يك حادثه
بسم الله الرحمن
الرحيم
سئل سائل بعذاب واقع . للكافرين ليس له دافع .
(سوره معارج : 1)
انتخابات على به خلافت رسول اكرم (ص ) حوادثى به دنبال داشت . روز
پرشكوه و تاريخى غدير، همان اندازه كه براى مؤ منين موجب مسرت و شادى
بود، براى منافقين ناگوار و تحمل ناپذير بود.
كسانى كه با خلافت على (ع ) مخالف بودند، كسانى بودند كه در جنگ هاى
بدر، احد و غير آن ، خويشان و بستگانشان بدست على كشته شده و كينه او
را در دل داشتند.
داستانى كه اينك شرح آن را مى خوانيد در تفاسير شيعه و سنى نقل شده و
ما آن را مطابق نقل مفسرين اهل سنت ذكر مى كنيم : روز غدير گذشت . آن
اجتماع عظيم در شهرها و دهكده ها پراكنده شد. خبر جانشينى على (ع )
بوسيله آنها در اطراف بلاد منتشر گرديد. مردى بنام جابربن نضر كه پدرش
در جريان جنگ بدر، بدست على كشته شده بود، از شنيدن اين خبر، سخت
خشمگين شد. بار سفر بست و آهنگ مدينه كرد.
چون به حضور رسول اكرم (ص ) رسيد، در حاليكه از چهره اش ناراحتى و خشم
مى باريد، گفت : يا محمد! از جانب خداوند با ما دستور دادى كه از شركت
و بت پرستى دست برداريم و به خداى يگانه ايمان آوريم و به رسالت و
پيامبرى تو اعتراف كنيم ما پذيرفتيم و اقرار كرديم .
دستور دادى : نماز بخوانيم ، پذيرفتيم .
فرمودى : روزه بداريد، عمل كرديم .
گفتى : حج بيت الله الحرام را انجام دهيد، اطاعت نموديم .
درباره زكات اموال فرمان دادى ، پرداختيم .
ولى به اين دستورات اكتفا نكردى . اينك عموزاده ات را بر سر دست بالا
بردى و او را بر ما برترى دادى و گفتى :
من كنت مولاه فعلى مولاه .
آيا اين اقدام ، اين انتخاب ، اين برترى دادن على بر ما، از طرف خدا
صورت گرفته و بفرمان او واقع شده يا خودت اين كار را كرده اى ؟!
رسول اكرم (ص ) فرمود: قسم بخدائى كه جز او خدائى نيست ، اين امر از
طرف خدا بوده و بر طرق دستور حضرت حق عمل كرده ام .
جابر ديگر سخنى نگفت و از حضور پيغمبر بيرون آمد. ولى از شد خشم و
ناراحتى چنان منقلب بود كه از خدا درخواست عذاب كرد.
در حاليكه صورت به جانب آسمان نموده بود، گفت : خداوندا! اگر آنچه محمد
مى گويد حق است و تو به او دستور داده اى كه على را جانشين خود سازد و
بر ما مقدم دارد، بارانى از سنگ بر من ببار يا مرا به عذاب اليم مبتلا
كن !
چه زود دعاى او مستجاب شد و به درخواست خود نائل آمد. هنوز بر شتر خويش
ننشسته بود و از مدينه فاصله نگرفته بود كه سنگريزه اى بر سرش فرود
آمد و جان داد.
در مورد تقاضا و مرگ جابربن نضر، آيات معارج به ين مضمون نازل گرديد:
سئل سائل بعذاب واقع . لكافرين ليس له دافع . من
الله ذى المعارج ...
غوغاى خلافت
اما و الله لقد تقمصها ابن ابى قحافة و
انه ليعلم ان محلى منها مل القطب من الرحا...
حتى مضى الاول لسبيله فادلى الى ابن الخطاب بعده ...
الى ان قام ثالث القوم نافجا حضنيه بين نثيله و معتلفه ...
(نهج البلاغه : خطبه شقشقيه )
حدود دو ماه و نيم از روز تاريخ غدير مى گذشت كه حادثه وفات رسول اكرم
(ص ) قلوب مسلمين را جريحه دار ساخت . رهبر عاليقدر اسلام چشم از جهان
پوشيد و براى هميشه از ميان پيروان خود بيرون رفت .
بطوريكه در فصل سابق ذكر شد، خداوند متعال پيش از آنكه رسولش را بسوى
خود بخواند، جانشين او را تعيين و پيشواى مسلمين را معرفى فرمود. زيرا
اگر پيامبر اسلام (ص ) بدون تعيين جانشين ، از جهان مى رفت ، مسلمانان
گرفتار بلاتكليفى و سرگردانى مى شدند و زحمات پيغمبر اكرم (ص ) نابود
مى گرديد شخصيتى كه براى جانشينى رسول اكرم (ص ) برگزيده شده بود، به
اعتراف دوست و دشمن برترين و عالى مقام ترين افراد امت بود.
على (ع ) مردى كه همه معتقدند: اسلامى صادق تر و اعتقادى عميق تر و
نافذتر از عقيده و اسلام على نيست . نخستين مردى است كه به رسول اكرم
(ص ) ايمان آورده و در تمام مراحل ، بزرگترين فداكاريها را در راه
پيشرفت اسلام نموده ، در اكثر جنگ ها پرچمدار و در تمام مخاطرات ،
دوشادوش پيغمبر اسلام جانبازى كرده است .
رسول اكرم (ص ) درهائى از علم بر وى گشوده و وى از مكتب آن حضرت بهره
كافى از علم ، تقوى ، زهد اخلاص و ساير مكارم اخلاق برگرفته است .
در سراسر زندگانيش نقطه ضعفى ، حتى از نظر دشمنان وجود نداشته و نمونه
بارز انسان كامل بوده است .
جز خدا و حقيقت به چيزى نظر نداشته و در تمام شؤ ون زندگى هدفش رضاى
خدا و تقرب به درگانه اقدس كبريا بوده است .
على (ع ) قهرمانى كه چهارده قرن است ، افكار و عقول دانشمندان جهان را
بخود متوجه و در زندگى خود مستغرق نموده است .
صفات متضادش ، متفكرين را در بهت و حيرت فرو برده و همه را در برابر
عظمتش به تعظيم واداشته است .
ميخائيل نعيمه نويسنده معروف لبنانى در مقدمه كتاب
((الامام على )) مى نويسد:((كتاب
حاضر تاريخ زندگانى يك از بزرگانه بشر است كه از زمين عربستان برخاست
اما مخصوص به آن زمين نيست ، و اسلام او را براى جهان ظاهر ساخت ، اما
تنها براى اسلام نيست .
اگر على (ع ) تنها براى اسلام بود، چرا بايد يك نفر مسيحى لبنانى در
سال 1956 به شرح زندگى او و تفحص و تدقيق در وقايع آن بپردازد، و مانند
شاعرى شيفته ، آن قضاياى دلفريب و حكايات نغز و دلاورى هاى شگفت انگيز
را به سرودهاى شاعرانه تغنى كند؟
پهلوانى امام ، نه تنها در ميدان جنگ بود، بلكه در روشن بينى و پاكدلى
و بلاغت و سحر بيان و اخلاق فاضله و شور و ايمان وبلندى همت و يارى
ستمديدگان و نااميدان ، و متابعت حق و راستى و خلاصه ، در همه صفات
حسنه پهلوان بود. قضاياى على (ع ) هر چند مدتها بر آن گذشته است ، امام
هنوز سودهاى بسيار از آن بر توان گرفت ، و هرگاه بخواهيم بنياد زندگى
نيكو و سعادتمند بگذاريم . بايد به آن رجوع كنيم و دستور نقشه از وى
بگيريم .
مورخ و نويسنده ، هر چند تيزهوش و داراى قوه قدسيه باشد، محال است
بتواند حتى در هزار صفحه ، صورت معنوى امام على (ع ) را چنانكه درخور
آنها است جلوه گر سازد. اين نابغه عرب آنچه انديشيد و گفت و عمل كرد،
بين خود و خدا، چيزهائى است كه هيچ گوشى نشنيده و هيچ چشمى نديده است و
بسيار بسيار بيش از آن است كه مورخ بتواند بدست و زبان و قلم بيان كند.
