در محراب اسارت

اصغر زاغيان

- ۱ -


فهرست مطالب
 مقدمه دفتر
 مقدّمه مؤ لف
 1 - لگدكوب كردن مهر نماز!
 2- كلامى آرامبخش
 3- نوشته روى ديوار
 4- سوره واقعه
 5- صداى اذان در زندان الرشيد
 6- منع نماز با مهر
 7- دو ركعت نماز قبل از اعدام
 8- به خاطر نماز شب
 9- جماعت حزب اللّه
 10- انداختن چند تن از برادران در چاه فاضلاب
 11- خوردن سحرى در زير پتو
 12- عيد فطر سال شصت و هشت
 13- شبهاى شادى
 14- شكسته شدن حرمت نماز به دست نگهبان
 15- خبر رحلت حضرت امام (ره )
 16- منع نماز بيشتر از پانزده نفر
 17- عزادارى سال شصت و هشت
 18- پاسخ قاطع به فايق
 19- برگزارى جلسات قرآن
 20- گرفتن نوبت براى خواندن قرآن
 21- اعزام مبلّغ
 22- مقاومت براى نماز عشا
 23- عاقبت تيمّم
 24- آنچه مرا تسكين بخشيد
 25- صداى دلنشين قرآن
 26- صحنه اى زيبا
 27- پنج روز در زندان
 28- عهدى با خدا در زير ضربات نبشى
 29- نماز جماعت برادران اهل سنّت
 30- مسجد و محراب
 31- مؤ ذّن آسايشگاهِ هفت
 32- بيرون رفتن خبر نماز جماعت به آن سوى سيمهاى خاردار
 33- دهه محرّم شصت و نه يا محرّم آخرين سال اسارت
 34- وزيدنِ نسيم آزادى
 35- شرح نهج البلاغه توسط يكى از برادران روحانى
 36- تسليم شدن افسر عراقى در مورد نماز جماعت
 37- شب وداع
 38- لحظه هاى پرواز
 39- ورود به ميهن اسلامى
 40- جاى خالى حضرت امام ( رحمه اللّه)
 41- فرا رسيدن لحظه اى كه در انتظارش بوديم
مقدمه دفتر
بسمه تعالى
پس از پيروزى انقلاب اسلامى جهان افروز، به رهبرى مرجع بزرگ شيعه حضرت امام خمينى - قدّس ‍ سرّه - و فرو ريختن هيبت و هيمنه استكبار جهانى رحمة اللّه عليه چنان خفتى نصيب زورمداران و زراندوزان گرديد كه به يكباره از خواب خرگوشى پريده و در انديشه حيله و فريبى جديد برآمدند. آنان فهميدند كه اگر اندكى غفلت كنند، انقلاب اسلامى ايران ، آرام آرام ، كاخهاى سر به فلك كشيده و دژهاى نظامى قدرت آنان را فرو مى ريزد. از اين رو، سخت دست به كار شده و هر چه در توان داشتند، توطئه چيدند. يكى از اين نقشه هاى شوم و خطرناك ، جنگ خونينى بود كه توسط حكومت بعثى عراق بر ايران تحميل كردند، با اين باور كه حكومت نوپاى اسلامى را از پاى درآورند، اما غافل از اينكه :
(... وَلا يَحيقُ الْمَكْرُ اَلسَّيِّئُ إ لاّ بأ هلِهِ).(1)
با شروع جنگ ، ارتش ، سپاه ، بسيج مردمى و پيشاپيش آنان حوزه هاى مقدسه ، علما و روحانيون ، آماده دفاع از اسلام و كشور گرديده و به سوى دشمن ، يورش برده و حماسه ها آفريدند رحمة اللّه عليه عده اى به فيض شهادت رسيدند، تعدادى مجروح گشته و شمارى هم به دست دشمن به اسارت درآمدند كه خود ماجرايى شگفت و عبرت آموز دارد.
نوشته فوق ، گوشه اى از سرگذشت فداكارانه آزادگان است و مى توان آن را ((دفاع دوّم )) ناميد كه توسط يكى از برادران روحانى آزاده حوزه علميه قم ، به رشته تحرير درآمده است .
اين دفتر، براى قدردانى از آزادگان عزيز و جهت آگاهى بيشتر ملت ايران به ويژه جوانان و نوجوانان ، اين اثر به يادماندنى را پس از بررسى ، ويرايش و اصلاح ، به زيور طبع آراسته و در اختيار علاقه مندان قرار مى دهد به اميد آنكه مقبول درگاه خداوند بزرگ ، قرار گيرد.
در خاتمه ، از خوانندگان محترم مى خواهيم كه اگر انتقاد يا پيشنهادى دارند، به آدرس ‍ قم :
دفتر انتشارات اسلامى ،
وابسته به جامعه محترم مدرّسين حوزه علميه قم ،
بخش فارسى ،
صندوق پستى : 749
ارسال دارند.
باتشكرفراوان .
دفتر انتشارات اسلامى
وابسته به جامعه مدرّسين حوزه علميه قم
مقدّمه مؤ لف
به نام خدايى كه نماز و دعا و راز و نيازِ با خود را توسط پيامبر گرامى اسلام حضرت محمَّد (صلّى اللّه عليه و آله ) بر ما ارزانى داشت تا به سبب آن ، به كمالات انسانى و معنوى ، دست يابيم . و وسيله اى باشد تا آدمى را از منكرات و فحشا باز دارد.
براى سخن گفتن پيرامون هر تكه و گوشه اى از وقايع و خاطره هاى تلخ و شيرين پربار اسارت ، احتياج به تحرير كتابى مستقل و برگى زرّين است تا شايد حق مطلب ادا شود. براى رسيدن به اين منظور، طبعاً نياز به فرصتى كافى و همتى بلند است تا ان شاء اللّه تمام حقايق اسارت ، به نحو احسن و به رسم يادگار به نسلهاى آينده منتقل شود تا آنان نيز بدانند كه رزمندگان اسلام ، داراى چه روحيات شگرفى بوده اند كه حتّى در طول اسارت با آن همه سختگيريها و فشارهاى ددمنشانه دشمن ، بر انجام فرايض دينى ، سخت همّت گمارده و مخالفين را در رسيدن به اهدافشان ، مأ يوس و ناكام مى نمودند.
و از سوى ديگر، عداوت و كينه توزى دشمنان اسلام نيز منعكس شود تا آيندگان بدانند كه دفاع هشت ساله ملت ايران ، نه تنها از آب و خاك بود، بلكه مقاومت در برابر هجوم اجانب ، بر ارزشهاى اسلامى بود رحمة اللّه عليه زيرا اگر خداى ناكرده دشمنان بعثى در اين نبرد نابرابر، پيروز مى شدند، همان رُعب و وحشتى كه براى مردم مسلمان عراق ايجاد كرده بودند، براى ملت ايران هم به ارمغان مى آوردند و با تمام قدرت ، مقدّسات و شعائر اسلامى ما را مورد تاخت و تاز قرار داده و كمر به نابودى همه آنها مى بستند.
