حكايتهاى گلستان سعدى به قلم روان

محمد محمدى اشتهاردى

پى‏نوشت‏ها
- ۲ -


221- يعنى : گفتار عالم را با گوش جان بشنو، گرچه گفتارش با كردارش ‍ هماهنگ نباشد
222- منظور از اين مدعى ، حكيم سنايى (ابوالمجدبن آدم سنايى عزنوى شاعر معروف قرن ششم )است كه مى گويد:
عالمت غافل است و تو غافل
خفته را خفته كى كند بيدار
سعدى به سخن سنايى خرده گرفته و مى گويد: پند را بايد پذيرفت ، اگر چه پند دهنده به پند خود عمل نكند، مانند پندى كه روى ديوار نوشته شده است ، بايد از آن بهره مند شد.
223- يعنى : گردن فراز خودخواه از سر بر خاك واژگون مى گردد.
224- يعنى : چنين برادرى كه بيگانه است ، اگر خواست با تو همسفر گردد، ايست كن و همواره او حركت نكن ، و دل به كسى كه دلبسته ات نيست مبند.
225- سوره شورى / 23 .
226- ديبق : پارچه بسيار لطيف ، كه در شهر ديبق مصر بافته مى شود.
227- ديبا: ابريشم رنگارنگ .
228- يعنى : پارسا آن نيست كه در برابر مردم از روى گزاف دكان لاف معرفت بگشايد و بر مسند ارشاد نشيند، و اگر به او سخن ناپسند گويند، دعوا و ستيز كند، بلكه پارسا (در برابر حوادث ، مقاومت دارد كه اگر )سنگ بزرگى از بالاى كوه به طرف او بغلطد، از سر راه آن برنخيزد (يعنى ترس و هراس از حوادث تلخ ندارد.)
229-
صورت زيباى ظاهر هيچ نيست
اى برادر سيرت زيبا بيار
230- يعنى : پرده هفت رنگ پر زرق و برق را بردار، چراكه در خانه ات حصير انداخته اى (تو كه باطنت با حصير پوشيده است ، چرا با ظاهر فريبا، خودنمايى مى كنى ؟ )
231- يعنى : بنده درمانده را هيچ وسيله اى به مراد نرساند، خداوند كريم او را فرو نگذارد.
232- مالكان تحرير: صاحبان آزاد كردن بردگان .
233- فضله رز: زيادى شاخه هاى درخت مو.
234- نبشته : نوشته .
235- يعنى : گزيده لقمان حكيم ، گنج صبر و استقامت است ، هر كس كه به آنچه دارد، قانع نباشد، از دانش بى بهره است .
236- جامه دلق : پشمينه پر وصله .
237- يعنى : پاره دوختن و پيوسته در گوشه صبر و تحمل ماندن ، بهتر از آن است كه بخاطر خواستن لباس ، براى بزرگان نامه نوشتن ، برستى كه بهشت رفتن به شفاعت و واسطه شدن همسايه ، با شكنجه آتش دوزخ ، يكسان است .
238- يعنى : شخصى حكيم و دانا وقتى سخن مى گويد، يا دست به سوى لقمه غذا دراز مى كند كه بداند هرگاه خاموش شود، تباهى به وجود مى آيد، يا از خوردن غذا، جانش به لب مى رسد، در اين صورت قطعا، سخن او عين دانش ايت و غذا خوردنش مايه سلامتى خواهد شد.
239- يعنى : تو اعتقاد دارى .
240- طبيعت شد: خوى و عادت كسى شد.
241- عيش نفس : مايه زندگى انسان .
242- قدر: اندازه
243- يعنى : اگر گلقند را (كه نيروبخش است ) بيش از اندازه و طاقتت بخورى ، ضرر رساند، و اگر نان خشك را دير دير بخورى ، در كام تو مانند گلقند، اثر بخش است .
244- يعنى : هر گاه معده به علت پرخوريها فر افتد و منحرف و دردمند شود، درست و خوش بودن همه وسايل زندگى ، بى فايده است .
245- يعنى : بريدن اميد، و دل كندن از نيكى بزرگان بهتر از تحمل جفاى دربانان آنها است ، بردبارى و تحمل در آرزوى گوشت ، بهتر از گوشت خريدن نسيه و گرفتار شدن به وام خواهى زشت قصابان است .
246- يعنى : نوشداروى ناپاك نهادان كه با منت به دست مى آيد، ممكن است موجب سلامتى تن شود، ولى از سوى ديگر موجب زنجش و ضعف روح و روان ، خواهد شد .
