حكايتهاى گلستان سعدى به قلم روان
محمد محمدى اشتهاردى
- ۱۰ -
146. پيشدستى آرام رونده بر شتابزده
|
يك روز در سفرى بر اثر غرور جوانى ، شتابان و تند راه روى كردم ، و شبانگاه خود به
پاى كوه بلندى پشته رسيدم ، خسته و كوفته شده بود و ديگر پاهايم نيروى راهپيمايى
نداشت ، از پشت سر كاروان ، پيرمردى ناتوان ، آرام آرام مى آمد، به من رسيد و گفت :
((براى چه نشسته اى ؟ برخيز و حركت كن كه اينجا جاى خوابيدن نيست .))
گفتم : چگونه راه روم كه پايم را ياراى حركت نيست .
گفت : مگر نشنيده اى كه صاحبدلان مى گويند: رفتن و نشستن (با آرامش و كم كم ره
سپرده ) بهتر از دويدن و خسته شدن و درمانده گشتن ؟ ))
اين كه مشتاق منزلى ، مشتاب
|
پند من كار بند و صبر آموز
|
اشتر آهسته مى رود شب و روز |
147. پژمردگى پيرمرد بجاى شادى جوانى
|
جوانى چابك ، نكته سنج ، شاد و خوشرويى در مجلس شادى ما بود، در خاطرش هيچ اندوهى
راه نداشت ، همواره خنده بر لب داشت ، مدتى غايب شد، از او خبرى نشد، سالها گذشت ،
ناگهان در گذرى با او ملاقات كردم ، ديدم داراى زن و فرزندان گشه و ريشه نهال شاديش
بريده شده ، و گل هوسش پژمرده گشته ، از او پرسيدم
((حالت چطور است ؟ چرا پژمرده و ناشادى ؟ ))
گفت : وقتى صاحب كودكان شدم ، ديگر كودكى نكردم و حالت كودكانه را از سر بيرون
نمودم .
چون پير شدى ز كودكى دست بدار
|
بازى و ظرافت به جوانان بگذار
|
كه دگر نايد آب رفته به جوى
|
راضيم اكنون چو پنيرى به يوز(387)
|
پيرزنى موى شيرى سيه كرده بود
|
گفتم : اى مامك ديرينه روز
(388)
|
موى به تلبيس سيه كرده ، گير
|
راست نخواهد شد اين پشت كوز
(389) |
148. پاسخ مادر دلسوخته به پسر جوانش
|
يك روز از روى جهل جوانى بر سر مادرم فرياد كشيدم ، خاطرش آزرده شد و در كنجى نشست
و در حال گريه گفت : ((مگر
خردسالى خود را فراموش كردى كه درشتى مى كنى ؟!))
چو خوش گفت : زالى به فرزند خويش
|
چو ديدش پلنگ افكن و پيل تن
|
كه بيچاره بودى در آغوش من
|
نكردى در اين روز بر من جفا
|
كه تو شير مردى و من پيرزن |
ثروتمندى بخيل ، داراى يك پسر بيمار و رنجور بود، خيرخواهان به او گفتند: مصلحت آن
است كه براى شفاى پسرت ، ختم قرآن كنى ( يكبار قرآن را از آغاز، پايان بخوانى ) با
قربانى كنى ، و با ذبح گوسفند و يا شتر، گوشت آنها را صدقه بدهى .
ثروتمند بخيل ، اندكى در فكر فرو رفت و سپس سر برداشت و گفت :
((ختم قرآن ترك شده كه در دسترس ما است ، بهتر از قربانى از گله اى است
كه در محل دور است . ))
صاحبدلى سخن او را شنيد و گفت : ((او
از اين رو ختم قرآن را برگزيد كه قرائت آن كار زبان است و زحمت و هزينه اى ندارد،
ولى زر (طلا) به جان بسته است ، و دل برداشتن از آن ، دشوار خواهد بود.))
به دينارى چو خر در گل بمانند
|
ورالحمدى بخوانى ، صد بخوانند
(390) |
از پيرمردى پرسيدند: چرا زن نگيرى ؟ جواب داد:
((ازدواج با پيرزنان موجب خوشى نيست .))
به او گفتند: ((با زن جوانى
ازدواج كن ، زيرا ثروت مكنت براى اين كار دارى .))
