مردان علم در ميدان عمل (جلد هفتم)

سيد نعمت الله حسينى

- ۱۳ -


تشرف آيت الله سيد ابوالحسن اصفهانى
يكى از بزرگان مراجع شيعه مرحوم آيت الله العظمى آقاى سيد ابوالحسن اصفهانى است . و او يكى از مراجع اعلاى دينى و زعيم اعظم و فقيه مويد و زمامدار تشيع از آيات و مراجعى كه بى واسطه به فيض ملاقات حضرت صاحب الامر ارواحنا فداه مشرف گشته و مورد تاييدات غيبى بوده اند و در طول تاريخ غيبت كبراى امام عصر (عج ) كمتر مرجعى و زعيمى به كياست و فراست و سعه صدر و بخشيندگى و ماثر و خدمات آن بزرگوار و كرامات با هرات و سجاياى گرانمايه و سخاوتها و احسان هاى عجيبه و اخلاق نيكويش بوده است .
يكى از كرامتهاى امام عصر (عج ) به اين نايب بزرگوار و زعيم است توقيع شريفى است كه براى آن بزرگوار صادر مى كنند و مى فرستند و بدين ترتيب ايشان را تحت عنايات خاصه خويش قرار مى دهند و به الطاف و عناياتشان مى نوازند.
توقيعى كه حضرتش ارسال مى دارند توسط مرحوم ثقة الاسلام و المسلمين زين العلماء الصالحنين حاج شيخ محمد كوفى شوشترى در نامه اى و اصل مى شود كه متن مبارك آن نامه در صفحه قبل آمده است . (342)

سيد ابوالحسن اصفهانى
علامه شهيد سيد حسن شيرازى گويد: نامه اى است كه از امام زمان عليه السلام نوشته است به مرجع بزرگ آيت الله العظمى سيد ابوالحسن اصفهانى بدين مضمون :
ارخص نفسك و اجعل مجلسك فى الدهليز و اقض حوائج الناس نحن ننصرك .
خودت را ارزان كن (فروتنى پيشه كن ) و در دهليز خانه ات بنشين (در دسترس مردم باش ) و حاجات و نيازهاى مردم را برآورده ساز ما ياريت مى كنيم . (343)

تشرف آيت الله سيد ابوالحسن اصفهانى و بحر العلوم از علماى زيدى مذهب
در كتاب گنجينه دانشمندان از علامه متتبع آقاى حاج سيد محمد حسن مير جهانى نقل مى كند كه او فرمود: يكى از علماى زيدى مذهب به نام بحر العلوم كه در يمن سكونت داشت و منكر وجود مقدس حضرت ولى عصر ارواحنا فداه بود به علما و مراجع آن وقت نامه ها نوشت و از آنها براى اثبات وجود مقدس آن حضرت دليل مى خواست ، آنها به او جواب مى دادند ولى او قانع نمى شد.
تا آنكه نامه اى براى مرحوم آقاى سيد ابوالحسن اصفهانى نوشت و از ايشان جواب خواست مرحوم آقاى آيت الله اصفهانى در جواب نامه نوشته بودند كه اگر شما به نجف بياييد پاسخ شما را شفاهى خواهم داد. لذا بحر العلوم يمنى با فرزندش سيد ابراهيم و جمعى از مريدانش به نجف اشرف مشرف شدند و بحر العلوم به خدمت مرحوم آيت الله سيد ابوالحسن اصفهانى رسيد و به او گفت من طبق دعوت شما به اين مسافرت آمده ام اميد است جوابى راكه وعده فرموده ايد به من بدهيد تا استفاده كنم .
مرحوم آيت الله اصفهانى فرمودند فردا شب به منزل ما بيائيد تا جواب شما را بدهم .
بحر العلوم و پسرش شب بعد به منزل مرحوم سيد ابوالحسن اصفهانى رفتند پس از صرف شام و نقل مطالبى درباره وجود آن حضرت و رفتن ميهمانان ديگر و متفرق شدن آنها و گذشتن نيمى از شب مرحوم آيت الله اصفهانى به نوكرشان مشهدى حسين فرمودند چراغ را بردار و به بحر العلوم و فرزندش گفتند برويم تا خود آن حضرت را ببينيم .
آقا مير جهانى فرمودند ما كه آنجا حاضر بوديم خواستيم با آنها برويم آيت الله اصفهانى فرمودند شما نياييد فقط بحر العلوم با پسرش بيايند.
آنها رفتند و ما نفهميديم كه به كجا رفتند ولى فرداى آن روز كه من بحر العلوم يمنى و فرزندش را ملاقات كردم و از جريان شب قبل سوال نمودم او گفت : بحمدالله ما مشرف به مذهب شما شديم و معتقد به وجود مقدس حضرت ولى عصر (عج ) گرديديم . گفتم : چطور؟ فرمود: آقاى آيت الله اصفهانى حضرت ولى عصر عليه السلام را به ما نشان داد. پرسيدم چگونه او حضرت بقية الله را به شما نشان داد.
گفت : وقتى ما از منزل بيرون آمديم نمى دانستيم به كجا مى رويم تا آنكه در خدمت آيت الله اصفهانى به وادى السلام وارد شديم در وسط وادى السلام محلى بود كه آن را مقام حضرت ولى عصر عليه السلام مى گفتند.
يت الله اصفهانى به در مقام رسيد چراغ را از مشهدى حسين گرفت و تنها مرا با خود به داخل مقام برد در آنجا وضويش را تجديد كرد پسرم به اعمال او مى خنديد. آنگاه چهار ركعت نماز در آن مقام خواند و كلماتى گفت كه آن را نفهميدم ناگهان ديديم آن فضا روشن شد دراينجا پسرش ‍ مى گفت در اين موقع من بيرون ايستاده بودم . پدرم با مرحوم سيد ابوالحسن اصفهانى داخل مقام بودند پس از چند دقيقه صداى پدرم را شنيدم كه صيحه اى زد و غش كرد. نزديك رفتم ديدم آيت الله اصفهانى شانه هاى پدرم را مى مالد تا به هوش بيايد وقتى از آنجا برگشتيم پدرم گفت : حضرت ولى عصر عليه السلام را ديدم و او مرا مشرف به مذهب شيعه اثنى عشرى فرمود و بيشتر از اين خصوصيات ملاقاتش را نگفت و پس از چند روز به يمن برگشت و چهار هزار نفر از مريدانش را شيعه دوازده امامى كرد. (344)

