در نصيحت به نفس اماره :
تا چند زنى تو به پا تيشه ؟
|
شد عمر تو شست و همان پستى
|
گفتم كه : مگر چو به سى برسى
|
يا بى خود را، دانى چه كسى
|
وز سى ، به چهل چو شدى واصل
|
خود را به شكسته دلان در بند!
|
جز شيشه دل ، كه بود بهتر؟
|
يك لمعه ز عالم نورم بخش !
|
يك جرعه زجام طهورم بخش !.
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
(مؤلف ) در نكوهش كسانى سروده است ، كه عمر خويش ، مصروف به آموختن
(علوم رسمى
) داشته و متوجه
(علوم حقيقى اخروى ) نشده
اند:
ز مطالع آن ، طالع در خواب
|
تا كى ز شفاش ، شفا طلبى ؟!
|
از سؤ ر ارسطو چه مى طلبى ؟!
|
سؤ ر آن جوى ! كه در عرصات
|
در راه ، طريقت او رو كن !
|
كان راه ، نه ريب در او، نه شكست
|
وان نان نه شور و نه بى نمكست
|
وين يا بس ورطب به هم بافى
|
زان فكر كه شد به هيولا صرف
|
مى دان ! كه : فريب شياطينست
|
تا چند دو اسبه پيش تازى ؟
|
تا كى به مطالعه اش نازى ؟
|
خود گو: تا چند چو خرمگسان
|
نه به هرزه ز علم فروع و اصول
|
ساقى ! ز كرم دو سه پيمانه
|
زان مى كه كند مس او اكسير
|
يك جرعه از آن ، شودش روزى
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
در دانش مفيد در معاد
اى مانده ز مقصد اصلى دور!
|
نشكسته ز پاى خود اين كنده
|
تا كى افتى به هزار گزاف ؟
|
از (علم رسوم
) چه مى جويى ؟
|
علمى بطلب ! كه به دل نورست
|
علمى كه از آن ، چو شوى محفوظ
|
علمى بطلب ! كه كتابى نيست
|
يعنى : ذوقيست ، خطابى نيست
|
علمى بطلب ! كه جدالى نيست
|
علمى كه مجادله را سبب است
|
علمى بطلب ! كه گزافى نيست
|
غافل تو نشسته به محنت و رنج
|
از عشق بگو! در عشق بكوش !
|
در عشق آويز! كه علم آنست .
|
آن علم كه تو را ببرد به رهى
|
آن علم كه ز چون و چرا خاليست
|
كه نه خستش پا، نه فشردش دست
|
آن ، دل به قيود جهان بسته
|
وين تخته كلاه ، ز سر فكند
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
در اشتياق به صاحبان حال و ارباب كمال
يارب ! يارب ! كه بهائى را
|
نه اسم و نه رسم ، نه نام و نشان
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
در توبه از لغزش ها و بازگشت به خداوند بخشنده
اى داده خلاصه عمر به باد!
|
وى گشته به لهو و لعب دلشاد!
|
يك ره ، ز شراب معاصى بس !
|
ليكن ، چندان در جرم مپيچ !
|
عمرش بگذشت به (ليت
) و (عسى
)
|
در بحر غريب ، چه جلوه نمود!
|
آن را بر خوان به نواى حزين !
|
شعر فارسى
از خاقانى :
پس ، بپوشد به خار و خس دامش
|
علم دين ، پيش او رد و آنگه
|
كار او و تو، همچو وقت طهور
|
شعر فارسى
از پيامى :
جمعند ز سفلگان به عالم مشتى
|
عاقل ننهد به حرفشان انگشتى
|
خالى شده دير و كعبه از مردم اهل
|
در آن نه خليلى ، نه درين زردشتى
|
ترجمه اشعار عربى
از قاضى مهذب
كهكشان و ستارگان را چنان بينى ، كه گويى نهرى بوستان ها را سيراب مى كند. اگر
كهكشان نهرى نمى بود، ستارگان (حوت
) و (سرطان
) را در آن ، شناور نمى ديدى .
ترجمه اشعار عربى
خدايش خير دهاد! - پيرامون پيرى سروده است :
به پيرى نيروهاى تو سستى گرفتند. گرچه به عادت چنين نبودند.
چون پير شدى ، دل از تو دور شد و اينك ! نه تو همانى و نه او همان .
پيوسته غرق گناهى و هيچگاه نگفته اى كه وقت آن رسيده است ؛ تا دست باز دارم .
