ديدگاههاى دو خليفه

نجاح الطائى
مترجم: رئوف حق پرست

- ۴ -


دروغ گفتن بر ضد پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و اصحاب

ساختن احاديث دروغين بر ضد پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و اصحاب

دروغ گفتن عليه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و اصحاب بصورتى خطرناك به نام احاديثى كه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) بيان كرده است منتشر شد، در حاليكه حضرت رسول (صلى الله عليه وآله وسلم)فرمود: من قبل از شما بر حوض وارد مىشوم و بهمراه من مردانى بالا برده مىشوند سپس به پائين مىروند، پس مىگويم، پروردگارا اينها اصحاب من هستند، پس گفته مىشود نمىدانى بعد از تو چه كردند.
مسلم بن الحجاج در صحيح خود(227) تعدادى روايت بهمين مضمون نقل كرده است. حميدى در كتاب «الجمع بين صحيحى مسلم و البخارى» و احمد بن حنبل نيز در مسند خود، همين احاديث را نقل كردهاند.(228)
و اگر قائل به عدالت تمام اصحاب شويم لازم است قائل شويم منافقين و منحرفين از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) بهمراه عمر و كشندگان او و عثمان و كشندگان او و على (عليه السلام) و كشندگان او و شركت كنندگان در جنگ جمل و صفيّن و نهروان همگى وارد بهشت مىشوند، در حاليكه تمام اين لوازم به ضرورت و به اتفاق، باطل هستند. و احاديث دروغين، بعد از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) منتشر شدند تا جائيكه رجّال بن عنفوة كه نامش «نهار» بود، و بعد از اسلام آوردن و هجرت و خواندن قرآن مرتّد شد، نزد مسيلمهى كذاب رفت، و خبر داد كه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) گفته است مسيلمه در رسالت با او شريك بوده است، و او (نهار) بزرگترين فتنه بر بنى حنيفه بود.(229)
سمعانى مىگويد: هركس در يك خبر بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) دروغ بگويد بايد تمام احاديث گذشتهى او را دور ريخت.(230) عمر نظريهى عدالت صحابه را كه امويان بعدها بوجود آوردند باطل نمود زيرا به ابنالعاص چنين نوشت: از عبدالله اميرمؤمنان به معصيتكار فرزند معصيتكار.(231) و عمر، به مغيرة بن شعبه گفت: راست گفتى تو همان قوىّ فاجر (گنهكار) هستى!(232)
و به ابوهريره دربارهى سرقتش از اموال مسلمانان چنين گفت: اين اموال را براى خود برداشتى، اى دشمن خدا و كتاب او.(233) و عمر ابوهريره را به دروغ گفتن در حديث متهّم كرد و گفت: در حديث زيادهروى كردى و بيشتر بنظر مىرسد كه بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)دروغ مىبندى.(234)
احمد بن حنبل و ابوبكر حميدى و ابوبكر صيرفى مىگويند: روايت كسى كه در احاديث رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) دروغ بگويد پذيرفته نمىشود گرچه بعد از آن هم از دروغ گفتن توبه نمايد.(235)
ابن حجر عسقلانى مىگويد: علما بر تشديد (حرمت) دروغِ بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)اتفاق دارند، زيرا چنين دروغى از گناهان كبيره است، و ابومحمّد جوينى بحدّى تأكيد كرده است كه حكم به كفر كسى داده است كه چنين فعلى از او واقع شود.
و گفتهاند هيچ فرقى در تحريم دروغ گفتن بر آن حضرت (صلى الله عليه وآله وسلم) وجود ندارد چه در مورد احكام باشد و چه غير آن، مانند ترغيب و ترساندن و مواعظ و امور ديگر و همهى اين دروغها به اتفاق تمام مسلمانان حرام و از بزرگترين گناهان كبيره و زشتترين كارهاى زشت است... و اهل حل و عقد، اجماع بر حرمت دروغ گفتن بر يكايك مردم نمودهاند، پس چگونه است دروغ گفتن بر كسى كه گفتار او شرع و سخن او وحى است و دروغ گفتن بر او دروغ گفتن بر خداوند تعالى است؟
احاديث دروغين بسيارى بر ضد پيامبر (محمد (صلى الله عليه وآله وسلم)) در زمان حيات و بعد از وفات او آشكار شدند. و دروغ گفتن بر پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) نه فقط از طرف دشمنان بود بلكه اصحاب نيز بر حضرت دروغ مىگفتند.
احاديث غُلُوْ هم با احاديث مذمّت از جهت اينكه دروغين هستند و به اسم پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)سخن گفتهاند، هيچ تفاوتى با هم ندارند. امام على (عليه السلام) هم از طرف دوستان و دشمنان خود به چنين احاديثى گرفتار گرديد، پس دشمنان براى پائين آوردن شأن و منزلت او احاديث دروغينى كه هيچ پايهاى از صحّت و درستى نداشتند برايش بوجود آوردند و غلوكنندگان منزلت او را بالا برده و ـ العياذبالله ـ در رتبهى پروردگار قرار دادند. در حاليكه على (عليه السلام) بندهاى از بندگان خداوند است و بر پيمانشكنان در بيعت خود و قاسطين (پيروان معاويه) و مارقين (خوارج) و غلوكنندگان خشم گرفت و آنها را به هلاكت رساند.
اما در خصوص ابوبكر و عمر و عثمان و عايشه و اكابر اصحاب، اين افراد در معرض نقشهاى قرار گرفتند كه از طرف حكومت اموى طرّاحى شده بود و آزادشدگان مكّه و پيروان ابوجهل آنرا پشتيبانى كردند و حيلهگران عرب و شياطين يهود خطوط اصلى آنرا براى دروغ گفتن با نام اين افراد و تعظيم شأن آنها، ترسيم كردند.
نظرّيهى آنها به اين شرح بود: در طى بالا بردن منزلت اصحاب، به بالاتر يا مساوىِ منزلتِ نبىّ مكرّم محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) از جهت علم و شجاعت و علم غيب و ارتباطِ با ملائكه و امور ديگر منزلت حضرت را پائين آوردند. (براى اين مورد شواهد بسيارى وجود دارد) و در اين مسأله بدون هيچ فرقى منزلت محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم)و عمر و معاويه را در يك درجه قرار دادند بنحوى كه اگر پيامبرانى بعد از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) وجود داشتند عمر يا معاويه... بودند؟! و اين همان نابود كردن منزلت نبوت و محو كردن دلائل آن است.
و مطابق اين نظريه، اصحاب، مطلّع بر غيب مىشوند لكن نه از طريق محمد (صلى الله عليه وآله وسلم)، و حق بر زبان آنها جارى مىشود و با ملائكه صحبت مىكنند و... . و بحمدالله عمر و ابوبكر با سخنانى كه دربارهى خودشان گفتهاند، اين احاديث را تكذيب كردهاند. زيرا عمر گفت: تمام مردم حتى زنان حجلهنشين از عمر داناتر و فقيهترند.(236) و چرا هنگامى كه سخن لغو مىگويم مرا باز نمىداريد.(237) و از جمله احاديث دروغينى كه معاويه و حزب قريش بوجود آوردند اين حديث است: ابوهريره مىگويد رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)فرمود: خداوند حق را بر زبان و قلب عمر قرار داد. و بطلان اين حديث بخوبى آشكار است زيرا عمر دهها بار به خطا و جهل و ندانستن جواب بعضى از مسائل اعتراف كرده است، و از ناحيهاى ديگر در سند اين حديث ابوهريره قرار دارد كه عمر او را متهم به كذب بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)نموده است، بنابراين اگر ابوهريره را تصديق كنيم در واقع عمر را تكذيب كردهايم. و در سند حديث عبدالله بن عمر العمرى و يحيى بن سعيد و جهم بن ابى الجهم قرار دارند كه هر سه به كذب و ضعف و مجهولالشخص بودن توصيف شدهاند. و باوجود اين دو نقص حديث از اعتبار مىافتد.(238)
با اين حال عمر مىگويد: تعجب نكنيد از امامى كه خطا مىكند و زنى كه به حق سخن مىگويد، با امام شما مبارزه كرد و او را مغلوب نمود.(239) و عمر گفت: همهى مردم از تو داناتر و فقيهترند اى عمر.(240) بنابراين دروغ آن حديثى كه مخالف با سخنان عمر است آشكار مىگردد. رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: منافق سه نشانه دارد: چون سخن گويد دروغ مىگويد و چون وعده دهد تخلّف مىكند و چون امانتى به او سپرده شود خيانت مىكند.(241)
در حاليكه ابوبكر مىگويد: من شيطانى دارم كه گاه بر من چيره مىشود.(242) و ابوبكر زبان خود را گرفت و گفت: همين است كه مرا به جايگاههاى مخوف وارد كرد.(243)
و از جمله دروغها، اين حديث انس به مالك است كه: چون وفاتِ ابوبكر صديق نزديك شد از اميرمؤمنان على بن ابىطالب شنيدم كه ميفرمود: صاحبان فراست در مردم چهار نفر هستند: دو زن و دو مرد، اما زنِ اول صفورا دختر شعيب است هنگامى كه با فراست به موسى (عليه السلام) نگاه كرد، خداوند تعالى در قضيهى او چنين فرمود: «اى پدر عزيز او را اجير خود گردان زيرا نيرومندِ امانتدار، بهترين اجير است».(244]) و مرد اول، عزيز مصر در زمان يوسف بود و مردم در آنها ]در يوسف [بىرغبت بودند، و خداوند تعالى فرمود: «عزيز مصر كه او را خريدارى كرد به زن خويش سفارش يوسف را كرد كه مقامش بسيار گرامى دار كه اميد است به ما نفع بسيار بخشد يا او را به فرزندى گيريم».(245) و اما زن دوّم خديجه بنت خويلد رضوانالله عليها است هنگامى كه به پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به ديده فراست نگريست و به عموى خود گفت: روح من عطر دلانگيز روحِ محمد بن عبدالله را مىشناسد، او پيامبر اين امّت است. مرا به تزويج او درآور، و اما مرد ديگر ابوبكر صديق است هنگامى كه وفات او نزديك شد گفت: با دقت نظر كردم و بنظرم رسيد امر خلافت را در عمر بنالخطاب قرار دهم. پس به او گفتم: اگر اين امر را در غير او قرار دهى به او راضى نخواهيم شد.
