ديدگاههاى دو خليفه

نجاح الطائى
مترجم: رئوف حق پرست

- ۱۰ -


مغيرة بن شعبه

او مردى زشت روى و يك چشم و از بردگان ثقيف بود.(734) رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)فرمود: از ثقيف مردى دروغگو و هلاككننده خارج مىشود.(735)
عمر به مغيره گفت: براى چه لبخند زدى اى برده؟(736) و مغيره باعث قتل عمد مسلمانى بخاطر كافرى از ثقيف شد.(737)
و عروة بن مسعود ثقفى به مغيره گفت: اى كثافت; آيا بجز ديروز خود را شستهاى (طهارت گرفتهاى).(738)
و در جنگ بين حضرت على (عليه السلام) و معاويه، مغيره در حج مردم را به نفع معاويه دعوت كرد.(739)
سزاوار است اولا كيفيت مسلمان شدن مغيره و انگيزهى او را از اين كار بدانيم. او سيزده نفر از قوم خود را كه با او براى زيارت پادشاه مصر، مقوقس رفته بودند بدون دليل به قتل رساند، او خدمتگزار آنان بود، پس كالاى آنان را ربود، سپس نزد پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) آمد تا مسلمان شود. حضرت رسول (صلى الله عليه وآله وسلم) به او فرمود: اسلام تو را قبول مىكنيم و اما اموال آنان، چيزى از آن را نمىگيرم، اين فريب است و در فريب خيرى نيست.(740)
مغيرة بن شعبه از همان روز اول رحلت رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) خواست در سياست دخالت كند تا به منصبى رسمى دست يابد.
مغيره همان كسى بود كه به ابوبكر و عمر سفارش كرد عباس را با شركت دادنش در قدرت به طرف خود جذب كنند و گفت: رأى صحيح آنست كه عباس را پيدا كنيد و براى او و پسرش سهمى در اين خلافت قرار دهيد.(741) آنها ميخواستند با اين كار، خطرى كه از ناحيه على (عليه السلام) متوجه آنها شده بود قطع كنند. پس عباس به آنان جواب داده گفت: اما اينكه مىگوئى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) از ما و شماست، رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) درختى است كه ما شاخههاى آنيم و شما همسايگان آن. و اما اينكه مىگوئى: بر ما از مردم مىترسى، اين همان چيزى است كه در اول امر براى ما پيش فرستاديد و از خدا استعانت مىجوئيم.(742)
از اين گفتگو به وضوح در مىيابيم كه هدف مغيره دنيوى بود، اما عباس اين خواسته را نپذيرفت و ابوبكر و عمر و ابنالجراح و ابن شعبه را جواب داد. و با اين بيان، مغيره از كسانى بود كه بنيان ابوبكر و عمر را در قدرت استوار ساخت.
و برغم اعتراف عمر به فسق او، بسيار از او تجليل مىكرد تا جائى كه وى را بر بزرگترين ولايت آن زمان، يعنى كوفه كه شامل مناطق وسيعى از عراق و ايران و آذربايجان مىشد به حكومت نصب كرد.
و اهل عراق، مغيرهى زناكار را با سنگ رجم كردند، پس عمر غضبناك بيرون آمد، و نماز خواند و در نماز اشتباه كرد.(743)
مغيره با حيلهگرى خود، قلب عمر را به خود جلب مىكرد، و به عمر گفت: تو امير ما هستى و ما مؤمنين هستيم، پس تو اميرمؤمنان هستى.(744)
و اين مطلب ما را به ياد حيلهگرى كعبالاحبار مىاندازد كه عمر را فاروق ناميد.(745)
على (عليه السلام) دربارهى مغيره فرمود: او مرديست كه حق را به باطل مخلوط مىكند و فرمود: اسلام آوردن او بخاطر فجور و خدعهاى بود كه با گروهى از قوم خود انجام داد، پس آنان را كشت و فرار كرد.(746)
از حيلهگرى و استخدام وسائل پيچيده و مرموز مغيره براى رسيدن به اهداف، مطالبى ذكر شده است از جمله اينكه:
«عمر قصد كرد مغيره را از عراق عزل كند و جبير بن مطعم را به جاى او بگذارد، و به جبير سفارش كرد مطلب را مخفى بدارد و آماده سفر شود. پس مغيره مطلب را حس كرد و از جليس خواست زن خود را بفرستد، و از اخبار خانهى جبير، مطلع شود. زن جليس مشهور به جمعآورى اخبار و سخنچينى بود تا جائيكه «لقّاطة الحصا» يعنى جمعآورى كنندهى سنگ ريزه نام گرفت، پس به خانهى او رفت، و زن او را ديد كه مشغول اصلاح أمرِ وى بود، پرسيد شوهرت ميخواهد كجا برود؟ گفت: به عمره... لقاطةالحصا گفت: از تو پنهان مىكند، اگر قدر و منزلتى نزد او داشتى تو را به امر خود مطلّع مىكرد. پس زن جبير به حالت غضب نشست و چون جبير داخل شد همچنان در غضب بود و پيوسته چنين بود تا به او خبر داد و او هم به لقّاطة الحصا خبر داد.
مغيره نزد عمر رفت و سر صحبت را با چيزى كه مىدانست باز كرد و گفت: خدا اميرمؤمنان را در رأى خود و در حاكم كردن جبير مبارك گرداند... .
