عمار و مشورت على
على قبل از تصميم بجنگ معاويه، با جمعى از نزديكان خود به مشورت پرداخت. هر يكى
اظهار نظرى كردند، از آن ميان عمار ايستاد و چنين گفت يا على اگر مىتوانى كه حتى
يكروز بتأخير نياندازى، سپاه خود را بسيج ده قبل از آنكه آنها آماده باشند و رأى
خود را بر مخالفت استوار سازند. سرزمين آنها را اشغال كن و آنگاه آنها را به آنچه
صلاح است دعوت كن، اگر پذيرفتند مقصود ما همان است و بس و اگر با ما جنگيدند و ما
هم مىجنگيم بخدا قسم با ريختن خون آنها و كوشش در جهاد قرب پروردگار و كرامت نزد
او را درك مىكنيم103.
بى شك مقام عمار در
ميان ياران على از همه والاتر و نظريه او مورد قبول اصحاب بود. ابو زينب هنگام حركت
بصفين ترديد داشت كه چگونه ممكن است ريختن خون مسلم بر مسلم جايز باشد تا آنكه با
عمار تماس گرفت و مىگويد همينكه عمار گفت اينها دشمن خدا هستند اضطراب من برطرف شد
و بدون تشويش بسوى هدف حركت كردم.
اولين نبرد در اسلام
روز جمعه هفدهم شهر صيام بسال دوم هجرت نبوى جنگ بدر كه اولين نبرد اسلامى باشد،
اتفاق افتاد. پس از خاتمه جنگ، چهارده نفر از مسلمانان و هفتاد نفر از قريش كشته
شدند و هفتاد تن از آنها اسير گشتند و پيغمبر سه روز توقف فرمود. كسيكه مأمور حراست
اسيران بود شقران نام داشت. شبها آنانرا با طنابى محكم مىبست و در نزديك خوابگاه
پيغمبر باز مىداشت. پيغمبر با عبدالله بن كعب كه او نيز مأمور حفاظت اسيران بود
فرمود مرا ناله و سوز عمويم عباس از خواب بازداشته زيرا عمو نصف پدر است و قيد
اسارت او را بزحمت انداخته. عبدالله عرض كرد اجازه بفرمائيد او را بگشايم فرمود نه
بلكه طناب و قيد او را نرم و شل قرار ده و عبدالله چنانچه ميل پيغمبر بود عمل نمود،
ناله عباس خاموش شد، رسول خدا فرمود چه شد كه ناله عمويم را نمىشنوم؟ عرض كرد بند
او را نرم كردم. فرمود طناب همه اسيران را نرم كن.
رسولالله دستور داد
كشتههاى قريش را جمع آورى نموده و در ميان چاهى بريزند. هنگاميكه جسد عتبة بن
ربيعه را بسوى چاه مىكشيدند پسر او حذيفه حاضر بود چشمش به پيكر پدر افتاد رنگ از
چهره او پريد، پيغمبر خدا متوجه شد فرمود آيا ترديدى براى تو رخ داده است؟ گفت نه
يا رسول الله من در اسلام ترديد ندارم ولى در پدرم فضل و دانش و عقل سراغ داشتم و
تصور مىكردم كه اين عوامل او را باسلام رهبرى مىكند، اكنون مىبينم آنچه من فكر
مىكردم خطا بوده.
خلاصه روز يكشنبه 19 شهر صيام اول بامداد از بدر كوچ داد
نخست بر سر چاهى كه انباشته از اجساد قريش بود آمد يكايك سرانكفر را نامبرد و
فرمود اى عتبة و شيبه، ابوجهل، اميه هل وجدتم ما وعدربكم حقا
فانى وجدت ما وعدنى ربى حقا: آنچه پروردگارتان وعده داده بود مطابق واقع
يافتيد من آنچه خدايم وعده داده بود درست يافتم. ياران پيامبر عرض كردند آيا با
مردگان سخن مىگوئيد در حاليكه آنان قابل گفت و شنود نيستند؟ رسول اكرم در پاسخ
آنان چنين فرمود آنان همه گفتار و سخنان مرا مىشنوند ولى توانائى پاسخ دادن
ندارند. سپس سپاه اسلام حركت كرده بر سر چاه ارمال فرود آمدند. پيغمبر در مورد
اموال غنيمت و اسيران كفار مشاوره فرمود عمر نظريه داد كه غنائم سوخته شود و اسيران
هر كس بوسيله خويشان خود مثلاً عباس بوسيله حمزه، عقيل بوسيله على (عليه السلام). و
عبدالله بن رواحه انصارى نيز سوختن همه را حتى نفوس اسرار را اعلان داشت. چهره رسول
خدا از شنيدن سخنان اين دو نفر متغير گشته، آنگاه فرمود منتظر وحى خواهم شد اين
آيات بپيغمبر فرود آمد ما كان لنبى ان يكون له اسرى حتى يثخن فى
الارض يريدون عرض الدنيا و الله يريد الاخرة الى ان قال فكلوا مما غنمتم حلالا
طيباً و اتقوالله ان الله غفور رحيم (انفال 68) سزاوار نيست بر پيغمبر كه او
را باشد اسيران تا اينكه بسيارى از آنها را بكشد در روى زمين مىخواهيد متاع دنيا
خداوند براى شما آخرت را پسنديده پس بخوريد آنچه را غنيمت آوردهايد از كفار حلال و
پاكيزه است. البته قانون اساسى اسلام درباره اسيران جنگى اين است كه آنها برده
مسلمانان مىشوند و از هر كدام بفراخورحال خودكار كشيده مىشود. اسيران باسواد به
تعليم و تربيت و صاحبان صنعت به امور آموزش صنعتى گمارده مىشوند. چنانكه سيره
پيغمبر و مسلمانان در نبردها و فتوحات اسلامى همين بوده است. ولكن در اين جنگ از
نظراينكه رعايت حقوق دو طايفه لازم بود يكى آنانكه در مكه بمسلمانان نيكى كرده و
آنها را حمايت كرده بودند مانند ابى البخترى كه در شكستن محاصره اقتصادى كمك بسزائى
براى مسلمانان كرده بود، ديگر كسانى كه به اجبار از مكه بيرون آمده بودند و از صميم
قلب خواهان اسلام بودند مانند اكثر بنى هاشم از قبيل عباس و عقيل.
روى اين
ملاحظات و روى شدت رحمت و عطوفت، پيغمبر اكرم دستور داد كه اين دو كشته نشود،
اتفاقاً ابوالبخترى در دست مجذر دستگير شده بود و او بنا بسفارش پيغمبر درباره وى
كوشش مىكرد او را زنده بمحضر رسول خدا بياورد، ولى او بر خلاف ميل كشته شد و
آنانكه بضاعت دارند با پرداخت مبلغ چهار هزار درهم تا هزار درهم آزاد مىشوند.
و مجدداً پيغمبر درباره اسيران توصيه فرمود كه آنها را نيكو بداريد و خوش رفتارى
كنيد و از مساكين فديه مطالبه ننمائيد و آنهائيكه بى بضاعت هستند و در خط نوشتن
مهارت دارند ده نفر از اطفال انصار را خط نوشتن بياموزند و آزاد باشند و هر كه را
مال و ثروتى باشد بمقدار توانائى و قدرت مالى فديه بدهد آزاد شود و افراد فقير و
نيازمند بدون پرداخت فديه آزاد مىگرديد از اين عده بود.
ابو غره شاعر بحضور
پيامبر رسيد و عرض نمود يا رسول الله من مردى مسكينم و پنج دختر دارم اگر مرا آزاد
كنى ديگر بجنگ مسلمانان نيايم و كسى را تحريك و تشويق به نبرد مسلمين نكنم با اخذ
پيمان مزبور او را آزاد كردند.
پيغمبر از عموى خود فديه چهار تن را گرفت
آنگاه پيغمبر بعمويش عباس فرمود با آنكه تو در نظر من گرامىترى بايد فرديه چهار
تن: 1- خود، 2- عقيل، 3- برادرزادهات نوفل بن حارث، 4- و حليف خود عتبه بن مجذم را
بدهى، زيرا ايشان فقير و تو داراى ثروت هستى. عباس پاسخ داد من از جمله مسلمانانم
فديه از من ساقط است پيغمبر فرمود در پيشگاه خدا چنان است لكن بصورت ظاهر در زير
پرچم كفار آمدى و با مسلمانان رزم دادى ناچار بايد فديه بدهى خواست با ادعاى عدم
قدرت پيغمبر را قانع و مجاب نمايد، حضرت فرمود آن طلاهائيكه هنگام خروج از مكه به
همسر خود امالفضل سپردى و توضيح دادى كه در صورت فرارسيدن مرگ من در اين سفر بدين
قرار آنرا توزيع نمائيد بين خود و پسرانم، سفارش كن همان طلاها را حمل كنند. عباس
در حالتيكه در غايت شگفت انگشت خود را مىگزيد گفت تو اين راز را از كجا به دست
آوردى؟ هيچكس با من حاضر نبود پيغمبر فرمود خدايم مرا آگهى داد. عباس گفت: اشهدان
لا اله الله و انك رسول الله سپس عرض كرد كه در اين سفر بيست اوقيه طلا با خود
همراه آوردهام كه هر وقت علوفه و آذوقه سپاه قريش بنوبت من افتاد مصرف نمايم، سپاه
اسلام بغنيمت برده است آنها را بفديه من منظور فرمائيد. پيغمبر فرمود آن مال را
براى افراد مسلمان آورده بودى فديه محسوب نمىشود بالاخره عباس فديه چهار تن را
پرداخت نمود آزاد شدند و ايمان آوردند. انتشار خبر فديه در مكه موجب جنب و جوش
بنزديكان اسيران گرديد. كسان هر اسيرى مبلغ تهيه كرده روانه مدينه مىشد و اسير خود
را آزاد مىكرد. هنگامى كه سهيل بن عمرو با پرداخت فديه آزاد گرديد، يكنفر از ياران
پيغمبر از حضرت درخواست كرد كه اجازه فرمائيد دندانهاى جلو او را بكشند تا بر ضد
اسلام سخنى نتواتد بگويد رسول خدا اجازه نداد و فرمود اين مثله است و در اسلام جايز
نيست (ناسخالتواريخ جلد حضرت رسول).
در اين داستان بما از جهاتى پند مىدهد رفتار پيغمبر
(صلى الله عليه و آله و سلم)
1- عاطفه و نرم دلى درباره زير دستان و اسيران و مخصوصاً درباره ارحام، زيرا بگفته
ناسخ پس از آنكه طناب عباس را شل كرد، پيغمبر دستور داد طناب همه اسيران را شل كند.
2- حفظ حقوق انسانيت كه در آن دوست و دشمن، مسلمان و كافر يكسانند، از قبيل دفن
اجساد و آبدادن و سد جوع و رعايت حقوق درباره حفظ جان دشمن و منع كردن
انتقامجوئيهاى ناروا از قبيل سوختن و مثله كردن و نظائر آن.
3- منظور كردن نيكى
در دوران زندگى ولو از دشمن باشد. رسول اكرم بمنظور نيكيهاى ابوالبخترى سعى مىكرد
كه او زنده بماند و پاداش باو بدهد و در هميشه اوقات از مطعم بن عدى كه برسول اكرم
در مكه چند روزى يا چند ساعى ضامن تأمين جانى او شده بود در هنگام مراجعت از سفر
طائف و در سال اول هجرت در گذشته بود، ياد مىكرد و متذكر نيكيهاى او ميشد، حتى در
خاتمه همين جنگ بدر مكرر مىفرمود اگر مطعم بن عدى زنده بود و از من آزادى همه
اسيران را طلب مىكرد، او را رد نمىكردم.
4- اهميت و علاقه سرشار پيغمبر (صلى
الله عليه و آله و سلم) بعلم و نوشتن و آموختن كتابت، بطوريكه بلاذرى در فتوح
البلدان صفحه 473 مىنويسد:
پيشرفت علم و كتاب با طلوع اسلام
ملت عرب قبل از اسلام از هنرخط و كتابت بهرهاى نداشت، فقط معلومات آنان در قسمت
حفظ اشعار و افسانهها و انساب و مقدار ادبيات بدوى و جاهلى خلاصه مىگرديد.
روزى كه ستاره اسلام درخشيد، تنها در ميان آنان هفده نفر در مكه و يازده نفر در
مدينه با خواندن و نوشتن آشنائى داشتند.
