مردان علم در ميدان عمل (جلد اول)

سيد نعمت الله حسينى

- ۱۷ -


پيش گوئى مرحوم شيخ فضل الله نورى درباره پسرش
از مرحوم حاج شيخ فضل الله نورى پرسيدند كه چرا يكى از اين پسران شما بدين غايت شرور (يخرج الميت من الحى و الظلمه من النور ) شده ؟ فرمود آن چيزهائى كه من از اين ديده ام و مى بينم شما نديده ايد بعدا خواهيد ديد اين همانا قاتل من خواهد بود و كسى است كه در پاى دار من كف زنان اظهار مسرت كرده و تبريك گويان باشد گفتند از چه رو اين آثار از او ناشى مى گردد فرمود از آنكه شيرى كه خورده نجس و خبيث بوده شير دهى كه او را تربيت نموده نجس و پليد بوده است گفته داستان او را بيان فرمائيد فرمود: آن زمانى كه در سامراء در محضر استاد بزرگ ميرزاى شيرازى مشرف بودم خداوند اين پسر را به من داد. مادرش بى شير بود ناچار گرفتن دايه و مرضعه براى او شديم بدون تحقيق زنى را براى دايگى او اجير گرفته و به تربيت او گماشتم تا حدود دو سال شير داد بعد معلوم گرديد كه آن زن ناصبى و از خوارج بوده و دو سا شير پاك به او داده است (قضى الامر الذانى لا يعلل ) نجس و حرام مجهول هم تاثير خود را ابراز مى كند (مولف گويد آخر همچنان شد كه فرموده بود(405))(406)

چند قضيه از مرحوم سيد مرتضى كشميرى
سيد جليل آقا على نقى كشميرى فرزند صاحب كرامات باهره حاج سيد مرتضى كشميرى فرمود:شنيدم از فاضل محترم جناب آقا سيد عباس لارى كه فرمود :در اوقات تحصيل علوم دينيه در نجف اشرف روزى در ماه مبارك رمضان طرف عصر افطارى تهيه كرده و در حجره گذاشتم و در حجره را قفل كرده رفتم كه پس از نماز مغرب و عشاء بيايم تا آنكه نماز را خوانده به مدرسه آمدم خواستم در حجره را باز كنم ديدم كليد در جيبم نيست هر چه تفحص كردم كليد را پيدا نكردم به واسطه شدت گرسنگى و نيافتن كليد سخت ناراحت بودم از مدرسه بيرون آمده متحيرانه در مسير خود تا حرم مى رفتم و به زمين نگاهى مى كردم ناگاه بامن به مدرسه آمد و فرمود : مى گويند نام مادر موسى عليه السلام را اگر كسى بداند و به قفل بسته بخواند آن قفل باز آيا جده فاطمه زهرا سلام الله عليها كمتر از اوست ؟ پس ‍ دست در قفل نهاد و ندا كرد : ((يا فاطمه )) قفل بازد شد. (407)
و نيز جناب سيد مزبور نقل فرمود از جناب علم الهدى ملايرى كه فرمود ن در اوقات اقامت در نجف اشرف براى تحصيل علوم دينيه چندى براى معيشت در مضيقه بودم تا آنكه روزى براى تدارك نان براى عيال هيچى نداشتم از خانه بيرون رفتم و با حالت حيرت وارد بازار شدم و چند مرتبه از اول بازار تا آخر بازار رفتم و آمدم و به كسى هم اظهار حال خود نمى كرد پس با خود گفت در بازار اين طور آمد و رفت كردن زشت است لذا از بازار خارج شدم تا نزديك خانه حاج سعيد رسيدم ناگاه مرحوم حاج سيد مرتضى كشيمرى اعلى الله مقامه را ديدم به من كه رسيد ابتداء فرمود ترا چه مى شود ؟ جدت اميرالمومنين نان جو مى خورد و گاهى دو روز هيچ نداشت پش مقدارى از گرفتارى هاى آن حضرت را براى من فرمود و تسليت داد و امر به صبر كرد و فرمود صبر كن البته فرج مى شود و بايد در نجف زحمت كشيد و رنج برد پس از آن چند فلس (پول رائج آن زمان )در جيبم ريخت و فرمود آن را شماره نكن و هر چه مى خواهى خرج كن ! ايشان رفتند و من آمدم بازار و از آن پول نان و خورش گرفته به منزل بردم تا چند روز از آن پول نان و خورش مى گرفتم با خود گفتم حال كه اين پول تمام نمى شود و هر وقت دست به جيب مى كنم پول موجود است خوب است بر عيال توسعه بدهم پس در آن روز گوشت خريدم عالم گفت معلوم مى شود برايت فرج حاصل شده ؟ گفتم :بلى . گفت : پس مقدراى پارچه براى لباس ما تدارك كن پس به بازار رفتم و از بزازى مقدارى پارچه كه خواسته بودند خريدم و دست در جيب كرده مقدارى پول بيرون آورده و در جلوى بزاز ريختم و گفتم قيمت كم و زياد مطابق آمد و بيش از يك سال حال من اين بود و از آن پول خرج مى كردم و به كسى هم اطلاع ندادم تا آنكه روزى براى شستن ، لباس خود را بيرون آوردم و از اينكه آن پول را از جيبم بيرون بياورم غفلت كردم و از خانه بيرون رفتم موقع شستن لباس يكى از فرزندانم دست در جيب كرده آن پول را بيرون آورده به مصرف مخارج همان روز رسانده و تمام شد .(408)
نيز سر مزبور از شيخ حسين حلاوى شاگرد مرحوم سيد كشميرى نقل كرد كه گفت در نظر داشتم با دختر سيد محسن عاملى ازدوج كنم از سيد استاد خواستم استخاره كند جناب سيد قدرى تامل كرد پس فرمود خوش ندارم علويه با غير علوى ازدواج كند چون چنين فرمود از استخاره منصرف شدم .(409)

