صراحت ابوبكر و عمر
صراحت لهجه ابوبكر
براى ابوبكر صراحت لهجهاى وجود داشت كه آنرا ذكر كردهاند لكن از صراحت لهجه عمر
كمتر بود.
مثلا در اولين خطبهى خود چنين گفت: اى مردم من بر شما والى شدم و بهترين شما
نيستم.(72)
ابوبكر گفت: عذر مرا بپذيريد زيرا من بهترين شما نيستم در حاليكه على در ميان
شماست.(73)
و از صراحت لهجه او اين كلام او به فاطمه (عليها السلام) است كه گفت: من از سخط خدا
و سخط تو اى فاطمه به خدا پناه مىبرم.(74)
و گفت: من دوست داشتم از امور شما دور بوده و در ميان اسلاف گذشتهى شما بسر
مىبردم.(75)
و از صراحت او اين جمله است كه گفت: و آگاه باشيد من شيطانى دارم كه گاهى بر من
چيره مىشود.(76)
و اين سخن او: امر عظيمى را بر عهده گرفتم، تاب و توان و تسلطى بر آن ندارم، و دوست
داشتم قوىترين مردم در انجام آن بجاى من باشد.(77)
و از ديگر موارد صراحت ابوبكر اين سخن اوست: بيعت با من اشتباه بود خداوند شر آنرا
باز دارد.(78)
و چون ابوبكر روز جنگ احد را ياد كرد گريه كرد و گفت: آن روز، روز طلحة بود، سپس
مشغول سخن شد و گفت: اولين نفرى كه در روز احد پشت به ميدان كرد، من بودم، پس مردى
را ديدم كه بهمراه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) مقاتله مىكند، پس با خود
گفتم: اميدوارم آن مرد طلحه باشد، تا در زمانى كه تمام چيزهائى را كه دارم، از دست
دادم اقلا مردى از خويشان من وجود داشته باشد.(79)
و از صراحت او سخنى است كه قبل مردن خود بيان كرد: اين كاش خانهى
فاطمه(عليهاالسلام)]على[ را باز نمىكردم، گرچه بر من اعلان جنگ مىكرد.(80)
و از صراحت ابوبكر اين گفتار اوست: اى كاش دانهاى پشكل بودم.(81)
وى نيز چنين گفت: اى كاش پر كاهى در ميان خشتى بودم.(82)
و از صراحت او اين سخن او به عمر است كه از او عزلِ اسامة بن زيد را از سپاه شام
خواستار شده بود: مادرت به عزايت بنشيند و تو را از دست بدهد اى پسر خطاب، رسول خدا
(صلى الله عليه وآله وسلم) او را بكار گماشت و تو وا دارم مىكنى بر كنارش
نمايم.(83)
ابوبكر از گرفتن قدرت پشيمان شد و گفت: دوست داشتم در روز سقيفهى بنى ساعده، امر
خلافت را به عهده يكى از آن دو مرد مىافكندم، او امير مىشد و من وزير مىشدم.
و بعد از آنكه حضرت فاطمه (عليها السلام) به او فرمود: به خدا سوگند بعد از هر
نمازى كه بجا مىآورم تو را نفرين مىكنم، با گريه بيرون آمد، پس مردم اطراف او جمع
شدند پس به آنان گفت: هر كدام از شما مردان، شب را در آغوش همسر خود بسر مىبرد و با
خانوادهى خويش شادمان است و مرا با اين حالت رها كرديد، احتياجى به بيعت شما ندارم،
بيعت مرا برگردانيد.(84)
و ابوبكر با صراحت چنين گفت: بخدا سوگند حتى اگر يك پا در بهشت بگذارم و يك پا
بيرون آن، از مكر خدا ايمن نخواهم بود.(85)
ابوبكر گفت: خوشا بحال كسى كه در نئنئآت از دنيا رفت يعنى در ابتداى اسلام قبل از
آنكه فتنهها به حركت درآيند.(86)
و ابوبكر گفت: دوست داشتم درختى در كنارهى راه بودم و شترى مرا مىخورد و با پشكل
خود مرا بيرون مىانداخت و بشر نبودم.(87)
و ابوبكر گفت: دوست داشتم سبزهاى بودم كه چهارپايان مرا بخورند.(88)
و شايان ذكر است كه صراحت لهجهى عمومى عمر به اقتدار دولت و استقرار اوضاع و عادت
عربها باز مىگردد.
و صراحت عمر با امام على (عليه السلام) بخاطر اعتماد عمر بر صداقت و غيرت و اخلاص
على (عليه السلام) براى اسلام و مسلمانان بود. نصيحتهائى كه على (عليه السلام) به
عمر مىكرد، عمر را مطمئن ساخت فريب و حيلهگرى در كار على (عليه السلام) وجود ندارد.
و اين اطمينان نفس كه به رغم هجوم او بر خانهى فاطمه (عليها السلام) و ربودن خلافت
از على (عليه السلام) در قلب و جان عمر متولد شد، همان بود كه عمر را دعوت كرد تا
تصريح به منزلت دينى و علمى و اجتماعى على (عليه السلام) نمايد.
در ايام خلافت عمر، زنى براى گرفتن بُردى از بُردهائى كه در مقابل عمر قرار داشت
نزد او آمد و همراه و همزمان با او دختر عمر آمد، پس عمر به آن زن عطا كرد و دختر
خود را برگرداند. و چون دراينباره سؤال شد، گفت:
پدر اين زن در روز جنگ احد پايدارى نمود و پدر اين دختر (يعنى عمر) در روز احد فرار
كرد، و پايدارى ننمود.(89)
و از صراحتهاى عمر اين سخن اوست: اى كاش پشكلى بودم، و اى كاش مدفوع انسان
بودم.(90)
و از صراحتهاى ديگر او اين سخن او است كه دربارهى پسرش عبدالله گفت: او از طلاق
دادن زن خود عاجز است.(91)
جمع شدن صراحت باديهنشينى و زيركى و زرنگى
قريش در عمر
در كتاب لسانالعرب دربارهى معنى كلمهى «صرح» آمده است كه: صرح و صريح و صِراح و
صُراح و صِراح به كسر فصيحتر است.