لذا حقير نيز به سهم خويش ، قلم به دست گرفتم تا به اندازه توان و وسع انديشه خود، وظيفه ام را انجام دهم .
لازم به ذكراست كه اين كتاب را ((در محراب اسارت )) نامگذارى كردم و در اين مختصر، تلاش من براين است كه مطالبى در باره ((نماز)) و هر آنچه مربوط به دوران اسارت بوده ، از قبيل رابطه اسرا با خالق خود و كيفيت راز و نياز و مقاومت سرسختانه آنان را به رشته تحرير درآورم و اميد آن دارم كه اين مجموعه ، مورد استفاده خوانندگان عزيز قرار گرفته و مقبول درگاه احدى قرار گيرد.
از اين فرصت استفاده كرده و از برادران و سروران عزيز آزاده ، تقاضا دارم تا آنجا كه ميسور است ، در باره اسارتشان هرچند مختصر، كتابهايى بنويسند رحمة اللّه عليه چرا كه بازگو كردن حقايق اسارت ، رسالتى بس بزرگ بر عهده من و شماست و قطعاً اين نوشته هاست كه ايثارگريها، رشادتها، استقامتها و پايمرديهاى آزادمردان توحيد را به نسلهاى آينده منتقل مى سازد و به عنوان اسناد افتخار، براى ملّت شريف ايران ، به يادگار، جاودانه مى ماند.
ق --م - حوزه علميه
اصغر زاغيان
10/2/1375
1 - لگدكوب كردن مهر نماز!
(29/1/1367)
بعد از ظهر بود و هنوز چند ساعتى از اسارتمان نمى گذشت . بعد از دستگيرى ، ما را بين دو خاكريز، نزديك جاده جمع كرده بودند و هر از چند لحظه اى از گوشه و كنار، يكى دو نفر را كه به درد ما مبتلا شده بودند، آنان را نيز نزد ما مى آوردند. در آن جمع ،اكثراً بچه هاى گردان خودمان (امام رضا (عليه السّلام )) بودند كه در بين آنان ((كشتكار))، معاون گردان و ((سيّد جمال ))، فرمانده گروهان ، و تنى چند از برادران مسؤ ول ديگر، به چشم مى خوردند.
آتش سنگين و درگيرى شديدى كه با عراقيها داشتيم باعث شد تا به خود وعده بدهيم كه بعد از سبُك شدن آتش و آمدن نيروهاى كمكى ، سر و وضع خود را سامان داده و نماز را اقامه نماييم ، ولى دست تقدير چنين بود كه سربازان عراقى از پشت به جاى نيروهاى كمكى به سوى ما بشتابند و آن طور كه خود دوست دارند و مى خواهند، سر و وضع ما را سامان دهند.
لذا اين گروه كه دست بسته ، با سر و صورت خاك آلود و لبهايى كه از تشنگى و شدّت حرارت ، خشك شده بود در آنجا نشسته بودند، نه تنها غذايى نخورده بلكه نماز - اين فريضه واجب - را بجا نياورده بودند. از طرفى ، خورشيد آهسته ، آهسته انوار خود را از بيابان شوره زار ((فاو)) و اجساد مطهّر شهدا جمع مى كرد و تاريكى را نمايان مى نمود، بدين خاطر، بچه ها از سربازان عراقى درخواست كردند كه دستهايمان را براى نماز خواندن باز كنند، امّا همانگونه كه انتظار مى رفت ، گفتند: ((نماز ممنوع است !!!)).
موضوع را به فرماندهان آنان گفتيم ، به تصور اينكه شايد با اختياراتى كه دارند اجازه بدهند ما نمازمان را بخوانيم اما اى كاش هرگز نگفته بوديم ! چون از اين درخواستِ ما سخت غضبناك و عصبانى شدند و اسراى دست بسته را به زير مشت و لگد گرفتند! سپس برادران را يك - يك تفتيش كردند و از جيبهاى بعضى از برادران ، جانمازها را با مهرشان بيرون كشيدند.
درجه دار عراقى با يافتن مهر، آن را با خشم بر سرمان مى زد! آنگاه آن را بر زمين زده و لگدمال كرد! و با جانمازها كه معمولاً صُوَر عتبات عاليات و نيز آيات قرآن و ادعيه بر آن نوشته شده بود، با بى شرمى و وقاحت تمام ، دماغ خود را پاك مى كرد!!
در اين ميان ، اگر مهر از كربلا بود، حساسيّت بيشترى از خود نشان مى دادند. والبته در اين مورد مى گفتند كه ما راضى نيستيم بر روى خاك كربلا نماز مى خوانيد!!
2- كلامى آرامبخش
(4/2/1367)
در ابتداى اسارتمان ، عراقيها ما را در سالن گرمى كه هيچگونه راه تنفسى وجود نداشت ، جا داده بودند، جمعيّتمان بيش از ظرفيّت معمول آنجا بود و زيرانداز و فرشمان ، شنريزه ها و خاكهاى آغشته به عَرق و خونهايى بود كه از بدن مجروحين رفته بود و راه هواخورى آن فقط درِ ورودى آن بود.
وقتى كه گرمى هوا به نهايت خود مى رسيد، براى گريز از گرماى خفه كننده داخل سالن ، مجبور بوديم جلوى در، تجمّع كنيم تا شايد كمى از هواى بيرون بهره اى ببريم . در اين هنگام سربازان عراقى در حالى كه ماسك به صورت خود زده بودند، با كابل و چوب به جانمان مى افتادند و ما را از آنجا دور مى كردند. لذا ناچار بوديم از فرط گرما كه تراكم جمعيّت بر شدّت آن مى افزود، صورتهاى خود را روى زمين بگذاريم تا از رطوبت آن كه در اثر ريخته شدن آب در مواقع رفع تشنگى به وجود آمده بود، استفاده كنيم . در نتيجه اين وضعيّت ، لباسهايمان خاك آلود و سروكلّ اغلب برادران ، درهم ريخته بود.
روز آخر اقامت در اين پادگان ما را براى گرداندن در شهرهاى : ((بصره ، الزّبير والعماره ))، بيرون آورده و پس از بستن دستهايمان ، هر شش نفر را سوار يك ((ايفا)) مى كردند تا تعداد اسرا چند برابر جلوه دهد!
سوار كردن كلّيه اسرا و فراهم كردن مقدّمات حركت ، تقريباً يك ساعت طول كشيد. در اين مدّت ، تابش اشعه هاى سوزانِ آفتاب بر سرمان ، همه را كلافه كرده بود و باعث شد تا عرق از سروروى همه ببارد و چون دستهايمان بسته بود نمى توانستيم صورت خود را از عرق ، بزداييم .
