مـمكن نيست امتى و يا حتى شهرى بدون اميرى كه امور آن را بگرداند بتواند به حيات
خود ادامه دهـد و بـر هـمين انديشه اند تمامى مسلمانان و بلكه همه عقلا بجز شمارى
ازخوارج كه معتقدند هـيـچ حـكمى جز حكم خدا نيست و مقصود آنها اين است كه در زمين
نه حكومتى بايد باشد و نه امـارتـى .
(سـخن حقى است كه از آن باطل قصد شده است ,آرى حكمى جز حكم خدا نيست ولى ايـنـهـا
مى گويند هيچ حكومتى جز براى خدانيست , در حالى كه مردم بايد اميرى خواه بر, خواه
فاجر داشته باشند كه در حكومت اومؤمنان كار كنند و كافران بهره مند گردند و به سبب
وجود او غـنـيـمـت جـمـع و با دشمن جنگ شود و راهها ايمن گردد و حق ضعيف از قوى
ستانده شود تا نيكوكار راحت باشدو از شر بدكار راحتى حاصل آيد.)
(17) بـديـهى است مساله امام حاكم پس از رحلت پيامبر اكرم از روشنترين امور
است : (بنى بشر جز در پـرتـو اجـتـماع و هميارى در كسب خوراك و ضرورياتشان نمى
توانند زندگى وموجوديت داشته بـاشـنـد و هـر گاه در كنار يكديگر گرد آيند ضرورت ,
تماس طرفينى وبرآوردن نيازها را اقتضا خواهد كرد و هر يك دست نياز به سوى ديگرى
دراز مى كند تااز همنشين خود آن را برآورده سازد ولى به سبب طبيعت حيوانى يعنى ظلم
و تجاوزنسبت به يكديگر, برخى به مقتضاى خشم و غرور و قدرت بشرى از برآوردن اين
نيازهاخوددارى مى ورزند و بدين ترتيب كشمكشى حاصل مى شود كه به جنگ مى انجامد واين
خود به هرج و مرج و ريختن خون و حتى منقرض شدن نوع بشر منجر مى شود و اين همان امرى
است كه خداوند سبحان جلوگيرى از آن را به امير اختصاص داده است وبدون وجود يك حاكم
كه جلوى آنها را بگيرد بقاى بنى بشر با وجود هرج و مرج محال خواهد بود و از همين رو
به عامل جلوگيرنده اى نياز است كه همان حاكم مى باشد.
(18) طـبيعت انسانى كه سرشتش آكنده از تناقضات و خودمحورى و انانيتى است كه
غالبا او رادر برابر التزاماتش به فراموشى وامى دارد و او را از حدود اعتدال خارج
مى سازد وجوديك حاكم عادل را به عنوان يك ضرورت اجتناب ناپذير در نظام زندگى الزامى
مى شماردو حتى شريعت اسلامى كه در قـوانـيـن خـود, مـقام عادل را بزرگ مى دارد و
گواهى او رامى پذيرد گواهى او را براى خودش نمى پذيرد, زيرا چه بسيارند افراد عادلى
كه در سطح عالى ايمان و صداقت و التزام دينى قرار دارند و باز با يكديگر ستيز مى
كنند و چه بسياراست كشمكشها و دشمنيهايى كه در جامعه انسانى ظهور مـى يابد و اگر در
جامعه يا ميان قومى از اقوام اميرى نباشد كه سرپرستى و حفظ ايشان را برعهده گيرد
چگونه بقاى وحدت و نظم امور آنها تامين مى شود؟
متفكران و مردم اين داورى كمونيستى وآرمان انديشى ايشان را در اين كه مى شود جامعه
اى بدون حكومت باشد سبك مى شمارند و تاريخ گـواهـى مى دهد كه چگونه اصحاب سقيفه به
امر خلافت پرداختند وچگونه پيش از كفن و دفن پـيـامـبـر بـه نـصب جانشين او اقدام
كردند .
آيا اين عمل براساس احساس ضرورت و احساس نياز شـركت كنندگان در اين نشست به كسى
نبود كه امورايشان را بگرداند و نظامشان را حفظ كند؟
حـتى پيامبر اكرم (ص ) همه مسلمانان را درهمياريشان نسبت به يكديگر به پيكره اى
واحد تشبيه كرده اند كه اگر عضوى از آن به دردآيد ساير اعضا را به بيخوابى و
سوزوگداز دچار مى كند.
پـيامبر اكرم (ص ) مى فرمايد: (آگاه باشيد كه ) در بدن ماهيچه اى است كه اگر به
صلاح آيد همه پـيـكـر آدمـى بـه صـلاح مى آيد .
آگاه باشيد كه اين ماهيچه همان قلب است .
قلب به مثابه سرور اعـضـاسـت و بـدن نـمى تواند بدون شايستگى آن به شايستگى دست
يابد و اگراين عضو به فساد كشيده شود همه بدن به فساد كشيده مى شود.
آيـا يـك جـامـعه شبيه به يك پيكره نيست , پيكره اى دامنه دار كه خواستهاى پراكنده
وتمايلات و اهداف متناقض دارد؟
آيا اين جامعه بيش از بدنى كه اعضايى به هم پيوسته وبنيه اى استوار دارد و صلاح و
فسادش به قلب يعنى رهبر و رئيس اعضا مربوط است ,نياز به رهبرى ندارد؟
جانشين , يك ضرورت در نظام اسلامى
از خلال نگاه به تشريع اسلامى ضرورت نصب جانشين درك مى شود و برخى از دلايل اين
ضرورت را از نظر گذرانديم .
با چشم پوشى از اين مساله , در نظام اسلامى هيچ ساختار اجتماعى نمى تواند بدون سرور
و آقا و قـيم تشكيل شود.
