كشكول شيخ بهائى

شيخ بهائى

- ۳۱ -


سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
از سخنان عارف كامل ابواسماعيل عبدالله انصارى
الهى ! آن چه تو كشتى ، آب ده ! و آن چه عبدالله كشت ، بر آب ده ! الهى ! ما، معصيت مى كرديم ، و دوست تو محمد رسول الله (ص ) اندوهگين مى شد، و دشمن تو - ابليس - شاد. فردا اگر عقوبت كنى ، باز دوست اندوهگين شود و دشمن شاد. الهى ! دو شادى به دشمن مده ! و دو اندوه ، بر دل دوست منه ! الهى ! اگر كاسنى تلخست ، از بوستانست ، و اگر عبدالله مجرمست ، از دوستانت . الهى ! چون توانستم ، ندانستم ، و چون دانستم ، نتوانستم . الهى ! اين چاشنى كه دادى ، تمام كن ! و اين برق كه تابانيدى ، مدام كن !
و نيز از سخنان اوست : و اگر دارى طرب كن ! و اگر ندارى ، طلب كن ! صحبت با نااهل تا به جانست و با نااهل ، تاب جان . به كودكى پستى ، به جوانى مستى ، به پيرى سستى ، پس ، اى مسكين ! خداى را كى پرستى ؟ خوش عالمى ست نيستى ! و هر جا ايستى ، كس نگويد: كيستى ؟ اگر در آيى ، در بازست و اگر نيايى ، حق بى نيازست . اگر بر آب روى خسى ، باشى و اگر بر هوا پرى مگسى باشى ، دلى به دست آر! تا كسى باشى !
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در كافى از امام صادق - جعفربن محمد(ع ) آمده است كه : شكم از خوردن ، سركشى مى آغازد و نيز: بنده ، چون شكم تهى دارد. به خداى خويش نزديكترست و چون شكم انباشته دارد، مبغوض تر.
ترجمه اشعار عربى
شعر:
خر حكيم ، روزى گفت : اگر روزگار انصاف از دست ندهد، بايد من سوار باشم . زيرا كه من ، نادان بسيطم و سوارم نادان مركب .
شعر فارسى
از نشناس :
به تيغ مى زد و مى رفت و باز مى نگريست
كه ترك عشق نكردى ، سزاى خود ديدى .
تفسير آياتى از قرآن كريم
از نخستين سفر تورات : ابتداى آفرينش ، گوهريست كه خداى تعالى آفريد.
آنگاه ، به هيبت بدان نگريست . و اجزاى آن ، ذوب شد و آب شد سپس ، از آن آب ، بخارى چون دود بر آمد و آسمان ها از آن پديد آمد. و بر روى آب كفى پديد آمد همچون كف دريا و زمين را از آن آفريد و سپس آن را با كوه ها استوار كرد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
ابودرداء گفت : سه چيز مرا به خنده واداشت و سه چيز چنانم اندوهگين كرد كه گريستم . اما، آن سه كه مرا به خنده واداشت : آرزومندى است كه مرگ او را مى خواهد. و بى خبرى كه از او بى خبر نيستند و خندانى كه با درونى انباشته مى خندد و نمى داند كه پروردگار از او بخشم است يا خشنود؟
و اما آن ، كه مرا به گريه واداشت ، دورى از ياران بود. يعنى پيامبر(ص ) و يارانش و بيم رستاخيز و ايستادنم در پيشگاه پروردگار و اين كه ندانم به كدام سويم فرمان دهد؟ به بهشت ! يا به دوزخ !
