سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
از سخنان عارف كامل ابواسماعيل عبدالله انصارى
الهى ! آن چه تو كشتى ، آب ده ! و آن چه عبدالله كشت ، بر آب ده ! الهى ! ما، معصيت
مى كرديم ، و دوست تو محمد رسول الله (ص ) اندوهگين مى شد، و دشمن تو - ابليس -
شاد. فردا اگر عقوبت كنى ، باز دوست اندوهگين شود و دشمن شاد. الهى ! دو شادى به
دشمن مده ! و دو اندوه ، بر دل دوست منه ! الهى ! اگر كاسنى تلخست ، از بوستانست ،
و اگر عبدالله مجرمست ، از دوستانت . الهى ! چون توانستم ، ندانستم ، و چون دانستم
، نتوانستم . الهى ! اين چاشنى كه دادى ، تمام كن ! و اين برق كه تابانيدى ، مدام
كن !
و نيز از سخنان اوست : و اگر دارى طرب كن ! و اگر ندارى ، طلب كن ! صحبت با نااهل
تا به جانست و با نااهل ، تاب جان . به كودكى پستى ، به جوانى مستى ، به پيرى سستى
، پس ، اى مسكين ! خداى را كى پرستى ؟ خوش عالمى ست نيستى ! و هر جا ايستى ، كس
نگويد: كيستى ؟ اگر در آيى ، در بازست و اگر نيايى ، حق بى نيازست . اگر بر آب روى
خسى ، باشى و اگر بر هوا پرى مگسى باشى ، دلى به دست آر! تا كسى باشى !
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در كافى از امام صادق - جعفربن محمد(ع ) آمده است كه : شكم از خوردن ، سركشى مى
آغازد و نيز: بنده ، چون شكم تهى دارد. به خداى خويش نزديكترست و چون شكم انباشته
دارد، مبغوض تر.
ترجمه اشعار عربى
شعر:
خر حكيم ، روزى گفت : اگر روزگار انصاف از دست ندهد، بايد من سوار باشم . زيرا كه
من ، نادان بسيطم و سوارم نادان مركب .
شعر فارسى
از نشناس :
به تيغ مى زد و مى رفت و باز مى نگريست
|
كه ترك عشق نكردى ، سزاى خود ديدى .
|
تفسير آياتى از قرآن كريم
از نخستين سفر تورات : ابتداى آفرينش ، گوهريست كه خداى تعالى آفريد.
آنگاه ، به هيبت بدان نگريست . و اجزاى آن ، ذوب شد و آب شد سپس ، از آن آب ، بخارى
چون دود بر آمد و آسمان ها از آن پديد آمد. و بر روى آب كفى پديد آمد همچون كف دريا
و زمين را از آن آفريد و سپس آن را با كوه ها استوار كرد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
ابودرداء گفت : سه چيز مرا به خنده واداشت و سه چيز چنانم اندوهگين كرد كه گريستم .
اما، آن سه كه مرا به خنده واداشت : آرزومندى است كه مرگ او را مى خواهد. و بى خبرى
كه از او بى خبر نيستند و خندانى كه با درونى انباشته مى خندد و نمى داند كه
پروردگار از او بخشم است يا خشنود؟
و اما آن ، كه مرا به گريه واداشت ، دورى از ياران بود. يعنى پيامبر(ص ) و يارانش و
بيم رستاخيز و ايستادنم در پيشگاه پروردگار و اين كه ندانم به كدام سويم فرمان دهد؟
به بهشت ! يا به دوزخ !
شعر فارسى
از نشناس :
تو عاشق ديده و من عاشق معشوق ناديده
|
مرا آغاز كارست و ترا انجام پركارى .
|
حكايات تاريخى ، پادشاهان
طاووس يمانى گفت : آنگاه كه به زيارت خانه خدا بودم . حجّاج نيز بود و كسى را به
نزد من فرستاد. و به نزد او رفتم و مرا به كنار خويش نشاند و اجازه داد تا بر بالين
تكيه زنم . بناگاه شنيد كه مردى پيرامون كعبه با صداى بلند تلبيه مى كند و گفت او
را به نزد من آريد! و آوردند، و او را گفت : از كجايى ؟ گفت : از مسلمانانم . حجاج
گفت از دينت نپرسيدم . گفت : پس ، از چه پرسيدى ؟ گفت : از ديارت . گفت : يمنى ام .
