فصل 1: از كليسا تا آغوش اسلام
مهد پرورش سلمان
ساليان دراز سپرى مىگشت، خورشيد فروزان به عادت هميشگى به سطح زميننور
مىپاشيد و گاهى چهره مىپوشيد و جهان را تاريكى و دهشت فرا مىگرفت!بازرگانان
به تجارت و سوداگرى خويش مشغول بودند، برزيگران صبح به سوىدشت و صحرا قدم
مىگذاشتند و بالاخره همه كس به دنبال كار و حرفه خويش درتلاش و كوشش بود.
در ميان اين غوغاى زندگى و فراز و نشيب اجتماع، در «اصفهان»
خانوادهآبرومندى از فرزندان منوچهر پادشاه ايران از سلسله «پيشداديان»
(1) زندگى مىكرد نامبزرگ و رئيس اين خانواده «فروخبن مهيار» بود
(2) ، همان مردى كه بزرگ قبيله و محلمحسوب مىشد! خانواده «فروخ» مردمى
ثروتمند و شريف بودند و شخصيتاجتماعى را ازنياكان خود به ارث مىبردند.
اين خانواده، نوجوان آراستهاى را در آغوش خود مىپرورانيد كه تازه
دورانبلوغ را پشتسر نهاده بود، نام اين نوجوان طبق روايت مشهور «روزبه»
(3) بود و ازهمان روزها آثار مجد و بزرگوارى در چهرهاش به خوبى مشاهده
مىشد، و اگرقيافهشناسى مىشد خطوط طلايى نبوغ و سعادت در سيماى ملكوتيش به
خوبىآشكار مىگرديد.
وى نمونه كاملى از معنويت و اخلاق و متانت و پاكى بود و خلاصه جوانى بود
كهكشورى انتظار داشت روزى به وجودش افتخار كند و احيانا هر كسى آرزو داشت اورا
به خود منسوب گرداند.
پاكى و نجابت «روزبه» زبانزد همه بود و او را به اخلاق و فضيلت و
كمالاتنفسانى و معنوى مىستودند.
فروخ، مزرعهاى داشت كه در آنجا كشاورزان زيادى را به زراعتكارى گماشته بودو
روزى يك بار هم خود بدانجا سركشى مىكرد.
روزبه، به شدت مورد علاقه پدر و مادر و ساير بستگان قرار داشت، اين
خانوادهبراى اين كه فرزند عزيزشان با آسايش و راحتى زندگى كند او را هميشه در
خانهنگهدارى مىكردند، تا از هرگونه ناراحتى وزحمت و مشقت در امان بوده باشد.
فروخبنمهيار تصميم داشت، از همان اوايل جوانى عقيده آتشپرستى ومجوسيت را
به فرزند خود بياموزد، تا بدين وسيله سنت و شيوه دودمان خويش راحفظ كرده باشد!
بدين منظور، هرگاه وقت مناسبى مىيافت راه و رسم آيين خويش را به
روزبهتعليم مىداد! اما روزبه وقتى بطور دقيق پيرامون اين كيش مىانديشيد،
نمىتوانستبه خود اجازه دهد و بپذيرد كه اين مرام، موافق با منطق و عقل و فطرت
انسانى است.
وه، انسان نقطه توجه خود را آتش قرار دهد و صبح و شام در برابر آنكرنش
كند؟! چه انديشه سست و چه فكر مسخرهآميز و چه حرفبچگانهاى است! نه، چنين
خطايى سزاوار نيست، انسان عقل دارد; انسان ازهمه موجودات برتر است و گل سرسبد
مخلوقات مىباشد; آنوقت در برابرآتش يعنى يك موجود بىثبات سجده كند؟ !
نه، اين ذلت از ساحت مقدس انسان به دور است.
پروازى در عالم
«روزبه» هرگاه جاى خلوتى مىيافتبه فكر و انديشه مىپرداختبه خصوصوقتى
شب، پرده سياه خود را روى زمين پهن مىكرد، وى به فضاى پهناور بالاى
سرمىنگريست و در چهره ستارگانى كه به صفحه آسمان ميخكوب شده بودند و به
همچشمك مىزدند دقيق مىشد.
اين اختران فروزان، رفت و آمد شب و روز، گردش فصلهاى چهارگانه،كوههاى بلند و
سلسلهوار، اقيانوسهاى پرتلاطم و مواج، گياهان سودمند وفراوان، مرغان قشنگ و
نغمهسرا، پروانههاى زيبا و نرماندام، كه با بالهاىلطيف خود صورت گلها را
نوازش كرده و گردگيرى مىكنند! و بالاخره اينجهان وسيع و اسرارآميز، كه فكر
بشر را واله و حيران خويش ساخته است،همه زبان گويايى دارند كه اين عالم را
آفريدگارى حكيم و دانا به وجودآورده است.
نه، سزاوار نيست اين همه دليلها و نشانهها را ناديده گرفته و چشم وگوش
بسته به دامن آتشى ناپايدار كه تازه خود به نگهبان احتياج دارد وسرانجام هم به
خاموشى مىگرايد، چنگ زده و در مقابل آن به عبادت و نيايشبرخيزم!
اينها انديشههايى بود كه در ذهن روزبه، اثر فوق العاده عميقى گذاشت و او را
وادار كردتا به جستجوى عقيده صحيحى بپردازد! تا جايى كه قلبا از عقايد و كردار
پدر و مادر واجداد خويش متنفر شد و رفتار آنها را به باد انتقاد و احيانا مسخره
مىگرفت!
اين اراده مقدس كه در قلب «روزبه» جوانه زده بود، كمكم رشد كرد و محصول
آناين شد كه وى، يك وقت احساس كرد نيروى مرموزى در درونش به وجود آمده وهرچه
يك روز مىگذرد، جوشش و غوغاى بيشترى مىكند و هر لحظه او رامضطرب و نگران
مىسازد!
سينهاش تنگ شده و قدرت ناديدهاى مثل جادو سراسر وجودش را تسخير كرده!و از
فراق معشوق گمشده و ناشناختهاى ملول بود و رنج مىبرد!
در اندرون من خسته دل، ندانم چيست؟! كه من خموشم و او، در فغان و درغوغاست!!
(4)
ناقوس كليسا
همانطور كه خوانديم، فروخبن مهيار خيلى به فرزند خود محبت مىورزيد، ازاين
رو پيوسته او را در خانه نگه مىداشت، تا مبادا بدو گزندى رسد!
در صورتى كه اين كار فروخ اساسى نبود و اگر «روزبه» در خانه مىماند و
بااجتماع و مردم سر و كار پيدا نمىكرد، آداب و معاشرت اجتماعى را نمىآموخت
ويك عضو ناقص و بىارتباط با ديگران، بار مىآمد!
بدين جهت، فروخ، اين كار را براى خود اشتباهى تلقى كرد و يكى از روزهايى
كهخود در منزل سرگرم رسيدگى به وضع كارگرانى بود كه ساختمان مىساختند،
روزبهرا به منظور سركشى دهقانان به مزرعه خويش كه نزديك ده قرار داشت فرستاد.
روزبه نيز خود از اين ماموريتخيلى شادمان شد، بدين لحاظ خانه را ترك گفتو
راه مزرعه را پيش گرفت، او فاصله چند كيلومترى و باريك بيابانى را طى
مىكرد;اما همچون مادرى كه فرزند دلبندش را از دست داده باشد واله و حيران و
افسرده وپريشان به راه خود ادامه مىداد، قدمهايش بىاختيار در حركتبود، اما
انديشهاش دردنياى وسيع و دور دستى سير مىكرد. همانطور كه غرق در امواج متراكم
افكار بود،ناگهان صدايى به گوشش رسيد و رشته افكارش را گسيخت، اين صداى
ناقوسكليسايى بود كه در آن نزديكى، محل عبادت و اجتماع مسيحيان بود. «روزبه»
راهخويش را رها كرد و به نزديك كليسا رفت.
در كليسا نماز مىخواندند و جملاتى را دسته جمعى با صداى بلند تكرارمىكردند
و اين صدا در پهنه بيابان انعكاس مىيافت: اشهد ان لا اله الا الله، و اشهدان
عيسى روح الله، و اشهد ان محمدا (ص) حبيب الله.
