ابوهريرهى دوسى
او در اواخر، اسلام آورد و به مدينه در حالى وارد شد كه پيامبر (صلى الله عليه وآله
وسلم)در خيبر بود. و در مدينه، در مساكن اهل صفه سكونت گزيد.(911)
عمر او را والى بحرين نمود و مدتى بعد به او گفت:
آيا از زمانى كه تو را بر بحرين گماشتم و تو حتى كفش نداشتى خبردارى؟ سپس خبردار
شدم تو اسبهائى را به هزار و ششصد دينار فروختهاى.
گفت: اسبهائى داشتيم كه زاد و ولد كردند و هديههائى كه پى در پى به ما رسيد. پس عمر
خواست آنها را بگيرد.
گفت: حق ندارى چنين كنى.
عمر به او گفت: آرى بخدا (مىگيرم) و پشت تو را بدرد مىآورم سپس با تازيانه بطرفش
برخاست و با همان او را چنان كتك زد كه خونين شد سپس گفت: آنها را بياور.
گفت: آنها را در راه خدا وقف كردم.
گفت: اين در صورتى است كه از راه حلال بدست مىآوردى و به رغبت آنرا مىپرداختى. آيا
از هجر بحرين آمدى تا مردم اموال را براى تو جمع كنند نه براى مسلمانان؟ نه، به خدا
سوگند، (مادرت) اُميمه بيشتر از اين دربارهات اميد نداشت كه خران را به چراگاه
ببرى!
در كتاب البداية و النهايهى ابن كثير آمده است كه عمر، ابوهريره را بر بحرين گماشت
و او با ده هزار بازگشت، پس عمر به او گفت: اين اموال را براى خود برداشتى اى دشمن
خدا و دشمن كتاب خدا.
ابوهريره گفت: من نه دشمن خدا هستم نه دشمن كتاب خدا، لكن دشمنِ دشمنان آنها هستم.
گفت: اين اموال را از كجا آوردى؟
گفت: اسبهائى بودند كه زاد و ولد كردند و زراعت و بردهگان خودم و هدايائى كه پشت سر
هم به من رسيد... و عمر او را در كارگزارى اول دوازده هزار درهم جريمه نموده
بود.(912)
عمر او را به دروغ گفتن بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) متّهم نمود و با
شلاق خود كتك زد و ابوهريره صريحاً قبول نكرد براى دومين بار به عنوان والى عمر به
بحرين برود.(913)
عمر گفت: در حديث زيادهروى كردى و بيشتر بنظر مىرسد بر رسول خدا (صلى الله عليه
وآله وسلم)دروغ مىگوئى.(914)
ابوهريره به عمر گفت: مىترسم پشتم را بزنيد و آبرويم را بريزيد و اموالم را بگيريد
و دوست ندارم بدون حلم سخن گويم و بدون علم قضاوت كنم.(915)
و اين ادعاى ابوهريره كه مىترسم پشتم را بزنيد و آبروى مرا بريزيد و... از طرف او
اتهامى بر عليه عمر بود بر اينكه بىسبب مردم را كتك مىزند و بدون داعى به آنان
ناسزا مىگويد.
و بعد از آنكه عمر بر دروغ و دزدى او اطلاع پيدا كرد، او را به حكومت عمان فرستاد!
چون وقتى عمر مرد والى او بر عمان ابوهريره بود.(916)
و معلوم نيست مردم بحرين چگونه تربيت شدند در حاليكه حاكم بر آنان متهم به دروغ و
سرقت بود. و والى سابقشان را (يعنى مغيره)، عمر فاجر توصيف كرد و اهالى بحرين از او
شكايت كردند و والى سوم عمر، بر بحرين قُدّامة بن مظعون بود كه نه فقط شراب مىخورد
و مست مىشد بلكه خوردن آنرا حلال مىدانست،(917) و در حاليكه عمر اين تظاهركنندگان
به فسق را به حكومت بحرين و افرادى مانند آنها را به ولايات ديگر مىفرستاد، مؤمنان
متقى مانند مقداد و عمار و ابن مسعود و قيس بن سعد بن عبادة و احنف بن قيس و سهل بن
حنيف و حباب بن منذر و جابر انصارى از كارهاى مهم دور بودند.
سپس ابوهريره با معاويه فرزند هند در جنگ خود بر ضد على بن ابىطالب (عليه
السلام)همراه گرديد. و ابن ارطأة خونخوار او را والى معاويه بر مدينه نمود.(918)
خالد و عوامل دشمنى او با عمر
خالد در اواخر، بعد از آنكه يقين به پيروزى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) پيدا
كرد و برترى سپاه اسلام را از نظر تعداد و تجهيزات ديد، اسلام آورد. و بعد از آن دو
كشتار بر ضد مسلمانان كرد، يك بار بعد از آنكه حضرت رسول (صلى الله عليه وآله وسلم)
او را پس از فتح مكه فرستاد و يك بار موقعى كه او را ابوبكر فرستاد.
خالد بن وليد ادّعا كرد بخاطر سُخنى كه از مالك بن نويره به او رسيده مالك مرتّد
شده است، اما مالك آنرا انكار كرد و گفت: من بر دين اسلام هستم و چيزى تغيير ندادم
و چيزى تبديل نكردم و ابوقتاده و عبدالله بن عمر براى او شهادت دادند.
اما خالد او را جلو برد و به ضرار بن الأزور اسدى دستور داد، و او هم سرش را از تن
جدا كرد. و خالد همسر او ام متمم را دستگير و با او ازدواج كرد.
خبر قتل مالك بن نويره به دست خالد و ازدواج با همسرش به گوش عمر بنالخطاب رسيد، به
ابوبكر گفت: او زنا كرده، سنگسارش كن.
ابوبكر گفت: او را سنگسار نمىكنم. او اجتهاد كرد و خطا نمود.
گفت: او مسلمانى را كشت، پس او را بكش.
گفت: او را نمىكشم او اجتهاد كرده خطا نمود. گفت: او را عزل كن.
گفت: شمشيرى را كه براى آنها خداوند از نيام كشيد هرگز در نيام نمىكنم.(919)
عمر به خالد گفت: مرد مسلمانى را كشتى سپس به همسرش تجاوز كردى بخدا قسم تو را با
سنگهايت سنگسار مىكنم.(920)
خالد، بنى جذيمهى مسلمان را در زمان پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به قتل
رساند، و حضرت رسول (صلى الله عليه وآله وسلم) گفت: خداوندا از كارى كه خالد بن
وليد انجام داد به سوى تو بيزارى مىجويم. و اينرا دوبار گفت.(921)
و چون خالد دستور داد مالك را بكشند، مالك رو به زنش كرد و به خالد گفت: او همان
كسى است كه مرا كشت. و زن او در نهايت زيبائى بود. پس خالد گفت: بلكه خدا تو را
بخاطر برگشتنت از اسلام كشت. مالك گفت: من بر دين اسلام هستم، خالد گفت: اى ضرار
گردن او را بزن!
