسر
هارون اسم بگذار!»
رسول خدا به جبرائيل گفت: نام او چه بوده است؟ ! گفت: شبر.
رسول خدا گفت: زبان من عربى است! گفت: او را حسن نام بگذار! و او
را حسن نام گذارد.
و چون حضرت امام حسين به دنيا آمد، خداوند عز و جل به جبرئيل وحى
فرستاد كه: براى محمد پسرى متولد شده است، پس هبوط كن، و تهنيت و مبارك باد
بگو، و سلام برسان و بگو:
ان عليا منك بمنزلة هارون من موسى فسمه باسم ابن هارون!
جبرائيل هبوط نموده، و از جانب خدا عز و جل تهنيت گفت، و گفت كه:
خدا ترا امر مىكند كه او را به نام پسر هارون اسم گذارى بنمائى! گفت: نام او
چه بود؟ جبرائيل گفت: شبير! رسول خدا گفت: لسان من عربى است.گفت: نام او حسين
است! رسول خدا اسم او را حسين گذارد(54).
و نيز در «غاية المرام» از شيخ طوسى در «امالى» ، از حضرت سجاد
عليه السلام روايت مىكند كه گفت: اسماء بنت عميس خثعميه براى من گفت كه: من
قابله جده تو: فاطمه بنت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم بودم در وقت
ميلاد حسن و حسين عليهما السلام.چون فاطمه حسن را زائيد، رسول خدا آمد و گفت:
اى اسماء! پسرم را بياور!
اسماء مىگويد: من حسن را در پارچه زردى كه پيچيده بودم، به او
دادم.پيغمبر پارچه را بيفكند، و گفت: آيا من با شما پيمان ننهادم كه نوزاد را
در پارچه زرد نپيچيد؟ ! رسول خدا پارچه سفيدى طلب كرد، و حسن را در آن پيچيد، و
اذان در گوش راست او، و اقامه در گوش چپ او گفت.و سپس به على عليه السلام گفت:
نام اين پسرم را چه گذاردهاى؟ ! امير المؤمنين عليه السلام عرض كرد: يا رسول
الله! من در نام او بر تو پيشى نمىگيرم!
رسول خدا هم فرمود: من هم بر پروردگارم عز و جل پيشى نمىگيرم!
رسول خدا گفت: در اينحال جبرائيل عليه السلام نازل شد، و گفت: خداى تعالى تو را
سلام مىرساند و مىگويد:
يا محمد على منك بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدك!
و بنا بر اين نام او را به نام پسر هارون بگذار! رسول خدا گفت:
نام پسر هارون چه بوده است؟ جبرائيل گفت: شبر، رسول خدا گفت: شبر يعنى چه؟ گفت:
حسن.
اسماء مىگويد: رسول خدا حسن را حسن ناميد.و چون حسين متولد شد،
من نيز مباشرت در امر آن مادر و طفل نمودم.رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم
آمد و گفت: اى اسماء پسرم را بياور! من او را در پارچه سفيدى پيچيدم، و به او
دادم.رسول خدا نيز همچون حسن در گوش راست او اذان و در گوش چپ او اقامه
گفت.اسماء مىگويد: در اينحال رسول خدا گريه كرد، و سپس گفت: اين پسر واقعهاى
در پيش دارد، خداوندا لعنت كن كشنده او را.و اين مطلب را به فاطمه مگو!
اسماء مىگويد: چون روز هفتم فرا رسيد، رسول خدا صلى الله عليه و
آله و سلم نزد من آمد و گفت: پسرم را بياور! من حسين را نزد او بردم، و همانطور
كه براى حسن عقيقه نموده بود، براى حسين نيز يك قوچ سرمهاى رنگ عقيقه كرد، و
يك ران از پاى آن گوسفند را به قابلهاش داد، و سر او را تراشيد، و معادل وزن
موهاى تراشيده شده، نقره سكهدار تصدق داد و سر او را با خلوق
(55)
ماليد و گفت: سر طفل را با خون گوسفند آغشته كردن از سنتهاى جاهليت است.
اسماء مىگويد: سپس حسين را در دامن خود نهاد، و پس از آن گفت: اى
ابا عبد الله! بر من گران است! و سپس گريه كرد.من گفتم: پدرم و مادرم
فدايتشود، در امروز و در روز اول اين كارى كه كردهاى چه بود؟
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفت: بر اين پسرم
مىگريم.گروهى ستمگر و متجاوز و كافر از بنى اميه او را مىكشند كه خداوند در
روز باز پسين آنها را مورد شفاعت من قرار ندهد! او را مردى مىكشد كه در دين
ثلمه و شكاف وارد كرده، و به خداى عظيم كافر شده است.بار پروردگارا من درباره
اين دو فرزندم همان را مىخواهم كه ابراهيم خليل درباره ذريه خود خواست.
خداوندا دوستبدار هر كه را كه آن دو را دوست دارد، و مبغوض بدار و لعنتبفرست
هر كه را كه آن دو را مبغوض دارد، به قدر آسمان و زمين
(56).
و نيز در «غاية المرام» از ابن بابويه با سند متصل ديگر خود از
ابن زبير، از جابر بن عبد الله انصارى، حديثى را به همين مضمون روايت مىكند، و
در آن نيز تصريح مىكند كه چه در وقت نام گذارى حسن و چه در وقت نام گذارى
حسين، در هر دو حال جبرائيل از طرف خداوند پيام آورد كه: ان عليا منك بمنزلة
هارون من موسى(57).
و نيز از ابن شهر آشوب در «مناقب» از ابو بكر شيرازى در كتاب خود
«فيما نزل من القرآن فى امير المؤمنين عليه السلام» حديث مهمى در اين باره، در
همين مجلد از «امام شناسى» در ص 65 آورديم.مقام و موطن نهم در وقتى است كه
امير المؤمنين در سفرى كه همراه پيامبر بودند تب شديدى كرده، و پيامبر درباره
او دعاهائى كرد، و از جمله آن دعاها همين مقام منزله بود كه چون آنرا براى امير
المؤمنين بازگو مىكند، به اين عبارت بيان مىكند كه:
و سالته ان يجعلك منى بمنزلة هارون من موسى! و ان يشد بك ازرى! و
يشركك فى امرى! ففعل، الا انه لا نبى بعدى! فرضيت
(58).
«و من از خداوند طلب نمودم كه: نسبت تو را به من همان نسبت هارون
با موسى قرار دهد، و اينكه به واسطه تو پشت مرا محكم گرداند، و تو را در امر من
شريك كند! و خداوند همه اين طلبهاى مرا برآورد، بجز آنكه بعد از من پيغمبرى
نيست، پس من راضى شدم.»
اين روايتبسيار مهم و داراى محتويات راقى است، و از سليم بن قيس
هلالى روايتشده است، و نيز ملا على متقى در «كنز العمال» مختصر آنرا روايت
كرده است، و ما تمام آنرا در ص 20 و ص 21 از همين جلد «امام شناسى» آوردهايم.
مقام و موطن دهم در وقتى است كه ابو سفيان مىآيد، و در كنار رسول
خدا مىنشيند، و از صاحب مقام امامت و امر ولايتبعد از آنحضرت سئوال مىكند
كه: آن مرد كيست؟ و رسول خدا امير المؤمنين را بيان مىكنند.
در «غاية المرام» دو حديث از طريق عامه: يكى از حافظ بن محمد بن
مؤمن شيرازى در كتاب خود در تفسير گفتار خداوند متعال:
عم يتسآئلون عن النبا العظيم الذى هم فيه مختلفون
(59)
با اسناد خود به سدى مرفوعا درباره ابو سفيان، و ديگرى از ابن شهر
آشوب، از طريق عامه، از عبد خير، از على بن ابيطالب عليه السلام نيز درباره ابو
سفيان روايت مىكند.و اين دو حديث داراى مضمون واحدى هستند، و ما در اينجا عين
حديث ابن شهر آشوب را ذكر مىكنيم: امير المؤمنين عليه السلام مىگويد كه: صخر
بن حرب (ابو سفيان) به سمت پيغمبر روى آورده، و در كنار آنحضرت نشست و گفت: يا
محمد هذا الامر بعدك لنا او لمن؟ «اى محمد! پس از تو اين امر خلافت و حكومت،
براى ماستيا براى كيست؟ !»
