ديدگاه حزب قريش دربارهى يهود
انگيزههاى كعب در اسلام آوردن چه
بود؟
بر هر كسى آشكار است كه اسلام آوردن كعبالاحبار امرى مشكوك و حركت منافقانهى بزرگى
بود:
ابن جرير از عيسى بن مغيره نقل مىكند كه گفت: نزد ابراهيم دربارهى اسلام كعب گفتگو
كرديم، گفت: كعب در زمان عمر اسلام آورد پس عمر گفت: اى كعب مسلمان شو.
گفت: آيا شما در كتاب خود نمىخوانيد كه: (مَثَلُ الَّذينَ يَحْمِلُونَ التَّوراةِ
ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوها كَمَثَلِ الْحِمارِ يَحْمِلُ أَسْفاراً)(1008) يعنى «وصف
حال آنان كه تحمّل (علم) توراة كرده و خلاف آن عمل نمودند در مثل به الاغى ماند كه
بار كتابها بر پشت كشد».
و من توراة را حمل كردم و آنرا ترك نمودم، سپس بيرون رفت تا به حمص رسيد.(1009)
ظاهراً كعب در شام با معاويه ديدار كرد و آنجا بين آندو توافق حاصل شد كه شخصِ كعب
اسلام خود را اظهار نمايد تا راحتتر بتواند اهداف يهودى خود را تطبيق و اجرا نمايد.
و ذكر كردهاند كه قبل از فتح مكّه معاويه در يمن (همانجائى كه كعب سكونت داشت) به
سر مىبرد. و از همانجا نامهاى براى پدرش ابوسفيان فرستاد كه در آن از ننگ و بدنامىِ
اسلام آوردن، او را بر حذر نمود، و در نامه آمده بود كه: اى صخر مبادا روزى اسلام
بياورى و بعد از كسانى كه در بدر قطعه قطعه شدند، رسوايمان كنى.(1010)
پس كعب به مدينه بازگشت و بعد از رد كردن دعوت سابق عمر بنالخطاب براى اسلام آوردن،
اين بار اسلام خود را اعلان نمود.
از آن روز بصورتى آشكار همكارى بين معاوية بن ابىسفيان و كعبالاحبار براى تسلط بر
حكومت مسلمانان و نابود كردن ميراثشان شروع شد.(1011)
در زمان عمر بن الخطاب چهار نفر يهودى بودند كه ادّعاى اسلام مىكردند، آنها
كعبالاحبار، عبدالله بن سلام، وليد بن عقبه بن ابى معيط(1012) و زيد بن ثابت بودند.
كعب تلاش مىكرد به عمر نزديك شود، پس گفت: اى اميرمؤمنان: آيا در خواب خود چيزى
مىبينى؟
راوى گفت: عمر بشدت او را از اين سخن بازداشت.
پس (كعب) گفت: ما مردى را مىشناسيم كه امر امت را در خواب مىبيند.
كعب مثال بارزى براى اين دو آيهى قرآن بود:
(وَدَّ كَثيرٌ مِْن أَهْلِ الْكِتابِ لَوْ يَرُدُّونَكُمْ مِنْ بَعْدِ
إيمانِكُمْ...)(1013) يعنى «بسيارى از اهل كتاب آرزو دارند شما را به كفر برگردانند
ـ بعد از آنكه ايمان آورديد ـ به سبب رشك و حسدى كه در طبيعت خود بر ايمان شما
مىبرند، پس از آنكه حق بر آنها آشكار شد».
و آيهى (يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تُلْبِسوُنَ الْحَقَّ بِالْباطِلِ وَ تَكْتُمُونَ
الْحَقَّ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ)(1014) يعنى «اى اهل كتاب چرا حق را به باطل
مشتبه مىسازيد و حق را كتمان مىكنيد در صورتيكه به حقانيت آن آگاهيد»
كعب در سال هفتدهم هجرى بعد از فتح شام و نصب معاويه بر حكومت آن اسلام آورد.
و ظاهراً در شام كعب با معاويه ملاقات كرد و با او توافق كرد به مدينه برگردد و
اسلام خود را آشكار نمايد. و عملا به مدينه بازگشت و اسلام خود را علنى نمود.
كعبالاحبار داراى شخصيّتى با ذكاوت و تمايلات شيطانى بود، و در ابتدا اين حبر اعظم،
دين محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) را نپذيرفت و با آن معارضه و مبارزه نمود، و
چون اسلام در جبههى شام پيروز شد و مسلمانان فلسطين را فتح نموده و از تسلط روم
آزاد كردند، كعب از غفلت خود بيدار شد، يا به عبارت بهتر اين فرصت بدست آمده را
غنيمت شمرد، زيرا مسلمانان، ساده و بىآلايش بوده و بخاطر ديندار بودن، سختگيرى
نمىكردند. لذا بازگشت يهوديان به فلسطين كه به امر روميان از آن رانده شده بودند،
آسان و ممكن مىگرديد! و از طرفى مسيحيان بر شام سلطهاى نداشته و بر آزار و شكنجه يا
بازداشتن يهوديان از داخل شدن به بيتالمقدس چون گذشته قادر نبودند.
سبب ديگر، در اين فرصت طلائى رسيدن معاوية بن ابىسفيان به منصب والى اسلامى در شام
بود.
معاويه و ابوسفيان هر دو نزد يهوديان مشهور به كفر بوده و رابطهى پايدار و محكمى با
آنان داشتهاند.
سبب ديگر آن بود كه يهوديان رغبتى بر ماندن در حجاز نداشتند، زيرا در نظرشان حجاز
تقدّس خاصى نداشت و خيرات زيادى هم نداشته و در آنجا حركاتشان هم مدنظر قرار
مىگرفت.
و بعد از پيروزى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) بر آنان در جنگهاى مختلف منابع
مالى آنان اندك و زمينهايشان نيز محدود و كوچك گرديد، از طرفى عمربن الخطاب برخلاف
پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به توراة و يهوديان احترام مىگذاشت، و در شنيدن
اخبار كتابهاى يهوديان دربارهى گذشته و حال و آينده رغبت داشت.
علما و محققان، اسلام آوردن كعبالاحبار را در زمان عمر تأييد كردهاند.(1015) با
وجود آن دنيا را از اخبار خود كه از هيچ پايهاى از صحت برخوردار نبود پر كرد. چون
رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) را نديده بود و بعدها اسلام آورده بود.
ذهبى در تذكرة الحفاظ مىگويد: در زمان دولت اميرالمؤمنين عمر، كعب الاحبار از يمن
آمد و صحابه و ديگران از او اخذ حديث مىكردند، و جماعتى از تابعين از وى روايت
مىكردند. و در حِمص در سال 32 يا 33 و يا 38 از دنيا رفت، بعد از آنكه شام و ساير
بلاد اسلامى را با روايات و قصههاى خود كه از اخبار يهوديت استمداد مىگرفت، پركرد،
همانطورى كه تميمدارى بوسيلهى اخبار نصرانيت چنين كرد.
و از ديگر يهوديانى كه اسلام خود را اعلان كردند عبدالله بن سلام بود.(1016)
انگيزههاى عمر در استخدام كعب و تميم و
امثال آنها
عمر بن الخطاب به خاطر اسباب متعددى ناگزير به استفاده از كعب الاحبار و تميمدارى و
عبداللّه بن سلام گرديد، كه ميتوان به اسباب زير اشاره نمود:
1- ادعا و تصريح آنان بر دارا بودن تمام علوم اهل كتاب.
