ديدگاههاى دو خليفه

نجاح الطائى
مترجم: رئوف حق پرست

- ۹ -


اعتماد عمر بر حيلهگران زيرك عرب

غالب افراد مجموعهى سقيفه از حيلهگران زيرك بودند، زيرا مغيرة بن شعبه دربارهى ابوبكر و ابوعبيدهى جراح مىگويد: گفته مىشد دو نفر داهيهى قريش، ابوبكر و ابوعبيدهى جراح هستند.(642)
دارالندوه مَقرّى براى منعقد كردن جلسات قريش در روز شنبه بود لذا روز شنبه را روز مكر و خدعه ناميدند.(643) و در همين روز تلاش براى قتل رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)را مطرح كردند اما ناكام شدند بنابراين قريش غالباً مانند يهوديان متوسّل به مكر و حيلهگرى مىشدند.
حيلهگرى قريش بحدى بود كه مسلم بن عقبهى مزنى، به حصين بن نمير كه متوجه جنگ با ابن زبير در مكه شده بود سفارش كرد و گفت از خدعههاى قريش برحذر باش.(644)
معاويه از عمروعاص پرسيد كداميك از ما دو نفر زيركتر و حيلهگرتريم؟
(عمروعاص) گفت: من براى امور ناگهانى و تو براى فكر كردن.(645)
معاويه خيلى زيرك حيلهگر بود.(646) مروان، ضحاك بن قيس را در مرج راهط فريب داد زيرا تعهد كرد و او را به صلح دعوت نمود، و چون اطمينان كردند، بر آنان حمله كرد در حاليكه نه عُدهاى داشتند و نه آمادگى و همين سبب هزيمت آنان گرديد.(647)
و مصعب با لشكر مختار كه شش هزار نفر بودند مصالحه كرد، سپس آنان را به قتل رساند.(648)
و بخاطر قضيهى حَوأب، عايشه قسم ياد كرد كه ديگر با عبدالله بن زبير سخن نگويد زيرا به حيله رفتن به بصره را برايش خوب جلوه داده بود.(649)
عادت قريش در زمان جاهليت بصورت اعتماد بر حيلهگران زيرك و تشويق افراد در پيمودن همين مسير ظاهر مىشد. عمر هم بر حيلهگران زيرك عرب اعتماد كرد و آنان را به خود نزديك نمود. آنان عبارت بودند از: معاوية بن ابىسفيان و مغيرة بن شعبه و عمروعاص و عبدالله بن ربيعهى مخزومى و كعبالاحبار و تميم دارى. ابوبكر و عايشه داراى درجهاى عالى در زيركى بودند.
مغيرة بن شعبه سعى كرد مقام ممتازى بين اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) بدست آورد تا او را قادر بر بدست آوردن منصبى عالى در دولت نمايد. امام على (عليه السلام)دربارهى او فرمود: او در اسلام وارد نشد مگر براى پناه بردن به آن، بعد از آنكه جماعتى از قوم خود را فريب داد و آنها را كشت و اموالشان را ربود.(650)
بنابراين مسلمان شدن او بخاطر عقيدهاى دينى نبود بلكه بخاطر مصلحتى شخصى بود.
و بعد از ارتحال پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)، نقش او بهمراه رجال سقيفه بروز و ظهور پيدا كرد و با آنها در كشيدن نقشه و اجراى ماجراى سقيفه و پيامدهاى بعد از آن شركت نمود.
در خلال حضور او در سقيفه، و همراهى او با شركتكنندگان در هجوم به خانهى فاطمه (عليها السلام)، نقش او در ميان رجالى كه درصدد بدست آوردن مركزى سياسى در دولت بودند بيشتر ظاهر گرديد، و ملاحظه مىكنيم او بهمراه عمر و ديگران در هيئت اعزامى ابوبكر براى راضى كردن عباس بن عبدالمطلب به بيعت با ابوبكر در مقابل سهيم شدن در قدرت، شركت كرد... و اصل اين فكر از ذهن مغيره تراوش كرده بود و دولت زحمتهاى مغيره را در ترغيب مردم به بيعت با ابوبكر محترم شمرد و او را به حكومت بحرين اعزام كرد.
و هنگامى كه عثمان بعد از بيعت به خانه فاطمه دختر قيس رفت، مغيرة بن شعبه به سخنرانى برخاست و گفت: اى ابامحمد، الحمدالله كه خداوند تو را موفق نمود، بخدا سوگند، غير از عثمان كسى سزاوار آن (خلافت) نبود. و على (عليه السلام)نشسته بود، پس عبدالرحمن گفت: اى پسر دبّاغه، تو را چه به اين كارها، بخدا سوگند با احدى بيعت نكردم مگر آنكه همين سخن را دربارهى او گفتى.(651)
ابوبكر و عمر حيلهگرى و زيركى مغيره و عمروعاص را تشخيص دادند و بر آنها اعتماد نمودند، و اين دو نفر در ترسيم و اجراى نقشهى بيعت ابوبكر و بيعت عمر و بيعت عثمان و بيعت معاويه سهيم شدند. و در پى وفات عمروعاص مغيره براى بيعت يزيد نقشه كشيد.
امام على (عليه السلام) نقشهى فريبكارانهاى را كه از ابتداى سقيفه تا بيعت معاويه كشيده بودند، بيان كرد و به عمر بعد از آنكه با ابوبكر بيعت كرد، فرمود: اكنون از پستان خلافت بدوش تا در آينده قسمتى از آن نصيب تو گردد. امروز او را عهدهدار حكومت مىكنى تا فردا آنرا بتو بازگرداند.(652)
على (عليه السلام) دربارهى بيعت گرفتن ابوبكر براى عمر فرمود: عجبا: ابوبكر كه در حيات خود از مردم مىخواست عذرش را بپذيرند چگونه در هنگام مرگ خلافت را به عقد ديگرى درآورد.(653)
و دربارهى بيعت ابن عوف با عثمان فرمود: فريب بود آنهم چه فريبى.(654)
و ملاحظه مىكنيم كه اين چنين ابن شعبه و عمروعاص با كسى كه دوست داشتند و كسى كه توافق كرد در قدرت با آنان مشاركت كند بيعت كردند.
در حاليكه مغيره با دست خود فاطمه دختر محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) را كتك زد و در به آتش كشيدن خانهى او شركت كرد، عمروعاص نيز بعد از ماجراى سقيفه به انصار هجوم برد، چون از بيعت با ابوبكر خوددارى كردند.(655)
على (عليه السلام) فرمود: بدترين وزراى تو كسى است كه براى اشرار قبل از تو وزير باشد.(656)
و در قضيهى حكميّت، حضرت على (عليه السلام) فرمود: براى قريشى، (عمروعاص) صلاحيت ندارد مگر مانند خودش (ابن عباس).(657)
و عمروعاص در اواخر عمرش دربارهى ماجراى حكميّت گفت: من معاويه را تثبيت كردم.(658)
بنابراين حاصل مطلب توافق مكّاران و زيركان قريش و عرب مثل ابن شعبه و عمروعاص و ابن ابىربيعه و كعب و معاويه بر دشمنى با اهلبيت (عليهم السلام) و يارى دادن دشمنان آنان بود.
