حكاياتى از عارفان و بزرگان
ابوذر را هر دو چشم درد مى كرد. او را گفتند: در ما نشان كرده اى ؟ گفت : از آن ها،
به كار ديگر پرداخته ام . گفتندش : از خدا نخواسته اى كه درمانشان كند؟ و گفت از
خداى چيزى مهم تر خواسته ام .
حكاياتى از عارفان و بزرگان
روايت شده است كه : چون عبداللّه بن مبارك را هنگام مرگ فرا رسيد، به آسمان نگريست
و گفت :(لثمل هذا فليعمل العاملون
)
با بلهوس از پاكى دامان تو گفتم
|
تا باز به دنبال تو بيهوده نگردد
|
حكاياتى از عارفان و بزرگان
(اسطرخس
) (حكيم ) پيوسته خاموش بود. او را از سبب خاموشيش پرسيدند. گفت :
هيچگاه بر خاموشى پشيمانى نخورده ام و چه بسيار كه از سخن گفتن پشيمان شده ام .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : دورى گزينى از مردم ، سه كس را پسنديده است : يكى پادشاهى كه خواهد به
تدبير كشور بپردازد. دوم : حكيمى كه به استنباط حكمت مشغولست و سديگر زاهدى كه با
خدا راز و نياز دارد.
فرازهايى از كتب آسمانى
صاحب (كتاب ) (منازل السّايرين
) گفته است : راز داران (حضرت پروردگارى ) آنانند كه از چشم مردم
پنهانند و درباره شان اين خبر آمده است كه دوست داشته ترين بندگان در نزد خدا
پرهيزگاران از ديدگان پنهانند و آنان سه گروه اند. نخستين : آنانند كه همّتى عالى
دارند و درون هاشان صفا يافته است مى روند و هيچ كس از اسم و رسم آنان آگاه نيست .
انگشت ها به سوى آنان نشانه نمى رود. ايشان ، ذخيره هاى خداى عزيز و بزرگند، به هر
كجا كه باشند.
گروه دوم : آنانند كه به كارى اشاره مى كنند و خود در آن دخالتى ندارند. مردم را به
كارى مى خوانند و خود به كارى ديگرند و از فرط غيرت در پرده زيست مى كنند و ادب مى
ورزند و ادبشان آنان را پاس مى دارد. و به سويى كه هدايت شده اند، در حركتند.
و گروه سوم : آنانند كه حق از ايشان پنهان مانده است ، و گاه بر آنان مى تابد چنان
كه از حالتى كه در آيند، بيخبر مانده اند و نتوانسته اند به مشاهده آن چه در آنند،
نايل آيند و چنان مجال معرفت بر آنان پوشيده مانده است كه با همه صدق نيت ، شواهدى
را كه نشانه صحت آن مقامست ، در نمى يابند و منشاء و جدى را كه در درونشان شعله
ورست نمى بينند. و اين مرتبه ، از رفيق ترين مقامات اهل ولايت است .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : ثروتمندان كودن ، بزهايى هستند، كه پشمشان از گوهر گرانبهاست و خرانى
اند كه جل هاى آن ها برد يمانى ست .
و نيز گفته است : آدمى اگر زبان نمى داشت ، همچون چهارپايى بى فايده بود يا همانند
نقشى بر ديوار.
و نيز گفته است : بزرگى به همت هاى بلندست ، نه به استخوان هاى پوسيده و نيز نادانى
يى كه مرا نگاه دارد، بهتر از دانشى ست كه من آن را پاس دارم .
حكايات پيامبران الهى
سفيان بن عيينه گفت : زين العابدين (ع )به حجّ آمده بود چون احرام بست و راحله اش
قرا گرفت . و خواست تلبيه گويد. رنگش به زردى گراييد و لرزيدن گرفت و نتوانست لبيك
گويد. او را گفتند: چرا لبيك نگويى ؟ گفت : از آن مى ترسم كه مرا گويد: لالبيك و
لاسعديك
شعر فارسى
از شيخ عطار:
راه دورست ، اى پسر! هشيار باش !
|
خواب با گور افكن و بيدار باش !
|
كار آسان نيست بر درگاه او
|
خاك مى بايد شدن در راه او
|
نيست اين وادى چنين سهل ، اى سليم !
|
سهل پندارى تو از جهل ، اى لئيم !
|
تو همين دانى كه اين بازار عشق
|
هست چون بازار بغداد و دمشق
|
برق استغنا چنين آتش فروخت
|
كز تف آن ، جمله عالم بسوخت
|
صد هزاران خلق ، در زنار شد
|
صد هزاران طفل ، سر ببريده شد
|
تا كليم الله صاحب ديده شد
|
صد هزاران جان و دل ، تاراج يافت
|
تا محمد يك شبى معراج يافت
|
مى جهد از بى نيازى ، صرصرى
|
مى زند در هم به يك دم عالمى
|
بى نيازى بين ! و استغنانگر!
|
خواه مطرب باش و خواهى نوحه گر.
|
فرازهايى از كتب آسمانى
شيخ در (اشارات
) گويد: اگر بشنوى كه از عارفى ، حركتى بيرون از طاقت ديگران صورت گرفته
است ، انكار مكن ! زيرا، ممكن است ، به انگيزه آن ، راهى به انگيزه هاى طبيعى آن
بيابى .
پس از آن مى گويد: اگر بشنوى كه عارفى ، بدرستى از غيب خبر داده است ، پذيرفتن آن ،
بر تو دشوار نيايد، زيرا كه براى دسترسى به چنين آگاهى ، اسباب طبيعى درستى هست .
سپس در بيان اين موضوع در (تنبيهات
)، شرحى به تفصيل داده است .