247- حنظل : ميوه گياهى كه به شكل خربزه كوچك است و بسيار تلخ مى باشد.
248- بخت روى : ناخوش از ناسازگارى بخت .
249- يعنى ناخوش و ترشروى نزد يار گرامى مرو، كه زندگى خوش وى را نيز ناخوش سازى . چون به عرض نياز، روى آور. خوشرو باش كه كار گشاده رو، هيچگاه فروبسته نماند.
250- يعنى : غم دل را به كسى بگو كه از ديدار چهره گشاده اش آسايش ‍ يابى .
251- يعنى : آنقدر خشكسالى و قحطى بود كه عجيب است كه دود آتش دل خلق ، بصورت ابر و باران در نيامد و باران اشك خلق بصورت سيلاب نشد.
252- يعنى اگر قوم ظالم تاتار (مغوليان ) اين مخنث (نامرد) پست را بكشند، نبايد قاتل تاتارى را به عنوان قصاص كشت ، تاكى اين نامرد را مانند پل بغداد، آب در مجراى زيرين برود، و انسان بر پشت آن پل حركت كند؟
253- سفله : فرومايه و پست .
254- يعنى : بى هنر را، در صف كسان نشمار، او كس نيست بلكه ناكس ‍ است .
255- يعنى : لباس ابريشم و حرير زربافته بر تن نااهل مانند: سنگ درخشنده كبود رنگ و طلاى خالص است كه بر نقش ديوار بى جان ، نمايان مى باشد.
256- يعنى : بسيار باشد كه ناتوانى ، قوى پنجه گردد، و خود به پيچاندن دست ناتوان و ستم بر آنان ، قيام كند.
احتمال دارد معنى اين شعر اين باشد: ((عاجز است و اراده ضعيف دارد، آن كس كه وقتى توانمند شد، به جاى كمك به ضعيفان به آنها ستم كند.))
257- يعنى : وقتى كه انسان (دور از مكتب پيامبران ) به مقام و ثروت رسيد، بناى غرور و نافرمانى گذارد، و ناگزير خود را سزاوار توبيخ سازد.
258- صدف : غلاف محكمى است كه جانور كوچك دريايى در آن جاى مى گيرد. يعنى : تشنه را خواه مرواريد گرانبها در دهان باشد و يا صدف كم بها به حال او تفاوت ندارد.
259- خزف : خرده سفال ، يا ((خرمهره ))
260- يعنى : مسافر بى توشه ، قدمى پيش نخواهد نهاد، اگر چه طلاى خالص فراوانى داشته باشد، در بيابان فقيرى كه در آتش گرسنگى مى سوزد، براى او شلغم پخته بهتر از نقره خالص است .
261- تره : سبزى .
262- خوان : سفره .
263- دستگاه : دسترس .
264- يعنى : گوشه كلاه كشاورز به خورشيد برسد هرگاه كه سلطانى مانند تو سايه بر سر او افكند.
265- يعنى آن را خبر دارى كه دورترين جا از سرزمين غور (ميان هرات و غزنه ) بازرگان قافله سالارى از پشت مركب بر زمين افتاد، يكى گفت : چشم تنگ و آزمند دنياپرست را تنها دو چيز پر مى كند، يا قناعت يا خاك گور.
266- درويش : فقير.
267- اشاره به آيه 91، سوره يونس .
268- اشاره به آيه 66، سوره عنكبوت .
269- طبع ملول : خوى ناسازگارى و پريشان .
270- شرطه : باد موافق .
271- تمتعى : بهره اى .
272- يعنى آنگاه كه ناگزير جهان را ترك مى كنى ، و اموالت به دست ورثه مى رسد، چنين پندار كه خشتى از نقره و خشتى از طلا گذاشته اى ، ولى چه سود؟ براى نهادن چه سنگى و چه زر؟
273- يعنى : در شگفتم كه اگر آن ثروتمند بخيل در گذشته ، به ميان قبيله و فاميل خود باز مى گشت ، رد كردن ارث او به او، براى وارثها، از مرگ او دشوارتر بود.
274- يعنى : اى پاكنهاد و نيكمرد بخور، كه آن بدبخت انباشته و نخورد.
275- دام : تور صياد.
276- كمان كيانى : كمان بزرگ شاهى .
277- يعنى : اين جانور انسانما را نمى توان انسان ناميد جز به جامه و عمامه و شكل ظاهر او. در رخت و بخت و دارايى و تمام هستى او جستجو كن كه همه را حرام خواهى يافت جز ريختن خونش را كه حلال است .
