فصل 6: در محضر على(ع) و فاطمه(س)
در محضر على (ع) و فاطمه (س)
بيعتى كه داستان آن را در فصل قبل خوانديم، و يك «فلته» و حادثه ناگهانى
دراسلام عنوان يافته، در مسجد رسول خدا(ص) در مدينه به حسب ظاهر صورتگرفت، اما
چنين بيعتى، تا چه اندازه استمرار نبوت و مشكلگشاى جامعه نوبنياداسلامى بوده
است؟ در ادامه اين فصل بررسى مىكنيم.
اما اينكه، اين بيعت را «خليفه دوم»، «فلته» (1) يعنى كار
ناگهانى، يا عمل اشتباهىخوانده، آيا به راستى «ناگهانى» و «بدون مقدمه» و يك
«حادثه» بوده است؟ اين رانمىتوان باور داشت، زيرا مسايل پيدا و پنهان تاريخى
گواهى مىدهد، كه ازسالهاى پيش تداركهايى ديده شده بود، تا على(ع) از حق امامت
و هدايت محرومگردد. پيامبر(ص) هم در مراحل مختلف و با بيانهاى گوناگون، وضع پس
از رحلتخويش را بيان كرده بود و امت را از ضررهاى حوادث آينده، سختبيم داده
بود،كه نگاه گذرايى به برخى از آن موارد مىافكنيم:
1- يك وقت امام على(ع) به همراه رسول خدا(ص) مىرفت، چشم على(ع) بهباغى
افتاد و آن را زيبا توصيف كرد، اما رسول خدا(ص) فرمود: اى على جان! باغتو در
بهشت از اين باغها زيباتر مىباشد. بدين ترتيب از فتباغ گذشتند و اينگفت و گو
انجام گرفت، آنگاه رسول خدا(ص) على(ع) را در آغوش گرفت و گريهكرد و على(ع) هم
به گريه افتاد!
اما وقتى على(ع) علت گريه رسول خدا(ص) را جويا شد، آن حضرت فرمود:ابكى
لضعائن فى صدور قوم لا تبدوا لك، الا من بعدى...
براى اين جهت گريه مىكنم، كه كينههايى كه هم اكنون در سينههاى
گروهىنسبتبه تو وجود دارد، پس از وفات من ظاهر مىشود!
على(ع) عرض كرد: در چنين وقتى آيا دين من نابود خواهد شد؟!
رسول خدا(ص) فرمود: بل فيها حيات دينك (2) .
2- امام على(ع) فرموده است: يكى از مطالبى كه رسول خدا(ص) آن را با من
درميان گذاشت، اين بود كه: ان الامة ستغدربك من بعدى (3) .
پس از رحلت من، امتبا تو حيله و تزوير روا خواهد داشت.
4- ابن عباس، روايت مىكند: يك روز پيامبر(ص) به پا خاست و براى ماخطابهاى
بدين شرح ايراد كرد: اى مردم! شما در حالى در قيامتبه پيشگاه خداوندمحشور
مىشويد، كه پابرهنه، عريان و ختنه نشده مىباشيد! سپس قرائت كرد:همانطور كه
شما را در آغاز خلقت پديد آورديم، باز زنده مىگردانيم... (4) .
سپس فرمود: اين را بدانيد كه، اولين كسى كه روز قيامت پوشيده مىشود،ابراهيم
خليل(ع) است.
بعد گروهى از امت مرا مىآورند، و به طرف شمال (اهل شقاوت و دوزخيان كهنامه
عمل آنها به دست چپ است) (5) مىبرند! اما من كه از ديدن آن وضع
ناراحتمىشوم، مىگويم:
پروردگارا! اينان امت من هستند! ولى خطاب مىرسد: انك لا تدرى ما
احدثوابعدك... انهم لم يزالوا مرتدين على اعقابهم، منذ فارقتهم (6)
.
تو نمىدانى اينان پس از وفات تو، چه حوادثى پديد آوردند، اينان پيوسته
راهارتداد، و انحراف را پيمودند، و پس از تو، واپسگرايى به قبل از اسلام را
شروعكردند!
4- «طبرى» مىنويسد: ابن عباس روايت مىكند: من به «عبدالرحمن بن عوف»قرآن
مىآموختم، يك سال او با يكى از صحابه به حج رفت، در «منا» طلحة بنعبيد، گفته
بود: اگر «عمر» بميرد، من با على(ع) بيعت مىكنم، اما اين مطلبموجب ناراحتى
شديد عمر گرديد، تا جايى كه در مقام تنبيه «طلحه» برآمده بود.
ولى او را به خاطر قداست آن سرزمين و حضور زائران از تنبيه منصرف كردند،
تااينكه به مدينه آمد و جمعه بر كرسى خطابه قرار گرفت و گفت: شنيدهام كسى
ازشما گفته، اگر اميرالمؤمنين(عمر) بميرد، من با فلانى بيعت مىكنم، هرگز
كسىفريفته اين كار نشود.. (7) .
5- وقتى فرزند رسول خدا(ص) - عبدالله - از دنيا رفت و آن بزرگوار ديگر
فرزندپسرى نداشت، «عاصبن وائل سهمى» به آن حضرت، عنوان «ابتر» داد، يعنىكسى
كه نسل و نتيجهاى ندارد و با مرگ او، نام و راه و مكتب او پايان مىيابد!