2- گفتار فريبندهى كعب كه مىگفت: هيچ چيزى وجود ندارد مگر آنكه در توراة نوشته شده
است.(1017)
3- بعضى از احبار و راهبان داراى هوش و ذكاوتى بالاتر از هوش و ذكاوت حيلهگران قريش
بودند، و همين باعث شد عمر و ديگران با نهايت تقدير و احترام به آنان نگاه كنند.
4- سؤالهاى بسيارى كه از طرف مردم متوجه عمر مىشد، او را در تنگنا قرار مىداد، لذا
ناگريز شد براى پاسخ به اين سؤالهاى بسيار و مشكل اين گروه را روانه كند. و همين
مطلب، علت اقدام تميم به گفتن قصهها در مسجدالنبى (صلى الله عليه وآله وسلم)و
سخنرانى در هر جمعهى او را (قبل از خطبهى نماز جمعه) توجيه و تفسير مىنمايد.(1018)
و ناگريز شدن عمر در پرسيدن از امام على (عليه السلام) براى حل كردن برخى معضلات و
مشكلات دينى و علمى و قضائى گوياى حقيقت اين موضوع است. و به خوبى خلاء بزرگى را كه
در اثر دور نمودن اهلالبيت (عليهم السلام) يا ثقلِ دوم بوجود آمده بود، آشكار
مىنمايد.
5- آمد و شدهاى عمر با اهل كتاب قبل از اسلام و در زمان رسول خدا (صلى الله عليه
وآله وسلم)، براى بدست آوردن برخى پاسخها، استخدام اين گروه را كه بعداً مدعى اسلام
شدند، آسان نمود.
6- به دنبال نظريهى «فاسق قوى بهتر از مؤمن ضعيف است» عمر تمايل شديدى به استخدام
مردم حيلهگر و باهوش پيدا كرده بود.
چه كسى از كعب خواست ساكن مدينه شود؟
اولين كسى كه از كعبالاحبار خواست در مدينهى منوره ساكن شود خليفهى دوم عمربن
الخطاب بود. از او خواست در مدينه باقى بماند، و دائماً در مجلس، كعب را بخود نزديك
مىكرد، و به عنوان عالم دينى معرفى مىكرد.(1019)
و بعد از آنكه عمر اهلالبيت (عليهم السلام) را بعنوان مرجع دينى و فقهى كنار گذاشت،
خواست، از كعبالاحبار و ديگران استفاده كند تا جاى آنها را بگيرند. زيرا دوران عمر،
بخاطر از دست دادن پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و بركنار كردن اهل بيت او،
شاهد اختلال بزرگى در مرجعيت بود و همين مسأله عمر را به نگهداشتن كعب در مدينه، و
بهمراه بردن او به شام و برپائى مجالس موعظه براى استفاده از وى ناگزير نمود.
عمر مدتى به خواندن توراة مأنوس شد و سعى كرد در مقابل پيامبر (صلى الله عليه وآله
وسلم) آنرا بخواند، اما پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) غضبناك شد و چون عمر
متوجه غضب آن حضرت نشد، ابوبكر ناچار شد به عمر چنين بگويد: مادرت به عزايت بنشيند،
آيا به چهرهى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)نگاه نمىكنى؟
عمر گفت: از غضب خدا و رسول او به خدا پناه مىبرم.
آنگاه حضرت (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: من توراة را براى شما به صورتى سفيد و
پاكيزه و بىآلايش آوردم، از آنان دربارهى چيزى سؤال نكنيد، آنان شما را هدايت
نمىكنند، و خود گمراه گرديدند. و به حتم اگر موسى (عليه السلام) در ميان شما بود،
برايش روا نبود مگر آنكه از من پيروى كند.(1020)
و به رغم غضب پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) بر عمر و خواستن حضرت از مسلمانان
كه از يهوديان دربارهى چيزى سؤال نكنند، عمر در زمان خلافت خود دو لنگهى درهاى سؤال
از يهوديان را باز نمود. لذا كعب مرجع مهمى براى مسلمانان گرديد، كه دربارهى هر
مسألهاى از توحيد گرفته تا معاد و آخرت از او سؤال مىكردند! و در اين فصل به
سؤالهاى فراوان عمر از كعب پى خواهيم برد.
و با وجود آنكه ابن عوف حديثى از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) ذكر نمود كه در
آن امثال كعب را به فريبكارى و حيلهگرى توصيف مىكرد،(1021) لكن عمر به كعب اجازه
داد در مسجدالنبى (صلى الله عليه وآله وسلم) مشغول قصهگوئى شود.
از آن پس چنان احاديث كعب و تميمدارى انتشار يافتند كه اين دو بجاى اهلالبيت (عليهم
السلام) به ثقل دومى در كنار قرآن كريم تبديل شدند. در حالى كه اين مطلب مخالف سخن
عمر بود كه مىگفت: «حَسْبُنا كِتابَ اللّهِ» يعنى كتاب خدا ما را بس است.
عمر بواسطه كعب و تميم موفق شد از سؤالات بسيارى كه مسلمانان از وى پرسيده بودند
نجات يابد.
راه ديگر فرار عمر از اينگونه سؤالات منع كردن از آنها بود، خواه دربارهى تفسير
قرآن باشند يا از عقايد. و همانطورى كه در جاى خود ذكر كرديم عمر مردى را كه
دربارهى تفسير قرآن سؤال كرد، كتك زد.(1022)
در حالى كه على (عليه السلام) به مردم مىفرمود: از من سؤال كنيد، به خدا سوگند از
من سؤال نمىكنيد از چيزى كه تا روز قيامت باشد، مگر آنكه پاسخ آنرا بگويم، دربارهى
كتاب خدا سؤال كنيد، به خدا سوگند آيهاى نيست...
چون صبيغ بخاطر سؤال خود دربارهى آيهى «والذاريات ذرواً» روزهاى متعددى از خليفه به
شدت كتك خورده بود، ابن كوّاء (كه بعداً در زمره خوارج قرار گرفت) از امام على
(عليه السلام) دربارهى آيهى «وَالذَّارِياتِ ذَرْواً» سؤال كرد، و تصور مىكرد على
(عليه السلام) نيز همچون عمر كه سؤال كننده را به شدت كتك زد و از سؤال او منع
نمود، جواب خواهد داد. اما على (عليه السلام) فرمود: ذاريات بادهائى هستند كه گندم
و جو را وقتى مىرسند به حركت در مىآورند.
ابن كوّاء گفت: معنى «وَالْجارِياتِ يُسْراً» چيست؟
حضرت فرمود: كشتىها.
ابن كوّاء پرسيد: معنى «الْمُقَسِّماتِ أَمْراً» چيست؟
على (عليه السلام) فرمود: ملائكه.(1023)
و از جمله اسبابى كه موجب توجه خليفه و اهتمام وى به كعب و تميمدارى و عبدالله بن
سلام شد، آن است كه: عربها قبل از اسلام به يهوديان و مسيحيان چون داراى فرهنگ و
دين بودند توجّه خاصى مىكردند و همين توجه در برخى مسلمانان ادامه پيدا كرد.
همانطورى كه عمر، حيلهگران زيرك را به خود نزديك كرد و با آنها مشورت نمود و از
افكارشان استفاده كرد.
كعبالاحبار يكى از همين حيلهگران بود كه در كنار عمروعاص و مغيره و معاويه و
عبدالله بن ابىربيعه قرار مىگرفت. و وجود همگى آنان عارى از هرگونه ورع و تقوى و
ايمان بود.
اين حيلهگران فريبكار شريعت را تحريف كرده و فتنهها را رواج داده و فساد را منتشر
كرده و شهرها را ويران نمودند. چون اساس انهدام و نابودى اسلام را از نظر سياسى و
اقتصادى و اجتماعى و فرهنگى پىريزى كرده بودند.
