آفرينش زن
خدا زن را اگر افسونگري داد *** به وي حُسن وجمال و دلبري
داد
ز عشق و شور و مستي آفريدش *** صفاي باغ هستي آفريدش
فراوان لاله وگل را بهم ريخت *** گلِ زن را به صد معجون
ياميخت
خميرش را شراب ناب پاشيد *** بدينسان پيكري زيبا تراشيد
نگاهش را ز نرگس نازها داد *** لبش را لاله كرد و رازها داد
به زلف سنبلش دهها شكن داد *** تنش را نكهتي از ياسمن داد
به سينه جاي دل گوهر نهادش *** بتن آن گرمي از خورشيد
دادش
به گردن بست زنجير محبت *** بپايش بندهاي رنج ومحنت
بدو گفتا ز خوبي آيتي تو *** همانا شاهكار خلقتي تو
توئي عاشق كش فرزند پرور *** گهت مهشوقه گه خوانند مادر
مقام مادري والا چنان است *** كه جنت زير پاي مادران
است
اگر خواهي حيات جاوداني / برو درياب راه زندگاني
كه زن از راه سعي وعلم وايمان *** ربايد گوي سبقت را
زمردان
نمرود زشترو
نمرود مرد زشترويي بود ولي در اطرافش غلامان وكنيزان زيبابودند.ابراهيم (ع)
از عمويش آذر پرسيد: اينها چه كسي هستند؟ آذرگفت اينها غلامان وكنيزان وبندگان
نمرودند! ابراهيم (ع) تبسميكرد وگفت چگونه است كه بندگان و كنيزان و
غلامان از خدايشانزيباترند؟ آذر گفت از اين حرفها نزن كه تورا ميكشند. آمده
است كه آذربت ميساخت وبه ابراهيم (ع) ميداد تا بفروشد وابراهيم (ع) هم
طناببه پاي بتها ميبست ومي گفت:بياييد خدايي را بخريد كه نميخورد
ونميبيند و نميآشامد و نه نفعي ميرساند ونه ضرري!با اين تعريفابراهيم
(ع) كسي بتها را نميخريد. وبتها را به نزد آذر بر ميگرداند.
زيبائي در آخرالزمان
«سياتي علي'امّتي زمانٌ لايعرفون العلماء الاّ بثوبٍحسن. ولايعرفون
القرآن الاّ بصوتٍ حسن ولايعبدون الاّ فيشهر المضان فاذا كان كذلك سلّط
الله عليهم سلطاناً لاعلمَ لهولا حلم له ولا رحمَ له. زماني بر امتم بيايد
كه عالم را از لباس زيبا ميشناسند وقرآن را از روي صداي زيبا وفقط در رمضان
عبادت خدارابجا ميآورند كه اگر اين طور شود خدا حاكمي را برآنان مسلط كند
كه نهرحم دارد ونه علم.»
زيبائي عدالت
عدالت در رفتار زيباترين عنصر اخلاقي است. زيرا ميزان وعدالت دررفتار
وافراط وتفريط نكردن در همه مسائل باعث نجات انساناست. «وانزلنا معهم
الكتاب والميزان ليقوم الناس بالقسطوانزلنا الحديد. فيه بأس شديدومنافع
للناس.» ما كتاب وترازويعدل را فرستاديم تا مردم به عدالت رفتارنمايند واز
حد خود تجاوزنكنند وآهن را فرستاديم كه درآن عذاب سخت ومنافعي براي
مردماناست. (خداوند اين اخلاق نيكورا به همة ما عنايت كند.)