هنگامى كه نوبت سوار شدن ما شد، شخصى كه كنار من نشسته بود، صورت خود را به زير پوش من - كه تنها پوشش بدنم بود و از فرط چرك و آلودگى ، رنگش تغيير كرده بود - ماليد. با اين پيشامد، به طور ناخودآگاه و با ناراحتى به او اعتراض كردم و گفتم : چرا با پيراهن من صورت خود را پاك كردى ؟!
ايشان با تواضع فرمود: ناراحت شدى ؟ و از من معذرت خواهى كرد. از اخلاق نيكوى وى و هم اينكه خودم بلافاصله متوجّه شدم كه اگر پيراهنم هم خيلى تميز بود، باز قابل او را نداشت ، چه رسد به اينكه چرك و كثيف مى باشد، شديداً از رفتار خود، شرمگين گشته و بر آن شدم تا از ايشان پوزش بخواهم .
وى كه متوجّه شد گرماى شديد و فشارهاى روحى و جسمىِ اسارت ، مرا كم حوصله كرده ، با كلامى بسيار گرم و شيوا به من دلدارى داد و فرمود: ((ناراحت نباش ، ما عزيزتر از اسراى كربلا نيستيم )).
سپس در حالى كه از شدّت عطش ، آب دهان خود را پايين مى داد، زندانى شدن امام كاظم (عليه السّلام ) و مصيبتهايى را كه بر آن حضرت وارد شده بود يادآورى كرد. من در برابر او ساكت بودم و با تأ مّل به حرفهايش گوش مى كردم . و ايشان هم بعد از لحظه اى سكوت معنادار، ادامه داد:
((ما براى دفاع از اسلام جنگيده ايم و حالا كه اسير شده ايم نبايد هيچگونه ناراحتى به خود راه بدهيم ،
بلكه بايد تمام اين سختيها براى ما شيرين باشد)).
در مقابل صفا و ايمان راسخ او، احساس حقارت به من دست داده بود، ولى با اين وجود، دوست داشتم بيشتر برايم سخن بگويد، چرا كه با سخنان دلگرم كننده اش ، آرامش خاصّى به من بخشيد و تسكين دهنده آلام و مشكلات روحيم گرديد.
3- نوشته روى ديوار
(6/2/1367)
از گرد و غبار حاصل از درگيرى شديد ((فاو))، سر و صورتمان خاك آلود شده بود و تير و تركشهاى آن ، آسمان تن بعضى از عزيزان را ستاره باران كرده بود. همچنين خستگى و كوفتگى حاصل از نگهبانيهاى اضافه شب قبل ، ميهمان جان بعضى از دلاور مردان اسلام بود.
در اوّلين لحظات اسارت ، بدنهاى خسته ما، فرودگاه مشت و لگد سربازان بعثى شد. در اين شرايط سخت ، از فاو (محل اسارت ) به يكى از پادگانهاى نظامى بصره ، منتقل شديم و در آنجا شش روز تمام در فضاى گرم يك سالن 5 * 12 به سر مى برديم رحمة اللّه عليه سالنى كه هيچگونه راه تنفسى بجز درب ورودى نداشت و سقف پليتى و ديوارهاى بلوكى آن ، حرارتش را افزونتر كرده بود. كم آبى ، بى غذايى و وضع نابسامان غير بهداشتى از يك طرف و آه و ناله مجروحين از سوى ديگر اسرا را رنج مى دادو شهادت دو - سه نفراز برادران جانباز نيزدلهاراخون كرده بود.
هر از چند گاهى ، سربازان يا افسران عراقى با كابل ، تسمه پروانه و... به جان آزادگان مى افتادند و يك كتك مفصّلى به آنان مى زدند. وقتى براى فيلمبردارى ، هواخورى و يا گرداندن در شهرهاى ((بصره ، الزبير والعماره )) ما را بيرون مى بردند، باز همين برنامه تكرار مى شد.
خلاصه ، مشكلات طبيعى اسارت از يك سو و برخوردهاى خشونت آميز از طرف ديگر، شرايط و زمانهاى سخت تر و آينده دهشتناكتر را در اذهانمان ترسيم مى كرد. وقتى ما را به زندانهاى اطلاعاتى و مخوف دستگاه استبدادى صدام بردند، اين ترسيمات ، غلظت بيشترى به خود گرفت .
بعد از يك روز توقّف در استخبارات ، ما را به ((زندانهاى الرشيد بغداد)) بردند و با اوضاعى كه توصيف شد، دلهره و اضطراب ، سراسر وجودم را فرا گرفت به طورى كه حال و حوصله صحبت كردن را نداشتم و دلم سخت گرفته بود.
وقتى كه با پذيراييهاى مخصوص - كه به وسيله شلنگ و چوب ، صورت مى گرفت - وارد سلولها شديم ، نوشته هاى روى ديوار، نظرم را جلب كرد. مطالبى كه اسراى قبلى به عنوان يادگارى و يا براى رساندن پيامهايى به اسراى بعد از خود، نوشته بودند.
يكى از آن شعارها، انقلابى عجيب در من پديد آورد و تمام غم و اندوهم را برطرف نمود و آن شعار اين بود:
((به ياد امام موساى كاظم (عليه السّلام ) در زندانهاى هارون الرشيد)).
اين جمله نه تنها آب سردى بر شعله هاى اضطراب و نگرانيم ريخت و باعث تسكين و آرامش روحم شد، بلكه احساس غرورى به من دست داد رحمة اللّه عليه چون احساس ‍ كردم در شهرى زندانى و اسير هستم كه امام هفتم ما شيعيان ، در آنجا زندانى بوده است .
4 : سوره واقعه
(بهار 1367)
زندگى تكرارى و يكنواخت كه تنها تنوّعش بهانه هاى جورواجور نگهبان عراقى و تنبيه هاى متفاوت آنان بود، مى گذشت . ضرب و شتمهاى نامناسب و بى رحمانه و وضعيّت نامطلوب بهداشتى و نيز كمبود مواد غذايى از يك طرف و فشارهاى روحى و روانى از سوى ديگر، دست به دست هم داده بودند تا ساعات و لحظات سختى را برايمان پديد آورند. بويژه مشكلاتى كه روح و روان هر انسان آزاده و با غيرتى را آزار مى داد.
در اين گيرودار، تنها چيزى كه تسكين دهنده اين همه رنجها و مشقّتها بود و بر همه آنها غلبه مى كرد، نماز جماعتى بود كه در غرفه هاى كوچك ، برگزار مى شد. و همچنين زمزمه هاى دعاى كميل ، توسّل و خواندن سوره واقعه ، آن هم همانگونه كه در جبهه جنگ ، سنّت و مرسوم شده بود.
قبل از خواب ، بچّه ها دورهم مى نشستند و به خاطر كمبود جا و كثرت نفرات ، مجبور بوديم فشرده بنشينيم - درست مانند نشستن در داخل سنگرهاى جبهه - و آيات نورانى قرآن كريم را از ((سوره واقعه )) زمزمه مى كرديم :
((اذا وَقَعَتِ الْواقِعَةُ لَيْسَ لِوقعتِها كاذِبَة ...))(2)
همراه با شكسته دلان دربند، عرشيان نيز هماواز شده و اين دعاها و آيات مباركه را زمزمه مى كردند.