اين كلام حق بود و گويندگان آن، راهبان و زاهدان مسيحى بودند كه در معبدخويش
گرد آمده و مراسم مذهبى را برگزار مىكردند!
روزبه با شنيدن اين كلمات منقلب شد و احساس مىكرد روزنه كوچكى از اميد
درقلبس تابيده است. به دنبال اين اميد وارد كليسا شد و از راهبى درخواست كرد تا
او رابه دستورات كيش خود آشنا كند، راهب هم چند مسئله مربوط به خداشناسى
براى«روزبه» بيان داشت.
روزبه به يگانگى خدا شهادت داد و به رسالتحضرت عيسىبنمريم (ع)
اعترافنمود، آن وقتبا اين اعتقاد مذهبى، انقلاب درونيش اندكى آرام گرفت، بعد
تصميمگرفت پيرامون دين جديد تجسس بيشترى كند تا حقيقت آن بخصوص جمله:«اشهد ان
محمدا حبيب الله» برايش بهتر روشن گردد. به دنبال اين تصميم اينطورسؤال خويش
را آغاز نمود:
مقصود شما از آن جمله آخر، كه همه با هم مىگفتيد چيست؟
گفتند: گواهى مىدهيم كه محمد (ص) حبيب خدا و پيامبرى است كه انبياء وسفراى
الهى به وى ختم مىشوند، او پيغمبر آخرالزمان است.
روزبه با شنيدن اين سخن تكان خفيفى خورد و احساس نمود بيش از پيش قلبش
باآرامش خاصى انس گرفت، و روشنى اميدواركنندهاى دلش را نورانى ساخت.
روزبه، آن روز به خانه برنگشت و شب را هم در كليسا ماند و به عبادت و
انجامفرامين دينى پرداخت.
در آتش فراق!
فروخبنمهيار و خانوادهاش براى غيبت فرزند خويش، سخت پريشان خاطرشدند و
افرادى را به اين طرف و آن طرف براى پيدا كردن «روزبه» گسيل داشتند،آتش فراق
در قلب بستگان و بخصوص پدر «روزبه» شديدا زبانه مىكشيد و سراسروجودش را
اضطرابى كه نشانه غم و اندوه شديد بود فرا گرفته بود.
فروخ، خود نيز بيش از ديگران اشك مىريخت و به دنبال گمشده محبوبش درتلاش و
تكاپو بود.
بعدازظهر روز دوم، همانطور كه «فروخ» فاصله بين ده و مزرعه را مىپيمود،
نواىملايمى از پشت ديوار توجهش را جلب كرد، صاحب صداى عقب ديوار، روزبه بود.
آرى، فرزند عزيز «فروخ» پشت ديوار زمزمه مىكرد و مىآمد و چهرهاش گرفته
وغم آلود به نظر مىرسيد!
- واى، روزبه جان تويى؟ عزيزم كجا بودى؟ آيا ترا به خواب مىبينم؟
عزيزا ، از فراقتخسته و نالان و گريانم ز سوز هجرت اى جانا، گرفته قلب و
چشمانم
نور چشمم! پرده نازكى جلو چشمهايم را گرفته و درست تو را نمىبينم!
فروخ، روزبه را در آغوش كشيد، صورتش را بوسه باران كرد و با چند قطره
اشكشوق چهره غبار آلود «روزبه» را شستشو داد و اضافه كرد: روزبه جان! پسرم!
كجابودى؟ چرا ديشب به خانه نيامدى؟!
ولى فروخ آنچه را اصلا انتظار نداشتشنيد!
- پدر، من حوصله حرف زدن ندارم! دست از من بردار! من مضطربم! در
سينهامجوشش و غوغايى به پاست! در التهاب و انقلابم! يك نيروى باطنى مرا مجنون
كردهاست...
- روزبه جان! چه مىگويى؟ از اين حرفهاى ناموزون و پراكنده منظورت چيست؟
- پدر جان! من به نماز و دعا مشغول بودم و به جهان تازه و روشنى قدم
گذاشتهام،از پرستش آتش و موجودات بىثبات بىزارم و با قلبى لبريز از شور و
علاقه، بهآفريدگار لايزال جهان دل بستهام.
من بخدايى معتقد شدهام كه، پديد آورنده سراسر موجودات است، حتى آتشى كهشما
معبود خويش مىدانيد!
فروخ كه انتظار چنين حرفهايى را نداشت، با شنيدن سخنانى كه پيكره كيشمجوسيت
را متلاشى مىساخت، مو بر بدنش راستشد!
اما براى اين كه اين نغمه را در گلوى «روزبه» خفه كند و فرزند را مرعوب
سازد، تامبادا از آن پس لب به اين گونه سخنهاى ناستوده گشايد، نخست او را نصيحت
كرد وگفت: دين اجداد تو از دين اينان بهتر است. اما وقتى نصيحتسودى نبخشيد،
بهكارگران خود دستور داد «روزبه» را تنبيه كنند، تا شايد بدين وسيله از عقيده
تازهاشدستبردارد! اما، روزبه، زير بار نرفت و گفت: اينان مردمانى هستند، كه
خداى يگانهرا عبادت مىكنند و نماز دعا انجام مىدهند، ولى شما آتش را
مىپرستيد!
به جرم عشق!
به جرم عشق توام، مىكشند و غوغايى است تو نيز بر لب بام آ، كه خوش تماشايى
است (5)
آرى، روزبه را زدند، بدنش را درهم كوفته و مجروح ساختند و بيهوش روى زمين
افتاد!
وى را به جرم اين كه موحد و خداپرستشده بود شكنجه دادند، پايش را بهزنجير
بسته و به تنگناى چاهى به زندان كشاندند، چون به هوش آمد خويش را درگودال تاريك
و نمور چاهى مشاهده كرد (6) .
اى دل اندر بند زلفش، از پريشانى منال مرغ زيرك چون به دام افتد، تحمل بايدش
درب زندان با قفلى محكم به روى روزبه بسته شد و او را با دست و پاى بسته
براىمدت نامعلومى به حبس كشيدند، اما روزبه زندان را جاى خلوت و امن و امان
ديد،ديگر آنجا سخنان پوچ و بىاساس نمىشنيد و ملال و آزار از دست
مجوسياننمىديد، در چنين حالى در آن نهانگاه، روى به درگاه خداى آورد، و زبان
به راز و نيازو مناجات و ستايش حق گشود.
خاك درت بهشت من، مهر رخت، سرشت من عشق تو، سرنوشت من، راحت من، رضاى تو
آرى، نور يكتاپرستى و خداشناسى همراه با نيروى جاذبه و عشقگرم خداوندىبه
كانون قلب روزبه ريخت و سراسر وجودش را گرمى عميقى فرا گرفت، او عاشقحق گشته
بود.
عشق همان واژه ميمون و مقدس، چراغ فروزان زندگى جاودانى و ريسمانمهاركننده
دلهاى پاك و باصفا.
بارى، محبت چون نسيم ملايمى روح را مىنوازد، اين نسيم ملايم همواره شدت
يافتهتا جايى كه به صورت طوفان سهمگين در كانون جان آدمى غوغايى به پا مىكند!
گاهىرسوايىها به بار مىآورد، و زمانى هم انسانها مىسازد و قهرمانها
مىآفريند!
تنگناى زندان
روزبه، را در زندان واگذاشتيم و اندكى پيرامون عشق و محبتسخن گفتيم،
ازاينجا باز وارد زندان مىشويم تا ببينيم به قهرمان ما چه گذشته است؟
روزها يكى پس از ديگرى سپرى مىگشت و روزبه همچنان در فضاى گرفته وتنگناى
دردناك زندان به سر مىبرد، اما به محبت و ايمان قلبيش پيوسته افزونمىگشت، و
خلاصه عشقى سوزان و ملكوتى بر جانش حكومت مىكرد، عشقىجاويدان و عشقى مبارك و
مسعود. آرى، عشق به حقيقت و پناه گاه همه جانها.