و ابونمير سعدى اين شعر را سرود:
قَضى خالِدٌ بَغْياً عَلَيْهِ بِعِرْسِه *** وَ كانَ لَهُ فيها هَوَىً قَبْلَ ذلك
فَأَمْضى هَواهُ خالِدٌ غَيْرَ عاطِف *** عِنانَ الْهَوى عَنْها وَ لا مُتَمالِكِ
فَأَصْبَحَ ذا أَهل وَ أَصْبَحَ مالِكٌ *** إِلى غَيرِ أَهْل هالِكاً فِى
الْهَوالِكِ
خالد ظالمانه او را بخاطر زنش كشت و قبل از آن، به زن او تمايل داشت
پس خالد پيروى از هواى خود نمود و زمام هواى نفس را از او برنگرداند و بىاختيار شد،
آنگاه خالد صاحب همسر شد و مالك همسرش را از دست داد و در بين هلاكشدگان هلاك
گرديد.(922)
و ابوبكر به خالد نوشت كه نزد او برگردد و او برگشت. و درحالى كه قبائى بتن داشت و
در عمامهى او چند تير فرو رفته بود به مسجد وارد شد، پس عمر بطرفش برخاست و عمامه
او را برداشت و بهم زد و به او گفت: مردى را كُشتى و به همسرش تجاوز كردى، بخدا
سوگند، تو را با سنگهايت خواهم كشت.(923)
و خالد با او سخن نمىگفت زيرا فكر مىكرد رأى ابوبكر مانند رأى اوست پس بر ابوبكر
داخل شد و قصه را برايش گفت و عذرخواهى نمود، ابوبكر عذر او پذيرفت و از او گذشت و
فقط او را بخاطر تزويجى كه عربها در روزهاى جنگ نمىپسنديدند توبيخ كرد. پس خالد
خارج شد در حاليكه عمر هنوز نشسته بود، پس گفت: اى پسر ام سلمه پيش من بيا، و عمر
دانست كه ابوبكر از او راضى شده است پس با او سخنى نگفت.(924)
و اين گذشتِ ابوبكر از خالد در قتل و زناى او، شبيهِ گذشت عمر از مغيره و زناى او
در بصره است، در حاليكه اجراى حدود يكى از حقوقى است كه خداوند تعالى در قرآن واجب
نموده است.
سپس ابن ام الحكم (يكى از پسران معاوية بن ابىسفيان) همان زنا را انجام داد كه خالد
انجام داده بود. زيرا مردى را زندانى نمود و وادار كرد همسر زيباى خود را طلاق دهد
و خود با او ازدواج كرد و چون معاويه او را ديد، شيفتهاش گرديد و به آن زن شوهردار
گفت: يكى از ما سه نفر را انتخاب كن يا مرا و يا ابن امالحكم (والى) را يا اعرابى
(شوهرت) را، پس او همسر فقير خود را انتخاب كرد.(925)
و مسألهى جالب توجه اينست كه خالد بن وليد رفيق ابوبكر بود و از حزب او به شمار
مىرفت. و او بود كه در بيعت ابوبكر در سقيفه شركت كرد، و در حمله و هجوم به خانه
حضرت فاطمه (عليها السلام) شركت نمود.
استاد هيكل در كتاب «الصديق ابوبكر» خود مىگويد: «ابوقتادهى انصارى بر كار خالد
غضبناك شد، چون مالك را به قتل رساند و با همسرش ازدواج كرد، لذا او را رها كرد و
به مدينه بازگشت و قسم خورد هرگز در دستهاى نباشد كه خالد سردسته آن باشد و متمم بن
نويره برادر مالك همراه او رفت و چون به مدينه رسيدند ابوقتاده در حالى رفت كه خشم
او را متأثر مىكرد پس ابوبكر را ديد و قصهى خالد و قتل مالك به دست او و ازدواجش با
همسر او را تعريف كرد و اضافه كرد كه خود قسم خورده است هرگز زير پرچمى كه خالد بر
آن است نباشد.
و در ادامه گفت: لكن ابوبكر شيفتهى خالد و پيروزيهايش بود و گفتار ابوقتاده را
نمىپسنديد بلكه سخن او را انكار نمود.
با اين توصيف پروندهى روابط عمر و خالد از گذشتهها سياه بود. و عمر با طرد او از
شام و خارج كردن او از حيات سياسى، اين پرونده را درهم پيچيد. و همانطور كه در يك
دستگاه قدرت، خطوط سياسى مختلفى يافت مىشود، خالد جزو خط ابوبكر به شمار مىرفت.
و چون عمر به خلافت رسيد او را عزل كرد و ابوعبيده را به جاى او گذاشت، زيرا از
گذشته، رابطهى بين اين دو تيره بود،(926) رابطهى بين سرورى در قوم خود (خالد) و
بردهاى در ميان آنها (عمر).
و ذكر شده است كه عمر براى خدمت همراه وليد بن مغيره مخزومى به شام رفت تا بار او
را بر دارد و برايش غذا بپزد.(927)
روايت مىگويد عمر، عسيفِ وليد بن مغيره بود، عسيف برده يا خدمتكار را مىگويند.(928)
و فقط عمر متهم به قتل خالد بن وليد مخزومى نگرديد بلكه پدر خالد، وليد بن مغيرهى
مخزومى، نيز او را متهم به قصد قتل نمود، (در زمان خدمت عمر به مغيره) موقعى كه در
زمان جاهليت عمر براى مغيره گوسفندى ذبح كرد، مغيره او را متهم نمود بخاطر زيادى
روغن و گوشت، در گرماى حجاز و مشقّت راه رغبت به قتل او پيدا كرده است!(929)
در روابطِ اين دو نفر نوعى از رقابت يافت مىشد مخصوصاً كه هر دو تلاش مىكردند به
مقامى عالى در حكومت دسترسى پيدا كنند. عمر و خالد در زمان جاهليت بخاطر عداوتى كه
با هم داشتند با يكديگر كشتى گرفتند، پس خالد عمر را به زمين زد.(930)
ظواهر نشان مىدهد كه دعوايشان شديد بوده زيرا شعبى گفته است كه: خالد ساق پاى عمر
را شكست پس از آن معالجه شد و بهبودى يافت.(931)
و روزى كه نامه عمر براى عزل خالد و جانشينى ابوعبيدهى جراح به دست خالد رسيد گفت:
الحمدالله كه ابوبكر مرد و او محبوبتر از عمر برايم بود و الحمدلله كه خداوند عمر
را خليفه نمود و او برايم از ابوبكر مبغوضتر است.(932)
خالد بعد از عزل شدن از قدرت دانست ابوبكر مرده است.(933)
ابن حجر ذكر مىكند كه: ابوبكر خالد را بر شام گماشت و عمر بعد از آنكه ابوعبيدهى
جرّاح را والى نمود او را عزل كرد.(934)
و محبت ابوبكر به خالد باعث شد او را فرماندهى تمام اميران نمايد.(935) و طبيعى بود
خالد با تكبر به اجير پدرش (عمر بن حنتمه) نگاه كند. و عمر با ديدهاى پر از كينه و
نارضايتى به خالد نگاه كند.
روابطِ خالد با ابن عوف نيز خوب نبود، چون خالد در زمان پيامبر (صلى الله عليه وآله
وسلم) او را دشنام داد.(936)
بنابراين ابن عوف و عمر در ديدگاه خود نسبت به خالد كه از دار و دستهى ابوبكر به
شمار مىرفت توافق داشتند.
خالد بر همان شيوهى خود ادامه داد و به اعتراض مسلمانان هيچ اهميتى نمىداد. و
هنگامى كه با اهل يمامه مصالحه كرد و پيمان صلح را بين خود و آنها نوشت و با دختر
مجاعة بن مرارة حنفى ازدواج كرد، نامهى ابوبكر بدست او رسيد كه: به جان خود سوگند
اى پسر ام خالد، تو در فراغت هستى آن چنان كه با زنان ازدواج مىكنى، در حاليكه در
اطراف حجرهات هنوز خون مسلمانان خشك نشده است.
خالد در پاسخى شديداللحن گفت: اين نامه كار ابوبكر نيست و كار اُعَيْسِر (عمر) است.