قضاياى از مرحم آقاى بيدآبادى
شهيد آية الله دستغيب نوشته است مرحوم آية الله رضوى اعلى الله مقامه فرمودند :مرحوم بيدآبادى اعلى الله مقامه به قصد تشرف به ميدنه منوره از طريق بوشهر به شيراز تشريف آورند و قريب دو ماه توفيق كردند در آن ايام بين عموم طبقات مردم دو دستگى ايجادشده بود يعنى مشروطه خواهان و استبداد طلبان مرحوم بيد آبادى به مسئله اصلاح ذات البين و جلوگيرى از فساد و تفرقه اهميت زيادى مى دادند و در اين اختلاف هم زياد كوشش ‍ مى فرمود حتى شخصا به منزل مرحوم علامه شيخ محمد باقر اصطهباناتى كه از طرفداران مشروطه بود تشريف بردند و هر چه زودتر كوشيدند اين غائله را برطرف نمايند سوى نداد پس از آن ناگهان عازم حركت از شيراز شدند و هر چه اصرار كرديم كه توفق نمايند نپذيرفت و فرمود به زودى در اين شهر آتش فتنه روشن مى شود و در آن عده اى كشته و خونها ريخته مى گردد آن وقت حركت كردند و چند نفر از اخيار در خدمتشان حركت كردند از آن جمله مرحوم حاج سيد عباس و آقا ميرزا محمد مهدى حسن پور كه هر دو از اصحاب مسجد جامع بودند كه براى من نقل كردند كه نا دشت ارژن در خدمت آقا بيد آبادى بوديم آنجا به ما فرمودند در شيراز آتش ‍ فتنه روشن شده و حاج شيخ محمد باقر اصطبهاناتى با عده اى ديگر كشته گرديدند و اهل بيت شما ناراحتند و بايد شما برگرديد لذا ما دو نفر با آن چند نفر ديگر به شيراز برگشتيم و صدق فرمايش آن بزرگوار را ديديم .(410)
و نيز آقاى ايمانى نقل كرد كه حاج غلامحسين ملك التجار گفت در سفر مكه كه آقاى بيدآبادى هم همسفر ما بودند راهزنان اموال زيادى از حجاج بردند و مرض وبا هم شروع شد و همه ترسناك بودند مرحوم بيد آبادى فرمود هر كس بخواهد از خطر محفوظ بماند بايد مبلغ 140 يا 1400 هر كسى به قدر توانائيش صدقه بدهد ، من سلامتى او را توسط حضرت حجت عجل الله فرجه از خدا مسئلت مى كنم و سلامتى او را ضمانت مى كنم آن مبلغ در آن زمان زياد بود عده اى پرداختند و عده اى ندادند پس ‍ آقاى بيد آبادى آن اموال را در بين حجاج كه اموالشان را دزد برده بود تقسيم كرد هر كه آن مبلغ را داده بود محفوظ ماند و هر كه نداده بود هلاك شد از آن جمله هشميره زاده و كاتبم بودند كه آن صدقه را ندادند و مردند .(411)
و نيز آقاى ايمانى فرمود :در سفرى كه از اصفهان به شيراز مى خواستيم مراجعت كنيم خدمت آقاى حاجى بيد آبادى مشرف شديم فرمودند جناب ميرزاى محلاتى به من نوشته اند ايشان را از دعا فراموش كرده ام سلام مرا به ايشان برسانيد و عرض كنيد من شما را از دعا فراموش نكرده ام چنانچه در آن شب كه سه خطر بزرگ به شما متوجه شد و من از حضرت ولى عصر عجل الله فرجه سلامتى شما را خواستم و خداوند شما را حفظ كرد آقاى بيد ايمانى فرمودند پس از رسيدن به شيراز پيغام آقاى بيد آبادى را به جناب ميرزا رسانيدم فرمود درست است در همان شب تنها به منزل مى آمد زير طاق كه رسيدم يك نفر ايستاده بود تا مرا ديد عطسه اى عارضش ‍ شد پس سلام كرد و گفت استخاره اى بگير با تسبيح استخاره اى گرفتم بد بود گفت يكى دگير بگير آنهم بد بود گفت يكى ديگر بگير آنهم بد آمد پس ‍ دست مرا بوسيد و عذر خواهى كرد و گفت مرا وادار كرده بودندكه شما را امشب با اين اسلحه بكشم چون شما را ديدم بى اختيار عطسه عارض من شد پس به واسطه عطسه مردد شدم گفتم استخاره مى گيرم اگر خوب بياد مى كشم و تا سه مرتبه استخاره بد آمد دانستم كه خدا راضى نيست و شما را نزد خدا منزلتى است .(412)
و نيز جناب آقاى ايمانى نقل فرمودند كه جناب حسين آقاى مژده (عمه زاده آقاى ايمانى )سلمه الله با والدش هر دو سخت مريض و مشرف شدند و مرحوم حاج بيد آبادى تشريف آوردند و فرمودند يكى از اين دو مريض ‍ بايد برود و من شفاى حسين آقا را از خداوند خواسته ام و او خوب خواهد شد بعد از اين فرمايش همان شب والده حسين آقا مرحومه شد و حسين آقا را خداوند شفا داد(413).(414)

با حال جنابت به درب دكان ميا!
شوهر همشيره مرحوم حاج شيخ جواد بيدآبادى از مشهدى احمد آشپز كه دكانش در محله بيد آباد بود نقل كرده كه يك روز در حال جنابت بودم و نتوانستم غسل نمايم فورى غذا برداشتم به منزل حاج شيخ محمد جواد بيد آبادى بردم ايشان پس از جواب سلام فرمود :چرا غسل نكرده به درب دكانت آمده اى ديگر اين طور نكن و غذائى كه آورده اى ببر گفت من فكر كردم كه ايشان حدس زده اند و حدسش مطابق با واقه شده يك روز مخصوصا غسل نكرده و به حال جنابت آمدم درب دكان و براى شيخ غذا بردم ايشان مرا صدا كردند و در گوشم فرمودند:نگفت غسل نكرده درب دكانت ميا چرا اين طور كردى برو غذا را هم ببر من نمى توانم اين غذا را بخورم (415).(416)