و اين چنين ديدگاه اسلام دربارهى حكومت، بدست داهيان عرب و گرگهاى درنده آن نابود گرديد، داهيانى كه هيچكدام از اصول و اديان را محترم نمىدانستند و براى ارزشها منزلتى نمىديدند.
وجه اشتراك واليان ابوبكر اين بود كه همگى آنان در مقابل خليفهى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)على بن ابىطالب (عليه السلام)ايستادند و در جنگ جمل و صفين با وى به جنگ پرداختند، در حاليكه او به نصّ الهى و وصيّت پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و بيعت همگانى، خليفهى مسلمانان بود. رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: كسى كه از طاعت خارج شود و از جماعت جدا شود آنگاه بميرد، به مرگ جاهليت مرده است.(659)
و رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: اى على تو را دوست ندارد مگر مؤمن و دشمن نمىدارد مگر منافق.(660)
در نتيجه، اين داهيان مكّار ديدگاه حكومت در اسلام را كه بر مبناى نص و شورى استوار است زيرپا گذاشتند و بدست خود پاره پاره كردند. و عدهاى از روى اشتباه قانع شدند كه نظريهى حكومت اسلامى بر وصيّت شخصى يك نفر يا بر نظريهى غلبه استوار است.
و چنانچه زيرك اول، مغيره باشد، مسلماً زيرك دوم كه حكومت عمر و ابوبكر را نصرت داد عمروعاص است، وى در زيركى بحدى رسيد كه رجال قريش او را بهمراه يك نفر ديگر اعزام كردند تا پادشاه حبشه را به برگرداندن مهاجرين به مكه راضى كنند.
و هنگامى كه عمروعاص در قانع كردن پادشاه حبشه در روز اول ناكام شد، گفت: بخدا سوگند فردا براى او چيزى مىآورم كه جمعيتِ آنان را پراكنده نمايد. پس رفيقش گفت: اين كار را نكن زيرا خويشاوندانى دارند. و چون روز ديگر شد به نجاشى گفت: اين گروه دربارهى عيسى سخنى سخت مىگويند.(661)
و چنانچه نصرت الهى براى مهاجرين و دفاع جعفربن ابىطالب نبود تلاش عمروعاص در بازگرداندن مهاجرين به نتيجه مىرسيد.
نقش واقعى عمروعاص بعد از سقيفه نمايان گرديد، زيرا براى تهاجم به انصار و مذمت و تضعيف آنها حركت كرد، چون از بيعت با ابوبكر خوددارى كرده بودند. لذا با عكرمة بن ابىجهل در مذمت انصار و بيان معايب آنان در جاهليت شركت كرد. و بخاطر همين شركت فوقالعادهى او در حمايت از نظام، ابوبكر او را براى فرماندهى لشكرى در شام فرستاد و عمر او را براى حكومت مصر معين كرد و معلوم است كه حاكم بر مصر حاكم بر كل آفريقاست.
داهيه سوم، عبدالله بن ابىربيعهى مخزومى رفيق عمروعاص در سفرش به حبشه بود.
عادت قريش بر اين بود كه داهيان (حيلهگران زيرك) را به مأموريتهاى حساس و مهم بفرستد. و در پى تلاش براى بازگرداندن مسلمانان از حبشه، قريش دو نفر را كه در آنها توان راضى كردن پادشاه حبشه يافته بودند انتخاب كردند، آندو نفر عبدالله بن ابىربيعه و عمروعاص بودند.
عمروعاص در سفر سابق خود به حبشه با عمارة بن وليد، داهيهى بنى مخزوم همراه بود، لكن در پى توطئهاى كه برايش چيده شد شاه او را كشت،(662) و حوادث روزگار چنين پيش آورد كه عمر بنالخطّاب وادار شود اين دو شخصيّت مهم را بر دو اقليم مهم يعنى مصر و يمن حاكم نمايد. و اين دو نفر كه تازه اسلام آورده بودند حتى در خواب هم نمىديدند كه مسؤليتى بمراتب كمتر از چنين مسؤليتى بدست آورند، چه رسد به آنكه مسؤليتى چنين حساس را بدست آوردند. در حاليكه خليفه عمر از واگذار كردن شهر كوچك حمص به عبدالله بن عباس خوددارى مىكرد.
و داهيه چهارمى كه در دولت عمرى به موقعيت ممتازى دست يافت معاوية بن ابىسفيان بود، سيوطى دربارهى او مىگويد: معاويه از كسانى بود كه به زيركى و حيلهگرى توصيف مىشد.(663)
او والى شام و مسؤول ناوگان دريائى شد و بيش از صدهزار سرباز تحت امر او بودند. و عمر مايل نبود هيچكدام از عمّال او نشانهاى از ابهت و جلال داشته باشند مگر معاويه كه دربارهى او نظرى ديگر داشت، زيرا وى را به كسراى عرب توصيف نمود!(664) و براى خلافت آماده ساخت.
معاويةاى كه ابوسفيان را به خاطر اسلام آوردن اجبارى مسخره مىكرد، اكنون والى بزرگترين ولايت اسلامى و آماده براى جهيدن بر منصب خلافت گرديد. نظر عمر و معاويه در لزوم همكارى با مغيره و عمروعاص و كعب و ابوهريره و تميمدارى و ابن ابىربيعه و وليد و سعيد بنالعاص موافق همديگر بود. زيرا معاويه مانند عمر، مغيره و عمروعاص را براى حكومت كوفه و مصر فرستاد. و ابوهريره را براى حكومت مدينه فرستاد و همين شخص را عمر به حكومت بحرين و بعد از آن به حكومت عمان فرستاده بود.
و داهيه پنجم كعبالاحبار بود كه به عمر نزديك شد و قدرت اين مرد در جعل و وارد كردن اخبار يهودى در احاديث مسلمانان ظهور و بروز پيدا كرد و همانطورى كه در جاى خاص خود گفتهايم، قادر شد عمر را قانع كند به شام برود و از رفتن به عراق خوددارى نمايد.
او همان كسى بود كه عمر را در سفر به شام همراهى كرد و او را به مخاطرهآميز بودن خلافت امام على (عليه السلام) واقف ساخت و در همان حال به خلافت معاويه اشاره مىكرد و مقدماتش را فراهم مىساخت.(665)
كعب با آن قدرت فوقالعادهى خود توانست بسيارى از حقايق را تحريف كند و بسيارى از جعليات را در شريعت و سيرهى مسلمانان وارد نمايد.
و كمترين چيزى كه دربارهى كعب گفته مىشود، اينست كه ابوهريره يكى از دستپروردههاى او بود! و او يكى از كسانى بود كه زمينه خلافت معاويه را فراهم كرد.
بنابراين چشم راست كعب متوجه قبضه كردن قدرت مسلمانان و چشم چپ او متوجه تحريف ميراث و دين آنها! و قلب او مشغول بررسى راههاى تسلط بر فلسطين بود!