يعنى: محض و خالص از هر چيز، مرد صريح و صُرَحاء، و صَرُح الشيئى يعنى خالص شد و هر
خالصى صريح است. و معنى ديگر صريح: شير، هنگامى كه چربى آن برداشته شود و انصَرَحَ
الحق يعنى حق آشكار شد.
و تَكَلّمَ بذلك صُراحاً او صِراحاً يعنى با صداى بلند سخن گفت و صَرَّحَ فلانٌ بما
فى نفسه و صارَحَ يعنى فلان شخص باطن خود را آشكار و ظاهر كرد.
و ابو زياد اين شعر را گفته است:
و انى لأكثو عن قَذُور بغيرها *** و اُعرِبُ أحياناً بها فاُصارحُ
أمنحَدِراً ترمى بكَ العيسُ غُربةً *** و مُصعِدَة بَرحٌ لعينيك بارِحُ
يعنى: گاهى گناهان بزرگ را با غير آنها مىپوشانم و گاهى آنها را بيان مىكنم و صراحت
مىورزم. ...
در ضربالمثل مىگويند: صرَّح الحقُّ عن مَحضِهِ يعنى حق كشف شد. و «ازهرى» گفته است
كه: صَرَحَ الشيىء و صَرَّحَهُ و أَصْرَحَهُ زمانى گفته مىشود كه شيىء را بيان كند
و ظاهر نمايد، و گفته مىشود: صَرَّحَ فلان ما فى نفسه تصريحاً يعنى: آنچه در باطن
داشت آشكار نمود. و تصريح بر خلاف تعريض يا گفتن به كنايه است.(92)
عمر بن الخطاب تصريحات بسيار و نادرى بر زبان جارى كرده است كه با آن، نكات مبهم
بسيارى از حوادث و زواياى مخفى اوضاع و حقيقت اشخاص و درجهى علوم آنها را روشن و
آشكار نموده است.
صراحت عمر در قضاياى علمى
قتاده مىگويد: از عمر دربارهى مردى كه زنش را در جاهليّت دوبار طلاق داده بود و در
اسلام يك بار، سؤال شد. عمر گفت: نه تو را امر مىكنم و نه تو را نهى مىنمايم.
پس عبدالرحمن گفت: لكن من تو را امر مىكنم، طلاق تو در زمان شرك حساب نمىشود.(93)
بنابراين مقصود سخن خليفه كه گفت: «نه امر مىكنم نه نهى» آنست كه: نمىدانم.
و از احاديثِ مشهورِ نقل شده از عمر، (كه بر ضدِ احاديثى كه دست قصهگويان در زمان
بنىاميه بوجود آورد، قيام كردند) اين گفتار اوست: اى عمر همهى مردم از تو داناترند،
و در تعبيرى ديگر: حتى پيرهزنان، اى عمر.(94)
و همهى مردم از عمر داناتر و فقيهترند حتى زنان حجلهنشين.(95)
و هر انسانى از تو داناتر و فقيهتر است اى عمر.(96)
و هر فردى از عمر داناتر است.(97)
همهى مردم از عمر داناترند حتى پردنشينان (زنان) در خانهها.(98)
در حاليكه چنين صراحت آشكارى را در ابوبكر و عثمان ملاحظه نمىكنيم.
علاء بن زياد مىگويد: عمر در مسيرى حركت مىكرد پس آوازهخوانى كرد، و گفت: چرا
هنگامى كه بيهودهگوئى مىكنم مرا باز نمىداريد؟(99)
و عمر بر منبر اين آيه را خواند: (فانبتنا فيها حَبَّاً و عِنَباً وَ قَضْباً وَ
زَيتُوناً و نَخلا و حَدائِقَ غُلْباً و فاكِهَةً وَ أَبّاً).(100)
پس مردى گفت: همهى اينها را دانستيم اما «أبْ» يعنى چه؟
آنگاه عمر عصائى را كه در دست داشت پرتاب كرد و گفت: قسم به جان خدا تكليف واقعى
همين است، چه كار دارى كه بدانى «اب» يعنى چه؟ از چيزى كه هدايت آن در كتاب بيان
شده است پيروى كنيد و بدان عمل نمائيد و آنچه را نمىدانيد به پروردگارش واگذار
كنيد.(101)
و در زمان خليفه عمر و امام على (عليه السلام) گفتگوها و مشاجرات علمى و قضائى
بسيارى رخ داد. پس عمر گفت: اگر على بن ابىطالب نبود، عمربن الخطاب نزديك بود هلاك
شود. و گفت: اگر على (عليه السلام) نبود عمر هلاك مىشد.(102)
و گفت: زنان از زائيدن مانند على بن ابىطالب عاجزند. و گفت: بار خدايا مرا براى امر
مشكلى كه على بن ابىطالب چارهساز آن نيست باقى مگذار.(103)
و گفت: گفتار عمر را به على برگردانيد، اگر على نبود عمر هلاك مىشد.(104)
و گفت: اگر على نبود عمر گمراه مىشد.(105) و گفت: اگر نبودى رسوا مىشديم.(106)
و گفت: اى ابوالحسن، خداوند مرا باقى نگذارد براى سختى و شدتى كه در آن نباشى و نه
در شهرى كه در آن نيستى.(107)
و گفت: خداوند مرا باقى نگذارد در زمينى كه در آن نباشى اى ابوالحسن.(108)
و ما به خوبى مىدانيم كه در ميان مردم اندك كسانى يافت مىشوند كه تصريح به فضل
ديگران بر خويش يا تصريح به جهل خود در علوم مىنمايند لكن عمر بعد از استقرار اوضاع
سياسى و مسلط شدن دولت بر شهرهاى بسيار و پيروز شدن بر بزرگترين دولتهاى آن زمان
يعنى حكومت فارس و روم و بعد از فروكش كردن اختلاف بين حكومت و بنىهاشم، تصريحات
بسيار او شروع شد.
