قصه هاى طاقديس

حسين استاد ولى

- ۲ -


امير آفتاب دار
اميرى در شهرى حكم مى راند و همه مردم شهر را فرمانبر خود ساخته بود. ولى عاقبت در اثـر پـاره اى مـظـالم و بـرخـى بـى ليـاقـتـى هـا از حـكـومـت مـعـزول شـد. او كـه خـود را مـانـده و از همه جا رانده مى ديد، سر خورده و نااميد به حصير مـسـجـد چـسـبـيـد و گـربـه شـد عـابـدا مـسـلمـانـا! در واقـع عزل او سبب شد تا اندكى به خود آيد و به كردار گذشته خويش ‍ بينديشد.

دست زد در دامن ورد و دعا
 
روز و شب در توبه از ظلم و جفا

در عـمـل عامل يزيد ثانى است
 
عزل گردد زاهد گيلانى (33) است

مـرشـدى گـيـرادم و چـابـك اثـر
 
مـن نـديـدسـتـم ز عزل استادتر

ولى هـر ورد و دعـا خـوانـد تـا شايد منصب گذشته را به دست آورد سودى نكرد. از سوى ديگر افسوس از دست دادن شغل و شوق باز يافتن آن ، خواب را از ديده و تاب و توان را از دل او ربـوده بـود. چاره اى نديد جز آنكه كارى براى خود دست و پا كند و تا حد امكان به نوع فرمان براند.
از قـضـا در آن شـهر مبرزى (34) بود كه مردم به هنگام ضرورت در آنجا قضاى حاجت مـى كـردنـد. حـاكـم مـغـزول مـوقـعـيـت را مـنـاسـب دانـسـت ، رفـت سـى - چـهـل تـا آفـتابه گلى تهيه كرد و در آنجا نهاد. هر كس براى تطهير مى رفت و دست به آفـتـابـه اى مـى بـرد تـا آن را بـا خود ببرد او مى گفت : اين را بگذار و آن را بردار، و اگـر آن را بر مى داشت حكم مى كرد كه اين را بردار! و اگر كسى از راهى مى رفت او را صـدا مـى زد و مى گفت : از اين طرف برو! و اگر كسى آفتابه دلخواه او را بر مى داشت مى گفت : مواظب باش آن را نشكنى ! و...
آرى اين حاكم مغزول حس رياست طلبى خود را اين گونه رضاء مى نمود.


توبه بشر حافى
بـشـر حـافـى يـكـى ز اوليـاء خـدا بـود كـه پـا بـرهـنه مى گشت و از همين رو به او حـافـى مـى گـفـتـنـد. وى در بـغـداد مـى زيـسـت و در سال 227 به سن 75 سالگى در گذشت و در همان جا به خاك سپرده شد. و از صالحان بزرگ و از رجال موثق حديث بود.
بـشـر پـيـش از آنـكـه روى بـه حق آورد مردى لاابالى بود و روزگار به عيش و نوش مى گـذرانـد، مـجـالس شراب بپا مى كرد و نوازندگان در آن مجالس به خنياگرى (35) مى پرداختند.
روزى قـبـله هفتم امام كاظم (عليه السلام ) از راهى مى گذشت ، اتفاقا عبور آن حضرت بر در خانه بشر افتاد. بانگ چنگ و ناى ، و هياهوى رقص و آواز از خانه بلند بود. امام (عليه السلام ) از يكى از غلامان پرسيد: اينجا خانه كيست ؟ آيا صاحب اين خانه آزاد است يابنده ؟
غـلام كـه شـايـد امام را نمى شناخت پاسخ داد: چشم باز كن ببين چه مى گويى ! خواجه ما خواجه خواجگان است ، شما چگونه مى پرسى كه او آزاد است يا بنده ؟
امـام فـرمود: راست گفتى ، او بنده نيست ، زيرا راه و رسم بندگى جز اين است و هيچ بنده اى چنين افسار گسيخته عمل نمى كند!
گـفـت آن شـه : راسـت گـفـتـى بـنـده نـيست
 
كى چنين ها راه و رسم بندگى است ؟

آرى آزاد اسـت از خـواجـه بـرى
 
خـواجـه زان بـيـزار و دلگـير و عرى (36)

البـتـه مـنـظـورم ايـن نـيـسـت كـه او بنده كسى نيست و آزاد محض است ، نه ، بنده اى است از اربـاب گـريـخته و ريسمان بندگى از گردن گسيخته . او مى پندارد كه آزاد است ولى چـنـيـن نـيـسـت . او خـود را از قـيـد بـنـدگـى خدا آزاد نموده اما در دام بندگى صدها غير خدا گرفتار آمده است . او بنده هواى نفس است ! او بنده شيطان است !
غـلام كـه اين سخنان را شنيد فورا نزد بشر رفت و ماجرا را گزارش داد. بشر گرچه در ظـاهـر بـه فـسـق و فـجـور مـى پـرداخـت امـا هـنـوز سـيـاهـى گـنـاه هـمـه فـضـاى دل او را نـپـوشـانـده بود و جايى براى تابش نور حق در آن خالى بود. و از سوى ديگر سخن از دل مرد حق يعنى امام معصوم (عليه السلام ) بيرون آمده بود و چون تيرى به هدف نشست .
آن دم استاد در وى در گرفت
 
افسر آزادى از سر بر گرفت

شعله اى در پنبه زارش افتاد
 
خرمنش را دانه دانه برد باد

بـشر با شنيدن اين سخنان ، نعره اى از دل بر كشيد، تاج و كلاه از سر افكند، گريبان چـاك زد و هـر چـه زر و زيـور بـه خـود آويـخـتـه بـود هـمـه را بـريـخـت و آواز داد: هان اى تـهـيـدسـتـان ! بـياييد به خانه بشر كه اينجا خوان يغما است ، هر چه مى خواهيد ببريد! من از همه دارايى خود گذشتم و از اين به بعد تمام بندگانم در راه خدا آزادند.
اين بگفت و لرز لرزان همچو بيد
 
پا برهنه جانب حضرت دويد

سـر بـرهـنـه پـا بـرهـنـه جـان نـژنـد(37)
 
خـويـش را در پـاى آن سـرور فكند

كاى چراغ دين و مصباح هدا
 
اى سفينه دين حق را ناخدا

توبه كردند اى سلطان دين
 
توبه كردم اى امام مؤ منين

امام هفتم (عليه السلام ) كه اين صحنه را مشاهده كرد او را مژده قبولى توبه داد، و او با تـوبه واقعى خويش يكى از اولياء خدا شد كه نفس گرم خود از بسيارى از بندگان خدا دستگيرى نمود.
او از آن گـاه بـا پـاى برهنه به دنبال امام دويد ديگر به منظور ادب پابرهنه بر روى زمين خدا مى گشت و مى پنداشت :
زمينى كه بايد پيشانى بر آن ساييد شايسته آن نيست كه با كفش بر آن راه رفت !