پس گفت: مرا مسرور كردى، بخدا قسم تو را با حديثى كه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)دربارهى تو شنيدم مسرور خواهم كرد.
به او گفتم: آن چيست؟ گفت: از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) شنيدم كه مىفرمود: بر صراط گردنهاى وجود دارد كه احدى از آن عبور نمىكند مگر آنكه على بن ابىطالب به او اجازه بدهد.
على بن ابىطالب فرمود: ميخواهى با حديثى كه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) دربارهى خودت و دربارهى عمر شنيدم مسرورت كنم؟ گفت: آن چيست؟ گفتم: به من فرمود: اى على: اجازه عبور را براى كسى كه دشنام به ابوبكر و عمر مىدهد ننويس، زيرا آندو سرور پيران اهل بهشت بعد از پيامبران هستند. انس گفت: چون خلافت بدست عمر رسيد، على به من گفت: اى انس، مجارى علم را از خداوند عزوجل در جهان مطالعه كردم، و سزاوار نبود راضى شوم به غير آن چيزى كه در علمِ سابقِ خدا و ارادهى او جارى بود، زيرا مىترسيدم مبادا از طرف من اعتراضى بر خداوند عزوجل بوجود آيد، و از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)شنيدم كه مىفرمود: من خاتم انبيا هستم و تو اى على خاتم اوليا هستى.
خطيب مىگويد: اين حديث، ساختگى و ساختهى داستانسرايان است، عمر بن واصل آنرا وضع نمود يا به اسم او وضع كردهاند.(246)
مؤلف مىگويد: واضع اين حديث، حديثى دروغين را با حديثى صحيح(247) به هم آميخته تا مراد خود را اثبات نمايد و آنچه را از زبان على (عليه السلام) نقل كرده اصل و اساسى ندارد.
و اين چنين امويان مردم را با كم كردن شأن بهشت به اينكه همچون زمين داراى جوان و پير است، به تمسخر گرفتند.
مطابق اين حديث انسان در آخرت مثل موقعى كه از دنيا مىرود جوان يا پير است، و ـ العياذبالله ـ ميخواهند اثبات كنند كه خداوند سبحان قادر نيست آنها را به حالت جوانى برگرداند.
حديث دروغين ديگر: گويا علمِ تمامىِ مردم در دامان عمر بهمراه علم عمر تدريس شده است. و اگر علمِ تمامى مردم در كفّهى ترازو قرار گيرد و علم عمر در كفهى ديگر، علم عمر بر علم مردم رجحان مىيابد. و امثال اين حديث فراوان است.(248)
در حاليكه در حديث صحيح آمده است كه: عمر بن الخطاب سورهى بقره را در دوازده سال فرا گرفت و چون آنرا ياد گرفت شترى قربانى كرد.(249)
عمر در قضيهى محدود كردن مهرّيهى زنها گفت: همهى زنها از عمر داناترند. سپس به اصحاب خود گفت: چون شنيديد به چنين كلامى سخن مىگويم بر من خورده نگيريد و انكار نكنيد تا آنكه زنى كه از داناترين زنها نيست بر من برنگردد.(250)
عمر از كنار كودكى گذشت كه اين آيهى قرآن را ميخواند: (النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُم)(251)
پس گفت: اى غلام اين آيه را پاك كن، گفت: اين قرآنِ اُبىّ است، پس نزد او رفت و از او پرسيد، ابى گفت: قرآن مرا سرگرم مىكرد و تو را دست زدن در بازارها، و با عمر به شدت و تندى سخن گفت.(252)
و چون ابى بن كعب اين آيه را خواند: (وَ لا تَقْرَبُوا الزِّنى إِنَّهُ كانَ فاحِشَةً و مقتاً و ساءَ سَبِيلا إِلا مَنْ تابَ فَأِنَّ اللّهَ كانَ غَفُوراً رَحيماً)،(253) عدهاى آيه را براى عمر خواندند پس عمر از اُبى دربارهى آن پرسيد، گفت: آيه را از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)گرفتم و تو كارى بجز دست زدن براى بيع نداشتى.(254)
و ابى گفت: آيا سخن بگويم؟ گفت: بگو، گفت: تو مىدانى كه بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)داخل مىشدم و قرآن را برايم مىخواند و تو بر در خانه بودى، اگر دوست داشته باشى بهمان نحوى كه آن حضرت برايم خواند بر مردم بخوانم، مىخوانم والا تا زنده هستم يك حرف هم نمىخوانم. گفت: بلكه بر مردم بخوان.
و انس گريه كرد و گفت: هر چيزى را تغيير دادند، حتى نماز را.(255) و ابى به عمر گفت: مسلماً مىدانى كه من حاضر مىشدم و شما غائب بوديد و دعوت مىشدم و شما منع مىشديد و به من احسان مىشد، به خدا سوگند اگر دوست داشته باشى در خانه مىمانم و با احدى دربارهى چيزى سخن نمىگويم.(256)
عمر در هر دو روز يك مرتبه به مسجد پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) مىرفت.(257) و از جمله احاديث دروغين، اين حديث است: زلزلهاى در مدينه روى داد پس عمر با تازيانهى خود بر زمين زد، و گفت: باذن خدا آرام باش، و زمين آرام شد و بعد از آن زلزلهاى در مدينه رخ نداد.
در حاليكه كتاب «تاريخ الخميس» ذكر كرده است كه زلزله در سال ششم هجرى واقع شد، و پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: خداوند عزوجل ميخواهد راضيش كنيد، پس او را راضى كنيد.
و حديثى را ذكر كردند كه در آن آمده است: اگر در ميان شما مبعوث نمىشدم عمر مبعوث مىشد.
و ابن جوزى اين حديث را در ضمن احاديث ساختگى نقل كرد و گفت: زكريا بن يحيى از دروغگويان بزرگ است. و نسائى گفت: عبدالله بن يحيى متروكالحديث است (كسى به حديث او عمل نمىكند) و در اين حديث مقام و منزلت پيامبر اكرم حضرت محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) به اندازهى مقام و منزلت عمر سقوط كرده است.
و با وجود اينكه امويان منزلت عمر را در حدّ منزلت پيامبران بالا بردهاند، عمر به منزلت حقيقى خود اعتراف كرده مىگويد: عوف راست گفت و شما دروغ گفتيد! ابوبكر خوشبوتر از عطر مُشك بود و من در ميان شتران خاندانم سرگردان بودم.(258)
و گفت: هركس ميخواهد دربارهى قرآن سؤال كند به اُبى بن كعب مراجعه كند و هركس بخواهد دربارهى حلال و حرام سؤال كند به معاذ بن جَبَل مراجعه كند و هركس بخواهد دربارهى مال سؤال كند نزد من بيايد، زيرا خداوند تعالى مرا ذخيره كننده قرار داد.(259)
چون مدتى خبر عمر بر ابوموسى اشعرى به تأخير افتاد (و از او بىخبر بود)، به نزد زنى آمد كه در شكم، شيطانى داشت و دربارهى عمر از او سؤال كرد. زن گفت: صبر كن تا شيطانم بيايد. چون آمد از او دربارهاش سؤال كرد، پس (شيطان) گفت: او را در حالى ترك كردم كه كسائى به كمر بسته بود و به او بخاطر شتران صدقه تهنيت مىگفتند. و او مرديست كه هيچ شيطانى او را نمىبيند مگر آنكه تا بينى برايش سر فرود مىآورد، فرشته بين دو چشم اوست و روحالقدس با زبان او سخن مىگويد.(260)
معلوم نيست چرا ابوموسى صدها هزار انسان را رها كرد و دربارهى عمر به سراغ سؤال كردن از شيطان رفت؟! و نمىدانيم اسم اين شيطان چه بود؟ آيا از عربها بود يا از غير آنها؟ آيا مورد اطمينان بود يا مجهول؟ و نمىدانيم رأى علماى رجال دربارهى روايت شيطانى كه اسم و نسب او مجهول است چيست؟! و معلوم نيست راز مشترك در قضيهى شياطين چيست؟ ابوبكر گفت: براى من شيطانيست كه گاه بر من چيره مىشود.(261) و از همين جهت است كه ابوموسى اشعرى از شيطانى كه در شكم زنى زندگى مىكرد دربارهى عمر سؤال كرد.
در حاليكه ابوبكر و اشعرى دو دوست دلسوز براى عمر بودند. برنامهى كاستن از منزلت و مقام پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و صحابه و اسلام با ذكر احاديثى بر ضد محمد (صلى الله عليه وآله وسلم)پيامبرِ پيروى شده و اصحاب تابع او، از زبان اين قبيل صحابهى منافق، احتياج به ملاحظات فنى، براى ادراك خباثت اموى يهودى دارد. و امويان كافر و يهوديان و منافقان ـ العياذبالله ـ ميخواستند دروغگوئى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و نفاق صحابه را بيان كنند. و در صورت تحقق يافتن اين امر، مردم به درستى سخن ابوسفيان پى مىبردند كه مىگفت: محمد فقط يك پادشاه است نه پيامبر! ابوسفيان قبل از فتح مكّه به عباس گفت: پادشاهى پسر برادرت با عظمت شده است.(262) و امويان اين مقوله را بارها تكرار كردند; زيرا بعد از بيعت براى خلافت عثمان، ابوسفيان در مقابل قبر حمزه چنين گفت: آن پادشاهى و مُلكى كه بخاطر آن با ما قتال كرديد اكنون در دست ما قرار گرفت. و در مجلس عثمان گفت: «خداوندا امر را امر جاهليّت و پادشاهى را پادشاهى غاصبانه و پايههاى زمين را براى بنى اميّه قرار ده».(263)
و يزيد همين سخن را در مقابل سر مقدس حسين شهيد (عليه السلام) در دمشق تكرار كرد و گفت: بنىهاشم با پادشاهى بازى كردند و هيچ خبرى نيامد و هيچ وحيى نازل نشد.(264)