آيت الله اصفهانى فرمود: ماموريت ما تا همين جا بود
مرحوم آيت الله طبسى - از اصحاب استفتاء مرحوم سيد ابوالحسن اصفهانى به يك واسطه از حضرت آيت الله خوئى دام ظله العالى نقل مى كند كه يكى از معاصرين سيد از سادات و علماى محترم نجف بود اجاره خانه اش مدتى به تاخير افتاده بود صاحب خانه هر روز فشار مى آورد ه اگر تا فردا مال الاجاره تاخير افتاده را پرداخت نكنى اثاثيه ات را به كوچه خواهم ريخت ، اى مرد عالم با حالتى افسرده به حرم اميرالمؤ منين عليه السلام مشرف شده و به آن آستانه قدس و طهارت و كنگره قدرت ولايت اللهى توسل مى جويد در گرماگرم سوز و گداز خواب بر او غلبه مى كند و در عالك خواب خود را در محضر اميرالمؤ منين عليه السلام مى بيند، حضرت از وى مى پرسند: چرا اين همه جزع و فزع مى كنى ؟
سيد جريان خود را عرضه مى دارد امام مى فرمايند: ما حالات تو را مى بينيم عرض مى كند: آقا من هر شب دو ساعت سعادت تشرف در حرم شريف را دارم ، مى فرمايند نه ما حالا شما را مى بينيم با اين حال مسئله اى نيست مطلب شما را حواله داديم .
سيد از خواب بيدار مى شود و با نهايت شگفتى از خود مى پرسد: اين چه حواله اى بود و حضرت مرا به كه حواله دادند بهت و حيرت او را فرا مى گيرد و به منزل باز مى گردد سحرگاه درب خانه اش به صدا در مى آيد در را باز مى كند مى بيند سيد ابوالحسن اصفهانى است .
او شتابزده مى گويد: آقا بفرمائيد. آيت الله اصفهانى مى فرمايد: ماموريت ما تا اينجا بود و پاكتى به دست او داده و دور مى شوند، پاكت را باز مى كند با كمال تعجب مى بيند داخل پاكت درست همان مبلغى كه وى به صاحب خانه بدهكار است پول قرار داده شده است . (345)

مرحوم مامقانى با توسل به امام زمان كتاب تهذيب را پيدا كرد و دوباره گم كرد
مرحوم شيخ عبدالله مامقانى فرمودند يكشب هنگام نوشتن كتابى ، به كتاب رهن (تهذيب ) شيخ طوسى احتياج پيدا كردم هر چه فكر كردم كه در اين وقت شب كتاب را از كجا پيدا كنم فكرم به جائى نرسيد دلم شكست و اشكم جارى شد، به امام زمان عليه السلام متوسل شدم عرض ‍ كردم : آقاى من ، من براى شما زحمت مى كشم و اين كار مال شما است ، بنابراين بايد شما كمك كنيد.
ان گويا به من الهام شد كه در ميان كتابهاى پاره و اوراق باطله اى كه در گوشه طاقچه اتاق بود نگاه كنم ، من قبلا چندين بار آنها را زير و رو كرده بودم و حتى احتمال نمى دادم كه مطلوب من آنجا باشد بلافاصله از جا برخاستم و مجددا آنها را جستجو كردم ناگهان به يك تهذيب برخوردم كه با خط بسيار جالبى نوشته شده بود فورى آن را برداشتم و مورد استفاده قرار دادم ، چند روزى اين كتاب نزد من بود و از آن مطالب مورد نظر را نقل و استفاده مى كردم بعد از پايان استفاده ، آن كتاب ناپديد شد و هر چه گشتم آن را نيافتم . (346)

زيارت عاشورا به نيابت مادر امام زمان (ع ) و دفع بيمارى وبا
مرحوم آيت الله حاج شيخ عبدالكريم حائرى نقل كرد در ايامى كه بيمارى وبا در عراق شايع شده بود من و آقا ميرزا على آقا (آقا زاده ميرزاى شيرازى ) و آقا سيد محمد سنگلجى در سامراء شب در پشت بام در خدمت مرحوم آقاى ميرزا محمد تقى شيرازى درس مى خوانديم در اثناى درس ما استاد بزرگ ما مرحوم آقاى سيد محمد فشاركى تشريف آورد در حالى كه آثار گرفتگى و ناراحتى در بشره اش پيدا بود فرمود: شما مرا مجتهد و عادل مى دانيد؟
عرض كرديم بلى ، فرمود: پس من به تمامى شيعيان سامراء زن و مرد حكم مى كنم كه هر يك از ايشان يك فقره زيارت عاشورا به نيابت ازنرجس خاتون مادر مكرمه حضرت حجت سلام الله عليه بخوانند و آن خاتون را نزد فرزند بزرگوارش شفيع قرار بدهند كه آن حضرت پيش ‍ حضرت خداوند عالم شفاعت نمايد تا خداوند شيعيان را از اين بلا نجات دهد.
فرمود: همين كه اين حكم صادر گرديد و چون مقام ترس و بيم بود همه شيعه هى مقيم سامراء اطاعت نموده زيارت عاشورا را به همان دستور خواندند و در نتيجه يك نفر شيعه در سامراء تلف نشد در حالتى كه هر روز ده پانزده نفر از غير شيعه تلف مى شدند. (347)