و هنگامى كه خالد بن وليد در عراق مىجنگيد، ابوبكر برايش نامهاى نوشت و امر كرد به
شام برود و گفت: من تو را به فرماندهى لشكريانت گماشتم و عهدنامهاى برايت نوشتم كه
آنرا بخوانى و بدان عمل كنى پس به شام برو تا نامهام به دستت برسد، پس خالد گفت:
اين عمر بنالخطاب بر من حسد مىورزد كه مبادا فتح عراق بدست من باشد.(937)
عمر به حسدورزى نسبت به خالد اعتراف كرد و گفت: من خالد را به خاطر ناراحتى يا
خيانت عزل نمىكنم، لكن مردم مفتون او شدهاند.(938)
عمر سعى مىكرد اختيارات خالد را محدود كند لذا بر ابوبكر اصرار مىكرد بدون دستور او
گوسفند يا شترى به خالد ندهد و براى عزل وى به ابوبكر اصرار مىورزيد.(939)
عمر او را متهم كرد كه اموال را در اختيار اشراف و زبانبازان قرار مىدهد.(940)
عمر بنالخطاب به ابوبكر گفت: براى خالد بن وليد بنويس كه با تمام كسانى كه همراه او
هستند به طرف عمروعاص برود و نيروى امدادى او باشد، ابوبكر هم قبول كرد و براى خالد
بن وليد نوشت.
چون نامهى ابوبكر به دستش رسيد گفت: اين كار عمر است، بر فتح عراق بر من حسد ورزيد
كه مبادا بدست من فتح شود، براى همين خواست مرا نيروى امدادى عمروعاص و اصحاب او
قرار دهد تا مانند يكى از آنها باشم، پس اگر فتحى پيش آيد آوازهاش براى او خواهد
بود نه براى من.
و از طرفى ابوبكر به عمروعاص نوشت: براى خالد بن وليد نوشتهام كه بعنوان نيروى
امدادى بطرف تو حركت كند، بنابراين، چون نزد تو آمد همراهى را با او، نيكو گردان (و
با او خوشرفتارى كن) و بر او گردنفرازى نكن و بدون مشورت با او تصميم نگير، و بخاطر
آنكه تو را بر او و بر ديگران مقدم كردهام بدون مشورت با او تصميم نگير، و مشورت كن
و با آنان مخالفت نكن.(941)
عمر قبل از خلافت خود گفت: بخدا قسم اگر خداوند تعالى اين امر (خلافت) را در اختيار
من بگذارد، مثنى بن حارثه را از عراق و خالد بن الوليد را از شام عزل مىكنم.(942)
عمر بن الخطاب تلاش وافرى كرد تا خالد را نابود كند زيرا فرماندهى بزرگترين لشكر
عراق بود و دشمن سرسخت او به شمار مىرفت. و به شدت از حكومت ابوبكر دفاع مىكرد.
بنابراين نابود كردن او بمعناى شروع اضمحلال حكومت ابوبكر حساب مىشد. و اگر عزل
خالد از لشكر عراق صورت نمىگرفت عمر نمىتوانست ابوبكر را بكشد و به قدرت برسد و در
پى آن عمر، معاويه (همپيمان خود) را فرماندهى خالد و ابوعبيده نمود.(943)
خالد بعد از بركنارى، بر عمر غضبناك شد و گفت: «اميرمؤمنان مرا بر شام گماشت و چون
بر ثنيّه (گندم و عسل) شد (و كارها را آماده بهرهبردارى كردم) مرا بر كنار كرد و
ديگرى را بر من ترجيح داد.»(944)
و هنگامى كه عمر به خلافت رسيد نامهاى براى خالد در شام فرستاد كه در آن چنين آمده
بود: خبردار شدهام كه با شراب خود را شستهاى در حاليكه خداوند ظاهر و باطن شراب را
حرام كرده است.(945)
يعقوبى مىگويد: عمر نسبت به خالد بدبين بود، بخاطر سخنى كه دربارهى عمر گفته بود. و
چون او را از شام عزل كرد خالد گفت: خدا رحمت كند ابوبكر را اگر زنده بود مرا عزل
نمىكرد.
عمر به ابوعبيده نوشت: اگر خالد چيزى را كه غلامان او گفتهاند تكذيب كرد، (عمر را
در نسبش متهم كرده بود) كارى به او نداشته باش والا عمامهى او را بردار و نصف اموال
او را بگير. پس خالد با خواهر خود مشورت كرد، خواهرش گفت: بخدا قسم، ابن حتمه چيزى
نمىخواهد جز آنكه خود را تكذيب كنى و بعد تو را از كار بركنار كند، مبادا چنين كنى.
لذا خالد خود را تكذيب نكرد، پس بلال برخاست و عمامهى او را كند و ابوعبيده نصف
دارائى او را برداشت، حتى از كفشهاى او هم نگذشت و يكى از آندو را برداشت».(946)
اختلاف و مشكل عمر با خالد حساس و قديمى بود و به زمان جاهليت باز مىگشت به همان
زمانى كه عمر خدمتكار وليد بن مغيرهى مخزومى و مادرش كنيز هشام بن وليد بود. و
هنگامى كه عمر ادّعا كرد نسب مادرش حنتمه به بنىمخزوم يعنى قبيلهى خالد مىرسد، خالد
قبول نكرد، و عمر بر خالد شرط كرد در صورتى او را در منصب فرماندهى شام باقى
مىگذارد كه خود را بخاطر گفتههايش دربارهى حنتمه تكذيب كند، اما خالد امتناع ورزيد
و نتيجه آن شد كه او را عزل كردند و اهانت نمودند و اموال او را تقسيم كردند و در
شرايط مشكوكى از دنيا رفت! سپس عمر زنها را از عزادارى بر او منع كرد.
عمر موقعى كه بر اريكهى قدرت نشست و بر خالد دست يافت، به قتل خالد كه بر آن عهد
بسته بود، وفا كرد، چون مرتكب قتل و زنا شده بود و عمر به يقين ايمان داشت كه خالد
به حتم مرتكب قتل و زنا شده است.
كشته شدن خالد بدست عمر بخاطر قضيهى مالك بن نويره، قبل از آنكه قضاوت بر عليه خالد
باشد قضاوت بر عليه ابوبكر بود دربارهى قضيهاى كه دو سال، از آن گذشته بود.
هنگامى كه عمر به خلافت رسيد خطبه خواند و گفت: بخدا سوگند: خالد بن وليد و مثنى بن
حارثه را عزل مىكنم تا بدانند خداوند نصرت دهنده دين خويش است و خدا آندو را نصرت
نكرد، پس هر دو را عزل كرد.(947)
بنابراين سبب اصلى قتل خالد در دشمنىهاى ديرينه و اختلافات حزبى آندو آشكار مىشود.
و چون خالد از قدرت بركنار شد و به مدينه بازگشت روابط بين آندو روزبروز بدتر شد و
هنگامى كه خالد بر عليه عمر گفتگو كرد، شخصى به او گفت: اى امير صبر كن، اين همان
فتنه است، اما خالد بدون ترديد گفت: قسم مىخورم تا موقعى كه پسر خطاب زنده است
هرگز.
ظاهراً خالد از عمر مىترسيد و از ناحيهى او حَذَر مىكرد، و ابن عوف با عمر در
نظرشان نسبت به خالد مشترك بودند.
عمر اموال فراوان را به افراد حزب خود، مانند زيد بن ثابت و ابن عوف مىبخشيد در
حاليكه خالد را مورد محاسبه قرار مىداد!
طبرى ذكر مىكند كه: «هرگاه عمر از كنار خالد عبور مىكرد مىگفت: اى خالد، مال خدا را
از زير نشيمنگاه خود خارج كن،(948) خالد مىگفت: بخدا قسم مالى ندارم، و چون عمر بر
او اصرار زياد نمود، خالد به او گفت: قيمت چيزى كه در حكومت شما بدست آوردم چهل
هزار درهم نيست.
عمر گفت: همهاش را در مقابل چهل هزار درهم از تو مىگيرم.
(خالد) گفت: مال خودت.