بدين جهت هر صورتى كه ما رسم كنيم . صورتى است ناقص و نشانه حياتى كه
اميدواريم از آن صورت مشاهده كنيم ، بى اندازه كم است .))
على (ع ) با اينكه صيت شجاعتش عالم گير است و همه مى دانند كه
نيرومندترين جنگ جويان عرب را به خاك انداخته و پهلوانى همچون عمروبن
عبدود و مرحب را از پاى درآورده ، مورخين شيعه و سنى و مسيحى همه
متفقند كه خوراك اميرالمؤ منين (ع ) ساده ترين و فقيرانه ترين خوراكى
بود كه مى تواند با آن زندگى كرد.
يكى از اصحاب متمكن و ثروتمند على (ع ) علاء بن زياد حارثى است . زمانى
مريض و بسترى شده بود. آن حضرت به عيادتش رفت و به او فرمود: چه خوب
بود در اين خانه وسيع و ساختمان مجلل ، فقرا و مستمندان را بر سر سفره
ات مى نشاندى و بيچارگان را اطعام مى كردى تا خداوند در عالم آخرت هم ،
چنين خانه اى به تو ارزانى مى داشت .
علاء گفت : امر امام را اطلاعت خواهم كرد و سپس ادامه داد كه : برادر
من كار زهد و ترك دنيا را بجائى رسانيده كه زندگى را بر زن و فرزندش
تلخ كرده است . او تمام شبها را به عبادت و روزها را به روزه مى
گذراند. با اينكه خداوند به او نعمت فراوان داده است ، به نانى خشك و
لباسى درشت قناعت مى كند.
على (ع ) فرمود: او را نزد من حاضر كنيد! چون به حضورش رسيد، از
اظهاراتش معلوم شد كه اين روش را از امير المؤ منين آموخته و براى
پيروى از آن حضرت ، به خودش سخت مى گذارند.
امام (ع ) فرمود: اشتباه مى كنى ، تو مانند من نيستى و وظيفه تو غير از
وظيفه من است . تو بايد از نعمتهائى كه خداوند،ارزانى داشته استفاده
كنى و تقليد تو از زندگى من صحيح نيست ، زيرا من وظيفه ديگر دارم . من
زمامدار مسلمين و اميرالمؤ منين هستم . بايد خوراك و پوشاك خود را تا
آن حد تنزل دهم كه فقيرترين مردم در دورترين نقاط كشور اسلام تلخى
زندگى را با اين چاشنى تحمل كند و بگويد امير و پيشواى من هم مانند من
مى خورد و مثل من مى پوشد. اين وظيفه مقتضاى زمامدارى من است و تو هرگز
چنين تكليفى ندارى .
عتبة بن علقمه مى گويد: وارد شدم بر على (ع ) و ديدم نان خشكيده اى با
كمى شير ميل مى فرمود. گفتم : يا اميرالمؤ منين ! چگونه با اين غذا
زندگى مى كنى ؟ فرمود: رسول خدا(ص ) خشك تر از اين نان مى خورد و خشن
تر از اين جامه كه در بر من است ، مى پوشيد و من مى ترسم كه اگر جز اين
كنم ، به رسول خدا ملحق نشوم .
عمر بن عبدالعزيز مى گفت : زاهدتر از على بن ابيطالب (ع ) در جهان
نيامده است .
اين نمونه اى از زهد على (ع ) بود و ساير صفات ملكوتى او، مانند انصاف
و مروت و پاكدامنى و عفو و اغماض نسبت به دشمنان ، همه قابل توجه و
ملاحظه هستند و مورخين اسلامى و غير اسلامى ، نمونه هائى از آن را ذكر
كرده اند.
در آن هنگام كه اميرالمؤ منين (ع ) با سپاه خويش به جانب صفين رهسپار
بود، به شهر كوچكى در عراق به نام ((انبار))
رسيد. اهالى انبار كه تا چندى قبل در قلمرو پادشاهان ساسانى قرار
داشتند و با آداب و رسوم سلاطين ايران خو گرفته بودند و عادت به سجده و
تعظيم فرمانروايان و حكام داشتند. براى استقبال از موكب امام (ع )
ساعتها كنار جاده صف كشيدند. چون امام به آنجا رسيد. همه به خاك
افتادند و زمين ادب بوسيدند.
اميرالمؤ منين (ع ) از اسب پياده شد و به مردم زبون و متملق انبار
فرمود: چه معصيت بى لذتى مرتكب مى شويد؟! و چه ذلت و خفتى را به خود مى
خريد؟ بنده اى را سجده مى كنيد و در اين امر نسبت به خدا شريك قرار مى
دهيد. ساعتها گرد و خاك مى خورديد و ناراحتى مى كشيد و خودتان را ذليل
و زبون مى نمائيد. من و شما هر دو بنده ضعيف خدا هستيم . من هم مانند
شما اسير بستر بيمارى و گرفتار مرگ مى شوم . من و شما بايد خدائى را
سجده كنيم كه بيمار نمى شود و نمى ميرد. من از اينكه پيشوا و امير شما
هستم هيچ مزيتى بر شما ندارم . بلكه فقط بار مسؤ وليت سنگين ترى به
عهده من است .
بعد از واقعه حكميت ، خوارج از سپاه على (ع ) جدا شدند. او مى دانست كه
خوارج در صدد تهيه مقدمات جنگ با او هستند. جمعى از ياران آن حضرت
مصلحت ديدند قبل از آنكه خوارج دست به حمله زنند، اميرالمؤ منين فرمان
حمله بدهد. ولى امام (ع ) فرمود: با اينكه اطمينان دارم آنها اقدام به
جنگ خواهند كرد و به روى من شمشير خواهند كشيد، ولى مادامى كه شروع به
جنگ نكرده اند، شمشير به روى آنها نخواهم كشيد.
در جنگ صفين ، مردى از سپاه معاويه به نام ((كربزابن
صباح )) به ميدان آمد و مبارز طلبيد. يكى
از سربازان على (ع ) به ميدان او شتافت و كشته شد ديگر باره مبارز
خواست نفر دوم و سوم به ميدان رفتند. كشته شدند. اين جريان ترس و وحشتى
در دل سپاه كوفه انداخت .
اميرالمؤ منين (ع ) خودش به ميدان قدم گذاشت . سرباز شامى را در يك چشم
بر هم زدن از پاى درآورد و سپس دو نفر ديگر را هم كه به ميدان آمده
بودند، به خاك انداخت . آنگاه با صداى بلند كه هر دو سپاه شنيدند،
فرمود: اگر شما پيشدستى به جنگ نمى كرديد، ما به روى شما شمشير نمى
كشيديم . اين بگفت و به مقر فرماندهى خود بازگشت .
وقتى كه پس از قتل عثمان ، مردم با اميرالمؤ منين (ع ) بيعت كردند و وى
زمام امور مسلمانان را در دست گرفت ، روزى زره خود را در دست مردى
نصرانى ديد. به شريح قاضى شكايت برد و مانند يكى از افراد عادى
مسلمانان از او حق گزاى خواست . قاضى از نصرانى پرسيد: در برابر ادعائى
كه اميرالمؤ منين نسبت به زره دارد، چه مى گوئى ؟ گفت : زره متعلق به
من است و در نظر من اميرالمؤ منين هم دروغگو نيست .
شريح از اميرالمومنين پرسيد: آيا در اين مورد شاهدى دارى ؟ على (ع )
تبسمى كرد و فرمود: رسم قضاوت اين است كه شريح عمل مى كند. ولى من بر
اين امر شاهدى ندارم .