(8) .
اما خداوند «سوره كوثر» را نازل كرد، كه يك معناى آن «خير كثير» مىباشد،
وعالىترين «خير كثيرى» كه به پيامبر(ص) از جانب خداوند عطا شده، با توجه
بهمنظور دشمن، مبنى بر «مقطوع نسل بودن پيامبر» حضرت فاطمه زهرا(س)مىباشد.
از مجموع نمونههاى حديثى و تاريخى، كه مطالعه كرديم، چند نتيجه بدست
مىآيد:
الف: رسول خدا(ص) حذف على(ع) را از ميدان رهبرى امتبيان كرده، آن رابه گوش
افراد رسانده، و حتى مخالفان را از عمل نارواى خويش بيم داده و نيزمجازات اخروى
آنان را هم بيان داشته است.
ب : موضوع انتظار قطع استمرار نبوت، در «قالب امامت» سابقه ديرين داشته
وحتى «عاص بن وائل» دشمن جانى پيغمبر(ص)، طرح آن در سر مىپرورانده، وانتظار
داشته، با رحلت پيامبر(ص) راه رسالت آن حضرت مختومه گردد.
ج : «فلته» و ناگهانى بودن بيعتى كه در فصل قبل گذشت، به حسب شواهدتاريخى و
به اعتراف «خليفه دوم» اصل آن ناگهانى نبوده، و با تفاهم و انديشههاىقبلى
صورت گرفته، بلكه نسبتبه تعيين مصداق آن، يعنى «ابوبكر» مسئله، حالتناگهانى
يا جهت ديگر به خود گرفته، و از دست ديگران، كه آن را «فلته» ناميدهاند،بيرون
رفته است.
به هر حال، به روايت «سيوطى» ابوبكر از دوشنبه بيستم ربيعالاول سال
يازدهمهجرت، تا شب سهشنبه بيست و و بهاعتراف «ابن قتيبه دينورى» مدت دو سال
و چند ماه (10) و به نوشته «يعقوبى» ابوبكردو سال و چهار ماه خلافت
نمود (11) .
البته در اين مدتها، فتوحاتى براى مسلمانان بدست آمد، اما آيا
چنينزمامدارانى توانستهاند، رهبرى جامعه اسلامى را با همه ويژگىهاى لازم
لباس عملبپوشانند، و بخصوص در مقام والاى علم و دانش، پاسخگوى عالمان
ودانشمندانى كه به مدينه مراجعه مىكردند و بر اساس مبانى دينى خود
پرسشهايىداشتند، توانمند باشند؟ تاريخ در اين باره وضع نگران كنندهاى ارائه
مىكند!
بخصوص اينكه نفوذ اسلام در عصر رسول خدا(ص) در گستره بخش وسيعى ازجهان آن
روز موجب گرديده بود، كه امپراتورى ايران در مقابل دعوت آن حضرتعصيان ورزد، و
پس از رحلت رسول خدا(ص) اين عصيان به صورت مقابله درآمده بود، ولى چون ايران آن
روز كتاب آسمانى متقنى نداشت كه در برابر اسلامهجوم فرهنگى صورت دهد، زمزمه
حركت نظامى خود را ساز كرده بود، كه اين كارموقعيت اسلام را تهديد مىكرد، و
شرح آن را در فصل «در جبهههاى جنگ»مطالعه مىكنيم.
اما، امپراتورى «روم مسيحى» غير از حركت جنگى، كه آن را در سرزمين شام
وفلسطين و تبوك، آغاز كرده بود، (12) با توجه به اينكه كتاب آسمانى
نيز داشت،مىتوانستبا اسلام «نبرد علمى» و «هجوم فرهنگى» نيز به عمل آورد، و
از اينناحيه، خطر بزرگى متوجه جامعه نوبنياد اسلامى گردد، كه يك نمونه مهم آن
را درفصل «كتاب سلمان، خبر جاثليق» بررسى مىكنيم.
اضافه بر اين دو جبهه مخالف و درگير با اسلام، يهوديان نيز از خلا علمى پس
از رسول خدا(ص) استفاده مىكردند، و گاهى از راه مطرح كردن بحثهاى علمى وكلامى
به بحث و گفت و گو و مناظره مىپرداختند، كه يك نمونه آن سؤالهاى يكيهودى از
«خليفه اول» بدين شرح است:
حلال مشكلات
«انس بن مالك» روايت كرده است: پس از وفات رسول خدا(ص) يك مرديهودى به
مدينه آمد، و مىخواست مسايلى را از خليفه پيغمبر(ص) سؤال كند.مردم با اشاره
«ابوبكر» را به او معرفى كردند.
مرد يهودى نزد ابوبكر رفت و گفت: من مىخواهم چند چيز از تو سؤال كنم،
كهآنها را غير از پيامبر(ص) يا وصى او نمىداند!
ابوبكر گفت: هر چه مىخواهى سؤال كن.
مرد يهودى گفت: به من بگو، آنچه از خدا نيست، آنچه نزد خدا نيست، و آنچهرا
خدا نمىداند، چيست؟!
ابوبكر گفت: اينها مسايل كفرآميز است. آنگاه ابوبكر و گروهى از مسلمانان،
مرديهودى را مورد پرخاش و حمله قرار دادند!