عمر از اطلاع مغيره بر اين راز تعجب نكرد، بلكه به او گفت: اى مغيره گويا تو را مىبينم كه چنين و چنان كردهاى، تو را به خدا قسم آيا چنين بود؟
مغيره گفت: خدا مىداند همين طور بود... پس عمر او را بر حكومت خود باقى گذاشت و همواره والى او بر عراق بود تا به هلاكت رسيد.(747) در حاليكه عمر گفته است: هركس فاجرى را بكار گيرد و خود مىداند فاجر است، مانند او فاجر است.(748)
و تنها حاكمى كه عمر وصيّت به عزل او كرد مغيره بود چون مسبب قتل وى گرديد، زيرا به عثمان وصيّت كرد سعد را بجاى او در كوفه تعيين كند.
رابطهى عمر با مغيره بسيار عالى بود، و نظر سرّى خود را دربارهى ابوبكر به او گفت و عمر مشاركت او را در حوادث سقيفه و پيشآمدهاى ناگوار بعد از آن را فراموش نكرد، و او را از سنگسار حتمى در قضيّهى امجميل در بصره نجات داد،(749) و بر بحرين و بصره و كوفه حاكم نمود.
امام حسن (عليه السلام) به مغيره فرمود: حدّ زنا بر تو ثابت است. و عمر از تو حدّى را دور كرد كه خداوند او را دربارهاش مورد سؤال قرار خواهد داد، و تو از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) سؤال كردى آيا جايز است مرد به زنى كه ميخواهد با او ازدواج كند نگاه كند؟ حضرت فرمودند: اشكالى ندارد اى مغيره مادامى كه نيّت زنا نكند، چون مىدانست تو زناكار هستى.(750)
و بعد از آنكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: فرزند متعلق به زناشوئى است و به زناكار سنگ تعلق مىگيرد، مغيره، زياد را نصيحت كرد تا نسب و اصل خود را به نسب و اصل معاويه منتقل كند.(751)
در حديث آمده است كه: مبغوضترين قبائل براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) بنىاميه و بنىحنيفه و ثقيف بودند.(752)
اعمال مخالف شرع مغيره در جاهليت و اسلام بسيارند كه از جملهى آنها خدعه كردن با قوم خود و كشتن آنها و زناى او در بصره و محاربه او با اهلالبيت (عليهم السلام)را ميتوان نام برد.
مغيره مردم را دعوت مىكرد على (عليه السلام) را لعنت نمايند.(753) و او هزار زن را به عقد خود درآورد.(754)
در كتابالاغانى آمده است كه: مغيره در اثناى حكومتش بر كوفه با يك نفر اعرابى از بنىتميم در خارج كوفه برخورد كرد، او مغيره را نمىشناخت، پس مغيره از او پرسيد دربارهى امير خود مغيره چه مىگوئى؟ گفت: يك چشم زناكار است.(755)
و در آن زمان تعدادى والى قدرتمند و مشهور به فساد و نفاق وجود داشتند كه بر شهرهاى مهمى در طول دوره حيات عمر حكومت مىكردند، آنها عبارت بودند از معاويه و عمروعاص و اشعرى و ابن ابىربيعه و مغيرة.(756)
مغيره پيوسته بسوى باطل تمايل داشت و چون جنگ بين امام على (عليه السلام) بوقوع پيوست، مغيره پيش آمد و با مردم نماز خواند و براى معاويه دعا كرد.(757)
و معاويهاى كه بر شام مسلط بود از طلحه و زبير خواست بر بصره و كوفه مسلط شوند تا اميرمؤمنان على بن ابىطالب (عليه السلام) را در حجاز محاصره نمايند. و در حاليكه معاويه و طلحه و زبير سعى مىكردند اين فكر را با جنگ و قدرت حاكم كنند، مغيره سعى كرد آنرا با حيله و فريب به كرسى بنشاند. زيرا مغيره چنين گفت: اى اميرالمؤمنين، نصيحتى براى تو دارم. حضرت فرمود: چه نصيحتى؟ گفت: اگر ميخواهى چيزى كه در آن هستى (يعنى خلافت) برايت استقامت پيدا كند، طلحة بن عبيدالله را بر كوفه و زبير بن العوام را بر بصره حاكم كن. و معاويه را با پيماننامهاى به شام بفرست تا او را به طاعت خود ملزم نمائى و چون حكومت تو استقرار يافت رأى خود را دربارهاش جارى كن» و على (عليه السلام) پيشنهاد او را نپذيرفت.(758)
در سال چهلم هجرى مغيره حيلهى فريبكارانهاى را بكار بست تا اميرِ حاجيان در زمان معاويه گردد. زيرا به زعم ابن حرير، مغيره، نامهاى از زبان معاويه نوشت تا در آن سال امارت حج را بدست گيرد و از طرفى عتبة بن ابىسفيان بر اين كار مبادرت كرد و نامه امارت حج را از برادر خود بهمراه داشت، پس مغيره تعجيل كرد و براى آنكه از عتبة در امارت حج سبقت گيرد با مردم در روز هشتم وقوف نمود.(759)
يعنى مغيره در روز هشتم ذى حجة بجاى روز نهم با مردم وقوف بعرفات نمود، يعنى رمى جمرات و قربانى و تراشيدن سر در روز نهم واقع شد نه روز دهم، بنابراين مغيره حج مردم را فاسد كرد تا امارت حج را خود بعهده گيرد!
