داستانهاى كودكى بزرگان تاريخ

جلد ۲

احمد صادقى اردستانى

- ۱ -



بسم الله الرحمن الرحيم‏

مكن ز غصه شكايت، كه در طريق ادب - به راحتى نرسيد، آنكه زحمتى نكشيد

حافظ شيرازى‏
اكنون جلد دوم كتاب داستانهاى كودكى بزرگان تاريخ را مطالعه مى‏كنيم. كودكى بزرگانى كه تاريخساز بوده و هر كدام به نوعى، دنيا را تكان داده و سرگذشتهاى جذاب و سرنوشت سازى از خود بجاى گذاشته‏اند.
در اين كتاب داستانهاى بزرگانى را مطالعه مى‏كنيم، تا ببينيم كودكى آنان چگونه بوده؟ آنان چه كرده‏اند؟ و با چه شيوه هايى از يك دهكده كوچك، از يك سرزمين گمنام، از چنگال فقر و تهيدستى، از ميان دردهاى يتيمى و بى كسى و از كابوس وحشتناك آوارگى و پريشانى، خود را نجات داده و در سايه تلاش و پشتكار و با قدرت دانش و ابتكار خويش، در آسمان تاريخ براى هميشه زنده مانده و درخشان گرديده‏اند.
آرى، كودكان و نوجوانانى كه يك روز مانند ساير همسن و سالهاى خود، در مزرعه و دهكده، در بخش و شهر و در مدرسه و كارخانه قدم بر مى‏داشتند و زندگى عادى داشتند، اما در روزگار ديگرى بخاطر تحصيل و كوشش و ابتكار و خلاقيت خود بجايى رسيدند، كه يكى ميكرب را كشف نمود و از اين ناحيه بزرگترين خدمت را به جامعه بشريت انجام داد، افرادى در فيزيك و شيمى اختراعات و اكتشافات معجزه آسايى پديد آوردند، اشخاصى در علوم دينى مشعلدار هدايت و راهبر زندگى انسانيت شدند، برخى با شعر و ادب خويش، چون خورشيد در آسمان تاريخ درخشيدند، جمعى با قدرت علم و قلم، كتابهاى عميق و ماندگار خود غذاى فكرى سالم براى نسلها فراهم كردند، بعضى با حكمت و فلسفه خويش، فكر و فرهنگ الهى و معنوى را گسترش بخشيدند، و بالاخره تعدادى هم با مبارزه و فداكارى خود توانستند ملتهايى را از چنگال بردگى و ستم استعمار نجات داده و به فضاى دلاراى آزادگى و امنيت برسانند.
بارى، در اين كتاب هم تعداد بيست و سه داستان و سرگذشت از مردان و زنان مبارز و مجاهد و مخترع و مكتشف و دانشمندانى را مى‏خوانيم، كه در طى قرنها هر كدام شخصيت بزرگى گرديده و خدمتهاى فوق العاده‏اى به جهان انسانيت نموده‏اند. اما بايد توجه داشته باشيم، اين كتاب در مقايسه با جلد اول آن دو تفاوت دارد:
اول: جلد اول كتاب داستانهاى كودكى بزرگان تاريخ داراى پنجاه داستان بود، در حالى كه اين جلد، با تقريبا همان تعداد صفحه، از بيست و سه داستان تشكيل گرديده و در نتيجه، داستانها طولانى‏تر تنظيم شده است.
دوم: در جلد اول، داستانها تقريبا بر اساس مراتب تاريخى آورده شده بود، در صورتى كه در اين جلد، معيار تنظيم داستانها بر پايه حرف اول عنوان آن و ترتيب حروف الفباء تنظيم يافته است.
ولى در اين مقدمه، اين نكات مهم را هم بايد مورد توجه داشته باشيم، كه قهرمانهاى اين داستانها، كه به موفقيتها و مقامهاى بلند انسانى و اجتماعى دست يافته‏اند، همگان اين جهات مشترك را داشته‏اند:
1 - آنان هيچگاه نيروهاى جوانى خلاق و سازنده خود را، به هرز و هدر نداده‏اند.
2 - از ولگردى، هوسرانى، تن پرورى، شهوترانى، بى عارى و خلافكارى و كجروى پرهيز جدى داشته‏اند.
