سؤال چهارم
از آياتى كه براى اثبات آگاهى پيامبران از غيب به آنها استدلال
مى شود اين آيه است:
(عالِمُ الغَيْبِ فَلا يظهِرُ عَلى غيبِهِ
أَحداً * إِلاّ مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُول...).(127)
از اين آيه استفاده مى شود كه آگاهى آنان از غيب با تعليم الهى
ممكن است امّا اين امكان به فعليت و تحقق رسيده است يا نه؟ معلوم نيست.
پاسخ
آياتى را كه در بخش ششم اين كتاب آورديم به منظور پاسخ به همين
اشكال و سؤال، به دو گروه تقسيم كرديم:
1. گروهى كه امكان آگاهى پيامبران از غيب را مى رساند(سه آيه).
2. گروهى كه تحقق و فعليّت آگاهى از غيب را مى فهماند(هفده آيه).
بنابراين با مراجعه به آن بخش، پاسخ اين سؤال روشن است و به عبارت
ديگر اصلاً چنين اشكال و سؤالى بى وجه است.
سؤال پنجم
آيا اعتقاد به اين كه پيامبران و امامان از غيب آگاهند، مستلزم
اين نيست كه براى خدا در صفت «عالم به غيب بودن» شريك قرار داده باشيم؟
پاسخ
در بحث هاى گذشته بارها گفته شد كه آگاهى پيامبران و امامان و
بندگان خاص خدا از غيب، به تعليم الهى است نه ذاتى، و اعتقاد به آگاهى آنان از غيب
با اعتقاد به اين كه اين علم از جانب خدا به آنها داده شده است به اين معنا است كه
علم خدا ذاتى و علم آنان تعليمى است يعنى آنان براى عالم شدن نيازمند به خدا هستند
و اين عين اعتقاد به بندگى و نيازمندى آنان است.«أين التراب وربّ الأرباب؟»; بنده
نيازمند كجا و خداى بى نياز كجا؟(128)
سؤال ششم
صحيح است كه علم خدا ذاتى و علم ديگران حتى پيامبران و امامان
اكتسابى و تعليمى است و از جانب خدا به آنان اعطا مى شود.
امّا آيا اين دليل مى شود كه ما آياتى كه بر اختصاص علم غيب به
خداوند دلالت دارد(1) و آياتى كه آگاهى از غيب را
براى خداوند اثبات و از غير او نفى مى كند(129) و
آياتى كه آگاهى از غيب را از رسول گرامى اسلام نفى مى كند(130)
اين سه گروه از آيات را حمل بر علم ذاتى و غير اكتسابى كنيم؟ با آنكه ظاهر مفاد
«نفى علم غيب» نفى مطلق علم غيب است خواه ذاتى باشد و خواه تعليمى و اكتسابى.
پاسخ
در بخش سوم اين كتاب و نيز در موارد ديگر گفته شد كه در زمان پيامبر گرامى اسلام و زمان هاى بعد، حتى تا چند قرن بعد،
گاهى كلمه «علم غيب» به معناى «علم غيب ذاتى» استعمال مى شده است وحتى برخى از
دانشمندان بزرگ شيعه(131) فرموده اند: با اين كه
پيامبر و امام از غيب آگاهى دارند در عين حال نبايد آنان را با كلمه «عالم به غيب»
توصيف كنيم زيرا «علم به غيب» فقط به خداوند گفته مى شود و بر كسى كه علم او به
تعليم الهى است نبايد اطلاق شود گواه روشن اين مطلب گفتارى است كه از على(عليه
السلام) در نهج البلاغه نقل شده است.