محمد بن مسلمه و زيد بن ثابت و وليد بن
عقبه از نژادى يهودى بودند
روايات صحيحى از طريق ابن اُبى و عبدالله بن مسعود در دست است كه تأكيد مىكند زيد
بن ثابت يهودى بود.
ابن اسحاق از ابىالاسود نقل مىكند كه به عبدالله (ابن مسعود) گفته شد: چرا به قرائت
زيد قرآن نمىخوانى؟ گفت: مرا با زيد و قرائت زيد چه كار، من از دهان مبارك رسول خدا
(صلى الله عليه وآله وسلم) هفتاد سوره فرا گرفتم و زيد بن ثابت يهودىِ دو دستهى
گيسوى بافته شده داشت.(1024)
و حمير بن مالك مىگويد: عبدالله گفت: هفتاد سوره از دهان مبارك رسول خدا (صلى الله
عليه وآله وسلم) خواندم در حاليكه زيد بن ثابت، در مكتب دو گيسوى بافته شده
داشت.(1025)
ابن اُبى، صحابى جليلالقدر مىگويد: قران را خواندم در حاليكه اين زيد پسر بچهاى بود
با دو دسته گيسوى بافته شده كه در ميان بچههاى يهودى در مكتب بازى مىكرد.(1026)
زيد بن ثابت در زمان حكومت ابوبكر و عمر و عثمان وظائف مهمى را بعهده گرفت. او
قضاوت عمر بنالخطاب را بعهده گرفت و در سفرها نائب وى بر مدينه بود.
عشق عمر به او بحدّى رسيد كه از شام برايش نامهاى نوشت كه در آن اسم او را بر اسم
خود مقدّم نمود و گفت: به زيد بن ثابت از عمر.(1027)
عمر با اين تقديم اسم زيد بر اسم خود با تمام عرفهاى سياسى مخالفت كرد. و براى دور
كردن اذهان از اصل يهودى او گفتند: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) به زيد
دستور داد زبان عبرى را فرا گيرد! تا بلد بودن عبرى او را در گذشته انكار كنند.
عبيد مىگويد: زيد بن ثابت گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) به من فرمود:
زبانِ سريانى بلدى؟ نامههائى برايم مىآيد. گفتم: نه
فرمود: آنرا ياد بگير، زيد گفت: پس آن زبان (سريانى) را در هفده روز فرا
گرفتم.(1028)
اما حضور عبدالله بن سلام و ديگران كه در زمان حضرت رسول (صلى الله عليه وآله وسلم)
اسلام آوردند، در مدينه، اين ادعا را رد مىكند، در حاليكه آنان به هر دو زبان عبرى
و عربى آشنا بودند، لذا نيازى نبود حضرت رسول به شخصى دستور دهد زبان عبرى را فرا
گيرد. بعلاوه محال است زيد بن ثابت زبان عبرى را در هفده روز فرا گرفته باشد.
زيد بن ثابت از انصار نبود و نسبتى با آنان نداشت، و همين، اصل يهودى او را اثبات
مىكند، زيرا در نسب او اختلاف كردند و دروغ بودن نَسَبهائى كه براى او ادعا كردند
ظاهر گرديد.(1029)
عبدالله بن مسعود و ابن اُبى، نسبت يهودى زيد را به گونهاى اثبات كردهاند كه مجال
هيچ شكى را باقى نگذاشتهاند.
و با وجود آنكه زيد بن ثابت يهودىالاصل بود، عهدهدار قضاوت گرديد، و عقبة بن
ابىمعيطِ يهودىالاصل والى اعراب جزيره(1030) و كعب الاحبار وزيرى مقرّب براى عمر بن
الخطاب بود، و اين گروه بهمراه عبدالله بن سلام، يهودى چهارم تا اواخر زندگىِ خود
دوستدارِ عثمان و دشمنِ اميرمؤمنان على بن ابىطالب (عليه السلام) و توطئه كنندهى
عليه او باقى ماندند!
اتهامات وارده بر زيد بن ثابت يكى ادعاى زياده در قرآن كريم و ديگرى موضعگيرى
دشمنانهى او با اهلالبيت (عليهم السلام) بود.
و با آنكه زيد با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كرد، در موضعى معارض با بيعت على (عليه
السلام)ايستاد و با آن حضرت در تمام دوران حكومتش بيعت نكرد.
و آمده است كه زيد بن ثابت در مسألهى غسل به رأى خود فتوى مىداد.(1031)
و مروانِ حكم، زيد بن ثابت را در حكومت معاويه عهدهدارِ صدقات نمود.(1032) اما در
مورد محمد بن مسلمه، على (عليه السلام) فرمود: گناه من در موردِ محمد بن مسلمه آنست
كه در جنگ خيبر برادرش مرحبِ يهودى را كشتم.(1033)
و وليد را قرآن در آيهى (إِنْ جائَكُمْ فاسِقٌ...)(1034) به فسق نسبت داد و با
اهلالبيت (عليهم السلام)معارضه نمود و با آنان جنگ كرد. و معاوية بن ابىسفيان را
كمك كرد و فسق و فجور را در كوفه علنى نمود، پس مردم او را طرد كردند.
مرجعيّت دينى در زمان خلافت
مرجعيت دينى، منبع بيانِ قوانين الهى و احكام شرعى تكليفى و وضعى است، و حكم نهائى
در امور قضائى و سياسى و اجتماعى است و مقصود ما از مرجعيت دينى، توان اجتهاد شخصى
در برابر نص الهى نيست، بلكه توان استخراج نص الهى از قرآن و حديث شريف است، قرآن،
بخاطر آنكه كتاب خداست و حديث بخاطر آنكه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) از
ناحيهى هواى نفس سخن نمىگفت و تنها وحى بود كه بر او نازل مىگرديد.
مرجعيّت اهلالبيت (عليهم السلام) با سخن خداوند سبحان ثابت مىشود خداوند فرمود:
(إِنَّما وَلِيُّكُم اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَالَّذينَ آمَنُوا الَّذينَ يُقيمُونَ
الصَّلوةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ)(1035) يعنى «همانا سرور شما
خداوند است و پيامبر او و مؤمنانى كه نماز را برپا مىدارند و در حال ركوع زكات
مىدهند».
و با سخن پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) كه فرمود: إِنِّى تارِكٌ فيكُمُ
الثَّقَلينِ، كِتابَ اللّهِ وَ عِتْرَتى أَهْلَ بَيْتى، وَ أَحَدُهُما أَكْبَرُ
مِنْ الأَخَرِ، لَنْ تَضِّلُوا إِنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِما، وَ إِنَّهُما لَنْ
يَتْفَرِقا إِلى أَنْ يِرِدا عَلَىَّ الْحَوْضَ يَوْمَ الْقِيامَةِ.(1036)
يعنى «در ميان شما دو وزنهى گرانبها به يادگار گذاشتهام يكى كتاب خدا و ديگرى عترتم
كه اهل بيت من هستند و يكى از آندو از ديگرى بزرگتر است، اگر به آن دو وزنه تمسك
كنيد هرگز گمراه نمىشويد و آندو از همديگر جدا نمىشوند تا روز قيامت در حوض بر من
بازگردند».
بنابراين ثقل اهلالبيت (عليهم السلام) طبق اين نص صريح، مساوى با ثقل قرآن است،
زيرا آنان مفسران واقعى قرآن و بيان كنندهى حديث صحيح هستند. و هدايت و قرار گرفتن
در صراط مستقيم مشروط به تمسّك به آندو، و گمراهى و انحراف، مقرون به دورى از آن دو
است. عمر اين ولايت را در روزى كه با مردى اعرابى در بيان منزلت و مقام على (عليه
السلام) صحبت مىكرد بيان نمود و گفت: او مولاى هر مرد و زن مؤمن است و كسى كه على
مولاى او نباشد مؤمن نيست.(1037)
در قرآن مجيد آمده است كه: (النَّبِىُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ
وَ أَزْواجُهُ اُمَّهاتُهُمْ)(1038) يعنى «پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) نسبت
به مؤمنين اولى به نفس است و همسران آن حضرت مادران آنها هستند».
پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) در خطبهى غديرِ خم فرمود: آيا مىدانيد من نسبت به
مؤمنين اولى به نفس هستم؟
مسلمانان گفتند: آرى، حضرت فرمود: هركه من مولاى اويم اين على مولاى اوست.(1039)
پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: از على چه مىخواهيد، على از من است و من
از على هستم و او ولىِ هر مؤمن بعد از من است.(1040)
در قرآن كريم آمده است كه: (وَقِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْئُولُونَ)(1041)، تفسير آيه
اينست كه آنها دربارهى ولايت على بن ابىطالب (عليه السلام) مورد سؤال واقع
مىشوند.(1042)
آيهى (النَّبِىُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ) مطلق و بدون قيد است،
يعنى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) در تمام شئون دينى و دنيائى بر ساير
مؤمنين اولويت دارند و اين موقعيت را على بن ابىطالب (عليه السلام) نيز دارا است
زيرا پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود، هركه من مولاى اويم اين على مولاى
اوست.
از آيات و احاديث گذشته چنين فهميده مىشود كه هيچ مرجعيّت دينى و دنيوى بالاتر از
مرجعيّت اهلالبيت (عليهم السلام) يافت نمىشود.
از نكتههاى خندهآور و مسخرهآميز دنيا دخالت كردن كعبالاحبار در موضوع صلاحيّت امام
على (عليه السلام) براى خلافت است، كعب صلاحيت على (عليه السلام) را رد و صلاحيّتِ
معاويه فرزند هند را تأييد كرد!...(1043) و تا زندهايم، روزگار، عجائب زيادى به
صحنه مىآورد!
لكن چگونه عمر، اقدام به چنين سؤالى از كعب دربارهى صلاحيت على (عليه السلام)براى
خلافت مىكند، در حاليكه خود دربارهى آنحضرت چنين گفته است: او مولاى تو و مولاى هر
مؤمن است و هركس على مولاى او نباشد اصلا مؤمن نيست.(1044)
تمام مسلمانان، اين مرجعيت دينى و الهى را در بيعت غدير تأييد كردند، يعنى در همان
روزى كه هر مسلمانى به مولاى خود على (عليه السلام) عرض كرد: به به، آفرين، احسنت،
اى فرزند ابوطالب امروز مولاى من و مولاى هر مرد و زن مسلمان شدى.
با آنكه مرجعيت اهلالبيت (عليهم السلام) متكى بر نصوص و تصريحات قرآن و احاديث شريف
بود، مرجعيت كعبالاحبار و تميمدارى و امثال آنان بر تصريحات كتابهاى تحريف شده و
احاديث ساختگى، كه خدا و رسول او، آنها را تكذيب كردهاند، تكيه و اعتماد مىكرد.
كعب سخنى دروغآميز گفت كه با آن عمر بنالخطاب و ديگران را فريب داد و در اين جمله
خلاصه مىشد (مامِنْ شَىء إِلا وَ هُوَ مَكْتُوبٌ فِى التَّوراةِ)(1045) يعنى هيچ
چيزى وجود ندارد مگر آنكه در تورات نوشته شده است.
اما كمترين مراجعه به كتابهاى مقدس، دروغين بودن اين حديث را به اثبات مىرساند.
خداوند تعالى دروغين بودن كتابهاى اهل كتاب را با اين آيه اثبات كرده است: (مِنَ
الَّذينَ هادُوا يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَواضِعِه)(1046) يعنى «گروهى از
يهوديان كلمات خدا را از جاى خود تغيير دادهاند».
اصحاب پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) نيز دروغ بودن احاديث كعب و قصههاى او را
به اثبات رساندهاند و راويان و حافظان و علماء در اين روش از آنان پيروى كردهاند.
عمر بن الخطاب در روز پنجشنبه با جملهى «حَسْبُنا كِتابَ اللّهِ» يعنى كتاب خدا ما
را بس است، مرجعيت اهلالبيت (عليهم السلام) را نپذيرفت و باطل دانست.
و جمعى از اصحاب او را در اين مقصد تأييد كردند، برغم آنكه با على (عليه السلام) در
روز غدير براساس همين مرجعيّت دينى و سياسى بيعت كرده بودند.
كعبالاحبار نيز مرجعيت على (عليه السلام) را رد و بر ردّ آن تصريح كرد.
و برغم آنكه مرجعيت مسلمانان نزد جماعتِ حَسْبُنا كِتابَ اللّهِ بر عهدهى خليفه
قرار گرفت، لكن عمر، كعب را مرجعى دينى و سياسى قرار داد كه در قضاياى مهم و حساس
به او مراجعه كنند.
در رأس تمام قضايائى كه كعب به آنها فتوى داد و عمر در آن به او رجوع كرد قضيهى
اجتهاد شخصى در مقابل نص الهى بود و مقصود ما از مرجع دينى بودن كعب در زمان عمر،
مراجعه خليفه در قضاياى دينى مهم به او بود. و مسلماً عمر در اين كار مختار بود و
هيچگونه اجبارى نداشت. (بلكه با كمال ميل و رغبت از او پيروى مىكرد) و به رغم زرنگى
و ذكاوت عمر، كعبالاحبار او را در اين مهم مغلوب كرد و به تزوير و حيلهگرى به عمر
القا كرد كه او عالمى مهّم بوده، كه بر امثال عمر واجب است به او مراجعه كنند.
بعلاوه انس عربها به مسألهى مراجعهى به اهل كتاب در مشكلات و سؤالهاى خود قبل از
اسلام و عادت آنها بر اين مطلب و عادتشان بر طلبِ شفا و عافيت از آنها، باعث شد عمر
بر كعب و تميم همچون گذشته اعتماد نمايد. علىالخصوص كه كعب و تميم، هر دو به دروغ
اظهار اسلام كرده، و تسلط خود را بر علوم اهل كتاب اعلام نموده بودند و خود را در
پناه كتابهاى مقدس حفظ مىكردند.
حال برخى از ادلهى سخنان خود را بيان مىكنيم:
ـ عمر به اين گروه در قضاياى دينى(1047) مراجعه كرد.
ـ عايشه به يهوديان (بعد از رحلت پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)) براى طلب
شفا(1048) مراجعه كرد. ابوهريره و عبدالله بن عمر و عبدالله بن عمروعاص در مسائل
خود از اهل كتاب كه در رأس آنان كعبالاحبار بود، مراجعه كردند.(1049)
ـ كعبالاحبار و تميم و عبدالله بن سلام در مركز قدرت بودند، با عمر به شام سفر
كردند و در مسجد پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) درس دادند، و در پايتخت خلافت در
هر جمعهاى سخنرانى كردند. و در زمان معاويه چون قدرت به دمشق منتقل شد، كعب و تميم
به آنجا منتقل شدند و در مسجد بزرگ آن سخنرانى كردند. معاويه در اين جولانگاه به
شيوهى عمر پيش رفت، و در مسجد جامع پايتخت ميدان را برايشان بازگذاشت و آنها را در
دارالحكومه به خود نزديك كرد و در قضاياى دينى و سياسى از آنها نظر خواست.