278- از نظر شرعى ، دزدى كه به اندازه يك چهارم يك مثقال طلا، يا معادل قيمت آن دزدى كند، حكم آن قطع انگشتان دست راست است . احتمالا وزن يك دانگ و نيم ، همان يك چهارم يك مثقال است .
279- يعنى : اگر فضل و هنر را آشكار نسازند، تباه گردد، چنانكه عود را در آتش نسوزانند، و مشك را نسايند، بوى خوش خود را پراكنده نسازد.
280- گروى : در گرو هستى .
281- تفرج : گشايش يافتن و از غم و اندوه ، دور شدن .
282- زاد و بوم : وطن و زادگاه .
283- زر طلى : طلاى خالص .
284- شاهد: زيبا و خوشنما.
285- مصاحف : قرآنها.
286- يعنى : چون جوان زيبا را خوى سازگار و چهره فريبا باشد، بيزارى پدر از او، براى او غم نيست ، او خود گوهر است ، اگر داراى صدف (غلاف نگهدانده گوهر) نباشد، باكى نيست زيرا مرواريد بى نظير و يگانه را همه كس خواهان و مشترى است .
287- حزين : سوزناك و نرم .
288- ياران مست شراب صبح .
289- يعنى : زيرا از صورت زيبا، روان انسان ، بهره گيرد، ولى از صداى خوش ، روح انسان پرورش يابد، چرا كه صداى خوش ، خورش روح است .
290- منظور از نيم روز، نيمروچ است ، كه نام سيستان و نواحى آن در دوره ساسانيان بود. يعنى : اگر پنبه دوزى ، از وطن خود به سرزمين بيگانه قدم نهد، به خاطر صنعت خويش رنج و دشوارى نمى بيند، ولى اگر شاه سيستان ، بر اثر پريشانى كشورش ، از ملك و دولت برافتد، چون حرفه اى ندارد، گرسنه سر به بالين خواهد ماند.
291- يعنى : هر كس كه گذشت روزگار با او دشمنى كرد، روزگار، او را به راههايى كه مصلحت او نيست ، راهنمايى كند، همچون كبوترى كه هرگز لانه خود را باز نخواهد ديد و قضاى روزگار، دانه اى را به او نشان دهد، و او را بخاطر رفتن به سوى آن دانه ، به دام مى افكند.
292- يعنى : اگر چيزى از پول ندارى با نيروى بازو نمى توانى از دريا بگذرى ، نيرو به اندازه ده مرد زورمند چيزى نيست ، سودى نبخشدت پولى كه براى سفر يك نفر در دريا كافى است بده .
293- شره : آز و حرص .
294- بكتاش : بزرگ ايل و طايفه .
295- خيل تاش : سپاه و لشگرى كه از يك خيل و طايفه باشند.
296- باره حصار: ديوار قلعه .
297- يعنى : چون پشگان بسيار شوند، فيل را به همه حمله ورى و درشتى و استوارى و نيرومندى مغلوب سازند.
298- يعنى : آن كس به غريبان ، درشتى و سختگيرى نمايد، كه به رنج آوارگان و سختى دورى آنها از دوستان ، گرفتار نشده باشد.
299- زر: پول طلا.
300- يعنى : اگر چه روزى به قسمت است ، در عين حال در تحصيل آن سستى كردن سزاوار نيست .
301-يعنى : اگر فرو رونده در آب دريا براى صيد مرواريد، از دهان نهنگ پروا كند، هرگز مرواريد گرانبها را به دست نخواهد آورد
302-يعنى : وقتى كه شير ژيان در ته غار بماند، طعمه نيابد، و باز شكارى اگر از لانه به بيرون نپرد، بدون غذا بماند، تو هم تا شكارگاهت ، تنگناى خانه باشد، دست و پايت بر اثر ناتوانى همانند دست و پاى عنكبوت خانه ، نشين ، باريك و لاغر است .
303- يعنى : شكارچى هر بار شغالى را صيد نمى كند، و اتفاق مى افتد كه روزى خود طعمه پلنگ گردد.
304- از بناهيا بلند عضدالدوله ديلمى ، يا بناى بلند ديگر.
305- يعنى : گاهى از روى اشتباه ، تير كودك به هدف مى نشيند.
306- يعنى : به كنار سفره هر كس بنشينى ، بر تو لازم شود كه به چاكرى او برخيزى و حق نمك را ادا كنى
307- به گفته خاقانى :
هر ذليلى كه حق عزيز كند
گر عزيزيش ننگرى منگر
308- هور: خورشيد.