در خانواده كه كوچكترين ساختار اجتماعى و حتى سنگ زيربناى ساختار بزرگ اجتماعى است
اين مـرد اسـت كـه مـسائل خانواده را بر دوش دارد: الرجال قوامون على النساء
(19) .
حتى اگر پدر خانواده اى از دست برود و از او يتيمهايى برجاى ماند ـ درحالى كه اين
مساله اى شخصى است ـ در شريعت اسلامى قـيمى براى آنها تعيين مى شود.
پـيامبر اكرم (ص ) در جنگهايى كه خود حضور نداشت اميرى را بر مجاهدان تعيين مى
فرمود و هر گاه در جنگى جهادى شهر را ترك مى گفت كسى را جانشين خود قرارمى داد كه
در غياب ايشان شـهر را حفظ كند و پس از ايشان مسؤوليت آن را برعهده گيرد وبه همين
شيوه رفتار مى كردند جـانـشـينان پيامبر هنگامى كه گروهى را براى جهاد بسيج مى
كردند يا گروه معينى را به جاى ديگر مى فرستادند .
تاريخى كه در پيش روى شماست بهترين گواه در اثبات اين ادعاست .
حال به عـنـوان شاهد اين ادعا به مساله اى توجه مى كنيم كه تاريخ آن را ثبت كرده
است .
اين مساله همان هجرت اول و دوم مهاجران به حبشه است .
ما اين گواه و شاهد را برگزيديم تا دليل اهتمام اسلام در آغاز شكل گيرى خود نسبت به
اين امر باشد .
در هر يك از دو هجرت پيامبر اكرم (ص ) اميرى را بـرگـزيـد.ايـنـك آنـچـه در كـامـل
ابن اثير در حاشيه تعليقات الادارة آمده و برگزيدگانى از دانـشـمـنـدان نوشته اند و
برخى از رويدادها را شرح و تفسير كرده اند از نظر مى گذرانيم .
ايشان پيرامون هجرت نخستين , تحليلى دارند كه چنين است : (عثمان بن مظعون بر ايشان
ولايت داشت .
او رئيـس مـهـاجـران بود و بر امور آنها اشراف داشت و كارهايشان را زيرنظرمى گرفت
تا اختلاف كـلـمـه پـيـدا نـشود .
از اين نكته معلوم مى شود كه مسلمانان نمى بايست از محدوده نظام خارج مـى شدند و
بايد اميرى مى داشتند كه كارهايشان را اداره مى كرد,اگر چه شمار ايشان اندك بود.
اگـر مـسـلـمانان رهبرى را رها كنند و هر كس به كار خويش ,مشغول شود همانند
گوسفندانى سركش و پراكنده طعمه استعمارگران مى شوند.
(20) در مـهـاجـرت دوم جـعفربن ابى طالب امير و رئيس ايشان بود (او رهبر
مهاجران در اين مهاجرت بـود.. .
و از ايـن نـكـته فهميده مى شود كه دين اسلام در جهت اتفاق نظر به رهبرى و امارت
توجه داشته است ).
(21) شـيـوه نصب والى در شهرها خود گواه آن است كه در تعاليم دينى ممكن نيست
جامعه اى بدون والى برگزيده پيامبر يا امام باشد, زيرا مقتضاى ترك اين عمل اخلال در
مسؤوليت عمومى است و ثمره آن تحليل رفتن جامعه و خروج از محدوده اسلام و حيات
دوباره جاهليت و تباه شدن ارزشها و سقوط مفاهيمى است كه حضرت محمد(ص ) و پيروان
مجاهد او برپا كردند.
حال سؤالى مطرح مى شود كه در اين سخن موقعيت خود را دارد: پيامبر اكرم (ص ) چگونه
براى امت جانشين تعيين مى كرد؟
آيا وصيت كرده بود كه پس از ايشان كسى جانشينى را برعهده گيرد و شؤون امت را اداره
كند؟
يـا در قـانونگذارى خود نظامى را قرار داده كه دقيقا بر همين نكته تصريح دارد يا آن
كه اين امر را واگذاشته است ؟
احتمالات و توجيهات مساله احتمالات اين مساله به سه اصل بازمى گردد: 1ـ پيامبر اكرم
(ص ) اين موضوع مهم را واگذاشته و امت را به حال خود رها كرده است .
2ـ نظام خاصى وضع كرده امت را به پيروى از آن و لزوم اجراى آن راهنمايى كرده است .
3ـ به جانشين خاصى پس از خود تصريح كرده است .
دربـاره احـتمال نخست آنچه در نگاه اول به نظر مى رسد اين است كه مسلمانان
درنپذيرفتن آن اتـفـاق نـظـر دارند و مسلمانان نه به شكل گروهى بدان اعتقادى دارند
نه به شكل فردى , و فقط بـرخى از خاورشناسان كوشيده اند از اختلافات ميان مسلمانان
بهره بردارى كنند و براساس هدف خود آنچه مى خواهند بگويند.
دكتر محمد غلاب عين سخن خاورشناس (پل كازانوا) را نقل مى كند .
كازانوا اين سخن شيعه را رد مـى كـنـد كـه پيامبر نسبت به جانشينى كه پس از او امام
باشد اغماض نكرده است , زيرا شيعه در اقليت است و اقليت از نظر او نمايانگر حق نيست
.