اما «عبدالله بن عباس» كه در مجلس حضور داشت، از اين برخورد ناراحتشدو
گفت: درباره اين مرد انصاف به خرج نداديد و خوشرفتارى نكرديد.
ابوبكر گفت: مگر نشنيدى چه مىگفت؟!
عبدالله بن عباس، پاسخ داد: اگر براى سؤالهاى او جوابى داريد، بيان كنيد و
اگرنه، او را نزد على(ع) ببريد، چون من از پيغمبر(ص) شنيدم كه درباره علىبن
ابىطالب مىفرمود: خدايا! قلب او را هدايت گردان، و زبان وى را استوار بدار.
آنگاه، ابوبكر و جمعيتى كه آنجا حضور داشتند، به حضور على(ع) رسيدند،اجازه
گرفتند و ابوبكر گفت: اى ابوالحسن! اين مرد سؤالهاى كفرآميزى را از منپرسيده
است! على(ع) خطاب به مرد يهودى، فرمود: سؤالهاى تو چيست؟
مرد يهودى گفت: من چيزهايى از تو سؤال مىكنم، كه آنها را جز پيغمبر(ص)
ياجانشين او كسى نمىتواند جواب بدهد.
على(ع) فرمود: سؤالهاى خود را بيان كن.
مرد يهودى، سؤالهاى سه گانه خود را تكرار كرد.
على(ع) فرمود: آنچه را خدا نمىداند، اين همان ادعاى شما ملتيهود است،كه
مىگوييد: عزير، فرزند خداست، و خدا مىداند كه «عزير» فرزند او نيست (13)
.
اما آنچه مىپرسى كه من جواب دهم: نزد خدا نيست، هيچگاه ظلم و ستم، نزدخدا
نيست و خداوند متعال به هيچ بندهاى ظلم و ستم روا نمىدارد (14) .
اما اينكه مىپرسى براى تو بيان كنم، آن چيست كه خداوند آن را ندارد؟
بايدبگويم: آن شريك است، كه خدا ندارد.
مرد يهودى با شنيدن اين پاسخها، گفت: اشهد ان لا اله الا الله، و ان
محمدارسولالله، و انك وصى رسولالله صلى الله عليه و آله.
ابوبكر و مسلمانانى كه آنجا حضور داشتند و پاسخهاى على(ع) و مسلمانشدن مرد
يهودى را مشاهده كردند، گفتند: اى مشكلگشاى غمها و گرفتارىها (15)
.
به هر حال، همراهى و ارتباط تنگاتنگ سلمان، با امام على(ع) در مراحلمختلف
صورت گرفته، امام صادق(ع) سلمان فارسى را از جمله سه نفر يا هفتنفرى معرفى
كرده، كه از پيمان اطاعت على(ع) عدول نكردند (16) و «ابن ابى
الحديد»هم نوشته است: كان سلمان من شيعة على عليهالسلام و خاصته (17)
.
سلمان از شيعيان خاص على(ع) بود. و چنانكه در مراحل ديگر اين كتابمطالعه
مىكنيم، در عين حالى كه وى با اجبار تن به بيعت ابوبكر مىدهد، ارتباطخويش را
با امام على(ع) محفوظ مىدارد، و احكام و مسائل و راهنمايىهاى لازمخود را، از
آن حضرت دريافت مىدارد.
در خدمت فاطمه(س)
سلمان فارسى، بلكه سلمان محمدى(ص) و علوى(ع)، كه مقام درخشان وجاويدان «منا
اهل البيت» را دريافت داشته، براى درك فضيلت ملاقات و دريافتفيض از اين
«بيت» كه عنصر اساسى و حياتى آن را، فاطمه(س) شكل مىبخشد، ازديگران سزاوارتر
مىباشد.
بر اين اساس، ملاحظه مىكنيم، سلمان در عين حالى كه شاگرد ممتاز مكتبرسول
خدا(ص) و صحابى بزرگوار و برگزيده آن حضرت مىباشد، پيروى و دفاع ازساحت مقدس
امامت على(ع) را به جان خريده و در آن راه تلخىها چشيده، براىاو نسبتبه حضرت
فاطمه زهرا(س) حساب جداگانهاى باز مىشود، عنايتخاصى مبذول مىگردد، و از اين
ناحيه نيز مقامى ارجمند مىيابد، كه در اينجانمونههايى از جنبههاى معنوى
سلمان، و عنايت مخصوص پيغمبر(ص) و امامعلى(ع) را، در ارتباط با حضرت فاطمه(س)
مطالعه مىكنيم:
1- به هنگام عروسى
طبق بيان امام جعفر صادق(ع): فاطمه(س) بيستم جمادى الثانى، در حالى كهچهل و
پنجسال از عمر نبى گرامى اسلام مىگذشت، در «مكه» چشم به جهانگشود، در مكه
مدت هشتسال، و در «مدينه» ده سال زيست... (18) .
بر اساس روايتى كه از پيامبر(ص) وارد شده، موضوع ازدواج فاطمه(س) با
امامعلى(ع) يك دستور آسمانى بوده (19) و تاريخ برقراى اين ازدواج
را، همانطور كه دركتاب «فاطمه(س) الگوى زن مسلمان» نوشتهايم، در حالى كه
فاطمه(س) حدودده سال داشته، اول يا ششم ذيحجه سال دوم يا سال سوم هجرت، مىتوان
دانست (20) .