در پاسخ گفت : ((من كه پير هستم
، با پيرزنها الفت و تناسب ندارم ، بنابراين زنى هم كه جوان است با من كه پيرم
چگونه پيوند دوستى برقرار سازد؟ ))
زور بايد نه زر كه بانو را
|
151. ناتوانى پيرمرد در ازواج با زن جوان
|
شنيدم پير كهنسالى در آن سن و سال پيرى مى خواست با زنى ازدواج كند، از يك دختر
زيباروى كه گوهر نام داشت خواستگارى كرد، دخترى كه صندوقچه گوهرش از ديده مردم
پنهان بود. طبق مراسم عروسى ، داماد به ديدار عروس رفت و به مزاح و خوش طبعى پرداخت
، ولى پير از آميزش ناتوان بود .
پيرمرد، نزد دوستان شكوه كرد و حجت خواست كه خانه و كاشانه مرا، اين زن گستاخ و بى
شرم ، يكباره غارت كرد. بين زن و شوهر، ستيز و جنگ آغاز شد، كه كار به شهربانى و
حضور قاضى كشيده شد، ولى سعدى در اين باره (قضاوتهايى كرد و ) گفت :
پس از خلافت و شنعت گناه دختر نيست
|
تو را كه دست بلرزد، گهر چه
(393)
|
(پايان باب ششم )
باب هفتم : در تاءثير تربيت
|
وزيرى داراى پسر كودن و نفهم بود، او را نزد دانشمندى سپرد و سفارش كرد در تربيت
او بكوش تا خردمند گردد.
دانشمند مدتها در تربيت او تلاش كرد، ولى او هيچ گونه رشد نكرد، دانشمند براى وزير
چنين پيام فرستاد: ((پسرت هرگز
عاقل نمى شود، و مرا نيز ديوانه كرد. ))
هيچ صيقل
(394) نكو نداند كرد
|
حكيم فرزانه اى پسرانش را چنين نصيحت مى كرد:
((عزيزان پدر! هنر بياموزيد، زيرا نمى توان بر ملك و دولت اعتماد كرد،
درهم و دينار در پرتگاه نابودى است ، يا دزد همه آن را ببرد و يا صاحب پول ، اندك
اندك آن را بخورد، ولى هنر چشمه زاينده و دولت پاينده است ، اگر هنرمند تهيدست
گردد، غمى نيست زيرا هنرش در ذاتش باقى است و خود آن دولت و مايه ثروت است ، او هر
جا رود از او قدرشناسى كنند، و او را در صدر مجلس جا دهند، ولى آدم بى هنر، با
دريوزگى و سختى لقمه نانى به دست آورد.))
سخت است پس از جاه تحكم بردن
|
خو كرده به ناز، جور مردم بردن
|
(آرى بى هنر، پس از حكمفرمايى و ستم بر زيردستان ، تحت فرمان زيردستان قرار مى
گيرد، و آن كس كه نازپرورده است ، بى مهرى به او، براى او بسيار سخت است . )
وقتى افتاد فتنه اى در شام
|
هر كس از گوشه اى فرا رفتند
(395)
|
پسران وزير ناقص عقل
(396)
|
154. تاءديب شاهزاده ، توسط آموزگار
|
دانشمندى آموزگار شاهزاده اى بود، و بسيار او را مى زد و رنج مى داد، شاهزاده تاب
نياورد و نزد پدر از آموزگار شكوه كرد.
شاه ، آموزگار را طلبيد و به او گفت : ((پسران
مردم را آنقدر نمى زنى كه پسرم را مى زنى ، علتش چيست ؟ ))
آموزگار گفت : به اين علت كه همه مردم به طور عموم و پادشاهان بخصوص ، بايد سنجيده
و پخته سخن گويند و كار شايسته كنند، كار گفتار شاهان و مردم دهان به دهان گفته مى
شود و همه از آن آگاه مى گردند، ولى براى كار و سخن شاهان اعتبار مى دهند، و از آن
پيروى مى كنند، و به كار و سخن ساير مردم ، اعتبار نمى دهند.
اگر صد ناپسند آمد ز دوريش
|
از اقليمى به اقليمى رسانند(397)
|
بنابراين بر آموزگار واجب است كه در پاكسازى و رشد اخلاقى شاهزادگان بيش از ساير
مردم بكوشد.
در بزرگى فلاح
(398) از او برخاست
|
چوب تر را چنانكه خواهى پيچ
|
نشود خشك جز به آتش راست
(399)
|
شاه پاسخ داد نيك و تدبير سازنده آموزگار را پسنديد و جايزه فراوانى به او داد، به
علاوه او را سرپرست يكى از مقامات كرد.