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در جواب گفت:
يا صخر! الامر بعدى لمن هو منى بمنزلة هارون من موسى. فانزل الله:
عم يتسآئلون عن النبا العظيم الذى هم فيه مختلفون.
«رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفت: اى صخر! امر ولايت، پس
از من براى كسى است كه نسبت او با من نسبت هارون ستبا موسى! در اينحال خداوند
اين آيه را فرستاد كه ترجمهاش اينست: «از چه چيز با يكديگر گفتگو دارند! از
خبر عظيمى است كه در آن اختلاف نظر دارند» .
بعضى به ولايت و خلافت او اقرار و اعتراف دارند، و برخى ولايت و
خلافت او را تكذيب مىكنند، سپس خدا مىگويد: كلا (نه، چنين نيست) و اين جمله
رد استبر كلام آنها سيعلمون خلافته بعدك انها حق
«ثم كلا سيعلمون» يقول يعرفون خلافته و ولايته اذ يسالون عنها فى
قبورهم فلا يبقى ميت فى شرق و لا غرب و لا فى بر و لا فى بحر الا منكر و نكير
يسالانه عن ولاية امير المؤمنين بعد الموت يقولان للميت: من ربك؟ و ما دينك؟ و
من نبيك؟ و من امامك؟ (60)
«ايشان به زودى خواهند دانست كه خلافت او بعد از تو حق است، و پس
از آن ابدا اين چنين نيست كه ولايت نباشد، بلكه به زودى خواهند دانست.خدا
مىگويد: خلافت او را و ولايت او را مىدانند در وقتى كه در ميان قبرهايشان از
آنها سئوال شود.و هيچ مردهاى نه در مشرق، و نه در مغرب، و نه در خشكى، و نه در
دريا، باقى نمىماند مگر آنكه نكير و منكر از ولايت امير المؤمنين بعد از مردنش
سئوال مىنمايند، و به ميت مىگويند: پروردگارت كيست؟ دينت چيست؟ پيغمبرت كدام
است؟ امامت كدام است؟»
مقام و موطن يازدهم در وقتى است كه بعضى از دشمنان گفتند كمثل
نخلة فى كناسة «مثل محمد در ميان اهل بيتش، مثل درختخرمآئى است كه در مزبله
روئيده شده باشد.»
محمد بن ابراهيم معروف به ابن ابى زينب نعمانى در كتاب «غيبت» با
اسناد خود از عبد الرزاق، از معمر بن راشد، از ابان بن ابى عياش از سليم بن قيس
هلالى روايت مىكند كه: امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام گفت كه: روزى
من از نزد مردى عبور مىكردم - و نام او را براى من برد - و او گفت: ما مثل
محمد الا كمثل نخلة نبتت فى كباة كلشه «مثال محمد نيست مگر مثال درختخرمآئى كه
در مزبله كلشه روئيده شده باشد» من به نزد رسول خدا آمدم، و اين جريان را معروض
داشتم.
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به غضب آمد، و با حال خشم
بيرون شد، و بر منبر رفت، و انصار چون خشم آنحضرت را نگريستند، دستبه اسلحه
خود بردند.رسول خدا در منبر گفت:
ما بال اقوام يعيرونى بقرابتى و قد سمعوا ما اقول من تفضيل الله
عز و جل اياهم، و ما اختصهم من اذهاب الرجس عنهم و تطهير الله اياهم، و قد
سمعوا ما قلت فى فضل اهل بيتى، و وصيى، و ما اكرمه الله به، و خصه، و فضله من
سبقه الى الاسلام و بلائه و قرابته منى و انه منى بمنزلة هارون من موسى صلى
الله عليهما(61).
«داعى و موجب گفتار اقوامى چيست كه مرا درباره قرائب و نزديكان من
تعيير مىكنند، در حاليكه آنچه را كه من راجع به آنها گفتهام، از برترى بخشيدن
خداوند عز و جل آنان را، و اختصاص دادن آنها را به زدودن رجس و پليدى از آنها،
و پاك و پاكيزه كردن خداوند ايشان را، از من شنيدهاند؟ !
و اين گروه و اقوام از من شنيدهاند، آنچه را كه من در فضيلت اهل
بيتخودم، و وصى خودم گفتهام آن چيزهائى را كه خداوند او را بدانها گرامى
داشته است، و اختصاص داده است، و فضيلتبخشيده است، از پيشى گرفتن دراسلام، و
امتحانات و ابتلائات او را، و قرابت او را با من، و اينكه منزله او با من همان
منزله هارون استبا موسى صلوات الله عليهما.»
و همچنين در «غاية المرام» همين مضمون را با تفصيلى و شرحى
بيشتر، از سليم بن قيس، و بيان يكايك از ائمه عليهم السلام و جعفر بن ابيطالب،
و حمزة بن عبد المطلب، و حضرت فاطمه زهراء عليهم السلام روايت كرده است
(62).
مقام و موطن دوازدهم در وقتى است كه رسول خدا خالد بن وليد را به
سوى بنى المصطلق فرستاد، و او بى محابا آنان را كشت، و پس از آن امير المؤمنين
عليه السلام را فرستاد، و حديث منزله را درباره او گفت.
و اين داستان، بنا به روايت ابن بابويه، با سند متصل خود، از محمد
بن مسلم، از حضرت باقر عليه السلام بدينگونه است كه: رسول خدا صلى الله عليه و
آله و سلم خالد بن وليد را به سوى طائفهاى فرستاد كه به آنها بنى مصطلق از بنى
جذيمه مىگفتند، و در جاهليت در ميان او و ميان بنى مخزوم، خواهر او به ازدواج
و نكاح رفته بود.
چون خالد به آنجا رسيد، منادى او نداى به نماز داد، و آنان حاضر
شدند، و خالد نماز خواند، و آنها نيز نماز خواندند، و چون نماز صبح فرا رسيد،
منادى او باز ندا در داد، خالد نماز خواند و آنجماعت نيز با خالد نماز
خواندند.و پس از آن خالد، لشگر خود را امر كرد تا ناگهان از جميع جوانب آنها را
محاصره كنند، و از هر جانب به غارت پردازند، و خالد مشغول كشتن شد، و زخمهاى
كارى وارد كرد.
مسلمين از آنجماعتخواستند كه نامه پيمان رسول خدا را با آنها
ببينند كه آيا اسلام آنها را ممضى است؟ و آنها در حمايت اسلام مصون و محفوظند؟
ايشان نامه را به آنها نشان دادند.آن نامه را به نزد رسول خدا آوردند، و از
آنچه خالد بن وليد بر سر آنجماعت مسلمان بدون گناه، از قتل و جرح و غارت آورده
بود، گزارش دادند.رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رو به قبله نمود و گفت:
اللهم انى ابرء اليك مما صنع خالد بن الوليد
«خداوندا! من به سوى تو بيزارى مىجويم از آنچه را كه خالد بن
وليد به جاى آورده است.» و سپس خالد به نزد رسول الله آمد.
در اين حال رسول خدا به امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام
فرمود: به سوى بنى جذيمه برو، و آنها را از آنچه خالد بر سرشان آورده است، راضى
كن! و پس از آن رسول خدا دو پاى خود را بلند كرد و گفت: يا على حكم و قضاوت
جاهليت را در زير دو قدم خود بگذار!