حكايات پيامبران الهى
در (كافى
) در باره دوستى دنيا و آز ورزيدن بر آن در حديثى طولانى ، گويد: عيسى
را بر روستايى گذر افتاد، كه همه مردم آن و پرندگانش و چهار پايانش مرده بودند.
عيسى گفت : اينان به خشم خداوند مرده اند و اگر يكايك مرده بودند، يكديگر را به خاك
مى سپردند. حواريون گفتند: اى روح الله . و كلمه او! از پروردگار بخواه ! تا آنان
را زنده گرداند تا ما را از كرده هاى خويش خبر دهند، تا از آن ها بپرهيزيم . و عيسى
چنين كرد و صدايى آنان را ندا داد و عيسى ايستاد و گفت : اى مردم اين روستا! و يكى
از آنان به پاسخ گفت : اى روح خدا و كلمه او! و عيسى گفت : اى واى بر شما! كردارتان
چه بود؟ گفت : ما، بت پرست بوديم و دنيا را دوست مى داشتيم . بيمى اندك در ما بود و
آرزويى دراز و در لهو و لعب ، بيخبر بوديم . عيسى گفت : دوستى تان به دنيا چگونه
بود؟ گفت : همچون محبت كودك به مادرش كه چون به ما روى مى آورد، شادمان بوديم و چون
از ما روى مى گرداند، مى گريستيم و غمگين مى شديم . گفت : بت پرستى تان چگونه بود؟
گفت : پيروى از گناه ورزان . حديث طولانى ست و از آن در حد نياز نقل شد.
حكايات پيامبران الهى
اميرالمؤمنين على (ع ) به دانشمندى از دانشمندان يهود گفت : آن كه طبعش اعتدال
پذيرد، مزاجش صافى شود و آن كه مزاجش صافى شود، اثر نفس ، در او نيرو گيرد. و آن كه
اثر نفس در او نيرو گيرد، به مراتب عالى ارتقاء يابد و آن كه به مراتب عالى ترقى
كند، به خوى هاى نفسانى آراسته شود و آن كه به اخلاقى نفسانى آراسته شود، موجوديت
انسانى يابد و از موجوديت حيوانى بيرون آيد و سيرت فرشتگان گيرد. و اين حالت ، در
او پايدار بماند. آنگاه ، يهودى گفت : الله اكبر! اى پسر ابوطالب ! تو، همه فلسفه
را در اين جملات باز راندى .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
مردى شبلى را گفت : مرا وصيتى كن ! و او گفت : شاعر، به سخن خويش ، ترا چنين وصيت
كرده است .
گفتند: چون به ديار قبيله اى درآمدى ، خويشتندار باش ! كه از آنان چشمى ترا مى بيند
كه چون به خواب روى ، نيز او نمى خوابد.
فرازهايى از كتب آسمانى
در تلويحات آمده است : بدان ! كه چشم هايى از عالم ملكوت ، پيوسته ترا مى نگرد.
فرازهايى از كتب آسمانى
يكى از پيامبران گفت : پروردگارا! زبان مردم را از من باز دار! و پروردگار به او
وحى فرستاد كه اين ، چيزيست كه براى خويش قرار ندادم . چگونه براى تو قرار دهم ؟
فرازهايى از كتب آسمانى
يكى از بزرگان گفته است : چون پنهان و آشكار مؤمنى يكسان باشد، خدا به وجود او، بر
فرشتگان مى بالد.
عارفى گفت : چه كسى ست كه مرا به گريه شبانه رهبرى كند، تا به روز بخندم .
و ديگرى گفت : پروردگارا! با مردم به امانت رفتار كردم و با تو به خيانت .
فرازهايى از كتب آسمانى
در شرح مثنوى (؟) پيش از حكايت آن مرغابى كه جوجه مرغى را مى پرورد، آمده است كه
بارى غزالى و جارالله زمخشرى به هم رسيدند و زمخشرى ، بخشى از كشاف را بر غزالى
عرضه كرد و مطالعه كرد و آنگاه ، زمخشرى را گفت : تو از علماى قشرى هستى و زمخشرى
پيوسته مى باليد كه غزالى ، او را از علما شمرده است . پايان
يكى از فضلا گويد: اين حكايت ، ساختگى ست و زمخشرى ، پس از غزالى مى زيسته و اين
دو، همروزگار نبوده اند.
فرازهايى از كتب آسمانى
در كشاف ، در تفسير سوره انعام آمده است كه موسى ، چهارصد سال پس از ورود يوسف به
مصر، به آنجا وارد شد.