هنگامى كه على (عليه السلام) در بصره
از حوادث آينده خبر داد; يكى از ياران او گفت: آيا علم غيب دارى؟ حضرت خنديد و
فرمود: اين «علم غيب» نيست يعنى علم غيب ذاتى و بدون تعليم الهى نيست «انّما هو
تعلّم من ذى علم»; بلكه اين آگاهى از غيب را رسول خدا به من تعليم كرده است.(132)
بنابراين «علم غيب» در عصر نزول قرآن و صدور احاديث، به معناى علم
ذاتى، هم استعمال مى شده است و هيچ مانعى ندارد كه با در نظر گرفتن آياتى كه آگاهى
از غيب را براى پيامبران ثابت مى داند، آيات نفى كننده را حمل بر همان علم غيب ذاتى و بدون
تعليم الهى كنيم و خوشبختانه گواه بر اين توجيه در روايات هم آمده است مانند همان
گفتار نهج البلاغه، و نيز رواياتى كه از امام هفتم(عليه
السلام) در بخش سوم اين كتاب نقل شد كه فرمود: اين آگاهى كه ما داريم «علم
غيب» نيست (يعنى علم غيب ذاتى و بدون تعليم الهى) بلكه از رسول خدا به ارث برده ايم
و هر چه ما مى دانيم از رسول خدا به ما رسيده است و رسول خدا هم هر چه مى داند از
خداوند آموخته است.(133)
و نيز در روايت ديگر وارد شده است كه از امام هشتم(عليه
السلام) پرسيدند :آيا امام به زمان مرگ خود آگاه است يا نه؟
حضرت در پاسخ فرمودند:« نعم يعلم بالتعليم... ; بله آگاه است امّا
آگاهى او به تعليم الهى است».(134)
و نيز در روايت ديگر، هشام كه يكى از ياران امام صادق(عليه
السلام) است آن حضرت را در حضور خود ايشان چنين معرفى كرد: «يخبرنا بأخبار
السماء وراثة عن أب عن جد...(135);
ما را از خبرهاى غيبى آسمان آگاه مى كند و اين آگاهى از پدرانش به او رسيده
است يعنى آگاهى او ذاتى نيست و به تعليم الهى است كه توسط پدرانش به او اعطا شده
است».
سؤال هفتم
از آياتى كه در قرآن مجيد آمده است و در بخش ششم اين كتاب مورد
بحث قرار گرفت فقط آگاهى پيامبران از غيب استفاده مى شود، پس براى اثبات آگاهى
امامان از غيب چه دليلى داريم؟
پاسخ
در اين باره دليل هاى فراوانى داريم:
1. خبرهاى غيبى نهج البلاغه كه ده مورد آن از باب نمونه در بخش
هشتم اين كتاب آمد مى تواند دليل قاطعى بر آگاهى امام از غيب باشد.
2. صدها خبر غيبى كه در غير نهج البلاغه از على(عليه
السلام) و ساير امامان نقل شده و آمار و نمونه هايى از آنها در بخش نهم اين
كتاب آورده شد; نيز مى تواند دليل محكم و قطعى بر آگاهى آنان از غيب باشد.