روزبه، همانطور كه در زندان بود به وسيله خدمتگزار خانه جستجوى خود
راپيرامون آيين جديدى كه اختيار نموده بود ادامه مىداد، خدمتگزار را محرمانه
بهكليسا مىفرستاد تا از اوضاع همكيشان خود با خبر شود و نيز كشف كند
كليساىمركزى و پايگاه اصلى آن دين در كجاست؟
تا اين كه كشيش به وسيله خدمتگزار به روزبه خبر داد كه كليساى بزرگ در
«شام»است! بار ديگر روزبه خدمتگزار را فرستاد تا اگر كاروانى به سوى شام
مىرود به وىخبر دهند، تا او هر طور شده خود را به شام برساند. پيشواى كليسا
كه از جديتيكجوان تازه مسيحى به شگفتى افتاده بود، او را به وسيله همان
خدمتگزار مورد محبتو تشويق قرار مىداد، و پيشنهاد او را هم پذيرفت و يك روز
كه كاروانى از شام بهايران آمده بود و پس از فروش كالاى تجارتى، تصميم بازگشت
را داشت، اين خبر رابه وسيله قاصدى مخفيانه با «روزبه» در ميان گذاشت.
با شنيدن اين مژده مسرت بخش، قلب روزبه، لبريز از نور اميد، چشمانش روشنو
پرفروغ، و اعصابش نيرومند و استوار گشت، و درستيك حالتشادى همراه بامتانت و
خضوع به وى دست داد. ضميرش جوشى زد و فكر عميقى به سرعتبرق بهمغزش خطور كرد،
بالاخره دين جديدى را كه پذيرفتهام مرا به خدا معتقد ساخته واصلا وجدانم به من
فرمان مىدهد، يك قدرتى مافوق تمام قدرتها بروجود منحكومت مىكند، پس چرا چنگ
به دامن آن قدرت بزرگ نزنم و رهايى و آزادىخويش را از او درخواست ننمايم؟
اين كار كه ديگر احتياج به حربه و سلاح گرم ندارد، در همين زندان مىتوانم
اينكار را آغاز كنم، خوشبختانه وسايل آزادى در همين تنگناى زندان وجود
دارد،وسايلى كه هميشه همراه بشر است و در تنهايى و تاريكىها بيشتر مؤثر است.
اين وسيلهها، دل شكسته و مجروح وقلب لطيف و حساس است، اين وسيلههااشك گرم
چشم مىباشد كه نمايانگر عالىترين احساسات بشرى است.
چند قطره اشك گرم از چشمهاى روزبه بيرون دويد و صورتش را شستوشويى داد و
روى خاكها فرو لغزيد. آه گرمى از دل برآورد، آه فضاى تاريكزندان را شكافت و...
چون تير به هدف اصابت نمود.
راز و نياز
بار خدايا! در خلوتگاه انس، در اين دخمه خاموش، در اين عالم تنهايى و
بىكسىو در اين دل شب، دست گنهكارم را به آستان پاك و با عظمت تو دراز مىكنم
و از ذاتهستى بخش تو مدد مىجويم، چنان اميدوارم كه از گناهم چشم در پوشى و
مرا از اينقيد و بند باز رهانى.
اى آفريدگار محبوب! اينك ذرهاى هستم كه در سايه معرفتبه تو شرف
بندگىيافتهام.
اى واقف اسرار ضمير همه كس در حالت عجز، دستگير همه كس
كار من بيچاره، قوى بسته شده بگشاى خدايا، كهگشاينده تويى (7)
اين نالهها كه از دل شوريده و دردمندى بر مىخاست امواج فضا را شكافت و
درعالم قدس طنين انداخت، آنگاه «روزبه» احساس نمود از جايى بدو چنين گفتند:
هان اى «روزبه» به نيروى غيبى ما خوشدل و به سعادت هميشگى خود دلبندباش،
عقيده استوار خويش را حفظ كن و از اين كه چند روز محبوس گشتهاى قدم ازتعقيب
هدف باز مدار.
تو به خاطر ما از خوشىها و لذتها چشم فرو پوشيدى و دلباخته به سوى
دوستىما دريچه جان گشودى، به جهان زودگذر و سرگرمىهاى دنيا پشت پا زدى، از
آنهاوارستى و به ريسمان مودت و محبت ما دل بستى، اى جوان جوانمرد! هم اكنون از
بندو زنجير زندان نجات يافتى، به هر سو مىخواهى گام بردار، و به آنجا كه
دلتمىخواهد روان شو، همه جا در پناه ما هستى.
روزبه، كه تا آن هنگام در بهت عميق و موحشى فرو رفته بود، و با سكوت وسكون
اين آوا را گوش مىداد ناگاه قلبش تپيد، لرزشى بر اندامش دويد، جرقه نورىبه
كالبدش جهيد و چشمهاى كم ديد و مخمورش را فروغى بخشيد.
دست و پاى بسته خويش را آزاد ديد، از جا حركت كرد و بهوسيله روشنايى اى
كهاز روزنهاى تابيده بود، درب زندان را شناخت، قفل را گشود و سپس از خانه
خارجشد و راه كليسا را پيش گرفت، پيرمرد ريش سفيدى بيرون درب كليسا به انتظار
او بود.
روزبه، با ديدن او خوشحال شد و احساس نمود جان تازهاى يافته است، به سوىاو
حركت كرد، پيرمرد نزديك شد، هنوز چند قدم فاصله داشتند كه پيرمرد آغوشگشود و
روزبه را در بغل گرفت.
همچو يعقوب نشستم سرراهت، من محزون تا كه از يوسف گم گشته، به كنعان خبر آيد
كشيش «روزبه» را به كليسا برد، تا آن گاه كه كاروان شام كوچ كند، وى را به
افراد آن بسپارد، تا به شام برسانند.
«شام سرزمين وسيعى بود، كه طول آن از «فرات» تا «عريش» مدت بيست روز
راهپيمودن بود، و عرض آن از كوه «طى» تا «درياى روم» را، در برمىگرفت»
(8) .
ترك وطن
من آن مرغم كه از شوق قفس، ترك وطن كردم نكرده هيچ مرغى در چمن، كارى كه من
كردم
اگر در سينه مىسوزانمت، بر من ببخش اى دل تو را شمع مزار آرزوى خويشتن كردم
روزبه زادگاه خود را ترك گفت. اما در چنين وقتى آيا به پدر و مادر و
بستگانروزبه چها گذشته است، كه جوان محبوب خود را از دست دادهاند؟ شايد از آن
روزبه بعد خانه مجلل «فروخبن مهيار» كه آراسته به هر گونه وسايل آسايش زندگى
بود،ديگر صفايى نداشت و چهره مخوفى به خود گرفته و به ويرانه و غمسرايى مبدل
شدهبود!
خانهاى كه ساليان درازى «روزبه» را در دل خود پرورانده و آرزو مىكرد
روزىوجود او درخت تنومندى گردد و از ميوههاى شيرين آن بهرهمند گردد، تازه
نهالشپژمرده و برگهايش خزان شده! و بالاخره سيماى جگر گوشه «فروخ» از نظر پدر
ومادر، ناپديد گشته است.
بارى، از دورى او همه اشك ريختند، افسرده گشتند و با رنج و غم جانكاهى
دستبه گريبان شدند، تا جايى كه كانون گرم و با صفاى خانواده «فروخ» به صحنه
دردناك وملالآورى مبدل گشت!
اما روزبه، همچنان به همراه كاروانى كه مسير شام را مىپيمود با دلى گرم و
لب ريزاز عشق و علاقه حركت مى كرد و همواره با ياد محبوب گمشدهاش شاد و خرم
بود وقدمهايش محكم و سريعتر به جلو مىرفت.
كوى جانان را، كه صد كوه و بيابان درره است.
رفتم از راه دل و ديدم كه ره، يك گام بود!
كاروان شام
كاروان شام فاصله دور و دراز بين ايران و شام را مىپيمود، روزها كه اشعه
طلايىآفتاب شلاقوار به سينه تپهها مىخورد و حرارت آفتاب شدت مىيافت، در
نتيجهدامنه صاف و هموار بيابان به جهنم سوزانى مبدل مىگشت، آن وقتى كه
پيكركاروانيان زير قطرات گرم و تعب بار عرق رنج مىبرد، و خلاصه هنگامى كه
تراكمفشار هواى سوزان قافله را از رفتن باز مىداشت، جلودار قافله همراهان را
كنارگودال آبى كه درختسبزى بر سر آن روئيده بود و به قسمتى از آن سايه
مىافكند، ومعمولا هر كاروانى در آنجا براى صرف غذا و رفع خستگى توقف مىكرد،
راهنمايىنمود.
