پيشگفتار
لزوم تشكيل يك كنگره علمى
اسلامى درباره «توحيد» و «شرك»
كعبه، نخستين خانه توحيد است كه پيش از نوح پى ريزى شد(1)
و در طوفان نوح آسيب ديد، پس از اندى، ابراهيم خليل به تعمير و آبادى آن پرداخت(2)
و همه خداپرستان را به زيارت آن پايگاه عاشقان و دلدادگان «الله» دعوت نمود.(3)
خداوند بيت خود را تجمّع موحدان، و مركز «امن» خداپرستان قرار داد و هيچ كس
نبايد در آن جا احساس خطر و ناامنى بنمايد.(4)
خداوند زيارت خانه خود را مايه قوام زندگى يكتاپرستان قرار داد، و يادآور شد كه
با برپا نمودن مراسم حج، حيات فردى و اجتماعى، مادى و معنوى آنان تأمين مى گردد(5).
در پرتو الهام از اين آيه، امام صادق ـ ع ـ فرمود:
«لايَزالُ الدّينُ قائِماً ما قامَتِ الْكَعْبَةُ».
خصوصيات و ويژگيهاى بيت الهى و حرم خدا، بيش از آن است كه در اين پيشگفتار منعكس
گردد، آنچه لازم است بدان توجه شود، وضع كنونى كعبه است كه متوليان آن، خود را
«خادمان حرمين شريفين!» مى نامند و به اداره آن فخر و مباهات مى كنند.
ما از ميان ويژگيهاى ياد شده، از دو مطلب پرسش مى كنيم:
1 ـ آيا مراسم كنونى حج مصداق «قياماً للناس» است؟
آيا اجتماع بيش از دو ميليون مسلمان در گرداگرد كعبه و زيارت آن، تأمين گر حيات
مادى و معنوى و مايه قوام زندگى آنها است؟ اگر چنين است، بفرماييد در كدام يك از
سالها، متولّيان وخطيبان حرمين، مسائل سازنده اسلامى را در اجتماعات بزرگ مطرح
كرده اند و خطوطى را ترسيم نموده اند؟
در سال 1356 هـ . ش. با گروهى از حافظان خردسال قرآن، به منظور انجام عمره مفرده
به زيارت خانه خدا مشرف شديم. روزهاى حضور ما در آن ديار، اخبار حمله اسرائيل به
جنوب لبنان، براى قلع و قمع فلسطينى ها در رسانه هاى گروهى منعكس بود. روز جمعه
براى شركت در مسابقه قرائت قرآن در محل «تحفيظ القرآن الكريم» جنب حرم شريف حاضر
شديم. رياست جلسه را يكى از شخصيتهاى كشور عربستان بر عهده داشت، مسابقه به پايان رسيد و پس
از اندى، اذان نماز جمعه گفته شد و خطيب حرم برفراز منبر قرار گرفت، با خود گفتم،
الآن پيرامون حادثه روز سخن خواهد گفت ولى چيزى نگذشت كه «حسن ظن» من به «سوء يقين»
تبديل شد و خطيب، پيرامون آداب شركت در مساجد و نماز جمعه سخن گفت و اين كه بايد
نظافت پا و دهان را رعايت نمود! او كلمه اى از حوادث روز بر زبان نياورد! از شخصيت
مصرى عضو «اخوان المسلمين»، كه در كنارم نشسته و از بدِ حادثه، به سرزمين «مكه»
پناهنده شده بود، پرسيدم: اين خطبه، مطابق «مقتضاى حال» بود؟! او چون مرد منصفى
بود، اظهار تأسف كرد و پاسخى نداد.
تمام خطبه هاى نماز جمعه در امثال اين مراكز چك شده و خطوط كلّى آن مشخص گرديده
است. حتّى يك سخن نيز درباره استعمار و ضررهاى آمريكاى جهانخوار و اقمار آن بر
جهانِ تحت استعمار گفته نمى شود. امّا آنچه بخواهى درباره شيعه و مجوس! سخن
مى رانند، تا آنجا كه پس از انقلاب اسلامى كتابى منتشر مى كنند به نام «جاءَ دور
المجوس!»
حال با توجه به اين اوضاع، مى توان گفت كه فرمانروايان نجد و رياض، پاسداران حرم
الهى و زمينه سازان «قياماً لِلنّاس....» در جهان اسلام اند؟!
2 ـ آيا حرم الهى جايگاه امن است؟
قرآن، مكه و حوالى آن را حرم «امن» الهى معرفى مى كند و مى فرمايد:
«وَمَنْ دَخَلَهُ كانَ آمِناً»(6)
«هر كس به آنجا وارد گردد، از نظر تشريع الهى، از هر تعرّضى در امان
است.»
پدر مسلمانان (ابراهيم خليل ـ ع ـ ) از خدا خواست مكه را منطقه امن قرار دهد
آنجا كه گفت:
«رَبِّ اجْعَلْ هذَا البَلَدَ آمِناً.»(7)
«خداوندا! اين منطقه را «امن» قرار ده.»
اكنون پرسش اين است: آيا متوليان كنونى حرمين، پاسداران اين تشريع الهى هستند؟
آيا واقعاً سران طوايف اسلامى ايمنى دارند كه در آن نقطه، مسائل سياسى را مطرح كنند
و نمايندگان واقعى ملل اسلامى را كه در آنجا گرد آمده اند، از اوضاع دردناك جهان
اسلام آگاه سازند و خط بدهند؟ يا از ميان طوايف اسلامى، تنها حنبلى ها حق سخن دارند
و از ميان معارف بلند اسلام فقط انديشه هاى جامد و خشك «ابن تيميه» و «ابن قيم» و
اخيراً «محمّد بن عبدالوهاب» بايد مطرح شود؟ و از ميان صدها بحث اجتماعى و سياسى
و فرهنگى تنها بايد مسائل مربوط به زيارت اموات و بزرگداشت آثار رسالت و تكريم
اولياى الهى بازگو گردد و مخالف بى دفاع، با چماق تكفير كوبيده شود و هر نوع ضرب و
شتم و لعن و تكفير نثار او گردد؟!
آيا اين است معناى «حرماً آمناً»؟ با توجه به اين شرايط ، اگر بگوييم: كعبه در
قبضه ... است سخنى گزاف گفته ايم؟
فرهنگ وهابيت بر اساسِ «تكفيرِ فِرق اسلامى»، «ايجاد تفرقه ميان مسلمانان»، «خشن جلوه دادن تعاليم اسلام»، «محو آثار رسالت و وحى» و «سازش با
تمام جباران و مستكبران» حتى امثال «يزيد بن معاويه» استوار است. آنان گويندگان
و نويسندگانى كه در اختيار دارند، همگى «وعاظ السلاطين» و حقوق بگيران ترسويى هستند
كه جز آنچه استادان به گوششان خوانده اند، بازگو نمى كنند.
شايد خواننده گرامى تصوّر كند كه ما در اين توصيف، دور از منطق و بى مدرك سخن
مى گوييم، ولى براى نمونه، روى جلد كتابى را منعكس مى كنيم كه در كشور عربستان
سعودى چاپ و منتشر شده است. در اين كتاب از مردى كه با منجنيق كعبه را سنگباران كرد
و سه روز تمام جان و عرض و اموال مردم مدينه را بر سپاهيان خونخوار خود مباح ساخت،
دفاع و مدح و ثنا شده است.
با توجه به اين اصل، مى توان گفت كه در اين كشور نوعى آزادى مطلق برقرار و يك
نوع اختناق كامل حكمفرماست. كتابهايى كه در آن، مداحى از ستمگران و جباران اموى و
عباسى انجام گيرد، كاملا آزاد است امّا كتابهايى كه در آن از اهل بيت دفاع شود،
ممنوع مى باشد. نه تنها اين نوع كتابها، بلكه هر نوع كتابى بايد هنگام ورود كنترل
شود و از تصويب وزارت اطلاعات و امنيت بگذرد!
در سال گذشته (سال 1404 هـ . ق.) هنگام ورود به فرودگاه مدينه، ده جلد كتاب
«مصدر الوجود» را همراه داشتم كه درباره اثبات صانع و دلائل وجود خدا نگارش يافته
است. هدفم از بردن اين كتاب، كه خود مؤلف آن هستم، خدمت به فرهنگ اين كشور بود، ولى
متأسفانه در فرودگاه توقيف شد و حتى پس از مطالعه، مسؤول مربوطه گفت: با اين كه اين
كتاب، كتاب شيرين و سودمندى است ولى بايد به وزارت اطلاعات و امنيت ارسال شود و از
آنجا تحويل بگيريد. اين است معناى «بَلَداً آمِناً»؟!
«شرك»، فراوان ترين و ارزان ترين كالا در عربستان!
اتهام «شرك» و مشرك ناميدن بسيارى از علما و
بزرگان، در اين كشور امرى است عادى و معمولى. انسان در برخورد با هيأت آمران به
معروف، بيش از هر لفظى، اين نوع الفاظ را مى شنود، تو گويى در قوطىِ آنان، جز «شرك»
و اتهام به آن، چيز ديگرى براى فروش نيست!
به هنگام نگارش اين مقدمه، كتابى از يك نويسنده پاكستانى با نام «الشيعه
والتشيع» به دستم رسيد كه در كشور عربستان چاپ شده است. مؤلّف در صفحه بيست آن، جمله اى از مرحوم استاد فقيد شيخ محمد حسين «مظفرى» نقل كرده و
آن را مطابق دلخواه خود تفسير و معنا مى كند، در اينجا هر دو عبارت را مى آوريم تا
روشن شود كه نويسندگان وهابى چگونه، با كمال وقاحت، افراد را به «دعوت به شرك» متهم
مى سازند.
مرحوم مظفرى مى گويد: تشيع، از نخستين روزى كه پيامبر
مردم را به يكتايى خدا و رسالت خود دعوت كرد، آغاز گرديد.
آنگاه چنين مى گويد:
دعوت به «پيروى از ابوالحسن» (على ـ ع ـ)، دوشادوش دعوت به «توحيد
خدا و رسالت پيامبر»، پيش مى رفت.
اين نويسنده پاكستانى در انتقاد از سخن مظفرى مى نويسد:
پيامبر، مطابق گفتار مظفرى، على را شريك نبوت و رسالت قرار مى داد!
اگر اين نويسنده، اسير هوى و هوس نبود و خود را به وهابيان نمى فروخت، و اگر از
الفباى عقايد شيعه آگاه بود، چنين اعتراض مضحكى، به نويسنده بزرگ جهان اسلام
نمى كرد.