فرازهايى از كتب آسمانى
در كافى از امام صادق نقل شده است كه فرمود: پاسخ نامه ، همانند پاسخ سلام ، واجب
است . و نيز گفته است : پيوند ميان برادران در حضر، زيارت يكديگر است و در سفر،
نامه نگارى
شعر فارسى
از نشناس :
چو مى زد بر سرم شمشير كين ، پرواز نمى كردم
|
نبودى گر رخش منظور، سر بالا نمى كردم
|
شعر فارسى
از سعدى :
ترا عشق همچون خودى ز آب و گل
|
ربايد همى صبر و آرام و دل
|
به بيداريش فتنه بر خط و خال
|
به خواب اندرش پاى بند خيال
|
به صدقش چنان سر نهى بر قدم
|
كه بينى جهان بى وجودش عدم
|
كه با او نماند دگر جاى كس
|
تو گويى به چشم اندرش منزلست
|
و گرديده بر هم نهى ، در دلست
|
نه انديشه از كس ، كه رسوا شوى
|
نه قوت ، كه يك دم شكيبا شوى
|
وگر جان بخواهد، به لب بر نهى
|
و گر تيغ بر سر نهد، سر نهى
|
چو عشقى كه بنياد آن بر هواست
|
چنين فتنه انگيز و فرمانرواست
|
كه باشند در بحر معنى ، غريق
|
به سوداى جانان ، ز جان مشتغل
|
به ذكر حبيب ، از جهان مشتغل
|
چنان مست ساقى ، كه مى ريخته
|
كه كس مطلع نيست بر دردشان
|
الست از ازل ، همچنانشان به گوش
|
به فرياد قالوا بلى در خروش
|
به يك نعره ، كوهى زجا بر كنند
|
به يك ناله ، شهرى به هم بر زنند
|
چو بادند پنهان و چالاك روى
|
چو سنگند خاموش و تسبيح گوى
|
فرو شويد از ديده شان كحل خواب
|
فرس كشته از بس كه شب رانده اند
|
سحر گه خروشان ، كه وامانده اند
|
شب و روز، در بحر سودا و سوز
|
ندانند ز آشفتگى ، شب ز روز
|
چنان فتنه بر حسن صورت نگار
|
كه با حسن صورت ندارند كار
|
ندادند صاحبدلان دل به پوست
|
وگر ابلهى داد، بى مغز، اوست
|
مى از جام وحدت كسى نوش كرد
|
كه دنيا و عقبى فراموش كرد.
|
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در(كافى ) كلينى درباره عقوبت گناه ،
از ابوعبدالله (امام صادق (ع ) روايت
شده است كه فرمود: چون خداى تعالى خوبى بنده اى خواهد، در مجازات او شتاب ورزد، و
به دنيايش عقوبت كند و اگر بدى بنده اى خواهد، از مجازات او در دنيا خوددارى كند و
به قيامت اندازد و نيز فرمود: چون خداى تعالى بنده اى را در خواب بيم دهد، بيامرزدش
و چون او را به ناتوانى دچار سازد، گناهانش بيامرزد.
شعر فارسى
از نشناس :
آن نوع زى كه چون قفست بشكند اجل
|
تا روضه جنان نكند روى باز پس
|
شجاع امشب كه وصل دوست دارى ، جان سپردن ، به
|
علاج محنت هجران فردا، مردنست امشب
|
شعر فارسى
از سعدى :
نه بر اوج ذاتش پرد مرغ و هم
|
نه در ذيل وصفش رسد دست فهم
|
درين ورطه ، كشتى فرو شد هزار
|
كه پيدا نشد تخته اى بر كنار
|
چه شب ها نشستم در اين سير گم
|
كه دهشت گرفت آستينم كه : قم
|
كه خاصان در اين ره ، فرس رانده اند
|
به لااحصى از تك فرو مانده اند
|
نه هر جاى مركب توان تاختن
|
كه جا، جا، سپهر بايد انداختن
|
ببندند بر وى ، در باز گشت
|
كسى را درين بزم ساغر دهند
|
كسى ره سوى گنج قارون نبرد
|
وگر برد، ره باز بيرون نبرد
|
كزو كس ببرده ست كشتى برون
|
اگر طالبى كاين زمين طى كنى
|
همه بضاعت خود عرضه مى كنند آنجا
|
قبول حضرت حق ، تا كدام خواهد بود؟
|
سخن ماند از عاقلان يادگار
|
ز سعدى همين يك سخن گوش دار!
|
گنه كار انديشه ناك از خداى
|
بسى بهتر از عابد خود نماى .
|
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ابن سيرين ، مردى را همواره سوار بر چارپايى مى ديد. روزى او را پياده ديد و گفتش :
چهارپايت را چه كردى ؟ گفت : هزينه او مرا دشوار آمد و فروختمش . ابن سيرين او را
گفت : نمى بينى ؟ كه روزى او را نيز از تو باز داشته اند.
انوشيروان را پرسيدند: بزرگ ترين مصيبت ها كدامست ؟ گفت : آن كه بر كار نيك توانا
باشى و چندان انجام ندهى كه از دست بدهى .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
عمر بن عبدالعزيز به روزگار خلافت سليمان بن عبدالملك با وى ايستاده بود، كه بناگاه
صداى رعد برخاست و سليمان از آن ترسيد و سينه خويش ، به زين اسب تكيه داد. عمر گفت
: اين ، نداى رحمت اوست . بانگ عذابش چگونه خواهد بود.
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
عارفى را گفتند: هر گاه ترا پرسند كه آيا از خدا بترسى ؟ خاموش باش ! چه ، اگر
(نه )
بگويى ، كفر ورزيده اى و اگر (بلى
) گويى ، دروغ گفته باشى .
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
ابوسليمان داروانى گفت : چون لقمه اى به دوستى بخورانم ، مزه آن را در دهان خويش مى
يابم .
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
مردى به نزد ابراهيم ادهم آمد و ابراهيم به بيت المقدس مى رفت . مرد، او را گفت :
خواهم كه ترا همراهى كنم . و ابراهيم گفت بدان شرط كه بخشى از ثروت خويش مرا دهى .
مرد گفت نه ! و ابراهيم گفت : از دوستى تو در شگفتم .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از خطبه پيامبر (ص ): اى مردم ! روزها در هم مى پيچند، عمرها به فنا مى پيوندند و
تن ها در خاك مى فرسايند. روزان و شبان ، چون پيك هاى قاصدند كه دورى را نزديك مى
كنند و هر نوى را به كهنگى مى رسانند. با اينهمه ، بندگان خدا، از شهوت ها به خويش
نمى آيند و به نيكى هاى پايدار، روى نمى كنند.