شترها را خواباندند، بارهاى تجارتى را از پشتشترها مىگشودند، به شترهاعلف
و خوراك مىدادند، همگى كنار گودال كوچك و كم عمق آب حلقهوار گردمىآمدند و هر
كس سفره غذايى را كه همراه آورده بود باز مىكرد و براى خوردن وتجديد قوا در
ميان مىگذاشت، اما روزبه....
آيا اين جوان چگونه فكر مىكرده است؟ آخر او در خانواده اصيل وآبرومند
«فروخ» در كمال ناز و نعمت زندگى مىكرده، مسافرت بيابانى نكردهو خستگى و رنج
را نديده است، بىخوابى نكشيده و شترسوارى نكرده استو الان شايد غذايى هم در
سفره ندارد، كه لااقل رفع گرسنگى كند! اما استقامتروحى وى بيش از اينها بود
كه، در اثر اندك گرفتارى سست گشته و از مقصدخود منصرف شود، زيرا با اطمينان،
عقيده داشت كه، براى رسيدن به آرمانو الا و بلند، قطعا مشكلات طاقتفرسايى سد
راه مىشود، مىدانست كه گل وريحان چيدن، خار به ستخليدن دارد و ناگزير بايد
صبر و بردبارى را پيشهساخت و با موانع و مشكلات جنگيد تا سرانجام به آستان
مقصود رسيد.
نابرده رنج، گنج ميسر نمىشود مزد آن گرفت جان برادر، كه كار كرد
آن كو عمل نكرد و عنايت اميد داشت دانه نكشت ابله و دخل انتظار داشت
(9)
وقتى حرارت دردناك آفتاب تخفيف مىيافت و شنهاى سوزان جاده كم كم سردمىشد،
كاروانيان بارها را بر شترها مىبستند و راه را پيش مىگرفتند، طولى نمىكشيدكه
خورشيد نورافروز از پيشانى آسمان عقب قله كوه مىخراميد و جانب افق را بهوادى
خون آلود و دردناكى مبدل مىساخت! چند دقيقه بيش نمىگذشت كه شب بهسيماى جهان
پرده ظلمت و سياهى مىكشيد و جهان را در بهت و سكوت دهشتناكىفرو مىبرد.
كاروان به آرامى جلو مىرفت و سينه پهن بيابان را مىشكافت و آخرهاىشب كه
كاروانيان خسته مىشدند بارها را پايين مىآوردند و براى چند ساعتاستراحت
مىكردند.
حوالى صبح كه سياهى شب زايل مىگشت و چهره افق به خنده باز مىشد، بارديگر
بارها را بر شترها مىبستند و همچنان مسير خويش را دنبال مىكردند، تا شب
وروزهايى سپرى شد، دشتها و بيابانها را پشتسر گذاشتند و به شام رسيدند.
در مكتب راهب
افرادى كه كالاى تجارتى داشتند، هر كدام براى فروش متاع خويش، به
سوىكاروانسرايى روان شدند، اما «روزبه» شايد اندكى استراحت نمود تا از خستگى
وكوفتگى راه بيرون آيد.
سپس به جستجوى كليسا و اسقفى كه ايران را براى زيارتش ترك گفته بودپرداخت.
به گفته بعضى، شايد هم لوحى را كه اسم راهب ايرانى بر آن نگاشته بودهمراه داشت.
بهر حال با راهنمايى رهگذران، كليسا را شناخت و بدانجا قدم نهاد،لوح را نشان
داد و اظهار كرد: تازه اين دين را پذيرفته و براى تكميل اطلاعات بيشترپيرامون
آن، ديار خويش را ترك گفته و قصد اقامت و خدمت در كليسا را دارد.
اسقف، يعنى واعظ مسيحى كه مقام بالاترى از كشيش داشت، به روزبه خوش آمدگفت،
از او استقبال كرد و او را در آغوش گرفت و صورتش را بوسيد.
رواق منظر چشم من، آشيانه تواست كرمنماى و فرود آ، كه خانه خانه تو است
(10)
روزبه كه همچون تشنهاى كه در بيابان بىآبى تشنه گرفتار شده باشد، و به هر
سوبراى يافتن آب تلاش كند، به دنبال پيشواى دينى مىگشت تا در سايه رهبرى
آنسعادتمندانه زندگى كند، وقتى اسقف را ديد، پنداشتبه مقصود خود رسيده است!
وى با راهنمايى اسقف وارد كليسا شد، در مقابل دستورات دينى كليسا سر
تسليمفرود آورد، دعا و نماز مىخواند و به برنامههاى دينى عمل مىنمود و به
اسقف نيزخدمت و احترام مىكرد.
در چنگال مرگ
روزبه، روزهايى را بدين منوال در مكتب آن پيشوا گذرانيد، رفته رفته رنگ
چهرهپيرمرد راهب، به زردى غمآلودى گراييد، و ديرى نپاييد كه مرگ به سراغش
آمد.
راهب، جان به جان آفرين تسليم كرد و «روزبه» را بدين مصيبت افسرده
وبىسرپرست گذاشت. شايد هم روزبه، از اين مرگ خيلى نگران نبود، زيرا از اخلاق
ورفتار پيرمرد راهب چندان روى خوشى نديده بود، زيرا وى اهل گفتار بود نه عمل،
وهدفى جز شكمپرستى و خوشگذرانى نداشت!
اين راهب، كه منظورش غير از مال اندوزى و انباشتن ثروتهاى افسانهاى
چيزديگرى نبود، مسيحيان را به پرداختن صدقه و انفاق به كليسا وادار مىنمود.
وى مدعى بود، با اندوختن اين مبالغ به مصالح و مسائل مذهبى رسيدگى خواهدكرد،
در حالى كه با كمال تاسف حتى دينارى از آن را هم به مصرف كليسا و مؤسساتمذهبى
و احيانا رسيدگى به وضع دردناك بىنوايان و طبقات ضعيف و افتاده
اجتماعنمىرسانيد!
تظاهر دردناك
راهب مىگفت: قوت و غذاى فردا را ذخيره نمىكنم، طلا و نقره انباشته
نمىسازم.بعضى هم مسئله ترك دنيا را به قدرى جدى گرفتهاند، كه شخصى مىگويد:
به راهبىگفتم: ببين اين سكهها از كداميك از پادشاهان است؟
او قبول نكرد و گفت: «نگاه كردن به مال دنيا منهى عنه است!» اما آن
پيرمردراهب طلاها را مىگرفت و در خمرههاى سفالين ذخيره مىكرد تا به هفتاد
هزار ديناررسيد و آنگاه خمرههاى طلا را در جايى مخفى مىساخت!
مسيحيان كه رهبر مذهبى خويش را از دست داده بودند بر سر جنازهاش
اجتماعكردند، تا بدن او را به خاك سپارند، اما «روزبه» كه اعمال ناپسند راهب
را از دور ونزديك مشاهده كرده بود، برخود لازم دانست ناروايىهاى اخلاقى او را
روى دايرهبريزد و به مردم بفهماند، اين رهبر مذهبى فقط رنگ ديندارى به اعمال
خود زده بود،اما در واقع لياقت اين مقام حساس را نداشته است! اين تصميم روزبه،
لباس عمل بهخود پوشيد و مردم را با خبر ساخت كه راهب زرهاى زيادى را در محلى
پنهان كردهاست!
راز نهفته هويدا شد، زرهاى اندوخته را كشف نمودند و بدن راهب سالوس ورياكار
را در مجمع عمومى به چوبهدار كشيدند و بعد سنگسارش كردند، تا شايد اينعمل
سرمشق ديگران گردد!
بدين نحو ستاره زندگى سرپرست مذهبى «روزبه» غروب كرد و صحنه كليسا ازلوث
وجودش پاك شد! توده ترسايان انجمنى تشكيل دادند و پيرمرد زاهد و عابد،دانشمند و
فاضل و راستگو و درست كردارى را، آن طور كه خواسته آنان بود، بهسرپرستى و
رهبرى كليسا برگزيدند.