تغيير هويت صحابه

امويان سعى كردند پروندههاى اصحاب را مخلوط كنند و اخلاصِ مسلمانان براى اسلام و قرآن را در هالهاى از ابهام و شك قرار دهند و اين كار را با اتهام به تمام اصحاب و بوجود آوردن احاديث نبوىِ بىاساس عملى ساختند.
و سعى كردند همهى صحابه را كه گوئى تمامشان به يك گونه بوده و هيچ تفاوت و اختلافى نداشتند به دورى از فضيلت و انسانيت و مبادى اسلام توصيف نمايند. تا در پى آن منزلت ابوسفيان همچون منزلت مهاجرين و انصار با سابقهى در اسلام شود.
و بعد از آن درجهى آزاد شده در حد درجه و منزلت اهل بيعت عقبه و مهاجرين به حبشه و مدينه مساوى گردد؟!
و اين برنامه، مخالفِ نظرِ پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) در بالا بردن رتبهى سابقين بر لاحقين است، و طرحِ اموى، مخالفِ با طرح عمر، در فرق گذاشتن بين حقوق مسلمانان براساس سابقهى مشاركت آنها در جنگهاىِ اسلامىِ بدر واحد و قادسيه است.
و چون عمر باب احاديث نبوى (صلى الله عليه وآله وسلم) و ذكر و تدوين آنها را بسته بود، معاويه نيز بر همان روش حركت نمود لكن باب كذب بر پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و خاندان و اصحاب او را باز نمود! لذا چنين احاديثى شايع و دروغگويان فراوان گرديدند.
و ميتوان فرق بين عمر و معاويه را به وضوح در رفتارشان نسبت به ابوهريره كه روايتكننده احاديث بسيار بود ملاحظه نمود.
عمر او را از گفتن احاديث نبوى منع كرد و گفت: بيشتر بنظر ميرسد بر رسول خدا دروغ مىگوئى.(265) در حاليكه معاويه او را بخاطر مطرح كردن بسيارى از احاديث دروغين گرامى داشت.(266)
و مسلماً اگر ابوبكر و عمر سنّت را تدوين مىكردند معاويه قادر به باز كردن باب كذب بر پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) نمىشد!
ابوجعفر اسكافى مىگويد: معاويه گروهى از صحابه و گروهى از تابعين را بر آن داشت تا اخبار ناروائى را عليه على (عليه السلام) روايت كنند كه موجب بدنامى و بيزارى از او شود، و براى اين كار برايشان جوائزى قرار داد لذا، احاديث ساختگىِ فراوانى را برايش بوجود آوردند كه موجب رضايتش گرديد و از اصحاب، ابوهريره و عمرو بن العاص و مغيرة بن شعبه و از تابعين عروة بن زبير را ميتوان نام برد.(267)
اعمش روايت مىكند كه: هنگامى كه ابوهريره به همراه معاويه در سال جماعت به مسجد كوفه وارد شد، چون كثرت استقبالكنندگان را مشاهده كرد، بر زانو نشست و بارها بر سر و پيشانى خود زد و گفت: اى اهل عراق آيا فكر مىكنيد من بر خدا و رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) دروغ مىگويم و خويش را با آتش مىسوزانم، به خدا سوگند از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) شنيدم كه: براى هر پيامبرى حرمى وجود دارد و حرم من از عير تا ثور است، پس هركس در آن حدثى بوجود آورد لعنت خدا و ملائكه و تمامى مردم بر او باشد. و من شهادت مىدهم كه على در آن حرم حدثى بوجود آورد، و چون خبر او به معاويه رسيد به او جايزه داد و او را تكريم كرد و حكومت مدينه را به او واگذار نمود.(268)
از كلام ابوهريره بر مىآيد كه مردم عراق او را به دروغ بر خدا و پيامبر متهم مىدانستند.
امويان در نشر عقايد و افكار جاهليّت كه در شرك و مجسم نمودن خداى سحبان و ايمان به جبر هويدا مىشد، تلاش وسيعى نمودند. و از آن جائى كه مردم اطمينان به صحابه داشتند، امويان براى وارد كردن احاديث بىپايهى خود، از نام اصحاب مخلص سوءاستفاده كردند و بخاطر فراوانى دراهم و اموال خرج شده در اين عرصه احاديث ساختگى بين مسلمانان بسيار شد.(269)
امويان و يهوديان مجسم كردن خداى سحبان را خواستار شدند و گفتند: اولين نفرى كه خداوند با او در روز قيامت معانقه مىكند عمر و اولين نفرى كه خدا با او در روز قيامت دست مىدهد عمر، و اولين نفرى كه خداوند دست او را مىگيرد و به بهشت مىبرد عمر بنالخطاب است، اين حديثِ مرفوع، از كعب است.
ذهبى در «تلخيص» خود مىگويد: در استناد موضوع و كذّاب است. و در «ميزانالاعتدال» خود مىگويد: اين مطلب جداً مورد انكار است.(270)
و اختلافى بين شيوهى عمر و شيوهى معاويه دربارهى ذكر فضائل اهل بيت (عليه السلام)وجود دارد، اما هر دو در منع از تدوين و كتابت آن فضائل توافق داشتند. و مسلماً به بسيارى از فضائل اهلالبيت و در رأس آنان على بن ابىطالب (عليه السلام)تصريح كرد. كه سخنان ذيل عمر از همين قبيل است:
على مولاى هر مرد و زن مسلمان است و هركس على مولاى او نيست اصلا مؤمن نيست.(271)
و محققاً حق، تو را خواست اى على لكن قوم تو ابا كردند.(272) و اگر على نبود عمر هلاك مىشد.
در حاليكه امويان قصد داشتند تمام قضائل اهل بيت را محو نمايند و در اين راه همهى وسائل رسانندهى به اين قصد را بكار بردند، لذا سخن گفتن به نام على (عليه السلام)را منع كردند و بمدّت چهل سال بر مأذنههاى مسلمانان او را لعن كردند و ذكر كردن فضائل او را منع نمودند!
امويان دريافتند كه ايجاد فضائل دروغين براى اصحاب، كه با فضائل و مناقب اهلبيت برابر يا بيشتر باشد، از همان وسائلى است كه متكفّلِ كم كردن منزلت آنهاست، لذا اين كار را شروع كردند.
ابن عرفه مىگويد: بيشترِ احاديث وضع شده در فضائل صحابه، در دوران بنىاميّه و براى تقرب به آنان با امورى كه گمان مىكردند با آن بينى بنىهاشم را به خاك مىمالند، ساخته شدهاند.(273)
و از روايات دروغين، اين روايت عايشه است كه گفت: بين او و رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)نزاعى وجود داشت. پس رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: آيا راضى مىشوى كه بين من و تو عمر قضاوت كند؟ گفت: كدام عمر؟ فرمود: عمر بنالخطاب گفت: نه بخدا من از عمر مىترسم. پس پيامبر فرمود: شيطان از او مىترسد.(274) و معناى حديث اينست كه وى به عدالت پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) اطمينان ندارد و از شر عمر وحشت زده است و در نظر او هر دو ظالم هستند و دنبال كسى مىگردد كه بينشان به حق قضاوت نمايد.
معاويه به تمام كارگزاران خود در تمام شهرها نامههائى به اين قرار نوشت;
اولا: به تمام كارگزاران خود نوشت كه شهادتِ شيعهى على (عليه السلام) و شيعهى اهلبيت او را نپذيرند.
ثانياً: به تمام كارگزاران خود نوشت كه دقت كنيد چه كسانى شيعه و دوستدار و اهل ولايت عثمان هستند و فضائل و مناقب او را روايت مىكنند، پس مجلس آنها را به خود نزديك و مقرّب نمائيد و مورد احترام و تكريم قرار دهيد و با ذكر نام و نام پدر، آنچه را روايت مىكنند برايم بنويسيد.
پس همين كار را انجام دادند، و بخاطر صلهها و هديهها و واگذاريهائى كه معاويه برايشان مىفرستاد، در فضائل و مناقب عثمان زيادهگوئى كردند.
ثالثاً: معاويه به كارگزاران خود نوشت كه: حديث دربارهى عثمان زياد شد و در هر شهر و ناحيهاى شايع گرديد، پس مردم را دعوت كنيد دربارهى فضائل اصحاب و خلفاى نخستين روايت كنند، و هيچ خبرى را كه يكى از مسلمانان دربارهى ابوتراب روايت مىكند رها نكنيد مگر آنكه حديثى مناقض با او در فضائل اصحاب برايم بياوريد، زيرا اين كار برايم محبوبتر است و بيشتر موجب روشنى چشم من مىگردد.
چهارم: به تمام كارگزاران خود در تمام شهرها نوشت: هركس را كه بيّنهاى عليه او قيام كرد كه از دوستان على و اهلبيت اوست درنظر بگيريد و اسم او را از ديوان حذف كنيد و بخشش و رزق او را ساقط كنيد و در نسخهاى ديگر اين جمله را نيز آورده است كه: هركسى را متهم به ولايت آن قوم (يعنى على و اهلبيت او) دانستيد ناقص و معيوب نموده و خانه او را خراب كنيد.
و بلا در هيچ جا مانند عراق شديد و زياد نبود مخصوصاً در كوفه، تا جائى كه بر مردى از شيعه، شخص مورد اطمينانى وارد مىشد، و سرّ خود را به او مىگفت و از خادم و مملوك او مىترسيد و با او سخن نمىگفت تا آنكه قسمهاى موكد از او مىگرفت، لذا احاديث دروغين بسيار شدند و بهتان گستردهاى بوجود آمد.(275)
و از جمله دروغها، اين حديث نقل شده از بريده است: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) در يكى از غزوههاى خود خارج شد و چون بازگشت كنيزى سياه پيش آمد و گفت: اى رسول خدا من نذر كرده بودم، اگر خداوند تو را سالم بازگرداند در مقابل شما دف بزنم و آواز بخوانم، فرمود: اگر نذر كردهاى بزن و الا خير، پس مشغول زدن دف شد، پس ابوبكر وارد شد و او همچنان مىنواخت سپس على وارد شد و او همچنان مشغول بود و سپس عثمان وارد شد و همچنان مىنواخت، سپس عمر وارد شد، پس دف را زير نشيمنگاه خود انداخت و بر آن نشست. آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)فرمود: مسلماً شيطان از تو مىترسد اى عمر، من نشسته بودم و او مىنواخت بعد ابوبكر وارد شد و او مىنواخت، سپس على وارد شد و او مىنواخت سپس عثمان داخل شد و او مىنواخت، سپس تو، اى عمر داخل شدى و او دف را به زمين انداخت.(276) مفهوم اين حديث آنست كه شيطان نه از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)مىترسد و نه از على (عليه السلام) و نه از ابوبكر و نه از عثمان. بلكه اين گروه به شيطان گوش مىدادند. امويان در اين حديث اين چنين منزلت عمر را بالا بردند و منزلت پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و ابوبكر و على (عليه السلام) و عثمان را پائين آوردند تا منزلت همگى در حد معاويه و يزيد گردد.
و بهمين شيوه امويان در احاديث ديگر دست بردند، زيرا وارد شده است كه: پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: داخل بهشت شدم كه ناگهان قصرى از طلا ظاهر شد، گفتم: اين قصر از آنِ كيست؟ گفتند: از آنِ جوانى از قريش است. پس فكر كردم آن جوان بايد خودم باشم، پس گفتم: آن جوان كيست؟ گفتند: عمر بن الخطاب است.(277)
در اين حديث قصهگوى اموى (يهودى مشرب) منزلت عمر را بر منزلت پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)بالاتر برده بنحوى كه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) آرزو مىكند آن قصر در بهشت قصر او باشد! و تعدى بر پيامبران صفت بارز يهوديان و طغيانگران مكّه بود.
و آنان اعتراف به وضع فضائل براى ابوبكر و عمر و عثمان نمودهاند.(278)