البته موارد فوق، رجوع صحابه را به على (عليه السلام) (كه مرجع حقيقى مسلمانان بود)
نفى نمىنمايد. زيرا مراجعه ابوبكر به على (عليه السلام) به نحو مسلم ثابت شده
است.(1050)
همچنين رجوع عمر(1051) و رجوع عثمان(1052) و رجوع معاويه(1053) و رجوع عايشه و ابن
عمر(1054) به آن حضرت نيز ثابت شده است.
بنابراين مراجعهى اصحاب به على (عليه السلام) مرجعيت واقعى او را به اثبات مىرساند.
مگر آنكه على (عليه السلام) از سخنرانى در مسجد پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم)
در زمان ابوبكر و عمر و عثمان منع شده بود.
به رغم آنكه كعب، پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را مشاهده نكرده و تميم يك سال
پيش از رحلتِ رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) مسلمان شده بود، تميمدارى و
كعبالاحبار تبديل به دو مرجع مهم براى مسلمانان مدينه شدند كه شريعت خدا را به
اصحاب ياد مىدادند.
و معلوم نيست كه چگونه اين دو نفر در مسجدالنبى (صلى الله عليه وآله وسلم) قصه
مىگفتند و موعظه مىكردند، در حالى كه بزرگانِ صحابه، از مهاجر و انصار آنجا حضور
داشتند!
تميم در زمان عمر هفتهاى دوبار و در زمان عثمان هفتهاى سه بار فرهنگ مسيحيت را در
مسجدالنبى (صلى الله عليه وآله وسلم) براى مسلمانان مطرح مىكرد.
كعبالاحبار نيز مانند او در مسجد پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و در پايتخت
مشهور آنحضرت فرهنگ يهوديت را مطرح مىكرد، با آنكه امام على (عليه السلام) و ابن
مسعود و ابن اُبى در مدينه بسر مىبردند!
مطرح كردن اين احاديث دروغين از طرف اين دو نفر بدسابقه و بدنام منجر به تحريف
تفسير بسيارى از آيات قرآن و تحريف احكام فقهى و اصول اعتقادى گرديد!
اين دو نفر، فرصت وجود خود را در مدينه غنيمت شمردند تا چيزى را كه برايش اسلام
آورده بودند بدست آورند. و چند امر آنان را در عرضه كردن فرهنگ و احاديثشان مساعدت
كرد.
1- احترام فوقالعادهى عمر و ترجيح آندو بر تمام صحابه از مهاجر و انصار در مسألهى
موعظهى دينى و قصهگويى و همين احترام و ترجيح، به اقوال آنها وثاقت و صحّت مىبخشيد.
2- اين دو نفر افكار خود را در مسجد نبوى شريف، مطرح مىكردند و با اين كار هالهاى
از صدق و روحانيّت بر احاديثِ دروغينشان اضافه مىگرديد.
طرح اين افكار پليد قبل از نماز جمعه و در اجتماع مسلمانان، تميم را قادر ساخت،
افكار و احاديث خود را به تمام مردم مدينه و زائران آن منتقل نمايد، و به احاديث
خود روحانيت خاصى ببخشد. مهمتر آنكه برخى از مردم خارج مدينه، مثل شام و عراق و يمن
و يا شهرهاى جزيره، به كارهائى كه از خلفا سر مىزد و سخنانى كه در مسجد النبى (صلى
الله عليه وآله وسلم) در حضور خليفه و صحابه گفته مىشد بعنوان حقايقى بدون شك و
شبهه نظر مىكردند. و از آن مهمتر، تميم و كعب در زمانى به گفتن حديث مشغول بودند كه
گفتن و نوشتن حديث نبوى از طرف عمر منع شده بود.(1055) و سؤال دربارهى تفسير قرآن و
همچنين سؤال دربارهى مسائل اعتقادى و احاديث نبوى جايز نبود.
و در سايهى همين ناتوانى اصحاب از گفتن حديث، تميم و كعب در شهر پيغمبر مصطفى (صلى
الله عليه وآله وسلم)، به گفتن حديث مىپرداختند. با اين كار تميم و كعب تبديل به دو
مرجع دينى شدند كه اصحاب براى پرسيدن مسائل دينى خود به آندو رجوع مىكردند. و حق
درس دادن در مسجد هم فقط به آندو تعلق داشت.
فقدان و از دست دادن مرجعيت دينى اهلالبيت (عليهم السلام) عمر را بر آن داشت تا بر
غير آنان اعتماد نمايد، زيرا نظر پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)، در ثقلين يعنى
كتاب خدا و اهلالبيت (عليهم السلام) و نظر قريش در جملهى: حَسْبُنا كِتابَ اللّهِ
يعنى «كتاب خدا ما را بس است» خلاصه مىگرديد. پس از آن عمر دريافت كه، كتاب خدا
احتياج به مفسر، و شريعت خدا احتياج به مرجع دينى دارد. و اين مطلب، مسألهى اعتماد
عمر، بر كعب و تميم براى پركردن آن خلاء در مرجعيت را به خوبى تفسير مىنمايد.
البته عمر در برخى مناسبات بر امام على (عليه السلام) براى حل بعضى از مشكلات فقهى
و اعتقادى و قضائى اعتماد مىكرد كه در همين كتاب آنها را ذكر كردهايم.
در آنجا عمر مىگفت: لَوْلا عَلِىٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ يعنى «اگر على نبود عمر هلاك
مىشد».(1056)
اعتماد حياتى دولت در مسائل حساس و مهم و نشر فرهنگ عمومى و احاديث دينى هر هفته با
تكيهى بر كعب و تميم صورت مىگرفت.
اين اعتماد، اعتقاد دولت به برترى على (عليه السلام) بر ديگران، همچون كعب و تميم
را نفى نمىكند، لكن كعب و تميم در خط حزب قريش بودند و از اسرار آن بشمار مىرفتند،
در حاليكه على (عليه السلام) در خط رقيب آنان قرار داشت. و ابوبكر و عمر و عثمان و
معاويه و ديگران از اعضاى دولت بودند، در حاليكه على (عليه السلام) و عباس و فرزند
او و ابوذر و سلمان و عمار از جناح مخالفين بودند.
حكومتهاى سياسى عادتاً افراد خويش را بدون آنكه امور بسيارى را مراعات كنند و با
چشمپوشى تمام از خطاهايشان با تمام قوا حمايت مىنمايند. و همزمان با رقباى خود
مبارزه كرده و آنان را از وسايل قدرتِ معنوى و اقتصادى و نظامى و سياسى و ديگر
وسائل محروم مىنمايند و براى درهم كوبيدن آنان خطاهايشان را جستجو مىكنند و براى
كنار گذاشتنشان، كوشش مىنمايند. و حمايت كردن از كعب و تميم و واگذار كردن مناصب
دولتى به بنىاميه و محروم كردن بنىهاشم از وظائف خود، دليلِ همين مدعاست.
سياست باعث شد كعب و تميم به جائى برسند كه حتى در خواب نمىديدند، در امر سياست
چيزى بالاتر از داشتن مصالح مشترك وجود ندارد. لذا عمر در زمان خود به كعبالاحبار و
تميمدارى اجازه داد در مسجد داستانسرائى كنند، در حالى كه اين كار در زمان پيغمبر
(صلى الله عليه وآله وسلم) و ابوبكر مرسوم و معروف نبود.(1057)
و برغم آنكه عبدالرحمن بن عوف حديثِ «قصه نمىگويد مگر امير يا مأمور يا رياكار» را
ذكر مىكرد اما كعب به قصهگوئى ادامه مىداد و عمر همواره او را بر اين كار اجازه
مىداد.