اگر چنين دعوتى، «دعوت به شرك» يا «شركت در رسالت» باشد، پيش از همه، خود قرآن
اين كار را انجام داده است; زيرا قرآن علاوه بر دعوت به «اطاعت از خدا و رسول»، به
اطاعت از «أولِى الاْمْر» نيز دعوت كرده و فرموده است:
«أطيعُوا اللهَ وَأطيعُوا الرَّسُولَ وَأولى
الأَمْرِ مِنْكُم»(8)
بنابر عقيده اين نويسنده، رسول خدا ـ ص ـ به جاى دعوت به توحيد، مردم را به شرك
و دوگانگى خوانده است! چرا كه «اولى الأمر» را در كنار «اطاعت خدا» آورده و بديهى
است اولى الأمر را هر نوع تفسير كنيم، على از مصاديق واضح آن است.
همگى مى دانيم روزى كه پيامبر مأمور به دعوت خويشاوندان شد و آيه
«وأنذر عشيرتك الأقربين» فرود آمد، بستگان خود را
دعوت كرد و در آن مجلس (يوم الدار) نبوّت خود را اعلام نمود. آنگاه افزود:
«فَأَيُّكم يُوازِرُنى عَلى هَذا الأمْرِ
عَلى أنْ يَكُونَ أخى وَوَصِيّى وَخَلِيفَتى فِيكُمْ»
«كدام يك از شما مرا بر اين كار كمك مى كند تا برادر و وصى و جانشين
من در ميان شما باشد؟»
آن هنگام، كسى جز على برنخاست و پيامبر پس از دوبار تكرار ونشنيدن پاسخ از كسى
جز على ـ ع ـ فرمود:
«اِنَّ هذا أخى وَوَصِيّى وَخَليفَتى فِيكُمْ
فَاسْمَعُوا لَهُ وَأَطِيعُوا»
«اين برادر و وصى و جانشين من در ميان شمااست، سخنش را بشنويد و از
او اطاعت كنيد.»(9)
شيعه به حكم اين تاريخ مى گويد: روزى كه پيامبر مأمور شد مردم را به توحيد و
رسالت خويش دعوت كند، دستور يافت، به خلافت على نيز دعوت نمايد و دعوت به «نبوت» با دعوت به «امامت» توأم و همراه بوده است.
حال آيا صحيح است شيعه را متهم كنيم كه مى گويد: «پيامبر مأمور بود على را شريك
رسالت و نبوت خود اعلام كند؟» آيا دعوت به «خلافت» آن هم پس از مرگ; يعنى دعوت به
«رسالت و نبوت؟!»
آفت كتابهايى كه نويسندگان سنّى، بخصوص وهابى، درباره عقايد شيعه مى نويسند، دو
چيز است:
1 ـ بى اطلاعى از عقايد شيعه; اين آفت در تمام قرون حاكم بوده است و دليلش وجود
قدرتهاى جهنمى اموى و عباسى بود كه اجازه نمى داد شيعه عقايد خود را در محافل علمى
اهل سنت مطرح كند و تشيع بسان ديگر مكاتب شناخته شود; زيرا هر كسى اجازه سخن گفتن
در مراكز علمى و عبادى را داشت جز شيعه، مگر در مقطع هاى خاصى كه براى معرفى اين
كتب كافى نبود.
2 ـ انقلابى كه در مجامع و محافل علمى تسنّن از نظر شيوه تعليم وتعلّم رُخ داد و
شيوه هاى نو و كتابهاى سطحى در عقايد و كلام، جانشين شيوه هاى ديرينه و كتابهاى
عميقى مانند «المواقف» و «شرح مقاصد» گرديد، سبب شد كه در يك كشور اسلامى، كسى پيدا
نشود تا از عهده تدريس اين كتابهاى عميق، كه در قرن هشتم اسلامى نوشته شده، برآيد.
اين نوع سطحى نگرى و آموزشهاى غير عميق است كه سبب مى شود نويسنده اى مانند
«احسان الهى ظهير» ميان «دعوت به خلافت» و «دعوت به نبوت و رسالت» فرقى نگذارد و
كتابى در «فِرَق و تاريخ» بنويسد و با پول نفتِ بى حد و حساب سعودى چاپ و منتشر كند
ولى از الفباى عقيده «شيعه» آگاه نباشد.
عميق تر بينديشيم
فرزند گرامى پيامبر، حضرت صادق ـ ع ـ مى فرمايد:
«اَلْعالِمُ بِزَمانِهِ لاتَهْجُمُ عَلَيْهِ
اللَّوابِسُ»
شخص آگاه از اوضاع زمان خويش، مورد هجوم حوادث ناگوار واقع نمى شود.
اينك جا دارد كمى در اوضاع زمان و حوادث تلخ و اسفبارى كه بر جهان اسلام
مى گذرد، بينديشيم و دشمن واقعى اسلام را بشناسيم. اكنون متجاوز از صد سال است كه
نبرد فكرى و عقيدتى بر ضد اسلام آغاز شده و اردوگاههاى شرق و غرب، با اعوان و انصار
خود بر ضد اسلام بسيج شده اند و هفته و ماهى نيست كه به عناوين گوناگون بر ضد اسلام
و تعاليم آن كتابى منتشر نشود.
آيا در اين اوضاع و شرايط، صحيح است كه در مدت بسيار اندك، تنها در كشور سعودى،
كتابهايى درباره شيعه نوشته شود كه تو گويى در جهان اسلام مسأله اى جز تشيع، و
مشكلى جز شناخت عقايد شيعه و راه حلّى جز نقد عقايد آنان نيست؟!
اى كاش اين كتابها از منطق و استدلالى برخوردار بودند كه چندان اشكالى نداشت.
علماى شيعه سخنان منطقى را يا بايد پاسخ بگويند و يا بپذيرند و امّا متأسفانه
همه اش مملو از فحش و ناسزا به شيعه و علماى آن و احياناً جسارت به ساحت مقدّس
اميرمؤمنان ـ ع ـ است!
كتاب «الشيعه والتّشيّع» كه پيش تر بدان اشاره رفت، نمونه بارز اين قماش
نوشته ها است. مؤلف اين كتاب با استناد به كتابهاى تاريخى; مانند طبرى وابن كثير و
ابن خلدون، شيعه را ساخته و پرداخته «عبدالله بن سبا»ى يهودى مى داند، آنگاه گفتار
«احمد امين مصرى» را در كتاب «فجر الاسلام» گواه مى آورد و سپس براى تكميل مطلبش از
گروهى خاورشناسان يهودى و مسيحى; مانند «دوزى» و «ملّر» و «ولهاوزن» كمك مى گيرد
ولى گفتار علماى شيعه را درباره عقايد خود، كه به خامه شخصيتهايى مانند صدوق
(متوفاى 381) و مفيد (متوفاى 413) نگارش يافته، نمى پذيرد و مى گويد: اين كتابها،
كتابهاى تبليغاتى شيعه است و عقايد واقعىِ شيعه، در غير اين كتابها است! بدتر از
همه اين كه وجود روايتى را در كتاب «بحار» و يا «انوار نعمانيه» دليل بر عقيده شيعه
نسبت به آن مى گيرد! در حالى كه همگى مى دانيم در ميان احاديث فريقين، حديث ضعيف و
دروغ وجود دارد و نقل يك روايت هميشه نشانه اعتقاد بر مضمون آن نيست.
توجه نويسنده «الشيعه والتشيّع» را به چند نكته جلب مى كنيم:
1 ـ آيا تاريخ طبرى از نظر صحت و استوارى، به پايه اى است كه بتوان گفت: تمام
محتويات آن صحيح و پا برجاست؟ يا اين كه قضاوت در منقولات طبرى و نظاير آن، نياز به
بررسى اسناد آن دارد; چرا كه افراد وضّاع و كذّاب در اسناد تاريخ و تفسير او بسيار
است كه اكنون مجال بازگويى آنها نيست.
به عنوان نمونه يادآور مى شويم كه نويسنده كتاب «اللشيعه والتشيع» مى نويسد:
شيعه از افكار عبدالله بن سبا; يهودى زاده يمنى ـ كه به عقيده طبرى به ظاهر اسلام
آورد و عقايد يهودى گرى را در پوشش دعوت به على در ميان مسلمانان پخش كرد ـ تأثير پذيرفته است! ولى آيا اصولا در جهان چنين فردى
وجود داشته يا جزو افسانه ها و اساطير است، فعلاً درباره آن بحث نمى كنيم. گفتنى
است كه طبرى سندى كه اين مطلب را از طريق آنها نقل مى كند به قرار زير است:
«كَتَبَ اِلَىَّ «السرى»،عن «شعيب»،عن «سيف»، عن «عطيه»،
عن «يزيد الفقعسى» كان عبدالله بن سباء يهودياً مِنْ أهْلِ صَنْعاء...»
حال كمى درباره همين سند، كه متن آن را مورّخانى مانند ابن كثير شامى و ابن
خلدونِ مغربى از قماش خود طبرى نيز آورده اند، دقت كنيم و ببينيم آيا به گفتار اين
افراد مى توان استناد جست:
1 ـ السرى; خواه مقصود
«السرى بن اسماعيل كوفى» باشد يا «السرى بن عاصم»
(متوفاى 258) هر دو از كذّابان روزگار و وضاعان تاريخ و حديثند.(10)
2 ـ شعيب بن ابراهيم كوفى; مجهول و گمنام.(11)
3 ـ سيف بن عمر; راوى اخبار دروغ از زبان افراد
ثقه.(12)
4 ـ يزيد الفقعسى; فردى است گمنام كه در كتابهاى
رجال عنوان شده است.
طبرى در جلد 3، 4 و 5 تاريخ خود، 701 روايت تاريخى پيرامون وقايع سالهاى 11 تا
37 هجرى (دوران خلافت ابوبكر، عمر و عثمان) از طريق همين پنج نفر نقل كرده و در نتيجه حقايق تاريخى اين دوره را وارونه جلوه داده
است.
روايات اين چند نفر، پيرامون حوادث اين دوره، در جلد 3، 4 و 5 تاريخ طبرى پخش
است و با پايان جلد 5 احاديث آنان نيز پايان مى يابد، بطورى كه در حوادث ديگر (جز
يك حديث در جلد 10) حديثى از اين پنج نفر نقل نكرده است.