امام زمان شبهه مرحوم سيد محمد فشاركى را بر طرف كرد
مرحوم سيد محمد فشاركى استاد مرحوم شيخ عبدالكريم حائرى در يكى از موضوعات علمى دچار شبهه اى شد و هر چه بيشتر انديشيد راه حلى نيافت مسئله را با علما در ميان گذاشت جواب قانع كننده اى نشنيد. مرحوم فشاركى گفت : بناچار جهت حل اشكالم در بامدادى تصميم رفتم كه از شهر سامراء خارج شوم و دور از غوغاى اجتماع و قال و قيل مدرسه درباره آن مسئله بيانديشم ، لذا به سوى رودخانه پهناورى كه از كنار شهر مى گذشت روان شدم . در كنار شط در جاى گودى نشستم ، هنوز چندان در انديشه فرو نرفته بودم كه جوان عربى به گونه شبانان در برابرم پيدا شد و پرسيد: سيد محمد اينجا چه مى كنى ؟ من كه از اين مزاحمت برآشفته بودم گفتم : شما را به ما چه كار؟ دنبال كار خودت برو من مى خواهم در مسئله اى بيانديشم . جوان پرسيد: مسئله چيست ؟ بگو تا بشنويم . چون مى خواستم هر چه زودتر اين جوان عرب را كه سماجت مى كرد از خود دور نمايم مسئله را دقيقا بيان نمودم .
آن جوان خوب گوش داد، از قيافه اش پيدا بود كه مطلب را درك مى كند. من مشغول مقدمه چينى بودم كه آن جوان فرمود سيد محمد تو در مقدمه اشتباه كردى كه به نتيجه غلط شبهه زا رسيدى ، و چون ايراد آن مقدمه را تذكر داد يك مرتبه تمام شبهاتم برطرف شد و كوچكترين اشكالى در ذهنم نماند. جوان عرب رفت . سپس به فكر افتادم كه اين جوان كى بود از كجا آمد؟ اما همين كه از گودى بيرون آمدم به هر طرف نگاه كردم او را نديدم و دانستم كه مورد عنايت خاص حضرت حجت (ع ) شده ام . (348)

مجلسى اول و تشرف او به خدمت امام زمان با پاى پياده
آخوند ملا محمد تقى مجلسى پدر آخوند ملا محمد باقر مجلسى از شاگردان شيخ بهاء است . وى در شرح فقيه نوشته است : چون حضرت آفريدگار توفيق زيارت حيدر كرار كرامت فرمود: به بركت اين بزرگوار مكاشفات بسيار بر من روى داد كه عقول ضعيفه آن را متحمل نيست و در آن عالم ديدم بلكه اگر بخواهى مى گويم كه در ميان نوم و يقظه بودم ناگاه ديدم در سامرا هستم ديدم بر قبر عسكريين لباس سبزى از لباسهاى بهشتى افكنده بودند و ديدم آقاى ما حضرت صاحب الزمان عليه السلام بر قبر تكيه كرده نشسته است . چون آن حضرت را ديدم شروع كردم به خواندن زيارت جامعه با صوت بلند چون آن حضرت را ديدم شروع كردم به زيارتى است . عرض كردم : اى آقاى من روحم به فداى تو اين زيارت جد تو است و اشاره به قبر نمودم حضرت فرمود: بلى داخل شو، چون داخل شدم نزديك به در ايستادم . فرمود پيش بيا عرض كردم : مى ترسم كه ترك ادب باشد آن وقت كافر شوم . فرمود: چون به اذن ما است باكى نيست پس اندكى پيش رفتم و از ترس مى لرزيدم فرمود: پيش بيا، پيش رفتم تا نزديك آن حضرت رسيدم . فرمود: بنشين ، چون نشستم مانند غلامى نزد آقاى خود، فرمود: استراحت كن و مربع بنشين چون تو زحمت كشيده و پياده و پا برهنه آمده اى .
خلاصه از آن جناب به اين بنده الطاف و عنايات زيادى شد كه اكثر آنها را فراموش كردم . پس از خواب بيدار شدم . همان روز اسباب زيارت فراهم آمد. بعد از اينكه مدتى بود راه مسدود بود چون موانع برطرف شد با پاى برهنه و پياده به زيارت آن جناب مشرف شدم و شبى در روضه مقدسه مكرر اين زيارت را خواندم و در راه و در روضه كرامات عظيمه و معجزات غريبه ظاهر شد. (349)

فريادرسى امام زمان (ع ) از سيد احمد خوش بنوس
بزرگان نقل نموده اند از حاج سيد احمد خوش نويس اصفهانى گفته است : من به همراه عالم عامل آقاى حاج ملا فتحعلى سلطان آبادى به مكه مشرف شدم چون وارد مكه شديم از شتردارى كه نامش صالح بود چند شتر براى رفتن به منى اجاره كرديم چون شترها را آورد يك شترش ‍ ه بود به من گفت : يك شترى براى تو مى فرستم . من تنها در خانه به انتظار ماندم و در آنجا به غير پيره زنى كه براى نگهدارى خانه بود كسى ديگر نبود بالاخره جمال نيامد، من هم منزل جمال را بلد نبودم و پيره زن را هم حتى پول زيادى دادم كه به سراغ او برود قبول نكرد و حج من هم حج استيجارى بود و مى ترسيدم به موقع نرسم و حجم باطل شود، بالاخره با دل شكسته و حال پريشان رفتم بالاى بام و بسيار گريه كردم و روى التجا و استغاثه به امام زمان عجل الله تعالى فرجه نمودم كه به دادم برس .
ناگاه ديدم مردى به شكل جمالها بر در خانه است با يك شتر، به پيره زن مى گويد: بگو سيد بيايد مرا صالح جمال فرستاده كه او را ببرم و به حجاج برسانم .
پس آن مرد آمد اسبابهاى مرا برداشت و مرا سوار شتر كرده و زمان شتر را به دست من داد و گفت : نترس اين شتر ترا به حجاج مى رساند. و خودش از نظرم غائب شد و ديگر او را نديدم اما شتر كه حركت كرد كمتر از يك ساعت مرا به حجاج رسانيد.
مسافران صالح جمال را طلبيدند و از قضيه سوال كردند.
گفت : حقيقت مطلب اين است كه من نتوانستم شترى تهيه كنم و اين شترى كه آورده از شترهاى من نيست و مانند اين شتر در حجاز نيست بلكه اين شتر از شترهاى يمن است و چون اين قضيه پيش آمد بين حاجيها و مطوف و جمال مشاجره واقع شد و مطوف مى گفت : بايد جمال كه سيد را معطل كرده مجازات شود.
مرحوم آخوند ملافتحعلى امر فرمودند كه ترك گفتگو گردد و چون به مكه مراجعت كرديم مطوف تمام جمالها را خواست و شتر را به آنها نشان داد همه گفتند: ما چنين شترى نداشته و نداريم .
سوال كردم كداميك از شما او را سوار كرديد و از منزل بيرون آورديد؟ همه گفتند ما اطلاعى نداريم .
معلوم شد آورنده شتر غير از آنهاست پس آن شتر را جمالها از من به شصت ليره عثمانى خريدند و آن وجه را به من دادند.
معلوم شد آن حضرت از دوستان و شيعيانش دستگيرى مى فرمايد. (350)