3 - آنان استعدادها و شخصيت گرانقيمت انسانى خويش را با هوسهاى زودگذر و با هيچ چيز ديگرى مبادله نكرده‏اند.
4 - از لغزيدن ديگران، درس نلغزيدن و از افتادن ديگران، درس خويشتن‏دارى و خلاصه از بدبختى ديگران، عبرت و درس خوشبختى آموخته‏اند.
5 - و بالاخره، كوشش و تلاش، دقت و پشتكار، استفاده از فرصت، تحمل رنج نادارى و بيمارى، مبارزه با نگرانى و آوارگى و شكستن موانع راه پيروزى، خصلتهايى بوده كه براى آنان كاميابى و سربلندى آفريده است.
همه اين درسها را هم امام على (ع) در چند جمله بيان نموده است.
آن حضرت فرموده: هر كس خويشتن را در وادى لذتها رها سازد، راه بدبختى و انحراف را پيموده است. - غررالحكم، ج 2، ص 644. ?
هر كس تجربه‏هاى استوار و محكم بدست آورد، شخصيت خود را از غلتيدن در تباهى‏ها مصون داشته است. - غررالحكم، ج 2، ص 632. ?
هر كس دوست مى‏دارد به مقامهاى بلند قدم گذارد، حتما بايد خواسته‏هاى خودسرانه نفسانى خويش را مهار سازد. - غررالحكم، ج 2، ص 694. ?
هر كس از سرگذشتهاى ديگران عبرت بياموزد، مثل اين است كه با گذشتگان تاريخ مى‏زيسته است. - غررالحكم، ج 2، 688. ?
هر كس از نردبان ترقى و پيشرفت بالا رود، مورد تعظيم و ستايش همه ملتها قرار مى‏گيرد. - غررالحكم، ج 2، ص 661. ?
به آسمان سعادت، كسى عروج كند كه بند بگسلد و بر هوس خروج كند

در پايان، يادآورى اين نكته هم لازم خواهد بود، كه كار تنظيم تعدادى از داستانهاى اين مجموعه را، فرهنگى خدمتگزار، آقاى حسين تمنايى به عهده داشته، كه ضمن سپاس، بهبودى و سلامت و موفقيت ايشان را از درگاه خداوند متعال خواستاريم.
تهران، 25/12/1372
احمد صادقى اردستانى‏
فاطمه دختر اسد با عجله خود را به نزديك خانه كعبه رسانيد و در حالى كه دست به دعا برداشته بود، اينطور به راز و نياز پرداخت:
اى خداى من! من به تو ايمان دارم، به همه كتابهاى آسمانى و همه پيامبرانت نيز ايمان دارم، من سخن جدم ابراهيم خليل را هم تصديق مى‏كنم، او اين خانه كهن را به پاى داشت، تو را به حق آن كه اين خانه را ساخت و به حق كودكى كه در شكم من است سوگند مى‏دهم وضع زايمان را برايم آسان به گردان. - بحارالانوار، ج 35، ص 8. ?
سيزدهم ماه رجب، سى سال بعد از حمله ابرهه پادشاه يمن با سپاه فيل سوار او به خانه كعبه و مطابق با سال 600 ميلادى بود، در حالى كه نه قبل از آن و نه بعد آن چنين حادثه‏اى رخ نداده بود. حادثه اينست كه:
وضع زايمان فاطمه در خانه كعبه واقع شده و على (ع) در خانه خدا به دنيا آمده است. - مروج الذهب، ج 2، ص 349؛ اصول كافى، ج 1، ص 452. ?
وقتى كودك به دنيا آمد، پدر او ابوطالب هم از ولادت اين كودك به قدرى شادمان شد، كه دست به دعا برداشت: اى خداى من! اى خداى كعبه و طواف! تو را به حق اين كودك كه او را پاكى و درستى بخشيده‏اى، سوگند مى‏دهم، قبل از آنكه مرگ من فرا برسد، جوانى زيبا و دلدائى او را مشاهده كنم.
ابوطالب غير از على (ع) سه پسر ديگر هم به نامهاى: عقيل، طالب و جعفر داشت، اما تولد آخرين فرزند او برايش شادى و خرسندى فوق العاده‏اى به وجود آورده بود، بدين خاطر براى تولد او جشنها گرفت، شترها قربانى كرد و افراد دسته دسته به خانه‏اش مى‏آمدند و به او تبريك و تهنيت مى‏گفتند.