سلمان وميوة بهشتي
بعد از رحلت رسولخدا (ص)تا مدتي سلمان از خانه بيروننيامد. روزي از خانه
بيرون آمد ودر كوچهبا اميرالمؤمنينعلي(ع)برخورد نمود. حضرت فرمود دختر
رسولخدا(ص)احوال توراپرسيده است. سلمان گفت نتوانستم جاي خالي
رسولخدا(ص)زا ببينملذا درخانه ماندم. ولي الحال خدمت حضرت فاطمه(س)
مشرفميشوم. وقتي بحضور بانوي دوعالم رسيد،حضرت فرمودروزي درحالناراحتي
نشسته بودم ودربارةقطع وحي از خانة ما بعد از رحلترسولخدا(ص)فكر ميكردم
كه ناگاه سه زن بلندبالا وارد خانه شدندومعلوم شد كه اينها حورية بهشتي
هستند وبراي شما وابوذر ومقدارخرماي بهشتي آوردند. سپس حضرت چند دانه خرما به
سلماندادند. سلمان خرمارا برداشت واز خانه بيرون آمد. دركوچه به هركسميرسيد
او ميپرسيد سلمان با خود مُشك وعنبرداري؟وقتي آنهاراخواست بخورد ديد هسته
ندارند.
زهرا(س) در عروسي زنان يهودي
زنان يهودي حضرت فاطمه(س) را به عروسي خود دعوتنمودند. البته
مقصودشان آن بود كه لباسها وجواهرات خود را به رُخحضرت بكشند. حضرت
فاطمه(س)آنها را نزدرسولخدا(ص)فرستاد. آنها نزد رسولخدا(ص)آمدند وگفتند ما
حضرتفاطمه(س) را به عروسي دعوت كردهايم ولي مارا پيش شما
فرستاد. رسولخدا(ص) فرمود شمابرويد من اورا نزدتان ميفرستم. سپس بهحضرت
فاطمه(س) فرمود چرا دعوت آنها را قبول نكردي؟فرمودپدرجان. مقصود آنها از اين
دعوت آن است كه باجواهرات ولباسهايشانخودنمائي كنند!دراين حال جبرئيل
نازل شد وبه رسولخدا(ص)گفتخدايت سلام ميرساند ومي فرمايد به حضرت
فاطمه(س) بگو اينلباسهاي بهشتي رابپوشد ودر مجلس آنان حاضر
شود. حضرتفاطمه(س) لباسهايي را كه جبرئيل آورده بود،پوشيد وبه مجلس
زنانيهود وارد شد. آنان كه منتظر بودند حضرت فاطمه(س) با لباسهاي كهنهوساده
خود بيايد تا بتوانند اورا مسخره نمايند،ناگاه لباسهايي در تن اوديدند كه در
عمرشان نديده بودند. عدهاي غش كردند وگويند عروس ازدنيا رفت. زنان يهود از
حضرت فاطمه(س) عذر خواهي كردند وگفتندعروس مُرد وعروسي به عزا تبديل شد. اما
باعجاز الهي وبا دعايحضرت فاطمه(س) عروس دوباره جان گرفت واكثريت مسلمان
شدند.
نورانيت باطن
گاهي از مال حرام استفاده ميشود وآثار آن در دنيا و آخرت هويداميشود. با
مال حرام نورانيت از بين ميرود. نكند نورانيت را به لقمه
نانيبفروشي. البته نورانيت معنا دارد نه آنكه آقا در سايه به سر ببرد
وميوههاي مختلف بخورد تا پوستش سفيد شود!بگويند آقا نورانيتدارد!ولي آقائي
كه در مقابل آفتاب سوزان زحمت كشيده. عرقريخته. خوب عرق صورت را
ميسوزاندوسياه ميكند. بگويند آقا سيهرو است!نه. نورانيت گناه نكردن
است. به طرف خدا حركت كردن است.
خليفه وحكيم
گويند حكيمي به خليفه گفت من سه تحفه براي شما دارم. اول رنگيدارم
كه سياهي از دست رفته موها را بر ميگرداند. دوم معجوني كه غذارا هضم
ميكند. سوم داروئي كه كمر را محكم ميكند. خليفه كمي تأملكرد وگفت من اول
فكر ميكردم تو آدم عاقلي هستي!ولي حال فهميدمكه عقل نداري. چون خضاب
كه گفتي سرمايه فريب است. زيرا سياهيظلمت وسفيدي نورانيت است. ونادان
ميكوشد نور را با ظلمتبپوشاند. اما معجوني كه براي هضم غذا است، من كسي
نيستم كه غذايزياد بخورم. زيرا محتاج به زياد رفتن به مستراح ميشوم!كه
در آنناديدنيها بايد ديد وناشنيدنيها بايد شنيد ونابوئيدنيها بايدبوئيد. واما
داروئي كه كمر را محكم ميكند،اين شعبهاي از ديوانگياست كه خليفه پيش
زني بزانو درآيد وتملق اورا بكند.
