بـا شـدت گرفتن درگيرى , مردم خشمگين با نفوذ به داخل فروشگاه كورش , همه كپسول
هاى آتـش نـشـانـى را بـيرون آوردند وآنها را در هواى آزاد باز كردند.
همه جا را دود سفيدى گرفته بود.
بعضى از مردم كه از قضيه خبر نداشتند به خيال اين كه گازاشك آور زده اند, در تكاپوى
دفاع بودند.
سـپس مردم يك لاستيك كاميون را آتش زدند و به داخل فروشگاه وابسته به شاه بردند و
تمام آن را به آتش كشيدند.
حـدود سـاعـت دوازده بـود كه از زمين و آسمان گلوله باريد.
رضاكه نمى دانست از كجا گلوله مـى آيـد و بـه كجا بايد برود, ناخود آگاه به طرف
جنوب شروع به دويدن كرد.
در اين لحظه , يك ماشين پيكان از كنار آنها رد شد و ناجوانمردانه به طرف آنها شليك
كرد.
گلوله از كنار سر رضا رد شـد و كـتف جوانى را كه كنار او مى دويدسوراخ كرد.
جوان دستش را روى كتف خود گذاشت و فرياد زد:سوختم ! سوختم ! دو نـفر زير بغل او را
گرفتند و داخل خانه اى در آن نزديكى بردند.
رضا هم همراه آنها داخل خانه شـد.
راهـروخـانـه را خـون فـراگـرفـتـه بـود و هـمـه كسانى را كه آن جا بودند نگران
كرده بود.
صداى گلوله قطع نمى شد.
كسى جراءت نمى كرد از خانه بيرون بيايد.
وقـتـى كـه صداى گلوله ها قطع شد, دو نفر فرد مجروح را بيرون آوردند و سوار ماشين
كردند و بردند.
كجا بردند؟ خدا مى داند! رضـا كه قلبش به سرعت مى تپيد از خانه بيرون آمد.
مثل اين كه تظاهرات سركوب شده بود.
او نيز بـه خـيـابـان اصـلـى نـرفـت و خـسـتـه وگـرسنه و تشنه و باپاى پياده به طرف
جنوب حركت كـرد.
هرماشينى كه مى آمد خيال مى كرد دنبال او آمده .
هر كسى را كه پشت سرش مى ديد گمان مـى كـرد او را تـعـقـيـب مـى كـنـد.
رضا براى اين كه خيالش راحت باشد زد توى بيابان و از توى سـبـزيكارى هادرآمد.
در همين حال وقتى كه هليكوپترهاى شاه پرواز مى كردند,خيال مى كرد كه درپـى او
هستند.
با هر حال و هوايى بود خودش رابه نزديكى هاى مسگرآباد رساند.
از آن به بعد هم بـا رفـتـن توى كوچه ها و خيابان هاى اتابك بالاخره خودش را به
ميدان شوش رساند.
ازآن جا سوار ماشين شد و به خانه رفت .
وقـتـى به خانه رسيد ساعت چهار بود, مادرش مضطرب ونگران , منتظر او بود.
وقتى رضا را ديد, گفت : رضـا جـان آمـدى ؟ مـن كـه جـانـم بـه لب رسيده بود.
ديگر نا اميدشده بودم .
رضا كه ديگر حال حـرف زدن نـداشـت , خـسـتـه و كـوفـتـه روى زانـوهـايـش نشست و به
ديوار تكيه داد.
مادرش گفت :چى شده پسرم ؟ - قتل عام كردند, كشتند و.... - خدا ذليلشان كند.
خدا به روز سياه بنشاندشان .
خدا داد اين ملت مظلوم را از آنها بگيرد.
- غـصـه نـخـور مادرم , اين مردمى كه من امروز ديدم , انگارخداوند به آنها الهام
كرده كه بالاخره دست هاى ستمگر راقطع خواهند كرد.
روزهـا يـكـى پس از ديگرى مى گذشت و انقلاب به پيروزى نزديك مى شد.
بهاى اين موفقيت ها, خـون پاك جوانان خداجو وظلم ستيز بود.
با واقعه هفده شهريور و سيزده آبان , كم كم بساطظلم داشت بر چيده مى شد.
وبالاخره امام آمد و انقلاب پيروز شد.
پس از انقلاب
پـيـروزى انـقلاب , دو شادى بزرگ براى رضا و مادرش به ارمغان آورده بود, يكى
پيروزى اسلام و پـايـان ظـلـم و ستم رژيم پهلوى ,وديگر بازگشت پدر مبارزشان به
كانون گرم خانواده .
على آقا وقتى از زندان آزاد شد, خيلى شكسته و ضعيف شده بود.
عـلى آقا, بعد از انقلاب با كميته انقلاب همكارى مى كرد.
همين كه جهاد سازندگى شروع به كار كـرد, بـا سـايـر جهادگران وارد ميدان خدمت به
محرومان شد.
على آقا شب و روز نمى شناخت .
تـعـطـيـل وغـيـر تعطيل براى او مفهومى نداشت .
به تنها چيزى كه فكر مى كردتلاش براى رفع محروميتى بود كه به روستاهاى كشور تحميل
شده بود.
رضـا خـيلى سعى مى كرد با پدرش به جهاد برود, ولى پدرش به او مى گفت : جهاد تو از
اين به بعد براى خدا,خوب درس خواندن است .
به همين دليل در صورتى كه تكاليف رضا سبك بود, روزهاى جمعه او را همراه خود مى برد.
در آن سـال وقـتـى رضـا كـارنـامه خود را گرفت هرچند در خردادقبول شده بود, ولى
معدلش بـى سـابقه بود, معدل او شانزده شده بود.
رضا از اين مساءله اصلا ناراحت نبود, زيرا مى دانست كه وظيفه خود را انجام داده است
و شرايط انقلابى كشور اين مساءله را اقتضاكرده بود.
وقتى على آقا از معدل رضا باخبر شد, به او گفت : هر چندامسال معدلت بسيار پايين
آمده , ولى تو امتحان سختى داده اى و دركـلاس ارزشمندى حضور داشتى .
