سرايا در سال دوم هجرت
1- سريه حمزه بن سيفالبحر ساحل درياى سرخ46.
2- سريه عبيده بن حارث بدفع لشكر قريش كه عزم مدينه داشتند47.
3- سريه سعد بن ابىوقاص كه مأمور الحزار در جحفه شدند48.
4- سريه حمزه بن عبدالمطلب كه بساحل بحر ناحيه العيض رفتهاند49.
5- سريه عبدالله بن حجش كه به نخله رفتهاند50.
6- سريه سالم بن زبير براى قتل ابوعفك51.
7-
سريه عمير و قتل عصماء بنت مروان زوجه يزيدالجطمى كه از جهودان بد زبان بود52.
سراياى سال سوم
8- سريه زيد بن حارثه بقصد كاروان قريش53.
9- سريه محمد بن مسلمه و قتل كعب بن اشرت جهودى54.
10- سريه رجيع بسر كردگى مرثد بن ابىمرثد و همراهى ده نفر به طايفه عظل و قاره55.
11- سريه ابوسلمه مخزومى بقبيله بنى اسد56.
سراياى سال چهارم
12- سريه منذر بن عمير ساعد كه براى ارشاد بزرگان نجد و قبيله بنى عامر اعزام شدند
و در نتيجه حيله و پيمان شكنى مورد تهاجم و قتل شدند57.
سراياى سال پنجم
13- سريه ابو عبيده بنجراح به سيفالبحر ساحل درياى سرخ58.
سراياى سال ششم
14- سريه بلال بنالحارث بر مالك بن كنانه59.
15- سريه بشر بن سويدالجهنى بن حادث بن كنانه60.
16- سريه محمد بن مسلمه بهارض ضربه و بنى كلاب61.
17- سريه عمربن خطاب به قاره62.
18- سريه
عكاشه بن محض بهارض ضربه غمره و قوم بنى اسد63.
19- سريه محمد بن مسلمه بهارض ذىقصه به قبيله ثعلبه64.
20- سريه ابوعبيده بن حراح بعد از محمد بن مسلمه به قوم بنى اسد65.
21- سريه زيد بن حارثه بخاك جموم به قبيله بنى سليم و اسير گرفتن حليمه مادر رضاعى
يعمر و شوهر او66.
22- سريه زيد بن حادثه به
كاروان قريش در اراضى عصص67.
23- سريه
عبدالرحمن بن عوف به قبيله بنى كلب در ارض دومه الحندل68.
24- سريه على (عليه السلام) بارض فدك بر سر بنىسعد بن بكر69.
25- سريه زيد بنحادثه بوادىالقراء بر قبيله بنى بكر و فزاره و بنى بدر70.
26- سريه محمد بن مسلمه به نجد و اسير گرفتن شمامه بن آثال71.
سراياى سال هفتم
27- سريه ابوبكر با سلمه بن الاكوع بر قبيله بنى كلاب72.
28- سريه محيصه بن مسعود بهارض فدك73.
29-
سريه غايب بن عبدالله به قبيله بنى غول و بنى عبدبن ثعلبه74.
30- سريه على (عليه السلام) به يمن نگارنده ناسخ درسريه على به يمن در سال هفتم
ترديد نموده و در سال دهم معتبر دانسته75.
31- سريه عبدالله بن ابى حدرد به ارض اضيم بر قبيله عامر بن الاظبط76.
32- سريه عبدالله بن رواحه بر دفع بشرين زرام يهودى77.
33- سريه عيينه بن حصين بدفع قبيله بنى عنبر78.
سراياى سال هشتم
34- سريه غالب بن عبدالله ليثى باراضىكديد بر سر كوه بنىالملوح79.
35- سريه غالب بن عبدالله ليثى به فدك و قتل نهيك بن مرداس بدست اسامه بن زيد در
حال اقرار باسلام80.
36- سريه عبدالله بن
ابىالعوجابه قبيله بنىسليم و شهادت او با ياران خود81.
37- سريه شجاع بن وهب بر بنى عامر82.
38-
سريه ابو عبيده بن جراح به قبيله جهيئه83.
39- سريه خالد بن وليد براى تخريب بتخانه عزى84.
40- سريه خالد بن وليد بهارض غميضا ويلملم85
سراياى سال نهم
41- سريه قطبه بن عامر بقبيله خثعم86.
42-
سريه علقمه بن مجدر باراضى جده87.
43- سريه
على (عليه السلام) بتخريب بتخانه قيس در قبيله حى و فرار عدى بن حاتم و اسير شدن
خواهرش88.
44- سريه ابو عبيده بطايفه جذام
فرار زنباع بن روح89.
45- سريه سعد بن عباده
به قبيله بنى سليم90.
46- سريه خالد بن وليد
به دومه الجندل به قبيله اكيدر بن عبدالملك91.
سراياى سال دهم
47- سريه خالد بن وليد بر سر بنىالحارث92.
حاصل از غزوات و سرايا چه شد؟
نتيجه غزوات و سرايا اين شد كه سراسر حاشيه شرقى بحر احمر كه شامل حجاز و يمن است
و قسمتى از خاك حضرموت و عربستان مركزى بتصرف مسلمين درآمد و بر خاك عمان نيز تسلط
پيدا كردند.
و يك روح سلحشورى در مسلمانان بوجود آورد كه تا قرن سوم هجرى دعوت
قرآن را از شرق بسر حدات چين و حدود كشور هند و از شمال به ماوراءالنهر و خوارزم و
قفقاز و درياى سياه و حدود متصرفات دولت روم، و از غرب به كليه جهات شمالى افريقا و
خاك اسپانيا و اغلب جزاير درياى مديترانه رسانيدند و رسماً اسلام در اين سرزمينها
حكومت نمود.
شوراى جنگى دو سرباز سالخورده
روز پنجشنبه پنجم شوال سوم هجرت نيروهاى قريش در دامنه كوه احد پياده شد. پيامبر
همان روز و شب جمعه را در مدينه ماند. روز جمعه شوراى جنگى تشكيل داد. در يك انجمن
بزرگى كه افسران و سربازان دلير اسلام در آنجا حاضر بودند با نداى رسا فرمودند
اشيروا على93 يعنى نظريه خود را در طرز دفاع
ارتش قريش بيان كنيد. يكنفر بنام عبدالله ابى كه از منافقان درجه يك مدينه بود
نظريه قلعهدارى پيشنهاد نمود يعنى مسلمانان از شهر بيرون نروند فقط از برجها و
ساختمانها استفاده كنند، زنان از بالاى بامها و برجها بر سر دشمن سنگ بريزند، مردان
در كوچهها نبرد كنند. عدهاى از پيران و سالخوردگان اين نظريه را تأييد مىكردند.
ولى جوانان مخصوصاً آنان كه در جنگ بدر شركت نكرده بودند با اين نظريه سخت مخالف
بودند و مىگفتند اين نحو دفاع عيب و ننگ است كه جلو دشمن را بلادفاع گذاريم تا
وارد خانهها شود، دلاوران و فداكاران توحيد و قرآن در خانه بنشينند، در نبرد بدر
عده ما كمتر بود معالوصوف پيروزى نصيب ما گرديد.
حمزه افسر رشيد اسلام گفت
بخدائيكه قرآن را نازل كرده است امروز غذا نخواهم خورد تا آنكه در بيرون شهر با
دشمن نبرد كنم، اين دسته اصرار مىكردند كه ارتش اسلام از شهر بيرون روند. از آن
ميان دو پيرمرد بى تابى مىكردند:
1- پيرمردى بنام حثيمه برخاست و گفت اى
پيغمبر خدا قريش يكسال است دست بفعاليت زده توانستهاند قبايل عرب را با خود همراه
سازند هرگاه ما براى دفاع خيمه بيرون نزنيم چه بسا آنها مدينه را محاصره كنند و
براى ابد جرأت پيدا كنند. من تأسف مىخورم كه در جنگ بدر توفيق شركت پيدا نكردم در
حاليكه من و فرزندم از صميم قلب مايل بوديم در آن نبرد شركت كنيم و هر دو بديگرى
سبقت ميجستيم بالاخره به فرزندم گفتم تو جوانى آرزوهاى زيادى در پيش دارى مىتوانى
نيروى جوانى خود را در موارد بهتر از اين هم مصرف نمائى ولى عمر من سپرى شده است
آينده من درخشانى ندارد لازم است كه من در اين جهاد مقدس جنگ بدر شركت بنمايم و تو
بجاى من بار زندگى بازماندگانم را بدوشگيرى.