و در زمان آشوب خلافت عثمان، كعب به خلافت معاويه بعد از عثمان فرياد زد. زيرا وكيع از اعمش از ابوصالح نقل كرد كه مردى با عثمان دشمنى مىكرد و مىگفت:
اِنَّ الأميرَ بَعْدَه عَلِىٌّ *** وَ فِى الْزُبَيرِ خُلُقٌ رَضِىُّ
يعنى امير بعد از عثمان على است و در زبير اخلاق پسنديده وجود دارد. پس كعب گفت: بلكه امير دارندهى قاطر ابلق (يعنى معاويه) است، چون خبر به معاويه رسيد نزدش آمد و گفت: اى ابااسحاق چرا چنين مىگوئى در حالى كه اينجا على و زبير و اصحاب محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) هستند؟
گفت: تو صاحب آن هستى. و چه بسا تقدير شده باشد من همين را در كتاب اول يافتهام.(666)
يوسف بن الماجشون دربارهى اهتمام عمر نسبت به مردان و زنان زيرك و حيلهگر ذكر مىكند كه: چون كار معضل، او را خسته و ناتوان مىكرد نوجوانان را فرا مىخواند و بخاطر تيزهوشيشان با آنان مشورت مىكرد.
و از كسانى كه با ابوبكر و عمر كار كردند تميمدارى داهيهى مسيحى بود كه به اسلام تظاهر مىكرد. و اين چنين حكومت اسلامى زيرنظر تميم نمايندهى مسيحيان و كعب نمايندهى يهوديان و نمايندگان قريش و اعراب متظاهر به اسلام، يعنى معاويه و عمروعاص و ابن ابىربيعه و مغيره و ابوسفيان و ابن ابىسرح قرار گرفت. تميمدارى و كعب اهتمام زيادى در تحريف ميراث و دين اسلامى نمودند و به وضع اكاذيب لازم و ضرورى براى انهدام و نابودى آن پرداختند تا از اين فرصت بدست آمده نهايت استفاده را ببرند. و اين داهيان بجز كسانى كه وفات يافتند مانند ابن ابىربيعه همگى در زمان معاويه باز هم بر همان مناصب سابق خود دست يافتند. همانطورى كه ابوبكر و عمر خيلى زود قدرت امالمؤمنين عايشه را تشخيص دادند و بر او اعتماد نمودند و در مدينه او را به عنوان يكى از صاحبان فتوى قرار دادند. و عمر او را يكى از سه زنى قرار داد كه بالاترين حقوق ساليانه را مىگرفتند كه حتى از مقدار موردنياز خليفه يا هر زن و مرد مسلمانى بيشتر بود.(667)
قدرت شخصيت عايشه در زمان وفات پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و خلافت ابوبكر و خلافت عمر و شورش وى بر عثمان و فتواى به قتل او و در حوادث جنگ جمل براى خونخواهى عثمان ... و در بيان احاديث مناسب با هر زمان و مكانى به وضوح آشكار گرديد.
قيس بن سعد بن عباده دربارهى فاسقان عرب مانند عمروعاص و مغيرة بن شعبه و كعبالاحبار و ابوهريره و عتبة بن ابوسفيان و سعيد بن العاص و مروان و ابن ابى سرح كه با معاويه همكارى كردند و اطراف او را گرفتند چنين نوشت: نزد تو گروه گمراه و گمراهكننده، طاغوتهائى از طاغوتهاى ابليس وجود دارند.(668)
و تعدادى از افراد اين مجموعه در سقط جنين دو دختر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) زينب و فاطمه (عليها السلام) شركت كردند.(669)
عمر يكى از داهيان و سياستمداران عرب بود و كارهاى او در زمان پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)و زمان خلافت ابوبكر و زمان خلافت خويش روشنگر همين مطلب است.
او گفت: با بدگمانى و سوءظن، خود را از دست مردم محافظت كنيد.(670)
عمر در توصيف خود مىگويد: فريبكار نيست اما فريبكار او را فريب نمىدهد.(671)و همين اعتراف به زيركى و داهيه بودن خويش است.
و از مطالبى كه داهيه بودن و ذكاوت عمر بنالخطاب را تأييد مىكند سخن مغيرة بن شعبه به عمروعاص است كه گفت: آيا تا به حال كارى كرده يا دربارهى عمر فكرى از ذهن گذراندهاى كه عمر آن را فهميده و به تو بازگو كرده باشد؟ بخدا سوگند نديدم عمر را كه با يك نفر خلوت كرده باشد مگر آنكه دلم براى او ـ هركه باشد ـ سوخت.(672)
شعبى به نقل از ابن اثير جزرى مىگويد: داهيان (زيركان حيلهگر) عرب چهارنفرند: معاوية بن ابىسفيان و عمروعاص و مغيرة بن شعبه و زياد.
ابوعمر در كتاب «الاصابة» مىگويد: او (زياد) از خطباى فصيح بود كه ابوموسى اشعرى او را كاتب خويش نمود و بر قسمتى از بصره بكار گرفت و عُمَر او را باقى گذاشت.(673)

ذكاوت ابن عباس

عبدالله بن عباس به ذكاوت شناخته شد و معاويه دربارهى او گفت: او را تحريك كنيد تا سخن بگويد، و به حقيقت وصف او برسيم و بركُنه معرفت و آگاهى او واقف شويم و دم و نفس برَّندهى او را كه از ما بازگرفته و ذكاوت نظر او را كه بر ما پوشيده مانده بشناسيم.
پس از آن معاويه به او گفت: اى ابنعباس چه چيزى على را بازداشت كه تو را به حكميّت بفرستد.
گفت: بخدا سوگند اگر چنين مىكرد عمروعاص با شترانى سركش روبرو مىشد كه ممارست با آنها شانههايش را به درد مىآورد، من عقل او را زايل مىكردم و نفس كشيدن او را سخت مىكردم و باطن قلب او را آتش مىزدم پس هيچ امرى را محكم نمىكرد و هيچ خاكى را نمىتكاند مگر آنكه تحت نظر و سمع من بود.(674)
معاويه همچنين گفت: خدا خيرت دهد اى ابن عباس، روزها از تو بجز شمشير برّان و رأى اصيل چيزى را ظاهر نمىكند و بخدا قسم اگر هاشم متولد نمىكرد غير تو را از تعدادشان چيزى كم نمىشد.(675)
عمروعاص در روز حكميّت به عتبة بن ابىسفيان گفت: «آيا نمىبينى ابن عباس هر دو چشم خود را گشوده و گوشهاى خود را پهن كرده و اگر مىتوانست با آنها سخن بگويد، سخن مىگفت و غفلت اصحاب او با هوشيارى او جبران شده است و اين ساعت طولانى ماست، او را از سر من بازكن»(676)
و هنگامى كه معاويه به ابنعباس گفت: شما به چشم مبتلا مىشويد (و كور مىشويد) ابنعباس گفت: و شما به بصيرت مبتلا مىشويد (و بصيرت خود را از دست مىدهيد و كوردل مىشويد).(677)
ابن عباس كشف عورت عمروعاص در مقابل امام على (عليه السلام) را در جنگ صفين براى خود او توصيف كرد و گفت: به اميد نجات، عورت خود را به او ارزانى داشتى و از ترسِ حملهى او سوئهى خود را ظاهر كردى، تا مبادا كه با سطوت و سيطره خود تو را ريشهكن كند.(678)
و عمر به همنشينان خود گفت: افسوس بر ابن عباس! عجبا، هرگز نديدم با كسى نزاع كند مگر آنكه او را مغلوب كرد.(679)
و برغم ذكاوت ابن عباس عمر از تعيين او به عنوان والى بر حمص طبق نظريهى خود، امتناع كرد! زيرا او هاشمى بود.