وى بر اين نظر جمهور كه امامت از مصالح عمومى است كه رسيدگى به آن به مردم واگذار
شده حـاشـيـه مى زند و چنين گمان مى كند كه قرآن درباره اين مساله مهم سكوت كرده و
پيامبر نيز صـراحـتـا درباره آن چيزى نفرموده و بدين ترتيب اين خاورشناس چنين مى
گويد: (اگر قرآن به عـنـوان وحـى الـهى در برابر اين مساله سكوت كرده , چرا
پيامبراكرم (ص ) از طرح آن به شيوه اى شـخـصى سرباز زده ؟
و چرا در جهت تثبيت انتقال حكومت كه نبوتش را مديون آن است نكوشيد, حـكـومـتـى كـه
پـس از او عقلا كسى جزخود او نمى توانست آن را دريافت كند؟
زيرا پيشوا بودن مـحـمـد(ص ) بدين جهت نبود كه به قبيله قريش و به خاندان كذا و كذا
تعلق داشت بل از اين رو پـيشوا بود كه پيامبرى را به عهده داشت و به همين سبب بايد
به رسميت شناختن جانشين او نيز تـابـع هـمـيـن نظام مى بود و از آن جا كه نبوت پس
از او تجديد نمى شد پس دست كم مى بايست تـعيين جانشين از منبعى نبوى برمى خاست
...), (پاسخ شيعه به اين سؤال همان اصل مذهب ايشان است و آن اين كه پيامبر اين
مساله را وانگذاشته است و توجه كامل به آن داشته وامام جانشين خود را تعيين كرده
است
(22).
وى پـاسـخ شـيعه به اين پرسش را نمى پذيرد, زيرا آنها را در اقليت مى داند و خلافت
جز ازمنبعى الـهى يا نبوى حاصل نمى شود و عقلا ممكن نيست كسى جز از اين راه به
خلافت دست يابد .
از آن جـا كـه براساس راى جمهور خلافت از امورى است كه به مردم موكول شده ,
بنابراين خاورشناس مـذكور, دليل ايشان را ناكافى مى شمارد و مى گويد: (تنهاچيزى كه
باقى مى ماند اين است كه ما به عنوان غيرمسلمانانى كه حق داريم به محمد(ص ) همچون
يك نابغه (عادى ) بنگريم اين توضيح را بدهيم كه چرا پيامبرمساله اى اين چنين مهم را
مسكوت گذاشته ؟
دليل مسكوت گذاشتن امر خـلافت روشن است , زيرا محمد(ص ) فكر نمى كرد بزودى خواهد
مرد و جانشينانى را پس از خود بـاقـى خـواهـد گـذاشـت و مـعـتـقـد بـود كـه پـايـان
جـهان نزديك است و او شاهد اين پايان خواه دبود .
(23) او چنان در خيالبافيها و اشتباهات و خطاهاى خود غرق مى شود كه گويى هيچ
توجيهى جز كينه كـوركـورانه و اغراض پليد ندارد و گرنه از كجا اين علم را يافته كه
پيامبر معتقدبوده پايان جهان نـزديـك اسـت و پـس از پـيـوستن او به ملكوت اعلى بشرى
وجود نخواهدداشت و ديگر نيازى به جـانـشـينى نيست ولى او مرد و فرياد وامحمدا بلند
شد و جهان همچنان باقى ماند و مسلمانان با جدايى و چندپارگى به زندگى ادامه دادند و
همچنان نيازمند امامى بودند كه كلمه اسلام را در مـيانشان برقرار سازد و قلبهايشان
را به دين خدايكى كند و در همين جاست كه هدف پشت پرده نـويـسنده آشكار مى شود و نيت
خاورشناسان از خلال تخيلاتى كه جز هوى و هوس و اهداف پليد سند و توجيهى نداردرخ مى
نمايد.
ايـن نـظـر كازانوا درباره اين كه پيامبر مساله اى به اين مهمى را واگذاشته است از
سخن افرادى هـمـانند ابن خلدون پيرامون خلافت برمى خيزد كه خلافت را از مصالح عمومى
مى داند كه اختيار آن به دست مردم است .
دكتر محمد غلاب در ادامه سخن خود مى گويد: (آراى اجماع مسلمانان نمايانگر اين سخن
است .
اگـر چـنـيـن بـوده باشد پس ناديده گرفتن اين امر مهم بر اين اساس استواراست كه
خلافت از امـورى است كه مسلمانان خود بايد آن را تعيين كنند و پيامبر حق دخالت در
آن را ندارد .
(24) نقطه اتكايى كه پاسخ اين پرسش آن را مى طلبد در دومساله خلاصه مى شود:
1ـ دخالت پيامبر به عنوان نبى در تعيين امام , امرى طبيعى است , زيرا او خواهان
بقاى دين خود در جـامـعه مى باشد و دين او همان دين جاودان است , زيرا پس از او
ديگرپيامبرى نخواهد بود .
وقتى ادعـاى اسـتـاد (غلاب ) اين باشد كه پيامبر حق دخالت ندارد وسخن مذكور
نمايانگر آراى اجماع مسلمانان است ديگر به شهبه اين خاورشناس وطرفداران او چگونه
پاسخ دهيم ؟
2ـ دلـيـل ادعاى غلاب يا ابن خلدون در اين سخن چيست ؟
حال ببينيم خود غلاب به اين دو نكته چگونه پاسخ مى دهد و حال آن كه خود او معتقد
است در دين پيامبر چيزى هست كه او را از تعيين امـام بـازمى دارد: (آنچه پيامبر را
از تعيين امام بازداشت روحيه قانونگراى برخاسته از اصل شورا و احترام او نسبت به
عدالت و يقين او به اين حقيقت بود كه وظيفه اصلى او دينى است و نيز آگاهى او از
ايـن بـود كـه زمـانها در حال تغييرند وشرايط, ايجاد مانع مى كنند و به همين سبب
بايد امور دنـيوى مردم پس از روشن كردن مسؤوليتهاى ايشان به دست خود آنها باشد و
اين كه بايد به آنها هـشـدار داد كـه اعمالشان به حسابشان گذاشته خواهد شد و دليل
عدم تعيين وصى از سوى آن حضرت اعتقادايشان به نابودى جهان پيش از مرگ نبود ـ چنان
كه استاد كازانوا گمان كرده است ـ ).