زندگانى ابوطالب با داشتن چهار پسر و يك دختر به نام ام هانى طراوت و شكوه زيادى داشت، اما اين طراوت و شادابى چندان طولى نكشيد و خشكسالى و قحطى كه در مكه به وجود آمد، زندگى ابوطالب را هم مانند بسيارى از افراد از لحاظ مادى تحت فشار قرار داد و او كه مرد عائله‏مندى بود، طعم تلخ تنگدستى و كمبود مخارج زندگى را بيش از ديگران مى‏چشيد.
در چنين وضعى حضرت محمد (ص) كه سى و هشت ساله بود، و خود هم درد يتيمى و سختى معيشت را به خوبى احساس كرده بود، مشكل زندگى ابوطالب را با عموى ديگر خود عباس بن عبدالمطلب كه از ثروتمندان مكه بود، در ميان گذاشت و چاره جوئى آن، مورد قبول او هم واقع شد.
حضرت محمد (ص) و عباس به اتفاق نزد ابوطالب رفتند، مذاكره انجام شد، ابوطالب، عقيل و طالب را نزد خود نگاهداشت و عباس، جعفر را انتخاب كرد و على (ع) را كه از همه كوچكتر بود و هفت سال داشت، براى سرپرستى و نگهدارى به حضرت محمد (ص) سپرد.
على (ع) خود در اين باره مى‏گويد: به هنگام كودكى، پيامبر اسلام مرا در دامان خويش پرورش مى‏داد، مرا در آغوش خود مى‏گرفت، نوازش مى‏داد و كنار خود مى‏خوابانيد، من بوى خوش او را استشمام مى‏كردم، او غذا در دهان من مى‏گذاشت، او هرگز از من دروغ و خلافى مشاهده نكرد. من پيوسته دنبال او حركت مى‏كردم و از اخلاق و رفتار پسنديده او استفاده مى‏بردم. مرا به كارهاى نيك وادار مى‏ساخت. هر سال هم كه به غار حرإ؛ مى‏رفت جز من كسى او را نمى‏ديد و از كارش اطلاعى پيدا نمى‏كرد.
البته اين در حالى بود كه آئين اسلام هنوز در هيچ خانه‏اى وارد نشده بود.- نهج البلاغه محمد عبده، ج 2، ص 182، خطبه قاصعه. ?
آنگاه كه بعثت پيغمبر (ص) واقع شد و اسلام ظهور كرد على (ع) نه ساله شده بود، در دامن پيامبر پرورش يافته بود و در چنين سن و سالى كه خديجه هسمر پيامبر هم اسلام آورده بود، على (ع) هم به دامن پرمهر اسلام وارد شد. - تاريخ طبرى، ج 2، ص 57؛ فضائل الخمسه، ج 1، ص 178. ?
على (ع) به خود مى‏گويد: نور وحى را كه به پيامبر (ص) نازل مى‏شد من مى‏ديدم و بوى دلاراى نبوت را احساس مى‏كردم. - نهج البلاغه محمد عبده، ج 2، ص 182، خطبه 192. ?
عفيف كندى مى‏گويد: يك روز براى خريدن عطر و لباس وارد مكه شدم، در مسجد الحرام كنار عباس بن عبدالمطلب كه يكى از بازرگانان مكه بود نشسته بودم، خورشيد به وسط آسمان نزديك مى‏شد، ناگاه مشاهده كردم مردى كه حدود چهل سال داشت وارد مسجد الحرام شد و در حالى كه به آسمان نگاهى انداخت، كنار خانه كعبه قرار گرفت، بعد نوجوانى وارد شد و در عقب سر او سمت راستش ايستاد، سپس زنى آمد و عقب سر او سمت چپ قرار گرفت و هر سه نفر به عبادت و نماز مشغول شدند.
اين صحنه براى من تعجب آور و تماشائى بود، از عباس پرسيدم اين مرد كيست؟ من امروز چيز تازه‏اى مى‏بينم!
عباس گفت: اين مرد برادرزاده من محمد بن عبدالله و آن پسر على بن ابيطالب پسر برادر من و آن زن هم خديجه همسر محمد (ص) است.