5- صداى اذان در زندان الرشيد
(بهار 1367)
در زندانهاى ((الرّشيد بغداد))، آن هنگام كه تازه انوار طلايى خورشيد - كه حكايت از غروب آن را داشت - خود را از پنجره كوچك بالاى غرفه پنهان كرده بود و با رفتن خود، وقت نماز مغرب را اعلام مى كرد، ((عزّت اللّه )) كه در درگيرى فاو،تركش خورده بود و حال خوشى نداشت ،با صداى بلند،اذان گفت .
وقتى كه ((عزّت اللّه )) با صداى زيباى خود ذكر ((اللّه اكبر، اللّه اكبر)) را سر داد، سكوت بر تمام غرفه ها حاكم شد. همه قلبها متوجّه اذان شده بود ولى انديشه ها به اين فكر مى كرد كه چنين اذانى براى مؤ ذّن ، عواقب زيانبارى دارد و اين نگرانى را مجروح بودن او و بى رحمى نگهبان بعثى ، افزونتر مى كرد.
او همچنان در حال خودش بود و به كار خود ادامه مى داد و الا ن وقت آن بود كه شهادت به رسالت پيامبر اكرم (صلّى اللّه عليه و آله ) بدهد. همينكه ((اَشهد اَن محمَّداً رسول اللّه )) را گفت ، عشق و محبّت به نبى مكرّم ، فرصت فكر كردن به عاقبت كار را از بچّه ها گرفت و باعث شد كه با صداى بلند صلوات بفرستند كه در نتيجه ، نگهبان سريعاً به پشت در، آمد و متوجّه اذان گشت ، در را باز كرد و در حالى كه مرتب ناسزا مى گفت ، وارد شد.
ديگر اذان به پايان رسيده بود كه ((خليل ))، نگهبان عراقى به داخل آمده و به دنبال موذّن مى گشت .نخست ، بعضى از دوستان مصلحت چنين ديدند كه ((عزّت اللّه ))، خود را معرّفى نكند تا اينكه نگهبان خود را با جمع مواجه ببيند و چون تنبيه كردن همه ، آن هم در شب ، برايش مشكل بود، دست از او بردارد و برود. امّا ((خليل )) تهديد كرد كه اگر مؤ ذّن خود را معرّفى نكند، فردا بعد از آمار صبح ، همه را تنبيه مى كنم .تجربه ثابت كرده بود كه به قولش وفا مى كند، لذا قبل از اينكه كسى خود را به جاى او معرّفى كند، ((عزّت اللّه )) ابتكار را به دست گرفت و خود را معرّفى كرد.
به محض شناخته شدن اذانگو، بدن نحيف و مجروح او در حالى كه به طرف خارج كشيده مى شد. در بين پنجه هاى خشن خليل ، قرار گرفت و او را كشان كشان ، به حياط زندان برد.
در اين لحظه بود كه فقط ضربات كابل و ناله هاى جانسوز و دلخراش ((عزّت اللّه )) را مى شنيديم . او مى ناليد و گاه گاهى مى گفت : ((سيدى ! اَنا مَجروح )) تا شايد دل بى رحم نگهبان به رحم آيد و دست از سر او بردارد.
پس از لحظاتى ، به درخواست خليل ، دو نفر از بچّه ها رفتند و بدن مجروح او را كه خون آلود و ناتوان شده بود، به سلول آوردند. با سر و وضعى كه او داشت ، همه بچّه ها فرداى وخيمترى را براى او انتظار مى كشيدند، امّا به لطف و كرم الهى كه هميشه در بيابان بى كسى اسارت ، تنها يار و پشتيبان اُسرا بود، برخلاف تصوّرمان ، سالمتر و با حال بهترى در محوّطه بين برادران قدم مى زد.
وقتى از حال او مى پرسيديم ، مى گفت : ((اَلْحَمْدُ للّه )) از اين خوشحالم كه به خاطر اذان ، كتك خوردم .
6- منع نماز با مهر
(بهار 1367)
اوّلين روزهايى بود كه از بغداد به ((اردوگاه دوازده )) در شهر ((تكريت )) منتقل شده بوديم . در ابتداى ورودمان ، سربازان بعثى كه تقريباً به سى نفر مى رسيدند يك استقبال جانانه اى به وسيله كابلهاى ضخيم و محكم ، از اسرا به عمل آوردند!! بعد از پذيرايى و تقسيم بندى نفرات در آسايشگاهها، با وضع قانونهاى خشك ، مثل ريگ جمع كردن در محوّطه ، سكوت در آسايشگاه ، قدم زدن و نشستن در زير برق آفتاب ، منع گفتگوى نفرات يك آسايشگاه با آسايشگاه ديگر، شكنجه هاى روحى خود را آغاز كردند.
همچنين خواندن نماز جماعت ، اذان گفتن ، برپايى جلسات جشن و عزادارى را ممنوع اعلام كردند.
تحمّل موارد مذكور تا چند روزى كه اسرا بر جوّ اردوگاه تسلّط پيدا كنند، اشكالى نداشت و چندان ضررى هم نمى رساند، ولى دشمنان بعثى پا را فراتر گذاشته و از نماز خواندن با مهر نيز ممانعت كردند!!
با اين پيشامد، بندگان در بند خدا به اين قانون اعتنايى نكرده و بر آن شدند تا به هر صورت كه شده اين فريضه را با مهر!! بجا آورند. از طرفى ، بعثيها براى اجراى دقيق اين قانون ، هميشه بچّه ها را تَفتيش مى كردند تا مهر، سنگ و تخته اى را با خود به داخل نبرند. به علاوه هر چند روز يك بار به بررسى دقيق آسايشگاه مى پرداختند.
آزادگان براى مقابله با اين قانون ضد دينى عراقيها، به مخفى كردن چند عدد مُهر در آسايشگاه يا در قسمتهاى خاصّى از پيراهن خود اكتفا كرده و با همان چند عدد، به نوبت نماز خودشان را مى خواندند و براى پنهان ماندن اين عمل از چشم عراقيها كه براى سركشى از پشت پنجره عبور مى كردند، مهرها را زير لبه پتوى مقابل مى گذاشتند و هنگام سجده ، از آن استفاده مى كردند.
بعضى از برادران ، دو يا سه نفره ، نزديك هم نماز را اقامه مى كردند و با ايجاد فاصله در افعال نماز، نسبت به يكديگر، روى يك مهر، نماز خود را ادا مى نمودند. به هر حال ، يك ماه نكشيد كه اين قانون از طرف بچّه هاى آزاده لغو شد و عراقيها نسبت به اجراى آن ، عاجزانه عقب نشينى كردند.