امير المؤمنين عليه السلام به سوى بنو جذيمه آمد، چون بدانجا
رسيد، در ميان آنها با حكم و قضاوت خداوندى حكم نمود.و چون به نزد رسول الله
بازگشت، رسول خدا گفت: اى على از آنچه در آنجا انجام دادى ما را با خبر كن!
فقال يا رسول الله! عمدت فاعطيت لكل دم دية، و لكل جنين غرة، و
لكل مال مالا، و فضلت معى فضلة، فاعطيتهم لبلغة كلابهم و جعلة رعاتهم، و فضلت
معى فضلة فاعطيتهم لروعة نسائهم و فزع صبيانهم، و فضلت معى فضلة فاعطيتهم
ليرضوا عنك يا رسول الله.
فقال صلى الله عليه و آله و سلم: اعطيتهم ليرضوا عنى؟ رضى الله
عنك يا على! انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى
(63)
.
«امير المؤمنين عليه السلام عرض كرد: اى رسول خدا! من چنين اراده
كردم، و بر اساس آن اراده و نظريه، در مقابل هر خونى كه ريخته شده بود، يك ديه
(پول خون يك مسلمان) دادم، و در مقابل هر جنينى كه سقط بود، يك بنده (غلام يا
كنيز) دادم، و به ازاى هر مالى كه ربوده شده بود، و يا تلف شده بود، معادل همان
مال را دادم، و مقدارى با من باقى ماند، آنرا هم براى سد جوع سگهاى آنها، و
باز كاشتن نهالهاى كوچك خرماى از بن بر آمده چوپانان آنها دادم، و در عين حال
مقدارى نيز با من باقى ماند، آنرا هم به جهت ترس و دهشت زنان آنها، و جزع و فزع
كودكان آنها دادم، و نيز مقدارى هم كه باز با من باقى ماندهبود، به آنها دادم
تا از تو اى رسول خدا خشنود و راضى باشند!
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفت: به آنها دادى تا از من
راضى باشند؟ ! خدا از تو راضى باشد اى على! نسبت تو با من نسبت هارون استبا
موسى، به غير از آنكه پس از من پيغمبرى نيست!»
مقام و موطن سيزدهم در معراج رسول الله است كه چنين منزلهاى را
خداوند براى على بن ابيطالب نسبتبه پيغمبرش قرار دادند، و رسول خدا براى
امتبيان كرد.
شيخ صدوق: محمد بن على بن الحسين بن بابويه قمى با سند متصل خود
از وهب بن منبه مرفوعا از ابن عباس روايت كرده است كه رسول خدا صلى الله عليه و
آله و سلم گفت: چون مرا پروردگار من به معراج برد، ندا رسيد: يا محمد! گفتم:
لبيك رب العظمة لبيك! آنگاه خدا به من وحى كرد كه: اى محمد! به چه سبب تنها
براى عالم بالا معين شدى؟ گفتم: اى پروردگار من، نمىدانم! خطاب آمد: آيا از
آدميان براى خود، وزير، و برادر و وصيى پس از من خودت برگزيدهاى؟ ! گفتم: آنرا
كه بايد من برگزينم، تو براى من انتخاب بفرما! وحى رسيد: اى محمد! من براى تو
از آدميان، على بن ابيطالب را انتخاب كردهام!
من گفتم: اى خداى من! پسر عموى من! خداوند به من وحى كرد:
ان عليا وارثك و وارث العلم من بعدك و صاحب لوائك لوآء الحمد يوم
القيامة و صاحب حوضك يسقى من ورد عليه من مؤمنى امتك!
«اى محمد! على وارث تست، و پس از تو وارث علم تست! و دارنده لواى
تست در روز قيامت، آن لوائى كه لواى حمد است، و دارنده حوض تست، كسانى را كه از
امت تو مؤمن باشند، و بر آن حوض (حوض كوثر) وارد شوند سيراب مىكند!»
و سپس خداوند به من وحى كرد: اى محمد! من بر خودم سوگند به حق ياد
كردهام كه: از آن حوض، دشمنان تو، و اهل بيت تو، و ذريه طيبين و طاهرين
تونياشامند، و اين حقى است كه هيچ جاى شبهه نيست.
اى محمد! من جميع امت تو را داخل در بهشت مىكنم، مگر آن كسى كه
ابا و امتناع كند از بندگان من! من گفتم: مگر مىشود اى خداى من، كسى از دخول
در بهشت امتناع ورزد؟ !
خدا به من وحى كرد كه: آرى! گفتم: چگونه امتناع مىروزد؟
فاوحى الله لى: يا محمد اخترتك من خلقى، و اخترت لك وصيا من بعدك،
و جعلتك منك بمنزلة هارون من موسى، الا انه لا نبى بعدك، و القيت محبته فى
قلبك، و جعلته ابا لولدك، فحقه بعدك على امتك كحقك عليهم فى حياتك، فمن جحده
حقه جحد حقك، و من ابى ان يواليه فقد ابى ان يدخل الجنة.فخزرت لله ساجدا شكرا
لما انعم على.
«پس خدا به من وحى كرد كه: اى محمد! من از ميان جميع بندگانم، تو
را اختيار كردم، و از براى تو نيز وصيى اختيار كردم، تا بعد از تو بوده باشد، و
منزله او را با تو، همان منزله هارون را با موسى قرار دادم، به غير از آنكه پس
از تو پيامبرى نيست! و محبت وى را در دل تو انداختم، و او را پدر فرزندان تو
ساختم.بنا بر اين بعد از مردن تو حق او بر امت تو، مثل حق تو بر امت تو در زمان
حيات تو مىباشد!
كسى كه حق او را انكار كند، حق تو را انكار كرده است، و كسى كه از
موالات او ابا كند از دخول در بهشت امتناع كرده است.پس من به سجده افتادم به
شكرانه نعمتهائى را كه خدا به من عنايت كرده است.»
در اين حال يك منادى ندا كرد: اى محمد! سرت را بردار، هر چه
مىخواهى بخواه كه من مىدهم! من گفتم: اى خداى من! كسانى كه بعد از من هستند،
آنها را بر ولايت على بن ابيطالب مجتمع كن، تا همگى در روز قيامتبر حوض من
وارد شوند.
در اين حال وحى رسيد كه: اى محمد! من در ميان بندگان خودم قبل از
آفرينش، حكم كردهام - و حكم من در ميان ايشان جارى است - كه هر كه را بخواهم
به واسطه على هلاك كنم، و هر كه را بخواهم به واسطه على هدايت كنم.و پس از تو،
علم تو را به او دادم، و او را خليفه بر اهل تو و امت تو پس از تو قرار دادم، و
حكم جدى و اراده حتمى من است كه: كسى را كه او را مبغوض و دشمن دارد، و پس از
تو ولايت او را انكار مىكند، داخل بهشت ننمايم.و كسى كه او را مبغوض بدارد، تو
را مبغوض داشته است، و كسى كه تو را مبغوض بدارد، مرا مبغوض داشته است، و كسى
كه او را دشمن بدارد، تو را دشمن داشته است، و كسى كه تو را دشمن بدارد، مرا
دشمن داشته است، و كسى كه او را دوستبدارد، تو را دوست داشته است، و كسى كه تو
را دوستبدارد، مرا دوست داشته است، و من اين فضيلت را براى على قرار دادم.و من
به تو عنايتى نمودهام كه از صلب او يازده مهدى را خارج كنم كه همه آنها از
ذريه تو هستند، از بانوى بكر بتول! و از ايشان بيرون آورم مردى را كه عيسى بن
مريم در پشتسر او نماز بخواند.او زمين را از عدل پر مىكند، همچنانكه از مردم
پر از جور و ستم شده باشد.به واسطه آن مرد، نجات مىدهم از هلاكت، و هدايت
مىكنم از ضلالت، و از كورى شفا مىدهم، و از مرض بهبود مىبخشم.