تشرف حجت الاسلام شهيد هاشمى نژاد
نويسنده كتاب ملاقات با امام زمان گفته است :
مرحوم شهيد حجت الاسلام و المسلمين جناب حاج سيد عبدالكريم هاشمى نژاد استادى داشت به نام آقاى شيخ على فريدة الاسلام كاشانى كه من مختصر شرح حالى از او در كتاب پرواز روح نوشته ام .
ايشان نقل مى كرد كه شبى مرحوم استادم در ايوان اطاق فوقانى كه در قم بوديم رو به حياط منزل ايستاده بود و حضرت بقية الله ارواحنا فداه را با زيارت آل يس زيارت مى كرد و با آن حضرت مناجات مى نمود.
من هم در كنار او منقل را براى كرسى درست مى كردم يعنى آتش را باد مى زدم تا براى زير كرسى آماده شود. ناگهان ديدم مرحوم استاد تكانى خورد و حال توجه اش بيشتر شد و گريه اش شدت كرد من سرم را بالا آوردم تا ببينم چه خبر است با كمال تعجب ديدم : حضرت بقية الله عليه السلام در ميان زمين و آسمان مقابل استادم ايستاده و تبسم مى كند و من در آن تاريكى شب تمام خصوصيات قيافه و حتى رنگ لباس آن حضرت را مى ديدم . سپس سرم را پايين انداختم باز دو مرتبه كه سرم را بالا كردم آن حضرت را با همان قيافه و همان خصوصيات ديدم .
بالاخره چندر بار اين عمل تكرار شد و درهر مرتبه جمال مقدس آن حضرت را مشاهده مى كردم . تا آنكه در مرتبه آخر كه سرم را انداختم متوجه شدم كه استادم آرام گرفت وقتى سرم را بالا كردم و به طرف آن حضرت نگاه نمودم ديگر آن آقا را نديدم معلوم شد كه مناجات استادم با رفتن آن حضرت تمام شده است .
قتى من و استادم پس از اين جريان در ميان اطاق زير كرسى نشسته بوديم استادم به گمان آنكه من چيزى نديده ام مى خواست موضوع را از من كتمان كند. من ابتدا به او گفتم : استاد شما آقا را به چه لباس مى ديديد؟ او با تعجب از من سوال كرد و گفت مگر تو آن حضرت را ديدى ؟ گفتم : بلى . با لباس راه راه و عمامه اى سبز و قيافه اى جذاب كه خالى در كنار صورت داشت و خلاصه آنچه از خصوصيات در آن حضرت ديده بودم به او گفتم و او مرا تصديق كرد و تشويق نمود و خوشحال شد كه من لياقت ملاقات با امام زمان عليه السلام را پيدا كرده ام . (351)

بخش هفتم : تيز هوشى و لطيفه گوئى
 

اين چند رباعى از ديوان حضرت امام خمينى (قدس سره ) است
جمهورى اسلامى ما جاويد است
دشمن ز حيات خويشتن نوميد است
آن روز كه عالم ز ستمگر خالى است
ما را و همه ستمكشان را عيد است
ص 193
جمهورى ما نشانگر اسلام است
افكار پليد فتنه جويان خام است
ملت به ره خويش جلو مى تازد
صدام به دست خويش در صد دام است
ص 195
اين عيد سعيد عيد حزب الله است
دشمن ز شكست خويشتن آگاه است
چون پرچم جمهورى اسلامى ما
جاويد به اسم اعظم الله است
ص 197
اين عيد سعيد عيد اسعد باشد
ملت به پناه لطف احمد باشد
بر پرچم جمهورى اسلامى ما
تمثال مبارك محمد باشد
ص 206

غرر الحكم
- امام عادل خير من مطر و ابل
(وابل ، باران درشت پر بركت )
1541 - السيد من تحمل المئونة و جاد بالمعونة .
آقا و بزرگوار كسى است كه بار مردم را به دوش كشد و ياريش را به آنان ببخشد.
تاج الملك عدله افسر و تاج پادشاه و زمامدار عدالت او است . (352)
تاج الرجل عفافه وزينته انصافه .
افسر و تاج مرد پاكدامنى و انصافش زيور او مى باشد.(353)
خير الامراء من كان على نفسه امير .
بهترين اميران اميرى است كه بر نفس خود امير است . (354)
خير الملوك من امات الجور واحى العدل .
بهترين پادشاه آنكه ستم را بميراند و عدل را زنده كند. (355)
كل علم لا يويده عقل مضلة
هر دانشى كه عقل او را يارى و تاييد نكند گمراهى است . (356)
من زاد علمه على عقله كان و بالا عليه .
هر كه علمش بر عقلش بچربد آن علم براى او و بال و گرفتارى است .
(چه بسيار از علما كه عقلشان كافى نبود و ميليونها بشر را براى سالهاى بسيار بنده و برده اجانب ساختند و چه بسيار اشخاص عامى كه عاقل بودند و ملتها را از خطرات نجات دادند، پس اين فرمايش امام على عليه السلام از بزرگترين حكمتها بلكه در شمار معجزات است . (357)
المرء بفطنئة لا بصورته ارزش مرد به زيركى و هوشيارى او است نه به صورت و قيافه او. (358)
الفطنة هداية هوشيارى و تيزهوشى هدايت است . (359)
ضاد و الغباوة بالفطنة .
با تيز هوشى و زيركى با كودنى و احمقى مقابله كنيد. (360)
لا علم لمن لا بصيرة له ، لا بصيرة لمن لا فكر له لا فكر لمن لااعتبار له ، لا اعتبار لمن لا از دجار له لا ازدجار لمن لا اقلاع له .
كسى كه فكر و بينش ندارد علمى ندارد، كسى كه بينش و فكر ندارد بصيرت ندارد، كسى كه عبرت پذير نيست بى فكر است كسى كه از دنيا برايش رنجش و روى گردانيدنى نيست او پندى نپذيرفته است ، روى گرداندن از دنيا نيست براى كسى كه دل از آن بر نكند. (361)
لا شى ء احسن من عقل مع علم مع حلم و حلم مع قدرة .
هيچ چيزى نيكوتر از عقلى كه با علم و علمى با حلم و حلمى كه با قدرت و توانائى توام باشد نيست . (362)