آن كلاس انقلاب بود كه اگرمخلصانه و براى خدا كـار انجام داده باشى ,چنان مقامى
براى خودكسب كرده اى كه با يك عمر معدل بيست آوردن به آن مـقـام نمى توانى نايل شوى
.
ان شاءاللّه خداوند همه آنها را از تو و امثال توقبول كند.
اميدوارم در سال هاى بعد اين ضعف را جبران كنى .
مملكت ما به افراد متعهد و با سواد خيلى نياز دارد.
عـلـى آقـا بـا هـمه ضعف هايى كه در طول زندان بر او عارض شده بود, شب و روز نمى
شناخت و صـادقـانه به خدمت ادامه مى داد.
بالاخره فشار كار و ناراحتى هاى قبلى دست به دست هم دادند وعـلـى آقـا بـه بـستر
بيمارى افتاد.
او علاوه بر زخم معده , دچار نارسايى قلبى شده بود و هر روز بيمارى او شدت مى گرفت
.
بالاخره دواودكتر هم اثر نكرد و به بيمارى قلبى در گذشت .
رضا در سال 58, در سن پانزده سالگى , پدر مهربان و فداكارخود را از دست داد و غم
دورى او را به دوش كـشـيـد.
حـدوديـك سال از اين واقعه مى گذشت كه رضا هر روز احساس مى كردمادرش ناراحت و نگران
است .
هرچه از مادرش سؤال مى كرد او ازجواب دادن طفره مى رفت .
يك روز ظهر وقتى داشت به خانه مى آمد ناگهان ديد ماشين پدرش منهدم شده و جلوى خانه
شان افتاده است .
رضا مضطرب و نگران داخل خانه شد و صدا كرد:مادر, مادر! مادرش جواب داد:چى شده پسرم
؟ - چرا ماشين به اين روز افتاده ؟ - پسرم حدود سه ماه است كه جواد آقا با ماشين
پدرت تصادف كرده و خودش هم در تصادف فوت كرده .
- پس شما براى اين بود كه اين قدر ناراحت بوديد؟ - البته پسرم .
- پس چرا به من نگفتى ؟ - گفتن به تو فايده نداشت , جز اين كه به درست ضربه بزند -
حالا چكار كنيم ؟ خرجى را از كجا بياوريم ؟ - مقدارى پس انداز داريم , بقيه اش را
هم خدا بزرگ است .
رضـا بـراى ايـن كـه كـمك خرجى براى خانه باشد, تمام تابستان را كار كرد و دستمزد
خود را به مـادرش سـپـرد.
او حـتـى از خـوردن يـك سـانـدويـچ هـم خـوددارى مـى كـرد.
بالاخره فصل مدرسه فرارسيد.
زينب خانم اصرار كرد كه رضا به مدرسه برود.
رضا هم به ناچار به خواسته مادرش تـن داد.
هـنـوز مـدرسه ها باز نشده بود كه صدام متجاوز به دستور اربابانش به ايران حمله كرد
و شهرهاى مرزى را اشغال كرد.
رضـا مانده بود چكار بكند.
از يك طرف تاب تحمل گشتن توى شهر و حضور متجاوزانه صداميان در ميهن اسلامى رانداشت
, از طرفى ديگر نمى توانست مادرش را با آن همه مصيبت هايى كه ديده بـود رهـا كـند.
مهم تر اين كه نمى توانست اصرار مادرش را بر درس خواندن ناديده بگيرد.
بالاخره پيش روحانى مسجد رفت و با او مشورت كرد.
حاج آقا گفت : تـو هـمين كه شب ها در مسجد پاسدارى مى دهى و روزها به درس خواندن
مشغولى , وظيفه ات را انجام مى دهى .
خصوصا اين كه مادرت اين همه مصيبت ديده و غير از تو كسى را ندارد و تو بايداز او
نگهدارى كنى .
رضـا با اين كه صبر و تحملى برايش باقى نمانده بود, ولى مجبور شد دلگرمى و رضايت
مادرش را در اولويت قرار بدهد.
فداكارى مادر
سه ماه از شروع جنگ و باز شدن مدرسه ها گذشته بود.
مادررضا هر روز ضعيف تر مى شد.
بيمارى هـر روز بـيش از پيش مادر راآزار مى داد.
يك روز وقتى از مدرسه به خانه آمد, مادرش را درخانه نـديد.
سراغ او را از همسايه ها گرفت .
آنها گفتند: خاله زهرااين جا بود, شايد با او رفته باشد.
رضا كـه شـديـدا نگران شده بودخودش را به خانه خاله رساند و سراغ مادرش را گرفت .
نوه ,خاله زهرا گفت : پاى مادرت به شدت درد گرفته بود, مادربزرگ اورا به بيمارستان
برد.
رضا: كدام بيمارستان ؟ - شايد رفته باشند بيمارستان فيروز آبادى .
رضـا سـراسـيـمـه خود را به بيمارستان رساند, و با دادن نشانى سراغ مادرش را گرفت .
ناگهان خاله اش را ديد, جلو دويد و گفت :خاله جان ! خاله جان ! خاله زهرا گفت : چى
شده پسرم ؟ - مادرم كجاست , چى به روزش آمده ؟ - نگران نباش , چيزى نيست , پاى او
كمى درد گرفته كه ان شاءاللّه خوب مى شود.
- الان كجاست ؟ - بيا با هم برويم پيش او.
وقـتى رضا بالاسر مادرش رسيد, مادرش به خواب رفته بود.
دلش نيامد او را بيدار كند.
به صورت رنـجـديـده و لاغـرش نـگـاه كـردو اشـك توى چشمانش حلقه زد.
رو به خاله اش كرد و گفت : خاله مادرم چه بيمارى دارد؟ - رضا جان , مادرت رماتيسم
دارد.
هم دست هايش و هم پاهايش , ولى پاهايش بدتر است .