و هنگامى كه عامل حمص مُرد، عمر ابن عباس را فرا خواند و قصد والى نمودن او كرد، سپس از نظر خود برگشت و علت را بيان كرد و گفت: اى ابنعباس مىترسم بر سرم بيايد آنچه مىآيد (يعنى بميرم) و تو هنوز عامل باشى پس بگوئيد بطرف ما بيائيد و برخلاف ديگران نبايد بطرف شما بيايند.(680)
و اين چنين عمر، ابن عباس زيرك مؤمن را مهمل گذاشت و زيركان عرب را كه التزام به هيچ اصل و آيينى نداشته به خدمت گرفت. ابوبكر و عمر و عثمان، قيس بن سعد بن عباده را نيز مهمل گذاشتند، در حاليكه او يكى از زيركان باايمان عرب بود و او را يكى از پنج داهيه عرب بشمار آوردند كه آنها معاويه و عمروعاص و قيس بن سعد و مغيرة بن شعبه و عبدالله بن بديل بودند.(681)
حلبى در سيرهى خود مىگويد: كسى كه بر ماجرائى كه بين او و بين معاويه اتفاق افتاد واقف شود متوجه فزونى عجيب عقل او مىگردد.
ابن كثير مىگويد: على (عليه السلام) او را متولى نيابت مصر نمود و با عقل و حيله و سياست خود در برابر معاويه و عمروعاص ايستادگى مىكرد.(682)
معاويه به مروان و اسود بن ابىالبخترى نوشت: على را با قيس بن سعد و رأى و تدبيرش مدد رسانديد، بخدا قسم اگر او را با صد هزار سرباز يارى مىكرديد كمتر خشمگين مىشدم از اينكه قيس بن سعد را به طرف على فرستاديد.(683)
قيس ابن سعد گفت: اگر نمىشنيدم كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) مىفرمايد: مكر و خدعه در آتش است، من از مكّارترين اين امّت بودم.(684)
و همچنين گفت: اگر اسلام نبود حيلهاى به كار مىبردم كه عربها طاقت آنرا نداشتند.(685)
رابطه قيس و پدرش با ابوبكر و عمر خوب نبود، زيرا قيس در سريّهاى بود كه ابوبكر و عمر نيز در آن شركت داشتند. و او قرض مىگرفت و به مردم طعام مىداد، پس ابوبكر و عمر گفتند: اگر اين جوان را رها كنيم تمام اموال پدرش را فنا مىكند، و با مردم به راه افتادند، چون اين خبر بگوش سعد رسيد پشت سر پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) قيام كرد و گفت: چه كسى مرا از پسر ابىقحافه و پسر خطاب نجات مىدهد، پسرم را به حساب من به بخل وا مىدارند.(686)
ابوبكر و عمر، سعد و قيس را برغم جهاد و عقلشان در وظيفهاى استخدام نكردند و سعد با آندو بيعت نكرد، لذا سعد به دستور عمر به قتل رسيد و قيس از سلطه و قدرتى كه داهيان فاسق (معاويه و عمروعاص و مغيره) به تنآسائى و تنعم در آن بسر مىبردند، دور ماند.

گرفتن نصف اموال كارگزاران

ابن سعد از ابن عمر نقل مىكند كه: عمر به كارگزاران خود امر كرد و اموالشان را برايش نوشتند. و سعد بن ابىوقاص از جملهى آنها بود. و عمر در اموال با آنان شريك شد و نصف اموالشان را گرفت و نصف ديگر را به آنان داد.
شعبى نقل مىكند كه چون عمر، عاملى را استخدام مىكرد اموال او را ثبت مىكرد.(687)
خزيمة بن ثابت گفت: عمر هرگاه عاملى را استخدام مىكرد برايش مىنوشت و بر او شرط مىكرد كه بر اسب تركى سوار نشود و غذاى نرم نخورد و لباس نازك نپوشد و درگاه خود را بر حاجتمندان نبندد، و اگر چنين كند عقوبت و مجازات بر او جارى مىشود.(688)
در كتاب كنزالعمال از عبدالحكيم در فتوح مصر از يزيد بن ابىحبيب نقل شده است كه: او نصف اموال آنها را گرفت. و عدهاى بر اين كار عمر اشكال كرده مىگويند: اگر خليفه از خيانت عمّال خود يقين داشت چرا آنان را در مقام خود باقى گذاشت و اگر از خيانت آنان يقين نداشت چرا گرفتن نصف اموال آنان را جايز دانست؟!
ابن ابىالحديد مىگويد: عمر خائنينِ از كارگزاران خود را مورد مصادره قرار مىداد و ابوموسى اشعرى را مورد مصادره قرار داد كه عامل او بر بصره بود و به او چنين گفت: خبردار شدهام كه دو كنيز دارى و به مردم از دو ديگ غذا مىدهى، و بعد از مصادره او را به عمل و مقام خود بازگرداند.(689)
عمر جوابى به نامهى عمروعاص نوشته بود كه در آن چنين آمده است:
من اهميتى به چيدن جملات تو و تفصيل آنها نمىدهم، شما گروه اُمرا اموال را خورديد و به عذرها اطمينان پيدا كرديد، صرفاً آتش مىخوريد و ننگ را به ارث مىبريد و محمد بن مسلمه را براى تقسيم اموالى كه در اختيار دارى به سويت فرستادم والسلام.(690)
و ابن جوزى ذكر كرد كه: عمر نصف اموال چند نفر از كسانى را كه عزل كرد گرفت و سعد بن ابى وقاص و ابوهريره از آنان به شمار مىروند.(691)
ملاحظه مىكنيم كه خليفه عمر نصف اموال سلمان فارسى و حذيفة بن اليمان و عمار ياسر را نگرفت چون ثروتى نداشتند. و گفته مىشود كه عمر، عمار ياسر را والى كوفه قرار نداد بلكه او را در زمان سعد بن ابىوقاص به امامت نماز جماعت آنجا نصب نمود.(692)
عمر نصف اموال معاوية بن ابىسفيان را نگرفت و او را از مقاسمه اموال و از توبيخ بخاطر استخدام نگهبان و به راه انداختن هيئتهاى عظيم و محجوب ماندن از مردم استثنا نمود.
ما در نام تمامى واليانى كه عمر نصف اموالشان را گرفت دقت كرديم ولى از معاويه نامى نيافتيم! در حاليكه على (عليه السلام) به زياد، امين بيتالمال بصرة چنين نوشت: اگر خبردار شوم كه در غنائم مسلمانان به كم يا زياد خيانت كردهاى چنان بر تو سخت مىگيرم كه فقير و مسكين و خوار و ناچيز گردى. والسلام.(693)

استخدام آزادشدگان

   ابوبكر و عمر آزادشدگان را بيش از مسلمانان باسابقه استخدام كردند.