و هنگامى كه عثمان مغيره را به سوى انقلابيون عراق و مصرف فرستاد به او گفتند: اى يك چشم برگرد، اى فاجر برگرد، اى فاسق برگرد.(760)
مغيره معاويه را نصيحت كرد تا يزيد را خليفه خود نمايد، و گفت: پاى معاويه را در ركابى با مقصد دور بر امت محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) قرار دادم (يعنى تا مدتها او را سوار گردن مسلمانها كردم) و شكافى ايجاد كردم كه هرگز بسته نمىگردد! پس از آن مغيره به كوفه بازگشت و با پسرش موسى، ده نفر از كسانى كه اطمينان داشت از پيروان بنىاميه هستند همراه كرد و به آنان سى هزار درهم داد، پس نزد معاويه رفتند و بيعت يزيد را در نظرش جلوه دادند. سپس معاويه گفت: بر اين كار عجله نكنيد و همين رأى را داشته باشيد، سپس آهسته به موسى گفت: پدرت دين اين گروه را به چه قيمتى خريد؟
گفت: به سى هزار، گفت: دينشان را بسيار ارزان فروختند.
جاى تعجب است كه چگونه ابوبكر و عمر و عثمان مجموعهاى از سارقان و حيلهگران را كه از فاسقترين و فاسدترين خلق خداوند تعالى بودند انتخاب كردند و بر شهرهاى اسلامى به حكومت نصب كردند. در حاليكه عمر و ديگر اصحاب، به فسق آنها اعتراف كردند، بلكه خود همين واليان به فسق خود اعتراف كردند و هنگامى كه معاويه، مغيره را والى كوفه نمود، عمروعاص به معاويه گفت: مغيره را بر ماليات استخدام كردى، او مال را به حيله مىبرد و مىرود و نمىتوانى چيزى از او بگيرى. بر ماليات كسى را استخدام كن كه از تو بترسد.(761)
واليان عمر و ابوبكر و عثمان بر امام زمان خود على (عليه السلام) خروج كردند و با او به جنگ پرداختند. در حاليكه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) دربارهى او فرمود: جنگ او جنگ من است و صلح او صلح من است و فرمود: خدايا نصرت ده كسى را كه او را نصرت دهد و رها كن كسى را كه او را رها كند. و به او فرمود: دوست نمىدارد تو را مگر مؤمن و دشمن نمىدارد مگر منافق.(762)
بنابراين رواياتى كه دربارهى نفاق و جنگ آنها با پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) وارد شده بود به حقيقت پيوست، همانطورى كه قبلا دربارهى پدرانشان چنين شده بود.
حجاج از مردى راجع به عبدالملك ابن مروان سؤال كرد. مرد گفت: چه بگويم دربارهى مردى كه تو يكى از سيئات او هستى.(763)
و همين ايراد بر عمر، بخاطر سيئات بسيار او مانند مغيره و معاويه و عمروعاص و ابوهريره و كعبالاحبار و قنفذ نيز وارد مىشود.

عمرو بن العاص

او بيشتر شبيه ابوسفيان بود يعنى زشت روى و كوتاه قد بود، و ابوسفيان بنالحارث بن عبدالمطلب دربارهى او گفت: بدون شك پدرت ابوسفيان است، و در تو نشانههائى از شكل و شمايل او برايمان آشكار گرديد.(764)
عمروعاص از داهيان عرب بود و در حيلهگرى دست كمى از كعبالاحبار نداشت، در حاليكه كعب به يهوديت خدمت مىكرد و عمروعاص به كفر!
روابط عمروعاص با عمر با حالات قوت و ضعف مواجه بود. اين روابط در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) مخصوصاً در جنگ ذاتالسلاسل بسيار ضعيف بود، و در سقيفه عمروعاص (فرصت طلب) به سواران ابوبكر ملحق شد، و هنگامى كه مشاهده كرد تيرگى روابط بين انصار و حكومت وجود دارد بسرعت پيش آمد تا درحدى كه توان دارد و راه داشته باشد آنانرا دشنام دهد، و معايبشان را بگويد.
ابن ابىالحديد مىگويد: عمروعاص براى اسلام خدعه مىكرد و انصار را دوست نداشت و عليه آنها سخنرانى مىكرد.(765)
لذا رابطهى او با دولت عالى گرديد، و ابوبكر او را به فرماندهى سپاه فرستاد پس مصر را فتح كرد و به امر عمر والى آن گرديد.
گفتهاند عمروعاص بود كه به عمر لقب اميرالمؤمنين داد، نه مغيره. عمروعاص قبل از مردن اعتراف كرد كه شهادت دادن را ترك كرد.(766)
و چون رابطه بين آنها ضعيف گرديد، عمروعاص در زمانى چنين گفت: خدا لعنت كند زمانى را كه كارگزار عمر شدم، بخدا سوگند عمر و پدرش را ديدم كه بر هر كدام عباى سفيد كوتاهى بود كه به پشت زانوى آنها نمىرسيد و بر گردن خود پشتهى هيزم داشتند.(767)
بين عمر بنالخطاب و عمروعاص برخوردهاى بد و مشاجراتى وجود داشت كه حاكم آنها را در كتاب المغازى(768) ذكر كرده است. حاكم مىگويد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)عمروعاص را به جنگ ذاتالسلاسل فرستاد و در ميان لشكر ابوبكر و عمر بودند و چون به محل جنگ رسيدند، عمروعاص به آنان دستور داد آتشى روشن نكنند، پس عمر بنالخطاب عصبانى شد و خواست به او دشنام دهد، پس ابوبكر او را بازداشت و آگاه كرد كه رسول خدا او را بر تو نگماشت مگر بخاطر آنكه از جنگ اطلاع دارد، پس عمر آرام گرفت.(769)
عمروعاص در جنگ ذاتالسلاسل بر ابوبكر و عمر رئيس بود.(770)
عمربنالخطاب به عمروعاص كه عامل او بر مصر بود نوشت: از بندهى خدا عمر بنالخطاب به عمروعاص: سلامٌ عليك، خبردار شدهام كه گلههائى از اسب و شتر و گوسفند و برده بدست آوردهاى، و آنچه از تو ميدانم قبل از آن مالى نداشتى، پس برايم بنويس اصل اين مال از كجاست. و هيچ كتمان مكن.