(عمر) گفت: آنرا گرفتم، و خالد اموالى بجز وسائل و تجهيزات و برده نداشت، (عمر)
آنها را حساب كرد، قيمتشان به هشتاد هزار درهم رسيد و عمر با او نصف كرد، پس چهل
هزار درهم به او داد و اموال او را برداشت.
به او گفته شد: اى اميرمؤمنان خوب است مال خالد را برگردانى!
گفت: من براى مسلمانان تجارت مىكنم، بخدا قسم هرگز به او بر نمىگردانم. و موقعى كه
عمر با خالد چنين برخوردى كرد، احساس كرد انتقام خود را از او گرفته است».(949)
و عمر به او گفت: اين ثروت از كجا بدست آمده؟
گفت: از انفال و دو سهم است.(950)
و اين حالت اختلاف و دشمنى بين عمر و خالد ادامه پيدا كرد. گفتهاند كه: «خالد با
پيراهنى ابريشمين بر عمر داخل شد، عمر گفت: اى خالد اين چيست؟
گفت: هيچ اشكالى ندارد اى اميرمؤمنان، آيا عبدالرحمن بن عوف آنرا نپوشيد؟
گفت: آيا تو مثل ابن عوف هستى؟ آيا مانند چيزى كه ابن عوف دارد تو هم دارى؟ بر
كسانى كه در خانه هستند واجب كردم كه هر كدام تكهاى از آنرا كه نزديك اوست بگيرد.
راوى گفت: لباس او را پاره پاره كردند، تا آنجا كه چيزى از آن باقى نماند.»(951)
عمر پوشيدن ابريشم را براى ابن عوف حلال كرد چون از حزب او بود و بر خالد حرام كرد
چون از حزب ابوبكر به شمار مىرفت. و خالد در حالى از دنيا رفت كه با عمر قهر
بود.(952)
پاره كردن لباس خالد در مجلس عمومى و برهنه نمودن او، با آنكه فرماندهى سپاه جنگهاى
ردّه و فرماندهى سپاه عراق بود، توهين بسيار بزرگى در خود داشت كه با برنامهى قتل
او برابرى مىكرد!
و هنگامى كه عمر شخصى را براى كشتن خالد فرستاد، پيوسته منتظر و تشنهى شنيدن خبر
بود:
ثعلبة بن ابىمالك مىگويد: «پسر خطاب را در قُبا با چند نفر از مهاجرين و انصار
ديدم، پس مردانى از اهل شام را ديدم كه در مسجد قبا نماز مىخوانند، (عمر) گفت: اين
گروه چه كسانى هستند؟
گفتند: از يمن هستيم.
گفت: در كدام يك از شهرهاى شام منزل كرديد؟
گفتند: حمص
گفت: چه خبر تازهاى داشت؟
گفتند: مردن خالد بن وليد در روزى كه از حِمْص خارج شديم.»(953)
بنابراين عمر به انتظار خبرى از شام علىالخصوص از حِمص، كه موطن خالد بود به شمال
مدينه و به مسجد قبا رفت، و در آنجا او را به مردن خالد بشارت دادند.
و در سايهى همين شرايط سختى كه از تيرگى روابط عمر و خالد و كارهاى عمر مانند عزل و
اهانت او بوجود آمد، در سال 21 هجرى ناگهان خالد به هلاكت رسيد.
بعد از آن عمر، مجلس نوحهگرى در عزاى او، و ماندن در خانهى همسر پيامبر (صلى الله
عليه وآله وسلم)، ميمونه دختر حارث هلالى خاله خالد را بهم زد!
و تمام زنان بنى مخزوم را كه حاضر در مجلس بودند شخصاً و با تازيانهى خود كتك زد!
و غضب او بر زنِ نوحهگر بر خالد به حدى رسيد كه (هنگامى كه در اثر زدن او روسريش
افتاد) گفت: رهايش كنيد، هيچ حرمتى ندارد.(954)
انتقام عمر از زنان بنى مخزوم و آن چنان سخن گفتن دربارهى آنها، موضعگيرى و گفتار
آن زنان را دربارهى عمر كه او فرزند كنيزشان حنتمه بوده و بدگوئى خالد از وى را
موكداً اثبات مىكند.
و بعد از كشته شدن خالد عمر گفت: ابوسليمان هلاك شد، خدا رحمتش كند، پس طلحة بن
عبيدالله به او گفت:
لا أَعْرِفَنَّكَ بَعدَ الْمَوتِ تَنْدُبَنى *** وَ فى حَياتى مازَوَّدْتَنى
زادى(955)
يعنى «چگونه بر من زارى مىكنى با آنكه در زندگانيم مرا از توشهى خويش محروم كردى.»
داستان خالد و عمر همچون داستان صفوان است:
صفوان بن اميه، عمير بن وهب را به مدينه فرستاده بود تا پيامبر (صلى الله عليه وآله
وسلم) را به قتل برساند و همواره از تازه واردين پرس و جو مىكرد، تا آنكه تازه
واردى آمد و او را به مسلمان شدن عمير و شكست نقشهاش خبر داد.(956)
زبير بن بكار ذكر كرد كه: تمام فرزندان خالد بن وليد منقرض شدند و يك نفر از آنها
باقى نماند و ايوب بن سلمه، خانههايشان را در مدينه به ارث برد. و اين اتفاق بعد از
كشته شدن عبدالرحمن بن خالد بدست معاويه و كشته شدن مهاجر بن خالد بن وليد بهمراه
على (عليه السلام) در صفين واقع شد.(957)
و از تصادفات عجيب، اتفاق افتادن دو حادثهى قتل خالد و قتلِ فرزندش در شهر حمص شام
است. اين دو در سايهىِ حكومتِ معاويه (سر منشاء تمام آدمكشىها) بر شام به قتل
رسيدند!
دشمنى و كينهى عمر بر بنى مخزوم بسيار عجيب بود، او تلاش كرد وليد را در ايامى كه
پيشخدمت او بود به قتل برساند.(958)
و هنگامى كه وليد بن مغيره مُرد، عمر دربارهى او چنين گفت: وليد از عربها
نيست.(959)
حسان بن ثابت، وليد بن مغيره را هجو كرد و او را بردهاى لقين (باهوش) خواند و گفت:
وَ اَنْتَ عَبْدٌ لَقْينٌ لافُؤادَ لَهُ *** مِنْ آلِ شَجْع هُناكَ اللُّؤمُ و
الخَوَرُ
وَ قَدْ تَبَيَّنَ فى شَجْع وِلادَتُكُمْ *** كَما تَبَيَّنَ أنّى يَطلُعُ
الْقَمَرُ(960)
يعنى «تو بردهى باهوشى هستى كه دل و جرأت ندارى، بردهاى از آل شجع، آنجائى كه لئامت
و ضعف وجود دارد. ولادت شما در شجع معلوم شد، همانطورى كه معلوم شد ماه از كجا طلوع
مىكند».
