مقامات مردان خدا

على مير خلف زاده

- ۱ -


مقدمه 
الحمد لله رب العالمين الصلوة والسلام على اشرف الانبياء والمرسلين ابى القاسم محمد صلى الله عليه وآله المعصومين الذين اذهب الله عنهم الرجس وطهرهم تطهيرا سيما حجة بن الحسن روحى وارواح العالمين له الفداء.
قال الله تبارك وتعالى في محكم كتابه العظيم (لقد كان في قصصهم عبرة لاولى الالباب ) (سرگذشت آنها هشدار وبيدار باشى است براى خردمندان وعاقلان ) در اين جمله كوتاه ، قرآن كريم انسانهاى عاقل را به فراگرفتن درسهاى اخلاقى وتربيتى واجتماعى دعوت فرموده است .
زيرا آگاهى از زندگى بزرگان از بهترين راهها براى رسيدن به يك حيات طيبه وزندگى سراپا خير وسعادت است .
ما در اين مجموعه قطره اى از مقامات مردان خدا را جمع نموده كه بگوئيم مى شود به حد كمال رسيد، زيرا مردان خدا همان كسانى كه در صدد تصفيه دل وتطهير روان وتذهيب وتزكيه نفس برآمده وساليان خود را به شست و شوى قلب از آلودگيها وصفات شيطانى ورذايل نفسانى مشغول گشتند وبه تيغ عبادت وبندگى رشته صحبت دنيا را از داخل گسسته ويك سره به محبوب پيوستند وبه اجازه حق ، وسعه وجودى خويش وحد قرب به انجام برخى از امور خارق العاده وتصرفات غير عادى در تكوين ونظام طبيعت شدند، لذا بر اين شديم كه مقدارى از مقامات مردان خدا را در اينجا برشته تحرير درآوريم واز خداوند متعال خواستار توفيق روز افزون هستيم ، واين كتاب را به ساحت مقدس حضرت صاحب العصر والزمان (عج ) تقديم وثواب آن بروح شهدا وعلماء ومؤ منين وبرادر شهيدم آشيخ احمد ميرخلف زاده واصل گردد.
على ميرخلف زاده
(1) (غذاى با بركت ) 
حضرت آيت الله العظمى (شيخ محمد على اراكى ) از مرحوم عالم عامل (آقا نورالدين عراقى ) نقل فرمود: آقاى (حاج غلامعلى كريمى ) كه از تجار وشخص معتدمى بود، براى من نقل كرد وگفت :
يكى از اوقاتى كه آقا نورالدين به تكيه در بيرون شهر رفته بودند، تجار گفتند، برويم پيشش من هم جزء آنان بودم ، رفتيم دور تا دور اطاق تجّار نشسته بودند، نزديك ظهر شد ومنجر گشت كه آقا نور الدين نهار بياورد. نهارى كه تهيه كرده بودند، يك قابلمه دونفرى بود كه اندازه خودش وآقا سيد باقر وشايد هم يك نفر ديگر.
جمعيت دورتادور اطاق نشسته بودند. به خدمتكارش گفت : نهار بياور. او خنده اى كرد وفهماند كه قابلمه ما كفايت اينان را نمى كند. (خودش بلند شد ورفت سر قابلمه ، وگفت : تو بشقاب بياور، وهى بشقاب آوردند، هى پر كرد، دورتادور به همه داد. از اين غذاى كم به همه داد چه بركتى پيدا كرده بود!)(1)
(2) (فوت مؤ من ) 
حضرت آية الله العظمى (اراكى ) از مرحوم عالم ربانى (آقا نور الدين عراقى ) نقل فرمود:
(آقا سيد محمد ملكى نژاد) كه عمه زاده مرحوم (آقاى فريد عراقى ) بود، با من آشنايى دارد. خودش براى من نقل كرد وگفت كه :
براى مرحوم آقا نور الدين خبر آوردند كه (حاج آقا صابر) به زيادت كربلا رفته ودر همان جا فوت شده است .
حاج آقا صابر از معمرين وخودش هم پيشنماز واهل منبر بود وخيلى آدم معتبرى بود. مرحوم آقاى (حاج شيخ عبدالكريم ) هم خيلى به ايشان محبت داشت .
وقتى خبر فوت حاج آقا صابر را به آقا نورالدين رساندند، (ايشان سرش را روى كرسى گذاشت ، قدرى طول كشيد وبعد سرش را بلند كرد وگفت : نه دروغ است ).
گفتند از كجا مى گوييد؟ فرمود: چون وقتى مؤ منى از دنيا مى رود، هاتفى در ميان آسمان و زمين ندا مى كند كه فلان مؤ من فوت شد ومن هرچه گوش دادم نشنيدم ، پس دروغ است بعد هم همين طور شد، ماجراى فوت دروغ بود.)(2)
(3) (مردى كه بر قبر شيخ مى گريست ) 
يكى از فرزندان مرحوم (شيخ مرتضى انصارى ) به واسطه نقل مى كند كه :
مردى روى قبر شيخ افتاده بود وبا شدت گريه مى كرد. وقتى علت گريه اش را پرسيدند، گفت جماعتى مرا وادار كردند به اينكه شيخ را به قتل برسانم من شمشيرم را برداشته نيمه شب به منزل شيخ رفتم .
وقتى وارد اتاق شيخ شدم ديدم روى سجاده در حال نماز است ، چون نشست من دستم را با شمشير بلند كردم كه بزنم در همان حال دستم بى حركت ماند وخودم هم قادر به حركت نبودم به همان حال ماندم تا او از نماز فارغ شد بدون آنكه بطرف من برگردد گفت : خداوند چه كرده ام كه فلان كس را فرستاده اند كه مرا بكشد (اسم مرا برد). خدايا من آنها را بخشيدم تو هم آنها را ببخش .
آن وقت من التماس كردم ، عرض كردم : آقا مرا ببخشيد، فرمود: آهسته حرف بزن كسى نفهمد برو خانه ات صبح نزد من بيا. من رفتم تا صبح شد همه اش در فكر بودم كه بروم يا نروم واگر نروم چه خواهد شد بالاخره بخودم جراءت داده رفتم . ديدم مردم در مسجد دور او را گرفته اند، رفتم جلو وسلام كردم ، مخفيانه كيسه پولى به من داد و فرمود:
برو با اين پول كاسبى كن .
من آن پول را آورده سرمايه خود قرار دادم وكاسبى كردم كه از بركت آن پول امروز يكى از تجار بازار شدم وهر چه دارم از بركت صاحب اين قبر دارم .(3)
(4) (آن عمل را ترك كن ) 
(حاج شيخ عبدالنبى نورى ) كه از بزرگان علماء ومراجع تقليد بودند نقل كردند:
در ايام جوانى در تهران به تحصيل علم مشغول بودم ودر هر فنى از جمله كيميا رغبتى داشتم اما اين سرّ پنهانى بود وكسى از آن اطلاع نداشت . تا اينكه زمانى با جمعى از اهالى نور به زيارت ثامن الائمة حضرت رضا عليه السلام مشرف شديم .
در سبزوار موفق شده تيّمُناً بزيارت حكيم عظيم الشاءن (حاج ملا هادى سبزوارى ) مشرف شديم پس از زيارت ودست بوسى خواستيم از خدمت آن عالم بزرگ مرخص شويم ، مرا نگه داشت تا رفيقان بيرون رفتند. آنگاه مرا نصيحت فرمود كه آن عمل خفى را كه كسى از آن اطلاع ندارد ترك كنم . حاج شيخ عبدالنبى اين را از مقامات آن بزرگوار مى شمرد.(4)
(5) (توجّه باطنى ) 
از جمله مقامات (آخوند ملا عبدالله يزدى ) (صاحب حاشيه ) اينستكه يك وقتى وارد اصفهان شد، چون قدرى از شب گذشته آخوند به توجّه باطن نظرى به شهر اصفهان نمود پس به ملازمانش فرمود: حركت كنيد كه از اين شهر با عجله بيرون رويم ، زيرا كه چندين هزار بساط شراب مى بينم كه در اين شهر چيده شده .