309- موشك كور: اشاره به شب پره است .
310-يعنى : غم خود را با دشمن در ميان مگذار، كه او در زبان به ظاهر از روى دلسوزى ، ((لاحول )) (لا حول و لا قوه الا بالله )به زبان آورد (و عجبا گويد )ولى در دل شادى كند.
311-يعنى : آيا نشنيدى كه پارسايى بر زير كفشهايش ، ميخ مى كوبيد، سردارى (به گمان اينكه او نعلبند است ) دست در آستين او زد و گفت : بيا اسب مرا نيز نعل كن .
312-در آيه 140 سوره نساء در رابطه با پيامبر (ص ) و مشركان ، به اين مطلب اشاره شد، آنجا كه خداوند مى فرمايد:
اذا سمعتم آيات الله يكفر بها و يستهز بها فلا تقعدوا معهم .
هر گاه بشنويد افرادى آيات خدا را انكار و استهزا مى كنند، با آنها ننشينيد))
313-آن كس كه با قرآن و حديث پيامبر صلى الله عليه و آله نمى توان از چنگش رها شد، راه صحيح آن است كه در جوابش خاموش گردى (چنانكه گفته اند: جواب ابلهان خاموشى است . )
314- معنى چهار بيت آخر اين است : دو نفر اهل باطن ، اگر پيوند دوستى آنها به مويى برسد آن را نبرند، همچنين دو تن كه يكى تندخو و ديگرى نرمخو است . ولى اگر هر دو طرف نادان باشند، رشته و دوستى را گرچه مانند زنجير باشد، پاره مى كنند. زشتخويى به شخصى دشنام داد، آن شخص بردبارى كرد و گفت : اى نيك عاقبت ، من از آن زشتخو ترم كه تو مرا به دشنام ياد كنى ، زيرا هيچ كس مانند خودم ، به عيب خودم آگاه نيست .
315- يعنى : اى آقا! سخن را آغار و انجام است ، سخن در ميان سخن ديگران آغاز نكن .
316- يعنى : آن كس كه دورانديش و داراى راى درست و هوشمند است ، تا اهل مجلس خاموش نشوند، زبان به سخن نگشايد.
317- يعنى : انسان دانا هر سخن را كه مى توان به زبان آورد، نگويد زيرا نبايد جان خود را بخاطر فاش نمودن راز شاه از دست بدهد.
318-
319- يعنى : بى گمان تو نمى دانى كه بر فراز آسمانها چه خبر است ، زيرا در زمين نمى دانى كه در خانه ات چه خبر است و چه كسى رفت و آمد مى كند؟!
320- لقمان / 19.
321- حسن : نيكو.
322- ياسمن : نوعى گل .
323- شوخ چشم : گستاخ .
324- يعنى : آواز ناخوش تو از صداى گوش خراش تيشه بر سنگ سخت كه گل آن را با تيشه از آن برطرف مى سازند، دلخراشتر است .
325- نمط: روش و طريقه .
326- در اين باب بسيار سخن از عشق به ميان آمده ، هدف سعدى آن است كه مفهوم مقام عشق حقيقى را با تشبيه به عشق مجازى نشان دهد، چنانكه بعضى از اشعار او بيانگر اين مطلب است ، از جمله در يكى از اشعارش در وصف محمد صلى الله عليه و آله مى گويد:
سعدى اگر عاشقى كنى و جوانى
عشق محمد بس است و آل محمد
327- يعنى : كسى را كه شاه ، هوا خواه اوست ، اگر چه بدى كند، او را به خاطر سلطان ، نيكو شمرند، ولى آن كس را كه شاه از نظر دور سازد، از افراد خانواده اش نيز احترام و نوازش نبيند.
328- ديو: اهرمن زشتروى .
329- پرى رخسار: فرشته روى .
330- يعنى : عجبى نيست كه غلام فرمانده آقايش گردد، و آقا ناگزير به تحمل بار ناز و عشوه غلام ، تن در دهد.
331- يعنى : بعد از تو پناه و پناهگاهى ندارم و چون از ستمت فرار كنم ، باز به تو پناهنده شوم .
332- يعنى : چگونه انسان شيفته عشق ، پاكدامن زيست كند با اينكه تا گردن ، درگل و لاى افتاده است .
333- يعنى : هرگاه در ديده يار زيبا چهره ، پول و طلاى تو بهايى نيافت ، طلا و خاك به نظر تو يكسان شود، و كامياب نگردى .