گرسنگان تا دلبسته طعامند، همچنان به خواسته خويش علاقه مى ورزند.
هنگامى كه گرگ ، رفيق تو را دريافت . بدان ! كه به سوى تو باز خواهد گشت .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
مردى ، به شخصى كه از مردم بريده و خلوت گزيده بود، تا به عبادت بنشيند، نوشت كه :
دريافته ام كه از خلق بريده اى ، تا به عبادت پردازى . پس ، وجه معاش تو، چه خواهد
بود؟ زاهد به او نوشت : اى نادان : به تو گفته اند كه جدا شده از مردم به قصد
نزديكى به خدا و آنگاه از گذران زندگى مى پرسى ؟!
سخن عارفان و پارسايان
عارفى گفته است : (وعد)،
حق بندگانست بر پروردگار و او به ايفاى آن ، از هر كس سزاوار ترست و
(وعيد)، حق خداوند است بر
بندگان و او سزاوارترين كس است كه ببخشايد و عربان به وفاى به
(وعد) و خلف
(وعيد) افتخار مى كردند. و
شاعرى گفته است : من ، اگر (وعد)
يا(وعيد)ى
را پيمان كنم ، بى شك (وعيد)
خويش را خلاف ، و (وعد)
خود را وفا مى كنم .
شعر فارسى
از بابا طاهر(وفات - 410 ه):
هزاران جان به غارت برده ويشى
|
هزارانت جگر، خون كرده ويشى
|
هزاران داغ ويشى ارشينم اشمرت
|
هنر نشمرته از اشمرته ويشى
|
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى گفته است : از دنيا سه چيز طلب مى شود: عزت و بى نيازى و راحتى . اما آن كه
زهد ورزد، عزيز مى شود و آن كه قناعت پيشه كند، بى نياز مى شود و آن كه دست از طلب
باز كشد، به راحتى مى رسد.
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
صاحب حقيقى گفته است : با يزيد، به راهى مى رفت و بر سگى گذشت ، كه به ياران خيس
شده بود. دامن جامه خويش باز كشيد. سگ به سخن آمد و گفت : پليد شدن دامن جامه تو از
ناپاكى مرا آب تطهير مى كند. اما گناه دامن باز گرفتن تو از من را آب نيز تطهير نمى
كند.
شعر فارسى
از ملا مؤمن حسينى :
زهد صلحا كه زرق شيد است همه
|
اسباب فريب عمرو و زيد است همه
|
بيخوابى زاهدان ، چو خواب صياد
|
از بهر گرفتارى صيد است همه
|
شعر فارسى
از خاقانى :
خر بخنديد و شد از قهقهه سست
|
گفت : من ، رقص ندانم بسزا
|
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
عربى بر گور (هشام بن عبدالملك
) ايستاده بود، كه يكى از خدمتگاران او، بر گورش مى گريست و مى گفت : پس
از تو، چه ها ديديم ! اعرابى گفت : اگر او زبان مى داشت ، ترا مى گفت كه آن چه او
ديده است ، بسى بدتر از آن چه تو ديده اى بوده است .
ترجمه اشعار عربى
ابوفراس ، در وصف خود گفته است :
رويدادهاى روزگار، دست به هم داده و مرگ ، پيرامون من در آمد و شد است ، با اينهمه
، صبورم . اگر از من چيزى باز نماند، نيز صبور خواهم بود. و اگر به شمشير پاسخ
بشنوم ، سخن مى گويم . با چشم خويش ، احوال روزگار را مى بينم و با آن راستى را
راستى و دروغ را دروغ .
به دودمانيان خويش ، خود را به كودنى وانمودم . و آنان ، چنين پنداشتند كه به تشخيص
جايگاه شن و خاك نيز درمانده ام .
شعر فارسى
از على نقى كمره اى (تولد 935 ه وفات 1029 تا1031 ه):
بيتاب ، تنى كه پيچ و تابش پيداست
|
بيطرف ، دلى كه اظطرابش پيداست
|
راز دل پر عشق ، نگردد ظاهر
|
تا نيمه بود شيشه ، شرابش پيداست
|
گنگ شود، چون كه ز در پر بود
|
شعر فارسى
از عرفى شيرازى (963 - 999 ه):
خوش آن كه شراب همتم مست كند!
|
گر دست زنم به كام ، در دست دگر
|
شمشير دهم ، كه قطع آن دست كند
|
مكن در كارها زنهار تاءخير!
|
كه در تاءخير، آفت هاست جانسوز
|
قياس امروز گير از حال فردا
|
كه هست امروز تو، فرداى ديروز
|
حكايات تاريخى ، پادشاهان
يكى از پادشاهان بنى اسرائيل ، خانه اى ساخت و در وسعت و تزيين آن ، سعى بسيار كرد.