شعر فارسى
از نشناس :
تو عاشق ديده و من عاشق معشوق ناديده
مرا آغاز كارست و ترا انجام پركارى .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
طاووس يمانى گفت : آنگاه كه به زيارت خانه خدا بودم . حجّاج نيز بود و كسى را به نزد من فرستاد. و به نزد او رفتم و مرا به كنار خويش نشاند و اجازه داد تا بر بالين تكيه زنم . بناگاه شنيد كه مردى پيرامون كعبه با صداى بلند تلبيه مى كند و گفت او را به نزد من آريد! و آوردند، و او را گفت : از كجايى ؟ گفت : از مسلمانانم . حجاج گفت از دينت نپرسيدم . گفت : پس ، از چه پرسيدى ؟ گفت : از ديارت . گفت : يمنى ام . گفت : بردارم - محمدبن يوسف - چگونه است ؟ مرد يمنى ، سخنى گفت : كه شنيدن آن حجاج را دشوار آمد و گفت : چه چيز تو را بر آن داشت كه چنين سخن گويى و منزلت او را نزد من نمى دانى . مرد گفت : آيا منزلت او نزد تو گرامى تر از منزلت من نزد پروردگار است . كه به خانه او به زيارت آمده و دين خويش ‍ مى گزارم ؟ و حجاج خاموش ماند و مرد، بى آن كه اجازه بگيرد، بر خاست و از پيش او رفت .
طاووس گفت : بر خاستم و از پى او رفتم . و با خويش گفتم : مرد حكيمى است كه به زيارت خانه خدا آمده است و او دست در پرده زده بود و مى گفت : خدايا به تو پناه آورده ام مرا در خشنودى و بخشش خويش گير! و از شر بخيلان و فرومايه گان نگاه دار! و از آن چه توانگران راست ، بى نياز گردان . پروردگارا! گشايش تو نزديكست و نيكيت سابقه اى ديرينه دارد و شيوه ات احسانست . آنگاه به ميان مردم رفت و او را در شب عرفه ديدم كه مى گفت : پروردگارا اگر اين زيارت و رنجى كه بر خويش هموار كرده ام ، از من نمى پذيرى ، پس ، مرا از اندوه اين نپذيرفتن - كه در انتظارم آنم - محروم مدار! و آنگاه ، به ميان مردم رفت و روز بعد، او را در جمع مردم ديدم كه مى گفت : واى بر من ! اگر (با تبه كارى ها)مرا بيامرزى . و اين سخن باز مى گفت .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از سخنان اميرالمؤمنين (ع ) در توصيف پارسايان : آنان ، گروهى از مردم دنيااند و اهل آن نيستند. و در دنيا چنان زيست مى كنند، كه گويى اهل آن نيستند و چنان كار مى كنند كه گويى پايان آن را مى بينند و از سرانجام زشت آن ، پرهيز مى كنند.
دل به آخرت سپرده اند و دنيائيان را مى نگرند كه استخوان مردگان خويش ‍ را گرامى مى دارند و آنان ، از دلمردگى اين زندگان بيشتر به شگفتى اند.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
حكيمان در كتابهاى پزشكى گفته اند: عشق ، گونه اى از ماليخوليا، و از بيمارى هاى سوداوى ست . و در كتابهاى الهى آمده است كه عشق از بزرگترين كمالات و تمام ترين سعادت هاست . و بسا كه گمان رود، كه ميان اين دو سخن ، اختلافى هست . اما چنين پندارى بيهوده است . زيرا، آن چه پسنديده نيست . عشق جسمانى و حيوانى و شهواتى ست . و عشق روحانى و انسانى ، پسنديده است . عشق جسمانى ، به زودى زوال مى پذيرد و به محض به وصال رسيدن ، پايان مى پذيرد و عشق روحانى ، پايدار مى ماند و پيوسته دوام مى يابد.