ديدگاه بنى اميّه نسبت به پيامبران و صحابه

امويان تلاش كردند بزرگان خود را بر پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و باقى اصحاب به راههاى مختلف ترجيح دهند، تا بتوانند نبوت را نابود سازند و شرك را بالا ببرند و سلاطين و فرزندان آنها را بر ساير مردم ترجيح دهند. و مطابق همين ديدگاه اموى، حاكم و سلطان با صرفنظر از راههائى كه او را به قدرت رسانده بود برتر از باقى مردم به شمار مىآمد. و اين نقشه در برترى دادن امويان بر ديگران و برترى دادن ابوبكر و عمر و عثمان بر محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) و على (عليه السلام) و باقى مردم نمايان مىشد.
لذا بعنوان يك مطلب مربوط به حزب قريش، سعى كردند نام على (عليه السلام) را از سيره حذف كنند و در سيرهى او و پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) شك و ترديد نمايند و ذكر و يادآورى مهاجرين و انصار و باقى مسلمانان را خاموش نموده چراغها را متوجه ابوبكر و عمر و عثمان و امويان و آزاد شدگان مكّه كنند.
اين واقعيتِ ديدگاهِ جاهلىِ قريش است كه بر بالا بردن مقام قريش و مسخ نمودن هويّت باقى عربها استوار بود.
و از جمله احاديث وضع شده حديثى است به نقل از عايشه كه در صحيح مسلم آمده است: ابوبكر از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) كه بهمراه عايشه خوابيده و خود را با كسائى پوشانده بود اجازه گرفت و حضرت با همان حال به او اجازه داد و حاجت خود را قضا نمود سپس خارج شد، پس از آن عمر اجازه گرفت و رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) با همان حالت به او اجازه داد و حاجت خود را قضا نمود و خارج شد. عثمان مىگويد: سپس از حضرت اجازه گرفتم، پس حضرت نشست و به عايشه گفت: خود را با لباسهايت بپوشان، پس حاجت خود را از آن حضرت برآوردم سپس خارج شدم.
پس عايشه گفت: اى رسول خدا، نديدم شما از ابوبكر و عمر مانند عثمان بيمناك و نگران شوى؟
رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: عثمان مردى با حياست و ترسيدم اگر با همان حال به او اجازه دهم، حاجت خود را از من نخواهد.(279)
مؤلف مىگويد: بازدم و نفس اموى در اين حديث بخوبى آشكار بوده و فقط مصلحت و نفع عثمان را تأمين مىكند و مروّت و مردانگى پيامبر اسلام حضرت محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) و ابوبكر و عمر را نفى كرده و اظهار مىكند كه اين جماعت هيچ بوئى از حيا نبردهاند! و عايشه را در لباسى نامناسب، بين شوهر و پدر خود و عمر به تصوير كشيده است كه با عرف اسلامى، در شرافت و عفّت و حيا مخالف است. و در همان حال اظهار مىكند كه عثمان اموى مجسمه شرف و حياست.
در سند اين روايت سعيد بن العاصِ فاسق و فرزند او كه هر دو از بنىاميّه هستند و ابن شهاب زهرى طرفدار بنىاميّه به چشم مىخورند.
و بخاطر شركت رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) در ساختن بناى كعبه، آزاد شدگان مكه سعى كردند اين فضيلت را سلب كنند و شأن حضرت را پائين آورند، لذا چنين گفتند: در حاليكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) بهمراهشان (سنگها) را منتقل مىكرد، و آنروز حضرت سى و پنج سال عمر داشتند، و آنها لنگهاى خود را بر روى شانهى خود مىانداختند و سنگها را حمل مىكردند، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) همين كار را انجام داد، پس به زمين خورد و به او ندا رسيد: مواظب عورت خود باش... پس از آن عورت رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)ديده نشد.(280)
با اين حديث ساختگى، كفارِ قريش كه همواره عورتشان در جنگهاى بدر و احد و خندق ظاهر بود و با آن فساد مشهورشان سعى كردند از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) كه هرگز عورتشان ظاهر نشد و هيچ بيگانهاى به عورت او نگاه نكرده بود، انتقام گيرند.
و معلوم نيست چگونه مسلم اين حديث را در كتاب خود كه به نام صحيح نامگذارى شده ذكر كرده است؟!
در روايتى ديگر چنين آمده است: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) در حاليكه دو ران يا دو ساق خود را نپوشانده بود در خانهام استراحت مىكرد، پس ابوبكر اجازه خواست و حضرت با همان حال به او اجازه داد و سخن گفت، سپس عمر اجازه گرفت و به او اجازه داد و گفتگو كرد. سپس عثمان اجازه گرفت، پس رسول خدا نشست و لباسهاى خود را مرتب كرد، پس او داخل شد و گفتگو كرد، چون خارج شد، عايشه گفت: ابوبكر داخل شد، گشادهروئى نكردى و خوشامد نگفتى، سپس عمر داخل شد، گشادهروئى نكردى و خوشامد نگفتى، سپس عثمان داخل شد، نشستى و لباسهاى خود را مرتب كردى؟
حضرت فرمود: آگاه باش از مردى كه ملائكه از او حيا مىكنند، حيا مىكنم.(281)پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) در اين حديث ساختگى در مقابل زن و پدرزن و در مقابل عمر ران خود را نپوشانده است و بمجرد داخل شدن عثمان وضعيت را تدارك كرده و ران خود را مىپوشاند.
بنابراين شرافت و حيا فقط نزد بنىاميّه است و حتماً آنرا از هُبَل و لات و عُزّى به ارث بردهاند!

اهتمام قصهگويان به حكام مسلمان

قصهگويان اهتمام زيادى به بزرگان مسلمان نمودند و از عامهى آنها يادى نكردند. زيرا امويان اين اهتمام را خواستار شدند و تلاش كردند زندگى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)را تنها همراه ابوبكر و عمر و عثمان و عايشه و حفصه ترسيم كنند و بقيهى مسلمانان را ترك كردند.
بنابراين احاديث نبوى فقط در محدودهى زير منحصر مىشود:
محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) و ابوبكر و عمر و عثمان گفتند، و محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) و ابوبكر و عمر و عثمان آمدند و محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) و ابوبكر و عمر و عثمان رفتند! و محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) به ابوبكر و عمر و عثمان اذن داد!
لذا احاديث نامحدودى را در مدح ابوبكر و عمر و عثمان مىيابيم و اين قبيل احاديث را در حق عباس بن عبدالمطلب و عبدالله بن مسعود و بلال و سلمان فارسى و مقداد و مصعب بن عمير و سعد بن عبادة و زيد بن الخطاب و عقيل بن ابىطالب و عثمان بن مظعون و ديگران نمىيابيم!
و هنگامى كه كتابهاى سيره را مىخوانيم آنها را مملو از احاديثى مىيابيم كه از چهار نفر نقل شدهاند (ابوبكر و عمر و عثمان و عايشه) و دربارهى مسلمانان قهرمانى كه در جنگهاى بدر و احد و حنين به شهادت رسيدند و مهاجرين به حبشه تنها مختصرى يادآورى شده است.
و با وجود آنكه انصار اكثريت جمعيت مدينه بودند و عمدهى سپاه مسلمانان از آنان تشكيل مىشد و پيامبر عظيمالشأن (صلى الله عليه وآله وسلم) در شهر آنان بسر مىبرد و مسلمانان براساس اقتصاد آنها زندگى مىكردند و شوكتشان توسط آنان بالا گرفت، ولى عمداً از ذكر نام آنها خوددارى كردند!
از اين مطلب پى مىبريم كه در آنجا توطئهاى اموى براى نفى و ناديده گرفتن اهلالبيت (عليهم السلام) و مردم متقى از صحنهى سيرهى نبوى و منحصر نمودن سيره، در سيرهى حكّام و سلاطين مسلمان و بنىاميّه وجود دارد. و هر جاى كتاب طبرى را كه به «تاريخالامم و الملوك» نامگذارى شده است مطالعه كنيم در مىيابيم كه واقعاً تاريخ پادشاهان و كتابى براى آنان است نه براى ملتها، كتاب «الكامل فى التاريخ» نوشته ابن اثير نيز همين طور است، در اين كتابها براى ملتها هيچ شأن و منزلتى وجود ندارد. و آثار دروغپردازى امويان در چنين احاديثى آشكار است، زيرا در صحيح مسلم حديثى را كه منسوب به رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) و به نقل از ابوهريره است مىخوانيم كه در آن آمده است: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: موقعى كه مردى، گاوى را كه بر او بار گذاشته بود مىراند، گاو به او توجه كرد و گفت: من براى اين خلق نشدهام لكن براى شخم زدن خلق شدهام. پس مردم از روى تعجب و نگرانى گفتند سبحاناللّه آيا گاوى سخن مىگويد؟ رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)فرمود: مسلماً من ايمان دارم و قبول مىكنم و ابوبكر و عمر نيز ايمان دارند و قبول مىكنند.(282)
يعنى همه مردم خبر را تصديق نكردند و گفتند: سبحانالله و رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)جواب داد: ابوبكر و عمر آنرا تصديق مىنمايند!
عمرو بن العاص (وزير معاويه و دشمن على بن ابىطالب (عليه السلام)) نيز با همين روش در اين امر شركت كرد تا محبت معاويه را بخود جلب كند. زيرا از او سؤال كردند: محبوبترين مردم براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) كيست؟ ابنالعاص گفت: عايشه، گفتم: از مردان چه كسى؟ گفت: پدرش. گفتم: سپس چه كسى؟ گفت: عمر و مردانى را شمارش كرد.(283)
سببِ چنين پاسخى براى هر عاقلى واضح است و در اين مطلب نمايان مىشود كه معاويه اموال و هدايا را براى تمام كسانى كه دربارهى ابوبكر و عمر و عثمان مناقب و فضائلى جعل مىكردند و على (عليه السلام) را مذمت مىنمودند، پرداخت مىكرد.
تمام پادشاهان بنىاميّه بجز عمر بن عبدالعزيز چنين بودند.
در كتاب «المغازى» نوشته واقداى كه اختصاص به احاديث مربوط به غزوات پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) دارد مىيابيم كه دربارهى عمر بن الخطاب 166 صفحه و دربارهى ابوبكر 143 صفحه سخن به ميان آمده است در حاليكه عمار بن ياسر را در 19 صفحه و عبدالله بن مسعود را در 17 صفحه متذكر شده است. و خزيمه بن ثابت را يك مرتبه و خبّاب بن الارت را دو مرتبه و ابوذر غفارى را ده مرتبه و مصعب بن عمير را 19 مرتبه ذكر نموده است.
و نشانههاى دروغپردازى اموى، با ملاحظهى تعداد دفعاتى كه عمر بنالخطاب و برادرش زيد بنالخطاب ذكر شدهاند بخوبى نمايان است و با علم به اينكه زيد قبل از عمر مسلمان شد و قبل از او هجرت نمود، عمر 166 بار و زيد فقط يك مرتبه نام برده شده است.