7- دو ركعت نماز قبل از اعدام
(6/4/1367)
يكى دو روز بود كه ((اسراى شلمچه )) را از بغداد به اردوگاه ما آورده بودند و طبق معمول ، هر روز بايد يك كتك مفصّل مى خوردند. آن روز هم تازه از يك كتك سخت ، رها شده بودند و با بدنهاى رنجور و خسته و چشمهاى نگران - كه هر لحظه انتظار يك عقوبت و تنبيه دهشتزاى ديگرى را مى كشيدند - در صفهاى آمار، به ستون پنج ، نشسته بودند و هر كس در خودش فرو رفته بود و به چيزى فكر مى كرد.
در همين لحظات بود كه صداى درهم و برهم عراقيها به گوش رسيد و اين صدا هر لحظه به طرف درِ آسايشگاه نزديكتر مى شد. اسرا با شنيدن اين صدا، تكانى خورده و آماده نشستند تا ببينند اين بار برايشان چه چيزى را به ارمغان آورده اند.
پس از باز شدن در، افسر عراقى با يكى دو تا از درجه دارها و چند سرباز ديگر، به داخل آمدند. همه برادران مى بايست براى احترام از جا بلند مى شدند و يك ضربه پا به زمين مى زدند! بعد از احترام به فرمان افسر عراقى ، همه نشستند. آنگاه او با غرور تمام ، دور تا دور بچّه ها شروع به قدم زدن كرد، سپس جلوى صف ايستاد و در حالى كه نيشخند تمسخرآميزى بر لب داشت ، گفت :
((مى خواهيم يكى از شما را اعدام كنيم ،
اگر داوطلبى هست خودش برخيزد والاّ خودمان يكى را انتخاب مى كنيم !!)).
حركتهاى نامتناسب سربازان بعثى و چرخشهايشان به دور بچّه ها - و براى خوش رقصى جلوى افسر، كابلها را به دور دست خود مى چرخاندند و حرفهايى را به عربى ردّ و بدل مى كردند - اسرا را كلافه كرده بود و شايد قدرت فكر كردن براى آنان كه در انديشه راه و چاره اى بودند را گرفته بود.
در اين حال ، ((حسن )) برخاست و براى اعدام شدن اعلام آمادگى كرد! افسر عراقى با چشمان ناباور خود، مقدارى در صورت او كه حكايت از ايمان قوى و محكمش را مى كرد، خيره شد و گفت : ((بيا بيرون )).
((حسن )) با گامهايى محكم و استوار، بدون ترديد و ترس به جلو رفت . به چهره اش كه نگاه مى كردى ، بيان كننده يك آرامش و سرور درونى بود ولى بر عكس ، با برخاستن ((حسن ))، آثار غم و اندوه در صورت دوستانش ظاهر گشت .
وقتى او را بيرون مى بردند، اسرا براى آخرين بار او را تماشا مى كردند و خروجش را بدرقه مى نمودند.
در آخرين لحظات ، عراقيها از او درخواست كرده بودند كه آخرين آرزو و وصيّت خود را از آنان بخواهد تا برآورده كنند. ((وى تقاضاى خواندن دو ركعت نماز را كرده بود)) و آنان هم اين فرصت را به او داده بودند و ((حسن )) رفت تا در جلوى چشم شگفت زده سربازان بعثى ، وضويى ساخته و خود را براى يك عبادت شيرين ، آماده كند.
امّا اين طرف ، بچّه ها بى حوصله و بى صبرانه در خود فرو رفته و منتظرند تا ببينند چه پيش ‍ مى آيد. و بعضى خدا، خدا مى كردند كه عراقيها از تصميم خود منصرف شوند.
هنوز اين افكار، اذهان اسرا را مشغول كرده بود كه ناگاه عراقيها به همراه ((حسن )) به داخل آمدند. ورود او همچون باز شدن در، بر بستان گل شادمانيهايمان بود كه از آن ، بوى عطر رجا و اميد به مشام مى رسيد.
افسر عراقى رو به بچّه ها كرد و گفت :
((اين جوان خيلى فهميده و شجاع است .
ما از قصد اين كار را كرديم تا آن كس كه شهامت بلند شدن را دارد، به عنوان مسؤ ول آسايشگاه براى شما انتخاب كنيم )).
8- به خاطر نماز شب
(7/4/1367)
حدود يك ساعت بود كه از نورافشانى خورشيد، مى گذشت و طبق معمول ، آمارگيرى صبح ، تمام شده بود. با سوت مسؤ ول قسمت كه نشانه آزادباش بود، عدّه اى به طرف صفهاى دستشويى كه به ستون پنج در محوّطه تشكيل شده بود، در حركت بودند و تعدادى هم به سوى شير آب - كه در آن گرماى سوزان ماه تير، تنها آب خنكى بود كه مى شد مصرف و گلوى خشكيده خود را تر كرد - مى رفتند.
همينكه هياهوها و جُنب و جوشها جاى خود را به سكوت و آرامش داد، صورتهاى كبود و ورم كرده تعداد زيادى از بچّه هاى خوب و مؤ من آسايشگاه شش ، توجه ديگران را به خود جلب كرد و تعجّب همگان را برانگيخت . در اين ميان ، چيزى كه باعث تعجّب بيشترمان شده بود، شب گذشته هيچ گونه سروصدا و داد و فريادى نشنيده بوديم ! به هر حال ، روحيه كنجكاو و جستجوگر اسرا سبب شد تا از واقعيّت قضيّه باخبر شوند.
تعداد زيادى از برادران اين آسايشگاه از بچّه هاى سپاه و جزء كادر لشكرهاى مختلف و يا اينكه از دانشجوهاى انقلابى و مؤ من بودند. اين عزيزان ، نيمه هاى شب بيدار مى شدند تا با يگانه معبود خود راز و نياز كنند و قلب خود، اين حرم الهى را با اشك ديده بشويند تا جلا و صفايى يابد، امّا در يكى از همين شبها، چشم ناپاك و نامحرم يكى از نگهبانان عراقى ، آنان را مى بيند و فرداى آن روز، جريان را به افسرشان گزارش مى كند.
((نقيب جمال ))، مسؤ ول اردوگاه ، نصف شب روز بعد، با تعدادى از سربازانش به داخل آسايشگاه رفته و بعد از آنكه آنان را در انتهاى آسايشگاه جمع مى كند، يكى - يكى به جلو آورده ، آنگاه كفشى را در دهان آنان مى گذارد!! سپس تهديدشان مى كند به اينكه كفش از دهانشان نيفتد و هيچگونه صدا و ضجّه اى نكنند. و با خاموش كردن پنكه ها و بستن پنجره ها در آن هواى گرم ، با سيلى و ته كفش ، صورتهاى آنان را كبود مى كنند.