محمد (ص) عقيده دارد آئينى را از جانب خداوند آورده است و تاكنون در زير اين آسمان همين سه نفر طرفدار و پيرو اين آئين هستند. عظمت و ارزش اين آئين هم براى آنان به قدرى است، كه آن را از همه خزينه‏هاى كسرى و قيصر براى خود بالاتر مى‏دانند.
البته عفيف كندى خود هم بعد مسلمان شد، اما پيوسته افسوس مى‏خورد كه اگر من هم از همان روز اسلام آورده بودم، پس از على بن ابيطالب (ع) دومين مرد مسلمان محسوب مى‏شدم. - الاستيعاب ج 3، ص 164 و 122؛ تاريخ الامم و الملوك، ج 1، جزء 2، ص 213 و 221. ?
به هر حال پيغمبر (ص) دوشنبه به رسالت مبعوث شد و على (ع) روز سه‏شنبه به او ايمان آورد و پيوسته براى ترويج اسلام در كنار رسول‏- همان ماخذ. ? خدا قرار داشت، فداكارى‏ها كرد، و جانفشانى‏ها نمود.
بارى، على (ع) از هفت سالگى تحت سرپرستى و تربيت پيامبر قرار گرفته بود، اولين مردى است كه در نه سالگى اسلام آورد و به همراه رسول خدا در مسجد الحرام نماز جماعت خواند.
او از ظهور اسلام در مكه پيوسته همراه و همراز پيغمبر بود، پس از هجرت به مدينه هم برادر و ياور پاكباخته رسول خدا بود و در همه صحنه‏ها و جنگهاى تبليغى و دفاعى پيامبر حضور داشت.
امام على (ع) در جنگهاى: بدر، احد، خندق، خيبر و ساير جنگها به غير از جنگ تبوك - كه جانشين آن حضرت در مدينه گرديد - شركت داشت و عموما فرمانده و پرچمدار سپاه اسلام محسوب مى‏گرديد، شجاعتها به خرج داد و پيروزى‏ها براى اسلام بدست آورد.
آرى، على (ع) كه از كودكى يارى اسلام را عهده دار شده بود، در همه مدت بيست و سه سال نبوت در كنار پيامبر و همدوش او بود، براى حفظ اسلام و گسترش تعاليم زندگى ساز اين آئين مقدس نهايت خلوص و فداكارى را از خود نشان داد و همه سختى‏ها و مشكلات طاقت فرسا را تحمل نمود و هميشه طرفدار حق و درستى بود و هيچگاه از اجراى عدالت و انسانيت غفلت نداشت.
به همين جهت پيامبر اسلام درباره او فرموده است:
على (ع) همراه حق است و حق هم همراه على (ع) است، هرجا حق وجود دارد، على (ع) هم آنجا حضور دارد، هركس هم از على (ع) اطاعت كند، از حق پيروى كرده است. - فضائل الخمسه، ج 2، ص 110. ?
موضوع خلافت و جانشينى على (ع) از پيامبر (ص) هم، از همان روزهاى آغازين گسترش اسلام روشن بود، زيرا در سال سوم بعثت كه آيه قرآن نازل شد: اى پيامبر! خويشان نزديكتر خود را بيم بده و به اسلام دعوت كن رسول خدا در چند نوبت قوم و خويشان خود را در مجلسى دعوت‏- سوره شعراء، آيه 26. ? نمود و مسئله رسالت خويش و لزوم اطاعت از خود را اعلام داشت و اضافه كرد: هر كس از شما در اين راه مرا كمك دهد، او برادر من وصى من و خليفه من در بين شما مى‏باشد.
على (ع) مى‏گويد، من آن روز از همه كوچكتر بودم، برخاستم و دعوت پيامبر (ص) را پذيرفتم، آن حضرت هم گردن مرا به دست گرفت و فرمود:
ان هذا افخى و وصيى و خليفتنى فيكم، فاسمعوا له و اطيعوا .- تاريخ الامم و الملوك، ج 1، جزء 2، ص 217؛ ارشاد مفيد، ص 11. ?