- چه چيزى باعث اين مرض مى شود؟ - آب , پسرم .
- مادرم كه اين اواخر با آب سر و كار نداشت .
خاله در حالى كه اشك همه چشم هايش را گرفته بود گفت : چراپسرم , خيلى هم كار داشت .
- چكار داشت ؟ - پسرم , مادر فداكار تو براى اين كه بتوانى درس بخوانى ,هنگامى كه
مدرسه مى رفتى به سراغ كار مى رفت و با رخت شويى زندگى را اداره مى كرد.
رضـا زانـوهايش سست شد و روى زمين نشست .
او باصداى بلند گريه مى كرد.
صداى گريه رضا مادرش را بيدار كرد.
زينب خانم صدا زد: رضا جان چرا گريه مى كنى ؟بلند شو پسرم خوب نيست .
رضـا در حـالى كه بلند بلند گريه مى كرد, گفت : لعنت بر من .
لعنت بر من .
مادر مرا ببخش , چه گناه بزرگى كردم كه اين قدر ازشما غافل بودم .
من اين ننگ را كجا ببرم ؟ من خجالت مى كشم به روى شما نگاه كنم .
من جواب خدا را چى بدهم ؟ جواب باباى مهربونم را چى ...
اى خدا مرا بكش .
- پسرم پاشو, اين قدر ناراحتى نكن .
بلند شو كه اين حرف هامرا اذيت مى كند.
پرستارى از مادر
رضا از وقتى كه به بيمارستان رفت تا روزى كه مادرش ازبيمارستان مرخص شد, يك
لحظه هم از او جـدا نـشـد.
او بـراى راحـتى مادرش هر كارى مى كرد.
خستگى و خواب نمى توانست مانع انجام وظيفه رضا شود.
وقتى مادرش از بيمارستان مرخص شدو با هم به خانه آمدند, به رضا گفت : پسرم , الان
دو هفته است كه مدرسه نرفته اى و از درس عقب مانده اى .
از فردا صبح به مدرسه برو و سعى كن عقب ماندگى خودرا جبران كنى .
مـادر, من در خدمت كردن به شما عقب افتاده ام .
وقتى مادرم آسايش نداشته باشد درس خواندن مـن چـه ارزشـى دارد.
از فردابه سراغ كار مى روم و در مورد آن با امام جماعت مسجد هم مشورت مى كنم .
روز بعد, رضا وقت اذان خودش را به مسجد رساند و پس ازتمام شدن نماز عشا, پيش حاج
آقا رفت و موضوع را با او در ميان گذاشت .
حاج آقا گفت : ماشين پدرت را نمى شود تعمير كرد؟ - ميشه حاج آقا, ولى خرج زيادى
دارد و ما فعلا نمى توانيم چنين كارى بكنيم .
- پس آن را بفروشيد.
مادرم دلش نمى آيد چنين كارى بكند.
به علاوه پول قابل توجهى بابت آن نمى دهند.
- پس درس را مى خواهى چكار كنى ؟ - ان شاءاللّه شب ها درس مى خوانم .
- چه كارى مى خواهى بكنى ؟ - آمدم پيش شما تا راهنمايى بكنيد.
- شما دو كار مى توانيد انجام بدهيد.
بعضى از كارها پيشرفت ورشد ندارد, ولى درآمد آنها از همين حـالا بـد نـيـسـت .
ولـى بـعـضـى ازكارها هست كه كم كم وقتى كار ياد گرفتى بهتر مى توانى خدمت كنى و
وضع درآمد تو هم خوب مى شود.
ولى دستمزد فعلى آن ,كافى نيست .
- مثلا چه كارهايى ؟ - مثل تراشكارى , ميكانيكى .
- مـن احـتـمـال مـى دهم مادر با اين جور كارها بيشتر موافق باشد.
من هم سعى مى كنم با اضافه كارى و قناعت بيشتر زندگى بگذرد.
- پس شما با مادرت مشورت كن .
من هم با استاد رسول تراشكار صحبت مى كنم .
- چشم حاج آقا, خيلى از زحمت شما متشكريم .
- وظيفه ام بود پسرم , من مثل پدر شما هستم هر وقت كارى داشتى بيا پيش خودم .
- ان شاءاللّه خدا سايه شما را از سر ما كم نكند.
- خدا نگهدارت باشد.
من فردا منتظر تو هستم .
زيـنـب خـانـم بـا كار در تراشكارى موافقت كرد.
بنا شد رضا پيش استادرسول كار كند.
مسؤولان مـدرسـه كـه با رفتن رضا مخالفت مى كردند, هيچ راه حلى براى او نداشتند, به
ناچار, به خواسته رضاتن دادند.
وداع با مدرسه
پس از هشت سال تلاش و پشتكار تحصيلى , براى رضا خيلى سخت بود كه از درس جدا
بشود, اگر چه قصد داشت شبانه درس بخواند اما با وضعى كه در پيش داشت , بعيد مى
دانست كه درس شبانه بتواند نقشى در زندگى او داشته باشد.
پـس از چـندى , محيط كار و افرادى كه در تراشكارى بودندروى رضا تاءثير منفى
گذاشتند.
كار بـيـش از حـد وخـسـتـگـى زياد به اواجازه نداد كه درس شبانه را ادامه دهد.
اخلاق و رفتار رضا خـيـلـى عوض شده بود.
او با رضاى سابق , كلى فرق كرده بود.
هر چند درخدمت به مادرش اصلا كـوتاهى نمى كرد و هر كارى كه باعث راحتى مادرش بود
انجام نمى داد, ولى از لحاظ رشد فكرى واجـتـماعى خيلى عقب افتاده بود.
به همين دليل از بسيج كه مانده بودهيچ , بلكه بيشتر وقت ها نمى توانست براى نماز به
مسجد برود.
يك شب امام جماعت مسجد, مادر رضا را در مسجد ديد.
حال او را پرسيد و سراغش را گرفت ,مادر رضا گفت : حاج آقا, اين بچه آن قدر كار مى
كند كه من دلم برايش مى سوزد.