قرآن مطابق ميل بعضى نازل شد، نه مطابق حكمت خداوند تعالى!!!

جرأت و وقاحت، امويان و همدستانشان را به آن جا كشانيد كه بر ساخت مقدس الهى نيز تعدّى نمايند، در نتيجه چنين تصويرى به وجود آوردند كه جزئى از قرآن مطابق نظريات و اميال عمر نازل شده است. و از جملهى اين احاديث دروغين، ميتوان به احاديث ذيل اشاره كرد:
عمر رأى و نظر مىداد آنگاه قرآن نازل مىشد.(284) و ابن عساكر از على (عليه السلام) نقل مىكند كه گفت: در قرآن يك رأى از آراى عمر وجود دارد!
و از ابن عمر به صورت حديث مرفوع نقل كرده است كه: مردم دربارهى چيزى سخن نگفتند و عمر درآنباره سخنى نگفت، مگر آنكه قرآن مطابق سخن عمر نازل شد.
و با عمر پروردگار او بيست و يك جا موافقت نمود.(285)
و ذكر كردند خداوند پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را تخطئه نمود و جانب عمر را گرفت: هنگامى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) براى گروهى طلب آمرزش و استغفار را بسيار نمود، عمر گفت: سودى برايشان ندارد، پس خداوند چنين نازل كرد: (سَواءٌ عَلَيْهِمْ اَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ)(286) يعنى «مساوى است چه برايشان استغفار كنى يا نكنى».
و هنگامى كه حضرت دربارهى خروج به بدر با اصحاب مشورت نمود عمر به خارج شدن اشاره كرد و رأى داد. پس آيه نازل شد كه: (كَما اَخْرَجَكَ رَبُّكَ مِنْ بَيْتِكَ بِالْحَقِّ)(287) يعنى «چنانچه خدا تو را از خانهى خود به حق بيرون آورد و گروهى از مؤمنان به شدت رأى خلاف دادند و اظهار كراهت كردند». و قول خداوند تعالى كه فرمود: (مَنْ كانَ عَدُّواً لِجِبْريلَ...)(288) يعنى «هر كه با خدا و فرشتگان و پيغمبران او و جبرئيل و ميكائيل دشمن است، پس حقيقتاً كه خداوند دشمن كافران است».
مؤلف مىگويد: ابن جرير و ديگران از طرق مختلف حديث را نقل كردهاند و موافقترين آنها خبرى است كه ابن ابىحاتم از عبدالرحمن بن ابى ليلى نقل كرده است كه: يك نفر يهودى با عمر برخورد كرد و گفت: جبرئيلى كه صاحب (و پيامبر) شما مىگويد دشمن ماست.
عمر گفت: كسى كه با خدا و ملائكه و پيامبران او و جبرئيل و ميكائيل دشمن است، پس حقيقتاً خداوند دشمن كافران است. بنابراين آيه بر زبان عمر نازل شده است!
يعنى عمر مىگويد و خداوند بر زبان او سخن مىگويد، و از مستى و غفلت و كفر بنى اميّه و آزادشدگان مكّه و يهوديانى كه عدهاى را بيش از حد تصور (نه بخاطر محبت به آنها، بلكه بخاطر كينه، به دشمنان خود) بالا بردند، به خدا پناه مىبريم.
و از جملهى احاديثِ ساختگىِ كهنه و فرسودهاى كه در بالا بردن شأن عمر بر تمام بشريت حتى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) وضع كردند، اين حديث است: آنها موضوع اذن و اجازه گرفتن در هنگام داخل شدن را به اين صورت ذكر كردند:
عمر خوابيده بود، ناگاه غلام او داخل شد، پس عمر گفت: خداوندا داخل شدن (بدون اجازه) را حرام كن. بلافاصله آيهى اذن گرفتن نازل شد!(289)
بنابراين اگر رغبت عمر نبود اين امر، مباح باقى مىماند و در اين حالت امر، به اين شكل در مىآيد: عمر مىگويد و نظر مىدهد و خداوند تعالى تدوين مىكند و مىنويسد و پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) تبليغ مىكند!
و از امور عجيب، اين حديث دروغين است كه:
دو مرد براى شكايت نزد پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) آمدند. و پيامبر بين آنان قضاوت نمود. پس آن مردى كه عليه او قضاوت شد گفت: ما را نزد عمربنالخطاب برگردان، و ما نزد او آمديم.
مرد گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) به نفع من قضاوت نمود و بر عليه اين مرد، پس گفت: ما را نزد عمر برگردان، پس (عمر) گفت: آيا همين طور است؟
گفت: آرى، عمر گفت: همين جا باشيد تا نزد شما بيايم. پس با شمشير به سوى آنها خارج شد و مردى را كه گفته بود ما را نزد عمر برگردان با شمشير زد و به قتل رسانيد و ديگرى بازگشت و گفت: اى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم): بخدا سوگند عمر طرف نزاع مرا كشت. پس حضرت فرمود: گمان نمىكردم عمر جرأت بر قتل مؤمنى نمايد. پس خداوند اين آيه را نازل كرد (فَلا وَ رَبِّكَ لايُؤْمِنُونَ...)(290) يعنى «چنين نيست، قسم به خداى تو، كه اينان بحقيقت اهل ايمان نمىشوند مگر آنكه در خصومت و نزاعشان تنها تو را حاكم كنند و آنگاه به هر حكمى كه كنى هيچگونه اعتراضى در دل نداشته باشند و كاملا از دل و جان تسليم فرمان تو باشند». در نتيجه خون آن مرد را هَدَر نمود و عمر بخاطر كشتن او تبرئه شد.
در اين روايت، سازنده آن خواسته است عمر را همان قاضى مشهور به عدالت بين مردم به تصوير بكشد، بنحوى كه بعضى از مسلمانان در شكايات، قضاوت پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را قبول نكرده و قضاوت عمر را طلب مىنمايند. در حاليكه عمر از قضاوت آگاهى و شناختى نداشت. و تنها چيزى كه از او شناخته شده، آنست كه در بازارها دست مىزد و مشغول خريد و فروش بود و جعل كننده اين روايت اين تصوير را بوجود آورد كه عمر به كفر و حلال بودن خون آن مرد حكم كرد و پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به مؤمن بودن و حرمت ريختن خون او فتوى داد... پس خداوند تعالى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)را تخطئه نمود و فعل عمر را به خاطر ايمان نداشتن آن مرد صحيح دانست و اين آيه را هم نازل كرد. (فَلا وَ رَبِّكَ لايُوْمِنُونَ...)!(291)
در حاليكه دربارهى اين آيه در تفسير كشاف چنين آمده است: آيه در شأن منافق يهودى نازل شد و گفته شده است كه به اين صورت در شأن زبير و حاطب بن ابى تلعه نازل شد: كه آندو در مورد جوى آبى كه از زمين سنگلاخ مىگذشت و درختان خرماى خود را با آن آبيارى مىكردند نزاع داشتند و نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) براى قضاوت آمدند، پس رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: اى زبير آبيارى كن سپس آب را بطرف همسايه جارى كن، پس حاطب غضبناك شد و گفت: چون پسر عمهات بود چنين قضاوت كردى؟
پس چهره مبارك رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) تغيير كرد، سپس فرمود: اى زبير آبيارى كن سپس آب را نگهدار تا به ديوارها برگردد و حق خود را كاملا بگير، بعد آن را بطرف همسايهات رها كن، و آن حضرت (صلى الله عليه وآله وسلم) به حكمى اشاره كرد كه براى زبير و خصم او استفاده و توسعه داشت، و هنگامى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) را به خشم آورد بصراحت حكم نمود تا زبير تمام حق خود را استيفا نمايد. سپس خارج شدند و از كنار مقداد گذشتند، مقداد گفت: قضاوت به نفع چه كسى بود؟
انصارى گفت: به نفع پسر عمه خود قضاوت كرد و با گوشه لب استهزاء نمود. پس مردى يهودى كه همراه مقداد بود مطلب را دريافت و گفت: خدا آنها را بكشد، شهادت مىدهند او رسول خداست سپس در قضاوتى كه بينشان انجام مىدهد او را متهم مىكنند بخدا قسم در زمان حيات موسى يك بار مرتكب گناهى شديم پس ما را به توبهى از آن گناه دعوت كرد و گفت: خود را بُكشيد، و ما همديگر را كشتيم تا حدّى كه كشتههاى ما در راه اطاعت پروردگارمان به هفتاد هزار رسيد آنگاه از ما راضى شد...(292)
«نووى» از كسانى است كه تأييد كردند قرآن مطابق تمايلات عمر نازل شده. او در كتاب «التهذيب» ذكر مىكند كه: قرآن مطابق نظر او (عمر) دربارهى اسراى بدر و دربارهى حجاب و دربارهى مقام ابراهيم و دربارهى تحريم شراب نازل شد. و احاديث آن در سنن و مستدرك حاكم بدين صورت است كه گفت: خداوندا، دربارهى شراب چنان بيانى بياور كه در آن هيچ شبهه و ترديدى نباشد. پس خداوند حرمت آنرا نازل كرد.(293) در حاليكه حقيقت به اين صورت بود: «محمد أبشيهى محلى» متوفاى سال 850 هجرى مىگويد: خداوند مسأله شراب را در سه آيه نازل كرد. آيه اوّل (يَسْأَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ قُلْ فيهِما إِثْمٌ كَبيرٌ وَ مَنافِعُ لِلْنّاسِ)(294) يعنى: «اى پيغمبر از تو از حكم شراب و قمار مىپرسند بگو در اين دو كار گناه بزرگى است و سودهائى...» پس در مسلمانان كسانى بودند كه مىخوردند و كسانى كه ترك كردند، تا آنكه مردى شراب خورد و به نماز ايستاد و هذيان گفت، پس اين آيه نازل شد: (يا أيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لاتَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَ أَنْتُمْ سُكارى حَتّى تَعْلَمُوا ما تَقُولُونَ)(295)
يعنى «اى اهل ايمان هرگز در حال مستى بنماز نزديك نشويد تا بدانيد چه مىگوئيد»، پس عدهاى از مسلمانان شراب خوردند و عدهاى ترك كردند و چون عمر شراب خورد استخوان فك شترى را برداشت و سر عبدالرحمن بن عوف را با آن شكست، سپس بر كشته شدگان بدر با شعر اسود بن يعفر به نوحهگرى نشست. و چنين مىگفت: در چاه بدر جوانمردان و عربهاى بزرگوار بسر مىبرند. آيا ابن كبشه (كه مقصود او پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)است) وعدهام مىدهد كه زنده مىشويم؟ زنده شدن مردگان و اجساد چگونه است؟
آيا خدا عاجز است مردن را از من بازگرداند؟ و چون استخوانهايم پوسيد مرا زنده كند؟
آيا كسى هست از طرف من، خداوند رحمان را خبر دهد كه ماه روزهدارى را ترك كردهام، پس بخدا بگو كه مرا از نوشيدنم باز دارد و به او بگو مرا از خوردن باز دارد.
چون مطلب، به رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) رسيد غضبناك بيرون آمد در حاليكه عباى خويش را مىكشيد، پس چيزى كه در دست داشت بالا برد و بر سر او زد، پس (عمر) گفت پناه به خدا مىبرم از غضب او و غضب رسول او، پس خداوند تعالى اين آيه را نازل كرد. (إِنَّما يُريدُ الشّيطانُ اَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ فِى الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ وَ يَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِاللّهِ وَ عَنِ الصَّلوةِ فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ)(296) يعنى «شيطان ميخواهد با شراب و قمار بين شما دشمنى و كينه بوجود آورد و شما را از ياد خدا و از نماز باز دارد آيا دست بر نمىداريد؟». پس عمر گفت: دست برداشتيم، دست برداشتيم.(297)
محمد بن جرير طبرى ذكر مىكند كه: «خداوند عزوجل آيهى (يا أَيُهَا الَّذينَ آمَنُوا لاتَقْرَبُوا الصَّلوةَ وَ اَنْتُمْ سُكارى حَتّى تَعْلَمُوا ما تَقُولُونَ)(298) را نازل كرد، پس بعضى از آنان شراب خوردند، لكن در هنگام نماز از آن خوددارى مىكردند تا آنكه مردى (يعنى عمر كه نام او را حذف كردهاند) شراب خورد و مشغول نوحهگرى بر كشتههاى بدر شد و اين اشعار را در رثاى آنها خواند:
بنى مغيره دوست داشتند او را به هزار مرد يا هزار شتر فديه دهند، گوئى در چاه بدر هستم كه از آبنوس است و تا قلّه مرّصع، و گوئى در چاه بدر هستم، كه از جوانمردان و حُلّههاى قيمتى پر شده است.(299)
بنابراين نووى منزلت عمر را از شاربالخمر به سؤال كننده از حكم شراب تغيير داد.