قاضى به نفع نصرانى حكم داد و وى زره را برداشت و رفت . چند قدمى نرفته
بود، برگشت و گفت : حقا كه به روش انبياء عمل مى كنيد. اميرمؤ منان در
ادعاى خود، مرا به محضر قاضى مى خواند، و قاضى با اينكه ماءمور او است
، او را محكوم مى كند و به من حق مى دهد. اشهد ان لا اله الا الله و
اشهد ان محمدا عبده و رسوله . يا اميرالمؤ منين بخدا قسم زره از آن شما
است . من در جنگ صفين دنبال سپاه تو بودم و زره را از پشت شتر خاكسترى
رنگ تو برگرفتم .
على (ع ) فرمود: چون مسلمان شدى ، زره را به تو هديه مى كنم . بعدها
اين مرد در صف ياران اميرالمؤ منين (ع ) با نهايت صميميت در ميدان
نهروان با خوارج جنگيد.
اينك كه تا حدى از روش امير المؤ منين و خصوصيات اخلاق او آگاه شديم ،
به اصل مطلب يعنى مساءله خلافت بر مى گرديم تا اين فصل از نظر تاريخى
جامعه عمل و در حين اختصار، كامل باشد.
براى عموم اصحاب پيغمبر(ص ) قطعى و مسلم بود ك خلافت رسول اكرم (ص )
متعلق به اميرالمؤ منين على (ع ) است . زيرا هنوز از جريان غدير چيزى
نگذشته و خاطره آن روز در خاطرها باقى است . بلكه آهنگ گرم رسول خدا(ص
) كه دست على را بدست گرفته و در برابر آن اجتماع يكصد و بيست هزار
نفرى مى فرمود:
من كنت مولاه و فعلى مولاه .
در گوشها طنين انداز است .
ولى با تمام اين احوال ، وقتى رسول خدا(ص ) وفات يافت ، فعاليت هائى در
گوشه و كنار جريان داشت . و عمر و ابوعبيده جراح در گوشه مسجد به
مذاكره و سربه گوشى مشغول بودند سعد عباده در سقيقه بنى ساعده ، طايفه
اوس را دور خود جمع نموده با آنها مشورت مى نمود. همچنين دسته جا،مختلف
ديگر اينجا و آنجا جمع بودند و گفتگو مى كردند. اميرالمؤ منين (ع )
سرگرم تجهيز رسول خدا(ص ) و در فراق آن حضرت چنان افسرده و غمگين بود ك
جز به انجام وظايف مربوط به غسل و كفن و دفن پيغمبر به چيزى توجه نداشت
.
جنازه رسول خدا(ص ) سه شب و سه روز بر زمين مانده بود و طى اين مدت ،
على (ع ) با چند تن از بنى اعمام خود، شب و روز در كنار جسد مطهر بسر
مى برد تا تكليف دفن را هم با پايان برساند و وظيفه خود را به حد كمال
ايفا كند.
در آن حال كه اميرالمؤ منين (ع ) به تجهيز رسول خدا مشغول بود، چند تن
از مهاجرين و چند تن از انصار در سقيفه بنى ساعده اجتماع كرده بودند تا
جانشين پيغمبر(ص ) را انتخاب كنند.
كسانى كه در سقيفه شركت داشتند. عبارت بودند از:
1. ابوبكر 2. عمر 3. ابوعبيدة بن جراح 4. سعد بن عبادة . 5. قيس بن
سعد. 6. خزيمة بن ثابت . 7. اسيد بن خضير. 8. عثمان بن عفان . 9.
ابوالهيثم بن تيهان . 10. حسان بن ثابت . 11. عبدالرحمن بن عوف . 12.
ثابت بن قيس بن شماس . 13. حباب بن منذر. 14. معدبن عدى . 15. بشير
بن سعد اعور. 16. حارث بن هشام .
اين عده ، سرشناسان جمعيت سقيفه بودند. البته جمعى از اشخاص متفرقه هم
براى تماشاگرد آمده بودند كه وقتى را بگذرانند و از گفتگوهاى
سياستمداران اطلاعى بدست آورند.
به تصريح دانشمندان اماميه و برخى از مورخين معتزله (مانند ابن ابى
الحديد) و بعضى از مستشرقين بى نظير (همچنين پروفسور لامنس ) ابوبكر و
عمر و ابوعبيدة بن جراح ، بنا به يك عهد نامه و قرارداد محرمانه كه
امضاء كرده بودند، تصميم داشتند به هر قيمت شده ، خلافت را از دست على
بن ابيطالب (ع ) بربايند و به همين جهت با هم به سقيفه بنى ساعده روى
آوردند.
سعد بن عباده انصارى را كه سخت بيمار و بسترى بود، روى تختى خوابانيده
و در آن باغ آورده بودند. او بقدرى ناتوان بود كه نمى توانست صداى خود
را به گوش حاضرين برساند. بدين جهت پسرش ، كنار بستراو ايستاده و سخنان
پدر را براى مردم بازگو مى كرد. سعد چنين گفت :
اى مردم مدينه ! و اى جماعت انصار! هيچيك از قبائل عرب ، از نظر شرف و
فضيلت ، نمى توانند با شما برابرى كنند. شمائيد كه پيغمبر اسلام (ص )
را يارى كرديد و پيروان بى پناه و مطرود او را پناه داديد و با مال و
جان در راه او فداكارى نموديد. امروز شايسته است پاداش زحمات و
جانبازيهاى خود را با اشغال خلافت او، دريافت نمائيد و شما شايستگى
احراز اين مقام را داريد.
طايفه خزرج كه فاميل سعد بودند، سخن او را تصديق كردند و رهبر خود را
تحسين نمودند. ولى جمعى از حاضرين و از جمله آنها ابوالهيثم بن تيهان ،
كه على (ع ) را از همه كس براى خلافت شايسته تر مى دانست ، با سخنان
سعد مخالفت كردند. دسته ديگرى از انصار هم دچار كينه هاى جاهليت كه از
خزرجيان در سينه داشتند، شدند و سخن او را رد كردند.
در اين حال بود كه ابوبكر فرصت را غنيمت شمرد و به سخن گفتن ، پرداخت .
او به عنوان گوينده مهاجرين صحبت مى كرد. خيلى ملايم و نرم و دو پهلو
حرف مى زد. گاهى از خدمات انصار ذكرى به ميان مى آورد و بلافاصله از
برترى مهاجرين كه خودش به اصطلاح از آنها بود، داد سخن مى داد.
سر و صدا از گوشه و كنار جمعيت بلند شد و نزديك بود كار به خونريزى و
جنگ بكشد. حباب بن منذر از بين جمعيت فرياد زد: اين رانده شده هاى مكه
را كه به عنوان پناهندگى به شهر ما آمده اند و حالا فصد سرورى و
فرمانروائى انصار را كرده اند، از شهر بيرون كنيد.
عمر مى خواست مساله را هرچه زودتر خاتمه دهد. زيرا مى ترسيد كه مبادا
على (ع ) به آن نقطه بيايد و قطعى بود كه اگر او در آن اجتماع شركت مى
كرد همه او را مقدم مى داشتند و پيش بينى هاى او، بى نتيجه مى ماند.
اختلاف و تشتت ، شيرازه كار انصار را از هم گسيخت و مهاجرين موقعيت و
شايستگى خود را تثبيت كردند. ابوبكر گفت : من براى خودم كوشش نمى كنم
، شما با اين دو مرد، عمر يا ابوعبيده ، هر كدام ميل داريد، بيعت كنيد.
عمر و ابوعبيده ، بر طرق نقشه و قرارداد قبلى فرياد زدند: تو از ما
شايسته ترى . زيرا تو در غار ثور همراه رسول خدا(ص ) بوده اى و كسى جز
تو شايسته اين كار نيست .
عجبا! مساله خلافت ، با تما اهميتش كه با سرنوشت ميليونها مسلمان بستگى
دارد، بازيچه دست اين افراد قرار گرفته و آن را به يكديگر تعارف مى
كنند و براى يكديگر پاس مى دهند.
عمر جلو رفت تا با ابى بكر بيعت كند ولى در آن وقت جمعى از انصار فرياد
زدند: اگر بنا، بر اين است كه مهاجرين به خلافت برسند، چرا با على بن
ابيطالب بيعت نكنيم ؟ او كه از همه مهاجرين افضل و به اين مقام لايق تر
است .