پيرمرد به دنيا اعتنايى نداشت و دلباخته و دوستدار آخرت بود و در حسن
اخلاقو تصفيه نفس و رياضتها هم سر آمد اهل زمان خويش بود، و روزبه همچنان
درمكتب پيشواى خود به عبادت و آموختن معارف مذهبى مشغول بود.
پيشواى جديد
پيرمرد كشيش عمرى را درسايه تقوى و پرهيزكارى سپرى نموده و براى
«روزبه»رهبرى شايسته بود، تا آنجا كه روزبه او را بسيار دوست مىداشت (و بعدها
همداستان فضل و مقام او را براى «ابن عباس» تعريف مىكرد) و با جديت تمام
درمكتبش آراء و رسوم مسيحيت را بطور كاملتر فرا مىگرفت. روزبه در درون
خوداحساس اعتماد و آرامش مىكرد و بدين جهت فصل جديدى از زندگى خويش راباصفا و
كاميابى آغاز نمود. و روزگار طولانى را در مكتب او به آموزش و
عبادتمىگذرانيد، كه آثار مرگ در سيماى راهب هويدا شد، روزبه چون مرگ
پيشواىخويش را قطعى دانست، براى كسب تكليف، در حالى كه قدمهايش مىلرزيد و
قلبنازكش در قفسه سينه به سختى مىتپيد و از چشمان پرفروغش قطراتسيمگوناشك
فرو مىچكيد، به حضور راهب شتافت و با اظهار ناراحتى چنين گفت:
هان، پدرجان! اكنون كه جهان را وداع مىگويى و مرا بىسرپرست مىگذارى،
كجابروم و به چه كسى روى آورم كه بتوانم راز درون خويش بدو بگويم؟ و در
زندگىرهبر و رهنمايم باشد؟
ديدهها از توپرآب است و مرا پرخون است انس چندان كه فزونست، فراق افزون است
راهب گفت: روزبه جان! فرزندم! افسرده مشو، غم به دل راه مده، و
اندوهناكمباش، به خدا توكل كن و دل خوشدار كه خدا در هر حال نگهبان توست و
قطعاياريتخواهد كرد. مواظب باش اندرزهايم را از خاطر نبرى و سفارشهايم را به
بوتهفراموشى نسپارى، خداى را همواره بر اعمال و كردار خويش ناظر بين و از ياد
حقهيچگاه غافل مشو!
پس از من به سوى «موصل» رحل اقامت افكن، چون من در شام و حوالى آنكشيش
صالحى را سراغ ندارم، اما در موصل راهب شايسته و زاهدى هست كهبىشك براى تو
پيشواى خوبى است.
پيرمرد راهب زندگى را شرافتمندانه سپرى كرد و از جهان چشم فروبست.
انطاكيه و اسكندريه
برخى از مؤرخان نوشتهاند: روزبه، پس از «شام» به توصيه راهب آنجا به
«انطاكيه»رفته و روزگارى را هم در كليساى آنجا سپرى كرده است.
انطاكيه، نيز از شهرهاى حصاردار، در مرز «روم» بوده، كه تا «حلب» سه روز
فاصلهداشته، و نزديك درياى «شام» و «نهر جيحان» واقع بوده است.
هم چنين، روزبه، به سفارش راهب قبلى، به كليساى «اسكندريه» سفر كرده ومدتى
در آنجا مانده است.
اسكندريه نيز، از شهرهاى معروف «مصر» است، كه در شمال غربى «قاهره» و
دركنار دريا قرار دارد، و آن را «اسكندربن فيلقوس يونانى» تاسيس كرده است
(11) .
به هر حال، روزبه، پس از مسافرت و ماندگارى در اين دو شهر، روانه «موصل»
مىگردد.
به سوى موصل
«موصل» از شهرهاى عراق است و بين دو نهر دجله و فرات، نزديك «اربيل»
درشمال غربى «بغداد» قرار دارد (12) و مدفن جرجيس از پيغمبران بنى
اسرائيل و حضرتشيثبنآدم (ع) و يونسبن متى(ع)، در آنجا قرار دارد (13)
.
روزبه در «موصل» هم به كليساى مورد نظر رفت و خود را به وسيله امضاء
وگواهينامه راهب شامى معرفى نمود. رهبر آن كليسا نيز روزبه، را مورد استقبال
گرمقرار داد.
روز به چون به كليسا رسيد نفس عميقى كشيد، از اعماق قلبش آه گرمى كه
همراهبا شادى و سرور وصف ناپذيرى بود بر كشيد، روحش آرام گرفت، روانش راحت
وسبك شد، سينهاش گشاده و وسيع گشت و ديگر از گرفتگى و فشردگى آن
ناراحتىنداشت.
سپس براى خدمتبه كليسا و راهب كه يك نوع عبادت محسوب مىشد، كمرهمتبست و
مشغول انجام وظايف دينى شد، اما اين شادمانى و خوشحالى هم براى«روزبه» عمر
درازى نكرد و بعد از دو سال درخت زندگى رييس كليسا خشكيد. پيرمرد راهب از جهان
رختبر بست و قلب آكنده از مهر و علاقه «روزبه» را مصيبتزده و داغديده ساخت!
«روزبه» جنازه اين راهب را نيز با مساعى ترسايان دفن نمود،و طبق سفارش و
راهنمايى راهب «موصل» قبل از مرگ، به سوى «نصيبين» روان شدو به آن شهر وارد
گرديد.
شهر نصيبين
روزبه در شهر «نصيبين» يك سره در جستجوى كليسا برآمد و پس از زحماتفراوان،
سرانجام به صحنه كليسا قدم گذاشت و نامهاى را كه راهب موصل به عنوانتوصيه و
معرفيش نوشته بود به كشيش تقديم كرد و مورد ستايش و تمجيد قرارگرفت.
نصيبين، شهرى بوده در بين النهرين، واقع بين جزيره «ابوعمرو» و «سنجار» بر
سرجاده قافله رو «موصل» به «شام» كه تا موصل نه فرسنگ يا شش روز راه پيمودن
فاصلهداشته است. اين شهر در زمان خلافت عمربن خطاب، سال 18 هجرى به
فرماندهى«عياض بن غنم» فتح شد، و نزديك كوه جودى (همان جايى كه كشتى نوح(ع)
قرارگرفت) واقع است.
نوشتهاند: در نصيبين و قريههاى آن، چهل هزار باغ موجود بوده، كه به زيبايى
ومنظره خوش آن مىافزوده است. براى اين شهر روميان حصار محكمى ساخته بودندو آن
گاه كه انوشيروان آن را فتح كرد، حصار آن را كامل نمود (14) .
روزبه، در مكتب اين پيشوا نيز، به عبادت و آموختن مسايل دينى پرداخت، و
ازفضائل پيشواى زاهد و پرهيز كار خويش، سختخرسند بود.
اما از اين خرسندى هم چيزى نگذشت، و كم كم رنگ سيماى پير مرد نورانى،
بهزردى خاصى گراييد، و آثار مرگ در چهره او نمايان شد.
روزبه با مشاهده اين منظره نگران كننده، از پيشواى خود خواستار شد تا
بداندتكليف او بعد از مرگ راهب چيست؟
از وداعتبه دل آمد، غم يك عمر فراق چون وداع تو چنين است، فراقت چونست؟
راهب با لحنى گرم و صميمانه چنين آغاز سخن كرد:
هان اى فرزند! غمگينم كه ميان ما را مرگ جدايى مىافكند و ناچار به حكم
قضابايد تن در داد و از چنگال آن گريزى نيست، اما خوشوقتم كه بعد از خود كسى
راسراغ دارم كه زاهد و پارسا و پرهيزگار مىباشد و خلاصه در اخلاق كم نظير است،
تورا راهنمايى مىكنم او را دريابى و طوق خدمتگزاريش را به گردن گذارى و
سخنانشرا گوش كنى زيرا خير و صلاح تو در آن است.
در راه عموريه
عمورية، از شهرهاى بزرگ «روم» بود، كه اكنون «بروساء» ناميده مىشود، اين
شهراز شهرهاى با صفاى «روم» است، كه در دامنه «كوه مرمره» قرار دارد، و در
غرب آندرياى «قسطنطنية» واقع است و تا آنجا سى فرسنگ فاصله دارد. عموريه قبل
از فتحقسطنطنيه، مركز سلطنت «آل عثمان» بود (15) اين شهر در زمان
خلافت «معتصم عباسى»به سال 223 هجرى، با شهر «انقره» فتح شد و بزرگترين
فتوحات اسلامى به شمارمىرفت، اما اكنون از آن اثرى نيست (16) .