155.معلم خوش اخلاق و بد اخلاق
|
در سرزمين مغرب (شمال آفريقا) در مكتبخانه اى ، معلمى در ديدم بسيار خشن و ترشروى
و تلخ گفتار و خسيس بود، زندگى مسلمانان با ديدار او تباه مى گشت ، قرائن قرآنش ،
دل مردم را سياه مى كرد. گروهى از پسر و دختر، به عنوان شاگرد گرفتار جفاى او
بودند، نه جراءت خنده داشتند و نه مى توانستند بگويند، گاهى سيلى بصورت زيباى يكى
مى زد، و زمانى از ساق بلورين ديگرى ويشكن مى گرفت .
خلاصه اينكه : سرانجام ناشايستگى آن معلم را آشكار نمودند و او را با كتك از
مكتبخانه بيرون كردند و معلم شايسته اى را به جاى او نصب نمودند.
معلم جديد مردى خوش اخلاق ، نيك سيرت ، بردبار و خوش برخورد بود، جز هنگام ضرورت
سخن نمى گفت ، با زبانش به كسى نيش نمى زد و چوبى بر سر شاگرد بلند نمى كرد.
ولى هيبت معلم از دل كودكان برفت و ديگر از معلم ترس نداشتند، و به اعتماد اينكه
معلم جديد، آنها را بازخواست نمى كند و كتك نمى زند، درس نمى خواندند و به بازى
گوشى پرداخته و تخته مشق خود را بر سر و كله هم مى زدند و مى شكستند، و مكتبخانه را
به هرج و مرج مى كشاندند.
ولى هيبت استاد و معلم چو بود بى آزار
|
خرسك
(400) بازند كودكان در بازار
|
دو هفته بعد از اين ، به مكتبخانه عبور كردم ، ديدم معلم دوم را بر كنار كرده اند و
همان معلم اول را بار ديگر آورده اند، براستى ناراحت شدم و تعجب كردم
(( ولا حول ولا قوة الا بالله ))
را بر زبان جارى ساختم ، كه چرا بار ديگر ابليس را معلم فرشتگان كرده اند؟ پيرمردى
ظريف و جهان ديده اى به من گفت :
جور استاد به ز مهر پدر
(401) |
156. سر انجام نكبتبار اسرافكار منحرف
|
فقيرزاده اى بر اثر مرگ دو عمويش ، داراى ارث كلان و ثروت بسيار گرديد، او با آن
ثروت (باد آورده ) به فسق و انحراف و آلودگى پرداخت و با اسراف و ريخت و پاش زياد،
آن ثروت كلان را در راههاى گمراهى ، مصرف مى كرد، به هر گناهى دست مى زد و هر شرابى
را مى آشاميد.
از روى نصيحت و خير خواهى به او گفتم : ((اى
فرزند! در آمد، همچون آب جارى است ، و زندگى همانند آسيابى است كه به وسيله آن آب
در گردش است . به عبارت ديگر، خرج كردن بسيار از كسى پذيرفته و شايسته است كه موجب
كاهش و نابودى در آمد نگردد( آب كه كم شد يا از بين رفت ، سنگ از گردش مى
افتد.)
چو دخلت نيست ، خرج آهسته تر كن
|
كه مى گويند ملاحان
(402) سرودى
|
اگر باران به كوهستان نبارد
|
به سالى دجله گردد، خشك رودى
|
موازين عقل و ادب را رعايت كن و از امور بيهوده و باطل و گمراهگر بپرهيز، زيرا وقتى
كه ثروتت تمام شود، به رنج و دشوارى مى افتى و پشيمان خواهى شد.
آن پسر كه غرق در عيش و نوش و غافل از سرانجام كار بود، نصيحت مرا نپذيرفت و به من
اعتراض كرد و گفت : ((آسايش
زندگى حاضر را نبايد به خاطر رنج آينده به هم زد، اگر كسى چنين كند برخلاف شيوه
خردمندان رفتار كرده است . ))
(اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار.)
خداوندان كام و نيكبختى
(403)
|
چرا سختى خورند از بيم سختى ؟
|
برو شادى كن اى يار دل افروز
|
براى چه غم فردا را بخورم ، بلكه براى من آن شايسته است ؟ در صدر مجلس مردانگى باشم
، و پيمان جوانمردى ببندم ، مردم ياد نيك نعمت بخشى مرا زبان به زبان بگويند.
هر كه علم شد به سخا و كرم
|
نام نكويى چو برون شد بكوى
|
ديدم نصيحت مرا نمى پذيرد، و دم گرم در آهن سرد او بى اثر است ، همنشينى با او را
ترك كردم و ديگر نصيحتش نكردم و به گفتار حكيمان فرزانه دل بستم كه گفته اند:
بلغ ما عليك ، فان لم يقبلوا ما عليك
آنچه بر عهده تو است برسان ، اگر از تو نپذيرفتند، بر، تو خرده گيرى نيست .