اين سخن براى عمر و همكارانش بى اندازه ناگوار بود و تشويق عظيمى در
دلشان ايجاد كرد. بدين جهت عمر با شتاب خود را به ابى بكر نزديك كرد و
دست او را گرفت و به عنوان بيعت با او مصافحه كرد. به دنبال او،
ابوعبيده و بعد هم بشير بن سعد كه از مخالفين سعد بن عباده بود و سپس
تماشاچيان سقيفه ، بيعت كردند.
سعد بن عباده را با حال زار و ناتوان به خانه بازگرداند. ولى او دست
بيعت ، بدست ابوبكر نداد. چندين بار براى او پيام فرستادند كه بيا با
خليفه بيعت كن . ولى او در پاسخ گفت : نه . بخدا قسم بيعت نمى كنم تا
آنچه تير در تركش دارم بسوى شما پرتاب كنم و سر نيزه خود را به
خونتان رنگين نمايم !
چندى نگذشته بود كه رئيس خزرج بار و بنه خود را بست و بسوى شام عزيمت
نمود. عمر از بيعت نكردن سعد بيمناك بود و مى ترسيد كه مبادا شخصيت اين
مرد، موجب شود كه سايرين هم از بيعت خود، روبرگردانند.
نمى دانيم سعد بن عباده ، چرا از مدينه خارج شد ولى همين اندازه مى
دانيم كه چند روز بعد از رفتن او، شايع شد كه جنيان در راه شام ، او را
هدف دو تير قرار دادند و به زندگيش خاتمه بخشيدند.
مردم عادى و بى خبران از سياست روز، خبر كشته شدن سعد را بدست جنيان
نقل مى كردند و آن را صحيح تلقى مى نمودند. ولى مردم ديگرى كه به اسرار
دستگاه خلافت آشنائى داشتند و از جريانهاى پشت پرده مطلع بودند، گفتند:
خالدبن وليد با همدستى رفيقى كه داشت ، شبانه در كمين سعد نشست و او را
از پاى درآورد و در ميان چاهش افكند. اين جنايت به دستور عمر و دستگاه
نيم بند خلافت ، انجام شد تا يكى از مخالفين سرسخت و نيرومند خود را از
پاى درآورند.
شايد بعضى تصور كنند كه اين مطلب ، افسانه باشد ولى علاوه از نويسندگان
شيعه ، بعضى از سنيان نيز آن را نقل كرده اند، و گذشته از ان ، دستگاهى
كه فرمان كشتن على (ع ) را به جرم مخالفت با خود، صادر كند، به كشتن
سعد بن عباده چه اهميتى خواهد داد.
بارى ، بيعت ابى بكر به اين صورت ، صورت گرفت و آن
((اجتماع امت )) كه سنى ها
رويش تكيه مى كنند و خلافت ابى بكر را بر اساس آن ، توجيه مى نمايند
بدين ترتيب تشكيل يافت .
اجماعى كه رجال بنى هاشم و بسيارى از بزرگان صحابه و طايفه خزرج ، در
آن شركت نداشتند.
اجماعى كه مسلمانان مكه و ساير بلاد اسلامى ، از آن بى خبر بودند.
اجماعى كه با مخالفت عده زيادى از اعيان اصحاب رسول خدا(ص ) مواجه شد و
مخالفت آنها، با زور سرنيزه سركوب شد.
ابوبكر با اين مقدمات بر مسند خلافت تكيه زد و مدت دو سال و سه ماه و
بيست و دو روز زمامدارى كرد و در سن شصت سالگى بدرود حيات گفت .
در اينجا مناسب است توضيح مختصرى درباره خصوصيات ابى بكر داده شود تا
مقدار موقعيت و شايستگى او براى احراز مقام خلافت روشن گردد.
او از طايفه بنى تيم و نامش عبدالكعبه بود. رسول اكرم (ص ) نامش را
تغيير داد و او را((عتيق
)) ناميد. در سن چهل سالگى مسلمان شد. در مكه به شغل
تجارت اشتغال داشت و از تاريخ قبائل و عشاير عرب اطلاعاتى كسب كرده
بود.
روزى كه رسول خدا(ص ) عزم مهاجرت به مدينه را داشت ، از آن حضرت
درخواست كرد كه در اين سفر همراه او باشد. پيغمبر هم تقاضاى او را
پذيرفت و سه روز و سه شب كه پيغمبر در غار ثور بسر مى برد، او نيز در
خدمتش بود.
دخترش ((عايشه ))
همسر رسول خدا(ص ) بود و ابوبكر اين مطلب را از افتخارات خود بشمار مى
آورد.
(44)
تاريخ اسلام ، ابى بكر را مردى ترسو معرفى مى كند. در غار ثور كه همراه
رسول خدا(ص ) بود، از ترس دشمنان به سختى مضطرب و پريشان شده بود. ابن
ابى الحديد معتزلى كه از دانشمندان عامه است ، در قصيده معروف خود كه
در (فصل سقوط آخرين پايگاه يهود) همين كتاب ، نقل شد، به فرار ابوبكر
در جنگ خيبر اشاره كرده است .
در جنگهاى احد حنين هم ، جزء فراريان بود.
او از سپاه اسامه كه به فرمان رسول خدا(ص ) به سوى شام بسيج شده بود،
تخلف كرد. با اينكه رسول خدا به او و عمر و عثمان دستور داده بود با آن
سپاه بروند، و فرموده بود:
لعن الله من تخلف عن جيش اسامة .
يعنى : خدا لعنت كند كسى را كه از سپاه اسامه تخلف ورزد.
او، خود را شايسته مقام خلافت نمى دانست و مكرر مى گفت :
اقيلونى فلست بخيركم و على فيكم .
يعنى : از من دست برداريد. من براى خلافت شما شايسته نيستم در حاليكه
على (ع ) ميان شما است .
اطلاعات ابى بكر در علوم اسلامى ، بى اندازه كم بود. در تفسير قرآن هيچ
گونه تبحرى نداشت . معناى كلمه ((اب
)) را كه در آيه شريفه
((و فاكهة و ابا)) ذكر شده
نمى دانست . معنى ((كلاله
)) را كه در آيه يستفتونك فى
النساء قل الله يفتيكم فى الكلالة ... آمده از او پرسيدند. گفت
من معناى آن را مطابق راى خودم مى گويم . اگر درست گفتم از جانب خدا
است و اگر غلط گفتم از من و شيطان است ...
با اينكه چندين سال از محضر رسول اكرم (ص ) استفاده مى كرد، از كلمات
آن حضرت به ميزان خيلى كمى يادگرفته بود.
احمد بن حنبل ((امام حنبلى ها))
در كتاب خود بيش از هفتصد و پنجاه هزار حديث از رسول اكرم (ص ) نقل
كرده كه تنها هشتاد حديث آن را ابوبكر روايت نموده و از اين عدد هم
بيست روايتش مكرر است كه فقط شصت عدد باقى مى ماند.
ابن كثير(از علماء عامه ) پس از تحمل رنجهاى فراوان ، احاديثى را كه
ابوبكر نقل كرده ، جمع آورى نموده و آن را((مسند
الصديق )) نام گذارده ولى در آن كتاب ،
فقط هفتاد و دو حديث ذكر شده است .
او، در دوران خلافتش بارها گفت : ان شيطانا
يعترينى فان استقمت فاعينونى فان عصيت فاجتنبونى و ان زغت فقومونى .
يعنى : من شيطانى دارم كه گاه و بى گاه وسوسه ام مى كند. اگر به راه
راست رفتم ، كمكم كنيد و اگر منحرف شدم ، آگاهم كنيد و مرا به راه
آوريد.
او، دختر بزرگوار رسول اكرم (ص ) فاطمه زهرا(ع ) را از ميراث پدر،
محروم ساخت و دليل آورد كه پيغمبران ارث براى كسى نمى گذارند. ولى
عايشه دختر خود را، كه يك زن از نه زن پيغمبر بود، وارث رسول الله
شناخت .