- شب ها چه وقت مى آيد؟ - معلوم نيست ولى از ساعت هشت زودتر نمى آيد.
- بهش بگو من روز جمعه در خانه منتظرش هستم .
- چشم حاج آقا.
صـبح جمعه بود كه در خانه حاج آقا به صدا در آمد.
وقتى حاج آقا در را باز كرد رضا را ديد.
سلام و احوالپرسى گرمى كرد و اورا داخل خانه برد.
وقتى نشستند, گفت : آقا رضا پيدات نيست ؟ - حاج آقا وقت نمى كنم .
- چقدر كار مى كنى ؟ مى خواهى چكار كنى ؟ - حاج آقا دستمزدم كم است مقدار زيادى هم
قرض داريم .
- قرض براى چى ؟ - چون مادرم از آب پرهيز دارد و نبايد زياد راه برود, مقدارى وسايل
خانه , مثل ماشين رخت شويى و جاروبرقى برايش خريده ام .
خرج زندگى هم زياد است .
- تـو بـا ايـن وضـع , علاوه بر اين كه از لحاظ معنوى عقب مى مانى , ممكن است برايت
ضرر داشته باشد.
- خودم هم ناراحت اين مساءله هستم .
خصوصا براى اين كه درس را كنار گذاشته و از محيط كار هم راضى نيستم .
ولى در هرحال چاره ندارم .
شما دعا بفرماييد.
- من به اين همه فداكارى غبطه مى خورم و مطمئنا تو را نزدخدا عزيزتر از خود مى دانم
.
خداوند ان شاءاللّه همه مشكلات راحل كند.
- حاج آقا من آرزو دارم بروم منطقه و مثل جوان هاى ديگر كه فداكارى مى كنند وظيفه
ام را انجام بـدهـم .
دوسـت دارم شـب هـا بـيـايـم بـسـيج پيش بچه ها, ولى مى دانيد كه از نماز جماعت هم
محروم هستم .
- ان شاءاللّه خداوند خودش همه كارها را درست مى كند.
ان شاءاللّه .
- حـاج آقـا, شـما خيلى حق برگردن من داريد.
من وظيفه خودم مى دانم كه خدمت برسم , ولى مى دانيد كه اوضاع اجازه نمى دهد وشرمنده
شما هستم .
- پسرم , دشمنت شرمنده باشد.
خيلى وقت تو را نمى گيرم , اگركارى دارى مى توانى بروى .
- اگر اجازه بدهيد زحمت را كم مى كنم .
- راستى نماز جمعه نمى روى ؟ - بـيـشـتـر وقـت هـا مى روم , ولى امروز چون مى خواهم
ماشين رخت شويى را تعمير كنم گمان نمى كنم توفيق داشته باشم .
- ماهم مى خواهيم با حسين آقا برويم , اگر مى آمدى با هم بوديم .
- نه حاج آقا, متاءسفانه نمى توانم بيايم .
- پس وقتت را نمى گيرم .
برو و به كارت برس .
- خدا حافظ حاج آقا.
- خدا حافظ پسرم .
پـنـج سـال گـذشـت .
رضـا تـجـربه خوبى در كار به دست آورده بود,و از لحاظ مالى هم , وضع زنـدگـى شـان
بهتر شده بود.
ولى اخلاق رضا خيلى فرق كرده بود.
رضا هر روز پيش خودش فكر مـى كرد,بايد روش زندگى خود را عوض كند و از اين اخلاق و
رفتارى كه از همنشينى با دوستان محيط كار به دست آورده بود, اصلا راضى نبود.
ولى هر روز شيطان او را سست مى نمود و تصميم او رابه وقت ديگرى موكول مى كرد.
روزها سپرى مى شد و عمرهمين طور مى گذشت .
يـك روز صـبـح نـزديـكـى هاى سحر, آن لحظه اى كه فقط چشم عاشقان خدا و پاسداران شرف
و مـردانـگـى بـاز بـود, صـداى اذان مـسـجـد بلند شد.
رضا صداى اذان را شنيد به خودش گفت : سـروقـت نـمازت را بخوان .
خواب وسوسه اش كرد و گفت : حالا بگذاراذان تمام بشود.
وقتى اذان تمام شد باز به خودش گفت : رضاپاشو.
- بگذار يك چرت ديگر بزنم .
يك چرت كوچك حدود نيم ساعت طول كشيد.
وقتى رضابيدار شد به خودش گفت : رضا پاشو.
- حالا كه از اول وقت گذشته , پس تا طلوع آفتاب خيلى وقت است .
رضـا در حـال خواب و بيدارى بود كه مادرش صدا زد:رضا,رضا, بلند شو پسرم , بلند شو
نمازت را بخوان .
رضا در حال خواب و بيدارى گفت : چشم مادر, الان پامى شوم .
ولـى مـثـل ايـن كـه بـيـن چـشم گفتن رضا و بلند شدنش حدودنيم ساعت طول كشيد.
وقتى چشم هايش را باز كرد آسمان سفيدشده بود و براى اقامه نماز وقتى نداشت , سريع
لب حوض رفت ويـك وضـوى دست و پا شكسته گرفت .
سپس به نماز ايستاد.
حالاحواسش كجا بود خدا مى داند.
بـعـد هـم بـدون ايـن كـه دعا بخواند وسجاده را جمع كند, شلوارش را پوشيد و به طرف
نانوايى رفـت .
صـف نـان خـيلى شلوغ بود, رضا هم بايد خيلى منتظر مى شد.
ناچاررفت توى صف ايستاد.
بـيشتر كسانى كه توى صف بودند مردان وزنان مسن بودند.
رضا وقتى به آنها نگاه كرد پيش خود فكر كرد: پس بچه هاى اينها كجا هستند كه پدر و
مادرشان آمده اندتوى صف نان بخرند.
- شايد رفته باشند جبهه ؟ نه پسر على آقا, استاد جواد, مشهدى كريم و سلطان خانم
و...
