داستانهاى كودكى بزرگان تاريخ
جلد ۲
احمد صادقى اردستانى
- ۱ -
بسم الله الرحمن الرحيم
مكن ز غصه شكايت، كه در طريق ادب - به راحتى نرسيد، آنكه زحمتى نكشيد
حافظ شيرازى
اكنون جلد دوم كتاب داستانهاى كودكى بزرگان تاريخ را مطالعه مىكنيم. كودكى بزرگانى
كه تاريخساز بوده و هر كدام به نوعى، دنيا را تكان داده و سرگذشتهاى جذاب و سرنوشت
سازى از خود بجاى گذاشتهاند. در اين كتاب داستانهاى بزرگانى را مطالعه
مىكنيم، تا ببينيم كودكى آنان چگونه بوده؟ آنان چه كردهاند؟ و با چه شيوه هايى از
يك دهكده كوچك، از يك سرزمين گمنام، از چنگال فقر و تهيدستى، از ميان دردهاى يتيمى
و بى كسى و از كابوس وحشتناك آوارگى و پريشانى، خود را نجات داده و در سايه تلاش و
پشتكار و با قدرت دانش و ابتكار خويش، در آسمان تاريخ براى هميشه زنده مانده و
درخشان گرديدهاند. آرى، كودكان و نوجوانانى كه يك روز مانند ساير همسن و
سالهاى خود، در مزرعه و دهكده، در بخش و شهر و در مدرسه و كارخانه قدم بر مىداشتند
و زندگى عادى داشتند، اما در روزگار ديگرى بخاطر تحصيل و كوشش و ابتكار و خلاقيت
خود بجايى رسيدند، كه يكى ميكرب را كشف نمود و از اين ناحيه بزرگترين خدمت را به
جامعه بشريت انجام داد، افرادى در فيزيك و شيمى اختراعات و اكتشافات معجزه آسايى
پديد آوردند، اشخاصى در علوم دينى مشعلدار هدايت و راهبر زندگى انسانيت شدند، برخى
با شعر و ادب خويش، چون خورشيد در آسمان تاريخ درخشيدند، جمعى با قدرت علم و قلم،
كتابهاى عميق و ماندگار خود غذاى فكرى سالم براى نسلها فراهم كردند، بعضى با حكمت و
فلسفه خويش، فكر و فرهنگ الهى و معنوى را گسترش بخشيدند، و بالاخره تعدادى هم با
مبارزه و فداكارى خود توانستند ملتهايى را از چنگال بردگى و ستم استعمار نجات داده
و به فضاى دلاراى آزادگى و امنيت برسانند. بارى، در اين كتاب هم تعداد بيست و
سه داستان و سرگذشت از مردان و زنان مبارز و مجاهد و مخترع و مكتشف و دانشمندانى را
مىخوانيم، كه در طى قرنها هر كدام شخصيت بزرگى گرديده و خدمتهاى فوق العادهاى به
جهان انسانيت نمودهاند. اما بايد توجه داشته باشيم، اين كتاب در مقايسه با جلد اول
آن دو تفاوت دارد: اول: جلد اول كتاب داستانهاى كودكى بزرگان تاريخ داراى پنجاه
داستان بود، در حالى كه اين جلد، با تقريبا همان تعداد صفحه، از بيست و سه داستان
تشكيل گرديده و در نتيجه، داستانها طولانىتر تنظيم شده است. دوم: در جلد اول،
داستانها تقريبا بر اساس مراتب تاريخى آورده شده بود، در صورتى كه در اين جلد،
معيار تنظيم داستانها بر پايه حرف اول عنوان آن و ترتيب حروف الفباء تنظيم يافته
است. ولى در اين مقدمه، اين نكات مهم را هم بايد مورد توجه داشته باشيم، كه
قهرمانهاى اين داستانها، كه به موفقيتها و مقامهاى بلند انسانى و اجتماعى دست