كثير بن مرّه مىگويد: عوف بن مالك اشجعى در مسجد حمص جماعتى را ديد كه اطراف مردى
جمع شدهاند پرسيد: براى چه جمع شدهاند؟
گفتند: كعب مشغول قصهگوئى براى مردم است، عوف گفت: واى بر او آيا سخن رسول خدا (صلى
الله عليه وآله وسلم) را نشنيده است كه مىفرمايد: «قصه نمىگويد مگر امير يا مأمور
يا رياكار يا حيلهگر».(1058)
و اين چنين كعب و تميمدارى بجاى بزرگان اصحابِ از شاگردان رسول خدا (صلى الله عليه
وآله وسلم) به دو منصب واعظ و قصهگو دست يافتند. و اين كار با نقشه و دستور عمر
اجرا شد!
شرح حال تميم بدين قرار است:
او تميم بن اوس بن خارجهى دارىِ مسيحى است. ابن عبدالبر ذكر كرده است كه تميمدارى
در سال نهم هجرى اسلام آورد و در مدينه سكونت داشت، و بعد از قتل عثمان از مدينه به
شام نقل مكان نمود.(1059)
ابن حجر عسقلانى دربارهى وى چنين مىگويد: او راهب اهل زمان خود و اولين قصهگو بود،
و اين قصهگوئى در زمان عمر اتفاق افتاد.
او گوينده قصه جساسه است.(1060) گفته شده است كه تميم دارى، هنگام بازگشت پيامبر
(صلى الله عليه وآله وسلم) از تبوك و هنگامى كه با ده تن از اهالى دار به نزد حضرت
شرفياب شد، اسلام آورد.
مسيحيان شام روايتى از حضرت عيسى (عليه السلام) دربارهى ظهور پيامبرى در حجاز به
نام احمد (صلى الله عليه وآله وسلم) داشتند. و قبل از بعثت هنگامى كه پيامبر (صلى
الله عليه وآله وسلم) با عموى خود ابوطالب به شام براى تجارت رفته بود، راهبى مسيحى
به پيامبر خدا حضرت محمد (صلى الله عليه وآله وسلم)همين مطلب را خبر داد، همانطورى
كه يكى از راهبان شام در اثناى سفر تجارى خديجه (عليها السلام) حضرت (صلى الله عليه
وآله وسلم) را بر اين مطلب مطلع نمود.(1061)
و اين خبر هنگامى مورد اطمينان واقع شد كه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) بر
يهوديان و كفّار جزيرةالعرب پيروز شد، و بر كشورى پهناور كه شامل يمن و عمان و
بحرين مىشد مسلط گرديد، و بعد از آنكه تميم دارى بر اين مطلب يقين پيدا كرد و اسلام
آوردن خود را علنى نمود، تازه معلوم شد اهداف مادّى و دنيوى او بر اسلام غلبه دارد،
او بر اين مطلب چنين تصريح كرد: ابوهند دارى مىگويد: «در مكّه نزد رسول خدا (صلى
الله عليه وآله وسلم)آمديم، ما شش نفر بوديم، تميم بن اوس و برادرش و يزيد بن قيس و
ابوهند بن عبدالله ـ گويندهى همين حديث ـ و برادرش طيّب بن عبدالله كه او را رسول
خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)عبدالرحمن ناميد، و فاكه بن النعمان، پس همگى اسلام
آورديم و از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)خواستيم تا قطعهاى از زمين شام را
به ما واگذار نمايد.
رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: هرچه ميخواهيد درخواست كنيد، پس تميم
گفت: به نظرم مىرسد بيتالمقدس و روستاهاى آنرا درخواست كنيم.
ابوهند گفت: در جائى مانند بيتالمقدس املاك عربها وجود دارد، مىترسم مورد قبول واقع
نشود. تميم گفت: بيت جبرين و اطراف آنرا از حضرت درخواست كنيم. ابوهند گفت: اينكه
خيلى بيشتر است خيلى بيشتر. تميم پرسيد: به نظرت كدام منطقه را درخواست كنيم؟
ابوهند گفت: منطقهاى را درخواست كنيم كه حصن تل و چاههاى ابراهيم در آن واقع شده
است. تميم گفت: راست گفتى و موفق شدى. آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله
وسلم)فرمود: اى تميم آيا دوست دارى دربارهى مطالبى كه به همديگر مىگفتيد خبرم دهى؟
يا دوست دارى من به تو خبر دهم؟ تميم گفت: اى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)
اگر شما خبر دهيد ايمانمان اضافه مىشود. رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود:
شما چيزى خواستيد و او چيز ديگرى خواست و نظرى كه داد، چه خوب نظرى است...».(1062)
در اين جا وجود هدف مشترك بين تميم دارى و كعبالاحبار، به خوبى نمايان مىشود. تميم
به ظاهر اسلام آورد تا بر بيتالمقدس يا زمين بزرگى كه بين بيتالمقدس واقع شده است
دسترسى پيدا نمايد. او اين منطقهى بزرگ از فلسطين را در ازاى تلفظ به شهادتين
درخواست نمود. و كعب نيز در ازاى اعلان شهادتين مىخواست بر مناطق مقدس فلسطين دست
يابد.
پس به وضوح روشن شد كه تميم و اطرافيان او اسلام خود را به همراهِ درخواستشان براى
دست يافتن بر مناطق وسيع و مهم علنى ساختند!
پس از آن تميم و اصحاب او تلاش كردند با اقسام دروغ و حيلهگرى، هالهاى از تقدّس
اطراف تميم قرار دهند، و در اين تلاش رجال قريش كمك شايانى به او نمودند. در خبر
آمده است كه: تميم كلّ قرآن را در يك ركعت مىخواند!(1063)
و تميم دارى، يك شب خوابيد و براى تهجد برنخاست تا صبح شد، پس يك سال قيام كرد و
نخوابيد تا مجازاتى باشد براى كارى كه كرده بود.(1064) و مسلماً چنين كارى محال است
مگر آنكه در مخيلهى حزب قريش باشد.
همچنين آمده است كه: روزى با هم بوديم كه ناگاه آتشى در حرّه زبانه كشيد، پس عمر
نزد تميم آمد و گفت: بلند شو آتش را درياب. تميم گفت: من كه هستم و چه هستم؟ راوى
مىگويد: عمر پيوسته او را فرا مىخواند تا به همراه عمر برخاست، من نيز به دنبال
آندو به راه افتادم، و آن دو نزد آتش رفتند، پس تميم با دست خود مشغول جمعآورى آتش
شد تا آن آتش را به دره وارد نمود، و تميم به دنبال آتش به دره وارد شد، پس عمر
مشغول گفتن اين كلام شد، كسى كه ديد مانند كسى كه نديد نيست (شنيدن كى بود مانند
ديدن)، و اين كلام را سه بار تكرار كرد.(1065)
و عمر، تميم را چنين توصيف كرد: تميم حبر (دانشمند) مؤمنان است.(1066) و او بهترين
مؤمنان است.(1067)
تميم، حلهاى به هزار درهم خريدارى نمود، و در آن شبها را به نماز مشغول مىشد.(1068)
گويا خداوند نماز فقرا را بدون حلّههاى گران قيمت دوست نمىدارد.
و خود عمر پاى درسهاى تميم در مسجد مىنشست.(1069)
و اين چنين مسجد نبوى شريف به مدرسهاى تبديل شد كه يك نفر مسيحى، دين و فرهنگ خود
را در آن تدريس مىكرد. و شاگردان رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) به
دانشآموزانى براى حبر اعظم نصارى تبديل گرديدند.
كارها و گفتههاى عمر با تميم، جايگاه اجتماعى و دينى بزرگى را به وى عطا كرد، و
تميم دارى را تبديل به مرجع دينى مهمى نزد مسلمانان نمود.