شوريده اى كه به كليسا رفت
در شـهـر هـرات عاشقى مى زيست از اينك و بد عالم گسسته و از دام نام و ننگ رسته و بـه بـنـدگـى حـق پـيوسته . ولى ملامتى صفت بود كه باطن را آراسته و چندان به ظاهر نـپـرداخته ، از اين رو گهگاه راه به خرابات مى برد و در صف رندان پاك مى نشست و با آنان سر و سرى داشت .
روزى يـكـى از فـقـيـهـان نـامـى بـه شـهـر هـرات وارد شـد و مـردم از طـبـقـات مـخـتلف به استقبال او شتافتند. مرد شوريده نيز براى زيارت وى روان شد تا مگر
گـوهـر از آن صـدف بـه دسـت آرد و از فـيـض خـدمـتـش شـرافـتـى حاصل كند.
تا چشم شيخ به او افتاد سخت در خشم شد و گفت : اى ناپاك كه عمر خود را تباه كرده اى و مايه ننگ اسلام گشنه اى ! تو را با مسلمانان چه كار؟
تو نبايستى در مجلس ما شركت كنى و با ما در آميزى . تو بايد با انصارى پيوند خورى و در كـليـسـاى آنـان آمد و شد كنى . اكنون اى گبر كافر از مسجد بيرون شو و راه كليسا پيش گير كه دين از دست تو و امثال تو بى رونق شده و آبروى خود را از دست داده است !
مرد شوريده با شنيدن اين سخنان ، آرام و ساكت از مسجد بيرون شد و به خرابات رفت ، يـاران خـود را جـمـع كـرد و گـفـت : اى ياران ، سخنى از دهان مرد بزرگى در آمده كه بى فـلسـفـه نيست ، پس بايد فرمان او را اجابت كنم و به كليسا بروم ، شايد ماموريتى در اين قبضه باشد؛ پس بايد از راز اين كار سر در آورم .
گفت : اى ياران بزرگى را سخن
 
بر زبان بگذاشت اندر انجمن

واجب آمد امتثال امر او
 
كى بود مرد خدا بيهوده گو

گفته ارباب دين افسانه نيست
 
تا ببينم سر اين فرموده چيست

پس به سوى كليسا به راه افتاد و به آنجا وارد شد، و چون از مرد سر شناس بود، همين كـه تـرسـايـان از ورود او آگـاه شـدنـد هـمـگـى از راهب و كشيش و مبلغ و روحانى و ساير پيروان گرد آمدند و از شادى كليسا را آذين بستند و ناقوس ها را به صدا در آوردند و در برابر تمثال مسيح (عليه السلام ) و مادرش مريم به آيين عبادت ايستادند.
البـتـه آن دو تـمـثال با صد زبان گواهى مى دادند كه معبود واقعى نيستند و عيسى پسر خدا نيست ، ولى ترسايان بر اساس ‍ اعتقاد خود اين چنين به عبادت برخاستند.
مـرد شـوريـده چـون ايـن حال را بديد برخاست و در برابر صورت مسيح (عليه السلام ) ايـسـتـاد و گفت : هان اى عيسى ، بگو بدانم آيا تو به مردم گفته اى كه من و مادرم را به خـدايـى بـپـرسـتيد؟ اگر شما خداييد پس چرا خود عبادت مى كرده ايد؟ خدا كه نبايد خداى ديگرى را پرستش كند؟!
تـا اين سخن از دهان مرد شوريده بيرون آمد لرزه اى بر در و ديوار افتاد، صليب شكست ، زنگ ناقوس از صدا افتاد، زنارها(38) از كمر باز شد و عكس عيسى (عليه السلام ) و مريم واژگون شد و ولوله اى در كليسا در گرفت .
ترسايان كه اين حادثه را مشاهده كردند بى پايه بودن دينشان در نظرشان روشن شد و نـور اسـلام در دلشان تابيد، زنارها از كمر گسستند، صليبها را از گردن در آوردند و خود را روى پاهاى مرد شوريده افكندند و بر دست و پايش بوسه مى زند و مى گفتند:
OOO
اى چراغ محفل اهل يقين
 
وى ز تو خرم دل ارباب دين

اى درونت گنج اسرار خدا
 
وى برونت گمراهان را رهنما

اى زبانت دين نواز و كفر سوز
 
وى بيانت روح بخش و جانفروز

حـق بـود ديـنـى كـه ديـنـدارش تـويـى
 
راسـت آن راهـى كـه سـكـارش (39) تويى

بـا شـنـيـدن اين سخنان هر كه بود كبر و خود بينى او را مى گرفت ، اما مرد شوريده كه هـمـه اين آثار را از بركت حقانيت اسلام مى ديد فريادش بر آمد كه واى مردم ! اين كرامتها از مـن نـيـسـت ، مـن دريغ مى خورم كه كاش مسلمان خوبى بودم ، كاش خارى در اين گلستان بـودم ، مـردم مـسـلمـان از دسـت مـن زارنـد و مـرا مـايـه نـنـگ اسـلام مـى دانـنـد و بـه هـمـيـن دليـل مـرا از خـود رانده اند، به مسجد و حرم راهم نمى دهند و مرا به پشيزى نمى خرند، و گـرنـه مـرا بـا كـليـسـا چـه كـار؟! شـمـا چـون از اسـلام كـامـل بـى خـبـريـد مـرا مـسـلمـان كـامـل دانـسـتـه ايـد، اگـر اسـلام درسـت و كامل به اين جا وارد شود اثرى از كليسا نخواهد ماند.
تـرسـايان با شنيدن اين سخنان ، از او خواستند كه اسلام را بر آنان عرضه كند و آنان را از كـفـر رهـايـى بخشد. آرى در آن روز بيش از صد هزار مسلمان شدند و به دست آن مرد شوريده به آيين اسلام گرويدند.
مـرد شـورنـده بـه يـاران گـفـت : ايـن اثـر گـفـتـه شـيـخ بـود و مـن روز اول به شما گفتم كه آگاهانه و يا ناآگاهانه اين حادثه را پيش ‍ آورده است .
از سـوى ديـگـر شـيخ فقيه نامدار با شنيدن اين داستان از در پوزش بر آن مرد شوريده وارد شد و با ديدن آن صدها بار عذر خواهى كرد و گفت : اى مرد خدا، مرا ببخش كه تو را نشناختم و به ناراستى با تو سخن گفتم .
شـوريـده گـفـت : اى شيخ ، همه اين سخنان نادرست در نزد ما درست آمد و تو نيز به فكر كژ و راستى مباش كه چون براى خدا گفتى اثر نيك خود را بخشيد.


گرفتار شدن امير مخلوق (40)
امـيـرى ظـالم را از ريـاست خلع كردند. دست او از قدرت و حكومت كوتاه شد و روزگار آنچه به او داده بود همه را باز پس گرفت .او ديگر هيچ يار و ياورى نداشت و ضعف بر او چـيـره شـد. دشـمـن كـه از حـال او بـا خـبـر شـد بـر او تـاخـتـن آورد و مال و منال او را به يغما برد و خورش را نيز به زندان افكند.
وى در زنـدان بـى خبر از همه چيز بسر مى برد، تا آنكه روزى يكى از ملاقاتيان به او خبر داد كه همه ملك و مالت را غارت كردند.
وى گفت : با آنكه نديده ام ولى مى دانم كه درست مى گويى . بگو بدانم ديگر چه خبر دارى ؟
گفت : خانه ات را هم ويران كردند.
گفت : اين خبر هم درست است .
گفت : آتشى افروختند و تمام كاخ و سرايت را آتش زدند.
گفت : اين هم درست است .
گفت : همه دوستان و نزديكان و فرزندانت را دستگير كردند و آنها را شكنجه نمودند.
گفت : مى دانم كه درست مى گويى .
گفت : زنانت را گرفتند و به بردگى بردند و پرده ناموس تو را دريدند.
گـفـت : هـرگـز ايـن خـبـر را بـاور نـمـى كـنـم و ايـن خـبـر دروغ مـحـض اسـت . زيـرا مـن مـال مـرد را گـرفـتـم ، خـانه مظلوم را بر سرشان ويران كردم ، عده اى را آزار و شكنجه نـمـودم و نـتيجه همه اين كارها را ديدم . ولى هرگز به ناموس كسى تجاوز نكردم ، و مى دانم كه دست انتقام روزگار اين يك بلا را بر سر من نخواهد آورد، زيرا بسيارى از بلاها عكس المعل زشت كارهاى خود ماست و من چنين عمل زشتى مرتكب نشده ام .
اين همه كردن وليكن يك نفس
 