گفت : بردارم - محمدبن يوسف - چگونه است ؟ مرد يمنى ، سخنى گفت : كه شنيدن آن حجاج
را دشوار آمد و گفت : چه چيز تو را بر آن داشت كه چنين سخن گويى و منزلت او را نزد
من نمى دانى . مرد گفت : آيا منزلت او نزد تو گرامى تر از منزلت من نزد پروردگار
است . كه به خانه او به زيارت آمده و دين خويش مى گزارم ؟ و حجاج خاموش ماند و
مرد، بى آن كه اجازه بگيرد، بر خاست و از پيش او رفت .
طاووس گفت : بر خاستم و از پى او رفتم . و با خويش گفتم : مرد حكيمى است كه به
زيارت خانه خدا آمده است و او دست در پرده زده بود و مى گفت : خدايا به تو پناه
آورده ام مرا در خشنودى و بخشش خويش گير! و از شر بخيلان و فرومايه گان نگاه دار! و
از آن چه توانگران راست ، بى نياز گردان . پروردگارا! گشايش تو نزديكست و نيكيت
سابقه اى ديرينه دارد و شيوه ات احسانست . آنگاه به ميان مردم رفت و او را در شب
عرفه ديدم كه مى گفت : پروردگارا اگر اين زيارت و رنجى كه بر خويش هموار كرده ام ،
از من نمى پذيرى ، پس ، مرا از اندوه اين نپذيرفتن - كه در انتظارم آنم - محروم
مدار! و آنگاه ، به ميان مردم رفت و روز بعد، او را در جمع مردم ديدم كه مى گفت :
واى بر من ! اگر (با تبه كارى ها)مرا بيامرزى . و اين سخن باز مى گفت .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از سخنان اميرالمؤمنين (ع ) در توصيف پارسايان : آنان ، گروهى از مردم دنيااند و
اهل آن نيستند. و در دنيا چنان زيست مى كنند، كه گويى اهل آن نيستند و چنان كار مى
كنند كه گويى پايان آن را مى بينند و از سرانجام زشت آن ، پرهيز مى كنند.
دل به آخرت سپرده اند و دنيائيان را مى نگرند كه استخوان مردگان خويش را گرامى مى
دارند و آنان ، از دلمردگى اين زندگان بيشتر به شگفتى اند.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
حكيمان در كتابهاى پزشكى گفته اند: عشق ، گونه اى از ماليخوليا، و از بيمارى هاى
سوداوى ست . و در كتابهاى الهى آمده است كه عشق از بزرگترين كمالات و تمام ترين
سعادت هاست . و بسا كه گمان رود، كه ميان اين دو سخن ، اختلافى هست . اما چنين
پندارى بيهوده است . زيرا، آن چه پسنديده نيست . عشق جسمانى و حيوانى و شهواتى ست .
و عشق روحانى و انسانى ، پسنديده است . عشق جسمانى ، به زودى زوال مى پذيرد و به
محض به وصال رسيدن ، پايان مى پذيرد و عشق روحانى ، پايدار مى ماند و پيوسته دوام
مى يابد.
حكيمى گفت : خداى تعالى ، فرشتگان را از خرد نياميخته به شهوت آفريد و جانواران را
از شهوت نياميخته به خرد و انسان را از خرد و شهوت . از اين رو، آن كه خردش بر شهوت
چيره شود، از فرشتگان بهترست و آن كه شهوتش بر خردش غلبه كند، از چهارپايان بدتر. و
شاعرى ، اين مضمون به شعر آورده است كه پندارم جامى ست :
گر كند ميل اين ، بود كم از اين
|
ور كند ميل آن ، شود به از آن
|
حكايات تاريخى ، پادشاهان
منصور، به روزگار خلافت (سفاح
) والى ارمنستان بود. و روزى ، به دادگرى نشسته بود، كه مردى از در آمد
و گفت : اى امير! مرا ستمى رسيده است . و از تو خواهم كه نخست از من ، مثلى بشنوى ،
آنگاه ، مرا داد دهى . منصور گفت : بگو: و او گفت : پروردگار، بندگان را درجاتى
آفريده است . كودك ، در دنيا كسى جز مادر خويش نشناسد، و هر چه خواهد، از او خواهد
و چون از چيزى بترسد، به او پناه برد. سپس ، رتبه اش فراتر رود و داند كه پدرش از
مادر، بزرگ ترست و از مادر كناره گيرد و چون از چيزى بترسد، به پدر پناه برد. آنگاه
رتبه اش فراتر رود، و چون بدى به وى رسد، به سلطان پناه برد و از يارى خواهد. و چون
سلطان به او ستم كند، به خدا پناهد. و از او يارى خواهد و خدا او را يارى دهد. اينك
! خدا امير را يارى دهد، كه به او پناه آورده ام . و تو به نفس خويش بنگر! منصور را
دل بر او سوخت و گفت : حاجت خويش بخواه ! و مرد گفت :
(ابن نهيك
) بر من ستم كرده است و زمين من به غصب ستانده . منصور گفت : سخن خويش
را از آغاز برگوى ! و گفت و منصور گريست و فرمان داد، تا زمينش باز دادند و
(ابن نهيك ) را كه حكومت آن
ناحيه داشت ، بر كنار كردند.