خلاصه، روز به پس از درگذشت راهب شهر «نصيبين» آن شهر را ترك گفت و
راهعموريه را پيش گرفت.
مشعل صبح برافروخته شد، و حجاب از چهره زمين برگرفت، قرص لعل فامخورشيد از
پس كوه گردن كشيد و آفتاب همچون آب طلا موج زنان به سر وروى گلها و سبزهها،
دشتها و چمنها، درهها و جويبارها و بالاخره به سيماىجهانيان روان شد.
سياهى موحش شب گريخت، چلچلهها بر فراز باغ و دشتبه پرواز آمدند وعندليبان
به آغوش گلهاى محبوبشان فرو رفتند و نغمه سرايى آغاز كردند.نسيم روحبخش و
طربانگيز صبحگاهان از لابلاى برگهاى درختان سبز وخرم نجوى كنان به آرامى
مىگذشت.
روزبه، پس از چند روز راه پيمايى به عموريه رسيد و مشتاقانه راه
كليساىمعروف را پيش گرفت، به كليسا رسيد و خويشتن را به وسيله نوشته راهب
گذشتهمعرفى نمود و كشيش از او تحسين به عمل آورد.
روزبه، نيز با قلبى سرشار از عشق و محبت در كليسا ساكن شد و به
عبادتپرداخت، امادو سال بيش نگذشت كه آثار مرگ در چهره آن پيرمرد راهب هم
نمايان شد.
اشك حسرت!
پدر روحانى در آستانه مرگ قرار گرفت، روزبه كه آن همه رنج و مشقت مسافرترا
تحمل كرده بود، وقتى وضع را چنين ديد با دلى افسرده و غمگين و با چهرهاىگرفته
و اندوهناك نزد راهب رفت، البته مرگ دردناك هر راهبى براى «روزبه» سررشته
تازهاى را باز مىكرد و خاطرههاى غمانگيزى را كه در ضمير ناخودآگاهشمحبوس
بود ظاهر مىساخت، و خلاصه آن رويدادهاى تلخ به صورت موجوداتمرموزى درآمده بود
و او را گاهى آزار مىداد!
روزبه در كنار پدر روحانى اندكى اشك ريخت و اظهار داشت از مرگ او بسيارغمناك
و غصهدار است و خواستار شد، كه از آن پس به كجا برود؟
راهب در بستر بيمارى نگاه غمبار و مايوسانهاى به اطراف افكند و دستش
راآهسته به علامت عطوفت روى شانه روزبه گذاشت و لبهاى كبودش حركتخفيفىكرد
واين طورلب به وصيت گشود:
روزبه جان! گرامى فرزندم! لابد مرگ من تو را غمناك ساخته است؟ آيا چارهچيست
جز تسليم و تمكين در برابر فرمان الهى؟
زادن و كشتن و پنهان كردن دهررا، رسموره ديرين است (17)
آرى، فرزندم در اين حوادث دردناك كه با تو دستبه گريبان مىشود افسردهمشو،
صبر و شكيبايى را پيشهساز، كه پيروزى در گرو تحمل سختىها و استوارىاست.
روز به مايوسانه كنار راهب نشسته بود و بغض جانكاهى گلويش را سختمىفشرد و
پيوسته قطرات سيمگون اشك از روى گونههايش فرو مىغلتيد، سكوتخفقان بارى بر
مجلس حكومت مىكرد، ناگاه راهب تكانى خورد، ابروهاى بلند وپرپشتش بالا رفت و
چشمهاى درشت و روشنش را كه از آنها آثار مهر و عطوفتمىباريد به روزبه دوخت و
اين گونه بشارت داد:
ظهور پيامبر خاتم!
فرزندم! مژده!... مژده... بعد از من خيلى جست و جو مكن و به هر سو
بىجهتمشتاب! آرى، به زودى از مكه ميان دوسنگستان و شورهزار، آنجا كه
درختخرمابسيار مىرويد، پيامبرى عاليمقام، امين و درستكار، و خداشناس و خوش
اخلاق،از طايفه عرب به رهبرى توده انسانها برگزيده خواهد شد، كه بر اساس
آيينتوحيدى ابراهيم(ع) سخن مىگويد و براى همه جهانيان قائد و پيشواى
شايستهاىخواهد بود.
بنابراين، هرچه زودتر او را پيدا كن و لحظهاى از خدمتش غافل مشو. پسر
جانبراى اين كه چشم و گوش بسته نباشى و فريب هر كسى را نخورى و نپندارى كه
اورسول موعود است، با اين نشانهها كه اينك مىگويم او را شناسايى كن:
ميان دو كتف آن پيامبر مهرى از علامتهاى پيغمبرى است، صدقه نمىخورد،
ولىبخششها و هديهها را مىپذيرد.
اكنون تو را به او سپردم، در اين راه هيچگونه درنگ مكن و به جست و جوى
اواقدام كن.
قافله عرب
اى طبيب دردمندان، وى دواى عاشقان پرسشى كن، كزوجودم نيمجانىبيش نيست
(18)
چراغ زندگى راهب خاموش شد، بدنش را به خاك سپردند و روزبه طبق سفارشكشيش
براى مسافرت به سرزمين حجاز به جست و جو بر آمد، تا رفيق راه پيدا كند،خبردار
شد يك كاروان تجارتى عازم سرزمين حجاز است، پيش بزرگ قافله رفت وقصد خود را با
وى در ميان گذاشت و قرارداد كرد، در صورتى كه به همراهى كارواناو را به حجاز
ببرند، تعدادى از گاو و گوسفندانى را كه در عموريه خريدارى كردهبود، در مقابل
زحمات آنها، بدانها واگذار نمايد، و رئيس قافله هم اين قرار داد راپذيرفت.
سفيده صبح طالع گشت و روشنايى افق شفاف، پيكر موهوم ظلمت را متلاشىساخت و
سيماى جهان روشن شد.
شيپور حركتبه صدا درآمد، كاروانيان بارها را بر پشتشترها بستند و كاروان
راهحجاز را پيش گرفت.
دهشتشب!
شب فرا رسيد، شبى غمرنگ و تاريك، شترها در جاده باريك بيابان، دامنه صحرارا
مىپيمودند و صداى زنگ شترهاى كاروان و آواى مخصوص حداى ساربانان كهبراى
سرعتحركتشترها سر داده مىشد، سكوت شب را مىشكست.
سياهى شب سنگين بود، سكوتى رعب آور برهمه جا دامن گسترده بود،صحرا و درهها
در كام ابهام و خاموشى فرو رفته بودند و از موجودات، جزحيرت و بهت چيزى ديده
نمىشد. كم كم از جانب افق نور خفيفى هويدامىشد، ماه اين مشعل آسمانى، آهسته و
آرام از پشت كوه بيرون مىخراميد وگاهى هم چون دختران معصوم كه آستين جلو صورت
مىگيرند، پشت لكهابرهاى سفيد و پراكنده ناپديد مىگشت، وقتى هم عقب لكه ابر
سياهى پنهانمىشد، شايد مىخواست جنايات بشر و حق كشيهاى اين موجودات دو پا
رانبيند، شايد شرم داشت از اين كه ناظر بى رحمىها، چپاولگرىها،
هتاكىها،دورويىها و خلاصه فضاحت و فجايع بشريتباشد!
آرى، ماه خجالت مىكشيد اين خيرهسرىها را ببيند! شعاع گرفته و تيرهرنگ
ماه روى درختها، بوتههاى خار، تلها و تپهها، تختهسنگها و خاكهامىتابيد و
اندكى از نور آن كاسته مىشد.
به هر حال، كاروان همچنان به راه خود ادامه مىداد، تا اين كه به «وادى
القرى»،يعنى ناحيهاى كه بين شام و مدينه قرار داشت، داراى دهكدههاى زيادى
بود و پيامبراسلام به سال هفتم هجرت آن جا را فتح كرد، و از ستيهوديان خارج
نمود (19) ، واردشد.
دوران بردگى!