فاطمه (ع ) به واسطه ستمى كه ابوبكر و عمر در حقش كردند. از آنها آزرده
بود و از دينا رفت در حاليكه بر آنان غضبناك بود و به همين جهت وصيت
كرد جنازه اش را شبانه به خاك سپردند تا آنها بر او نماز نخوانند.
او، حد خدا را در مورد خالدبن وليد اجرا نكرد. با اينكه خالد، مالك بن
نويره را كه گوينده لا اله الا الله و محمد رسول الله بود، كشت و با
همسر مالك همبستر شد. عمر كه با خالد ميانه خوبى نداشت ، اصرار مى كرد
كه خالد قصاص شود. ولى ابوبكر چون خالد را دوست داشت ، مانع شد.
او، با اينكه خود را لايق مقام خلافت نمى ديد و در زمان حياتش بارها
گفته بود: اقيلونى ، ولى در هنگام مرگ ، مانند پدرى كه براى فرزند خود
ميراث مى گذارد، يا همچون مالكى كه ملك مسلم خود را به كسى مى بخشد،
خلافت ، مسلمانان را به عمر واگذار كرد.
او، با اينكه عقيده داشت كه تنها راه قانونى انتخاب خليفه ، اجماع امت
است ، در وقت مردن ، اجماع امت را ناديده گرفت . محراب و منبر رسول
اكرم (ص ) را به نام عمر، قباله كرد.
او، رسول اكرم را شايسته نمى ديد كه براى خود جانشينى تعيين كند.
ولى به خودش حق داد كه اين كار را انجام دهد.
اميرالمؤ منين (ع ) در خطبه شقشقيه مى گويد:
فوا عجبا! بينا هو يستقيلها فى حياته ، اذ عقدها
لاخر بعد وفاته .
دوران خلافت ابوبكر به پايان رسيد و برطبق وصيت او، عمر به جايش نشست
و زمام امور مسلمانان را بدست گرفت .
عمر، مدت ده سال و پنچ ماه و بيست روز خلافت كرد و در سال بيست و سوم
هجرى بدست بابا شجاع الدين فيروز كاشانى ، شش زخم خورد و از پاى درآمد.
خصوصيات او همانند رفيق و همكارش (ابوبكر) بلكه نقاط ضعفش بيشتر از او
بود.
عمر، در سن بيست و نه سالگى ، در مكه ، مسلمان شد. از افتخاراتش اين
بود كه پدر حفصه (يكى از نه زن پيغمبر) است .
او، مردى بى سواد و بى اطلاع بود و اين مطلب را دانشمندان شيعه و سنى
در كتابهاى خود با مدارك لازم ، ضبط كرده اند. اينك چند نمونه آن را از
زبان دانشمندان سنى بشنويد:
1. جوانى ، به اتفاق زنى به مسجد آمدند. جوان ادعا مى كرد كه اين زن ،
مادر من است و لى آن زن منكر بود و مى گفت : من شوهر نكرده ام و اين
جوان دروغ مى گويد. او پسر من نيست .
خليفه ((عمر))
از جوان ، مطالبه شاهد كرد. جوان گفت : شاهدى ندارم ! زن براى اثبات
ادعاى خود، چند نفر ار حاضر كرد و همه شهادت دادند كه اين زن ازدواج
نكرده و جوان دروغ مى گويد.
خليفه دستور داد جوان را - به واسطه ادعاى دروغينش - شلاق بزنند.
ماءمورين ، جوان را براى اجراى دستور خليفه از مسجد بيرون بردند. در
بين راه على (ع ) به آنها برخورد و چون از موضوع مطلع شد، آنها را به
مسجد برگردانيد و به آن زن فرمود: درباره اين جوان چه مى گوئى ؟
گفت : او دروغ مى گويد. پسر من نيست !
على (ع ) رو به جانب جوان نمود و گفت : حالا كه او تو را انكار مى كند.
تو نيز او را انكار كن و بگو مادر من نيست . جوان گفت : اى پسر عم
پيغمبر! او مادر من است . چگونه انكار كنم ؟! فرمود: انكار كن و ناراحت
نباش . من پدر تو و حسن و حسين برادران تو هستند.
جوان گفت : من هم انكار مى كنم . خير. او مادر من نيست .
على (ع ) همراهان آن زن را مخاطب قرار داد و پرسيد: آيا فرمان من
درباره اين زن مورد تاءييد شما هست ؟ گفتند: آرى و درباره همه ما فرمان
تو نافذ است .
در اين هنگام على (ع ) رو به حضار كرد و گفت : من همه شما را گواه مى
گيرم كه اين زن را به ازدواج اين جوان - كه هيچ نسبتى باهم ندارند - در
آوردم و از اين لحظه آنها با يكديگر زن و شوهر خواهند بود. سپس دستور
داد كيسه پولى آوردند و چهار صد و هشتاد درهم شمرد و ان را به عنوان
مهر زن پرداخت و به جوان گفت : دست همسرت را بگير و برو، و ديگر نزدما
نيا مگر اينكه عروسى كرده باشى !
بهت و حيرت عظيمى حضار را فراگرفته بود. هيچ كس سخنى نمى گفت . جوان از
جا برخاست كه با همسر جديدش بروند. مردم مى خواستند متفرق شوند. ناگهان
فرياد آن زن بلند شد. گفت : يا اباالحسن ! بخدا پناه مى برم . اين
ازدواج مرا به آتش غضب خدا خواند سوزانيد. بخدا قسم او پسر من است .
فرمود: چطور؟!
زن گفت : پدر اين جوان ، مردى سياه و زنگى بود. خواهران من ، مرا به
عقد او درآوردند. من به اينجوان حامله شدم . آن مرد در يكى از جنگها
كشته شد و من پس از وضع حمل ، طفل را به يكى از قبائل صحرانشين سپردم .
او در آنجا بزرگ شد و اينك براى من ناگوار بود كه او را به خودم نسبت
دهم . بدين جهت فرزندى او را منكر شدم .
على (ع ) دستور داد، جوان را از نظر نسب ، به مادرش ملحق ساختند و نسبش
را ثبت نمودند.
2. زن ديوانه اى را به حضور خليفه (عمر) آوردند. آن زن مرتكب زنا شده
بود. عمر دستور داد سنگسارش كنند. ماءمورين ، او را به محل سنگسار
بردند تا حكم را درباره اش اجرا كنند.
در اثناى اجراى حكم ، على (ع ) رسيد. او را از دست ماءمورين نجات داد و
آزادش كرد. چون جريان را به اطلاع خليفه رساندند، گفت : على بدون جهت
كارى نمى كند. و دليل اين كار را از آن حضرت پرسيد. على (ع ) فرمود:
اين زن ديوانه است و رسول اكرم (ص ) فرمود: تكليف از ديوانگان برداشته
شده تا شفا حاصل كنند.
عمر كه نزديك بود، بدون جهت ، و تنها به واسطه بى اطلاعى از احكام خدا،
زنى را به كشتن دهد، بى اختيار گفت :
لو لا على لهلك عمر.
يعنى : اگر على نبود، قطعا عمر به هلاكت رسيده و گرفتار غضب خداوند شده
بود.
3. زن حامله اى را به حضور خليفه (عمر) آوردند. اقرار به زنا نموده
بود. عمر دستور داد سنگسارش كنند. على (ع ) پس از اطلاع از جريان او را
به مسجد برگردانيد و به عمر فرمود: اگر تو در كشتن اين زن مجازى ، در
قتل طفلى كه در رحم دارد، مجاز نيستى . و گويا در مورد اقرار اين زن هم
او را تهديد كرده و ترسانيده اى ؟! عمر گفت : آرى چنين بوده است .
فرمود: مگر نشنيدى كه رسول اكرم (ص ) تصريح نمود كه اگر كسى با تهديد
اقرار كرد، حد بر او جارى نمى شود و اساسا اقراريكه با شكنجه و زندان و
تهديد واقع شود، اقرار نيست .