شيعيان نوراني
علي(ع):شيعيان ما در قيامت، در حاليكه صورتهاي نوراني وبدنيپوشيده بوده
واز هر ترسي ايمن ميباشند.، از قبرها بيرونميآيندوسختيها ومواقف
قيامت، براي آنان آسان است. مردم درهراسند ولي آنان نميترسند. مردم
ناراحتند ولي آنها اندوهيندارند. براي آنان ناقه هايي سفيد كه داراي
بالهايي باشند،ميآورندوآنان سوار شده ودرساية عرش الهي فرود آمده وبر
منبرهايي از نورمينشينند وتا پايان قيامت وحساب مردم، به خوردن غذاهايي
كهمقابلشان است، مشغولميباشند.»
زن نازيبا
مدّتي بود كه كسبه ومعتمدين محل با معضلي برخورد كردهبودند وآن ظاهر شدن
زني جذّاب وزيبا با لباسهاي زننده بودكه درآخر محلّه سكونت گزيده بود. اين
زن هر روز بطورزنندهاي طول مسير خيابان ومحلّة غياثي تا سر ايستگاهاتوبوس
را پياده، طي ميكرد ونظر جوانان را بخود جلبمينمود.
از آنجا كه محلّة غياثي با نفوذ سعيدي وهمكاري مردم، ازخودنمائي زنان به
اينصورت، در امان مانده بود،براي اهلمحل ،اين حركت كه تا حدودي هم حساب
شده بنظرميرسيد،قابل تحمل نبود. از اينرو كسبه وبعضي از مردم اين موضوع
رابا شهيد سعيدي در ميان گذاشتند.
شهيد آية الله سعيدي آنان را از هرگونه عكس العمليبازداشت و منتظر ماند تا
خود به امر به معروف ونهي از منكربپردازد. روز بعد شهيد سعيدي با بعضي ديگر از
اهل محلّه راهرا بر اين زن گرفتند وشهيد سعيدي با لحني پدرانه، شروع
بهموعظة او كرد:خواهرم!شمارا گول ميزنند. چرا شخصيتخودرا فراموش
كردهاي؟...جواب خدارا چه ميدهي؟
سخنان سعيدي چنان در روح آن زن اثر كرد كه ديگر هيچگاهاورا در محلّة
غياثي بي حجاب نديديم.
سوراخ كردن زبان
شيخ شمس الدين محمدبن قارون گويد:
به حاكم حلّه بنام مرجان الصغير گزارش دادند كه يكي از شيعيان
بنامابوراجح به خلفاء اهانت مينمايد!حاكم دستورداد تا اورا آوردندوچندنفر
بقصد كشت اورا زدند وآنقدر به صورتش زدند كه دندانهايجلو او افتاد. سپس
زبانش را بيرون آورده بر آن حلقة آهني زدند وبينياورا سوراخ كرده
وريسماني از مو درآن وارد كرده وبه طنابي بستندوبدستور حاكم در كوچههاي شهر
گرداند. تماشاچيان هم از هر طرفاورا ميزدند بطوريكه بر روي زمين افتاد ومرگ
را پيش روي خودديد. بعد ازآن حاكم دستورداد تا كار اورا تمام كنند ولي چند نفر
واسطهشده وگفتند:او پيرمردي ساخورده است وآنچه برسرش آمده اورا از
پايدرخواهد آورد. اورا رها كن كه خود ميميرد وخونش را برگردن نگير!
حاكم هم از كشتنش صرف نظر كرد. بستگان ابوراجح آمدند واورا درحاليكه صورت
وزبانش باد كرده بودوكسي ترديد نداشت كه همانشبخواهد مرد،به منزلش بردند.
برخلاف انتظار،فرداي آنشب كه مردم براي اطلاع از وضع او
بديدارشرفتند،ديدند كه در حال صحت وسلامت نماز ميخواند. دندانهايشمثل اول
شده وجراحتهايش خوب شده واثري از آنها باقي نماندهوپارگي صورتش رفع
گرديده است.