همه هستند! يعنى اگر من هم بابا داشتم مثل آنها رفتار مى كردم .
چـقـدر آدم بـايـد تـنبل و بى غيرت باشد كه حتى زحمت خريدن نان و كارهاى ساده زندگى
را گردن پدر و مادر خودش بيندازد.
صف نان با همين خيالات به سر آمد.
رضا نان خريد و به خانه آورد.
بعد از خوردن صبحانه لباسش را پوشيد و آماده رفتن شد.
اودوچرخه خود را, كه فقط يك تنه و دو تا چرخ بود, نه گلگيرى داشت و نه ترمزى , از
خانه بيرون برد.
رضا از مادرش خداحافظى كرد و سوار دوچرخه شد.
وقـتـى سـوار شد مثل اين كه سوار اسب خيال شده , شروع كردبه فكر كردن .
بى اختيار داشت پا مـى زد كـه بـه چـهـارراه رسـيـد.
نـاگهان يك ماشين از طرف راست آمد.
رضا خيلى تلاش كرد دوچرخه راكنترل كند, اما ديگر دير شده بود.
وقتى چشم هايش را باز كرد, مادرش را بالاى سرش ديد.
گفت : مادر, من كجا هستم ؟ - بيمارستان , پسرم .
- چند وقته ؟ - الان پنج روزه .
- دستم خيلى سنگين شده .
- پسرم , آن را گچ گرفته اند.
- مگر چى شده ؟ - از دو جا شكسته .
- مادر, من كى مرخص مى شوم ؟ - آقاى دكتر گفته اند: وقتى به هوش آمدى و معاينه شدى
شايدمرخص بشوى .
- راستى راننده ماشين طوريش نشده ؟ - خبر ندارم مادر! - نيامد پيش شما؟ - نه مادر,
راننده وقتى به شما زد, فرار كرد و رفت .
- كه اين طور, خدا آخر و عاقبتش را به خير كند.
- بى انصاف فكر نكرد ممكن است بميرى .
حتى ترمز نگرفت كه تو را به بيمارستان بياورد.
در اين لحظه دكتر وارد شد و گفت : خوب آقا رضا,به هوش آمدى ؟ زينب خانم گفت : آره
آقاى دكتر, حدود چند دقيقه اى هست كه به هوش آمده ؟ دكتر: آقا رضا دستت درد نمى
كند؟ رضا: خيلى كم .
بـعد دكتر جلو آمد و دست رضا از زير ملافه بيرون آورد وگفت : دستت را بلند كن .
رضا هر كارى كرد نتوانست آن راتكان دهد.
دكتر, دست رضا را بالا برد و گفت : دستت را بالا نگه دار.
ولى همين كه دست رضا را رها كردمثل يك تكه گچ افتاد روى تشك .
دكتر كه بهت زده شد بود گفت : آقا رضا انگشتهايت راتكان بده .
رضا: نمى توانم آقا.
اصلا اختيار اين دست با من نيست .
مـادر رضا كه با نگرانى به حرف هاى آنها گوش مى داد خيال كرددست رضا فلج شده .
با عجله به طـرف دكـتـر آمـد و گـفت : آقاى دكتر,چى شده ؟ چه بلايى سر پسرم آمده ؟
نكند خداى نكرده فلج شده ؟ دكتر: نه مادر, احتمال دارد عصب دستش قطع شده باشد.
زينب خانم در حالى كه بغض گلويش را گرفته بود گفت : يعنى ديگر دست رضا خوب نمى شود؟
دكـتـر گـفـت : من كى اين حرف را زدم .
پسر شما ان شاءاللّه خوب مى شود ولى معالجه او كار من نيست , بلكه دكتر متخصص عصب
مى خواهد.
در هـمـين لحظه , بلندگو آقاى دكتر را صدا كرد.
او هم پس ازعذرخواهى , اتاق را ترك كرد.
رضا ماند و مادرش و دنياى بزرگى از غم كه بار تحمل آن به دوش زينب خانم بود.
زينب خانم مثل يك مـجـسـمه غم شده بود.
مثل اين كه قطع شدن عصب رضاهمه دلخوشى هاى زينب خانم را هم از بـيـن بـرده بود.
سكوت ياءس آورى در اتاق حاكم شده بود.
زينب خانم مات ومبهوت به دست رضا نـگـاه مى كرد.
در همين لحظه پرستار وارد اتاق شد و گفت : خانم , پسر شما به هوش آمده و ديگر اين
جا كارى ندارد.
شما مرخص هستيد.
زينب خانم با قيافه بهت زده رو به پرستار كرد و گفت :من اين بچه را با اين دست عليل
كجا ببرم ؟ پـرسـتـار: مـادر, مـعـالجه پسر شما به عهده متخصص اعصاب است و ما در
اين بيمارستان دكتر متخصص اعصاب نداريم .
بايدببريد پيش دكتر اعصاب , تا او را دوا و درمانش كند.
تـا اسـم دوا آمـد, رضـا ياد دعاى كميل افتاد.
ياد آن وقت هايى كه با پدرش به مجلس دعا و روضه مـى رفـت و روى زانـوهـاى پـدرش مـى
خـوابـيـد.
يـاد آن لـحـظـه هـايـى كـه بـا پدرش در غم مـصـيـبـت امـام حـسين (ع ) و ياران با
وفايش اشك مى ريخت .
ياد روضه طفلان بى گناهى كه از تـشـنگى شكم خودشان را به زمين هاى نمناك خيمه مى
نهادند تا فشار تشنگى را كمتر كنند.
ياد ابوالفضل آب آور كربلا.
وقتى به خودش آمد,خانم پرستار رفته بود.
رضا رو كرد به مادرش و گفت : مادر ديگر چطورى با اين دست فلج كار كنم و خرجى خانه
را در بياورم .
زيـنـب خانم كه خودش غم بزرگى در دل داشت رضا را دلدارى مى داد و مى گفت : پسرم ,
خدا, ارحم الراحمين است .
ان شاءاللّه دستت خوب مى شود و مى توانى كار كنى .