يافتهاند، همگان اين جهات مشترك را داشتهاند: 1 - آنان هيچگاه نيروهاى جوانى
خلاق و سازنده خود را، به هرز و هدر ندادهاند. 2 - از ولگردى، هوسرانى، تن
پرورى، شهوترانى، بى عارى و خلافكارى و كجروى پرهيز جدى داشتهاند. 3 - آنان
استعدادها و شخصيت گرانقيمت انسانى خويش را با هوسهاى زودگذر و با هيچ چيز ديگرى
مبادله نكردهاند. 4 - از لغزيدن ديگران، درس نلغزيدن و از افتادن ديگران، درس
خويشتندارى و خلاصه از بدبختى ديگران، عبرت و درس خوشبختى آموختهاند. 5 - و
بالاخره، كوشش و تلاش، دقت و پشتكار، استفاده از فرصت، تحمل رنج نادارى و بيمارى،
مبارزه با نگرانى و آوارگى و شكستن موانع راه پيروزى، خصلتهايى بوده كه براى آنان
كاميابى و سربلندى آفريده است. همه اين درسها را هم امام على (ع) در چند جمله
بيان نموده است. آن حضرت فرموده: هر كس خويشتن را در وادى لذتها رها سازد، راه
بدبختى و انحراف را پيموده است. هر كس تجربههاى استوار و
محكم بدست آورد، شخصيت خود را از غلتيدن در تباهىها مصون داشته است. هر كس دوست مىدارد به
مقامهاى بلند قدم گذارد، حتما بايد خواستههاى خودسرانه نفسانى خويش را مهار سازد. هر كس از سرگذشتهاى ديگران
عبرت بياموزد، مثل اين است كه با گذشتگان تاريخ مىزيسته است. هر كس از نردبان ترقى و
پيشرفت بالا رود، مورد تعظيم و ستايش همه ملتها قرار مىگيرد. به آسمان
سعادت، كسى عروج كند كه بند بگسلد و بر هوس خروج كند در پايان،
يادآورى اين نكته هم لازم خواهد بود، كه كار تنظيم تعدادى از داستانهاى اين مجموعه
را، فرهنگى خدمتگزار، آقاى حسين تمنايى به عهده داشته، كه ضمن سپاس، بهبودى و سلامت
و موفقيت ايشان را از درگاه خداوند متعال خواستاريم. تهران، 25/12/1372
احمد صادقى اردستانى
فاطمه دختر اسد با عجله خود را به نزديك خانه كعبه رسانيد و در حالى كه دست به دعا
برداشته بود، اينطور به راز و نياز پرداخت: اى خداى من! من به تو ايمان دارم،
به همه كتابهاى آسمانى و همه پيامبرانت نيز ايمان دارم، من سخن جدم ابراهيم خليل را
هم تصديق مىكنم، او اين خانه كهن را به پاى داشت، تو را به حق آن كه اين خانه را
ساخت و به حق كودكى كه در شكم من است سوگند مىدهم وضع زايمان را برايم آسان به
گردان. سيزدهم ماه رجب، سى سال بعد
از حمله ابرهه پادشاه يمن با سپاه فيل سوار او به خانه كعبه و مطابق با سال 600
ميلادى بود، در حالى كه نه قبل از آن و نه بعد آن چنين حادثهاى رخ نداده بود.
حادثه اينست كه: وضع زايمان فاطمه در خانه كعبه واقع شده و على (ع) در خانه خدا
به دنيا آمده است. وقتى كودك به دنيا آمد، پدر
او ابوطالب هم از ولادت اين كودك به قدرى شادمان شد، كه دست به دعا برداشت: اى خداى
من! اى خداى كعبه و طواف! تو را به حق اين كودك كه او را پاكى و درستى بخشيدهاى،
سوگند مىدهم، قبل از آنكه مرگ من فرا برسد، جوانى زيبا و دلدائى او را مشاهده كنم.