و امور ديگرى نيز بدون تصريح و بيان واقعيت خود باقى ماندند و امور ديگرى بنابر
اسباب و عللى كه براى ما معلوم است، نيز بدون تصريح و بيان واقع باقى ماندند.
روايت شده است كه «چون اميرالمؤمنين عمر بن الخطاب خلافت را بعهده گرفت، گروهى از
احبار يهود نزد او آمدند و گفتند: اى عمر تو ولى امر بعد از محمد (صلى الله عليه
وآله وسلم)و صاحب (رفيق و مصاحب) او هستى، و ما مىخواهيم از تو دربارهى اشيائى سؤال
كنيم كه اگر خبر آنها را به ما بدهى يقين مىكنيم كه اسلام، حق و محمد پيامبر بوده
است و اگر خبر آنها را به ما ندهى و از آنها اطلاع نداشته باشى، يقين مىكنيم اسلام
باطل و محمد پيامبر نبوده است.
عمر گفت: دربارهى چيزى كه بنظرتان رسيده سؤال كنيد.
گفتند: ما را از قفلهاى آسمان خبر ده، آنها چه هستند؟ و از كليدهاى آسمان و از قبرى
كه با صاحب خود سفر كرد و از كسى كه قوم خود را بيم داد لكن از جن و انس نبود و از
پنج چيز كه بر روى زمين راه رفتند لكن از شكم مادر متولد نشدند.
و ما را خبر ده كه دُرّاج در خواندن خود چه مىگويد؟ و خروس در فرياد خود چه مىگويد؟
راوى مىگويد: عمر سر بزير انداخت سپس گفت: بر عمر عيبى نيست اگر از او دربارهى چيزى
سؤال كنند كه نمىداند و بگويد نمىدانم.
پس يهوديان از جا جسته گفتند: شهادت مىدهيم محمّد پيامبر نبوده و اسلام باطل است،
پس سلمان فارسى با شتاب از جا برخاست و به يهوديان گفت: اندكى صبر كنيد، آنگاه بطرف
على بن ابىطالب (عليه السلام) رفت و بر وى داخل شد و عرض كرد: اى ابوالحسن به داد
اسلام برس. حضرت فرمود: چه شده؟ پس قضيه را به اطلاع حضرت رساند. حضرت در حاليكه
برد رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) را به تن كرده و بر روى زمين مىكشاند پيش
آمد، چون عمر به او نگاه كرد به سرعت از جا برخاست و او را در آغوش گرفت و گفت: اى
ابوالحسن تو براى هر معضل و شدتى دعوت مىشوى، آنگاه على كرّم الله وجهه يهوديان را
صدا زد و فرمود: از هر چه بنظرتان رسيده سؤال كنيد، زيرا پيامبر (صلى الله عليه
وآله وسلم)هزار باب از ابواب علم را به من آموخت و از هر بابى هزار باب برايم باز
شد، پس از على دربارهى آنها سؤال كنيد.
پس على كرمالله وجهه فرمود: بر شما شرط كوچكى دارم، چون شما را به آن چيزى كه در
تورات شما وجود دارد خبر دادم در دين ما داخل شويد و ايمان آوريد. يهوديان گفتند:
آرى
پس فرمود: يكايك مسائل خود را بپرسيد.
يهوديان گفتند: خبر ده قفلهاى آسمان چه هستند؟
فرمود: قفلهاى آسمان شرك بخداوند هستند، زيرا بندگان خدا چه مرد و چه زن اگر مشرك
باشند هيچ عملِ آنها بالا نمىرود.
گفتند: خبر ده كليدهاى آسمان چه هستند؟ فرمود: شهادت به كلمه توحيد، «لا إلهَ إلاّ
اللّهُ» و اينكه محمد بنده و فرستاده اوست.
پس گروهى به گروهى ديگر نگاه مىكردند و مىگفتند: اين جوانمرد راست مىگويد.
گفتند: خبر ده از قبرى كه با صاحب خود مسافرت كرد.
فرمود: آن قبر همان نهنگى بود كه يونس بن متى را در در شكم جاى داد و با او در
درياهاى هفتگانه مسافرت كرد.
پس گفتند: خبرمان ده از كسى كه قوم خود را بيم داد اما نه از جن و نه از انس بود؟
فرمود: او مورچهى سليمان بن داود بود كه گفت: اى گروه مورچهگان داخل خانههاى خود
شويد، مبادا سليمان و لشكريان او شما را ندانسته پايمال نمايند.
گفتند: ما را خبر ده از پنج موجودى كه روى زمين راه رفتند اما در شكم مادر خلق
نشدند (و از مادر متولد نشدند).
فرمود: آنها آدم و حوا و شتر صالح و قوچ ابراهيم و عصاى موسى...
پس عمر از پاسخ على (عليه السلام) بسيار خوشحال شد و يهوديان مسلمان شدند.(109)
و عمر گفت: داناترين ما به قضاوت، على است.(110)
از سعيد بن جبير نقل شده است كه ابن عباس گفت: عمر براى ما خطبه خواند و گفت: على
داناترين ما به قضاوت است.
از سعيد بن مسيّب نقل شده است كه گفت:
عمر از مشكل و معضلى كه على در آن چارهسازى نكند بخدا پناه مىبرد.(111)
عمر بن الخطاب گفت: دو متعه در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) حلال بودند
من آنها را حرام مىكنم و بر آنها مجازات مىنمايم.(112)
سخنان عمر گاهى در نهايت صراحت بود، بدون آنكه از احدى از اهل زمين ترسيده باشد، او
در طرف سلطهاى قوى و لشكرى قرار داشت كه قادر بود لشكريان فارس و روم را منهزم
نمايد.