حكيمى گفت : خداى تعالى ، فرشتگان را از خرد نياميخته به شهوت آفريد و جانواران را از شهوت نياميخته به خرد و انسان را از خرد و شهوت . از اين رو، آن كه خردش بر شهوت چيره شود، از فرشتگان بهترست و آن كه شهوتش بر خردش غلبه كند، از چهارپايان بدتر. و شاعرى ، اين مضمون به شعر آورده است كه پندارم جامى ست :
آدمى زاده طرفه معجونى ست
كز فرشته سرشته وز حيوان
گر كند ميل اين ، بود كم از اين
ور كند ميل آن ، شود به از آن
حكايات تاريخى ، پادشاهان
منصور، به روزگار خلافت (سفاح ) والى ارمنستان بود. و روزى ، به دادگرى نشسته بود، كه مردى از در آمد و گفت : اى امير! مرا ستمى رسيده است . و از تو خواهم كه نخست از من ، مثلى بشنوى ، آنگاه ، مرا داد دهى . منصور گفت : بگو: و او گفت : پروردگار، بندگان را درجاتى آفريده است . كودك ، در دنيا كسى جز مادر خويش نشناسد، و هر چه خواهد، از او خواهد و چون از چيزى بترسد، به او پناه برد. سپس ، رتبه اش فراتر رود و داند كه پدرش از مادر، بزرگ ترست و از مادر كناره گيرد و چون از چيزى بترسد، به پدر پناه برد. آنگاه رتبه اش فراتر رود، و چون بدى به وى رسد، به سلطان پناه برد و از يارى خواهد. و چون سلطان به او ستم كند، به خدا پناهد. و از او يارى خواهد و خدا او را يارى دهد. اينك ! خدا امير را يارى دهد، كه به او پناه آورده ام . و تو به نفس خويش بنگر! منصور را دل بر او سوخت و گفت : حاجت خويش بخواه ! و مرد گفت : (ابن نهيك ) بر من ستم كرده است و زمين من به غصب ستانده . منصور گفت : سخن خويش ‍ را از آغاز برگوى ! و گفت و منصور گريست و فرمان داد، تا زمينش باز دادند و (ابن نهيك ) را كه حكومت آن ناحيه داشت ، بر كنار كردند.
شعر فارسى
از نشناس :
اى گرانمايه ترين گوهر پاك !
واى سبك سايه ترين پيكر خاك !
پيكر خاك طلسمى ست ، تو گنج
گنجى از بهر ازل ، گوهر سنج
اين گوهر را چه شود قدر شناس ؟
برهى ز آفت اميد و هراس
خرقه كز وى نه دلت خشنودست
چشمه چشمه ، زره داوودست
باشد از ناوك هستيت پناه
داردت از تپش عجب ، نگاه
چون بر آن خرقه زنى بخيه ، مدار!
چشم بر رشته كس سوزن وار
خشك مانى كه شب از دريوزه
به كف آرى كه گشايى روزه
خوش تر از مائده كرده خمير
بر سر خوان شه از شكر و شير
پات بى كفش ز فقرست و فنا
كفش گويى زده بر فرق غنا
از شكاف ار قدمت مضطربست
صد در رحمت از آن در عقبست
موى ژوليده گرد آلودت
خوش كمنديست سوى مقصودت
شب دى ، خانه تو گلخن گرم
مهد سنجاب تو خاكستر نرم
روز سرمات به بالاى عبا
بر تو خورشيد ز زربفت قبا
دست خالى ز درم يا دينار!
گر سر افراز شوى همچو چنار
به كه بار خار و خس آيى همسر
مشت چون غنچه پر از خرده رز
كهنه ابريق سفاليت به دست
دسته و نايژه اش ديده شكست
در قيامت ، به ترازوى حساب
چر بد از مشربه هاى زر ناب
پرده بر چشم جهان بين مپسند!
هر چه پرده ست ، از او ديده ببند!
هر چه رويت به سوى خود كرده ست
گر همان جان تو باشد، پرده ست
كسب اسباب ، بود پرده گرى
شيوه فقر و فنا، پرده درى
مردمى كن ! همه را يك سو نه
ورنه در فقر و فنا زن توبه
شعر فارسى
از امير خسرو:
بارها با خود اين قرار كنم
كه روم ، ترك عشق يار كنم
باز، انديشه مى كنم كه : اگر
نكنم عاشقى ، چه كار كنم ؟
دلم را آرزوى گلعذارى ست
كه در هر سينه از وى خار خارى ست
به تيغ دوست بايد جان سپردن
به مرگ خويش مردن ، سهل كارى ست
تن خود را از آن رو دوست دارم
كه تركيبش ز خاك رهگذارى ست
سگ كوى خودم خواندى ، عفى الله !