ابن خالدون در مقدمه تاريخ خود صفحه
117 مىگويد: ملت عرب نيازى درباره آموختن و نوشتن در خود احساس نمىكردند و تنها
سواد خواندن نامه كافى بود كه فردى با سواد و دانشمند تلقى شود. روى همين اصل بود
كه حاملين قرآن را قارى مىناميدند، ديگراينكه معلومات او در چه حدود است ميزانى
نبود.
نهضت علمى اسلام كار را بجائى رسانيد كه قرائت و كتابت، ارزندهترين شئون
بشرى محسوب مىشد و همه كس اشتياق پيدا مىكرد كه قرآن ياد بگيرد و بنويسد. رسول
اكرم خط آموزى را ببهاى گران مىخريد، بطوريكه گذشت، خط آموزى ده تن از اطفال
مسلمين برابر آزادى يك نفر اسير بود. و رسول خدا به زيد بن ثابت كه استعداد كافى
بفراگرفتن زبان بيگانه داشت چنين فرمود: زبان سريانى زبان يهود را ياد بگير، زيرا
گاهى احتياج پيدا مىكنم كه به آنان نامه بنويسم اطمينان ندارم نويسندگان آنها در
نامهها و اسناد من دستى نبرده باشند. رسول اكرم درباره توسعه علم و خط قدمى فراتر
برداشته حتى زبان خارجى را تجويز مىكند.
5- در اجراء قوانين اسلام قرابت و فاميلى موجب تسامح و سستى نمىشود. پيغمبر از
عموى خود فديه گرفت و او را آزاد ساخت و حتى فديه سه نفر ديگر را هم بعلت دارا بودن
او از وى گرفت و اموال غنيمت شده او را كه بيست اوقيه طلا بود بعلت آنكه براى اضرار
مسلمين بوده بفديه او حساب نكرد.
منصور بن ابىعامر بجنگ روميان مىرود
منصور بن ابى عامر لشكر مهمى براى جنگ رومىها تجهيز نمود، صحرا مملو از سرباز
بود. منصور براى تماشاى سپاه بنقطه مرتفعى رفت و ابن مفجعى فرمانده لشكر در كنارش
ايستاده بود. باو گفت سپاه را چگونه مىبينى؟ در پاسخ گفت: جمعيتى بيحساب، لشكرى
عظيم. منصور گفت در بين اين جمعيت كثير هزار نفر مرد شجاع و مبارز مىبينى؟ ابن
مفجعى سكوت كرد. منصور گفت چرا جواب نگفتى آيا هزار نفر مرد شجاع در اين لشگر نيست؟
در پاسخ گفت نه. منصور تعجب كرد، گفت پانصد نفر شجاع جنگجو هست؟ گفت نه. عقده گلوى
منصور را فشرد با ناراحتى پرسيد آيا صد نفر سرباز شجاع در اين جمعيت هست؟ گفت نه.
منصور خشمگين شد و بفرمانده لشگر بد گفت و از پيش خود بيرون نمود و دستور داد
بيرونش كنند مأمورين با ذلت هر چه زودتر بيرونش كردند.
سربازان بجهت جنگ رفتند
نبرد شروع شد. سرباز نيرومندى از ارتش روم بميدان آمد و مبارز طلبيد. يكى از
سربازان مسلمين قدم پيش گذارد پس از زد و خورد كوتاهى، رومى سرباز مسلمانرا كشت،
مسلمين نگران شدند و مشركين خوشحال. سرباز رومى به يمين و يسار ميدان مىتاخت و
مغرورانه مبارز مىطلبيد فرياد مىزد دو نفر به يك نفر سرباز ديگرى از سپاه اسلام
به ميدان رفت پس از زد و خورد او نيز كشته شد، مسلمين روحيه خود را باختند. سرباز
رومى با غرور بيشترى فرياد زد سه نفر بيكنفر سرباز ديگرى از سپاه اسلام بيمدان رفت
پس از زد و خورد او نيز كشته شد، مسلمين روحيه خود را باختند. سرباز رومى با غرور
بيشترى فرياد زد سه نفر بيك نفر برا مرتبه سوم باز سرباز مسلمان بميدان رفت و كشته
شد، مشركين بپيروزى خود و ذلت مسلمين شعارها دادند و شاديها كردند.
منصور كه با
چند نفر از افسران خود ناظر اين صحنه ننگين و ذلت بار بودند ناراحت شد افسران باو
گفتند تنها مرد اين كار ابن مفجعى است بايد از او استمداد كنى، دستور داد او را
آوردند.
منصور با كمال ناراحتى گفت پيش بينى و عقيده تو درباره روحيه سپاه،
درست و موافق آمد حالا چه بايد كرد آيا مىتوانى روحيه سپاه را تغيير داده و آنان
را از شر اين سرباز مغرور رومى خلاص كنى؟
ابن مفجعى در پاسخ گفت: بخواست خداوند
سهل است. بىدرنگ بسراغ چند نفر سرباز شجاع كه مىشناخت رفت، اولين بار يكى از آنها
را ديد كه بر است لاغرى سوار است و مشگى را آب كرده و مىبرد باو گفت وضع ميدان
نبرد و رفتار مغرورانه اين سرباز رومى را مىبينى؟ گفت بلى. گفت مىخواهم مسلمين را
از شر او برهانى، جواب داد: اطاعت مىكنم.
مشگ را بزمى گذاشت و با كمال چابكى و
با اطمينان خاطر به ميدان رفت و با مختصر نبردى سرباز رومى را كشت و سر بريده او را
آورد برابر منصور بزمين انداخت. ابن مفجعى گفت غرض من از اينكه پنجاه نفر مرد شجاع
در اين لشگر نيست اين قبيل سرباز بود. ابن مفجعى مجددا در پست فرماندهى مشغول كار
شد و سرانجام مسلمانان در آن جنگ فاتح شدند، على (عليه السلام) فرموده:
فى تقلب الاحوال علم جواهر الرجال
ارزش نيروهاى روحى و روانى مردان در
تحولات زندگى معلوم مىشود. شجاعت با قوت نفس مردان در صحنه كارزار و در محيط آتش و
خون آشكار مىگردد.
بديهى است چنانچه جسمى اگر با تغذيه ناقص پرورش يابد رشد و
نمو او ناقص و در برابر امراض عفونى و بيماريهاى مسرى قدرت مقاومت نخواهد داشت
همانطور اگر روحيه شخصى با تربيت ناقص ببار آيد و از تعاليم معنوى و سجاياى دينى و
فضائل انسانى و عقائد خدائى بهرهمند نگردد، در برابر هجوم حوادث مهيب، تاب مقاومت
نخواهد داشت. چنين اشخاصى نه تنها در صحنه كارزار زانوى عجز بزمين مىگذارند، بلكه
در مقابل رشوه، شخصيت خود را ميبازند در خلاف حق و انصاف حكم ميكنند و در راه ارضاء
شهوات خود تمام شئون و شرف و شخصيت را زير پا مىگذراند و در مقابل يك عامل روحى از
راه انسانى منحرف مىشوند و اگر بمقامى برسند نمىتوانند خود را از ظلم و ستم مردم
حفظ نمايند. خلاصه در مقابل هر گونه امراض اخلاقى و رذائل جبونى، كمترين استقامت
نخواهند داشت و زانوى انقياد بزمين خواهند زد. مردى كه كامل العيار بار آمده نه
تنها در مقابل قهرمانان ميدان نبرد جبن در دل او رخنه نمىكند و گوشه اختفاء را
نمىگزيند، بلكه در مقابل وعده و تطميع دشمن خودش را نباخته و متزلزل نمىشود و فكر
غنيمت و جمع آورى دنيا از صولت و شدت حملات او بر صفوف دشمن نمىكاهد.
عند الامتحان يكرم الرجل اويهان.
در جنگ احد عدهاى عقب جمع آورى غنيمت
بودند و لكن على (عليه السلام) و ابودجانه و مصعب بن عمير تا آخرين دقائق مشغول جنگ
و از پيغمبر دفاع مىكردند. جنگ صفين است كه اشعث بن قيس و خالد در مقابل تطميع و
وعدههاى كاذبانه معاويه سرمايه مسلمين را بآب داده و از جنگ برگشتند و مالك اشتر
با فوج خود تا آخرين دقائق گرماگرم مىجنگيد و از امام براى ادامه جنگ مهلت
مىخواست. ابوطلحه كه يكى از اصحاب پيغمبر است و در پيمان عقبه هم شركت داشت در حال
حيات پيغمبر روزه نمىگرفت، چون هميشه در جنگهاى اسلامى سرگرم و در سفر بود بعد از
پيغمبر هم كسى اين مرد را در طول سال بحالت افطار نديد، همه سال را غير از فطر و
اضحى روزه مىگرفت و لكن عمر و ابى بكر را پيغمبر در جنگها با خود نگاه مىداشت كه
مبادا اسرار مسلمين را بدشمن بدهند. در جنگ خونين كربلاء عده زيادى بعد از آنكه
امام حقائق را كشف كرد و رفت پسر پيغمبر را تنها گذاشتند و لكن هفتاد و دو تن براى
زودرسى مرگ خود عجله داشتند و حتى بابوالفضل وعده مقام هم داده شد و امان نامه
بدستش دادند. كوچكترين اعتنائى نكرد.
اى بسا انبوه لشگرها كه با ايمان لرزان
اى بسا سرباز جان بر كف كه با نيروى ايمان
بشكند بازوى تقوى مشت فولادين بيدين
|
|
روز بازى حوادث قدرت ميدان ندارد
باك از سر لشگر و فرمانده و فرمان ندارد
گر چه مرد متقى سر پنجه طغيان ندارد
|
طلاى معاويه سر كردههاى امام حسن (عليه السلام) را
ذليل كرد غير از قيس
روز جنگ امام حسن با معاويه بسال چهل هجرى همه فرماندهان يكى بعد از ديگرى بطمع
طلاهاى معاويه سپاه امام حسن (عليه السلام) را ترك گفته، بزير پرچم معاويه رفتند
امام در نتيجه مجبور بصلح شد، غير از يكنفر مرد نامى بنام قيس بن سعد ابن عبادة كه
پس از صلح امام حسن باز حاضر به بيعت معاويه نشد و كار بجائى رسيد كه معاويه بر او
يهودى پسر يهودى نوشت و او بر معاويه بت و پسربت نوشت و معاويه عاجز شد، به قيس
نوشت اگر مخالفت تو با من بجهت امام حسن بود، او با من صلح كرد و تو از من هر مقدار
طلا و نقره بخواهى دريغ نخواهم نمود. قيس اصلاً اعتناء ننمود و جواب نداد آخر الامر
معاويه كسى فرستاد و او را دعوت نمود در جواب گفت من سوگند ياد كردم كه معاويه را
ملاقات نكنم مگر آنكه ميان من و او شمشير باشد. معاويه دستور داد تختى گذاشتند و
امام حسن را حاضر نمود و امر كرد نيزه و شمشير در پيش روى او گذاشتند كه سوگند قيس
عملى شود.
سپس بامر امام حسن قيس حاضر شد معاويه از او درخواست بيعت كرد قيس رو
به امام حسن نمود و گفت افى حل من بيعتك من از بيعت تو
آزادم؟ امام فرمود بلى. ديگر جان سخن به قيس باقى نماند. معالوصف دست بمعاويه دراز
نكرد معاويه فهميد كه امر بيعت انجام نخواهد گرفت فوراً خود را بروى قيس انداخت دست
خود را بدست قيس مسح نمود و به اين مقدار هم كفايت كرد.
سپس از امام حسن تقاضاى
بيعت امام حسين را نمود امام فرمود او براى كسى بيعت نخواهد كرد مگر آنكه كشته شود
و او كشته نمىشود، الا آنكه اهل بيت او كشته شوند و اهل بيت او كشته نمىشوند مگر
آنكه اهل شام كشته شوند معاويه با شنيدن اين جمله از بيعت امام حسين منصرف گرديد و
جريان قيس با معاويه در مدينه بسيار شنيدنى مىباشد. (تحفه الاحباب 282).
فتح هندوستان نفوذ اسلام بدست يك نوجوان
در سال نود و چهار هجرى در زمان خلافت وليدبن عبدالملكاموى و استاندارى حجاج بن
يوسف ثقفى جوان پانزده سالهاى بنام محمد بن قاسم ثقفى مأمور فتح هندوستان شد104.
محمد ابتدا بشيراز رهسپار گشت و پس از شش ماه توقف با شش هزار سوار از راه مكران
بهندوستان وارد شد شهرهاى فزبور و ارمائيل و ديبل را فتح كرد بتى را بنام (بد) كه
داراى چهل ذراع درازى بود شكست.