حديث جسّاسه را او روايت كرد:
او با گروهى از اهالى فلسطين سوار كشتى شد، و باد آنان را به جزيرهاى پرتاب نمود،
چون خارج شدند، ناگاه با موجودى بزرگ با موهاى بلند برخورد كردند كه ندانستند زير
آن موهاى بلند مرد است يا زن! به آن موجود گفتيم: آيا نمىخواهى بگوئى چه شده؟ آيا
نمىخواهى بپرسى چه شده؟
گفت: نه خبرى به شما مىدهم و نه چيزى از شما مىپرسم، لكن به اين دير وارد شويد زيرا
آنجا كسى وجود دارد كه احتياج دارد به شما خبر دهد و از شما خبر بشنود، گفتند: تو
كه هستى؟ گفت: من جساسه هستم، ما وارد دير شديم، ناگاه در آنجا به مردى بيمار با
چهرهاى گشاده برخورديم، آن مرد ـ كه گمان مىكنم مردى مورد اطمينان بود ـ گفت: شما
كه هستيد؟ گفتيم: گروهى از عربها، گفت: آيا پيامبر شما خارج شده است؟
گفتند: آرى، گفت: شما چه كرديد؟ گفتيم: از او پيروى كردند. گفت: كار خوبى كردند،
گفت: فارس و روم چه كردند؟
گفتيم: عربها با آنان جنگ مىكنند، گفت: بحيره (درياچه) چه مىكند؟
گفتيم: پر است و جوشش دارد، گفت: نخل بين اردن و فلسطين چه مىكند؟ گفتيم: بار داده
است، گفت: چشمهى زغر (محلى در شام) چه مىكند؟ گفتند: آب مىدهد و از آن آب بر
مىدارند. گفت: من همان دجّال هستم، آگاه باشيد، من تمام زمين بجز شهر طيبه را زير
پا مىگذارم، رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: طيّبه همان مدينه است كه
دجال داخل آن نمىشود.(1070)
اين حديث، نمونهاى از احاديث دروغين و قصههاى خيالى است كه تميم براى بدنام كردن
اسلام، و رايج كردن خرافات ميان مسلمانان در مسجدالنبى (صلى الله عليه وآله
وسلم)مطرح مىكرد.
اما چرا موقعى كه تميم درخواست كرد در مسجدالنبى (صلى الله عليه وآله وسلم) قصهگوئى
كند عمر بر جان او ترسيد؟
مسلماً بخاطر اين بود كه عمر مىدانست اصحاب بر شنيدن احاديث مسيحى دروغين موافقت
نمىكنند. زيرا در تاريخ آمده است كه: تميم دارى از عمر بن الخطاب براى قصه گفتن
اجازه گرفت، عمر گفت: آيا مىدانى چه ميخواهى، تو ذبح شدن را مىخواهى، از كجا
اطمينان دارى كه اگر خود را آنقدر بالا ببرى تا به آسمان برسى، آنگاه خداوند تو را
به زمين نزند؟(1071)
همچنين عمر گفت: مىترسم خداوند تو را زير پاى آنها قرار دهد، و بار ديگر گفت: اين
همان ذبح شدن است و اشاره به گلوى خود نمود(1072)، زيرا عمر مىدانست تميم اساطير و
علومِ بىارزش اهل كتاب و روايات دروغين را خواهد گفت، كه همين باعث انتقام گرفتن
مسلمانان از وى خواهد شد.
گفته شده است كه عمر به تميم گفت: قبل از آنكه به نماز جمعه خارج شوم موعظه كن. او
اين كار را يك روز در هفته و فقط در روز جمعه انجام مىداد و چون عثمان به خلافت
رسيد، تميم از وى خواست تا وقت موعظه را بيشتر نمايد، و عثمان قبول كرد، و يك روز
ديگر را در هفته اضافه نمود.(1073)
و براى آنكه عمر خود از تميم دفاع كند و مانع از قتل وى شود و برنامهى او را در نشر
فرهنگ و علوم خود بين مسلمانان، آسان كند، اولا خود در مجلس درس او شركت كرد و
ثانياً مجلس درس او را در مسجد النبى (صلى الله عليه وآله وسلم) قرار داد و ثالثاً
خود شروع به سؤال كردن و احترام گذاشتن به وى نزد مسلمانان نمود.
اين زيركى و فراست عمر در تلاش مسلمانان براى ذبح تميم دارى به حقيقت پيوست، زيرا
مسلمانان قبول نمىكردند احاديث ساختگى تميم را بشنوند و در اهداف و مقاصد او ترديد
كردند، لذا به محض كشته شدن عثمان، تميم به شام فرار كرد، و در همان وقت كعب هم به
آنجا فرار كرد، تا تحت حمايت سياسى و امنيتى معاويه قرار گيرد. و چنانچه در مدينه
باقى مىماندند، مسلمانان آنان را به قتل مىرساندند، و در مقبرهى يهوديان، حَشِّ
كوكب، دفن مىنمودند. ابن عبدالبر مىگويد: «تميم در مدينه ساكن بود، لكن بعد از قتل
عثمان منتقل شد».(1074)
عمر به تميم اجازه داده بود تا روز جمعه قبل از خروج خود براى نماز جمعه، مردم را
متذكر كند و هنگامى كه تميم از عثمان اجازه گرفت، عثمان اجازه داد تا روز جمعه مردم
را دو روز تذكر و موعظه دهد، و تميم پيوسته مشغول همين كار بود.(1075)
عمر به تميم اجازه داد تا روز شنبه نيز قصهگوئى كند. در آن هنگام عمر چنين گفت:
مردم را دور قصهگوئى جمع مىكنيم كه روز شنبه قصهگوئى كند تا شنبه هفته ديگر و تميم
دارى بر اين كار مأمور شد.(1076) و معلوم نيست چرا زمان موعظه را روز شنبه قرار
داد؟ تميم در زمان عمر دو مرتبه قصهگوئى مىكرد، يك بار قبل از خطبه نماز جمعه، و يك
بار هم در روز شنبه، و در كنار تميم، كعب نيز در مسجد النبى (صلى الله عليه وآله
وسلم)به قصهگوئى مىپرداخت، لذا مسجدالنبى (صلى الله عليه وآله وسلم) تبديل به محلى
شد كه بجاى محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم) و على (عليه السلام) (ثقل دوم بعد از
قرآن)، كعب يهودى و تميم مسيحى در آن درس مىدادند و سخنرانى مىكردند.
و تغيير فرهنگ مردم به طرف بديها همان عاملى بود كه منجر به گرفتارى مسلمانان و نشر
مفاسد سياسى و اجتماعى در آينده گرديد.