3. خبرهاى صحيح السند و قطعى كه امامان را وارث علوم انبيا و به
ويژه وارث علوم پيامبر گرامى اسلام معرفى مى كند; نيز يكى از دليل هاى قطعى آگاهى امامان از غيب است. در اينجا از باب
نمونه ده حديث نقل مى شود:
الف: كلينى در كافى با سند صحيح از امام صادق(عليه
السلام) روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: حضرت داود، علم پيامبران پيش از
خود را به ارث برد و حضرت سليمان از داود ارث برد و پيامبر گرامى اسلام، علوم
سليمان را به ارث برد و ما اهل بيت، وارث علوم پيامبر گرامى اسلام هستيم.(136)
ب: در كتاب كافى با سند صحيح از امام باقر(عليه
السلام) روايت شده است كه حضرت باقر (عليه السلام) فرمود:
علمى كه با حضرت آدم به زمين آمده از زمين به بالا برده نشد و
كسانى آن را به ارث بردند، على (عليه السلام) عالم اين
امت بود(كه علم آدم (عليه السلام) نزد او بود) و هيچ
عالمى از ما نمى ميرد مگر آن كه از اهل بيت خود جانشينى دارد كه علم او را به ارث
مى برد....(137)
پ. در كافى با سند صحيح از امام باقر(عليه
السلام) روايت شده است كه آن حضرت در ضمن حديثى فرمود:
هر علمى كه خداى متعال به فرشتگان و پيامبران آموخته است; ما نيز
آن را مى دانيم.(138)
ت. در كافى با سند موثق از امام باقر(عليه
السلام) روايت شده است كه در ضمن حديثى فرمود:
به خدا سوگند هيچ علمى را خداوند به پيامبر گرامى اسلام نياموخت
مگر آن كه آن حضرت، آن علم را به على (عليه السلام)
آموخت و علم على (عليه السلام) پس از او به ارث به ما
رسيده است.(139)
ث. در كافى با سند صحيح از امام باقر(عليه
السلام) روايت شده است كه آن حضرت فرمود:
رسول گرامى(صلى الله عليه وآله وسلم)،
به على (عليه السلام) فرمود: يا على از نبوت نصيبى براى
تو نيست امّا در علم با من شريك هستى.(140)
ج. در كافى با سند صحيح از امام هشتم(عليه
السلام) در ضمن حديثى روايت شده است كه آن حضرت فرمود:
«استودعنا علمهم نحن ورثة أولى العزم من الرسل».
«رسول خدا علوم پيامبران را نزد ما به وديعت گذارد و ما أهل بيت
وارثان پيامبران اولى العزم هستيم».(141)
چ. در كافى از امام باقر (عليه السلام)
در ضمن حديثى نقل شده است:
خداوند علوم همه پيامبران را به رسول گرامى اسلام داد و او همه
علومش را به اميرمؤمنان على (عليه السلام) آموخت.(142)
ح. در بصائر الدرجات از امام صادق(عليه
السلام) روايت شده است كه در ضمن حديثى فرمود:
خداوند پيامبران اولوالعزم را با علم، برترى داد و علم و برترى
آنان را ما به ارث برده ايم....(143)
خ: در همان كتاب از امام باقر (عليه السلام)
روايت شده است كه در ضمن حديثى فرمود:
«نحن ورثة أُولى العزم من الرسل».
«ما اهل بيت، وارثان (علوم) پيامبران اولوالعزم هستيم».(144)
د.در همان كتاب از اميرمؤمنان على(عليه
السلام) روايت شده است كه در ضمن حديثى فرمود:
خداوند رسول گرامى را بر هر چه آگاه كرد آن حضرت هم مرا بر همان
آگاه نمود....(145)
ذ. نيز از امام هشتم (عليه السلام)
روايت شده است:
آيا خدا نمى گويد: او آگاه از غيب است و كسى را بر غيب خود مطلع
نمى سازد مگر رسولى را كه برگزيده است؟ رسول خدا در پيشگاه او برگزيده است و ما
وارثان اين رسول هستيم كه او را بر آنچه از غيب كه خواسته، مطلع ساخته است.(146)
در بخش سوم اين كتاب نيز دو روايت يكى از نهج البلاغه و ديگرى از
امالى شيخ مفيد نقل شد كه هر دو حاكى از اين است كه علم امامان از رسول اكرم(صلى
الله عليه وآله وسلم) به آنان به ارث رسيده است.
و نيز در پاسخ سؤال ششم دو روايت ديگر در اين باره از كتاب «اثبات
الهداة» نقل شد به آنجا مراجعه شود.