سپس به نيرون و رسهميان تاخته پادشاه فيلنشين
هند داهر نام را كشته و از آنجا به اور بزرگترين شهرهاى سند كه از كشته شدن پادشاه
خود بيخبر بود و سخت مقاومت مىكرد حمله ور شد، ولى زن پادشاه كه از اسراى لشگر
مسلمانان بود مأمور ابلاغ كشته شدن شوهر خود بمردم شهر شد، در نتيجه آنان را مرعوب
نموده تسليم شدند. بالاخره شهرهاى كيرج و مرند و دهنج و بردجى و سرسب و الماليه و
چند شهر ديگر تسليم گشته لشگر اسلام فاتحانه وارد شهر گشتند.
هنگامى كه محمد بن
قاسم بحوالى سيوستان رسيد مردم چنه مردى را براى جاسوسى و تحقيق حال دشمن بسپاه
اسلام فرستادند، اتفاقاً موقع اذان نماز وارد لشگر گاه شد در آن اثناء صفوف منظم
سربازان براى اداى نماز جماعت بامامت محمد بن قاسم تشكيل شد. لشگريان در تمام حركات
از پيشواى خود تبعيت مىكردند، اين اطاعت و تبعيت شگفتآميز و بى سابقه لشگر از
فرمانده خود چنان تأثير عميقانه نمود كه زحمت شمشير و نيزه را از دوش مسلمانان
برداشت. مرد جاسوس چنان مرعوب شد كه مردم چنه را از لشكر اسلام ترسانيده، بدون جنگ
و خونريزى تسليم ساخت. خلاصه استان سند از شبه قاره هند كه خورشيد نورانى اسلام در
آنجا پرتو افكنده و از آن ببعد پايگاه ساير فتوحات اسلامى در هند بشمار مىرفته
است.
خبر مرگ حجاج در ملتان بمحمد بن قاسم رسيد، وى بشهر اور و بغرور كه قبلاً
فتح كرده بود بازگشت و از آنجا به بيلمان لشگر فرستاده، آن شهر را بمستملكات اسلام
افزود.
در سال نود و شش هجرى كه خلافت نصيب سليمان بن عبدالملك گشت، مردى بنام
يزيدبن ابى كبشةالسكسكى را برسند گماشت. او محمد را گرفته و در بند نهاد و دست بسته
بعراق فرستاد، ولى عمر فرماندارى و حيات او پس از هجده روز پايان يافت.
پادشاهان فرارى هند از درگذشت فرمانرواى اسلامى جرئت پيدا كرده، مجدداً بسند
برگشته، جمشيد فرزند داهر پادشاه مقتول سابق بناى طغيان گذاشت، ولى سليمان بن
عبدالملك با تفويض فرمانروائى سند به حبيب ابن المهلب، باين غائله خاتمه داد و
باسرع وقت آنها را سركوب كرد.
در زمان عمر بن عبدالعزيز، عمربن مسلم قسمت ديگر
هند را تصرف كرد. پس از او جنيد بهند آمد و با مخالفت حكمرانان روبرو شد، ولى او
همه آن مشكلات را از جلو برداشت و با اعاده آنچه از دست رفته بود چيزى هم افزود.
اين امراى مسلمانان يكى بعد از ديگرى تاسنه 258 هجرى بود و همه اطاعت از بغداد و
خليفه مىكردند. اين وضع تا سال 371 كه سبكتكين غزنوى بهمسايگان هندى خود حمله نمود
ادامه داشت فرزند او محمود هم بين سالهاى 392 و 415 چندين بار بهندوستان لشكر كشيد
و بتهاى بزرگ را شكست و نفوذ خود را بر پنجاب كه اسلام تا حال در آنجا نفوذ بسزائى
دارد بمتصرفات خود ضميمه نمود. باين ترتيب شمال باخترى هندوستان پاكستان غربى تا
سال 582 هجرى كه غوريان لاهور را تصرف كردند در تصرف غزنويان بود.
متأسفانه در
اثر كشمكشهاى داخلى و ضعف دولت مركزى اسلام، پيشرفت اسلام از زمان ظهور خود در
هندوستان تا زمان سلطان محمود غزنوى چندان رضايت بخش نبود و مىشود گفت بحالت وقفه
شباهت داشت، ولى نفوذ معنوى اسلام به قاره هندوستان از سند كه از استانهاى مهم و
بزرگ كنونى پاكستان باخترى است شروع شد و پاكستان در حدود سالهاى 25-1324 شمسى حلقه
اسارت و زنجير بردگى استعمار را گسيخت و يك كشور مستقل آزاد گرديد. از خداى متعال
خواستاريم همه كشورهاى اسلامى را از قيد اسارت استعمارگران آزاد سازد. آمين
شكنجه ديدگان راه دين
عبدالله ذوالبجادين زنجير كفر را پاره مىكند
عبدالله ذوالبجادين جوانى بود كه از حال صغر از مهر پدر و آغوش گرم آن، محروم
بوده، تحت حمايت و كفالت عموى خود بزرگ شده و از مال دنيا فاقد همه چيز بود و لكن
در اوان جوانى با توجهات عمويش داراى ثروت قابل توجهى گرديد و در نزديك زمانى صاحب
گوسفند و شتر و غلام و كنيز گرديد و او را در جاهليت عبدالعزى ميناميدند. مدتى بود
تمايل شديدى بآئين اسلام داشت ولى از ترس عموى خود ابداً اظهار نمينمود، چون او
مردى خشن و متعصب و مخالف با اسلام بود. اين خاطره از قلب عبدالله بيرون نمىشد
راهى نيز براى رسيدن بآن پيدا نمىكرد، بالاخره آنقدر گذشت تا آنكه حضرت رسول از
جنگ حنين برگشته بجانب مدينه عزيمت نمود.
عبدالعزى ديگر صبرش تمام شد، پيش عموى
خود رفته گفت مدتها بود من مايل باسلام بودم انتظار داشتم كه تو اسلام قبول كنى من
هم پيروى مىكنم اكنون چنين مىبينم كه تو در اين فكر نيستى و من بيش از اين
نمىتوانم صبر كنم الان مىخواهم بآئين مقدس اسلام در آيم.
عمويش گفت اگر چنين
كارى از تو سرزند هر آينه آنچه بتو دادهام و آنچه دارى حتى پوشاك تنت را پس خواهم
گرفت و برهنه بيرونت مىكنم، عبدالعزى درحاليكه قيافهاش از يكدنيا وجد و سرور
حكايت مىكرد چنين گفت: ارزش اسلام براى من از تمامى ثروت دنيا بيشتر و ارزندهتر
است. سپس باصرافت طبع از اندوختههاى خود دست بشست حتى پوشاكهاى خود را هم داد با
پيكر عريان پيش مادر رفت و جريان اسلام آوردن خود را بمادر گفت و تقاضاى لباسى كرد
كه پوشيده شرفياب محضر پيغمبر شود. مادر بفرزند دلبند خود لباسى پيدا نكرد بناچار
گليمى راه راه كه بزبان عربى بجاد گفته مىشود بوى داد عبدالله گليم را پاره كرده
نيمى را بر شانه و نيمى را همانند لنگ بكمربست و از مادر جدا گرديد و با صدق و صفا
بطرف مدينه شتافت. هنگام سحر بود كه وارد مدينه شد، بمسجد رسول بر آمد و جزو اصحاب
صفه قرار گرفت.
پيغمبر اكرم كه هر روز از اصحاب صفه سراغ مىگرفت، همان روز چشم
پيغمبر بجوانى تازه وارد كه باوضع جالبى خود را پوشانيده بر خورد و بسراغ وى آمد،
پرسيد تو كيستى؟ عبدالله خود و قبيلهاش را معرفى نمود و سر گذشت خود را بعرض
رسانيد. پيغمبر فرمود تو را عبدالله ذوالبجادين يعنى بنده خدائيكه دو گليم راه راه
بر تن دارد نام گذاشتم و تو مهمان من هستى. از همانروز عبدالله رديف مهمانان رهبر
مسلمين گرديد و بتعليم قرآن اشتغال مىورزيد و در آن هنگام مسلمانان آمده جنگ تبوك
مىشدند.
جنگ تبوك عبدالله در آغوش پيغمبر
اين جوان تازه وارد شرفياب حضور پيامبر اسلام شد و درخواست جهاد كرده و عرض نمود
كه دعا فرمائيد خداوند مرا در راه دين بدرجه شهادت موفق نمايد.
نوابغ دنيا
خواجه نصير الدين طوسى نابغه قرن هفتم
محمد بن محمد بن حسن جهرودى طوسى به كنيه ابوجعفر به لقب نصيرالدين به شهرت
خواجهنصير از شهر جهرود قم بوده و بسال 595 ديده بدنيا گشوده و محل تولد وى شهر
طوس بود. وى از بزرگان فلاسفه اسلام و اعاظم حكماى متبحرى بوده و گاهى او را به نام
استاد كل و علامه بشر ستودهاند و خدمات كشورى و مذهبى ايرانى و اسلامى كه از او
بعمل آمده شايد در تاريخ بشر كم اتفاق و بىنظير باشد و همون بود كه ايران و
ايرانيان بلكه همه مسلمين را از آتش جهان سوز مغول نجات داد مغولهائيكه در هر شهر
قتل عام مىدادند و پير و جوان، مرد و زن، عالم و عامى، عارف و جاهل يكسان بقتل
مىرسيد و شكم اطفال شيرخواره پاره مىگرديد و حتى حيوانات از دائره ستمگرى آنان
بيرون و بى بهره نبودند عنقريب بود نام ايرانى از صفحه تاريخ محو و نابود گردد.
در همان شرائط تاريك اين نابغه انسانيت قدعلم كرده پست وزارة هلاكوخان نواده چنگيز
را قبول كرد و چنان عقل هلاكو را مجذوب و تسخير نمود كه بدون شور خواجه قدمى از قدم
فاصله نمىگرفت و توانست اين قوم وحشى را آرام و تحت قدرت خود قبض نمايد.
تا
حديكه تمام فتوحات و كشور گشائيها بانظريه وى بود و با تدبير او دولت پانصد و بيست
و چهار ساله بنى عباس بسال 656 هجرى سقوط كرد105.
تا آنجائيكه امكانات او ايجاب مىكرد در عمران و آبادى كشور ايران و ترويج علم و
ادب و ترويج مذهب تشيع قدم برمىداشت و بر شهادت مدعاء، رصدخانه مراغه بهترين گواه
است.
با در نظر گرفتن شرائط آن روز از نظر مالى كشور و آشوبهاى متناوب، هلاكو
را وادار به ايجاد رصدخانه نمود. در وحله اول هلاكو روى تمايل نشان نداد و توجيه
نمود كه علم نجوم وقايعى را كه حتمى الوقوع است برطرف نميكند.
اين دانشمند براى
متوجه ساختن هلاكو به جزئىترين فايدههاى اين علم به هلاكو گفت دستور دهيد طشت
بزرگ مسى را بدون اطلاع حضار مجلس از بالاى عمارت به زير اندازند چون مطابق دستور
عمل شد همه حاضرين از صداى هولناك سقوط طشت مضطرب شدند به جز دو نفر هلاكو و خواجه
كه آنان قبلاً از حادثه مسبوق بودند.
در اين هنگام خواجه گفت يك فائده علم نجوم
اين است كه مردم پيش از وقت، از وقوع حادثه مستحضر شده و در هنگام وقوع حادثه دچار
وحشت نميگردند، هلاكو تحسين كرد و دستور داد رصدخانه بنا گردد.
خواجه بسال 657
هجرى قمرى احمد بن عثمان مراغى معمار معروف وقت را دستور داد كه در بالاى تل بلندى
كه در شمال غربى مراغه كه در آن موقع پايتخت مغول بوده واقع و در حال حاضر به
رصدداغى معروف است ساختمان وسيع و با شكوهى در كمال استحكام تأسيس داده و كليه دقت
كاريهاى علمى و فنى و نجومى و فلسفى، هيوى و ريزهكاريهاى لازم در يك زيج معتبر
بعهده شخص خواجه بود و اين بنا مستلزم هزينههاى گزاف و سرمايه هنگفتى بود كه
هلاكوخان و بعد از فوت او پسرش اباقاخان علاوه بر اموال بى شمارى كه بر مصارف اين
كار حواله داده بودند اوقاف سرتاسر كشور را نيز براى تأمين مخارج رصد خانه در تحت
اختيار خواجه گذاشتند كه ده يك آن در اين هدف مقدس مصرف گردد.