اما كار موضوع خلافتى كه از آن روز مشخص شده بود، پس از رحلت پيامبر اكرم (ص) به جائى كشيد كه على (ع) در اثر شرايط نامساعد اجتماعى از حق مسلم خود محروم گرديد و روز سه شنبه 23 ذى حجه سال 35 هجرت ناچار پست خلافت را عهده دار گرديد. - تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 178 و 211. ?
پس از خلافت هم جوامع اسلامى از قبل، داراى آنچنان آشفتگى و پريشانى شده بود، كه به جاى اينكه على (ع) بتواند آبهاى رفته را به جوى بازگرداند و احكام اسلام را در جامعه پياده كند، متاسفانه مدت حدود پنج سال حكومت خويش گرفتار جنگهاى داخلى، جمل، صفين و نهروان گرديد، و با پايان يافتن نسبى آخرين جنگ، به وسيله يكى از عناصر حزب خوارج به نام عبدالرحمن بن ملجم مضروب گرديد. - تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 178 و 211. ?
آرى، امام على (ع) مظهر عدالت و انسانيت كامل، همانطور كه پيامبر (ص) نيز از قبل اعلام داشته بود، به دست شقاوتمندترين افراد، نوزدهم رمضان در مسجد كوفه به هنگام اداى نماز صبح با شمشير مضروب شد و پس از سه روز بيمارى و معالجه، سرانجام بيست و يكم ماه رمضان سال چهلم هجرت، به 63 سالگى شربت شهادت نوشيد. - تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 212؛ ارشاد مفيد، ص 17. ?
حضرت امام محمد تقى (ع) در سال 195 هجرى قمرى از دامن پاك مادرى به نام سبيكه توبيه در شهر مدينه ديده به جهان گشود.
از اوان كودكى و طفوليت، بين امام جواد (ع) و كودكان هم سن و سالش تفاوت زيادى به چشم مى‏خورد. هوش سرشار و ذكاوت فوق العاده و انديشه بلندش، او را چنان مى‏نمود، كه گويى تجربه و گذران عمرى را بر چهره دارد. خواسته هايش به خواسته‏هاى كودكان نمى‏ماند و با سن كمى كه داشت، به قدرت و قوت يك مرد دنياديده و مجرب سخن مى‏گفت!
آن گاه كه حدود چهار سال از عمرش مى‏گذشت، در حضور پدرش حضرت رضا (ع) سر بر آسمان برداشت و در فكر و انديشه عميقى فرو رفت، پدر علت را جويا شد و كودك خردسال چنين پاسخ داد:
به خاطر مظلوميت مادرم حضرت فاطمه زهرا (ع) نگرانم و در فكر انتقام و مجازات تجاوزگران هستم!
و زمانى كه گروهى از كودكان نزد حضرت رضا (ع) آمدند و از او خواستند كه محمد تقى فرزند خردسالش با آنان بازى كند، كودك چنين بيان داشت:
ما براى بازى آفريده نشده‏ايم و فلسفه زندگى، بازى و سرگرمى نيست، بلكه ما رسالت و هدف مهم‏ترى در پيش داريم!
امام محمد تقى (ع) حدود هشت سال داشت كه پدر بزرگوارش به دست مامون خليفه عباسى مسموم شد و به شهادت رسيد و بر اساس دلائل فراوانى، اين كودك خردسال جانشين پدر شد و با عنايت خداوندى امامت و رهبرى امت اسلامى را بر عهده گرفت.
حضرت پس از شهادت پدرش، به مسجد رسول الله (ص) رفت و بر بالاى پله اول منبر پيامبر (ص) قرار گرفت و اولين سخنرانى دوران امامت خود را ايراد كرد.
مردى از اهل مدينه از مطرفى روايت مى‏كند: وقتى حضرت امام رضا (ع) به شهادت رسيد، من چهار هزار درهم از او طلب كار بودم و جز من و او كسى از اين موضوع اطلاعى نداشت. فرداى آن روز حضرت جواد (ع) فردى را به دنبالم فرستاد، هنگامى كه به حضورش رسيدم فرمود:
پدرم از دنيا رفته و تو از او چهار هزار درهم طلب كار هستى!
گفتم همين طور است.
آن گاه حضرت جواد (ع) سجاده‏اى را كه روى آن نشسته بود، بالا زد و پول هايى را كه زير آن بود، تحويل من داد، وقتى كه شمارش كردم، دقيقا چهار هزار درهم بود!!