ابوطالب غير از على (ع) سه پسر ديگر هم به نامهاى: عقيل، طالب و جعفر داشت، اما
تولد آخرين فرزند او برايش شادى و خرسندى فوق العادهاى به وجود آورده بود، بدين
خاطر براى تولد او جشنها گرفت، شترها قربانى كرد و افراد دسته دسته به خانهاش
مىآمدند و به او تبريك و تهنيت مىگفتند. زندگانى ابوطالب با داشتن چهار پسر و
يك دختر به نام ام هانى طراوت و شكوه زيادى داشت، اما اين طراوت و شادابى چندان
طولى نكشيد و خشكسالى و قحطى كه در مكه به وجود آمد، زندگى ابوطالب را هم مانند
بسيارى از افراد از لحاظ مادى تحت فشار قرار داد و او كه مرد عائلهمندى بود، طعم
تلخ تنگدستى و كمبود مخارج زندگى را بيش از ديگران مىچشيد. در چنين وضعى حضرت
محمد (ص) كه سى و هشت ساله بود، و خود هم درد يتيمى و سختى معيشت را به خوبى احساس
كرده بود، مشكل زندگى ابوطالب را با عموى ديگر خود عباس بن عبدالمطلب كه از
ثروتمندان مكه بود، در ميان گذاشت و چاره جوئى آن، مورد قبول او هم واقع شد.
حضرت محمد (ص) و عباس به اتفاق نزد ابوطالب رفتند، مذاكره انجام شد، ابوطالب، عقيل
و طالب را نزد خود نگاهداشت و عباس، جعفر را انتخاب كرد و على (ع) را كه از همه
كوچكتر بود و هفت سال داشت، براى سرپرستى و نگهدارى به حضرت محمد (ص) سپرد. على
(ع) خود در اين باره مىگويد: به هنگام كودكى، پيامبر اسلام مرا در دامان خويش
پرورش مىداد، مرا در آغوش خود مىگرفت، نوازش مىداد و كنار خود مىخوابانيد، من
بوى خوش او را استشمام مىكردم، او غذا در دهان من مىگذاشت، او هرگز از من دروغ و
خلافى مشاهده نكرد. من پيوسته دنبال او حركت مىكردم و از اخلاق و رفتار پسنديده او
استفاده مىبردم. مرا به كارهاى نيك وادار مىساخت. هر سال هم كه به غار حرإ؛
مىرفت جز من كسى او را نمىديد و از كارش اطلاعى پيدا نمىكرد. البته اين در
حالى بود كه آئين اسلام هنوز در هيچ خانهاى وارد نشده بود. آنگاه كه بعثت پيغمبر (ص)
واقع شد و اسلام ظهور كرد على (ع) نه ساله شده بود، در دامن پيامبر پرورش يافته بود
و در چنين سن و سالى كه خديجه هسمر پيامبر هم اسلام آورده بود، على (ع) هم به دامن
پرمهر اسلام وارد شد. على (ع) به خود مىگويد:
نور وحى را كه به پيامبر (ص) نازل مىشد من مىديدم و بوى دلاراى نبوت را احساس
مىكردم. عفيف كندى مىگويد: يك روز
براى خريدن عطر و لباس وارد مكه شدم، در مسجد الحرام كنار عباس بن عبدالمطلب كه يكى
از بازرگانان مكه بود نشسته بودم، خورشيد به وسط آسمان نزديك مىشد، ناگاه مشاهده
كردم مردى كه حدود چهل سال داشت وارد مسجد الحرام شد و در حالى كه به آسمان نگاهى
انداخت، كنار خانه كعبه قرار گرفت، بعد نوجوانى وارد شد و در عقب سر او سمت راستش
ايستاد، سپس زنى آمد و عقب سر او سمت چپ قرار گرفت و هر سه نفر به عبادت و نماز
مشغول شدند. اين صحنه براى من تعجب آور و تماشائى بود، از عباس پرسيدم اين مرد
كيست؟ من امروز چيز تازهاى مىبينم! عباس گفت: اين مرد برادرزاده من محمد بن
عبدالله و آن پسر على بن ابيطالب پسر برادر من و آن زن هم خديجه همسر محمد (ص) است.