پس حركت كردند، هنوز بيرون شهر نرسيده بودند كه وقت سحر رسيد، آخوند دوباره توجه به شهر اصفهان كرد پس به ملازمان فرمود: برگرديد زيرا چندين هزار سجّاده را مى بينم كه پهن شده ونماز شب مى خوانند واين جبران آن معاصى را مى نمايد.(5)
(6) (آتش متعرّض خرمن نشد) 
حضرت آية الله (شيخ محمد على اراكى ) نقل فرمود:
پدرم نقل كرد كه آخوند كبير (ملا محمد، پدر مرحوم آقا ضياء عراقى ) ارتزاقش از يك قطعه زمينى در همان اطراف سلطان آباد (اراك ) بود. زراعت مى كرد ونان سال خودش وعيالش از همان قطعه زمين بود.
يك وقت كه حاصل زمين را در خرمنگاه جمع كرده بودند در اطرافش هم خرمنهائى بوده است ، كسى عمداً ياسهواً آتش ‍ روشن مى كند. باد هم بوده وآتش افتاده بوده توى خرمنها. به محض افتادن آتش ، خرمن ها آتش مى گيرد، آتش همه خرمن ها را مى گيرد.
كسى به آخوند مى گويد: چرا نشسته اى ؟ نزديك است آتش خرمن شما را بگيرد. آخوند تا اين را مى شنود عبا وعمامه را بر مى دارد وقرآن را به دست مى گيرد و به بيابان مى رود و رو به آتش مى گويد: اى آتش ! اين نان خانواده واهل وعيال من است ترا به اين قرآن قسم به اين خرمن متعرّض نشو!
پدرم مى گفت : تمام آن قبّه ها (كپّه هاى خرمن ها) كه در اطراف بود خاكستر شد واين يكى ماند. هر كس كه مى آمد، انگشت به دهان مى گرفت و متحيّر مى شد كه اين چه جور سالم مانده ! ولى من از قضيه خبر داشتم .
پدر مرحوم آقا ضياء (عراقى ) اينطور شخصى بوده است رحمة الله عليهم .(6)
(7) (سلام او بمن رسيد) 
مقامات بسيار ومكاشفات بى شمار از مرحوم (حاج ملا هادى سبزوارى ) نقل كرده اند. ما در اينجا به ذكر يكى از آنها قناعت مى كنيم :
در سال 1284 قمرى (ناصرالدين شاه ) به قصد خراسان نخست به سوى (حضرت عبدالعظيم ) حركت مى كند.
در عرض راه مردى را به حالت انتظار مشاهده مى كند شاه قاجار از آنجا كه بر جان خود بيمناك بوده به يك نفر از ملتزمين ركاب خود دستور مى دهد كه برود وببيند آن شخص پياده كيست وچه كار دارد؟
پيشخدمت شاه خود را به او رسانيده ودر نزديكش مى ايستد مى بيند مردى ژوليده موى و ژنده پوش است ، از او سبب توقّفش را كنار جاده سؤ ال مى كند:
آن مرد مى گويد: گويا شاه قصد خراسان را دارد پس به سبزوار هم خواهد رفت به ايشان عرض كنيد در سبزوار وقتى با حاج ملا هادى ملاقات كرديد سلام مرا به او برسانيد.
فرستاده شاه با تعجّب به او نگاهى كرده وسپس به سوى كالسكه مى شتابد. شاه موضوع را از او سؤ ال مى كند، پيشخدمت عرض مى كند مردى مجنون بود كه قصد رفتن به شهر را داشت .
ناصر الدين شاه بعد از فراغت از زيارت حضرت عبدالعظيم به سوى خراسان حركت مى كند. در سبزوار، در كوشك با حاجى ملاقات مى كند وسپس روز بعد به منزل او مى رود.
مرد عارف تا اواسط بيرونى از شاه استقبال به عمل مى آورد و سپس او را به اتاق مخصوص خود كه با بوريا مفروش بوده راهنمائى مى كند. در ضمن مذاكرات مختلف ، شاه از حاجى مى خواهد كه دعاى خيرى در حقّش بنمايد. وى پاسخ مى دهد من در تمام اوقات مؤ منين را دعا مى كنم شاه مى گويد: دلم مى خواهد در حق من دعائى مخصوص بفرمائيد. مرد عارف دست بسوى پروردگار خويش دراز كرده ومى گويد: (خدايا پادشاه اسلام را رعيّت پرور كن ). در بين اين مذاكرات آن پيشخدمت وارد اطاق مى شود.
صاحب اسرار با نظر راءفت توجهى به او نموده و مى فرمايد: (فرزند، اگر چه سلام آن مرد را كه در بين راه تهرن وحضرت عبدالعظيم ايستاده بود به من نرسانيدى اما بدان كه سلام او به من رسيد).
شاه با كمال تعجّب جريان را از پيشخدمت سؤ ال مى كند وقتى پس از ملاقات پيشخدمت صدق قضيّه را عرض مى كند ناصر الدين شاه سخت متعجب مى شود وبيش از پيش به اين مرد بزرگ علاقه مند مى گردد(7).
(8) (مقام سيد محمد باقر قزوينى ) 
در احوال سيد جليل الشاءن صاحب مقامات عديده (محمد باقر بن احمد حسينى قزوينى ) در (نجم الثاقب ) در حكايت نور ودوّم نقل فرموده كه :
(امام عصر) ارواحنا له الفداه او را خبر داد به اينكه ترا علم توحيد روزى خواهد بود. بعد از اين بشارت شبى در خواب ديد دو ملك بر او نازل شدند ودر دست يكى از آن دو چند لوح است كه در آن چيزى نوشته و در دست ديگرى ترازوئى است پس در هر كفه ترازو لوحى را مى گذاشتند وبا هم موازنه مى كردند آنگاه آن دو لوح متقابل رابه من نشان مى دادند ومن آنها را مى خواندم تا در آخر الواح ديدم ، ايشان عقيده هر يك از اصحاب پيغمبر واصحاب ائمه عليهم السلام را با عقيده يكى از علماء اماميّه از سلمان وابوذر تا آخر نوّاب اربعه واز كلينى و صدوقين وشيخ مفيد وسيد مرتضى وشيخ طوسى تا دايى او علامه بحر العلوم وبعد از ايشان از علماء رضوان الله عليهم مقابله مى كنند:
سيد فرموده بود پس در اين خواب بر عقائد جميع اماميّه از صحابه واصحاب ائمه عليهم السلام وبقيه علماء اماميّة ، مطلع شدم وبر اسرارى از علوم كه اگر عمر من عمر نوح بود ودر پى اين گونه معرفت مى رفتم به عشر از اعشار آن مطلع نمى شدم احاطه نمودم .(8)
(9) (مرض طاعون ) 
جناب (سيد مهدى قزوينى ) نقل كرد: براى من كه دو سال قبل از آمدن طاعون در عراق ومشاهد مشرفه در سنه 1246 ه‍ ق ما را به آمدن مرض طاعون خبر داد وبراى هر يك از ما كه از نزديكان وى بوديم دعا نوشت ومى فرمود: آخرين كسى كه به مرض ‍ طاعون خواهد مُرد، من خواهم بود وبعد از من مرض طاعون رفع خواهد شد.
چون (حضرت امير المؤ منين ) عليه السلام به او خبر داده بود و در خواب به او اين كلام را فرموده (بِكَ يَخْتَمَ يا ولدى ).
ودر آن طاعون خدمتى به اسلام واسلاميان كرد كه عقول متحيّر مى ماند. ايشان متكفّل تجهيز وتكفين جميع اموات شهر وخارج شهر بود كه بيش از چهل هزار نفر بودند و بر همه نماز مى خواند وبراى بيست ، سى نفر يك نماز مى خواند يك روز بر هزار نفر يك نماز خواند. وبعد هم همان طور شد كه ايشان فرموده بود بعد از ايشان مرض طاعون برداشته شد.