عمروعاص برايش نوشت: به بنده خدا اميرالمؤمنين، سلامٌ عليك من ستايش مىكنم خدائى را كه هيچ معبودى بجز او نيست، اما بعد: نامه اميرالمؤمنين بدستم رسيد كه در آن دربارهى گلههائى كه بدست آوردهام سخن مىگفت و مرا مطلع مىكرد كه قبل از آن مالى نداشتم، و من اميرمؤمنان را آگاه مىكنم كه در سرزمينى هستم كه قيمت در آن ارزان است و من زندگى را با همان حرفه و زراعتى كه اهل اين سامان به آن مشغول هستند مىگذرانم، و در روزىِ اميرمؤمنان گشايش است، بخدا سوگند اگر خيانت تو را روا مىدانستم خيانت نمىكردم اى مرد سخن كوتاه كن، زيرا شرف و ثروتى داريم كه از عمل كردن براى تو بهتر است و اگر به آن بازگرديم با همان زندگى مىكنيم، و به جان خود قسم در نزد تو كسى وجود دارد كه زندگى او را مذمت كنى و بخاطرش مَذِمّت نشوى، پس در زمانى كه هنوز قفل تو باز نشده بود و در عمل با تو شريك نبوديم، او كجا بود؟
عمر در جواب نوشت: امّا بعد: بخدا قسم من به اساطيرى كه كنار هم مىچينى اهميتى نمىدهم و منظم كردن بىفايده كلامت تو را از تزكيه خود بىنياز نمىكند. و من محمد بن مسلمة را بسويت فرستادم، پس ثروت خود را با او تقسيم كن. آگاه باشيد شما گروه اُمرا ننگ را جمعآورى مىكنيد و آتش را به ارث مىبريد. والسلام.
چون محمد بن مسلمه نزد او رفت، عمرو طعام بسيارى برايش تهيه كرد، اما محمد بن مسلمه از خوردن چيزى از آن خوددارى كرد، پس عمر گفت: آيا طعام ما را حرام مىكنيد؟
گفت: اگر طعام ميهمان را مىآوردى مىخوردم، اما طعامى آوردهاى كه مقدمهى شرّ است. بخدا قسم آبى نزد تو نمىنوشم، پس هر آنچه دارى برايم بنويس و چيزى را فروگذار مكن. آنگاه نصف اموال او را گرفت تا به كفشهاى او رسيد، پس يكى را گرفت و ديگرى را رها كرد. پس عمروعاص خشمگين شد و گفت: اى محمد بن مسلمة، رو سياه كند خداوند زمانى را كه عمروعاص در آن كارگزار عمر بنالخطاب باشد. بخدا قسم خطاب را مىشناسم كه بر سر خود پشتهاى از هيزم بر مىداشت و مثل آن بر سر پسرش بود. و پوششى بجز يك عباى پشمين كه تا مچ پايشان نمىرسيد، نداشتند، (و در آنوقت) بخدا قسم عاصى بن وائل راضى نمىشد ابريشمى كه دگمههاى طلا داشت بپوشد.
محمد به او گفت: ساكت باش، بخدا قسم عمر از تو بهتر است. اما پدر تو و پدر او، هر دو در آتش هستند، بخدا قسم اگر اسلام نبود كه بر آن سبقت گرفتى، همواره دنبال آغل گوسفندى بودى كه شير زياد او تو را خوشحال و شير كم او تو را ناراحت مىكرد.
عمرو گفت: اين گفتگو پيش خودت امانت باشد. او نيز عمر را به آن خبردار نكرد. عمربنالخطاب وقتى مىديد كسى در سخن گفتن مغالطه مىكند مىگفت: شهادت مىدهم كسى كه تو را آفريد و عمروعاص را آفريد يكى است.(771) و ظاهر نشان مىدهد كه عمر شيفتهى كلام و جهتگيرىهاى عمروعاص بود و نصِّ سابق شاهد بر همين مطلب است، همانطورى كه شيفتهى معاويه بود و او را به كسراى عرب توصيف نمود.
سيرهى قابل ملاحظه عمروعاص مملو از خدعه و فريب و حيلهگرى است. افراد قريش او را به حبشه فرستادند تا مسلمانان را برگرداند و آنها را به قتل برسانند و از آنها انتقام بگيرند.
و در سفرش با عمارة بن الوليد بن المغيره به حبشه مىبينيم با يك حيلهى شيطانى اقدام به قتل رفيق سفر خود نمود.(772)
عمروعاص سه بار پرچم را براى جنگ با رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) و يك بار در صفين بدست گرفت.(773)
بعد از ارتحال پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) عمروعاص تلاش كرد منصبى عالى در دولت بدست آورد، لذا انضمام خود را به حزبِ قريش كه مخالف با اهلالبيت و انصار بود علنى ساخت.
در مقابل، عمر او را والى فلسطين و پس از آن فرماندهى لشكرهاى مصر نمود. و چون عثمان او را بر كنار نمود، دنيا را به آشوب كشيد و از پا ننشست. و هنگامى كه عثمان كشته شد عمروعاص گفت: من او را كشتم در حالى كه در شام بودم.(774)
و بعد از مدت كوتاهى و در پى توافق او با معاويه بر بدست گرفتن حكومت مصر در مقابل حمايت از معاويه، عمروعاص خونخواهى عثمان را اعلان كرد. و اين قراردادى بود براى فروختن دين به دنيا.