اگر من آدمى باشم ، همين بس !
حكاياتى كوتاه و خواندنى
خليفه زاده اى خادم خويش را گفت : مرا نيم در هم سبزى بخر!
اديبى اين شنيد و گفت : خدا را كه اين (پسر) هيچگاه رستگار نخواهد شد. گفتندش : چگونه دانستى ؟ و او گفت : پناه بر خدا! خليفه زاده اى كه نيمى از درهم بشناسد، چگونه رستگار شود؟
شعر فارسى
از سعدى :
بداندر حق مردم نيك و بد
مكن ! اى جوانمرد صاحب خرد!
كه بد مرد را خصم خود مى كنى
وگر نيك مرد است ، بد مى كنى
و نيز از اوست :
يكى گربه در خانه زال بود
كه برگشته ايام و بدحال بود
روان شد به مهمانسراى امير
غلامان سلطان زدندش به تير
روان خونش از استخوان مى چكيد
همى گفت و از هول جان مى دويد
كه گر رستم از دست اين تير زن
من و موش و ويرانه پير زن
نيرزد عسل جان من زخم نيش
قناعت نكوتر به دوشاب خويش
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى گفت : آنچه در بخشى از عمر خويش ، خوارى دانش آموزى تحمل نكند، در همه زندگى ، خوارى نادانى كشد.
حكيمى گفت : مردم گويند: چشمان بگشاى ! تا ما را بينى و من گويم : چشمان بربند! تا بينى !
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در سال 413 (هجرى ) در ايام حج ، مردى از مصر به مكه آمد و به سوى (حجرالاسود) رفت و مردم پنداشتند كه مى خواهد به سنگ تبرك جويد و آنگاه (دبوسى ) را كه زير جامه پنهان داشت ، بر آورد و سه ضربه بر سنگ زد و فرياد بر داشت كه تاكى اين سنگ بپرستيد؟ و مگر آن كه محمد مرا باز دارد، و گرنه امروز اين خانه ويران كنم و مردم فراهم آمدند و او را گرفتند و چهار تن از يارانش او را كشتند و سوزاندش كه نفرين خدا بر او باد! و او موهايى سرخ رنگ داشت و پيكرى بلند و فربه .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
ارسطو به اسكندر نوشت : هر با كرامتى ، به گذشت روزگار كهنگى پذيرد، و ياد آن بميرد، مگر آن ياد نيكى كه از وى به دل ها راه يافته است و از پدران به پسران رسد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حسن بصرى به عمربن عبدالعزيز نوشت : اما بعد، زندگى هر چه به درازا كشد، به نيستى انجامد. پس ، از فناپذيرى كه پايدار نماند، براى روزگار پايدار فناناپذيرت بهره برگير!
از نامه لقمان حكيم : پنهان داشتن آن چه ديده اى ، نيكوتر است از آوازه در انداختن از آن چه پنداشته اى .
ابو مسعود گفت : همه دنيا غم و اندوه است ، و اگر شادمانى يى اتفاق افتد، سودى است .
حكيمى گفت : آن كه همواره سستى كند، آرزويش به نوميدى انجامد.
و نيز گفت : آن كه بر مركب كوشش سوار شود، بر دشمن خويش چيره آيد.
و نيز گفته اند: آن كه بكوشد، به آرزو رسد.
و نيز گفته اند: زيانبارترين چيزها زبانست ، كه آدمى ، از دشمنى آن ، آگاه نيست .
حكيمى را گفتند: با دوستان خويش چگونه آميزى ؟ گفت : با ايشان دورويى نكنم و چندان كه شايسته اند با آنان رفتار كنم .