(10) (اى باد ساكن شو) 
(سيد مهدى قزوينى ) چنان بود كه احتياط مى كرد كه كسى دستش را ببوسد ومردم منتظر بودند كه به حرم بيايد، چون به حرم مشرّف مى شد اگر دستش رامى بوسيدند ملتفت نمى شد ونيز شيخ مرحوم در مستدرك نقل فرموده از جناب آقا سيد مهدى كه يك وقتى با جماعتى از صلحاء وعلماء در سفينه اى بودند كه ناگاه باد سختى وزيدن گرفت كه كشتى به تلاطم درآمد ومردم ترسان وهراسان شدند.
مردى زياد وحشت مى كرد ومتوسل به ائمه مى شد وگريه مى كرد ولى جناب سيّد مانند كوهى نشسته بود چون اضطراب آن مرد را ديد فرمود: از چه مى ترسى ؟ همانا باد ورعد وبرق تمامى مطيع امر الهى مى باشد پس گوشه عباى خود را جمع كرد واشاره به سوى باد كرد مثل آنكه مگس را دور كند فرمود: اى باد ساكن باش ! پس باد ساكن شد وكشتى قرار گرفت .(9)
(11) (توسل به قرآن ) 
ثقه عدل جناب (حاج محمد حسن ايمانى ) سلمه الله تعالى فرمودند:
زمانى امر تجارت پدرم مختل شد وگرفتار بدهكارى هاى زياد ونبودن قدرت اداء آنها شد. در آن هنگام مرحوم (حاج شيخ جواد بيدآبادى ) از اصفهان به قصد شيراز حركت نمود وچون آن بزرگوار مورد علاقه شديد پدرم بود در شيراز به منزل ما وارد ميشدند به والد خبر رسيد كه آقا به قصد شيراز حركت كرده اند وبه آباده رسيده اند.
مرحوم پدرم گفتند: در اين هنگام شدّت گرفتارى ما، آمدن ايشان مناسب نبود. چون ايشان به زرقان مى رسند پنج تومان به كرايه مركب اضافه مى نمايند ومركب تندرويى كرايه مى كنند كه بلكه قبل از ظهر روز جمعه به شيراز برسند وغسل جمعه را قبل از ظهر بجا بياورند كه قضا نگردد (چون آن بزرگوار سخت مواظب مستحبات بودند خصوصاً غسل جمعه كه از سنن اكيده است ).
خلاصه پيش از ظهر جمعه وارد منزل شدند در حين ملاقات پدرم فرمودند: بى موقع وبى مناسب نيامده ام شما از امشب باتمام اهل خانه شروع كنيد به خواندن سوره مباركه انعام به اين تفصيل كه بين الطلوعين مشغول قرائت سوره شويد وآيه (وربك الْغَنّىَّ ذُوالرحمة ) را تا آخر دويست و دو مرتبه تكرار كنيد (به عدد اسماء مباركه ربِّ ومحمّد صلّى الله عليه وآله وعلى عليه السلام ).
پس حمّام رفتند وغسل جمعه كردند وبه منزل مراجعت فرمودند وما از همان شب شروع كرديم به قرائت ، پس از دو هفته فرج شد و از هر جهت رفع گرفتارى ها گرديد وتا آخر عمر مرحوم پدرم در كمال رفاه بودند.(10)
(12) (ميرزاى شيرازى وزائر خراسانى ) 
جناب (آقاى سيد عبدالله توسّلى ) نقل كرد كه :
زائرى از اهل خراسان دو الاغ خريد وبا عيال واطفالش به قصد تشرف به كربلاى معلّى حركت كرد. به يعقوبيّه كه رسيد، يك الاغ با خورجينش را دزد برد، مخارج سفرش در ميان آن خورجين بود، اين بيچاره اطفال را سوار الاغ كرد وخودش با عيالش ‍ پياده مشرّف شدند به سامراء.
بعد از زيارت عسكريين عليهم السلام به خدمت مرحوم (آيت الله حاج ميرزا حسن شيرازى ) رحمه الله عليه مشرّف شد درب منزل ، (آخوند ملا عبدالكريم ) ملازم مرحوم ميرزا به او گفت : تو فلان كس خراسانى هستى كه الاغت را دزد برده ؟
گفت : بلى . او را آورد خدمت ميرزا در حالى كه جمعيّت زيادى در خدمت ميرزا بودند ميرزا تا آن مرد را ديد او را نزديك طلبيد وبيست وپنج قرآن به او داد و فرمود: پسرت به مكّه مشرّف شده وشنيده كه تو با عيال واطفال به كربلا مشرّف شده اى ، جهت مخارج تو صد تومان بدست يك حاجى خراسانى داده به كربلاى معلّى مشرف مى شوى و در ايوان (حضرت سيدالشهداء) آن شخص خراسانى را ملاقات خواهى كرد وصد تومان را به تو خواهد داد و اين بيست و پنج قران به جهت مخارجت از اينجا تا كربلااست . آن شخص خراسانى متعجبانه از خدمت مرحوم ميرزا بيرون شد و به كربلا رفت ، ميان ايوان شخصى از اهل خراسان را ديد، بعد از گفتگو به او گفت : الا ن ميان حرم مطهّر يكى از حاجى هاى خراسانى كه از مكه مراجعت نموده سراغ تو را مى گيرد هنوز حرفش تمام نشده بود كه آن حاجى از حرم بيرون آمد ودر ايوان اين شخص را ديد و شناخت وصد تومان را كه پسرش فرستاده بود به او داد آن مرد خراسانى نزديك بود كه از كثرت تحيّر ديوانه شود(11).
(13) (تو زنده خواهى ماند) 
(فاضل عراقى ) در (دار السلام ) از (محقق رشتى ) واو از فرزند عارف جليل القدر وعالم متبحّر (حاج سيد على شوشترى ) نقل مى كند كه :
در سال 1260 مرض وبا در نجف اشرف بروز كرد اواسط شب پدرم حاج سيد على شوشترى به اين مرض مبتلا شد چون حال او را پريشان ديدم از ترس آنكه مبادا فوت كند وشيخ مرتضى از ما مؤ اخذه كند كه چرا براى عيادت به او اطلاع نداده ايم چراغى روشن نمودم كه به منزل شيخ برويم واو را مطلع سازيم ، پدرم متوجّه شده گفت كجا مى رويد؟
عرض كرديم به منزل شيخ .
گفت : شما نرويد شيخ خودش الا ن تشريف مى آورد.
لحظه اى نگذشت كه شيخ به اتفاق خادمش ملا رحمت الله تشريف آورد. سيد را مضطرب وپريشان ديد به او گفت : مضطرب نباش خوب مى شوى انشاء الله .
سيد عرض كرد: از كجا مى فرمائيد؟
فرمود: من از خدا خواسته ام كه تو بعد از من باشى وبر جنازه من نماز بخوانى .
گفت : چرا اين را خواستى ؟
فرمود: حال كه شد و به اجابت نيز رسيد پس قدرى نشست وسؤ ال وجواب ومطايبه وشوخى با هم كردند بعد شيخ تشريف برد.
فردا در درس فرمود: مى گويند سيد على مريض است هر كس از طلاب مى خواهد به عيادت او برود با من بيايد، پس با جمعى از طلاّب تشريف آورد مثل كسى كه هيچ خبرى ندارد احوال سيّد را مى پرسيد.
من خواستم عرض كنم كه شما ديشب اينجا بوديد ناگاه سيد انگشت به دندان گذاشت واشاره كرد، من هم سكوت كردم .
سيد حالش خوب شد تا شيخ از دنيا رفت واو طبق وصيّت شيخ بر جنازه اش نماز خواند.(12)
(14) (حاجى كلباسى و باران ) 
مرحوم (حاج ملا اسماعيل سبزوارى ) در كتاب (جامع النّورين ) مى نويسد:
يادم مى آيد در زمان مرحوم (حاجى كلباسى ) يك سال باران نيامد. (منوچهر خان معتمد الدوله ) آمد خدمت حاجى عرض ‍ كرد: مردم استدعا مى كنند كه سركار به دعاى باران تشريف ببريد حاجى متعذّر شدند كه من پيرم و قوت رفتن ندارم .