به هر حال، پس از آنكه رسول گرامى اسلام، دستور آسمانى اين ازدواج را،براى
عمار ياسر، سلمان فارسى و عباس بن عبدالمطلب بيان كرد، و على(ع) را نيزدر جريان
گذاشتند (21) شب عروسى فاطمه(س) فرا رسيد.
شب عروسى حضرت فاطمه(س) رسول خدا(ص) دستور داد، استر سفيد وسياه رنگ زيبايى
را آوردند، رسول خدا(ص) روى آن پارچه تميزى پهن كرد، آنگاهبه فاطمه فرمود:
سوار آن مركب شود.
اما رسول خدا(ص) از ميان همه ياران و اصحاب، سلمان مؤمن محاسن سفيدكهنسال را
برگزيد و به او دستور داد: مهار آن مركب را در دستبگيرد، از جلوحركت كند، و
خود و ساير اعضاى كاروان كوچك متين و آرام، در كوچه باريك«مدينه»، از عقب
سرحركت مىكردند و همآهنگ با فرشتههاى آسمانى، تكبيرگويان، فاطمه(س) را، به
خانه امام على(ع) رساندند (22) .
2- تسلى به فاطمه(س)
از امام جعفر صادق(ع) روايتشده: وقتى على(ع) را براى بيعتبا «ابوبكر»
بهمسجد مىبردند، فاطمه(س) با تن رنجور از خانه بيرون آمد، و همه زنان بنى
هاشمنيز همراه آن بانوى اسلام حركت كردند. وقتى فاطمه(س) نزديك قبر
پيغمبر(ص)رسيد، فرياد برداشت: پسر عمويم را رها كنيد، به خدايى كه محمد(ص) را
به حقفرستاده، اگر على(ع) را رها نكنيد، موى خود را پريشان مىكنم،
پيراهنپيغمبر(ص) را روى سر مىگذارم، و به درگاه خداوند ناله و نفرين سر
مىدهم...
سلمان مىگويد: من نزديك فاطمه(س) بودم، نگرانى شديد او را مشاهدهمىكردم،
و نيز مىديدم ديوارهاى مسجد به لرزه درآمده و نزديك بود خراب شود،بدين جهت
گفتم: اى بانوى من! صبر و مقاومت داشته باش، خداوند پدر تو رارحمتبراى امت
قرار داده، تو نيز نفرين نكن كه گرفتارى فراهم مىشود (23) .
طى روايت ديگرى امام على(ع) فرمود: سلمان! فاطمه(س) را مهار كن تا
مبادانفرين كند، زيرا مدينه زير و رو مىگردد (24) .
3- شاهد امداد غيبى
امام باقر(ع) روايت كرده است: يك وقت رسول خدا(ص) سلمان را براى انجامدادن
كارى، به خانه فاطمه(س) فرستاد.
سلمان مىگويد: وقتى در خانه فاطمه(س) رسيدم، اندكى توقف كردم تا براىوارد
شدن سلام بدهم، در همان حال زمزمه فاطمه(س) را شنيدم، كه در حياط كوچكخانه
قرآن مىخواند، وقتى اطلاع دادم و به داخل حياط وارد شدم، مشاهده كردمآسياب
دستى آن حضرت، بدون اينكه كسى پيش آن باشد، خود مىچرخيد و گندمخورد مىكرد.
با مشاهده آن صحنه، به حضور رسول خدا(ص) برگشتم و گفتم: اى رسولخدا(ص) من
امروز چيز عجيبى ديدم!
رسول خدا(ص) فرمود: سلمان! هر چه را ديدى و شنيدى بيان كن.
من صحنه چرخيدن آسياب كوچك، را بدون اينكه كسى آن را حركت دهد،بيان كردم.
رسول خدا(ص) با شنيدن سخن تعجب آميز من لبخندى زد و فرمود: اىسلمان! خداوند
قلب و جوارح دختر من فاطمه(س) را از ايمان انباشته ساخته، اومشغول عبادت و
اطاعتخداوند بوده، و خداوند مهربان هم براى او فرشتهاىفرستاده، كه نام او
«رحمة» مىباشد، و آن فرشته براى فاطمه(س) آسياب مىچرخانده،و خداوند بدين
وسيله او را از كمك دنيا و آخرت بىنياز گردانيده است (25) .
4- ناظر رنج و تلاش
«مفضل بن عمر» مىگويد: امام صادق(ع) از سلمان فارسى، روايت كرده، كهسلمان
گفته است: يك روز به همراه رسول خدا(ص) براى مسجد و نماز مىرفتيم،وقتى مقابل
در خانه على بن ابى طالب(ع) رسيديم، صدايى از داخل خانه شنيدم كهمىگفت:
سردردم شديد شده، گرسنگى رنجم مىدهد، و دستم از آسياب كردن «جو»ناتوان گرديده
است!
سلمان مىگويد: با شنيدن اين سخنان، سخت ناراحت و منقلب شدم، نزديكدرب خانه
رفتم و آن را آهسته كوبيدم «فضه» خدمتگزار فاطمه(س)، جواب داد وگفت: كيست در
مىزند؟
گفتم: من سلمان، فرزند اسلام هستم.