و لكن اصرار و شدة علاقه فرزندم در
اين موضوع بحدى بود كه طرفين قرار گذاشتيم كه با قرعه اين مشكل را حل كنيم. قرعه
بنام وى درآمد و او در جنگ بدر به شهادت رسيد. ديشب در تمام نفاط اين شهر سخن
محاصره قريش بود من با همين افكار بخواب رفتم فرزند عزيزم را در خواب ديدم كه در
باغهاى بهشت قدم مىزد او با يك نداى محبت آميز رو بمن كرد و گفت پدرجان در انتظار
تو هستم اين را گفت و رو به پيشواى اسلام نمود و گفت اى پيامبر خدا محاسن من سفيد
شده و استخوانم فرسوده گشته تقاضا دارم از خداى متعال شهادت از براى من بخواهيد كه
صيرم تمام شده زندگى براى من بصورت يك زندان در آمده.
2- عمرو بن جموح پيرمردى
بود قد خميده كه نيروى جسمانى خود را از دست داده بود، و يك پاى او آسيب ديده بود،
چهار پسر رشيد دلاور خود را به منطقه كوه احد اعزام كرده خانه دل او از اين جهت
روشن و درخشان بود.
معالوصف با كمال خون گرمى خود را آماده جنگ ساخت هرچه
خويشان وى از شركت او جلوگيرى كردند و گفتند قانون نظامى اسلامى هرگز بامثال شما
اجازه نمىدهد علاوه چهار پسر از خود فرستادهاى بسخنان آنها وقعى نگذاشت و گفت آيا
انصافست چنين سعادت را پسرانم ببرند و من دستم خالى بماند.
و شخصاً بخدمت
پيغمبر رسيد و عرض كرد خويشان من مرا از شركت در جهاد باز مىدارند، واى رسول محترم
از كثرت عشقم به شربت شهادت در راه اسلام زندگى به من لذتى ندارد و نظر شما چيست؟
پيامبر بقيافه پيرمرد نگاهى انداخت و سيماى نورانى او از ضمير باطنى وى حكايت
مىكرد چنين فرمود: اما انت فقد عذركالله فلا جهاد عليك
يعنى اما تو خدايت معذورت كرده از تو جهاد نمىخواهد.
ولى اين پيرمرد اصرار كدر
و التماس نمود. پيامبر درحاليكه اقوام او ويرا احاطه كرده بودند فرمود: مانع نشويد
تا در راه دين خود شربت شهادت بنوشد.
اين مرد شجاعت وقتيكه راه مقصود را بروى
خود بازديد فوراً بخانه برگشت سلاح جنگ را برداشت و با آغوش باز باستقبال مرگ
شتافت. هنگاميكه از خانه خارج مىشد دستها را بلند كرده عرض نمود:
اللهم لاتردنى الى اهلى و ارزقنى الشهاده خدايا مرا باهل خود بازنگردان و
شهادت را بمن ارزانى دار.
دعايش مستجاب گرديد نه تنها بشهادت رسيد بلكه جسد او
را هم خداوند نگذاشت از منطقه قتلگاه احد بيرون رود.
يكزن جنازه عزيزان خود را ميبرد
بطوريكه همسر عمروبن جموح بنام هند جسد شوهرش عمرو و پسرش خلاد بن عمرو و برادرش
عبدالله بن حزام را حمل بر شترى كرده بود بمدينه مىبرد. شتر وقتى كه بمنتهاى
حرهمىرسيد زانو بزمين مىزد هرچه هنده او را سنگ و چوب مىزد از جاى حركت نمىكرد
و هر وقت هم كه برمىخاست مثل باد بكوه احد مىرفت. هنده ناچار ماجراى پراسرار شتر
را بحضور پيامبر عرضه داشت. حضرت فرمود شتر بدين امر مأمور است زيرا عمرو خودش از
خدا خواسته كه بميدنه بازنگردد.
سپس پيغمبر بمنظور دلدارى هند فرمود فرشتگان بر
سر برادرت عبدالله بال گستردهاند و چشم دوختهاند كه كجا دفن مىشود. او و شوهرت
عمرو و پسرت خلاد در بهشت رفيق همديگرند. از رسولخدا درخواست كرد دعا فرمايد
خداوند او را با عزيزانش محشورش فرمايد.
اين زن با اينكه اساس عزت دنيوى را از
دست داده بود در برابر مرگ هرسه عزيز خود صبور و بردبار بود و در مقابل تأسف ديگران
كه بحال او ميكردند مىگفت تنها وجود پيامبر سالم مانده بر ما هر گونه مصيبت سهل
است.
رسول گرامى دستور داد هردو نفر سه نفر كه با هم قرابت نزديكى داشتند دريك
قبر گذاشتند. عبدالله را هم با عمرو هردو را بلكه پسرش خلاد را هم با آنها بيك قبر
گذاشتند و اين عبدالله پدر جابر انصاريست. نقل شده كه قبر عبدالله و عمرو بنجموح
در سيلاب واقع شده بود هر وقت سيلاب آمد از خاك قبر آنها برد، جسد عبدالله نمايان
شد ديدند دست بر جراحت خويش است و چون دست برداشتند خون جارى شد دوباره دست بجاى
خود گذاشتند و در زمان حكومت معاويه چشمهاى از احد احداث كردند و مجراى آب از قبور
شهداء واقع شد. معاويه بدون پروا اعلان نمود كه بايد هر كس قبر نزديكان خود را باز
كند و جنازه شهداء را بجاى ديگر انتقال دهند هر قبريكه باز مى شد مثل اين بود كه
تازه دفن شده تا مجراى آب بقبر عبدالله و عمرو بنجموح رسيد آنان را از قبر در
آوردند جابر مىگويد بعد از چهل و شش سال جسد پدرم بدون تغيير گويا در خواب بود.
(ناسخ جلد حضرت رسول)
بايد يزيد جسد پسر پيغمبر را بلادفن بگذارد و درباره او
هرچه شنيدهاى شگفت نباشد. وقتيكه معاويه قبور اصحاب عظام را نبش مىكند و اجساد
آنها را بيرون مىريزد از نطفه چنين شخصى بايد پناه بخدا برد.
صف آرائى روز احد و پرچمدارى مصعب
خلاصه رسول خدا نماز جمعه را خواند وارد منزل شده زره پوشيد سپرى به پشت انداخت و
كمانى بشانه آويخت و نيزه بدست گرفته شمشير حمايل كرد با لشكريكه بالغ بهزار نفر
بود مدينه را بقصد احد ترك گفت.
بامداد روز شنبه هفتم شوال در برابر نيروهاى
متهاجم و متجاوز قريش صفآرائى كرد. عكاشه بنمحض اسدى و زبير بن عوام را با صد مرد
برميمنه و ابوسلمه مخزومى را با مقداداسود برميسره لشكر گماشت و ابوعبيده بنالجراح
را با سعد وقاص بر مقدمه واداشت و ساقه لشكر را بمقداد بن عمرو سپرد.
در اين
وقت رسول خدا فرمود حامل پرچم كفار كيست؟ گفتند از قبيله بنى عبدالدار است فرمود
نحن احق بالوفاء منهم چون مصعب از اين قبيله بود و پرچمداران قريش اغلب از
اين قبيله مىشد باين علت نسخت پرچم اسلام بدست مصعبت سپرد شده علاوه بر اينكه مصعب
داراى شرائط پرچمدارى بحد كمال بود زيرا پرچمدار هميشه از افراد ورزيده و با شهامت
و بلند همت و با استقامت انتخاب مىشود و مصعب تا آخرين نفسى كه داشت پشت بدشمن
نكرد.
فرار مسلمانها در قلب وى كوچكترين ضعفى احداث ننمود و در دقائق حساس كه
پيامبر از هر طرف مورد هجوم دشمن شده بود، مصعب مردانه جنگ مىكرد و از پيغمبر دشمن
را دفع مىكرد چنانچه دست راستش در هنگام دفاع از عبدالله بن قميئه كه برسول گرامى
سوء قصد كرده بود قطع گرديد. فوراً اين آيه را تلاوت نمود و هنوز فرود نشده بود كه
خداوند بزبان مصعب جارى نمود وما محمد الا رسول قد خلت من قبله
الرسل افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضرالله شيئا:
نيست پيغمبر مگر فرستاده خدا اگر رحلت فرمايد يا كشته شود محال نباشد، پيشتر از اين
هم انبياء از جهان رخت بستهاند، نبايد بندگان مرتد شوند و اگر مرتد شوند خدا را
زبان نرسانند.