تفكر عبادت است
پيامبر اكرم فرمود: تفكر ساعة خير من عبادة سنة
انديشه يك ساعت بهتر از عبادت يك سال است . (363)
على عليه السلام : هيچ عبادتى مانند فكر در صنع و خلقت خداى بزرگ نيست . (364)
امام عسكرى عليه السلام : عبادت به بسيارى نماز و روزه نيست بلكه به بسيار فكر كردن در كار خدا (و عظمتهاى ژرف و پهناور جهان و اسرار آفرينش است ). (365)
پيامبر اكرم (ص ): اى اباذر، دو ركعت كوتاه كه با تفكر (توجه ) گزارده شود بهتر از برپا ايستادن يك شب است در حالى كه قلب غافل باشد. (366)
پيامبر (ص ) به نقل زيد ابن على (ع ) از پدرانش : دو ركعت سبك با تفكر بهتر از نماز خواندن يك شب تمام است . (367)
امام صادق عليه السلام : بيشترين عبادت ابوذر رحمه الله فكر كردن و عبرت آموختن بود، و در خبر است از ابوذر كه پيامبر اكرم فرمود بر عاقل واجب است كه براى خود سه ساعت (در شبانه روز) داشته باشد: ساعتى كه در آن با پروردگار خود مناجات كند، و ساعتى كه در آن به حساب كار خود برسد و ساعتى كه درباره آنچه خداوند در حق او كرده است بينديشد. (368)

داستان حكومت سلمان در مدائن درسى براى زمامداران خائن
مدائن يكى از شهرهاى سرسبز و خرم و پايتخت ساسانيان بود كه به دست مسلمانان فتح شد، خليفه دوم با مشورت حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام سلمان را پس از حذيفة بن يمان حاكم مدائن قرار داد، مردم فكر مى كردند سلمان نيز مانند حكمرانان و زمامداران گذشته با همراهان بسيار و جلال و شكوه خواهد آمد و با تشريفات خاصى وارد خواهد شد، ديدند سوارى از دور پيدا شد وقتى نزديك شد ديدند پيرمردى از كار افتاده با محاسن سفيد سوار بر الاغى شده و سفره اى نان و كوزه اى آب به همراه به طرف آنان مى آيد. از او سراغ سلمان را گرفتند، سلمان گفت : سلمان من هستم .
براى اهالى مدائن تعجب آور بود كه چگونه اين پيرمرد شهرى با اين عظمت را اراده خواهد كرد، لابد فاسدان فكر مى كردند در سايه حكومت ناتوانى چون او مى توانند به چپاول هاى خود بپردازند، سلمان يكسره به طرف خانه كوچكى در كنار مسجد وارد شد و به اداره امور پرداخت سلمان بيت المال را صرف مردم مى كرد و حتى حقوق شخصى خود را نيز به نفع جامعه و نيازمندان خرج مى كرد، زندگى ساده و روش مردمى سلمان بر محبوبيت او مى افزود و اينگونه رفتار طبيعتا انتقادى غير مستقيم از شيوه كسانى بود كه در حكومت به سود شخصى مى انديشيدند و از بيت المال به وضع خود سر و سامان مى دادند و زندگى جدا از مردم فراهم مى كردند.
خليفه دوم از برخى از اعمال سلمان كه همان روش سادگى و مردمى بود ناراحت شد و به او نامه نوشت بعلاوه به سلمان ماموريت داد كه نسبت به وضع زندگى حذيفه يكى از اصحاب وفادار پيامبر تحقيق و بررسى كند.
سلمان در پاسخ خواسته هاى خليفه چنين نوشت : (از سلمان آزاده شده پيامبر خدا به عمر بن خطاب ، نامه سرزنش كننده و ملامت بار تو به من رسيد، نوشته بودى كه مرا امير مردم مدائن كرده اى و دستور داده اى كه در تحقيق از كارها و رفتار حذيفة بن يمان باشم و كارهاى نيك و بدش را گزارش دهم . در حالى كه خداوند در كتاب خود از تجشمش و غيبت نهى مى كند و به اجتناب از بسيارى از گمانها دستور مى دهد. (369)
خداوند مرا از اين كار نهى كرده است بنابراين در كار حذيفه با اطاعت از دستور تو خدا را نافرمانى نمى كنم .
و اما اينكه از حصير بافى و نان جو خوردن من ، ايراد گرفته اى اين چيزى نيست كه مؤ من به خاطر آن ملامت شود، سوگند به خدا، نان جو خوردن و حصير بافى كردن و از مردم بى نياز بودن و چشم به سفره ديگران ندوختن ،، نزد خداوند محبوبتر و به تقوا نزديكتر است .
هر كه نان از عمل خويش خورد
منت از حاتم طائى نبرد
ر را ديدم كه وقتى نان جوين مى يافت مى خورد و ناراحت هم نبود اما اينكه از عطاى من نوشته بودى ، من براى روز نياز و تهيدستيم (آخرت ) آن را از پيش مى فرستم . به خدا قسم آنچه را كه دندانم بتواند نرم كند تا از گلو فرو رود، از نظر من يكسان است كه نان گندم و مغز گوسفند باشد يا آرد جو.
اما اينكه گفته اى با رفتارم حكومت را ضعيف و خوار كرده ام تا آنجائى كه اهل مدائن از فرمانروائى من بى خبرند و مرا همچون پلى براى عبور يا باربرى كشيدن بارهايشان قرار داده اند و اين موجب سستى و خوارى حكومت الهى است ، پس بدان كه خوارى در مسير طاعت خدا محبوبتر از عزت در نافرمانى خداست .
مى دانى كه پيامبر هم با مردم نزديك بود و باآنان انس و الفت داشت و در عين حال كه زمامدار بود مردم با او بسيار نزديك بودند. مگر نه اينكه پيامبر غذاى ساده مى خورد و لباس خشن مى پوشيد و همه مردم نزد او يكسان بودند. مگر پيامبر نفرموده است : هر كس سرپرست هفت نفر باشد از مسلمانان و عدالت نكند با خشم خدا روبرو خواهد شد.
كاش من با اين خوارى و ضعفى كه تو گفتى از حكومت مدائن به سلامت بگذرم . من كه از حكومت بر يك شهر ترسانم حال آن كس كه پس از پيامبر بر تمام امت حكومت مى كند چگونه خواهد بود؟
خداوند فرموده است : خانه آخرت از آن كسى است كه در روى زمين قصد سركشى و فساد ندارند و عاقبت براى متقين است . (370)
بدان حكومت من براى اقامه حدود خدا در ميان مردم است و اين به راهنمائى يك دانا و رهنما است (منظور على عليه السلام ) و من بر اساس شيوه و روش او عمل مى كنم ...(371)
هدف از نقل اين نامه مفصل نشان دادن روحيان خاص و شيوه مردمى سلمان است كه هرگز قدرت رياست او را از مسير تواضع و حق گرائى دور نكرد و قدرت براى او غرور نياورد و در ايامى كه امير بود فراموش نكرد كه عبد است ، منتهى عبد خدا.