عمر دستور داد زن را آزاد كردند و گفت : زنان جهان عاجزند از اينكه
فرزندى چون على بن ابيطالب به دنباى بشريت تحويل دهند. اگر على نبود به
هلاكت و گمراهى افتاده بودم .
4. دو نفر مرد به زنى از قريش مراجعه كردند و صد دينار نزد او امانت
گذاشتند و گفتند: هرگاه ما دو نفر، باهم نزد تو آمديم پول را بده ، و
اگر يكى از ما به تنهائى نزد تو آمد، نپرداز.
يك سال از اين جريان گذشت . يكى از آن دو نفر به آن زن مراجعه كرد و
گفت : رفيقم از دنيا رفت . صد دينار را به من تسليم كن . زن از دادن
پول خوددارى كرد ولى مردك با اصرار و فشار، پول را از او گرفت و رفت .
سال بعد، دومى آمد و پول را از آن زن مطالبه كرد. زن گفت : رفيقت آمد و
خبر مرگ تو را اورد و من پولها را به او دادم . نزاع بالا گرفت و
مخاصمه را به حضور خليفه (عمر) بردند. عمر گفت : به نظر من ، زن ضامن
است و مى خواست زن را محكوم كند.
زن گفت : تو را بخدا قسم درباره ما حكم نكن و بگذار على ابيطالب در اين
مساله قضاوت كند! به دستور خليفه آنها را به پيشگاه على (ع ) بردند.
چون جريان را به عرض رسانيدند. على (ع ) دانست كه اين دو مرد، حيله
كرده اند و طبق نقشه قبلى اين كار را انجام داده اند. لذا به جانب آن
مرد متوجه شد و گفت : مگر شما به اين زن نگفته ايد كه براى دريافت پول
، بايد تو و رفيقت با هم مراجعت كنيد؟ گفت : بلى . گفته ايم . فرمود:
اينك پول شما نزد من حاضر است . برو رفيقت را بياور تا تسليم كنم .
وقتى عمر از قضاوت اميرالمؤ منين (ع ) مطلع شد، گفت : خدا مرا بعد از
على بن ابيطالب زنده نگذارد!
اين نمونه اى بود از بى اطلاعى خليفه از مسائل دينى و احكام الهى و
براى اينكه از موضوع خارج نشويم ، به همين چند داستان اكتفا كرديم و
البته دلائل فراوانى در دست است كه همه ، از جهل و بى خبرى او حكايت مى
كنند.
از ساير فضائل و مكارم نيز، متاءسفانه خليفه چيزى احراز نكرده و در هيچ
مرحله از مراحل حيات خود، نقطه درخشانى نداشته است .
در جنگ هاى اسلامى ، شجاعتى از خود نشان نداده و در بسيارى از غزوات -
به تصريح شيعه و سنى - فرار كرده و جان خود را از خطر رهانيده است .
اشتباهات زندگيش بى حساب بود و هر اشتباهى كه مى كرد، بلافاصله زبان به
معذرت مى گشود و درست همان گونه بود كه على (ع ) در وصفش مى گويد:
يكثر العثار فيها و الاعتذار منها.
زندگانيش غرق در خطا و معذرت بود. پشت سر هم لغزش مى كرد و پى در پى
عذر مى خواست . نه آن اندازه علم داشت كه اشتباه نكند و نه : شهامت
داشت كه به جهل خود اعتراف كند.
در داستانهائى كه قبلا نقل كرديم اين مطلب به خوبى ديده مى شود.
او، صريحا مى گفت : بيعت ابى بكر فلته اى بود. يعنى كارى بود بى اساس
كه بدون تدبر واقع شد. و حتى مى گفت : اگر در آينده كسى به اين ترتيب
از مردم بيعت بگيرد، گردنش را بزنيد.
ولى در عين حال ، ابوبكر را خليفه مى شمرد و مردم را با زور تهديد و
حتى با كشيدن شمشير به پاى منبر ابوبكر مى برد تا جبرا با او بيعت
كنند. يعنى آن كار بى اساس و بى تدبر را تقويت نمايند.
او، معتقد بود كه خليفه ، بايد به صلاح ديد مردم و اجماع امت ، برگزيده
شود، ولى خودش بدون مراجعه ، با آرا مسلمين و تنها با وصيت ابوبكر بر
مسند خلافت تكيه زد و نام خود را اميرالمؤ منين گذاشت .
او، بنى اميه را كه خطرناك ترين دشمنان اسلام و رسول اكرم (ص ) بودند،
بر كرسى فرمانروائى نشاند و زمينه فسادهاى آينده آنها را فراهم نمود.
يزيدبن ابى سفيان را به حكومت شام گماشت ، و پس از مرگ او، برادرش
معاوية بن ابى سفيان را بجاى او فرماندار شام نمود و بدين ترتيب با دست
خودش ، بناى حكومت جور و فساد را پى ريزى كرد.
او، در هنگام مرگ مساله خلافت را در ميان شش نفر، قرار داد كه پس از
تبادل نظر، از بين خود يكى را انتخاب و با او بيعت كنند. شش نفر مذكور
عبارت بودند از:
1. على (ع ). 2. طلحه . 3. زبير. 4. عثمان . 5. عبدالرحمن بن عوف . 6.
سعد بن ابى وقاص .
و الله انى لاعلم مكان الرجل ، لو وليتموه امركم
لحملكم على المحجة البيضاء.
من منزلت اين مرد (على ) را خوب مى دانم . بخدا قسم اگر او زمامدار
شود، امت را به راه راست هدايت خواهد كرد.
عبدالله گفت : پدر جان ! با اينكه على را چنين شايسته مى دانى چرا او
را به خلافت تعيين نمى كنى ؟! عمر جواب داد:
اكره ان يتحملها حيا و ميتا.
چه زنده باشم و چه مرده ، بر من ناگوار است كه على بر مسند خلافت
بنشيند.
عمر، در تعيين شوراى خلافت ، مقاصدى داشت و كسانى را در برابر على (ع )
قرار داده بود كه به قرار خودش صلاحيت نداشتند.
به طلحه گفت : رسول اكرم (ص ) رد وقت وفاتش ، بر تو خشمگين بود.
بنابراين شايسته خلافت نيستى .
به زبير گفت : تو مردى خسيس و لئيم هستى و بكار خلافت نمى آئى .
به عثمان گفت : تو از قدرت خلافت ، سوء استفاده خواهى كرد و بنى اميه
را به جان و مال مردم مسلط خواهى نمود و مردم را به ستوه خواهى آورد.
به عبدالرحمن بن عوف گفت : تو مرد ضعيفى هستى و قدرت زمامدارى و خلافت
را ندارى . به سعدبن اى وقاص گفت : تو مرد جنگ هستى ، نه مرد خلافت و
علاوه بر آن خون ((بنى زهره
)) در بدن تو جريان دارد. يعنى از قريش
نيستى .
اين افراد را با اقرار به اينكه شايسته خلافت نيستند، براى خلافت نامزد
نمود و دستور داد كه رئيس شرطه ((محمد بن
سلمه )) و پنجاه نفر اعوان او، مراقب اين
شش نفر باشند و به آنها سه يا شش روز مهلت دهند. اگر مدت مهلت به پايان
رسيد و اين افراد توافقى نكردند و كسى را از بين خود انتخاب ننمودند،
همه را گردن بزنند.
پنج نفرى كه عمر، در برابر على (ع ) قرار داد، كسانى بودند كه امكان
نداشت على به خلافت برسد. زيرا وجود سعد بن ابى وقاص و عبدالرحمن بن
عوف و عثمان براى چرخانيدن كار به ضرر على (ع ) كافى بود چه ، هر سه از
مخالفين او بودند.
نتيجه شوم ديگرى كه عمر، از اين شورا گرفت ، منحرف نمودن زبير از على
(ع ) بود. زيرا زبير عمه زاده على و از ياران و معتقدين امام (ع ) بود
و در روز سقيفه ، به حمايت از على ، شمشير كشيد و در تشييع جنازه حضرت
زهرا(ع ) شبانه شركت داشت .