پس دستور داد، تا از عيب آن جويا شوند و هيچكس بر آن عيبى نگرفت جز سه زاهد كه
گفتند: در آن ، دو عيب هست . يكى اين كه ويران مى شود و ديگرى آن كه صاحبش مى ميرد.
پادشاه گفت : خانه اى هست كه از اين دو عيب در امان باشد؟ و آنان گفتند: ارى . خانه
آخرت ! پس ، پادشاه سلطنت را رها كرد و با آنان به عبادت پرداخت . پس از چندى ،
آنان را وداع گفت . گفتند از ما چه ديدى كه ترا ناخوش آمد؟ گفت : هيچ ! جز اين كه
مرا مى شناسيد و اكرام مى كنيد. پس ، با كسى مى نشينم كه مرا نشناسد.
سخن عارفان و پارسايان
از زاهدى درباره آميزش با پادشاهان و وزيران پرسيدند. گفت : آن كه با آنان نياميزد
و به نامه عمل خويش نيفزايد، در نزد ما برتر از كسى ست كه شب به نماز ايستد و روز،
روزه دارد و به زيارت خانه خدا برود و جهاد و با آنان همنشينى كند.
اى خواجه ! به كوى اهل دل منزل كن !
|
وز پهلوى اهل دل ، دلى حاصل كن !
|
خواهى بينى جمال معشوق ازل
|
آيينه تو دلست ، رو در دل كن !
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤلف در (سوانح
) گفته است : غفلت دل از ياد خدا، از بزرگترين عيب هاست . و از بزرگ
ترين گناهان . حتى اگر لحظه اى از لحظات و لمحه اى از لمحات باشد. چنانكه صاحبدلان
، انسان غافل را در حال بيخبرى از خدا، از كافران شمرده اند. عطار، در اين مضمون
گويد:
هر آن ، كاو غافل از حق يك زمانست
|
در آن دم كافرست ، اما، نهانست
|
در اسلام بر وى بسته بودى .
|
و همچنان كه عوام مردم را بر بدى هايشان مجازات كنند، خواص آنان را بر غفلت هايشان
. پس ، از آميزش با غافلان در هر حال بپرهيز! اگر خواهى كه از مردم صاحب كمال شمرده
شوى .
سعدى (در گذشته به سال 691) فرمايد:
كم نشين با قوم ازرق پيرهن
|
يا بكش بر خان و مان انگشت نيل
|
يا بنا كن خانه اى در خورد فيل
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد: اى مسكين ! اراده ات ضعيف و نيتت ناپايدار و قصدت آلوده است و از اين روست
كه درى بر تو باز نمى شود و حجاب از پيشت بركنار نمى رود. اما، اگر مصمم شوى ، و
نيتت پايدار شود و قصد خويش خالص گردانى ، بى كليد، در پرتو گشوده شود، چنان كه
چون يوسف (ع ) عزم كرد بر او گشوده شد و نيت پايدار كرد كه از افتادن در گناه
بپرهيزد و از زليخا بگريزد.
يوسف وش ، آن كه زود رود بهر فتح باب
|
محتاج التفات كليدش نمى كنند
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد:اى غافل ! مويت به سپيدى گراييد و دمت سرد شد و تو همچنان در قيل و قال و
نزاع و جدالى . زبانت را از سخنانى كه براى روز رستاخيزت نفعى ندارند، باز دار!
شد خزان و بلبل از قول پريشان باز ماند
|
تو همان مردار مرغ بى محل گويى هنوز
|
ترجمه اشعار عربى
از يك جنگ قديمى درباره صاحب الزمان (ع )
اى (آل ياسين
) اى ستارگان حق و اى راءيت هاى هدايت در ميان ما! - خدا شما را خير
دهاد! - خدا جز به پاس محبت شما، اعمال بنده را نمى پذيرد و دين نيز از او راضى نمى
شود سنگينى گناهانمان با شما سبك مى شود و كفه اعمال نيكمان در قيامت به شما سنگين
مى شود خورشيد، چون غروب كرد، بازگشت داده شد كه مى تواند خورشيد فروزان را پنهان
كند؟ گر چه گروهى به اخبار توسل مى جويند. به آن ها بگوييد
(وال من والاه ) ما را
كافيست .