سؤال هشتم
اگر امامان از غيب آگاهى داشتند پس چرا در موارد متعددى آگاهى خود
را از غيب انكار مى كردند مانند اين حديث؟:
چهار نفر از اصحاب امام صادق (عليه السلام)
در مجلس آن حضرت بودند كه آن حضرت با حال خشم نزد آنان آمد و فرمود:
تعجب است از آنان كه خيال مى كنند ما غيب مى دانيم با اين كه جز
خدا هيچ كس غيب نمى داند. من مى خواستم كنيز خود را تنبيه كنم فرار كرد و ندانستم
كه در كدام اطاق از اطاق هاى خانه است.(147)
پاسخ
اين قبيل روايات در صدد رد اعتقاد كسانى است كه آگاهى امامان از
غيب را «ذاتى» و بدون تعليم الهى مى دانند و حضرت با اين بيان مى خواهند به مردم
بفهمانند كه اگر خدا آنها را از غيب آگاه نكند، از پيش خود آگاه نيستند چنان كه در
روايت ديگر چنين آمده است:
«انّ عالمنا لا يعلم الغيب ولو وكل اللّه عالمنا إلى نفسه كان
كبعضكم ولكن يحدث إليه ساعة بعد ساعة».(148)
«عالم ما اهل بيت داراى علم غيب(ذاتى) نيست وبايد خدا به او تعليم
كند و اگر خدا او را به خود واگذارد و چيزى به او تعليم نكند او هم مانند يكى از
مردم عادى خواهد بود ولى خداوند لحظه به لحظه او را آگاه مى سازد».
و نيز در روايت ديگر از امام زمان(عليه
السلام) آمده است:
من از كسانى كه بگويند ما اهل بيت علم غيب داريم و يا در ملك و
قدرت، با خدا شريك هستيم بيزارم، ما شريك علم و قدرت خدا نيستيم.(149)
واضح است كه اين روايت در صدد رد اعتقاد كسانى است كه مى خواهند
امام را مانند خدا ذاتاً آگاه از غيب بدانند و گرنه كسى كه امام را به تعليم الهى
از غيب آگاه بداند; او را شريك علم خدا قرار نداده است.
گواه روشن اين مطلب ذيل همان روايتى است كه در سؤال ذكر شده است.
زيرا راوى آن روايت مى گويد: پس از تمام شدن مجلس، كه حضرت صادق(عليه
السلام) داخل خانه خود شدند با دو نفر ديگر خدمت امام رسيديم و گفتيم: فدايت
شويم ما اين گفته شما را كه دنبال كنيزتان مى گشتيد و نمى دانستيد در كدام اطاق
خانه است، شنيديم ولى ما مى دانيم كه شما از علم گسترده اى برخوردار هستيد و در عين
حال شما را با جمله «عالم به غيب» توصيف نمى كنيم.
حضرت در پاسخ آنها راجع به اين كه «علم الكتاب» نزد امامان است
شرحى دادند و در حقيقت گفتار آنان را تصديق كردند.
از اين بيان روشن مى شود كه امام صادق(عليه
السلام) از اين كه جمله«عالم به غيب» درباره آنها گفته شود ، خشنود نبودند،
زيرا همان گونه كه در بخش سوم گفته شد در آن زمان علم غيب به معناى علم غيب ذاتى و
بدون تعليم استعمال مى شده است و از همين جهت اصحاب امام صادق(عليه
السلام) به آن حضرت مى گويند ما علم غيب را به شما نسبت نمى دهيم.
***
پاسخ دوم از سؤال هشتم
طبق رواياتى كه از خود امامان (عليهم السلام)
رسيده است آگاه شدن آنان از غيب به خواست خود آنها است يعنى هرگاه بخواهند چيزى را
بدانند به آنها تعليم مى شود و مى دانند و هرگاه نخواهند چيزى را بدانند از آن بى
اطلاع خواهند ماند اينك متن روايات:
امام صادق (عليه السلام) فرمود:«انّ
الإمام إذا شاء أن يعلم عُلّم(150); امام هنگامى كه
بخواهد چيزى را بداند به او تعليم مى شود».
و نيز از آن حضرت روايت شده است:
«إذا أراد الإمام أن يعلم شيئاً أعلمه اللّه عزّ وجلّ ذلك».(151)
«هنگامى كه امام اراده كند كه چيزى را بداند خداوند او را از آن
آگاه مى كند».