سلمان حاكم مدائن باربرى مى كند
* يك روز در راهى مى رفت مردى را ديد كه از شام مى آيد و بار گران خرما و انجير بر دوش دارد و معلوم بود كه خسته شده بود با ديدن سلمان كه ظاهرى فقيرانه و ساده داشت او را صدا كرد تا در رساندن بار به قصد كمك كند و اجرتى بگيرد، سلمان بار را به دوش گرفت و همراه مرد شامى به راه افتاد مردم در بخورد با سلمان سلام مى كردند و به او امى خطاب مى كردند و عده اى به سرعت به سوى او مى آمدند كه بار را از او بگيرند، مرد غريب كه تازه فهميد بود كه اين عابر رهگذر امير مدائن است با وحشت و خجالت عذر خواهى كرد و خواست كه بار را بگيرد ولى سلمان قبول نكرد و گفت : بايد بار را تا قصد برسانم . (372)
نظر كردن به درويشان بزرگى كم نگرداند
سليمان با همه حشمت نظرها داشت با موران


علت نفرت سلمان از رياست
وقتى از سلمان پرسيدند: چه چيز باعث نفرت تو از رياست گرديد؟ پاسخ داد: للّه للّه شيرينى دوران شير خوارگى و تلخى جداگشتن از آن يعنى وقتى رياست هم در نهايت فانى و ناپايدار است پس نمى توان به امر گذرا و ناپايدار دل بست آنكه به رياست دل مى بندد همانند طفلى كه از شير جدايش كنند براى از دست دادن رياست هم احساس تلخى مى كند، بايد دل به چيزى بست كه پايدار باشد.
يكبار مردم از او خواستند كه برايشان درس قرائت قرآن بگذارد. فرمود: من فارس هستم برويد يك عرب زبان پيدا كنيد. مردم شخص عرب زبانى را يافتند كه به آنان (قرائت ) قرآن مى آموخت سلمان هم به عنوان ناظر خطاهاى او را اصلاح مى كرد. (373)

قابل توجه مسئولين و بيشوايان
يكوقتى هارون الرشيد به بهلول اعتراض كرد كه : چرا مرا به اسم صدا كردى و نگفتى يا اميرالمؤ منين مگر تو مرا نمى شناسى ؟ بهلول در پاسخ گفت : چرا من تو را خوب مى شناسم تو فراشباشى و دربان جهنم هستى .
هارون گفت : چطور؟ گفت : براى اينكه خداوند به تو قدرت و مقام داده نبايد بگذارى كسى جهنمى شود. بايد مرتبا كارت نهى از منكر باشد. اگر از عهده اين ماموريت به در آمدى همه را كه روانه بهشت كردى آن وقت خودت مى توانى به بهشت در آئى و اگر نتوانستى خود زودتر از ديگران به جهنم در مى آيى .
نوشته اند هارون گريه كرد، سپس گفت : درست گفتى كار من چه مى شود و وضع مرا چطور مى بينى ؟ بهلول گفت : خودت را به قرآن عرضه كن و قرآن راميزان قرار بده . خداوند در قرآن فرموده است : ان الابرار لفى نعيم وان الفجار لفى جهيم نيكان در بهشت و بدان در جهنمند حال ببين از نيكان هستى يا از بدان ؟ (374)
در حيات القلوب مجلسى نقل شده كه اسكندر در يكى از سفرهايش به شهرى رسيد كه قبرستان نداشت و كنار درب ورودى هر خانه اى يك يا چند قبر بود. پرسيد مگر شما زمين براى دفن اموات نداريد؟ گفتند: چرا اما ما را عادتى است كه هر كس از اهل خانه مرد جنازه اش را دور نبرند در همان خانه او را دفن كنند تا بازماندگان او فراموش نكنند كه به او ملحق خواهند شد و روزى هم آنها خواهند مرد و ديگر جنايت و خيانت به ديگران نكنند. (375)