صراحت عمر در قضاياى سياسى
از صراحت عمر اين گفته او به على (عليه السلام) در روز غدير است: به به آفرين بر تو
اى پسر ابوطالب امروز مولاى من و مولاى هر مرد و زن مسلمان گرديدى.(113)
عمر در مقابل جمعى از مسلمانان به على (عليه السلام) گفت: «به خدا سوگند، حق، تو
را، اراده كرد لكن خويشاوندانت ابا كردند و نگذاشتند.»(114)
ابن عباس روايت مىكند كه عمر بعد از پاسى از شب درِ خانهى مرا زد و گفت: با ما بيا
تا اطراف مدينه را نگهبانى دهيم، پس با پاى برهنه خارج شد در حاليكه تازيانهى خود
را به گردن انداخته بود، تا آنكه به بقيع غرقد رسيد، پس به پشت خوابيد و مشغول زدن
كف پاى خود با دست شد و از روى اندوه آهى كشيد، گفتم اى اميرمؤمنان: چه مطلبى باعث
شد براى اين كار خارج شوى؟ گفت: امر خدا، اى ابن عباس. ابن عباس مىگويد: گفتم اگر
بخواهى تو را به آنچه در سينه دارى خبر مىدهم.
گفت: اى غوّاص، غواصى كن (صحبت كن) كه از ديرباز نيكو سخن مىگفتى.
گفتم: اين امر (خلافت) را به عينه ياد كردى و اينكه سرانجام، آنرا به دست چه كسى
مىسپارى.
گفت: راست گفتى.
گفتم: دربارهى عبدالرحمن بن عوف چه نظرى دارى؟
گفت: او مردى بخيل است، و اين امر (خلافت) سزاوار نيست مگر براى عطا كنندهاى كه
اسراف نكند، و منع كنندهاى كه بخل نورزد.
گفتم: سعد بن ابى وقاص.
گفت: او مؤمن ضعيف است. گفتم: طلحة بن عبدالله. گفت: او مرديست دنبال اشرافيت و
ستايش، اموال خود را مىبخشد تا جائيكه به اموال ديگران هم برسد، و در او تفاخر و
تكبر وجود دارد.
گفتم: زبير بن العوام، او سواركار اسلام است. گفت: او يك روز انسان است و يك روز
شيطان و عفّت نفس، او چنان است كه از صبح تا ظهر بر پيمانه، زحمت كشد، تا آنكه
نمازش را از دست بدهد و قضا شود.
گفتم: عثمان بن عفان. گفت: اگر خليفه شود بنى ابى معيط و بنى اميّه را بر گردن مردم
سوار مىكند و مال خدا را به آنها مىدهد و اگر خليفه شود، حتماً چنين مىكند، بخدا
سوگند اگر چنين كند، عربها به طرفش حركت مىكنند تا آنكه او را در خانهاش به قتل
برسانند، آنگاه لختى سكوت كرد سپس گفت: بگذريم، اى ابن عباس آيا صاحب شما در امر
خلافت جايگاهى دارد؟
گفتم: چگونه، در حاليكه با وجود داشتن فضل و سابقه و خويشاوندى و علم، از اين امر
دورى مىكند.
گفت: بخدا قسم او همانطوريست كه گفتى، اگر عهدهدار خلافت آنها شود، آنها را بر
ميانهى راه وادار مىكند، پس جادهى روشن را پيش مىگيرد، جز آنكه در او چند خصلت است،
در مجلس شوخى مىكند و در رأى مستبد است و مردم را سركوب مىكند و سن اندكى دارد.
خالد محمد خالد در كتاب «الديمقراطيّة أبداً» مىگويد: عمر بن الخطاب نصوص دينى مقدس
قرآن و سنّت را در جائى كه مصلحت اقتضا مىكرد، ترك مىنمود و دنبال مصلحت مىرفت. با
وجود آنكه قرآن بهرهاى از زكات را به مؤلفهى قلوب (متمايل كردن كفار به اسلام)
اختصاص مىدهد و رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) آنرا پرداخت مىكرد، و ابوبكر
نيز ملتزم به آن بود، عمر مىآيد و مىگويد: ما براى مسلمان شدن چيزى نمىدهيم، هركس
بخواهد مسلمان شود و هركس بخواهد كافر گردد.(115) پس خليفه عمر بشكلى جالب توجه،
تصريح به مخالفت با نصوص دينى مىنمايد. لكن بعد از او رجالى آمدند و تصريحات او را
تحت عناوينى مختلف مانند اجتهاد و غير آن قرار دادند.
هرمزان به عمر گفت: آيا اجازه دارم طعامى براى مسلمانان تهيه كنم؟
عمر گفت: مىترسم نتوانى، گفت: نه، عمر گفت: اجازه دادم.
راوى مىگويد: هرمزان غذاهاى رنگارنگى از ترش و شيرين برايشان تهيه كرد، آنگاه نزد
عمر آمد و گفت: از تهيه غذا فارغ شدم بيا. پس عمر در ميان مسجد ايستاد و گفت: اى
گروه مسلمانان من فرستاده هرمزان به سوى شما هستم، پس مسلمانان دنبال او براه
افتادند و چون به در خانهى او رسيدند به مسلمانان گفت: اندكى توقف كنيد، آنگاه داخل
شد و گفت: چيزهائى را كه تهيه كردهاى نشانم بده، سپس سفرهئى چرمين طلب كرد و گفت:
همهى اينها را روى سفره بريز و همه را با هم مخلوط كنيد.
هرمزان گفت: تو غذاها را فاسد مىكنى، اين شيرين است و اين ترش.
عمر گفت: تو ميخواستى مسلمانان را بر من فاسد كنى و از بين ببرى. آنگاه به مسلمانان
اجازه داد، پس وارد شدند و غذا خوردند. و چون عمر در نيّات هرمزان به ديده شك نگاه
مىكرد با او چنين رفتارى نمود!!
و مردى به ابن عمر گفت: اى بهترين مردم و فرزند بهترين مردم، پس ابن عمر گفت: نه من
بهترين مردم هستم و نه فرزند بهترين مردم وليكن بندهاى از بندگان خدا هستم.(116)
قابل توجه است كه سببى كه باعث مىشد گاهى عمر به صراحت سخن بگويد منطق باديهنشينى
حاكم بر جزيرة العرب آن روزگار بود. و بعضى از مردم با دهانِپر، مكنونات قلبى خود
را آشكار مىكردند.