وقتى عمر، شوراى خلافت را از شش نفر كه يكى از آنها زبير بود، تشكيل
داد، زبير خود را كفو و مانند على در خلافت ديد. از آن روز با طمع به
مقام خلافت رفتار خود را با على تغيير فاحش داد.
در جنگ جمل هم كه زبير بيعت خود را كه با على (ع ) نموده بود، شكست .
نتيجه تدبيرى است كه خليفه دوم در تشكيل و تركيب شورى ، به منظور محروم
نمودن على (ع ) از حقش بكار برد.
بارى ، براى عمر مسلم و قطعى بود كه نتيجه كار شورى ، خلافت عثمان و
محروميت على (ع ) است ، و خلافت عثمان راه را براى تسلط بنى اميه و
معارضه معاويه با على و غلبه بنى اميه بر بنى هاشم ، هموار مى سازد.
اگر چه شوراى خلافت ، آخرين لغزش هاى عمر بود، ولى اين لغزش آنقدر رسوا
و نكبت بار است كه با هيچ يك از لغزش هاى او قابل قياس نيست .
عثمان پسر عفان ، از خاندان بنى اميه و مردى تاجرپيشه بود و بزازى مى
كرد. در مكه مسلمان شد و با مهاجرين بمدينه هجرت كرد. امتيازى كه عثمان
بر ابوبكر و عمر دارد، مساله قريشى بودن اوست .
به تصريح دانشمندان و مورخين ، عثمان از نظر اطلاعات دينى ، حتى از دو
رفيقش ((ابوبكر))
و((عمر))
هم پائين تر بود.
لغزش هاى او، به حدى است كه براى ما در اين كتاب ، فرصت بيان همه آنها
نيست و همين اندازه كافى است بدانيم كه لغزش ها و رسوائى هاى او
مسلمانان را وادار كرد، انقلاب كنند و در نتيجه آن انقلاب ، عثمان كشته
شد.
او، در نتيجه شوراى عمر، خليفه شد. و هنگامى كه مردم با او بيعت كردند،
آنقدر ذوق زده شده بود كه هنوز بر منبر نرفته و خطبه اى نخوانده ، يك
راست به خانه خود رفت . تمام افراد بنى اميه كه در مدينه سكونت داشتند،
در خانه او به عنوان تبريك حضور يافتند. عثمان دستور داد در خانه را بر
روى ابوسفيان بن حرب ، يعنى همان مرد پليدى كه در بسيارى از جنگها،
عليه السلام و مسلمين فرمانده سپاه كفر بود، يعنى همان كسى كه خون صدها
شهيد مسلمان را به گردن داشت . آرى ، اين ابوسفيان با آن سوابق كثيفش
فرياد زد:
اى فرزندان اميه ! همانطورى كه بچه هاى كوچه با توپ ، بازى مى كنند،
شما هم با خلافت بازى كنيد و دست به دست بگردانيد. قسم به آنكه
ابوسفيان به او قسم مى خورد! نه عذابى ، نه حسابى ، نه بهشتى و نه
دوزخى ، نه رستاخيزى و نه قيامتى در كار است و همه اين حرفها دروغ و بى
اساس است .
با اينكه اين سخنان ، كفر محض بود و بر عثمان كه اينك خود را خليفه
پيغمبر مى داند، واجب بود او را بدست جلاد بسپارد تا گردنش را به جرم
ارتداد بزند، ولى چون ابوسفيان ، شيخ بنى اميه و مورد احترام عثمان بود
از او درگذشت و هيچ اقدامى نكرد.
او، عبيدالله بن عمر را كه قاتل سه نفر بى گناه ، بود، يعنى هرمزان
والى خوزستان شاهزاده مسلمان ايرانى و يك دختر كوچك و غلام سعد بن ابى
وقاص را كشته بود، و مطابق مقررات اسلام بايد اعدام شود، مورد عفو قرار
داد و به اين ترتيب ، قاتلى كه دو مرد مسلمان و يك كودك را بدون هيچ
مجوزى كشته بود، از قصاص نجات يافت و علماء سنى هم اعتراف دارند كه اين
قضاوت . اولين قضاوت ظالمانه و نامشروع عثمان در ايام خلافتش شمرده
مى شود.
هنوز سال اول خلافتش به پايان نرسيده بود كه انحرافات شديد او، شروع
شد. وليدبن عقبه را كه از جانب مادر، برادرش بود، فرماندار كوفه كرد.
وليد مردى فاسق و فاجر و دائم الخمر بود و در كوفه كار هرزگى و رسوائى
را به جائى رسانيد كه يك روز صبح ، در حال مستى بمسجد اعظم رفت و در
مجراب ، بعنوان امامت بر مردم نماز خواند ولى آنچنان مست بود كه نماز
صبح را چهار ركعت گذاشت .
دو نفر از حاضرين جلو رفتند و از مستى او استفاده كرده ، انگشترى او را
از دستش درآوردند و به عنوان مدرك جرم ، به مدينه نزد عثمان بردند و
شكايت كردند. عثمان نه تنها به شكايت آنها اعتنا نكرد، نه تنها وليد را
حد نزد، بلكه شكايت كنندگان را به عنوان اينكه بر امير خود تهمت زده
اند، شلاق زد.
او، فدك را كه ابى بكر و عمر، ظالمانه از تصرف دختر رسول اكرم (ص )
خارج ساختند، به مروان بن حكم بخشيد و تا زمان خلافت عمر بن عبدالعزيز
دست به دست ، ميان فرزندان مروان مى گشت .
او، يك پنجم از بيت المال را به مروان بن حكم هديه كرد و آن راند شده
رسول اكرم (ص ) را وزير خود گردانيد.
او، حكومت شام را بصورت يك حكومت خودمختار، به معاويه بن ابى سفيان
واگذار كرد وبه وى اجازه داد كه در آن سرزمين وسيع هر كارى دلش مى
خواهد انجام دهد.
او، حكومت كوفه را ابتدا به برادرش وليد بن عقبه و بعد به سعيد بن عاص
واگذار كرد. و حكومت مصر را به عبدالله بن ابى سرح كه در زمان رسول
اكرم (ص ) مرتد شده و آن حضرت خونش را هدر كرده بود. چون بردار رضاعيش
بود، هديه كرد.
او، عبدالله بن عامر اموى ، پسر عموى خود، را فرماندار بصره و كشور
پهناور ايران نمود. تا به ميل خود هركارى مى خواهد بكند.
او، يعلى بن اميه را - چون از بنى اميه بود - بر سر مردم يمن مسلط ساخت
و حاكم آن كشور نمود.
او، سيصد هزار درهم صدقات طايفه قضاعه را يكجا به حكم بن ابى العاص -
رانده شده پيغمبر - بخشيد.
او، خمس غنيمت هاى افريقيه را كه بالغ بر پانصدر هزار دينا بود، به
مروان بن حكم - پسر عمو و داماد خودش بخشيد.
ابوموسى اموال بى شمارى از درآمدهاى كشور عراق ، به مدينه آورد.
عثمان تمام آن اموال را ميان بنى اميه تقسيم كرد.
او، سيصد هزار درهم به حارث بن حكم - برادر مروان - بخشيد.
او، به سعيد بن عاص اموى ، يكصد هزار درهم بخشيد.
على (ع ) و جمعى از بزرگان صحابه با او صحبت كردند و صداى اعتراض
مردم رابه گوش او رساندند. عثمان در جواب گفت ، او با من قرابت و
خويشاوندى دارد!!!
او، به عبدالله بن خالد اموى سيصد هزار درهم و به ساير مردان طايفه
عبدالله ، هر يك صد هزار درهم عطا كرد.
او، دويست هزار دينا به ابوسفيان بن حرب بخشيد.
اينها نمونه هائى از بخشش هاى عثمان كه از بيت المال مسلمين انجام مى
گرفت بود و بطور خلاصه بايد بگوئيم در اثر خلافت عثمان ، جمعى از
سرشناسان و كسانى كه اهل زد و بندهاى سياسى و قادر بر اخلال گرى و
خرابكارى بودند، توانستند ثروتهاى بى حسابى بياندوزند.