مردم تعجب كرده وماجرايش را پرسيدند. گفت:
من مرگم را ديدم. زبان سخن گفتن هم نداشتم تا از خداوند متعالحاجتي
بخواهم. لذا در دل دعا كردم وبه مولا وآقايم صاحب الزمان(ع)توسل جستم. چون
شب فرا رسيد،ناگاه ديدم كه خانهام پرنور شدويكدفعه ديدم كه مولايم امام
زمان(ع)دست مباركش را بر صورتم كشيدوبه من فرمود:از خانه خارج شو وبراي
طلب روزي براي زن وبچه اتكاركن كه خدا بتو سلامتي داد.
منهم به اين وضعي كه ميبينيد شدم.
شمس الدين گويد:بخدا قسم!قبل از اين ماجراابوراجح خيلي ضعيفوكم بنيه
وزشت وكوتاه ريش بود ومن به حمامي كه او در آنبود،ميرفتم ولي بعد از
اين جريان وقتي اورا ديدم متوجه شدم كهنيرويش زيادشده وقامتش راست
گرديده وريشش بلند وصورتش سرخشده وانگار به سن بيست سالگي برگشته
وپيوسته در همين حالت بود تااينكه وفات يافت. «مكيال المكارم»
زيبائي امام يازدهم
با اينکه اين امام شيعيان 28سال بيشتر عمر نکرد ولي در جواني پاکترين وعابدترين
افراد بود وبر خلاف بعضي از جواناني که در جواني به عيش وعشرت وشهوات وسير کردن
غرايز خود مشغولند" اين امام به تهذيب نفس وعبادت الهي و مناجات با معشوق خود مشغول
بود لذا هرکسي چند روز همراه امام مي شد دچار تحول روحي گرديده وميل به پاکي و
عبادت پيدا مي نمود. نقل شده كه:
دونفر از بدترين افراد را نگهبان امام عسگري كردند ولي بعد از مدتيهردو
نمازخوان وروزه گير شدند. وقتي از آنهاسؤال شد كه چرا اينگونهشديد؟گفتند چه
بگوئيم درباره آقائي كه روزها روزه است وشبها تا بهصبح عبادت ميكند وبا
كسي حرف نميزند وهرگاه بما نگاه ميكرد بدنمان ميلرزيد وحالي بما دست
ميداد كه نميتوانستيم خودمان راكنترلكنيم.
همه زيبائي ها در مهدي(عج)
امام صادق(ع)فرمود:
وقتي مهدي(ع)ظهور ميكند،به ديوار كعبه تكيه ميدهد وميفرمايد:هركس بديدن
آدم وشيث ونوح وساموابراهيم وموسيواسماعيل ويوشع وشمعون، آرزومند است، به
جمال من نگاه كند كهعلم وحلم وكمال همة آنها در من است. وهركه آرزوي
ديدن جدّم محمّدمصطفي وعليّ مرتضي وحسن مجتبي وحسين شهيد به كربلا
وديگرامامان را دارد،به من نگاه كند وآنچه خواهد بپرسد كه علم همه در
نزدمن است. وآنچه ايشان مصلحت نديده وخبرندادهاند،من خبر ميدهموهمه مردم
را آگاه ميسازم.
ومي فرمايد:
اي مسلمانان!هركه ميخواهد از كتابهاي آسماني وصحيفههاي پيامبرانآگاه
شود،گوش فرا دهد وبشنود.