من عرض كردم: اى خداى من! آنوقت چه زمانى است؟ !
خداوند عز و جل به من وحى كرد كه: آن در وقتى است كه علم را كنار
بگذارند، و به زينت و جمال ظاهرى مشغول شوند، و قرائت كنندگان قرآن زياد شوند،
ولى عمل به آن كم شود، و كشتار زياد شود، و فقهاء دين كم شوند، و فقهاى ضلالت و
خيانتبسيار شوند، و شعراء ياوه سرا زياد شوند، و قبورشان را مسجد گيرند، و
قرآنها را زينت كنند، و مساجد را با طلا بيارايند، و ظلم و فساد بسيار گردد، و
كارهاى زشت و ناپسنديده ظاهر شود، و امت تو بدانها امر شوند، و از معروف و
پسنديده نهى گردند، و مردان به مردان، و زنان به زنان اكتفا كنند، و امراى از
امت تو كافر شوند، و اولياى ايشان فاجر شوند، و معاونان و دستياران آنها اهل
عدوان و ستم گردند، و صاحبان راى و تدبير امور آنها فاسق شوند، و در اين هنگام
سه بار خسوف واقع مىشود: يكبار در مشرق زمين، زمين فرو مىرود و غرقمىشود، و
يكبار در مغرب زمين، و يكبار در جزيرة العرب.و بصره به دستيك مرد از ذريه تو
كه زنجىها(64)
از او پيروى مىكنند خراب مىشود، و مردى از اولاد
حسين بن على بن ابيطالب خروج مىكند! و دجال از مشرق زمين از سجستان
(65)
خروج مىكند، و سفيانى ظاهر مىشود!
من عرض كردم: اى خداى من! اين فتنهها بعد از من چه موقع خواهد
شد؟ !
پروردگار من به من به وحى فرستاد كه: بلآء و حوادث بنى اميه، و
فتنه پسران عمويم عباس پيش مىآيد، و خدا به من از جميع وقايع موجوده، و آنچه
را كه بعدا تا روز قيامت پيش مىآيد خبر داد.
و من چون به روى زمين هبوط كردم، تمام اين مطالب و وقايع را به
پسر عمويم رساندم، و رسالتخود را تاديه كردم.
و لله الحمد على ذلك كما حمده النبيون و كما حمده كل شىء قبلى و
ما هو خالقه الى يوم القيامة
(66).
مقام و موطن چهاردهم تصريحى است در حديث منزله كه رسول خدا صلى
الله عليه و آله و سلم در وقت رحلتشان در محضر انصار مدينه، نمودهاند.
در «غاية المرام» از سيد ابن طاوس در طرفه دهم - كه در تصريح
حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در هنگام حلتخود بر خلافت امير
المؤمنين عليه السلام درحضور انصار مدينه است - از كتاب «طرائف» از حضرت امام
موسى كاظم عليه السلام، روايتى بسيار راقى با محتويات اكيد در سفارش رسول خدا
به انصار آمده است، كه ما تمام روايت را در ص 141 تا ص 143 از همين مجلد «امام
شناسى» آوردهايم، و در اينجا فقط به يك فقره از آن كه راجع به حديث منزله است
اكتفا مىشود:
الله! الله فى اهل بيتى! مصابيح الظلام، و معادن العلم و ينابيع
الحكم و مستقر الملائكة، منهم وصيى و امينى و وارثى، منى بمنزلة هارون من موسى،
الا هل بلغت؟ ! (67)
«خدا را در نظر آوريد! خدا را در نظر آوريد در اهل بيت من!
چراغهاى تابنده در ظلمات، و معدنهاى دانش، و چشمههاى حكمت، و محل تمكن و
استقرار فرشتگان.و از آنهاست وصى من، و امين من، و وارث من، و نسبت او با من
مثل نسبت هارون استبا موسى! آيا من تبليغ كردم و واقع امر را رساندم؟»
بايد دانست كه اين چهارده مقام و موطن مختلف از گفتار رسول الله
در خصوص حديث منزله، و بيان نسبت امير المؤمنين عليه السلام با آنحضرت، به
مثابه نسبت هارون با موسى بوده است، و گرنه مواطن و مقاماتى كه رسول خدا او را
به عنوان وزير ناميده، و يا در دعاهاى خود مقام وزارت را براى وى طلب نموده
استبسيار است، و همچنين اين چهارده موطن و مقام، مقاماتى است كه ما بحمد الله
و منه در اثر فحص به دست آوردهايم، و شايد در واقع امر بيش از اينها باشد، و
بر متتبع خبير و متضلع بصير، مقامات و مواطن ديگرى مكشوف آيد، و لله الحمد و له
المنة.
همچنانكه گفتار رسول خدا را در حين مرگ به امير المؤمنين عليه
السلام كه فانك منى بمنزلة هارون من موسى! و لك بهارون اسوة حسنة اذا استضعفه
قومه و كادوا يقتلونه، فاصبر لظلم قريش اياك و تظاهرهم عليك فانك بمنزلة هارون
و من تبعه، (68)
تا آخر روايت را كه در حديث «كمال الدين و تمام
النعمه» وارد شده است، پس از ورود فاطمه و سرازير شدن اشكهاى او در حضور رسول
خدا، و بيان رسول خدا فضائل و مناقب على را براى او، اگر جدا بگيريم از وصيتبه
انصار در حين مرگ، مقامات و مناقب و مواطن اين حديثبه پانزده عدد مىرسد
(69).
و ايضا معلوم مىشود كه آن روايتى كه در مودت هفتم از «ينابيع
المودة» از حضرت صادق از پدرانشان عليهم السلام آمده است كه در ده موضع رسول
خدا به امير المؤمنين عليهما السلام بيان منزله را نمودهاند، مواضع مهمه بوده
است، نه جميع مواضع(70).
بايد دانست كه آنچه را كه ما تا به حال از حديث منزله بيان كرديم،
در سند آن و موارد متعددى بود كه رسول خدا آنرا بيان كردهاند، و در موارد
احتجاج و استشهاد به آن، و كتب علمائى كه در آن ذكر شده است، و علمائى كه آنرا
ذكر كردهاند، بوده است، و اما بحث كلامى يعنى بحث در مفاد و محتواى مضمون آن و
كيفيت دلالت آن بر خلافت و وصايت و وزارت و امامت امير المؤمنين عليه صلوات
الله و صلوات المصلين بطور مستقل نبوده است، مگر به عنوان اشاره و مگر گفتار
مختصرى از علامه امينى كه ما آنرا در ص 366 تا ص 373 از همين مجلد «امام
شناسى» آورديم، و دنباله بحث را تا ص 375 كشانديم.سيد مرتضى علم الهدى در كتاب
شافى(71)و در تلخيص الشافى
(72)بحثبسيار مفصل و كافى
فرموده است، كه آن شرح كلام و بحث و تتمه كلام صدوق در معانى الاخبار
(73)
است، و مجلسى در بحار الانوار
(74)
كلام اين دو استوانه علم
را آورده است، و نيزشيخ مفيد در ارشاد(75)
، و شيخ طبرسى در اعلام
الورى(76)و ابن شهر آشوب در مناقب
(77)و شيخ محمد حسن
مظفر در دلائل الصدق(78)
و غيرهم من الاعلام و الاساطين در كتب خود
آوردهاند.
و ما قبل از ورود در اين بحث، سزاوار است دو روايتى را كه خود
مبين و شارح اين حديث مبارك است ذكر كنيم: اول شيخ صدوق از حسن بن محمد بن سعيد
هاشمى در كوفه با سند متصل خود از ابو هارون عبدى، روايت كرده است كه او گفت:
من از معناى قول رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم به على عليه السلام:
انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى،
از جابر بن عبد الله انصارى، سئوال كردم!