مصعب پس از تلاوت، پرچم را بدست چپ گرفت. ابن قميئه دست چپ را
قطع كرد مجدداً اين آيه را قرائت نمود. ابن قميئه اين نوبت بروى زخم منكر وارد كرد
تا شهيد شد علم بيفتاد خداوند عزوجل ملكى بصورت مصعب فرستاد پرچم را برداشت چون جنگ
پايان يافت پيامبر خواست از اين سرباز فداكار بلند همت كه مرگ را چند بار معاينه
كرد و پا بفرار نگذاشت تشكر كند و علم را از او بگيرد فرمود تقدم
يا مصعب آن ملك عرض كرد من مصعب نيستم پيغمبر فهميد مصعب شهيد شده. آنگاه
علم را بزمين گذاشت.
ابوالروم برادر مصعب علم را برداشت و تا بمدينه پيش روى
پيغمبر گرفت ولكن اكثر مورخين نوشتهاند كه پس از كشته شدن مصعب ابن عمير رسول خدا
پرچم را بعلى (عليه السلام) داد.
در اين وقت حمنه دختر جحش خواهر زينب همسر
پيغمبر كه بسراغ بردارش عبدالله و خال خود حمزه و شوهرش مصعب بيرون آمده بود با
پيامبر مواجه شد. حضرت فرمود اى حمنه در بليات و مصائب صبور باش عرض كرد بر كدام
مصيبت صابر باشم فرمود بر مرگ برادرت عبدالله، گفت: انالله و انا
اليه راجعون گوارا باد او را شهادت. دوباره فرمود صبر كن عرض كرد: به چه صبر
كنم فرمود بمرگ دائى خود حمزه ابن عبدالمطلب باز گفت انالله و انا اليه راجعون
گوارا باد او را شهادت.
بار سوم حضرتش او را امر بر صبر فرمود عرض كرد باز به
كه صبر كنم فرمود بر شوهرت مصعب بن عمير حمنه شديداً ناله كرد و گفت وا حزناه رسول
خدا فرمود چرا در آن دو نفر گريه نكردى عرض كرد يا رسول الله يتيم شدن فرزندانش را
با خطر آوردهام آرى حضرت ابوالفضل دل مادرش امالبنين و همسرش لبابه دختر عبيدالله
بن عباس را اگر درباره مرگ خود يكمرتبه داغدار نمود درباره دو نفر يتيم خود بنام
فضل و عبدالله كه از لبابه خانم بودند هر روز صد مرتبه مىسوزانيد. امالبنين اين
فرزندان را با خود بقبرستان بقيع ميبرد تا زنده بود ناله مىكرد اشك مىريخت.
ابود دجانه يا برنده افتخار
روز احد رسول خدا شمشيرى داشت كه بر او نوشته شده بود فى الجبن
عار و فى الاقبال مكرمه رو بسربازان و فداكاران نمود فرمود كيست كه اين
شمشير از من بگيرد حق آنرا اداء كند عمر بن خطاب و زبير بن عوام برخاستند ولى
پيغمبر امتناع فرمود (ابودجانه انصارى) كه سرباز دلير بود برخاست و گفت حق اين
شمشير چيست؟ پيامبر فرمود آنقدر با آن رزم كنى تا خم شود ابو دجانه عرض كرد من از
عهده آن حاضرم كه برآيم شمشير از حضرتش گرفت و دستمال سرخ كه آنرا عصابه مرگ
مىگويند به سر بست و هر موقع اين دستمال بسر مىبست نشانه اين بود كه تاجان بر لب
دارد نبرد خواهد نمود.
ابو دجانه بسان يك پلنگ مغرور راه مىرفت و از افتخاريكه
نصيب وى شده بود فوقالعاده مسرور بود و اين اشعار را مىسرود:
انا الذى عاهدنى خليلى
ان لااقوم الدهر فى الكيول
|
|
و نحن بالنصح لدالنجيل
اضرب بسيف الله و الرسول
|
رسول خدا فرمود اين رقم راه رفتن را خدا دوست نمىدارد مگر در مثل اين موارد
ابودجانه مانند شير كه عقب شكار مىرود خود را بسپاه دشمن زد بهر سو كه متوجه ميشد
مرد و مركب را بخاك مىانداخت صفوف قريش را در هم شكسته خود را بدامنه كوه رسانيده
هند همسر ابوسفيان را با عدهاى از زنان قريش مشاهده نمود كه سپاه خودشانرا بر جنگ
تحريك مى كنند خواست روزگار را از وجود ناپاك او پاك سازد بخاطر آورد كه شمشير رسول
خدا صلى الله عليه و آله پاكتر از آنست كه با خون چنين زنى آلوده شود و هند از ترس
سخت ناله كرد همه پا بفرار گداشتند.
زبير بن عوام كه خود سرباز دلاورى بود و از
آنكه رسول خدا شمشير باو نداد سخت ناراحت بود با خود گفت من بايد ابودجانه را تعقيب
كنم تا پايه شجاعت او را ببينم مىگويد من در ميان دنبال او بودم هيچ قهرمانى با او
روبرو نمى شد مگر آنكه او را از پاى در ميآورد سپس مىگويد ميان ارتش قريش پهلوانى
بود كه زخميهاى مسلمانان را بلافاصله سر مى بريد و من از اين عمل سخت ناراحت بودم
از اتفاق با ابودجه روبرو گرديد پس از تعاقب ضربات و حملات شديد ميان آنها قهرمان
بدست ابودجه كشته شد.
ابودجانه بود كه در سختترين حالات پيغمبر كه در محاصره
چهار نفر همپيمان بنام مغيره پسر عاص94 و عتبه
بن ابى وقاص، عبدالله بن قميئه، عبدالله بن حميد قرار گرفته بود.
ابودجانه با
سرعت تمام بسراغ پيغمبر آمد با يك شمشير عبدالله را از پا در آورد و بقيه را متفرق
ساخت رسول خدا از ابودجانه تشكر نمود و گفت خرشه اللهم ارض عن
ابن خرشه كما انا اراض پروردگارا از پسر خرشه راضى باش بطوريكه من از او
راضى هستم.
وى از آن هشت تن بود كه در حفظ پيغمبر پيمان مرگ بسته بودند.
ابودجانه از آن افرادى بود كه تا آخر در ميدان نبرد استقامت ورزيد و هرگز پا بفرار
نگذاشت. او بود كه باعلى (عليه السلام) بعد از فرار مسلمين از پيغمبر خدا دفاع
مىكردند. در اين هنگام چشم پيغمبر بر وى افتاد فرمود ابودجانه من بيعت خود را از
تو باز گرفتم جان خود را از اين مهلكه بسلامت رها ساز اما على (عليه السلام) او
پاره جان من است. ابودجانه فوقالعاده متأثر و غمگين شد و با شدت بگريست و گفت بخدا
من هرگز از بيعت جان رها نخواهم كرد بكجا روم بوى همسرم كه خواهد مرد و يا بخانهام
شوم كه ويران خواهد شد، يا بآرزوى مالم بر گردم كه فانى خواهد شد از اجلم گريزم كه
زود خواهد رسيد، پيغمبر به حال او رقت كرد مجدداً اجازه دفاع داد وى از يك طرف و
على (عليه السلام) از طرف ديگر حمله افكندند ابودجانه از كثرت زخم بيفتاد، على
(عليه السلام) جسد او را نزد پيغمبر آورد، ابودجانه عرض كرد آيا بيعت خود را بآخر
رسانيدم حضرت فرمود بلى و در حق وى دعاى خير فرمود (ناسخ جلد حضرت رسول).
سپاه پابفرار گذاشته امعماره جان سپر مىكند
بلى وفادارى و ثبات قدم در هر كس پيدا نمىشود. از كوه احد مسلمين دسته دسته
پابفرار مىگذاشت يكنفر از رسول خدا صدا زد اى صاحب سپر سپرت را بينداز او هم
بگذاشت و بگذشت.
امعماره كه مشگى به پشت گرفته سقايت سپاه را بعهده گرفته بود
سپر را گرفت در برابر پيغمبر خدا مردانه ايستاد اتفاقاً شوهر وى خزيمه و پسرانش
عبدالله و عماره حاضر جنگ بودند، هنگامى كه امعماره در پيشاپيش پيغمبر جان سپر
كرده بود بفرزندش عبدالله زخم گران وارد شد او فوراً زخم پسرش را بست و گفت برخيز
از پيغمبر جان سپر كن و اين مادر خوبان بآن كسيكه زخم به پسرش وارد كرده بود حمله
كرد با يك ضربتى او را از پا در آورد پيغمبر فوقالعاده مشعوف گرديد و فرمود قصاص
خود كردى و خدا را شكر كن، از رسول خدا تقاضا نمود كه بخواهد او و پسرش در بهشت در
بهشت ملازم حضرتش باشد، رسول خدا فرمود اللهم اجعلهم رفقائى فى
الجنة نظير اين راد مردان و شيرزنان ثابت قدم فقط در سپاه حسين بن على (عليه
السلام) پيدا شد ابوالفضل را هر چه برادرش مرخص فرمود جدا نشد و زهير بن قين و مادر
وهب و قاسم.