حمام لازم تر بود
... آقاى رضوى فرمودند : در ايامى كه مرحوم بيد آبادى به شيراز تشريف آورده بودند يك روز من محتلم شده بودم به قصد حماماز منزل خارج شدم ديدم حاج شيخ باقر شيخ الاسلام عازم خدمت آقاى بيد آبادى هستند به من فرمودند شما هم بيائيد به خدمت آقا برويم من حيا كردم كه بگويم عازم حمامم كه بگويم عازم حمامم بالاخره همراه ايشان به زيارت آقا مشرف شديم وقيت وارد برايشان شديم اول آقا شيخ الاسلام با آقا مصافحه كرد بعد من كه رفتم مصافحه كنم آهسته در گوشم فرمود:((حمام لازمتر بود ))من از اطلاع ايشان بخود لرزيدم و با شرمسارى برگشتم آقاى شيخ الاسلام فرمود چرام مى روى ؟ بيد آبادى عليه الرحمه فرمود بگذاريد برود كار لازم ترى دارد(417).(418)

قضيه اى ديگر
در ققص العلماء نوشته مرحوم سيد عبدالكريم از قول پدرش آقاى سيد زين العابدين لاهيجى نقل كرده كه فرمودند: در اواخر عمر استاد بزرگ آقا باقر بهبهانى من در نجف تحصيل مى كردم آقاى بهبهانى از كثرت پيرى به درس حاضر نمى شد ولى يك درس شرح لمعه به عنوان تيمن و تبرك در منزلش مى فرمود ما چند نفر به درس حاضر مى شديم از قضا روزى مرا احتلام عارض شد ،و نمازم قضا شد وقت درس هم رسيد فكر كردم كه اول به درس حاضر شوم بعد براى غسل به حمام بروم پس وارد مجلس شديم آقا به اطاق درس تشريف آوردند و مثل هر روز با خوشروئى و بشاشت به همه توجه و التفات فرمود و توجهى به من كرد ،ناگهان قيافه اش تغيير پيدا و گرفته شد و بعد فرمود امروز درس تعطيل است ،آقايان بروند به من كارهاى ديگرشان برسند طلاب حركت كردند من حركت كردم خواستم از اطاق خارج شوم اشاره فرمود كه شما بنشيند من نشستم وقتى همه رفتند و اطاق خلوت شد فرمود:همانجا كه نشسته اى زير فرش مقدارى پول هست آن را بردار برو حمام غسل كن و از اين به بعد با حال جنابت در چنين مجلسى حاضر مشو(419).(420)

آن مرد را خارج كنيد !
در كتاب مستدرك الوسائل جلد 3 صفحه 401 در ضمن حالات صاحب مقامات عاليه جناب سيد محمد باقر قزوينى نقل كرده :در سنه 1246 در نجف اشرف طاعون سخيت به اهل نجف وارد شد كه قريب چهل هزار نفر تلف شدند و هر كس توانست فرار كرد جز سيد محمد باقر كه قبل از آمدن طاعون حضرت على عليه السلام را در خواب ديده بود كه فرمود ((بك يختم يا ولدى )) يعنى اى فرزندم تو آخرين كسى هستى كه با طاعون وفات مى كنى و هيمن طور هم شد.
چون در آن ايام مليت زياد بود جنازه ها را مى آورند و سيد براى هر چند تا جنازه يك نماز مى خواند يك روز (بنا به نقل مرحوم سيد مرتضى نجفى ) موقعى كه مشغول نماز ميت بود پيرمردى عجمى كه از اخيار مجاورين نجف اشرف بود آمد و به سيد نظر مى كرد و گريه مى نمود مثل اينكه اگر اين روزها مرگ من رسيد از سيد تقاضامندم نماز مرا به تنهائى بخواند و با ميت ديگرى نخواند به سيد عرض كردم سيد قول داد و قبول كرد كه نماز او را منفردا بخواند و پيرمرد رفت .
فردا جوانى آمد عرض كرد همان پيرمرد ديروزى كه پدر من است در حال احتضار است از شما خواهشى كرده كه به ملاقاتش تشريف بياوريد سيد حركت كرد و سيد عاملى را در جاى خود قرار داد كه به جنازه ها نماز بخواند و خود با جماعتى براى عيادت آن مومن تشريف آورد در بين راه يك شخص صالحى وقتى ديد سيد به عيادت مى رود او هم هوس كرد و آمد كه از فيض ثواب عيادت در حضور سيد بهره مند گردد. چون سيد با جمعيت وارد شدند مريض خوشحال شد. با همه اظهار مسرت و تشكر كرد ولى ناگاه متغير و ناراحت شده با دست و سر به آن مرد صالح اشاره نمود كه برگردد و برو بيرون و به فرزندش اشاره مى كرد كه او را بيرون كن همه حاضرين تعجب كردند چون آن مرد با اين مريض هيچ آشنائى نبود ، آن مرد رفت و بعد از فاصله اى برگشت وقتى وارد شد اين دفعه مريض با او با كمال محبت تعارف نمود وقتى سر اين مطلب را از آن مرد صالح پرسيديم گفت من جنب بودم چون شما را ديدم غسلم را تاخير انداختم كه با شما در عيادت شركت كنم وقتى ديدم مريض ناراحت است فهميدم كه جهت ناراحتى او چيست . (421)