محمد (ص) عقيده دارد آئينى را از جانب خداوند آورده است و تاكنون در زير اين آسمان
همين سه نفر طرفدار و پيرو اين آئين هستند. عظمت و ارزش اين آئين هم براى آنان به
قدرى است، كه آن را از همه خزينههاى كسرى و قيصر براى خود بالاتر مىدانند.
البته عفيف كندى خود هم بعد مسلمان شد، اما پيوسته افسوس مىخورد كه اگر من هم از
همان روز اسلام آورده بودم، پس از على بن ابيطالب (ع) دومين مرد مسلمان محسوب
مىشدم. به هر حال پيغمبر (ص)
دوشنبه به رسالت مبعوث شد و على (ع) روز سهشنبه به او ايمان آورد و پيوسته براى
ترويج اسلام در كنار رسول خدا قرار داشت، فداكارىها كرد،
و جانفشانىها نمود. بارى، على (ع) از هفت سالگى تحت سرپرستى و تربيت پيامبر
قرار گرفته بود، اولين مردى است كه در نه سالگى اسلام آورد و به همراه رسول خدا در
مسجد الحرام نماز جماعت خواند. او از ظهور اسلام در مكه پيوسته همراه و همراز
پيغمبر بود، پس از هجرت به مدينه هم برادر و ياور پاكباخته رسول خدا بود و در همه
صحنهها و جنگهاى تبليغى و دفاعى پيامبر حضور داشت. امام على (ع) در جنگهاى:
بدر، احد، خندق، خيبر و ساير جنگها به غير از جنگ تبوك - كه جانشين آن حضرت در
مدينه گرديد - شركت داشت و عموما فرمانده و پرچمدار سپاه اسلام محسوب مىگرديد،
شجاعتها به خرج داد و پيروزىها براى اسلام بدست آورد. آرى، على (ع) كه از
كودكى يارى اسلام را عهده دار شده بود، در همه مدت بيست و سه سال نبوت در كنار
پيامبر و همدوش او بود، براى حفظ اسلام و گسترش تعاليم زندگى ساز اين آئين مقدس
نهايت خلوص و فداكارى را از خود نشان داد و همه سختىها و مشكلات طاقت فرسا را تحمل
نمود و هميشه طرفدار حق و درستى بود و هيچگاه از اجراى عدالت و انسانيت غفلت نداشت.
به همين جهت پيامبر اسلام درباره او فرموده است: على (ع) همراه حق است و حق هم
همراه على (ع) است، هرجا حق وجود دارد، على (ع) هم آنجا حضور دارد، هركس هم از على
(ع) اطاعت كند، از حق پيروى كرده است. موضوع خلافت و جانشينى على
(ع) از پيامبر (ص) هم، از همان روزهاى آغازين گسترش اسلام روشن بود، زيرا در سال
سوم بعثت كه آيه قرآن نازل شد: اى پيامبر! خويشان نزديكتر خود را بيم بده و به
اسلام دعوت كن رسول خدا در چند نوبت قوم و خويشان خود را در مجلسى دعوت نمود و مسئله رسالت خويش و لزوم
اطاعت از خود را اعلام داشت و اضافه كرد: هر كس از شما در اين راه مرا كمك دهد، او
برادر من وصى من و خليفه من در بين شما مىباشد. على (ع) مىگويد، من آن روز از
همه كوچكتر بودم، برخاستم و دعوت پيامبر (ص) را پذيرفتم، آن حضرت هم گردن مرا به
دست گرفت و فرمود: ان هذا افخى و وصيى و خليفتنى فيكم،
فاسمعوا له و اطيعوا . اما كار موضوع خلافتى
كه از آن روز مشخص شده بود، پس از رحلت پيامبر اكرم (ص) به جائى كشيد كه على (ع) در
اثر شرايط نامساعد اجتماعى از حق مسلم خود محروم گرديد و روز سه شنبه 23 ذى حجه سال
35 هجرت ناچار پست خلافت را عهده دار گرديد. پس از خلافت هم جوامع
اسلامى از قبل، داراى آنچنان آشفتگى و پريشانى شده بود، كه به جاى اينكه على (ع)
بتواند آبهاى رفته را به جوى بازگرداند و احكام اسلام را در جامعه پياده كند،
متاسفانه مدت حدود پنج سال حكومت خويش گرفتار جنگهاى داخلى، جمل، صفين و نهروان
گرديد، و با پايان يافتن نسبى آخرين جنگ، به وسيله يكى از عناصر حزب خوارج به نام
عبدالرحمن بن ملجم مضروب گرديد. آرى، امام على (ع) مظهر