حكما و منجمين
اسلامى را كه شايسته اين امر خطير بودند از اطراف و جوانب جلب و علاوه برايشان يك
نفر دانشمند چنيى نيز كه در آن موقع در مراغه مىزيست و در ترتيب تاريخ معمول
چينيان كمك مىكرده بعضى از آلات رصدى پيشينيان را كه ناقص بوده تكميل و بعضى ديگر
را نيز كه محل ابتلا بود خودشان اختراع نمودند.
اشخاصيكه از رجال فن و علم نجوم
باخواجه همكارى كردهاند بنابگفته خود خواجه در مقدمه زيج ايلخانى بدين قرارند:
مؤيدالدين عرضى از دمشق- نجمالدين دبيران از قزوين- فخرالدين اخلاطى از تفليس و
فخرالدين مراغى از موصل. و همينها هيئت علمى اساسى بودند106.
و قطبالدين شيرازى و محىالدين مغربى و فريدالدين ابوالحسن در مرحله بعدى معاونت
داشتند.
خواجه دو مرتبه يكى در سال 662 و ديگرى اندكى پيش از وفات خود براى
بازديد اوقاف بغداد مسافرت كرده كه پس از وضع مستمريهاى معمول و حقوق مقرره و مخارج
آنها، مازادرا براى مصارف رصدخانه در تحت نظر بگيرد و در اين اثنا هر چه را از آلات
رصدى و كتب غارت شده از شام و بغداد و موصل آنچه مقدورش بود به دست آورده و در
مراغه كتابخانه بسيار عالى كه داراى چهارصد هزار كتاب بلكه بيشتر بود تأسيس نمود.
و مدرسه خيلى عالى نيز در جنب كتابخانه بنا نهاده و فضلا و دانشمندان كه در اطراف و
نواحى بودند همينكه آوازه مدرسه بگوششان رسيد مانند پروانه بدانجا رو آوردند و كليه
وسايل تحصيل آنان فراهم گرديد و هر كس فراخور مقام علمى خود علوم متنوعه را از
استادان ماهر فرا گرفت.
خواجه در نتيجه عمل رصد، زيج ايلخانى معروف را بنام
هلاكوخان نگارش داده و چند جدول هم كه در زيجهاى سابق نبود در آن افزوده و بهمين
جهت اعتبار شايسته را دارا گرديد بطوريكه مورخين اروپا در سال 1363 هجرى برابر 1652
ميلادى در لندن جدول عرض و طول بلاد را از روى همين زيج ايلخانى ترجمه و منتشر
كردند.
صد افسوس كه اين زيج با عظمت بدست خود خواجه باتمام نرسيد زيرا حداقل
مدت يك رصد سى سال يك دوره زحلى مىنامند لازم دارد و خواجه نصير الدين در
شانزدهمين سال تأسيس رصدخانه وفات يافت و عمل رصدخانه ناقص ماند اگر چه صدرالدين
پسر بزرگش بعد از پدر و برادر كوچكش اصيلالدين عهدهدار تكميل آن بودهاند لكن
جگرها خون شود تا يك پسر مثل پدر گردد و هيئت علمى رصدخانه پس از مدتى بدون اخذ
نتيجه باز گشتند و رصدخانه كمكم رو به انحطاط گذاشت107.
غياثالدين جمشيدكاشانى كتابى در تكميل همين زيجايلخانى خواجه كه ناقص مانده بود
تأليف كرده و بنام زيج خاقانى ناميده.
خواجه علم منقول را از والد ماجد خود
فخرالدين محمد بن حسن فرا گرفته و از ابن ميثم بحرانى استفاده فقهى نموده و در حوزه
درس محقق حلى حاضر شده و بحث او بامحقق در مسئله اتسحباب تياسر در قبله عراقى مشهور
است.
وى علوم عقلى را از قطبالدين مصرى و كمالالدين يونس مصرى و فريدالدين
داماد و شيخ معينالدين سالم بن بدران مصرى اخذ كرده.
و علامه حلى و قطبالدين
شيرازى بلكه ابن ميثم بحرانى استاد فقهى خواجه از شاگردان علوم عقلى خواجه بودهاند
و حوزه درس خواجه داراى شكوه خاص و عظمت مخصوصى بوده و مرجع استفاده اساتيد هرفن و
آماده براى حل هر گونه مشكلات علمى بوده108.
وى در فن شعر و خطابه حظى وافر داشته و چند نمونه نگاشته مىشود:
لذات دنيوى همه هيچ است نزد من
روز تنعم و شب عيش و طرب مرا
جز حق حكمى را شايد نيست
هر چيز كه هست آن چنان مىباشد
|
|
در خاطر از تغير آن هيچ ترس نيست
غير از شب مطالعه و روز درس نيست
حكمى كه زحكم حق فزون آيد نيست
آن چيز كه آن چنان نمىباشد نيست
|
و از قضاياى محيرالعقول خواجه آن است كه در سفر دريائى سى نفر در كشتى هم سفر
بودهاند كه نصف آنان مسلمان و نصف ديگرى يهودى بودند ناگاه دريا را طوفان گرفت و
كشتى را با موجهاى غول پيكر به تلاطم درآورد و همه مرگ را يقين كردند و سرنشينان
كشتى متفقاً رأى دادند قرعه زنند و باسم هر كه اصابت نمود به دريا اندازند تا كشتى
سبك شود و قرار شد در شماره و تنظيم قرعه خواجه اقدام نمايد.
خواجه آناً
حيلهاى پيش آورد كه همه را دچار اعجاب نمود و افراد را بطور دائره نشانيد و باين
ترتيب كه پس از چهار نفر مسلمان پنج نفر يهودى نشانيد بعد از دو نفر مسلمان يك تن
از يهوديان گذاشت پس از آن شروع نمودند به شمار افراد و قرار بر اين بود از محل
معين شمار افراد شروع شود فرد نهمى را بدريا اندازند و در نتيجه فكر عميق خواجه همه
يهوديان را بدريا انداختند و اين قضيه را يكى از شعرا بنظم آورد.
ز تركان چهار و ز هندوى پنج
سه روز و شب و يك نهار و دو ليل
دو ميغ و دو ماغ و يكى همچو دود
|
|
دو رومى تو با يك عراقى بسنج
دو باز و سه زاغ و يكى چون سهيل
ز نه نه شمردن بيافتد يهود
|
در اين شكل الفها مسلمانان است نقطهها يهود و از تركان شروع كن نهمى به يهود
مصادف خواهد شد باز از رقم بعد شروع كرده در نهمى به يهودى خواهيد رسيد در 15 مرتبه
تكرار عمل همه يهود سقوط مىكنند و تنظيم اين عمل در آن لحظات طوفانى و با آن
اضطراب افكار و تشويش خيال جداً برهان نبوغ يك انسان است.
خواجه در فنون
گوناگون و خاصه در كلام و حكمت و رياضيات و الهيات و علوم اسلامى تأليفات ارزندهاى
از خود بيادگار گذاشته و اغلب آنها بزبانهاى زنده دنيا ترجمه شده و مجموع تأليفات
خواجه در 78 كتاب خلاصه گرديده از جمله تجريد الكلام است. وى بسال 672 هجرى روز عيد
غدير در بغداد در گذشت و بر حسب وصيت در پائين پاى حضرت امام هفتم و جوادالائمه
بخاك سپرده شد و مشهور است خواستند قبر را بكنند سردابى باز شد كه بسيار زيبا و در
آن نوشته شده بود هذا قبر قدادخره الناصربالله العباسى لنفسه.
معلوم شد كه قبر براى سى و چهارمين خليفه عباسى بوده و او در رصافه دمشق بسال 622
در گذشت و اين سعادت مجاورت دو امام به خواجه نصيب گرديد و در لوح قبر ماده تاريخ
نوشتند و كلبهم باسط ذراعيه بالوصيد.
دهقان بباغ بهر كفن پنبه كاشته
هر كس از رنگ و گفتارى بدين ره كى رسد
قرنها بايد كه تا يك كودكى از لطف طبع
|
|
مسكين پدر ز زادن فرزند شادمان
درد بايد صبر سوز و مرد بايد كام زن
خواجه طوسى شود يا فاضل صاحب سخن
|
از نمونههاى بارز نوابغ، يكى خواجه نصيرالدين بود.
علامه حلى و يا
و علامه حلى را از آنان مىتوان گفت وى بنام حسن بن سديدالدين يوسف بكنيه ابومنصور
و بلقب آيةالله و معروف به علامةالدهر در بيست و نهم رمضان بسال ششصد و چهل و هشت
مطابق كلمه رحمت در شهر حله ديده بدنيا گشوده مردى بود جامع معقول و منقول، در مدح
علامه صاحب نقد الرجال پس از اطاله مطلب چنين گويد بخاطرم مىرسد كه بوصف او
نپردازم زيرا كتاب من گنجايش علوم و فضائل و محامد و تصانيف او را نداشته و مقام او
از هر چه گويند بالاتر است اينك ما نيز از اين جهت صرف نظر كرده به حقيقت باطن و
واقعيت او واگذار مىكنيم كه او بهترين معرف است.
همون صفاى باطن او بود سلطان
الجايتو محمد خدابنده مغول را منقلب و مجذوب خود نمود و او را از گمراهى و انحراف
عقيده نجات بخشيد و مذهب تشيع را چنانچه بود يعنى باواقعيت اصلى و حقيقت ذاتى خود
به او معرفى كرد و سلطان با معرفت و شناسائى كامل قبول نمود و در نتيجه تشيع رونق
يافت و شرح قضيه را مرحوم ملامحمد تقى مجلسى در شرح من لايحضره الفقيه چنين آورده:
روزى سلطان از روى خشم بزن خود كه بسار مورد علاقهاش بوده گفت
انت طالق ثلاثاً يعنى:
تو سه مرتبه رها شده هستى و در قانون اهل تسنن
اين نوع طلاق سه بار حساب مىشود كه رجوع امكان ندارد مگر آنكه شوهر ديگر انتخاب
كند و با او مواقعه شود بعد طلاق گويد پس از عده شوهر اولى ازدواج نمايد.
سلطان
بعداً پشيمان شد و از علماى اهل سنت راه چاره جوئى خواست، همه جواب يأس دادند و
سلطان شديداً ناراحت و مضطرب بود يكى از وزراء گفت در شهر حله عالمى وجود دارد كه
اين نوع طلاق را باطل مىداند.
سلطان نامهئى به علامه نوشت و كسى را بر احضار
وى برگماشت علماى دربار علم مخالفت برداشتند و گفتند سزاوار نيست براى مرد رافضى
خفيف العقل و باطل گرو و نحيفالعقيده اهميت دهيد.
سلطان گفت از نزديك ببينم و
ادعاى او را بشنويم تا روشن شويم و شاه بعد از ورود علامه، مجلاسى ترتيب داد همه
علماى مذاهب چهارگانه را جمع كرد و علامه نيز در آن انجمن حاضر و در موقع ورود
كفشها را در بغل و بعد از سلام نزد خود سلطان كه خالى بود نشست پس حاضرين تحمل
نكرده و بعرض سلطان رسانيدند اين است كه گفتيم رافضىها ضعيفالعقل هستند سلطان گفت
سبب آنرا از خودش استفسار كنيد.
آنان رو بعلامه كردند و گفتند چرا بسلطان سجده
نكردى و ترك ادب نمودى؟ گفت كه پيغمبر اكرم سلطان سلاطين بود مردم باوسلام مىگفتند
و سجده نمىكردند و قرآن گويد فاذا دخلتم بيوتاً فسلموا على
انفسكم تحية من عندالله مباركة و علاوه در ميان ما و شما خلافى نيست در آنكه
سجده مخصوص ذات اقدس الهى بوده و بجز خداى تعالى سجده كردن روا نباشد.
علماى
سنت گويند چرا نزد سلطان نشستى و حريمى نگذاشتى كه لازمه ادب و حفظ مقام سلطانى
است.
علامه گفت چون غير از آنجا جاى خالى ديگرى نبود و حديث از پيغمبر است كه
در حين ورود مجلس هر جا كه خالى باشد بنشين. آنان گفتند مگر نعلين چه ارزشى داشت كه
آنرا به مجلس سلطان آوردى و اين كار زشت مناسب هيچ عاقلى نمىباشد.