داستانى از عالم ربانى محمد باقر بن محمد تقى اصفهانى
به واسطه كثرت اشتياقش به زيارت مادر،از نجف اشرف به اصفهان مسافرت كرد و در آن شهر در جاى پدر قرار گرفت و به اقامه جماعت در مسجد شاه و تدريس و اقامه حدود شرعيه و امر به معروف و نهى از منكر
پرداخت از كثرت اجراء حدود شرعيه او مردم تعجب مى كردند چون ماه رجب سال 1300 شد در حالى كه از عمر او شصت و هفت سال گذشته بود چند روزى عزلت و گوشه نشينى اختيار كرد و در مقبره علامه والدش كه در خارج شهر بود ساكن شد و اين رسم او بود كه هر سال چند روز در ماه رجب در اين مقبره عزلت اختيار مى كرد و مشغول عبادت و تزكيه نفس ‍ مى شد آن سال وقتى از مقبره پدرش مراجعت كرد هيج همى نداشت جز مسافرت به عراق و زيارت قبور ائمه عليهم السلام جميع اصناف اهل شهر اجتماع كردند كه او را از اين سفر منع كنند ولى فايده نبخشيد و بلكه هر چه بيشتر براى سفر عجله مى كرد پدرم گفت من از او پرسيدم اين قدر عجله براى چيست ؟گفت وقتى كه در تخت فولاد در مقبره پدرم عزلت اختيار كرده بودم به سببى غير عادى برايم ظاهر شد كه اجلم نزديك است بنابراين فكر كردم كه زحمت حمل جنازه را به ديگران تحميل نكنم و خودم با پاى خودم بروم پس شب از ترس ممانعت مردم از شهر مخفيانه خارج شد و با عجله منازل را سير كرد تا در شب عاشورا محرم 1031رسيد به كربلا و در آنجا سه روز بيش نماند روز سوم رفت به نجف اشرف اول حضرت اميرالمومنين عليه السلام ر ا زيارت كرد سپس آمد به زيارت قبر جدش شيخ جعفر كاشف الغطاء و در آنجا با عده اى از مشايخ نشست و فرمود جاى دفن مرا تعيين كنيد پس چون محلى را معين كردند دستور داد قبر را كندند و از مقبره بلند نشد تا آنكه كارگران قبر را كندند و تمام كردند سپس آمد به منزلى كه براى نزول او مشخص كرده بودند و آن منزل جد بزرگش مرحوم شيخ جعفر بود چند روزى نگذشت كه شيخ على بن شيخ عباس صاحب ((انوار الفقاهه ))فوت كرد و به اندوه آن مبتلا شد و مرگ او را براى مرگ خود فال زد او اتفاقا همان وقت مريض شد و چندى نگذشت كه در ماه صفر 1301 از دنيا رفت رحمة الله عليه از تاليفات اوست (( لب الاصول ))تولد او در 1235 بوده است . (422)

توسل آقاى متقى همدانى به امام زمان و شفا يافتن همسرش
عالم متقى و بزرگوار حضرت آقاى شيخ محمد تقى (متقى ) همدانى كه فضيلت و تقواى ايشان مورد اتفاق آشنايان است و امام جماعت مسجد فرهنگ در قم هستند شفا يافتن همسر خود را بطور خلاف عادت به بركت توسل به حضرت حجت بن حسن العسكرى صلوات الله عليهما را مرقوم داشته اند مرقومه ايشان را نقل مى كنيم :
بسم الله الرحمن الرحيم روز دوشنبه هيجدهم ماه صفر از سال هزار و سيصد و نود و هفت مهمى پيش آمد كه سخت مرا و صدها نفر ديگر را نگران نمود يعنى همسر اين جانب محمد تقى همدانى در اثر دو سال غم و اندوه و گريه و زارى از داغ دو جوان خود كه در كوههاى شميران جان سپردند در اين روز مبتلا به سكته ناقصى شد البته طبق دستور دكترها مشغول معالجه و دوا شدمى ولى نتيجه اى نگرفتيم تا شب جمعه 22 صفر يعنى چهار روز بعد از حادثه سكته شب جمعه تقريبا ساعت يازده رفتم در اطاق خود استراحت كنم پس از تلاوت چند آيه از كلام الله مجيد و خواندن دعاهاى مختصر از دعاهاى شب جمعه از خداوند تعالى خواستيم كه امام زمان حجة بن الحسن صلوات الله عليه و على آبائه المعصومين را ماذون فرمايد كه به داد ما برسد و جهت آنكه متوسل به آن حضرت شدم و از خداوند تبارك و تعالى مستقيما حاجت خود را خواستم اين بود كه تقريبا از يك ماه قبل از اين حادثه دختر كوچكم (فاطمه ) از من خواهش مى كرد كه من قصه ها و داستانهاى كسانيكه مورد عنايت حضرت بقية الله روحى و ارواح العالمين له الفداء قرار گرفتند و مشمول عواطف و احسان آن مولى شدند را براى او بخوانم من هم خواهش اين دخترك ده ساله ام را پذيرفتم و كتاب (( نجم الثاقب ))حاجى نورى را براى او خواندم در ضمن من هم به اين فكر افتادم كه مانند صدها نفر ديگر چرا متوسل به حجت منتظر امام ثانى عشرعليه السلام الله الملك الاكبر نشوم ؟ لذا همان طور كه در بالا تذكر دادم در حدود ساعت يازده شب به آن بزرگوار متوسل شدم و با دلى پر از اندوه و چشمى گريان به خواب رفتم ساعت چهار بعد از نيمه شب جمعه طبق معمول بيدار شدم ناگاه احساس كردم از اطاق پائين كه مريض سكته كرده آنجا بود صداى همهمه مى آيد سر و صدا قدرى بيشتر شد در ساعت پنج و نيم كه آن روزها اول اذان صبح بود به قصد وضو آمدم پائين ناگهان ديدم صبيه بزرگم كه معمولا در اين وقت در خواب بود بيدار و غرق در نشاط است تا چشمش به من افتاد گفت آقا ؟ به شما مژده بدهم گفتم كه چه خبر است من گمان كردم خواهر يا برادرم از همدان آمده اند گفت : بشارت ، مادرم را شفا دادند گفتم كى شفا داد ؟ گفت : مادرم چهار بعد از نيمه شب با صداى بلند و شتاب و اضطراب ما را بيدار كرد چون براى مراقبت مريض ‍ دخترش نزد او بود و برادرش (حاجى مهدى ) و خواهر زاده اش (مهندس ‍ غفارى ) اخيرا از طهران آمده بودند مريضه را براى معالجه به تهران ببرند اين سه نفر در اطاق مريض بودند كه ناگهان داد و فرياد مريضه بلند شد كه مى گفت برخيزيد آقا را بدرقه كنيد مى بيند كه تا آنها از خواب برخيزند آقا رفته ، خودش كه چهار روز بود نمى توانست حركت كند از جا مى پرد و دنبال آقا تا دم درب حياط مى ورد دخترش كه مراقب حال مادر بوده و در اثر سر صداى مادر كه آقا را بدرقه كنيد بيدار شده بود ، به دنبال مادر تا دم درب حياط مى رود ببيند مادرش كجا مى رود دم درب حياط مريضه به خود مى آيد ولى نمى تواند باور كند كه خودش تا آنجا آمده از دخترش زهرا مى پرسد كه زهرا من خواب مى بينم يا بيدارم ؟ دخترش جواب مى دهد كه مادر جان بيدارى ترا شفا دادند آقا كجا بود كه مى گفتى آقا را بدرقه كنيد ؟ ما كسى را نديديم مادر مى گويد آقايى بزرگوار در زى اهل علم و سيد عالى قدرى كه خيلى جوان نبود پير هم نبود به بالين من آمد گفت برخيز خدا ترا شفا داد گفتم نمى توان برخيزم بالحنى تند فرمود :شفا يافتى برخيز من از مهابت آن بزرگوار برخاستم فرمود شفا يافتى ديگر دوانخور گريه هم مكن و چون خواست از اطاق بيرون رود من شما را بيدار كردم كه او را بدرقه كنيد ولى ديدم شما دير جنبيديد خود از جا برخاستم و دنبال آن آقا رفتم .
بحمدالله تعالى پس از اين توجه و عنايت حال مريضه فورا بهبود يافت و چشم راستش كه در اثر سكته غبار آورده بود برطرف شد و پس از چهار روز كه اصلا ميل به غذا نداشت در همان لحظه گفت گرسنه ام براى من غذا بياوريد يك ليوان شير كه در منزل بود به او دادند با كمال ميل تناول نمود ميل به غذا كرد رنگ رخش بجا آمد و در اثر فرمان آن حضرت كه گريه مكن غم و اندوه از دلش برطرف شد ضمنا خانم مذكوره از پنج سال قبل مبتلا به رماتيسم بود و اطباء نتوانستند اين ناراحتى او را معالجه كنند از لطف حضرت عليه السلام اين مرض نيز شفا يافت ناگفته نماند كه در ايام فاطميه در منزل مجلسى به عنوان شكرانه اين نعمت عظمى منعقد كرديم براى جناب آقاى دكتر دانش كه يكى از دكترهاى معالج اين بانو بود شفاء يافتن او را نبود مگر آنكه از طريق خرق عادت و اعجاز شفا داده مى شد الحمد لله رب العالمين ... محمد تقى بن محمد متقى همدانى 25 ماه صفر الخير 1397 هجرى قمرى . (423)