فضه گفت: اى ابوعبدالله! اندكى عقب برو، چون فاطمه(س) پشت در آمده وپوشش
كافى ندارد (26) .
من عباى خود را برداشتم و به داخل خانه افكندم، تا فاطمه(س) براى پوششكامل
خود از آن استفاده كند، فاطمه(س) از آن استفاده كرد و گفت: فضه! به سلمانبگو
داخل خانه شود، چون به خداى كعبه، سلمان از خاندان ما است.
سلمان مىگويد: من وارد خانه شدم، مشاهده كردم، فاطمه(س) نشسته و باآسياب
كوچكى كه جلو او قرار دارد، «جو» را آرد مىكند، اما دسته آسياب در اثرمجروح
شدن دست آن بانوى بزرگ، خونآلود گرديده و خون آن روى سنگآسياب ريخته است! آن
حضرت با من احوالپرسى كرد و مرا مورد لطف و مهربانىقرار داد.
اما مشاهده كردم، حسن بن على(ع) كه (كودكى بود) كنار خانه نشسته و ازگرسنگى
مىنالد! گفتم: اى دختر رسول خدا(ص)! خدا مرا فداى تو گرداند، تو بادست مجروح و
ناتوان «جو» آسياب مىكنى، و فضه در كنار تو ايستاده است؟
فاطمه(س) فرمود: آرى، اى ابو عبدالله! حبيب من رسول خدا(ص) سفارشكرده است،
يك روز فضه كار خانه را انجام دهد و روز ديگر من، ديروز نوبت او بودهو امروز
نوبت من است، كه كار خانه را انجام دهم.
سلمان مىگويد: گفتم: خدا مرا فداى تو گرداند، من هم خدمتگزار مطيعىهستم.
فاطمه(س) فرمود: تو از خاندان ما هستى.
من گفتم: يكى از دو كار را انجام مىدهم، يا «جو» را آرد مىكنم، يا حسن
كوچكرا سرگرم مىنمايم.
فاطمه(س) فرمود: اى ابوعبدالله! من كودك را آرام مىكنم، چون به من
انسبيشترى دارد، تو كار «جو» آرد كردن را انجام بده.
سلمان مىگويد: من نشستم و مشغول آسياب كردن قسمتى از «جوها» شدم، كهاذان
نماز را شنيدم، در نتيجه كار را تعطيل كردم، خود را به مسجد رساندم، و درنماز
جماعتبه پيغمبر(ص) اقتدا نمودم.
وقتى نماز پايان يافت، نزد على بن ابىطالب(ع) كه در جانب راست رسولخدا(ص)
نشسته بود رفتم، عباى او را با دست گرفتم و گفتم: تو اينجا هستى؟ درحالى كه
فاطمه(س) براى آرد كردن «جو» رنجور و ناتوان شده است؟
على(ع) با شنيدن اين خبر ناراحتشد، و در حالى كه اشك چشم وى روىمحاسنش
مىريخت و پيغمبر(ص) نيز به او مىنگريست، مسجد را ترك گفت، اماطولى نكشيد و در
حالى كه خوشحال بود و لبخند ملايم به چهره داشتبازگشت.
رسول خدا(ص) به او فرمود: عزيزم! چه شد كه گريان رفتى و خندان بازگشتى؟!
امام على(ع) به عرض رسانيد: پدر و مادرم به قربانت، وقتى وارد خانه
شدمفاطمه(س) را در حال خواب ديدم، حسن هم روى سينه او به خواب رفته بود،
وآسياب هم خود به خود مىچرخيد و «جو» آرد مىكرد.
رسول خدا(ص) با شنيدن اين خبر تبسمى كرد و فرمود: على! مگر نمىدانى
كهخداوند فرشتگان سيارى دارد كه در زمين مىگردند، و براى محمد و آل او تا
روزقيامتخدمتگزارى مىكنند؟! (27) .
5- چادر وصلهدار
آن روزهايى كه آيات قرآن كريم، به رسول گرامى اسلام نازل مىشد، تا
آنپيامآور الهى، همه انسانها را به آيين حياتبخش اسلام فراخواند، با توجه به
اينكهپيشواى عالى قدر اسلام خود، نخست كودك يتيمى بود، چوپانى مىكرد، و از
مالو دارايى دنيا چيزى نداشت، آنان كه شخصيت و صلاحيت را در مظاهر
مادىمىدانستند، ايراد مىگرفتند: چرا اين قرآن به آن دو مرد بزرگ از يكى از
دو شهر،نازل نشده است؟! (28) .
منظور آنان از دو شهر، «مكه» و «طائف» بود، و منظور از دو مرد بزرگ «وليد
بنمغيره» كه در مكه مىزيست، و «عروة بن مسعود ثقفى» كه در «طائف»
زندگىمىكرد، و هر دو از نظر شهرت و دارايى، بزرگ و با خصيتشمرده مىشدند
(29) .
در برابر چنين طرز تفكر غرورآميز مادى گرايانهاى، غير از اينكه وضع
مادىپيامبر(ص) خوب نبود و حتى با تنگناهاى فراوانى دستبه گريبان بود، چون
بهارزشهاى معنوى و انسانى مىانديشيد و براى آن تلاش مىكرد، فرياد بر
مىداشت:الفقر فخرى و به افتخر (30) .
فقر و نادارى، فخر من است، و به آن افتخار هم مىكنم.