پس ابوبكر از پيامبر اسلام عاقلتر بوده
يكى از رجال تبريز كه شخصى فهميده و اهل مطالعه و شيعه بود به يكى از روستاهاى سنى نشين مهاباد وارد شد چون آنها كرد بودند و مهمان نوازى از سجاياى كردها است از او كاملا پذيرائى كردند و حتى بزرگان و پيرمردهاى آنجا به ديدن او آمدند، چون خواست برگردد، خواهش كردند كه شب را آنجا بماند. گفت : به شرطى مى مانم كه مذاكرات مذهبى در كار نباشد زيرا ممكن است مباحثات ما منجر به جدال گرديده و به اوقات تلخى بيانجامد.
فتند: مانعى ندارد از طرح اين گونه بحثها خوددارى مى كنيم . شب آنجا ماند، ميزبانش به احترام او گروهى از محترمين را كه از جمله آنها يكى از دانشمندان اهل سنت را براى صرف شام دعوت كرد، هنگامى كه سر سفره نشسته بودند آن دانشمند سنى از او پرسيد: عقيده شما نسبت به ابوبكر چيست ؟ ميهمان گفت : بنا بود از اين گونه مباحث خوددارى شود. او گفت : اين سوال و جواب مختصر اشكالى ندارد و اصرار كرد كه جوابش را بگويد.
ميهمان گفت : ابوبكر شخصى بسيار بزرگ و يار غار رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده و به عقيده من او از پيغمبر خدا هم عاقلتر بوده است !
تا اين جمله از دهان او بيرون آمد همه حضار ناراحت شدند، كه اين چه حرف غلطى بود شما گفتيد. و آن دانشمند سنى ناراحتى زياد گفت : اين چه عقيده باطلى است ابوبكر كجا رسول اكرم كجا؟ اصلا با هم قابل قياس نيستند.
ميهمان گفت : ناراحت نشويد من براى گفتار خود دليل دارم . گفتند: دليلت چيست ؟ گفت : دليلم اين است كه ابوبكر دو سال سلطنت كرد و براى اينكه زحمات دو ساله اش از بين نرود هنگام مرگش عمر را براى سرپرستى مردم تعيين كرد. اما پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بيست و سه سال زحمت كشيد و خون دل خورد تا يك حكومت الهيه تشكيل داد اما براى پس از خون هيچ فكرى نكرد و كسى را تعيين نكرد تا مردم دچار اختلاف نشوند و زحمات او از بين نرود.
او كه به اينجا رسيد آن دانشمند سنى فهميد كه او مى خواهد از اين راه اثبات كند كه حتما رسول خدا صلى الله عليه و آله جانشين تعيين كرده بوده است و از اين رو ساكت شد اما ميهمان ساكت نشد و گفت : اگر بگوئيد پيامبر اسلام جانشين خود را تعيين كرده است بايد دست از سنى گرى برداريد و شيعه شويد و اگر بگوئيد تعيين نكرده است پس بايد العياذ بالله ابوبكر را از رسول خدا عاقلتر بدانيد.
ميهمان مى گويد: آن شب آن دانشمند سنى در خانه اى كه ما بوديم ماند و از شدت ناراحتى خوابش نمى برد به گونه اى كه هر وقت من سرم را بلند كردم ديدم در رختخواب نشسته و با تعجب مى گويد: لا حول ولا قوة الا بالله . (يعنى عجب اين مرد تبريزى ما را رسوا كرد و به همه اهل مجلس فهمانيد كه حق با مذهب شيعه است . (376)

راى كفشدوز
يكى از نقاشان هنرمند فرانسه كه تابلوهاى نفيس و گرانبها تهيه مى كرد و آثار هنريش مورد توجه خاص و عام بود هميشه پس از تهيه يك اثر هنرى ، آن را بر سر چهار راهى نصب مى كرد و خودش در پشت تابلو پنهان مى شد تا از اظهار نظر تماشاچيانى كه آن تابلو را تماشا و در اطراف آن اظهار نظر مى كردند، اطلاع يابد و از نظر طبقات مختلف براى بهتر ساختن آثار خود، بهره بردارى كند.
روزى يك تابلوى جالب تهيه كرده و آن را در رهگذر همگان به تماشا گذاشته بود.
تابلو اسب سوارى را نشان مى داد كه در حال حمله به سپاه دشمن بود و داد مردى و مردانگى مى داد و صفوف دشمنان را از هم پاشيده و تار و مار كرده بود.
مرد كفشدوزى از آنجا مى گذشت . او هم مانند سايرين ، به تماشاى تابلو پرداخت .
نگاهش به كفش اسب سوار افتاد و اظهار داشت كه : نقاش در مورد كفش اشتباه بزرگى كرده و آن اين است كه : براى اسب سوارى كه در حال حمله است كفش بسته و محكم لازم است نه كفش آزاد. در حالى كه اين اسب سوار، كفش راحتى پوشيده كه مخصوص حالات عادى يك انسان است .
وقتى كه كفشدوز از آنجا گذشت ، نقاش از پشت پرده بيرون آمد و با سرعت و شتاب در مدتى كوتاه ، كفش را تغيير داد و مطابق نظر كفشدوز ترسيم كرد.
روز بعد، همان كفشدوز از آنجا مى گذشت ، مجددا به تماشاى تابلو پرداخت و به حاضرين گفت : كفش او را اصلاح كرده اند ولى كلاه اسب سوار هم غلط است و شرحى درباره آن بيان كرد.
نقاش كه ديگر حوصله اظهار نظرهاى كفشدوز را نداشت از پشت تابلو بيرون آمد و گفت : نظريه تو را در مورد كفش پذيرفتم و بكار بستم اما خواهش مى كنم درباره كلاهش صحبت نكن ، زيرا راى كفشدوز درباره كلاه غلط است .
از آن زمان اين جمله بصورت مثلى در آمده و در هر موردى كه شخص بدون داشتن صلاحيت در كارى دخالت و اظهار نظر كند به او مى گويند: راى كفشدوز در مورد كلاه غلط است .
بديهى است كه دانشمندان و مردان بزرگ هرگز در امورى كه از آن اطلاعات كافى ندارند، دخالت نمى كنند، و اگر هم به آنها پيشنهادى داده شود با كمال شهامت رد كرده و مى گويند: از صلاحيت ما خارج است .
انيشتن رياضى دان بزرگ را جمعى از دوستان و هواخواهانش براى اشغل پست رياست جمهورى دعوت كردند، ولى او با تشكر از آنها اظهار داشت . ممكن است من رياضيدان خوبى باشم ، اما اين دلى بر آن نيست كه رئيس جمهور خوبى هم باشم و كشور نيازمند به يك رئيس جمهور خوب است .
روش مردان بزرگ اين است ولى چه بسيار اتفاق مى افتد كه افرادى سبكسر، براى كسب شهرت و موقعيت اجتماعى ، يا مقاصدى نظير آن در كارهائى دخالت مى كنند كه از صلاحيت آنها خارج است و در نتيجه عوارض شوم آن ، اجتماعى را آلوده و مبتلا مى سازد.
دندانسازى كه رشته تخصصى او معالجه امراض دهان و دندان است ، در رشته امور مذهبى كتاب مى نويسد و چون فاقد اطلاعات و معلومات لازم است ، مطابق سليقه خودش قوانين آسمانى را تفسير و تاويل مى كند، همچون مراجع تقليد فتوا مى دهد و خود را كاشف اسرار دين و مافوق تمام مفسرين مى شمارد.
ديگرى با اينكه در هيچ رشته اى تخصص ندارد، مدتى را وزارت دارائى كار كرده و به اقرار خودش در سال 1325 پس از سه سال خدمت ، اخراجش كرده اند، مدتى در بازار به خريد و فروش نخود و لوبيا سرگرم بوده و سپس عشقش گل كرده كه دست به كار تاليف و نويسندگى بزند. قلم به دست گرفته و در هر رشته و فنى كه شما تصور كنيد، كتاب نوشته .