آيا اطلاعات تاريخى «السرى» و «سيف بن عمر» منحصر به حوادث اين دوره خاص بوده
است؟ آن هم فقط حوادث مربوط به مذهب؟
آيا جز اين است كه چون حوادث اين زمان، پايه و اساس عقايد و آراى مسلمانان به
شمار مى رود، هدف آنان از نقل اين احاديث، تحريف و وارونه نشان دادن حقايق تاريخى
اين دوره بوده است؟
هر كس در اين روايات دقت كند، متوجه مى شود كه همه، ساخته و پرداخته يك دست و يك
نفر است و همه مطالب يك هدف را تعقيب مى كند، گمان نمى رود كه اين مطلب بر طبرى
پوشيده باشد. چه بايد كرد! نتيجه حبّ و بغض ها و غرض ورزى ها جز اينها نمى تواند
باشد.
متأسفانه اين روايت ساختگى و مجعول، بعد از طبرى در كتابهاى تاريخ
«ابن عساكر»; «كامل ابن اثير»، «البدايه والنهايه»، «تاريخ
ابن خلدون» و... پخش شده، كه همگى بدون تحقيق از طبرى پيروى نموده و
پنداشته اند كه آنچه او نقل كرده همان واقعيت است، بدين ترتيب مورخان متأخر نيز، از
اكاذيب محفوظ نمانده و يكى پس از ديگرى اين دروغها را به عنوان «روايات تاريخى» نقل
نموده اند.
البته جاى بسى خوشبختى است كه تاريخ طبرى «مسند» است و سند روايات مشخص. تشخيص
روايات دروغ و بى اساس، كاملا امرى ممكن وشدنى است و چنانكه اشاره كرديم: افرادى كه
سند اين روايات به آنها مى رسد، فاقد ارزش و اعتبار مى باشند.
كتابى كه مصادر آن، رواياتى اين چنين و راويانش افرادى كذّاب و وضّاع و جعّال
مانند «السرى» و... باشند آيا در عصر تحقيق مى تواند ارزش و جايگاهى داشته باشد؟ و
آيا صحيح است كه يك طايفه عظيم اسلامى را، كه پى افكنان علوم اسلامى و حاملان علوم
رسالت و جهادگران واقعى در ميدان نبرد با «اسرائيل غاصب» هستند، به استناد چنين
مطالب و تواريخ سراپا دروغ، ساخته و پرداخته يك فرد يهودىِ گمنام دانست؟!
افكار ماكياوليستى
اين نويسنده خيره سر، درلباس پرسش وپاسخ، بطورتلويحى به اميرمؤمنان ـ ع ـ اعتراض
مى كند كه: چرا در عزل معاويه عجله كرد؟ و چرا و چرا...(13)
اين اعتراض يك اساس بيش ندارد و آن اين كه تصوّر مى كند امام از حكام و
فرمانروايان عادى است كه مصالح شخصى را بر تكاليف الهى مقدم مى دارند و هدف را
توجيه گر وسيله مى شمارند، از اين جهت چنين اعتراضى را به صورت پرسش مطرح مى كند.
اگر امام يك فرد ماكياوليست بود، جا داشت بسان نويسنده بينديشد و ستمگران را بر
جان و مال مردم به خاطر يك رشته مصالح شخصى مسلط سازد ولى او مردى است كه در پاسخ
نصيحت گرانى همانند «مغيرة بن شعبه»ها فرمود:
«وَما كُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلّينَ
عَضُداً»(14)
در اين جا سخن را كوتاه مى كنيم و اميدواريم كه اين توضيح مختصر و كوتاه، شما را
به روحيات نويسنده و پايه اطلاعات او از مبانى اسلام و غرض ورزى هايش در نقل تاريخ،
رهنمون باشد. و نويد مى دهيم كه به همين زودى، پاسخ دندان شكن اين نوشته (الشيعه
والتشيع) بوسيله دانشمندان بزرگ منتشر خواهد شد.
ضرورت تشكيل كنگره ها و سمينارهاى اسلامى
براى حلّ بسيارى ازمسائل مورداختلاف، تشكيل كنگره علمى ـ اسلامى كه در آن افكار
مختلف به صورت علمى و منطقى عرضه شود، بسيار مفيد و مؤثر است. در عصر حاضر كه يك
رشته مسائل مربوط به توحيد و شرك، ميان طرفداران وهابيت و ديگر طوايف اسلامى مورد
اختلاف است، آيا شايسته نيست كه براى تقريب اين دو گروه، سمينارى علمى، بلكه
كنگره اى تشكيل گردد تا مسائل مورد اختلاف در آن مطرح شود، به اميد آن كه از اصطكاك
افكار گوناگون، برقى جهد و افق را براى همه روشن سازد؟ البته اين مجمع بايد به صورت
جدّى تشكيل گردد و در آن، شرايطى رعايت شود:
1 ـ از تمام متفكران و دانشمندان طوايف اسلامى، كه (به حق) نمايندگان علمى و
فكرىِ مذهب خويش به شمار مى روند، دعوت به عمل آيد، نه از حقوق بگيران سعودى در
ديار «هند»، «پاكستان» و «مصر» ستمديده.
2 ـ در اين مجمع، از سران مذاهب چهارگانه، شخصيت هاى علمى و فكرىِ اماميه و
همچنين زيديه دعوت شود و مؤتمر، به صورت يك مؤتمر وسيع اسلامى درآيد.
3 ـ به آزاديهاى معقول احترام گذارده شود، تا افراد، آزادنه بتوانند از فكر
و انديشه خود دفاع كنند و هر نوع پرخاشگرى و اهانتهاى رايج در بلاد سعودى نسبت به
علماى اسلامى ممنوع گردد.
4 ـ جلسات مؤتمر بوسيله گروهى بى طرف اداره شود و يا لااقل يك هيأت مختلط و
آميخته از كليه شركت كنندگان، بر اداره جلسات نظارت كند.
5 ـ رؤوس مسائِل مورد نظر، از پيش به صورت واضح در اختيار شركت كنندگان قرار
گيرد و هر فردى موضوعى را برگزيند و پيرامون آن بحث كند.
6 ـ كليه بحثها، بدون كوچكترين تغييرى، نشر يابد و در اختيار مراكز علمى قرار
گيرد، تا علاقمندان از نتايج آن آگاه گردند.
در صورت عملى شدن چنين طرح و پيشنهادى، مى توان اميدوار بود كه در يك رشته
مسائل، تفاهمى حاصل شود.
هدف كتاب
در اين رساله، كليات مسائل مورد اختلاف وهابيان با ساير طوايف اسلامى را عنوان كرده و از طريق كتاب و سنت، نظريه اسلام را روشن ساخته ايم و
اين، تنها رساله اى نيست كه در اين مورد نگاشته ايم، بلكه قبلا نيز دو رساله ديگر
را كه هر يك به گونه اى، تحليل اين مسائل را بر عهده گرفته است نوشته و منتشر
كرده ايم، و آن دو، عبارتند از:
1 ـ مفاهيم القرآن; جلد نخست، بخش «توحيد درعبادت»
(صفحات: 528 ـ 378) درباره مسائل مربوط به «توحيد و شرك از نظر قرآن» است كه در
حوزه علميه قم تدريس شده و به قلم فاضلانه دانشمند فرزانه «جعفر الهادى» به رشته
تحرير درآمده و در ايران و بيروت چاپ و منتشر شده است.
2 ـ توسل به ارواح مقدّسه; اين رساله، مربوط به
مسائل «توسل به ارواح مقدس» است كه وهابيان، در آن مورد، بيش از همه جا گَرد و خاك
مى كنند.
بنابر اين، كتاب حاضر، سوّمين رساله اى است كه به جامعه اسلامى تقديم مى گردد و
از وهابيان و نويسندگانشان در رياض و حرمين و كليه هواداران آنان در بلاد ديگر،
مى خواهيم كه اگر موضعشان در مقابل گفتار ما منفى است، به نقد منطقى اين كتاب
بپردازند و از ضررهاى آن نسبت به فريب خوردگان خود بكاهند. در غير اين صورت،
مسلمانان را در حرمين شريفين آزاد بگذارند و در حرم امن الهى از آزار و آسيب دست
بردارند و تبليغات وهابيگرى را كه جز ايجاد تفرقه و دودستگى نتيجه اى ندارد، رها
كرده و جامعه اسلامى را به متفكران و انديشه مندان مسلمان واگذارند.
قم ـ حوزه علميه، مؤسسه امام صادق ـ ع ـ
جعفر سبحانى
26 شوال 1405 هـ . ق. = 24/4/1364 هـ . ش.
فصل 1 : شرح حال زندگى پايه گذار مسلك
وهابيت
مسلك و آيين وهابيت منسوب است به شيخ محمد فرزند «عبدالوهاب» نجدى كه اين نسبت
برگرفته از نام پدر او «عبدالوهاب» است. به گفته برخى از دانشمندان، اين كه اين
مسلك را به نام خود شيخ محمد نسبت نداده و «محمديه» نگفته اند، اين است كه مبادا
پيروان اين مذهب نوعى شركت با نام پيامبر ـ ص ـ پيدا بكنند(15)
و از اين نسبت سوء استفاده نمايند.
محمّد بن عبدالوهاب در سال 1115 هـ . ق. در شهر «عُيَينَه» از شهرهاى «نجد» چشم
به دنيا گشود. پدرش در آن شهر قاضى بود. شيخ از كودكى به مطالعه كتب تفسير، حديث و
عقايد، سخت علاقه داشت و فقه حنبلى را نزد پدرش كه از علماى حنبلى بود، آموخت. وى از آغاز جوانى بسيارى از اعمال مذهبى
مردم «نجد» را زشت مى شمرد. در سفرى كه به زيارت خانه خدا رفت بعد از انجام مناسك،
به مدينه رهسپار شد، در آنجا توسل مردم به پيامبر را، در نزد قبر آن حضرت، ناپسند
شمرد. سپس به نجد مراجعت نمود و از آنجا به بصره رفت به اين قصد كه از بصره به شام
رود، مدتى در بصره ماند و با بسيارى از اعمال مردم به مخالفت پرداخت، ليكن مردم
بصره وى را از شهر خود بيرون راندند. در راه ميان شهرهاى بصره و زبير نزديك بود از
شدت گرما، تشنگى و پياده روى هلاك شود، امّا مردى از اهل زبير چون او را در لباس
روحانيت ديد در نجاتش كوشيد، جرعه اى آب به او نوشانيد و بر مركبى سوار كرد و به
شهر زبير برد. وى مى خواست از زبير به شام سفر كند ولى چون توشه و خرج سفر به قدر
كافى نداشت، رهسپار شهر اَحسا شد و از آنجا آهنگ شهر حريمله از شهرهاى نجد را نمود.