عمر آنها را به ستمگرى نسبت داد و گفت: گمان مىكنم خاندان مغيره مبتلا به ظلم و
ستمگرى شدهاند.(961)
و بعد از آنكه آنها را در دنيا تباه كرد راغب شد آنها را در جهنم داخل كند، پس به
خالد چنين گفت:
اى خاندان مغيره گمان مىكنم شما براى آتش آفريده شدهايد.(962)
عمر، حارث بن هشام بن المغيرهى مخزومى را بر رفتن به ميدان جنگ مجبور كرد، پس مردم
بىتاب شدند. (عمر) گفت: اى مردم بخدا قسم من نه بخاطر رغبت به خود و روى گردانى از
شما خارج شدم و نه براى انتخاب شهرى بر شهر شما، ولكن امر (قضا و قدر) چنين
بود.(963)
و برغم زيادى افرادى مانند عثمان بن عفان و ابن عوف و زيد بن ثابت كه عمر آنان را
از رفتن به جنگ معاف نمود، خاندان مغيره را درست مثل عكرمة بن ابىجهل مخزومى و حارث
بن هشام و خالد بن سعيد بن العاص و دو برادر و فرزندش، مشمول معافيت نكرد، و در جنگ
كشته شدند.(964)
و انتقام عمر شامل حال فرزندان خالد بن وليد شد، و با مهاجر بن خالد بن وليد از
طرفى بخاطر دشمنى با پدرش و از طرف ديگر بخاطر آنكه به شدت به على (عليه
السلام)اعتقاد داشت، دشمنى نمود.(965)
حذيفة بن يمان عبسى
بهترين واليان عمر كسانى بودند كه آنها را به مدائن پايتخت ايران فرستاد و ظاهراً
عواملى موجب شدند چنين تصميمى را اتخاذ كند از جمله آنكه:
ـ مدائن پايتخت كسراها بود و اين نشان مىداد آن شهر در نظر ايرانيان اهميت بسزائى
دارد.
ـ سلمان فارسى به زبان فارسى سخن مىگفت و بهتر از ديگران با ايرانيان رفتار مىكرد.
ـ وجود دشمنانى در مداين كه عمر ميخواست آنان را تحت فرمان خود درآورد و رضايتشان
را جلب كند.
پس علت آنكه عمر سلمان و حذيفه را به شام و كوفه و يمن نمىفرستاد وجود لشكريان
مسلمان در آن شهرها بود!
(هنگامى كه عمر، عمار را به كوفه فرستاد، كار او را منحصر در اقامهى نماز جماعت آن
شهر نمود و اين در زمان حكومت سعد بن ابىوقاص اتفاق افتاد).(966)
ابوبكر و عثمان و معاويه هيچ يك از پيروان على (عليه السلام) را استخدام نمىكردند و
استخدام بعضى از پيروان على (عليه السلام) از خصوصيات عمر بشمار مىرود. همانطوريكه
بصورتى جالب توجه، بيان مناقب على (عليه السلام) و بيان نصوص الهى بر ولايت و
حقانيت على (عليه السلام) از خصوصيات او بوده است.
حذيفه بن اليمان از اصحاب پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) بود و اعمال و سخنان
بسيارى دارد كه علم و اخلاص و ايمان او را اثبات مىكند. پدر او در جنگ احد به شهادت
رسيد. او سوار بر الاغى كه زير پالانش توشهى خود را گذاشته بود به مدائن رفت و چون
به مدائن رسيد در حالى كه در دست قرصى نان و اندكى گوشت داشت، تجّار بزرگ به
استقبال او شتافتند. و چون عهدنامهى خود را بر آنان خواند گفتند: هر چه ميخواهى
بگو.
گفت: غذائى كه بخورم و علوفهى اين الاغم، از كاه مادامى كه بين شما هستم. و مدتى
طولانى در آنجا اقامت كرد تا آنكه عمر برايش نوشت كه: برگرد و چون خبر بازگشت او به
عمر سيد، در بين راه در كمين او نشست و اين عادت او بود، و چون او را به همان صورتى
ديد، كه رفته بود، نزد او رفت و او را در بغل گرفت و گفت: تو برادرم هستى و من
برادرت.(967)
ابن اثير در كتاب «اُسدالغابة» ذكر كرد كه: «حذيفه صاحب سرِّ رسول خدا (صلى الله
عليه وآله وسلم)دربارهى منافقين بود، كسى بجز حذيفه آنها را نمىشناخت، رسول خدا
(صلى الله عليه وآله وسلم)او را بر آنها آگاه كرد».
هرگاه كسى مىمرد عمر دربارهى حذيفه سؤال مىكرد، پس اگر در نماز او حاضر شده بود عمر
بر او نماز مىخواند و اگر حذيفه حاضر نشده بود عمر نيز حاضر نمىشد.(968)
ابن عساكر و ابن منظور و ابن حزم ذكر كردند كه حذيفه بر ابوبكر نماز نخواند.(969)
ابن حزم اندلسى ذكر كرد كه حذيفة بن اليمان عبسى بر ابوبكر و عمر نماز نخواند.(970)
در حاليكه حذيفه و اشتر و اصحابشان بر ابوذر كه به صحراى ربذه تبعيد شده بود نماز
خواندند.(971)
در سنن مسلم آمده است كه: «خليفه عمر گفت: كدام يك از شما پيامبر (صلى الله عليه
وآله وسلم)را شنيد كه از فتنههائى كه چون موج دريا موج مىزنند ياد مىكند؟ حذيفه
مىگويد: پس مردم ساكت شدند، پس گفتم: من شنيدم، گفت: آفرين، احسنت.
حذيفه گفت: از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) شنيدم كه ميفرمود: فتنهها همچون
حصير، شاخه به شاخه بر دلها عارض خواهد شد... و بين تو و آنها درى بسته وجود دارد
كه نزديك است شكسته شود... آن در، مردى است كه كشته مىشود يا مىميرد».(972)
و مردى كه كشته شد و با او دَرِ فتنه باز شد عثمان بن عفان و به قولى عمر بود.
ابن حجر عسقلانى دربارهى حذيفه و پدرش گفت: هر دو در جنگ احد حاضر بودند و يمان در
آن جنگ به شهادت رسيد. بخارى حديث حضور و شهادت او را در جنگ احد روايت كرد. حذيفه
در جنگ خندق حاضر بود و شهرتِ نيكوئى در آن جنگ و بعد از آن داشت و حذيفه از پيامبر
(صلى الله عليه وآله وسلم) روايات بسيارى نقل نمود...».
عجلى مىگويد: عمر او را بر مدائن گماشت، و همواره در آنجا بسر مىبرد تا آنكه عثمان
كشته شد، و چهل روز بعد از بيعت با على (عليه السلام) كشته شد و اين واقعه در سال
سى و شش اتفاق افتاد.
على بن يزيد از سعيد بن مسيب روايت كرد كه حذيفه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله
وسلم)مرا بين هجرت و نصرت دادن مخيّر نمود، پس نصرت دادن را انتخاب كردم، و مسلم بن
عبدالله از عبدالله بن يزيد خطمى روايت كرد كه حذيفه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه
وآله وسلم) دربارهى آنچه گذشت و آنچه خواهد شد تا قيام قيامت با من سخن گفت. و در
صحيحين آمده است كه ابو دردا به علقمه گفت: آيا در ميان شما صاحب سرّى كه احدى آنرا
نمىداند (يعنى حذيفه) وجود ندارد؟
در صحيحين همچنين دربارهى عمر آمده است كه او از حذيفه دربارهى فتنه سؤال كرد.
حذيفه در فتح عراق حاضر بود و در آنجا آثار مشهورى از خود بجا گذاشت. و گفت: روز
قيامت به پا نمىشود مگر آنكه منافقان هر قبيلهاى به رياست برسند.
به حذيفه گفتند: عثمان كشته شد، به چه كارى ما را دستور مىدهى؟
گفت: همراه عمّار باشيد.
گفته شد: عمّار از على جدا نمىشود، گفت: حسد بدن را هلاك كرد، نزديكى عمار به على
(عليه السلام) شما را از او دور مىكند، بخدا قسم على (عليه السلام) از عمّار به
فاصله بيش از خاك تا ابر آسمان بهتر است، عمّار از نيكان است».(973)
زياد بن لبيد بن ثعلبه
او زياد بن لبيد بن ثعلبهى خزرجى است، در مكه با رسول خدا (صلى الله عليه وآله
وسلم)اسلام آورد و سپس به همراه او به مدينه آمد، و به او مهاجر انصارى گفته مىشود.
و رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) مطلبى را ياد كرد و فرمود: آن مطلب هنگام از
دست رفتن علم است. گفتند: اى رسول خدا چگونه علم از دست مىرود؟ در حاليكه ما قرآن
را مىخوانيم و به فرزندان خود ياد مىدهيم و فرزندانمان به فرزندان خود ياد مىدهند.
حضرت فرمود: مادرت بعزايت بنشيند اى فرزند لبيد، آيا چنين نبود كه يهود و نصارى
توراة و انجيل را مىخوانند و از آندو هيچ سودى نمىبرند؟!(974)
زياد همان كسى بود كه بهمراه مردى ديگر در حادثهى هجوم بر خانهى حضرت فاطمه (عليها
السلام)، ]شمشير[ زبير را گرفت و به سنگ زد.(975)
واقدى و ديگر مورخان ذكر كردهاند، او عامل پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) بر
حضرموت بود.(976) و سبب ارتداد و جنگ قبيلهى كنده با اسلام شد.(977)
قنفذ بن جذعان
قنفذ بن عمير بن جذعان بردهى ابوبكر بود،(978) و او همان كسى بود كه بهمراه عمر و
ديگران بر خانهى فاطمه (عليها السلام) هجوم بردند، و دَرِ خانه را آتش زدند و بر
سرور زنان جهان فشار دادند.
نام قنفذ در حوادث قبل از هجوم و حوادث بعد از هجوم بر خانهى فاطمه (عليها
السلام)ذكر شده است. زيرا ابوبكر به قنفذ گفت: برو على را صدا بزن.(979)
ابن عبدالبر ذكر كرد كه: او قنفذ بن جذعان تميمى است، و از اصحاب پيامبر (صلى الله
عليه وآله وسلم)بود، او دست پروردهى مؤسسهى مشهور عبدالله بن جذعان بود كه بزرگترين
مركز فحشا در جزيرهالعرب به شمار مىرفت.(980) عمر او را بر مكّه والى نمود سپس او
را عزل كرد و نافع بن الحارث را والى كرد.(981) و نصف اموال او را نگرفت.
ابن شهر آشوب ذكر كرد كه ابن قتيبه در كتاب «المعارف» خود ماجراى كتك زدن قنفذ به
فاطمه (عليها السلام) را ذكر كرده است (البته در چاپ قديم آن كتاب)
و مىگويد: «محسن (فاطمه (عليها السلام))، در اثر راندن دشمنانهى قنفذ تباه شد»(982)
سلمة بن سلّامه
هنگامى كه مسلمانان بطرف بدر حركت كردند، مردى اعرابى از رسول خدا (صلى الله عليه
وآله وسلم) سؤال كرد كه در شكم اين شترم چيست؟
سلمة بن سلامه گفت: از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) نپرس و به من رو كن. من
تو را خبر مىدهم، تو بر آن جهيدى و در شكم او از تو شتر بچهى مادهاى وجود دارد،
رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)فرمود: اندكى صبر كن به مرد فحش دادى و از سلامه
اعراض نمود.(983) او سلمة بن سلامة بن وقش انصارى و از نخستين مسلمانان است، و گفته
شده است كه او در جنگهاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) حاضر بود.
ابوبكر جوهرى از حوادث خانهى فاطمه (عليها السلام) چنين مىگويد: «عمر به همراه
گروهى آمد كه در ميان آنها اسيد بن حضير و سلمة بن سلامة بن وقش... به چشم
مىخوردند».(984)
و هنگامى كه اين گروه بر قدرت مستولى شدند، عمر بن الخطاب سلمة بن سلامه را حاكم
يمامه نمود.(985) يمامه در آن زمان شهرى بزرگ و داراى خيرات و منافع بسيار بود! و
با اين توصيف سلمة بن سلامة از واليانى به شمار مىآيد كه در حكومت خليفه عمر از
شهرت بسزائى برخوردار شد.
عبدالله بن ابى ربيعه
او عبدالله بن ابى ربيعهى مخزومى و نام او در جاهليت بجير بود. او همان كسى بود كه
قريش او را بهمراه عمروعاص به حبشه فرستادند تا مسلمانان فرار كنندهى به آنجا را
بازگرداند و گردنكشان قريش از آنان انتقام گيرند.(986)
و برغم آنكه عبدالله بن ربيعه اسلام آوردن خود را اعلان كرد لكن دائماً در انتظار
شكست اسلام بسر مىبرد. زيرا واقدى در كتاب مغازى خود مىگويد: عبدالله بن ابى ربيعه
همراه ابوسفيان و صفوان بن اميّه به طرف جنگ حنين رفتند تا ببينند هزيمت و شكست
براى چه كسى خواهد بود و پشت دروازه به اضطراب افتادند، در حاليكه مردم با يكديگر
مقاتله مىكردند.(987)
در جنگ حنين معلوم و مشهور شد كه آزاد شدگان بودند كه نقشه كشيدند مسلمانان در آن
جنگ فرار كنند.(988)
يعنى كارهاى عبدالله بن ابى ربيعه قبل و بعد از اظهار اسلام فرقى نكردند! قريش شخصى
را براى ميانجيگرى نمىفرستاد مگر آنكه از داهيان حيلهگر باشد. و او در روز فتح مكّه
اسلام آورد بنابراين از طلقا و آزادشدگان است. و در هجوم بر خانهى فاطمه (عليها
السلام) شركت كرد.(989)
ابن حجر عسقلانى مىگويد: «عبدالله، فرماندهى لشكر عمر شد. و بر آن ادامه داد تا
آنكه براى نصرت عثمان حركت كرد پس از روى مركب خود در نزديكى مكه افتاد و به هلاكت
رسيد.
پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) در فتح مكّه فرمان داد عبدالله بن ابى ربيعه را
به قتل برسانند سپس عبدالله عذرخواهى كرد و اسلام خود را اظهار كرد.(990)
و در جنگ حنين به مسلمانان خيانت كرد و بهمراه ابوسفيان و صفوان بن اميه فرار
كرد.(991)
و گفته مىشود عمر به اهل شورى چنين گفت: اختلاف نكنيد، زيرا اگر اختلاف كنيد معاويه
از شام و عبدالله بن ابىربيعه از يمن نزد شما مىآيند، آندو ارزشى براى سوابق شما
نخواهند ديد، اين امر (خلافت) نه سزاوار آزادشدگان است و نه فرزندان
آزادشدگان.(992)
و هنگامى كه عمّار و ابىسرح در بيعت با على (عليه السلام) و عثمان، اختلاف كردند،
مقداد از عمّار جانبدارى كرد ولى عبدالله بن ابىربيعه در جانب ابن ابى سرح ايستاد و
به ابن عوف گفت: (ابن ابى سرح) راست مىگويد، اگر با عثمان بيعت كنى، مىگوئيم شنيديم
و اطاعت كرديم.(993)
ابن عساكر مىگويد: بعد از كشته شدن عثمان، عبدالله بن ابىربيعه در كنار دشمنان امام
على (عليه السلام) ايستاد و از آمادگى خود براى تجهيز مردم براى آن جنگ پرده
برداشت.(994)
ظواهر امر نشان مىدهد كه او بعد از كشته شدن عثمان به مكّه رسيد و در همانجا به
هلاكت رسيد. بنابراين ابن ابىربيعه حيات سياسى خود را با سفر به حبشه براى قتل جعفر
بن ابىطالب و ياران او، بخاطر دشمنيش با اسلام، شروع كرد و با دعوت به قتل على بن
ابىطالب (عليه السلام) و ياران او خاتمه داد!
حمايت عمر از ابن عوف و ابن ثابت و ابن
مسلمة
عمر، عبدالرحمن بن عوف را به خود نزديك كرد تا جائى كه از مشاورين مقرّب خليفه
گرديد. ابن عوف در بيعت ابوبكر و عمر و عثمان شركت كرده بود. و او همان كسى بود كه
به سخن عمار بن ياسر در حج در روزى كه گفت: اگر اميرمؤمنان (عمر) بميرد با على
(عليه السلام) بيعت مىكنم، پاسخ داد.(995) زيرا او مخالف اهلالبيت (عليهم السلام) و
دوستدار راه و رسم قريش بود. لذا پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) بعد از هجرت به
مدينه بين او و عثمان عقد اخوّت بست.