آنگاه شروع به خواندن صحف آدم وشيث وابراهيم ونوح وتوراتموسي وانجيل
عيسي وزبور داود به لغت وزبان هر ملتي كند بطوريكهعلماء وبزرگان آن مذهب
ودين، اعتراف كنند كه بدون كم وزياد يكحرف، است. يك يك اين كتب را خواند
وجهانيان را متوجه خود ساختهبه شگفتي اندازد. سپس قرآن را قرائت كند
ومسلمين را برخود بلرزاندوعالميان را در پيشگاه خود،خاضع وخاشع ومرعوب
سازد. «آيا بيادامام زمان هستيد؟ص123»
آرايشگرِ دختر فرعون
پيغمبر اكرم در سفر معراج، وقتي به آسمانها عروج ميفرمود،بوي خوش و معطّري
را بمشام خود احساس نمود. در مورد آن ازجبرئيل پرسيد، گفت: اين بوي آرايشگر
دختر فرعون است!رسولخدا (ص) داستان او را پرسيد. جبرئيل عرض كرد: او در
پنهانيبه خداي واحد ايمان آورده بود ولي ايمان خود را مخفي ميداشت، روزي
در حين آرايش دخترِ فرعون، وسيله آرايش از دستش افتاد وناخودآگاه بر زبانش
آمد كه: اي خدا! دختر فرعون گفت: پدر مراصدازدي؟ گفت: نه! گفت: پس كه را
صدا زدي؟
گفت خدايي را كه خالق من و تو و پدر تو است!
دختر فرعون گزارش اين حادثه را به پدرش داد. فرعون دستور داد تا او
وكودكانش را حاضركردند و گفت كه اگر دست از اين عقيده بر نداري، توو
كودكانت را در آتش ميسوزانم!
اين زن شجاع حاضر به دست برداشتن از عقيدة خود نشد.
فرعون دستور داد تا تنوري را برافروختند و ابتدا كودكان او را در آتشسوزاندند،
سپس خود اين زن را شهيد نمودند. اين بوي خوش از آن زنشهيده است.
عامل خدا
مردي خدمت پيامبر آمد و گفت: اي رسول خدا! همسريدارم كه چون به
خانه ميروم به پيشبازم ميآيد و هنگام خارج شدن، بدرقهام ميكند. اگر مرا
ناراحت ببيند ميگويد: ناراحت نباش! كه اگر غمروزي را ميخوري، خدا روزي
رسان است. و اگر غم آخرت داري، خداغمهايت را زياد كند!
پيامبر فرمود:
«به او بشارت بهشت بده! و به او بگو كه تو يكي از عاملان خدايي كهدر هر
روز، پاداش هفتاد شهيد براي تو خواهد بود.»
زني كه استخاره مينمود
يكي از علما گفت كه به من خبر دادند زني در حرماميرالمؤمنين(ع)براي
زنها استخاره ميگيرد واستخاره هايش مطابق واقاست. من از يكي از خدام حرم
خواستم تا اورا نزد من بياورد . وقتي اوآمد از او پرسيدم چكونه استخاره
ميگيري؟ گفت من زني بيوه هستم كهمدتها از نظر مالي دررنج بودم وبراي
امرار معاش خود وفرزندان بيسرپرستم درآمدي نداشتم. چندبار تصميم گرفتم از
راه حرام درآمديبدست بياورم ولي منصرف شدمو پاكدامني خود را حفظ
نمودم. تااينكه به حضرت ابوالفضل(ع)توسل پيدا كردم وبراي نجات از اين
وضعاز او كمك خواستم. در خواب حضرت به من فرمود :در حرم بنشينوبراي زنها
استخاره بگير. گفتم بلد نيستم. فرمود ما بتو كمك ميكنيم. ازآن به بعد افرادي
كه به من مراجعه ميكنند،به ذهنم الهام ميشود كه چهبگويم.
زن پرهيزكار
امام سجاد(ع)فرمود:مردي با زنش با كشتي به سفر رفت. در راه سفردريا
طوفاني شد وكشتي غرق گرديد. زن بوسيله تختهاي نجات يافته وبهجزيرهاي
برده شد. در جزيره با راهزن فاسدي برخورد كرد وراهزن قصدتجاوز به زن
داشت. زن شروع كرد به ارزيدن. راهزن پرسيد از چهميترسي؟زن با سر به آسمان
اشاره كرد و گفت از خدا ميترسم. راهزنپرسيد تاكنون با مردي زنا كردهاي؟زن
گفت به عزّت پروردگارم سوگندهنوز چنين كاري نكردهام.