امام جواد (ع) نه سال و چند ماه بيشتر نداشت، كه مامون تصميم گرفت، دختر خود ام الفضل را به عقد امام جواد (ع) در آورد، تا هم در مقابل مردم تظاهر به دوستى با امام (ع) كرده باشد و هم با اين ازدواج، در حقيقت جاسوسى هميشگى بر امام (ع) گماشته، باشد، تا اين كه كليه حركات و نقشه‏هاى امام (ع) را عليه حكومت در نطفه خفه كند.
معمولا رسم است از خانواده پسر به خواستگارى دختر مى‏روند، اما بر خلاف ازدواج‏هاى عادى، مامون بر اساس مصالح و مسائل سياسى، امام جواد (ع) را براى ازدواج با ام الفضل انتخاب كرد.
بنى عباس و به خصوص قوم و خويش‏هاى نزديك مامون با اين ازدواج سخت مخالفت مى‏كردند و سن كم امام جواد (ع) را بهانه قرار مى‏دادند، علاوه بر اين به طور صريح مى‏گفتند:
ما بيم داريم كه به وسيله امام جواد (ع) خلافتى كه در اختيار ما قرار گرفته است، از دست ما و خاندان ما بيرون برود و لباس عزت و عظمتى كه بر تن ما پوشانده شده، از پيكرمان خارج شود!
ولى مامون بر اين كار اصرار مى‏ورزيد و سماجت مى‏كرد و اين ازدواج را براى مهار كردن حركت‏هاى انقلابى و در نتيجه حفظ موقعيت و مقام خود مفيد مى‏دانست و از طرفى مامون با نزديك شدن با امام جواد (ع) در نظر داشت، از نفوذ معنوى امام جلوگيرى نمايد و با اين ازدواج، جمعيت فراوان سادات علوى و هاشمى را ساكت كند و گرنه اصولا حكام بنى عباس، با روح و فرهنگ امامت و خاندان پيامبر (ص) هيچ گونه سازش و توافقى نداشتند و اگر مى‏بينيم كه از ابتداء اقدام به قتل آن‏ها نمى‏نمودند، به خاطر آن بود كه اين كار را به صلاح و مصلحت خود نمى‏ديدند، و گرنه خلفاء عباسى به هيچ وجه تحمل ديدن آن مردان پاك را نداشتند.
از سوى ديگر، ازدواج امام جواد (ع) با دختر خليفه، براى پيروان آن حضرت مورد تامل بود كه:
آيا امام جواد (ع) به اين ازدواج راضى است؟
چگونه امام (ع) مى‏تواند با دخترى ازدواج كند، كه دست پدرش، به خون امام رضا (ع) آلوده است؟
و اصولا اين ازدواج با مقام عظيم ولايت و امامت چگونه سازش دارد؟
و چه عواقبى را به دنبال خواهد داشت؟
مامون علماء و دانشمندان بغداد را دعوت كرد و يك جلسه بحث و ماظره علمى تشكيل داد. در اين جلسه بساطى مفصل گسترد، سپس امام جواد (ع) را نزد خود فرا خواند، امام (ع) بى باكانه بر مسندى كه كنار مامون پهن كرده بودند نشست، آن گاه يحيى بن اكثم قاضى القضاة روى خود را به طرف مامون كرد و چنين گفت:
علماء بغداد از اين كه در محضر خليفه با حضرت جواد (ع) آشنا مى‏شوند، بسيار خوشحالند و اين موهبت خليفه را هيچ وقت فراموش نمى‏كنند، اكنون اگر اجازه دهيد و حضرت جواد (ع) عنايت فرمايند، مسئله‏اى را مطرح نمائيم و پيرامون آن بحث كنيم.
مامون مزورانه مكثى كرد و به امام (ع) گفت:
فدايت شوم، مى‏شنوى كه قاضى القضاة چه تقاضايى دارد؟
امام (ع) فرمود:
براى شنيدن و پاسخ گفتن آماده‏ام!