از آن روز به بعد، به هر نحوى ، برادران اين آسايشگاه را مورد اذيّت و آزار قرار دادند رحمة اللّه عليه به طورى كه بچّه هاى قسمت ، اين آسايشگاه را ((دانشكده افسرى )) ناميده بودند رحمة اللّه عليه زيرا عراقيها با وضع قوانين خشك و بى منطق و ايجاد محدوديتهاى بى مورد، مثل ممنوع كردن وضو در داخل آسايشگاه ، تنبيه هاى مكرّر ((بشين ، برپا، به چپ ، چپ ، به راست ، راست و...)) قبل از آمار ظهر يا شب ، آسايشگاه را تبديل به يك پادگان نظامى كرده بودند!
9- جماعت حزب اللّه
(11/5/1367)
جرمشان نوشتن دعا و كيفيّت نماز غفيله ، و مانند اينها بود كه معمولاً بر كاغذهايى كه از گوشه هاى سفيد روزنامه ها و كارتُنهاى صابون درست مى شد، نوشته مى شدند. و مداد كوچكى كه در هنگام نظافت محوّطه اردوگاه پيدا كرده بودند و با آن مى نوشتند، جرم و گناهانشان را مضاعف مى كرد!
((محمد))، نگهبان عراقى بر اثر بى احتياطى طيّبى (از بچّه هاى آسايشگاه دو) يكى از اين دعاها را از جيبش بيرون كشيد. با يافتن اين برگه دعا، بسان كسى كه نقشه يك كودتاى خطرناك را كشف كرده ، با غرور تمام ، ديگر سربازان را صدا زده و به تفتيش كل آسايشگاهها پرداختند كه تعداد ديگرى از برادرانمان نيز به دام افتادند!
سپس آنان را در ((آسايشگاه دو))، جمع كردند و پس از بستن در، آنچنان با كابل و سيلى آنان را مى زدند كه بدنهايشان كبود شده بود و صداى ضجّه شان دلهاى خسته برادران ديگر كه در خارج قدم مى زدند را به درد آورده بود! در اين ميان ((سيّد محمود)) را كه از طلبه هاى فعّال بود و دعاها را هم او نوشته بود، به عنوان مسؤ ول و ((حمزه )) را به خاطر مدادش ، از همه بيشتر عقوبت كردند!!
در اين هنگام ، ديگر دوستان كه ابرهاى غم و اندوه بر آسمان صورتشان ظاهر گشته بود، براى سلامتى اين عزيزان ، به نيّت پنج تن و چهارده معصوم (عليهم السّلام ) صلوات نذر كردند.
پس از يك كتك دهشتزا آنان را بيرون كردند، ولى جريان به اين راحتى تمام نمى شد و آنچنانكه مرسوم شده بود، در اين گونه پيشامدهاى مهم ، يك تنبيه سخت و جداگانه ديگر را از ((نقيب جمال )) طلبكار بودند.
پاسى از شب نگذشته بود و اسرا همگى در نگرانى و تشويش غوطه ور بودند كه ((جبّار، عبداللّه )) و چند تن از نگهبانان ديگر در را باز كردند و اسامى دوستان را خواندند، آنگاه پس از رجزخوانيها و تهديدهاى گوش خراش و بى معنا، آنان را نزد فرمانده اردوگاه بردند تا كينه ها و عقدهاى خود را بر سر ياران ((روح اللّه و عُشّاق آل محمَّد)) خالى كنند.
وقتى كه آزاد مردان را با خود بردند، هاله اى از غم و اندوه بر فضاى دلها سايه افكند، لذا براى استخلاصشان از ضرب و شتم وحشتزاى بعثيها كه با بى رحمى و سنگدلى مى زدند، پروردگار يكتا و يار و اميد بى كسان و بى پناهان را به زندانى بغداد ((حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام )) قسم داديم .
تقريباً دو ساعتى از رفتن عزيزان آزاده مى گذشت و فضاى آسايشگاه همچنان غم آلود بود! رفت و آمدها، خنده ها و صحبتهاى معمول كه فكر اسارت را از سر انسان مى برد، جاى خود را به سكوت و آرامش داده بود كه صداى در، همه را متوجّه خود كرد.
((عبداللّه )) سرنگهبان قسمت ، رو به بچّه ها كرد و در حالى كه كابل را بر روى شانه برادر طلبه ((آقاى هاشمى )) گذاشته بود، گفت : اينها جماعت حزب اللّه هستند، شما حق نداريد با آنان بخصوص با هاشمى ، رئيس جماعت حزب اللّه حرفى بزنيد و آنان را يكى - يكى داخل كرد.
ورود آنان كه همه از روحيّه بالا و نشاط انگيز برخوردار بودند، آب سردى بود بر سر زمين تشنه نااميدى و نگرانى كليّه اسرا. هر چند بدنهاى خون آلود وردهاى سرخ و سياهى كه بر اثر ضربه هاى سيم خاردار و كابل بر تن رنجورشان ، بجا مانده بود، حكايت از شكنجه سختى را بر آنان گذشته بود، مى كرد.
10- انداختن چند تن از برادران در چاه فاضلاب
(18/5/1367)
همينكه در روزنامه عراق ، پذيرش قطعنامه 598 شوراى امنيّت را از سوى ايران ديديم ، بُهتمان زد رحمة اللّه عليه نخست فكر مى كرديم كه بعثيها اين را نوشته اند تا به مردم عراق روحيّه بدهند، ولى با تأ كيد عراقيها و شاديهايشان متوجّه شديم كه قضيّه جدّى است .
از اين رو، آزادگان كه خود براى يارى دين و نجات مردم ستمديده عراق وارد ميدان جنگ شده بودند، در غم و اندوه جانكاهى فرو رفتند.
هر چند مى خواستيم به خود بقبولانيم كه پذيرش قطعنامه از روى مصلحت بوده و حضرت امام ( رحمة اللّه عليه ) چنين تشخيص داده اند، ولى وقتى قبول كردن حكمين در جنگ صفّين توسط حضرت على (عليه السّلام ) در نظرمان مجسّم مى شد، به خود مى لرزيديم كه نكند كوتاهى از ما بوده و ما سربازان خوبى براى امام نبوده ايم و در اثر كم كاريهاى ما، قضيّه به اينجا ختم شده است .
لذا از خود شرم داشتيم ، ديگر نگاه كردن به چشمان عزيزان جانباز كه - بعضى از آنان با وجود اينكه يك دست يا يك پا و دو پايشان قطع شده بود و با روحيّه اى بالا، شرايط سخت اسارت را تحمّل مى كردند - برايمان سخت و دشوار بود. حقيقت اين بود كه هيچ كس نمى خواست پايان جنگ به اينجا ختم شود رحمة اللّه عليه همه انتظار داشتيم كه درِ اردوگاه به دست توانمند رزمندگان اسلام به رويمان گشوده شود. هر كس فتح و پيروزى را براى كشور اسلاميمان آرزو مى كرد تا ديگر هيچ دولتى جرأ ت نكند خود را ملعبه دست استكبار و دشمنان دين قرار دهد و به آب و خاكمان تجاوز كند.