اسـتـاد غلاب اين تخيل كازانوا را كه صرفا فرضى خيالى است به انتقاد مى گيرد ومى
گويد: (آيا صـرف يـك فـرض خيالى از ديدگاه علم صحيح مى تواند دليل باشد؟ ) .
آيااين استاد نمى داند كه مـمـكن است دليل ديگرى غير از عقيده به نابودى جهان مانع
تعيين امام سياسى از سوى حضرت باشد با در نظر گرفتن اين كه از اوليات منطق ارسطو
وفرفوريوس است كه : (آنچه احتمال بدان راه يابد استدلال از آن ساقط مى شود.) ما
دراين جا به استاد و طرفداران او تاكيد مى كنيم كه تنها يـك دلـيـل جـز عـقـيده به
نابودى جهان حضرت را از اين تعيين بازداشت و اين دليل هم در حد احـتـمـال نـيـست بل
چنان دليل متيقنى است كه به هيچ روى باطل بدان راه ندارد و شاهدهاى مـنـطـقى و
رخدادهاى آشكار و تاريخ صحيح كه هيچ يك از طرفداران كازانوا توان مجادله در آن
راندارند مؤيدآن است .
(دلـيـل آن ايـن بـود كه پيامبر از نخستين لحظه بعثتش تا لحظات پايانى عمر خود
پيوسته اعلام مى كرد كه پيامبرى دينى است و بزرگترين وظيفه او در اين دنيا راهنمايى
مردم به سوى توحيد و راه راست است .
اما رياست سياسى و فرماندهى نظامى دو ضرورت ازضرورتهاى زندگى بودند كه پـيامبر خود
آنها را برعهده داشت , زيرا گريزى از آن دو نبودو او نه گردنكش بود و نه ديكتاتور و
سـلـطـان مطلق العنان تا پس از خود وليعهدى براى خويش برگزيند و آن را بر امت تحميل
كند, چنان كه در حكومتهاى ديگر و دوران بعدى اسلام چنين عمل مى شد.
بـنـابراين پيامبر در امر دينيى كه در اختيار او بود دخالت مى كرد و اين همان وظيفه
اصلى پيامبر بـود كـه براى آن ظهور كرده بود وامامت سياسى را براى كسانى باقى گذاشت
كه به امور دنيوى تـوجـه داشـتـنـد, اگر چه من نمى دانم چگونه تعيين امام براى امت
با اصل شوراهمخوانى دارد, اصلى كه قرآن بصراحت پيامبر را به آن امر مى كند و مى
فرمايد:وشاورهم فى الامر
(25) , وامرهم شورى بينهم
(26) و به هر حال پيامبر نتوانست جزخضوع و فرمانبرى در برابر اين آيات موضعى
داشته باشد.)
(27) آنـچـه از ايـن بحث بوضوح پيداست , اين است كه استاد غلاب نديده گرفته
شدن مساله امامت از سوى پيامبر را امرى ضرورى مى شمارد و اين كه پيامبر عملا اين
مساله راناديده گرفته , زيرا اين موضوع براى او اهميتى نداشته است و پيامبر از لحظه
نخست تالحظه پايانى حياتش پيوسته اعلام مـى كـرده كـه پـيـامبرى دينى است و به نظر
استاد غلاب پيامبر براى احترام به عدالت اين امر را ناديده گرفته است .
الـف : آيـا ايـن عـدالـت اسـت كه پيامبر دين و موقعيت حياتى و حساس آن را دستخوش
تمايلات عاطفى و لرزشهاى پى درپى اجتماعى كند؟
مـن در ايـن جـا نمى خواهم در جدا كردن مسائل دينى از زندگى دنيوى و اين كه چنين
تفكرى چـگـونـه بـه مـيان مسلمانان راه يافته با استاد غلاب به بحث بپردازم و اين
كه آيا دين چيزى جز سـازمـانـدهى روابط مردم در دنيا و انتقال آنها به اهداف آخرت
است تا كرامت دنيا و آخرت ايشان تـحـقـق يـابد؟
چنان كه نمى خواهم درباره وظيفه پيامبر كه وى آن را دراين حدود تنگ محدود مـى كـنـد
با او به بحث بپردازم با آگاهى از اين كه پيامبر در مسائلى كه به او وحى مى شد نظرى
نداشت : وماينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى ,
(28) وحكم تنها حكم خدا است .
آرى , من در ايـن صـدد نـيـسـتم , زيرا هنگام گفتگو درباره آنچه با اين بحث ارتباط
داديم نظاير اين سخن را ارزشيابى خواهيم كرد.
ب : دليل اين ادعا چيست ؟
حال ببينيم خود استاد غلاب به اين پرسش چگونه پاسخ مى دهد: (شايد بـرخـى از
طـرفـداران كـازانـوا اين چشم پوشى پيامبر را مورد انتقاد قراردهند و مدعى شوند كه
حـضـرت به مسائلى همچون تدبيرخانه كه در مصالح امت اهميتى كمتر از خلافت دارند
پرداخته اسـت و طـبـيعى نيست كه فردى به مسائل كم اهميت تربپردازد و مسائل مهمتر را
ناديده بگيرد.
پـاسـخ ما به اين اعتراض مضحك آنها اين است كه توجه قرآن و پيامبر به خانواده منحصر
به وضع قوانينى است كه به نظم و سعادت خانواده منجر مى شود و سياست حكومت نيز در
قرآن و سنت از ايـن تـوجه محروم نشده است و بلكه اين سياست نيز در قرآن مورد توجه
بسيار قرار گرفته است , زيـرا قـرآن وسـنـت بـه وضع قوانين شورا و عدالت و اعتدال و
پاكدامنى و خوشرويى و نرمخويى وخوش اخلاقى براى سلاطين و حاكمان توجه كرده است :
وشاورهم فى الامر
(29) , واذا حكمتم بـيـن الـناس ان تحكموا بالعدل
(30) , فاحكم بين الناس بالحق ولاتتبـع الهوى
(31) , ولو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك
(32) , و انك لعلى خلق عظيم .