قال: استخلفه بذلك و الله على امته فى حياته و بعد وفاته، و فرض
عليهم طاعته، فمن لم يشهد له بعد هذا القول بالخلافة فهو من الظالمين
(79).
«او در پاسخ گفت: با اين گفتار، سوگند به خدا كه: او را چه در حال
حياتش، و چه بعد از مردنش، خليفه خود نموده است، و پيروى و اطاعت از او را بر
امت واجب كرده است، و بنا بر اين بعد از اين گفتار اگر كسى شهادت به خلافت او
ندهد، حقا از ظالمين خواهد بود.»
دوم شيخ صدوق از احمد بن حسن قطان با سند متصل خود از ابو خالد
كابلى روايت كرده است كه او گفت: به حضرت سيد العابدين على بن الحسين عليهما
السلام گفته شد: مردم مىگويند: بهترين مردم بعد از رسول خدا صلى الله عليه و
آله و سلم ابو بكر است، پس از آن عمر، پس از او عثمان، و پس از او على است!
حضرت گفتند: پس اين مردم با خبرى را كه سعيد بن مسيب، از سعد بن
ابى وقاص، از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روايت كرده است كه به على
عليه السلام گفت:
انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى،
چه مىكنند؟ ! در زمان موسى مثل هارون چه كسى بوده است؟ !
(80)
و شيخ مفيد بعد از آنكه آمدن امير المؤمنين عليه السلام را در جرف
به حضور رسول خدا و شكوه او را از منافقين بيان كرده است، و نيز بعد از آنكه
جواب رسول الله را به او كه:
ارجع يا اخى الى مكانك! فان المدينة لا تصلح الا بى او بك!
فانتخليفتى فى اهل بيتى و دار هجرتى و قومى! اما ترضى ان تكون منى بمنزلة
هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى،
(81)
بيان كرده است، چنين گفته است: اين گفتار رسول خدا صلى الله عليه
و آله و سلم متضمن تنصيص آنحضرت بر امامت امير المؤمنين است، و اينكه او را از
ميان جميع مخلوقات براى خلافت جدا كرده است، و دليل بر فضيلتى است كه هيچيك از
امت را با او در اين جهتشريكى نيست، و جميع منازل و مقامات و خصائص هارون را
نسبتبه موسى براى او اثبات نموده است، مگر آن خصائص و آثارى كه مانند اخوت،
عرف آنرا تخصيص مىزند، و يا مانند نبوتى كه خود رسول خدا آنرا استثنا كرده
است.مگر نمىبينى كه تمامى درجات و مراتب هارون را نسبتبه موسى مگر آنچه را كه
لفظا و يا عقلا استثنا شده است، براى على قرار داده است؟ !
هر كس در معانى آيات قرآن تامل كند، و به دقت نگرد، و در روايات و
اخبار وارده تفحص و تجسس نمايد، به دست مىآورد كه: هارون، برادر پدرى و مادرى
موسى بوده است، و در امر ولايت و امامت او شريك بوده است، و در امر نبوت او، و
تبليغ رسالات پروردگار او شريك او بوده است، و اينكه خداوند سبحانه به واسطه
هارون، پشت موسى را محكم نموده است، و هارون خليفه و جانشين موسى بر قوم او
بوده است، و همان درجه و مرتبه از امامت و وجوب اطاعت را بر قومداشته است كه
موسى داشته است، و هارون محبوبترين مردم و با فضيلتترين آنها در نزد موسى
بوده است.خداوند عز و جل از زبان موسى حكايت مىكند كه:
قال رب اشرح لى صدرى، و يسر لى امرى و احلل عقدة من لسانى يفقهوا
قولى و اجعل لى وزيرا من اهلى هارون اخى اشدد به ازرى و اشركه فى امرى كى نسبحك
كثيرا و نذكرك كثيرا.
(82)
«بار پروردگار من! سينه مرا براى من بگشا! و امر مرا براى من آسان
كن! و گره را از زبان من باز كن، تا سخن مرا بفهمند! و از براى من از اهل من
هارون را كه برادر من است، وزير من قرار بده! پشت مرا بدو استوار كن! و او را
در امر من شريك گردان، تا تسبيح تو را بسيار كنيم، و ذكر تو را بسيار گوئيم!»
خداوند اين سؤال و حاجت موسى را پاسخ مثبت داد، و در اين تمنا و
خواهش مسئلت او را برآورد، آنجا كه گويد:
قد اوتيتسؤلك يا موسى.
(83)
«اى موسى، حاجتتبرآورده شد، و مسئلتت داده شد!»
و نيز خداوند از زبان موسى، خطاب به هارون در قرآن كريم حكايت
مىكند:
و قال موسى لاخيه هارون اخلفنى فى قومى و اصلح و لا تتبع سبيل
المفسدين.(84)
«و موسى به برادرش هارون گفت: در ميان قوم من به عنوان خلافت و
جانشينى بمان! و اصلاح امور امت را بنما، و از راه مفسدان پيروى مكن!»
و بنا بر اين آيات، چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، امير
المؤمنين عليه السلام را نسبتبه خودش، همان نسبت هارون با موسى را قرار داده
است، براى امير المؤمنين واجب و ثابت مىشود جميع مقامات و درجاتى را كه هارون
داشته است مگر آنچه را كه عرف تخصيص مىزند همچون اخوت، و مگر آنچه را لفظ
روايت استثناء مىكند همچون نبوت، و اين فضيلتى است كه هيچيك از مخلوقات با
امير المؤمنين عليه السلام در آن شريك نيستند، و در مفاد و معناى اين حقيقتبا
او برابر نيستند، و در هيچ حالى از احوال، در نزديكى و قرب اين فضيلت
نيزنمىتوانند قرار گيرند.(85)
و شيخ مظفر بعد از بيان اين آيات، و حديث منزله، و حديث و دعاى
رسول الله پس از نزول اين آيات كه: خداوندا تو هم على را وزير قرار بده، و
استجابت دعاى او كه:
يا احمد قد اوتيت ما سالت(86)
«آنچه مسئلت نمودى به تو داده شد!»
گويد: اين آيه مباركه اگر چه در اصل نزولش، ربطى به امير المؤمنين
عليه السلام نداشته است، و ليكن چون ممكن استبه ضميمه احاديثحاكى از دعاى
رسول خدا، آنرا دليل بر امامت آنحضرت گرفت، صحيح است كه اين آيه را نيز از جمله
ادله آيات قرآن بر امامت على به شمار آريم
(87).
حال كه اين دو روايت و كلام مفيد و مظفر را آورديم، و دانستيم كه:
اين آيات مباركات با ضميمه احاديث نبويه در منزله، و دعاى آنحضرت در قرار دادن
على را به منزله هارونيه، و استجابت دعاى حضرت را مثل استجابت دعاى موسى، ديگر
براى قارى و يا مستمع، شبههاى در جميع منازل و مراتب حضرتامير المؤمنين عليه
السلام از امامت و ولايت و خلافت و وزارت، باقى نمىگذارد، براى شرح و تفصيل
سخن و نكات وارده در حديث منزله مىگوئيم:
در اين حديثبه نحو عموميت و استيعاب، همگى منازل و مقامات هارون
براى امير المؤمنين عليه السلام غير از اخوت كه معلوم استخارج است، و غير از
نبوت كه خود رسول الله آنرا اخراج كرده است، ثابت و مقرر شده است.و از جمله
مقامات هارون، امامت و رياستبر امت در زمان غيبت موسى، در رفتن به كوه طور، و
از جمله خلافت و عنوان جانشينى و وزارت كه همان مقام دومى است در ميان جميع
امت، چه در حيات و چه در ممات، در صورت فرض بقاء هارون بعد از موسى، مىباشد، و
جميع اين مقامات با نص صريح عموميتحديث منزله از وزارت و معاونت مختصه در امر
نبوت، و از امامت و ولايت، و از خلافت، و عنوان قائم مقامى، چه در حيات و چه
بعد از ارتحال رسول خدا براى امير المؤمنين على بن ابيطالب ثابت است.