در اين هنگام كه سال 1139 بود، پدرش عبدالوهاب از عُيَينه به حريمله انتقال
يافته بود. شيخ محمد، ملازم پدر شد و كتابهايى را نزد او فرا گرفت و به انكار عقايد
مردم نجد پرداخت به اين مناسبت ميان او و پدرش نزاع و جدال درگرفت. همچنين بين او و
مردم نجد منازعات سختى رخ داد و اين امر چند سال دوام يافت تا اين كه در سال 1153
پدرش شيخ عبدالوهاب از دنيا رفت.
شيخ محمد پس از مرگ پدر به اظهار عقايد خود و انكار قسمتى از اعمال مذهبى مردم
پرداخت. جمعى از مردم حريمله از او پيروى كردند و كارش شهرت يافت. وى از شهر حريمله
به شهر عيينه رفت. رئيس عيينه در آن روزگار عثمان بن حمد بود. عثمان او را گرامى
داشت و در نظر گرفت يارى اش كند. شيخ محمد نيز در مقابل اظهار اميدوارى كرد كه همه اهل نجد از عثمان ابن حمد
اطاعت كنند. خبر دعوت شيخ محمد و كارهاى او به امير أحسا رسيد. وى نامه اى براى
عثمان نوشت و نتيجه اش اين شد كه عثمان شيخ را نزد خود خواند. عذر او را خواست. شيخ
محمد به او گفت: اگر مرا يارى كنى تمام نجد را مالك مى شوى. اما عثمان از او اعراض
كرد و از شهر عيينه بيرونش راند.
شيخ محمد در سال 1160 پس از آن كه از عيينه بيرون رانده شد، رهسپار درعيه از
شهرهاى معروف نجد گرديد. در آن دوران امير درعيه محمد ابن مسعود (جد آل سعود) بود.
وى به ديدن شيخ رفت و عزّت و نيكى را به او مژده داد. شيخ نيز قدرت و غلبه بر همه
بلاد نجد را به وى بشارت داد و بدين ترتيب ارتباط ميان شيخ محمد و آل سعود آغاز
گرديد(16).
در روزگارى كه شيخ محمد به درعيّه آمد و با محمد بن سعود توافق كرد، مردم آنجا
در نهايت تنگدستى و احتياج بودند.
آلوسى از زبان ابن بشر نجدى نقل مى كند: «من در اول كار، شاهد تنگدستى مردم
درعيه بودم سپس آن شهر را در زمان سعود مشاهده كردم، در حالى كه مردم آن از ثروت
فراوان برخوردار بودند و سلاحهاى ايشان با زر و سيم زينت يافته بود. بر اسبان اصيل
و نجيب سوار مى شدند و جامه هاى فاخر در بر مى كردند و از تمام لوازم ثروت،
بهره مند بودند، به حدّى كه زبان از شرح و بيان آن قاصر است.
روزى در يكى از بازارهاى درعيه ناظر بودم كه مردان در طرفى و زنان در طرف ديگرى قرار داشتند در آنجا طلا و نقره و اسلحه و شتر و گوسفند و اسب و
لباسهاى فاخر و گوشت و گندم و ديگر مأكولات، به قدرى زياد بود كه زبان از وصف آن
عاجز است. تا چشم كار مى كرد بازار ديده مى شد و من فرياد فروشندگان و خريدارانى را
مى شنيدم كه مانند همهمه زنبور عسل درهم پيچيده بود كه يكى مى گفت فروختم و ديگرى
مى گفت خريدم.»(17)
البته ابن بشر شرح نداده است كه اين ثروت هنگفت از كجا پيدا شده بود، ولى از
سياق تاريخ معلوم مى شود كه از حمله به مسلمانان، قبائل و شهرهاى ديگر نجد (به جرم
موافقت نكردن با عقايد وى) و به غنيمت گرفتن و غارت كردن اموال آنان به دست آمده
بود. و روش شيخ محمد در مورد غنايم جنگى (كه از مسلمانان آن ديار مى گرفت) اين بود
كه آن را هر طور مايل بود به مصرف مى رسانيد، و گاهى تمام غنايمى را كه در جنگى
نصيب او شده بود و مقدار آن هم بسيار زياد بود، تنها به دو يا سه نفر عطا مى كرد و
غنايم هر چه بود در اختيار شيخ قرار داشت و امير نجد نيز با اجازه او مى توانست
سهمى ببرد.
از بزرگترين نقاط ضعف برنامه زندگى شيخ همين است كه با مسلمانانى كه از عقايد
كذايى او پيروى نمى كردند، معامله «كافر حربى!» مى كرد و براى جان و ناموس آنان
ارزشى قائل نبود.
كوتاه سخن اين كه «محمد بن عبدالوهاب» به توحيد دعوت مى كرد، اما توحيد غلطى كه
او مى گفت. هر كس مى پذيرفت خون و مالش سالم مى ماند و گرنه مانند كفار حربى حلال و مباح بود.
جنگهايى كه وهابيان در نجد و خارج آن; مانند يمن، حجاز، اطراف سوريه و عراق
مى كردند، بر همين پايه بود. هر شهرى كه با جنگ و غلبه بر آن دست مى يافتند بر
ايشان حلال بود. اگر مى توانستند آن را جزو متصرفات و املاك خود قرار مى دادند و
الاّ به غنايمى كه به دست آورده بودند اكتفا مى كردند.(18)
كسانى كه با عقايد او موافقت مى كردند و دعوت او را مى پذيرفتند، بايد با او
بيعت نمايند و اگر كسانى به مقابله برخيزند بايد كشته شوند و اموالشان تقسيم گردد.
طبق اين رويه; مثلا از اهالى يك قريه به نام «فصول» در شهر أحسا سيصد مرد را به قتل
رسانيدند و اموالشان را به غارت بردند.(19)
محمد بن عبدالوهاب در سال 1206 درگذشت(20) پس از
وى پيروانش نيز به روش او ادامه دادند; مثلاً در سال 1216 امير سعود وهابى، سپاهى
مركب از بيست هزار مرد جنگى تجهيز كرد و به شهر كربلا حمله برد. كربلا در اين ايام
در نهايت شهرت و عظمت بود و زائران ايرانى و تُرك و عرب بدان روى مى آوردند. سعود
پس از محاصره شهر، سرانجام وارد آن گرديد و كشتار سختى از مدافعان و ساكنان آن
نمود.
سپاه وهابى در كربلا آن چنان رسوايى به بار آورد، كه در وصف نمى گنجد. پنج هزار
تن يا بيشتر (تا بيست هزار هم نوشته اند) را به قتل رسانيدند. پس از آن كه امير سعود از كارهاى جنگى فراغت يافت متوجه خزينه هاى حرم
امام حسين ـ ع ـ شد، اين خزائن از اموال فراوان و اشياء نفيس انباشته بود. وى هر چه
در آنجا يافت، برداشت و به غارت برد.
كربلا پس از اين حادثه به وضعى درآمد كه شعرا براى آن مرثيه مى گفتند.(21)
وهابيها در مدت متجاوز از دوازده سال، گاه و ناگاه، به شهر كربلا و اطراف آن و همين
طور به شهر نجف حمله مى بردند و غارت مى كردند. نخستين اين حملات، هجوم در سال 1216
بود كه شرح آن گذشت. به نوشته نويسندگان شيعه، اين هجوم در روز عيد غديرِ آن سال
انجام گرفت.
مرحوم علامه سيد محمد جواد عاملى در آخر مجلد هفتم از كتاب فقهى پر ارج خود،
مفتاح الكرامه مى گويد: اين جزء از كتاب، بعد از نيمه شب نهم رمضان المبارك 1225 به
دست مصنّف آن خاتمه يافت، در حالى كه دل در نگرانى و تشويش بود; زيرا اعراب عنيزه
كه «وهابى» هستند، اطراف نجف اشراف و مشهد حسين ـ ع ـ را احاطه كرده اند. راهها را
بسته و زوّارش را كه از زيارت نيمه شعبان به وطن هاى خود باز مى گشتند، غارت نمودند
و جمع كثيرى از آنان (و بيشتر از زوّار ايرانى) را به قتل رسانيدند. گفته مى شود
عدد مقتولين (اين بار) يكصد و پنجاه تن بوده است. البته كمتر از اين هم گفته اند.(22)
توحيدى كه شيخ محمد و پيروانش مردم را به آن دعوت مى كردند و هر كس نمى پذيرفت
جان و مالش را مباح مى شمردند، اين بود كه به پيروى از ظاهر پاره اى ازآيات و
احاديث، براى ذات بارى تعالى اثبات «جهت!» مى كردند و او را داراى اعضا و جوارح مى دانستند!
آلوسى در اين باره گفته است كه وهابيان به پيروى از ابن تيميه، به احاديثى كه بر
فرود آمدن خداوند به آسمان دنيا (آسمان اول) دلالت مى كند، تصديق دارند و مى گويند:
«خدا از عرش به آسمان دنيا فرود مى آيد!» و مى گويد: «هَلْ مِنْ مُسْتَغْفِر»; «آيا
استغفار كننده اى هست كه از گناهانش طلب آمرزش كند؟» و همچنين اقرار دارند به اين
كه در روز قيامت، خدا به صحراى محشر مى آيد; زيرا خود فرموده است:
«وَجاءَ رَبُّكَ والْمَلَكَ صَفّاً صَفّاً»(23)
و خداوند به هر يك از مخلوقاتش هرگونه كه بخواهد نزديك مى شود، همچنان كه خود گفته
است «وَنَحْنُ أقْرَبُ اِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريد»(24).
ابن تيميه، همانطور كه از كتاب «الرد على الاخنائى» او بر مى آيد، احاديث مربوط
به زيارت پيامبر ـ ص ـ را مجعول دانسته و گفته است: اگر كسى معتقد باشد كه وجود آن
حضرت بعد از وفات مانند وجود او در زمان حيات است، غلط بزرگى مرتكب شده است! ونظير
اين سخن را شيخ محمد و پيروان او شديدتر، گفته اند.
عقايد و گفته هاى باطل وهابيان باعث شده است افرادى كه اسلام را از ديدگاه آنان
مطالعه كرده اند، بگويند اسلام دين خشك و جامدى است كه به درد همه زمانها نمى خورد!