(33) بـديـن تـرتـيـب سنت بروشنى مسؤوليت حاكم را دوچندان مى داند حتى اگر
رعاياى اوحيوانات بـاشند: (همه شما چوپانيد و همگى مسؤول رعيت خود), (زنى به سبب
گربه اى كه آن را بسته و بدو غذا نمى دهد و نمى گذارد از گياهان زمين بخورد وارد
آتش شده است ).
بنابراين قرآن و سنت اساسنامه حكومت را وضع كرده اند, ولى اين دو به سيطره وحكومتى
كه امت مـلزم به پيروى مطلق از آن باشند توجهى ندارند, بلكه اين گزينش را به عهده
مسؤولانى از امت گـذاشته اند كه اين مساله براى آنها اهميت دارد .
گويى كه قرآن وسنت اعلان داشته اند كه امت در گـزينش نظام موردپسند خود و حكومتى كه
خواهان آنند آزاد مى باشند .
البته به شرط آن كه هوى و هوس و اغراض و منافع شخصى عواملى نباشند كه رهبران را به
گزينش نظامى وادارند يا مـوجـب نـگـردنـد كـه مـتنفذان براى رسيدن به حكومت بسيج
شوند و يا ميان ايشان و عدالت و پـاكدامنى و ايثار در منافع شخصى درراه منافع عمومى
مانع نشوند .
اگر مسلمانان اين شرايط را در هـر نـظـام حـكومتى تحقق يافته ديدند در صورت اخذ اين
نظام حكومتى هيچ گناهى بر آنها نخواهد بود زيرا اسلام اجازه اعمال زور و فشار را جز
در مواردى كه گريزى از آن نيست نمى دهد, مـواردى هـمـچون فتنه و فساد نظامهاى
اجتماعى و فقدان امنيت و حاكميت وحشت .
اين اصول نـه تـنـهـا از ارزش اسـلام نـمـى كـاهـنـد بـلـكـه مـوجب درخشش آن و
بالابردن منزلت آن در نظرسياستمداران و جامعه شناسان مى شوند.)
(34) اسـلامى كه به مسائل كم اهميت تر توجه دارد چگونه به مسائل مهمتر و
بزرگتر اهميت نمى دهد.
ايـن مـسـاله بزرگتر و مهمتر همان مساله خلافت يعنى دقيقترين مساله اى است كه اديان
بطور كلى بدان توجه دارند, چه رسد به اسلام كه دين بزرگ خداست .
آيامى شود اسلام از مسائل مهمتر و بزرگتر چشم بپوشد و به مسائل ساده بپردازد؟
از ايـن سـخـنـان چـنين به دست مى آيد كه پيامبر اين مساله را فرو نگذاشته است و بر
اين اساس اعتراض كازانوا در اين كه پيامبر و قرآن از اين مساله چشم پوشيده اند مضحك
است .
اگر قانون به احكام خانواده عنايت دارد, توجه قرآن و پيامبر به وضع قوانينى منحصر
است كه به نظم و سعادت خانواده منجر مى شود و سياست حكومت نيز درقرآن و سنت از اين
توجه محروم نشده است و اين سياست نيز در قرآن و سنت موردتوجه بسيار قرار گرفته است
.
آنچه از اين نكته پيداست آن است كـه پيامبر اين مساله راناديده نگرفته بلكه قوانين
و نظامى دقيق وعادلانه بدان بخشيده است .
از ايـن جـا استادغلاب به ذكر اين قواعد مى پردازد و از آن جا كه وى اعتراف دارد
پيامبر اكرم (ص ) امرخلافت را ناديده نگرفته و توجه لازم را بدان مبذول كرده است ,
بنابراين بحث را به احتمال دوم منتقل مى كنيم و از اين جا وارد احتمال دوم مى شويم
كه چنين است : پـيـامـبـر نـظـام معينى را وضع كرده است كه امت را به سوى پيروى و
لزوم اجراى آن راهنمايى مـى كـنـد .
در ايـن سـخـن تناقض آشكارى نهفته است , زيرا يك بار ادعا مى كند,پيامبر به انگيزه
پايبندى به عدالت مساله تعيين جانشينى را ناديده مى گيرد و در اين مساله عاملى است
كه پيامبر را از دخـالت در آن بازمى دارد, زيرا دخالت در آنچه مربوط به ايشان نبوده
صحيح نيست و وظيفه پيامبر نمى باشد و بار ديگر ادعا مى كند كه پيامبر وكلام خدا اين
مساله را ناديده نگرفته اند و توجه بـسيارى بدان مبذول داشته اند .
پس ازارائه دلايل استاد محمد غلاب به ادعاى نخست بازخواهيم گشت و از آن سخن خواهيم
گفت .
گرچه به نظر مى رسد استاد چنان تلاشى در آن به كار بسته كه بايد بگوييم شايسته
تكريم و بزرگداشت است .
گرچه ما با او در اين مساله اختلاف نظر داريم .
او بـه ايـن جـامى رسد كه قرآن كريم و پيامبر اكرم (ص ) به وضع احكام شورا و عدالت
و ميانه روى وپـاكـدامـنـى و خـوشـرويـى و نرمخويى و خوش اخلاقى براى سلاطين و
حاكمان توجه بسيارى داشته اند و سپس آيات و دو حديث سابق الذكر را مى آورد ولى به
نظر مى رسدكه برخى از آيات به پـيـامـبر اكرم (ص ) اختصاص دارد: و انك لعلى خلق
عظيم , ولوكنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حـولـك , و آن در مـقـام ستايش از رسول
اكرم و اخلاق والايى است كه بدان آراسته مى باشد .