(معتمد الدّوله ) عرض كرد: تخت روان براى شما مى فرستم كه در آن بنشينيد و تشريف بياوريد. آن مرحوم فرمودند: آخر با تخت غصبى به دعاى باران رفتن وطلب باران نمودن چه مناسبت دارد وآيا خداوند آن دعا را مستجاب مى كند؟
آقا محمد مهدى پسر مرحوم حاجى عرض كرد: خودمان تخت براى شما مى سازيم وچوب هم در خانه داريم . آقا فرمود: عيبى ندارد پس فرستادند نجار آمد تخت را ساخت . آنگاه در ميان شهر جار كشيدند كه از روز شنبه مردم روزه بگيرند كه روز دوشنبه با حال روزه به همراه حاجى به دعاى باران حاضر شوند. پس مردم روزه گرفتند و در روز موعود اجتماع كرده آمدند. حاجى بر روى تخت نشست اطراف تخت را گرفتند. و به طرف تخت فولاد بردند از آن طرف ارامنه اصفهان هم آمدند صف كشيدند و كتابهاى انجيل را باز كردند. از طرف ديگر يهودى هاى اصفهان هم تورات را برداشته آمدند، مرحوم حاجى برگشت نگاهى كرد ديد ارامنه يك طرف صف كشيده اند، يهودى ها از يك سمت ، سرش را برهنه نموده به سوى آسمان بلند كرد و عرض كرد: خدايا ابراهيم محاسنش را در اسلام سفيد كرده امروز مرا پيش يهودى ها ونصارى خجالت مده كه يك دفعه ابر آمد ودر همان ساعت باران شروع شد.(13)
(15) (سيد مرتضى كشميرى ) 
ونيز جناب سيد مزبور نقل فرمود: از جناب (علم الهدى ملايرى ) كه فرمود: در اوقات اقامت در نجف اشرف براى تحصيل علوم دينيه چندى براى معيشت در مضيقه بودم تا آنكه روزى براى تدارك نان براى عيال هيچى نداشتم از خانه بيرون رفتم و با حالت حيرت وارد بازار شدم و چند مرتبه از اوّل بازار تا آخر بازار رفتم و آمدم و به كسى هم اظهار حال خود نمى كردم پس با خود گفتم در بازار اين طور آمد و رفت كردن زشت است ، لذا از بازار خارج شدم تا نزديك خانه حاج سعيد رسيدم ، ناگاه مرحوم (حاج سيد مرتضى كشميرى ) اعلى اللّه مقامه را ديدم به من كه رسيد ابتداء فرمود: ترا چه مى شود؟
جدّت امير المؤ منين نان جو مى خورد و گاهى دو روز هيچ نداشت . پس مقدارى از گرفتارى هاى آنحضرت را براى من فرمود و مرا تسليت داد وامر به صبر كرد وفرمود: صبر كن البته فرج مى شود و بايد در نجف زحمت كشيد ورنج برد.
پس از آن چند فلس (پول رائج آن زمان ) در جيبم ريخت وفرمود: آن را شماره نكن و هر چه مى خواهى خرج كن ! ايشان رفتند و من آمدم بازار و از آن پول نان و خورش گرفته و به منزل بردم تا چند روز از آن پول نان و خورش مى گرفتم .
با خود گفتم حال كه اين پول تمام نمى شود و هر وقت دست به جيب مى كنم پول موجود است خوب است بر عيال توسعه بدهم ، پس در آن روز گوشت خريدم ، عيالم گفت : معلوم مى شود برايت فرج حاصل شده ؟
گفتم : بلى . گفت : پس مقدارى پارچه براى لباس ما تدارك كن پس به بازار رفتم و از بزّازى مقدارى پارچه كه خواسته بودند خريدم ودست در جيب كرده مقدارى پول بيرون آورده و در جلوى بزاز ريختم وگفتم قيمت پارچه ها را بردار اگر زياد آمد به من بده واگر كسر آمد من به تو مى دهم .
بزّاز پول ها را شمرد بدون كم و زياد مطابق آمد و بيش از يك سال حال من اين بود و از آن پول خرج مى كردم وبه كسى هم اطلاع ندادم تا آنكه روزى براى شستن ، لباس خود را بيرون آوردم و از اينكه آن پول را از جيبم بياورم غفلت كردم واز خانه بيرون رفتم . موقع شستن لباس يكى از فرزندانم دست در جيب كرده آن پول را بيرون آورده به مصرف مخارج همان روز رساندند وتمام شد.(14)
نيز سيد مزبور از (شيخ حسين حلاوى ) شاگرد مرحوم سيد كشميرى نقل كرد كه گفت : در نظر داشتم با دختر (سيد محسن عاملى ) ازدواج كنم از سيد استاد خواستم استخاره كند جناب سيد قدرى تاءمل كرد پس فرمود خوش ندارم علويه با غير علوى ازدواج كند چون چنين فرمود از استخاره منصرف شدم .(15)
(16) (مرحوم بيد آبادى ) 
مرحوم (بيد آبادى ) اعلى الله مقامه به قصد تشرف به مدينه منوّره از طريق بوشهر به شيراز تشريف آوردند و قريب دو ماه توقف كردند. در آن ايام بين عموم طبقات مردم دو دستگى ايجاد شده بود، يعنى : مشروطه خواهان و استبداد طلبان .
مرحوم بيدآبادى به مسئله اصلاح ذات البين وجلوگيرى از فساد وتفرقه اهميّت زيادى مى دادند و در اين اختلاف هم زياد كوشش فرمود. حتى شخصاً به منزل مرحوم علامه (حاج شيخ محمد باقر اصطهباناتى ) كه از طرفداران مشروطه بود تشريف بردند وهر چه كوشيدند اين غائله را برطرف نمايند سودى نداد.
پس از آن ناگهان عازم حركت از شيراز شدند وهر چه اصرار كرديم كه توقف نمايند نپذيرفت وفرمود: به زودى در اين شهر آتش فتنه روشن مى شود و در آن عده اى كشته و خونها ريخته مى گردد.
آن وقت حركت كردند وچند نفر از اخيار در خدمتشان حركت كردند از آن جمله مرحوم (حاج سيد عباس ) و (آقا ميرزا محمد مهدى حسن پور) كه هر دو از اصحاب مسجد جامع بودند كه براى من نقل كردند كه تا دشت ارژن در خدمت آقاى بيدآبادى بوديم آنجا به ما فرمودند: در شيراز آتش فتنه روشن شده و حاج شيخ محمد باقر اصطهباناتى با عده اى ديگر كشته گرديدند واهل بيت شما ناراحتند و بايد شما برگرديد. لذا ما دو نفر با آن چند نفر ديگر به شيراز برگشتيم وصدق فرمايش آن بزگوار را ديديم .(16)
(17) (صدقه وحفظ مال ) 
ونيز (آقاى ايمانى ) نقل كرد كه : (حاج غلامحسين ملك التّجار) گفت : در سفر مكّه كه (آقاى بيدآبادى ) هم همسفر ما بودند راهزنان اموال زيادى از حجاج بردند ومرض وبا هم شروع شد وهمه ترسناك بودند.
مرحوم بيدآبادى فرمود: هر كس بخواهد از خطر محفوظ بماند بايد مبلغ 140 يا 1400 هر كس به قدر توانائيش صدقه بدهد، من سلامتى او را توسط (حضرت حجت ) عجل الله فرجه از خدا مسئلت مى كنم و سلامتى او را ضمانت مى كنم ، آن مبلغ در آن زمان زياد بود. عده اى پرداختند وعده اى ندادند.