ميدان نبرد و يك افسر رشيد
حمزه عموى پيغمبر از شجاعان عرب و قهرمانان نامى اسلام بود. او بود كه با اصرار
تمام ارتش اسلام را براى جلوگيرى دشمن، نيرو را بكوه احد كشيد. او بود در مكه
پيغمبر را از شر بت پرستان عنود با تمام نيرو در آن لحظات حساس حفظ نمود و در يك
انجمن بزرگ قريش بجبران توهين و اذيتى كه ابوجهل درباره پيامبر انجام داده بود سر
او را شكست و كسى جرئت براى دفاع و مقاومت نكرد.
وى همان افسر ارشد جانبازى بود
كه در جنگ بدر قهرمان قريش عتبه را از پاى در آورد و گروهى را مجروح ساخت و عدهاى
را بديار عدم رهسپار نمود و او را هدفى جز دفاع از حريم حق و فضيلت و برقرارى آزادى
در محيط عربستان نبود.
و او همان دلاور رشيد بود كه طعيمه عموى جبير بن مطعم را
در بدر كشت و جبير غلامخود وحشى را كه نژاداً حبشى بود، بجنگ احد فرستاده و مأمور
كرده بود كه يكى از سه نفر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و على (عليه السلام)
و حمزه (عليه السلام) را براى گرفتن انتقام خون پدر از پاى درآورد، ولى وحشى در
پاسخ، غير از حمزه را قول نداد و گفت من هرگز بپيغمبر دسترسى نمىتوانم پيدا كنم؛
زيرا ياران او آنى از او غفلت ندارند، على نيز در ميدان جنگ فوقالعاده بيدار است،
ولى خشم و غضب حمزه در نبرد بقدرى زياد است كه در موقع جنگ خود را نپرهيزد شايد
بتوانم از طريق حيله و اغفال او را از پاى درآورم.
جبير هم بهمين تعداد رضايت
داد و قول داد در صورت موفقيت او را آزاد كند. گروهى معتقدند كه اين قرارداد را
هنده همسر ابوسفيان با اوبست براى انتقام پدرش عتبه.
غلام حبشى بازگو مىكند:
روز احد من دنبال حمزه بودم او بسان شير خشمگين بقلب سپاه حمله مىبرد و بهر كس
مىرسيد بيجان مىساخت من خود را در پشت سنگها پنهان كردم، او را نميديد و گرماگرم
مشغول نبرد بود تا اينكه بساع بن عبدالعزى را ديد مانند هژبر آشفته بر او حمله برد
من از كمين درآمده و مانند حبشىهاى ديگر در انداختن حربه ماهر بودم و كمتر خطا
مىكردم. من از عقب او دويده بفاصله معينى حربه خود را بسوى حمزه پرتاب كردم بر
تهيگاهش نشست و از ميان دو پاى او در آمد، او با آن زخم سنگين از پاى ننشست، مانند
آتش برق بمن حمله كرد و من چاره جز فرار نديدم برخى مرا تعقيب كرد تا شدت درد و
كثرت خونريزى او را از مقصد بازداشت و بهمان حالت ماند تا روح از بدن جدا شد. سپس
با كمال احتياط بسوى او رفتم و خنجر در آورده بلشگرگاه قريش برگشتم.
وحشى بعد
از برگشتن بمكه آزاد شد و در آنجا مىزيست تا مكه فتح شد او بطائف گريخت، بفاصله
كمى، آنجا بتصرف سپاه اسلام در آمد، وحشى خواست بكشور شام رود و از آنجا بجائى رود
كه صداى اسلام را نشنود كسى از دوستانش بوى گفت هر جا روى از چنگال ياران محمد (صلى
الله عليه و آله و سلم) جان بسلامت نخواهى برد جز اينكه اسلام را قبول كنى و بطور
ناشناس دست بدامن پيامبر برسانى سپس اسلام خود را اظهار كنى.
مىگويد در طائف
چهره پوشيده، درحالتيكه شهادتين بر زبان جارى ساختم خدمت پيغمبر رسيدم بمن نگاهى
كرد و فرمود تو وحشى هستى؟ گفتى بلى فرمود چگونه حمزه را كشتى؟ من عين جريان را
گفتم.
رسول خدا متأثر شد و فرمود: ويحك غيب وجهك فلا اريتك:
تا زندهام خودت را از من پوشيدهدار تا تو را نبينم. تا پيغمبر زنده بود خود را از
رسول خدا پنهان مىكردم. در زمان خليفه اول ظاهر شدم. وحشى در پايان عمر بسان زاغ
سياهى بود و بر اثر عملهاى ناشايست نام او از دفتر ارتش زدوده شد.
پيامبر علاقه
زايد از حدى به عمويش داشت، بطوريكه پس از فراغت از جنگ، در اولين فرصت سراغ او را
گرفت بتعاقب، حارث بن عاصمه و على (عليه السلام) را عقب او فرستاد و پس از شنيدن
مرگ عموى خود، ببالين وى آمد، بسيار اشك ريخت و فرمود تا حال چنين منظرهاى كه خشم
آورندهتر باشد غير از اين نديده بودم. سپس بعمويش نوحه گفت و از خدا بر اى خود صبر
و شكيبائى طلبيد و از شدت حزن فرمود اگر بقريش دست يابم، هفتاد تن از آنان را مثله
خواهم كرد و جبرئيل آيه و ان عاقبتم فغاقبوا بمثل ماعوقبتم به
ولئن صبرتم لهو خير للصابرين و اصبر و ماصبرك الابالله را فرود آورد و
پيغمبر را دلدارى داد. سپس رداى خود را بر روى جسد عمويش كشيد و پاهاى او كه بيرون
مانده بود با گياه بيابان پوشانيد.
صفيه بر سر نعش حمزه
وضع جسد حمزه بحدى اسف آور بود، وقتيكه پيغمبر از دور خواهر او را ديد بفرزندش
زبير فرمود از آمدن مادرش مانع شود زبير بر حسب دستور جلو مادر را گرفت، وى اظهار
داشت بپيغمبر سلام برسان و بگو من سرگذشت برادرم را مىدانم ولكن مىخواهم سر نعش
او حاضر شده بر وى دعا نمايم. زبير عرايض مادر را بعرض پيغمبر رسانيد، مجدداً برگشت
باجازه رسول اكرم صفيه حاضر شد و نماز به جنازه او خواند، با آنكه گفته بود تحمل و
صبر خواهم نمود، خودش را نتوانست نگاه دارد ناله دلسوز بر آورد بطوريكه پيغمبر و
فاطمه بگريه در آمدند. سپس پيغمبر فرمود لن اصاب بمثلك ابدا
هرگز بدينگونه مصيبت گرفتار نشده بودم.
در نظر پيغمبر عموى سردارش بقدرى بزرگ و
گرامى بود كه دوست مىداشت همه اهل مدينه بر او گريه كنند و اهل مدينه همينكه از
گرفتگى پيغمبر با خبر شدند از علت وى پرسيدند فرمود لكن حمزه
لابواكى له هيهنا در اين زمين غربت عمويم گريه كننده ندارد95.
عموم مهاجر و انصار به بانوانشان گفتند برويد در خانه حمزه گريه كنيد وقتى پيغمبر
اين را شنيد خوشحال گرديد و آنها را دعا فرمود، هنگام شهادت فقط بانوى وى سلمى بنت
عميس در مدينه بود.
بى شك گريه و زارى و تشكيل مجلس ترحيم براى مردگان نفع
اخروى ندارد ولكن يك نوع تجليل و احترام و حاكى از شخصيت مرده است، بطوريكه از ائمه
اطهار هم مالى از ماترك خود اختصاص دادهاند كه تا ده سال درمنى و عرفات ايام حج
اقامه عزا شود. بنا بروايتى اما باقر هشتصد درهم براى تعزيه وصيت فرمود و از امام
صادق بازگو شده كه پدرم فرمود: اى جعفر از مال من وقفى بكن براى ندبه كنندگان كه ده
سال درمنى در موسم حج بر من گريه و ندبه كنند و رسم ماتم مرا تجديد نمايند96.