شق نكردم پرده ناموس كس

بى خيانت نترسد از قصاص
 
حق نابرده نمى دارد تقاص

مـحـتـسـب (41) دانـاسـت بـر اسـرار كـار
 
بـى گـنـه را كـى بـرد بـالاى دار؟


گداى عاشق
عـارفـى از دهـى مـى گذشت . در راهى چشم او به دختر زيبايى افتاد كه از بام خانه سـر بـر آورده بود. دختر نگو خورشيد و ماه بگو. همين كه ديده مرد عارف به او افتاد در حال ، دل باخته شد و عشق سراسر وجود او را فرا گرفت .
انـدكـى ايـسـتـاد تـماشا كرد، سپس سر به پيش افكند و به خانه باز گشت ، اما شيدا و دلداده بـه گونه كه سر از پا نشناخته و هوش و حواس خود را به كلى از دست داده بود. آتش عشق او را راحت نمى گذاشت و خانه را بر او تنگ كرده بود. بى صبرانه برخاست و بـه سـوى خـانه آن دختر رفت . نگاهى انداخت اما كسى را نديد. چاره اى انديشيد كه شايد بار ديگر دلرباى خود را ببيند.
وى زنـبـيـلى بـه دسـت گـرفـت و به بهانه گدايى به خانه او رفت . در زد و گفت : اى اهـل خـانـه ، بـراى خـدا چـيـزى بـه مـن دهيد! آنقدر در را كوفت و صدا زد و اصرار كرد تا سرانجام صاحب خانه در را باز نمود.
سعى و همت هست مفتاح فرج
 
من قرع بابا و قد لج و لج (42)

از كسالت مرد ابتر مى شود
 
لايق روبند و معجر مى شود

زايد از دون همتى اى يار فرد
 
ذلت و عجز و زبونى بهر مرد

در خـانـه باز شد، كنيزكى بيرون آمد و قرص نانى در دست داشت ، گفت : اين را بگير و از اين جا برو مرد عارف نان را نگرفت و باز به درخواست خود ادامه داد، اشك مى ريخت و گدايى مى كرد.
كـنـيـزك بازگشت و مقدارى آب و نان آورد باز مرد عارف نگرفت و چند قدمى دور شد. همين كه كنيزك رفت دوباره پيش آمد و گدايى را آغاز كرد و صدا زد:
اى شما از خوان نعمت كام گير
 
ياد آريد از گدايان فقير

اى كريمان يك شبى بهر خدا
 
لقمه بر داريد بر ياد گدا

اى شما در خواب راحت خفتگان
 
ياد آريد آخر از آشفتگان

سـرانـجام در خانه باز شد، مقدار آش و خوراكى هاى ديگر آوردند، او نگرفت . قند و حلوا آوردنـد،او نـگـرفـت ، پـول دادنـد نـگـرفـت و هـمـيـن طـور صـدا مـى زد: اى اهـل خـانـه بـر ايـن گـدا رحـم آوريـد و بـراى خـدا چـيـزى بـه او دهـيـد! اهل خانه در شگفت شدند و از راز او سر در نياوردند.
بـيست شب به همين منوال گذشت . سرانجام اهل خانه به تنگ آمدند و بر او غريدند كه تا حال گدايى سمج چون تو نديده ايم ! از بى شرمى روى هر چه گداست سفيد كردى !
عـارف گـفـت : مـن گـداى نـان و آش نـيـسـتـم . اين را مى گفت و اشك مى ريخت . صاحب خانه بـيـشـتـر در حـيـرت شـد.سـرانـجـام مـرد عـاشـق سـفـره دل خـود را گشود و گفت : اى اهل خانه !من گداى روى زيبايى هستم كه با يك نظر خريدار آن شده ام . من گدايم اما گداى عاشق !
گفت : هستم من گداى روى دوست
 
از گدايى مطلبم ديدار اوست

من گدا هستم گداى يك نظر
 
يك نظر خوشتر ز صد كان شكر


دزد حيران
مـردى سـحـرگـاه بـه بـاغ در آمـد، ديـد مـردى جـوال خـود را پر از زردكهايى كه در باغ روييده بود نموده قصد فرار دارد. خود را به او رساند و چوبدستى را بر داشت تا بر سر دزد بكوبد كه مردك دزد اينجا چه مى كنى ؟ ايـنـك با اين چوبدست پيكرت را غرق خون مى كنم تا ديگر فكر دزدى از سرت بيرون رود!
دزد گـفـت : اى آزاده مـرد، تـو را به خدا نزن كه من دزد نيستم . صاحب باغ گفت : اگر دزد نيستى پس اينجا چه مى كنى ؟
گفت : از اين راه مس گذشتم كه ناگاه بادى تندى وزيد و مرا از ديوار باغ به درون باغ افكند!
صاحب باغ گفت : فرضا كه باد تو را به باغ افكنده ، اين زردكها راكى از ريشه كنده است ؟
گفت : من براى آنكه با فشار باد پرتاب نشوم دستم را به اين زردكها مى گرفتم ولى باد آنقدر سخت بود كه آنها را از ريشه در مى آورد و مرا پرتاب مى كرد!
صـاحـب باغ گفت : اى دزد دروغگو!گيرم كه چنين است ، بگو بدانم كى اين زردكها را به اين ترتيب در جوال چيده ؟
دزد كه ديگر پاسخى نداشت ، گفت : من نيز در خمين فكرم !
صـاحـب بـاغ گـفـت : ولى مـن مـى دانـم كـه اينها همه كار توست ، اينك به سزاى كار خود خواهى رسيد. سپس تا آنجا كه مى خورد دزد را با چوبدستى تنبيه نمود.


ظالم بازار
در شـهـر كـاشان مرد ستمگر زندگى مى كرد ديوانى داشت . او از قدرت حكومتى خود اسـتـفـاده كـرده و مـردم بازار را به خدمت شخصى خود مى گرفت و مردم هم از ترس جان و مـال خـود از او فـرمـان مـى بـردنـد. ضـمـنـا در اختلافات خود به او رجوع مى كردند و او ميانشان داورى مى نمود.
او بـه ايـن قـدرت پـوشـالى خـود مـى باليد، ولى نمى دانست كه شخص ظالم به منزله زباله دان يك جامعه است كه هر چه پليدى گناه و ستم است در وجود او گرد مى آيد، و مرد ستمگر پست ترين فرد يك اجتماع است .
بـارى ، روزى يـكـى از سادات فقير بازار جنس كم بهايى را بدون اجازه او فروخت . مرد ظالم از اين كار سخت در خشم شد و او را دشنامى چند داد و سيلى محكمى به صورت او زد.
سـيـد فـقـيـر گـفـت : مـن بـا ايـن دل دردمـنـد شـكـايـت به جدم رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) مى برم و داد خودم را از او مى خـواهـم . مـرد مـغـرور ظـالم كـه ايـن سـخـن شـنـيد گفت : او را نزد من آوريد تا بر شكوه او بيفزايد، و از جدش بخواهد كه كتفهاى مرا بشكند!
گفت : او را سوى من آريد باز
 
شكوه اش را تا كنم دور و دراز

باز آمد زد بر او مشت و لگد
 
گفت : رو رو شكوه كن با جد خود

نـزد جـدت رو بـه ايـن حـال و بـگـوش (43)
 
تـا در آرد كـتـفـهايم را ز دوش

ايـن را گـفـت و بـه خـانـه رفـت . در همان شب دچار تب سختى شد كه از درد فرياد ناله و زاريـش بـه آسـمـان مـى رفـت . او در آن شـب دسـت در دامـن عجز و لابه زد و اظهار توبه و پشيمانى مى كرد. البته حال ستمگران همين است كه تا گرفتار عواقب كار خود مى شوند توبه مى كنند ولى به محض آسايش دوباره به ستم گذشته خود ادامه مى دهند.
در عـمـل ، عـمـال مار ارقم (44) اند
 