پس آقاى بيدآبادى آن اموال را در بين حجاج كه اموالشان را دزد برده بود تقسيم كرد هر كه آن مبلغ را داده بود محفوظ ماند وهر كه نداده بود هلاك شد از آن جمله همشيره زاده و كاتبم بودند كه آن صدقه را ندادند ومردند.(17)
(18) (استخاره نجات بخش ) 
ونيز (آقاى ايمانى ) فرمود: در سفرى كه از اصفهان به شيراز مى خواستيم مراجعت كنيم خدمت (آقاى حاجى بيد آبادى ) مشرف شديم فرمودند: (جناب ميرزاى محلاتى ) به من نوشته اند ايشان را از دعا فراموش كرده ام . سلام مرا به ايشان برسانيد وعرض ‍ كنيد من شما را از دعا فراموش نكرده ام . چنانچه در آن شب كه سه خطر بزرگ به شما متوجّه شد و من از (حضرت ولى عصر عجل الله فرجه ) سلامتى شما را خواستم وخداوند شما را حفظ كرد.
آقاى ايمانى فرمودند: پس از رسيدن به شيراز پيغام آقاى بيد آبادى را به جناب ميرزا رسانديم ، فرمود: درست است در همان شب تنها به منزل مى آمدم زير طاق كه رسيدم يك نفر ايستاده بود تا مرا ديد عطسه اى عارضش شد پس سلام كرد و گفت : استخاره اى بگير.
با تسبيح استخاره اى گرفتم بد بود.
گفت : يكى ديگر بگير آنهم بد بود، گفت : يكى ديگر بگير آنهم بد آمد، پس دست مرا بوسيد وعذرخواهى كرد وگفت : مرا وادار كرده بودند كه شما را امشب با اين اسلحه بكشم چون شما را ديدم بى اختيار عطسه عارض من شد پس به واسطه عطسه مردّد شدم ، گفتم استخاره مى گيرم اگر خوب بيايد مى كشم وتاسه مرتبه استخاره بد آمد دانستم كه خدا راضى نيست وشما را نزد خدا منزلتى است .(18)
(19) (شفاى مريض ) 
جناب آقاى ايمانى نقل فرمودند كه :
جناب (حسين آقا مژده ) (عمه زاده آقاى ايمانى ) سلمه الله با والده اش هر دو سخت مريض و مشرف به موت شدند، مرحوم حاج بيد آبادى تشريف آوردند وفرمودند:
يكى از اين دو مريض بايد برود و من شفاى حسين آقا را از خداوند خواسته ام واو خوب خواهد شد.
بعد از اين فرمايش همان شب والده حسين آقا مرحومه شد وحسين آقا را خداوند شفا داد.(19)
(20) (با حال جنابت ) 
شوهر همشيره مرحوم (حاج شيخ جواد بيدآبادى ) از (مشهدى احمد آشپز) كه دكانش در محله بيدآباد بود نقل كرد: كه يك روز در حال جنابت بودم و نتوانستم غسل نمايم فورى غذا برداشتم به منزل حاج شيخ محمد جواد بيدآبادى بردم .
ايشان پس از جواب سلام فرمود: چرا غسل نكرده به درب دكانت آمده اى . ديگر اين طور عمل نكن وغذائى كه آورده اى ببر.
گفت : من فكر كردم كه ايشان حدس زده اند و حدسش مطابق با واقع شده ، يك روز مخصوصاً غسل نكرده و به حال جنابت آمدم درب دكّان وبراى شيخ غذا بردم . ايشان مرا صدا كردند و در گوشم فرمودند: نگفتم غسل نكرده درب دكانت ميا چرا اين طور كردى برو غذا را هم ببر من نمى توانم اين غذا را بخورم .(20)
(21) (حمّام لازم تر بود) 
... آقاى رضوى فرمود: در ايامى كه مرحوم بيدآبادى به شيراز تشريف آورده بودند، يك روز من محتلم شده بودم . به قصد حمام از منزل خارج شدم ، ديدم (حاج شيخ محمد باقر شيخ الاسلام ) عازم خدمت آقاى بيد آبادى هستند. به من فرمود: شما هم بيائيد به خدمت آقا برويم .
من حيا كردم كه بگويم عازم حمامم بالا خره همراه ايشان به زيارت آقا مشرف شديم وقتى وارد بر ايشان شديم ، اول آقا شيخ الاسلام با آقا مصافحه كرد بعد من كه رفتم مصافحه كنم ، آهسته در گوشم فرمود: (حمام لازمتر بود) من از اطلاع ايشان بخود لرزيدم و با شرمسارى برگشتم .
آقا شيخ الاسلام فرمود چرا مى روى ؟
مرحوم بيد آبادى عليه الرحمه فرمود: بگذاريد برود كار لازم ترى دارد.(21)
(22) (برو غسل كن ) 
در قصص العلماء نوشته مرحوم (سيد عبدالكريم ) از قول پدرش (آقا سيد زين العابدين لاهيجى ) نقل كرده كه فرموده :
در اواخر عمر استاد بزرگ (آقا باقر بهبهانى ) من در نجف تحصيل مى كردم ، آقاى بهبهانى از كثرت پيرى به درس حاضر نمى شد ولى يك درس شرح لمعه به عنوان تيمّن وتبرّك در منزلش مى فرمود. ما چند نفر به درس حاضر مى شديم .
از قضا روزى مرا احتلام عارض شد، ونمازم قضا شد. وقت درس هم رسيد فكر كردم كه اول به درس حاضر شوم بعد براى غسل به حمام بروم ، پس وارد مجلس شديم .
آقا به اطاق درس تشريف آورد ومثل هر روز با خوشروئى و بشاشت به همه توجه والتفات فرمود وتوجهى به من كرد، ناگهان قيافه اش تغيير پيدا كرد و گرفته شد، بعد فرمود: امروز درس تعطيل است ، آقايان بروند به كارهاى ديگرشان برسند.
طلاب حركت كردند من هم حركت كردم خواستم از اطاق خارج شوم اشاره فرمود كه شما بنشينيد. من نشستم وقتى همه رفتند واطاق خلوت شد فرمود: همانجا كه نشسته اى زير فرش مقدارى پول هست آن را بردار برو حمّام غسل كن واز اين بعد با حال جنابت در چنين مجلسى حاضر مشو.(22)
(23) (صداى برخيز!) 
مرحوم سيد (محمد على قاضى طباطبائى ) درباره عبادت وتهجد مرحوم شيخ (محمد حسين آل كاشف الغطاء) مى نويسد:
(شيخ ما، محقق متتبع تهرانى در مقدمه اى كه با خط خود بر كتاب (صحائف الابرار) نوشته چنين آورده است : بخوبى تا كنون به يادم مانده كه شيخ محمد حسين آل كاشف الغطا به شيخ ما (علامه نورى ) قدس نفسه اظهار داشت : خواب بر من غلبه مى كند و بعضى شبها براى نافله شب برنمى خيزم . شيخ نورى با عتاب به او گفت : چرا؟ چرا؟ برخيز! برخيز!
سالها از اين قضيه گذشت وشيخ نورى وفات كرد، پس از سالها روزى با شيخ محمد حسين نشسته خاطرات خوش گذشته را بازگو مى كرديم ، شيخ محمد حسين گفت : هر شب پيش از سحر صداى شيخمان مرحوم نورى (برخيز! برخيز!) در گوشم مى پيچد و مرا براى اداء نماز شب بيدار مى كند(23).)
(24) (شرط سيد) 
نقل شده (ناقل آقاى صدر اراكى ) از مرحوم (حاج شيخ عبدالكريم حائرى ) عليه الرحمه كه فرمود:
زمانى كه من در اراك بودم براى چند نفر درس مى گفتم در ميان شاگردها سيدى بود كه مى دانستم درس را خوب درك نموده و درست مى فهمد من از او خوشم آمد و دوست داشتم كه او را يك روز نهار دعوت كنم تا آن كه روزى به او گفتم كه شما يك روز براى صرف نهار به منزل ما تشريف بياوريد.