«لوتروپ ستودارد» گويد: وهابيان در تعصب، به راه افراط رفته اند و در اثر اين امور، گروهى نكته گير برخاسته، همان شعار وهابيان را ندا داده اند كه: حقيقت
و طبيعت اسلام با مقتضيات زمانها جور نيست و با احوال ترقى و تبديل جامعه تطبيق
نمى كند و با تغيير زمان نمى سازد.(25)
از همان وقت كه شيخ محمد بن عبدالوهاب عقايد خود را ابراز و مردم را به پذيرفتن
آنها دعوت كرد، گروه زيادى از علماى بزرگ به مخالفت با عقايد او پرداختند. نخستين
كسى كه به شدت بااو به مخالفت برخاست پدرش عبدالوهاب و سپس برادرش، «شيخ سليمان بن
عبدالوهاب» بودند كه هر دو از علماى حنبلى محسوب مى شدند.
شيخ سليمان كتابى تحت عنوان «الصواعق الإلهيه فى الرد على الوهابيه» تأليف كرد و
در آن عقايد برادرش را رد كرد.
زينى دحلان گويد: پدر شيخ محمد، مردى صالح از اهل علم بود. برادرش شيخ سليمان
نيز از اهل علم محسوب مى شد. از زمانى كه شيخ محمد در مدينه به تحصيل اشتغال داشت،
شيخ عبدالوهاب و شيخ سليمان از سخنان و كارهاى او دريافته بودند كه چنان داعيه اى
دارد، از اين رو او را سرزنش مى كردند، و مردم را از وى بر حذر مى داشتند.(26)
عباس محمود عقاد مى گويد: بزرگترين مخالف شيخ محمد، برادرش شيخ سليمان صاحب كتاب
الصواعق الالهيه است. عقّاد همچنين گفته است: شيخ سليمان برادر شيخ محمد كه از
بزرگترين مخالفان او بود، ضمن اين كه سخنان برادرش را به شدّت رد مى كند، مى گويد:
امورى كه وهابيان آن را موجب شرك و كفر مى دانند و آن را بهانه مباح شدن مال و جان مسلمانان مى پندارند،
در زمان ائمه اسلام به وجود آمده بود، ولى از هيچ يك از ائمه اسلام شنيده و روايت
نشده است كه مرتكبين اين اعمال را كافر يا مرتد دانسته و دستور جهاد با آنان را
داده باشند و يا اين كه بلاد مسلمانان را، آن گونه كه شما مى گوييد، بلاد شرك و
دارالكفر نامند.(27)
در پايان بايد دانست كه شيخ محمد بن عبدالوهاب مبتكر و آورنده عقايد وهابيان
نيست. بلكه قرنها قبل از او، اين عقايد به صورتهاى گوناگون، از افرادى مانند ابن
تيميه و شاگرد او ابن قيم اظهار شده، ولى به صورت مذهب تازه اى در نيامده بود و
طرفداران زيادى نداشت.
ابوعباس احمد بن عبدالحليم معروف به ابن تيميه از علماى حنبلى است كه در 728 هـ
. ق. درگذشت. او چون عقايد و آرايى بر خلاف معتقدات عموم فرقه هاى اسلامى اظهار
مى داشت، پيوسته با مخالفت علماى ديگر مواجه بود. به عقيده محققين، همين عقايد ابن
تيميه است كه بعداً اساس معتقدات وهابيان را تشكيل داد.
وقتى ابن تيميه عقايد خود را آشكار ساخت و در اين زمينه كتابهايى را منتشر نمود،
از طرف علماى اسلام و در رأس آنان علماى اهل سنت، براى جلوگيرى از انتشار فساد، دو
كار صورت گرفت:
الف ـ كتابهايى در نقد عقايد و آراء او نوشته شد
كه به برخى از آنها اشاره مى كنيم:
1 ـ «شفاء السقام فى زيارة قبر خيرالانام» نگارش
تقى الدين سبكى.
2 ـ «الدرة المضيئة فى الرد على ابن تيميه»، اين
نيز نگارش اوست.
3 ـ «المقالة المرضيه»، تأليف قاضى القضات فرقه
مالكى، «تقى الدين أبوعبدالله اخنائى.»
4 ـ «نجم المهتدى و رجم المقتدى»، نگارش فخر بن
معلم قرشى.
5 ـ «دفع الشبهه»، نگارش تقى الدين الحصنى.
6 ـ «التحفة المختاره فى الرّد على منكر الزياره»،
نگارش تاج الدين.
اينها ردّيه هايى است كه بر عقايد ابن تيميه نوشته اند و بى پايگى نظرات او را
روشن و آشكار ساخته اند.
ب ـ مراجع فتواى اهل تسنن در عصر او، به تفسيق و
گاهى به تكفيرش برخاسته و بدعت گذارى او را فاش ساختند.
وقتى عقايد او را، درباره زيارت پيامبر ـ ص ـ ، به قاضى القضات مصر «بدر بن
جماعه» نوشتند، وى در زير ورقه نوشت:
«زيارت پيامبر ـ صلّى اللّه عليه ]وآله[
وسلّم ـ فضيلت و سنت است و همه علما بر آن اتفاق نظر دارند. آن كس كه زيارت پيامبر
ـ صلّى اللّه عليه ]وآله[
وسلّم ـ را حرام مى داند، بايد نزد علما توبيخ شود و از ابراز چنين گفتارى بازداشته
شود و اگر مؤثر نيفتاد زندانى گردد و معرفى شود تا مردم از او پيروى نكنند.»
نه تنها قاضى القضات فرقه شافعى درباره او چنين نظر داد. كه قاضى القضات سه مذهب
ديگر در كشور مصر، هر كدام به گونه اى نظر او را تأييد كردند و مشروح اين قسمت را مى توانيد در كتاب «دفع الشبهه» تقى الدين الحصنى
ببينيد.
گذشته از اين، نويسنده معاصرِ او «ذهبى»، كه از نويسندگان بزرگ در قرن هشتم هجرى
است و آثار ارزنده اى در تاريخ و رجال دارد، در نامه دوستانه اى كه به ابن تيميه
نوشته، او را در اشاعه فساد و ضلالت، همتاى حَجّاج خوانده است! اين نامه را مؤلف
«تكملة السيف الصيقل» در كتاب خود، صفحه 190 آورده است و مرحوم علاّمه امينى نيز
متن آن را در جلد پنجم: «الغدير» ص 89 ـ 87 نقل كرده است. علاقمندان مى توانند به
آنجا مراجعه كنند.
غائله ابن تيميه با مرگ او در سال 728 در زندان شام فروكش كرد و شاگرد معروفش
ابن قيم هر چند به ترويج افكار استاد پرداخت، ليكن در زمانهاى بعد، اثرى از چنين
افكار و آراء نبود، تا آنگاه كه فرزند عبدالوهاب تحت تأثير افكار ابن تيميه قرار
گرفته و آل سعود، براى تحكيم پايه هاى امارت خود در منطقه نجد، به حمايت از او
برخاستند، در نتيجه، بار ديگر عقايد موروثى از ابن تيميه در مغز برخى از مردم نجد
جوانه زد و به دنبال تعصب هاى خشك و متأسفانه به نام «توحيد!» سيل خون تحت عنوان
«جهاد با كافران و مشركان!» به راه افتاد و هزاران هزار از مرد و زن و كودك قربانى
آن شدند و بار ديگر فرقه جديدى در جامعه مسلمين پديد آمد و تأسف زمانى افزايش يافت
كه حرمين شريفين در قبضه اين گروه درآمد و نجديهاى وهّابى بر اثر سازش با بريتانيا
و ديگر ابرقدرتهاى وقت، بر اساس متلاشى شدن امپراتورى عثمانى و تقسيم كشورهاى عربى
ميان ابرقدرتها، بر مكه و مدينه و آثار اسلامى دست يافتند و در هدم آثار و اصالتها و ويرانگرى قباب و قبور
و بيوت الهى، بيش از حد كوشش كردند.
در اين هنگام علماى شيعه در نقد آراء و نظرات عبدالوهاب، دوشادوش علماى اهل سنت،
كوششهاى فراوان انجام دادند و هر دو گروه به نحو پسنديده و نيكو، جهاد منطقى و علمى
را آغاز كردند.
نخستين ردّى كه از طرف علماى اهل سنت بر عقايد محمد بن عبدالوهاب نوشته شد، كتاب
«الصواعق الالهيه فى الرّد على الوهابيه» بود، به قلم سليمان بن عبدالوهاب برادر
محمد بن عبدالوهاب.
نخستين كتابى كه از سوى علماى شيعه، بر ردّ عقايد محمد بن عبدالوهاب نوشته شد،
«منهج الرشاد» است و مؤلف آن شيخ بزرگوار مرحوم شيخ جعفر كاشف الغطاء است كه در سال
1228 درگذشت. وى اين كتاب را در پاسخ رساله اى كه يكى از امراى آل سعود به نام
«عبدالعزيز بن سعود» براى او فرستاده بود نوشت و در آن رساله مجموع عقايد محمد بن
عبدالوهاب را جمع نمود و اين كتاب در سال 1343 هـ . ق. در نجف چاپ شده است. پس از
اين شخصيت، نقدهاى علمى فراوانى به تناسب حركتهاى وهابيگرى در منطقه نگارش يافته و
قسمت مهم آنها چاپ شده است ولى اكنون حركتهاى وهابى، بر اثر ثروت هنگفتى كه وهابيان
از طريق فروش نفت به چنگ مى آورند، افزايش يافته و سال و يا حتّى ماهى نيست كه از
طرف آنان، بگونه اى به مقدّسات اسلام حمله نشود و هر روز به نحوى آثار اسلامى از
بين نرود. چيزى كه حركت آنها را تند ساخته، همان اشارتهاى پشت پرده اربابان غربى
آنها است كه از وحدت مسلمين بيش از كمونيسم بين المللى مى هراسند و چاره اى جز اين نمى بينند كه به بازار مذهب تراشى و دين سازى، داغى بخشند و
بخشى از پول نفت را كه به دولت وهابى (سعودى) مى پردازد از اين طريق نفله كنند و
سرانجام از وحدت مسلمين به شدت جلوگيرى نمايند و آنها را مشغول تكفير و تفسيق
يكديگر سازند. و مادر اين رساله كوشش نموديم كه عقايد آنان را روى دايره بريزيم و
با نيش قلم پرده هاى ابهام را بالا بزنيم وروشن سازيم كه عقايد تمام مسلمانان جهان
برگرفته از كتاب و سنت است و اعمال و حركتهاى ضد فطرى وهابيها بر خلاف قرآن و سنت
رسول گرامى اسلام ـ ص ـ مى باشد و در اين مورد از خلاصه گويى پيروى مى كنيم.