اما متاسفانه، انديشه مرموزى كه در ذهن ساربانان بيابانى درباره روزبه نقش
بستهبود، به مرحله عمل درآمد، همان افراد بيابانى با قيافههاى چركين و سوخته،
همانانساننماهاى ديوسيرت، آرى همان گرگهاى آدمنما، به توطئه سياه و شوم خود
لباسعمل پوشاندند و روزبه پارسى را در (وادى القرى) چون بردگان حلقه به گوش
بهيك مرد يهودى فروختند!
آه... اى انسانها! اى گل سر سبد مخلوقات! اى مشعلداران هدايت! اىپرچمداران
شرف و آزادى! ما چه مىدانيم كه در زير نقابهاى متظاهرانه افراد،چه انديشههاى
شوم و افكار مسموم انسانيتسوزى كمين كرده است و گاهىموجوديت نسلها را تهديد
به نيستى مىكند؟! و چه كار داريم افراد را معاينهكنيم تا براى معالجه،
مسؤوليتمان بيشتر و خطرناكتر گردد؟!
بالاخره، ساربانان پشمينهپوش عرب، يك انسان را همچون كالا به
بردگىفروختند، و يك مرد يهودى معروف به «شجاع» از طايفه «بنى قريظه» او را
از يهودىاول خريدارى كرد.
روزبه، وقتى به محله «بنى قريظه» رسيد و درختان خرما را ديد، سخن راهبيادش
آمد كه گفته بود: آنجايى كه پيامبر خاتم مبعوث مىگردد، درختان خرماوجود دارد
و...
برق اميدى در چشمهاى روزبه موج زد، التهابش تسكين يافت و نجوايىاطمينانبخش
در گوش جانش طنين افكند و دوباره هيجان و تپش شديدىدر دلش ريخت!
وعده وصل چون شود نزديك شعله عشق، تيزتر گردد!
اما روزبه، بيش از چند روزى در ميان آن طايفه زندگى نكرد و يهودى ديگرى
ازقبيله «بنى كلب» او را خريدارى نمود و به مدينه برد، روزبه وقتى از ميان
كوچههاىتنگ و گردآلود نخلستانهاى مدينه مىگذشت و آثارى را كه راهب خبر داده
بودمىديد، هر لحظه به جرات و اطمينانش افزوده مىگشت، و پس از آن همه
ناراحتىهاىجانكاه و طاقت فرسا، آينده بهتر و روشنترى را براى خود پيشبينى
مىكرد.
پيوسته، با خيال رخ تو، در آتشم وينطرفه، آتشىاستكه، مىسوزمو خوشم
روزبه پارسى در شهر تاريخى مدينه كه دوران بردگى را طى مىكرد، كارهاىصاحبش
را انجام مىداد و هر لحظه براى نجات خويش دقيقهشمارى مىنمود!
مژده وصال
مژده اى دل، كه مسيحا نفسى مىآيد كه زانفاس خوشش، بوى كسى مىآيد (20)
يكى از روزهايى كه روزبه در نخلستان اربابش در بالاى درخت مشغول رسيدگىو
مرتب كردن درختان و يا چيدن خرما بود، در حالى كه رسول خدا(ص) به «قبا»
(21) وارد شده بود، ناگهان پسر عموى اربابش با اضطراب و نگرانى خاصى كه
از تاسف وناراحتى شديد او حكايت مىكرد، وارد شد و عموى خود را اين طور مخاطب
قرارداد:
خدا بكشد طايفه «بنى قيله» (22) را، اين مردمان خودسر و خودراى
دور شخصىجمع شدهاند، كه از مكه آمده است و آنان او را پيامبر و راهنماى بشريت
مىدانند!
روز به با شنيدن اين سخن شتابان از درختخرما پايين آمد و در حالى كه
دركانون قلبش يك نوع اضطراب آميخته با نويد احساس مىكرد، جلو رفت و پرسيد:هان!
جريان چيست؟ چه واقعهاى روى داده است؟! شخصى كه مىگوييد از مكه به«قبا»
آمده، كيست و منظورش چيست؟
مرد يهودى در برابر اين سؤالات عجولانه، سخت غضبناك شد، چشمانش قرمزگشت،
چهره در هم كشيد و مشت محكمى به سينه «روزبه» فرو كوفت! آن گاه با
لحنملامتآميزى گفت:
تو بردهاى! با اين حرفها چكار دارى؟ زود به دنبال كار خود برو!
روز به، آه سردى از دل دردناك بر كشيد و در حالى كه اشك در چشمش حلقه
زدهبود، دوباره به نخلستان برگشت و مشغول كار خود شد.
خورشيد پر فروغ از فراز نخلستانهاى مدينه دامن برچيده و شتابان عقب
كوهپنهان شد و بر سر خانههاى شهر نقاب ظلمت كشيد.
روز بعد «روزبه» ظرف خرمايى را برداشت (23) و با يك دنيا عشق و
اميد راه محله«قبا» را پيش گرفت، تا شايد با آن همه رنج و تعب توفيق رفيقش
گردد و با دستوصال به دامن محبوب درآويزد.
روزبه، با خود مىانديشيد، هرچه زودتر آن پيامبر موعود را ملاقات نموده و
بقيهعمر را با اطمينان خاطر در سايه رهبريش سعادتمندانه زندگى كند.
اينها افكارى بود كه به سرعتبرق از ذهن روزبه مىگذشت و او را به يك
دنياايدهها و آمال درخشان اميدوار مىساخت و در نتيجه به او نيرويى مىبخشيد
تاقدمهايش سريعتر حركت كند.
ديدار يار
ديدار يار غايب، دانى چه ذوق دارد؟ ابرى كه در بيابان، بر تشنهاى ببارد
اى بوى آشنايى؟ دانستم از كجايى پيغام وصل جانان، پيوند روح دارد (24)
روزبه، همانطور كه با اضطراب و در عين حال اميدوارى دستبه گريبان بود،
بهمحله «قبا» كه حدود چهار كيلومتر با مدينه فاصله داشت، رسيد، و جمعيتى را
كهپروانهوار دور شمع وجود شخص رسول اكرم(ص) حلقه زده بودند، توجهش راجلب كرد،
به منظور اينكه پيشگويىهاى راهبان مسيحى را درباره پيامبر موعود باپيغمبر(ص)
تطبيق دهد، ظرف خرمايى را كه همراه داشت، محترمانه به پيشگاهنبىاكرم تقديم
نمود و اظهار داشت: شنيدهام تو مرد صالحى هستى و ياران صالحىدارى، اين ظرف
خرما صدقه است، از من بپذير و به خوردن آن اقدام كن.
رسول خدا(ص) ظرف خرما را گرفتبه يارانش داد، اما خود از خوردن آنخودارى
نمود!
روزبه شادمان شد و با خود گفت: اينك نشانه اولى را كه پدر روحانى به من
خبرداده است مشاهده كردم، آن شب به خانه برگشت و روز بعد كه رسول خدا(ص)
بهمدينه آمده بود ظرف خرمايى را آورد و گفت: اين هديه و تحفه مىباشد، از من
قبولكن.
ظرف خرما از طرف رسول خدا(ص) با خرسندى پذيرفته شد و با ظهور نشانهدوم
آرامش قلبى «روزبه» دو چندان افزوده گشت. آنگاه وى ساعتى كنارپيغمبر(ص) نشست،
تا وقت ديگرى كه رسول خدا(ص) در تشييع جنازه يكى ازياران خود به سوى «قبرستان
بقيع» حركت مىكرد، «روزبه» تلاش فراوان داشت تاشايد بتواند مهر نبوت را كه
علامتسوم (25) بود ببيند، تا رسالت و حقانيت محمد(ص)برايش ثابت
گردد، كه ناگاه در اثر كنار رفتن رداى رسول خدا(ص) چشمش به مهرافتاد، نبى اكرم
كه از قصد «روزبه» با خبر شده بود، رداى خود را كنار زد و مهر نبوت راكه ميان
دو كتف آن حضرت بود، آنرا به وى نشان داد، روزبه با مشاهده «مهر نبوت»آن را
بوسيد و چند قطره اشك شوق هم نثار نمود.