علامه گفت
ترسيدم كه حنفى مذهب كفش مرا بدزدند چنانچه رئيس ايشان كفش رسول خدا را دزديدند.
حنفيها شديداً اعتراض كردند كه ابوحنيفه در آن زمان آن حضرت وجود نداشته و مدتها
بعد از آن حضرت بدنيا آمده.
علامه گفت فراموشم شد گويا دزد كفش شافعى بوده،
شافعيها بانگ برآوردند، باز علامه به فراموشى خود اعتراض نمود و فرمود كه شايد دزد
مالك بوده، پس مالكيها اعتراض نمودند كه مالك در زمان رسول اكرم وجود نداشت.
در
اين هنگام علامه متوجه سلطان شده و گفت حالا مكشوف گرديد كه هيچ يك از رؤساى مذاهب
اربعه در عهد رسول خدا و در زمان اصحاب او وجود نداشته و آراء و اقوال ايشان فقط
رأى و نظر اجتهاد و اختراع خودشان است و اتباع ايشان نيز از مجتهدين خود همين چهار
تن را گزيده و اجتهاد غيرايشانرا اگر چه اعلم و افضل از ايشان باشد روا ندانند.
اما فرقه شيعه تابع اميرالمؤمنين (عليه السلام) مىباشند كه وصى و برادر آن حضرت
بوده و بمنزله نفس و جان وى مىباشد سپس شروع مطلب و قضيه طلاق زن سلطان شده و
پرسيد كه اين طلاق در حضور عدلين وقوع يافته يا بدون آنها.
سلطان گفت بدون سماع
عدلين واقع شده. علامه گفت پس اين طلاق محكوم به بطلان بوده و همان زن مطلقه در
زوجية پادشاه باقى است و بعد به پارهاى از مذاكرات مذهبى پرداخت همه علماى اهل سنت
از گفتن جواب درماندند.
علامه حلى و سيد موصلى
از لطائف مناظرات آن مجلس اين بود كه علامه بعد از پايان بحث خطبه فصيح و بليغ
مشتمل بر حمد و ثناء پيغمبر خدا و ائمه هدى خواند سيد موصلى كه از جمله محكومين
مناظره بوده اعتراض نموده و گفت دليل بر صلواة غير انبياء چيست.
علامه فوراً
اين آيه را تلاوت نمود الذين اذا اصابتهم مصيبة قالوا اناالله و
انااليه راجعون اولئك عليهم صلواة من ربهم و رحمة سيد موصلى از راه عناد و
مناقشه گفت چه مصيبتى بديشان رسيده كه بسبب آن مستوجب صلواة باشند.
علامه فرمود
بالاتر از اين چه باشد كه از نسل ايشان فرزند ناخلف مانند تو بوجود آيد كه دشمنان
لايق لعنت ايشان را برايشان ترجيح دهد حاضرين مجلس خنديدند و از آن بديهه گوئى
علامه در شگفت ماندند و بعضى از شعرا گويد:
شير را بچه همى ماند بدو
|
|
تو به پيغمبر چه مىمانى بگو109
|
و علامه كتاب كشف الحق و نهج الصدق را در همين مناظره سيد موصلى نگارش داده است.
خلاصه در نتيجه بحث علمى و كشف حقائق، سلطان مذهب تشيع را قبول كرده و به كليه
شهرها و حكام دستور داد بنام ائمه دوازده گانه خطبه خوانند و سكه بنام آنان بزنند و
در اطراف مساجد نام دوازده امام را بنويسند.
و علامه نيز كتاب الفين و كتاب
منهاج الكرامه را كه درباره امامت است بنام شاه خدابنده نوشت و چيزى نگذشت بر قاضى
بيضاوى و قاضى ايجى و محمد بن محمود آملى صاحب نفيس الفنون و ديگر مقربين دربار
تفوق يافتهكاربجائى رسيد كه شاه در سفر و حضر از مفارقت علامه ناراحت مىشد بهمين
جهت دستور داد براى علامه و شاگردان او مدرسهاى سيار كه داراى چندين مدرس و حجره
چادرى ترتيب دادند و هميشه با اردوى همايونى در حركت بود و در هر منزل نصب و جلسه
درس برگزار مىگرديد. در خاتمه برخى تأليفات علامه اشاره شده كه از تأليف اين كتاب
در شهر كرمانشاهان در مدرسه سيار فراغت يافته110.
خدمت اين رادمردالهى اگر بهمين موضوع انحصار مىيافت باز در فضيلت او بر ديگران
كافى بود اما در اين سرحد تمام نشده بلكه تأليفات ارزنده از او بيادگار مانده كه
تاريخ در شماره آن باختلاف سخن گفته، ريحانة الادب آنچه نام برده به شماره يكصد و
بيست تأليف رسيده و در مجمع البحرين از بعضى فضلا نقل كرده كه بخط خود علامه پانصد
نسخه از مصنفاتش را ديده غير از نسخههائيكه با خط ديگران بوده است، ممكن است بعضى
از تأليفات در شماره يك عدد بحساب آمده اما در واقع چند كتاب و جزوه باشد مانند
كتاب الفين او كه آنرا بيك مقدمه و دو مقدمه و يك خاتمه ترتيب داده هزار دليل به
امامت على (عليه السلام) در مقاله اول آورده و در مقاله دوم هزار دليل به رد و
ابطال شبهات مخالفين نگارش داده، معلوم است اين مجموعه بنام يك كتاب يادداشت شده
وليكن در حقيقت چند كتابست و از اين قماش است تأليفات كثيره ايشان مانند مصابيح
الانوار كه به گفته خود علامه تمامى احاديث اماميه را با اسلوب جالب ابواب منظم
جامع است.
اساتيد علامه و مشايخ رواية او
وى حكمت را از خواجه نصيرالدين طوسى و كاتبى قزوينى و حكيم منطقى شافعى معروف به
دبيران خوانده و كلام وفقه و اصول و رياضيات و ادبيات و علوم عربيه و ساير علوم
متداوله را ازدائى خود محقق حلى و پدر بزرگوارش شيخ سديدالدين يوسف و سيد احمد بن
طاوس و سيد على بن طاوس و ابن ميثم بحرانى و شيخ نجيبالدين يحيى و ديگر فقهاء
اماميه و اهل سنت فرا گرفت. وى در مقام رواية علاوه بر استادان گذشته از سيد
عبدالكريم بن طاوس شيخ نجيبالدين محمد بن نماى حلى و شيخ مفيدالدين بن جهم فقيه
اسدى و على بن عيسى اربلى روايت ميكند111.
و
اما تعداد شاگردان و تربيت شدگان مكتب او زياد و هر يكى يك ستاره درخشان علم و
فضيلت بوده و ما از ذكر اساميشان و شرح خصايصشان اعتذار مىنمائيم.
علامه بيست
و يكم يا يازدهم محرم بسال 726 هجرت در شهر حله رحلت فرموده و جنازه او را به نجف
اشرف حمل كرده و در جنب باب رواق مقبره على مرتضى از ايوان طلا بخاك سپرده شده كه
در وقت ورود مقبره او در سمت راست و مقبره مقدس اردبيلى در سمت چپ واقع مىشود و در
حقيقت اين دو عالم ربانى شاهنشاه اعظم حضرت شاه ولايت مفتخر هستند.
در ماده
تاريخ فوت و عمر او اين دو بيت را گفتهاند.
و ايةالله ابن يوسف الحسن
علامة الدهر جليل قدره
|
|
سبط مطهر فريدة الزمن
ولد (رحمة648) و (عز77) عمره112
|
محمد بن زكرياى رازى
از ملوك آل سامان امير منصور بن نوح را عارضهاى افتاد كه مزمن گشت و علاج پذير
نشد پزشكان همه عاجز ماندند.
امير منصور به محمد بن زكرياى رازى مراجعه نمود و
او تا به كنار جيحون رسيد و همينكه جيحون را بديد، گفت: من در كشتى ننشينم، قال
الله تعالى: و لا تلقوا بايديكم الى التهلكه خداى تعالى
مىگويد كه خويشتن را به دست خويشتن در تهلكه ميندازيد، و نيز همانا كه از حكمت
نباشد باختيار در چنين مهلكه نشستن. و تا كس امير بخارا رفت و باز آمد، او كتاب
منصورى تصنيف كرد و بدست آن كس بفرستاد و گفت: من اين كتابم، و از اين كتاب مقصود
تو بحاصل است، بمن حاجتى نيست...
چون كتاب به امير رسيد رنجور شد، پس هزار
دينار بفرستاد و اسب خاص و ساخت، و گفت: همه رفقى بكنيد. اگر سود نداد دست و پاى او
را ببنديد و در كشتى نشانيد و بگذرانيد! چنان كردند و خواهش به او در نگرفت؛ دست و
پاى او ببستند و در كشتى نشاندند و بگذرانيدند؛ و آنگه دست و پاى او باز كردند و
جنيبت باساخت در پيش كشيدند، واو خوش طبع پاى در اسب گردانيد و روى به بخارا نهاد.
سوال كردند كه: ترسيديم كه چون از آب بگذريم و ترابگشاييم باما خصومت كنى، نكردى؛ و
ترا ضحر و دلتنگ نديديم. گفت: من دانم كه در سال بيست هزار كس از جيحون بگذرند و
غرق نشوند و من هم نشنوم، وليكن ممكن است كه شوم، و چون غرق شوم تادامن قيامت
گويند: ابله مردى بود محمد زكريا كه باختيار در كشتى نشست تا غرق شد، و از جمله
ملومان باشم نه از جمله معذوران. چون به بخارا رسيد. امير در آمد و يكديگر را
بديدند، و معالجات آغاز كرد و مجهود بذل كرد، هيچ راحتى پديد نيامد.
روزى پيش
امير در آمد و گفت: فردا معالجتى ديگر خواهم كردن، اما در اين معالجت فلان اسب و
فلان استر خرج مىشود. و اين دو مركب معروف بودند دردوندگى چنانكه شبى چهل فرسنگ
برفتندى، پس ديگر روز امير را به گرمابه جوى موليان برد بيرون از سراى، و آن اسب و
استر را ساخته و تنگ كشيده بر در گرمابه بداشتند، و ركابدارى، غلام خويش را بفرمود
و از خدم و حشم هيچكس را به گرمابه فرو نگذاشت. پس مالك را در گرمابه ميانگين
بنشاند و آب فاتر براو همى ريخت و شربتى كه كرده بود چاشنى كرد و بدو داد تا بخورد،
و چندانى بداشت كه اخلاط را در مفاصل نضجى پديد آمد. پس برفت و جامه در پوشيد و
بيامد و در برابر امير بايستاد و سقطى چند بگفت كه: اى كذا و كذا! تو بفرمودى تا
مرا ببستند و در كشتى افكندند و در خون من شدند؟ اگر به مكافات آن جانت نبرم نه پسر
زكريايم!، امير بغايت در خشم شد و از جاى خويش در آمد تا به سر زانو، محمد زكريا
كاردى بر كشيد و تشديد زيادت كرد، امير يكى از خشم و يكى از بيم تمام برخاست؛ و
محمد زكريا چون امير را برپاى ديد برگشت و از گرمابه بيرون آمد. او و غلام هردو پاى
به اسب و استر گردانيدند و روى به آموى نهادند. نماز ديگر از آب بگذشت و تا مرو هيچ
جاى نايستاد. چون به مرو فرود آمد، نامهاى نوشت به خدمت امير كه: زندگانى پادشاه
دراز باد در صحت بدن و نفاذ امر، خادم علاج آغاز كرد و آنچه ممكن بود بجاى آورد.
حرارت غريزى باضعفى تمام بود، و به علاج طبيعى دراز كشيدى، دست از آن بداشتم و به
علاج نفسانى آمدم، و به گرمابه بردم و شربتى بدادم و رها كردم تا اخلاط نضجى تمام
يافت، پس پادشاه را بخشم آوردم تا حرارت غريزى را مدد حادث شد و قوت گرفت، و آن
اخلاط نضج پذيرفته را تحليل كرد؛ بعد از اين صواب نيست كه ميان من و پادشاه جمعيتى
باشد!
اما چون امير بر پاى خاست و محمد زكريا بيرون شد و بر نشست حالى اوراغشى
آورد، چون به هوش باز آمد بيرون آمد، و خدمتكاران را آواز داد و گفت: طبيب كجا شد؟
گفتند: از گرمابه بيرون آمد و پاى در اسب گردانيد و غلامش پاى در استر، و برفت.