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از سوانح سفر حجاز:
تكيه بر خوابگاه نقش ، بست !
|
دلم از قيل و قال ، گشته ملول
|
اى خوشا خرقه ! و خوشا كشكول !
|
كنج مسجد خوشست و كهنه حصير
|
كى بود؟ كى ؟ كه باز گردم فرد
|
دامن افشانده زين سراى مجاز
|
فارغ از فكرهاى دور و دراز
|
شود آن پوست تخته ، تختم باز
|
گردد از خواب چشم بختم باز
|
شعر فارسى
از عرفى :
سر انصاف تو گرديم ! كه با اينهمه حسن
|
از دل ما طمع صبر و سكون داشته اى
|
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
افلاطون گويند: عقل انسان كمال نپذيرد، مگر آنگاه كه خرسند باشد، به اين كه او را
ديوانه گويند:
اندكى گر گويمت معذور دار!
|
دست بر لب مى زند، يعنى كه : بس !
|
اندك اندك ، خوى كن با نور روز
|
ورنه ، چون خفاش مانى بيفروز
|
شعر فارسى
مولانا داعى
در دايره فلك ، درست انديشان
|
يعنى كه : نباشد از شكستى خالى
|
ور خود به فلك رسيده باشند ايشان
|
شعر فارسى
از ديگرى :
ترا اين پند بس در هر دو عالم
|
كه بر نايد زجانت بى خدا دم
|
زحق بايد كه چندان ياد دارى
|
كه كم گردى ، گر از يادش گذرى
|
شعر فارسى
از شيخ عطار (537 - 627 ه):
گر ترا دانش و گر نادانى ست
|
شعر فارسى
از نثارى (تونى )
كو جنوبى ؟ تا ز رسوايى نباشد خجلتم
|
نقص عشقست اين كه شرم از روى مردم مى كنم
|
در سوره برائت آمده است كه : (انفرو و
اخفافا و ثقالا و جاهدوا باموالكم و انفسكم )
مولوى معنوى از اين آيه چنين استنباط كرده است :
خفته شكل و لنگ و لوك و بى ادب - سوى او مى غنج ! و او را مى طلب !
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
اميرالمؤمنين (ع ) فرمود: خودارى مردم از آموختن دانش از آن روست كه ببينند، آن كه
علم آموخته است ، از آن ، كمترين سودى نمى برد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفته است : آن كه در حجاب خلق در آيد و خويش را از خدا دور كند، همچون كسى
نيست كه در حجاب خدا در آمده و از خلق دور شده است .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى را گفتند: خود جوانى ، و مويت به سپيدى رسيده است . چرا خضاب نكنى ؟ گفت : زن
فرزند مرده را به آرايشگر نياز نيست .
ترجمه اشعار عربى
شاعرى گفته است :
آنگاه كه اجلم فرا رسد، درد و دريغ بر من ! و اگر در كوشش ، همه جهد خويش به كار
گيرم كه جان خود فدا كنم و خواب از ديدگانم برود. به گناه خويش اقرار دارم و از
ناكام ماندن آرزوهايم ترسانم . با اينهمه ، به خداى خويش متكى ام نه بر دانش و عمل
خود.
شعر فارسى
يكى از ياران اميرالمؤمنين (ع ) او را پرسيد: آيا به گناهكار اين امت سلام كنيم ؟ و
او فرمود:
پروردگار، او را شايسته توحيد ديده است و شما شايسته سلام نمى بينيد؟
و نيز فرمود: در حالى كه خود، به كارهاى رسوا كننده دست مى يازى ، بر عمل زشت ديگرى
مخند!
و نيز فرمود: درمانده اى كه به آرزويش نمى رسد، از آن رو ناكام مى ماند كه خواسته
خويش را با دورانديشى نمى جويد.
و نيز فرمود:
چون گناهى در نظر تو بزرگ جلوه كند، حق خدا را بزرگ انگاشته اى . و چون گناه را
كوچك انگارى ، حق پروردگارت را به حقارت گرفته اى . و گناهى را كه تو بزرگ پندارى ،
خدا آن را كوچك شمارد و گناهى را كه كوچك شمرى ، آن را بزرگ قلمداد مى كند.