و نيز سه روايت ديگر به همين مضمون از امام صادق(عليه
السلام) نقل شده است.(152)
***
پاسخ سوم از سؤال هشتم
ممكن است امامان (عليهم السلام) در
اين قبيل روايات كه علم غيب را از خود نفى مى كنند; تقيه كرده باشند زيرا خلفاى
عباسى از اين كه مردم براى ائمه اطهار مقاماتى قائل بودند و آنان را بندگان برگزيده
خدا مى دانستند سخت ناراحت بودند وحتى گاهى به برخى از امامان علناً اعتراض
مى كردند كه چرا شما مى گوييد ما از غيب آگاه هستيم، مثلاً منصور دوانيقى به امام
صادق (عليه السلام) گفت:«أنت تزعم للناس يا أبا عبد
اللّه انّك تعلم الغيب(153). تو نزد مردم ادعاى علم
غيب مى كنى....
بنابراين بسيار جا دارد كه امام(عليه
السلام) در مجلسى كه چهار نفر از اصحاب او و سايرين حضور دارند چنين سخنى
بگويد يعنى علم غيب را از خود نفى كند تا بين مردم پخش شود و در نتيجه از اذيت و
آزار خلفا تا حدّى محفوظ بماند.
سؤال نهم
آيا مى توان گفت علم غيب پيامبران منحصر به وحى است و آيه:(عالِمُ
الغَيْبِ فَلا يُظهِرُ عَلى غَيبِهِ أَحداً إِلاّ مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُول...).(154)
را هم اين طور معنى كرد كه خدا جز به بندگان پسنديده خود وحى نمى كند يعنى نبوت
مخصوص بندگان خدا است؟
پاسخ
يكى از كسانى كه آگاهى پيامبران و امامان از غيب، در ذائقه اش تلخ
است و با نوشتن جزوه اى، در صدد برآمده كه آگاهى آنان را از غيب انكار كند در ذيل
آيه فوق، دست و پا كرده كه شايد بتواند آيه را طورى معنى كند كه غيب در آن به معنى
وحى باشد و در نتيجه آگاهى پيامبران از غيب را منحصر به وحى و آگاهى رسول گرامى
اسلام(صلى الله عليه وآله وسلم) را منحصر به قرآن
گرداند و در ضمن، آگاهى امامان (عليهم السلام) از غيب را
انكار كند.
او براى سخن خود چنين استدلال مى كند كه قرآن در سوره آل عمران پس از بيان سرگذشت همسر عمران و تولد مريم، مى گويد:
(ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الغَيْبِ نُوحيهِ إِلَيك...)(155)
و همچنين در سوره هود پس از بيان سرگذشت نوح و دعوت قوم خويش و مأموريت او براى
ساختن كشتى و... مى فرمايد: (تِلْكَ مِنْ أَنْباءِ الغَيْبِ
نُوحيها إِلَيْكَ)(156). و نيز در سوره يوسف
(پس از بيان داستان يوسف) مى فرمايد:(ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ
الْغَيْبِ نُوحيهِ إِليك).(157)
در اين صورت مقصود از غيب در آيه (عالِمُ
الغَيْب فَلا يُظْهِر عَلى غَيْبِهِ أَحداً)(158)
به قرينه اين آيات همان وحى الهى است. اين بود خلاصه گفتار وى.
و اين گفتار از جهاتى مردود است:
اوّلاً: غيب در لغت عرب به معنى امر پوشيده از حس است در برابر
شهود كه به معنى محسوس با يكى از حواس مى باشد، اگر وحى غيب است از اين نظر است كه
از حواس ما پوشيده است همچنين حوادثى كه در آسمان ها و زمين رخ مى دهد نيز از امور
پوشيده از حواس ما است. در اين صورت جهت ندارد لفظى را كه معنى وسيع و گسترده اى
دارد تنها بر خصوص وحى، حمل كرده و بگوييم مقصود خصوص وحى است.