حكايات پيامبران الهى
شيطان خويش را بر عيسى (ع ) آشكار كرد و او را گفت : تو نمى گفتى كه جز آن چه خدا
مقرر كرده است ، به آدمى نمى رسد؟ گفت : آرى ! گفت : پس ، خويش از قله اين كوه فرو
انداز! كه اگر تندرستى بر تو مقدر باشد، تندرست مانى . و عيسى گفت : اى رانده شده !
پروردگار بندگان خويش را آزمايد. نه بندگان ، خدا را. و محقق رومى گفته است كه اين
مناظره ، ميان على (ع ) و يك نفر يهودى صورت گرفته است .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
عارفى بر گروهى گذر مى كرد. او را گفتند: اينان زاهدان اند و عارف گفت : دنيا خود،
به چه ارزد؟ كه پرهيختگان از آن را بستايند.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
مرگ ، از هر آن ، چه در زندگى ست ، بترست . و از هرچه پس از زندگى ست ، آسان تر.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى را گفتند: آن چه مردم شهر را گفتى ، نپذيرفتند. گفت : مرا ملزم نكرده ام كه
از من بپذيرند. بل ، ملزم به آنم كه سخن درست گويم .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
باديه نشينى را گفتند: شادمانى چيست ؟ گفت : در ميهن خويش به رفاه زيستن و با ياران
همنشينى كردن .
حكيمى گفت : خردمند، آنست كه درشتى نصيحتگر، او را خوشتر آيد، تا تملق چاپلوس .
پادشاهى گفت : لذت ما، در كارهاى ارزشمندى ست كه عامه مردم را از آن ، بهره اى نيست
.
حكيمى گفت : نفس پليد بر خود حرام داند، كه از دنيا برود و به آن كه بر وى نيكى
كرده است ، بدى نكند.
گفته اند: موسى ، از آن گاه ، كه با خداى تعالى و تقدس سخن گفت ، چون سخن ديگران مى
شنيد، بيهوش مى افتاد. و اين ، از آن رويست كه محبت ، سبب دل انگيزى سخن معشوق شود،
كه رغبت به سخن ديگران را از دل به در كند. بل ، از گفتار آنان بيزارى آيد. كه انس
با خدا، موجب نفرت از سخن غير اوست و هر آن چه كه خلوت دل را مانع آيد، بر دل ،
سنگينى كند.
حكاياتى از عارفان و بزرگان
عبدالواحد گفت : به راهبى رسيدم و او را گفتم : اى راهب ! از تنهايى چه ترا خوش
آيد! گفت : اى فلان ! تو نيز اگر شيرينى تنهايى مى چشيدى ، از آميزش با جان خويش
نيز مى گريختى . گفتم : راهبا! كمترين چيزى كه در تنهايى يافته اى چيست ؟ گفت :
آسودن از مداراى با مردم .
و بركنار ماندن از بدى آنان . گفتم : اى راهب ! بنده كى شيرينى انس با خدا دريابد؟
گفت : چون دوستى خويش صافى كند. گفتمش كى محبت صافى شود؟ گفت : آنگاه كه با غم يكى
شود و اين دو در طاعت خدا درآيند.
بهترين زمين ها، آنست ، كه جان آدمى را بدان الفتى باشد
كه با حضور دوستان ، سوراخ سوزن نيز ميدانى ست .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
امير مومنان (ع ) فرمود: از تندرستى خويش براى روزگار بيماريت بهره گير! و از
جوانيت براى روزگار پيريت و از بيكاريت براى اشتغالت و از زندگيت براى مرگت كه
ندانى كه ترا فردا چه نامند.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از ابن عباس روايت شده است كه گفت : پيامبر (ص ) فرمود: مرگ را بسيار ياد كنيد! چه
، اگر به روزگار تنگى و سختى ياد آوريد، آن حال بر شما گشايش گيرد و به آن ، خشنود
شويد و پاداش بريد و اگر به هنگام بى نيازى ياد كنيد، بر آن حال خشم گيريد و كرم
ورزيد و ثواب گيريد. كه مرگ ، برنده آرزوهاست و شب ها، نزديك كننده آرزوها و آدمى ،
همواره ميان دو روز است . يكى ، روزى كه گذشته است و كردار آن شمارش شده است بر آن
مهر نهاده اند. و ديگر روزى كه ندانى كه بدان رسى ، يا نرسى ! و آدمى ، به هنگام
بيرون شدن جانش از تن ، و پيوستن به خاك ، پاداش آن چه از پيش فرستاده است ، بيند،
و ناچيزى آن چه باز پس نهاده است ؛ دريابد و شايد كه آن چه گرد آورده است به باطل
بوده و حقى را از صاحب حق بازداشته .
پيامبر (ص ) فرمود: دنيا را به دشنام مگيريد! كه دنيا، مركب راهواريست ، كه مؤمن را
به خير مى رساند و از شر باز مى دارد. اگر بنده گويد: خدا دنيا را لعنت كند! دنيا
گويد: خدا، كسى را لعنت كند كه ما را به سركشى نسبت به خدا وا مى دارد! و نيز
فرموده است : تلخى دنيا، شيرينى آخرتست . و شيرينى دنيا، تلخى آخرت .
على (ع ) فرمود: جامه خويش كوتاه دار! كه پايدارترست و به تقوا و پاكيزگى سزاوارتر.