334- يعنى : مردان بيگانه و جنگجو به نيروى بازو، دشمن را مى كشند، ولى زيبايان به نيروى عشق ، ياران را از پاى در آورند.
335- يعنى : تو كه به خودپرستى ، گرفتار هستى ، هوسباز دروغگو مى باشى ، اگر راه وصول به معشوق ندارى ، سزاوار دوستى آن است كه در راهش جان شپارى .
336- افسوس كه پزشك به صبر و پرهيز دستور مى دهد، ولى او براى خوى حريص خود، خواهان شكر است .
337- يعنى : آيا اين سخن به گوش تو رسيده است كه زيبارويى در نهان به دلباخته اى مى گفت : تا تو به خويشتن پرستى پرداخته اى و دست از هستى نشسته اى ، مرا در نظر تو ارزشى
338- مانا كه : گويى .
339- يعنى : اگر تو همه قرآن را (به هفت قرائت )از بر بخوانى ولى وقتى كه آشفته عشق شدى ، حروف ((الف )) ، ((ب )) ، ((ت )) را نمى دانى .
340- باز تكرار مى كنيم كه هدف سعدى از ذكر عشقهاى مجازى ، نشان دادن چهره خالص و صاف عشق حقيقى است ، كه عاشق را آن چنان شيفته مى كند، كه قالب تهى كرده و شهيد جلوه معشوق كى گرداند، اين گونه تشبيهات معقول به محسوس ، و معنى به ظاهر، همانند ذكر تشبيه عشق پروانه به شمع ، در ميان شاعران عارف ، بسيار است (نگارنده )
341- يعنى : اى زيباروى ! آن چنان به تو پرداخته ام ، از خودم در خاطرم چيزى به ياد نمانده است ، از ديدارت نمى توانم چشم بپوشم ، و اگر رو در رو تو را بنگرم تير (عشقت ) بسوى من روان است .
342- يعنى : شبانگاه خيال يارى كه بر اثر درخشندگى چهره اش ، تاريكى روشن مى شود، نزدم آمد، از بخت خود در شگفتم كه اين دولت اقبال از كجا بسويم روى آورد
343- يعنى : هر گاه بار سنگين غم نزديك چراغ آمد، برخيز و آن بار سنگين زا در حضور مردم نابود كن ، ولى اگر شكر خنده و شيرين لب آمد، آستينش را بگير و چراغ را خاموش كن .
344- يعنى :... دست كم از آن ، اين است كه او را چندان كه دل مى خواهد، ديدار كنند.
345- يكدم كه يار با رقيبان به خوشدلى نشست ، چيزى نماند كه غيرت مرا به هلاكت رساند، ولى يار با خنده به من گفت : اى سعدى ! مرا پروا نيست كه پروانه جانش را در شعله من ببازد.
346- يعنى : كسى كه دور از يار نمى تواند زندگى كند، اگر يار ستمى كند ناگزير بايد آن ستم را تحمل كرد. يك روز گفتم : امان از ستم فراق يار، پس ‍ از آن روز چندين بار استغفار و توبه كردم ، يار از يار دورى نمى كند، من آنچه دلخواه او است دل بستم و تسليم شدم . اگر او از روى مهربانى مرا نزد خود دعوت كند، و يا از روى قهر و بى مهرى مرا از خود دور سازد، صلاح كار را خود داند. ( صلاح و مصلحت خويش ، خسروان دانند.)
347- يعنى : زيبارويى كه سبزه شيرين رخسارش از چشمه آب زندگى مى نوشد و هركس خواستار خوردن قند است به شكر لب او بنگرد.
348- يعنى : آن روز كه سبزه گونه زيبا داشتى ، اهل نظر را از چشم انداز خود دور ساختى ، ولى اكنون كه به آشتى بازگشته اى ، آن سبزه خط چهره ات ، به پيچيدگى سبيل مانند خم ضمه و فتحه (پيش و زبر ) نمايان است . ( به قول شاعر معاصر، شهريار: ((آمدى جانم به قربات ، ولى دير آمدى ...)) .)
349- دولت پارينه : بخت سال گذشته .
350- گندنازار: تره زار.
351- بناگوش : نرمه گوش .
352- سلطنت روزگار زيبايى .
353- اگر تسلط بر حيات خود، همچون تسلط دستت بر ريشت كه دارى ، داشتم ...