شعر فارسى
از نشناس :
اى گرانمايه ترين گوهر پاك !
|
واى سبك سايه ترين پيكر خاك !
|
پيكر خاك طلسمى ست ، تو گنج
|
گنجى از بهر ازل ، گوهر سنج
|
اين گوهر را چه شود قدر شناس ؟
|
خرقه كز وى نه دلت خشنودست
|
چون بر آن خرقه زنى بخيه ، مدار!
|
خوش تر از مائده كرده خمير
|
بر سر خوان شه از شكر و شير
|
صد در رحمت از آن در عقبست
|
گر سر افراز شوى همچو چنار
|
به كه بار خار و خس آيى همسر
|
مشت چون غنچه پر از خرده رز
|
دسته و نايژه اش ديده شكست
|
در قيامت ، به ترازوى حساب
|
چر بد از مشربه هاى زر ناب
|
پرده بر چشم جهان بين مپسند!
|
هر چه پرده ست ، از او ديده ببند!
|
هر چه رويت به سوى خود كرده ست
|
گر همان جان تو باشد، پرده ست
|
مردمى كن ! همه را يك سو نه
|
ورنه در فقر و فنا زن توبه
|
شعر فارسى
از امير خسرو:
بارها با خود اين قرار كنم
|
باز، انديشه مى كنم كه : اگر
|
نكنم عاشقى ، چه كار كنم ؟
|
كه در هر سينه از وى خار خارى ست
|
به تيغ دوست بايد جان سپردن
|
به مرگ خويش مردن ، سهل كارى ست
|
تن خود را از آن رو دوست دارم
|
كه تركيبش ز خاك رهگذارى ست
|
سگ كوى خودم خواندى ، عفى الله !
|
اگر من آدمى باشم ، همين بس !
|
حكاياتى كوتاه و خواندنى
خليفه زاده اى خادم خويش را گفت : مرا نيم در هم سبزى بخر!
اديبى اين شنيد و گفت : خدا را كه اين (پسر) هيچگاه رستگار نخواهد شد. گفتندش :
چگونه دانستى ؟ و او گفت : پناه بر خدا! خليفه زاده اى كه نيمى از درهم بشناسد،
چگونه رستگار شود؟
شعر فارسى
از سعدى :
مكن ! اى جوانمرد صاحب خرد!
|
كه بد مرد را خصم خود مى كنى
|
وگر نيك مرد است ، بد مى كنى
|
و نيز از اوست :
كه برگشته ايام و بدحال بود
|
روان شد به مهمانسراى امير
|
غلامان سلطان زدندش به تير
|
روان خونش از استخوان مى چكيد
|
همى گفت و از هول جان مى دويد
|
كه گر رستم از دست اين تير زن
|
قناعت نكوتر به دوشاب خويش
|
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى گفت : آنچه در بخشى از عمر خويش ، خوارى دانش آموزى تحمل نكند، در همه زندگى
، خوارى نادانى كشد.
حكيمى گفت : مردم گويند: چشمان بگشاى ! تا ما را بينى و من گويم : چشمان بربند! تا
بينى !