در گرفتارى چو پور ادهم (45) اند

سـايـه بـيـمـارى و درد و بـلا
 
از سـر عمال يا رب كم مبا

بالاخره تب به اندازه اى بر او سخت شد كه شانه هايش سياه و متورم گرديد.
اطـرافـيـان پـزشك آوردند. وى دستور داد شمشيرى گداختند و با آن كتف هاى مردك ظالم را شـكـافـتـنـد. او بـا هـمـه آه و نـاله و فـريـاد طـاقـت نـيـاورد و زيـر ايـن عمل جان داد.
كتف هايش را در آورد آن نيا(46)
 
جان فداى آن نياى خوش ادا

هان و هان اى بى ادب هشيار باش
 
هشيار از گفت ناهنجار باش

گردن شير است بى پروا مخار
 
كام تنين (47) است دست آنجا ميار

پا منه اينجا كه سر مى افكنند
 
دم مزن بيجا كه گردن مى زنند


عاقبت زورگويى
در اطـراف شـهـر كـاشـان مـرد زورگـو و سـتـمـگـرى مـى زيـسـت كـه اموال مردم را به ناحق مى گرفت . روزى گريبان گير درويشى تهى دست شد و به زور و تهديد از او تقاضاى زر كرد.
مـرد درويش كه پول نقدى نداشت كه به او بدهد تا شب زندانى شد. مرد ستمگر آخر شب او را رهـا كـرد و بـه او گـفت : اگر تا فردا مبلغى را كه مى خواهم فراهم نكنى تو را در چاه مستراح سرنگون مى كنم و نجاست به خوردت مى دهم .
مرد درويش گفت : آخر من مسلمانم و از امت پيغمبرم ، رحمى بر من آر و فرصتى به من بده !
مـرد سـتـمـگـر گـفت : هر كه مى خواهى باش ، اگر تا فردا زر را نياورى دهانت را پر از نجاست خواهم كرد!
ايـن بـگـفت و او را رها كرد تا فردا چه شود. از قضا نيمه شب براى قضاى حاجت بر لب مستراح نشست ، كه ناگهان پايش ‍ لغزيد و خود در چاه نجاسات سرنگون شد.
شب بود و همه در خواب خوش فرو رفته ، كسى پيدا نشد كه به فرياد او رسد! و عاقبت آنچه در حق مرد درويش در نظر داشت بر سر خودش آمد.


پلنگ باوفا و صياد ستمگر
مـردى از قـمصر كاشان حكايت كند كه : در اين روستا مرد صيادى بود چابك و چالاك و در صـيـادى اسـتـاد و زبـردسـت . روزى با رفيق خود به شكار رفتند. در راه چشمشان به آهـويـى افـتـاد كـه در سـبزه زارى مى چريد. تير در چله كمان گذاشتند و همين كه كمان را كـشـيـدنـد آهـو مـتـوجـه شـد و بـه بـالاى كـوه گـريخت . در پى او روان شدند و پيوسته دنـبـال او مـى دويدند تا در كمركش كوه رسيدند. شب فرا رسيد و ديگر نتوانستند به راه خـود ادامـه دهند و آهو از تير رس آنان دور شد. در كمركش كوه در راه بسيار باريكى قرار گـرفتند كه تا دامنه كوه فاصله زيادى داشت و كمترين لغزشى آنان را به قعر دره مى افـكـنـد. از سـوى ديـگـر تـاريـكى شب همه جا را پوشانده بود و جلوى پاى خود را نمى ديدند تا به راه خود ادامه دهند. بالاخره ناچار شدند شب را آنجا با بيم و وحشت به صبح رساندند.
فـردا صـبـح هـمـين كه خورشيد دميد به راه خود ادامه دادند ولى با ترس و بيم پابرچين پابرچين يكى از جلو و عقب راه را در پيش را گرفتند.
چند قدمى بيش نرفته بودند كه ناگاه پلنگى غرش كنان از راه رسيد. پلنگ كم كم جلو آمـد تـا راه بـر صـيـادان و پـلنـگ هـر دو بسته شد به طورى كه اگر هر كدام سر مويى مـنـحـرف مـى شـدنـد تـه دره سـقـوط مـى كـردنـد. صـيادان و پلنگ لحظاتى به يكديگر نگريستند و هيچ كدام حركتى نكردند. عاقبت يكى از صيادان لب به سخن گشود گفت :
اى شه دشت و امير كوهسار
 
اى تو بر شيران و ميران شهريار

ما دو تن از دوستان حيدريم
 
شير جق را بندهايم و چاكريم

گر تو هستى گربه شير خدا
 
ما سگ اوئيم راهى ده به ما

پـلنـگ چون اين سخنان شنيده ، به چپ و راست خود نگاهى افكند، تخته سنگى به نظرش رسـيد، پنجه ها را بر آن بند كرد و خود را از كوه آويخت تا راه براى صيادان باز شود. صياد اولى گذشت ، نفر دوم كه خواست بگذارد آتش ‍ ناجوانمردى در جان او شعله ور شد، دوسـت خـود را صـدا زد و گفت : فلانى ! ببين مى خواهيم اين حيوان را به قعر دره افكنم ! دوستش ناراحت شد و صدا زد:
گفت : جانا نا جوانمردى مكن
 
كآدمى را بركند از بيخ و بن

اى ستمگر تيشه بى حد مى زنى
 
تيشه را بر ريشه خود مى زند

اى كه بردى تيشه تا بالاى سر
 
مى زنى بر پاى خود، آهسته تر

امـا پـنـد اين دوست خير خواه در آن اثر نكرد و چوب دستى را بالا برد و بر پنچه هاى آن حـيـوان با وفا كوفت . چنگال پلنگ از سنگ رها شد و حيوان زبان بسته غلت زنان بر سنگهاى كوه مى خورد تا به زير افتاد و پاره پاره شد.
آن پلنگ مرد، اما دست انتقام الهى را ببين كه با صياد ناجوانمرد چه كرد!
مردمى اندر نهاد آن پلنگ
 
بد نهاد چون آتش اندر جوف سنگ

در نهاد آن ، پلنگى و سگى
 
ناجوانمردى ز ظلم و بدرگى (48)

گرگهاى آدميزاد اى پسر
 
باشد از گرگ بيابانى بتر

آن پلنگك مرد و با خيره مرد
 
بين كه دست انتقام حق چه كرد

صـيادان !به راه خود ادامه دادند تا از كوه فرود آمدند و بر لب چشمه دست و روى خود را شـسـتـنـد. در ايـن حال يك مرتبه مرد ستمگر دستها را به چشم خود برد و فريادش از درد چشم بلند شد. او در حالى كه با خود چشمهايش را فشرد و از درد به اين سو و آن شو مى دويـد سـرانـجـام تـاب نـيـاورد و چندين بار سر خود را به سنگى كوفت تا دو چشمش ‍ از كاسه بيرون پريد!
پنچه اش بى پنچه اى را زور كرد
 