و اين استيعاب و استغراق مفاد حديث نسبتبه تمامى منازل از دو
جهتبه دست مىآيد:
اول: از جهت اجراء مقدمات حكمت در لفظ منزله همچنانكه در فن اصول
فقه از آن بحث مىشود.بدين طريق كه اگر از لفظ منزله، منزله خاصى مراد باشد،
مانند خصوص وزارت، و يا خصوص امامت و غيرهما، بايد بيان شود، و گرنه لازم
مىآيد بيان مطلق و عدم بيان قيد آن با فرض لزوم قيد و اراده مقيد بما هو
مقيد.و اين گونه تلفظ از شخص حكيم غلط است.و اگر مراد از منزله، منزله مخصوصى
نباشد، بلكه به نحو مهمله يعنى يكى از منازل غير معين، هر چه باشد، بوده باشد،
اينگونه تلفظ نيز هذر و عبث است، و شخص حكيم هذيان نمىگويد، و هذرا و عبثا لب
نمىگشايد.پس بنا بر اين بناچار بايد از لفظ منزله جميع منازل را اراده كرده
باشد، و هو المطلوب.
دوم: آنكه استثناء، عبارت است از اخراج معنى و يا چيزى كه اگر
اخراج نمىشد، در جمله مستثنى منه به طور عموم وارد شده بود.يعنى خروج از معناى
عامو شاملى كه در جمله مستثنى منه اراده شده است.و چون در اين حديث، عبارت الا
انه لا نبى بعدى وارد شده است، به دست مىآيد نبوت كه يكى از منازل است، و
استثناء گرديده است، از معناى عام و شاملى بوده است كه در عبارت مستثنى منه
آمده، و آن لفظ منزله است.پس لفظ منزله به معناى همگى منازل و مقامات است.
در اينجا نيز ناگفته نماند كه مراد از لفظ بعدى در عبارت الا انه
لا نبى بعدى به معناى بعد از مردن من نيست، بلكه به معناى بعد از نبوت من است.و
رسول خدا مىفرمايد: ديگر پس از اين پيغمبرى من، پيغمبرى نيست، چه آن پيامبر در
زمان حيات من باشد، و چه بعد از مرگ من.
و از اينجا روشن مىشود كه عبارت انت منى بمنزلة هارون من موسى،
شامل تمامى منازل براى آن حضرت مىشود، از وزارت، و امامت، و خلافت، چه رسول
خدا در زندگى باشند، و چه پس از رحلت، همچنانكه همه اين منازل، براى هارون به
همين گونه ابتبود، و نيز استخلاف رسول خدا امير المؤمنين را در شهر مدينه در
واقعه تبوك كه بدون شك يكى از مواطن و مواقف اين حديث است، بر اين معنى دلالت
دارد.
و به طور كلى هر كس بدين حديثبنگرد، مىبيند كه: رسول خدا براى
مقام والاى امير مؤمنان، مقام شخص دومى را بيان كردهاند، و در تمام امور از
رتق و فتق و قضآء و حكومت و سپهسالارى و سيادت و ولايت در مرتبه دوم قرار
داشته، و شخص رسول خدا شخص اول بودهاند و امامت امير المؤمنين عليه السلام نه
تنها بعد از رحلت رسول خدا بوده است، بلكه در زمان حيات آنحضرت امام و والى
مقام ولايتبودهاند.غاية الامر در درجه و مرتبه دوم، و در طول امامت و ولايت
رسول الله، نه در عرض آن.و اينست مقام و مرتبه شخص دومى كه از حديثبدست
مىآيد، و به عنوان استخلاف و جانشينى مورد مذاكره است.يعنى در درجه دوم و در
صورت غيبت و يا ارتحال رسول خدا بوده، و يا در حضور، و ليكن در رتبه دوم
همچنانكه معناى وزير اين حقيقت را مىرساند.
(88)
و اگر كسى بگويد: اين حديث منزله، اثبات مقامات هارون را براى على
بن ابيطالب مىكند، و چون مىدانيم كه هارون فقط در زمان حيات موسى، خليفه او
در غيبت او بوده است، نه بعد از رحلت موسى، زيرا كه او زودتر از برادرش موسى،
بدرود حيات گفته است، بنا بر اين بدين حديث اثبات خلافت امير المؤمنين عليه
السلام را بعد از ارتحال رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نمىتوانيم بكنيم!
در پاسخ گوئيم: از اين حديث منزله، اثبات جميع منازل هارون را
نسبتبه موسى براى امير المؤمنين نسبتبه رسول الله مىكنيم، و در اينجا دو
وصف: يكى تعليقى، و ديگرى تحقيقى براى هارون ثابت است:
وصف تعليقى آنستكه بگوئيم: يكى از مقامات هارون اينست كه اگر زنده
بود، بعد از حضرت موسى خليفه او بود، و اين وصف تعليقى براى على بن ابيطالب نيز
هست.يعنى در صورت حيات او پس از رسول خدا خليفه او مىباشد.غاية الامر در هارون
موضوع و شرط اين قضيه شرطيه، متحقق نشد يعنى زنده نبود، و در على بنابيطالب
متحقق شد و زنده بود.و تمامى منطقيين گفتهاند كه: صدق قضيه شرطيه منوط به صدق
مقدم و شرط آن نيست.هر جا مقدم و شرط آمد، جزاء و تالى به دنبال آن مىآيد، و
هر جا نيامد، نمىآيد.و اين آمدن و يا نيامدن جمله شرطيه ابدا ربطى به صدق اصل
قضيه ندارد.قضيه صادق است در هر حال، اگر شرط وجود پيدا كرد، جزا هم متحقق
مىشود، و اگر وجود پيدا نكرد، متحقق نمىشود.
وصف تعليقى يعنى خلافت هارون بر فرض صورت حيات او براى امير
المؤمنين هست.شرط اين قضيه درباره هارون وجود پيدا نكرد و خليفه نشد، و درباره
على بن ابيطالب، وجود پيدا كرد و خليفه شد.
براى دريافتن حقيقت اين مطلب، شيخ صدوق، مثال شيرين و لطيف و
صحيحى مىزند، او مىگويد: اگر خليفه مثلا به وزير خود بگويد كه: بر عهده تست
كه هر روزى كه زيد تو را ببيند به او يك دينار بدهى! و بر عهده تست كه به عمرو
هم در صورت همان شرطى را كه براى زيد نمودم، يك دينار بدهى! در اين صورت براى
عمرو مقرر مىشود همان را كه براى زيد مقرر شده است.
پس اگر زيد سه روز نزد وزير آمد، و او را ديد، و سه دينار از او
گرفت، و ديگر نيامد و دينارش قطع شد، و ليكن عمرو سه روز آمد و سه دينار را
گرفت، براى او چنين حقى هست كه روز چهارم و پنجم و همينطور پى در پى ابدا
بيايد، و تا وقتى كه حيات دارد يوميه و مقرر خود را از وزير بگيرد، و بر عهده
وزير است كه تا وقتى كه عمرو زنده است، هر روزى كه به نزد او بيايد، يك دينار
به او بدهد، و اگر چه زيد غير از همان سه روزى را كه آمده، چيزى از وزير نگرفته
باشد.
و وزير چنين توانى ندارد كه به عمرو بگويد: من به تو چيزى نمىدهم
مگر به همان مقدارى كه زيد گرفته بود.زيرا كه در شرط زيد اين بود كه: هر وقتى
كه آمد به او بايد دينارى بدهى! و اگر باز هم علاوه بر آن سه روز مىآمد،
دينارهاى ديگرى مىگرفت، وليكن عمرو اين شرط را عملى كرد، و به سوى وزير آمد،
پس بر وزير واجب است كه دينارهاى بيشترى به او بدهد.