علماء مجلس از تسلط امام (ع) و روح با عظمتش به شگفتى آمدند. يحيى بن اكثم گمان كرد كه امام (ع) در عين عجز و ناتوانى خود را كنترل مى‏كند. با اين فكر لبخندى پيروزمندانه بر لب آورد و گفت:
پدر و مادرم فداى تو باد، فردى كه به خاطر انجام مناسك حج، احرام بسته است و شرعا محرم شده، صيدى را به قتل رسانده است، با چنين وضعى تكليف او چيست؟ و چگونه اين خطا را جبران نمايد؟
امام (ع) پاسخ داد:
بايد ابتدا شخصيت اين فرد محرم را شناخت كه: آيا اين يخستين بار بود كه چنين گناهى را مرتكب مى‏شد و يا گناهى مكرر انجام داده بود؟
آيا او از عمل خويش پشيمان شده و يا هم چنان در گناه خود اصرار داشت؟
آيا كشتن صيد در شب بود يا در روز؟
آيا آن شخص براى عمره محرم شده بود يا حج؟ بايد دانست كه آن صيد از چه نوعى بوده، از چهار پايان غير پرنده بود و يا پرندگان؟
آيا صيد از حيوانات كوچك بود يا بزرگ؟ و...
يحيى بن اكثم كه انتظار چنين پيش آمدى را نداشت و پيش بينى نمى‏كرد، كه سوال او، دوازده سوال ديگر در پى داشته باشد، يك باره از سخن باز ماند! او كه با طرح يك سوال فقهى در صدد تحقير امام جواد (ع) بر آمده بود، ناگهان خود را در گردابى از سوالات گيج كننده يافت و زبانش سست و عجزش آشكار گشت. ديگران هم از جواب عاجز ماندند و بدين ترتيب برترى علمى امام جواد (ع) در سن كودكى بر همه علماء و دانشمندان حاضر در جلسه نمايان شد.
بعد از اين مناظره بود، كه مامون در مورد ازدواج امام جواد (ع) با ام الفضل بيشتر پا فشارى و اصرار كرد و بالاخره اين ازدواج سياسى از سوى امام جواد (ع) پذيرفته شد.
امام (ع) با توجه به شرائط موجود، اين ازدواج را به مصلحت جامعه اسلامى و خير و صلاح سادات بنى هاشم تشخيص داد و به آن تن داد.
مراسم ازدواج در خورشان خليفه برگزار گرديد، امام ناهمگونى اين ازدواج براى ام الفضل و به خصوص براى امام (ع) زندگى آرام و لذت بخشى را به دنبال نداشت و سرانجام هم به تلخى و ناكامى انجاميد.
در عين حال اين ازدواج نتوانست، نفوذ معنوى امام (ع) را كه بر دل‏ها و جان‏ها حاكميت داشت، از حركت و گسترش باز دارد و امام جواد (ع) در مدت امامت خود به وظائف خويش عمل كرد و رسالت الهى و دينى خود را انجام داد.
با اين كه امام (ع) در چنگال مامون و بعد از او معتصم بسر مى‏برد، ليكن تا جائى كه امكان داشت روابط خود را با ياران و اصحاب در سراسر كشورهاى اسلامى حفظ و مستحكم مى‏نمود و رسالت خود را با پيام به وسيله اشخاص مطمئن و يا توسط نامه انجام مى‏داد و شيعيان را در مسائل و مشكلات راهنمايى و ارشاد مى‏كرد. عقائد، احكام و اخلاق را براى مردم بيان مى‏فرمود و اين معارف درخشان اسلامى را به آنان انتقال مى‏داد.
در طول هفده سال امامت، ده‏ها اصحاب با ايمان پرورش داد و به طور مستقيم و غير مستقيم با دانشمندان بزرگ و پيروان راستين اسلام در ممالك مختلف ارتباط داشت.
امام جواد (ع) گر چه داماد مامون خليفه مقتدر عباسى بود، اما زندگى ساده‏اى داشت و به دور از تشريفات ظاهرى و خود باختگى در برابر مظاهر فريبنده دنيا، ساده و بى آلايش و زاهدانه زندگى مى‏كرد.امام (ع) با موقوفات مدينه كه در اختيارش بود، مستمندان را كمك مى‏نمود و گويا بخ خاطر همين سخاوتمندى‏هاى ارزشمندش، به جواد يعنى با سخاوت لقب يافت.