بنابراين، رسول گرامى اسلام، با اين بيان، هم انديشه مادى گرايانهاى را، كه
بهنظر برخى از اشخاص مايه شخصيت و عظمت محسوب مىشد، پوچ و باطلاعلام كرده، و
هم فقر و نادارىاى را كه، عظمت معنوى و خصلتهاى انسانى آن راتحتالشعاع قرار
دهد، براى خويش مايه افتخار شمرده است.
علاوه بر اين، آن طور كه تاريخ گواهى مىدهد، زندگى سراسر افتخار و پر بار
آنحضرت، با زهد و ساده زيستى همراه بود، و اين جهتخود يكى از علل نفوذ
وپيشرفت آن بزرگوار، براى سازندگى افراد و نيل به آرمانهاى متعالى او بودهاست
(31) .
اين خصلت مهم عملى زندگى پيامبر(ص)، با توجه به «اسوه بودن» (32)
آنحضرت، در اعضاى خانواده او نيز جلوه عملى خاصى داشته، و دخت ارجمند
اوفاطمه(س) هم، در ساده زيستى، زهد، پارسايى و بى توجهى به مظاهر فريبنده دنيا،
بهپدر بزرگوار خود اقتدا كرده است.
بخصوص كه در روزهاى تاسيس اسلام و گسترش آن در سرزمين «حجاز»،عموم مسلمانان
با فقر و تنگدستى به سر مىبردند، با سادهترين امكانات موجودزندگى مىكردند و
مسؤوليت وجدانى و اخلاقى خاندان پيغمبر(ص) اقتضا مىكرد،كه از نظر معيشتى نيز
وضع مردم را در نظر بگيرند و چون آنان، با ساده زيستى،زندگى را بگذرانند، تا
درد فقر و تنگدستى كمتر قلب محرومان و تهيدستان رابرنجاند، و اين عمل را
فاطمه(س) هم انجام مىداد.
بارى، با توجه به توضيحهاى بالا، اكنون داستان «چادر وصلهدار» را
مطالعهمىكنيم:
سيد بن طاووس، از كتاب «زهد پيامبر - ص» تاليف ابوجعفر احمد قمى،
روايتمىكند، وقتى آيه: وعدهگاه همه مردم (گمراه) آتش دوزخ خواهد بود، و آن
دوزخهفت در دارد، كه هر درى براى ورود گروهى معين شده است (33)
نازل شد، رسولخدا(ص) گريه زيادى كرد، و ياران نيز با ديدن وضع آن حضرت، سخت
گريه سردادند!
اما نمىدانستند «جبرئيل» چه آيهاى نازل كرده؟ و به خاطر وضع روحى وعظمت
پيغمبر(ص) هم كسى جرات نمىكرد، موضوع را جويا شود.
ولى اصحاب مىدانستند، وقتى رسول خدا(ص) فاطمه(س) را ببيند، شادمان وخوشحال
مىگردد، بدين جهت جمعى از اصحاب به خانه فاطمه(س) رفتند و او رادر حال آسياب
كردن و آرد نمودن «جو» مشاهده كردند، و شنيدند، كه آن حضرتزمزمه مىكرد: آنچه
نزد خداست، بهتر و ماندگارتر است (34) .
آنان، به حضرت فاطمه(س) سلام كردند، و داستان گريه رسول خدا(ص) را بهاو
اطلاع دادند، تا بلكه فاطمه(س) واسطه شود، و راز آن حال را كشف گرداند.
فاطمه(س) با شنيدن آن داستان، از جا حركت كرد، چادرى پوشيد كه، دوازدهجاى
آن با نخهاى موئين رختخرما وصله خورده بود!
سلمان فارسى مىگويد: وقتى فاطمه(س) با وضع آن چادر، از خانه خارج شد،من به
گريه افتادم و با خود گفتم: اى واى! دخترهاى «قيصر» و «كسرى» لباسهاىابريشم و
زربافت مىپوشند، اما دختر پيغمبر(ص)، چادر موئين با دوازده وصله بهتن مىكند!
اما وقتى فاطمه(س) به حضور پيغمبر(ص) رسيد، گفت: اى رسول خدا(ص)!سلمان از
وضع لباس من تعجب مىكند! به خدايى كه تو را بر اساس حق مبعوثداشته است، اكنون
پنجسال است كه من و على(ع)، پوست گوسفندى داريم، كهشب جهت فرش از آن استفاده
مىكنيم، و روز آن را وسيله علوفه دادن شتر قرارمىدهيم.
آنگاه رسول خدا(ص) فرمود: اى سلمان! اين را بدان كه، دختر من از
گروه«سابقين» است (35) كه به مقام والاى «تقرب خدا» دستيافته
است.
سپس فاطمه(س) خطاب به رسول خدا(ص) گفت: پدر جان! قربانت گردم،علت گريه تو چه
چيزى بوده است؟
رسول خدا(ص) آيههايى كه «جبرئيل» نازل كرده بود بيان كرد، و فاطمه(س)
همبا شنيدن آن منقلب شد و از صورت روى زمين قرار گرفت، و ناله مىزد: اى
واى!واى به حال كسى كه داخل آتش دوزخ مىشود!