354- يعنى : بامداد هر كس به ديدار تو از خواب چشم گشايد، صبح روز سلامتى و خوشى بر او شام گردد، واژگون بختى مانند تو، سزاوار همنشينى تو است ، ولى واژگون بختى مانند تو در جهان از كجا پيدا خواهد شد؟
355- سماع : بزم آواز و رقص .
356- رندان : دغلبازان لاابالى .
357- يعنى : يار زيباى من چون لبخندى نمكين زد، بر زخم خسته دلان نمك افزون پاشيد، كاش حلقه گيسويش به دستم مى آمد، آن گونه كه آستين سخاوتمندان جوانمرد در دست سائلان افتد.
358- يعنى : مگر نه اين است كه بين من و تو پيمان دوستى و وفادارى استوار بود، ولى تو بى مهرى و سست عهدى نمودى ، من از همه جهان ، يكسره دل به مهر تو بستم ، ولى
359- يعنى : اگر چشم خود را بر فراز نيزه ببينند، خوشتر از آن است كه به رخسار دشمنان گشايند.
360- يعنى : خوش و خرم آن نيكبختى ؟ هر بامداد، چشمش به چنين زيبارويى بيفتد، كه از چنين ديدارى مست باده ، نيمه شب به هوش آيد و آنكه بر اثر مصاحبت ساقى (عرفانى و معنى ) مست شده ، صبح قيامت از خواب مستى بيدار گردد.
361- كاشغر يكى از شهرهايى است كه در ميان سه كشور چين ، تركمنستان و افغانستان قرار گرفته و به زبان چينى ((سى كيانگ )) نام دارد.
(فرهنگ معين ، ج ، 6، ص 1524 )
در برهان قاطع آمده : كاشغر نام شهرى است از تركمنستان ، منسوب به خوبان و خوش صورتان .
(برهان قاطع ، ص 875 )
362- يعنى : آموزگارت به تو گستاخى ، عشوه گرى ، بى مهرى ، ناز، درشتخويى و ستم را آموخت ، من بشرى را به اين شكل و سيرت و قد و روش نديده ام ، گويى او اين روش را از فرشته آموخته است .
363- يعنى : كه يك بار و گره اى را از دل بگشايى .
364- يعنى : آن عزيزى كه در بستر خود گل و عطر، نثار نمى كرد، آرام نداشت و خواب بر او چيره نمى شد.
365- ترنج : بالنگ ، نارنج .
366-
اگر بر ديده مجنون نشينى
به غير از خوبى ليلى نبينى
367- ريش : زخم .
368- هم درد: آن كس كه مانند من درد دارد.
369- نسبت مكن : مسنج .
370- ملاح : كشتيبان .
371- تشوير: شرمندگى .
372- بطال : ياوه سرا.
373- منيوش : مشنو و نپذير.
374- كار افتاده : كار آزموده و تجربه ديده .
375- يعنى : سعدى آنچنان از راه و رسم عشق آگاه است كه عربهاى بغداد به زبان عربى آگاهند.
376- اگر مجنون (كه سراپا عشق بود ) زنده مى شد، داستان عشق و عاشقى را از اين كتاب مى نگاشت و مى آموخت .
377- يعنى : نفسى به مراد دال مى كشم ، افسوس كهراه نفس گرفته شد، افسوس كه در سفره عمر زندگانى هنوز بيش از لحظه اى بهره نبرده بوديم و لقمه اى نخورده بوديم كه فرمان رسيد همين قدر، بس است .
378- حريف : بيمار.
379- يعنى : وقتى كه پزشك زيرك ، بيمار را با حال وخيم در بستر بيند، به نشان تاسف و اندوه دست بر هم سايد. صاحبخانه در فكر نقش و نگار ايوان است ، با اينكه خانه از بنياد سست و خراب است . پيرمردى از جان كندن ناله مى كرد و پيرزنى براى آرام كردن درد او (به كف پايش ) صندلى (چوبهاى مخصوص آميخته به گلاب ) مى ماليد. وقتى كه استقامت مزاج ، دگرگون شد نه افسوس (دعا) و نه درمان هيچ كدام اثر نبخشد.
380- يعنى : از خود فاضلترى بياب و همنشينى با او را غنيمت شمار، زيرا همنشينى با فردى مثل خودت (جوانى بى تجربه ) موجب تباهى زندگيت خواهد شد.
381- قابله : ماما.
382- نغز: نيك ، خوشتر.
383- تربت : قبر.
384- يعنى : تو در حق پدر چه احترامى كرده اى ، اينك برخيز و همان احترام را از پسر خود، انتظار داشته باش .