گر چه دانى كه نشنوند بگوى
|
به دو پاى اوفتاده اندر بند
|
دست بر دست مى زند كه دريغ
|
مدتى از اين ماجرا گذشت ، همان گونه كه من پيش بينى مى كردم ، همانطور شد، آن
فقيرزاده تازه به دوران رسيده ، بر اثر عياشى و اسراف ، آنچه را داشت ، نابود كرد،
كارش به جايى رسيد كه ديدم لباس پروصله و پاره پاره پوشيده ، لقمه لقمه به دنبال
غذاست ، تا آن را براى شبش بيندوزد، با ديدن آن وضع نكبتبارش ، خاطرم دگرگون شد،
ولى ديدم از مردانگى دور است كه اكنون نزدش بروم و با سرزنش كردن ، نمك بر زخمش
بپاشم ، پيش خود گفتم :
حريف سفله
(404) اندر پاى مستى
|
زمستان لاجرم ، بى برگ ماند |
157. درجات شايستگى براى تربيت
|
پادشاهى پسر خود را در اختيار يك نفر مربى قرار داد و گفت :
((اين پسر را همان گونه كه پسران خودت را پرورش مى دهى ، تربيت كن .
))
مربى با كمال احترام ، دستور شاه را پذيرفت ، و به تربيت پسر پرداخت ، چند سال گذشت
آن پسر به جايى نرسيد، ولى پسران خودش ، رشد و ترقى كردند و به مقام عالى علمى نايل
شدند.
پادشاه مربى را طلبيد و او زا سرزنش كرد و به او گفت :
((بر خلاف پيمان رفتار كردى ، پسرانت را خوب پروردى كه به مقام رسيدند،
ولى پسر من به جايى نرسيد. ))
مربى گفت : ((بر پادشاه زمين
مخفى نيست كه تربيت يكسان است ، ولى خويهاى افراد گوناگون مى باشد.
))
گرچه سيم و زر سنگ آيد همى
|
در همه سنگى نباشد رز و سيم
|
جايى انبان مى كند جايى اديم
|
(405)
از داناى پيرى شنيدم در نصيحت به يكى از مريدان خود چنين مى گفت :
((اى پسر به همان اندازه كه دل انسان به رزق و روزى تعلق دارد، اگر به
روزى دهنده تعلق داشت ، مقام او از مقام فرشتگان بالاتر مى رفت .
فراموشت نكرد ايزد در آن حال
|
كه بودى نطفه مدفوق و مدهوش
(406)
|
روانت داد و طبع و عقل و ادراك
|
جمال و نطق و راءى و فكرت و هوش
|
دو بازويت مركب ساخت بر دوش
|
كه خواهد كردنت روزى فراموش ؟ |
159. از عمل مى پرسند نه از سبب
|
عرب بيابان نشينى را ديدم كه همواره به پسرش مى گفت :
يا بنى انك مسئول يوم القيامة ماذا اكتست ولا يقال بمن
انتسبت : از تو در قيامت مى پرسند عملت چيست ؟ نمى پرسند كه پدرت كيست ؟
او نه از كرم پيله
(407) نامى شد
|
در كتابهاى تاليف حكيمان نقل شده : زاييدن كژدم با ساير جانواران فرق دارد. كژدم
هنگامى كه در شكم مادرش قرار مى گيرد، آنچه در درون شكم مادر است مى خورد و سپس
شكمش را مى درد و بيرون آمده در دشت به راه مى افتد و آن پوستها كه در خانه كژدم
است از آثار دريدگى شكم مادر است .
من اين موضوع را نزد يكى از بزرگان گفتم . او گفت : دل من به درستى اين سخن گواهى
مى دهد و مطالب همين گونه است ، زيرا كژدم در آن هنگام كه در رحم مادرش بود چون با
او چنين رفتار كرده (و محتواى درون مادرش را خورده )در بزرگى شوربخت و مورد نفرت مى
باشد.
كاى جوان بخت ، يادگير اين پند
|
هر كه با اهل خود وفا نكند
|
نشود دوست روى و دولتمند(408) |
پارساى تهيدستى ازدواج كرد، سالها گذشت ولى فرزندى از او نشد. نذر كرد:
((كه اگر خداوند به من پسرى دهد، جز اين لباس
پاره پوره اى كه پوشيده ام ، هر چه دارم همه را به تهيدستان صدقه دهم .