امير دانست كه مقصود چه بوده است، پس به پاى خويش از گرمابه بيرون آمد. خبر در شهر
افتاد و امير بار داد و خدم و حشم و رعيت جمله شاديها كردند و صدقهها دادند و
قربانيها كردند و جشنها پيوستند، و طبيب را هر چند بجستند نيافتند. هفتم روز غلام
محمد زكريا در رسيد بر آن استر نشسته و اسب را جنيبت كرده، و نامه عرض كرد. امير
برخواند و عجب داشت و او را معذور خواند، و تشريف فرمود از اسب و ساخت و جبه و
دستار و سلاح و غلام و كنيزك، و بفرمود تا به رى از املاك مأمون هر سال دو هزار
دينار زر و دويست خروارغله به نام وى برانند، و اين تشريف و ادرار نامه بدست معروفى
به مرو فرستاد و امير صحت كلى يافت و محمد زكريا با مقصود بخانه رسيد113.
يعقوب اسحق كندى و علم نجوم
يعقوب اسحق كندى پيش مأمون در آمد و بر زبردست يكى از از ائمه اسلام114
بنشست. آن امام گفت: تو ذمى باشى چرا برزبر ائمه اسلام نشينى؟ يعقوب جواب داد كه:
از براى آنكه آنچه تودانى من دانم و آنچه من دانم تو ندانى. آن امام او را به نجوم
مىشناخت و از ديگر علمش خبر نداشت، گفت: بر پارهاى كاغذ چيزى نويسم، اگر تو بيرون
آرى كه چه نبشتم، ترا مسلم دارم. پس گرو بستند از امام به ردايى و از يعقوب اسحاق
به استرى و ساختى كه هزار دينار ارزيدى و بردر سراى ايستاده بود، پس دوات خواست و
قلم، و بر پارهاى كاغذ بنوشت چيزى، و در زير نهالى خليفه بنهاد و گفت بيار! يعقوب
اسحاق تخته خاك خواست و برخواست و ارتفاع بگرفت و طالع درست كرد و زايچه بر روى
تخته خاك بر كشيد، و كواكب را تقويم كرد و گفت: يا اميرالمؤمنين بر آن كاغذ چيزى
نبشته است كه آن چيز اول نبات بوده است و آخر حيوان شده. مأمون دست در زير نهالى
كرد و آن كاغذ برگرفت و بيرون آورد. آن امام نوشته بود بر آنجا كه: عصاى موسى.
مأمون عظيم تعجب كرد، و آن امام شگفتيها نمود. پس رداى او بستد و نيمه كرد پيش
مأمون، و گفت: دوپايتابه كنم. اين سخن در بغداد فاش گشت و از بغداد به عراق و
خراسان سرايت كرد و منتشر گشت. فقيهى از فقهاى بلخ از آنجا كه تعصب دانشمند بود
كاردى بر گرفت و در ميان كتابى نجومى نهاد كه بغداد رود و به درس يعقوب اسحاق كندى
شود و نجوم آغاز كند و فرصت همى جويد، پس ناگاهى او را بكشد.
بر اين همت منزل
بمنزل همى كشيد تا به بغداد رسيد و به گرمابه رفت، و بيرون آمد، و جامه پاكيزه در
پوشيد، و آن كتاب را در آستين نهاد و روى به سراى يعقوب اسحاق آورد، چون به در سراى
رسيد مركبهاى بسيار ديد با ساخت زر به در سراى وى ايستاده، چه از بنى هاشم و چه از
معارف ديگر و مشاهير بغداد، سربزد و اندر شد، و در حلقه پيش يعقوب در رفت و ثنا گفت
و گفت: همى خواهم از علم نجوم بر مولانا چيزى خوانم. يعقوب گفت: تو از جانب مشرق به
كشتن من آمدهاى نه به علم نجوم خواندن، و ليكن از آن پشيمان شوى و نجوم بخوانى و
در آن علم به كمال رسى و در امت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) از منجمان بزرگ
يكى تو باشى. آن همه بزرگان كه نشسته بودند از آن سخن عجب داشتند، و ابومعشر مقر
آمد و كارد از ميان كتاب بيرون آورد و بشكست و بينداخت و زانو خم داد، و پانزده سال
تعلم كرد تا در علم نجوم رسيد بدان درجه كه رسيد.
با نوابغ دنيا آشنا شويد
در طول قرنهاى متمادى گاه بگاهى نوابغى بوجود آمدهاند كه از نظر فهم حقايق علمى و
هوش سرشار قابل مقايسه با ساير افراد نبودهاند ترقياتيكه در زندگى مادى نصيب بشر
شده است مديون استعدادهاى فوق العاده مردان غير عادى است آنان با سرمايههاى
اختصاصى خويش حقايق علمى را درك كرده و كاروان بشر را به زندگى نوينى رهبرى
نمودهاند.
علامه حلى و فخرالمحققين
از همين نوابغ علامه حلى را مىتوان گفت كه عوان صباوت به درجه اجتهاد رسيد چنانچه
صاحب فوائد رضويه نوشته است مردم انتظار داشتند كه بحد بلوغ رسد از او تقليد كنند.
و پسرش فخرالمحققين (محمد) مانند پدر بود در نبوغ. وى در ده سالگى به درجه اجتهاد
نائل آمد چنانچه خودش در شرح حال خطبه كتاب قواعد اشعار باين مطلب اشاره نموده و
گفته است كه چون در خدمت پدرم معقول و منقول و بسيارى از كتب اصحاب خواندم براى
كتاب قواعد پدرم شرحى نوشتم كه معروف شرح قواعد است و تأليفات زيادى دارد و
ريحانةالادب تأليفات او را 12 جلد نوشته و گويد شب جمعه پانزدهم جمادى الاخر بسال
771 هجرى بسن هشتاد و نه سالگى زندگى را بدرود گفت و مدفن او بدست نيامده است.
سيد بن طاووس
از همان سلسه نوابغ، غياث الدين سيد الكريم ابن احمد، مكنى به ابوالمظفر است كه در
ماه شعبان بسال 640 در شهر كربلا ديده بجهان گشوده و در شهر حله بزرگ شده و در
بغداد به تحصيلات خود ادامه داده پايان عمر در كاظمين ماه شوال بسال 693 رحلت
فرموده محل دفن او را برخى در كاظمين، بعضيها در نجف گفته و پارهاى از كتب تاريخ
حله را نوشتهاند.
او در چهار سالگى در ظرف چهل روز تمامى اصول كتابت را آموخت
از استاد مستغنى گرديد و در يازده سالگى قرآن را حفظ كرد و از تلامذه خواجه
نصيرالدين طوسى و علامه حلى و پدر خود احمد بن موسى بن طاووس است و قوه حافظه و
كثرة زكاوة وجودة فكر و سرعت فهم وى از نوادر روزگار بوده و از تأليفات اوست
الشمل المنظوم و فرحة الغرى و اما كتاب اقبال از تأليفات عموى ايشان على بن
موسى معروف به ابن طاووس است115.
ابو علاى معرى و قوه حافظه
از اين نوابغ ابوعلاى معرى بشمار آورد. وى بعلت نابينائى از خواندن كتاب محروم
بود، روزى ابو زكرياى تبريزى كه ساليان درازى از درس وى استفاده ميكرد در مسجد معرة
النعمان يكى از كتابهاى استاد را براى وى ميخواند در اين هنگام شخصى از اهالى تبريز
كه به آن سامان سفر كرده بود براى نماز به مسجد آمد ابوزكريا از ديدن همزبان خود
بسيار خوشحال شد و چند لحظه از خواندن كتاب باز ايستاد ابوعلاء علت وقفه را پرسيد
شاگرد آمدن همشهرى را بعرض استاد رسانيد ابوعلاء گفت برخيز باوى سخن گوى همه
بانتظار شما مىنشينم ابو زكريا نزد همشهرى خود نشست و با زبان محلى با او حرف زد و
پرسشهائى نمود و جواب شنيد.
موقعيكه نزد استاد برگشت ابوعلاء پرسيد اين چه
زبانيست جواب داد آذربايجانى. گفت من نفهميدم چه مطالبى گفتيد ولى هر چه گفتيد حفظ
كردم و همه الفاظ را بدون كم و زياد بشاگرد خواند همه تعجب كردند الفاظيكه با اين
سرعت رد و بدل ميشد و معانى آنها مفهوم نبود چگونه حفظ كرده است116.
اختلاف طبقات دليل توحيد است
خلاصه افراد بشر نه تنها از نظر قيافه و ساختمان ظاهرى با يكديگر تفاوت دارند بلكه
از نظر معنوى و روانى و خصايص روحى نيز تفاوت بسيار دارند و اين خود يكى از آيات
الهى است قرآن براى متوجه ساختن بشر به آيت بزرگ مىفرمايد:
مالكم لا ترجون لله وقاراً و لقد خلقناكم اطواراً117
چرا بشر بمقام شامخ خداوند توانائيكه آنرا خلق كرده و از هر جهت گوناگون آفريده است
توجه نميكنند.
حديث الناس معادن
پيغمبر فرموده است الناس معادن كمعادن الذهب و الفضه118
ذخائريكه در نهاد مردم نهفته است مانند طلا و نقره با يكديگر متفاوت است.
بعضى
از كودكان با صفات و خصائصى از مادر متولد ميشوند كه افراد عادى داراى آن نيستند
عقل، ادراك، هوش، فطانت، حافظه، سرعت انتقال، شهامت، شجاعت، جود، سخاء، مالكيت نفس
و نظائر اينها در بعضى از افراد تفاوت دارند پيشرفتهاى بهت آور و حيرت انگيزى كه در
دوران زندگى نصيب آنها شده است مديون همان ريزهكاريهائيست كه در ساختمان آنان بكار
رفته.
اين مغزهاى استثنائى مركز امواجى هستند مانند موجهائيكه از پرتاب شديد يك
سنگ به آب پديد مى آيد اولين دائره او كوچك است رفته رفته منبسط و پهن مىشود و
افكار تراوش شده از اين مغزها يك وقت مىبينيم عالمگير شده و دنياى بشريت را از
مزاياى الكتريكى برق، طب، هندسه، خاكشناسى، نجوم، هواشناسى و صدها ذخائر علمى
برخوردار كرده.
چنين افراد با استعداد بايد از كودكى تحت مراقبت صحيح قرار
گرفته در شرائط مخصوص و مناسب خود ترتيب شوند و تنها محيطيكه مىتواند قابليتهاى
درونى آنان را پروراند و شخصيت و استعداد آنها را از قوه به فعليت بياورد محيط
خانواده و اجتماع سازنده است.
مانند چراغ و يا آتش اگر در محيط مناسب روشن كردى
همه از نور و حرارت آن استفاده ميكنند و اگر در محيط ناسازگار و محل بادگير روشن
كردى دنيا را مىسوزاند و همه بتاريكى و ظلمت گرفتار ميشوند.
از آنجائيكه افراد
آدميزاد متفاوتند تربيت دسته جمعى آن بخوبى ممكن نخواهد شد و مدرسه نميتواند جاى
تربيت فردى پدر و مادر را بگيرد آموزگاران هميشه از عهده پرورش فكرى كودكان بخوبى
بر نمى آيند تابرسد بر خصائص معنوى؛ در حاليكه تربيتهاى اخلاقى و هنرى و صنعتى و
مذهبى كودك نيز ضرورى ميباشد و پدر و مادر در اين مورد نقش مهمى دارند و هيچگونه
نمىتوان از آن چشم پوشى كرد.
بنابراين لازمست از اختلافات و تفاوتهاى طبيعى
بشر استفاده شود و هر كس را مطابق استعداد درونى و ساختمان فطرى خود پرورش دهند تا
جامعه از تمام ذخائر خداداى كه در نهاد آدميان بوديعه گذارده شده استفاده نمايند و
اديسون اگر در يك محيط تاريك ناسازگار و گوشه يك ده دور افتاده بدنيا مىآمد و از
طرف پدر و مادر مراقبت نميگرديد هرگز به اختراعات خود توفيق نمىيافت.
اديسون يا جرقه خلقت
در يك روز سرد و تاريك زمستان سال 1847 ميلادى در عمارت كوچكى در يكى از شهرهاى
آمريكا پسرى بدنيا آمد. اسم او را توماسالوا اديسون گداشتند ولى او را ال
مىخواندند.
ال بچه كنجكاوى بود و هر روز آثار هوش و استعداد در او نمايانتر
ميگشت. وى نزد مادرش تاريخ آمريكا و جهان و آثار مورخان و دانشمندان مشهور را فرا
گرفت.