رواياتى به اسم على (عليه السلام)

اعوان و انصارِ بنىاُميّه، براى حمايت از آرا و پشتيبانى از تمايلات و هوسها و زيرپا گذاشتن حجّتهاى مخالفين خود، دريافتند كه بهترين وسيله، جعل احاديث دروغين بر زبان دشمنان خويش است، تا مهم آسان گردد، پس مجموعهى عظيمى از احاديث را از زبان امام على (عليه السلام) نقل كردند كه با حقوق و افكار و احكام و اعتقادات و منزلت اهلالبيت معارض و در تضاد بود. مثلا: على رضىالله عنه فرمود: چون صالحان ذكر شوند عمر را بخوانيد، ما بعيد نمىدانستيم كه سكينه و آرامش بر زبان عمر سخن بگويد.
و جابر رضىالله عنه مىگويد: على بر عمر داخل شد ـ در حاليكه بر او پارچهاى انداخته بودند ـ و گفت: رحمت خدا بر تو باد، بعد از صحيفهى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)هيچ صحيفهى اعمالى برايم محبوبتر از صحيفهى اعمال اين پوشانده شده نيست كه با آن خدا را ملاقات كنم.(300)
اين حديث ترديد و شك كردن در منزلت على و صحيفه اوست، زيرا در حديث آمده است كه عنوان نامهى اعمال مؤمن دوستى علىبن ابىطالب (عليه السلام) است.
و از آنجائى كه اثبات شجاعت على (عليه السلام) احتياج به سخنى ندارد و او قهرمان جنگها و حمل كنندهى پرچم حضرت رسول (صلى الله عليه وآله وسلم) در جنگهاى اوست، احاديث ساختگى بىاساسى را كه بر زبان حضرت وضع كردند ملاحظه كنيد:
بزار در مسند خود از على نقل مىكند كه گفت: مرا از شجاعترين مردم خبر دهيد؟ گفتند: شما هستيد. گفت: اما من، با هيچكس مبارزه نكردم مگر آنكه از او انتقام گرفتم. لكن مرا از شجاعترين مردم خبر دهيد. گفتند: نمىدانيم، او كيست؟ گفت: ابوبكر، در روز بدر براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) سايهبانى درست كرديم و گفتيم: چه كسى همراه رسول الله (صلى الله عليه وآله وسلم) مىماند؟
تا احدى از مشركين بطرف او نيايد، بخدا قسم احدى بجز ابوبكر نزديك نشد، در حاليكه شمشير را بالاى سر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) به دست گرفته بود و كسى بطرف او نمىآمد مگر آنكه به طرفش مىرفت بنابراين او شجاعترين مردم است...
و كذب اين حديث آشكار است زيرا در باب «غزوات عمر» فرار ابوبكر و عمر و عثمان را در جنگهاى احد و خيبر و خندق و حنين، نوشتيم، لكن داستانسرايان خواستند ابوبكر را شجاع اول اسلام قرار دهند تا على (عليه السلام) را از اين منصب كه در طى جنگهاى خود در بدر و احد و خيبر و حنين با شايستگى و لياقتِ خود بدست آورده بود دور نمايند. ابوبكر و عمر از مبارزه با عمروبن عبدود عامرى در جنگ خندق بخاطر ترس از شمشير او خوددارى كردند و على (عليه السلام) براى مبارزه با او خارج شد و او را كشت.(301)
و يادآورى شد كه معاويه به سمرة بن جندب چهارصد هزار درهم از بيتالمال داد تا در ميان اهل شام سخنرانى كند و بگويد: آيهى (وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يُعْجِبْكَ قَوْلُه...)(302) يعنى «بعضى از مردم از گفتار دلفريب خود تو را به شگفت آورند كه از چربزبانى و به دروغ به متاع دنيا برسند و از نادرستى و نفاق، خدا را به راستى خود گواه گيرند و اين كس بدترين دشمن اسلام است و آنگاه كه پشت كند در روزى زمين تلاش مىكند تا فساد كند و نسل بشر را هلاك كند و خداوند فساد را دوست ندارد» در شأن على بن ابىطالب نازل شده است و آيهى (وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرى...)(303) يعنى «بعضى از مردان كه از جان خود در راه رضاى خدا مىگذرند و خداوند دوستدار چنين بندگانست» در شأن ابن ملجم نازل شده است.(304)
ابو جعفر اسكافى مىگويد: معاويه گروهى از صحابه و گروهى از تابعين را بر آن داشت تا اخبارِ ناروا، دربارهى على (عليه السلام) روايت كنند كه منجر به بدنامى و بيزارى از او شود، و براى اين كار پاداشى قرار داد كه در مانند آن رغبت مىكردند. لذا احاديثى بوجود آوردند كه موجب رضايت او شد و از آن افراد مىتوان ابوهريره و عمرو بن العاص و مغيرة بن شعبه و عروة بن الزبير را نام برد.(305)
و اين حديث را به نقل از على (عليه السلام) وضع كردند كه فرمود: آيا مىخواهيد شما را خبر دهم بهترين اين امت بعد از پيامبرش چه كسى است؟ ابوبكر است. سپس فرمود آيا ميخواهيد شما را خبر دهم به بهترين اين امّت بعد از ابوبكر؟ عمر است.(306)
بنابراين اگر عكرمة بن ابى جهل، خليفهى بعد از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) مىشد و بعد از او معاذ بن جبل و بعد از او عمرو بن العاص، راوى اموى چنين مىگفت: بهترين مردم بعد از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) عكرمه سپس معاذ سپس عمرو هستند!
و اين حديث وضع شده مخالف با اعتقاد ابوبكر است كه دربارهى خود مىگويد:
امر بر شما را بعهده گرفتم در حاليكه بهترين شما نيستم و امر عظيمى را بعهده گرفتم كه نه طاقت آنرا دارم و نه بر آن مسلط هستم.(307) و اى كاش پشكلى بودم.(308)
و بهتر بود، راوى حتى بدون سؤال كردن از كسى، به جاى به زحمت انداختن خود با ذكرِ بهترين مسلمانانِ بعد از محمد (صلى الله عليه وآله وسلم)، بر محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) و آل محمد (صلى الله عليه وآله وسلم)و اصحاب محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) طلب رحمت مىكرد.
امويان اين حديث را در مقابل اين دو حديث صحيح وضع كردند: مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلىٌ مَوْلاهُ(309) يعنى «آنكس كه من مولاى او هستم، اين على مولاى اوست» و حديث: عَلىٌ إمامُ الْمُتَّقينَ وَ قائِدُ الغُرِّ الْمُحَجَّلينَ يَوْمَ الْقِيامَةِ.(310) يعنى «على امام متقيان و رهبر غرّ محجلين (پيشانى سفيدان) در روز قيامت است».
امويان همچنين روايت كردند كه: از غضب عمر بپرهيزيد زيرا هنگامى كه عمر غضبناك مىشود خداوند غضبناك مىگردد. و در مختصر تاريخ ابن عساكر آمده است كه: از راويان اين حديث ابولقمان است كه احاديث ناروا را به اسم افراد موثق نقل مىكند.(311) و اين حديث را در مقابل حديث پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) وضع كردهاند كه فرمود: فاطِمَةُ بِضْعَةٌ مِنّى، فَمَنْ أَغْضَبَها فَقَدْ أَغْضَبَنى وَ مَنْ أَغْضَبَنى فَقَدْ أَغْضَبَ اللّهَ(312) يعنى «فاطمه پاره تن من است هركس او را غضبناك كند مرا غضبناك كرده و هركس مرا غضبناك كند خداوند را غضبناك كرده است».
و در صحيح مسلم آمده است كه: عمر بن الخطاب را (بعد از هلاك شدن) بر روى تخت گذاشتند، و مردم اطراف او را گرفتند و برايش دعا و ثنا مىكردند و بر او نماز مىخواندند، و قبل از آنكه او را بردارند، من هم در بين مردم بودم و متوجه چيزى نشدم مگر آنكه از پشت، مردى شانهام را گرفت، رو به سوى او كردم، او على (عليه السلام)بود، پس براى عمر طلب رحمت نمود و خطاب به او گفت: بجز تو احدى را پشت سر نگذاشتم و از دست ندادم كه برايم محبوبتر باشد با اعمالش خداوند را ملاقات كنم. بخدا قسم از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) بسيار مىشنيدم كه مىفرمود: من با ابوبكر و عمر آمدم و من با ابوبكر و عمر داخل شدم و من با ابوبكر و عمر خارج شدم.(313)
در اين حديث، قصهگوى اموى ذكر كرد كه على (عليه السلام) آرزو كرد خدا را با اعمال عمر ملاقات نمايد. در حاليكه خود عمر ذكر كرده است كه: على مولاى هر مرد و زن مؤمن است، پس چگونه مولائى كه به او اقتدا مىكنند و از او پيروى مىنمايند آرزو مىكند كه اعمال تابع و پيرو خود را داشته باشد؟ و اين مطلب ممكن نيست مگر آنكه تابع بهتر از متبوع باشد.
يكى از امور بديهى و مسلّمِ اديانِ آسمانى آنست كه رهبرِ تعبيّت شده از تابعين خود بهتر و برتر باشد. لكن بنى اميه خواستار وارانه كردن اين نصوص و مفاهيم شدند، لذا احاديث ساختگى بسيارى را منتشر كردند كه بيانگر برترى صحابه بر محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) و على (عليه السلام) بودند.
زيرا اين گروه و رهبران يهودى خود به خوبى دريافتند كه سقوطِ منزلتِ پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)و وصى او بمعنى سقوط اسلام است.
اين جيرهخواران، هزاران حديث ساختگى را از زبان على بن ابىطالب (عليه السلام) و صحابه، در مدح خلفا و اثبات برترى ابوبكر و عمر و عثمان و ديگران بر على (عليه السلام)، روايت نمودند.
و در زمانى كه معاويه اين احاديث را در كتابهاى مسلمانان پخش كرد، در نامه خود به محمد بن ابوبكر حقيقت قضيه را نوشت و از موضوعات زياد و بسيار حساسى پرده برداشت. زيرا در آن نامه ثابت كرد كه بيعت على (عليه السلام) با خلفاء از روى اختيار نبود بلكه با اكراه و زور صورت گرفت و ثابت كرد ابوبكر و عمر خلافت را از على (عليه السلام) غصب نمودند.
و روشن و آشكار كرد كه على (عليه السلام) از هر جهتى بر ساير صحابه افضليّت و برترى دارد.(314)
همچنين امويان خواستند بيان كنند اين اصحاب از نظر منزلت و فضيلت از پيامبران و اوصيا بالاتر هستند درنتيجه، اديان هيچ منّتى بر مردم نمىتوانند داشته باشند! بلكه مردم تمام ارزشهاى معنوى را از ابوسفيان و ابوجهل و عقبة بن ابىمعيط فرا گرفتهاند! و در قسمتِ آخرِ اين حديثِ وضع شدهى جعلى آمده است كه: بيشترين سخنى كه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) مىفرمود، اين جملات بود: من با ابوبكر و عمر آمدم و من با ابوبكر و عمر داخل شدم.