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در سال 413 (هجرى ) در ايام حج ، مردى از مصر به مكه آمد و به سوى
(حجرالاسود)
رفت و مردم پنداشتند كه مى خواهد به سنگ تبرك جويد و آنگاه
(دبوسى ) را كه زير جامه
پنهان داشت ، بر آورد و سه ضربه بر سنگ زد و فرياد بر داشت كه تاكى اين سنگ
بپرستيد؟ و مگر آن كه محمد مرا باز دارد، و گرنه امروز اين خانه ويران كنم و مردم
فراهم آمدند و او را گرفتند و چهار تن از يارانش او را كشتند و سوزاندش كه نفرين
خدا بر او باد! و او موهايى سرخ رنگ داشت و پيكرى بلند و فربه .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
ارسطو به اسكندر نوشت : هر با كرامتى ، به گذشت روزگار كهنگى پذيرد، و ياد آن
بميرد، مگر آن ياد نيكى كه از وى به دل ها راه يافته است و از پدران به پسران رسد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حسن بصرى به عمربن عبدالعزيز نوشت : اما بعد، زندگى هر چه به درازا كشد، به نيستى
انجامد. پس ، از فناپذيرى كه پايدار نماند، براى روزگار پايدار فناناپذيرت بهره
برگير!
از نامه لقمان حكيم : پنهان داشتن آن چه ديده اى ، نيكوتر است از آوازه در انداختن
از آن چه پنداشته اى .
ابو مسعود گفت : همه دنيا غم و اندوه است ، و اگر شادمانى يى اتفاق افتد، سودى است
.
حكيمى گفت : آن كه همواره سستى كند، آرزويش به نوميدى انجامد.
و نيز گفت : آن كه بر مركب كوشش سوار شود، بر دشمن خويش چيره آيد.
و نيز گفته اند: آن كه بكوشد، به آرزو رسد.
و نيز گفته اند: زيانبارترين چيزها زبانست ، كه آدمى ، از دشمنى آن ، آگاه نيست .
حكيمى را گفتند: با دوستان خويش چگونه آميزى ؟ گفت : با ايشان دورويى نكنم و چندان
كه شايسته اند با آنان رفتار كنم .
شعر فارسى
از نشناس :
فرياد از اين غصّه ! كه درد دل ما را
|
هرچند شنيدى ، همه افسانه گرفتى
|
روزى دو سه نيز پارسا باش !
|
از سعدى
پسر، چاوشان ديد و تيغ و تبر
|
پدر را به غايت فرومايه ديد
|
كه حالش بگرديد و رنگش بريخت
|
زهيبت به بيغوله اى در گريخت
|
به سردارى ! از سر بزرگان مِهى
|
چه بودت كه ببريدى از جان اميد؟
|
بلرزيدى از باد هيبت چو بيد
|
بلى ! گفت : سالار فرمان دهم
|
بزرگان از آن دهشت آسوده اند
|
كه در بارگاه ملك بوده اند
|
تو اى بيخبر! همچنان در دهى
|
كه بر خويشتن منصبى مى نهى
|
شعر فارسى
در حديث آمده است كه : چون پيرى فرتوت توبه كند، فرشتگان گويند: اينك ! كه حس هايت
به خاموشى گراييده اند و نفس هايت سردى گرفته اند توبه كنى ؟
شعر فارسى
از حسن دهلوى :
اى حسن ! توبه آن گهى كردى
|
با دل گفتم كه : توبه بايد كردن
|
دل گفت : بلى ! چو خير و مايه نماند
|
ببين ! با يك انگشت از چند بند
|
نماز من ، به چه ملت قبول مى افتد؟
|
به ملتى كه عبادت ، گناه مى باشد.
|
پادشاهى را گفتند: فلان كس فرزند ترا دوست دارد، او را بكش ! و او گفت : اگر هر كه
ما را دوست دارد يا دشمن دارد، بكشيم ، ممكنست كه كسى بر روى زمين نماند.
شعر فارسى
از نشناس :
اى وصل تو، برتر از تمناى اميد!
|
ناپخته بماند با تو سوداى اميد
|
من در تو كجا رسم ؟ كه آنجا كه تويى
|
نه دست هوس رسيد و نه پاى اميد
|
از نشناس :
دى كز تو گذشت ، هيچ از او ياد مكن !
|
فردا كه نيامده است ، فرياد مكن !
|
بر رفته و بر نامده بنياد مكن !