ارتعاش مفاصل زن و رنگ پريدهاش در راهزن اثر كرد و گفت تو كهتاكنون
پاك بودهاي والان هم كه مجبور هستي اين چنين از خداميترسي، بخدا سوگند
من از تو به اين چنين ترسي سزاوارترم. سپسراهزن زن را رها كرد و بدنبال
كار خود رفت.
زني كه شيادي را رسوا نمود!
مردي به نام عبدالسلام به طوري عبادت كرده بود ومردم را با رياكاريهايش
فريفته بود كه نامش را به عنوان تبرك بر پرچمها اين طور مينوشتند: لااله الا
الله. محمد رسول الله. شيخ عبدالسلام ولي الله!
روزي عبدالسلام بر بالاي منبر گفت: من بهشت ميفروشم. هركه قسمتي از
بهشت را ميخواهد بيايد بخرد. مردم براي خريدن بهشت ازدحام كردند وشروع به
خريدن نمودند. شيخ تمام بهشت رافروخت. در آخر مردي آمد و گفت من مال زيادي
دارم ولي چيزي ازبهشت نصيبم نشد!بايد يك جايي به من بفروشي! عبدالسلام
گفتجاي خالي نمانده مگر جاي خودم والاغم! او درخواست كرد كهعبدالسلام سهم
خودش را بفروشد. شيخ قبول كرد وجاي خودش رافروخت وخود بي جا ماند!
روزي عبدالسلام درنماز ميگفت: چُخ! چُخ! بعد از نماز پرسيدندچرا در نماز
چخ چخ ميكردي؟ گفت از اينجا كه بصره است ديدم كهسگي ميخواست وارد مسجد
الحرام شود. او را چخ كردم وبيرونش نمودم! مردم بسيار تعجب كردند و مقامش نزد
آنان بيشتر شد. يكي ازمريدان نزد زنش كه شيعه بود آمد وداستان چخ چخ را
نقل كرد وگفت خوبست مذهب شيعه را رها كني ومذهب شيخ را(صوفيگري)
اختيارنمائي! زن گفت اشكال ندارد ولي تو اول شيخ با مريدها را يك وعده غذا
دعوت نما! تا در حضور شيخ ،مذهب اورا بپذيرم. آن مرد خوشحال شد وشيخ را با
مريدها دعوت نمود. وقتي همگي سرسفره جمع شدند براي همه مرغ را روي برنج
قرار دادند ولي در ظرف شيخ ،مرغ راغ زيربرنج نهادند. وقتي چشم عبدالسلام
به ظرفهاي مريدها افتاد كه همه مرغ دارند ولي ظرف او مرغ ندارد ناراحت شد
وگفت به من توهين كردهايد كه برايم مرغ نگذاشتهايد! زن كه منتظر اين
فرصت بود گفت: تو ادعا ميكني كه از اينجا سگي را كه در مكه وارد مسجد الحرام
شده ميبيني. پس چرا مرغ را كه در زير برنجت است نميبيني؟ شيخ از جاحركت
كرد و گفت اين زن رافضي وخبيث است. واز خانه رفت. مرد هم با ديدن اين
رسوائي، شيعه شد.
افسر شجاع اسلام
عبدالله بن حذاقه از مسلمانان پيشتاز بوده كه به حبشه هم
مهاجرتنمود. در جنگي اسير روميان شد. ابتدا به او پيشنهاد مسيحي شدن دادند. ولي
او قبول ننمود. ديگ بزرگي از روغن زيتون را به جوش آورده و يكي از اسيران را
آورده وگفتند يا مسيحي شو يا كشته ميشودي. او قبول ننمود. اورا در ديگ
انداختند. چيزي نگذشت كه استخوانهايش برروي روغن نمودارشد.
خواستند عبدالله را در ديگ بياندازند ناگاه شروع به گريه
كرد. فرماندهشان گفت از ترس ميگريد. او را برگردانيد. عبدالله گفت شما خيال
كرديد از ترس ميگريم. نه من از اين ناراحتم كه چرا فقط يك جان دارم تا در
راهاسلام تقديم كنم. اي كاش به تعداد موهاي بدنمجان داشتم تا به
عددجانهايم كشته ميشدم.