اما واقع مطلب آنست كه معاويه خود به راويان جيرهخوار خود به ذكر چنين مطالبى دستور داده بود و آنها حديث و سيره را به رشته تحرير درآورند. و هدف از آن بالا بردن منزلت و مقام ابوبكر و عمر بر مقام و منزلت على (عليه السلام)وصى پيامبرِ مصطفى (صلى الله عليه وآله وسلم)بود، تا آندو وزير پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) گردند، نه على (عليه السلام). آيا پيامبر خدا محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) على را كه دربارهاش فرمود: أَنْتَ مِنّى بِمَنْزِلَةِ هارُونَ مِنْ مُوسى، يعنى، «منزلت تو نسبت به من همچون منزلت هارون به موسى است»، رها مىكند؟ و آيا مردان انصار و مهاجرين و چهرههاى سرشناس عرب را رها مىكند و فقط با دو نفر همراه مىگردد؟
رسم و عادت پادشاهان بر اين بود كه همراهان و نديمان خود را در عدهاى محدودى منحصر كنند، با آنها شراب بخورند و با آنها سرگرم شوند و با آنها خوشگذرانى نمايند، لذا يهوديان و طغيانگران قريش خواستند پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را به آنها تشبيه كنند، تا در پيامبرى او شك و ترديد شود، در حاليكه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)با ساير مردم بسر مىبرد و همچون آنها زندگى مىكرد.
در كتاب اُسدالغابة آمده است كه: ابو البركات حسن بن محمد بنالحسن شافعى خبر داد كه ابوالعشائر محمد بن خليل خبر داد كه ابوالقاسم على بن محمد بن على خبر داد كه ابو محمد عبدالرحمن بن عثمان خبر داد كه ابوالحسن خيثمة بن سليمان خبر داد كه عبدالله بن الحسن هاشمى خبر داد كه عبدالاعلى بن حماد خبر داد كه يزيد بن زريع خبر داد كه سعد بن ابى عروبة خبر داد كه قتادة از انس روايت كرد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) بر كوه احد بالا رفت و همراه او ابوبكر و عمر و عثمان بودند، پس كوه لرزيد، پس او را با پا زد و گفت: اى اُحد نه جنب و ثابت باش كه بر تو كسى بجز يك پيامبر و يك صديق و دو شهيد قرار نگرفتهاند.(315) و ابن حجر دربارهى محمد بن خليل گفته است: او وضع حديث مىكرد.(316)
و يزيد بن زريع را ابن معين و دارقطنى ضعيف مىدانند، و ذهبى و ابن حجر گفتهاند: ناشناس است.(317)
اما در مورد قتادة، اگر او پسر دعامة باشد، ذهبى دربارهى او گفته است كه: فريبكار و مدلس است، و اگر فرزند رستم طائى باشد، ذهبى و ابن حجر دربارهى او گفتهاند: او مجهول است.(318) و از حديث به وضوح بدست مىآيد كه بعد از قتل عمر و قتل عثمان بن عفان وضع شده است. و اين حديث با منطق مخالف است، زيرا براى چه كوه به لرزه افتاد؟ آيا كوه بالا آمدن پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را نمىپذيرفت كه آنحضرت ناچار شد كوه را با پا بزند؟
از طرفى عثمان از منطقه جنگ احد فرار كرد و تا سه روز بازنگشت، بنابراين در چه زمانى همراه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) بر روى كوه بود؟
و اين حديث وضع شده، سادهلوحى راوى خود را كه دشمن اسلام است بخوبى آشكار مىكند، بعلاوه حديث، معارض با قرآن كريم است و آنچه با قرآن معارضه كند باطل است، زيرا در قرآن كريم آمده است كه: (وَ سَخَّرْنا مَعَ داوُدَ...)(319) يعنى «و كوهها و مرغان را با داود مسخر ساختيم كه تسبيح گفتند و ما اين معجزات را از او پديد آورديم» بنابراين كوهها خاشع و مطيع خداوند تعالى هستند و خداوند تعالى آنها را مسخر داود (عليه السلام) نمود، آيا معقول است اين كوهها، خاتمالانبياء (صلى الله عليه وآله وسلم)را وادار نمايند كه آنها را با پا بزند؟ و اين چنين امويان احاديث مخالف با اهلالبيت (عليه السلام)را بخاطر مصالح و منافع ديگران وضع كردند.
مالك در «الموطأ» از يحيى بن سعيد و ابن دريد در «الاخبار المنثوره» و ابن كلبى در «الجامع» و ديگران نقل كردهاند، و ابوالشيخ در كتاب «العظمة» مىگويد ابوالطيب خبر داد كه على بن داود خبر داد كه عبدالله بن صالح خبر داد كه ابن لهيعة از قيس بن الحجاج از ناقل اصلى حديث روايت كرد كه: هنگامى كه مصر فتح شد، در يكى از روزهاى يكى از ماههاى عجم، اهل آنجا نزد عمروبن العاص آمدند و گفتند: اى امير اين رود نيل ما رسمى دارد كه فقط با آن جريان پيدا مىكند.
گفت: آن رسم چيست؟ گفتند: چون يازده شب از اين ماه بگذرد دختر باكرهاى را كه پيش پدر و مادر خود بسر مىبرد قصد مىكنيم و پدر و مادر او را راضى مىكنيم و از لباس و زيورآلات بهترين لباس و زيورآلات موجود را بر او مىپوشانيم، سپس او را در اين دريا مىاندازيم.
عمرو گفت: در اسلام اصلا چنين چيزى وجود ندارد. و اسلام ماقبل خود را باطل مىكند، پس ادامه دادند، و نيل جارى نشد نه كم و نه زياد تا جائيكه قصد كوچ نمودند، چون عمرو مطلب را چنين ديد براى عمربن الخطاب دراينباره نامه نوشت، عمر در جواب چنين نوشت: در آنچه گفتى بر حق بودى، اسلام، ماقبل خود را باطل مىكند و برگهاى را بهمراه نامه فرستاد و به عمرو نوشت: من براى تو بهمراه نامهام برگهاى را فرستادم پس آنرا در نيل بينداز.
چون نامهى عمر به عمرو بن العاص رسيد برگه را برداشت و باز نمود، كه در آن اين جمله به چشم مىخورد: از عبدالله عمر بنالخطاب اميرمؤمنان به نيل مصر، اما بعد، اگر به اختيار خودت جارى بودى ديگر جارى نباش و اگر خداوند تو را جارى مىكرد، از خداىِ واحدِ قهار درخواست مىكنم تو را جارى نمايد. پس آن برگه را قبل از صليب به يك روز در نيل انداخت و در حالى شب را بسر آوردند كه خداوند تعالى در يك شب آنرا شانزده ذراع جارى كرده بود و خداوند تا به امروز آن سنت و رسم را از اهل مصر برداشت.(320)
رودخانهى نيل و نر بودن او چقدر عجيب است، چگونه دختران را مىگيرد و به غير باكره راضى نمىشود؟
اين قصهگوى اموى رود نيل را مردى شيفتهى زنان و شهوتران تصور كرده كه با مردم بدرفتارى مىكند و اگر به او زن ندهند جارى نمىشود، حال كه رود نيل راضى نمىشود مگر با زنان باكره، چرا رود دجله و فرات و سند و صدها رود عالم آنچه را كه رود نيل ميخواهد، مطالبه نمىكنند؟ آيا آن رودخانهها ماده هستند و فقط رود نيل نر است؟
من مدتى طولانى بين دو نهرِ دجله و فراتِ آبى و زرد بسر بردم و افسانهاى چون افسانه نيل نشنيدم!
و از ديگر دروغها، اين حديث است كه: خداوند جبرئيل را به سوى ابوبكر فرستاد تا بپرسد آيا در اين فقرى كه دارى از من راضى هستى يا نه؟
ابوبكر گفت: آيا از پروردگارم راضى نباشم؟ من از پروردگارم راضى هستم، من از پروردگارم راضى هستم، من از پروردگارم راضى هستم.
سيوطى مىگويد: اين حديث، غريب و سندش بسيار ضعيف است.(321)
خطيب حديثى را ذكر كرد كه در آن چنين آمده است: خداوند ملائكه را دستور داد تا در آسمان فرو روند همانطورى كه ابوبكر در زمين فرو مىرود.
ابن كثير مىگويد:
اين حديث جداً منكر است و (بكلى قابل قبول نيست).
و اين گروه تلاش كردند به ابوبكر مقام اوّل را نه فقط در اسلام آوردن و شجاعت بلكه در ثروت و دارائى نيز بدهند.
زيرا در حديث عايشه آمده است: «روزى كه ابوبكر اسلام آورد چهل هزار دينار داشت»(322)
و از احاديث ساختگى حديثى است كه دربارهى فرمان پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به قطع درختان خرماى خيبر بود كه عمر از اجراى آن ممانعت كرد، پس عمر نزد حضرت آمد و گفت: آيا شما دستور قطع درختان خرما را داديد؟
فرمود: آرى، گفت: آيا خداوند وعده نداده است كه خيبر را بتو دهد؟
فرمود: آرى
عمر گفت: بنابراين شما درختان خرماى خود و اصحابت را قطع مىكنى، پس حضرت (صلى الله عليه وآله وسلم) به منادى دستور داد كه به نهى از قطع درختان خرما ندا دهد.(323)
و از احاديث دروغين ديگر براى بدنام كردن پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و اسلام اين حديث است كه ابوهريره شاگرد كعبالاحبار ذكر كرده است:
رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: چون مگس در ظرف يكى از شما افتاد، بايد آنرا كاملا در آن ظرف فرو ببرد و سپس بيرون اندازد، زيرا در يكى از دو بال او شفا و در ديگرى بيمارى وجود دارد.(324)
و از عايشه نقل شده است كه گفت: مردى از بنى زريق كه به او لبيد بن الاعصم مىگفتند رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) را جادو كرد تا جائيكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) خيال مىكرد كارى انجام داده است در حاليكه انجام نداده بود.(325)
و اگر موساى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) بر جادوگران غلبه كرد، در اين ميدان محمد پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)بايد سزاوارتر به غلبه كردن باشد زيرا او خاتم پيامبران و رسالت او رسالت برتر است، بنابراين معقول نيست خداوند تعالى كارهاى يهودىِ آميختهِ به جادوگرى را براى مسلمانان به عنوان اعمال رسول خود (صلى الله عليه وآله وسلم) معرفى نمايد!!! و اين مطلب به ترديد و شك در كارهاى ديگر پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)مىانجامد، زيرا احتمال تأثير جادو و سحر در آنها نيز ممكن مىگردد درنتيجه دين خدا به تباهى كشيده مىشود.
و اگر عايشه به دشمنى يهوديان با رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) ايمان داشت، چرا بعد از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) به دعا نوشتههاى آنها براى طلب شفا پناه برد؟(326)
و از جمله اباطيل آنست كه معاوية بن ابىسفيان به اهل شام به دروغ گفت: «على (عليه السلام)نماز نمىخواند» و آنها را فريب داد.(327)
*    *    *