از جمله افرادى كه مشهور بصراحت بود لكن به درجهاى كمتر از عمر بنالخطاب، معاوية بن
ابوسفيان بود; او در نامهاش به محمد بن ابوبكر ذكر كرد كه: در حاليكه پدرت در ميان
ما بسر مىبُرد، فضل و برترى پسر ابوطالب را مىدانستيم، و حق او بر ما لازم و بدون
هيچ شكى مورد قبول بود،... پدر تو و فاروق او (يعنى عمر) اوّل كسانى بودند كه حق او
را ربودند، و بر امر (خلافت) او مخالفت كردند، و بر اين مطلب توافق و اجتماع
كردند.(117)
ادامه حديث ابن عباس.
...ابن عباس مىگويد: گفتم: اى اميرمؤمنان در روز جنگ خندق وقتى عمرو بن عبدود براى
مبارزه خارج شد در حاليكه قهرمانان از ديدار او روى مىتافتند و بزرگان از او
مىگريختند، و در روز بدر هنگامى كه سرهاى اقران را از تن جدا مىكرد، چرا سن او را
كم نشمرديد؟ و چرا در اسلام آوردن از او سبقت نگرفتيد؟
عمر گفت: دور شو، اى ابن عباس، آيا ميخواهى مثل همان كارى را با من انجام دهى كه
پدرت و على در روزى كه بر ابوبكر داخل شدند انجام دادند. پس نخواستم او را خشمگين
كنم، لذا ساكت شدم.
پس گفت: بخدا قسم اى ابن عباس، على پسر عموى تو سزاوارترين مردم به اين امر است،
لكن قريش تاب تحمّل او را ندارند و اگر عهدهدار امر آنها شود، بر تلخى حق وادارشان
مىكند و راهى از روى گرداندن از آن نمىيابند. و اگر چنين كند بيعت او شكسته مىشود و
گرفتار جنگ مىگردد.(118)
و عمر گفت: آگاه باشيد، بخدا سوگند اى فرزندان عبدالمطلب مسلماً على در ميان شما
نسبت به اين امر (خلافت) از من و از ابوبكر سزاوارتر بود.(119)
گفتگو ديگرى بين عمر و ابن عباس در اطراف همين موضوع واقع شده كه در آن چنين آمده
است: «عمر گفت: اى ابن عباس آيا مىدانى چه چيزى مردم را از شما بازداشت؟ ابن عباس
گفت: نمىدانم اى اميرمؤمنان. گفت لكن من مىدانم. ابن عباس گفت: آن چه بوده است اى
امير مؤمنان؟
عمر گفت: قريش دوست نداشت نبوت و خلافت برايتان جمع شود تا به شدت بر مردم اجحاف
كنيد و ستم روا داريد، پس قريش براى خويش چارهانديشى كرد، پس انتخاب نمود و موفق شد
و به راه صواب رفت. ابن عباس گفت: آيا اميرمؤمنان غضب خود را از من باز مىدارد و
گوش مىدهد؟ عمر گفت: هر چه ميخواهى بگو.
گفت: اينكه اميرمؤمنان مىگويد قريش نپسنديد، خداوند تعالى به قومى گفته است: (ذلِكَ
بِأَنَّهُمْ كَرِهُوا ما أَنْزَلَ اللّهُ فَأَحْبَطَ أَعْمالَهُمْ)(120) يعنى «اين
بدان سبب است كه آنچه را خدا نازل فرمود نپسنديدند پس خداوند اعمالشان را نابود
كرد».
اما اينكه مىگوئى ما اجحاف مىكرديم، اگر ما بواسطهى خلافت اجحاف مىكرديم بواسطهى
قرابت و خويشاوندى نيز اجحاف مىكرديم، ليكن ما گروهى هستيم كه اخلاقمان گرفته شده
از اخلاق رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) است كه خداوند دربارهى او چنين فرموده
است: (وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُق عَظيم)(121) يعنى «تو بر اخلاق عظيمى هستى» و به او
فرمود: (وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ)(122)يعنى
«آنگاه پر و بال تواضع بر تمام پيروانت بگستران». اما اينكه مىگوئى: قريش اختيار و
انتخاب كرد، اما خداوند ميفرمايد: (وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما
كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ)(123) يعنى «پروردگارت آنچه را بخواهد خلق مىكند و خود
انتخاب مىكند و احدى از آنها حق انتخاب ندارد». اى اميرمؤمنان دانستى كه خداوند از
خلق خود براى امر خلافت چه كسى را اختيار و انتخاب نمود، پس اگر چارهانديشى قريش از
همان جهتى بود كه خدا چارهانديشى كرده بود، مسلماً توفيق مىيافت و به صواب مىرفت.
عمر گفت: آرام باش اى ابن عباس: دلهاى شما اى بنىهاشم دربارهى امر قريش بجز فريبى
كه زايل نمىشود و كينهاى كه برطرف نمىشود، چيزى را نپذيرفت.