385- تازى : تازنده و چابك .
386- دو تگ : دو طاق ، دو مرحله ، دو دور.
387- يعنى : اينك چون جانور شكارى به يك تكه پنيرى قانعم .
388- مامك ديرينه روز: اى مادر سالخورده .
389- يعنى : گيرم موى سرت را از روى نيرنگ ، سياه كردى ولى كمر خميده ات كه راست نمى شود چه كنم ؟
390- يعنى : سر بر خاك نهادن براى عبادت ، اگر با دست كرم و گشوده همراه نباشد، حيف و باعث افسوس است ، اما بعضى براى دادن يك دينار مانند الاغ در گل بمانند، ولى اگر از آنها قرائت حمد را بخواهى ، صد بار آن را بخوانند.
391- گزر: هويج .
392- در ازدواج ، نيرو لازم است نه پول .
393- يعنى : پس از احمقى و درشتخويى گناه دختر نيست ، تو پيرمردى كه دستت لرزه دارد و قدرت بر ازدواج ندارى .
394- صيقل : زادينده .
395- يعنى : هر كس از طرفى و گوشه اى فرار كرد.
396- يعنى : پسران كودن وزير....
397- يعنى : ولى چون شاهى يك شوخى كند، آن را از بخشى از جهان به بخشى ديگر ببرند.
398- فلاح : رستگارى .
399- يعنى شاخه تازه را به دلخواه خودت هرگونه مى توانى خم كنى ، ولى چوب خشك جز با آتش ، استقامت نپذيرد (استقامتش ممكن نيست اگر چه بسوزد.)
400- خرسك : يك نوع بازى كودكانه .
401- يعنى : شاهى فرزندش را به دبستان سپرد و تخته نقش نقره اى به او داد، بر بالاى تخته مشقش به خط زرين نوشته بود: ((درشتى و سختگيرى آموزگار بهتر از نرمخويى پدر است . ))
نگارنده گويد: در روش تربيت ، زدن و تيبيه بدنى درست نيست ، سستى و خوش اخلاقى مفرط نيز درست نيست ، بلكه بايد معتدل بود و با تنبيهات ديگر مانند كم كردن نمره و....كودكان را به درس خواندن واداشت ، گرچه سعدى در اينجا جمله ((جور استاد به ...)) راپسنديد، ولى در مورد ديگر گويد:
درس معلم از بود زمزمه محبتى
جمعه به مكتب آورد طفل گريزپاى را
402- ملاحان : كشتيبانان .
403- يعنى : مراد بافتگان و خوشبختان .
404- حريف سفله : ميگسار پستخوى .
405- يعنى : اگر چه طلا و نقره از سنگ بيرون آورند، ولى در هر معدنى طلا و نقره يافت نمى شود، ستاره سهيل بر همه جهان نور مى افشاند، ولى بر اثر تابش آن ، يكجا چرم ناپيراسته و جاى ديگر چرم پيراسته نيكو ساخته شود.
406- يعنى : در آن هنگام كه نطفه جهنده و سرگشته بودى ، خدا تو را فراموش نكرد.
407- كرم پيله : كرم ابريشم .
408- يعنى : هر كس با كسان خود پيمان محبت به سر نبرد، محبوب و مورد پذيرش مردم نخواهد شد، بلكه مكافات عملش او را مورد نفرت مردم قرار دهد.
409- يعنى : آدميت به جوانمردى و مهربانى است نه به شكل مادى ظاهرى . انسان را فضل و كمال لازم است و گرنه مى توان صورت انسان را با رنگ سرخ و سبز بر ايوان كشيد. اگر انسان داراى فضل و نيكويى نيست ، بين او و نقش ديوار چه فرق است ؟ تحصيل دنيا هنر نيست ، بلكه هنر دلجويى و بدست آوردن دل مردم است .
410- يعنى : يكى از محمل نشينان شتر، به محمل نشين ديگر كه هر دو محمل بر پشت يك شتر بود.
411- در بازى شطرنج ، مهره اى به نام پياده وقتى به آخر بساط شطرنج برسد، مقابلش بالا مى رود و وزير مى گردد. ولى حاجى قلابى كه در راه به جنگ و ستيز بر مى خيزد و به هدف از حج كه وحدت دل و وحدت صفوف است توجه ندارد، وقتى به پايان راه رسيد، مقامش بدتر از حالت سابق مى گردد.
412- مردم گزا: گزنده مردم .
413- نفت در شيشه مخصوص نمودن و آن را آتش زدن و به سوى كشتى دشمن انداختن .