خليفه عمر بن الخطاب گفت: اگر به گذشته باز مىگشتم و از نو شروع مىكردم يك نفر از آزاد شدهها را به كار نمىگرفتم.(694)
عمر بعد از مجروح شدن سخن مهمى به عثمان گفت: گويا مىبينم قريش بخاطر دوست داشتن تو، اين امر (خلافت) را به گردن تو انداخته است. و تو بنىاميّه و بنى ابى معيط را بر گردن مردم سوار كرده و در غنائم، آنان را مقدّم داشتهاى.(695)
و قبل از مردن، عثمان را به كشته شدن در اثر هجوم مردم و ذبح شدن در بستر بخاطر بخشيدنِ بدونِ انصافِ اموال به بنىاميّه، هشدار داد. و ظاهر خبر نشان مىدهد كه اين هشدار برگرفته از سخن رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) است.(696) و عدهاى بر عمر بخاطر استخدام آزادشدگان احتجاج كردند كه در كتاب شرح نهجالبلاغه گفتار آنان ذكر شده است:
ـ عجيبتر از آن، سخن عمر در پاسخ كسانى بود كه مىگفتند: تو يزيد بن ابىسفيان و سعيد بن العاص و معاويه و فلان و فلان را كه از مؤلفهى قلوبِ از آزادشدگان و فرزندان آزادشدگان هستند به كار گرفتى و على و عباس و زبير و طلحه را رها كردى.
او گفت: اما على، او هوشيارتر از آنست، و اما آن گروه از قريش، من مىترسم در شهرها پراكنده شوند و فساد را در آنها زياد كنند.(697)
او عدهاى را والى نكرد چون مىترسيد طمع نموده داعيهدار حكومت شوند. اما معلوم نيست چرا شش نفر را با شرايط مساوى در شورى نامزد خلافت نمود. آيا از اين كار، چيزى نزديكتر به فساد وجود دارد؟
انحطاط واليان و فساد و فسقشان بصورتى قابل توجه در زمان عثمان شروع شد; زمانى كه عبدالله بن عامر والى عثمان بر بصره و فارس، قسم ياد كرد اگر بر شهر استخر فارس دست يابد آنقدر بكشد تا خون از دروازهى شهر جارى شود...
و يكى از امراى خود را در يك لشكر بر استخر جانشين كرد تا شهر را حفظ كنند. پس مسلمانان شهر را نقب زدند و در غفلت كامل ناگهان مسلمانان را در شهر به همراه خود ديدند. آنگاه ابن عامر در كشتار آنها زيادهروى كرد اما خون از دروازه جارى نمىشد، به او گفتند خلق را نابود ساختى، پس دستور داد آب آوردند و بر خون ريختند تا از دروازه جارى شد.(698)
وليد بن ابى معيط به شيوهى قُدّامة بن مظعون پيش رفت و شراب خورد و يك نفر جادوگر يهودى را آورد تا در مسجد كوفه هنرنمائى كند...(699)
و عثمان، عبدالله بن ابى سرح را (كه از طرف پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) مورد لعن واقع شده بود) به عنوان والى آفريقا منصوب كرد...
اوج گرفتن حالت انحراف در زمان عثمان منجر به رها شدن شرارهى انقلاب عليه خليفه در كوفه و بصره و مصر گرديد.
و فرق بين دو حالت اين بود كه واليان از عمر بنالخطاب حساب مىبردند و از عثمان بن عفان هيچ واهمهاى نداشتند، لذا عمر بر ادارهى دولت مسلط شد برخلاف عثمان كه ادارهى آنرا به مروان واگذار نمود.
و شايان ذكر است كه عمر بنالخطاب بر بعضى از اعمال خود پشيمان شد لكن هيچكدام را تغيير نداد... و نمونهى آن، پشيمان شدن از بكار گرفتن آزادشدگان بود.
و ما معتقد هستيم كه صراحت باديهنشينى او باعث مىشد به خطاهاى خود اعتراف كند. لكن مبانى خاصى كه مطابق آنها حركت مىكرد، او را از تغيير روش خود باز مىداشت.
او به شايستهتر بودن امام على (عليه السلام) براى خلافت تصريح كرد و نص الهى دربارهى او و وصيّت پيامبر خدا محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) به نفع او را، بيان كرد. لكن به نفع عثمان وصيّت نمود!
و تصريح كرد عثمان بنىاميه را بر گردن مردم حمل مىكند و مردم بر او قيام مىكنند و او را در بستر ذبح مىكنند ولى اين مطلب مانع از وصيت به نفع او نشد!
و به خطاى خود در بكار گرفتن آزادشدگان تصريح كرد، لكن آنرا تغيير نداد بلكه آنان را در كارشان باقى گذاشت!
عمر به عمروعاص خبر داد كه از استخدام او و رها كردن اصحاب بدر پشيمان است، اما گفتهى خود را اجرا نكرد، بلكه بر همان مبانى سابق خود در بكار گرفتن قريش و زيركان حيلهگر عرب و ترجيح بنىاميّه بر ديگران ادامه داد، زيرا نقل شده است كه: عمر به عمروعاص چنين نوشت: بسمالله الرحمنالرحيم از بندهى خدا عمر، امير مؤمنان به معصيتكار فرزند معصيتكار، بخاطر جرأت تو و مخالفت با پيمان من، از تو بسيار تعجب كردم، من دربارهات با اصحاب بدر مخالفت كردم، اصحاب بدرى كه از تو بهترند، و علت آنكه تو را انتخاب كردم، پاداش دادنم به تو و اجراى پيمانم بود ولى مىبينم كه به چيزهائى آلوده شدهاى.(700)
و آزادشدگاه همان كسانى بودند كه فرار مسلمانان در جنگ حنين را طراحى كردند.(701)

واليان خليفه عمر

در اينجا مىخواهيم نام و كار كارگزاران عمربنالخطاب را ذكر كنيم تا جهتگيرى سياسى و سطح روابط او با مهاجرين و انصار و ديگران دانسته شود. زيرا هرگاه كسى بخواهد شخصى را بشناسد بايد اصحاب و همراهان او را بشناسد.
طبرى در تاريخ خود ذكر مىكند كه: عمر در سال اول خلافت، عبدالرحمن بن عوف را بر امور حج بكار گرفت و او با مردم حج بجا آورد و در تمام سالهاى بعد به تنهائى حج نمود و در اين سال كارگزاران عمر، بدين قرار بودند:
برمكّه: عتاب بن اُسيد (و ما در اين كتاب ثابت كرديم عتاب بن اسيد بهمراه ابوبكر با زهر كشته شد)
و بر طائف: عثمان بن ابىالعاص
و بر يمن: يعلى بن منيه.
و بر بحرين: علاء بن الحضرمى.
و بر شام: ابوعبيدهى جراح (فهرى).
و بر ماليات كوفه و زمينهاى فتح شده آن: مثنى بن حارثة.(702)
و بر فلسطين: عمروعاص، و بعد از آنكه مصر را فتح نمود والى مصر گرديد.(703)
و در زمان قتل عمر واليان او از اين قرار بودند:
بر مكّه: نافع بن عبدالحارث خزاعى.
بر طائف: سفيان بن عبدالله ثقفى.