دست غيرت هر دو چشمش كور كرد

اى ستمگر هان هان بيدار باش
 
اندكى آهسته زين هنگار(49) باش

كاه مظلومان به هنگام سحر
 
آسمان را بشكند پشت و كمر


موسى (عليه السلام ) و پير گبر
روزى موسى (عليه السلام ) به قصد كوه طور براى مناجات با خدا به راه افتاد. در راه بـه پـيرمردى برخورد كه كافر بود و بى شرم و مغرور. از موسى (عليه السلام ) پرسيد به كجا مى روى ؟
موسى (عليه السلام ) گفت : به كوه طور براى مناجات مى روم ، مى روم تا با خدا راز و نياز كنم و از گناهان شما بندگان نافرمان از خدا عذر بخواهم .
پير كافر گفت : آيا مى توانى پيام مرا به خدايت برسانى ؟
موسى (عليه السلام ) گفت : پيامت چيست .
گـفـت : از قـول من به خدا بگو: من از خدايى تو ننگ دارم ، هرگز با روزى خود بر من منت منه ، من نه روزى تو را مى خواهم و نه منت تو را، نه تو خداى منى و نه من بنده تو!
دل موسى (عليه السلام ) از اين سخنان به جوش آمد ولى چيزى نگفت . چون به كوه رفت و بـا خـدا بـه مـنـاجات پرداخت ، شرم كرد كه سخن آن پير گبر را به خداوند برساند. همين كه خواست باز گردد خداوند فرمود: موسى چرا پيام بنده ام را نمى رسانى ؟!
مـوسـى (عـليـه السـلام ) گـفت : خداوند من شرم كردم كه جسارت او را در پيشگاه تو باز گو كنم .
خـداونـد فـرمـود: اى مـوسـى !نزد آن بنده برو و از جانب ما سلامى گرم به او برسان و بگو: خدا مى گويد: اگر تو از ما بيزارى ما خواهان توايم ، و اگر روزى مى دهيم تو از ما مگريز كه ما آغوش باز پذيراى توايم !
موسى (عليه السلام ) از طور بازگشت ، پير گبر از او پرسيد: هان موسى !چه خبر؟ آيا پاسخ مرا آوردى ؟
موسى (عليه السلام ) آنچه ميان او و خداوند گذشته بود بيان داشت .
OOO
گفت موسى آنچه حق فرمود بود
 
زنگ كفر از خاطر كافر زدود

جـان او آئيـنـه پـر زنـگ بـود
 
آن جـوابـش صيقل پر رنگ بود

پير گبر از شرم سر به زير انداخت و در حالى كه با آستين روى خود را مى پوشاند و اشك از ديده روان مى ساخت گفت : اى موسى ، جانم را آتش زدى ، من از گفته خود رو سياه و پشيمانم و اينك ايمان را بر من عرضه كن تا خدا پرست شوم .
مـوسـى (عـليـه السـلام ) شـهـادت بـه يكتايى پرودگار را به او تلقين نمود، وى كلمه شهادت بر زبان جارى كرد و همان دم جان به جان آفرين سپرد و پس از عمرى كافرى ، با يك لطف حق مسلمان بمرد.


مرد لر و رندان
روزى مـردى لرسـتـان بـار كـشـك و پـشـم و ايـن قـبـيـل چـيـزهـا بـراى فروش به اصفهان برد، اجناس خود را به ميدان شهر آورد و همه را فروخت و زرها را گرفته و در كيسه نهاد. كيسه هاى زر را به ميان بست و از آنجا به راه افتاد.
رنـدانـى چـنـد از ايـن معامله آگاه شدند و تصميم گرفتند پولهاى او را به هر تزويرى شده از چنگ او در آورند.
هـنوز چند قدمى دور نشده بود كه رندى پيش آمد، مرد لر را در آغوش كشيد و با دهانى پر از خـنـده چـنـد بـوسه بر او زد و گفت : سلام ، گاهى سهم الدين !دوست ديرين من !حالت چطور است ؟ بابا سالهاست از ما دورى گزيده اى ، چرا سرى به ما نمى زنى ؟!
مرد لر حيران شد و گفت : من سهم الدين نيستم ، اشتباه گرفته اى
رنـد گـفـت : عجب !خود را به آن راه مزن !تو بسيار حق گردن من دارى . بگو بدانم حالت چـطور است ؟ كار و بارت چطور است ؟ اى دوست قديمى !من در خدمت تو هستم هر امرى دارى بفرما!
مرد لر دوباره گفت : به خدا قسم من گاهى سهم الدين نيستم ، دست از سرم بردار!
رنـد گـفـت : چـرا خـودت را بـه بـيراهه مى زنى ؟ گويا خستگى راه تو را گيج و حيران نموده ؟ تو دوست قديمى من هستى .
رند و لر در همين گفتگو بودند كه رند دوم پيش آمد و خنده كنان سلامى گرم كرد و گفت : به به ، گاهى سهم الدين !چه عجب از طرفها!خيلى خوش آمدى .
مـرد لر بـاز حـيـران شـد و ديـده به زمين دوخت و با خود گفت : من سهم الدين نيستم ، اينها ديگر كيانند؟
رند گفت : مسخره بازى در نياور، و بيهوده اين در و آن در نزن ، تو يار ديرين ما دلگير شده اى كه خود را ناشناس نى نمايد.
در هـمـين حال رند سوم از راه رسيد و با صداى بلند سلام كرد و گفت : گاهى سهم الدين من !تا حال كجا بودى ؟ چه شده يادى از دوستان قديمى كرده اى ؟ ما مدتهاست چشم به راه تو نشسته ايم .
اين بار مرد لر كمى شك كرد و اظهارات او را رد نكرد و ساكت ايستاد.
در هـمـيـن حـال رنـد چهارم پيش آمد و سلامى گرم داد و گفت : به به ، سهم الدين !راه گم كرده اى ! مثل اين كه در شهر خود به خوش گذشته كه ياد ما را فراموش ساخته اى ؟ لر بـا تـبـسـم جـواب سـلامـش را داد. مـرد رنـد نـيـز پـشـت سـر هـم از او احـوال پـرسـى مى كرد و مرد لر پاسخ مى داد، و همگى اطراف او درخواست مى كردند كه به خانه آنان برود.
در ايـن حـال رنـد پـنـجـم از راه رسـيـد و از شادمانى كلاه بر زمين زد و گفت : مژده ! مژده ! گاهى سهم الدين ما از راه رسيده !اى دوست قديمى چه بى وفا شده اى !سالهاست ترك ما گفته اى !
اينجا بود كه مرد لر باورش شد كه او گاهى سهم الدين است و از رنج و خستگى راه نام خود را فراموش نموده است . از رندان عذر خواهى كرد و آنان و فرزندانشان پرسيد.
كـم كـم چـهـل نـفـر رنـد دور او را گـرفـتـنـد و مـرد لر بـا يـك يـك آنـان سـلام و احـوال پـرسـى مـى كـرد و فـريـاد شـوق و شادى بر مى داشت ، گويا كه تازه دوستان قـديـمـى خـود را پـيـدا كرده است . خر يك از رندان دست او را مى كشيد كه بايد امشب را در خـانـه مـن بـسـر بـرى . عـاقبت قرار شد او را به يك مهمان سرا ببرند و از او پذيرايى كنند.
لر ساده لوح از پيش به راه افتاد و رندان به دنبالش تا به سالن غذا خورى رسيدند.
پـس روان شـد گـاهـى سـهـم الديـن ز پـيـش
 
در قـفـاى او روان چل رند بيش

رفت و چل رند گرسنه پيش و پس
 
سهم دين را اى خدا فرياد رس

خواجه را بردند با رقص و رجز
 
فوج رندان تا دكان آش پز

هـمـگـى بـر سـر مـيـزهـا نـشـسـتـنـد و بـه بـهـانـه آنـكـه خـواجـه سـهـم الديـن مـشـكـل پـسـنـد اسـت بـهـتـريـن غذاهاى لذيذ و معطر و مطبوع از مرغ و ماهى و كباب جوجه را سفارش دادند و آنچه خواستند به همراه لر خوردند.
جمله را آورد استاد گزين
 
تا بر رندان و خواجه سهم دين

آستين بالا زدند آن رندكان
 
لپ لپى (50) افتاد اندر آن دكان

هـم چـون گـاو نـر كـه افـتـد در چـرام (51)
 