|
حالى درياب ! و عمر را بر باد مكن
|
اى بيخبر!اين نفس مجسم هيچست
|
وين دايره و سطح مخيم هيچست
|
درياب ! كه در نشيمن كون و فساد
|
وابسته يك دمى و آن هم هيچست
|
آن كه گفتم با تو خواهم دلبر ديگر گرفت
|
هم تويى و با تو خواهم عاشقى از سرگرفت
|
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
حكيمانى كه قانون علمى را در جهان حاكم كرده اند و بيشتر دانش ها از آن انتشار
يافته است و ستون هاى حكمت اند، يازده تن اند: 1 - افلاطون الهى 2- ابرخس . 3 -
بطليموس : در رصد و هيئت و مجسطى 4 و 5 - بقراط و جالينوس : در پزشكى 6، 7، 8 -
ارشميدس و اقليدس و ابلينوس : در فنون مختلف رياضيات . 9 - ارسطو: در علوم طبيعى و
منطق : 10، 11 - سقراط و فيثاغورس : در اخلاق .
شعر فارسى
از شيخ (؟):
چو گوهر پاك دارد مردم پاك
|
كى آلوده شود در دامن خاك ؟
|
گل سرشوى ، ازين معنى كه پاكست
|
به سربر مى كنندش ، گرچه خاكست
|
از بند عشق ، هيج دلى را گشاد نيست
|
شادان مباد! هر كه بدين مژده شاد نيست
|
حكاياتى از عارفان و بزرگان
حكايت شده است كه دو تن از عارفان ، دو كاروانسرا براى (فرود آمدن ) مسافران ساختند
و خود نيز به خدمت در ايستادند. وقتى ، يكى ، از هدف آن ديگرى پرسيد و او گفت :
دامى گسترده ام شايد كه شكارى بگيرم و آن يك گفت : من در پى صيد شكار نبوده ام .
و اين ، نشانه آنست كه نخستين ، خواسته است از آفريدگان به آفريدگار برسد و آن
ديگرى در پى آن بوده است كه از آفريدگار به آفريدگان رسد.
شعر فارسى
از كتاب اسكندرنامه از عارف بلند پايه نظامى در موعظه و امثال :
به مردم درآويز! اگر مردمى
|
اگر كان و گنجى ، چو نايى به دست
|
بسى گنجى زين گونه در خاك هست
|
چو دوران ، ملكى به پايان رسد
|
چو كشته شد از بهر ما چند چيز
|
از نشناس :
شب هاى هجر را گذرانديم و زنده ايم
|
ما را به سخت جانى خود، اين گمان نبود
|
عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد
|
اى عجب ! من عاشق اين هر دو ضد
|
به عشوه عاشقى را شاد مى كن !
|
مبارك مرد را آزاد مى كن !
|
زفردا و ز دى كس را نشان نيست
|
كه اين رفت از ميان ، آن در ميان نيست
|
يك امروزست ما را نقد ايام
|
بر آن هم اعتمادى نيست تا شام .
|
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
عقل بر دو گونه است : غريزى و مستفاد. وجود عقل غريزى در كودك همانند وجود نخل است
در هسته و سنبله در دانه و عقل مستفاد: آنست كه تحصيل مى شود و انسان نمى داند كه
چگونه آن را به دست آورده است و از كجا حاصل كرده است و پيدايش آن ، به دست خود
آدمى زاد است .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : از جويندگان دانش خويش ، به خوبى جستجو كن ! و آنان را همچون خويشان
خود، مورد توجه قرار ده !
عيسى گفت : دانش را با سپردن آن به دست نااهلان تباه مسازيد! كه بدان ستم ورزيده
ايد. و از شايستگان آن دريغ مداريد! كه بدانان ستم ورزيده ايد.
نامورى گفته است : از نشانه هاى آن كه خداى تعالى از بنده اى روى برتافته است ،
آنست كه او را به چيزى سرگرم دارد، كه نه دنيايش را سودمند افتد و نه دينش را.
و نيز گفته اند: اگر خواهى ارزش خويش بدانى ، بنگر! كه به چه چيزى دل بسته اى .
حكيمى را گفتند: كدام يك از دوستان خويش را دوست تر دارى ؟ گفت : آن كه تباهى از من
برگيرد و مرا تيمار دارى كند و لغزشم را پيش گيرد.