پاورقى:‌


[227]- در باب الحوض 7/65
[228]- 5/333
[229]- اُسد الغابة، ابن اثير 2/286
[230]- التقريب، النووى ص 14
[231]- عبقرية عمر، العقاد 28
[232]- العقد الفريد، ابن عبد ربه در اوايل كتاب
[233]- البداية و النهاية، ابن اثير 8/116، 117
[234]- شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد 1/360
[235]- اختصام علوم الحديث 111، و به للآلىء مصنوعه جلالالدين سيوطى مراجعه كنيد
[236]- شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحديد 1/16
[237]- كنزالعمال 7/335
[238]- ميزان الاعتدال، ذهبى، تهذيب التهذيب 10/489
[239]- شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحديد 3/96
[240]- تفسير فخر رازى 3/175
[241]- فتحالبارى، ابن حجر عسقلانى 1/75
[242]- الامامة و السياسة، ابن قتيبة 1/16، تاريخ طبرى 2/460
[243]- تاريخ الخلفاء سيوطى ص 100
[244]- قصص، 26
[245]- يوسف، 21
[246]- مختصر تاريخ ابن عساكر 8/311
[247]- و حديث صحيح وجود گردنهاى بر صراط است كه هيچ زن و مرد مسلمانى از آن عبور نمىكند مگر با اجازه على (عليه السلام) و حديث پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) كه فرمود: من خاتم انبيا هستم و على خاتم اولياست.
[248]- الاستيعاب 2/430، اعلام الموقعين، ابن قيم الجوزيه 6، مستدرك حاكم 3/86
[249]- مختصر تاريخ ابن عساكر 8/323
[250]- اصحاب سُنن و ابنحبان و حاكم و احمد بن حنبل و دارمى و ابن ابى شيبة و طبرانى و زمخشرى در كشاف 1/490 اين حديث را نقل كردهاند
[251]- سوره احزاب، آيه 6
[252]- بيهقى 7/69 - قرطبى در تفسير خود 14/126
[253]- اسرا : 32
[254]- كنزالعمال 1/278
[255]- الطبقات 7/20 و احمد آنرا روايت كرد و ترمذى تحسين نمود، الفتح الربانى 1/199
[256]- الدّر المنثور 6/79، كنزالعمال 1/285 تفسير ابن كثير 4/194
[257]- سنن بيهقى 7/37، چون خانهى او از مسجدالنبى دور بود و در عوالى قرار داشت
[258]- شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحديد 12/36
[259]- مستدرك حاكم 3/271
[260]- تاريخ الخلفاء، سيوطى ص 121
[261]- الامامة و السياسة، ابن قتيبة 1/16 و تاريخ طبرى 2/460
[262]- تاريخ طبرى 2/332
[263]- تاريخ ابن عساكر 2/407
[264]- البدء و التاريخ 6/11
[265]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 1/360
[266]- اضواء على السنة المحمديّة، محمود ابوريّة 325
[267]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 1/358
[268]- اضواء على السنة المحمديّه، محمود ابوريّة 325
[269]- اضواء على السنة المحمدية 225، شرح نهجالبلاغه 1/358
[270]- ميزانالاعتدال 2/12
[271]- دارقطنى حديث را در صواعق ابن حجر 107 نقل كرده است.
[272]- شرح نهجالبلاغة ابن ابىالحديد 3/114، 115
[273]- فجرالاسلام، احمد امين 213
[274]- سنن بيهقى 10/77، مختصر تاريخ ابن عساكر 1/283، نوادرالاصول، حكيم ترمذى ص 58
[275]- به كتابهاى استيعاب، ابن عبدالبر 1/65، الاصابة، ابن حجر 1/154، كامل ابن اثير 2/162، تاريخ طبرى 6/77، مختصر تاريخ ابن عساكر 3/222، وفاء الوفاء 1/31، النزاع و التخاصم 13، تهذيب التهذيب 1/435 الاغانى 15/44، شرح نهجالبلاغة ابن حديد 1/116 مراجعه كنيد.
[276]- اسدالغابه 4/64 و 4/161، مسند احمد 5/353، 354، السيرة الحلبيّة 2/62
[277]- اُسد الغابة، ابن اثير 4/161 و ترمذى حديث را صحيح دانسته و احمد و ابن حبّان آنرا نقل كردهاند.
[278]- بحوث فى تاريخ السنة المشرفة 22، تنزيه الشريعة 1/372، 2/4، اللّألى المصنوعة 1/286، 310، 316، 417
[279]- صحيح مسلم 4/186 حديث 2402
[280]- الطبقات، ابن سعد 1/145
[281]- صحيح مسلم 4/1866، حديث 2401
[282]- صحيح مسلم 4/1857، حديث 2388
[283]- صحيح مسلم 4/1856، حديث 2384
[284]- تاريخ الخلفاء، سيوطى 122
[285]- فضائل الامامين، ابوعبدالله شيبانى. به نقل از سيوطى در تاريخ خود ص 123
[286]- سورهى منافقين، آيه 63
[287]- سورهى انفال، آيهى 5
[288]- سورهى بقره، آيهى 97
[289]- تاريخ الخلفاء، سيوطى 124
[290]- سورهى نساء، آيهى 65
[291]- نساء 65
[292]- تفسير كشّاف، جاد الله زمخشرى 1/530
[293]- تاريخ الخلفاء، سيوطى ص 122
[294]- سوره بقره، آيه 219
[295]- سورهى نساء، آيهى 43
[296]- مائده، 91
[297]- المستطرف 2/260، تاريخ المدينة المنورة، ابن ثبة 3/863
[298]- نساء، 43
[299]- جامعالبيان 2/211
[300]- به نقل حاكم
[301]- تاريخ طبرى 2/240، تاريخ يعقوبى 2/50
[302]- سورهى بقره آيهى 204 و 205
[303]- سورهى بقره، آيهى 207
[304]- شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد 1/361
[305]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابى الحديد 1/158
[306]- تاريخ عمر بن الخطاب، ابن الجوزى 36
[307]- الامامه و السياسة، ابن قتيبة 1/16، شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد 6/47
[308]- منتخب كنزالعمال 4/361 و در كتاب شعبالايمان بيهقى حديث را روايت كرده است
[309]- تاريخ الاسلام، الخطيب 232، سنن ترمذى 2/298، سنن ابن ماجه ص 12، مستدرك الصحيحين 3/109
[310]- مستدرك الصحيحين 3/137، كنزالعمال 6/157، الاصابة، ابن حجر 4/ ، القسم 1/33، اُسد الغابة 1/69، 3/116، مجمع هيثمى 9/121
[311]- مختصر تاريخ ابن عساكر 18/282
[312]- المستدرك على الصحيحين 3/167 ح 4730، اُسد الغابة 7/224، الاصابة 4/378، تهذيب التهذيب 12/469، مجمعالزوائد 9/203
[313]- صحيح مسلم 4/1858 حديث 2389
[314]- مروجالذهب، مسعودى 3/11
[315]- اُسدالغابة، ابن اثير 4/173، سنن بخارى 5/14
[316]- لسانالميزان، ابن حجر 5/180
[317]- ميزانالاعتدال ذهبى 4، لسانالميزان، ابن حجر 6/351
[318]- ميزانالاعتدال 3/385، لسانالميزان، ابن حجر 4/551
[319]- سورهى انبياء، آيهى 79
[320]- تاريخ الخلفاء، سيوطى 127
[321]- تاريخ الخلفاء، سيوطى 39
[322]- همان مصدر
[323]- تاريخالخلفاء، سيوطى ص 39
[324]- صحيح بخارى 7/22
[325]- صحيح بخارى 7/28، مسند احمد 6/57
[326]- الموطأ مالك بن انس 2/502
[327]- شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحديد 8/36، كامل ابن اثير 3/313، الفتوح، ابن اعثم 3/196، وقعة صفين، نصر بن مزاحم 354، تاريخ طبرى 4/30