شعر فارسى
از نشناس :
توبه هم بى مزه يى نيست ، بچش !
|
نظامى كه استاد اين فن ويست
|
درين بزمگه ، شمع روشن ويست
|
چو خسرو به آن پنج ، هم پنجه شد
|
وزان ، بازوى فكرتش رنجه شد
|
كفش بود از آنگونه گوهر تهى
|
بنا ساخت ، ليك از زر ده دهى
|
زر از سيم ، هر چند بهتر بود
|
بسى كمتر از در و گوهر بود
|
نه در حقه گوهر، نه در صره زر
|
كه اين پنج من هست ، ده پنجشان
|
از خاقانى :
هر لحظه هاتفى به تو آواز مى دهد
|
كاين دامگه ، نه جاى امانست . الامان !
|
دل ، دستگاه تست ، به دست جهان مده !
|
كاين گنج خانه را ندهد كس به رايگان
|
فلسى شمر ممالك اين سبزه كارگاه !
|
صفرى شمر فذالك اين تيره خاكدان
|
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
(شهرستانى ) در (ملل و نحل
) گويد: بقراط، دانش پزشكى را پديد آورده است و پيشينيان و متاءخران ،
به بزرگى او اقرار دارند. از سخنان اوست كه : آسايش همراه با تهيدستى ، از بى نيازى
همراه با ترس ، بهترست .
وقتى ، بقراط به بالين بيمارى رفت ، و او را گفت : من و بيمارى و تو، سه كسيم . اگر
گفته مرا به كارى بندى ، دو كس خواهيم بود. (تو و من ) و بيمارى تنها مى ماند و دو
كس چون جمع باشند، بر يك كس چيره شوند.
و او را پرسيدند: آدمى چون دارو خورد، از چه رو اثر خون برگونه اش پديد شود؟ گفت
: چنانست كه چون خانه را بروبند، غبار برانگيزد.
و نيز گفت : هر بيمارى را به داروى آن سرزمين ، درمان كنند كه طبيعت هر ناحيه ، در
خور هواى همان سرزمين است و باز بسته به غذاى آن .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
در (ملل و نحل
) آمده است كه (ثابيه
)ى نقاش در فن خويش مهارت داشت و دموكريت را گفت : خانه خويش را گچ
اندود كن ! تا آن را نقش زنم و دموكريت او را گفت : نخست نقش بزن ! تا آن را گچ
اندود سازم .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در احاديث ، از (زراره
) نقل شده است كه ابوجعفر (ع ) گفت كه پيامبر (ص ) گفت : چون آفتاب فرو
رود، درهاى آسمان و بهشت گشوده شود و دعاها به استجابت پيوندد و خوشا به حال كسانى
كه كرده نيكى از او به آسمان رود!
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در نهج (البلاغه ) آمده است : پروردگار كارهايى را بر شما واجب داشته است ، آن ها
را به هدر مدهيد! و مرزهايى نهاده است . از آن ها مگذريد! و چيزهايى را مسكوت
گذاشته است كه از روى فراموشى نيست ، دريافتن آن ها خويش را به رنج ميفكنيد.
سخن عارفان و پارسايان
عارفى گفته است : مكارم اخلاق در چهار چيز گرد آمده است : كم گويى و كم خوارى و كم
خوابى و دورى جستن از مردم .
ترجمه اشعار عربى
به گمانم سروده بستى ست :
چون به نزد پادشاهان روى ، خويشتن دارى ، بهترين جامه ايست كه مى توانى بپوشى آنگاه
كه درون روى ، كور باش ! و چون بيرون آيى گنگ !
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از پيامبر (ص ) روايت شده است كه فرمود: به رستاخيز گروهى بيايند، كه كردارهاى
نيكشان ، همانند كوه هاى تهامه باشد. اما فرمان رسد كه به دوزخشان اندازيد! گفتند:
اى پيامبر! آنان نماز خواندگانند؟ گفت : نماز گزاردند و روزه گرفتند و تا پاسى از
شب ، بيدار ماندند. اما، آنگاه كه چيزى از دنيا به آنان رخ نمود، به آن حمله ور
شدند.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
يكى از پيشينيان گفته است : خود، وصى جان خويش باش ! و مردم را وصى خويش مساز! چه ،
اگر وصيت ترا تباه سازند، چگونه آنان را سرزنش كنى ؟ كه خود، وصيت خويش را تباه
كرده اى .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
عارفى در باديه ، زنى را گفت : عشق از نظر شما چيست ؟ زن گفت : چنان بزرگست كه بر
كسى پوشيده نيست . و چنان دقيق است ، كه ديده نمى شود. و چنان در وجود عاشق جاى
گرفته است كه آتش در آتش زنه ، چون سنگ آتش زنه را برزنى آتش از آن برانگيزد و چون
رهايش كنى ، اثرى از آن پديدار نشود.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
در كتاب (انيس العقلا)
آمده است : بدان ! كه پيروزى با صبر همراه است و گشايش ، پس از شدت ، و آسانى با
دشوارى ست
حكيمى گفت : با كليد بردبارى ، مى توان همه بستگى ها را گشود.
ديگرى گفته است : بستگى راه گشايش ، نشانه بر آمدن ستاره سرور است .
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
ابن جوزى ، در كتاب (تقويم اللسان
) گفته است : (كلمه ) (جواب
) جمع بسته نمى شود و اين كه عامه مى گويند:
(اجوبه كتبى ) و
(جوابات كتبى )، درست نيست
و درست آن (جواب كتبى ست
).
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
(حاجات
) و (حاج
) جمع (حاجة
) است و (حوايج
) درست نيست .