فصل 2 : وهابيان و تعمير قبور اولياى
خدا
از مسائلى كه وهابيان درباره آن حساسيت خاصى دارند، مسأله تعمير قبور و ساختن
بنا، بر روى قبور پيامبران و اولياى الهى و صالحان است.
براى نخستين بار اين مسأله را ابن تيميه و شاگرد معروف او ابن قيم عنوان كرده و
بر تحريمِ ساختن بنا و لزوم ويرانى آن، فتوا داده اند.
ابن قيم در كتاب «زاد المعاد فى هدى خير العباد»(28)
مى گويد:
«ويران كردن بنايى كه روى قبور ساخته شده واجب است و پس از قدرت بر
هدم و ويران كردن آن، ابقاء آنها به همان صورت حتى يك روز هم جايز نيست!»(29)
در سال 1344 هـ . ق. كه سعوديها بر مكه و مدينه و اطراف آن سلطه پيدا كردند، به
فكر افتادند كه براى تخريب مشاهد بقيع و آثار خاندان رسالت و صحابه پيامبر مستمسكى
به دست آورند و با گرفتن فتوا از علماى مدينه، راه را بر تخريب آن هموار نمايند و
افكار عمومى مردم حجاز را كه هرگز با اين اعمال موافق نبودند، براى اين كار آماده
سازند. از اين جهت قاضى القضات نجد، «سليمان بن بليهد» را روانه مدينه كردند كه وى
مسائل مورد نظر آنان را از علماى آنجا استفاده كند. از اين جهت او پرسشها را
بگونه اى طرح كرد كه پاسخ آنها، (مطابق با نظريه وهابيان) در خودِ سؤالها گنجانيده
شده بود. و از اين طريق به مفتيان اعلام كرد كه بايد پاسخ را مطابق جوابهايى كه در
پرسشها آمده است تهيه كنند، در غير اين صورت محكوم به شرك مى گردند و اگر توبه
نكنند به قتل خواهند رسيد.
سؤالها و جوابها در جريده «ام القرا» مكه، شماره 1344، ماه شوّال منتشر شد.(30)
با انتشار آن، در همان زمان، ضجّه اى ميان مسلمانان; اعم از سنى و شيعه پديد آمد;
زيرا همه مى دانستند كه پس از اخذ فتوا، ولو از طريق ارعاب و تهديد، تخريب بنا و
قبور پيشوايان اسلام آغاز خواهد شد، كه همان هم شد، پس از گرفتن فتوا از پانزده
عالم مدينه و پخش آن در حجاز، تخريب بى امان آثار خاندان رسالت در هشتم شوال همان
سال آغاز گرديد و تمام آثار اهل بيت و صحابه پيامبر، از ميان رفت و اثاثيه گرانبهاى حرم ائمه بقيع غارت شد و قبرستان
بقيع به صورتى درآمد كه انسان از ديدن آن سخت ناراحت مى شود.
ما اكنون قسمتى از سؤالها را نقل مى كنيم تا روشن شود كه پرسشگر چگونه جواب
سؤالها را در آن گنجانيده است! يعنى نه تنها هدف، سؤال و استفتاء نبود، بلكه مقصود
دستيابى به مستمسكى در نزد عوام بود براى هدم و ويران كردن آثار رسالت. اگر به
راستى هدف فهم و واقع بينى بود، معنا نداشت كه پرسش كننده مساله، پاسخ خود را در
خود پرسش بگنجاند، بلكه از قرائن مى توان حدس زد كه سؤال و جواب را از پيش در
ورقه اى تنظيم كرده و فقط براى اخذ امضا نزد علماى مدينه برده بودند; زيرا تصور
نمى رود مشاهير علماى مدينه كه ساليان درازى خود و نياكانشان مروج و حافظ آثار نبوى
و زائران آنها بودند، يك مرتبه طرز تفكّر ديگرى پيدا كنند وبر تحريم بنا و لزوم
ويران كردن آن فتوا دهند!
سليمان بليهد در سؤال خود چنين مى گويد:
ما قَوْلُ علماءِ المدينِة المنوّرِة زادَهُم
اللهُ فَهْماً وعِلْماً فِى البناء عَلَى القُبُورِ واتِّخاذِها مَساجِدَ هلْ هوَ
جائزٌ أوْ لا وإذا كانَ غيرَ جائِز بَل مَمْنوعٌ منهىٌّ عنه نهياً شديداً فهل
يَجِبُ هدَمُها و منعُ الصلاةِ عنْدَها أم لا. وَإذا كانَ البناء فى مَسْبَلَة
كالبقيع وهُو مانعٌ من الانتفاع بالمقدار المبنىّ عليه فهلْ هوَ غَصْبٌ يَجِبُ
رَفْعُهُ لِما فيِه مِنْ ظُلْمِ المُسْتَحِقِّينَ ومَنْعِهِمُ استحقاقَهُم أمْ لا؟
«علماى مدينه منوره ـ كه خدا فهم و دانش آنان را روز افزون سازد ـ
درباره ساختن بنا بر قبور، و مسجد قرار دادن آن، چه مى گويند، آيا جايز است يا نه، اگر جايز نيست و به شدت در اسلام ممنوع مى باشد، آيا
تخريب و ويران كردن و جلوگيرى از گزاردن نماز در كنار آن، لازم و واجب است يا نه؟
و اگر در زمين وقفى; مانند بقيع كه قبه و ساختمان بر روى قبور، مانع
استفاده از قسمتهايى است كه روى آن قرار گرفته است، آيا اين كار غصب قسمتى از وقف
نيست كه هر چه زودتر بايد رفع گردد تا ظلمى كه بر مستحق شده است، از بين برود.»
علماى مدينه در محيط پر از ارعاب و تهديد، به پرسش سليمان پاسخى چنين گفتند:
امّا البناءُ علَى القُبورِ وفَهَو ممنوعٌ
اجماعاً لصحّة الأحاديث الواردِة فى مَنعِه ولَهِذا افْتى كثيرٌ من العلماءِ
بِوجوبِ هدْمِه مُسْتَندين بِحديثِ على ـ رضِى الله عنه ـ إنه قال: لأبى الهيّاج
اَلا أبْعَثُكَ عَلى ما بعثَنى عَليهِ رسولُ الله ـ صلّى الله عليه وآله وسلّم ـ
اَن لا تَدَعْ تِمثالا اِلاّ طَمَسْتَه ولا قَبراً مُشرِفاً اِلاّ سَوَّيْتَه.
«ممنوعيّتِ ساختن بناء بر قبور، اتفاقى است، به گواهى احاديثى كه بر
ممنوعيت آن دلالت مى كنند. از اين جهت، گروهى بر تخريب و ويران كردن آن فتوا
داده اند ودراين مطلب به حديثى كه ابى الهياج از علىـ ع ـ نقل كرده است استناد
مى جويند. على به او گفت من تو را بر كارى مبعوث مى كنم كه رسول خدا مرا براى آن
برانگيخت، هيچ تصويرى را نمى بينى مگر اين كه آن را محو كن و قبرى را مشاهده
نمى كنى مگر اين كه آن را مساوى و برابر بنما.»
شيخ نجدى در مقاله اى كه در جريده «ام القرا» شماره جمادى الثانى 1345 منتشر ساخت مى گويد، ساختن قبه و بنا از قرن پنجم هجرت معمول گرده است.
اينها نمونه اى از سخنان وهابيان درباره تعمير قبور است و آنان غالباً در
نوشته هاى خود بر دو دليل تكيه مى كنند:
1 ـ اتفاق علماى اسلام بر تحريم آن.
2 ـ حديث ابى الهياج از اميرمؤمنان على ـ ع ـ و برخى ديگر مانند آن.
بايد توجه نمود كه بحث ما اينك در مورد «تعمير قبور، ساختن سايبان، سقف و يا بنا
بر روى آن» است. اما در موضوع «زيارت قبور» جداگانه بحث خواهيم كرد.
براى روشن شدن موضوع، چند بحث را مطرح مى كنيم:
* نظر قرآن درباره بنا، تعمير و... بر روى
قبر چيست، آيا حكم آن از ديدگاه قرآن را مى توان به دست آورد؟
* آيا امت اسلامى به راستى بر تحريم آن اتفاق
دارند، يا در تمام ادوار اسلامى، جريان بر خلاف بوده است و در زمان خود پيامبر و
ياران او تعمير قبور و ساختن خانه و سايبان بر آن، وجود داشته است؟
* مقصود از حديث ابى الهياج كه مورد استفاده
گروه وهابى است چيست؟
* مقصود از احاديث جابر، ام سلمه و ناعم چيست؟
1 ـ نظريه قرآن درباره تعمير قبور
قرآن، بخصوص متعرّضِ حكم اين موضوع نشده است، ولى در عين حال، مى توان حكم موضوع
را از كلياتى كه در قرآن وارد شده، استفاده نمود. اينك بيان اين قسمت:
الف ـ تعمير و حفظ قبور اوليا، تعظيم شعائر الهى است
قرآن مجيد تعظيم شعائر الهى را نشانه تقواى قلوب و تسلّط پرهيزگارى بر دلها
مى داند، آنجا كه مى فرمايد:
«وَمَنْ يُعَظِّمْ شَعائِرَ اللهِ فَاِنَّها
مِنْ تَقْوَى الْقُلُوبِ»(31)
«هر كس شعائر الهى را تعظيم و تكريم كند، آن نشانه تقواى دلها است.»
مقصود از بزرگداشت شعائر الهى چيست؟ «شعائر» جمع «شعيره» به معناى «علامت و
نشانه» است. مقصود در آيه، نشانه هاى وجود خدا نيست; زيرا همه عالم نشانه وجود او
است و هيچ كس نگفته است كه تعظيم آنچه در عالم هستى است نشانه تقوا است. بلكه
مقصود، نشانه هاى دين او است و لذا مفسّران، آيه را چنين تفسير مى كنند: «مَعالِمَ
دين الله»; «نشانه هاى دين خدا»(32)
اگر در قرآن، صفا و مروه(33) و شترى كه براى ذبح
در منا سوق داده مى شود،(34) از شعائر الهى شمرده شده، به خاطر
اين ست كه اينها نشانه هاى دين حنيف و آيين ابراهيم است. اگر به مُزْدَلِفه،
«مَشْعَر» مى گويند به خاطر اين است كه آن نشانه دين الهى است و وقوف در آن، نشانه
عمل به دين و اطاعت خدا است.