شعر فارسى
از نشناس :
فرياد از اين غصّه ! كه درد دل ما را
هرچند شنيدى ، همه افسانه گرفتى
شاهى ! همه روز مَى كشيدى
روزى دو سه نيز پارسا باش !
از سعدى
رئيس دهى با پسر در رهى
گذشتند بر قلب شاهنشهى
پسر، چاوشان ديد و تيغ و تبر
قباهاى اطلس ، كمرهاى زر
يلانى كماندار و شمشير زن
غلامان تركش كش تير زن
يكى ، در برش پرنيانى قبا
يكى ، بر سرش خسروانى كلا
پسر كانهمه شوكت پايه ديد
پدر را به غايت فرومايه ديد
كه حالش بگرديد و رنگش بريخت
زهيبت به بيغوله اى در گريخت
پسر گفتش : آخر بزرگ دهى
به سردارى ! از سر بزرگان مِهى
چه بودت كه ببريدى از جان اميد؟
بلرزيدى از باد هيبت چو بيد
بلى ! گفت : سالار فرمان دهم
ولى عزتم هست ، تا در دهم
بزرگان از آن دهشت آسوده اند
كه در بارگاه ملك بوده اند
تو اى بيخبر! همچنان در دهى
كه بر خويشتن منصبى مى نهى
شعر فارسى
در حديث آمده است كه : چون پيرى فرتوت توبه كند، فرشتگان گويند: اينك ! كه حس هايت به خاموشى گراييده اند و نفس هايت سردى گرفته اند توبه كنى ؟
شعر فارسى
از حسن دهلوى :
اى حسن ! توبه آن گهى كردى
كه ترا قوت گناه نماند
با دل گفتم كه : توبه بايد كردن
دل گفت : بلى ! چو خير و مايه نماند
ببين ! با يك انگشت از چند بند
به صنع الهى به هم درفكند
پس آشفتگى بايد و ابلهى
كه انگشت بر حرف صنعش نهى
نماز من ، به چه ملت قبول مى افتد؟
به ملتى كه عبادت ، گناه مى باشد.
پادشاهى را گفتند: فلان كس فرزند ترا دوست دارد، او را بكش ! و او گفت : اگر هر كه ما را دوست دارد يا دشمن دارد، بكشيم ، ممكنست كه كسى بر روى زمين نماند.
شعر فارسى
از نشناس :
اى وصل تو، برتر از تمناى اميد!
ناپخته بماند با تو سوداى اميد
من در تو كجا رسم ؟ كه آنجا كه تويى
نه دست هوس رسيد و نه پاى اميد
از نشناس :
دى كز تو گذشت ، هيچ از او ياد مكن !
فردا كه نيامده است ، فرياد مكن !
بر رفته و بر نامده بنياد مكن !
حالى درياب ! و عمر را بر باد مكن
اى بيخبر!اين نفس مجسم هيچست
وين دايره و سطح مخيم هيچست
درياب ! كه در نشيمن كون و فساد
وابسته يك دمى و آن هم هيچست
آن كه گفتم با تو خواهم دلبر ديگر گرفت
هم تويى و با تو خواهم عاشقى از سرگرفت
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
حكيمانى كه قانون علمى را در جهان حاكم كرده اند و بيشتر دانش ها از آن انتشار يافته است و ستون هاى حكمت اند، يازده تن اند: 1 - افلاطون الهى 2- ابرخس . 3 - بطليموس : در رصد و هيئت و مجسطى 4 و 5 - بقراط و جالينوس : در پزشكى 6، 7، 8 - ارشميدس و اقليدس و ابلينوس : در فنون مختلف رياضيات . 9 - ارسطو: در علوم طبيعى و منطق : 10، 11 - سقراط و فيثاغورس : در اخلاق .