شعر فارسى
از نشانس :
مشو با كم از خود مصاحب ! كه عاقل
|
همه صحبت بهتر از خود گزيند
|
گرانى مكن با به خود! كه او هم
|
نخواهد كه با كمتر از خود نشيند
|
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
سازگارى با خوى مردم ، آدمى را از آسيب هاى آنان در امان مى دارد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
آن كه در جستجوى چيزى باشد، بخشى يا تمامى آن را به دست مى آورد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
دورى جستن از كسى كه به تو توجه دارد، موجب بى بهره ماندن تو از اوست و علاقه
ورزيدنت به آن كه به تو بى توجه است ، نشانه خوارى تست .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
در كتاب (انيس العقلا)
آمده است كه سرورى ، در برخى كسان صفت هاى پسنديده پديد مى آورد و در كسانى ايجاد
خلق و خوى ناپسند مى كند. اين ويژگى ، از آن سرورى نيست . بلكه طبيعت فاسد كسان ،
موجب بروز اين صفات مى شود. بويژه آن كه اگر به طور ناگهانى ، مقامى در اختيار كسى
در آيد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
فضل بن سهل گفته است آن كه سروريش بيش از توانائيش باشد، بزرگى به خود گيرد. و آن
كه سروريش كمتر از قدرتش باشد، بدان فروتنى كند و يكى از بليغان ، اين مضمون را
گرفته و بر آن افزوده و چنين گفته است : مردم ، در روياروى با سرورى دو گروه اند:
يكى آنان كه به سرورى ، از شغل خويش برترند و ديگر آنان كه به سبب فرومايگى ، شغل ،
آنان را برترى مى دهد. اما آن كه از شغل خويش برترست ، فروتنى و گشاده رويى ورزد. و
آن كه از شغل خويش كم تر است ، تكبر و غرور پيشه كند.
حكيمى گفت : بگذار تا شرم تو از خويش بيش از شرم تو از پروردگار باشد. ديگرى گفت :
آن كه به پنهانى كارى ورزد كه به آشكارا از آن شرم دارد، جانش را نزد او بهايى نيست
.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
گروهى ، مردى را كه وسيله سرگرمى خويش مى داشتند، به جمع خود خواندند. و او،
دعوتشان نپذيرفت و گفت : ديروز به چهلمين سال زندگيم رسيدم و از سن و سال خويش شرم
دارم .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
گزيده هايى از سخنان جار الله زمخشرى : آن كه حسد بكارد، مصيبت درود بسيار گفتن
لغزشى ناگفتنى ست تا به كى صبح و شام كنم ؟ و امروز بدتر از ديروز باشد# اسب رهوار
را نيز از تازيانه چاره نيست فروغ خورشيد آشكارست و نور خدا خاموش نمى شود. خويش را
روزه دار مى پندارى و دست در گوشت برادر خويش دارى . نادان ، خوشى دانش را در
نيابد، همچنان كه سرما خورده ، از بوى گل بهره نبرد. خوش به حال كسى كه پايان عمرش
همچون آغاز آن باشد و كردارش موجب رسوائيش نشود!
ترجمه اشعار عربى
شاعرى گفته است :
اى دل ! با آن كه در عشق بى تابى ، شكيبا باش ! و اى اشك ! اگر آشكار شوى ، راز
پنهانى من از ديدگانم فرو مى ريزد.
شعر فارسى
از شاهى (سبزوارى )
اى بيخبر از درد دل و داغ نهانى !
|
ما قصه خود با تو بگفتيم ، تو دانى
|
دل مى نگرد روى تو، جان مى رود از دست
|
داريم ازين روى ، بسى دل نگرانى
|
اى شمع ! كه ما را به سخن شيفته كردى
|
پروانه خود را مكش از چرب زبانى
|
ما حال دل از گريه به جايى نرسانديم
|
اى ناله ! تو شايد كه به جايى برسانى !
|
عمريست كه با عارض تو، شمع به دعويست
|
وقتست كه او را پى كارى بنشانى
|
چون غنچه ز خوناب جگر لب نگشاديم
|
افسوس ! كه بر باد شد ايام جوانى
|
چون دفتر گل سر به سر از گفته شاهى
|
هر جا ورقى باز كنى ، خون بفشانى
|
چنان ناچيز شو در خود! كه گر در آينه بينى
|
نيابى عكس خود، با آن كه بزدايى فراوانش
|
حكاياتى از عارفان و بزرگان
عارفى ، بيشتر شب را نماز مى گزارد، آنگاه ، به بستر خويش پناه مى برد و مى گفت :
اى جايگاه هر بدى ! چشم به هم زدنى از تو خشنود نيستم . و آنگاه مى گريست . او را
پرسيدند:
چه چيز ترا به گريه وا مى دارد؟ و او مى گفت . سخن پروردگار كه گفت :
(انما يتقبل الله من المتقين ).
عارفى گفت : به خدا سوگند مى خورم ، كه نخواهم كه خدا به رستاخيز، حساب مرا به پدر
و مادرم واگذارد. چه ، او را به خويش ، از آنان مهربان تر مى دانم .
فرازهايى از كتب آسمانى
در خبرست كه خداى تعالى ، دوزخ را چون تازيانه اى آفريد، تا بدان ، بندگان خويش را
به بهشت براند.
و نيز در خبرست كه خداى تعالى فرمايد: آفريدگان خويش را آفريده ام ، تا از من بهره
برند، نه آن كه من از آنان سودمند شوم .
حكاياتى از عارفان و بزرگان
يكى از صالحان ، (ابوسهل زجاجى
) را به ظاهرى نيكو به خواب ديد كه مى گفت :
(بوعيدالابد)
و او بوسهل را پرسيد: چگونه اى ؟ گفت : كار را از آن چه مى پنداشتيم ، آسان تر
يافتيم . و خدايش پاداش نيك دهد! كه ابوسعيد ابوالخير چه نيكو گفته است :
گويند: به حشر گفتگو خواهد بود
|
و آن يار عزيز، تندخو خواهد بود
|
از خير محض ، جز نكويى نايد
|
خوش باش ! كه عاقبت نكو خواهد بود
|
سخن عارفان و پارسايان
معاذبن جبل گفت : چون برادرت سرورى يابد، خشنودى خويش را بيش از پيش به او ابراز
كن !
ديگرى گفته است : فروتنى كمند بزرگى ست .