ابن عباس گفت: اندكى صبر كن اى اميرمؤمنان، دلهاى بنىهاشم را به فريب نسبت نده،
زيرا قلب آنها از قلب رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) است، كه خداوند او را
طاهر و پاك نمود، و آنان همان اهل بيت هستند كه خداوند به آنان چنين فرموده است
(إِنَّما يُرِيدُاللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ
يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً)(124) يعنى «همانا خداوند اراده كرده است كه از شما
اهلالبيت پليدى را دور كند و از هر عيب، پاك و منزّه گرداند». و اما كينه، چگونه
كينه نورزد كسى كه متاعش غصب شود و آنرا در دست ديگرى ببيند؟
عمر گفت: تو چگونه هستى، اى ابن عباس؟ از تو كلامى به من رسيده است كه مىترسم تو را
بدان خبر دهم پس منزلت و مقامت در نظر من زايل شود! ابن عباس گفت: آن كلام چيست؟ اى
اميرمؤمنان. مرا بدان خبر ده، پس اگر باطل باشد، كسى مانند من باطل را بايد از خود
دور كند و اگر حق باشد منزلتم بخاطر آن در نظرت زايل نمىشود! عمر گفت: به من رسيده
است كه پيوسته مىگوئى اين امر (خلافت) از روى حسد و ظلم گرفته شده است. (ابن عباس)
گفت: اى اميرمؤمنان، اينكه مىگوئى از روى حسد بوده، مسلماً ابليس آدم را مورد حسد
قرار داد و او را از بهشت بيرون نمود، بنابراين ما فرزندان همان آدمِ موردِ حسد
واقع شده هستيم. و اينكه مىگوئى از روى ظلم بوده است، اميرمؤمنان خوب مىداند صاحب
حق كيست! سپس گفت: اى اميرمؤمنان آيا عربها بر غير عربها بخاطر حق رسول خدا احتجاج
نمىكنند و قريش بر ساير عربها بخاطر حق رسول خدا احتجاج نمىكنند؟ و ما از ساير قريش
به رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) سزاوارتر هستيم. پس عمر به او گفت: همين
الان پاشو و به منزلت بازگرد. پس به پا خاست و چون بطرف خانه رفت عمر صدايش زد و
گفت: اى كسى كه ميروى، من مانند قبل حق تو را مراعات مىكنم، پس ابن عباس روى خود را
بطرف عمر نمود و گفت: اى اميرمؤمنان من بخاطر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)
بر تو و بر مسلمانان حقى دارم، پس هركس آنرا حفظ كند، حق خود را حفظ كرده است، و
هركس آنرا تضييع نمايد حق خود را تضييع كرده است. سپس حركت كرد.
پس از آن عمر به همنشينان خود گفت: از ابن عباس تعجب مىكنم تاكنون نديدم با احدى
نزاع كند مگر آنكه او را مغلوب نمايد.(125)
ما در اين روايت قدرت فوقالعاده ابن عباس در تشخيص علت نگرانى عمر را در مىيابيم. و
در مقابل، قدرت دقيق عمر در تشخيص مردم و اهداف آنها معلوم مىشود! به سخن او
دربارهى زبير و سعد و ابن عوف و عثمان دقت كنيد، او دانست عثمان و على (عليه
السلام)به دست مردم كشته مىشوند، اولى بخاطر آنكه آلاميّه و بنى ابى معيط را بر
گردن مردم سوار مىكند در حاليكه مال خدا را به ناحق مىگيرند، و دومى بخاطر آنكه
مردم را بر تلخى حق وادار مىكند.
لكن به رغم اعتراف عمر به روش مستقيم على (عليه السلام) او را (بخاطر اغراض سياسى)
به صفاتى توصيف كرد كه خويشاوندى را با آن صفات قطع نمود، او را به كمى سن توصيف
كرد، در حاليكه عُمرِ حضرت در آن زمان متجاوز از چهل سال بود!، او را به شوخطبعى در
مجالس توصيف كرد، در حاليكه در هيچ كتابى مطلبى كه تائيد كنندهى اين وصف باشد،
خوانده نشده است.
و او را به استبداد رأى توصيف كرد در حاليكه او تربيت يافته محمد (صلى الله عليه
وآله وسلم) بود كه خداى سبحان او را به مشورت با مردم، امر نمود و فرمود: (وَ
شاوِرْهُمْ فِي الأَمْرِ)(126) يعنى «در امر با آنها مشورت كن».
همانطوريكه او را به سركوبى توصيف نمود، در حاليكه شنيده نشده است مردى از على
(عليه السلام) شكايت داشته باشد، اما عمر قاطعيت على (عليه السلام) را در مورد حق،
در مقابل عدهاى از كفّار و منافقين به سركوبى تفسير نمود!
عمر به مخالفت كردن قريش (كه خود يكى از آنها بود) با نصّ، به صراحت اعتراف كرد و
گفت آنها اجتماع نبوت و خلافت را براى بنىهاشم نپسنديدند. لكن عمل آنها را كه مخالف
با امر خداوند تعالى بود به صواب و موفقيت توصيف كرد.
و جواب ابن عباس بسيار بجا بود كه گفت: (وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ
ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ)(127) يعنى «پروردگارت خلق مىكند و انتخاب مىنمايد و
آنها هيچ حق انتخابى ندارند».
و چون مشاجره شديد شد، ابن عباس سخن مشهور خود را بيان نمود و گفت: «چگونه كينه
نورزد كسى كه متاعش غصب شود».
و عمر براى ابن عباس از مصيبت اسفبار روز پنجشنبه به صراحت پرده برداشت و گفت: رسول
خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)ميخواست به نام او (على (عليه السلام)) تصريح كند پس
من او را باز داشتم.(128)
و از صراحت نادر او اين گفتهاش دربارهى بيعت ابوبكر است: بيعت با او اشتباه بود،
خدا مسلمانان را از شر آن نگهدارد.(129)
و از صراحت سياسى او اين گفته دربارهى ابوبكر است: او حسودترين قريش است.(130)
و اين گفتهى او به ابن عباس: مانع از بيعت قريش با على حسدورزى قريش بود از اينكه
مبادا نبوت و خلافت در بنىهاشم جمع شوند. و از صراحت مشهود او اين گفته است: على
مولاى هر مرد و زن مؤمن است و هركس على مولاى او نباشد مؤمن نيست.(131)
و از صراحت سياسى او اين گفته دربارهى عبدالرحمن بن عوف است: او فرعون اين امّت
است، اما عمر او را بر على (عليه السلام) و مسلمانان ديگر مقدّم نمود. و از صراحت
او اين گفتهاش به مغيره است:
بخدا سوگند بنى اميه يك چشم اسلام را كور مىكنند همانطوريكه اين چشم تو كور شد سپس
اسلام را بكلى كور مىكنند.(132)
و گفتهى او دربارهى زبير كه: او يك روز انسان و يك روز شيطان است.(133)
و هنگامى كه مردى (ابوموسى اشعرى) پيشنهاد كرد امر خلافت را براى پسرش عبدالله
وصيّت كند، به او گفت: خدا تو را بكشد (بخاطر خدا سخن نگفتى) به خدا سوگند با اين
سخن خدا را نخواستى، واى بر تو چگونه مردى را خليفهى خود كنم كه از طلاق زن خود
ناتوان است.(134)
لكن ابوموسى همين روش را ادامه داد، زيرا در واقعهى حكميّت درخواست بيعت با عبدالله
نمود، پس على (عليه السلام) او و عبدالله بن عمر را اهانت نمود!