انتقام مختار از عمر سعد
هنگاميكه مختار پسر ابو عبيده بن مسعود ثقفى در كوفه بخونخواهى شهداى طف خروج كرد،
آنان را در سختترين شكنجه بقتل رسانيد.
عبدالله بن جعده مخزومى كه مختار او را
عزيز و ارجمند مىداشت و داماد حضرت على بود براى ابن سعد امان خواست و مختار از
آنجائيكه هيچ وقت تقاضاى او را رد نمىكرد و از طرفى خواهر مختار در خانه ابن سعد
بود و شايد علل سياسى ديگر هم در بين بود، او را رد نكرد بوسيله او عمر سعد در امان
بود و اين جريان در مدينه بسمع محمد حنفيه رسيد.
نامهاى بمختار نوشت كه تو
بوسيله محبت خاندان پيغمبر قيام كردى و پيوسته شعار تو اين بود كه هر وقت بر قاتلان
پسر رسول خدا ظفر يابم هيچيك را باقى نگذارم، اكنون رئيس و سرسلسله ايشان عمر سعد
در امان تو زندگى مىكند و هر صبح و شام بخانه تو رفت و آمد دارد و تو با او مدارا
مىكنيد و من هرگز خيال نمىكردم چشم تو قاتل حسين (عليه السلام) را ببيند.
وقتى كه نامه بمختار رسيد، گفت بخدا سوگند فرزند حيدر كرار درست مىفرمايد، جبران
گذشته را خواهم كرد. روزى در مجلس رسمى خود گفت من امروز مردى را خواهم كشت كه
داراى چنين علامات و مشخصات است و با كشتن او ملائكه مقربين و طوائف مسلمين مسرور
خواهند گشت. در آن انجمن هيثم بن اسود اين سخن را شنيد، دانست كه مختار عمرسعد را
قصد كرده؛ زيرا با آن اوصاف در كوفه غير از او نبود از آنجائيكه ميانه او با سعد
سوابق دوستى برقرار بود، فرزند خود را فرستاد تا او را سخن مختار خبردار كند. ابن
سعد در جواب فرزند هيثم گفت ريشه پيمان مختار با من محكم و ناگسيختنى است و كسى
نمىتواند او را متزلزل كند، سپس حفص بن عمر سعد كه خواهرزاده مختار بود وارد شد،
مختار او را در پهلوى خود نشانيد و احترام نمود.
مختار ابو عمر را كه رئيس لشكر
بود طلبيد و او را در پنهان فرمود بخانه ابن سعد مىروى و باو مىگوئى امير ترا
مىطلبد، اگر اجابت نمود پيش من بياور و اگر رداء و طيلسان خود را طلبيد، گردنش را
بزن كه منظور از آن شمشير است.
ابوعمر طبق فرمان مختار با جمعى بسراى عمر سعد
آمد و بدون اجازه وارد شد چون نظر او بروى افتاد، خاطرش مشوش شد وگفت سبب آمدن شما
چيست؟ گفتند فرمان امير را اجابت كن كه ترا مىخواهد. از اين سخن ترس و هراس بروى
عارض شد، پرسيد امير چه مهمى با من دارد و حال آنكه ابن جعده امان براى من گرفته،
سپس ورقه پيمان را در آورد. ابو عمر ديد كه مختار نوشته عمر سعد اولادش در امان
مختار هستند ماداميكه احداث حدثى نكند. ابوعمر گفت يا اباحفض راست گفتى اما امان تو
شرطى دارد كه از تو حدثى سر نزند و از آن زمان تا كنون لااقل از تو هر روز دو مرتبه
حدث سرزده چگونه خون پسر مصطفى را از تو طلب نكرده و معذالك خاطر پريشان مدار شايد
براى امرى تراخواسته است.
عمر سعد چون دانست كه قصه از چه قرار است فرياد زد كه
اى غلام ردا و طليسان مرا بياور تا بدارالاماره روم ابوعمر فوراً سفارش مختار را
بياد آورد گفت اى دشمن خدا مكر و خدعه تو ديگر اثر ندارد و شمشيرى بر سرش فرود آورد
عمر بهپشت در افتاد ياران ابوعمر سرش را بر روى فرش خود بريدند و پيش مختار آوردند
پسرش حفض كه در پهلوى مختار نشسته بود، بوى گفتند مىشناسى اين سر از كيست؟ نگاهى
كرد و گفت پدر من است و زندگانى بعد از وى ناگوار است مختار گفت او را به پدرش ملحق
سازيد گفت امير من در كربلا نبودم. مختار فرمود چنين است اما تو فخر مىكردى كه
پدرم قاتل حسين است و سر هردو را به پيشگاه محمد حنفيه فرستاد.
دقيقاً توجه
كنيد كلام اعجازى امام (عليه السلام) چطور تحقق يافت هنگامى كه نصايح و موعظه امام
را گوش نداد و برهان قاطع الهى را رد نمود، امام نفرين كرد و گفت:
لابارك الله فى امرك و سلط عليك من يذبحك بعدى فى فراشك خداوند اين امر را
برايت مبارك نكند و بر تو كسى را مسلط نمايد كه بعد از من بر روى فراشت تو را بكشد.
اگر عمر سعد عاقل بود خير دنيا و آخرت را كه امام باو وعده كرد با آغوش باز قبول
مىكرد. امام هفتم ميفرمود: اى هشام ان العاقل نظر الى الدنيا و
الىاهلها فعلم آنها لاتنال الا بالمشقة عاقل خردمند بدنيا و اهل او مىنگرد
و مىفهمد كه دنيا بدون زحمت حاصل نشود.
و پايه عشق و شجاعت مختار را بررسى و
ارزيابى كنيد بنگريد كه در راه عشق حسينى و انتقام از خون حسين از نزديكترين ارحام
خود كه خواهرزاده و خواهر و شوهر خواهر بود در گذشت.
مقدمه جنگ بدر و شوراى پيغمبر
سال دوم هجرت در شهر صيام پيامبر اسلام براى مصادره كالاهاى تجارتى قريش از مدينه
خارج شد و رهسپار وادى بدر97 گرديد و در گذرگاه
شمالى آن در دامنه كوه العدوة الدنيا توقف نمود و در انتظار عبور كاروان بود كه
گزارش تازهاى رسيد كه افكار فرماندهان ارتش اسلام را دگرگون ساخت و فصل جديدى در
زندگى آنها گشود. گزارش به پيامبر دادند كه مردم مكه براى حفاظت كاروان از مكه
بيرون آمده و در حوالى اين كوه تمركز يافتهاند.
رسول خدا خود را در سر دو راهى
ديد، از يك طرف او و ياران او براى مصادره كالاهاى تجارتى از مدينه بيرون آمده
بودند و براى مقابله با يك ارتش مجهز مكه آمادگى نداشتند، چه از نظر نفرات، چه از
نظر وسائل جنگى. از طرف ديگر اگر برگردند و عقب نشينى كنند، افتخاراتى كه در ساير
مانورهاى جنگى و تظاهرات نظامى بدست آورده بودند از دست مىدادند و چه بسا دشمن سوء
استفاده كرده، به جرئت خود ميافزود. از همه بالاتر اين بود كه اكثريت سربازان را
جوانان انصار تشكيل مىداد فقط هفتاد و چهار نفر آنها از مهاجرين بودند و پيمانى كه
انصار در عقبه با پيامبر بسته بودند يك پيمان دفاعى بود نه جنگى.
اكنون فرمانده
كل قوا چه كند؟ چاره نديد جز اينكه شوراى جنگى تشكيل دهد و از افكار عمومى استفاده
نمايد و از اين طريق مشكلات را حل نمايد.
پيغمبر برخاست و فرمود:
اشيروا الى ايها الناس نظر شما چيست؟ نخست ابوبكر برخاست و گفت بزرگان و
دلاوران قريش در اين ارتش شركت كردهاند، هرگز به آئين اسلام ايمان نياوردهاند و
از اوج عزت به حضيض ذلت سقوط نكردهاند و ما از مدينه با آمادگى كامل بيرون
نيامدهايم خلاصه جنگ صلاح نيست.