عدالت و انسانيت كامل، همانطور كه پيامبر (ص) نيز از قبل اعلام داشته بود، به دست
شقاوتمندترين افراد، نوزدهم رمضان در مسجد كوفه به هنگام اداى نماز صبح با شمشير
مضروب شد و پس از سه روز بيمارى و معالجه، سرانجام بيست و يكم ماه رمضان سال چهلم
هجرت، به 63 سالگى شربت شهادت نوشيد. حضرت امام محمد تقى (ع) در سال 195 هجرى قمرى
از دامن پاك مادرى به نام سبيكه توبيه در شهر مدينه ديده به جهان گشود. از اوان
كودكى و طفوليت، بين امام جواد (ع) و كودكان هم سن و سالش تفاوت زيادى به چشم
مىخورد. هوش سرشار و ذكاوت فوق العاده و انديشه بلندش، او را چنان مىنمود، كه
گويى تجربه و گذران عمرى را بر چهره دارد. خواسته هايش به خواستههاى كودكان
نمىماند و با سن كمى كه داشت، به قدرت و قوت يك مرد دنياديده و مجرب سخن مىگفت!
آن گاه كه حدود چهار سال از عمرش مىگذشت، در حضور پدرش حضرت رضا (ع) سر بر آسمان
برداشت و در فكر و انديشه عميقى فرو رفت، پدر علت را جويا شد و كودك خردسال چنين
پاسخ داد: به خاطر مظلوميت مادرم حضرت فاطمه زهرا (ع) نگرانم و در فكر انتقام و
مجازات تجاوزگران هستم! و زمانى كه گروهى از كودكان نزد حضرت رضا (ع) آمدند و
از او خواستند كه محمد تقى فرزند خردسالش با آنان بازى كند، كودك چنين بيان داشت:
ما براى بازى آفريده نشدهايم و فلسفه زندگى، بازى و سرگرمى نيست، بلكه ما رسالت و
هدف مهمترى در پيش داريم! امام محمد تقى (ع) حدود هشت سال داشت كه پدر
بزرگوارش به دست مامون خليفه عباسى مسموم شد و به شهادت رسيد و بر اساس دلائل
فراوانى، اين كودك خردسال جانشين پدر شد و با عنايت خداوندى امامت و رهبرى امت
اسلامى را بر عهده گرفت. حضرت پس از شهادت پدرش، به مسجد رسول الله (ص) رفت و
بر بالاى پله اول منبر پيامبر (ص) قرار گرفت و اولين سخنرانى دوران امامت خود را
ايراد كرد. مردى از اهل مدينه از مطرفى روايت مىكند: وقتى حضرت امام رضا (ع)
به شهادت رسيد، من چهار هزار درهم از او طلب كار بودم و جز من و او كسى از اين
موضوع اطلاعى نداشت. فرداى آن روز حضرت جواد (ع) فردى را به دنبالم فرستاد، هنگامى
كه به حضورش رسيدم فرمود: پدرم از دنيا رفته و تو از او چهار هزار درهم طلب كار
هستى! گفتم همين طور است. آن گاه حضرت جواد (ع) سجادهاى را كه روى آن
نشسته بود، بالا زد و پول هايى را كه زير آن بود، تحويل من داد، وقتى كه شمارش
كردم، دقيقا چهار هزار درهم بود!! امام جواد (ع) نه سال و چند ماه بيشتر نداشت،
كه مامون تصميم گرفت، دختر خود ام الفضل را به عقد امام جواد (ع) در آورد، تا هم در
مقابل مردم تظاهر به دوستى با امام (ع) كرده باشد و هم با اين ازدواج، در حقيقت
جاسوسى هميشگى بر امام (ع) گماشته، باشد، تا اين كه كليه حركات و نقشههاى امام (ع)
را عليه حكومت در نطفه خفه كند. معمولا رسم است از خانواده پسر به خواستگارى
دختر مىروند، اما بر خلاف ازدواجهاى عادى، مامون بر اساس مصالح و مسائل سياسى،
امام جواد (ع) را براى ازدواج با ام الفضل انتخاب كرد. بنى عباس و به خصوص قوم
و خويشهاى نزديك مامون با اين ازدواج سخت مخالفت مىكردند و سن كم امام جواد (ع)
را بهانه قرار مىدادند، علاوه بر اين به طور صريح مىگفتند: ما بيم داريم كه
به وسيله امام جواد (ع) خلافتى كه در اختيار ما قرار گرفته است، از دست ما و خاندان
ما بيرون برود و لباس عزت و عظمتى كه بر تن ما پوشانده شده، از پيكرمان خارج شود!