و از صراحت عمر اين گفته اوست كه: دخترى داشتم، پس خواستم او را زنده بگور كنم، پس
او را بهمراه خود بردم و گودالى براى او كندم و او مشغول برطرف كردن خاك از ريش من
شد، پس او را زنده در خاك دفن كردم.(135)
و از صراحت بسيار جالب توجه او اين گفته است: كتاب خدا ما را بس است كه براى حذف
اهلالبيت (عليهم السلام) كه ثقل دوّم بعد از قرآن هستند گفته شده و بصراحت با نصّ
اللهى (قرآن) معارضه مىنمايد.(136)
و بالاتر از اين صراحت در نفى نصف وصيّتِ پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) هيچ
صراحتى وجود ندارد.
و از صراحت عملى او اقدام بر سوزاندن احاديث نبى مكرّم (صلى الله عليه وآله وسلم)
در ملاء عام مسلمانان بود.(137)
در حاليكه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به دهان خود اشاره كرد و فرمود: بخدا
سوگند بجز حق از اين (دهان) چيزى خارج نشد.(138)
و از صراحت نادر او دعوت به رها كردن قرآن بدون تفسير بود و مجازات كسى كه سؤال از
تفسير آيات نمود.
و از صراحت او توصيف مغيره به فاجر است.(139)
و ذكر حديثى از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) كه عدالت بنى اميه را لكهدار
مىكرد.(140)
چند نمونهى ديگر از تصريحات
از صراحت عمروبن العاص اين گفته او به معاويه است:
وَ حَيْثُ رَفَعْناكَ فَوْقَ الرُّؤوسِ *** نَزَلْنا إِلى أَسْفَلِ الأَسْفَلِ
وَ إنّا وَ ما كانَ مِنْ فِعْلِنا *** لِفِى النّارِ فِى الدَّرَكِ الأَسْفَلِ
وَ إِنَّ عَلّياً غَداً خَصْمُنا *** وَ يَعْتَزُّ باللّهِ وَ الْمُرْسَلِ(141)
يعنى: چون تو را بالاى سرها قرار داديم به پائينترين حد سقوط كرديم و ما و تمام
كارهايمان در پائينترين طبقه جهنم هستيم و فردا على، دشمن ماست و به واسطهى خدا و
پيامبر مرسل (صلى الله عليه وآله وسلم) عزيز مىشود.
و از صراحت عربها اين قضيه است كه: جوانى از اهل كوفه (بر ابوهريره) وارد شد و نزد
او نشست و گفت: اى ابوهريره تو را به خدا قسم مىدهم آيا از رسول خدا (صلى الله عليه
وآله وسلم)شنيدى كه به على بن ابىطالب بگويد: اَللّهُمَّ وَالِ مَنْ والاهُ وَ عادِ
مَنْ عاداهُ يعنى خداوندا دوست او را دوست دار و دشمن او را دشمن بدار؟
گفت: خدايا شاهد باش، آرى
جوان گفت: پس به خدا شهادت مىدهم كه تو دوست او را دشمن داشتى و دشمن او را دوست
داشتى. سپس از مجلس او خارج شد.(142)
لكن دست خيانتكار تحريفگران، اين سخن را از چاپهاى جديد حذف كرده است. و مانند همين
حادثه براى انس بن مالك واقع شد: على (عليه السلام) از او دربارهى سخن رسول خدا
(صلى الله عليه وآله وسلم) كه فرمود: اَللّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْ
عاداهُ سؤال كرد، (انس) گفت: سنّم زياد شده و فراموش كردهام، پس على (عليه السلام)
فرمود: اگر دروغ بگوئى خدا تو را به پيس شدنى مبتلا كند كه عمامه آنرا
نپوشاند.(143) و دستهاى تحريف در كتاب ابن قتيبة بازى كرده و به اين حديث مشهور در
چاپهاى جديد، اين كلمه را اضافه كرده است كه: «ابو محمد گفت: اين حديث اصل ندارد».
انس بن مالك (بعد از آنكه گرفتار نفرين على (عليه السلام) شد) روايت كرد كه: او
(يعنى على (عليه السلام)) سرور متقيان در روز قيامت است بخدا سوگند اينرا از
پيامبرتان شنيدم.(144)
و از صراحت عمر بن عبدالعزيز گفتهى او به يزيد بن عمر بن مورق است كه گفت: از كدام
قبيلهاى؟ گفت: از قريش. گفت: از كدام دستهى قريش؟ گفت: از بنىهاشم. راوى مىگويد: پس
ساكت شد، پس گفت: از كدام دستهى بنىهاشم؟ گفتم: مُوالى على (عليه السلام)هستم؟ گفت:
على كيست؟ پس اندكى سكوت كرد، راوى مىگويد: آنگاه دست خود را بر سينه نهاد و گفت:
بخدا سوگند من مُوالى علىبن ابىطالب (كرمالله وجهه) هستم، سپس گفت: عدهاى مرا خبر
دادهاند كه از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)شنيدهاند كه مىفرمود: آنكه من مولاى
او هستم، اين على مولاى اوست، سپس گفت: اى مزاحم; امثال او را چقدر مىدهى؟ گفت صد
يا دويست درهم.