سلمان هم، با شنيدن آن آيات قرآن فرياد برداشت و گفت: اى كاش منگوسفندى
بودم، كه مرا مىكشتند و گوشتم را مىخوردند و چنين وضعى را در پيشنداشتم.
بالاخره هر يك از اصحاب، مثل: ابوذر و مقداد و امام على(ع)، با شنيدن
آنآيات قرآن، كه وضع جهنم را براى گناهكاران ترسيم مىكرد، نگران شدند
(36) تا هركسى بداند چه راهى در پيش دارد، و براى رهايى از خطر آينده،
چارهاى بينديشد.
6- دعوت فاطمه(س)
عبدالله، فرزند سلمان روايت مىكند: پدرم گفت: يك روز از خانه بيرون آمدم،در
حالى كه ده روز از وفات رسول خدا(ص) گذشته بود، در راه با على بن ابىطالب(ع)
پسر عموى رسول خدا(ص) ملاقات كردم. آن حضرت فرمود: اىسلمان! تو نيز بعد از
وفات رسول خدا(ص) با ما جفا مىكنى؟!
سلمان مىگويد: به عرض رساندم: اى محبوب من! اى ابوالحسن! كسى نسبتبه شخص
بزرگوارى چون تو، چگونه مىتواند جفا روا دارد؟ من پس از وفاترسول خدا(ص)، (به
خاطر رحلت آن حضرت، حوادث تلخ پيش آمده، و شايدهم جو وحشت و رعب و خفقان موجود)
به قدرى غمناك و دردمند شده بودم، كهتوانايى بيرون آمدن از خانه و زيارت شما
را نداشتم.
امام على(ع) فرمود: اى سلمان! اكنون به خانه فاطمه(س) بيا، زيرا دختر
رسولخدا(ص) سخت مشتاق ديدار توست و مىخواهد تحفه بهشتى به تو عطا نمايد.
گفتم: مگر پس از وفات رسول خدا(ص) هنوز هم تحفه و هديه بهشتى براىفاطمه(س)
مىآيد؟
امام على(ع) فرمود: آرى، ديروز براى او هديه بهشتى آمده است.
سلمان مىگويد: با عجله خود را به خانه فاطمه(س) رساندم، آن بانوى بزرگ رادر
حالى ديدم كه نشسته و با چادر كوچكى خود را پوشانده بود، وقتى من واردخانه شدم،
آن حضرت بطور كامل خود را پوشيد و گفت: سلمان! پس از وفاتپدرم(ص) تو نيز به ما
جفا و بىمهرى كردى؟
گفتم: اى بانوى عزيز و محبوب! آيا من، در حق شما بىمهرى كردهام؟!
فاطمه(س) فرمود: اكنون بنشين و به آنچه مىگويم درست فكر كن.
من ديروز، در همين مكان نشسته بودم، در خانه هم بسته بود و در غم و
غصهزيادى فرو رفته بودم و با خود فكر مىكردم، ارتباط وحى الهى با ما قطع شد و
ديگرفرشتگان به خانه ما نمىآيند، اما، ناگاه درب خانه باز شد و سه دختر جوان
واردشدند كه به زيبايى آنها كسى را نديده بودم، آنان هيبتبزرگ، چهره نورانى
وبوهاى عطرآگينى داشتند، من با مشاهده آنان ايستادم و با قيافه درهم كشيدهاى
بهآنان گفتم: شما كيستيد؟ آيا اهل «مكه» يا اهل «مدينه» مىباشيد؟
آنان پاسخ دادند: اى دختر محمد(ص) ما نه اهل مكه و مدينه و نه اصلا اهلزمين
هستيم، بلكه ما فرشتگانى هستيم از «دارالسلام» كه خداوند عزيز ما را به نزدتو
فرستاده، اى دختر محمد(ص)! ما سخت مشتاق ديدار تو هستيم.
بارى، به آن فرشتهاى كه بزرگتر از ديگران به نظر مىرسيد، گفتم: اسم تو
چيست؟
گفت: اسم من «مقدوده» است.
پرسيدم: به چه مناسبت، اين نام براى تو انتخاب شده؟
مقدوده گفت: خداوند مرا براى «مقداد بن اسود كندى» صحابى رسولخدا(ص)
آفريده است.
بعد نام فرشته دوم را سؤال كردم، او نام خود را «ذره» معرفى كرد.
گفتم: چرا اين نام، كه معناى كوچكى مىدهد، براى تو انتخاب شده، در حالى
كهتو داراى بزرگى و هيبت هستى؟
فرشته گفت: خداوند مهربان، مرا براى صحابى بزرگ رسول خدا(ص) ابوذرغفارى
آفريده است.
سپس به فرشته سوم گفتم: اسم تو چيست؟
وى گفت: اسم من «سلمى» مىباشد.
آن گاه علت اين نامگذارى را براى او جويا شدم، وى گفت: خداوند نام سلمى
رابراى من برگزيد، چون براى «سلمان فارسى» صحابى مخصوص پدر تو رسولخدا(ص)
مىباشم.
فاطمه زهرا(س) ادامه داد: سپس فرشتگان ظرف خرمايى را جلو من گذاشتند،كه
خرماهاى آن شفاف و مانند نان خشك آميخته با شكر و فندق و بادام (چرب وشيرين)
بود، و نيز خنك بود وبوى مشك مىداد.