گفت : قبول مى كنم با اين شرط كه چيزى به غذاى معمولى همه روزه خودتان اضافه نكنيد من هم قبول كردم ، وقرار شد روز جمعه بيايد وتا چند روزى به روز جمعه مانده بود، اتفاقاً من يادم رفته بود و فراموش كردم دعوت ايشان را، و ايشان روز جمعه آمدند.
ما آن روز براى نهار نان با پياز داشتيم من ديدم اين غذا مناسب مهمان نيست ناچار مقدارى پول امانت در نزدم بود از آن دادم دو سيخ كباب از بيرون خريده وآوردند ميان سفره نهادند ولى آن آقا از آن كبابها هيچ نخورد من تعارف كرده گفتم از اين كبابها ميل فرمائيد.
گفت : يا شيخ ! من با تو شرط كردم كه بر غذاى حاضرى خود نيفزائيد تو چرا به آن شرط عمل نكرده اى و از پول امانت مردم دادى كباب خريدى ؟
بالاخره نان با پياز خورد واز آن كبابها نخورد و رفت بعد از آن من هر چه كردم آن آقا را ديگر نديدم و نفهميدم كه كى بود و كجا رفت ؟ وچگونه دانست آن پول امانت است ؟!(24)
(25) (آيت الله كوهستانى ) 
(حاج صفر على نيك زاد) يكى از تجار متدين (نيكا) گفت : يك روز من از (آيت الله كوهستانى ) پرسيدم شما چگونه به اين مقام رسيديد؟
فرمود: (بوسيله جهاد با نفس . سپس افزود: من در نجف در صحن حضرت امير عليه السلام حجره اى داشتم و مشغول تحصيل علم بودم و با كمال قناعت وسادگى زندگى مى كردم يك روز از جانب مادرم يك طاقه پارچه قبايى از جنس (برك ) خوب به دست من رسيد، من از ديدن آن پارچه خوب و عالى احساس خوشحالى كردم ، ولى ناگهان به فكرم رسيد كه اين قباى نو و قيمتى فردا از من عباى نو و قيمتى مى خواهد روز ديگر بايد نعلين مناسب آنها تهيه واين لباسهاى نو خانه نو سپس اثاثيه نو مى خواهند، بالاخره فكرم به اينجا رسيد كه هر چه زودتر اين طاقه برك ، تا مرا گرفتار هوا ونفس نكرده او را از خود دور كنم صبح زود بردم به يك طلبه مستحقى دادم تا اين كه خيالم راحت شد(25)).
(26) (حل مسئله مشكله ) 
آيت الله (آقاى سيد مهدى لاجوردى ) فرمودند:
زمانى كه به خواندن رسائل مرحوم (شيخ مرتضى انصارى ) اشتغال داشتم در يك مطلبى كه نسبتاً مشكل بود هر چه مطالعه وفكر كردم نتوانستم حلش كنم در همان حال به خواب رفتم .
در عالم رؤ يا مرحوم آيت الله العظمى (آقاى بروجردى ) را ديدم كه در صحن مدرسه فيضيه وضو مى گرفتند جلو رفته تقاضا كردم كه اين عبارت را برايم معنى كنند با توجه به اينكه من هنوز به خدمت ايشان نرسيده بودم ولى اوصاف وفضائلشان را از بزرگان حوزه شنيده بودم .
پس آقا از روى عبارت كتاب مطلب را براى من توضيح دادند كه كاملاً مطلب براى من روشن شد و چون بيدار شدم فرمايش ‍ آن بزرگوار را يادداشت كردم تا اينكه پس از چند سال آيت الله بروجردى به قم تشريف آوردند و چون به خدمت ايشان رسيدم ديدم همان آقائى است كه در خواب ديده بودم عجيب تر آنكه ايشان در خارج درس اصولى مبحث قطع كه در مسجد بالاى سر (حضرت معصومه ) عليها السلام مى فرمودند:
عبارت شيخ را همان طورى كه در عالم رؤ يا به من فرموده بودند بيان كردند.(26)
(27) (ككها بروند) 
علامه (حاج شيخ عبدالحسين لاهيجى ) برايم نقل كرد:
در حدود سال 1370 نامبرده يك شب تابستان با عده اى از ارادتمندان آن جناب در منزل ما بودند، آن شب در اتاق كك زياد بود، بحدى كه همه را ناراحت مى كرد، يكى از دوستان ككى را با دست كشت ، مرحوم الهيان متغير شد وفرمود: چرا اين حيوان را مى كشيد؟ بگوئيد برود. لحظاتى نگذشت كه تمام ككها از اتاق خارج گشتند ومدتها در آن اتاق ديگر كك مشاهده نشد.(27)
(28) (نماى حلى ) 
مرحوم (علامه حلى ) حكايت كرده است :
در شهر حله اميرى بود كه روزى به عزم شكار به صحرا رفت ، پرنده اى را در بالاى قبّه مشهد الشمس ديد وباز شكارى خود را رها كرد كه آن پرنده را شكار كند، باز شكارى آن پرنده را تعقيب كرد، پرنده در حين فرار خود را به خانه مرحوم (ابن نماى حلى ) (جعفر بن محمد) صاحب (مثير الاحزان ) معروف به مقتل ابن نما انداخت ، وچون باز شكارى به آن خانه رسيد و خواست آن پرنده را شكار كند پاها و بالهايش از كار افتاد و نتوانست آن حيوان را كه به خانه آن عالم بزرگوار پناهنده شده بود دست يابد.
اين خبر را به امير حله رسانيدند امير پس از مشاهده چنين كرامتى از آن بزرگوار، از بلندى منزلت ومقام او آگاهى يافت وشروع به عمارت وساختمان آن مشهد شريف كرد.(28)
(29) (شيرى در بالاى خانه ) 
(فاضل عراقى ) در (دارالسلام ) از عالم جليل القدر (شيخ طه نجف ) از يكى از همسايه هاى خود كه در محله خويش از محله هاى نجف سكونت داشت نقل كرده گفت :
روزى شخصى از آشنايان نزد من آمد و از سختى روزگار وتنگى معاش سخن گفت و گفت : اگر با من همراهى كنى در اين باب فكرى نموده ام ، گفتم : بگو، تا اگر صلاحى باشد تو را يارى كنم .
گفت : در اين روزها پول زيادى نزد (شيخ مرتضى انصارى ) آورده اند مى خواهم شبانه به خانه او رفته وآنها را آورده با هم قسمت كنيم من او را از اين كار منع كردم او قبول نكرد، بالاخره با اصرار زياد مرا با خود برد به اين شرط كه من در بيرون خانه بايستم واو برود و بياورد ومن مباشر كارى نباشم ، چون پاسى از شب گذشت به سراغ من آمد و به جانب منزل شيخ روانه شديم و با تدبيرى وارد دهليز خانه شديم ، ولى من ديگر نرفتم او از پله هاى بيرونى بالا رفت تا از پشت بام به بام اندرونى درآيد و از آنجا داخل خانه شود.
مدتى نگذشته بود كه با حالتى پريشان و شگفت آور نزد من آمد وگفت : چيزى را مشاهده كردم كه تا خودت نبينى تصديق من نمى كنى ، گفتم مگر چه ديده اى ؟ گفت : چون از پله ها بالا رفتم ديدم شيرى مهيب بر كنار بام اندرونى ايستاده است ، قدرى تاءمل كردم تا بلكه علاجى پيدا كنم ممكن نشد ناچار برگشتم .