ولى مامون بر اين كار اصرار مىورزيد و سماجت مىكرد و اين ازدواج را براى مهار
كردن حركتهاى انقلابى و در نتيجه حفظ موقعيت و مقام خود مفيد مىدانست و از طرفى
مامون با نزديك شدن با امام جواد (ع) در نظر داشت، از نفوذ معنوى امام جلوگيرى
نمايد و با اين ازدواج، جمعيت فراوان سادات علوى و هاشمى را ساكت كند و گرنه اصولا
حكام بنى عباس، با روح و فرهنگ امامت و خاندان پيامبر (ص) هيچ گونه سازش و توافقى
نداشتند و اگر مىبينيم كه از ابتداء اقدام به قتل آنها نمىنمودند، به خاطر آن
بود كه اين كار را به صلاح و مصلحت خود نمىديدند، و گرنه خلفاء عباسى به هيچ وجه
تحمل ديدن آن مردان پاك را نداشتند. از سوى ديگر، ازدواج امام جواد (ع) با دختر
خليفه، براى پيروان آن حضرت مورد تامل بود كه: آيا امام جواد (ع) به اين ازدواج
راضى است؟ چگونه امام (ع) مىتواند با دخترى ازدواج كند، كه دست پدرش، به خون
امام رضا (ع) آلوده است؟ و اصولا اين ازدواج با مقام عظيم ولايت و امامت چگونه
سازش دارد؟ و چه عواقبى را به دنبال خواهد داشت؟ مامون علماء و دانشمندان
بغداد را دعوت كرد و يك جلسه بحث و ماظره علمى تشكيل داد. در اين جلسه بساطى مفصل
گسترد، سپس امام جواد (ع) را نزد خود فرا خواند، امام (ع) بى باكانه بر مسندى كه
كنار مامون پهن كرده بودند نشست، آن گاه يحيى بن اكثم قاضى القضاة روى خود را به
طرف مامون كرد و چنين گفت: علماء بغداد از اين كه در محضر خليفه با حضرت جواد
(ع) آشنا مىشوند، بسيار خوشحالند و اين موهبت خليفه را هيچ وقت فراموش نمىكنند،
اكنون اگر اجازه دهيد و حضرت جواد (ع) عنايت فرمايند، مسئلهاى را مطرح نمائيم و
پيرامون آن بحث كنيم. مامون مزورانه مكثى كرد و به امام (ع) گفت: فدايت
شوم، مىشنوى كه قاضى القضاة چه تقاضايى دارد؟ امام (ع) فرمود: براى شنيدن
و پاسخ گفتن آمادهام! علماء مجلس از تسلط امام (ع) و روح با عظمتش به شگفتى
آمدند. يحيى بن اكثم گمان كرد كه امام (ع) در عين عجز و ناتوانى خود را كنترل
مىكند. با اين فكر لبخندى پيروزمندانه بر لب آورد و گفت: پدر و مادرم فداى تو
باد، فردى كه به خاطر انجام مناسك حج، احرام بسته است و شرعا محرم شده، صيدى را به
قتل رسانده است، با چنين وضعى تكليف او چيست؟ و چگونه اين خطا را جبران نمايد؟
امام (ع) پاسخ داد: بايد ابتدا شخصيت اين فرد محرم را شناخت كه: آيا اين يخستين
بار بود كه چنين گناهى را مرتكب مىشد و يا گناهى مكرر انجام داده بود؟ آيا او
از عمل خويش پشيمان شده و يا هم چنان در گناه خود اصرار داشت؟ آيا كشتن صيد در
شب بود يا در روز؟ آيا آن شخص براى عمره محرم شده بود يا حج؟ بايد دانست كه آن