بر صنعاء: يعلى بن اميّه.
بر كوفه: مغيرة بن شعبه.
بر بصره: ابوموسى اشعرى.
بر مصر: عمروعاص.
بر حمص: عمير بن سعد.
بر دمشق: معاويه بن ابىسفيان.
بر بحرين: عثمان بن ابىالعاص ثقفى.(704)
بر اعراب جزيره: وليد بن عقبه بن ابى معيط.(705)
بلاذرى، جمعى از عمّال عمربن الخطاب را ذكر كرد كه عمر يك كفش آنها را گرفت و ديگرى را رها كرد، و آنها عبارت بودند از:
نافع بن الحرث بن كلده ثقفى برادر ابوبكره.
حجاج بن عتيق ثقفى، او عامل فرات بود.
جَزَء بن معاويه (عموى احنف)، عامل سرّق بود.
بشر بن المحتفز، عامل جندى شاپور بود.
ابن غلاب بن الحرث از بنى دهمان، عامل بيتالمال اصفهان بود.
عاصم بن قيس بن الصلت سلَّمى، عامل مناذر بود.
سمرة بن جندب عامل بازار اهواز بود،(706) و مسلمانان بسيارى را در بصره به قتل رساند.(707) و او همان كسى بود كه چهارصد هزار درهم از معاويه گرفت تا روايت كند آيهاى در مذمت على بن ابىطالب (عليه السلام) نازل شده است و آيهاى در مدح ابن ملجم.(708)
نعمان بن عدى بن نضلهى كعبى كه عامل اطراف دجله بود.
مجاشع بن مسعود سلمى (داماد بنى غزوان) عامل زمين بصره و صدقات آن بود.
شبل بن معبد بجلى كه بعداً احمصى نام گرفت، عامل تحويل غنائم بود.
و ابومريم بن محرِّش حنفى، عامل رام هرمز بود.
اين گروه را ابوالمختار، يزيد بن قيس در شعرى كه تقديم به عمر بنالخطاب كرد، ذكر نمود و گفت:
اُبَلِّغْ أميرَالْمُؤمِنينَ رِسالةً *** فأَنْتَ اَمينُ اللّهِ فِى النَّهْىِ وَ الْأَمْرِ
وَ اَنْتَ اَمينُ اللّهِ فينا وَ مَنْ يَكُنْ *** أَميناً لِرَبِّ الْعَرْشِ يَسْلِمْ لَهُ صَدْرى
فَلا تَدَعَنَّ أَهْلَ الْرَساتيقِ وَ الْقُرى *** يُسيغُونَ مالَ اللّهِ فِى الْأَدْمِ وَ الْوَفْرِ
نامهاى را به اميرمؤمنان مىفرستم. تو امين خدا در نهى و امر هستى. و تو امين خدا در ميان ما هستى و هركس امين خداى عرش باشد سينهام تسليم او مىشود. و اهل روستاها و دهات را رها نكن تا مال خدا را در نان خورشت بخورند و در ثروتاندوزى...
رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)، مؤمنان را براى احراز مناصب، تعيين كرد و ابوبكر بسيارى از بدكاران را تعيين نمود و به حساب آنها رسيدگى نمىكرد و عمر آنها را تعيين كرد و به حسابشان رسيدگى كرد و عثمان فقط بدكاران را تعيين كرد و از آنها حمايت كرد و دست آنها را باز گذاشت.
و بعضى از عمّال عمر اين افراد هستند:
عثمان بن ابىالعيص ثقفى كه عامل بحرين بود و رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) و ابوبكر و عمر او را بر بحرين بكار گرفتند.(709)
علاء حضرمى از حضرموت و همپيمان بنىاميّه، پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) او را والى بحرين نمود و ابوبكر و عمر نيز او را بر آنجا بكار گرفتند. و در سال چهاردهم وفات يافت.
عمير بن سعد از بنى عمرو بن عوف و او عامل عمر بر حِمص بود.
نفيع بنالحرث بن كلده ثقفى (ابوبكره)، و او برادر مادرى زياد بن ابيه بود، او همان كسى بود كه شهادت به زناى مغيرة بن شعبه داد (و ابن اثير در اُسدالغابة و ابن حجر در الاصابة ذكر نكردهاند عمر به او منصبى داده باشد) و در پى شهادت دادن ابى بكره، عمر مغيره را شلاق زد.
نافع بن عبدالحرث خزاعى، ابن اثير مىگويد: عمر او را بر مكه و طائف والى نمود.
او از مسلمانان فتح مكّه است و واقدى انكار كرد او صحبتى با پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم)داشته است. عمر او را امير مكّه نمود.(710)
و علت بركنارى او را از طرف عمر ذكر كردهاند كه او نزد خليفه عمر آمد در حاليكه بر مكه بردهى خود عبدالرحمن بن أبزى را جانشين نموده بود.(711)
نافع بن الحارث بن كلده ثقفى، او برادر ابوبكرة و از شاهدانى بود كه بر زناى مغيره شهادت دادند.
در الاستيعاب و اُسدالغابة و الاصابة ذكر نكردهاند عمر منصبى به او واگذار كرده باشد.
يعلى بن منية كه در روز فتح مكّه اسلام آورد و عمر او را بر قسمتى از يمن و عثمان او را بر صنعاء والى نمود.
او همان كسى است كه براى يارى رساندن به عثمان آمد اما در راه رانش شكست.
سپس گفت: هركس براى خونخواهى عثمان خارج شود مخارجش به عهده من است. و زبير را به چهارصد هزار كمك كرد و هفتاد نفر از مردان قريش را بهمراه برد و عايشه را بر شترى كه بر آن در جنگ حاضر شد حمل نمود.
سپس در جنگ جمل بهمراه عايشه حاضر شد، سپس از اصحاب على (عليه السلام)گرديد و در صفين به قتل رسيد.(712)
حذيفه بن محصن علقائى. ابن شبّه مىگويد عمر او را والى يمامه كرد.
سفيان بن عبدالله بن ربيعهى ثقفى. او عامل عمر بر طائف بود.
مجاشع بن مسعود سُلَّمى. و او در دوران عمر فرماندهى لشكرى بود كه شهر توَّج را محاصره كرده بود و آن شهر را فتح كرد و در روز جمل در بصره در سپاه عايشه كشته شد.(713)
و از واليان عمر، سمرة بن جندب و عاصم بن قيس و حجاج بن عتيك و نافع بنالحرث و سعيد بن العاص بودند.
سمرة بن جندب از غطفان بود و بهمراه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) جنگيد و معاون زياد بن ابيه بود كه او را در بصره و كوفه بكار مىگماشت. و گفته مىشود كه در سال پنجاه و هشت و به قولى پنجاه و نه و به قولى اول سال شصت به هلاكت رسيد. ابن عبدالبر مىگويد: او در ديگى پر از آب داغ افتاد، و اين مطلب تصديق فرمايش رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) است كه به او و به ابوهريره و ابومحذوره فرمود: آخرين شما در مردن، در آتش است.(714)
سمره بخاطر سرمازدگى شديدى كه به او رسيده بود، خود را با نشستن بر روى ديگ پر از آب داغ معالجه مىكرد، پس در ديگ افتاد و به هلاكت رسيد.