و نيز گفت : چون مؤمنى را به گناهى مبتلا بينم ، او را با جامه خويش مى پوشانم .
و نيز فرمود: آن كه چيزى بخرد، كه به آن نياز ندارد، چيزى را خواهد فروخت كه به آن
نيازمندست .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
واليس حكيم گفت : دوستى مال ، ميخ شر است و دوستى شر ميخ عيب ها و به روزگار پيرى ،
او را پرسيدند: حالت چه طور است ؟ گفت : اندك اندك ، مى ميرم . و او را پرسيدند:
پادشاهان يونان بهترند؟ يا ايران ؟ گفت : آن كه خشم و شهوت خويش را در اختيار گيرد،
برتر است . و گفت : دنيا، چون به فرارى از خويش دست يابد، او را مجروح مى سازد و
اگر به خواستار خويش دست يابد، او را مى كشد. و نيز گفت : حق نفس خويش را ادا كن
! زيرا اگر حق او را ادا نكنى ، با تو دشمنى كند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : مردى كه به درگاه پادشاهان روى آورد، آثار آن ، در او پديدار شود. پس
چگونه خواهد بود، احوال كسى كه به خداى خويش روى آورى ؟ و نيز گفت : ما، از مردم
روزگار خويش به اصرار خواهيم . و آنان به اكره دهند. پس ، نه آنان را ثوابى ست و نه
ما را بركتى . و نيز گفت : شادى دنيا، در قناعت به روزى مقدرست و اندوه آن ، تلاش
براى نامقدرست .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : دليل آن كه آن چه در اختيار تست ، از آن ديگريست ، آنست كه آن چه در
دست ديگرى بود، به اختيار تو در آمد. و نيز گفت : ايمنى تواءم با نيازمندى ، بهتر
از بى نيازى همراه با ترس است .
حكايات پيامبران الهى
امام كاظم (ع ) على بن يقطين را گفت : چيزى را از من عهده دار شو! تا ترا سه چيز
عهددار شوم . عهده دار شو! كه هر گاه در دارالخلافه به كسى از ياران ما برخورى ،
حاجت روا سازى . در برابر تضمين مى كنم تا: لبه شمشير به تو نرسد، سقف زندان بر تو
سايه نيندازد و نادار به خانه تو پا نگذارد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى حكيمى را پرسيد: حال برادرت چه طورست ؟ گفت : مرد. گفت چرا؟ گفت : چون زنده
بود.
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
با يزيد بستامى شنيد كه كسى اين آيه مى خواند: (ان
الله اشترى من المؤمنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه
) شنيد و گفت : آن كه از وجود خود بگذرد، چگونه وجود دارد؟
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : خشم خدا، از آتش تندتر است و خشنوديش از بهشت ، بزرگ تر.
حكاياتى از عارفان و بزرگان
بزرگى گفته است : مرا به دنيا كارى نيست . زيرا اگر من بمانم ، او با من نمى ماند و
اگر او بماند، من با او نمانم .
سخن عارفان و پارسايان
بشر حافى مى گفت : شك آلودگان از مرگ ترسند. آن را ناخوش دارند و من از آنانم
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
عيسى كه - بر پيامبر ما و او درود باد!- گفت : هان ! كسى خدا را در روزى رسانى كند
كار نيانگارد! كه او را به خشم آرد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : بنده آنگاه به خدا نزديك تر است كه از او خواهد و آنگاه به خلق نزديك
تر است ، كه نخواهد.
سخن عارفان و پارسايان
پارسايى گفته است : از خدا شرم دارم ، كه مرا بيند، كه به ديگرى مشغولم و او به من
نظر دارد.
شعر فارسى
از نشناس :
از بسكه رفو زديم و شد چاك
|
اين سينه ، همه به دوختن رفت .
|
شعر فارسى
و نيز:
ندانم آن گل خودرو چه رنگ و بو دارد؟
|
كه مرغ هر چمنى گفتگوى او دارد.
|
شعر فارسى
از مسيحى :
يار، به كام ما نشد، زين چه گنه رقيب را؟
|
نيست نصيب كام دل ، عاشق بى نصيب را
|
عمر، امان دهد، وقت خزان درين چمن
|
نيمشبى قضا كنم ناله عندليب را
|
غمزه او به هر دلى ، درد و دارويى دهد
|
دست و دلى نماند در كشور ما طبيب را
|
وصل تو، گر ز آسمان نامزد كسى شود
|
تيزى تيغ غيرتم باز برد نصيب را
|
شعر فارسى
از حيرتى :
به هيچ چيز خدايا! مرا مكن قادر
|
مباد خست پنهان من شود ظاهر!