از آن روز به بعد, پاى رضا و مادرش به مطب دكتر باز شد.
هرروز پيش يك دكتر مى رفتند و چيزى مـى شـنـيدند.
مخارج دكتر وآزمايش و...
هم سرسام آور بود.
عاقبت به اين نتيجه رسيدند كه بايد عمل جراحى كنند.
خرج عمل حدود چهل هزار تومان مى شد.
تنها راه براى تهيه اين پول , فروختن مـاشـين پدر بود.
بالاخره زينب خانم دست به اين كار زد.
او ماشين تصادفى على آقا رافروخت و با پـول آن خرج جراحى را پرداخت .
الحمدللّه عمل باموفقيت همراه بود.
با گذشتن روزها دست رضا خوب و خوب ترمى شد.
زيارت
يك روز زينب خانم رو به رضا كرد و گفت : پـسـرم الان حدود پنج سال است كه نذر
تو را ادا نكرده ايم و سه سال است كه نتوانستيم به زيارت امـام رضـا(ع ) بـرويـم .
بـاباى خدابيامرزت عهد كرده بود كه هر سال برايت گوسفند قربانى كند وگوشت آن را به
فقرا بدهد و ما را هر سال به زيارت حضرت رضاببرد.
افسوس كه با رفتن او همه چيز از هم پاشيد.
رضـا گـفـت : مـادر غـصـه نخور,بيا از پولى كه باقى مانده به زيارت امام رضا(ع )
برويم .
ان شاءاللّه وضعمان خوب مى شود و به نذرهايى كه بابا داشته عمل مى كنيم و همه را
جبران مى كنيم .
- باشه مادر, من از خدا مى خواهم كه پابوس حضرت بروم ودرددل كنم .
رضا مقدمات سفر را آماده كرد.
زينب خانم هم وسايل سفر راآماده مى نمود.
بنا بود روز پنج شنبه بـا قطار به مشهد بروند.
روزپنج شنبه رضا با مادرش به راه آهن رفتند و سوار قطار شده وسر جاى خود نشستند.
در كوپه دو خانواده ديگر همسفر آنهابودند.
هنوز قطار از تهران خيلى دور نشده بود كه سر صحبت بازشد.
پس از ساعتى حرف زدن , مثل اين كه صد سال با هم آشنا ويا خواهر و برادر هـسـتـنـد.
كـم كـم شـروع كردند به گفتن و خنديدن واهميت ندادن به حجاب .
مثل اين كه تا نـشـسـتـنـد تـوى كـوپـه , نـسـبـت بـه هـم مـحـرم شـدنـد.
مادر رضا رو به آنها كرد و گفت : دخترانم يك مقدارى خودتان را جمع كنيد.
گناه دارد.
چرا حجاب خود رارعايت نمى كنيد؟ يكى از آنها گفت : اى بابا, آدم بايد قلبش پاك
باشد.
- مـگـر حضرت فاطمه زهرا(س ) كه معصوم بود و اصلا گناه انجام نمى داد, نعوذباللّه
قلبش پاك نبود كه اين قدر مواظب حجابش بود و خ -ودش را از نامحرم حفظ مى كرد.
- مادر, شما مواظب خودت باش براى ما هم , خداارحم الراحمين است .
- دخـتـرم چرا جواب سر بالا مى دهى ؟ما اول بايد وظيفه خودمان را انجام بدهيم , بعد
اميدمان به رحمت خداوند باشد.
اگر مامعصيت كنيم , خدا غضب مى كند و.... رضا گفت : مادر بگذار در عالم خودشان
باشند.
اينها با اين حرف ها درست نمى شوند.
زن ديگر گفت : آره مادر جان , عيسى به دين خود و موسى هم به آيين خود.
زينب خانم كه عصبانى شده بود, گفت : چه مى گويى خانم ,اين همه بدبختى كشيده ايم ,
اين همه شـهيد و مجروح داده ايم ,اين همه مفقودالاثر داده ايم , آن وقت موسى به دين
خود و عيسى به آيين خود! رضـا گـفت : مادر, اگر بنا بود اينها اصلاح بشوند,با اين
همه شهيد و مجروح و...
, خودشان به فكر فرو مى رفتند و اصلاح مى شدند.
يكى از زن ها گفت : مادر جان ,اثر بر ما ندارد, گر بخوانى كل قرآن .
زينب خانم گفت : براى اين كه قرآن كلام مقدسى است و فقطدر دل هاى پاك جا مى گيرد.
بـالاخـره بـه هـر صـورتى بود مشاجره متوقف شد و آنها هرطورى كه مى خواستند تا مشهد
رفتار كـردنـد.
حـرف هاى زينب خانم در آنهااثر نكرد.
در طول راه , رضا خيلى فكر كرد.
او بيش از همه راجـع بـه ايـن مـسـاءلـه فـكر مى كرد, كه توى اين چند سال خيلى عوض
شده ونسبت به وظايف ديـنـى اش مقدارى سست و بى تفاوت شده است .
و براى اين مساءله پشت سر هم خودش را ملامت مى كرد.
سرانجام قطار به شهر مقدس مشهد رسيد.
همه مسافران پياده شدند.
مادررضا با مهربانى رو بـه همراهان خود كرد و گفت : خيلى از شما عذرمى خواهم كه
نتوانستم خودم را كنترل كنم .
بـيـشـترش به اين دليل بود كه فكر كردم شما داريد به مهمانى حضرت رضا مى رويد
ونبايد كارى كنيد كه حضرت از شما رنجيده خاطر بشود.
غير ازخيرخواهى قصد ديگرى نداشتم .
آن دو زن هـم بـا بى ادبى جواب زينب خانم را دادند و با سردى خداحافظى كردند.
رضا و مادرش وقـتـى داشـتـنـد تـوى ايـسـتـگـاه مـى رفتند, زينب خانم گفت : اگر شده
با پاى شلم پياده به پابوس حضرت بيايم ديگه اين طورى سوار قطار نمى شوم .