ابن عوف همچنان دوست مخلص راه عمر باقى ماند، زيرا بر وصيت او به نفع عثمان بن عفان
موافقت كرد و سعى در اجراى آن نمود.
خزيمة بن ثابت به ابن عوف گفت: اگر على بن ابىطالب (عليه السلام) و ديگر مردان
بنىهاشم مشغول دفن پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و عزادارى بر آن حضرت نبودند و
در خانههاى خود نمىنشستند، طمعكارى در آن (خلافت) طمع نمىكرد، منصرف شو و اصحاب خود
را بخاطر كارى كه تحمّل آنرا ندارى به جنب و جوش نينداز.(996)
در مقابل، عمر، او را به خود نزديك كرد و تا حد ممكن يارى نمود، تا جائى كه او را
در سال اول حكومت خود به امارت حج فرستاد و او را وزير مقرّب حكومت خود نمود و غزال
دختر كسرى را به تزويج او درآورد، پس عثمان را برايش متولد نمود.
اموال او در زمان خلافت عمر و عثمان افزون گرديد، لذا با همسر مطلّقهى خود بر هشتاد
و سه هزار (درهم يا دينار) مصالحه نمود. و كيدمهاى را از عثمان به چهل هزار دينار
(طلا) خريد!(997)
عبدالرحمن به مادر خود گفت: مىترسم زيادى ثروتم مرا هلاك كند. من ثروتمندترين قريش
هستم.
گفت: فرزندم انفاق كن زيرا از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) شنيدم كه
مىفرمود: از اصحاب من كسانى هستند كه بعد از جدائى از من، مرا نخواهند ديد.(998)
و اين سخن را مادرش به او گفت، چون به بخل مشهور شده بود. زيرا عمر او را توصيف كرد
و گفت: او مردى بخيل است.(999)
يعقوبى در تاريخ خود ذكر مىكند كه: كسانى كه غالباً نزد (عمر) بودند عبدالله بن
عباس و عبدالرحمن بن عوف و عثمان بن عفان بودند.(1000)
در روايتى آمده است كه عبدالرحمن بن عوف از زيادى شپش به رسول خدا (صلى الله عليه
وآله وسلم)شكايت كرد و گفت: اى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) آيا اجازه
مىدهيد پيراهنى از ابريشم بپوشم؟
راوى مىگويد: حضرت به او اجازه داد و چون رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) و
ابوبكر از دنيا رفتند و عمر خليفه شد، بهمراه پسرش ابى سلمة نزد عمر آمد در حاليكه
پسرش پيراهنى ابريشمى بر تن داشت. عمر گفت: اين چيست؟ آنگاه دست خود را در گريبان
پيراهن گذاشت و تا پائين پاره نمود، پس عبدالرحمن به او گفت: آيا ندانستى كه رسول
خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) آنرا بر من حلال كرد؟
(عمر) گفت: چون نزد آن حضرت از شپش شكايت كردى آنرا برايت حلال كرد اما براى غير
خودت كه آنرا حلال نكرد.(1001)
نويسنده كتاب مىگويد: روايت حليّت ابريشم فقط براى ابن عوف نه ساير مسلمانان را،
خود ابن عوف روايت مىكند، و اين روايت از نظر عقل و سند باطل است، و چنانچه روايت
صحيح بود، رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) پوشيدن حرير را براى تمام مسلمانان
جايز مىنمود. و ابن عوف ابتداءاً پوشيدن حرير را براى خود، سپس براى پسرش جايز
نمود!! چون ادعاى او دربارهى اجازهِ دادن پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به
پوشيدن حرير دروغين بود! پس عمر پوشيدن حرير را براى وزير خود ابن عوف حلال كرد و
براى پسرش حرام نمود.
و معلوم نيست چگونه ابن عوف پوشيدن ابريشم را براى پسر خود جايز كرد؟
آيا آن هم بخاطر شپش بود؟ اگر شپش با كثافت و آلودگى متلازم است آيا برخلاف ساير
مسلمانان فقط با ابن عوف و فرزندانش تلازم دارد؟
عمر بعد از طعن و بدگوئى او را براى امامت جماعت تعيين كرد و براى بعد از عثمان او
را به خلافت معيّن نمود.
از ديگر مقربانِ عمر زيد بن ثابت بود كه عمر او را سه مرتبه جانشين خود بر مدينه
كرد، در دو مرتبهاى كه به حج رفت و يك مرتبه كه به شام سفر نمود.
عثمان نيز او را به خود نزديك و برياست هيئت جمعآورى قرآن مأمور كرد، و در زمان او
متولّى بيتالمال بود و در هنگام رفتن به حج، بخاطر علاقه و محبت زيادى كه به او
داشت، وى را جانشين خود مىكرد.
زيد طرفدار عثمان بود و بهمراه هيچكدام از كسانى كه در مشاهد على (عليه السلام) با
انصار حاضر شدند، حاضر نبود.
از خارجة بن زيد بن ثابت نقل شده است كه: عمر هرگاه مسافرت مىكرد زيد بن ثابت را
جانشين خود مىكرد و بسيار كم مىشد كه بازگردد و نخلستانى به او واگذار نكند.(1002)
و اين چنين اموال زيد و ابن عوف زياد گرديد.
اما محمد بن مسلمة، او از انصار بود و رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) بين او و
ابوعبيدهى جراح عقد اخوت بست، و عمر بن الخطاب او را بر صدقات جهينه به كار گماشت.
و در ايام حكومت عمر مسئول كارگزاران او بود، و چون از كارگزارى شكايت مىشد عمر
براى پى بردن به احوال و اوضاع او را مىفرستاد.
عمر براى گرفتن نصفِ اموالِ كارگزارانِ خود او را مىفرستاد چون نسبت به او اطمينان
كامل داشت.(1003)
او همان كسى بود كه به دستور عمر، سعد بن عباده را به قتل رساند.(1004)
ابوبكر جوهرى در كتاب «السقيفة و فدك» خود ذكر مىكند كه: محمّد بن مسلمه از
شركتكنندگان در هجوم بر خانهى فاطمه (عليها السلام) بود.(1005)
و اسرار عمر نزد او بود و غالباً او را به امور مهم و خطرناك و پنهان اعزام مىكرد و
آمده است كه هرگاه عمر دوست داشت كار به صورت دلخواه انجام گيرد، محمد بن مسلمة را
مىفرستاد.(1006)
محمد بن مسلمة برادر رضاعى كعب بن الاشرق يهودى بود.(1007)
***
پاورقى:
[911]- اهل صفه بنا به گفتهى ابوالفداء در تاريخ مختصر او مردمى فقير بودند كه منزل
و خاندانى نداشتند و در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) در مسجد
مىخوابيدند و آنجا مىماندند و صفهى مسجد جايگاه آنها بود، لذا منسوب به صفه شدند و
هنگامى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) شام مىخورد، گروهى از آنان را دعوت
مىكرد با او شام بخورند و بقيه را بر گروهى از اصحاب پراكنده مىنمود تا شام دهند و
ابوهريره اعتراف كرد كه بخاطر پركردن شكم، مصاحب پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)
گرديد. اضواء على السنة المحمديه، محمود ابوريّه 204، يعنى در واقع براى هدايت
مصاحب پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) نگرديد.