فرمانده گفت بيا سر مرا ببوس تا تورا آزاد كنم. عبدالله قبول ننمود. گفت
بيا مسيحي شو تا دخترم را بتو داده وتو را فرمانده نمايم. عبدالله قبول
نكرد. گفت اگر سر مرا ببوسي هشتاد اسير مسلمان را آزاد ميكنم. عبدالله گفت اينك
كه بواسطه بوسيدن من اينها آزاد ميشوند حاضرم. او پيش رفت وسر فرمانده را
بوسيد وباتفاق هشتاد نفرآزاد شد. وقتي به مدينه برگشت، عمر پيش رفته وسر او
را بوسيد.
اصحاب رسول خدا(ص) به شوخي به او ميگفتند سر كافري رابوسيدي خداهم
در مقابل هشتاد نفر از مسلمين را آزاد فرمود.
عبدالله ذوالبجادين
عبدالعزّي' پسر يتيمي بود كه از نظر ثروت دنيا بطور كلي چيزينداشت
وتحت تكفل عمويش زندگي ميكرد. تا اينكه بزرگ شد و با كمك عمويش صاحب كنيز
وغلام وگوسفند وشتر شد وثروتمند گرديد. مدتها عبدالعزّي' بود كه در فكر اسلام
آوردن بود ولي از ترس عمويش جرئت نميكرد. تا اينكه وقتي رسول خدا(ص) از
جنگ حنين برميگشت عبدالعزّي' نزد عموي خود رفت ومدتها بود كه دوست
داشتم مسلمان شوم ومنتظر بودم تا شما در اين كار پيشقدم بشويد ولي اينطورنشد
لذا من ميخواهم مسلمان شوم. عمويش گفت اگر چنين كني هرچه داري از تو
ميگيرم حتي لباست را! عبدالعزّي' گفت اسلام آوردن را بر تمامثروت دنيا
ترجيح ميدهم. عمويش ثروتش را گرفت و او را نيمه عريان بيرون نمود. عبدالعزّي'
نزد مادرش رفت و از مادرش لباسي خواست. مادرش چون لباسي نداشت، گليم خود را
به او داد. عبدالعزّي' گليم را دو قسمت كرد وبا نيمي از آن بالاتنه و با نيم
ديگر پائين تنه خودرا پوشاند و روانه مدينه شد. هنگام سحر به مدينه رسيد. داخل
مسجدشد و نزد رسول خدا(ص) رفت. حضرت فرمود تو كيستي؟گفت من عبدالعزّي' هستم و
از فلان قبيلهام. حضرت فرمود من تورا عبدالله ذوالبجادتين نام
ميگذارم. مهمان من باش. عبدالله مهمان حضرت شد و به تعليم قرآن مشغول شد.
موقع اعزام مسلمانان به جنگ تبوك ،عبدالله از رسول خدا(ص) خواست دعا
كند تا شهيد شود. حضرت بازوبندي بر بازويش بست و فرمود خدايا! خون عبدالله را بر
كافران حرام كن. عبدالله گفت من مايلم جزو جانبازان وشهداي دين شوم. فرمود
هركه جزو مجاهدين باشد ولي در راه مريض شده و بميرد شهيد است.
عبدالله در ركاب آن جناب عازم تبوك شد. چون سپاهيان اسلام درآنجا منزل
گرفتند او مريض گرديد وتب كرد و بعد از چند روز از دنيا رفت. مو قع دفن او بلال
چراغي گرفته ورسول خدا(ص) وارد قبر او شدو فرمودخدايا! من از عبدالله راضيم تو
نيز از او راضي باش. عبدالله بن مسعود وقتي اين سخن را شنيد گفت اي كاش من
صاحب اين قبر بودم.
ملاهادي سبزواري
نقل شده كه ملاهادي سبزواري در سبزوار بود كه ناصرالدين شاه درسفر
مشهد وارد سبزوار شد. گفت ملاهادي را نزد من بياوريد. وقتي نزدملاهادي
رفتند و مطلب را گفتند، روايتي براي ناصرالدين شاه نوشت كه قال رسول
الله (ص):اذا كان العلماء في باب الملوك بِئسَ العلماء وبِئسَ الملوك.