هنگامى كه حضرت امام ( رحمة اللّه عليه ) قبول قرارداد را به نوشيدن جام زهر تعبير كردند، اندوهمان چند برابر شد، ولى برعكس ، دولت عراق سه روز را روز جشن و شادى اعلام كرده بود و سربازان عراقى داخل اردوگاه كه متوجّه حال واحوال آزادگان شده بودند، از ما خواستند كه مجلس جشن و شادى بر پا كنيم ! در مقابل اين خواسته ، برادران آزاده با نگاه هاى خود كه عمق تنفّرشان را مى رساند، پاسخ ردّ به سينه آنان زدند.
بعثيها كه مشاهده اين وضع برايشان دشوار بود و عدم توجّه و خوشحالى از طرف بچّه هاى آزاده را نمى توانستند تحمّل كنند، به اجبار بساط رقص را در آن ميان پهن كردند. بندگان با ايمان خدا تحمّل اين وضع برايشان بسيار دشوار بود. بخصوص اينكه سربازان بعثى سعى داشتند با رقصيدن - كه با فرهنگ انقلاب ما ناسازگار است - ما را به شادى وادارند. لذا واجب بود به هر نحوى كه شده از آن فرار كرد. به همين منظور، گروهى از آزادگان به بهانه هاى مختلف ، خود را از اين وضع خلاص مى كردند ولى بعض از دوستان پاسخهاى خوردكننده اى به آنان مى دادند كه خشم نگهبانان را بر مى افروخت .
يكبار هنگامى كه داخل آسايشگاه بوديم ((عبداللّه )) از سه نفر خواسته بود كه برقصند، آنان هم در پاسخ گفته بودند: ((ما رقصيدن بلد نيستيم ، رقص كار بوزينه هاست )). ((عبداللّه )) كه رقص و پايكوبى ، يكى از برنامه هاى رايج دستگاههاى تبليغاتى آنان بود، كلام آزادگان را به منزله اهانت به دولت عراق به حساب آورد و اين سه نفر بيچاره را داخل چاه فاضلاب انداخت ! و سپس به وسيله كابل ، ردهاى سياهى را بر كمرهايشان حك كرد.
با خودم گفتم كه بايد يك پاسخ منطقى به آنان بدهيم تا شايد قانع شوند.
لذا يك بار كه جلوى آسايشگاه به ستون پنج نشسته بوديم و ((حاجى صفا)) نگهبان - كه پير مرد مسن و نسبت به بقيّه منصف بود - براى بچّه ها صحبت مى كرد. و از اينكه اسرا شادى نمى كردند و نمى رقصيدند، ابراز ناراحتى مى كرد! فرصت را مغتنم شمرده و با كسب اجازه برخاستم و به او گفتم : شنيده اى كه ايّام محرم و عزادارى امام حسين (عليه السّلام ) نزديك است و...
((حاجى صفا)) وقتى اين كلام را شنيد با تندى پاسخ داد: آنان چون شهيد شده اند، در بهشت هستند و به عزادارى و نوحه سرايى احتياج ندارند، بلكه بايد شادى هم بكنيم !!
در اين لحظه ((آقا بهزاد)) كه از برادران دانشجو و پر معلومات بود برخاست و با او به بحث پرداخت . نگهبان كه در مقابل سخنان مستدل او پاسخى نداشت ، با پرخاش ، او را به نشستن امر كرد و خود آنجا را ترك نمود.
11- خوردن سحرى در زير پتو
(تابستان 1367)
اگر چه آزادگان در چنگال اسارت گرفتار شده بودند، لكن سعى داشتند تا با روزه گرفتن و ديگر عبادات و توسلات ، كبوتر اخلاق و معنويّات خود را تا آسمان صاف انسانيّت ، پرواز دهند.
اسراى ((فاو)) كه اوّلين روزهاى اسارتشان ، مصادف با شروع ماه مبارك رمضان بود و به علّت مسافر بودن ، شرعاً مجاز به روزه گرفتن نبودند، مى بايست تا فرارسيدن ماه مبارك رمضان سال آينده ،قضاى روزه هاى خود را انجام دهند. روزه گرفتن با قوتى لا يموت و اندك ، آن هم در برابر مخالفت سربازان عراقى و سختگيريهاى آنان ، كار بسيار سخت و پر مرارتى بود.
به ياد دارم يك روز بعد از آمار شب كه يكى - دو ساعت مانده به غروب انجام مى گرفت . نگهبانان ، آسايشگاهها را تفتيش كردند و چند قاشق برنج ، سهميه ظهر را كه عزيزان روزه دار براى افطار خود نگهداشته بودند، با بى رحمى و بى حرمتى تمام ، به سطل آشغال ريختند. يكى از نگهبانان با تمسّك به اين گفته بى ربط: ((خداوند در تمام سال ، فقط ماه مبارك رمضان را براى روزه قرار داده است !!!))، سعى داشت سرپوشى بر عمل خلاف دين و مروّت خودشان بگذارد.
آزادگان ، براى گريز از اينگونه برخوردها و نيز مقابله با موانع احتمالى ، تدابيرى را اتّخاذ مى كردند رحمة اللّه عليه به اين ترتيب كه يك ((صمون ))(3) كه سهميه فردا صبح آنان بود را از مسؤ ول نان مى گرفتند و همينطور كه زير پتو دراز كشيده بودند با يك ليوان آب به عنوان خورشت ، نوش جان مى كردند. و دوستانى كه وضع مالى آنان خوب بود با خورشت ، روغن و شكر تهيه شده از آشپزخانه ، صرف مى كردند و آن را اگر به قدر كافى بود، بين ديگران تقسيم مى كردند.
گاهى اوقات كه نگهبان از پشت پنجره عبور مى كرد و متوجّه قضيّه مى شد، همينكه سروصدايش در مى آمد، كليّه برادران ، پتو را به روى خود كشيده و مثل كسى كه ساعتها خواب است ، هيچگونه پاسخى نمى دادند و سرباز بيچاره را با ناكامى از آنجا دور مى كردند.
روش ديگرى كه بعضى از روزه داران اتّخاذ مى كردند اين بود كه برنج خود را به يكى از دوستان خود مى دادند و به جاى آن ، نان شب او را مى گرفتند، تا علاوه بر جلوگيرى از فاسدشدن غذا در آن هواى گرم تابستانى ، چاره اى باشد در برابر اشكال تراشيها و برخوردهاى مغرضانه سربازان بعثى .
عزيزانى ديگر بودند كه به هيچ مانع و مشكلى ، اعتنايى نمى كردند و با توكّل بر خدا غذاى خود را در يك ظرفى مى ريختند و پس از مخفى كردن در يك جاى خنك و مطمئن ، هنگام افطار، يك سفره صميمانه و با صفايى از آن ترتيب مى دادند.