و همچنين است كه اگر در شرط هارون وصى اين باشد كه: خليفه قوم
موسى شود.و اين شرط براى على ثابتشود، و على در قوم باقى بماند، و زنده باشد،
لازم است كه خليفه پيغمبر در امتش گردد، نظير همين مثالى را كه ما براى زيد و
عمرو زديم، و اين گفتار اگر بر قياس صحيح و برهان قطعى عرضه شود، قابل انكار
نيست(89).
وصف تحقيقى يعنى خلافت هارون محققا در زمان حيات او، و اين براى
امير المؤمنين عليه السلام محقق هست.
يعنى هارون در زمان حيات موسى تحقيقا و فعلا خليفه بوده است، و
اين خلافتبا مرگ او قبل از موت موسى منقطع شد، و پايان پذيرفت، و امير
المؤمنين عليه السلام در زمان حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نيز
تحقيقا و فعلا خليفه بوده است، و اين خلافتبا ادامه حيات او تا بعد از رحلت
رسول الله ادامه يافت. فلهذا او خليفه آنحضرت و امام و والى بر امتبعد از
ارتحال رسول خدا بوده است.
و لا يخفى آنكه اين دو وصف تعليقى و تحقيقى، دو وصف ثابت از اوصاف
هارون و امير المؤمنين هستند، و هر كدام مستقلا مىتوانند در قياس و برهان
ولايت امير مؤمنان قرار گيرند، و فرق آن دو فقط در تعليق و تحقيق است، گرچه در
منشا با هم يكى باشند.تعليق يعنى معلق بودن خلافت هارون بر حيات او بعد از
موسى، و تحقيق يعنى محقق بودن اين وصف خلافت او، در زمان حيات موسى.
و اين دو وصف هر يك جداگانه از حديث منزله براى امير المؤمنين
عليه السلام استفاده مىشوند.
و اگر كسى بگويد: از كجا معلوم است كه هارون بر فرض حيات او تا
بعد از رحلت موسى، خليفه او مىشد؟
در پاسخ گوئيم: اين استفاده از مقامات و درجات هارون است كه اولا
پيامبر بوده، و پس از مقام حضرت موسى، افضل اهل زمان بوده، و موثقترين مردم در
نزد موسى بوده، و نايب او در جميع علوم او بوده است.
اين منازل و مقامات براى هارون مشهور است، و اگر كسى بخواهد يكى
ازآنها را انكار كند، جميع آنها را انكار كرده است.و عليهذا خلع هارون را از
مقام خلافتبعد از ثبوت آن، بايد به واسطه منقصتى و يا جهالتى و يا ضلالتى باشد
كه در او پديدار شده باشد، و عروض اين عوارض بر پيغمبر جائز نيست.
و بنا بر اين بدون شك در صورت ادامه حيات تا بعد از ارتحال موسى،
جانشين او مىشده است(90).
اين بحثى را كه بدين طريق در اينجا نموديم، واقع مطلب است، و
جوابگوى شبهات غير وارده مخالفين.و اما آنچه را كه شيخ صدوق در جواب اين شبهه
كه اين منزله را پيامبر براى على در زمان حيات خودش معين كرده است، فرموده است،
تمام نيست و مستلزم اشكالاتى است:
او فرموده است: ما اثبات مىكنيم كه: مراد از منزلهاى را كه رسول
خدا در حديث منزله براى على عليه السلام معين كرده است، آن منزله را براى او
بعد از وفات خودش قرار داده است، نه براى على در زمان حيات خود.
و بعد از شرح و تفصيل بسيارى محصلا به دو دليل در صدد اثبات اين
مدعى بر آمده است.
اول آنكه: چون نفى نبوت در جمله الا انه لا نبى بعدى به جهت علت
فضيلت و منزلتى است كه موجب نبوت مىشده است، بنا بر اين نفى نبوت از على، بايد
در وقتى باشد كه آن فضيلتبراى او همانند هارون در همان وقت مقرر شده باشد، و
چون نفى نبوتى را كه رسول خدا بعد از خودش نموده است، بعد از وفات اوست،
نمىتواند اين منزله براى على در زمان حيات او باشد.زيرا اين موجب لغويت گفتار
مىگردد كه: انت منى بمنزلة هارون من موسى را در زمان حيات رسول الله بگيريم،
آنگاه جمله الا انه لا نبى بعدى را بعد از وفات او، و بايد حتما مستثنى و
مستثنى منه در يك زمان بوده باشند.
دوم آنكه: چون استثناء نبوت بعد از حيات شده است، اگر منزلهاى كه
موجب نبوت شود، در حيات باشد، لازم مىآيد كه على در زمان حيات رسول خدا پيغمبر
باشد، و اين امر فاسد است.
و اگر كسى بگويد: مراد از گفتار رسول خدا در لفظ بعدى بعد از نبوت
باشد، نه بعد از مردن.اين گفتار اشتباه است، زيرا كه لازم مىآيد از خبرى كه
مسلمين روايت كردهاند كه
انه لا نبى بعد محمد صلى الله عليه و آله و سلم
(بعد از محمد پيامبرى نيست) اينطور استفاده شود كه: در زمان حيات
رسول خدا پيغمبرى نيست، و ليكن اشكالى ندارد كه بعد از ارتحال او پيامبرانى
بيايند.(91)
و شيخ طبرسى نيز دچار اشتباه ديگرى در استدلال شده است: او در وجه
دوم از استدلال خود، بدين حديث گويد: چون لفظ بعدى دلالتبر بعد از رحلت رسول
خدا دارد، اين خبر دلالتبر ثبوت جميع منازل هارون براى امير المؤمنين عليه
السلام بعد از وفات رسول خدا مىكند.
زيرا استثناء در خبر دلالتبر بقاء منازلى براى امير المؤمنين
عليه السلام بعد از رسول خدا دارد كه استثناء نشده است.زيرا همانطور كه اگر
استثناء مطلق باشد، مىفهماند كه: آنچه را كه استثناء نشده است، نيز مطلق است،
همينطور اگر مقيد به حال و يا وقتى شد، مىفهماند كه: آنچه را كه استثناء نشده
است، نيز در همان حال و يا وقتبوده است.مثل گفتار گوينده كه بگويد: من ياران
خودم را زدم مگر زيد را در خانه، كه دلالت دارد بر اينكه زدن ياران او در خانه
واقع شده است(92).
و نظير اين اشتباه را نيز ابن شهر آشوب نموده است، آنجا كه گويد:
و به جهت آنكه آن حالى كه مستثنى در آن نفى مىشود، لازم است كه براى مستثنى
منه ثابتباشد، به جهت لزوم مطابقه بين آن دو.
و چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم استثناء نبوت را پس از
وفات خود نمودهاند، لازم است كه غير از نبوت از ساير منزلهها نيز بعد از وفات
بوده باشد(93).
اشتباه اين بزرگواران در اين بوده است كه كلمه بعدى را پس از رحلت
رسول خدا معنى كردهاند، فلهذا ناچار شدهاند صدر حديث را نيز در آن
وقتبگيرند.و اشكالات اين بسيار است.از جمله آنكه كلمه بعد، اطلاق دارد، چه در
زمان حيات، و چه در ممات.زيرا اگر به معنى بعد از نبوت گرفتيم، لازم نمىآيد كه
بفهماند: بعد از ممات جائز است پيغمبرى بيايد، بلكه اطلاق آن نفى هرگونه آمدن
رسولى را مىكند.و جمله مستثنى اگر مطلق باشد، ضررى ندارد كه جمله مستثنى منه
آن مقيد باشد.مثل آنكه بگوئيم: من همه ياران خود را اكرام كردم، مگر زيد را در
خانه.و اين نمىفهماند كه اكرام ياران همگى در خانه بوده است.