واذا كان الملوك في ابواب العلماء نِعمَ العلماءونِعمَ الملوك. اگر عالم پيش
شاه برود، هم عالم بد است وهم شاه! و اگر شاه نزد عالم برود، هم عالم خوب
است وهم شاه! وقتي نامه را دستناصرالدين شاه دادند، بعد از خواندن، روانه
منزل ملاهادي شد. درزدند. پيرمردي قدبلند وريش سفيد در را باز كرد. شاه خيال
كرد كه نوكرملا است. پرسيد آقا هستند؟ فرمود خودم هستم. شاه وارد شد ونشست و مقداري
صحبت كردند. ظهر كه شد ملاهادي يرون رفت. شاه خيال كردآقا براي آوردن غذا
رفته است. ولي مشخص شد كه ملاهادي برايگرفتن وضو واداي نماز رفته
است. بعد
از نماز ملا وشاه نشستند. نه بوي پلو ميآمد نه بوي چلو! خانه مردي است كه
عمري با گرسنگي ونان خشك دست وپنجه نرم كرده است. يك مرتبه خادم آقا آمد
ويك ظرففلزي دوغ ونمك وچند گرده نان خشك آورد. ناصرالدين شاه مقداري
ازنانها را بعنوان تبرك برداشت وهرچه كرد نان بي خورشت به مزاجشسازگار
نشد! موقع رفتن شاه گفت اجازه بدهيد شهريه طلاب را منبدهم؟ ملاهادي
فرمود: طلاب بدعادت ميشوند. شما كه هميشه زندهنيستي كه شهريه آنها را
بدهي!خوب است بر همان مقدار كفايت كنند. شاه گفت: اجازه بدهيد شمارا قاضي
القضات كنم؟ ملاهاديگفت: اين دست شما نيست. شاه گفت پس بگذاريد بشما
كمكيبكنم؟ ملاهادي جواب داد: لا هو شيء في الوجود الاّالله. روزي من دست
خداست وغيرخدا رازق نيست.
گويند وي وقتي از سفر حج به ايران بر ميگشت، در بندرعباس ازكشتي
پياده شد وبه كرمان رفت. تا از آنجا به سبزوار برود. وقتي به كرمانرسيد، هوا
كاملا سرد شده بود ونتوانست به سبزوار برود. لذا با پايخسته از سفر به حوزه
علميه كرمان رفت واز متولي خواست تا يكحجره در اختيارش بگذارد. متولي گفت
چون اين مدرسه وقف طلاب شده آيا شما از اهل علم هستيد؟ حاج ملاهادي
فروتنانه لبخند زد وجواب داد پناه برخدا. من كجا و علم كجا؟ علم آن قدر
مقامش بالاستكه من پابرهنة ژنده پوش جرأت بر لب آوردن نام آن
هم ندارم. متوليمدرسه هم عذر او را خواست ولي سرايدار مدرسه به او
گفت كه منيك اتاق دارم كه با زن وبچهام در آن زندگي ميكنم. شما ميتوانيد تا
آخر زمستان پيش من بمانيد. ملاهادي هم با اين شرط كه او را در نظافتمدرسه
ياري كند، قبول كرد.
حاجي روزها حياط مدرسه را جاروب ميزد. حجرههاي مدرسه را رفت وروب
مينمود وبراي آنان نان وپنير و روغن چراغ ميخريد. وگاه در مقابل اجرتي
ناچيز،قبا،عبا و عمامه آنان را ميشست و وصله ميزد. حاجي قريب به يكسال در
آن مدرسه ماند ودر آخر با دختر سرايدار ازدواج كرد و او را به عنوان همسرش به
سبزوار برد و تا پايانعمر با وي زندگي كرد و همه فرزندانش از همان زن هستند.
منابع ومآخذ
1ـ گفتار فلسفي «محمد تقي فلسفي».
2ـ سيماي جوانان «علي دواني» .
3ـ جلوهها و زمينههاي بلوغ «محمد حسين حق جو».
4ـ حجاب «ابو الاعلي مودودي» .
5ـ چشم، نگاه و..«محمد حسين حق جو» .
6-داستانهائي از زنگي علماء{مولف}