صيد از چه نوعى بوده، از چهار پايان غير پرنده بود و يا پرندگان؟ آيا صيد از
حيوانات كوچك بود يا بزرگ؟ و... يحيى بن اكثم كه انتظار چنين پيش آمدى را نداشت
و پيش بينى نمىكرد، كه سوال او، دوازده سوال ديگر در پى داشته باشد، يك باره از
سخن باز ماند! او كه با طرح يك سوال فقهى در صدد تحقير امام جواد (ع) بر آمده بود،
ناگهان خود را در گردابى از سوالات گيج كننده يافت و زبانش سست و عجزش آشكار گشت.
ديگران هم از جواب عاجز ماندند و بدين ترتيب برترى علمى امام جواد (ع) در سن كودكى
بر همه علماء و دانشمندان حاضر در جلسه نمايان شد. بعد از اين مناظره بود، كه
مامون در مورد ازدواج امام جواد (ع) با ام الفضل بيشتر پا فشارى و اصرار كرد و
بالاخره اين ازدواج سياسى از سوى امام جواد (ع) پذيرفته شد. امام (ع) با توجه
به شرائط موجود، اين ازدواج را به مصلحت جامعه اسلامى و خير و صلاح سادات بنى هاشم
تشخيص داد و به آن تن داد. مراسم ازدواج در خورشان خليفه برگزار گرديد، امام
ناهمگونى اين ازدواج براى ام الفضل و به خصوص براى امام (ع) زندگى آرام و لذت بخشى
را به دنبال نداشت و سرانجام هم به تلخى و ناكامى انجاميد. در عين حال اين
ازدواج نتوانست، نفوذ معنوى امام (ع) را كه بر دلها و جانها حاكميت داشت، از حركت
و گسترش باز دارد و امام جواد (ع) در مدت امامت خود به وظائف خويش عمل كرد و رسالت
الهى و دينى خود را انجام داد. با اين كه امام (ع) در چنگال مامون و بعد از او
معتصم بسر مىبرد، ليكن تا جائى كه امكان داشت روابط خود را با ياران و اصحاب در
سراسر كشورهاى اسلامى حفظ و مستحكم مىنمود و رسالت خود را با پيام به وسيله اشخاص
مطمئن و يا توسط نامه انجام مىداد و شيعيان را در مسائل و مشكلات راهنمايى و ارشاد
مىكرد. عقائد، احكام و اخلاق را براى مردم بيان مىفرمود و اين معارف درخشان
اسلامى را به آنان انتقال مىداد. در طول هفده سال امامت، دهها اصحاب با ايمان
پرورش داد و به طور مستقيم و غير مستقيم با دانشمندان بزرگ و پيروان راستين اسلام
در ممالك مختلف ارتباط داشت. امام جواد (ع) گر چه داماد مامون خليفه مقتدر
عباسى بود، اما زندگى سادهاى داشت و به دور از تشريفات ظاهرى و خود باختگى در
برابر مظاهر فريبنده دنيا، ساده و بى آلايش و زاهدانه زندگى مىكرد.امام (ع) با
موقوفات مدينه كه در اختيارش بود، مستمندان را كمك مىنمود و گويا بخ خاطر همين
سخاوتمندىهاى ارزشمندش، به جواد يعنى با سخاوت لقب يافت. روزى از روزها، دزدى
را نزد معتصم خليفه عباسى آوردند تا حد سرقت را بر او جارى كنند و دستش را قطع
نمايند. معتصم، فقيهان و علماء و بزرگان را حاضر كرد و از آنان خواست، تا نظر خود