بخش هفتم : لطائف و ظرائف
كتاب قانون در حافظه بو على
حاج ملا احمد نراقى (( در سيف الامه )) نوشته :بوعلى سينا فرار كرده به اصفهان آمده بود و كتاب قانون را به همراه نياورده بود پس طلاب و علماء از او خواستند كه نسخه آن را به آنه بدهد شيخ الرئيس گفت من آن را به همرا خود نياورده ام ولى آن را از حفظ مى دانم ، من مى خوانم شما بنويسيد و قانون را كه شصت هزار سطر است از حفظ خواند و ايشان نوشتند و چون قانون را از خراسان آوردند و مقابله كردند با آن نوشته يك حرف غلط و خطا در آن نيافتند.
وقتى شيخ الرئيس در كشتى نشسته بود يك نفر ملادى لغوى نيز در كشتى بود شيخ از او پرسيد براى چه امرى مسافرت كرده اى ؟ملا گفت كتابى در علم لغت عرب نوشته ام مى خواهم به نظر پادشاه برسانم ابوعلى گفت مى شود آن كتاب را من ببنم و در اين مدت كه در كشتى باهم هستيم آن را مطالعه كنم ؟ گفت باكى نيست پس آن كتاب را به دست شيخ داد شيخ در آن چند روز تمام آن كتاب را مطالعه كرد چون به مقصد رسيدند فرداى آن روز آن عالم لغوى كتابش را نزد سلطان برد ديد رفيقش كه در كشتى بود در نزد سلطان است و سلطان به او احترام زيادى مى كند در خيال خود گفت اگر مى دانستم رفيقم در نزد سلطان احترامى دارد خواهش مى كردم سفارش ‍ مرا به سلطان مى كرد پس آن كتاب را به سلطان تقديم كرد سلطان آن را نزد بوعلى گذاشت و گفت ببين اگر سزاوار جايزه است به او جايزه دهم شيخ الرئيس كتاب را برداشت نگاهى كرده گفت اين كتاب را قبلا كس ديگرى نوشته است عالم لغوى منكر شد و گفت غير از من كسى چنين كتابى را ننوشته شيخ گفت دليل حرف من اين است كه اين كتاب را از اول تا آخر حفظم اگر تو نوشته اى چطور من حفظم ؟ كتاب را نگاه كن تا من از حفظ بگويم مرد لغوى كتاب را گرفته نگاه كرد شيخ الرئيس شروع كرد به خواندن هر جاى كتاب را باز كرد شيخ از حفظ مطالب آن را خواند پس آن عالم لغوى در آن مجلس متحير ماند و خجالت كشيد و از اينكه چگونه مطالب اين كتاب را شيخ حفظ كرده مات و مبهوت مانده بود آن وقت شيخ الرئيس ‍ به شاه گفت اين كتاب را اين مرد نوشته و سزاوار جايزه است ولى در كشتى من در اين چند روز مطالب آن را حفظ كردم پس سلطان به آن عالم لغوى جايزه داد حاضران از حافظه بوعلى در تعجب شدند. (424)
گويند درويشى بر پدر بوعلى سينا مهمان شد پس از صرف غذا درويش به پدر بوعلى گفت من مى خوابم تو بيدار باش كه امشب ستاره اى طلوع مى كند ، آن موقع مرا بيدار كن كه من كارى دارم انجام بدهم پدر بوعلى نشست و چون ديد ستاره بدان محل موعود رسيده قوه شهويه او به هيجان آمد اول بازوجه خود مواقعه نمود و از آن پس غسل كرده سپس درويش را بيدار نمود درويش ديد كه ستاره از موعود تجاوز كرده به پدر شيخ ايراد كرد كه چرا مرا دير بيدار كردى ؟پدر شيخ واقعه را گفت درويش گفت از براى تو فرزندى مى شود كه اعجوبه زمان و وحيد دوران باشد پس شيخ الرئيس ‍ بوعلى سينا متولد شد.
گويند مردى از اهل همدان وقتى از قبرستانى كه قبر بوعلى آنجا بود مى گذشت براى بوعلى فاتحه نمى خواند و او را زيدى مذهب مى دانست تا آنكه شبى در خواب ديد كه شيخ الرئيس در كنار حضرت رسول صلى الله عليه و آله نشسته اين شخص همدانى عرض كرد يا رسول الله اين بوعلى با آنكه زيدى مذهب است چگونه اين تقرب را پيدا كرده كه در كنار شما نشسته ؟ حضرت فرمود: تو با اين عنق منكسره (گردن شكسته ) فهميدى مذهب زيدى بد است ولى بوعلى با آن همه فهم و فطاعت نفهميده پس آن همدانى بعد از آن به شيخ معتقد شد. (425)