البته در مورد اصطلاح ((سحرى ))، بايد توضيح بدهم كه اين واژه به معناى حقيقى خود استعمال نمى شود رحمة اللّه عليه زيرا در طول اسارت ، هيچ كس را نديدم كه در سحر، به معناى واقعى خود، قوت ناچيز خود را تناول كند، بلكه در اصطلاح ((اردوگاه دوازده ))، هرگاه كه براى روزه فردا نان با خورشِ آب ، صرف مى شد، اطلاق مى گشت .
12- عيد فطر سال شصت و هشت
(16/1/1368)
روزهاى پر بركت ماه ضيافت اللّه سال 68 سپرى شده بود، در روز عيد فطر آن سال آزادگان براى سپاسگزارى به درگاه حقتعالى - كه به آنان توفيق روزه دارى و احياى شبهاى قدر را در شرايط دشوار زنجيرهاى اسارت ، عطا كرده بود - همچون عموم مسلمانان ، آن روز را جشن گرفتند.
اسرا در ملاقاتهاى خود، اين روز سعيد را تبريك گفته و از خداوند متعال قبولى طاعات و عبادات همديگر را خواهان بودند. ديد و بازديدها و معانقه ها كه در پيش چشم عراقيها صورت مى گرفت ، سبزه زارى از گل و گياهان صفا و دوستى را نمايش ‍ مى داد.
خلاصه ، شور و غوغايى برپا بود. چند نفر از دوستان بر روى تكّ-ه صمونهاى مهيّا شده ، روغن سرخ شده ريخته و با پاشيدن شكر روى آن ، شيرينيهاى بسيار خوشمزه اى را ترتيب داده بودند و آنها را در بين بچّه ها پخش مى كردند.
در اين گيرودار، گروهى از بچّه ها بدون اينكه از قبل ، هماهنگى شده باشد، در گوشه اى از اردوگاه مشغول برگزارى نماز عيد فطر شدند به تبعيّت از آنان ، جمعى ديگر در گوشه اى از ايوان ((آسايشگاه شماره يك ))، صفوف زيبا و منسجم نماز را بستند و بدون هيچ توجهى به تهديدهاى قبلى و سختگيريهاى عراقيها، به عبادت پرداختند.
بلند كردن دستهاى راز و نياز عاشقانِ در بند، به درگاه حق و ركوع و سجودهاى هماهنگ و يكپارچه ، خشم و غضب نگهبانان را برافروخته بود. بعضى از آنان كه از اين حركت كاملاً جا خورده بودند و دستورى براى مقابله به آنان نرسيده بود، ترجيح دادند كه محوّطه را ترك كنند.
عاقبت ، غافلگير شدن عراقيها و نيز بيم و ترس از حركتهاى حساب شده آزادگان ، آنان را از هرگونه تصميم گيرى تند و خشن ، برحذر داشت و مجبورشان كرد كه از قاعده ((شتر ديدى ، نديدى )) استفاده كرده و برخلاف معمول ، از كنار قضيّه ، بى تفاوت بگذرند.
13- شبهاى شادى
(16/1/68 به بعد)
هر چند آسمان اسارت ، غمگين و غبارآلود بود و رعد و برقهاى ضربات سيلى و شلاق ، بر تن رنجور اسرا آرامش را از آدمى مى ربود، لكن ميلاد اختران امامت و يا اعياد ملّى مانند جشن 22 بهمن كه فرا مى رسيد، ايثارگران آزاده ، در عين تنگدستى و با وجود كمبودها، از چند روز قبل ، خود را براى برگزارى يك جشن درست و حسابى آماده مى كردند.
در اين مواقع ، ناله هاى ضعيف اسراى مريض كه از جان بى رمقشان بر مى خاست ، بوى شادى داشت !
در اين ايّام ، دوستانى را مى ديديم كه براى فراهم كردن نان شيرينى از همان دو سهميه ((صمونِ)) خود كه روى هم رفته ، يك وعده غذا هم نمى شد، ثلث آن را نگه مى داشتند. عدّه اى ديگر نيز از چهار تا پنج خرمايى كه در هر دو هفته يا هر ماه يك بار مى آمد، چندتا را كنار مى گذاشتند.
((ماشاءاللّه )) و يكى ديگر از دوستانش ، از چند روز قبل ، پى در پى سطل چايى مخصوص ‍ صبحانه را در دست گرفته و آماده بودند تا بروند و به اين طريق از دوستان خود در آشپزخانه به دور از چشم عراقيها، روغن و شكر بگيرند.
براى اينكه عراقيها متوجّه نگردند، گرفتن قوطيهاى خالى را براى مصارف حمّام و غيره ، بهانه مى كردند و برادران آشپز هم كه در جريان كار بودند، مقدارى روغن ته هر كدام مى گذاشتند و آنها را تحويل مى دادند. به اين ترتيب ، پس از چند روز، روغن مورد نياز، فراهم مى شد.
وقتى نگهبان ، سرگرم بود يا عمداً برادران آشپز سرگرمش مى كردند، فرصت بسيار خوبى بود كه پلاستيكهاى شكر، زير پيراهنها، مخفى گردند.
خلاصه ، هر كس در فكر اين بود تا از باغ گل محبّت و علاقه خويش نسبت به اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السّلام ) سبد - سبد، گل بچيند و تقديم دارد. ((مصطفى )) كه خامه درست كردن را پيش يكى از بچّه هاى اردوگاه ياد گرفته بود، با ساييدن شكر و مخلوط كردن آن با روغن ، خامه اى خوشمزه درست مى كرد تا به همراه تكّه هاى ريز شده خرما، لاى صمونهاى قطعه - قطعه شده بگذارند.
بعد از شام ، دوتا از برادران ، كنار پنجره مى ايستادند كه اگر سروكلّه نگهبانان پيدا شد، فورى ديگران را خبر كنند، در همين حين ، برادران مسؤ ول در امور فرهنگى ، برنامه هاى تنظيم شده خود را اجرا مى كردند.
نخست ((قرآن )) بود كه با صوت زيباى ((محسن آقا)) يا يكى ديگر از برادران ، تلاوت مى گشت . سپس سخنران ، با بيانات خود باعث فزونى معلومات و آگاهيهاى آزادگان نسبت به تعاليم عالى اسلام و ارزشهاى انقلاب اسلامى مى شد.
برنامه ها مختلف بود رحمة اللّه عليه در برخى از آنها ((تئاتر)) نيز اجرا مى شد. در بعضى ديگر، ((گروههاى سرود)) برنامه هاى خود را اجرا مى كردند.
در بين برنامه ، يكى از بچّه ها قيفى از پلاستيك نايلون درست كرده و با خامه هايى كه در آن ريخته بود، روى نانهاى بريده شده ، كلمه ((يامهدى )) و اسمهاى ديگر مناسب با روز را مى نوشت و برادر ديگرمان آنها را نزد آزادگان مى گرفت تا كام خود را شيرين كنند.