عمروعاص به معاويه گفت: دين خود را به تو نمىدهم مگر آنكه چيزى از دنياى تو را بگيرم، معاويه گفت: مصر را به تو بخشيدم.(775)
و خالد بن سعيد بن العاص (والى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) بر يمن) گفت: عمرو هنگامى داخل در اسلام شد كه هيچ چارهاى بجز داخل شدن در آن نداشت و هنگامى كه نمىتوانست با دست آنرا گرفتار حيلهى خود كند با زبان گرفتار كرد.(776)
و بعد از آنكه پادشاه حبشه گفت: «واى بر تو اى عمرو، مرا اطاعت كن و از او پيروى كن، بخدا قسم او بر حق است و بر كسانى كه با او مخالفت كردند غلبه خواهد نمود همانطورى كه موسى بر فرعون و لشكريانش غلبه كرد»، عمروعاص در ظاهر اسلام را انتخاب كرد لكن در باطن كافر باقى ماند.(777)
على بن ابىطالب (عليه السلام) دربارهى عمروعاص و معاويه و ياران آن دو، فرمود:
قسم به آن خدائى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد اسلام نياوردند لكن تسليم شدند و كفر را مخفى كردند، و چون يارانى يافتند به دشمنى خود با ما بازگشتند، آگاه باشيد آنها نماز را رها نكردند.(778)
و هنگامى كه معاويه به عمروعاص گفت: از من پيروى كن، گفت: براى چه؟ براى آخرت؟ بخدا سوگند آخرتى بهمراه ندارى، يا بخاطر دنيا، بخدا سوگند، پيروى نمىكنم مگر آنكه با تو در آن شريك باشم. گفت: تو شريك من در آن هستى.(779)
و چون عمروعاص به طرف معاويه رفت پسر او عبدالله بن عمرو گفت: پيرمرد بر پاشنهى پاى خود ادرار كرد و دين خود را به دنيا فروخت.(780)
و عتبة بن ابىسفيان به معاويه گفت:
أعْطِ عَمْراً اِنَّ عَمْراً تارِكٌ *** دينَهُ الْيَومَ لِدُنيا لَمْ تُحَزْ
به عمرو عطا كن كه امروز عمرو دين خود را به دنيائى كه هنوز بدست نيامده مىفروشد.
و بعد از آنكه عمرو از معاويه جدا شد، دو پسر او پرسيدند: چه كردى.
گفت: مصر را به ما داد، آندو گفتند: مصر در مقابل پادشاهى عربها چه ارزشى دارد؟ گفت: خدا شكمتان را سير نكند اگر مصر شما را سير نكند.(781)
عمار به عمروعاص گفت: دين خود را به مصر فروختى، مدتى است كه اسلام را به انحراف طلب كردى، بخدا سوگند قصد تو و قصد دشمن خدا فرزند دشمن خدا از استدلال به خون عثمان چيزى غير از دنيا نيست.(782)
و ابن ابىالحديد ذكر مىكند كه معتزله عمروعاص و معاويه را به كفر و الحاد توصيف مىكنند.(783)
ابويعلى مىگويد: همراه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) بوديم كه صداى آواز خواندن كسى را شنيد. فرمود: نگاه كنيد. من بالا رفتم و نگاه كردم، معاويه و عمروعاص را ديدم كه دارند آواز مىخوانند. پس آمدم و به پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) خبر دادم. حضرت فرمود: خداوندا، اين دو را سخت در فتنه واژگون فرما، خداوندا، آندو را به شدت در آتش بيفكن.
همين حديث را احمد بن حنبل نقل كرد و سيوطى تأييد نمود و گفت: اين حديث شاهدى دارد از حديث ابن عباس كه طبرانى آنرا در «الكبير» از او نقل كرده است. طبرانى مىگويد: پيامبر صداى دو نفر را شنيد كه آواز مىخوانند و مىگويند:
لا يَزالُ حَوارى تَلُوحُ عِظامَهُ *** زَوَى الْحَرْبُ عَنْهُ أَنْ يُجَنَّ فَيُقْبَرا
يعنى «هنوز استخوانهاى خويشاوندم بر روى زمين است، جنگ پايان يافته، آيا وقت آن نرسيده كه مخفى گردد و دفن شود؟».
حضرت از آندو پرسيد، به ايشان گفته شد: معاويه و عمروعاص هستند.
فرمود: خداوندا آندو را سخت در فتنه واژگون فرما، خداوندا، آندو را به شدت در آتش بيفكن.(784)
و اين فرمايش شاهد بر كفر اين دو نفر است، و بر سخنان گذشته حضرت دربارهى بنى اميّه اضافه مىشود.
هنگامى كه عمروعاص والى مصر بود پسرش در ميدان مسابقه، اسب مىراند و يك نفر از مصريان بر سرِ گرفتن جايزه با او نزاع كرد و بين خود اختلاف كردند كه اسب برنده از آن كيست؟ پسر والى غضبناك شد و مرد مصرى را زد و در همان حال مىگفت: من پسر گرامىترينها هستم، و چون مرد مصرى به عمر شكايت كرد، عمر والى و فرزندش را خواست و در ميان مردم با صداى بلند از مصرى خواست كه خصم خود را بزند و به او گفت: بزن پسرِ گرامىترينها را... سپس او را دستور داد تا والى را بزند، زيرا پسر او جرأت به زدن مردم نمىكرد مگر با قدرت و سلطه او.(785) و ظاهراً بعد از آن مشاجره عمر، عمروعاص را كتك زد.