414- يعنى : شگفتا! كه هر وقت سبزه در باغ مى روييد به ديدار آن خاطرم بسيار شاد مى شد. اى دوست به گورم گذرى كن تا در فصل بهار، سبزه اى را از خاك گورم كه روييده شده بنگرى .
415- يعنى : تو او را به ده درهم نقره خريده اى . او خالق او نيستى كه به توانايى خود، او را آفريده باشى .
416- ارسلان و آغوش نام دو غلام است .
417- فرمانده خود: خداوند فرمان دهنده خود را.
418- طوع : فرمانبر.
419- طيره : سبكسرى و سرزنش .
420- يعنى : مايه رسوايى است در روز حساب (قيامت ).
421- تنگه بين بلخ و هرى .
422- يعنى : جوانى كه گرفتار پنجه دشمن نشده بود و باران تير در اطراف او نباريده بود.
423- يعنى : جوانى كه گرفتار پنجه دشمن نشده بود و باران تير در اطراف او نباريده بود.
424- كلوخ كوب : وسيله اى مانند پتك كه با آن كلوخ را خرد و نرم مى كنند.
425- يعنى : چنين نيست كه هر كس كه با تير زره شكاف ، آن چنان مهارت دارد كه موى را بشكافد، در روز حمله جنگاوران مبارز، بتوان ايستادگى كند.
426- يعنى : براى جنگهاى دشوار، پهلوان جنگديده روانه ساز كه وى شير خشمگين را در حلقه كمند گرفتار سازد. جوان اگر چه به ظاهر سخت گردن و پيل پيكر است ، ولى (بر اثر ناآرمودگى ) در جنگ با دشمن از ترس ، بند از بندش جدا شود. جنگ ديده آن چنان از چگونگى نبرد آگاه است كه فقيه از احكام دين آگاه مى باشد.
427- بهائم : حيوانات و چارپايان .
428- يعنى : تهيدستى كه بار جور تهيدست ديگر را تحمل كرده باشد، در آستانه اجل ، به آسانى و سبكبارى گام نهد، ولى كسى كه عمرى را با آسايش گذارنده ، براى او جان سپردن و دست از آن همه ثروت كشيدن سخت است . به هر حال گرفتارى كه از زندان دنيا رهايى يابد، حالش بهتر از ثروتمندى است كه با آن همه ناز و نعمت هنگام مرگ گرفتار غذاب مى گردد.
429- خداوندان نعمت : صاحبان ثروت .
430- اعتاق : آزاد كردن برده .
431- هدى : قربانى .
432- يعنى : آن كس كه صاحب ثروت است ، (چون دلش آرام است ) سرگرم حق است ولى فقير به خاطر تهيه معاش ، دلش پراكنده است .
433- مواعظ العدديه ، ص 110.
434- از سخنان رسول خدا صلى الله عليه و آله - نهج الفصاحه ، ص ‍ 449.
435- وقت بسيج : هنگام آمادگى و سفر.
436- يعنى :... او را ابله شمار، اگر چه به علت ثروت خود را گاو و گرانقيمت عنبر پندارد (گاو عنبر، جانور دريايى است كه به آن بال يا وال گويند. )
437- خر مهره : مهره هاى بزرگ كه برگردن خر، آويزان مى كنند.
438- يعنى : اگر تهيدستان بر اثر نادارى به هلاكت رسند، من دارايى دارم و مرغابى را از طوفان چه باك ؟
439- نسق : روش .
440- اين حكايت در گلستان سعدى ، به طور مشروح آمده كه در اينجا تلخيص شد
441- يعنى : نماز بر جنازه آن فرومايه اى كه هيچ كارى انجام نداد نخوان .
442- ممتع شوى : لذت برى .
443- پيرانه : چنانكه از پيران دانا و آزموده سزاوار است .
444- لوم لائم : سرزنش ملامتگر.
445- بهايم : حيوانات .
446- يعنى : خداوندى كه بهره و بخت مى آفريند، رزق و روزى مى رساند، يا به آدمى خوى نيكو مى دهد، و يا به او بهره و نصيب دنيا مى بخشد.
447- مولانا مثنوى گويد:
سرو قد و ماه رخسار مراست
همچو من شهراده اى اكنون كجاست ؟
حافظ گويد:
نه هر درخت تحمل كند جفاى خزان
غلام همت سروم كه اين قدم دارد
سعدى گويد:
ماه فرو ماند از جمال محمد (ص )
سرو نباشد به اعتدال محمد (ص )