اگر شـرط كـرديـم كـه حـاكـم چنان باشد كه آيات قرآنى توصيف كرده اند ـ كه حق نيز
چنين است ـ شخصى كه امور امت و حفظ شريعت را به عهده مى گيرد نيز بايد در اخلاق
فاضله و تطابق كلمه بـه كـلـمـه بـا آيـات قـرآن به پيامبر اكرم نزديكى داشته باشد:
واذا حكمتم بين الناس ان تحكموا بـالـعدل ) .
اين سخن پيامبر:كلكم راع وكلكم مسؤول عن رعيته , به معناى عام و نهادن مسؤوليت
عـمـومى بر دوش تمامى امت است كه ابهامى ندارد و نيز حديث منقول از ابوهريره : (زنى
به سبب گـربـه اى بـه آتـش درآمـد...) اگـر حـديـث صـحـيـح بـاشـد مـهربانى و نيكى
را نسبت به هر روح دارى تـشـويـق مـى كـند و درشتى را در رفتار بيرحمانه كه به هيچ
روى با مهربانى دمسازى نداردرد مى كند .
گفتگو پيرامون اين ادله بسيار آسان است .
اول : اين كه دلايل مذكور درباره مساله جانشينى پيامبر اكرم (ص ) كه اهميت بسيار
دارد وموضوع سـخن است وارد نشده است و درباره آن حكم خاصى را ثابت نمى كند و شايدبه
همين سبب برادر مـحمد غلاب از اين كه شريعت به خلافت اهتمام ورزيده باشدعدول مى كند
و مى گويد: (قرآن و سنت اساسنامه حكومت را وضع كرده اند ولى حكومت يا نظامى حكومتى
را معين نكرده اند كه امت مـلـزم به پيروى از آن باشد, بلكه اين گزينش را به
مسؤولانى كه اين مساله برايشان اهميت دارد واگذارده اند.)اين خودعدول از نظر اول و
به شمار آوردن خلافت از امورى است كه قرآن و پيامبر اكرم (ص ) آن را واگذاشته اند.
دوم : آيـاتـى كـه اسـتـاد آورده اسـت : وشاورهم فى الامر, .. .
ان تحكموا بالعدل , فاحكم بين الناس بالحق , به فرض آن كه در مقام خليفه و امام
حاكم باشد در مقام كيفيت انتخاب خليفه نيست يا در ايـن بـاره نـيست كه چه كسى را
امت بايد برگزيند بلكه تنها دربيان مقام اخلاقيى است كه بطور عـمـوم يا خصوص بايد
بدان آراسته شد و اگر فرض شودكه در خصوص امام است يا آيات به سوى امام راهنمايى مى
كنند, در اين هنگام شيوه اى را تبيين كرده است كه امت را ملزم مى كند آن را در پـيش
گيرند و معناى اين سخن آن است كه وجود اين شيوه را به عنوان شاخص استوارى كه اين
توصيه ها بدان مربوطمى شوند تبيين كرده است : وشاورهم فى الامر, فاحكم بين الناس
بالحق .
در آيـاتى كه ذكر شده دلالت روشنى در اين كه امام كيست وجود ندارد, بلكه در آن
رهنمودهايى اسـت نسبت به امورى كه بايد در رفتار و نيز در برخورد با امت آن را
درپيش گرفت و اگر چنين فـرض شـود كه آن متوجه حاكم و خليفه است پس در صورتى است كه
تعيين حاكم انجام گرفته باشد و بدين جهت سفارشهايى كه تقيد بدان لازم است در شناخت
امام , دليل تلقى نمى شوند.
سـوم : منظور اين سخن استاد غلاب كه (افراد مسؤولى به اين امر مى پردازند كه اين
مساله به آنها مـربـوط اسـت ) چـه كسانى هستند؟
آيا فردى شايسته تر از پيامبر وجود داردكه به اين امر اهتمام داشته باشد؟
و آيا كسانى هستند كه اين امر براى آنها مهم است ؟
تابتوانند نظام و شخص حاكمى را بـر اساس شرايطى كه در پيش مورد استفاده استاد غلاب
قرار گرفته براى مسلمانان برگزينند, آن هم اگر بشود برحسب موازين علمى از
آنهااستفاده كرد.
چـهـارم : سـؤالى كه در اين جا مطرح مى شود آن است كه كدام حاكم عادل به زور
ياتحميل نظام اصـلـح و بـازگـردانـدن زندگى طبيعى به شريانهاى جامعه اسلامى به
هنگام بروز فتنه يا فساد نـظامهاى اجتماعى و فقدان امنيت و حاكميت وحشت , اقدام و
وجودخود را تحميل مى كند و در سـخت ترين شرايط و دشوارترين موقعيتها اين نقش بزرگ
رابرعهده مى گيرد؟
آيا اين نيرو همان امت خواهد بود ـ در صورتى كه فرض ما آن است كه فساد در نظامهاى
اجتماعى آن رخنه كرده و فـتنه و فقدان امنيت و حاكميت وحشت انتشار يافته ـ يا شخص
حاكمى كه پيامبر اكرم (ص ) او را واجب الطاعة دانسته و خداوندمتعال او را براى حفظ
امت و شريعت برتر ايشان نصب كرده است ؟
اين شخص كيست ؟
آيا در هر حال بايد تعيينى در كار باشد؟
پـنجم : (هرگاه مردم اين شرايط را در هر نظامى تحقق يافته ديدند گناهى بر ايشان
نخواهد بود اگر پيرو آن شوند...).