را در نحوه اجراء حد و چگونگى قطع كردن دست دزد بگويند. ابن ابى داوود كه رئيس
فقهاء و قاضى القضاة و عالم دربارى بود گفت: بايد دستش را از مچ قطع كنند و
دليل آورد، كه همه علماء اينطور گفتهاند! حاضران گفته او را تاييد كردند. عالم
ديگرى گفت: بايد دست او را از ساعد قطع كنند، چنان كه در وضو هم بايستى تات
ساعد شسته شود. معتصم رو كرد به امام جواد (ع) و بى اختيار گفت: فدايت شوم،
تو در اين مورد چه مىگوئى؟ امام جواد (ع) فرمود: از اين موضوع درگذر و مرا
معاف دار! معتصم گفت: تو را به خدا قسم مىدهم، نظر خودت را بگو. امام
جواد (ع) فرمود: حال كه مرا قسم دادى، نظرم را مىگويم، كه اينها همه در بيان
سنت پيامبر (ص) خطا گفتند، بلكه بايد دست دزد را از بند انگشتان قطع كرد و كف دست و
ساعد نبايد قطع گردد. معتصم گفت: دليل اين حكم چيست؟ امام (ع) فرمود:
براى اينكه پيامبر (ص) فرموده است، هفت موضع جايگاه سجده است، از جمله دو كف دست.
حال اگر دست دزد را از مچ يا از ساعد قطع كنند، جايگاه سجده او قطع شده است، در
حالى كه در قرآن مىخوانيم: ان المساجد لله فلا تدعوا مع الله
احدا. جايگاه سجدهها از
خداست و چيزى كه مخصوص خداست تصرف نمىگردد و نبايد قطع شود. معتصم كه با
استدلال فقهاء و علماء آشنايى داشت از لطافت و استحكام گفتار امام جواد (ع) در شگفت
شد و دستور داد، دست دزد را از بند انگشتها قطع كردند. ابن ابى داوود بسيار در
غضب شد و رنگش سياه گرديد و در حالى كه به خودش ناسزا مىداد گفت: اى كاش مرده
بودم و گفتار و استدلال قوى و محكم حضرت جواد كم سن و سال را، در اين جلسه رسمى
حكومتى نمىشنيدم! بعدها ابن ابى داوود نزد معتصم عليه امام جواد (ع) سخن چينى
بسيار كرد و شكست فتواى خود را در آن جلسه رسمى، شكست حكومت و خليفه تلقى نمود و
معتصم و درباريان را به قتل امام (ع) تحريك كرد! از سوى ديگر ام الفضل همسر
امام (ع) نازا بود و شايد مصلحت الهى ايجاب مىكرد، كه از دامن زنى از دودمان مامون
خليفه ستمگر و مستبد عباسى، نسل امامت ادامه نيابد. لذا امام جواد (ع) با
بانوئى از خاندان عمارياسر به نام سمانه ازدواج كرد. اين كار موجب خشم و ناراحتى
شديد ام الفضل گرديد، تا جائى كه نزد معتصم آمد و او نيز خليفه را براى قتل امام
(ع) تحريك كرد. بالاخره اين تحريكات در معتصم كه خود نيز قلبا با امام (ع) دشمن
بود، تاثير نمود و فرمان قتل او را صادر كرد و در پى اين تصميم با غذاى آلوده به سم
كشنده، امام (ع) را مسموم كردند و آن حضرت روز سه شنبه آخر ماه ذيقعده سال 220 هجرى
قمرى در سن بيست و پنج سالگى به شهادت رسيد. پيكر مطهر امام جواد (ع) در
قبرستان قريش بغداد در كنار قبر امام هفتم (ع) يعنى كاظمين كنونى دفن گرديد.
|