چرا دعوى پيغمبر نمى كنى ؟
بهمنيار كه يكى از شاگردان فاضل بوعلى سينا بود به بوعلى گفت چرا به اين همه علم و دانائى ادعاى نبوت نمى كنى ؟ اگر ادعائى كنى مردم مى پذيرند و علماء نمى توانند حريف تو شوند بوعلى گفت جواب تو را در وقت ديگرى خواهم داد.
مدتى از اين سخن گذشت و زمستان سرد و يخبندان همدان كه معروف است رسيد شبى بوعلى با بهمنيار در يك اطاق خوابيده بودند موقع سحر موذن در بالاى گلدسته مسجد مشغول مناجات بود و نعمت و ثناى پيغمبر خدا مى گفت شيخ بوعلى به بهمنيار گفت بلند شو كاسه اى آب بياور كه بسيار تشنه ام بهمنيار گفت : اكنون وقت آب خوردن نيست چون تازه از خواب بيدار شده ايد نوشيدن آب سرد در اين حال صلاح نيست بوعلى گفت :طبيب بى نظير عصر من هستم تو از نوشيدن آب مرا منع مى كنى با آنكه ضرور، آن را اقتضا مى نمايد بهمنيار گفت :من خودم الان عرق دارم مى ترسم اگر بيرون بروم سرما بخورم مريض شوم شيخ گفت اكنون جواب آن پرسش آن روز تو را در باب دعوى پيغمبر مى گويم پس بدانكه پيغمبر كس است كه چهارصد سال از بعثت او مى گذرد و نفس او چنان تاثيرى دارد كه اكنون موذن در وقت سحر با شدت سرما در بالاى گلدسته ثناء خدا و نعمت وى مى گويد اما من هنوز در نزد تو حاضر و تو از خواص اصحاب منى به تو امر مى كنم شربت آبى به من دهى نفس آن قدر تاثير ندارد كه مرا اجابت كنى پس چگونه ادعاى پيغمبرى ممكن است ؟! (426)

چند نمونه از قوت هوش و حافظه
از ابوالعباس احمد بن محمد بن سعيد همدانى كوفى معروف به اين عقيده كه دار قطنى گفته به اجتماع اهل كوفه از عهد ابن مسعود تا زمان او هوشمندتر از او ديده نشده نقل شده كه گفته من صد و بيست هزار حديث با اسانيد آن ها در حفظ دارم و مذاكره مى كنم و جواب مى دهم سيصد هزار حديث را و نقل شده كه كتابهاى او بار سيصد شتر مى شد.
هشام بن محمد بن السائب ابومندر كلبى نسابه معروف و از علماى مذهب اماميه بوده است سمعانى در انساب گفته كه هشام كلبى مى گفت حفظ كرده ام آنچه را كه احدى حفظ نكرد و فراموش كردم چيزى را كه كسى فراموش نكرده عموئى داشتم كه مرا بر حفظ قرآن امر كرد پس داخل خانه شدم و قسم خوردم كه بيرون نشوم از آن تا آنكه قرآن را حفظ كنم پس قرآ ن را در سه روز حفظ كردم و بر آئينه نظر افكندم ديدم ريشم مقدارى دراز شده خواستم كمى مقراض كنم پس ريشم را به قبضه گرفتم كه بيشتر از يك قبضه را كوتاه كنم ولى فراموش كردم و عوض اينكه پائين تر از قبضه را مقراض كنم مقراض را به بالاى قبضه گذاشتم و تمام ريشم را مقراض كردم !
گويند ابن مسعود رازى به اصفهان وارد شد و از حفظ صد هزار حديث را املاء كرد چون كتابهايش به او رسيد با آنچه املاء كرده بود مقابله كرد جز در متن دو حديث اختلافى نبود.
ابوبكر بن محمد ، قاضى موصل از علماى اماميه و در حفظ مشهور بوده فاضل تنوخى گفته نديدم كسى را كه از او هوشش بيشتر باشد او مى گفته چهار هزار حديث حفظ دارد.

ميرزا حسن شيرازى و محضر شيخ انصارى
مرحوم آقا ميرزا حسن شيرازى مقامش در فكر خيلى بلند بوده است وقتى كه از اصفهان به نجف مشرف مى شود شيخ انصارى هم در نجف بوده است بعد از زيارت اراده مى كند به اصفهان برگردد اشخاصى كه از فهم عالى ميرزا مطلع بودند به شيخ عرض مى كنند كه حيف است ايشان برود ، شما هر طورى است او را نگه داريد شيخ در مجلسى با او اجتماع مى كند و بحث (( بيع فضولى )) را طرح مى كند كه آيا اجازه كاشف است يا ناقل ؟شيخ فرمود تقريبى مى فرمايد ، و يك وجه را اثبات مى كد ميرزا خيلى خوشش ‍ مى آيد به عجب تقريب خوبى است ! شيخ تقريب ديگرى مى كند و طرف مقابل را اثبات مى كند ميرزا مى گويد :عجب ! اين نقض هم بسيار نقض ‍ خوبى است آنگاه شيخ نقض النقض را مى فرمايد، و ميرزا متحير مى شود ، و تا هشت مرتبه اين كار را تكرار مى كند ميرزا بسيار تعجب مى كند و مى گويد :
چشم مسافر چو بر جمال تو افتد
عزم رحيلش بدل شود، به اقامت
از برگشتن منصرف مى شود و ماندگار مى گردد و در درس شيخ انصارى شركت مى كند و عاقبت به آن جائى رسيد كه ميرزاى شيرازى شد ، سى سال تمام رياست به او منتقل مى شود و وحده لا شريك له مى گردد. و هيچ كس در قلمرو شيعه از ايران و غير ايران جز ميرزاى شيرازى را مقلد نبود.
(427)