شعر فارسى
از شاه طاهر:
ما، بى تو، دمى شاد به عالم نزديم
|
خورديم بسى خون دل و دم نزديم
|
بى شعله آه ، لب زهم نگشوديم
|
بى قطره اشك ، چشم بر هم نزديم
|
از سعدى :
ندانى كه شوريده حالان مست
|
كه شايد درى بر دل از واردات
|
حلالش بود رقص بر ياد دوست
|
كه هر آستينيش جانى در اوست
|
گيرم به نقاب دركشى رخسارت
|
يا پست كنى بر غم من گفتارت
|
فرازهايى از كتب آسمانى
انسان مسافرست و شش منزل طى مى كند سه منزل پيموده است و سه منزل در پيش دارد. آن
سه كه پيموده است : نخستين آن ، از نيستى به صلب پدر رسيدنست و به ترايب مادر آمدن
كه خداى تعالى فرمايد: (يخرج من بين
الصّلب و الترائب ) و دومين آن ، رحم
مادر است كه پروردگار گويد: (هو الذى
يصوّركم فى الارحام كيف يشاء)
و سومين ، از رحم به فضاى دنيا آمدن كه خدا گويد:
(و حمله و فصاله ثلثون شهرا)
و آن سه منزل كه در پيش دارد: نخستين آن گور است . كه پيامبر(ص ) فرمود:
(القبر اول منزل من منازل الاخرة ؛ و آخر منزل من منازل الدنيا)
و دومين ، عرصه رستاخيزيست كه خداى تعالى گفت : (و
عرضوا على ربك صفا) و سومين : بهشت ،
يا دوزخ ، كه پرودگار گفت : (فريق فى
الجنة و فريق فى السّعير).
و ما، اينك : چهارمين مرحله را مى پيماييم و دوران پيمودن آن ، روزگار عمر ماست و
روزگار ما فرسنگ هاى آن و ساعت هاى ما آرزوهايمان است و نفس ها كه مى كشيم و گام ها
كه برمى داريم .
بسا افراد كه فرسنگ ها در پيش دارند! و بسا كه آرزوها دارند! و چه بسيار كه گامى
چند بيش براى آنان نمانده است . به خدا پناه مى بريم ! از مرگى كه براى آن ، زاد
راهى نساخته ايم .
شعر فارسى
از نشناس :
شاها! دل آگاه ، گدايان دارند
|
سر رشته عشق ، بينوايان دارند
|
گنجى كه زمين و آسمان طالب اوست
|
گر درنگرى ، برهنه پايان دارند
|
رقم كن پانزده در پانزده ، سبع المثانى را
|
به تثليث قمر يا مشترى ، يا زهره ، يا خورشيد
|
چو كردى اين عمل ، چون تاج به فرق سرت جاده !
|
كه آيد از پى پابوست از چرخ سيم ناهيد
|
زتاءثيرات اين لوح عظيم القدر مى گردد
|
كمينه بنده ات قيصر، دگر خاقان وهم جمشيد
|
حكايات پيامبران الهى
از اميرالمؤمنين (ع ) روايت شده است كه فرمود: روزى با پيامبر(ص ) مى رفتيم و من با
او بودم . به گروهى رسيديم و پيامبر(ص ) پرسيد: اين جمع شدن براى چيست ؟ او را
گفتند: ديوانه ايست . پيامبر گفت : اين مبتلايى ست و ديوانه ، آن كسى است كه در راه
رفتن تكبر مى ورزد و شانه هاى خود را به حركت مى آورد. و آنگاه ، از خدا آرزوى نيكى
دارد و خويش گناه مى ورزد.
شعر فارسى
از نشناس :
هستى ، براى ثبت ثنايت صحيفه ايست
|
كاغاز آن ، ازل بود، انجام آن ، ابد
|
در جنب آن صحيفه چه باشد؟ اگر به فرض
|
صدنامه در ثناى تو افشا كند خرد
|
نتوان صفات تو زطلسم جهان شناخت
|
احكام آن نجوم نگنجد در اين رصد
|
هرگونه اعتقاد كنندت ، نيى چنان
|
ما را در اين قضيه جز اين نيست معتقد
|
قرب ترا نبود سبب جز فنا و فقر
|
طوبى لمن تيهاء للقرب واستعد
|
لبيك گفت لطف تو هر جا برهمنى
|
بر جاى ياصنم ! به خطا گفت : يا صمد
|
جاهل بود نفور زنور حضور تو
|
پايان كتاب
شعر:
تا آنگاه كه كبوتر بر شاخه درخت به نوا مشغولست .
و تا آن زمان كه بوستان مى خندد و ابر مى گريد.
پيوسته ، صاحب اين كتاب ، ارزشش فزونى گيراد!