پـاك خـوردنـد آنچه بود آنجا طعام

پـس از خـوردن غـذا دستها را شستند و هر كدام به بهانه آن كه برود خانه را زينت كند از دكـان بـيـرون شـد. هـر كـدام كـه بـيـرون مـى رفت با صداى بلند سفارش خواجه را به ديـگـرى مى كرد كه از او مواظبت كنيد تا من باز گردم . بالاخره همه بيرون رفتند و تنها يك نفر با مرد لر ماند. او هم به بهانه اى بيرون رفت و لر بيچاره را تنها گذاشت .
مـرد لر هـر چـه بـه انـتظار نشست كسى پيدا نشد. برخاست از دكان بيرون رود كه صاحب مـغازه جلو او را گرفت و گفت : مردك !چهل نفر را ميهمان كرده اى و هر چه بود خورده ايد و اينك قصد گريز دارى ؟!زود باش ، پول غذاها را رد كن .
لر گفت : بابا، من ميهمان اينان بودم ، من خواجه سهم الدين هستم !
صـاحـب مـغـازه گـفـت : نـه تـو را مـى شـنـاسـم و نـه آنـان را، هـر چـه زودتـر پول را بشمار و گر نه با اين كفگير بر سرت مى كوبم كه مغزت در دهانت بريزد.
مـرد لر كـيـسه هاى زر زا يك يك باز مى كرد و زرها را بيرون مى ريخت و به صاحب مغازه مـى پـرداخـت و زير لب مى گفت : ديدى گفتم من خواجه سهم الدين نيستم و اين رندان مكار مرا فريب دادند!بالاخره آنچه داشت داد و بر خر خود سوار شد و رفت .


تاجر كودن
در قـزويـن مـردى بـود تـاجـر پيشه كه چهار پسر داشت . سه پسر كوچكتر همه كاره پـدر بـودنـد، سـرمـايه ها در اختيار آنان بود، پدر در شهر خود بسر مى برد و اين سه فرزند هر كدام در نقطه اى به كار و تجارت سر گرم .
اما پسر بزرگتر در همان شهر در خدمت پدر روزگار مى گذرانيد.
روزى با پدر در ميان نهاد كه پدر را چه شده است كه سرمايه در اختيار من نهد و مرا نيز مانند ديگر برادران به تجارت گسيل نمى دارد؟ مگر من از آنان چه كم دارم ؟ كدام وقت مرا به تجارت فرستاده است كه من دست خالى بازگشته باشم ؟
پـدر كه اين را شنيد نزد يكى از دوستان خود رفت و خواسته پسر را با او در ميان نهاد و اظـهـار داشـت : مـن عـقـل درسـتـى در ايـن پـسـر نـمـى بـيـنـم : مـى تـرسـم اصل سرمايه را به باد دهد
رفـيـقـش گـفـت : چـنـيـن نـيـسـت ، او فـرزنـد تـوسـت و هـوش و عـقـل نـشـانـى در او هـست و آثار دانايى و خرد در جبين او پيداست ، به او سرمايه اى ده تا تجارت پردازد.
پـدر پذيرفت و پسرش را نزد خود فرا خواند و سرمايه هنگفتى كه سى هزار درهم بود در اخـتـيـار او نـهـاد و پـس از سـفـارشهاى بسيار او را براى تجارت به سوى روم روانه ساخت . پسر در وقت خدا حافظى با دوستان و آشنايان و همشهريان از آنان مى پرسيد كه چـه كالايى را طالبند تا براى آنان بياورد.خر كس در خواستى داشت و او هم نويد آوردن آن را مـى داد. در ايـن مـيـان اسـتـاد حمامى پيش آمد و ضمن ديده بوسى و خدا حافظى به او گفت : يك جفت بوق حمام (52) برايم بياور كه من به ده درهم خريدارم .
پسر تاجر حركت كرد تا به ديار روم رسيد. در آن جا بار انداخت و به جستجو پرداخت تا كالاى مناسبى را به دست آورد.
در اين گشت و گذار، روزى به لب دريا رسيد. از دور تلى به نظرش آمد، جلو رفت ديد يـك رقـم جـنـسـى روى هـم انباشته اند. پرسيد اين چيست ؟ گفتند: بوق حمام است . پرسيد جفتى چند؟ انبار دار گفت : هر ده جفت به يك درهم .
پـس تـاجـر بـه خـانه باز گشت و تمام شب در انديشه فرو رفت و با خود مى گفت : اين معامله پر سودى است ، يك به صد!بسيار خوشحال شد و بر خود و بخت خود آفرين گفت . سپس از بيم آن كه مبادا كسى از اين معامله پر سود آگاه شود و پيشدستى كند، صبح زود به بوق فروش رفت و با سى هزار درهم سيصد هزار بوق خريد.
سـپس با خود گفت : هر سيصد بوقى يك شتر مى خواهد كه آن را به مقصد برساند، پس هزار شتر براى حمل بوقها لازم است بالاخره هزار شتر هر يك به صد درهم كرايه كرد و بوقها را بر شتران بار نمود.
از سوى ديگر نامه اى براى پدر نوشت و او را از اين تجارت پر سود آگاه كرد و از او درخواست نمود كه صد هزار درهم براى كرايه شتران كنار بگذارد و محض رسيدن كاروان به شترداران بپردازد، و نيز تا ديگران را با خبر نشده اند مقدارى ديگر زر بفرستد تا او صد بوق خريدارى كند.
چند روزى گذشت ، پدر تاجر در شهر خود نشسته بود كه ناگاه صداى زنگ شتران به گوشش رسيد. پيكى پيش آمد و نامه فرزندش را كه در آن شرح تجارت سود آور خود را داده بود به دستش داد.
مرد تاجر از خانه بيرون آمد و با ديدن قطار اندر قطار شتران ، رنگ از رخسارش پريد. شترداران نيز هر يك پيش آمدند و كرايه خود را طلب كردند.
ديد قزوين را شتر اندر شتر
 
كوچه و بازار و ميدان گشت پر

بـوق در بـوق و نـفـيـر(53) انـدر نـفـيـر
 
كـوچـه هـا پر هاى و هوى و دار و گير

ساربانها در سراغ خواجه گرم
 
خواجه جويان از پى هر چرب و نرم

خـواجـه !مـا را زود مـى بـايـد ايـاب (54)
 
زر بـكـش بـهر كرايه با شتاب

مـرد تاجر كسى را نزد رفيقش فرستاد، او آمد، خواجه گفت : ديدى چه باهوشى بود!ببين چـگـونـه سـرمايه ها را به باد فنا داد!آخر اين فكر نكرد كه شصت هزار بوق براى يك قرن هم زياد است ، سيصد هزار بوق براى چه ؟! آن هم با اين كرايه گزافى كه زيانى افزون بر اصل قيمت بوقهاست !
سرانجام شترها را به بيابان برد و تمام بوقها را در بيابان ريخت و بازگشت .