سپس عمر برخاست، عين همين گفتار را تكرار
نمود. رسول خدا فرمود بنشينيد. مقداد98 از آن
ميان آغاز سخن كرد و گفت يا رسول الله دلهاى ما با تو است و آنچه خداوند دستور داده
تعقيب كن، بخدا سوگند هرگز سخنى را كه بنىاسرائيل بموسى گفتند كه اى موسى تو و
پروردگارت برويد جهاد كنيد و ما در همين جا نشستهايم، اذهب انت
و ربك فقاتلا بشما نخواهيم گفت، بلكه عرض مىكنيم: اذهب
انت و ربك فقاتلا انا معكما مقاتلون تو با عنايت خداوندى جهاد كن ما جان خود
را در نبرد دشمن قربان مىكنيم. رسول خدا از شنيدن سخنان مقداد خوشحال گرديد و در
حق وى دعا فرمود. چون هدف نهايى از تشكيل شورى بدست آوردن نطريه انصار بود، پيغمبر
سخن خود را براى همين منظور تكرار فرمود و گفت: اشيروا الى
ايهاالناس نظريه خود را ابراز نمائيد.
سعد بن معاذ انصارى بپاخاست و گفت
گويا منظور شما ما هستيم رسول اكرم فرمود بلى گفت يا رسول الله ما بتو ايمان
آوردهايم و تصديق مىكنيم آئين شما حق است و طبق پيمانها و مواثيق كه با شما
بستهايم هر چه تصميم بگيريد ولو وارد باين دريا شويد اشاره بدرياى سرخ نمود، ما از
تو پيروى مىكنيم و هرگز احدى از ما در راه جانبازى دريغ نخواهد نمود
فسربنا على بركة الله ما را بهر نقطهاى كه صلاح است روانه كن. گفتار سعد
نشاط عجيبى در رسول خدا ايجاد نمود و سايه شوم نوميدى بكلى زايل گرديد. سخنان اين
افسر با شهامت چنان هيجانانگيز بود كه رسول اكرم بلافاصله فرمان حركت صادر فرمود و
گفت سيروا و ابشروا حركت كنيد و بشارت باد بر شما كه با
ماكاروان روبرو خواهد شد و اموال آنها را مصادره خواهيد نمود و يا با نيروهاى
امدادى كه براى نجات كاروان آمدهاند نبرد خواهيد كرد.
سپاه اسلام بفرماندهى
پيامبر اكرم براه افتاد و در نزديكى آبهاى بدر در يك نقطهاى كه كاملاً با اصول
استتارى موافق بود، جاى گرفت و هر گونه تظاهرات كه باعث كشف اسرار گردد، جلوگيرى
بعمل آمد. دستجاب مختلف شروع بكسب اطلاعات از قريش و كاروان نمودند و اطلاعات واصله
از طرق مختلف بقرار زير بود:
الف نخست خود پيامبر با يك سرباز دلاور مسافتى راه
رفتند و برئيس قبيلهاى وارد شدند. بوى گفتند از قريش و محمد (صلى الله عليه و آله
و سلم) و ياران او چه اطلاعاتى داريد؟ وى چنين پاسخ گفت: بمن گزارشى رسيده كه قريش
فلان روز از مكه حركت كرده است اگر گزارش درست باشد آنها در چنين مركزى هستند
نقطهاى را كه نشان داده بود قريش درست در همانجا بودندو محمد و ياران او در چنين
روزى از مدينه حركت كردهاند در صورت صحت گزارش او و يارانش بايد در فلان نقطه
باشند. جائى را نشان داد كه سپاه اسلام درست در همان محل بودند.
ب يك عده كه در
ميان آنها زبير بن عوام و سعد بن وقاص بود بفرماندهى على (عليه السلام) كنار آب بدر
رفتند در نزديكى آب بدو نفر غلامى كه از قريش بود و دو شتر آب كشى همراه داشتند
برخورد كردند و هر دو را دستگير كرده بمحضر پيامبر (عليه السلام) آوردند پس از
بازجوئى معلوم شد كه اين دو غلام يكى متعلق به بنى الحجاج و ديگرى به بنى العاص است
و مأمور به تهيه آب براى قريش هستند.
پيامبر از آنها پرسيد كه قريش كجا هستند؟
گفتند پشت كوهى كه در بالاى بيابان قرار دارد. سپس از تعدادشان پرسش فرمود گفتند
تحقيقاً نمىدانيم. فرمود روزى چند شتر مىكشند؟ يك روز ده شتر روز ديگر نه شتر
حضرت فرمود نفرات آنها بين نهصد و هزار است. بعداً از سران آنها سؤال كرد گفتند
عتبه بن ربيعه، شيبه بن ربيعه، ابوالبختر بن هشام، ابوجهل بن هشام، حكم بن حزام و
اميه بن خلف و.... در اين هنگام رو باصحاب خود كرد و فرمود، هذة
مكة قدالقت اليكم افلاذكبدها شهر مكه جگر پارههاى خود را بيرون انداخته است
سپس دستور داد اين دو نفر را زندانى كنيد تا تحقيقات عميقتر شود.
اعزام جاسوس و جاسوسى عمار
ت- دو نفر مأمريت پيدا كردند كه وارد دهكده بدر شوند و اطلاعاتى از كاروان بعمل
آورند. آنها در كنار تلى نزديك به آب پياده شدند وانمود كردند كه تشنه هستند و
آمدهاند آب بخورند اتفاقاً دو نفر را در كنار چاه ديدند كه با يكديگر سخن
مىگويند. يكى بديگرى مىگويد چرا قرض خود را نمىپردازى؟ ميدانى كه من سخت احتياج
دارم، وى پاسخ مىدهد فردا يا پس فردا كاروان قريش مىرسد و من براى كاروان كار
مىكنم بدهى خود را مىپردازم.
هر دو سوار از استماع اين خبر خوشحال شدند با
رعايت قاعده استتار، خود را بپيغمبر رسانيده، او را از آنچه شنيده بودند آگاه
ساختند.
هنگام شب پيغمبر عمارياسر و عبدالله بن مسعود را دستور داده هر چه
بتوانند از لشكر قريش خبرى و اطلاعاتى بدست آورند. ايشان شبانه گرداگرد سپاه دشمن
را بادقت فحص كرده بمحضر رسول اكرم باز گشتند، گزارش دادند كه سپاه مشركين را بسيار
بيمناك و وحشت زده يافتيم، بعلت آنكه از شيهه اسبان سخت جلوگيرى مىكردند99.
آرى اين كوششهاى بى سابقه و فعاليتهاى بى شائبه بود كه قريش و كليه سران و قبائل
شبه جزيره را بوحشت و اضطراب انداخته بود، از ترس يكمشت مسلمان كمافراد و بدون
سلاح خواب راحت نداشتند.
همان عمار بود كه در اسلام مأموريتهاى سخت و طاقت
فرسا را انجام داد و در مقابل شدائد و احزاب مخالفين خاندان وحشى استقامت ورزيد و
در جنگ صفين بدرجه شهادت نائل گشته، على (عليه السلام) ببالين سر او حاضر گشته سر
او را بغل گرفت و اين شعار را در مرثيه وى خواند:
الا ايها الموت الذى ليس تاركى
اراك بصيراً بالذين احبهم
|
|
ارحنى و قدافنيت لى كل خليل
كأنك تنحو نحوهم بدليل
|
اى مرگ بيا مرا راحت كن. تو تمام دوستانم را از دستم گرفتى چنين پندارم كه تو تمام
دوستان مرا مىشناسى. گويا يك راهنماى بصير آنان را به تو نشان مىدهد.
سپس
فرمود هر كه بعمار گريه نكند، او را از مسلمانى حظ و نصيبى نيست.
واكنش شهادت عمار در سپاه دشمن
شهادت عمار نه تنها لشكر عراق را در هم شكست و همه افراد را افسرده كرد، بلكه
انقلابى در معاويه ايجاد كرد. عبدالرحمان سلمى كه از ياران امير مؤمنان عليه السلام
بود چنين گويد: پس از كشته شدن عمار نيمه شب بطور ناشناس وارد لشگرگاه معاويه شدم
تا ببينم شهادت عمار در افكار آنان چه اثرى گذاشته. تصادفاً ديدم چهار نفر سوار با
هم بصحبت پرداخته و از لشگر بازديد مىكنند. من هم اسب خود را در ميان ايشان راندم
كه مبادا چيزى از گفتار آنان از دستم برود و ايشان معاويه و عمروعاص و عبدالله پسر
عمروعاص وابوالاعور بودند.