قرآن مجيد يكى از نشانه هاى پرهيزكاران را اين مى داند كه به غيب
ايمان دارند آنجا كه مى فرمايد: (الّذينَ يُؤْمِنُون
بِالغَيْب)(159) آيا اعتراض كننده به خود
اجازه مى دهد كه اين آيه را تنها به وحى تفسير كند در صورتى كه غيب در اين آيه معنى
وسيعى دارد كه ايمان به آخرت و سراى ديگر و مواقف محشر و بهشت و دوزخ از مصاديق آن
است كه مؤمنان به وجود آنها ايمان دارند هرچند آنها را با ديدگان و ديگر حواس خود
در اين جهان ادراك نكنند.
ثانياً: غيب در لغت عرب به معنى امر پنهان از حس، در مقابل شهادت
است و لذا قرآن مجيد مكرر خداوند را چنين توصيف مى كند: (عالم
الغيب والشهادة)(160) و هرگز در لغت عرب لفظ
غيب به معنى وحى نيامده است و اگر گاهى بر وحى، كلمه غيب اطلاق مى شود از اين نظر
نيست كه معنى مستقيم غيب، وحى است بلكه به خاطر اين است كه وحى از حواس مردم پوشيده
است و يكى از مصاديق و افراد غيب به شمار مى آيد و اين اشتباه در اصطلاح دانشمندان
از قبيل اشتباه مصداق به مفهوم است. يعنى تصور شده است كه غيب به معنى وحى است در صورتى كه
وحى يكى از مصاديق آن است نه اين كه معنى غيب وحى باشد.
نه تنها لفظ غيب در اين آيه (آيه سوره جن) به معنى امور پوشيده از
حواس است بلكه در تمام پنجاه و چهار موردى كه اين لفظ در قرآن مجيد آمده است به
همين معنى است و حتى در همان سه آيه اى كه معترض به آنها استدلال كرده است (آيه 44
آل عمران، 49هود، 102يوسف) باز لفظ غيب به معنى امور پوشيده از حواس است در آن سه
آيه مقصود، داستان نوح و يوسف و مريم است كه مردم از اين داستان ها به طور كامل و
صحيح اطلاع نداشتند و از آنها پوشيده بود و اين داستان ها به وسيله وحى براى مردم
بازگو شد و در حقيقت وحى وسيله رسيدن به غيب است نه اين كه غيب به معنى وحى باشد.
شما در تمام قرآن مجيد يك مورد پيدا نمى كنيد كه غيب به معنى وحى
باشد اينك نمونه هايى:
1.(إِنّى أَعْلَمُ غَيب السَّمواتِ
وَالارضِ).(161)
«از غيب هاى آسمان ها و زمين آگاهم».
2. (وَعِنْدَهُ مَفاتحُ الغَيْبِ...).(162)
« كليدهاى غيب نزد خداوند است...».
3. (أَن لَوْ كانُوا يعلمُون الغيبَ ما
لَبِثُوا فِى العَذابِ الْمُهينِ).(163)
«اگر جنيّان از غيب خبر داشتند در عذاب خوار كننده درنگ
نمى كردند».(164)
ثالثاً مقصود از غيب در جمله «عالم الغيب» مطلق امور پوشيده از حس
است نه خصوص وحى الهى مانند قرآن، زيرا در آيه پيش از مورد بحث، آگاهى از وقت قيامت
مطرح گرديده است(165)پيامبر آگاهى از آن را از خود
نفى مى كند و پس از نفى آن، مى گويد: (عالِم الغَيب فَلا
يُظهر عَلى غَيبِهِ أَحداً)قهراً ـ موضوع قيامت در اين آيه داخل خواهد شد. و
هدف اين است كه اگر من از وقت قيامت آگاه نيستم به خاطر اين است كه آگاهى از غيب از آن خدا است و بايد او آگاه باشد نه من. با توجه
به اين موضوع ديگر نمى توان گفت مقصود از غيب در آيه خصوص وحى است، زيرا در سياق
آيه نمى توان گفت كه وقت قيامت از موضوع «عالم الغيب» خارج است.