|
شعر فارسى
از مثنوى مولوى :
اين طبيبان بدن ، دانشورند
|
بر سقام تو، زتو واقف ترند
|
هم زنبضت ، هم زجسمت ، هم زرنگ
|
صد مرض بينند در تو بى درنگ
|
چون ندانند از تو بى گفت زبان
|
آن طبيبان بدن ، بيرونى اند
|
كه بدان اشيا، به علت ره برند
|
وين طبيبان چون كه نامت بشنوند
|
تا به قعر تار و پودت درروند
|
در وضو هر عضو را وردى جدا
|
چون كه استنشاق بينى مى كنى
|
تا تو را آن بو كشد سوى جنان
|
چون كه استنجا كنى ، ورد سخن
|
اين بود: يارب ! ازينم پاك كن !
|
دست من اينجا رسيد، اين را بشست
|
از حوادث ، تو بشو آن مست را!
|
كز حدث من خود بشستم دست را
|
آن يكى در وقت استنجا بگفت
|
كه : مرا با بوى جنت ساز جفت !
|
گفت شخصى : خوب ورد آورده اى
|
ليك ، سوراخ دعا گم كرده اى
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف - از سوانح -:
زد به تيرم ، بعد چندين انتظار
|
گرچه دير آمد، خوش آمد تير يار!
|
شدم دلم آسوده ، چون تيرم زدى
|
اى سرت گردم ! چرا ديرم زدى ؟
|
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : اگر بياموزى و بدان عمل نكنى ، از دانش خود بهره اى نبرده اى . و اگر
بر آن بيفزايى ، مثل تو، مثل آن مرد است ، كه پشه اى هيزم فراهم آورد و خواست آن را
بردارد. نتوانست . به زمين نهاد و بر آن افزود.
تفسير آياتى از قرآن كريم
يكى از مفسران ، در بيان آيه شريفه : (و
اما السائل فلا تنهر) گفته است منظور،
خواهنده طعام نيست . كه خواهنده دانش است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
يكى از واليان بصره به زاهدى گفت : مرا دعا كن ! گفت : در درگاه تو كسى ست كه تو را
نفرين كند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : اگر خواهى ارزش دنيا را بدانى ، بنگر! تا در دست كيست
و نيز گفت : مرد خردمند عاقل را سزد، كه به مجلسى كه در آيد، از سه چيز بپرهيزد:
شوخى كردن و از زنان سخن گفتن و بحث در خوراك .
سخن عارفان و پارسايان
ابراهيم ادهم را گفتند: چرا با مردم نياميزى ؟ گفت : اگر فروتر از خود بنشينم ، مرا
بيازارد. و اگر با فراتر از خويش نشينم ، به من بزرگى فروشد. و اگر با همانند خويش
نشينم به من حسد ورزد. پس ، به كسى پردازم كه در آميزش با او ملالى ، و پيوند با او
را گسستنى نيست و انس با او وحشتى در پى ندارد.
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
در حديث آمده است كه : نعمت هاى بهشت را نه چشم ديده است و نه گوش شنيده و نه بر
خاطر آدميان گذشته است .
و مؤلف ، بهاالدين محمد عاملى كه - خدا از او در گذراد!- به فارسى بيتى دارد كه
مضمون آن ، پيرامون اين حديث است :
رباعى
او را كه دل از عشق ، مشوش باشد
|
هر قصه كه گويد، همه دلكش باشد
|
تو قصه عاشقان همى كم شنوى
|
بشنو! بشنو! كه قصه شان خوش باشد
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤلف ، در روز عيد به مقتضاى حال گفته است :
عيد و هر كس را ز يار خويش ، چشم عيدى است
|
چشم ما پر اشك حسرت ، دل پر از نوميدى است .
|
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
بزرگى گفته است : عيد، از آن كسى نيست كه جامه نو پوشد، بلكه از آن كسى ست ، كه از
(وعيد) خداوندى ايمن باشد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
راهبى را پرسيدند: عيد شما چه وقت است ؟ گفت : روزى كه در آن ، گناه نكنيم . عيد،
از آن كسى كه جامه نو پوشد نيست . بلكه ، از آن كسى ست كه از عذاب آخرت ايمن باشد.