سلمان فارسى مىگويد: فاطمه(س) پنج دانه از آن خرماها را به من داد و
فرمود:امروز روزه خود را با آن افطار كن، و اگر خرما هسته داشت، فردا هسته آن
را براىمن بياور.
سلمان مىگويد: خرماها را از فاطمه(س) گرفتم و خانه را ترك گفتم، اما وقتى
ازكنار هر گروهى از اصحاب رسول خدا(ص) عبور مىكردم، آنان مىگفتند: سلمان!آيا
مشك همراه دارى؟ من جواب مثبت مىدادم.
آرى، وقتى هم هنگام افطار فرا رسيد، با آن خرماها افطار كردم، و آنها نه
هستهداشت و نه پوسته. روز بعد كه خدمت فاطمه(س) رسيدم، گفتم: اى بانوى من!
باخرماها افطار كردم، نه هسته داشت و نه پوسته.
فاطمه(س) فرمود: اى سلمان! اين خرماها هسته و پوسته ندارد، زيرا اينها
ازدرختى است كه خداوند متعال آن را در «دارالسلام» غرس نموده است،
اكنوننمىخواهى دعايى را كه پدرم محمد(ص) به من آموخته، و من آن را هر صبح
وشام مىخوانم، به تو بياموزم؟
دعاى نور
سلمان مىگويد: گفتم: اى مولاى من، آن دعا را به من بياموز.
حضرت فاطمه(س) فرمود: اگر مىخواهى تا زنده هستى، از بيمارى «تب»اذيت
نبينى، پيوسته اين دعا را بخوان.
سلمان مىگويد: حضرت فاطمه(س) اين دعاى حفظ كننده را، به من آموخت:
بسم الله الرحمن الرحيم، بسم الله نور النور، بسمالله نور على نور،
بسماللهالذى هو مدبر الامور، بسم الله الذى خلق النور من النور.
الحمدلله الذى خلق النور من النور، و انزل النور على الطور، فى كتابمسطور،
فى رق منشور، بقدر مقدور، على نبى محبور.
الحمد لله الذى هو بالعز مذكور و بالفخر مشهور، و على السراء و الضراءمشكور،
و صلى الله على سيد نا محمد و آله الطاهرين.
سلمان مىگويد: اين دعا را من به بيش از صد نفر از مردم مدينه و مكه كه
گرفتار«تب» بودند آموختم، و همه با عنايتخداوندى، از بيمارى «تب» بهبودى
يافتند (37) .
7- به هنگام وداع
سلمان فارسى، اين يار كهنسال پيامبر(ص)، اين محرم راز خاندان رسولخدا(ص) و
به قول «ابن ابى الحديد» اين شيعه خاص على(ع) (38) ارتباط صميمى
ومخلصانه خود را با حضرت فاطمه(س) نيز حفظ نمود، وفادارى كرد، اطاعت او
راپذيرفت و آن گاه هم كه آن بانوى جوان و مظلوم اسلام، زندگى را به ديار باقى
تركمىگفت، با آن حضرت، به وداع پرداخت.
در تاريخ مىخوانيم: وقتى شب همه جا را فرا گرفت و چشمها به خواب
رفت،على(ع)، حسن و حسين(ع)، عمار ياسر، مقداد، عقيل، زبير، ابوذر، سلمان،
بريدهعجلى، تعدادى از بنى هاشم، و افراد خاص وابسته به خاندان پيغمبر(ص) بر
پيكرمقدس حضرت فاطمه(س) نماز خواندند، و در تاريكى شب آن بانوى فداكار
اسلامرا، به خاك سپردند (39) .
بدين ترتيب، خدمت، همراهى، ارادت، وفادارى و اطاعتسلمان، تا آخرينلحظه
حيات حضرت فاطمه(س)، يادگار ارجمند پيامبر(ص) ادامه يافت.
آرى، ارادت و اطاعتسلمان محمدى(ص)، با كمال اخلاص و پاكباختگى ونهايت صداقت
و استوارى، بدون اينكه در ايمان و تقوى او خللى پيش آيد، و چونبسيارى از فرصت
طلبان اسير رنگ نام و نان گردد، تا آخرين لحظه زندگىفاطمه(س) نسبتبه آن بانو
استمرار داشت، موجب خرسندى آن بانوى والاگهراسلام مىگرديد، و براى سلمان عزت و
عظمت مىآفريد، و چه مناسب است، درپايان فصل «در محضر على(ع) و فاطمه - س» سخن
دل «سلمان پارسى» را با غزل«سعدى شيرازى» خطاب به آن بزرگواران بدين ترتيب
با هم زمزمه كنيم:
در آن نفس كه بميرم، در آرزوى تو باشمبدان اميد دهم جان، كه خاك كوى تو
باشم
به وقت صبح قيامت، كه سر زخاك برآرمبه گفتگوى تو خيزم، به جستجوى تو باشم
به مجمعى كه در آيند، شاهدان دو عالمنظر به سوى تو دارم، غلام روى تو باشم
به خوابگاه عدم، گر هزار سال بخسبمز خواب عافيت آنگه، به بوى موى تو باشم
حديث روضه نگويم، گل بهشت نبويمجمال حور نجويم، دوان به سوى تو باشم
مى بهشتننوشم، زدستساقى رضوانمرا به باده چه حاجت، كه مست روى تو باشم؟
(40)