در دوازده سالگى ال در ساعاتيكه درس نميخواند با اجازه پدر و مادرش بكار
ميپرداخت؛ و با پشتكار اجازه فروش روزنامه و كتاب و مجله را در قطار راه آهن بدست
آورد. هر روز ساعت شش صبح از خواب بر مىخواست تا خود را بقطار برساند. وقتيكه در
آخرين ايستگاه پياده مىشد، باشتاب بكتابخانه شهر ميرفت و چندين ساعت كتاب ميخواند
و ساعت ششونيم بعدازظهر با قطار بخانه مراجعت مىكرد و باز به مطالعه كتابهاى علمى
ميپرداخت.
ال به تلگراف علاقه بسيارى داشت، و مدتى با تلگرافچيها كار ميكرد، در
قطار كنار راننده مىنشست و كار قسمتهاى مختلف ماشين بخار را ياد ميگرفت. ال جوان
بشدت مفتون تأثير قوه برق بود و آزمايشهاى او در كارخانه تعمير ماشينهاى بخار، او
را واداشت كه از روزنامهفروشى دست بردارد و بجانب اختراع كشيده شود. از سپيدهدم
تا نيمه شب كار ميكرد و بدون احساس خستگى وظايف مختلف را انجام ميداد. مدت سه ماه
پشت دستگاه تلگراف نشست و بتدريج اطلاعات كافى بدست آورد و كمكم توانست بدون كمك
ديگران يك خط بزرگ مخابراتى را اداره كند و دستگاه تلگرافى به دست خويش بسازد.
توماس الوا اديسون شانزده ساله بود كه پدر و مادر را وداع گفت و براى تكميل اطلاعات
و يافتن شغل مهمتر به سفر پرداخت. در يكى از شهرهاى آمريكا دستگاهى براى مخابره
ساخت كه سرعت و صحت آن بيشتر از دستگاههاى موجود بود. اديسون براى پيشرفت كار و كسب
اطلاعات تازه به نيويورك رفت، در حالى كه حتى پول غذا نداشت.
در نيويورك با كمك
يكى از آشنايان، شركت برق و تلگراف تشكيل داد و با كوشش بسيار شروع بكار كرد. ترقى
و پيشرفت اين شركت تازه كار، مورد توجه سازمانهاى مهم قرار گرفت و مخصوصاً اديسون
با اختراع دستگاه تلگراف چاپى تحول بزرگى در روابط تلگرافى بوجود آورد و شركت بزرگى
اين دستگاه چاپ تلگراف را از او به مبلغ چهل هزار دلار خريد. اديسون فقير چنان از
اين پول سرشار دچار حيرت و هيجان شد كه نزديك بود قلبش از كار بايستد. با اين ثروت
توانست به خانوادهاش كمك كند، اما خود او با آنكه پول بسيارى بدست آورده بود، حتى
يك روز هم كارش را تعطيل نكرد و گاه مى شد كه تمام بيست و چهار ساعت را كار ميكرد.
چند دستگاه ماشين خريد و كارگاه كوچكى تشكيل داد و عدهاى كارگر استخدام كرد. در
عرض پنج سال 122 اختراع به ثبت رسانيد. ديگر كارگاه او مركز شگفت انگيزى از صنعت و
فعاليت شده بود. موقعى پيش آمد كه در يك زمان درباره چهل و پنج اختراع كار ميكرد.
براى تلگراف بجاى چهار رشته سيم يك سيم بكار ميبرد و اين امر براى شركتهاى تلگراف
صرفه جويى بزرگ بود. در سى سالگى اديسون پنج كارگاه را اداره ميكرد. در اين
كارگاهها اختراعاتى ميشد كه در آمريكا بى نظير بود.
اديسون در سى سالگى دوران
حيرتانگيز اختراعات خود را آغاز كرد. در خارج از شهر نيويورك جاى كوچكى برگزيد تا
با آرامش بكار اختراعات خود بپردازد.
در سال 1877 ميلادى ناگهان در سراسر
آمريكا خبر پيچيد كه اديسون ماشينى اختراع كرده است كه ميتواند حرف بزند. مردم
نميتوانستند اين خبر را باور كنند و عدهاى به كارگاه او هجوم بردند تا آنرا بچشم
ببيند. اديسون تاريخچه اختراع خود را براى مردم اينطور شرح داد: يكبار در مقابل
قسمت دهانى گوشى تلفون آواز خواندم و ارتعاشات صدا نوك سوزن فولادى را در انگشتم
فرو برد و اين فكر را در من ايجاد كرد كه اگر بتوان ارتعاشات صوت را بوسيله سوزنى
در روى يك صفحه ضبط كرد و بعد دوباره سوزن را در روى همان صفحه قرار داد صفحه بصدا
در مىآيد.
اديسون سالها در اين باره آزمايش كرد و پس از يك رشته كار مداوم،
توانست يكى از اساسىترين و مهيجترين اختراعات خود يعنى فونوگراف يا گرامافون را
بجهان تقديم كند. بزودى خبر حيرتانگيز اختراع اين ماشين ناطق در سراسر عالم منتشر
شد، و هزاران نامه تبريك به اديسون رسيد.
كارگاه اديسون كمكم براى مردم بصورت
كارگاه اسرارآميزى در آمده بود كه هر روز چيز عجيب و تازهاى بيرون ميداد. در اين
هنگام اديسون بفكر افتاد كه از نيروى برق روشنايى ايجاد كند و دنيا را كه تا آنوقت
بوسيله چراغهاى نفتى روشن مىشد با لامپهاى كوچك و چراغ برق پر نور سازد. آزمايشهاى
او در اين راه بسيارگران تمام مىشد. چند تن سرمايهدار به او كمك ناچيزى كردند.
ماهها گذشت همگى نگران و مأيوس بودند، اما اديسون اميدوار بود. در آنروزهاى سخت
كارگاه او پر از هيجان و شور بود. اسبابها، دستگاهها، مواد مختلف بروى هم انباشته
شده بود، و عدهاى شب و روز كار ميكردند، هزاران آزمايش باشكست روبرو شد. اما
اديسون انسانى خستگىناپذير بود و پيوسته درصدد پيداكردن راهى بود كه با آن بتواند
لامپ را از هوا خالى كند.
روز بيست و يكم اكتبر 1879 ميلادى براى اديسون روز
مزمن بشمار ميرفت، زيرا هنوز شب نرسيده بود كه اديسون موفق شد جريان برق را در لامپ
به صورت روشنايى در آورد. باز مردم باور نميكردند اديسون نمايش بزرگى ترتيب داد و
بيش از سه هزار نفر به اقامتگاه او هجوم آوردند و چون شب شد با تعجب صدها چراغ برق
را ديدند. كه با نور ملايم خود به وسيله سيم به درختها آويزان شده است. اديسون پس
از اين اختراع عجيب سفرى به پاريس كرد و در بازگشت بازبكار پرداخت. قبلاً ماشين
گويا ساخته بود. اكنون اميد داشت كه ماشينى بسازد كه تصويرهاى متحرك ايجاد كند و پس
از كوششهاى فراران دستگاهى بوجود آورد كه براى انداختن تصويرها بر روى پرده بكار
ميرفت. عده زيادى را به سالن آزمايشگاه خويش دعوت كرد و در حضور آنها تصويرهايى
ازقبيل: يك رقص مشهور، نمايشى از كشتىگيران و اسب سواران به روى پرده نشان داد و
باين ترتيب چيزى كه بعدها بزرگترين صنعت جهان و معمولىترين سرگرمى مردم دنيا شد
يعنى سينما بوجود آمد.
آزمايشگاههاى اديسون مدت هفتاد و دو سال در كار بود. در
اين زمان شش آزمايشگاه داشت. هزاران كارگر در استخدام او بودند كه بيشتر آنها ميل
نداشتند جز براى اديسون براى كسى ديگر كار كنند؛ زيرا كه اديسون با آنان با مهربانى
بسيار و ادب رفتار ميكرد. اديسون تا آخرين روزهاى عمر كار ميكرد.
سرانجام روزى
رسيد كه تلفن و تلگراف و راديو كه اديسون در راه اختراع يا تكميل آنها رنج بسيار
برده بود، خبر مرگ او را باين طريق در سراسر جهان منتشر كرد:
توماس الوا اديسون
در ساعت بيست و چهار و سه دقيقه روز هجدهم اكتبر سال 1931 در گذشت.
اختلاف طبقات ضامن سعادت بشر است
على (عليه السلام) ساختمان طبيعى بشر را بسيار مهم تلقى فرموده است بطوريكه سعادت
و حفظ انتظامات مردم را در اختلافات ساختمانى و طبيعى بشر ساخته و هلاك و سقوط آنها
را در يكنواخت بودن مردم قرار داده و فرموده:
لايزال الناس
بخير ماتفاوتوا فاذا استووا هلكوا119.
ماداميكه بشر متفاوت هستند در سعادت و خوشبختى زندگى خواهند نمود و همينكه متساوى
شدند نابود خواهند شد.
اگر اصل اختلاف كه بتقدير حكيمانه حضرت حق مقرر شده است
عملاً مورد توجه واقع نشود و پرورش هر كس هم آهنگ با سرشت فطرى او نباشد بدون ترديد
بشر از كمال لايق خود محروم و بهمان نسبت دچار سقوط خواهد شد.
اگر اجتماع
بشخصيت توجه كند ناگزير به عدم تساوى آنان قائل ميشود هر كس بايد موافق خصائص فردى
خود مورد استفاده قرار گيرد زيرا خوشبختى وى باتوافق صحيح با نوعكارش بستگى دارد
ما با تلاش در يكنواخت كردن و يكسان كردن افراد اين اختصاصات را كه بسيار مفيد
بودهاند پايمال كردهايم بايستى افراد انسانى را بجاى يكنواخت كردن متفاوت دانست و
اين اختلاف را با تعليم و تربيت و عادات زندگى آنان محسوستر ساخت.
اختلاف خلقت
يك قانون كلى طبيعى فطرى است كه اجتماعات و تمدن اقوام و طوائف انسانها از نظر
تكامل به آن بستگى كامل دارد كامل دارد و قرآن اين حقائق را در يك جمله بسيار دقيق
و لطيف بيان كرده لولا دفع الناس بعضهم ببعض لفسدةالارض ولكن
الله ذوفضل على العالمين120 اگر تحميل و
غلبه از افراد قوى و دفاع گروه ضعيف از آنان نبود روى زمين فاسد ميشد زيرا كليه
استعدادها در حال ركود ميماند و بكار بسته نميشد و در نتيجه ترقيات صنعت نصيب بشر
نميگرديد و ذخائر زمين فاسد ميگرديد. البته اين آيه در كليه نظام خلقت سخن ميگويد
مانند آيه (40) سورةالحج، اختصاص به امور مذهب و مراكز عبادت از قبيل معابد يهود و
نصاراى و مسلمانان ندارد و لولا دفع الله الناس بعضهم ببعض لهدمت
صوامع و بيع و صلواة و مساجد يذكر فيها اسم الله سوره حج (40)
از قرون
گذشته تاكنون دانشمندان جامعه بشر را بيك انسان تشبيه كرده و دهها وجه شباهت در
اين تشبيه بيان كردهاند از جمله آنكه در بدن آدميزاد كارها قسمت شده و هر عضوى كه
از گروه سلولى معينى تشكيل يافته عهدهدار كار اختصاصى خود باشد.
ديگر آنكه
گروه سلولى هر عضوى از نظر ساختمان طبيعى شايسته و متناسب آن كارى است كه بعدهاش
واگذار شده و گروه عضوى اجتماع نيز بايد از نظر استعداد طبيعى و ساختمان عقلى و
جسمى شايستهكارى باشد كه بعهده ميگيرد.
در بدن آدميزاد كلمه عضو، بهريك از
اعضاء بدن بمعنى واقعى و بطور متساوى اطلاق ميشود با آنكه گروه سلولى هر عضوى از
جهات متعدد با گروه سلولى عضو ديگر فرق دارد.
در پيكر اجتماع نيز كلمه عضو
بگروههاى مختلف صنفى و كلمه انسان بتمام افراد جامعه كه بمنزله واحد سلولى بدن
اجتماعند اطلاق ميشود خصائص موروثى و صفات شخصيت تمام افراد بايكديگر متساوى نيست
بلكه از جهات متعدد با هم تفاوت دارند.
امام در حديث گذشته مردم را به معادن
طلا و نقره تشبيه كرده نه تنها از نظر سجاياى اخلاقى منظور فرموده بلكه از تمامى
جهات منظور امام است.