من پيش خود فكر كردم كه اين مرد از اين عمل پشيمان شده اين عذر را مى آورد به او گفتم : شايد ترس به تو چنين وانمود كرده خيالاتى شده اى گفت : خود از پله ها بالا برو تا ببينى ، من بالا رفتم نزديك به بام اندرونى شير عجيبى ديدم كه نعره كشيد و به سوى پشت بام بيرونى شد چون اين را ديدم به كرامات آن مرد بزرگ حمل كرديم نادم وپشيمان برگشتيم .(29)
(30) (پذيرائى شيخ انصارى ) 
عالم بزرگوار (سيد احمد ارجزينى ) پيرمردى بود متقى كه مرحوم (شيخ مرتضى انصارى ) را درك نموده فرمود: مادامى كه شيخ انصارى زنده بود متكفل مخارج من بودند پس از رحلت آن بزرگوار امر معيشت بر من سخت شد، روزى از خانه بيرون رفتم ودرصدد تهيه براى اهل وعيال شدم چيزى گيرم نيامد تا آنكه روز نزديك به پايان رسيد ايام تابستان و هوا در نهايت گرما بود.
درب حرم مطهر را هم بستند وآشنائى را هم پيدا نكردم با كمال ياءس و نااميدى از اسباب ظاهرى به مقبره شيخ انصارى آمدم وبه ايشان عرض كردم حضرت شيخ شما از حاتم طائى كمتر نيستى ، جمعى بر سر مقبره حاتم وارد شدند وطلب ضيافت كردند چيزى نگذشت كه عده اى از خويشان حاتم به تعجيل آمدند وشترى نحر كرده مهمانى نيكو به ايشان نمودند، گفتند حاتم به خواب ما آمده وگفت : (ميهمانهاى مرا دريابيد) من هم الساعة ميهمان شما هستم ، مشغول خواندن فاتحه شدم زمانى نگذشت ديدم (ميرزاى شيرازى ) اعلى الله مقامه با كمال سرعت مى آيد و از شدت حرارت هوا غرق عرق شده ، رسيد نزديك مقبره دست از شباك پنجره داخل نموده و به طرف من دراز كرد و به سرعت وجهى به من داد و فورى برگشت ، از شدت گرما فاتحه هم نخواند و هرگز كسى گمان نداشت كه در آن وقت از خانه بيرون بيايد من با آن پول هر چه لازم داشتم خريدم و به منزل بردم و از پذيرائى شيخ متشكر شدم .(30)
(31) (پيشگوئى امام جمعه زنجان ) 
حضرت آيت الله (عزالدين زنجانى ) از خصوصيات اخلاقى مرحوم پدرشان (آية الله سيد محمود موسوى امام جمعه سابق زنجان ) فرمودند: يادم هست كه در يكى از مسافرتهاى ايشان به قم وارد مدرسه فيضيه شديم از قضا آن روز مرحوم آيت الله (حاج سيد محمد تقى خوانسارى ) رضوان الله عليه حاضر نبودند، حاضرين امام را براى اقامه نماز جماعت جلو انداختند ونماز باشكوهى به امامت ايشان منعقد شد.
مرحوم والد رو به من كرده فرمود: روزى اين مرد منشاء خدمات بزرگى به اسلام خواهد شد. بعد فرمودند: متاءسفانه از ما كه كارى ساخته نشده .
حتى يادم هست فرمودند كه يكى از ماها در راه مبارزه دينى خون از دماغمان نيامد.
(32) (مير سيد على قاضى ) 
يكى از دوستان مرحوم (قاضى )(ره ) در مدرسه هندى بخارائى (مدرسه اى معروف در نجف ) حجره داشت مى گفت : مرحوم قاضى همه روزها نزديك مغرب مى آمدند در آن حجره ورفقاى ايشان مى آمدند و نماز جماعتى بر پا مى كردند، مجموع شاگردان ، هفت تا ده نفر بودند و بعد از نماز تا دو ساعت از شب گذشته مى نشستند و مذاكراتى مى شد و شاگردان سئوالاتى مى نمودند، واستفاده مى كردند.
يك روز داخل حجره نشسته بوديم ، مرحوم قاضى شروع كردند در صحبت كردن درباره توحيد افعالى ، ايشان گرم سخن گفتن بودند كه در اين اثناء مثل اينكه سقف حجره آمد پائين ، يك طرف اتاق را بخارى گرفت ، از آنجا با صدائى شروع كرد به ريختن و سر و صدا و گرد و غبار فضاى حجره را گرفت جماعت شاگردان وآقايان همه برخاستند، من هم برخاستم ورفتيم تا دم درِ حجره كه رسيديم ، ديدم شاگردان دم در ازدحام كرده وبراى بيرون رفتن همديگر را عقب مى زدند.
در اين حال معلوم شد كه اين جورها نيست وسقف خراب نشده است ، همه برگشتيم سر جاى خود نشستيم مرحوم آقاى قاضى هم ، هيچ حركتى نكرد و سرجاى خود نشسته بودند، اتفاقاً آن خرابى از بالاى سر ايشان هم شروع شد. ما آمديم دوباره نشستيم ، آقا فرمود: بيائيد اى موحدين توحيد افعالى ، بلى همه شاگردان منفعل شدند ومعطل ماندند كه چه جوابى گويند، مدتى نشستيم ، ايشان نيز دنبال فرمايشاتشان را درباره همان توحيد افعالى به پايان رساندند(31).
(33) (كرامتى از جد آيت الله سيد محمود شاهرودى ) 
آيت الله (سيد عبدالله حسينى ) جد مرحوم آيت الله العظمى (سيد محمود شاهرودى ) كه يكى از علماى بزرگ و مشهور در علم و تقوى بود و مضيف خانه داشت و از واردين و غُربا پذيرائى مى كرد، يك روز عده اى مهمان وارد شدند او طبق معمول در حضور مهمان ها نشسته مشغول صحبت وگفتگو بودند كه ناگاه همسرش از اندرون خانه صدا زد گفت : آقا شما نشسته ايد با مهمانها سرگرم صحبت هستيد و هيچ فكر نمى كنيد كه در خانه ذره اى روغن نيست و براى تهيه شام روغن لازم است برخيز فكرى كن .
سيد از شنيدن اين سخن ناراحت شد با اينكه نمى خواست مهمانها تنها بمانند ناچار برخاست كه به ده مجاور برود و از آنجا روغن تهيه كند در اين هنگام يكى از اهل خانه به آشپزخانه رفت وفورى برگشت و به خانم گفت : يك بستو در آشپزخانه پر از روغن است ، خانم گفت : من چندين مرتبه است كه آن بستو را ديده ام هيچ روغن ندارد برخاست آمد ديد بستو پر از روغن است مثل اينكه تازه پر كرده اند(32).
(34) (غذاى بحالاول )
سيد بزرگوار (حضرت آيت الله سيد عبدالله حسينى ) جد مرحوم آيت الله العظمى (سيد محمود شاهرودى ) براى ارشاد و تبليغ به يكى از قراى دور دست رفته بود در خانه اى كه مهمان بود شب هنگام شام ميزبان براى سيد نان و آبگوشت آورد و خودشان از برنج غذا براى خود تهيه كردند و به اين بهانه كه سيد از اهالى منطقه اى است كه خوردن نان در آنجا معمول است هنگامى كه غذا را حاضر كردند براى خوردن ديدند به قدرى تلخ است كه قابل خوردن نيست متوجه شدند كه اين به علت بى اعتنائى به سيد است آمدند از آن بزرگوار عذرخواهى كردند وچون سيد لقمه اى از آن ميل فرمودند غذا به حال اولى برگشت .(33)
(35) (ديگر آن پيام نور را نديدم ) 
حضرت حجت الاسلام والمسلمين (آقاى صابرى همدانى فرمودند: موقعى كه من براى اولين بار به تركيه رفتم و در استانبول امامت جمعه وجماعت ومسئوليت مسجد ايرانيان و امور دينى آنها را داشتم پس از دو ماه متوجه مشكلات ماندن شدم ، با مراقبتهاى شديد ماءموران رژيم طاغوتى در ارتباط با تبعيد امام رحمه الله عليه و سختيهاى ديگر كه دامنگير ما بود تصميم گرفتيم پس از دو ماه برگردم و اين سنگر را رها كنم ، نامه اى از استانبول به محضر استاد بزرگوارم آيت الله العظمى گلپايگانى نوشتم كه ماندن مشكل است و تا دو ماه ديگر برمى گردم .