اگر مجموع «مناسك حج» را «شعائر» مى نامند، به خاطر اين است كه اين اعمال،
نشانه هاى توحيد و دين حنيف مى باشد.
خلاصه، هر چيزى كه شعار و نشانه دين خدا باشد، بزرگداشت آن، مايه تقرب به درگاه
الهى است. بطور مسلّم انبيا و اولياى الهى از بزرگترين و بارزترين نشانه هاى دين
الهى هستند كه وسيله ابلاغ دين و مايه گسترش آن در ميان مردم بوده اند، هيچ انسان
با انصافى نمى تواند منكر اين مطلب شود كه وجود پيامبر و ائمه اهل بيت، از دلائل
اسلام و نشانه هاى اين آيين مقدس مى باشند و يكى از طرق بزرگداشت آنها، حفظ آثار و
قبور آنان و صيانت آن از اندراس و فرسودگى و محو و نابودى است.
به هرحال، با ملاحظه دو چيز حكم و تكريم قبور اولياى خدا روشن است:
* اولياى الهى، بخصوص آنان كه در راه گسترش دين
جانبازى كرده اند، از شعائر الهى و نشانه هاى دين خدا هستند.
** يكى از راههاى تعظيم اين گروه، پس از در
گذشتشان، علاوه بر حفظ آثار و مكتب آنها، همان حفظ و تعمير قبور آنان است. از اين
جهت در ميان تمام ملل، شخصيت هاى بزرگ سياسى و دينى را، كه قبر آنان نشانه مكتب و
راه و روش آنها است، در نقاطى به خاك مى سپارند كه براى ابد محفوظ مى ماند، تو گويى حفظ قبر آنان از اندراس و فرسودگى، نشانه حفظ وجود و
سرانجام نشانه حفظ مكتب آنها است.
براى درك حقيقت، لازم است مفاد آيه 36 از سوره حج را به دقت تجزيه و تحليل كنيم.
برخى از زائران خانه خدا از منزل خود، شترى را براى ذبح در كنار خانه خدا، به همراه
مى آورند و با انداختن قلاّده اى برگردن، آن را براى ذبح در راه خدا اختصاص مى دهند
و از ديگر شتران جدا مى سازند، از آنجا كه اين شتر به گونه اى به خدا وابسته است به
حكم همان آيه، از «شعائر الله» شمرده مى شود و به مضمون آيه 32 از سوره حج
(وَمَنْ يُعَظِّم شَعائِر الله) بايد مورد احترام
قرار گيرد; مثلا ديگر نبايد بر آن سوار شد، و به موقع بايد آب و علف آن را داد تا
لحظه اى كه ذبح مى شود.
وقتى شترى به خاطر برگزيده شدن براى ذبح در كنار خانه خدا، جزو «شعائر» مى گردد
و متناسبِ خود تعظيم و بزرگداشت لازم دارد، چرا پيامبران و علما و دانشمندان،
شهيدان و جانبازان، كه از نخستين روزهاى زندگى خود قلاده عبوديت و بندگى خدا و خدمت
به آيين او را برگردن افكنده و وسيله ارتباط ميان خدا و خلق او گرديده اند و مردم
خدا و آيين او را در پرتو تلاشهاى آنان شناخته اند، جزو
«شعائر الله» نباشد و به تناسب مقام و موقعيت خود، در حال حيات و ممات،
تعظيم و بزرگ داشته نشوند و چرا اولياى الهى كه ناشران آيين خدا و حافظان دين اويند
و همچنين آنچه كه وابسته به آنها است، جزو شعائر نباشند.(35)
ما وجدان وهابى را در اين مورد قاضى و داور قرار مى دهيم كه آيا در «شعائر الهى» بودنِ انبيا و رسل، ترديدى هست؟ و آيا حفظ آثار و اشياى وابسته به
آنها تعظيم و ارج نهادن نيست؟ و خلاصه آيا تعمير قبور و تنظيف محيطِ خاك آنها،
تعظيم و تكريم است يا ويران كردن و به صورت ويرانه درآوردن قبر آنها؟!
ب ـ احترام به اهل بيت در قرآن
قرآن مجيد به ما دستور مى دهد كه به بستگان و خويشاوندان پيامبر گرامى مهر
ورزيم، آنجا كه مى فرمايد:
«قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً
اِلاَّ الْمَودَّةَ فِى الْقُرْبى»(36)
«بگو من بر رسالت مزد و اجرى جز ابراز علاقه و دوستى به خويشاوندانم
نمى خواهم.»
بديهى است از نظر جهانيان، كه مورد خطاب اين آيه هستند، يكى از طرق ابراز علاقه
به خاندان رسالت، همان قبور و تعمير آنهاست و اين راه و رسم در ميان تمام ملل جهان
وجود دارد و همگى آن را نوعى اظهار علاقه به صاحب قبر مى دانند و لذا شخصيت هاى
بزرگ سياسى و علمى را در كليساها و يا مقابر معروف دفن كرده و اطراف آن را گل كارى
و درخت كارى مى كنند.
ج ـ تعمير قبور و امتهاى پيشين
از آيات قرآن استفاده مى شود كه احترام به قبر افرادِ با ايمان، امرى رايج در ميان ملل قبل از اسلام بوده است، آنجا كه درباره اصحاب كهف مى گويد:
هنگامى كه وضع اصحاب كهف بر مردم آن زمان روشن شد، و مردم به دهانه غار آمدند،
درباره مدفن آنها دو نظر ابراز داشتند:
* «ابْنُوا عَلَيْهِمْ بُنْياناً».
«بر روى قبر آنان بنايى بسازيد.»
** «وَقالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلى
أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيْهِمْ مَسْجِداً»
«گروه ديگر كه در اين كار پيروز شده بودند، گفتند: مدفن آنان را
مسجد انتخاب مى كنيم.»
گفتنى است كه قرآن اين دو نظر را نقل مى كند، بى آن كه انتقاد كند. بنابر اين،
مى توان گفت كه اگر اين دو نظر بر خلاف بودند، قرآن از آنان انتقاد مى كرد و يا عمل
آنها را با لحن اعتراض و انتقاد نقل مى نمود. در هر حال اين دو نظر حاكى است كه يكى
از طرق بزرگداشت اوليا و صالحان، حفظ قبور و مدفن آنان بوده است.
با توجه به اين سه آيه مباركه، هرگز نمى توان تعمير قبور اولياى الهى و صالحان
را عملى حرام و يا مكروه قلمداد كرد، بلكه بايد آن را نوعى تعظيم شعائر و تظاهر به
مودّت در قربى تلقى نمود و مايه تكريم آنها شمرد.
د ـ ترفيع بيوت مخصوص
قرآن پس از طرح مَثَلى بس بديع و جالب كه در آن، نور خدا تشبيه شده به
«چراغدانى» كه در داخل آن چراغى است... و اين مثل نغز و ژرف با جمله:
«الله نُور السَّماواتِ وَالأَرض» آغاز شده و با
جمله: «وَاللهُ بِكُلِّ شَىء عَليمٌ» پايان يافته
است.
قرآن پس از طرح اين مثل، كه براى خود بحث گسترده اى دارد، مى فرمايد:
«فِى بُيُوت أَذِنَ اللهُ اَنْ تُرْفَعَ
وَيُذْكَرَ فيها اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فيها بِالْغُدُوِّ والآصالِ رِجالٌ لا
تُلْهيهِمْ تِجارَةٌ وَلا بَيْعٌ عَنْ ذِكر اللهِ.»(37)
«(اين نور و مصباح) در خانه هايى است كه خد اذن داده است تا رفعت
يابد و نام خدا در آنجا گفته شود. مردانى كه بازرگانى و داد و ستد، آنها را از ياد
خدا باز نمى دارد، صبح و شام او را در آن بيوت، تسبيح مى گويند.»
استدلال با اين آيه نياز به اين دارد كه قبل از هر چيز دو مطلب روشن گردد:
* مقصود از «بيوت» چيست؟
درباره لفظ «بيوت» يادآور مى شويم كه مفاد لفظ ياد شده، منحصر به «مساجد» نيست،
بلكه مساجد و منازلى مانند منازل انبيا و اولياى الهى را كه ويژگى ياد شده در آيه
را دارا مى باشند شامل است و دليلى بر انحصار مفهوم آن بر مسجد وجود ندارد و مجموع
اين بيوت; اعم از مساجد و منازل پيامبران و رجال صالح كه كارهاى دنيا آنان را از
آخرت باز نمى دارد، مركز نور خدا و شعله هاى توحيد و تنزيه و تسبيح است، بلكه
مى توان گفت: كه مقصود از «بيوت» غير از مساجد است زيرا بيت به آن چهار ديوارى مى گويند كه حتماً داراى
«سقف» باشد و اگر به كعبه «بيت الله» مى گويند بدان جهت است كه سقف دارد. در حالى
كه مستحب است مساجد داراى سقف نباشند و هم اكنون «مسجد الحرام» فاقد سقف است و آيات
قرآن حاكى است كه «بيت» به جايى مى گويند كه داراى سقف باشد، چنانكه مى فرمايد:
«لَوْلا أَنْ يَكُونُ النّاس أُمّةً واحدةً
لَجَعَلْنا لِمَنْ يَكْفُر بالرَّحْمنِ لِبُيُوتِهِمْ سُقُفاً مِنْ فِضَّة».(38)
«اگر نبود كه همه مردم بايد يك گروه باشند، سقف خانه كسانى را كه به
خدا كفر مىورزند، از نقره قرار مى داديم.»
در هر حال يا مقصود از «بيوت» غير مساجد است و يا اعم از مساجد و منازل.
** مقصود از «يرفع» كه به معناى ترفيع و برافراشتن است، چيست؟
صريح آيه اين است كه خداوند اذن داده است اين خانه ها رفعت يابد و مقصود از رفعت
و برافراشتگى يا رفعت ظاهرى و بالا بردن پايه ها و ديوارها و صيانت آن از فرو ريختن
است، چنانكه قرآن همين لفظ را در بالا بردن ديوار و تعمير ظاهرى به كار برده است و
مى فرمايد:
«وَاِذْ يَرْفَعُ اِبْراهيمُ الْقَواعِدَ
مِنَ الْبَيْتِ وَاِسْماعيلُ.»(39)
«آنگاه كه ابراهيم و فرزند او اسماعيل ديوارهاى بيت (كعبه) را بالا
بردند.»
و يا رفعت معنوى و عظمت باطنى مراد است و اين كه خدا به اين نوع خانه ها، امتياز
خاصى بخشيده و مقام و موقعيت آنها را بالا برده است.