استعداد شگفت مرحوم حاجى ميرزا حسن شيرزاى
حاج ميرزا حسن شيرازى اعلى الله مقامه در سن چهار سالگى شروع كردند به تحصيل در مدت دو سال و چهار ماه از نوشتن و قرائت قرآن و كتب فارسى بى نياز گشت و در سن شش سالگى بود كه به خواندن كتب عربى مشغول شد و در بيست سالگى به اخذ اجازه اجتهاد نائل گرديد و در مجلس درس خصوصى آقاى كرباسى مى رفت و رياست تدريس به وى منتقل شد.
اين عالم بزرگوار در حافظه و فطالت آيتى بود او در سن هشت سالگى بود كه دائى اش در نظر گرفت او از وعاظ بشود لذا به او گفت يك صفحه از كتاب ((ابواب الجنان ))قزوينى را حفظ كن و در شيراز در مسجد وكيل منبر برو وى اين پيشنهاد را پذيرفت يك صفحه از كتاب مذكور با آنكه حفظ آن به جهت مسجه و مقفا بودنش خيلى مشكل بود حفظ مى كرد و پس از آنكه بر فراز منبر مى رفت با كمال فصاحت و بلاغت سخنرانى مى كرد چون اين عمل سابقه نداشت كه كودك هشت ساله يك چنين منبرى تحويل بدهد دائى اش براى آنكه مبادا وى از نظر بزنند اجازه نداد منبر برود فقط در هفته يك الى دو مرتبه اجازه داد.
اين عالم ربانى بيشتر قرآن كريم را حفظ كرده بود دعاهاى ماه مبارك رمضان را كه در شب و روز خوانده بود و زيارت نامه ها را نيز از حفظ تلاوت مى كرد كثيرالبكاء و رقيق القلب بود. (428)

استعداد سرشار شهيد صدر
يكى از نوابغ عصر ما آية الله شهيد محمد باقر صدر بود كه در سن چهارده سالگى پدر خود (سيد حيدر صدر ) را از دست داد و زير نظر مادر پرهيزكار (دخترش عبدالحسين آل ياسين ، از رجال علم عراقى ) و برادرش حجة الاسلام سيد اسماعيل صدر كه خود از مجاهدين معروف بود قرار گرفت آثار نبوغ آية الله صدر از همان آغاز تحسين همه آشنايان را بر مى انگيخت هنوز در سنين كودكى بسر مى برد كه تحصيل علم را آغاز كرد در ده سالگى در همه زمينه هاى تاريخ اسلام سخنرانى مى كرد و در اين دوران مقدمات علم را به خوبى آموخت و سپس به فراگيرى منطق پرداخت .
آية الله صدر در 12 سالگى علم اصول را نزد برادرش خواند و صاحب نظر شد در اوئل دهه دوم عمرش براى ادامه تحصيل راهى نجف اشرف شد و در مدت كوتاهى مراحل درسى پيش از خارج را پشت سر گذاشت و پاى به درس خارج نهاده و از همان روزهاى نخست كه در جلسات درس علامه بزرگ مرحوم آية الله العظمى شيخ محمد رضا آل ياسين كه دائى او مى شد شركت جست ، استعداد سرشار و نبوغ فوق العاده او بر استاد بزگوارش ‍ آشكار شد روزى استاد در مبحثى از مباحث پر پيچ و خم اصولى (گويا بحث مقدمه واجب بوده ) مشكلى را طرح مى سازند و از حاضران مى خواهند كه براى جلسه بعد در حل اين مشكل بينديشند و اگر حلى به نظرشان مى رسد در جلسه بعد به عرض استاد برسانتد روز بعد جلسه درس ‍ تشكيل شد ولى هيچ يك از حاضران كه در ميان آنان طبق معمول مجتهدين و فضلاء بزرگ زياد بودند مطبى براى گفتن ارائه نمى دهند و همه عجز خود را از حل مشكل ابراز مى كنند ولى سيد يعنى همان نوجوان نابغه به استاد مى گويد كه حل مشكل را يافته ام آن وقت سه راه حل براى مشكل به محضر استاد ارائه مى دهد استاد كه خود پيچدگى مشكل را خوب درك كرده بود و پس از زحمت بسيار فقط يك راه حل يافته بود در برابر اين ابتكار شگفت انگيز دچار تعجب مى گردد و زبان به تحسين و تمجيد اين محقق جوان مى گشايد و به شاگردان مى فرمايد براى حل اين مشكل فقط يك وجه حل سراغ داشتم ولى اكنون چهار وجه پيدا كردم كه سه وجه آن را همشيره زاده ام به من آموخته اند.
آية الله صدر در حالى كه هنوز دهه دوم عمر خود را به پايان نرسانده بود اساتيد وى به مرحله اجتهاد و استنباط وى اعتراف و اذعان نمودند و در بيست و سه سالگى نخستين اثر علمى خود را كه يك دوره تحقيق علمى درباره علم اصول است بنام (( غايت الفكر فى عل اصول الفقه )) به جهان علم عرضه داشته رضوان الله عليه و على اخته الشهيدة . (429)