پاورقى:
[1008]- سورهى جمعه آيهى 5
[1009]- الدّر المنثور 2/169، سورهى نساء 47
[1010]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 2/102
[1011]- به كتاب المفاخراتِ زبير بن بكار و كتاب اضواء على السنة المحمدية، دانشمند
الازهر محمود ابوريه مراجعه كنيد، اضواء على السنة المحمديه ص 135-139
[1012]- مروج الذهب مسعودى 3/336
[1013]- سورهى بقره آيهى 109
[1014]- آل عمران آيهى 71
[1015]- تاريخ طبرى، مختصر تاريخ ابن عساكر
[1016]- او از يهوديان بنى قينقاع مدينه بود و گفته شده است كه دو سال قبل از وفات
پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به دست آن حضرت اسلام آورد، الاصابة، ابن حجر
2/320 نقل از برقى. ر
و ظاهراً اصحاب، همانطوريكه خبر زير دلالت مىكند به سخن او گوش فرا نمىدادند:
عبدالله بن سلام نزد عثمان كه از هر سو محاصره شده بود آمد، پس عثمان گفت: چرا
آمدى؟ گفت براى ياريت آمدهام. عثمان گفت: نزد مردم برو و آنها را از من دور كن زيرا
اگر خارج شوى بهتر از آن است كه نزد من باشى، پس عبدالله خارج شد و گفت: در جاهليت
اسم من فلان بود و رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) مرا عبدالله ناميد... خدا را
خدا را در اين مرد، مبادا او را بكشيد، بخدا سوگند اگر او را بكشيد ملائكهى همسايهى
خود را مىرانيد و شمشيرِ در نيامِ خدا برايتان از نيام كشيده مىشود و تا روز قيامت
در نيام نخواهد رفت. پس مردم فرياد برآوردند: يهودى را بكشيد، عثمان را بكشيد،
اسدالغابة ابن اثير 3/246، در اينجا ملاحظه مىكنيم كه صحابه شهادت دادند ابن سلام
هنوز بر يهوديت خود باقى است و از طرفى عثمان از ماندن ابن سلام در خانهى خود
ترسيد، زيرا مسلمانان هيچ اعتمادى بر وى نداشتند، عبدالله بن سلام در فتح بيتالمقدس
همراه عمر حاضر بود. مختصر تاريخ ابن عساكر، ابن منظور 12/246، بنابراين عبدالله بن
سلام و كعبالاحبار هر دو همراه عمر در سفر شام بودند.
[1017]- اضواء على السنة المحمدية، محمود ابوريّه 165
[1018]- تاريخ المدينة المنورة، ابن شبة 1/7، 8، 11 چاپ مكهى مكرّمه، الاصابة، ابن
حجر 1/256، الاستيعاب در پاورقى الاصابة، ابن عبدالبر 1/184
[1019]- الطبقات الكبرى، ابن سعد 2/358 چاپ صادر بيروت
[1020]- سننِ دارمى 1/115 چاپ دمشق، مسند احمد 3/387، 470
[1021]- مختصر تاريخ ابن عساكر 21/186
[1022]- كنزالعمال 2/510 ح 4169، المصاحف، ابنالانبار، الحجة، نصر المقدسى
[1023]- كنزالعمال 2/357، تفسير ابن كثير 4/231 چاپ مصر، فتح البارى 10/221 چاپ مصر
تفسير طبرى 26/116 چاپ افست بيروت از روى چاپ مصر
[1024]- تاريخ المدينة المنورة 3/1006
[1025]- مسند احمد 1/389، 405، 442
[1026]- الدرجات الرفيعه 22، الايضاح، فضل بن شاذان 519
[1027]- تاريخ المدينة المنورة، عمر بن شبّة 2/693، سير اعلام النبلاء، ذهبى 2/438
[1028]- مسند احمد بن حنبل 5/182، صحيح بخارى 8/120، المبسوط، سرخسى 16/89
[1029]- سيرهى ابن هشام 2/520، 2/313، الجرح و التعديل 9/255، اُسدالغابة 2/221،
4/48، مسند احمد 5/115
[1030]- تاريخ طبرى 2/311، اُسدالغابة، ابن اثير 5/451
[1031]- تفسير امام حسن عسكرى، بحارالانوار
[1032]- مغازىِ ذهبى 564
[1033]- الامامة و السياسة 1/73
[1034]- الاستيعاب، ابن عبدالبر 3/634 ، مسند احمد 1/144، سنن بيهقى 8/318
[1035]- سورهى مائده آيهى 55، نورالابصار، شبلنجى ص 170 و گفت: ابواسحاق احمد
ثعلبى، اين مطلب را در تفسير خود نقل كرده و به كتاب الدّرالمنثورِ سيوطى و كشافِ
زمخشرى در تفسير آيه مراجعه كنيد.
[1036]- صحيح مسلم 7/122، مسند احمد بن حنبل 5/181، صحيح ترمذى 5/621، السيرة
النبوية، ابن دحلان پاورقى سيرهى حلبى 3/231، المعجم الصغير، طبرانى 1/131،
كنزالعمال 1/165
[1037]- به نقل از دار قطنى، الصواعق المحرقه، ابن حجر 107
[1038]- سورهى احزاب آيهى 6
[1039]- مسند احمد بن حنبل 4/381، سننِ ابن ماجه 1/55، سنن ترمذى 533، خصائص نسائى،
3
[1040]- سنن ترمذى 2/297، مسند احمد بن حنبل 6/356، خصائص نسائى 24، مجمعالزوائد
هيثمى 9/127
[1041]- سورهى صافات آيهى 24
[1042]- الصواعق المحرقة، ابن حجر عسقلانى، در تفسير همين آيه
[1043]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 3/115
[1044]- صواعقِ ابن حجر ص 107 راوى حديث دارقطنى است.
[1045]- اضواء على السنة المحمدية، محمود ابوريه، 165
[1046]- سورهى نساء آيهى 46
[1047]- الدر المنثور 5/347، تنبيه الخواطر و نزهة النواظر، ورام بن ابى فراس 2/5 -
6 ، مسند احمد 1/42، مجمعالزوائد 5/239، مستدركالصحيحين 3/126، تهذيب التهذيب، ابن
حجر 6/320، اُسدالغابة، ابن اثير 4/22
[1048]- الموطأ، مالك بن انس 2/502
[1049]- تفسير ابن كثير 3/104، 105، الفتيه، سيوطى ص 237 و 238
[1050]- كنزالعمال 3/99، الرياض النضرة 2/195
[1051]- سنن ابى داود 28/147، صحيح بخارى
[1052]- موطأ مالك بن انس 36، 176، مسند احمد 1/104
[1053]- موطأ انس بن مالك 126، الاستيعاب 2/463
[1054]- صحيح مسلم، كتاب الطهارة 1/293، ح 276، فتح البارى فى شرح البخارى 16/168
[1055]- طبقات ابن سعد، 5/140، تاريخ ابن كثير 8/107
[1056]- الاستيعاب، ابن عبدالبر اندلسى 3/1103
[1057]- كتاب تاريخ المدينة المنورهى ابن شبه 1/7، 8، 11، چاپ مكه مكرمه را ملاحظه
كنيد.
[1058]- طبرانى در اواسط كتابِ مجمعالزوائد، اين مطلب را روايت كرده است، 1/190،
تاريخ المدينة المنوره، ابن شبه 1/8
[1059]- كتاب الاستيعاب در حاشيه الاصابة، ابن عبدالبر اندلسى 1/184، چاپ اول
داراحياء التراث العربى
[1060]- الاصابة، ابن حجر عسقلانى 1/184
[1061]- تاريخ طبرى 2/35
[1062]- مختصر تاريخ دمشق ابن عساكر، ابن منظور 5/313
[1063]- مختصر تاريخ ابن عساكر، ابن منظور 5/319، دارالفكر
[1064]- همان مصدر
[1065]- همان مصدر ص 321
[1066]- همان مصدر 321
[1067]- البداية و النهايه، ابن كثير 6/153، دلائل النبوه، بيهقى 6/80
[1068]- مختصر تاريخ ابن عساكر، ابن منظور 5/322
[1069]- همان مصدر
[1070]- مختصر تاريخ دمشق، ابن عساكر، ابن منظور 5/307، 308
[1071]- مختصر تاريخ دمشق، ابن عساكر، ابن منظور 5/232
[1072]- تاريخ المدينة المنوره، عمر بن شبه 1/12
[1073]- همان مصدر
[1074]- الاستيعاب در حاشيهى الاصابة 1/184
[1075]- عبارت را مقريزى نقل كرده است ص 129، تاريخ المدينة المنوره، عمر بن شبه
1/11
[1076]- همان مصدر