(و نيز گفته اند) آن كه سخنى را طاقت نياورد، سخن ها مى شنود.
بزرگى را پرسيدند: سرور كيست ؟ گفت : آن كه در حضورش از او بترسند و در غيابش از او
به زشتى ياد كنند.
(و نيز گفته اند) آن كه بزرگيش ترا به رنج افكند و مال خويش نيز از تو دريغ دارد،
داد تو نداده است .
فرازهايى از كتب آسمانى
عارف ربانى عبدالرزاق كاشانى در تاءويلات خويش از امام صادق (ع ) نقل كرده است كه
خداى تعالى ، در سخنان خويش بر بندگان تجلى كرده است
(و لكن لا يبصرون ) و نيز
در همان كتاب آمده است كه : بارى ، در نماز، بيهوش بيفتاد و چون از او پرسيدند. گفت
: آيه را چندان باز خواندم ، تا از گوينده اش شنيدم .
فاضل ميبدى در (شرح ديوان
) از شيخ سهروردى نقل كرده است كه پس از نقل اين حكايت گفت : در آن
هنگام ، زبان امام همچون درخت موسى بود. آنگاه كه گفت :
(انى انا الله ). اين ، در
كتاب (احياء)
در تلاوت قرآن آمده است .
شعر فارسى
از نشناس :
در مكتب عشق ، فضل و دانش رنديست
|
دانشمندى ، مايه ناخرسنديست .
|
يك خنده زروى عجز بر خاك نياز
|
بهتر ز هزار گونه دانشمنديست .
|
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
سقراط شاگرد (فيثاغورث
) حكيم بود. و گفته است : چون حكمت روى آورد، شهوت به خدمت خود درآيد و
چون روى بگرداند، خرد به خدمت شهوت درآيد. و گفته است : فرزندانتان را به پيروى از
خويش ناگزير مداريد! كه آنان براى روزگارى جز روزگار شما آفريده شده اند. و نيز
گفته است : سزاوارست كه به مرگ ، شادمان شوى ، و به زندگى ، غمگين . زيرا: چون
بميريم ، زنده شويم . و چون زنده باشيم ، بميريم . و نيز گفت : دل هاى اهل معرفت
پايگاه فرشتگانست و شكم هاى كامجويان از شهوت ، گور جانوران هلاك شونده . و نيز گفت
: زندگى دو راز دارد. نخست آرزو و ديگرى مرگ . و پايدارى زندگى به نخستين است و
نيستى آن به دومى .
حكيمى گفت : سزاوارترين مردم به خوارى ، كسى ست كه با كسى سخن گويد، كه او را گوش
ندهد.
و نيز گفته اند: كسى را كه شب ، جامه سياه بر او بپوشاند، به روشنى روز، از تن او
بر آرد.
شعر فارسى
از كمال خجندى (در گذشته به سال 803):
گر در پى قول و فعل سنجيده شوى
|
در ديده خلق ، مردم ديده شوى
|
با خلق ، چنان مزى ! كه گر فعل ترا
|
هم با تو عمل كنند، رنجيده شوى .
|
از ميرزا حسابى
زين بزم ، برون رفت و چه خوش رفت حسابى !
|
كارزده دل ، آزرده كند انجمنى را
|
ترجمه اشعار عربى
شاعرى سروده است :
نيمى از چهره پوشانده بود و بر من گذشت .
او نيز چون من اشك مى ريخت .
گفتمش : كى بينمت ؟
گفت : اندكى پيش از صبح ، اما به خواب .
شعر فارسى
از كمال اسماعيل :
چندين هزار گلشن شادى درين جهان
|
ما با غم تو، دامن خارى گرفته ايم
|
از خان ميرزا:
من از دو روزه حيات آمدم به جان ، اى خضر!
|
چه مى كنى تو ز عمرى كه جاودان دارى ؟
|
از حالتى :
تا به درد نااميدى مانده ام ، دانسته ام
|
قدر آن ذوقى كه دل در انتظار يار داشت
|
از فگارى :
زپن ييش گريه را چه اثر بود در دلش ؟
|
چندان گريستم ، كه در آن هم اثرى نماند
|
از ملك قمى :
وصل تو گر نصيب شد، از سعى ما نبود
|
گردون ، تلافى ستم خويش مى كند
|
شعر فارسى
از شيخ عطار در مصيبت نامه :
چون به ستاريت ديدم پرده ساز
|
هم به دست خود دريدم پرده باز
|
رحمتت را تشنه ديدم آب خواه
|
چشم بر صد بحر حب افكنده ام
|
لاجرم خود را جنب افكنده ام
|
گشتم از درياى فضلت با خبر
|
شعر فارسى
از مثنوى :
آن زليخا هر چه او را رو نمود
|
نام او را جمله يوسف كرده بود
|
نام او در نام ها مكتوم كرد
|
محرمان را سر آن معلوم كرد.
|
چون بگفتى موم زاتش نرم شد
|
آن بدى ، كان يار با ما گرم شد
|
ور بگفتى مه بر آمد، بنگريد!