گفت: او را پنجاه دينار (سكه طلا) بده. و ابن ابى داود گفت: بخاطر ولايت او به
علىبن ابىطالب شصت دينار بده.(145)
*
*
*
پاورقى:
[72]- تاريخ الخلفاء، سيوطى 69
[73]- شرح التجريد، قوشجى
[74]- كنزالعمال 361، منهاج السنة، ابن تيميّة 3/120، تاريخ طبرى 41
[75]- تاريخ طبرى 2/618 چاپ اعلمى، بيروت
[76]- الامامة و السياسة، ابن قتيبة 1/16، تاريخ طبرى 2/460
[77]- الامامة و السياسة، ابن قتيبة 1/16، شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 6/47
[78]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 6/47
[79]- طبقات ابن سعد 3/155، السيرة النبوية، ابن كثير 3/58، كنزالعمال 10/268
[80]- شرح نهجالبلاغة ابن ابىالحديد 6/51، مختصر تاريخ دمشق، ابن عساكر 13/122
[81]- منتخب كنزالعمال 4/361
[82]- منتخب كنزالعمال 4/361، الرياض النضره 1/134، منهاج السنة، ابن تيميّة 3/120
[83]- تاريخ طبرى 2/462، تاريخ ابى الفداء 1/220
[84]- الامامة و السياسة، ابن قتيبة 1/141
[85]- تاريخ طبرى 2، كنزالعمال 5
[86]- تاريخ الخلفاء، سيوطى 98
[87]- تاريخ طبرى 41، الرياض النضرة 1/134، منتخب كنزالعمال 4/361
[88]- تاريخ الخلفاء، سيوطى 104
[89]- شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد 5/12
[90]- حياة الصحابة، كاندهلوى 2/99، كنزالعمال 6/361، 365
[91]- الكامل فى التاريخ، ابن اثير 3/65
[92]- لسانالعرب، ابن منظور 2/509 - 511
[93]- كنزالعمال 5/16
[94]- الفتوحات الاسلامية 2/408، نورالابصار 65، و همين حديث را سعيد بن منصور در
سنن خود، و ابويعلى در مسند كبير خود، و ابن جوزى در سيرهى عمر، و ابن كثير در
تفسير خود ص 1/467، و سيوطى در الدّر المنثور 2/133 نقل كردهاند.
[95]- شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد 1/61
[96]- تفسير قرطبى 5/99، تفسير النيشابورى جلد 1 سوره نساء، تفسيرالخازن 1/353،
الفتوحات الاسلامية 2/477
[97]- تفسير قرطبى 14/277، تفسير كشاف 2/445
[98]- اين حديث را رازى در اربعين خود نقل كرده است ص 467
[99]- كنزالعمال 7/335
[100]- عبس 26-31
[101]- المستخرج، ابونعيم، شعبالايمان، بيهقى، مستدرك، حاكم 2/514، تفسير ابن جرير
30/38 و ابن حجر با همان شيوهى خاص خود از عمر دفاع كرده مىگويد كلمه «اب» عربى
نمىباشد.
[102]- نيابيع المودّة 70، الاستيعاب، ابن عبدالبر 3/1103 و 2/461، كنزالعمال 5/241
[103]- سبط بنجوزى حديث را نقل كردهاست، اسدالغابة 4/22، الاصابه 4، القسم 1/270،
تهذيبالتهذيب 7/327
[104]- اين حديث را خوارزمى در مناقب خود ص 57 نقل كرده است، السنن الكبرى، بيهقى
7/441، كتاب العلم، ابى عمر 2/187، ذخائر العقبى 81
[105]- تمهيد الباقلانى 199
[106]- صحيحالبخارى، باب كسوة الكعبة، سنن ابن ماجة 2/269، فتح البارى 3/358
[107]- كتاب الاذكياء، ابن جوزى 18، كنزالعمال 3/179، ذخائر العقبى 80، مناقب
خوارزمى 60
[108]- مستدرك حاكم 1/457، سيره عمر، ابن جوزى 106، عمدة القارى، العينى 4/606،
الجامع الكبير، سيوطى 3/35
[109]- العرائس، ابواسحاق ثعلبى 232-239
[110]- الاستيعاب در پاورقى الاصابه 3/38-39، تاريخ الخلفاء سيوطى 17
[111]- مقتل الحسين، خوارزمى 1/45
[112]- البيان و التبيين 2/223، احكام القرآن، جصاص 1/342، 345 تفسير قرطبى 2/370،
زاد المعاد 1/444، تفسير فخر رازى 2/167، كنز العمال 8/293
[113]- شواهد التنزيل 1/157، عمدةالاخبار فى مدينة المختار 219
[114]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابى الحديد 3/114، 115
[115]- الديمقراطية ابداً ص 155
[116]- مختصر تاريخ دمشق، ابن منظور 2/167
[117]- مروج الذهب مسعودى 3/12
[118]- تاريخ يعقوبى 2/159، چاپ لندن
[119]- محاضرات الادباء 4/478
[120]- محمد، 9
[121]- قلم، 4
[122]- شعراء، 215
[123]- قصص، 68
[124]- احزاب، 33
[125]- شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد 3/107، تاريخ طبرى 5/30، قصصالعرب 2/363،
الكامل فى التاريخ، ابن اثير 3/63 ، 288
[126]- آل عمران، 159
[127]- قصص، 68
[128]- شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد 3/114
[129]- شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد 2/29
[130]- شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد 2/31- 34، المستر شد، محمد بن جرير طبرى
[131]- الصواعق المحرقة، ابن حجر 107
[132]- الموفقيات، زبير بن بكار 591، 595، شرح نهجالبلاغة 4/537، تفسير آيه 60 سوره
اسراء
[133]- تاريخ يعقوبى 2/159
[134]- كامل ابن اثير 3/65
[135]- عبقرية عمر، العقاد 214
[136]- الملل و النحل، شهرستانى 1/22، صحيح بخارى 1/37 و باب قولالمريض قوموا عنى
[137]- طبقات ابن سعد در شرح حال محمد بن ابوبكر 5/140
[138]- تفسير المنار، رشيد رضا 10/766
[139]- العقد الفريد، ابن عبد ربه، الاستيعاب 3/472
[140]- تفسير الدر المنثور، شرح نهجالبلاغة، ابن ابى الحديد 3/115
[141]- شرح نهجالبلاغة ابن ابى الحديد 2/522، فهرست المكتبه الخديوية، مصر، سال
1307، 4/314
[142]- كتاب المعارف، ابن قتيبة، چاپ مصر 1353 هـ
[143]- المعارف ص 251، شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد 4/388، انساب الاشراب،
بلاذرى، الصواعق المحرقة ص 77
[144]- شرح نهجالبلاغه 1/361
[145]- حلية الاولياء، حافظ ابونعيم 5/364