ابنالكلبى (هشام بن محمد) متوفاى سال 204 هجرى نسب او را در كتاب مثالبالعرب خود ذكر كرده مىگويد: اما نابغه، مادر عمروعاص ـ كه از اهل حبشه بود ـ او زنى بدكار بود، به همراه دخترانش به مكه آمد، و عاص بن وائل، در ضمن عدهاى از قريش از جمله ابولهب و امية بن خلف و هشام بن مغيره و ابوسفيان با او درآميخت. و عمرو را متولد كرد، پس همگى در او به نزاع برخاستند و هر كدام فكر مىكرد عمرو فرزند خويش است. سپس سه نفر آنها دست از او برداشتند و دو نفر آنها او را خواستند كه آن دو نفر عاص بن وائل و ابوسفيان بودند. و آندو مادرش را در او حكم قرار دادند. و آن زن گفت: او از آن عاص است بعد از آن به او گفته شد: چرا چنين كردى در حاليكه ابوسفيان شريفتر از عاص بود؟
گفت: عاص بر دخترانم انفاق مىكرد و اگر او را به ابوسفيان ملحق مىكردم، ديگر عاص بر من چيزى انفاق نمىكرد، و از فقر و بيچارگى مىترسيدم.
و همانطورى كه سبط ابن جوزى مىگويد، فرزند او، عمروعاص گمان مىكرد مادرش از خاندان عنزة بن اسد بن ربيعه است.(786)
و معظم مفسران روايت كردهاند كه آيهى (إِنَّ شانِئَكَ هُوَالأبْتَرُ)(787) يعنى «همانا عيبجوئى كننده از تو همان مقطوعالنسل است»، دربارهى او نازل شده است.
قرآن نسب پائين او و نسب فرزندان او را نيز بيان كرد. بنابراين فرزندانش از نسل او نيستند.
و غانمه، اين مطلب را تأييد كرد، و امام على (عليه السلام) دربارهى او فرمود، مقطوعالنسل فرزند مقطوعالنسل(788)
و غانمه دختر غانم به عمروعاص گفت: بخدا سوگند من به عيبهاى تو و عيبهاى مادرت آگاهم و من يكى يكى آن عيبها را برايت بازگو مىكنم. از كنيزِ سياهِ ديوانهى احمقى متولد شدى كه ايستاده ادرار مىكرد. و مردان پست و لئيم با وى جمع مىشدند و چون مردى او را ملامست مىكرد نطفه او از نطفه آن مرد نافذتر بود. و در يك روز چهل مرد با او جمع شدند! اما تو، پس تو را گمراهى يافتم گمراه كننده و فساد كنندهاى ناشايست و تو خود رفيق همسرت را بر رختخواب خود ديدى پس نه غيرت كردى و نه منع و انكار نمودى.(789)
و ابوعبيدة بن المثنى متوفاى سال 209 روايت مىكند كه:(790) در روز تولد عمروعاص دو نفر در او به نزاع برخاستند، ابوسفيان و عاص بن وائل، در اينباره حسان بن ثابت گفته است:
أَبُوكَ أَبُوسُفْيان لاشَكَّ قَدْ بَدَتْ *** لَنا فيكَ مِنْ بَيِّناتِ الدَّلائِلِ
يعنى «پدر تو ابوسفيان است بدون هيچ شكّى، و در تو دلائل روشنى براى ما ظاهر و آشكار گرديد».
امام حسن (عليه السلام) به عمروعاص در جمع معاويه و ياران او فرمود: اما تو اى فرزند عاص، امر تو مشترك است، مادرت تو را مجهول و از راه زنا و گناه وضع حمل نمود و چهار نفر از قريش دربارهات نزاع كردند پس بر تو غلبه يافت شُتُركُش آنها، دون مايهترين آنها از نظر خاندان و خبيثترين آنها از نظر جايگاه، سپس پدرت به پا خاست و گفت من از محمد مقطوعالنسل بدگوئى مىكنم آنگاه خداوند دربارهى او نازل كرد آنچه را نازل كرد.(791)
حلبى دربارهى او مىگويد: با مادرش ده نفر به شيوهى جاهليّت زنا كردند.(792)
و هنگامى كه عثمان او را به طرف انقلابيون عراق و مصر فرستاد به او گفتند: خدا بر تو سلام نكند! برگرد اى دشمن خدا! برگرد اى فرزند نابغه! براى ما نه امين هستى و نه مأمون.(793)
عمروعاص بخاطر گرفتن غنائم خواست اسكندريه را فتح كند! پس به عثمان بن عفان دروغ گفت و ادعا كرد آنان عهد خود را با مسلمانان شكستهاند، پس عثمان سفارش كرد كه با اهل آن جنگ كن و آنرا فتح نما. او سربازان را كشت و ذرّيه را به اسارت گرفت، عثمان از اين كار بر او خشمگين شد و كذب نقض عهد آنها برايش ثابت شد لذا دستور داد اسيرانى كه از روستاها به اسارت گرفته شدهاند به جاى خود برگردانند و عمروعاص را از مصر عزل كرد.(794)
و چون خبر كشته شدن عثمان به او رسيد گفت: منم ابوعبدالله كه هرگاه پوست را به شكافم به خون مىاندازم، و گفت: منم ابوعبدالله، در واىالسباع بودم و او را كشتم. سپس به معاويه گفت: بخدا قسم اگر همراه تو بجنگيم، بايد خون خليفه را مطالبه كنيم، از اين كار در سينهام چيزى وجود دارد چون با كسى قتال مىكنيم (يعنى با على عليهالسلام) كه سابقه و فضيلت و خويشى او را مىدانى،(795) لكن ما اين دنيا را خواستهايم، پس معاويه با او مصالحه نمود و مهربانى كرد. و هنگامى كه عمروعاص گفت: اَشْهَدُ أَنْ لا إِلهَ إِلا اللّهُ، عمار بن ياسر به او گفت: ساكت باش در حيات محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) و بعد از آن، آنرا ترك كردى اى عمرو دين خود را فروختى، اميد است هلاك شوى.(796)
خالد بن سعيد بن العاص گفت: اى گروه قريش عمروعاص موقعى در اسلام داخل شد كه هيچ چارهاى نداشت، و هنگامى كه نمىتوانست با دست اسلام را گرفتار كيد و حيلهى خود كند، با زبان گرفتار كرد و از مكر حيلهى او نسبت به اسلام، تفرقه و جدائى او بين مهاجرين و انصار است.(797)
و همين فرزند عاص كه اتفاق نظر بر كفر او وجود دارد و پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) او را لعن نمود، چگونه در طول زمان حكومت عمر بنالخطاب متولى حكومت مصر مىشود؟! عمروعاص مىگويد: ما اين دنيا را خواستار شديم.(798) و ابن عمر گفت: و اما تو اى عمرو انسان بدگمان و دون همّت هستى.(799)
عمروعاص رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) را در مكّه اذيت مىكرد و موقعى كه حضرت از منزل خارج مىشد تا شبانه طواف كعبه كند بر سر راه او سنگ مىگذاشت، پسر خطّاب نيز قبل از اسلام آوردن، پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را آزار مىداد.