[912]- البداية و النهاية ابن كثير 8/116 - 117
[913]- البداية و النهاية، ابن كثير 8/117، تاريخ آداب العرب 1/278 1/360
[914]- شرح نهجالبلاغهى ابن ابىالحديد 1/360
[915]- شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحديد 3/113
[916]- تاريخ يعقوبى 2/113
[917]- تاريخ طبرى 3/501
[918]- الغارات، ابراهيم بن هلال ثقفى 1/281، شرح نهجالبلاغه 1/213، كامل ابن اثير،
سال 40 هجرى
[919]- حياة الصحابة 2/413
[920]- كامل ابن اثير 2/359، چاپ دار صادر - بيروت، تاريخ ابىالفداء 1/158، تاريخ
يعقوبى 2/110، تاريخ ابن الشحنة در پاورقى كامل 11/114، وفيات الاعيان 6/14
[921]- صحيح بخارى 4/171 باب «اذا قضى الحاكم بجور فهورد»
[922]- تاريخ ابىالفداء، ابىالفداء 1/221، 222
[923]- و بزودى خواهيم گفت كه عمر بخاطر دشمنى مهم و ديرينهاى كه با خالد داشت
خواستار قتل او شد و خالد او را اعيس و خواهر خالد او را پسر ختمة صدا مىزد، طبقات
ابن سعد 7/397، تاريخ يعقوبى 2/95
[924]- كامل ابن اثير 2/358 - 359
[925]- كامل ابن اثير 2/358 - 359
[926]- مختصر تاريخ ابن عساكر 8/22 - 27
[927]- شرح نهجالبلاغة 12/183
[928]- اقرب الموارد: ماده عسف، شرح نهجالبلاغه 12/183
[929]- مصدر سابق
[930]- عمر بنالخطاب عبدالكريم الخطيب ص 177
[931]- مختصر تاريخ ابن عساكر 8/22
[932]- تاريخ طبرى 2/598
[933]- تاريخ دمشق 5/73، تاريخالاسلام ذهبى 10/121، تاريخ خليفه 123
[934]- الاصابة، ابن حجر 1/413، الشيخان، بلاذرى ص 200، الطبقات 3/248، نهاية الارب
19/154
[935]- سير اعلام النبلاء 1/367
[936]- اُسدالغابة، ابن اثير 2/110، سنن مسلم 7/188، مختصر تاريخ ابن عساكر 5/167
[937]- طبقات ابن سعد 7/397
[938]- البداية و النهاية 7/93
[939]- مختصر تاريخ ابن عساكر 8/21
[940]- مصدر سابق
[941]- مختصر تاريخ دمشق 1/185
[942]- مختصر تاريخ دمشق، ابن عساكر 8/20
[943]- تاريخ طبرى 3/165
[944]- عبقرية عمر، عقاد ص 48، الوافى بالوفيات 13/267
[945]- مختصر تاريخ دمشق 8/21، البداية و النهاية 7/92
[946]- تاريخ يعقوبى 2/95
[947]- الشيخان، بلاذرى ص 200، طبقات ابن سعد 3/248، نهاية الأرب 19/154، الوافى
بالوفيات 13/267
[948]- اين عبارت، شدت كينهى عمر را به خالد نشان مىدهد
[949]- تاريخ طبرى 2/625
[950]- المنتظم 4/230، 231
[951]- تاريخ ابن كثير 7/115، البداية و النهاية 7/130
[952]- العقد الفريد 3/198
[953]- مختصر تاريخ دمشق، ابن عساكر 8/26
[954]- كنزالعمال، متقى هندى، عبقرية عمر، عقاد ص 33
[955]- مختصر تاريخ دمشق، ابن عساكر 8/26
[956]- السيرة الحلبّية 2/197
[957]- جمهرة النسب، سائب كلبى چاپ كتابخانه النهضة العربية، البداية و النهاية ابن
اثير 8/34، الاصابة 3/68، الاستيعاب در حاشيه الاصابة 2/409
[958]- عمر بن الخطاب، عبدالكريم خطيب 177
[959]- لسانالعرب 13/130
[960]- ديوان حسّان 121
[961]- مختصر تاريخ ابن عساكر 8/21
[962]- شرح نهجالبلاغه 12/183
[963]- المنتظم 4/258
[964]- مرآت الجنان، يافعى 2/75
[965]- شرح نهجالبلاغة 11/69
[966]- جمهرة النسب، سائب كلبى، چاپ كتابخانه النهضة العربية، البداية و النهاية
8/34، الاصابة 3/68 الاستيعاب در پاورقى الاصابة 2/409
[967]- ابوهريره شيخ المضيرة، محمود ابورية
[968]- الاستيعاب، ابن عبدالبر 1/278 در پاورقى الاصابة اسدالغابة، ابن اثير 1/468
[969]- مختصر تاريخ ابن عساكر، ابن منظور 6/253، چاپ دارالفكر
[970]- كتاب المحلى، ابن حزم 11/224 چاپ دار الآفاق الجديده - بيروت
[971]- تاريخ يعقوبى 2/173
[972]- صحيح مسلم 1/231 حديث 144
[973]- كنزالعمال، متقى هندى 13/532
[974]- اسدالغابة، ابن اثير 2/274
[975]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 6/48
[976]- كامل ابن اثير 2/336 چاپ دار صادر 1965، 1385 هجرى
[977]- البداية و النهاية 4/409
[978]- الامامة و السياسة، ابن قتيبه 1/13، پاورقى الملل و النحل 1/53، الوافى
بالوفيات 6/17
[979]- الامامة و السياسة 1/13
[980]- به كتاب صاحبالغار همين مؤلف مراجعه كنيد
[981]- الاستيعاب 2/366، تجريد اسماء الصحابة 2/17، ت 4323، العقد الثمين ص 7،
الاصابة، ابن حجر 3/241
[982]- مناقب آل ابىطالب 3/407 چاپ دارالاضواء
[983]- السيرة الحلبيه 2/149، سيرهى ابن كثير 2/390
[984]- السقيفة و فدك، ابوبكر جوهرى، شرح نهجالبلاغه 6/47
[985]- اُسدالغابة، ابن اثير 2/429 و تعجيل المنفعة 160
[986]- مختصر تاريخ ابن عساكر 6/63 ، انسابالاشراف 1/269
[987]- مغازى واقدى 2/895
[988]- سيرهى حلبى 3/108
[989]- تثبيت الامامة، يحيى بن الحسن، متوفاى سال 298 هجرى ص 17
[990]- مستدرك حاكم 3/312
[991]- مغازى واقدى 2/895
[992]- الاصابة، ابن حجر عسقلانى 2/305
[993]- تاريخ المدينة المنوره، ابن شبه 3/930
[994]- مختصر تاريخ دمشق، ابن عساكر 28/58
[995]- شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحديد 2/29
[996]- الفتوح، ابن اعثم 1/12
[997]- مختصر تاريخ ابن عساكر 14/357، البدايه و النهايه 7/184، الاصابة 2/217
[998]- الاستيعاب، محمد بن عبدالبر قرطبى 2/389، و اين حديث نظريه عدالت اصحاب را
باطل مىكند.
[999]- تاريخ يعقوبى 2/158
[1000]- تاريخ يعقوبى 2/111
[1001]- طبقات ابن سعد 3/130
[1002]- الاصابه، ابن حجر 1/562
[1003]- الاصابة، ابن حجر 5/112
[1004]- العقد الفريد 4/247، السقيفة و الخلافة، عبدالفتاح عبدالمقصود ص 13،
انسابالاشراف، بلاذرى
[1005]- السقيفة و فدك، ابوبكر جوهرى ص 51، كه در كتاب شرح نهجالبلاغة ابن
ابىالحديد موجود است.
[1006]- كنزالعمال 5/306
[1007]- بحارالانوار 20/158 مجمعالبيان 9/257، مناقب آل ابىطالب 1/196، تاريخ
الخميس 1/460