واضحات اخبار و احاديث ائمه اطهار
يكى از تلامذه فاضل آخوند ملا على نورى مساله مشكلى در علم حكمت كه از آخوند ياد گرفته بود را به خدمت شيخ جعفر رسانيده پاسخ طلبيد شيخ فرمود فردا بيا جواب آن را بگير وقتى كه آخوند نورى مطلع شد آن شاگرد را مذمت كرد كه شيخ جعفر فقيه است نه حكيم تو چرا در اين مساله به او رجوع كردى و او را اذيت نمودى ؟ فردا از او مطالبه جواب نكن .
پس روز بعد بين الصلاتين شيخ بلند شد صدا زد صاحب مساله بيايد جوابش را بيگرد سائل جواب را گرفته به نزد آمد نورى آورد آخوند ديد شيخ جواب مساله را درست و صحيح و روشن نوشته تعجب كرد زيرا شيخ علم حكمت نخوانده بود پس با شيخ ملاقات كرده و سوال نمود شما كه در فن معقول كار نكرده ايد چگونه جواب آن مساله را موافق قاعده نوشته بوديد ؟ فرمود: اينها از واضحات اخبار و احاديث ائمه اظهار است . (430)

چند روايت در مورد بذله گوئى و شوخ طبعى
افراط در آن شب در شريعت مذموم است چه باعث سبكى و كم وقارى و موجب سقوط مهابت و حصول خوارى مى گردد و دل را مى ميراند و از آخر، غافل مى سازد ،و بسا باشد موجب عدوات يا سبب آزرده ساختن اشخاص گردد.
ولى اگر شوخى و لطيفه گوئى سبب ايجاد مطالب مذكور نباشد مذموم نيست ، و مكرر از حضرت رسول الله صلى الله عليه و آله صادر شد و از اصحاب در خدمت آن جناب صدور يافته چنانچه بعضى از آن در كتب اصحاب مسطور است و حضر، اميرالمومنين (عليه السلام ) مكرر شوخى مى كردند تا آنكه منافقين اين را عيب آن حضرت شمردند. (431)
و فى الحديث :كثره المزاج فى السفر فى غير ما يسخط الله من المروة يعنى زياد مزاح كردن در مسافرت در صورتى كه معصيت بناشد از مروت است . (432)
روى انه قال صلى الله عليه و آله : انى الا مزح و لا اقول الا الحق رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود : من مزاح مى كنم و حرفى نمى زنم جز حق . (433)
معروف است كه روزى پير زنى از رسول خدا پرسيد يا رسول الله آيامن اهل بهشتم يا نه ؟ حضرت فرمود : هيچ پيرى وارد بهشت نمى شود عجوزه از اين فرمايش رسول خدا متعجب و ناراحت شد پس از آن حضرت فرمود : همه پيرها جوان مى شوند آن وقت داخل بهشت مى شوند. (434)

بچه شير!
شهيد ملا محمد تقى برغانى صاحب مجالس المتقين مى گويد موقعى كه من به عتبات عاليات مشرف بودم پاى درس سيد على صاحب رياض ‍ حاضر مى شدم يك روز در مسئله اى من به سيد ايراد مى كردم و سيد جواب مى داد در اين من مى گفتم جوان نورسى كه هنوز به حد بلوغ نرسيده بود با من بحث مى كند و هر چه من مى گفتم او رد مى كرد و حرفهاى منطقى و مستدلى مى گفتنم و من نمى توانستم او را مجاب كنم آخر عصبانى شدم گفتم آخر بچه تو چه مى گوئى ديدم سيد على از بالاى منبر خطاب به من كرده فرمود با او دليل و برهان صحبت كن او گرچه بچه است ولى بچه شير است من ساكت شده پرسيدم اين آقازاده كيست ؟ گفتند: اين سيد محمد مهدى فرزند آقا سيد على است فهيمدم كه آقا درست فرموده كه واقعا شير بچه است . (435)

علامت نصب ؟
سيرافى نحوى كه استاد سيد رضى الله عليه الرحمه بوده در طفوليت سيد رضى از سيد پرسيد:(( اذا قيل رايت ، عمر، فما علامة نصب عمر ؟ قال الرضى بغض على بن ابى طالب فتعجب السيرافى و الحاضران و فرح بذللك ابوه و قال انت ابى حقا )). (436)

دو قضيه غريبه از مرحوم آية الله بروجردى و مرحوم مامقانى
حضرت آية الله اركى حفظ الله نقل نموده است :يك چيز عجيبى از آقا حسين بروجردى اعلى الله مقامه ديدم آقاى صدوقى در همين كوچه ها كه بنا شد و به ديدنش برويم من با آقاى خوانسارى رفتم ديدم آقاى بروجردى هم با اصحاب و حواريونش ،از جمله آقاى قفقازى پدر آقا محمد قفقازى بروجردى هم با اصحاب كرسى بود و همه دور كرسى نشستند ايشان هر كجا كه مى رفتند استفتاآت را دم دست مى آودند و ديگر جاى صحبت خارجى نبود استفتاآت را ريختند روى كرسى يكى از استفتاآت محتاج به مراجعه به جواهر شد، به آقاى صدوقى گفتند:جواهر داريد ؟گفت : بلى گفتند بياوريد آوردند گفتند اين مسئله را توى جواهر پيدا كنيد اين مى گرفت هى ورق ورق مى كرد، نمى توانست پيدا كند مى داد دست آن يكى ، آن يكى هم هر چه تفحص مى كرد نمى يافت مى داد دست ديگرى تا آخرش آقاى بروجردى گفت : بده به من كتاب را دستش گرفت و باز كرد و گفت اين مساله است يك خاطره هم از مرحوم مامقانى صاحب تنقيح المقال دارم .
ايشان به قم آمده بود، و طلاب به ديدنش مى رفتند در خيابان حضرتى در يك مسافرخانه منزل گرفته بود من هم رفتم ديدنش مى گفت : وقتى من تنقيح المقال را مى نوشتم و محتاج به مراجعه كتبى كه در طاقچه بود مى شدم دست مى بردم و بر مى داشتم و باز مى كردم ، دقيقا همان كتاب و همان صفحه مورد احتياجم باز مى شد،و براى پيدا كردن كتاب و مطلب معطل نمى شدم .! (437)