و اگر وقت قيامت و رستاخيز در موضوع آيه داخل شد، ديگر جهت ندارد
موضوعات ديگر غيبى از آيه خارج گردند.
در اين صورت معنى اين آيه چنين مى شود: خدا از غيب آگاه است(امور
پوشيده از حس اعم از وحى و غيره را مى داند) او كسى را بر غيب خود مسلط نمى سازد،
جز آن پيامبرانى كه خود پسندد و با در نظر گرفتن اين مطلب، آيه گواه روشنى بر آگاهى
پيامبر از غيب و امور پوشيده از حس اعم از وحى و غيره خواهد بود.
رابعاً: مفسران اسلامى و متخصصان فهم كتاب آسمانى، همگى تا آنجا
كه ما مراجعه كرده ايم يك صدا مى گويند: مقصود از علم به غيب در آيه مورد بحث (سوره
جن) اطلاع پيامبران از امور پنهانى است و گروهى مانند طبرسى، و قرطبى و مؤلف تفسير
روح البيان علت آگاهى آنان را از غيب چنين توجيه مى كنند:
آگاهى آنان از امور پوشيده، معجزه و نشانه رسالت و تكميل كننده رسالت آنان مى باشد زيرا آگاهى چنين افراد از امور
غيبى، مايه وثوق مردم به آنان و گواه بر ارتباط آنان با جهان بالا خواهد بود.
چگونه مى توان گفت كه همه اين مفسران اشتباه كرده اند و تنها
معترض، درست فهميده است؟ ما به اين تفاسير كه هم اكنون نام مى بريم مراجعه كرده ايم
و همگى يك صدا علم غيب را به معنى مطلق آگاهى از امور پنهانى تفسير كرده اند و
هيچ كدام غيب را به معنى خصوصى وحى ندانسته:
1. تفسير تبيان شيخ طوسى، ج10، ص 158.
2. تفسير مجمع البيان شيخ طبرسى، ج10، ص 374.
3. تفسير ابن كثير، ج4، ص 433.
4. تفسير قاضى بيضاوى، ص 445، چاپ سنگى.
5. تفسير جوامع الجامع طبرسى، ص 514.
6. تفسير ابوالفتوح رازى، ج11، ص 293.
7. تفسير كشاف، ج4، ص 633.
8. تفسير زاد المسير، تأليف ابن جوزى، ج8، ص 385.
9. تفسير قرطبى، ج10، ص 6819.
10. تفسير جلالين، ص 766.
11. تفسير طنطاوى، ج24، ص 281.
12. تفسير مراغى، ج29، ص 106.
13. تفسير گازر، ج10، ص 191.
14. تفسير في ظلال القرآن، ج29، ص162.
15. تفسير على بن ابراهيم قمى، ص 700.
16. تفسير صافى، ج2، ص 753.
17. تفسير سيد عبداللّه شبر، ص 1164.
18. تفسير مقتنيات الدرر، ج11، ص 273.
19. تفسير منهج الصادقين، ج10، ص 40.
20. تفسير روح البيان، ج10، ص 201.
سؤال دهم
آيا مقصود از كلمه «الغيب» در آيه (وَما
كانَ اللّهُ ليُطْلِعكُمْ عَلى الغَيبِ وَلكِنّ اللّه يَجْتَبى مِنْ رُسُلِهِ مَنْ
يَشاء...)وحى اصطلاحى نيست كه بر پيامبران فرود مى آيد؟ و آگاهى پيامبران از
غيب به وسيله وحى، مورد انكار قرار نگرفته است. آنچه مورد انكار برخى قرار گرفته
اين است كه پيامبران و امامان از غير راه وحى از غيب آگاه شوند.