شعر فارسى
از شيخ (؟):
چو گوهر پاك دارد مردم پاك
كى آلوده شود در دامن خاك ؟
گل سرشوى ، ازين معنى كه پاكست
به سربر مى كنندش ، گرچه خاكست
از بند عشق ، هيج دلى را گشاد نيست
شادان مباد! هر كه بدين مژده شاد نيست
حكاياتى از عارفان و بزرگان
حكايت شده است كه دو تن از عارفان ، دو كاروانسرا براى (فرود آمدن ) مسافران ساختند و خود نيز به خدمت در ايستادند. وقتى ، يكى ، از هدف آن ديگرى پرسيد و او گفت : دامى گسترده ام شايد كه شكارى بگيرم و آن يك گفت : من در پى صيد شكار نبوده ام .
و اين ، نشانه آنست كه نخستين ، خواسته است از آفريدگان به آفريدگار برسد و آن ديگرى در پى آن بوده است كه از آفريدگار به آفريدگان رسد.
شعر فارسى
از كتاب اسكندرنامه از عارف بلند پايه نظامى در موعظه و امثال :
به مردم درآويز! اگر مردمى
كه با آدمى خوگرست آدمى
اگر كان و گنجى ، چو نايى به دست
بسى گنجى زين گونه در خاك هست
چو دوران ، ملكى به پايان رسد
بدو دست جوينده آسان رسد
اگر ماهى از سنگ خارا بود
شكار نهنگان دريا بود
زباغى كه پيشينگان كاشتند
پس آيندگان ميوه برداشتند
چو كشته شد از بهر ما چند چيز
زبهر كسان ما بكاريم نيز
هر شب به هواى خاك پايت
ديده به ره صباست ما را
از نشناس :
شب هاى هجر را گذرانديم و زنده ايم
ما را به سخت جانى خود، اين گمان نبود
عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد
اى عجب ! من عاشق اين هر دو ضد
به عشوه عاشقى را شاد مى كن !
مبارك مرد را آزاد مى كن !
زفردا و ز دى كس را نشان نيست
كه اين رفت از ميان ، آن در ميان نيست
يك امروزست ما را نقد ايام
بر آن هم اعتمادى نيست تا شام .
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
عقل بر دو گونه است : غريزى و مستفاد. وجود عقل غريزى در كودك همانند وجود نخل است در هسته و سنبله در دانه و عقل مستفاد: آنست كه تحصيل مى شود و انسان نمى داند كه چگونه آن را به دست آورده است و از كجا حاصل كرده است و پيدايش آن ، به دست خود آدمى زاد است .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : از جويندگان دانش خويش ، به خوبى جستجو كن ! و آنان را همچون خويشان خود، مورد توجه قرار ده !
عيسى گفت : دانش را با سپردن آن به دست نااهلان تباه مسازيد! كه بدان ستم ورزيده ايد. و از شايستگان آن دريغ مداريد! كه بدانان ستم ورزيده ايد.
نامورى گفته است : از نشانه هاى آن كه خداى تعالى از بنده اى روى برتافته است ، آنست كه او را به چيزى سرگرم دارد، كه نه دنيايش را سودمند افتد و نه دينش را.
و نيز گفته اند: اگر خواهى ارزش خويش بدانى ، بنگر! كه به چه چيزى دل بسته اى .
حكيمى را گفتند: كدام يك از دوستان خويش را دوست تر دارى ؟ گفت : آن كه تباهى از من برگيرد و مرا تيمار دارى كند و لغزشم را پيش ‍ گيرد.