آنها ماشين گرفتند و به طرف مسافرخانه رفتند.
حدود ساعت نه شب بود, زينب خانم گفت : رضا جان مى آيى برويم زيارت ؟ رضا: مى بينى
كه من خسته هستم .
مى ترسم به خاطر كسالت نتوانم آن چنان كه بايد, اداى احترام كـنـم .
بـاشـد پـسرم هر طور صلاح مى دانى .
من امشب به زيارت مى روم .
وقتى زينب خانم رفت , رضاروى تخت نشست و در فكر فرو رفت .
رضا داشت توى صحن قدم مى زد.
چشمش به يك پيرمرد افتاد.
اوداشت گريه مى كرد.
خيال كرد فـقـيـر اسـت يـا چـيـزى لازم دارد.
بـه طرف پيرمرد رفت , ولى وقتى دقت كرد, قيافه او به گدا و...
نـمى خورد.
پيرمردى نورانى خيلى مؤدب و محترمانه زانو زده ومثل ابر بهارى گريه و زمزمه مـى
كـنـد.
رضـا بـى اخـتـيـار جـلو رفت وكنار او نشست و مات و مبهوت به زمزمه ها و ناله هاى
پيرمردگوش مى داد.
فهميد كه پيرمرد اين شعر را زمزمه مى كند: آنان كه خاك را به نظر كيمياكنند -----
آيا شود كه گوشه چشمى به ما كنند رضا هم بدون آن كه به زمزمه ها و يا معناى شعر
توجه داشته باشد همراه پيرمرد شروع كرد به ناله و زمزمه كردن .
وقتى پيرمردآرام شد, رضا رو به او كرد و گفت :سلام پدر.
- سلام پسرم .
- ميشه معناى اين شعر را برايم بگويى .
- معناى اين شعر اين است : يـك عـمـر خـدا را مـعـصيت كرديم , دستورهاى او را سبك
شمرده ايم حالا راحت طلبى , تنبلى و سـسـتـى سـد راه مـا شـده .
مـا بـاظـلـمـى كـه بـه خودمان كرديم , مقام بزرگ انسانى را زير پا گذاشته ايم .
ما به خودمان ظلم كرده ايم .
حالا هم هيچ راهى نداريم مگر اين كه به واسطه شفاعت ائمه از اين گرداب بلا نجات
پيدا كنيم .... كلام پيرمرد مثل جويبار زلالى بود كه به دشت تفتيده و گرم سرازير
شده و آن را از حرارت گرما نـجـات مـى دهـد.
مـثـل ابرى بودكه دلش به حال شكاف هاى زمين , سوخته بود و از ته دل براى آنهاگريه
مى كرد و آنها را با اشكى مقدس سيراب مى نمود.
قلب رضاهمان زمين تفتيده بود كه در طـول سـالـيـان اخـيـر شكافى عميق برداشته بود.
رضا تا به حال از سخن كسى اين چنين متاءثر نـشـده بود.
پيرمرد همچنان به حرف هاى خود ادامه داد و رضا هم مدهوش سخنان او بود.
ناگهان مادر رضا گفت : رضا, رضا, بلند شو پسرم , اذان نزديك است .
رؤياى شيرين رضا با صداى مادرش درهم ريخت ,بله رضاخوابش بوده بود و داشت خواب مى
ديد.
ولـى عـجـب خواب معنادارى .
رضا از آن خواب فقط آن شعر را يادش بود.
هر چندسخنان پيرمرد همه وجودش را فرا گرفته بود ولى از الفاظ آن چيزى به خاطرش نمى
رسيد.
رضا بلند شد و روى تختخواب نشست و مبهوت به مادرش نگاه مى كرد.
مادرش گفت :چى شده پسرم ؟خواب ديدى ؟ - خواب , چه خوابى از صد سال بيدارى هم بهتر
بود.
- ان شاءاللّه كه خير است .
بگو ببينم چه خوابى ديدى ؟ رضـا آنچه از خوابش را به خاطر داشت , تعريف كرد.
مادر رضاگفت : پس من مزاحم خواب شيرين تو شدم .
- نه مادر, خوب كارى كردى كه بيدارم كردى , خيلى دوست داشتم قبل از اذان بيدار بشوم
.
- پـس بلند شو پسرم .
تا اذان صبح نيم ساعت وقت داريم .
بيا اين مفاتيح را بگير و مقدمات زيارت را انجام بده , تا وقتى كه براى نمازجماعت
مى روى , زيارت هم بكنى .
- چشم مادر.
رضا مفاتيح را باز كرد و آداب زيارت حضرت رضا(ع ) رامطالعه كرد.
سپس وضو گرفت و به حمام رفـت و غسل زيارت رابه جاآورد.
كاملا آماده شده بود كه صداى دلنشين اذان بلند شد.
رضاخود را بـه مـسـجـد رسـانـد و نماز جماعت را به جا آورد.
بعد از دعا ونيايش ,براى زيارت على بن موسى الرضا(ع ) راهى صحن مطهرشد.
او با ادب و احترام خاصى به طرف حرم رفت .
اعمال و اذكارزيارت را بـا خـلـوص نـيـت و حـواس جـمع به جا آورد.
بعد از آن رفت و در گوشه اى نشست .
و در فكر فرورفت , به حوادث زندگى اش فكر مى كرد, به پدر خدا بيامرز و مادر
سالخورده اش .
به حوادثى كه ايـن اواخر برايش اتفاق افتاده بود.
مهم تر اين كه سرانجام , چى ؟ آخر و عاقبت كار چطور مى شود؟ توى دلش مى گفت : خدايا
من كه پدربزرگم را اصلا نديدم , پدرم هم كه مرد,يقينا من هم خواهم مرد, چنانچه
ديگران مردند.
خدايا, من اصلا خودم را براى مردن آماده نمى بينم .
خدايا, من يك عمر, خصوصا اين اواخر, از تو غافل بودم .