همه ميدانند كه طلا و نقره و مس و آهن و سرب و نفت و نمك
و ساير مواد معدنى از نظر صفات اختصاصى با يكديگر متفاوتند ولى بهمه آنها كلمه معدن
اطلاق ميشود و وجود هر يك در جاى خود ضرورى و لازم است معده و مخرج براى بدن همچون
مغز و چشم و زبان ضروريند همه اعضاء بقلب بستگى دارند و قلب نيز به همه آنها وابسته
است.
اختلاف و تفاوت كه در ساختمان طبيعى سلولهاى بدن انسان وجود دارد ناشى از
قضاء حكيمانه الهى و براى انجام كارهاى مختلف در حفظ حيات فردى است: تفاوت و
اختلافى كه در ساختمان طبيعى افراد بشر وجود دارد نيز متكى بحكمت و مصلحت و براى
انجام كارهاى مختلف در حفظ حيات اجتماعى است جامعه اگر بخواهد زنده بماند و
بشايستگى زندگى كند بايد از قانون آفرينش پيروى كنيد و تفاوت ساختمانى افراد را
مورد حمايت و پرورش قرار دهد و از وجود آنها در كارهاى مختلف اجتماعى استفاده
نمايد.
در جامعه گروههاى عضوى وقتى مفيدند كه با گروههاى عضوى ديگر براى ايجاد
يك اجتماع موزون همكارى كنند هر گروه عضوى كه باغرور و خودبينى رشد كند در زندگى
اجتماعى همان نتيجه را دارد كه سرطان در بدن دارد.
جابر بن حيان، شيمى و فيزيكدان قرن اول
جابر بن حيان مكنى به ابوموسى در طوس در اوائل قرن يكم ديده بدنيا گشوده و در كوفه
اقامت گزيده وى از شاگردان زبر دست امام صادق (عليه السلام) است ابوالفرج اصفهانى
براى جابر هزار و سيصد كتاب ذكر ميكند كه در علم فيزيك و شيمى و هيأت و نجوم و
رياضى و علوم ديگر تأليف كرده است جابر تمامى اين علوم را از امام صادق (عليه
السلام) كسب كرده و بآن حضرت هم نسبت ميدهد.
علامه شهير سيد هبهالدين شهرستانى
اعلىالله مقامه درالهيه و الاسلام صفحه 138 از كرنليوس فانديك بازگو ميكند كه جابر
بن حيان در كيمياء معروف بود و پانصد رساله از رسائل امام جعفرالصادق را در هزار
صفحه جمع كرده كه بسال 1530 م در استراسبورك چاپ شده و اصول الكيمياى وى 1574 م در
باستل بطبع رسيده و كتابى نيز در هيئت دارد كه در نورمبرك چاپ شده.
مناظره دكتر
وپير در صفحه 306 از علامه شهير سيد هبهالدين رضوانالله عليه بازگو ميكند كه من
پنجاه جلد از كتب جابر بخط قديم ديده بودم كه در همه آنها هر موضوع علمى را كه بيان
ميكند و ميگويد قال لى جعفر (عليه السلام) و در رسالهاى كه جابر بنام المنفعه دارد
ميگويد اخذت هذا العلم من سيدى جعفر بن محمد سيداهل زمانه:
من اين دانش را از بزرگ خود، جعفر بن محمد، بزرگ زمان خود فرا گرفتم.
سپس علامه
شهرستانى اضافه ميكند كه پانصد جلد از كتب جابر بچاپ رسيده و بيشتر آن فعلا در
كتابخانه دولتى برلن و پاريس موجود است و دانشمندان اروپا جابر را استاد حكمت لقب
دادهاند و نام او را با عظمت ياد ميكنند. باز علامه شهرستانى مينويسد اخيراً بمن
اطلاع رسيد كه دانشمندان اروپا در نظر دارند دانشگاهى بنام جابربن حيان بنا كنند كه
در آن منحصراً از علوم و كتب جابر تحت نظر داشنمندان بزرگ آنجا بحث شود.
باز
سيد اضافه ميكند كه دانشمندان اروپا همه اعتراف دارند كه نوزده عنصر از عناصرى كه
تا بامروز كشف شده جابر آنرا كشف كرده است اما جابر با آنكه باعتراف دانشمندان غرب
نوزده عنصر كشف كرده ميگويد برگشت تمام اين عناصر بيك عنصر است.
و آن عبارت است
از عنصر قوى برق و آتش كه در باطن كوچكترين ذره از ذرات ماده مستور است. سپس علامه
شهرستانى ميگويد اين گفته جابر كه دردنياى تاريك ديروز بتعليم امام صادق (عليه
السلام) آنرا اظهار داشته است بانيروى عجيب الكترون121
كه در دائره آتم كشف گرديده نزديك بيكديگرند و بايكديگر مطابقت ميكنند.
اعتراف دانشمندان غرب به ذخائر علمى مسلمين
ترديد ناپذير است كه دانشمندان اروپا همه اعتراف دارند بمقام استادى مسلمين بدنياى
علم، جرجى زيدان در تاريح تمدن اسلامى مينويسد هر جا كه مسلمين حكومت ميكرد علم در
آنجا بسرعت پيشرفت مىنمود. دارابر استاد دانشگاه نيويورك امريكا در كتاب نزاع علم
و دين مينويسد در علوم قديم كه پيش از آنها وجود داشت ترقى فوق العاده نمودند و
علوم جديدى ايجاد كردند كه آنزمان سابقه نداشت اشياء زيادى در شيمى و غيره كشف
كردند و بهمين علل مؤسس علم شيمى شدند و دانشگاههاى مسلمين بروى همه باز بود اعم از
آسيا و اروپا و آفريقا. و امراء و سلاطين براى معالجات بممالك اسلامى روى مىآوردند122.
ملت اروپا امروز همان شاگردان علمى ديروز ما هستند كه در حال حاضر به ما آقائى
نموده و فخر فروشى ميكنند گدايان ديروزى، امروز سرمايه علمى ما را كه به يغما
بردهاند با كمال نمك نشناسى برخ ما ميكشند و خون مارا در مقابل صنايع علمى خود
مىمكند.
مسلمانها اين مجد و عظمت ديروزى را در پرتو عمل به دستورات اسلام بدست
آورده بودند قرآن مجيد ميفرمايد لاتهنو و لاتحزنوا و انتم
الاعلون ان كنتم مؤمنين ال عمران 139.
سست نباشيد و غصه مخوريد شماها بر
همه برترى داريد اگر عمل كنيد و مؤمن باشيد. واضح است دين مقدس اسلام مانند دين
مسيح دين رهبانيت و انزوا نيست و يا تنها يكمشت قوانين اخلاقى را انحصار ندارد بلكه
خود بزرگترين مشوق دانش و راهنماى همه علوم و فنون مادى است و از نظر قانون هم
داراى قوانين كافى در تمام شئون مادى و معنوى ميباشد.
بنابراين پيروى از چنين
آئين و عمل به تعاليم عاليه آن ميتواند مرد مسلمانرا بكمال مجد و عظمت از نظر علمى
به تعاليم عاليه آن ميتواند مرد مسلمانرا بكمال مجد و عظمت از نظر علمى و قدرتهاى
نظامى و سياسى و اقتصادى و اجتماعى برساند.
پىنوشتها:
103) اعيان الشيعه ج 42-214.
104) شبه قاره هندوستان در جنوب آسيا واقع است و از جنوب باقيانوس هند و از سمت
باختر بدرياى عمان و پاكستان باخترى و از سمت شمال بكشور تبت و رشتهاى از كوههاى
معروف هيماليا واقع در تبت بهندوستان منتهى مىشود از سمت خاور بخليج بنگال و
پاكستان خاورى اتصال دارد. دهلى نو مركز جمهورى اين كشور است شهر كلكته كه در
نزديكى دهانه رودخانه معروف گنگ كه يكى از مراكز مهم تجارت و صنعت است و شهر بمبئى
در اين كشور واقع است و پرجمعيتترين كشورهاى اسلامى است و زبانهاى مختلف در آن
وجود دارد.
105) روضات الجنات ص 605.
106) نگارنده كه جهت كارلازمى به مراغه رفته بودم و در منزل دوست محترمو صديق معظم
جناب حاج سيد سعادت عالم مراغه بودم روز يكشنبه 23 جمادى الثانى 1394 برابر 23
تيرماه 1353 باتفاق ميزبان و جناب آقاى ميرزا مجتبى سلطانى غريب دوستى كه جهت اجراى
برنامههاى اصلاحى اسلامى و اخلاقى اعازم شده و الحق خدماتش قابل تمجيد و ستايش بود
و جناب آقاى شيخ محمد حسن محمدى خوئى كه افتخار مصاحبت او را از بستان آباد داشتم
با اتومبيل جيپ يكى از كاميونداران مراغه به ديد رصدخانه رفتيم كه از طرف فرهنگ و
هنر از ويرانههاى آن خاكبردارى شده و زير بناى ساختمان بامقدارى از فلكه دوار كه
از سنگ است ظاهر شده بسيار بناى مجلل است.
107) قاموس الاعالم ج 6، ص 4582.
108) مجمع الفصحاء ج 1، ص 352.
109) ريحانة الادب ج 3 ص 107.
110) روضات الجنات ص 171.
111) ريحانةالادب ج 3 ص 114.
112) ريحانة الادب ج 3 ص 114.
113) چهار مقاله عروضى ص 285.
114) مراد يكى از علماى آنزمان است.
115) ريحانةالادب ج 6 ص 58.
116) لغت نامه دهخدا ابوعلاء معرى ص 636.
117) نوح آيه 41.
118) بحار ج 14 طبع قديم ص 405.
119) بحارالانوار ج 17 طبع كمپانى ص 101.
120) بقره آيه 251.
121) براى مزيد اطلاع خوانندگان توضيح مختصرى در باره آتم لازم است تا شناختن
الكترون بسهولت بدست آيد.
شرح درباره آتم
آتم كوچكترين جزئى است از هر عنصر
مادى كه در صورت تجزيه با عوامل فيزيكى خاصيت عنصرى خود را از دست ميدهد و قطر
متوسط آتم يك ده ميليونيم ميليمتر است يعنى اگر ده ميليون آتم را پهلوى هم قرار
دهيم باندازه يك ميليمتر ميشود و اين آتم كه ماده خام مظاهر و اشكال مختلفه جهان
مادى است خود نيز داراى مواد خامى است يعنى از اجزائى ساخته شده است كه آن اجزاء از
تكائف انرژى بوجود آمدهاند و بدوقسمت تقسيم ميشود قسمت اول ذراتى هستند كه جوهر و
هسته آتم را تشكسل ميدهند و اين ذرات بردونوعند نوعى داراى بار الكترون مثبت ميباشد
و بنام الكترون مثبت و يا پروتن ناميده ميشود نوع ديگر از نظر الكتريكى خنثى ميباشد
نترون نام دراد قطره هسته آتم يكصد هزارم خودش است ولى باين خردى بامر الهى قدرت
خارق العادهاى در او نهفته است كه بمبهاى مخرب و نابود كننده محصول انرژى جدا شده
از هسته ناچيز اتم است.
قسمت دوم ذراتى هستند سبك و بىوزن كه باسرعت سرسام
آورى در فاصلههاى معينى پيرامون هسته در گردش هستند كه الكترون منفى يانگاتن نام
دارند وعدد نگاتنها و پروتنها از يك شروع ميشود تا نود و شش، سادهترين آتمها كه
اتم هيدروژن است از يك پروتن و يك نگاتن تشكيل ميشود.
نگاتن-0- هسته پروتن
اتم اورانيوم را 92 نگاتن و 92 پروتن تشكيل ميدهد و شماره نگاتنها در كليه عناصر
مساوى شماره پروتنها است لكن شماره نترونها با شماره پروتنها در عدهاى از اتمها
كه عناصر ثابت ناميده ميشوند مساوى است مانند اتم هليوم و ازت و در عناصر ناپايدار
كه عناصر راديواكتير نام دارند شماره نترونها بيش از شماره پروتنها ميباشد.
مثلا اورانيوم 92 پروتن و 143 نترون هسته آنرا تشكيل ميدهد و براى مزيد اطلاع به
كتب مربوطه رجوع شود در اينجا فقط مقدارى توضيح داده شد كه اجمالا معنى الكترون
مفهوم شود. علم كلام ص 132.
122) روح الدين الاسلامى