)) اتفاقا همسرش حامله شد و پس از مدتى پسر زاييد، او به نذر خود
وفا كرد و همه دارايى خود را به مستمندان داد. سالها از اين ماجرا گذشت . از سفر
شام باز مى گشتم ، به محل سكونت آن پارساى فقير كه دوستم بود رفتم تا احوالى از او
بپرسم . وقتى كه به آن محل رسيدم از او جويا شدم ، گفتند: در زندان شهربانى است .
پرسيدم : چرا؟ شخصى گفت : ((پسرش
شراب خورده و عربده كشيده و بدمستى نموده و خون كسى را ريخته است و فرار كرده است و
به جاى او پدر بينوايش را دستگير كرده و زندانى نموده اند و زنجير برگردن و پاى او
بسته اند.
گفتم : ((او اين بلا را با راز
و نياز از درگاه خدا خواسته است .))
(پدر بر اثر بى فرزندى ، مدتها از خدا خواست تا داراى پسر شود، اكنون كه داراى پسر
شده ، همان پسر، بلاى جانش گرديده است ، بايد از خدا پسر صالح خواست نه پسر بدون
شرط)!
زنان باردار، اى مرد هشيار
|
از آن بهتر به نزديك خردمند
|
در دوران كودكى از دانشمند بزرگى پرسيدم كه انسان چه وقت بالغ مى شود؟ در پاسخ گفت
: ((در كتب فقه نوشته شده ، يكى
از سه نشانه دليل بالغ شدن است : 1 - تمام شدن پانزده سال (قمرى ) 2 - محتلم شدن 3
- روييدن موى زير ناف . ولى بالغ شدن در حقيقت يك شرط دارد و آن اينكه همت تو به
كسب رضاى خدا بيش از كسب بهره هواى نفس باشد. كسى كه چنين نيست محققان او را به
عنوان بالغ نمى شناسند.))
كه چل روزش قرار اندر رحم ماند
|
وگر چل ساله را عقل و ادب نيست
|
به تحقيقش نشايد آدمى خواند
|
هنر بايد، به صورت مى توان كرد
|
به ايوانها در، از شنگرف و زنگار
|
چو انسان را نباشد فضل و احسان
|
چه فرق از آدمى با نقش ديوار
|
يكى را گر توانى دل به دست آر(409) |
163. نزاع حاجيان قلابى در راه مكه
|
يك سال همراه گروهى پياده به سوى مكه براى انجام مراسم حج رهسپار بوديم . بين
پيادگان نزاع و كشمكشى شد. به سر و صورت هم افتادند و داد و فحش و ستيز و درگيرى
بالا گرفت . يكى از كجاوه نشينان به همپالكى
(410) خود گفت :
((عجبا! پياده عاج (استخوان دندان فيل ) به پايان بساط
بازى شطرنج مى رسد و وزير مى گردد، به عبارت ديگر مقامش ديگر مقامش بهتر از آنچه در
قبل بود مى شود، ولى پيادگان راه حج كه بيابان عربستان را به پايان مى رسانند
حالشان بدتر مى شود.))
(411)
از من بگوى حاجى مردم گزاى را(412)
|
كو پوستين خلق به آزار مى درد.
|
حاجى تو نيستى ، شتر است از براى آنك
|
بيچاره خار مى خورد و راه مى برد |
164. تناسب شغل با محل سكونت
|
يكى از هندوها، طريق نفت اندازى
(413) را ياد مى گرفت . حكيمى به او گفت :
(( تو كه در خانه ساخته شده از نى زندگى مى كنى
چنين بازيچه اى براى تو روا نيست .))
تا ندانى كه سخن عين صوابست مگوى
|
و آنچه دانى كه نه نيكوش جوابست مگوى |
165. دامپزشكى كه بينا را كور كرد
|
مرد نادانى درد چشم سخت گرفت و به جاى پزشك نزد دامپزشك رفت . دامپزشك همان دارويى
را كه براى درد چشم حيوانات تجويز مى كرد به چشم او كشيد و او كور شد. او از دست
دامپزشك شكايت كرد. دادگاه دو طرف دعوا را حاضر كرده و به محاكمه كشيد. راءى نهايى
دادگاه اين شد كه قاضى به دامپزشك گفت : ((برو
هيچ تاوانى بر گردن تو نيست ، اگر اين كور خر نبود براى درمان چشم خود نزد دامپزشك
نمى آمد.))
هدف از اين حكايت آن است كه : ((هر
كس مهمى را به شخص ناآزموده و غير متخصص واگذارد، علاوه بر اينكه پشيمان خواهد شد،
در نزد خردمندان به عنوان كم خرد و سبكسر خوانده خواهد شد.
بوريا باف اگر چه بافنده است
|
|