|
ور بگفتى سبز شد آن شاخ بيد
|
ور بگفتى برگ ها خوش مى تپند
|
ور بگفتى خوش همى سوزد سپند
|
ور بگفتى كه : سقا آورده آب
|
ور بگفتى كه : بر آمد آفتاب
|
صد هزاران نام اگر بر هم زدى
|
قصد او يوسف بدى ، يوسف بدى
|
گرسنه بودى ، چو گفتى نام او
|
مى شدى او سيرو مست جام او
|
تشنگيش از نام او ساكن شدى
|
وقت سرما بودى او را پوستين
|
اين كند در عشق نام دوست ، اين
|
شعر فارسى
آن كيست آن ؟ آن كيست آن ؟ كاو سينه را غمگين كند
|
چون پيش او زارى كنى ، تلخ ترا شيرين كند
|
گويد: بگو: يا ذاالوفا! اغفر لذنب قدهفا
|
چون بنده آيد در دعا، او را نهان آمين كند
|
آمين او آنست كاو اندر دعا ذوقش دهد
|
در گوش عاصى از كرم ، عذر گنه تلقين كند
|
گوينده اش را نشناسم :
ابروى تو، ماه عالم آراى همه
|
وصل تو شب و روز تمناى همه
|
گر با دگران به زمنى ، واى به من !
|
ور با همه كس همچو منى ، واى همه .
|
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از پيامبر(ص ) نقل شده است كه بنده چون خشم گيرد، نزديك ترين كس به خشم خداست .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در حديث آمده است كه : پيامبر(ص ) روزى بيرون رفت و به گروهى رسيد كه مى گفتند و مى
خنديدند. بر آنان درود گفت : و گفت : نيست كننده خوشى ها را ياد كنيد! گفتند: نابود
كننده خوشى ها چيست ؟ گفت : مرگ ! پس از آن ، بارى ديگر بيرون رفت و گروهى را ديد
كه مى خنديدند و گفت به آن كه جانم در اختيار اوست ! اگر آن چه مى دانم ، مى
دانستيد، كمتر مى خنديديد. و بيشتر مى گريستيد. و بارى ديگر بيرون رفت و گروهى را
ديد كه مى گفتند و مى خنديدند. بر آنان سلام كرد و گفت : اسلام غريب پديد آمد و زود
باشد كه غريب شود و خوش به حال غريبان رستاخيز! پرسيدند: اى پيامبر خدا! غريبان
رستاخيز، كيانند؟ گفت : آنان كه چون روزگار، به تباهى كشد، به نيكى گرايند. اين
حديث از خليل بن احد نقل شده است .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
از سخنان بديع الزمان همدانى :
كوشش نادار، از پوزش بد پيمان نيك ترست . آن كه با بينى دراز با ما روبرو شود، با
خرطوم فيل با او روبرو خواهيم شد. آن كه ما را به گوشه چشم بنگرد، به پشيزى مى
فروشيمش .
يحيى معاذ (رازى ) گفت : شادى بى اندوه را به اندوه بى شادى بخواه . يعنى : اگر
شادمانى بهشت خواهى ، به دنيا اندوهمند باش !
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
سالم بن عبدالله بن عمربن الخطاب ، مردى پرهيزگار و پارسا بود. و هشام بن عبدالملك
، به روزگار خلافت خويش به كعبه رفت و سالم را ديد و او را گفت : اى سالم ! از من
چيزى بخواه ! و او گفت : از خدا شرم دارم كه در خانه او، از ديگرى بخواهم . و چون
بيرون رفت ، هشام از پى او رفت و او را گفت : اينك ! نياز خويش از من بخواه ! و
سالم گفت : دنيوى خواهم ؟ يا اخروى ؟ هشام گفت : دنيوى بخواه ! سالم گفت : از آن كه
داشته است نخواسته ام . چگونه از تو خواهم ، كه ندارى .
سالم در پايان ذى حجه سال 106 وفات يافت و هشام بن عبدالملك بر او نماز كرد و در
بقيع به خاك رفت .
سخن عارفان و پارسايان
عارفى گفته است : سه چيز موجب سختى دل است . بى شگفتى خنديدن ، و بى گرسنگى خوردن و
بى نيازى سخن گفتن .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در اوايل كتاب (مكاسب
) از تهذيب از امام صادق (ع ) روايت شده است كه گفت : پروردگار، روزى
احمقان گشاده كرده است ، تا خردمندان عبرت گيرند كه دنيا نه به كوشش به دست آيد و
نه چاره سازى .
سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع )
و نيز در آن كتاب از (عبدالاعلى
) روايت شده است كه گفت : در روزى گرم ، ابوعبدالله - جعفربن محمدالصادق
(ع ) - را در يكى از كوچه هاى مدينه ديدم و او را گفتم : فدايت شوم ! با مقامى كه
ترا نزد خداست و خويشى ات با پيامبر(وص ) در چنين روزى ، جان خويش به رنج افكنده اى
و او گفت : اى عبدالاعلى ! به طلب روزى بيرون آمده ام ، كه به كسى چون تو نيازمند
نباشم .
ترجمه اشعار عربى
شعر:
گرده نانى كه در گوشه اى بخورى ، و كفى آب سرد كه از نهرى بنوشى ، اتاقكى تنگ كه در
آن با خويش خلوت كنى و مسجدى دور از مردم كه در آن ، كتاب خدا را بخوانى ، بهتر از
آنست كه در قصرى بلند، تاج بر سر نهى
شعر فارسى
گر دل خوش مى طلبى ، زينهار!
|
كوش ! كه دل بر خويش و ناخوش نهى از
|
شعر فارسى
املح الشعراء شيخ سعدى :
وگر تلخ بينند، دم در كشند
|
نه تلخست صبرى كه در ياد اوست
|
كه تلخش شكر باشد از دست دوست
|
شكارش نخواهد خلاص از كمند
|
به سروقتشان خلق كى پى برند؟
|
كه چون آب حيوان ، به ظلمت درند
|
چو پروانه آتش به خود در زنند
|
نه چون كرم پيله به خود در تنند
|
لب از تشنگى خشك در طرف جو
|
كه آسوده در گوشه خرقه دوز
|
كه آشفته در مجلسى خرقه سوز
|
به تسليم ، سر در گريبان برند
|
چو طاقت نماند، گريبان درند
|