آيا نتيجه اين سخن آن نخواهد بود كه مسلمانان منتظر و چشم به راه چنين شخص آرمانيى
باشند كه مى تواند از خودخواهى و خودمحورى و شهوات دورى گزيند و دررفتار و علم از
سطح عادى مـردم فراتر رود تا او كه فردى برتر است (و مصداق اين شروط سخت است )
بتواند اين نظام برتر را تـحـقـق بخشد؟
و مادامى كه عرصه كاملا براى عاقلان و زيركان و نيز حادثه جويان و سفيهان باز
بـاشـد امـت مـرحـومـه اى كه پيامبر خود وبرگزيدگان پاك خاندان خويش و اصحاب مجاهد
و نـيـكـوكـارش را بـراى آن قـربـانـى كـردهـمچنان با ستيزها و غرض ورزيهاى شديد و
شهوتها و خـودمحوريها در اقيانوس تجربيات تلخ نظامها و سازمان دهندگان آن كه گاه
موفق مى شوند و گاه ناكام درگيرخواهد بود.
شـشم : ضمانت وحدت امت به هنگام چند پارگى آن و اختلاف خواستها و خودمحورى حاكم چه
خواهد بود؟
و ضمانت سلامت جهت گيرى امت به هنگام تاريكى آفاق وانتشار هرج و مرج و شيوع فساد چه
خواهد بود؟
فسادى كه كار را به آن جا كشاند كه امثال معاويه مكار و خونريز و يزيد بدكار و
ولـيد بى دين و مروان كه رانده پيامبر بود و نيزمروان حمار و ديگرانى كه پرده درى
مى كردند و سـرنـوشـت امـت را بـه بـازى مى گرفتند وبر منابع امت استيلا مى يافتند
و بى هيچ ابا و احساس گناهى خون ايشان را مى ريختند برمنبر رسول اللّه (ص ) بالا
روند.
دهـشـتـناكتر و مصيبت بارتر, توجيهى است كه براى تسلط اين عده بر امت مى خوانيم تا
آن جا كه برخى از علماى محترم براى توجيه اين مساله شروط مذكور را براى خليفه لازم
نمى دانند و خروج بر حاكم فاسق را جايز نمى شمارند, چنان كه غزالى و ديگرانى كه اين
فتاوا از ايشان نقل شده چنين كرده اند, و حتى به همين سبب عصمت را براى پيامبران
شرط نمى دانند و فسق و عصيان و تمرد و حتى كفر را براى ايشان جايز مى دانند.
ابـن فـورك بـه پـيـامبرى برگزيده شدن كافر را جايز مى شمارد و غزالى درالمنحول فى
الاصول مى گويد: (وجه مختار آن است كه قاضى آورده و آن عبارت از اين است كه عقلا
عصمت پيامبران واجب نيست , زيرا بنا به ضرورت و ديدگاه عقلى عدم امكان پيامبرى در
انسان غيرمعصوم روشن نيست و نقض كننده مدلول معجزه هم به شمارنمى آيد, زيرا مدلول
آن صدق گفتار و نگفتن دروغ چـه عـمـدى و چـه سـهـوى در سـخـنـانى است كه از خداوند
نقل مى كند و معناى تنفير باطل اسـت .
(35) بـنـابـرايـن مـا جـايـز مـى دانيم كه كافرى از خدا خبر دهد و معجزه نيز
او را تاييد كند.
(36) برخى از حشويه گفته اند: (پيامبر ما نيز چنين بوده است , زيرا خداوند مى
فرمايد: ووجدك ضالا فهدى )
(37) .
و ازنتايج آن چـنـيـن است كه در برخى از كتب مسلمانان مى خوانيم : (سخن او را مى
شنوى وامرش را فرمان مى برى حتى اگر بر پشت و شكمت زند و مالت را بگيرد).
بـه نـظـر ايـن عده خلافت مى تواند با زور و استيلا برقرار شود حتى اگر امير فاسق و
جاهل و غير عـرب بـاشـد .
بـرايـن پـيـشـوا حـد شـرب خـمـر جـارى نـمى شود و به سبب فسق و فجورعزل نمى گردد.
(38) نتيجه اين شد كه در كتب عمومى نصيحت و راهنمايى آدابى را مى خوانيم كه
بايد در حق خليفه يا سلطان به جاى آورده شود, نظير آنچه مى آيد.
(يكى از خلفا به مردى دستورى داد و آن مرد در پاسخ گفت : فرمانبرى من در برابر تو
ازيك جامه بـيـشـتـر است و در برابر تو از كفش خوارترم .) و ديگرى مى گويد: (من از
دودست تو در برابرت فـرمانبرترم و از كفشت ذليلترم .) اين سخن را حسن بن وهب به
محمدبن عبدالملك زيات گفته است .
منصور به مسلم بن قتيبه گفت : نظرت درباره قتل ابومسلم چيست ؟
وى پاسخ داد: لوكان فيهما آلـهـة الا اللّه لـفسدتا
(39) .
منصور گفت : كافى است ابواميه
(40) , و توصيه هاى ديگرى از اين دست .
آخوندهاى دربارى و خدمتكاران و نيازمندان به سلاطين تنهافرمانبرى از ايشان را ضرورى
مى شمارند ـ نه مى توان اعتراضى به آنها كرد و نه حسابى در كار آنهاست ـ .
ابـن خـلدون كه عدالت را در امام شرط مى داند در مقدمه خود چنين مى گويد: (اختلافى
در اين نـيـست كه با فسق اعضا و ارتكاب اعمال ممنوع و نظاير آن عدالت وى منتفى مى
شود و در از بين رفتن عدالت با بدعتگزاريهاى اعتقادى اختلاف است .)
(41) بـنـابراين شروطى كه قبلا ذكر شد كجا رفت و آيا عملا مى توان آنها را به
اجرا درآورد؟
وآيا نتيجه آن جز فروگذاشته شدن خلافت از سوى پيامبر اكرم است ؟
و هرگز نشايد كه پيامبر نسبت به اين امر حياتى و حساس چنين كند.
بنابراين نتيجه آن خواهد شد كه دكتر احمد امين چنين گويد: (پـيـامـبر اكرم وفات
يافت و جانشينى براى خود برنگزيد و روشن نكرد كه چگونه بايدجانشين او انـتخاب شود,
بنابراين مسلمانان با سخت ترين و مهمترين مساله روبرو شدندو شكست و پيروزى زنـدگـى
سـيـاسـيـشـان بسته به پيمودن همين راه بود
(42) .