طبرى از طريق محمد بن سليم نقل مىكند كه گفت: از انس بن سيرين سؤال كردم، آيا سمره، كسى را كشته بود؟ گفت: آيا كسانى كه سمره آنان را كشته بود به شماره مىآيند؟(715)
سمره هنگامى كه معاويه او را عزل كرد گفت: خدا لعنت كند معاويه را، بخدا سوگند اگر خدا را همانطورى كه معاويه را اطاعت كردم، اطاعت مىكردم هرگز مرا عذاب نمىكرد.(716)
و جَزَء بن معاويه بن حصين (عموى احنف بن قيس)، او والى اهواز بود و گفته مىشود با پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) صحبتى داشت و گفته مىشود صحبت او صحت ندارد.(717)
از اتفاقات غريب آنست كه دو سفير و فرستادهى قريش به پادشاه حبشه والى دو ولايت بسيار مهم شدند. آندو عمروعاص و عبدالله بن ربيعهى مخزومى بودند و مهاجرين به حبشه سرباز آندو گرديدند.
عمر از بنىاميه و بنىابى معيط عدهاى از واليان را منصوب كرد، آنان عبارت بودند از: معاوية بن ابىسفيان، يزيد بن ابىسفيان، وليد بن عقبه و عتبة بن ابىسفيان، و سعيد بن العاص، و عثمان را وزير خود قرار داد، بنابراين در زمان عمر و عثمان وزارت در اختيار آنها بود.
و از افرادى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) آنان را لعن نمود و قرآن تفسيقشان كرد و جزئى از دستگاه دولت شدند، معاوية بن ابىسفيان و وليد بن عقبة بودند، سپس عثمان دو نفر ديگر را به آندو افزود (مروان و ابوسرح) پس يكى را وزير اول خود و دومى را والى بر آفريقا نمود.
و از واليانى كه خليفه عمر او را مورد اتهام قرار داد، مغيرة بن شعبه بود كه او را متهم به فسق كرد و ابوهريره بود كه او را متهم به سرقت نمود.
معظم واليان عمر از آزادشدگان يا از تازه مسلمانى بودند كه اندكى قبل از فتح مكه اسلام آوردند و آنان عبارت بودند از:
نافع بن عبدالحرث خزاعى، او والى مكه بود.
و بخاطر طولانى بودن مدت حكومت عمر ولايت بر مكّه را چند نفر به عهده گرفتند.
قنفذ، او والى مكّه بود.
عتاب بن اسيد بن ابىالعيص بن اميّهى اموى، او والى بر مكّه و طائف بود.
يعلى بنى اميّهى تميمى، او والى بر صنعاء بود.
حذيفه بن محصن العلقاء، او والى يمامه بود.
سفيان بن عبدالله بن ابى ربيعهى ثقفى، و او والى بر طائف بود.
جَزَء بن معاوية بن حصين، او والى اهواز بود.
معاوية بن ابىسفيان، او والى بر شام بود.
وليد بن عقبة بن ابىمعيط، او والى بر اعراب جزيره بود.(718)
او همان كسى است كه دربارهاش آيهى (إنْ جائَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَأ فَتَبَيَّنُوا)(719) يعنى «هرگاه فاسقى برايتان خبرى آورد تحقيق كنيد»، نازل شد.
يزيد بن ابىسفيان، او والى بر شام بود.
عتبة بن ابىسفيان، او والى بر طائف بود. و سعيد بن العاص.(720)
و از كسانى كه در هجوم آوردن به خانهى حضرت فاطمهى زهرا (عليها السلام) دختر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) شركت كردند و به وزارت رسيدند و راويان نيز آنرا تأييد كردهاند، اين افراد هستند:
محمد بن مسلمة كه نمايندهى عمر بر واليان بود،(721) و عبدالرحمن بن عوف و مغيرة بن شعبه كه او والى بحرين و پس از آن بصره و پس از آن كوفه بود.
قنفذ بن جدعان، او والى مكّه بود.(722)
سلمة بن سلامه، او والى يمامه بود.(723)
زياد بن لبيد، او والى حضرموت بود.(724)
و خالد بن وليد(725) و عثمان بن عفان.(726)
و معاوية بن ابىسفيان و عمروعاص در هجوم بر خانهى فاطمه (عليها السلام)شركت كردند.(727)
عمر از رجال جنگ بدر و احد كسى را بجز سلمان فارسى و حذيفة بن اليمان و عمار ياسر و سعد بن ابى وقاص و قدّامة بن مظعون، تعيين نكرد. و مدت زمان حكومت اين پنج نفر اندك بود.
عمر واليان خود را دوست مىداشت. لذا از عثمان خواست واليان خود را تا يك سال بعد از مردنش باقى بگذارد.(728)
خلاصهى صفات واليان عمر بنالخطاب بدين قرار است:
خداوند تعالى وليد بن عقبه را در قرآن فاسق شمرد و عمر او را بعنوان والى معيّن نمود.
در فتح مكّه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) خواستار كشتن سگ فاسق عبدالله بن ابىسرح شد و عمر او را والى خود نمود.(729)
خداوند تعالى و پيامبر او (صلى الله عليه وآله وسلم)، معاويه و يزيد و عتبه را لعنت نمودند.
عمر و ساير مسلمانان مغيره را فاسق شمردند و به كفر و الحاد نسبت دادند. خداوند تعالى عمروعاص را فاسق شمرد و أبْتَر ناميد و رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) او را لعنت كرد و عمر او را به معصيتكار توصيف نمود و مسلمانان او را به كفر و الحاد متهم نمودند، و با اين همه عمر او را به حكومت مصر منصوب كرد.
رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) ابوموسى اشعرى را به نفاق متهم كرد و همچنين على (عليه السلام) و ساير مسلمانان او را به نفاق متهم كردند.(730)
عمر و على (عليه السلام) و مسلمانان ابوهريره را به دروغ گفتن و سرقت متهم كردند و عمر او را والى بحرين و بعد از آن والى عمان نمود.(731)
و بعضى از آنان مثل وليد بن عقبة بن ابىمعيط و كعبالاحبار (مستشار عمر) و زيد بن ثابت(732)، اصل يهودى داشته و متهم بودند و در همان حال واعظ دولت، تميمدارى بود كه اصلا مسيحى بود و تمايلات مسيحى داشت.(733)
و معظم واليان عمر از آزادشدگان تشكيل مىشدند يا از كسانى كه تا قبل از دو جنگ بدر و احد مسلمان نشده بودند و يا از كسانى كه شركت فعّال در جنگ با اسلام و مسلمين داشتند مانند عمروعاص و ابى ربيعه و معاويه.