بازرگان حوش شانس
در زمانهاى قديم بازرگانى بود كه در هيچ معامله اى زيان نمى برد، اگر دست به خاك مى برد طلا و جواهر مى شد.
ايـن بـازرگـان روزى بـه بغداد رفت و براى امتحان صد بار شتر خرما خريد تا براى فروش به بصره برد كه خود مركز خرماست ، و از آنجا زيره تهيه كند و براى فروش به كرمان برد!و از آنجا سيب بخرد و به اصفهان بار كند!
از قـضـا در آن روز سـلطـان بـصره به شكار رفت و در وقت شكار انگشترى او كه بسيار قيمتى بود ناپديد شد. شاه و همراهان به جستجوى انگشتر پرداختند، اما هر چه گشتند آن را نـيـافـتـند. عاقبت همه خسته و وامانده شدند، شاه از اسب فرود آمد و از روى ناراحتى بر تل خاكى نشست تا كمى استراحت كند.
هـمـيـن طـورى كـه روى خـاك نـشـسـتـه بـود و بـه انـگشتر فكر مى كرد ناگاه چشم او به كاروانى افتاد كه از دور مى رسيد.
شـاه گفت : اين كاروان را نزد من آريد تا از كار آنان با خبر شوم ، زيرا پادشاه بايد از حال رعيتش آگاه باشد.
شاه راعى (55) و رعيت چون گله
 
كى گذارد گله را راعى يله

گر رعيت سوى راعى نايدى
 
رفتن راعى سوى او بايدى

شاه در خرگاه و بر درگاه حجاب
 
چون نگردد شهر ويران ، ده خراب ؟

كاروان نزديك شد، شاه به پيش رفت و پرسيد: رئيس كاروان كيست ؟ مرد بازرگان پيش آمد و خود را معرفى نمود. شاه پرسيد: از كجا مى آيى و بار تو چيست ؟
بازرگان گفت : چندين بار خرما از بغداد خريده و براى فروش به بصره مى برم .
شاه در شگفت شد و گفت : تو بازرگانى يا مردى ابله ؟! بصره خود مركز خرماست ، تو از بغداد خرما سوى بصره مى برى ؟!
بازرگان گفت : من به لطف خدا مرد خوش شانسى هستم ، اگر دست به خاك برم جواهر مى شود. آنگاه دست برد و مشتى خاك بر گرفت ، همين كه مشت خود را گشود انگشترى شاه در ميان آن مشت خاك خود نمايى نمود.
شـاه بـا ديـدن انـگشتر از خوشحالى بر جست و گفت : من همه خرماى تو را خريدارم !سپس دستور داد تمام خرماى او را به پنج برابر قيمت خريدند!


عابد و گربه
يـكـى از مـردان مـومـن ، عـارفـى را در خـواب ديـد و از احوال عالم پس از مرگ از او پرسيد: اى مرد عابد!خداوند با تو در عالم چه كرد؟
عـابـد گـفـت : چـون از اين عالم رخت بر بستم و به عالم آخرت وارد شدم فرشتگان الهى نزد من آمدند و از اعمال من پرسش نمودند، كه چه آورده اى ؟ من از نماز و روزه و وردهاى شب و روز، و مجالس وعظ و تدريس ، و علم و اطاعت ، يك يك ياد كردم . اما هر كدام را كه نام مى بردم آن را به بهانه و اشكالى رد مى كردند.
مـوقـعـيـت وحـسـشـتـنـاكـى بـود كـه زهـره شـيـران از آن آب مـى شـد، ديـگـر از حال من مپرس !
موقفى كان زهره شيران درد
 
دست و پايم گم كرده اى را چون بود؟

صد چو جبريل و چو ميكائيل گرد
 
گشته آنجا هر يكى گنجشك خرد

انبيا در اضطراب و ارتعاش
 
اوليا در ناله هاى جانخراش

چـون بـود حـال دل درمانده اى
 
آيت نوميدى خود خوانده اى ؟

پس تهيدست و نااميد با گردن كج ايستادم و هيچ چيز ديگر براى عرضه نداشتم . چون از هـمـه چـيز نااميد شدم از سوى خداى بزرگ ندا آمد كه تو يك چيز را فراموش كردى و به زبان نياورى و ياد ما هست و آن دستاويز خوبى نجات توست .
من بسيار شاد شدم ، ندا آمد: يادت هست كه در شب زمستان سرد كه برف سنگينى مى باريد و هـمـه در خـانه هاى خود خزيده و در خانه را بسته بودند، تو در راه به گربه اى بر خـوردى كـه از سـرمـا به تنگ آمده بود و به هر سوى مى گريخت و چون درها بسته بود راه بـه جـايـى نـمـى بـرد؟ آن گـاه دلت بـه حـال او سـوخـت و آن را بـه مـهربانى زير بغل گرفتى و در زير پوستين خويش جاى دادى ؟
من اين كار پسنديدم و همين رحم و مهربانى تو را سبب نجات تو قرار دادم .
من پسنديدم همان رحمت ز تو
 
آفرين بر تو و رحمت به تو

رو كـه بـخـشـيـدم را اى دلكـراش (56)
 
مـن به آن گربه ، برو آزاد باش


گفتگوى دو مرغ هم پرواز
دو پـرنـده بـا هـم در هـوا پـرواز مـى كـردنـد، سـيـنـه هـوا را مى شكافتند و با آزادى كـامـل بـه هـر سـو پـر مـى كشيدند. ناگاه چشم يكى از آن دو به زمين افتاد و مقدارى دانه گـنـدم كه روى زمين پراكنده بود. او همه اينها را مى ديد ولى مردى را كه در پشت سنگى كـمـيـن كـرده و در انتظار شكارى نشسته بود نمى ديد و با خوشحالى آنها را به جفت خود نشان مى داد.
جفتش گفت : من هم اينها را مى بينم ولى دام زير آن را هم ببين .
مـرغـك شـروع كـرد به بحث و مجادله بيهوده كه دامى وجود ندارد، اگر دامى گسترده بود حتما به چشم ما مى آمد.
جفت گفت : لزومى ندارد ما دام را ببينيم ، همين كه در اين سرزمين خشك و بى آب و علف ، بر خـلاف طـبـيـعـت مـقـدارى سـبـزه و گـنـدم ديـده مـى شـود، دليل است كه صيادى در كمين نشسته و دامى براى ما گسترده است .
مـرغ گـفـت : چـرا چـنـين مى گويى ؟ شايد كاروانى از اينجا عبور كرده و شب را در همين جا اتراق نموده و اين ها باقى مانده سفره و زاد و توشه آنهاست .
جـفـت پـاسـخ داد: اگر كاروانى از اينجا گذشته بود قطعا كاروان جاى پايى از خود به جاى مى گذاشتند.
مرغ گفت : شايد باد پاييزى ورزيده و خاكها را در هم ريخته و يا سيلى آمده و اثر پاهاى محو شده است .
جـفـت گفت : اگر بادى وزيده يا سيلى آمده بود بى شك اين سبزه ها و دانه را نيز با خود مى برد و هيچ گونه اثرى از آنها باقى نمى نهاد.
مرغ گفت : شايد تا همين جا وزيده . سپس آرام گرفته است .
جفت گفت : قبول ، اما بگو ببينم اين مردك كه پشت سنگ پنهان شده كيست ؟
مرغ گفت : شايد مردى است از راه رسيده و خسته كه در آنجا استراحت مى كند.
جفت گفت : پس چرا گهگاه كلاهش را بر مى دارد و سرك مى كشد؟
مـرغ گـفـت : شايد كلاهش را با دست گرفته كه باد كلاه و دستارش را نبرد، و از اين رو سرك مى كشد تا مگر رفيق راهى پيدا و با هم به سفر خود ادامه دهند.
جـفـت گـفـت : گـرفـتـم كه چنين باشد، بگو بدانم اين ريسمان و ميخها چيست كه بر سبزه گره خورده است ؟
مرغ گفت : من نيز در همين انديشه ام و تنها علت اين را دام است و آن ميخها تله .
جفت گفت : اما من مى دانم و شك ندارم كه كه آن ريسمان دام است و آن ميخها تله .
مرغ گفت : گيرم كه اينها دام و تله است . اما از كجا كه گرفتار آن شويم ؟
صدها هزار دام مى تنند تا يك صيد در آن گرفتار مى شود، مگر هر دامى صيد مى گيرد؟ اى بـسـا انبار انبار دانه گسترده مى شود و مرغان همه را بر مى چينند و هيچ يك گرفتار نمى آيند.
وانگهى گيرم كه به دام گرفتار آمدم ، زور و پنجه ام را كه از من نگرفته اند، من دام را پاره مى كنم و خود را نجات مى دهم .
فـرضـا كـه نـتـوانـسـتـم دام را پاره سازم خدا كه نمرده است ! ممكن است خداوند رحمى به دل صـيـاد كـنـد و دل او را بـه مـن مـهـربـان سـازد. و اگـر ناله و فرياد من سودى نكرد و دل صـيـاد بـه رحـم نـيـامـد، بـاز هـم امـيـد اسـت كـه روزى از مـن غافل شود و همان دم از دست وى پرواز كنم .
اگـر غـافـل نـشـد، او كـه براى هميشه زنده نيست ، بالاخره روزى خواهد مرد و من از حبس او رهايى مى يابم ...
او به هشدارهاى دوست خود اهميت نداد، فرود آمد و بر روى دانه ها نشست ، اما هنوز چند دانه برنچيده بود كه دام صياد او را به سوى خود كشيد، پاهاى او را بست و تيغ بر گلويش نهاد.
مـرغ طـمـاع هـر چـه عـجـز و لابه كرد سودى نبخشيد. پس با دلى پر از افسوس و آه ، در زير تيغ به زبان حال گفت :
آه آه از اين دل پر حسرت
 