حتى مى توان گفت شكست و پيروزى زمينه هاى گوناگون حياتى ايشان در زندگى و نه
تنهاحيات سياسى به خلافت بستگى دارد .
دكـتـر احمد امين در اين جا تصريح مى كند كه مساله خلافت از سوى رسول اللّه (ص )
ناديده گـرفـتـه شـده اسـت , اگر چه وى به اهميت موقعيت خلافت و وابسته بودن شكست و
پيروزى زنـدگى سياسى مسلمانان بدان ,اعتراف دارد, ولى با اين حال پيامبر وفات يافت
و جانشينى براى خود برنگزيد و روشن نكرد كه چگونه بايد جانشين او انتخاب شود!!
وجوب تعيين امام
بـا اين حال , همگان جز اندكى با وجود اختلاف اقوال به وجوب عقلى يا نقلى امام
تصريح مى كنند.
ابن خلدون در مقدمه خود مى گويد: (تعيين امام واجب است و وجوب آن در شرع بنا به
اجماع صحابه و تابعان است , زيرااصحاب پيامبر اكرم (ص ) به هنگام وفات ايشان به
بيعت با ابوبكر ـ رض ـ و سپردن كارهابه دست او اقدام كردند و در دوران هـاى بـعـد
نـيز چنين بود و مردم در هيچ عصرى تسليم هرج و مرج نشدند و اين اجماع دليل وجوب
تعيين امام قرار گرفت .
برخى معتقدند كه مدرك وجوب آن عقل است و اجماعى كه تـحـقـق يـافته براساس حكم عقل
بوده است وضرورت اجتماع بشر وجوب آن را اقتضا مى كند, و زندگى و موجوديت انسان به
حالت انفراد محال مى باشد و به سبب برخورد اغراض و مقاصد افراد با يكديگر تنازع نيز
ازامور اجتناب ناپذير اجتماع است , چنان كه اگر در ميان آنان حاكمى نباشد تا
ايـشـان را ازتـجـاوز به يكديگر منع كند فرجام كار آنان به چنان هرچ و مرجى كشيده
مى شود كه هلاك بشر و انقراض او را اعلام مى دارد, در صورتى كه حفظ نوع از مقاصد
ضرورى شرع است .
ايـن مـعـنا همان استدلالى است كه حكما درباره وجوب نبوت در ميان بشر اقامه كرده
اند وما به بطلان آن اشاره كرديم و يادآور شديم كه يكى از مقدمات اين قضيه مسلم
نيست وآن اين است كه مـى گـويـنـد بازدارنده
(43) تنها بايد شرعى و از جانب خدا باشد و عموم مردم از روى ايمان و
اعـتـقـاد بدو گروند و تسليم وى شوند, در صورتى كه گاهى ممكن است حاكم مردم به
نيروى قـدرت پـادشـاهى و قهر و غلبه خداوندان شوكت پديد آيد هرچند شريعتى در ميان
ايشان نباشد, چـنـان كـه در ميان امتهاى مجوس و ديگر ملتهايى كه كتاب آسمانى نداشته
اند و دعوت صاحب كـتـابـى هـم به ايشان نرسيده است اين معنا به ثبوت رسيده است .
يا اين كه مى گوييم براى رفع تنازع كافى است كه هر فردى به حرام بودن ستمگرى آگاه
شود و به حكم عقل زيان آن را دريابد.
پس ادعاى حكما بر اين كه رفع تنازع تنها از راه وجود شرع در آن جا و تعيين امام در
اين جا ممكن اسـت درسـت نـيست , بلكه اين امر همچنان كه از راه تعيين امام صورت مى
گيرد ممكن است به وجودرؤسايى از خداوندان قدرت نيز جامه عمل پوشد يا اين كه مردم
خود از زد وخورد وستمگرى بـه يـكـديگر امتناع ورزند .
پس دليل عقلى ايشان كه بر چنين مقدمه اى استواراست مدعا را ثابت نمى كند .
بنابراين مدرك وجوب نصب امام فقط همان شرع است كه به وسيله اجماع اثبات مى شود
هـمـان اجـماعى كه قبلا گذشت و برخى از مردم بكلى به عدم وجوب تعيين امام خواه به
استناد عـقل يا شرع قائل شده اند كه از آن جمله است ,اصم از معتزله و برخى از خوارج
و ديگران پيرو اين عقيده مى باشند .
اين گروه برآنند كه واجب فقط اجراى احكام شرعى است , چنان كه هر گاه امت بر عدالت و
اجراى احكام خداى تعالى توافق حاصل كنند نيازى به امام نخواهند داشت و تعيين وى
واجب نخواهدبود .
و سخن ايشان به دليل اجماع محكوم است .)
(44) چـنـان كـه بعدا خواهيم گفت حكم عقل به ضرورت تعيين خليفه براى كسى كه
بحق نظركند پـوشيده نيست و مناقشات وى پس از بيان وجوه ضرورت همان گونه كه
ديديداستوارى ندارد .
از همين جا ضرورت مبرم حكم عقلى در تعيين امام روشن مى شود, و ازهمين روست كه اصحاب
به تـعـيـين خليفه اقدام كردند .
انصار مى گفتند خليفه از ميان ماخواهد بود و مهاجران به نزديكى خود با پيامبر
احتجاج مى كردند, بنابراين گروهى پيشدستى كردند و گفتند: اميرى از ما و اميرى از
شما .
بنى هاشم و گروه بسيارى ازمسلمانان گفتند: تنها على (ع ) كه صاحب وصيت است براى
خلافت مناسب مى باشد.تمامى اين سخنها مبين انگيزه عقلى ايشان در تعيين خليفه است .