پاورقى:‌


[642]- تهذيبالكمال، المزى 9/364
[643]- سيره ابن دحلان 1/256
[644]- المستدرك، حاكم 3/634
[645]- امالى صدوق 132
[646]- التنبيه و الاشراف، مسعودى 261
[647]- التنبيه والاشراف ص 267
[648]- التنبيه و الاشراف ص 270
[649]- الايضاح، فضل بن شاذان 38-41
[650]- شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحديد 4/80
[651]- تاريخ طبرى 3/302
[652]- الامامة و السياسة ابن قتيبه 1/11
[653]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 3/409، خطبهى شقشقيه
[654]- تاريخ طبرى 3/302
[655]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 6/30
[656]- نهجالبلاغه، كتاب 53
[657]- صفين ص 500
[658]- تاريخ طبرى 4/52 چاپ اعلمى
[659]- صحيح مسلم، باب «الامر بلزوم الجماعة» از كتاب «الامارة»، صحيح بخارى، مسند احمد بن حنبل 2/70، 83، 97
[660]- صحيح ترمذى 2/301، صحيح نسائى 2/271، صحيح ابن ماجه ص 12، حلية ابىنعيم 4/185، مستدرك الصحيحين 3/129
[661]- الكامل فى التاريخ، ابن اثير 2/81
[662]- نسب قريش ص 322
[663]- تاريخالخلفاء، سيوطى 194
[664]- الاستيعاب، بن عبدالبر 3/472
[665]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 3/115، رسالة النزاع و التخاصم، مقريزى 51، اضواء علىالسنة المحمديه، ابوريّة ص 185
[666]- رسالة النزاع و التخاصم، اضواء علىالسنة المحمديه، ابوريّه، 185
[667]- تاريخ يعقوبى 2/153
[668]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 6/61
[669]- شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحديد 6/282
[670]- عبقريه عمر 61
[671]- عبقرية عمر 62، العقد الفريد 3/68
[672]- شرح نهجالبلاغة ابن ابىالحديد 10/230
[673]- الاصابة، ابن حجر 1/580
[674]- كتاب المفاخرات، زبير بن بكار، شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحديد 2/105
[675]- همان مصدر 2/107، كتاب الماخرات، زبير بن بكار
[676]- الامالى، ابوالعباس احمد بن يحيى ثعلبى
[677]- المعارف ص 586
[678]- كتابالمفاخرات، زبير بن بكار، شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 2/105
[679]- شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحديد 3/107، تاريخ طبرى 5/30، قصصالعرب 2/363، الكامل، ابن اثير 3/63 ،  288
[680]- مروجالذهب مسعودى 2/353
[681]- تاريخ طبرى 6/94، حوادث سال 41 هجرى كامل ابن اثير 3/143، حوادث سال 41 هجرى، اُسدالغابة 4/215، الاستيعاب، قسم سوم / 1289 شماره 2134
[682]- البداية و النهايه 8/107، حوادث سال 59 هجرى
[683]- تاريخ طبرى 5/94، حوادث سال 38 هجرى
[684]- اُسدالغابة 4/215، تاريخ ابن كثير 8/101
[685]- الاصابة 3/249، الدرجات الرفيعة 335
[686]- اُسدالغابة 4/425، الدرجات الرفيعة ص 335 به نقل از كتاب الغاراتِ ابراهيم بن سعيد ثقفى ص 139
[687]- تاريخالخلفاء، سيوطى 141
[688]- تاريخ الخلفاء سيوطى 128
[689]- شرح نهجالبلاغه 12/43
[690]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 12/43
[691]- شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد 12/43
[692]- شذرات الذهب حوادث سال 21 هجرى
[693]- شرح نهجالبلاغة 4/568
[694]- ربيعالابرار 4/219
[695]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 1/62 ، 1/185
[696]- همان مصدر
[697]- شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحديد 9/30
[698]- تاريخ ذهبى 3/326
[699]- الاستيعاب، ابن عبدالبر 4/1554، اُسدالغابة، ابن اثير 5/452، مسند احمد 1/144
[700]- تاريخ الخلفاء سيوطى 142
[701]- السيرة الحلبية 3/108
[702]- اما مثنى در جنگ قادسيه كشته شد و سعد بن ابىوقاص با همسر او ازدواج كرد، و او همان زنى بود كه در قادسيه مىگفت: واى بر مثنى، مسلمانان مثنى را امروز از دست دادند، پس سعد او را سيلى زد
[703]- او قبل از مردن اين دعا را خواند: اللهم انك امرتنى فلم ءأتمر و زجرتنى فلم انزجر: اللهم لاقوى فانتصر و لابرىء فاعتذر و لامستكبر بل مستغفر لا اله الا انت، اسدالغابة 4/147
[704]- تاريخ طبرى 3/304
[705]- تاريخ طبرى 3/327
[706]- او همان كسى است كه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) از او خواست تا درخت خرمايش را كه در خانهى يكى از مسلمانان بود و از وارد شدن بىاجازه سمرة ناراحت مىشد بفروشد و يا در جاى ديگر درخت ديگرى به او بدهد يا در بهشت درختى به او عطا كند و او تمام پيشنهادهاى پيامبر بشريت (صلى الله عليه وآله وسلم) را نپذيرفت.
[707]- تاريخ طبرى 6/132، لسانالعرب، ابن منظور 2/294
[708]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 1/361
[709]- اُسدالغابة ج 3
[710]- الاصابة، ابن حجر 3/545
[711]- اُسدالغابة، ابن اثير 5/300
[712]- مختصر تاريخ ابن عساكر، ابن منظور 28/58
[713]- اُسدالغابة 5/60
[714]- الاصابة، ابن حجر 2/79
[715]- تاريخ طبرى 6/132
[716]- از طريق عمر بن شبة روايت شده است.
[717]- اُسدالغابة ابن كثير 1/337
[718]- تاريخ طبرى 3/327 چاپ الاعلمى
[719]- سوره حجرات، آيه 8، و هيچ خلافى بين مفسرين قرآن وجود ندارد كه اين آيه دربارهى او نازل شده است، اُسدالغابة، ابن اثير 5/451، الاصابة، ابن حجر 3/637، و امام حسن (عليه السلام) او را به يهود نسبت داد و فرمود: «تو را به قريش چه كار؟ تو كافرى از اهل صفوريه هستى و بخدا قسم تو در تولد از كسى كه ادعا مىكنى فرزند او هستى بزرگترى» كتاب المفاخرات، زبير بن بكار، شرح نهجالبلاغه، ابن ابى الحديد 2/104، چاپ سوم دارالفكر
[720]- شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحديد 2/29
[721]- شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد، 6/48، السقيفه و فدك، الجوهرى ص 51
[722]- حاشيهى الملل و النحل شهرستانى 1/53، الوافى بالوافيات 6/17، الامامة و السياسة، ابن قتيبة 1/12
[723]- السقيفة، ابوبكر جوهرى، الامامة و السياسة، ابن قتيبة 1/11
[724]- شرح نهجالبلاغة ابن ابىالحديد 6/48
[725]- السقيفة و فدك، ابوبكر جوهرى ص 51
[726]- الاختصاص، شيخ مفيد 184-187 چاپ كتابخانه شيخ صدوق
[727]- صفين، منقرى ص 163
[728]- تاريخ ابىالفداء 1/333
[729]- البداية و النهاية 4/340
[730]- به شرح حال ابوموسى اشعرى در همين كتاب مراجعه كنيد.
[731]- به شرح حال ابوهريره در همين كتاب مراجعه كنيد.
[732]- به شرح حال اين افراد در همين كتاب مراجعه كنيد.
[733]- شرح حال او را در همين كتاب مطالعه كنيد.