و علاوه بر تمام اينها صدور اين حديث در وقت عزيمتبه تبوك جاى
شبهه نيست، و در نزد همگى از عامه و شيعه مورد اتفاق است، آنگاه چگونه مىتوان
انتصاب امير المؤمنين را در مدينه به اين حديث اثبات نمود، آنوقت مفاد و معناى
آنرا كه منزله است، بعد از رسول خدا دانست؟ ! و اصولا اين حديث مىفهماند كه:
امير المؤمنين عليه السلام مطلقا مثل هارون داراى مناصب و مقاماتى در زمان رسول
الله بوده است، و شخص دوم عالم نبوت و رسالت پيغمبر اكرم بوده است.و اين معناى
مستفاد از اين حديث، منافات با منازل او در خصوص زمان بعد از فوت رسول خدا
مىكند.
بارى بعد از اين همه نصوص و تصريحات رسول الله در نصب و تعيين
امير المؤمنين بر مقام جانشينى و اعطاء منزله هارونى، اگر كسى بگويد: چطور ممكن
است مخالفت اين نصوص را نمود؟ چطور مىشود على را خانهنشين كرد؟ چطور مىشود
حق مسلم او را غصب كرد؟ چگونه متصور است اكثريت افراد پس از رسول خدا از
بيعتبا او سرپيچى كنند؟
جواب همانست كه استادنا الاكرم علامه طباطبائى رضوان الله عليه به
طور اجمال در تعريف شيعه بيان كردهاند:
«شيعه از راه بحث و كنجكاوى در درك فطرى بشر، و سيره مستمره عقلاء
انسان، و تعمق در نظر اساسى آئين اسلام كه احياء فطرت مىباشد، و روش اجتماعى
پيغمبر اكرم، و مطالعه حوادث اسفآورى كه پس از رحلتبه وقوع پيوسته، و
گرفتارىهائى كه دامنگير اسلام و مسلمين گشته، و به تجزيه و تحليل در كوتاهى و
سهلانگارى حكومتهاى اسلامى قرون اوليه هجرت، بر مىگردد، به اين نتيجه مىرسد
كه: از ناحيه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نص كافى در خصوص تعيين
امام و جانشين پيغمبر رسيده است، آيات و اخبار متواتر قطعى مانند آيه ولايت و
حديث غدير و حديثسفينة و حديث ثقلين و حديثحق و حديث منزلت و حديث دعوت عشيره
اقربين و غير آنها به اين معنى دلالت داشته ودارند، ولى نظر به پارهاى دواعى
تاويل شده و سر پوشى روى آنها گذاشته شده است»
(94).
و جواب همانست كه ابن مكى نيلى در اشعار خود آورده است كه اگر
اجماع صحيح باشد، هميشه و همگى اجماع بر عليه حق و براى ابطال آن نمودهاند.او
در رد دو بيتيوسف واسطى كه در طعن بر امير المؤمنين عليه السلام و تخلف او از
بيعتسقيفه بعد از رسول خدا آورده است، چنين گويد:
الا قل لمن قال فى كفره و ربى على قوله شاهد: 1
(اذا اجتمع الناس فى واحد و خالفهم فى الرضا واحد 2
فقد دل اجماعهم كلهم على انه عقله فاسد) 3
كذبت و قولك غير الصحيح و زعمك ينقده الناقد 4
فقد اجمعت قوم موسى جميعا على العجل يا رجس يا مارد 5
و داموا عكوفا على عجلهم و هارون منفرد فارد 6
فكان الكثير هم المخطئون و كان المصيب هو الواحد7
(95)
1- آگاه باش! بگو به آن كس كه در گفتار كفر آميز خود گفته است، و
پروردگار من بر گفتار او گواه است:
2- (در وقتى كه تمامى مردم بر پيروى از شخصى مجتمع شوند، و در
ميان آنها يك نفر در رضايتبر پيروى مخالفت كند،
3- اجتماع همه آنها بر پيروى از آن شخص دليل استبر آنكه عقل آن
مرد مخالف فاسد است.)
4- (به آن گوينده بگو:) دروغ گفتى! و اين گفتارت نادرست است! و
پندار تو را شخص ناقد خبير جدا كننده كلام خراب و نادرست از سخن درست و استوار،
جدا مىكند، و تميز مىدهد، و غش و غل در آن را هويدا مىسازد.
5- زيرا تمام قوم موسى بر عبادت گوساله اجتماع كردند، اى شخص پليد
واى متجاوز عصيانگر!
6- و بر عبادت آن گوساله پايدار ماندند، در حاليكه هارون منفرد و
تنها و بى ياور بود.
7- بنا بر اين خطا كاران بسيار بودند، و اهل صواب و درستى تنها
يكنفر بود كه همان هارون بود.
بارى در اينجا كه مىخواهيم به حول و قوه خداى متعال اين مجلد از
«امام شناسى» را پايان دهيم، چقدر مناسب استبا اين ابيات قاضى جليس به ترنم
پردازيم:
حبى لآل رسول الله يعصمنى من كل اثم، و هم ذخرى و هم جاهى 1
يا شيعة الحق قولى بالوفآء لهم و فخرى بهم من شئت او باهى 2
اذا علقتبحبل من ابى حسن فقد علقتبحبل فى يد الله 3
حمى الاله به الاسلام فهو به يزهى على كل دين قبله زاه 4
بعل البتول و ما كنا لتهدينا ائمة من نبى الله لو لا هى 5
نص النبى عليه فى الغدير فما رواه الا ظنين دينه واه6
(96)
1- محبت من درباره آل محمد مرا از هر گناهى حفظ مىكند، و ايشانند
سرمايه ذخيره من براى روز حاجت، و ايشانند مايه شرف و علو منزلت من.
2- اى پيروان حق بدانيد كه: سخن و گفتار من در وفاء به ايشانست، و
افتخار و مباهات من با هر كس كه بخواهم به واسطه ايشانست!
3- اگر من خود را به ريسمانى از ابو الحسن آويزان كنم، تحقيقا خود
را به ريسمانى كه در دستخداست آويزان كردهام.
4- خداوند به واسطه على اسلام را از گزند حوادث حفظ كرد، و در
مصونيت آورد، و اسلام به واسطه على تفوق و برترى يافتبر تمام اديانى كه پيشاز
اسلام داراى قيمت و علو بودند.
5- ابو الحسن على بن ابيطالب شوهر بتول عذراء صديقه كبرى است، و
اگر فاطمه زهراء نبود، امامانى نبودند، تا ما را به دين رسول خدا رهبرى كنند.
6- پيغمبر اكرم در روز غدير بر خلافت و امامت او تصريح نمودند، و
بنا بر اين كسى على را از منصب او بر كنار نكرد، مگر آن كس كه در دينش متهم
باشد، و دينش بىارزش و سستباشد.
و الحمد لله و له المنة كه اين مجلد از كتاب «امام شناسى» كه جلد
دهم آن است، و تمام آن در پيرامون روايت منزله تحرير يافته است، در ليله بيست و
پنجم از شهر جمادى الاولى سنه يكهزار و چهار صد و هفت هجريه قمريه - على هاجرها
و وصى هاجرها آلاف التحية و السلام - پايان يافت.
اللهم صل على محمد نبينا و آله كما صليت على ملائكتك المقربين! و
صل عليه و آله كما صليت على انبياءك المرسلين! و صل عليه و آله كما صليت على
عبادك الصالحين! و افضل من ذلك يا رب العالمين، صلوة تبلغنا بركتها، و ينالنا
نفعها، و يستجاب لها دعاؤنا، انك اكرم من رغب اليه، و اكفى من توكل عليه و اعطى
من سئل من فضله، و انت على كل شىء قدير!
(97)