عيد، از آن كسى نيست كه جامه ظريف پوشد، بلكه از آن كسى ست كه ره شناس باشد.
خدا خيرش دهاد! چه نيكو گفته است :
مبارك باد! عيد آن دردمند بى كس كاورا
|
كه نه كس را مباركباد گويد، نه كس او را
|
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از سخنان حكيمان :
آن قدر منشين ! تا ترا بنشانند و چون بنشانند در عزيزترين جا بنشانند و تا نپرسند،
مگوى ! كه چون گويى ، بهترين سخن گفته باشى .
حكايات پيامبران الهى
روايت شده است از (شيخ الطايفه - ابو
جعفر محمد بن حسن توسى -) كه - تربتش
پاك باد! - در كتاب (اخبار الطريق
) از امام باقر(ع ) كه پيامبر (ص ) فرمود كه در مسجد نشسته بودم كه مردى
وارد شد و نماز گزارد، بى آن كه ركوع و سجود تمام كند. پس پيامبر (ص ) گفت : همچون
، كلاغى كه به زمين پنجه زند. و اگر اين مرد بميرد و نماز او چنين باشد، به دين من
نمرده است .
سخن عارفان و پارسايان
يكى از بزرگان صوفيه گفته است : در نزد اهل حق ، (فوت
وقت ) از جان سپردن دشوارتر است . چه ،
جان سپردن ، جدا شدن از خلق است و (فوت
وقت ) جدا شدن از حق .
سخن عارفان و پارسايان
بو على دقاق را پرسيدند از اين حديث كه : آن كه توانگرى را تواضع كند، دينش را از
دست داده است . گفت : آدمى ، بسته به دل است و زبان و اعضايش و آن كه توانگرى را به
زبان و اعضا تواضع كند ثلث دينش را داده است و آن كه به دل تواضع كند، همه آن را.
ترجمه اشعار عربى
از جار الله زمخشرى :
شك و خلاف فزونى يافته است و هر كس دعوى دارد كه او به راه راست است . و من به خدا
توسل جسته ام و جز او به (احمد)
و (على
) عشق مى ورزم . سگى به سابقه محبت اصحاب كهف رستگار شد. پس چگونه
دوستدار دودمان پيامبر، رستگار نشود؟
ترجمه اشعار عربى
شاعرى ديگر گفته است :
اى آنان كه با دورى خويش ، احوال مرا دگرگون كرديد! مرا تاب دورى شما نيست . باز
آييد! و وصال خويش را به اين بيمار مرگ رسيده رسانيد! چه ، عمر گذشته است و من
دگرگون نشده ام .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از سخنان اميرالمؤمنين (ع ): جهل انسان به عيب هايش ، بزرگ ترين گناه اوست .
نيز از سخنان اميرالمؤمنين (ع ): نياز خويش به هر كه خواهى ببر! برده او خواهى بود.
از هر كه خواهى بى نياز باش . همسان او خواهى شد. به هر كه خواهى ببخش ! بر او
فرمانروا خواهى بود.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از اميرالمؤمنين (ع ) روايت شده است كه گفت : رسول خدا(ص ) گفت : بگوى : پروردگارا!
مرا هدايت كن ! و استوارى ده ! و از (هدايت
)، هدايت به راه راست و از (استوارى
) استوارى تير بخواه كه راست به سوى هدف مى رود.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از امام حسين (ع ):
با اتكاء به خدا، از مردم بى نياز شو! تا به نيروى راستگويى ، از دروغ گويان بى
نياز باشى . از فضل پروردگار روزى بخواه ! كه غير از خدا، كسى روزى دهنده نيست .
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
بزرگى گفته است : بلاغت ، رساندن كمال معنوى كلام ، با بهترين لفظ به ديگرى ست .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از سخنان و ضرب المثل هاى عرب : دل خويش به من ده ! و هر گاه كه خواهى به ديدارم
بيا! يعنى : اعتبار دوستى ، به مودت است ، نه به زيادى ديدار.
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
مردى از جنيد - كه خدا بر او ببخشايد! - پرسيد: چگونه است كه
(مكر) از خدا تعالى پسنديده
است و از غير او ناپسند؟ گفت ندانم ولكن ، گوينده اى طبرانى (اين سه شعر) مرا
خواند:
فداى تو! كه مرا از عشق خويش سرشتى و جز تو كسى را نمى خواهم . همه هستى من به تو
عشق مى ورزد، حتى اگر محبت تو، مرا از حركت باز دارد. كارى كه از ديگرى سرزند، خوش
نمى دارم . و آن چه از تو سرزند، پسنديده منست .