رسول خدا(ص) در حالى كه براى اولين بار «روزبه» را به «سلمان»
موسوممىگردانيد، خطاب به او فرمود:
سلمان! اكنون بنشين و داستان شگفتانگيز خود را براى ياران من بيان كن،
سلمانروبروى رسول خدا(ص) نشست و ماجراى خويش را از اول تا آن روز، براى
رسولخدا(ص) و يارانش شرح داد، آنگاه اضافه كرد: اى محمد(ص) من گمراه بودم،
امااكنون خداوند به بركت وجود مقدس تو، دل و جانم را از انحراف نجات داد.
در آستان اسلام
سلمان، پس از بيان سرگذشتخود، مؤدبانه از جا حركت كرد و دست پيامبر رافشرد
و بوسيد و به آستان والاى اسلام چهره ساييد.
آنگاه پيغمبر(ص) فرمود: سلمان خود را به وسيله مكاتبه (26) آزاد
گردان، تا بتوانىهمواره از مزاياى اسلام برخوردار شوى. سلمان، در حالى كه سر
از پا نمىشناختبهنزد ارباب خود شتافت و موضوع آزادى خود را با وى در ميان
گذاشت، كه مرديهودى اينطور پاسخ داد:
چنانچه بخواهى آزاد شوى، از طرف من مانعى نيست، به شرط اينكه نخلستانىبراى
من تاسيس كنى كه مركب از سيصد درختخرما باشد. اضافه بر اين، مىبايستچهل
«اوقيه» (27) طلا هم بپردازى; در اين صورت من حاضرم تو را آزاد
كنم.
روزبه، با شنيدن اين جواب، به خدمت رسول خدا شرفياب شد و آنچه را شنيدهبود
بازگو كرد، رسول خدا(ص) او را راهنمايى كرد، جاى مناسبى را در نظر بگيرد
تادرختهاى خرما را بكارند، آن گاه پس از انتخاب زمين، رسول خدا(ص) خطاب
بهاصحاب فرمود: ياران! برادر خود را يارى كنيد، سپس رسول خدا(ص) با چند تن
ازياران به محلى كه براى تاسيس نخلستان در نظر گرفته شده بود حاضر شدند
وگودالهايى حفر كردند، سپس رسول خدا(ص) نهالهاى خرما را كه اصحاب هركدامپنج
نهال و ده نهال و پانزده نهال و هر كس هر چه مىتوانست آورده بود، آنها را
درگودالهايى كه اصحاب حفر كرده بودند قرار مىداد و على(ع) و اصحاب پاى آنهاخاك
مىريختند.
بدين ترتيب روز بعد كه براى سركشى درختان خرما در معيت رسول خدا(ص)در آنجا
حضور يافتند همه درختان را، كه نخلستانى را به وجود آورده بودند، سر سبزو خرم
مشاهده كردند (28) .
طبق روايتى، كه از امام صادق(ع) وارد شده، اين نخلستان به «ميثب»
موسومگرديده و همان باغ بزرگى است، كه از سوى يهوديان به عنوان «فيىء» به
رسولخدا(ص) واگذار شد و بعد در اختيار حضرت فاطمه(س) قرار گرفت و از صدقات
وموقوفات آن بانوى بزرگ اسلام، محسوب گرديد. (29) بدين ترتيب سلمان،
براىپرداختبهاى آزادى خويش، داراى نخلستانى شد و آن را به ارباب خود تحويل
داد،اما براى تهيه «چهل اوقيه»، خود سلمان و يارانى كه مىخواستند او را
مساعدتنمايند، ناتوان ماندند، كه در اين گير و دار شخصى به حضور پيامبر(ص)
رسيد وقطعه طلايى را كه از يك معدن به دست آورده بود، به آن حضرت تحويل داد.
رسول خدا(ص) هم، قطعه طلا را كه به اندازه يك تخم مرغ بود تحويل گرفت
وفرمود: سلمان فارسى بدهكار كجاست؟ وقتى سلمان حضور يافت، آن حضرتفرمود: اين
طلا را بگير و با پرداخت آن خود را آزاد گردان.
سلمان با مشاهده طلا گفت: اى رسول خدا! بدهى من سنگين است و اين مقدارطلا
براى تامين آن كافى نيست!
اما رسول خدا(ص) ادامه داد: اين قطعه طلا ارزش زيادى دارد، زيرا اگر آن را
با«كوه احد» بسنجى، سنگينتر خواهد بود.
بدين ترتيب، سلمان طلا را تحويل گرفت و به وسيله آن بدهى خود را به
اربابشپرداخت نمود و به بركت اسلام و پيامبر(ص) و مساعدت مسلمانان، از قيد
بردگىآزاد گرديد.
داستان طولانى
طبق روايتى كه از امام موسى بن جعفر(ع) وارد شده، سلمان داستان طولانىزندگى
و شيوه پيگيرى خود را براى يافتن آيين حق و اسلام، در مسجد رسولخدا(ص) در
مدينه، در حضور ابوذر غفارى و گروهى از بنىهاشم، به درخواستامام على(ع) براى
آن حضرت بازگو كرده است (30) .
از سوى ديگر، طبق روايت «عبدالله بن عباس» داستان بسيار مهم و آموزنده
اسلامآوردن «سلمان فارسى» را «عبدالملك بن هشام» متوفاى قرن سوم هجرى
(31) و نيز«على بن محمد بن عبدالكريم جزرى» متوفاى قرن هفتم هجرى، در
كتابهاى خودآوردهاند (32) و آنچه را كه در اين فصل مطالعه كرديم،
توسعه و توضيح آن سرگذشتهاىفشرده است.
تاريخ مسلمانى
اگر چه برخى خواستهاند بگويند: سلمان در «مكه» به حضور رسول خدا(ص)رسيده و
در آنجا اسلام آورده است (33) . اما انصاف اين است كه سلمان در همان
جمادىالاول سال اول هجرت رسول خدا(ص) به مدينه اسلام آورده، همانطور كه
«سيدعلى خان» (34) «حمدالله مستوفى» (35) و «محدث
نورى» به آن اعتراف كردهاند (36) .
اما اينكه در همه آثار تاريخى آمده، سلمان در «جنگ بدر»، (كه هفدهم يا
نوزدهمماه رمضان سال دوم هجرى واقع شده، و نيز در «جنگ احد» كه در ماه شوال
سال سومهجرت واقع گرديده) نتوانسته شركت كند (37) شايد به خاطر
گذراندن دوران بردگى ياعلت ديگرى بوده است.
به هر حال، همانطور كه مطالعه كرديم، سلمان فارسى در همان روزهاى آغازين،كه
رسول خدا(ص) به «قبا» وارد شده، و چند روز بعد كه به «مدينه» رسيده است، وىبه
حضور آن حضرت رسيده، بيعت نموده و اسلام آورده است، و همانطور كه خودهم مىگويد
و مورخان نيز نوشتهاند: در عين مسلمانى، شايد برده بودن او مانع ازشركت در جنگ
«بدر» و «احد» گرديده است (38) .
بنابراين، اسلام آوردن سلمان، در همان روزهاى ورود پيغمبر(ص) به مدينهصورت
گرفته، رسول خدا(ص) او را و سند آزادى وى را هم براىآن مرد يهودى خود امضا
نموده (40) و سلمان از اصحاب و انصار خاص رسولخدا(ص) گرديده است.
اما نكته مهم درباره وضع اعتقادى سلمان، كه آن روزهاحدود 200 سال از عمرش
مىگذشته اين است، كه وى چون بسيارى از اولياى الهى ومؤمنان و موحدان، در عين
حالى كه در روزگار مجوسيت و مسيحيت مىزيسته و بهحسب ظاهر به كليساها هم
مىرفته، آيين حنيف ابراهيمى(ع) و توحيدى داشته، وهرگز وجود خويش را به شرك و
انحراف نيالوده است.
در حديثى هم مىخوانيم، كه امام صادق(ع) فرموده: سلمان پيوسته بنده صالح
وخالص و تسليم در برابر خداوند بود، و هيچگاه به وادى شرك و انحراف عقيدتىوارد
نشده است (41) .
اكنون دنباله فضايل اخلاقى و شخصيتى ممتاز اين يار برگزيده اسلام وپيامبر(ص)
ومسير زندگى و خدمات او به اسلام را، در فصلهاى آتى پى مىگيريم.