روزى از روزها، دزدى را نزد معتصم خليفه عباسى آوردند تا حد سرقت را بر او جارى كنند و دستش را قطع نمايند. معتصم، فقيهان و علماء و بزرگان را حاضر كرد و از آنان خواست، تا نظر خود را در نحوه اجراء حد و چگونگى قطع كردن دست دزد بگويند.
ابن ابى داوود كه رئيس فقهاء و قاضى القضاة و عالم دربارى بود گفت:
بايد دستش را از مچ قطع كنند و دليل آورد، كه همه علماء اينطور گفته‏اند! حاضران گفته او را تاييد كردند.
عالم ديگرى گفت:
بايد دست او را از ساعد قطع كنند، چنان كه در وضو هم بايستى تات ساعد شسته شود.
معتصم رو كرد به امام جواد (ع) و بى اختيار گفت:
فدايت شوم، تو در اين مورد چه مى‏گوئى؟
امام جواد (ع) فرمود:
از اين موضوع درگذر و مرا معاف دار!
معتصم گفت:
تو را به خدا قسم مى‏دهم، نظر خودت را بگو.
امام جواد (ع) فرمود:
حال كه مرا قسم دادى، نظرم را مى‏گويم، كه اين‏ها همه در بيان سنت پيامبر (ص) خطا گفتند، بلكه بايد دست دزد را از بند انگشتان قطع كرد و كف دست و ساعد نبايد قطع گردد.
معتصم گفت:
دليل اين حكم چيست؟
امام (ع) فرمود:
براى اينكه پيامبر (ص) فرموده است، هفت موضع جايگاه سجده است، از جمله دو كف دست. حال اگر دست دزد را از مچ يا از ساعد قطع كنند، جايگاه سجده او قطع شده است، در حالى كه در قرآن مى‏خوانيم:
ان المساجد لله فلا تدعوا مع الله احدا. - سوره جن، آيه 18. ?

جايگاه سجده‏ها از خداست و چيزى كه مخصوص خداست تصرف نمى‏گردد و نبايد قطع شود.
معتصم كه با استدلال فقهاء و علماء آشنايى داشت از لطافت و استحكام گفتار امام جواد (ع) در شگفت شد و دستور داد، دست دزد را از بند انگشت‏ها قطع كردند.
ابن ابى داوود بسيار در غضب شد و رنگش سياه گرديد و در حالى كه به خودش ناسزا مى‏داد گفت:
اى كاش مرده بودم و گفتار و استدلال قوى و محكم حضرت جواد كم سن و سال را، در اين جلسه رسمى حكومتى نمى‏شنيدم!
بعدها ابن ابى داوود نزد معتصم عليه امام جواد (ع) سخن چينى بسيار كرد و شكست فتواى خود را در آن جلسه رسمى، شكست حكومت و خليفه تلقى نمود و معتصم و درباريان را به قتل امام (ع) تحريك كرد!
از سوى ديگر ام الفضل همسر امام (ع) نازا بود و شايد مصلحت الهى ايجاب مى‏كرد، كه از دامن زنى از دودمان مامون خليفه ستمگر و مستبد عباسى، نسل امامت ادامه نيابد.
لذا امام جواد (ع) با بانوئى از خاندان عمارياسر به نام سمانه ازدواج كرد. اين كار موجب خشم و ناراحتى شديد ام الفضل گرديد، تا جائى كه نزد معتصم آمد و او نيز خليفه را براى قتل امام (ع) تحريك كرد.
بالاخره اين تحريكات در معتصم كه خود نيز قلبا با امام (ع) دشمن بود، تاثير نمود و فرمان قتل او را صادر كرد و در پى اين تصميم با غذاى آلوده به سم كشنده، امام (ع) را مسموم كردند و آن حضرت روز سه شنبه آخر ماه ذيقعده سال 220 هجرى قمرى در سن بيست و پنج سالگى به شهادت رسيد.
پيكر مطهر امام جواد (ع) در قبرستان قريش بغداد در كنار قبر امام هفتم (ع) يعنى كاظمين كنونى دفن گرديد. - روزنامه كيهان، 14/10/1372، ص 6 و مجله زن روز، شماره 1440/ 4 دى ماه 1372، مقاله‏هاى مولف. ?


next page fehrest page