خدايا, من براى به كار اندازى يك عصب از هزاران عصبى كه به من عنايت كردى حدود شصت
هزار تومان , يعنى حاصل سه سال كار طاقت فرسا را خرج كردم .
خـدايـا, بـراى يـك لـحظه سلب عنايت تو كه آن هم براى توجه دادن من بوده , اين همه
مشكلات كشيده ام !؟ خدايا, من كه قبل از اين نفهميدم عصب چه ارزشى دارد وهيچ گاه
شكر گزار تو نبودم , ولى حالا مى خواهم توبه كنم و بنده توباشم .
خدايا, تو علاوه بر نعمت سلامتى و هزاران نعمت ديگر,نعمت هدايت و ولايت را به من
دادى .
خـدايا, من ارزش ائمه را تا به حال نفهميدم و هرگز هم نخواهم فهميد.
چرا كه اگر عصبم قطع نـشـده بـود ارزش آن را نمى فهميدم ,ويقين دارم تو هيچ گاه
بركت ولايت ائمه را قطع نخواهى كرد, زيراآن وقت همه چيز نابود مى شود.
خدايا, ارزش وجودى ائمه را بدون ابتلا به سختى هجران آنهادر دنيا به ما بفهمان .
خدايا, ما را با خود و اولياى خودت آشنا كن .
خدايا, مرا از اين زندگى روزمره و بى معنا نجات بده .
خـدايا, درست است كه تا به حال با اعمالم به آرمان هاى ائمه اسائه ادب كرده ام ولى
اكنون آنان را واسطه طلب , نموده ام .
خدايا, دست رد به سينه ام نزن .
اگر به واسطه اين بزرگواران نتوانم كارى كنم .... يـا حـضرت رضا,شما شفاعت كن .
يا حضرت رضا, قسمت مى دهم به حق مادرت زهرا(س ), به حق مظلوميت پدرت , به خون هاى
به ناحق ريخته شده در دشت كربلا.... ايـن زيارت سواى زيارت هاى سابق بود.
قلب رضا در اين زيارت مالامال از عشق شده بود و رفتار او را كاملا تغيير داده بود.
در اين زيارت بود كه آرزوى جبهه رفتن در دلش لانه كرد.
به همين دليل وقـتى از مشهد برگشتند, رضا فقط يك غصه داشت , چطورمى تواند به جبهه
برود؟ اين فكر همه وجودش را گرفته بود.
ازيك طرف مريضى مادرش و وضع بد مالى , از طرف ديگر عشق حضور در جـبـهـه , او را در
تنگنا قرار داده بود.
آن روزها تمام فكررضا اين بود كه راه چاره اى پيدا بكند و به جبهه برود.
ولى به نتيجه اى نمى رسيد.
پاداش جوانمردى
يـك شب حدود ساعت نه بود كه صداى زنگ در شنيده شد.
رضا رفت و در را باز كرد.
مردى پير و دو مرد ديگر پشت در بودند.
رضا سلام كرد.
پيرمرد: سلام عليكم .
پسرم , منزل على آقا تاكسى ران اين جاست ؟ - بله , بفرماييد.
- على آقا هستند؟ - نه خير.
- خانم ايشان چطور؟ - بله , هستند.
- لطفا بگوييد چند دقيقه بيايد دم در.
- چشم , بفرماييد داخل .
- خوبه , شما خانم را صدا بزنيد.
- الان او را مى آورم .
رضا رفت و مادرش را صدا زد و جريان را به او گفت .
بعد باهم به طرف در آمدند.
پيرمرد تا مادر رضا را ديد گفت : سلام زينب خانم .
- سلام عليكم .
- مى خواستم چند لحظه داخل بيايم و عرض مهمى داشتم .
- تشريف بياوريد تو.
- خيلى ممنون .
رضا و مادرش كه اصلا آنها را نمى شناختند, خانه را آماده كردند و از آنها پذيرايى
نمودند.
پيرمرد گفت : لطفا زحمت نكشيد.
بنشينيد, چند دقيقه كاردارم .
زينب خانم : چشم .
رضا و مادرش نشستند و منتظر صحبت پيرمرد شدند.
پيرمرد گفت : على آقا كجا هستند؟ - خدا رفتگان شما را بيامرزد, به رحمت خدا رفتند.
پيرمرد با دست زد به پيشانى اش و با صداى بلند گريه كرد ووقتى توانست خودش را كنترل
كند, پشت سر هم مى گفت : عجب مرد نازنينى بود, خدا رحمتش كند.
مـدتـى سـكـوت خـانـه را فـراگـرفت .
پيرمرد رو به زينب خانم كردوگفت : زينب خانم بنده را نمى شناسى ؟ - نه پدر.
شما از كجا مرا مى شناسيد؟ حـدود 35 سـال پـيـش روسـتـاى ما دچار كم آبى شد و مردم
به دليل كمبود آب صدمات زيادى مـتـحـمـل مـى شـدنـد.
مـن بـراى اين كه ثوابى كرده باشم و خودم را هم از اين بلا نجات بدهم , تمام
گوسفندهاى خودم را فروختم تا با پول آن موتور آب بخرم .
قصدداشتم از قحطى نجات پيدا كـنـم و هـم راه در آمدى داشته باشم .
حدود ده هزار تومان پول جمع شد.
همه آن را داخل كيسه گـذاشـتـم و به تهران آمدم .
از بخت بد در خيابان ناصر خسرو بودم كه پول هاى مرا دزديدند و مرا درمـانده كردند.
داشتم ديوانه مى شدم .
نمى دانستم به كجا پناه ببرم .
كنار خيابان ايستاده بودم كه يك تاكسى نزديك شد.
گفتم : تاكسى .
تاكسى نگه داشت و من سوار شدم .
راننده گفت : كجا تشريف مى بريد؟ گفتم جهنم پسرم .
گفت : اى بـابـا, شـوخـيـت گـرفـته ؟ گفتم :نه پسرم با اين وضعى كه برايم پيش آمده
, مردن هم برايم نعمت است .
گفت : چى شده پدر؟ چرا گريه مى كنى ؟