پاسخ
اوّلاً: از پاسخ سؤال قبل، پاسخ اين سؤال هم به خوبى روشن مى شود.
ثانياً: اگر آغاز اين آيه را در نظر بگيريم معلوم مى شود كه «غيب»
در اين آيه نمى تواند به معناى وحى باشد اينك متن تمام آيه را با ترجمه مى آوريم.
آيه از دو قسمت تشكيل يافته است:
1. (وَماكانَ لِيَذر المُؤْمنينَ عَلى ما
أَنْتُمْ عَليه حتّى يَميزَ الخَبيثُ مِنَ الطَيِّبِ).
«خداوند مؤمنان را بر اين حال كه شما هستيد نمى گذارد تا پليد را
از پاك جدا كند».
2. (وَما كانَ اللّهُ لِيُطْلِعَكُمْ عَلى
الغَيبِ وَلكِنّ اللّهَ يَجْتَبى مِنْ رُسُلِهِ مَنْ يَشاءُ).
«خداوند شما را بر غيب مطلع نمى سازد ولى از فرستادگان خويش هر كس
را بخواهد برمى گزيند».
با توجه به سياق آيه مقصود از كلمه «خبيث» همان مسلمان نماهاى
منافق هستند همچنان كه منظور از «طيب» مؤمن واقعى است.
خداوند در نخستين فراز اين آيه به جامعه مسلمانان هشدار مى دهد كه
خدا جامعه شما را به اين حالت (كه منافق و مسلمان به هم آميخته و از هم شناخته
نمى شوند) رها نخواهد كرد بلكه خدا، منافق را از مؤمن جدا خواهد ساخت و براى
جداسازى منافق از مؤمن در خود آيه دو راه ارائه شده است:
راه نخست: آنان را آزمايش مى كند و از اين راه اين دو گروه از هم
جدا مى شوند.
راه ديگر: از طريق علم غيب، مؤمن را از منافق براى پيامبر خود جدا
مى سازد و اين راه مخصوص گروهى از مردم يعنى پيامبران است آن هم نه همه پيامبران
بلكه برگزيدگان آنان و به اين حقيقت با جمله (ما كان اللّه...)
اشاره فرموده است.
بنابراين روشن مى شود كه مقصود از غيب در اين آيه وحى اصطلاحى
نيست بلكه آگاهى از موضوعات خارجى مانند شناختن منافق از مؤمن است.
زيرا اگر مقصود، وحى اصطلاحى بود دليلى نداشت كه آن را به برخى از
رسولان اختصاص دهد زيرا همه پيامبران از فيض وحى بهره مندند.
از اين گذشته، هدف از آگاه ساختن پيامبران از غيب به شهادت سياق
آيات، همان تشخيص منافق از مؤمن است و اين كار، با شناسايى فرد، فرد آنان انجام
مى گيرد و هرگز در قرآن افراد منافق به طور مشخص معرفى نشده اند هر چند يك رشته
صفات كلى براى آنان بيان گرديده است.
گواه بر اين كه مقصود، شناسايى فرد، فرد آنان است اين كه در جنگ
تبوك پيامبر افراد منافق را با تمام خصوصيات شناخت و آنها را براى حذيفه معرفى كرد
و در حقيقت مفاد آيه (حتّى يَميزَ الخَبيثُ من الطيّبِ)
با شناسايى پيامبر انجام گرفت و مضمون جمله (ولكنّ اللّهَ
يَجتبى مِنْ رُسلِهِ)تحقق پذيرفت.
اگر كسى در مفاد آيه كمى دقت كند، اذعان مى كند كه مقصود، وحى آسمانى نيست بلكه شناسايى «خبيث»(منافق) از طيب(مسلمان
واقعى) است و يك چنين شناسايى كه پيامبر روى افراد منافق انگشت بگذارد، از طريق كلى
گويى امكان پذير نيست بلكه بايد از طريق ديگرى به پيامبر الهام شود، تا يكايك آنان
را بشناسد و بشناساند.