عبدالله به پدرش عمروعاص گفت اين مرد را امروز كشتيد
در حالى كه پيغمبر دربارهاش اين چنين گفته بود. عمروعاص گفت پيغمبر درباره او چه
گفته است؟ گفت مگر ياد ندارى هنگام ساختمان مسجد پيغمبر، مهاجر و انصار هر يك سنگ و
يا خشت حمل مىكردند عمار ياسر دو سنگ با هم مىآورد تا آنكه از شدت خستگى بيهوش
افتاد، پيامبر ببالين او حاضر شد و گرد و غبار از چهره عمار پاك مىكرد و مىگفت:
ويحك يابن سميه الناس ينقلون حجراً حجراً و لبنة لبنة و انت تنقل لبنتين لبنتين
رغبة منك فى الاجر و انت و يحك تقتلك الفئة الباغية اى پسر سميه همه مردم
سنگ و خشت را يكى يكى حمل مىكنند و تو بطمع اجر آخرت دو تا دو حمل مىكنى ولى
افسوس كه جمعيت ستمكار تو را شهيد مىكنند.
عمروعاص سر اسب خود را بطرف معاويه
برگردانيد و گفت مىشنوى عبدالله چه مىگويد؟ معاويه گفته عبدالله را يك مرتبه هم
از عمروعاص بررسى نمود و چنين گفت مثل آنكه پير و خرفت شدهاى مگر ما عمار را
كشتيم؟ عمار را كسى كشت كه او را با خود بميدان جنگ آورده است.
گفتار پوشالى
معاويه در ميان لشكر شام طنين انداخت و مردم از خيمهها بيرون ريختند و فرياد
مىكشيدند كه عمار را آنكسى كشته است كه با خود آورده است. وقتى كه اين گفتار بگوش
على (عليه السلام) رسيد با يك منطق حكيمانه و قوى جواب داد، بنابراين بايد گفت حمزه
را نيز پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) كشته است100.
قاتل عمار و گفتار حجاج
ابوالغاديه قاتل عمار ياسر، خود از پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) باز گو
كرده كه مىفرمود: پس از من بكفر نگرائيد و همديگر را نكشيد و بدانيد كه در چنين
حال حق با عمار ياسر است.
بازهم او گويد در روز صفين عمار را در جلو كتيبه ديدم
كه مردى نيزهاى بر كتفش زد و كلاه خودش از سر بيفتاد من با شمشير براو حمله كردم و
سرش را از بدن جدا ساختم!
ابوالغاديه تا زمان حجاج بن يوسف زنده بود. روزى وارد
بر حجاج شد. وى مقدم او را گرامى داشت و پرسيد پسر سميه را تو كشتى؟ گفت آرى من
كشتم. حجاج گفت هر كه مىخواهد شخصى را ببيند كه روز قيامت خيلى بزرگ جلوه مىكند
اين مردى كه عمار ياسر را كشته است ببيند.
ابوالغاديه از حجاج انعام مىخواست و
جواب مثبتى نشنيد، آنگاه گفت ما دنيا را براى اينها آماده ساختيم ولى بخود ما چيزى
نمىدهند و مع ذالك گمان مىكند كه در قيامت بزرگ هستيم. حجاج گفت آرى بخدا سوگند
آنكه دندانش مثل كوه احد ورانش باندازه جبل و رقان و جايگاهش باندازه شهر مدينه
باشد بزرگ نيست؟ بخدا سوگند اگر تمام روى زمين در خون عمار شركت مىكردند همگى وارد
دوزخ مىشدند101.
وجود عمار ميزان اعمل بود
ياران پيغمبر عمارياسر را ملاك حق و معيار حقيقت مىشناختند و هر گاه امرى برآنان
مشتبه مىشد، فوراً اعمال عمار را وارسى و ملاك قرار مىدادند.
در صفين هم
حقيقت را با عمار مىشناختند. ذوالكلاع حميرى در لشكر معاويه بود وى از عمروعاص
شنيده بود كه پيغمبر فرموده عمار بر حق است ولى پس از صف آرائى در صفين از بودن
عمار در لشكر عراق توجيهاتى مىكردند. گاهى مىگفتند عمار با ما جنگ نمىكند گاهى
مىگفتند اصلاً بصفين حاضر نشده است گاهى مىگفتند اجباراً آمده است.
از اين
نظر ذوالكلاع مقابل لشگر عراق ايستاد و پسر عموى خود ابونوح را بملاقات خود طلبيد و
از او پرسيد عمارياسر در ميان شماست؟ وى گفت آرى عمار در لشگر عراق و جزء سپاه على
(عليه السلام) است. سپس پرسيد آيا عمار درباره جنگ با لشگر معاويه اراده جدى دارد؟
و آيا اراده او با رضا رغبت است؟ ابونوح گفت عمار از من جدىتر است در حالى كه من
دوست دارم كه تمام شما در يك بدن بوديد و آنرا سر مىبريدم و عمار مىگويد اگر بر
ما پيروز شوند و تا شهر هجرما را تعقيب كنند ما بر حق و آنها بر باطل هستند.
ذوالكلاع از ابونوح تقاضا نمود ممكن است در پناه من بلشگر گاه ما بيائى و همين
سخنان را با عمروعاص در ميان بگذارى شايد خداوند باين وسيله ميان دولشگر اصلاح دهد
و ابونوح درخواست ذوالكلاع را پذيرفت و با هم پيش معاويه و عمروعاص رفتند. ذوالكلاع
بعمروعاص گفت دوست دارى ترا بمردى خير خواه عاقل راهنمائى كنم و تو را از وضع عمار
آگاه سازد؟ اين مرد ابونوح پسر عموى من است و از حال عمار آگاهى كامل دارد.
عمروعاص پرسيد ترا بخدا سوگند مىدهم هر چه مىپرسم راست بگوئى. آيا عمار در ميان
شما است؟ ابونوح گفت چرا از ميان سپاه على تنها عمار را پرسيدى و اگر علت سوال را
توضيح ندهى جواب نخواهم گفت. عمروعاص چنين توضيح داد از پيغمبر شنيدهام عمار را
مردمان ستمكار مىكشند و او از حق جدا نمىشود و بدن عمار بر آتش حرام است. ابونوح
با تعجب گفت: الله اكبر لا اله الا الله. آرى عمار در ميان ما است و درباره جنگ
اراده جدى دارد.
عمروعاص گفت ترا بخدائيكه جز او خدائى نيست عمار برجنگ اراده
جدى دارد؟ ابونوح گفت بخدايم قسم وى براى جنگ اراده جدى دارد وى در جنگ حمل بمن
گفته بود بر اهل بصره غالب مىگرديم و چنين شد. ديروز هم گفت اگر ما را تا درختان
خرماى هجر تعقيب كنيد باز هم يقين دارم ما بر حق و شما برباطليد.
ذوالكلاع كه
با اين حرص و ولع در مقام تحقيق حقيقت بود در همان روزى كه عمار شهيد شد او هم قبل
از عمار در لشكر معاويه كشته شد.
عمروعاص معاويه را گفت خوشحالم كه ذوالكلاع
قبل از عمار كشته شد و اگر بعد از عمار زنده بود تمام لشگر ما را بطرف على بن ابى
طالب سوق مىداد. كار ما را بر هم مىزد و شيرازه لشگر را از هم مىپاشيد102.
پىنوشتها:
46) ناسخ حضرت رسول از ص 59 - 107 تاريخ يعقوبى ص 52 - 53.
47) ناسخ حضرت رسول از ص 59 - 107 تاريخ يعقوبى ص 52 - 53.
48) ناسخ حضرت رسول از صفحه 59 - 107 تاريخ يعقوبى صفحه 52 - 53.
49) ناسخ حضرت رسول از صفحه 59 - 107 تاريخ يعقوبى صفحه 52 - 53.
50) ناسخ حضرت رسول از صفحه 59 - 107 تاريخ يعقوبى صفحه 52 - 53.
51) ناسخ حضرت رسول از صفحه 59 - 107 تاريخ يعقوبى صفحه 52 - 53.
52) ناسخ حضرت رسول از صفحه 59 - 107 تاريخ يعقوبى صفحه 52 - 53.
53) ناسخ حضرت رسول از صفحه 110 - 153 تاريخ يعقوبى صفحه 54.
54) ناسخ از حضرت رسول از صفحه 110 - 153 تاريخ يعقوبى صفحه 54.
55) ناسخ حضرت رسول از صفحه 110 - 153 تاريخ يعقوبى صفحه 54.
56) ناسخ حضرت رسول از صفحه 110 - 153 تاريخ يعقوبى صفحه 54.
57) ناسخ حضرت رسول از صفحه 154-201.
58) ناسخ حضرت رسول از صفحه 154 - 201.
59) ناسخ حضرت رسول از صفحه 202 - 205 تاريخ يعقوبى صفحه 55 - 57.
60) ناسخ حضرت رسول از صفحه 202 - 205 تاريخ يعقوبى صفحه 55 - 57.
61) ناسخ حضرت رسول از صفحه 202-205 تاريخ يعقوبى صفحه 55-57.