عمروعاص جزو آن گروهى بود كه بطرف زينب دختر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)، هنگامى كه براى هجرت از مكه به مدينه خارج شده بود، حركت كردند و او را به شدت ترساندند و هودج او را با چوب نيزهها كوبيدند تا جائى كه فرزندى را كه از ابىالعاص بن ربيع همسرش در شكم داشت مرده بدنيا آورد. و چون به رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) اين خبر رسيد به او بد گفت و بسيار بر حضرت سخت گذشت و آنان را لعن نمود.(800) و معاويه درآمد مصر را به عمروعاص بخشيد.(801)
عمروعاص بعد از شهادت امام على (عليه السلام) بيش از سه سال حكومت نكرد و در سال 43 هجرى به هلاكت رسيد و قبل از مردن به پسر خود گفت: دنياى معاويه را آباد كردم و دين خود را خراب، دنياى خود را ترجيح دادم و آخرتم را ترك كردم، رشد خود را گم كردم تا اجلم فرا رسيد، گويا مىبينم معاويه اموال مرا گرفته و بعد از من به شما بدى مىكند. و عمروعاصِ ابتر (مقطوعالنسل)، پسرش عبدالله فقط دوازده سال عمر مىكند.(802)
پس از آن معاويه اموال عمروعاص را به خود اختصاص داد و برادرش عتبة بن ابىسفيان را والى مصر نمود.(803) و پسر عمروعاص را از حكومت عزل كرد در حاليكه معاويه با عمروعاص پيمان بسته بود كه مصر را به او و خانوادهاش ببخشد. لكن خيلى زود توافق مذكور را نقض كرد.
دربارهى اعمال دنيوى مخالف با خداوند سبحان حسن بصرى گفت: امر مردم را دو نفر فاسد كردند: عمروعاص در روزى كه به معاويه اشاره كرد قرآنها را بالا ببرند و قرآنها حمل شدند و از قاريان بهره گرفت، و خوارج حُكْم كردند و اين حكميت تا روز قيامت باقى خواهد ماند. و مغيرة بن شعبه، او عامل معاوية بر كوفه بود، پس معاويه به او نوشت چون نامهى مرا خواندى عزل شده به طرفم بشتاب، پس دير آمد و چون بر معاويه وارد شد، گفت: چرا دير آمدى؟ گفت: امرى بود كه آنرا آماده و تهيه مىكردم، گفت: چه امرى؟ گفت: بيعت براى يزيد بعد از تو. گفت: آيا انجام دادى؟ گفت: آرى.
گفت: سركارت برگرد.
چون خارج شد به اصحاب خود گفت: پاى معاويه را در جايگاه گمراهى قرار دادم كه تا روز قيامت در آن باشد. حسن (بصرى) گفت: براى همين آنها براى فرزندان خود بيعت گرفتند و اگر چنين نمىشد تا روز قيامت (خلافت) بصورت شورى بود.(804)
هنگامى كه عمروعاص با على (عليه السلام) در جنگ صفين، جنگ كرد و پرچم رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) را در دست داشت، على (عليه السلام) فرمود: اين پرچمى است كه رسول
خدا(صلىالله عليه وآله وسلم)آنرا گره زد و فرمود: «چه كسى با حقش آنرا مىگيرد؟
(در آن زمان) عمرو (به رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)) گفت: حق آن چيست; اى رسول
خدا(صلىالله عليه وآله وسلم)؟ حضرت فرمود با آن از كافرى فرار نكنى و با آن با مسلمانىجنگ نكنى»، به حتم، در حيات رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) با آن ازكافران فرار كرد و امروز با آن با مسلمانان جنگ كرد.(805)

پاورقى:‌


[734]- تاريخالمدينة المنورة 1/502
[735]- البداية و النهاية 6/265
[736]- شرح نهجالبلاغة 2/31 - 34
[737]- المغازى، واقدى 2/930
[738]- تاريخ ابن اثير 2/202
[739]- تاريخ دمشق 60/43
[740]- السيرة الحلبية 3/15
[741]- شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد 1/220
[742]- شرح نهجالبلاغة ابن ابىالحديد 1/220
[743]- السيرة الحلبية 1/180
[744]- مختصر تاريخ ابن عساكر، ابن منظور 18/261
[745]- اُسدالغابة فى معرفةالصحابه، ابن اثير 4/151 كامل ابناثير 3/53، تاريخالمدينة المنورة، ابن شبة 2/662
[746]- شرح نهجالبلاغه 4/80
[747]- عبقرية عمر، عقاد 42
[748]- تاريخ عمر، ابن جوزى 56
[749]- شرح نهجالبلاغه 4/69 ، 6/288، بحارالانوار 30/648
[750]- شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد 2/104
[751]- مروجالذهب مسعودى 3/6
[752]- مستدرك حاكم 4/480
[753]- بحارالانوار 30/653
[754]- السيره الحلبية 3/15
[755]- الاغانى 15 - 138 چاپ سامى