شعر فارسى
از شاه طاهر:
ما، بى تو، دمى شاد به عالم نزديم
خورديم بسى خون دل و دم نزديم
بى شعله آه ، لب زهم نگشوديم
بى قطره اشك ، چشم بر هم نزديم
از سعدى :
ندانى كه شوريده حالان مست
چرا بر فشانند بر رقص دست
كه شايد درى بر دل از واردات
فشاند سر دست ، بر كاينات
حلالش بود رقص بر ياد دوست
كه هر آستينيش جانى در اوست
گيرم به نقاب دركشى رخسارت
يا پست كنى بر غم من گفتارت
دانم نتوانى بنهفتن بارى
چستى قد و چابكى رفتارت
فرازهايى از كتب آسمانى
انسان مسافرست و شش منزل طى مى كند سه منزل پيموده است و سه منزل در پيش دارد. آن سه كه پيموده است : نخستين آن ، از نيستى به صلب پدر رسيدنست و به ترايب مادر آمدن كه خداى تعالى فرمايد: (يخرج من بين الصّلب و الترائب ) و دومين آن ، رحم مادر است كه پروردگار گويد: (هو الذى يصوّركم فى الارحام كيف يشاء) و سومين ، از رحم به فضاى دنيا آمدن كه خدا گويد: (و حمله و فصاله ثلثون شهرا)
و آن سه منزل كه در پيش دارد: نخستين آن گور است . كه پيامبر(ص ) فرمود: (القبر اول منزل من منازل الاخرة ؛ و آخر منزل من منازل الدنيا) و دومين ، عرصه رستاخيزيست كه خداى تعالى گفت : (و عرضوا على ربك صفا) و سومين : بهشت ، يا دوزخ ، كه پرودگار گفت : (فريق فى الجنة و فريق فى السّعير).
و ما، اينك : چهارمين مرحله را مى پيماييم و دوران پيمودن آن ، روزگار عمر ماست و روزگار ما فرسنگ هاى آن و ساعت هاى ما آرزوهايمان است و نفس ها كه مى كشيم و گام ها كه برمى داريم .
بسا افراد كه فرسنگ ها در پيش دارند! و بسا كه آرزوها دارند! و چه بسيار كه گامى چند بيش براى آنان نمانده است . به خدا پناه مى بريم ! از مرگى كه براى آن ، زاد راهى نساخته ايم .
شعر فارسى
از نشناس :
شاها! دل آگاه ، گدايان دارند
سر رشته عشق ، بينوايان دارند
گنجى كه زمين و آسمان طالب اوست
گر درنگرى ، برهنه پايان دارند
رقم كن پانزده در پانزده ، سبع المثانى را
به تثليث قمر يا مشترى ، يا زهره ، يا خورشيد
چو كردى اين عمل ، چون تاج به فرق سرت جاده !
كه آيد از پى پابوست از چرخ سيم ناهيد
زتاءثيرات اين لوح عظيم القدر مى گردد
كمينه بنده ات قيصر، دگر خاقان وهم جمشيد
حكايات پيامبران الهى
از اميرالمؤمنين (ع ) روايت شده است كه فرمود: روزى با پيامبر(ص ) مى رفتيم و من با او بودم . به گروهى رسيديم و پيامبر(ص ) پرسيد: اين جمع شدن براى چيست ؟ او را گفتند: ديوانه ايست . پيامبر گفت : اين مبتلايى ست و ديوانه ، آن كسى است كه در راه رفتن تكبر مى ورزد و شانه هاى خود را به حركت مى آورد. و آنگاه ، از خدا آرزوى نيكى دارد و خويش گناه مى ورزد.
شعر فارسى
از نشناس :
هستى ، براى ثبت ثنايت صحيفه ايست
كاغاز آن ، ازل بود، انجام آن ، ابد
در جنب آن صحيفه چه باشد؟ اگر به فرض
صدنامه در ثناى تو افشا كند خرد
نتوان صفات تو زطلسم جهان شناخت
احكام آن نجوم نگنجد در اين رصد
هرگونه اعتقاد كنندت ، نيى چنان
ما را در اين قضيه جز اين نيست معتقد
قرب ترا نبود سبب جز فنا و فقر
طوبى لمن تيهاء للقرب واستعد
لبيك گفت لطف تو هر جا برهمنى
بر جاى ياصنم ! به خطا گفت : يا صمد
جاهل بود نفور زنور حضور تو
آرى زآفتاب رمد صاحب رمد
پايان كتاب
شعر:
تا آنگاه كه كبوتر بر شاخه درخت به نوا مشغولست .
و تا آن زمان كه بوستان مى خندد و ابر مى گريد.
پيوسته ، صاحب اين كتاب ، ارزشش فزونى گيراد!