62) ناسخ حضرت رسول از صفحه 202 - 205 تاريخ يعقوبى صفحه 55 - 57.
63) ناسخ حضرت رسول از صفحه 202 - 205 تاريخ يعقوبى صفحه 55 - 57.
64) ناسخ حضرت رسول از صفحه 202 - 205 تاريخ يعقوبى صفحه 55 - 57.
65) ناسخ حضرت رسول از صفحه 202 - 205 تاريخ يعقوبى صفحه 55 - 57.
66) ناسخ جلد حضرت رسول از صفحه 205 - 237 تاريخ يعقوبى 58.
67) ناسخ جلد حضرت رسول از صفحه 205 - 237 تاريخ يعقوبى 58.
68) ناسخ جلد حضرت رسول از صفحه 205 - 237 تاريخ يعقوبى 58.
69) ناسخ جلد حضرت رسول از صفحه 205 - 237 تاريخ يعقوبى 58.
70) ناسخ جلد حضرت رسول از صفحه 205 - 237 تاريخ يعقوبى 58.
71) ناسخ جلد حضرت رسول از صفحه 205 - 237 تاريخ يعقوبى 58.
72) ناسخ جلد حضرت رسول 254 - 264 تاريخ يعقوبى 58 - 59.
73) ناسخ جلد حضرت رسول 254 - 264 تاريخ يعقوبى 58 - 59.
74) ناسخ جلد حضرت رسول 254 - 264 تاريخ يعقوبى 58 - 59.
75) ناسخ جلد حضرت رسول 254 - 264 تاريخ يعقوبى 58 - 59.
76) ناسخ جلد حضرت رسول 254 - 264 تاريخ يعقوبى 58 - 59.
77) ناسخ جلد حضرت رسول 254 - 264 تاريخ يعقوبى 58 - 59.
78) ناسخ جلد حضرت رسول 254 - 264 تاريخ يعقوبى 58 - 59.
79) ناسخ جلد حضرت رسول 266 - 276، تاريخ يعقوبى 59.
80) ناسخ جلد حضرت رسول 266 - 276، تاريخ يعقوبى 59.
81) ناسخ جلد حضرت رسول 266 - 276، تاريخ يعقوبى 59.
82) ناسخ جلد حضرت رسول 266 - 276، تاريخ يعقوبى 59.
83) ناسخ جلد حضرت رسول 276 و تاريخ يعقوبى 59.
84) ناسخ جلد حضرت رسول ص 38.
85) ناسخ جلد حضرت رسول ص 38.
86) ناسخ جلد حضرت رسول ص 336.
87) ناسخ جلد حضرت رسول ص 336.
88) ناسخ جلد حضرت رسول ص 336.
89) ناسخ جلد حضرت رسول ص 336.
90) ناسخ جلد حضرت رسول ص 353 - 377.
91) ناسخ جلد حضرت رسول ص 353 - 377.
92) ناسخ جلد حضرت رسول ص 353 - 377.
93) خداوند با دلالت صريح آيه وشاورهم فى الامر (آل عمران 159) برهبر عاليقدر خود
دستور مشورت با ياران خود در امور مهم داده بود او باين عمل پرورش بزرگى به پيروان
خود مىداد و روح دموكراسى و حقطلبى در ياران خود بوجود مىآورد و روش او بقدرى
مؤثر و آموزنده بود كه خلفاى اسلام پس از رحلت پيغمبر از شيوه او پيروى مىكردند و
از افكار عالى امير مؤمنان در امور نظامى و مشكلات اجتماعى استمداد كامل مىكردند.
آيا پيغمبر از مشاورهها و افكار ياران بهرهبردارى مىكرد يا نه؟ پاسخ آنرا
پرچمداران علم كلام گفتهاند و خوانندگان گرامى بايد به نوشته علماى عقائد و مذاهب
مراجعه كنند.
94) اين مغيره در سنگ انداختن مهارت بسيارى داشت چند سنگ از راه برداشته بود و گفته
بود كه با اين سنگها پيغمبر را بقتل خواهم رسانيد و سنگى بدست مبارك پيغمبر زد كه
شمشير از دستش افتاد و فرياد برداشت كه پيغمبر را كشتم و سنگ ديگرى برداشت به
پيشانى پيغمبر زد حضرت بر او نفرين گفت فرمود خدا ترا حيران بگذارد و او در ميدان
متحير ماند نتوانست بجائى رود عماريا سررسيد او را بآتش دوزخ سپرد.
95) حمزه از همسرش سلمى بنت عميس فقط يكدخترى داشت بنام امامه و غير از او اولادى
نداشت. هنگام هجرت رسول خدا امامه در مكه مانده بود تا اينكه على (عليه السلام)
بعرض پيغمبر رسانيد كه امامه دختر حمزه صلاح نيست ميان مشركين بماند، بدستور رسول
خدا على (عليه السلام) او را از مكه بمدينه آورد.
زيد بن حارثه عرض كرد يا
رسولالله من اولىترم به نگهدارى امامه زيرا بين من و حمزه عقد برادرى بود. على
(عليه السلام) فرمود وى دختر عموى من است و من او را از ميان مشركين آوردهام
سرپرستى او بر من سزاست و جعفر بن ابى طالب گفت من اولىيم از همه شما؛ زيرا خاله
او اسماء بنت عميس همسر من است و خاله بجاى مادر است. رسولخدا گفته جعفر را تصديق
نمود و او را بوى سپرد. رياحينالشريعه از عسقلانى بازگو كرده، هنگامى كه امامه
وارد مدينه شد از قبر پدرش پرسيد حسان بنثابت شاعر زبر دست اسلامى با خبر شد،
قصيده ذيل را انشا نمود:
ستسئل عن قرن هجان
سميدع
فقلت لها ان الشهاده راحه
(قرن بكسر القاف الشجاعه)
(هجان شخص شريف الطرفين)
(سميدع شجاع شريف) | |
لدى البأس مغوار (كثير الغاره) الصياح
حسور
و رضوان رب يا امامه غفور
|
اى امامه تو سؤال مىكنى از شخص شريف، شجاع، با حسب كه در هنگام رزم جنگ غارتبر و
هجومآور اصح است و در عين حال حسور.
سپس گفتم برامامه كه شهادت برمرد مذهب راحت
و بهشت خداست اى امامه پروردگار غفور است.
96) منتهى الامال شرح حال امام باقر فصل پنجم.
97) منطقه وسيعى را كه سمت جنوبى آن بلند است و قرآن آنرا بنام العدوهالقصوى
ناميده است و جانب شمالى آن پست و سرازير است كه قرآن مجيد بعبارت لعدوه الدنيا
تعبير آورده است و در اين دشت آبهاى مختلفى بوسيله چاهها وجود دارد.
98) او را مقداد بن اسود و مقداد كندى و مقداد بن عمر مىگويند؛ زيرا او از قبيله
قضاعه از تيره بهراء مىباشد. در فاميل خود مرتكب قتل شد و فرار كرد و بقبيله كنده
ملحق گرديد معروف بمقداد كندى شد و از همان قبيله نيز كسى را كشت بمكه فرار كرده با
مردى بنام اسودهم پيمان گرديد و بر سم جاهليت اسود او را فرزند خود خواند از اين
جهت بمقداد ابن اسود معروف شد وقتيكه آيه شريفه ادعوهم لابائهم
هو اقسط عندالله (پسر خواندهها را بنام پدرانشان بخوانيد) نازل شد، مقداد
را بنام پدر خود عمر ناميدند (طبرى 13 رقم 2544). مقداد از پيشقدمان در اسلام و
مهاجرين حبشه بود و بعد از برگشت او بهمكه، پيغمبر بمدينه هجرت فرمود و مقداد را
بوسيله عبيدة بن عبدالمطلب بمدينه آورد (سيره ابن هاشم 2 رقم 241).
مقداد داراى
مقامى بس ارجمند است و همين بس كه او از خواص ياران اميرالمؤمنين (عليه السلام)
مىباشد. در روايتى وارد است كه امام صادق (عليه السلام) فرمود در اين امت مقام
مقداد بمنزله حرف الف است در قرآن كه هيچ چيز باو نمى چسبد (سفينه قدد) وى در سال
33 هجرى در هفتاد سالگى در حرف يكفرسخى مدينه از دنيا رفت جنازه او را روى دستها
بمدينه آوردند و دفن كردند (طبرى 13 رقم 2312).
99) ناسخ جلد رسول بخش بدر.
100) اعيان الشعيه 42/215.
101) قاموس الرجل 7/111.
102) شرح ابن ابى الحديد ج 2 ص 406-410.