عضد الدوله و تدبير او در گرفتن امانت و از عطار خائن
در زمان حكومت عضد الدوله ديلمى مردى به بغداد آمد و با خود گردنبندى داشت كه قيمتش هزار دينار بود آن را براى فروش عرضه كرد اما خريدارى پيدا نشد چون عازم حج بيت الله بود تصميم گرفت گردنبند را نزد شخصى امين و متدين امانت بگذارد نزد عطارى رفت كه عموم او را با ايمان مى شناختند و به پاكى و نيكيش ياد مى كردند گردنبند را به وى سپرد و رفت پس از مراجعت نزد عطار آمد سلام كرد و خواست هديه اى را كه از حجاز برايش خريده بود تقديم نمايد ولى عطار او را ناآشنا تلقى كرد و گفت : شما كيستى ؟ از كجا آمده اى ، چه كار دارى ؟
پاسخ داد من صاحب گردنبندم عطار چند جمله موهن و تمسخرآميز به وى گفت و دست به سينه اش زد و بيرونش نمود مرد با ناراحتى فرياد كشيد مردم به دور او جمع شدند و همه از عطار پشتيبانى كردند و به او گفتند: و اى بر تو كه اين شخص پاك و درستكار را تكذيب مى كنى .
بيچاره با حالت بهت و تحير دكان عطار را ترك گفت و روزهاى بعد چندين بار مراجعه كرد و هر بار جز ضرب و شتم چيزى عائدش نشد.
كسانى به وى گفتند: جريان كار خود را به اطلاع عضد الدوله برسان شايد با فراست و هوشى كه دارد براى تو راه چاره اى بينديشد.
مرد قضيه خود را مشروحا نوشت عضد الدوله او را به حضور طلبيد و سخنانش را با دقت گوش داد سپس دستور داد از فردا تا سه روز متوالى همه روزه مقابل دكان عطار بنشين روز چهارم من از آنجا مى گذرم مقابل تو توقف مى كنم و سلام مى گويم تو از جاى خود حركت نكن فقط جواب سلام مرا بده پس از آنكه من از آنجا حركت كردم مجددا از عطار گردنبند رامطالبه كن و نتيجه كار را به من برسان .
امانت گذار طبق دستور برنامه را اجرا كرد، روز چهارم موكب عضدالدوله با شكوه و عظمت از آنجا عبور كرد موقعى كه مقابل آن مرد رسيد عنان كشيد، توقف نمود و به وى سلام گفت او كه همچنان بى تفاوت در جاى خود نشسته بود فقط جواب سلام گفت ، عضد الدوله گفت : برادر به عراق وارد مى شوى نزد ما نمى آئى و حوائج خود را با ما در ميان نمى گذارى .
او با سردى جواب داد نتوانستم به ملاقات شما بيايم و ديگر چيزى نگفت چند دقيقه اى عضد الدوله با وى گفتگو داشت تمام امراى ارتش و افسرانى كه در ركابش بودند نيز توقف كردند، عطار از مشاهده اين منظره سخت نگران شد و خود را باخت و خويشتن را در خطر مرگ ديد پس ‍ از آنكه عضد الدوله از آن نقطه گذشت عطار مرد را صدا زد و گفت : برادر چه وقت گردنبند را نزد من امانت گذاردى و آن را در چه پارچه اى پيچيده بودى توضيح بيشترى بده شايد به ياد بياورم ، توضيح داد، عطار در دكان به جستجو پرداخت گردنبند را پيدا كرد و تسليم وى نمود و گفت : خدا مى داند كه فراموش كرده بودم و اگر متذكر نمى كردى به ياد نمى آوردم مرد، امانت خود را گرفت ونزد عضدالدوله رفت و جريان را به اطلاعش رساند عضدالدوله دستور داد گردنبند را به گردن مرد عطار آويختند و او را جلوى دكانش به دار زدند و مامورين ندا در دادند اين است مجازات كسى كه از مردم امانت مى پذيرد و سپس آن را انكار مى كند مرد گردنبند را گرفت و به شهر خود رهسپار شد. (377)

لزوم فرمانرواى صالح براى هر ملتى
فرمانروائى : مسئله رياست و زمامدارى براى اداره امور مادى و معنوى كشورها و ملتها و همچنين رهبرى و مديريت يك ضرورت قطعى و يكى از اركان اساسى موفقيت است و بدون آن پيروزى نصيب نمى گردد.
و اين مطلب را فضل بن شاذان از حضرت على بن موسى الرضا چنين نقل كرده است :
انا لا نجد فرقة من الفرق و لا ملة من الملل بقو و عاشورا الا بقيم و رئيس لما لابد لهم منه فى امر الدين و الدنيا . (378)
در استقرا و تتبع اوضاع و احوال بشر هيچ فرقه اى و ملتى را كه از نعمت حيات ملى و زندگى اجتماعى برخوردار بوده اند نمى يابيم مگر آنكه در اداره امور دين و دنياى آنان سرپرست و رئيسى مداخله داشته و مشكلات آنان را حل و فصل نموده است .
رياست صحيح و ثمر بخش كه موجب بقاء ملتها و مايه حسن جريان امور آنان است دو شرط اساسى دارد:
اول آنكه روسا و زمامداران واجد صلاحيت علمى و اطلاعات و آگاهى لازم باشند تا بتوانند حوزه رياست خود را به شايستگى اداره كنند.
و ديگر آنكه داراى رشد معنوى و صلاحيت اخلاقى باشند تا از مقام خود سوء استفاده نكنند، نيروى خويش را در مجارى ناصحيح و خلاف مصلحت به كار نيندازند.
عن ابى عبدالله عليه السلام : قال : ملعون من تراس ملعون من هم بها ملعون من حدث بها. (379)
امام صادق عليه السلام فرمود: مطرود حضرت حق است آن فرد ناصالحى كه با تكلف و تصنع مقام رياست را اشغال كند يا در راه رسيدن به آن همت گمارد، يا فكر چنين رياستى را در سر پروراند. (380)