اى دريغ از آنكه آرد حسرتم

آه آه اى نفس ، خونم ريختى
 
رشته اميد من بگسيختى

پروريدم اين سگ نفس پليد
 
چون توانا شد مرا درهم دريد


عذر بدتر از گناه

مـردى در حـالى كـه از گـوشـهـايش خون مى چكيد نزد قاضى آمد و با آه و ناله گفت : جـنـاب قاضى ! فلان شخص گوش مرا گاز گرفت و اين چنين خون آلود ساخت . اينك نزد شما آمده ام تا انتقام مرا از او بگيرى .
قـاضـى در خـشـم شـد و بـه مـامـوران خـود فرمان داد آن مرد جنايتكار را بياوريد تا او را قصاص كنم و با اين تازيانه ادبش ‍ نمائم و ديه اين جنايت را از او بگيرم .
مرد جانى را نزد قاضى آوردند، قاضى گفت : چرا گوش اين مرد را با دندان زخمى نموده اى ؟
جانى گفت : اى قاضى دادگر اين مرد دروغ مى گويد، من اين گوش را گاز نگرفته ام ، اگر شاهدى دارد از او بخواهيد تا بياورد.
قاضى رو به مدعى كرد و گفت : آيا شاهدى بر اين ماجرا دارى ؟ او را بياور.
وى گـفت : غير از من و او كس ديگرى آنجا نبود و من شاهدى ندارم ، و اگر شخص سومى در آنجا بوده كه اين گناه بر گردن او افتاده ، از اين جانى بخواهيد كه معرفى كند. و اگر نكرد معلوم مى شود جانى خود اوست و بايد ديه را بپردازد.
قاضى رو به جانى كرد و گفت : او شاهدى ندارد، اما اگر تو گوش او را زخم نكرده اى پس جانى را معرفى نما.
جانى گفت : درست است كه غير از من و او شخص سومى در آنجا نبود، اما من اين كار را نكردم ، بلكه خودش گوش را با دندان گزيد.
قاضى گفت : اين چه حرف مزخرفى است ! دست از اين سخنهاى بيهوده بردار، مگر او شتر است كه بتواند دهانش را به گوش خود برساند.
جـانـى گـفـت : او شـتـر نـيـسـت ، ولى جـنـاب قـاضـى ببين چه گردن درازى دارد! به همين دليل مى گويم كه او خودش گوش ‍ خود را با دندان گزيده است !

 

خصم گفتا: بنگر اى عاجز نواز گردنش چون گردن اشتر دراز
گـر نـه اشـتـر تـا بـگـيـرد گـوش خـويـش هـمچو اشتر ليك باشد گردنيش



مرد روستائى و تخم منار
مـردى از روسـتـا به شهر آمد، شهرى ديد زيبا و خرم ، جمعيت بسيارى در آن رفت و آمد داشـتـنـد. او زمـانى به گشت و گذار پرداخت و از خيابانها و ميدانهاى شهر ديدن كرد. در اين ديدار چشمش به منار بلند نيلگونى افتاد كه سخت نظر او را جلب نمود.
روسـتـائى بـا ديـدن مـنار جيران ماند و نگريست و انگشت حيرت به دندان گزيد. با خود گفت : اين ديگر چيست ؟ سپس ‍ از چند لكه سفيدى كه از فضله مرغان و پرندگان بر منار ديـده بود پنداشت كه منار، درختى از ماست است !باز با خود گفت : شايد چاهى است كه آن را كنده اند و از زمين بيرون آورده و واژگونه نهاده اند تا خشك شود.
روسـتـايـى سـاده لوح همين طور با خود انديشه مى كرد و زمزمه مى نمود و در كار آن منار حـيـران مانده بود. رندى از آنجا مى گذشت ، حيرت روستائى را ديد و از طرز نگاه او به قضيه پى برد.

 

باطن از ظاهر بلى پيدا بود حال دل را رنگ و رو گويا بود
مرد دانا از يكى گفتار تو پى برد بر قدر و بر مقدار تو
جنبش چشم و نگاه مردمك مر عيار مرد را باشد محك

از او پرسيد از چه در حيرتى ؟
گفت : از اين اعجوبه بلند بالا در شگفتم و نمى دانم چيست و كار كيست ؟
رند گفت : اين نردبان آسمان است و از قديم بوده است ، هر دعايى از اين نردبان بالا مى رود و بـه آسـمـان مـى رسد و روزى آفريدگان به وسيله آن به زمين مى رسد، وجود اين نردبان در اين شهر سبب آبادى و خرمى آن شده و مانند ده شما ويران نيست .
اين بيان روستائى را خوش آمد و آرزو كرد كاش روستاى او هم چنين منارى داشت .
رنـد گـفـت : ايـن كـه مـشـكـلى نـيـسـت ، تـخـم آن را بـه روسـتـا بـبر و بكار تا عرض يك سال در آن جا نيز چنين منارى سبز شود و روستاى شما نيز بدان وسيله آباد گردد.
روسـتـائى كـه ايـن شـنـيـد از او خـواهـش نمود كه تخم آن منار را در اختيار او نهد. مرد رند مقدارى زر از او گرفت و يك مشت تخم زردك (هويج ) به او داد.
روستائى شاد و خندان به ده بازگشت و روستائيان را از او تشكر نمودند.
خـلاصـه زمـيـنـى را رفـتـنـد و روسـتـائى سـاده لوح تـخم زردك را در آنجا كاشت ، روزها آبـيـاريـش مـى نـمـود و شـبـهـا از آن مـراقـبـت مـى كـرد تـا سـرانجام آن تخمها سبز شده ، بـرگـهـايـش روى زمـيـن پـهـن گـرديد. روستائى هر چه بيشتر به آن رسيدگى مى كرد برگها بيشتر پهن مى شد ولى منارى سر بر آورد. بالاخره روزها و ماهها گذشت و بهار فرا رسيد و گياهان سبز شد ولى منارى نروييد.
روسـتـائى از ايـنـكـه مـنـارى نـرويـيـد دلگـيـر و غـم زده شـد و بـيـل بـر داشـت و دور تـخـمـى را كـه كـاشـتـه بـود شـكـافـت ، ديـد كـه تـخـم بـه شـكـل مـنـار رويـيده اما بر عكس به جاى آن كه سر از زمين در آورد به عمق زمين فرو رفته اسـت !ايـنـجـا بـود كه دانست مرد رند از سادگى او استفاده كرده و سر او را كلاه گذاشته است ...
آرى ، اعـمـال مـا نـيـز چـنين است ، همه نتيجه وارونه مى دهد، زيرا كه اخلاص و صدق همراه نيست .
 
اى دريغا تخم وارون كاشتيم حاصل وارونه زان بر داشتيم
اى دريغا تخممان نابود شد اجتهاد و سعيمان مردود شد
اى دريغا مايه مان سودى نداد شعله ها كرديم و جز دودى نداد