آن مرد گفت : من ، آيه اى از كتاب خدا از تو پرسيدم و تو به شعر
(طبرانى ) مرا پاسخ دهى ؟ و
او گفت : واى بر تو! اگر بينديشى ، تو را پاسخ گفتم .
شعر فارسى
نظامى در خسرو و شيرين گفته است :
جوانى گفت پيرى را: چه تدبير؟
|
كه يار از من گريزد، چون شوم پير
|
كه در پيرى تو هم بگريزى از يار
|
بر آن سر كاسمان سيماب ريزد
|
چو سيماب از همه شادى گريزد.
|
شعر فارسى
از مثنوى مولوى :
سنگ باشد سخت روى و چشم شوخ
|
مى نترسد از جهانى پر كلوخ
|
كاين كلوخ از خشت زن يك تخت شد
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از آن چه به قلم مؤلف آمده است :
از صفات پسنديده خدمتگزار: بهترين خدمتگزار آنست كه رازدار، بى آزار، كم هزينه ،
پركار، كم گو، شاكر نعمت ، خوش زبان ، زود فهم ، پاك چشم و بى اسراف باشد.
سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار عليهما السلام
ضراربن ضمره گفت : پس از شهادت اميرالمؤمنين (ع ) به نزد معاويه رفتم . و او گفت :
على را برايم توصيف كن ! گفتم : از من درگذر! و او گفت : ناچار بايد بگويى . پس ،
گفتم : چون ناچارم . بخدا كه او نامتناهى بود و پر قدرت . حق و باطل را از هم جدا
مى كرد، به عدل حكم مى كرد، چشمه هاى دانش از او مى جوشيد، سخنانش حكمت آميز بود،
از دنيا و ظواهر فريبنده آن ، بيزار بود. به شب و دهشت آن ماءنوس بود. در اشتياق
خدا اشك مى ريخت ، انديشه اى عميق داشت . جامه خشن را خوش مى داشت . طعام ناگوار
را مى پسنديد، در ميان ما، همانند يكى از ما بود، چون مى پرسيديم پاسخمان مى داد و
چون دعوتش مى كرديم به نزدمان مى آمد و ما با همه نزديكى كه با او داشتيم ، از
شكوهش ، با او توان سخن گفتن نداشتيم دينداران را محترم مى شمرد و نيازمندان رابه
خود نزديك مى داشت . نيرومند به باطل در او طمع نمى بست و ضعيف از دادگرى او نوميد
نبود. و شهادت مى دهم كه او را در يكى از شب زنده دارى هايش كه شب ، پرده تيرگى بر
جهان كشيده بود، و ستارگان ، از تاريكى آن به چشم نمى آمدند، ديده ام در حالى كه
محاسن خويش را به دست گرفته بود و چون مار گزيده به خود مى پيچيد و از سر اندوه مى
گريست . و مى گفت :
اى دنيا! ديگرى را بفريب متعرض من مى شوى ؟ خود را براى من مى آرايى ؟ دور است !
دور است ! تو را به سه نوبت طلاق گفته ام . كه بازگشتى ندارد. زيرا عمر تو كوتاه
است و قدرت ناچيز و شاديت كوچك . آه ! آه ! از كمى توشه و درازى سفر و وحشت راه .
پس ، معاويه گريست و گفت : خدا ابوالحسن را بيامرزد! بخدا همچنان بود. اى ضرار!
اندوه تو بر او چگونه است ؟ گفتم : اندوه من ، اندوه كسى ست كه فرزندش را در آغوشش
كشته باشند، كه هيچگاه ، اشكش خشك نشود و غمش فرو ننشيند.
مؤلف گويد: حديث ياد شده ، از كتاب (كشف
اليقين فى فضايل اميرالمؤمنين ) گرفته
شده است .
حكايات پيامبران الهى
عبدالله بن عباس گفته است : پيامبر(ص ) بر دست مردى انگشترى طلا ديد. آن را از
انگشتش بيرون آورد و به دور افكند. چون رسول رفت ، به مرد گفتند: انگشترى خويش
برگير! مرد گفت : چيزى را كه پيامبر به دور افكند، بر نمى دارم .