[756]- مغيره بن شعبه به صومعهى هند دختر نعمان بن منذر كه راهبهاى كور بود رفت تا از او خواستگارى كند، پس گفت: اگر به خواستگارى من بخاطر زيبائى يا حالتى مىآمدى قبول مىكردم لكن مىخواهى در محافل عرب با من شرافت پيدا كنى و بگوئى: با دختر نعمان بن منذر ازدواج كردم، والا چه خيرى در ازدواج مرد يك چشم و زن كور وجود دارد؟ پس مغيره پيغام داد، امر شما چگونه بود؟ گفت: ديشب هيچ عربى روى زمين نبود مگر آنكه از ما حذر مىكرد و به ما رغبت داشت، و امروز عربى روى زمين وجود ندارد مگر آنكه ما از او حذر مىكنيم و به او رغبت داريم، شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد 8/305
[757]- سير اعلام النبلاء، ذهبى 3/122
[758]- مروجالذهب مسعودى 2/373
[759]- البداية و النهاية، ابن كثير 8/17
[760]- انسابالاشراف، بلاذرى 5/111 - 112
[761]- تاريخ طبرى 4/127
[762]- صحيح مسلم، كتاب الايمان، صحيح ترمذى 2/301، صحيح نسائى 2/271
[763]- السيرة الحلبية 1/180
[764]- شرح نهجالبلاغة 6/283
[765]- شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد 5/31، 6/240
[766]- القضاة، كندى 33
[767]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 1/58
[768]- المغازى، حاكم 3/43
[769]- التلخيص، ذهبى
[770]- سيرة ابن حبّان 1/319
[771]- كتابالحيوان، جاحظ 5/587 و گفت: سزاوار نيست ابوعبدالله روى زمين راه برود مگر آنكه امير باشد، الاصابة 5/3
[772]- نسب قريش 322
[773]- انساب الاشراف 1/195
[774]- شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحديد 2/103، تاريخ طبرى 3/559
[775]- وقعة صفين ص 34-39، تاريخ يعقوبى 2/184-186، تاريخ ابن خلدون 2/625
[776]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 3/319
[777]- سيرهى ابن هشام 3/319
[778]- كتاب صفين، ابن مزاحم 215
[779]- العقد الفريد 4/144
[780]- شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد، 2/63 ، خطبهى 26
[781]- وقعة صفين ص 34 - 40، شرح نهجالبلاغة 2/61-67 خطبهى 26، تاريخ يعقوبى 2/184-186، رغبة الآمل فى كتابالكامل مج 2 / ج 3/210، قصصالعرب 2/368 شماره 149
[782]- تذكرهى ابن جوزى ص 92، وقعة صفين ص 320
[783]- شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد 4/537
[784]- القول المسدد فى مسند احمد، ابن حجر ص 60
[785]- عبقرية عمر، عقاد ص 45
[786]- تذكره ابن جوزى ص 117، السيرة الحلبية 1/47، العقد الفريد 1/164
[787]- طبقات ابن سعد 1/115، المعارف ابن قتيبه ص 124، تاريخ دمشق، ابن عساكر 7/130
[788]- جمهرة الرسائل 1/486
[789]- المحاسن و الاضداد، جاحظ 102 - 104، المحاسن و المساوى، بيهقى 1/69 - 71، واروى بنت حارث بن عبدالمطلب نيز نسب پائين معاويه و عمروعاص را ذكر كرد، بلاغات النساء ص 27، العقد الفريد 1/164، روضالمناظر 8/4، ثمرات الاوراق 1/132 دائرةالمعارف فريد وجدى 1/215، و ابن عباس به عمر گفت: تو از لئيمان فاجر هستى... در قريش وارد شدى و از قريش نيستى تو همان كسى هستى كه بين دو رختخواب سقوط كردى، نه در بنى هاشم توشه دارى و نه در بنى عبد شمس مركب، تو همان گنهكار زناكارى، العقد الفريد، ابن عبد ربه 3/203
[790]- كتابالانساب، شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد 2/100
[791]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 2/101
[792]- السيرة الحلبية 1/43
[793]- انسابالاشراف، بلاذرى 5/111 - 112
[794]- الاستيعاب 2/435، شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد 2/112
[795]- انساب الاشراف بلاذرى 5/74-87، تاريخ طبرى 5/108 - 124، كامل ابن اثير 3/68، تذكره، ابن جوزى 49، جمهرة رسائلالعرب 388، شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحديد 2/102
[796]- تذكرهى ابن جوزى 53، كتاب صفين، نصر بن مزاحم 176، شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحديد 2/373
[797]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 6/32
[798]- تاريخ طبرى 3/560
[799]- وقعة صفين ص 63
[800]- روايت را واقدى نقل كرد، شرح نهجالبلاغة ابن ابىالحديد 6/282
[801]- النزاع و التخاصم، مقريزى ص 124 چاپ دارالمعارف - مصر
[802]- المعارف، ابن قتيبة 125
[803]- تاريخ يعقوبى 2/222
[804]- تاريخ الخلفاء، سيوطى 1/205
[805]- الاخبار الطوال، ابوحنيفة احمد بن داود الدينورى چاپ الحلبى و شركاه 5/174