پس از ارسال نامه كم كم آماده برگشتن شدم ناگهان نامه رسان نامه اى از طرف استاد بزرگوارم رحمه الله عليه به دستم داد، نامه را باز كردم و خواندم ديدم در سطر سوم اين جمله قدرى درشت تر نوشته شده است : (صابرى جاى خدمت به اسلام است استقامت كن ) نامه را تا به آخر خواندم و بر روى ميز كتابخانه نهادم ، بار دوم نامه را خواندم همان جمله را در همان سطر ديدم ، ظهر شد به مسجد رفتم پس از نماز ظهر به كتابخانه برگشتم نامه را برداشتم به خانه برگردم باز نامه را خواندم ولى آن جمله در آن سطر نبود دقت بيشترى كردم ديگر آن پيام نور را نديدم چنان در مغز و جانم اين موضوع تحولى ايجاد كرد كه تصميم گرفتم تا آنجائى كه در توان دارم بمانم و ماندم .
وچون (آيت الله العظمى گلپايگانى ) اجازه نمى داد در حال حيات ايشان اين قضيه ذكر شود تا امروز از ذكر اين داستان خوددارى شد.(34)
(36) (ديگر آقا جانت را اذيت نكن ) 
مرحوم (حاج مير فتاح ) كه از اجلاء علماى همدان بود مى فرمود: دختر بچه اى داشتم از من چادر مى خواست و خريدن آن برايم ميسر نبود اندكى نگذشت كه مرحوم بهارى به منزل ما آمد و با خود چادر كوچكى همراه داشت و به آن دختر بچه داد و فرمود: ديگر آقا جانت را اذيت نكن .
آن جناب در برآوردن حوائج مردم كوشا بود و اكثر اوقات قوت خود را به فقرا مى داد واز هيچگونه خدمت دريغ نمى فرمود و در مراسلات خود گويد: هر كس دادرس مردم شد ملجاء وملاذ انام است . (نه آن كه بر در گرمابه مى كشد نقاش ) وحجت الاسلام آن است كه اقوال وافعال او مسلمين را حجت باشد و مى فرمود: فقه مقدمه تهذيب اخلاق و اخلاق مقدمه توحيد است بيچاره در مقدمه اولى گير كرده و هنوز چند مقدمه ديگر مانده .
گويند آن جناب شاگردان خود را در اوائل سلوك به توبه و در اواخر به تكرار كلمه توحيد دستور مى داد.
(37) (ملا قربانعلى زنجانى ) 
حجت الاسلام والمسلمين (آقاى ميرزا باقر رشاد) (فرزند آيت الله آقا كاظم زنجانى ) كه همچو پدر بزرگوارش به حليه فضل و زهد آراسته است از يكى از مجاهدين (در راه مشروطه ) كه همراه يپرم به زنجان رفته بود داستان زير را به مرحوم رشاد چنين نقل مى كند:
من در تهران سخت در فشار زندگى بودم واز روى ناچارى پنج تومان از بقالى قرض گرفته وراهى تبريز شدم كه شنيده بودم آنجا سوار استخدام مى كنند پس از هفت روز پياده روى در نزديكيهاى زنجان به قهوه خانه اى رسيدم كه نام آن را قهوه خانه ديزج مى گفتند پولم تمام شده بود وسخت خسته و گرسنه بودم در سكوى جلو قهوه خانه نشستم در اين اثنا اربابى با نوكرش از راه رسيد نوكر اسبها را نگه داشت و ارباب وارد قهوه خانه شد قوه چى جلو آمد سلام و تعظيم كرد، ارباب گفت : گرسنه ام چه دارى ؟ هر چه دارى بياور، قهوه چى فوراً يك سينى نان و دو بشقاب عسل و سرشير جلو ارباب نهاد واو نيز با اشتهاى تمام به خوردن آنها پرداخت مابقى را هم نوكرش خورد سپس برخاست و سوار شد و رفت ...
من نيز كه با دريغ و حسرت ناظر آن صحنه بودم پس از رفع خستگى برخاسته پياده راه شهر را در پيش گرفته رفتم و هنگام عصر به زنجان رسيدم چون پولى در بساط نداشتم پرسان پرسان به مسجد سيد رفتم تا در آنجا بيتوته كرده و براى فردا كسى را پيدا كنم واز او كمك مادى بگيرم در مقابل يكى از حجرات مدرسه لميده بودم كه طلبه اى جوان از حالم جويا شد ما وقع را به او گفتم و مخصوصاً اظهار داشتم كه جوياى كسى هستم كه مخارج سفرم را به تبريز تاءمين كند، او گفت : گمان نمى كنم در اينجا چنين كسى را پيدا كنى مگر آنكه آخوند ملا قربانعلى درد ترا دوا بكند، سراغ آخوند را از او گرفتم ، طلبه مزبور تا دم درب خانه آخوند كه كهنه وفرسوده بود مرا راهنمائى كرد با مشاهده آن در و پيكر پيش خود انديشيدم كه از اين خانه خراب و در و پيكر از هم گسيخته مشكل به نظر مى رسد كه گره از مشكلم گشوده شود، بهر حال در را كوبيدم ، مردى كه معلوم بود ظاهراً خدمتكار خانه است در را باز كرد و پرسيد چه كار دارى ؟
گفتم : مسافرى هستم گرسنه و پولى ندارم كه چيزى بخرم و جائى بخوابم ، خدمتكار گفت : آقا پس از غروب از بيرونى به اتاق خلوت مى رود فردا صبح بيا آقا را ملاقت كن ؛ در حال مكالمه با خدمتكار بودم كه آقا از اندرون صدا كرد (مشهدى ... اسم نوكر) در را باز كن مهمان را بياور تو، خدمتكار مرا داخل منزل كرد آقا گفت : اين مسافر گرسنه است زود برايش غذا تهيه كن ، خدمتكار گفت : حالا چه غذائى مى توانم تهيه كنم مگر اينكه بروم ببينم بازار چه چيز به دست مى آيد مدتى نگذشت ديدم در مجمعه اى دو سه نان لواش ‍ بشقابى عسل وبشقابى سرشير گذاشته وارد شد ديدم عيناً مثل نان و عسل وسرشير قهوه چى است كه براى ارباب آورد ومن باحسرت بدان مى نگريستم ...
بارى شام را خوردم و در همان تالار خوابيدم صبح آقا بيرون آمد ماجرا را خدمتشان عرض كردم .
آخوند گفت : نصيب تو در تهران است برگرد گشايشى در زندگى تو مى دهد سپس دست زير دوشكچه برده مشتى پول درآورد و به من داد و فرمود: اين پولها را نشمار انشاءالله تو را تا تهران رساند.
من پول را گرفته دست آقا را بوسيدم و به دروازه تهران آمدم سوارگارى چاپارى شده تا تهران با كمال وسعت پول خرج كردم وارد تهران كه شدم در جيبم از آن پول چيزى نمانده بود چيزى نگذشت ديدم در تهران مجاهد استخدام مى كنند من رفته اسم نويسى كردم كه قرار بود به سركردگى يپرم عازم زنجان شويم به زنجان كه رفتيم شبى گفتند: محبوسى است كه فردا بايد به تهران برده شود ومرا هم جزو ماءمورين اين كار قرار دادند، هنگام صبح درشكه اى آوردند تا زندانى را سوار كنند.
ديدم يا للعجب وى همان آخوندى است كه آن شب از من پذيرائى كرد و پول سفر را داد (وراهنمائى كرد) وقتى خواست سوار شود چون پير بود نتوانست بالا رود فى الفور من خم شدم آقا پايش را بر پشت من گذاشت و سوار شد همقطاران از اين حس ‍ خدمت من به يك زندانى كه در نظر آنان مقصر شناخته مى شد در شگفت شدند من داستان خود را براى آنان شرح دادم و كم كم كرامت و نفس وعلو شاءن وى بر ديگران مشهود گشت .(35)

next page

fehrest page