زبيربن عوام - از بركت بخشش هاى عثمان - داراى ثروتى افسانه اى شده
بود. يازده خانه در مدينه ، دو خانه در بصره ، يك خانه در كوفه و يك
خانه در مصر داشت . داراى چهار زن بود كه پس از مرگ او - پس از اخراج
ثلث - به هر يك ، يك ميليون و دويست هزار درهم ارث رسيد و مجموع ثروت
او را پنجاه و نه ميليون و هشتصد هزار درهم ثبت كرده اند.
طلحة بن عبيدالله نيز از بذل و بخشش هاى عثمان بى بهره نماند. و مورخين
املاك و اموال او را - در روز مرگش - سى ميليون درهم نوشته اند.
عبدالرحمن بن عوف هم ، بهره كاملى از عثمان برگرفت . او در هنگام مرگ ،
داراى هزار شتر، سه هزار گوسفند، صد اسب و يك مزرعه بزرگ و قابل ملاحظه
بود.
سعد بن ابى وقاص نيز از مراحم خليفه بهره مند بود. او كاخى مجلل براى
خود ساخته بود و وقتى چشم از جهان پوشيد، دويست و پنجاه هزار درهم از
او ميراث باقى ماند.
يعلى بن اميه نيز كه مشمول مراحم عثمان بود، در هنگام مرگ داراى پانصد
هزار دينار نقد و يكصد هزار دينار هم قيمت املاك و مطالبات او بود.
زيدبن ثابت كه از فدائيان و محافظين عثمان بود، وقتى از دينا رفت - بنا
به نقل مسعودى - به قدرى طلا و نقره از او باقيمانده بود كه آنها را با
تبر مى شكستند و ساير اموال و املاك او، جداگانه به حساب آمد و بالغ بر
صد هزار دينار بود.
اينها نمونه اى از بذل و بخشش هاى عثمان نسبت به ديگران بود و امام
خودش چگونه از اموال مسلمين استفاده مى كرد و زندگانى شخصى خليفه چگونه
مى گذشت ، اين مطلبى است كه بايد به مدارك تاريخى مراجعه كنيم و گوشه
اى از آن را نشان دهيم .
عثمان برخلاف روش رسول اكرم (ص ) و حتى برخلاف رفتار همكاران خود -
ابوبكر و عمر - لباسى مانند سلاطين مى پوشيد و بر روى لباسهايش جبه
اى از خز در بر مى كرد كه قيمت آن ، به تنهائى يكصد دينار طلا بود.
قسمت مهمى از زيورها و جواهرات بيت المال را - كه از غنائم جنگى بود -
به خانواده خود بخشيد بود.
مقدار زياد از اموال بيت المال را صرف ساختن يك خانه مجلل و كاخ باشكوه
، براى خودش كرده بود.
روزى كه عثمان كشته شد، مبلغ سى ميليون و پانصد هزار درهم ، يكصد و
پنجاه دينار پول نقد نزد خزانه دارش موجود بود. هزار شتر در ربذه و
املاكى در نقاط مختلف داشت كه دويست هزار دينار قيمت آنها بود. علاوه
بر آنها تعداد يك هزار مملوك داشت .
آنچه تا اينجا ذكر كرديم ، ارقام و آمارى است كه مورد تاءييد مورخين
شيعه و سنى است و بهتر آن است كه سخن را با يك جمله از سخنان امام على
(ع ) كه درباره عثمان فرموده و در همين جمله ، همه گفته ها خلاصه مى
شود، خاتمه دهيم - آن حضرت در خطبه شقشقيه چنين مى گويد:
الى ان قام ثالث القوم نافجا حضنيه بين نثيله و
معتلفه ، و قام معه بنو ابيه يخضمون مال الله خضم الابل نبتة الربيع .
يعنى : نفر سوم ((عثمان
)) برخاست ((و خلافت را
اشغال كرد)) در حاليكه هر دو جانب خود را
پر از باد كرده بود و فرزندان پدرش ((بنى
اميه )) با او همدست شدند. مال خدا((بيت
المال )) را مى خوردند. مانند شترى كه
علفهاى بهارى را با ميل و رغبت مى خورد.
اين لغزشها و اين بذل و بخشش هاى بى مورد، اين تقسيم كشور اسلامى ميان
بنى اميه ، اين محروم ساختن عامه مردم از حقوق حقه خود و اين بى
اعتنائى به احكام خدا، موجب شد كه مردم مسلمان و علاقه مندان به اسلام
، زبان به اعتراض بگشايند.
از كسانى كه چندين مرتبه عثمان را نصيحت كرد و او را از عاقبت كار بيم
داد، امير المؤ منين على (ع ) بود. ولى عكس العمل ، جز تمسخر و بى
اعتنائى از طرف عثمان ديده نشد.
ابوذر غفارى كه از اصحاب بزرگوار رسول اكرم (ص ) بود، او را اندرز داد.
ولى عثمان او را به شام و سپس به ربذه تبعيد كرد و اين تبعيد منجر به
مرگ اين مرد عالى مقام شد.
عمار ياسر، به خانه او رفت و با او درباره اشتباهاتش سخن گفت . ولى
عثمان به اتفاق غلامانش او را مضروب و پشت و پهلويش را با لگد درهم
كوبيدند كه در نتيجه ، مدتى بى هوش بود و مبتلاى به فتق شد.
بى عدالتى ها و انحراف هاى عثمان ، كار خود را كرد .از مصر و عراق ،
گروه هائى به مدينه آمدند. چند روزى به مذاكره گذشت و چون بكلى از
عثمان نااميد شدند، دست به انقلاب زدند و او را كشتند.
بحث خلافت را، را با اينكه از موضوع كتاب خارج بود در اينجا بطور مختصر
نقل كرديم تا معلوم شود كه چه كسى صلاحيت تصدى اين مقام را دارا بود. و
چه كسانى ، بدون صلاحيت آن را بدست گرفتند. در نتيجه خلافت آنها، چه
مفاسدى در ميان مسلمانان و در كشورهاى اسلامى بوجود آمد.
درست است كه پس از قتل عثمان ، مردم دست از على برنداشتند و او را با
اصرار، به قبول خلافت وادار كردند. ولى آيا ديگر امكان داشت كه على (ع
) بتواند، حقايق اسلام را مورد اجرا قرار دهد؟! البته نه ، زيرا سركشان
و منحرفينى كه ترتبيت شده دوران خلفا بودند، از گوشه و كنار سر
برداشتند و با على (ع ) به مخالفت برخاستند.
طلحه و زبير با همكارى عايشه (دختر ابوبكر) دست به آشوب و فتنه زدند و
جنگ جمل را بر پا نمودند.
معاويه در شام به مبارزه با اميرالمؤ منين برخاست و جنگ صفين را بوجود
آورد.
خوارج نهروان ، ضربه ديگرى برخلافت على (ع ) زدند. و بالاخره ، كار به
مراد بنى اميه خاتمه يافت . على (ع ) با توطئه چند تن از خوارج ، به
شهادت رسيد. معاويه روزبه روز با نيرنگ هاى خود پايه هاى خلافت ، يا به
عبارت صحيح تر، پايه هاى سلطنت خود را محكم تر ساخت . چه خونهاى پاكى
كه بدست او و كمك يارانش به خاك ريخت . چه اموالى از مسلمانان به غارت
رفت .
او زمينه را براى سلطنت پسرش يزيد، آماده كرد. چه جناياتى كه يزيد در
دوران كوتاه حكمرانيش مرتكب نشد و چه خون هائى كه نريخت ؟!
به دنبال او، مروان ها، عبدالملك ها، وليدها و يزيدها بر مسند خلافت
تكيه زدند. كسانى كه دائم الخمر، زانى ، جانى و به تمام ناپاكى هاى
آلوده بودند.
آرى . جايگاه رسول اكرم (ص ) و منبر پيامبر عظيم الشاءن اسلام ، بدست
چنين تبه كارانى افتاد و فساد و بدبختى دامنگير مسلمين شد