اگر مقصود «رفعت» ظاهرى باشد، به روشنى گواهى مى دهد كه خانه انبيا و اوليا، كه
مصداق حقيقى و واقعى اين «بيوت» مى باشند، در هر حال شايسته تعمير و آبادى است;
خواه در حال حيات و خواه در حال ممات، خواه در آنجا به خاك سپرده شوند (مانند خانه
پيامبر، امام هادى و امام عسكرى ـ عليهماالسلام ـ كه مدفن آنها منزلشان است) يا در
جاى ديگر. در هر حال، بايد اين گونه بيتها تعمير شوند و از ويرانى و خرابى مصون
بمانند.
و اگر مقصود «رفعت» معنوى باشد، نتيجه آن اين است كه خداوند اذن داده است اين
نوع خانه ها مورد احترام و تكريم قرار گيرند و يكى از مظاهر احترام به اين نوع
خانه ها، حفظ آنها از ويرانى و تعمير و آبادانى و كوشش در تميزى و نظافت آنها است.
و همه اين رفعت ظاهرى و باطنى، براى اين است كه اين خانه ها از آنِ رجالى است
الهى كه همگى بنده خدا و مطيع فرمانهاى او بوده اند.
با وجود اين آيه و آيات ديگر، چگونه است كه وهابيها به تخريب آثار رسالت و ويران
كردن خانه هاى آنان پرداختند و اين مشاهد نورانى را كه زنان و مردانى شب و روز در
آنجا خدا را تسبيح و تنزيه نموده اند و به خاطر وابستگى صاحبان اين بيوت به خدا، در
آنجاها گرد آمده و مشغول راز و نياز و دعا و تذلل گشته اند، به ويرانه اى تبديل
ساختند و از اين طريق كينه وعداوت ديرينه خود را به صاحب رسالت و خاندان و صحابه او، واضح و آشكار ساختند؟!
در اين مورد نظر خواننده گرامى را به حديثى جلب مى كنيم:
انس بن مالك مى گويد:
«روزى پيامبر گرامى آيه: فى بيوت اَذِنَ
الله... را خواند، در آن هنگام مردى برخاست و پرسيد: مقصود كدام خانه ها
است؟ پيامبر فرمود: خانه پيامبران. آنگاه ابوبكر برخاست و پرسيد: آيا اين خانه
(اشاره كرد به خانه على و فاطمه) از آن خانه ها است؟ فرمود:
«نَعَمْ مِنْ أَفاضِلِها»(40);
آرى، از مهمترين و با فضيلت ترين آنها است.»
2 ـ امت اسلامى و تعمير قبور
آنگاه كه اسلام در شبه جزيره انتشار يافت و نور آن بتدريج قسمت مهمى از خاور
ميانه را در برگرفت، در آن روز قبور پيامبرانى كه مدفن آنان شناخته شده بود، سقف و
سايبان بلكه قبه و بارگاه داشت و هم اكنون قسمتى از قبور آنان به همان شكل باقى
است.
در مكه، قبر اسماعيل و مادرش هاجر در حِجْر قرار گرفته است. قبر دانيال در شوش،
هود و صالح و يونس و ذوالكفل در عراق واقع شده و قبور پيامبرانى مانند ابراهيم خليل
و فرزندش اسحاق و نيز يعقوب و يوسف، كه همه را حضرت موسى از مصر به بيت المقدس
آورد، در قدس اشغالى است.
آنان همگى داراى علامت، نشانه و بنا مى باشند.
و قبر حوّا در جده است كه آثار آن پس از تسلّط سعوديها از بين رفت. و اين كه به
آن سرزمين «جده» مى گويند، به خاطر بودن قبر حوّا در آنجا است، حال خواه اين نسبت
درست باشد يا نادرست.
روزى كه مسلمانان، اين بلاد را فتح كردند، هرگز از مشاهده اين آثار ناراحت نشدند
و فرمان تخريب آن را صادر نكردند.
اگر به راستى تعمير قبور و دفن ميت در مقابرِ پوشيده شده، از نظر اسلام حرام
بود، مسلمانان قبل از هر چيز بر خود لازم مى دانستند اين مقابر را، كه اردن و عراق
را فرا گرفته اند، ويران كنند و از تجديد بناى آن در تمام ادوار به شدت جلوگيرى
نمايند، در صورتى كه نه تنها اين مقابر را ويران نكردند بلكه در مدت چهارده قرن، در
تعمير و حفظ آثار پيامبران سلف كوشيده اند.
آنان با عقل خدادادى، حفظ آثار پيامبران را نوعى اداى احترام به آنان دانسته و
خود را با انجام اين كار، در شمار افراد مأجور و نيكوكار قرار داده اند.
ابن تيميه در كتاب «الصراط المستقيم» مى گويد: هنگام فتح بيت المقدس، قبور
پيامبران بنا داشت ولى درب آن تا سال چهارصد هجرى بسته بود.(41)
اگر به راستى ساختن بنا بر قبر، عمل حرام بود، طبعاً بايد ويران كردن آن واجب باشد
و مسدود بودنش، مجوّز بقاى آن نبود، و لازم بود هر چه زودتر سقف و بنا را از دم بيل
و كلنگ بگذرانند و آنها را ويران سازند.
خلاصه، وجود اين ابنيه و قباب در طول اين مدت، در برابر انظار علما و
سران اسلام، خود نشانه بارزى بر جواز آن در آيين مقدس اسلام مى باشد.
پاورقى:
1 ـ «اِنَّ أَوّلَ بَيْت وُضِعَ للنّاسِ لَلَّذى بِبَكَّةَ مُبارَكاً وهُدىً
للعالمين» (آل عمران: 96)
2 ـ «وَاِذْ يَرفَعُ ابراهيمُ القَواعِدَ مِنَ البَيْتِ
وَاِسْماعِيلُ» (بقره: 127)
3 ـ «وَأذِّنْ فى النّاسِ بِالحَجِّ» (حج: 27)
4 ـ «وَاِذْ جَعلْناالبَيْتَ مَثابةً لِلنّاسِ وَأمناً» (بقره :
125 و نيز قصص: 57)
5 ـ «جَعَلَ اللهُ الْكَعْبةَ الْبَيْتَ الحَرامَ قِياماً لِلنّاسِ» (مائده: 97)
6 ـ آل عمران: 97
7 ـ ابراهيم: 35
8 ـ نساء: 5
9 ـ مدارك اين حديث، كه در ميان محدثان معروف به حديث «يوم الإنذار» و «بدء الدعوه»
است، در كتابهاى تاريخ و حديث موجود است و طبرى آن را در تاريخ خود، ج 2، ص 63، ط
مصر آورده است.
10 ـ تهذيب التهذيب، ج 3، ص 46، تاريخ الخطيب، ج 9، ص 193; ميزان الإعتدال، ج 1، ص
37; لسان الميزان، ج3، ص13
11 ـ ميزان الإعتدال، ج 1، ص 447; لسان الميزان، ج 3، ص 145
12 ـ ميزان الإعتدال، ج 1، ص 438; تهذيب التهذيب، ج 4، ص 295
13 ـ الشيعه والتشيع ص 144
14 ـ واقعه صفين ط مصر ص 58 عبارت امام چنين است: ولم يكن الله ليرانى اتّخذ
المضلّين عضداً.
15 ـ دائرة المعارف فريد وجدى، ج 10، ص 871، به نقل از مجله المقتطف، ج 27، ص 893
16 ـ يكى از نويسندگان عثمانى در «تاريخ بغداد» خود، ص 152، آغاز رابطه «شيخ محمد» و
«آل سعود» را به نحو ديگر نوشته است امّا آنچه در اينجا نوشته شد صحيح تر به نظر
مى رسد.
17 ـ تاريخ ابن بشر نجدى.
18 ـ جزيرة العرب فى القرن العشرين، ص 341
19 ـ تاريخ المملكة العربية السعوديه، ج 1، ص 51
20 ـ در تاريخ تولد و فوت شيخ، غير از 1115 ـ 1206 اقوال ديگرى هم
هست.
21 ـ تاريخ كربلا و حائر حسين ـ ع ـ ، ص 174 ـ 172
22 ـ مفتاح الكرامه، ج 7، ص 653
23 ـ فجر: 23
24 ـ تاريخ نجد آلوسى، ص 91 ـ 90 و نيز در اين باره به رساله
«العقيدة الحمويه» نوشته ابن تيميه مراجعه شود.
25 ـ حاضر العالم الاسلامى، ج 1، ص 264
26 ـ الفتوحات الاسلاميه، ج 2، ص 357
27 ـ الاسلام فى القرن العشرين، ص 137 ـ 126
28 ـ زاد المعاد، ص661
29 ـ «يَجِبُ هَدْمُ المَشاهِدِ الّتى بُنِيَتْ على القُبور، ولا
يَجُوزُ إبقاءُها بَعد القُدْرَة على هَدْمِها وإبْطالِها يوماً واحِداً!»
30 ـ مرحوم آقا بزرگ تهرانى در كتاب «الذريعه»، ج 8، ص 261 مى نويسد: وهابيان در 15
ربيع الأول 1343 بر حجاز تسلط يافتند و در هشتم شوال 1343، قبور امامان بقيع و
صحابه را ويران كردند. در حالى كه، جريده «ام القرا» صورت استفتاء و جواب را در
شماره 17 شوال سال 1344 منتشر ساخته و تاريخ جواب علماى مدينه را 25 رمضان معين
كرده است. بايد گفت تسلط و تخريب هر دو، در سال 1344، انجام گرفته است و مرحوم سيد
محسين امين تاريخ تسلط كامل و تخريب را سال 1344 هـ . ق. دانسته است. به كتاب «كشف
الارتياب»، ص 60-56 مراجعه شود.
31 ـ حج: 32
32 ـ مجمع البيان، ج 4، ص 83، چاپ صيدا.
33 ـ بقره: 158: «اِنَّ الصَّفا وَالْمَرْوَة مِنْ شَعائِرِ الله.»
34 ـ سوره حج آيه 36: «وَالْبُدْنَ جَعَلْناها لَكُمْ مِنْ شَعائِرِ الله»; شتر فربه
را از شعائر قرار داديم.»
35 ـ حفظ قبور، ابراز مودت به قربى است.
36 ـ شورى: 23
37 ـ نور: 36 و 37
38 ـ زخرف: 33
39 ـ بقره: 127
40 ـ درّالمنثور، ج 5، ص 50
41 ـ كشف الارتياب، ص 384